- ناهار و که خوردیم خیلی شیک و مجلسی مسیرمون و ازشون جدا می‌کنیم اگه نگین پاپیچت شد بهش میگی شوهرم از تو خوشش نیومده با عرض معذرت.

کنار دایان ایستاد و با لحن بدی لب زد:

- چرا این‌جوری می‌کنی دایان؟ دوستمه، دوست دوران دانشگامه مگه من واسه تو تعیین می‌کنی با کی بگردی با کی نگردی؟ ما که شب پرواز داریم اول و آخرش راهمون ازشون جدا می‌شه یعنی این دو ساعت و نمی‌تونی آبروداری کنی؟

سمت آسکی چرخید و دستانش را از پشت به سرویس تکیه زد:

- نه نمی‌تونم، متاسفانه یا خوشبختانه هر وقت تو برخورد اول از کسی خوشم نیاد نمی‌تونم برعکسش و تظاهر کنم.

لپش را از داخل گزید؛ نباید اجازه می‌داد ماه عسلی که از عمرش دو روز باقی مانده تلخ تمام شود پس لبخندی زد و دایان را در آغوش کشید:

- خیله خب بداخلاق خان الکی اوقات خودتو تلخ نکن ناهار و که خوردیم جدا می‌شیم.

از سرویس جدا شد و دستانش را زیر دستگاه خشک کن گرفت:

- اعصاب می ذاری واسه آدم که اوقات خوش بذاری، شیطونه میگه اصلاً از در پشتی رستوران جیم شیم.

نه، فایده‌ای نداشت مردش به کل عوض شده بود و این تغییر دست‌ خوش آن شب شومی بود که هیچ‌گاه علّتش را نفهمید.

- دایان از وقتی اون شب لعنتی اومدی عمارت اخلاقت عوض شده تا همین الان، خیلی بی حوصله و عصبی شدی، من که آخرش می‌فهمم چت شده فقط صبر کن تا برگردیم!

سمت آسکی چرخید:

- الآن داری من و تهدید می‌کنی؟

رخ در رخش ایستاد:

- آره تهدید می‌کنم، باید بفهمم چت شده یا نه؟ از اول سفر همش تو خودتی، هی غر می‌زنی!

دستی به صورتش کشید و سمت در رفت:

- باشه حالا بیا بریم بعداً حرف می‌زنیم.

فرار کرد، مثل تمام این یک هفته...

***

به صندلی تکیه زد و روی شکم تتو شده‌اش دست کشید:

- وای خدا خیلی خوردم فک کنم دو سه کیلو اضافه کردم.

و پشت بند حرفش خودش و مانی خنده‌ی بلندی سر دادند.

دایان همان طور که نگاه اش به نگین بود تکه ای گوشت به چنگال زد:

- کل غذا پونصد گرم بود چه جوری دو سه کیلو اضافه کردی؟

لبخند از روی لب‌هایشان کوچ کرد، نگین کمی خود را جمع و جور کرد و همین که خواست حرفی بزند دایان مبلغی را روی میز قرار داد و برخاست:

- به هر حال آسکی خیلی از دیدن دوست قدیمیش خوشحال شد اما امروز پرواز داریم باید بریم وسایلمونو جمع کنیم!

نگین فوراً موبایلش را از کیف خارج کرد:

- پس آسکی جان شمارت و بده بهم داشته باشم که دیگه گمت نکنم عشقم.

مردد ثانیه‌ای نگاهش را به دایان دوخت:

- میگم...می‌خوای تو شمارت و بده من خودم بهت زنگ می‌زنم چون من خطم و تازه خریدم هنوز حفظ نیستم شمارم و.

نگین اما بی‌توجه به اخم‌های گره خورده‌ی دایان و لبخند مضطرب آسکی ادامه داد:

- نه مطمئنم یادت میره می‌خوای شماره دایان خان و بده من برگشتنی شمارتو از خودش می گیرم.

فرق کج مویش را صاف کرد؛ شماره‌ی دایان را می‌خواست؟ ابداً!

- شمارتو بده سیو کنم میس بندازم شمارم بیفته واست.

نگین نگاهی خودپسندانه حواله‌اش کرد و لب زد:

- حالا شد.

از یک دیگر خداحافظی کردند. کوله‌اش را روی دوشش انداخت و شانه به شانه‌ی دایان از رستوران خارج شدند.

- امیدوارم دیگه هیچ‌ وقت نبینمشون.

کلاهش را روی سر گذاشت:

- بیچاره‌ها چی‌کارت کردن مگه؟ به نظرم که خیلی خوش برخورد بودن.

- آدم شناسیت صفره آسکی.

به عادت همیشگی‌اش روبه‌روی دایان قرار گرفت و عقب عقب راه رفت:

- تو زیادی بدبینی عشقم، اما عیب نداره من مشکلی باهاش ندارم.

یک دستش را در جیب فرو برد:

- جدی دوستا دوران دانشگاهت اینا بودن؟

- تو دوتا از اون دوست حسابیات و معرفی کن شرمنده شم.

بی‌وقفه پاسخ داد:

- آراز. باشخصیت، آقا، باکلاس.

ابروهایش را بالا داد و تاکیدوارانه افزود:

- خوش برخورد.

خجسته لبخندی زد و سرش را عقب فرستاد:

- دوست دارم بیش‌تر دوستات و بشناسم، فقط همین آراز و داری؟

- آدم دور و برم زیاد دارم اما رفیق فقط دو سه تا.

- شب عروسیمون بودن؟

- آره، درست راه برو نیفتی!

- حواسم هست، برگردیم هتل؟

- آره خسته شدم صبح تا حالا.

با یک‌ گام خودش را دایان رساند و از بازویش آویزان شد:

- خودم خستگیت و در میارم.

و نگاه مملو از شیطنتش خیره به دایان جفت ابروهایش را چندین بار بالا انداخت.

- آسکی به خدا اگه صبح تا حالا باهات نبودم می‌گفتم مست کردی.

- مست چشاتم عشقم.

و بوسه‌ی محکمی روی گونه‌ی دایان کاشت.

*

- ببخشید آقا؟

سرش را برگرداند و به زن خوش نقش پشت سرش نگاه دوخت:

- بفرمایید؟

- این ماشینم تو راه یهو وایساد میاید یه نگاهی بندازید بهش؟

در ماشینش را بست و سمت زن چرخید:

- بله حتماً، کجاست ماشینتون؟

- سر کوچه گذاشتمش بیاید تا نشونتون بدم.

و شروع به حرکت کرد، مطیعانه پشت سر زن به راه افتاد و ماشین مشکی رنگی را دید که کاپوتش بالا زده شده بود.

- اینه ماشینتون؟

- بله همینه.

روبه‌روی ماشین قرار گرفت و نگاهی به قطعاتش انداخت:

- خانم احت...

شخصی از پشت محکم سرش را به لبه‌ی ماشین کوبید و سیاه شدن چشمان حتی فرصت آخ گفتن هم به او نداد.

*

به مرد چشم دوخته و منتظر واکنشی از سوی او بود، سکوت طولانی مدتش آراز را نگران کرد:

- آقای شکوهی خوبید؟

دستش را جلوی صورت مرتضی تکان دادید:

- با شمام؟

مردمک چشمش روی آراز خیره شد:

- م...من...با...باید...برم...باید برم...

لب‌هایش را داخل کشید:

- من واقعاً متاسفم اما لازم بود بدونید چی به سر فرزندتون اومده. ترجیح دادم خودتون به خانمتون بگید... البته اگه صلاح دونستید، واسه همین گفتم تنها بیاید.

به هر زحمتی بود که سعی کرد تا بایستد:

- باید برم.

نجوایش با التماس از گلو خارج می‌شد.

- آقای شکوهی حالتون خوب نیست بهتره یکم استراحت کنید بعد حرکت کنید.

- ن...نه...

و همین که اولین قدم را برداشت بی هوش روی زمین افتاد.

ــــــــ

پارچه را از روی سرش کشیدند، تابش مستقیم نور خورشید چشمانش را آزار داد. متوجه دست و پای بسته‌اش شد، خود را همراه با صندلی تکان داد:

- کی هستین شما؟ چی می‌خواید از جونم؟

چند مرد هیبتی روبه‌رویش روی کاناپه‌ای نشسته بودند و مایعی قهوه‌ای رنگ را از لیوانشان سر می‌کشیدند. اهمیتی به فریادِ بی جوابِ پسر ندادند.

درمانده از نادیده گرفتن شدن، اطراف را برانداز کرد. پنت هاوسی دوبلکس و البته فوق العاده کثیف و بهم ریخته که در جای جایش بطری‌های خالی و لباس‌هایی ریخته شده روی زمین خودنمایی می‌کرد.

- اسمت چی بود؟

آب دهانش را بلعید؛ ترس ریشه در جانش دوانده بود!

- میلاد.

لیوانش را کامل سر کشید و دستی به سبیلش کشید:

- آقا میلاد بهمون اخبار رسیده که با بچه مچه‌ها حال می‌کنی، تو مردی آخه؟

گریز روح از تنش را حس کرد...

- ن... نه به خدا، بذارید برم دروغ گفتن بهتون.

سیگاری کنج لبش گذاشت و آتش زد:

- نه اون که دروغ نگفتن، چون دست بر قضا یکی از قربانیات اعتراف کرده اما برخلاف میل باطنیم که حتی از هم صحبتی با آدمایی مثل تو حالم بد می‌شه از اون بالا دستور رسیده که یه دستی به سر و گوشت بکشن نوچه‌هام.

به وضوح در ادای کلماتش مشکل داشت، انگار که در شرف سکته بود:

- نم...نمی...فه...مم!

پک عمیقی به سیگار زد و با دست به دو مرد ایستاده در کنارش علامت داد:

- واضحش این که هر کنشی واکنشی داره، اون یارویی که به ما سپرده آدمت کنیم متاسفانه واکنش خیلی دردناک و بدی و انتخاب کرده.

دست و پایش را باز کردند و بی توجه به داد و فریادهایش، حتی گریه‌هایش او را به سمت اتاق کشاندند.

***

با صدای موبایلش، چشمانش را باز کرد و آن را از عسلی کنار تخت برداشت؛ هشت ایمیل از فردی ناشناس. بی‌وقفه آن‌ها را باز کرد و با دیدن تصاویری که برایش ارسال شده بود، ثانیه‌ای قلبش از کار ایستاد. همان لحظه ایمیل دیگری برایش آمد با این مضمون:

- " کار انجام شد، اینم عکساش، خوش بگذره."

دوباره بالا رفت و عکس‌ها را نگریست؛ میلاد دست بسته با صورتی کبود در وضعیتی که دیدنش حتی برای دایان هم طاقت فرسا بود‌. موبایل را گوشه‌ای از تخت پرتاب کرد و با انگشت شصت و سبابه چشمانش را ماساژ داد. افتادن جثه‌ی کوچکی روی خود را احساس کرد. دستانش را دور گردن او حلقه کرد صورتش را در یک سانتی چهره‌ی دایان قرار داد:

- این رنگ رژ بهم میاد؟

سعی کرد حالت عادی‌اش را حفظ کند، لبخند کجی زد و نگاهش را زوم لبان آتشین دخترک کرد:

- گفتم این جور وقتا از رژ خوشم نمیاد.

چشمان خمارش را در چشمان دایان دوخت ولب زد:

- خب پاکش کن.

چهره‌ی خونیِ میلاد و بدن کبودش لحظه‌ای از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت، سرش را بلند کرد و فاصله را به تار مویی رساند:

- پاک می‌کنم اما نمره منفی گرفتی.

چیزی مثل عذاب وجدان گریبانش را گرفته بود و رها نمی‌کرد. دستش را زیر کمر آسکی برد و در یک حرکت جایشان را با هم عوض کرد، سرشار از خشمی شده بود که کنترل حرکاتش را از او گرفته بود. دستش را روی تخت سینه‌ی دایان گذاشت و تلاش کرد تا او را عقب بفرسد.

- نفسم گرفت دایان چرا این‌جوری می‌کنی؟

اخم‌هایش را در هم تنید، نفس نفس می‌زد؛ سعی کرد سیمای اشک آلود آریا را برای سرکوب عذاب وجدانِ بی موقعِ‌اش به خاطر آورد:"

- میلاده!

- میلاد اذیتت می‌کنه؟

- آره.

"

سرش را تکان داد و بی آن که متوجه شود شروع به فشردن مچ دست ظریف دختر کرد.

"

- کجا اذیتت می‌کرد؟

- تو اتاقم بعضی وقتا من و می‌برد پیش خودش می‌گفت می‌خواد باهام بازی کنه.

"

صدای فریادِ خفه‌ای از گذشته بیرون کشیدش، به خود آمد، سریع از روی آسکی کنار رفت؛ تازه‌ عروسش با دستی کبود شده داشت می‌گریست و او نفهمیده بود.

- ببخشید.

لبه‌ی تخت نشست و همان‌طور که مچ دستش را ماساژ می‌داد و اشک‌هایش را پاک می‌کرد لب زد:

- چته دایان؟ خب بگو بهم، تو که این جوری نبودی.

تی‌شرتش را تن کرد و راست ایستاد:

- بخواب، من میرم بیرون یکم قدم بزنم.

برخاست و روبه‌ روی دایان قرار گرفت:

- اصلاً فهمیدی چی گفتم؟ حرف بزن باهام دایان من زنتم، نتونی به من اعتماد کنی می‌خوای به کی اعتماد کنی؟ بگو چه کوفتی داره اذیت می‌کنه بلکه خودت یکم سبک شی من به درک.

آرام کنارش زد:

- فقط می‌خوام یکم تنها باشم.

و همین که اوّلین قدم را برداشت، آرنجش بین دستان او اسیر شد:

- الان وقتی نیست که بخوای تنها باشی الان دقیقاً باید باهام حرف بزنی بگی دردت چیه دایان، نمی‌تونی همین جوری ول کنی بری من نمی‌ذارم!

از نیم‌رخش به دخترک نگریست؛ تازه سر پا شده بود، تازه خودش شده بود، تازه تبدیل به دختری با روحیه‌ای شاد و زندگی که لایقش بود، شده بود. چه می‌گفت؟ می‌گفت برادرش توسط پسرعمویش آزار و اذیت شده؟ یا می‌گفت به پسر عمویش توسط آدم‌هایی که او اجیر کرده

شده؟ خب چه می‌گفت؟ و دقیقاً روشی که در پیش گرفته بود مناسب همین موقعیت بود. سکوت... همیشه بهترین حربه در برابر حرف‌های مگو بود. خودش را به او نزدیک‌تر کرد، موهایش را پشت گوشش فرستاد، و نرم دست آسکی را نوازش کرد:

- هیچی نشده عزیزم یکم فکرم بهم ریخته‌س، مسئله‌ی مهمی نیست مالِ زمیناست، میگن محصول دهی‌شون ضعیف شده خاکشون مشکل پیدا کرده، همین.

روی پنجه‌ی پایش بلند شد و کنج لب دایان را بوسید، دستش را گرفت و عقب عقب به سمت تخت گام برداشت:

- یعنی فکر کردن به زمینا مهم‌تر از با من بوده؟

روی تخت خوابید یقه‌ی دایان را گرفت و سمت خود کشید:

- بیا قول بده تا برگشتن به ایران جز من به هیچی فکر نمی‌کنی.

و آرام دراز کشید:

- وقتی برگشتی میری سراغ زمینا و بهشون می رسی اما...

دایان هم کنارش دراز کشید.

***

با دستمال اشکش را پاک کرد:

- هیچیش نبود به خدا، گفت می‌خوام برم کردستان یه نفر و ملاقات کنه وقتی داشت می‌رفت خوب بود!

دستش را جیب یونیفرم سفیدش فرو برد:

- سابقه‌ی حمله‌ی قلبی هم نداشتند؟

- نه اصلاً!

- پس احتمالاً خبر شوکه کننده‌ای بهشون وارد شده که دچار این حمله شدند، نگران نباشید خطر رفع شده فقط از این به بعد باید مراقب حرف‌ها و خبرهایی که بهش می‌زنید باشید، از فضای متشنج کننده هم دورش کنید، سعی کنید زیاد باهاش جدال و دعوا انجام ندید. داروهایی رو هم که براش تجویز کردم سر موقع بهش بدید ان‌شالله که دیگه اتفاقی نمی‌افته!

بغضش را قورت داد و سعی کرد تمام حرف‌های دکتر را به خاطر بسپارد، باید سر در می‌آورد چه اتفاقی در کردستان افتاد که این چنین او را از پای در آورد. ثریا و دیاکو علاوه بر این که به ملاقات او آمده بودند تاکیده کردند که فعلاً آسکی از این ماجرا مطلع نشود و فقط ماجرا به دایان گفته شود تا به هر طریقی که صلاح می‌داند جریان را برای آسکی بازگو کند.

به دسته‌ گل‌هایی که عطرشان فضای اتاق را پر کرده بود نگریست؛ در همین یک هفته‌ای که همسرش بستری شده بود از غریبه تا آشنا به دیدنش آمدند و چه قدر جای خالی دخترش در بین این همه حس شد. از نظرش خنده‌دار بود اما به شدت به حضور دخترِ بزرگش احتیاج داشت، تا با آن لحن همیشه آرامش بخش و جملات تسکین دهنده‌اش خاطرِ او را از تمام اتفاقات بد جمع کند. به رسم عادت این چند روزی که در بیمارستان بود، شروع کرد به کشیدن دستمال مرطوب روی دست و صورت و گردن شکوهی تا مبادا بوی تنش خاطر کسی که به ملاقات او می‌آید را بیازارد. چشمانش لغزیدند و باز شدند.

- بیدار شدی؟ خوبی؟

چشمان بی‌فروغش سیمای آزاده را نشانه گرفتند؛ هیچ حرفی در آن‌ها نبود!

- هنوزم نمی‌خوای حرف بزنی؟ می‌خوای مثل تمام این چند روز فقط به من و سقف نگاه کنی؟ دارم دق می‌کنم مرتضی.

و شروع به هق هق کرد.

- آ...ریا.

سرش را به لبان او نزدیک کرد:

- چی؟

- آریا.

فاصله گرفت:

- آها آریا، خونه‌س پیش شیرین، کلی بی‌تابیت و می‌کنه، همش بهونت و می‌گیره، تا بهش گفتم بابات امروز بر‌می‌گرده کلی خوشحال شد.

و در دل فکر کرد که چه‌ قدر راحت از چیزهایی که اتفاق نیفتاده تعریف کرد، چه‌قدر راحت تصوراتش یا حتی انتظاراتش از پسرکش را به زبان آورد. آریا در این سه روز نه بهانه گرفت و نه بی‌تابی کرد، مانند همیشه صبح‌ها از خواب بیدار شد و آن‌قدر در اتاقش ماند تا شب شود و دوباره به خواب برود. شاید تنها تغییری که در طول این چند سال عایدش شد این بود که برای اولین بار بهانه‌ی کسی را گرفت، اعتراف کرد که دل تنگ کسی شده است و او هیچ‌کس نبود جز دایان!

- منم...دلم...براش...تنگ...شده!

میان اشک‌هایش لبخند امید بخشی زد:

- می‌بینیش ایشالا دکترت گفت امروز می‌تونی برگردی خونه.

- آسکی...

- آسکی؟ اونم فردا برمی‌گرده.

- می...‌دونه؟

دستان گم شده‌ بین سوزنش را در دست گرفت:

- نه. نگفتم بهش بچه‌م تازه داره خوب می‌شه به دایان گفتم، گفت فعلاً چیزی بهش نمی‌گه، حقم داشت ماه عسل رفتن خیر سرشون حداقل یذره خوش بگذرونن این‌جا به قدر کافی بدبختی کشیدن.

آرام پلک زد:

- خوب...کردی.

- مصطفی رفته برات لباس بیاره تا از شر این‌ جا راحت شی زودتر. زیاد به خودت فشار نیار چشات و ببند هروقت اومد بیدارت می کنم.

- خو...بم!

دست مرتضی را در دستش گرفت:

- باشه می دونم خوبی فقط چشمات و ببند زیاد به خودت فشار نیار منم همین‌جا می‌شینم تا مصطفی برسه، بخواب.

لبخندِ کم جانی روی لب آورد و چشمانش را روی هم گذاشت.

ـــــــــــ

در ماشین را گشوده و پسر را در خیابان پرتاب کردند:

- اینم جایزه کارات، اگه باز خواستی ادامه بدی خبرم کن.

و به سرعت از او دور شدند. چشمانش نیمه باز و خودش نیمه هوش بود. می‌دانست که توان راه را ندارد پس شروع کرد به آرام آرام خزیدن روی زمین به سمت خانه. تمام تنش درد می‌گرد و بیش‌تر از همه درد لگنش امانش را بریده بود، ثانیه‌ای مکث کرد تمام اتفاقات وحشتناک از جلوی چشمش عبور کرد، سرش را روی زمین گذاشت و از ته دل شروع به هق هق کرد.

ـــــــــــ

روی صندلی‌شان نشسته بودند و به مهمان‌دار که طرز استفاده از ماسک اکسیژن را آموزش می‌داد نگاه می‌کردند.

- دایان خیلی هیجان دارم.

نگاهش را از مهمان‌دار گرفت:

- دلت تنگ شده براشون؟

روی صندلی مدام در حال تکان خوردن بود:

- شاید باورت نشه اما حتی دلم واسه شکوهیم تنگ شده.

نفسی تازه کرد و سعی کرد کلمات مد نظرش را پیدا کند و منظم سر جایشان بچیند.

- منظورت باباته؟

یک ابرویش را بالا انداخت و پوست لبش را به دندان گرفت:

- ای بابا، هنوز نمی‌تونم درست حسابی بابا صداش کنم.

باز نگاهش را به مهمان‌دار دوخت:

- من و بگو فکر کردم قراره تو بیمارستان چه تراژدی کمدی راه بندازی.

کامل سمت دایان چرخید؛ چه گفت؟

- بیمارستان؟ بیمارستان واسه چی؟

چشمانش را بست و سرش را تکان داد:

- اه راستی حواسم نبود امروز مرخصش کردن.

- دایان با توام میگم بیمارستان واسه چی؟

با انگشت اشاره‌اش شروع به نوازش تیغه‌ی بینی‌اش کرد:

- بابات یه خورده حالش بد شده بود بردنش بیمارستان دکترا گفتن مگه مسخره بازیِ هر کی هر چیش می‌شه میاریدش این‌جا واسه همین برگردوندنش خونه مامانت یه چای نبات درست کرد واسش خورد خوب شد.

نفس آسوده‌ای کشید و کف دستش را به پیشانی‌اش چسباند:

- خدا نکشتت دایان قلبم گرفت یه لحظه.

- اتفاقاً باباتم همین‌ جوری شد، اما با مشت کوبید تو دهنِ عزرائیل گفت من تا دایان و نکشم جایی نمیام، بعدم برگشت خونه.

راست نشست و با چشمانی که گرد شده و نگرانی در آن کاملاً هویدا بود به او نگریست:

- قلبش چیزی شده دایان؟ خوبه؟ چرا این جوری حرف می‌زنی بگو چی‌شده تو رو خدا.

آرنجش را از دستان آسکی بیرون کشید:

- تو چرا دم و دیقه توسل می‌بندی به بازو من؟ گفتم که قلبش درد گرفت اما خطر رفع شده بود الانم خونه‌س، همین.

لب‌هایش از بغضی که سعی در سرکوب شدن داشت، شروع به لرزش کرد:

- بگو به خدا.

مهربان نگاهش کرد:

- به خدا.

آرام شد، اعتماد کرد، دایان هیچ‌گاه دروغ نمی‌گفت.

- پس اول می ریم اصفهان، باشه؟

- باشه.

بی‌طاقت باز پرسید:

- کی این ‌جوری شد؟

لب‌هایش را جمع کرد و تصنعی کمی فکر کرد:

- یکی دو روزه، گفتم که چیزه خاصی نبوده یه لحظه یه حمله بهش دست داده که باباتم جا خالی داده الان قبراقه.

با پرده‌ی اشک چشمانش خندید؛ پارادوکسی دوست داشتنی.

- نگفتن چرا این‌ جوری شده؟

ماند که چه بگوید، نامحسوس روی دسته‌ی صندلی ضرب گرفت:

- نگفتن بهم، بگیر بخواب حالا می ریم با خودش حرف می‌زنی.

و چه ‌قدر در این چند روز خواسته و ناخواسته دروغ بافته بود که برای سوگلی‌ای که جز او به کسی در صداقت ایمان نداشت.

ـــــ

بوسه‌ای بر پیشانیِ شکوهی زد:

- به خیر گذشته پس، توروخدا حواست و جمع کن از این به بعد انقدر الکی واسه هر چیزی حرص نخور، فکرِ خودت نیستی به فکر ما باش، به فکرِ آریا، خدایی نکرده اگه چیزیتون بشه باید چی‌کار کنیم؟

دست آسکی را بین دستان کم جانش گرفت و فشرد:

- هیچیم نمیشه بابایی، خوبم قربونت برم چیزی نشده که مامانت بی خودی شلوغش می‌کنه، سنم بالاس دیگه پیش میاد، خودمم باید مراعات کنه، خیلی وقته ورزش نکردم پرهیز قضاییمم گذاشتم کنار باید بعد از این بیش‌تر حواسمو جمع کنم، تو تعریف کن ببینم خوش گذشت؟

نگاه خندانش را به او دوخت:

- خیلی خوش گذشت جاتون خالی، کلی سوغاتی آوردم براتون.

به درِ بسته‌ی اتاق نگریست و صدایش را پایین‌ آورد:

- دایان خوبه؟ اذیت که نمی‌کنه؟

- خیلی خوبه بابا، از همه لحاظ محشره، خوش سفر، صبور، دست و دل باز از همه مهم‌تر هم من دوسش دارم هم اون.

- خب خداروشکر خیالم راحت شد، با این که ازش خوشم نمیاد اما همین که خوشحالت می‌کنه برام بسه.

خنده‌ای صدادار کرد و یاد حرف دایان در هواپیما افتاد "اتفاقاً باباتم همین‌ جوری شد، اما با مشت کوبید تو دهنِ عزرائیل گفت من تا دایان و نکشم جایی نمیام."

- برو باباجون، برو پیش بقیه نگران حال منم نباش یکم استراحت کنم خوبه خوب میشم.

برای آخرین بار مجدد پدرش را بوسید و از اتاق خارج شد.

ـــــــ-

زیر چشمی میلاد را زیر نظر گرفته که ساعت‌ها بود بی آن که خودش متوجه شود خیره به نقطه‌ای شده بود. حدس زد حتماً اتفاقی افتاده دیشب با وضعیت نابسامانی سراغ او آمده بود و به محض این که در را باز کرد، او در آغوشش افتاد و بی هوش شد. ظرف پولکی را در سینی گذاشت و روبه‌رویش نشست:

- خب، داش میلاد تعریف کن ببینم چی شده، کی جرات کرده دست رو داداشی ما بلند کنه!؟

آشفته و بی‌قرای کاملاً از وجناتش آشکار بود، مردمک‌هایش مدام در حال تکان خوردن بودند و گویی از چیزی می‌ترسیدند.

- هی...هیچی بابا، با چندتا از گنده لاتا دعوام شد لامصبا فقط چَکِ اول و من زدم.

- عقل نداری تو؟ بلند میشی تنهایی پِی اینا که چی بشه؟ چی‌کارت کرده بودن مگه؟

در پی جست و جوی کلماتی مناسب لبش را تر کرد:

- هیچی بابا دیدی که سر به سر آدم می ذارن منم با بابام بحثم شده بود دیگه اینام که به پر و پام پیچیدن نفهمیدم چی‌شد.

پاهایش را روی میز گذاشت و استکانش را برداشت:

- عیب نداره حالا ازشون که شکایت کردیم رفتن آب خنک خوردن حالیشون می‌شه دوره لات بازی دیگه سرومده.

موهای تنش سیخ شد؛ شکایت؟ به هیچ عنوان، اول از همه پای خودش گیر می‌کرد.

- شکایت چیه بابا، اون وقت از صبح می گیرن دستشون میلاد بچه خونگیه بعدم من که قیافه‌هاشون و ندیدم هم کلاه سرشون بود هم تاریک بود همه جا بعدشم خودم اول شروع کردم شکایت کنم پا خودمم گیره. بیخیال.

- آخه بی هیچیم که نمی‌شه صبح پرو میشن هی می خوان بدتر کنن بالاخره که باید جلو این خیابونیا وایساد آدمشون کرد، حتماً باید قتل کنن یا یکی جلوشون دراد؟

- اون یه نفر نمی‌خوام من باشم، دعواس دیگه زد و خورد داره.

سرش را کج کرد و لحنش را عامرانه‌تر:

- با چی زدن تو پات؟ پات چرا می‌لنگه؟

بغض به گلویش چنگ انداخت از رژه‌ی خاطراتی که تلخی‌شان به اندازه‌ی همان ته خیارهایی بود که مادرش همیشه می‌کند و دور می‌انداخت تا مبادا کامش را خراب کند، کاش می‌شد مغزش را درآورد قسمت مورد نظر را جست و جو کند و برای همیشه آن‌ها را پاک کند.

- نمی دونم یادم نیس، ولم کن علی چه قدر سینجین می‌کنی.

برخاست و لنگ لنگ کنان به سمت اتاق رفت.

ـــــــ

- دوشیزه مکرمه سرکار خانم آسکی...

با استرس به قرآنِ باز شده‌ نگریسته بود؛ قیامت در حال برپا شدن بود، بالاخره کائنات صدای او را شنیده بودند و زنگوله‌های بزرگشان را به صدا در آورده بودند، آرزویی باید برآورده می‌شد و سرانجام خدا به یاد آورده بود بنده‌ای را که شب‌هایش آغشته به اشک و آه شده بود و این‌ها همان چیزهایی بود که حسرتش را سال‌ها بود در کوله بارِ ناامیدی به دوش می‌کشید. بودن با دایان. محرمِ اسرارش شدن، محرمِ نفس‌هایش شدن، محرمِ تار و پودِ تنش شدن، محرمِ تمام دنیایش شدن.

- آسکی.

از فکر و خیال بیرون کشیده شد و به دایان نگریست؛ عجیب کت و شلوار برازنده‌اش کرده بودند.

- جواب بده دیگه آسکی.

با همان نگاه خوشحالش به جمعیتی که او را منتظر به تماشا ایستاده بودند خیره شد.

- بله؟

و در نهایت صدایِ هلهله و کل و دست و سوتی که با بله‌ی او گوشِ کهکشان را در هم شکافت...

- اجازه‌ی بزرگ‌تر و مامان بابا هم‌ که هیچ.

به خود آمد و راست نشست:

- وای باید جوابه عاقد و می‌دادم؟

سرش را تکان داد و کتش را مرتب کرد:

- نوبَری به خدا.

***

- دایان من می‌خوام کوردی برقصم.

- نمی‌تونی با این تورِت، نگا دنباله‌ش چقد بلند و پهنه!

تخس سرش را تکان داد و به دخترهایی که مسئول گرفتن دنباله‌ی تور او بودند اشاره زد:

- عروسیمه خب، من نرقصم کی برقصه؟

اخم‌ در هم کشید و چشم از رقصنده‌ها گرفت:

- خوشت میاد لج‌بازی کنی؟ همین الان فارسی رقصیدی.

در همان حال که مشغول جدال بودند ثریا به سمتشان آمد:

- پاشید که وقتشه کوردی رقصیدنه عروس و دومادمونم ببینیم.

لبخند دندان نمایی زد و نگاه گذرایی به دایان انداخت:

- دیگه رو حرفه بزرگ‌تر که نمیشه حرف زد.

دایان اما لبخندِ کجی کنج لبش کاشت و به او کمک کرد:

- از دستِ تو!

"

لبخندِ عمیقی روی لب‌هایش شکل گرفت ، کنترل را برداشت و تلوزیون را خاموش کرد، آلبوم عکس‌ هایشان را بست و فیلمِ عروسی را از دستگاه خارج کرد. چه‌قدر زود سه سال گذشته بود. سه سال از پیوند قلب‌هایشان، سه سوال از خوشبختی که الآن قصد ایجادِ تغییری اساسی در آن را داشت، تصمیمی که کاملاً از آن مطمئن بود و تنها دل نگرانی اش روبه ور شدن با مخالفت دایان بود. دستی به سر و رویش کشید و اتاق را ترک کرد. از پله‌ها پایین رفت و روبه خدمت کار لب زد:

- دایان خان هنوز نیومده؟

دست از چیدن میز کشید:

- دیاکوخان تماس گرفتن گفتن امشب هر دوتاشون دیرتر میان.

سری تکان داد و نگاهش را روی لبخندِ شهرزاد قفل کرد:

- کبکت خروس می‌خونه شهرزادی؟

چشم از صفحه گوشی اش گرفت:

- تو که لبخندت گشادتره!

خودش را کنارِ او روی مبل پرتاب کرد:

- با کی انقدر با ذوق تایپ می‌کنی؟

موبایلش را روی پا گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت:

- بگم به کسی نمیگی؟

خودش را به شهرزاد نزدیک‌تر کرد:

- بگو ببینم جلب.

- اون پسره بود که سه ساله باهاشم.

- خب؟

لبخند خجولی زد و سرش را پایین انداخت:

- ازم خواستگاری کرد دیروز.

مشت آرامی روی پای شهرزاد کوبید:

- بگو جونه آسکی؟

- به خدا، خودمم هنوز باورم نمی‌شه.

- بگو ببینم تو چی گفتی؟

- من که تا حلقه رو درآورد جلوم زانو زد سریع بله رو دادم. وای آسکی باید می‌بودی کلِ کافه‌ رو پر از شمع و گل کرده بود خیلی رویایی شده بود.

او را در آغوش کشید:

- وای عشقم خیلی خوشحال شدم به خدا ایشالله که مبارکه.

سریع خود را از آسکی جدا کرد:

- ولی یه مشکلی هست.

- چی؟

- جرات نمی‌کنم به مامانم و دایی بگم یعنی رومم نمیشه خدایی، تو میگی دایان به دایی بگه؟

برایش پیامی آمد، چشم از شهرزاد گرفت:

- حتماً گلم همین امشب حرف می‌زنم باهاش.

خود را روی آسکی پرتاب کرد:

- وایی عاشقتم عشقم.

با لبخند شهرزاد را کنار زد و با دیدن اسمِ نگین سریع پیام را باز کرد:

- پایه‌ای فردا بریم بیرون؟

لبش را تر کرد، در تمام این سه سال نگین توانسته بود بهترین دوست او شود سنگِ صبورش زمان‌هایی که دلش می‌گرفت از پر مشغلگی های دایان، در تمام وقت‌هایی که با او دعوایش می‌شد و نگین با راه‌ کارهایی مناسب او را برای آشتی کردن راضی می‌کرد. فقط چیزی که دایان نمی‌دانست در واقع تنها موردِ مخفی‌اش از دایان همین ارتباطِ سه سال‌اش با نگین بود، نه که بخواهد مخفی نگه دارد اما هرگاه که می‌خواست بحثش را پیش بکشد یا او خسته بود یا شوقی برای بحث نشان نمی‌داد در نتیجه آسکی تصمیم گرفته بود دیگر موضوع را پیش نکشد هر چند که می‌دانست دایان مشکلی هم با این ارتباط ندارد.

- چه خبر؟ ظهر تا حالا از اتاقت بیرون نیومدی نمیگی دلمون تنگ می‌شه برات؟

سرش را بلند کرد و با دیدن ثریا موبایلش را داخل جیب لباسش انداخت:

- داشتم فیلما عروسی و واسه بارِ هزارم نگاه می‌کردم.

دستش را بی‌جهت تکان داد:

- زود گذشت، می‌بینیشون حسرت می‌خوری یا ذوق می‌کنی؟ شهرزاد مامانت تو اتاقش کارت داره!

گوشه چشمی به شهرزاد انداخت که همان طور که تایپ می‌کرد سری تکان داد و برخاست.

- معلومه که کلی ذوق می‌کنم راستش زندگیمون خیلی یه نواخت شده واسه همین یه تصمیمی گرفتم زن‌عمو.

- چه تصمیمی؟

تن صدایش را پایین آورد و و شانه‌هایش را کمی بالا داد:

- می‌خوام بچه ‌دار بشم.

دستش را روی سینه‌اش گذاشت و نفسی آسوده کشید:

- وای خداروشکر نمی‌دونی چقد خوشحالم کردی هی به خودم می‌گفتم آخرش آرزو نوه ‌دار شدن و به گور می ‌برم مطمئنم دیاکو بیش‌ تر از همه خوشحال می‌شه.

و دستان آسکی را در دستانش گرفت:

- والا از تو چه پنهون عروس، می‌مردم وقتی می‌شنیدم می‌گفتن اینا بچشون نمی‌شه نمی‌خوان صداش و در بیارن اما حالا دیگه میرم می کوبم تو دهنشون.

سرش را به آسکی نزدیک‌تر کرد:

- دایان چی گفت؟ چجوری راضیش کردی؟ اصلاً هنوز اقدام کردین؟

- واقعیتش همین نگرانم می‌کنه می‌ترسم دایان بزنه تو برجکم پارسال یه بار بهش گفتم چنان برخوردی کرد به خدا جرات نمی‌کنم دوباره بگم‌ بهش.

اخم در هم کشید و یک انگشتش را در هوا تکان داد:

- این دفعه نه گفت به خودم میگی تا گوششو بپیچونم، بی خود کرده بگه نه مگه الکیه مردم چی میگن؟ نمیگن سه ساله ازدواج کردن چرا بچه دار نمی‌شن؟ سر قضیه اون دستمال که شب عروسیتون زیر بار نرفت بده بهم کلی حرف از این و اون شنیدیم دیگه نمی ذارم خود سر بازی در بیاره، بهش میگی دیدی گفت نه و نمی‌خوام میای خودم و خبر می‌کنی.

تنش یخ کرد؛ هیچ وقت حرف‌ها و طعنه‌هایی که از این و آن فقط به خاطر نبوده یک دستمال شنیده بود را فراموش نمی‌کرد، هنوزم زخم بود تنش از شلیک تهمت‌ها و طعنه‌هایی که بی رحمانه به اون نسبت داده بودند و تنها چیزی ‌که سر پا نگهش داشت حمایت‌های دایان در آن دوره بود.

- فکر نکنم نه بگه، اما مطمئنم نیستم موافقت کنه!

- خیالت راحت اگه نه‌ام بگه من خودم راضیش می‌کنم تو فقط تمام تمرکزت و بذار رو تغذیه و ورزشت که تو بارداری زیاد سخت بهت نگذره.

حس خوشی آرام زیر پوستش تزریق شد و درونش را بهار کرد؛ کودکی از دایان! شاید پسری چشم و ابرو مشکی و تخس باشد شاید هم دختری با دو الماس سبز و متانتی ذاتی که از خودش به ارث برده باشد، حس شیرینِ مادر صدا شدن پدر شدن، ثمره‌ی عشقی جاودان، عشقی که با گذشت سه سال کمترتر که نشده هیچ بلکه هر روز آتشی‌تر از قبل درونشان زبانه کشید، لبخندی زد و با دستش پشت دستِ دیگرش را نوازش کرد. یک دسته‌ از موهای رها شده‌اش تکان خورد و رایحه‌ی مونت بلنک در مشامش پیچید. دایان خود را کنار آسکی روی مبل رها کرد:

- عروس و مادر شوهر خوب نیشاتون بازه، آسکی باز تو رفتی تو فکر؟ به خدا گل می زنی که انقد تو خلسه‌ای.

طلا و شهرزاد به سمتشان آمدند و کنارشان نشستند، دیاکو کتش را به شهیاد داده بود و آستین‌ِ پیراهنش را تا می‌زد:

- شهیاد دایی دیگه کم کم باید تورم ببریم تو شرکت خودمون دستت و به یه کاره درست و حسابی بند کنیم، یه کاری که هم رو رشتت باشه هم صبح یه جا رفتی تا گفتن کارت چیه روت بشه جواب بدی، من نمی‌دونم چی تو اون بوتیکه که تو و آراد شب و روز تو اون پاساژید.

دیاکو را از پشت در آغوش گرفت و با چشمانی بسته و لحنی عاشقانه لب زد:

- عزیزم قرار نبود با کارم مشکل داشته باشی، اون روزی که بهت گفتم من عاشق اینم که یه بوتیک زنونه بزنم تو موافقت کردی چی شد که الان نظرت عوض شده؟

دایان نیش‌خندی زد و گفت:

- دیگه معلوم شد واسه چی دخیل بستی به اون مغازه منِ ساده فکر می‌کردم چه قدر سختی میدی به خودت، نگو بوتیک زنونه‌س، دیدی فروشنده‌هاشون و بابا؟

طلا تکیه از مبل گرفت و با گره‌ای بین ابروانش گفت:

- مگه فروشنده‌ دارن عمه؟ اون دفعه که من رفتم فقط خوده ذلیل مردشون اون جا بودن فروشنده نبود که؟

شهیاد آدامسش را ترکاند و موذیانه رو به دایان گفت:

- آسکی منشی اتاقت و دیده دایان؟

فوراً سمت دایان چرخید:

- دایان؟ تو منشی داری؟ منشی داری و نگفتی به من؟

خیره به شهیاد گفت:

- چه شکلیه شهیاد؟ جلف که لباس نمی‌پوشه؟

شهیاد یک ابرویش را بالا داد و انگشت اشاره و شصتش را بهم چسباند.

دست آسکی را گرفت و از روی مبل بلندش کرد:

- محل به حرفاش نده می‌خواد مثلاً تلافی کنه.

- وای دستم و کندی، نکِش خودم دارم میام.

*

- بده حوله رو.

حوله را دست دایان داد به در تکیه زد و روی آن ضرب گرفت:

- امشب می‌خوام یه خبر خوب بهت بدم عشقم.

در به ناگهان باز شد و او به عقب پرتاب شد اما جثه‌ی دایان مانع از برخوردش به زمین شد.

- چیه خبرِ خوبت؟ پشت در چی‌ کار می‌کنی تو؟

در حمام را بست پر استهزا ادامه داد:

- همش تو دست و پا آدمی!

خودش را از دایان جدا کرد و غرید:

- تحفه‌ای از بس، خبر خوبم و بعد از شام بهت میگم.

سشوار را روشن کرد و مشغول خشک کردن موهایش شد:

- اولش و بگو.

به سلیقه‌ی خودش برای دایان لباس جدا کرد؛ پیراهنی جین سورمه‌ای رنگ با شلوار جین همرنگش و تی‌شرتی سفید!

- تقلب نداره، بیا اینا رو واست انتخاب کردم.

با لبخند نگاهی به آسکی انداخت:

- بذار حدس بزنم خبر خوبت چیه، می‌خوای بگی " دایان بیا بچه ‌دار بشیم".

با چشمانی ریز شده به دایان که با صدایی نازک و قیافه‌ای مزخرف جمله را ادا کرده بود نگریست:

- از کجا فهمیدی؟ کی گفت بهت؟

گوشه چشمی به آسکی انداخت و با لحنی متکبر لب زد:

- من تو رو بزرگت کردم ف بگی تا فرحزاد رفتم و برگشتم.

مردد دستانش را در هم مالید و کنار دایان ایستاد:

- خب نظرت چیه؟

مشغول پوشیدن لباس‌هایش شد:

- نظرم و بعد از شام میگم.

از بازویش آویزان شد و لبخندی دندان نما زد:

- اولش و بگو.

ادکلن مورد علاقه‌اش را برداشت و به دو طرف گردنش پاشید سپس با انگشت اشاره روی نوک بینی آسکی کوبید:

- تقلب نداره.

و از اتاق خارج شد. چشم غره‌ای به جای خالی دایان انداخت و پشت سر او به راه افتاد.

*

کفگیری برنج برای خودش ریخت و رو به مادرش گفت:

- عمه اینا نمی‌خوان از سفر برگردن، آخه الان فصلِ شمال رفتنه؟

ثریا نامحسوس با ابرو اشاره‌ای به طلا انداخت و گفت:

- به ما چه مامان‌ جون هر جا می‌خوان برن خوششون باشه.

- خوششون باشه که حداقل آراد و برگردونن همه کاراش افتاده گردن من، اون وقتیم که هست همش پیش شهیاد افتاده خب این که نشد کار کردن.

دیاکو به تایید حرف پسرش سری تکان داد و لب زد:

- آره باید زنگشون بزنم بگم حداقل آراد و بفرستن بیاد.

شهرزاد نگاهی به آسکی انداخت و بی‌صدا گفت:

- گفتی؟

گوشه چشمی به دایان انداخت و یک ابرویش را به نشانه "نه" بالا انداخت.

- چی می گید شما بهم؟

به طلا که مشکوک آن‌ها را زیر نظر گرفته بود نگریستند:

- هیچی عمه چی گفتیم؟

- منم همین و پرسیدم ازتون.

نگاه آبی رنگش را به مادرش دوخت:

- وا مامان، شاید من یه چیزی خصوصی گفتم بهش، باید جار بزنی شما؟

دایان به آسکی خیره شد و با اخمی از روی پرسش سرش را تکان داد.

آسکی ولی لبخندی زد و آرام گفت:

- بعداً میگم بهت، خبر خوبه دوممه!

جفت ابروهایش را بالا داد:

- عه؟

- بخور، بخور شامت و میگم بهت.‌

ــــــــــــ

پرتغال را پرپر کرد و چندتای آن را به سمت دایان گرفت:

- بیا.

آن را از دست آسکی گرفت و لب زد:

- این شهرزاد امشب یه چیزیش هست.

نگاهش را از بشقاب گرفت و به شهرزاد دوخت:

- از چه لحاظ؟

- نگاه چه نیشش بازه و تایپ میکنه، خیلی وقت بود این جوری خوشحال ندیده بودمش!

- این همون خبریه که می‌خوام بگم بهت.

پرتغال را در دهانش چپاند؛ از ترشی بیش از حد آن چشمانش بسته شد.

- اَه این دیگه چه کوفتی بود، بگو دیگه کشتی من و با این خبرات.

سرش را به گوش دایان نزدیک‌تر کرد:

- یه پسره ازش خواستگاری کرده.

ابروهایش را بالا داد و همان‌طور که روی خیارش نمک می‌پاشید لب زد:

- یعنی انقد لنگه خواستگاره؟ الان باید ناز کنه واسه پسره نه این که این جوری نیشش و باز کنه.

- واقعاً که، خب دوست دارن هم دیگر و واسه اون ذوق نکنه واسه کی ذوق کنه؟

اخم کم‌ رنگی ما بین ابروانش نشست:

- دوست بودن با هم؟

- دوست چیه؟ دوست داشتن هم و، مثل خودمون، ما دوست بودیم؟

- نمی دونم والا، من که دیگه حریف اینا نمی شم.

- بیچاره روش نمی‌شه به مامانش بگه، پسره هم عجله داره، دیروز خواستگاری کرده شهرزاد گفته اول باید اجازه بگیرم الانم پسره منتظره.

بدون این که به شهرزاد بنگرد با سر به او اشاره‌ای کرد:

- آره مشخصه گفته می‌خوام اجازه بگیرم، حالا می‌خواد به بابا بگه؟

پایش را روی پایش انداخت و سمت دایان چرخید:

- خودش که نه، گفته به تو بگم تو به بابات بگی باباتم به عمه بگه.

- به من چه خودش بره به بابام بگه.

- بره چی بگه؟ بگه دایی می خواد واسم خواستگار بیاد؟ یه کار ازت خواست. میگی به عمو؟

انگشت نمکی شده‌اش را به دهان گرفت و به مبل تکیه زد:

- تا نفهمم پسره کیه چی‌کاره‌س که نمی‌تونم تاییدش کنم، صبحم یه چیزی شد میگن کی گفت کی نگفت دایان گفت.

- چی بشه مثلاً؟ شهرزاد دیده پسره رو بد بود که خوشش نمیومد.

- شهرزاد دختره، دخترا هم بنده گوششونن دوتا حرف قشنگ بزنی طرف معتادم باشه خوششون میاد، خودم اول میرم تحقیق می‌کنم خوب بود به بابام می‌گم، تو فقط شماره و آدرس خونه پسره رو بگیر ازش!

لبخند عریضی مهمان لب‌هایش کرد:

- چشم.

لبخند کجی زد و آرام نجوا کرد:

- زبون باز.

***

تی‌شرتش را از تن در آورد و کمی خود را باد زد:

- نمی‌دونم چرا انقدر بدنم التهاب داره.

آسکی لبه‌ی تخت نشسته بود و به دستانش کرم می‌زد:

- مال دما اتاقه، کمترش کردم چند درجه می‌ترسم سرد شه دمه صبح.

موبایلش را سایلنت کرد و پتو را روی خود کشید:

- آخیش، بذارش رو اتومات سرد شد درجه‌ش بالا بره، این بو چیه حالم بهم خورد.

چشم غره‌ای حواله‌ی دایان کرد:

- بو لوسیونمه.

پشتش را به آسکی کرد و چشمانش را بست:

- خیلی خجسته‌ای تو، شب بخیر.

سریع سمت دایان چرخید و با دست او را برگرداند:

- چی و شب بخیر، بلند شو ببینم.

سرش را سمت آسکی چرخاند:

- چیه؟

چانه‌اش را روی بازوی دایان گذاشت:

- گفتی نظرتِ مثبتت و بعد از شام میگی بهم.

- نظرِ مثبتم؟ راجبه؟

- اذیت نکن دیگه خودت گفتی میگی بچه‌ می‌خوای یا نه؟

سرش را تکان داد و دوباره خوابید:

- آها، نمی‌خوام.

روی تخت نشست و غضبناک به او نگریست:

- مگه مسخره بازیه؟ سه سال گذشته تازه عروس دوماد نیستیم که این جوری ناز می کنی، پاشو من بچه می‌خوام.

صدای بم و خونسردش آمد:

- به من چه.

سعی کرد لحنش را به مظلومانه‌ترین حالت ممکن برساند:

- من دلم می‌خواد مامان بشم، دایان؟ تو رو خدا.

- من نمی‌خوام بابا بشم.

- یعنی نظرِ من اهمیت نداره؟ من مهم نیستم؟

سرش را به بالشت فشرد:

- آسکی ول کن جانِ عزیزت خستم به خدا.

سرش را روی بازویش گذاشت و آرام دستش را نوازش کرد:

- تو رو خدا، دایان؟ بگی نه قلبم می‌شکنه.

با خشم سمت او چرخید:

- آخه تو می‌تونی بچه بزرگ کنی؟ من خودم دارم تو رو بزرگ می‌کنم تازه.

تخس گردن کشید:

- چمه مگه؟

نفسی عمیق کشید و ابرو به بالشتش اشاره کرد:

- بگیر بخواب الان بحثمون می‌شه، بخواب عزیزم، آفرین، اصلاً بیا بغل خودم بخواب.

دست دایان را پس زد و پشت به او خوابید:

- نمی‌خوام، برو بخواب خسته‌ای!

- وای آسکی کوتاه بیا خداوکیلی.

- من که دیگه چیزی نگفتم برو بخواب شب بخیر.

روی آرنجش جک زد و با شدت آسکی را سمت خود چرخاند:

- به خدا دلم می‌خواد بچه‌ دار بشیم و یذره غر بزنی اون وقت من می‌دونم با تو.

با ذوق پیشانی‌اش را روی بازوی او فشرد و با هر دوستش یک دست او را گرفت:

- نه نمی‌گم به خدا.

سپس زیر چشمی به او نگاه کرد و ادامه داد:

- بریم؟

- تو روحه اونی که گفت زن خوبه.

ـــــــ

دکمه‌ی کتش را باز کرد و روی مبل نشست:

- پسره خوبه، سالمه خوش قیافه و خوش پوشم هست.

دیاکو دستانش را در هم قلاّب کرد:

- خب اگه میگی از همه نظر خوبه که سنگ جلو پاشون نندازم.

- من نگفتم از همه نظر، وضعشون خیلی فرق داره با ما نمی‌تونه از پس خوشبخت کردن شهرزاد بربیاد.

- چی‌کاره‌س؟

- مثل خود شهرزاد لیسانس داره اما یه هایپر مارکت داره شغلش دندون گیر و دولتی نیست، یه خونه شصت متری داره مستاجره البته، ماشینشم یه تیباس!

اخم‌هایش را در هم کشید:

- باباش چی‌کاره‌س؟

- بازنشسته تعاونیه، یه خونه داره ماشینشم پرایده در کل چیزه خاصی ندارن.

- پسره خدمت رفته؟

- نه، می گفتن می خواد سربازیش و بخره.

سرش را بالا پرتاب کرد و به صندلی تکیه زد:

- نه پس این جور که میگی راسه کاره ما نیستن، یه جوری خودت بپیچونش.

نگاهش را به پدرش روخت:

- بذار بیاد خواستگاری شرایطش و بگه همون جا مخالفت می‌کنیم این جوری شهرزاد زیر بار نمیره.

- بگم فرداشب بیان؟

- بگو بیان.

موبایلش را درآورد و برای آسکی پیام فرستاد.

***

- شهرزاد، شهرزاد.

دستش را به چهارچوب در اتاق شهرزاد گرفت و نفس زنان لب زد:

- شهرزاد دایان پیام داد گفت بگو فرداشب بیان خاستگاریت.

دخترک که شوکه از حضورِ ناگهانی آسکی با چشمانی گرد شده گوشی به دست او را نظاره می‌کرد با شنیدن خبرش تیز از تخت پایین پرید و سمت او رفت:

- بگو به خدا؟

هنوز مجرای تنفسی‌اش به حالت عادی بازنگشته بودند:

- به خدا بیا ایناها پیامش.

لایه‌ای اشکی درخشش چشمان آبی رنگش را چند برابر کرد:

- من فکر کردم بعد از دو هفته بیخیال شدن، وای خدایا شکرت خدایا شکرت.

محکم آسکی را در آغوش گرفت:

- الهی قربونت برم عاشقتم به خدا. اگه تو نبودی من چی‌کار می‌کردم!؟

خنده‌ای مستانه زد و گفت:

- هیچی می‌ترشیدی.

مردد از او آسکی فاصله گرفت و با انگشتانش بازی کرد:

- میگم... این که گفتن بیاد یعنی قبول کردن دیگه، آره؟

- آره دیگه قبول کردن اگه می‌خواستن ردش کنن که نمی‌گفتن بیاد بعدم دایان دو هفته‌س داره تحقیق می‌کنه چیزه بدی داشت حتماً می‌گفت!

دوباره آسکی را در آغوش کشید و نجوا کرد:

- خیلی خوشحالم آسکی خدا خیرت بده این دو هفته خیلی مرخرف بود همش استرس داشتم.

بازوان شهرزاد را گرفت و از خود فاصله داد:

- قشنگ صبح یه نوبت آرایشگاه می‌گیری موهات و یه رنگ خوشگل می‌زنی یه دستیم به سر و صورتت می‌کشی بعدم میری فروشگاه یه لباس شیک و سرسنگین می‌خری تا حض کنن همه.

- میایی باهام؟ با باران حرفم شده نمی‌خوام بهش بگم الکی خودم و سبک کنم.

خب فردا دیداری با نگین داشت که قرار بود دو هفته‌ی اخیر اتفاق بیفتد و لحظه‌ی آخر نگین آن را کنسل کرده بود هم دلتنگ بیرون رفتن با او بود و هم دلش را نداشت که دست رد به درخواست شهرزاد بزند.

- آره اتفاقا من و دوستمم فردا نوبت آرایشگاه داشتیم دیگه سه تایی می ریم بیش ترم خوش می‌گذره.

- شهرزاد مامان؟

به سمت در برگشتند و به قامت طلا ما بین در خیره شدند.

- جانم مامانی؟

آرام داخل شد و در را بست:

- این قضیه خواستگار چیه دایی میگه؟ این کیه فرداشب می‌خواد بیاد؟

مستاصل آسکی را نگریست؛ کاش او چیزی می‌گفت.

نگاه شهرزاد را دریافت کرد و لبش را تر کرد:

- دایان دو هفته تحقیق کرده راجبه پسره میگه آدم خوبیه خانواده داره و مقبولن. انگار تو دانشگاه شهرزاد و دیده خوشش اومده اجازه گرفته واسه خدمت رسیدن.

اندکی دستانش را دو طرف باز کرد:

- والا من نمیدونم آسکی جان، این دختره خیلی سرخود شده به جای این که اول به من که مادرشم بگه همه خبر دارن الا من.

قدمی جلو برداشت:

- به خدا روم نشد مامان، فقط آسکی و دایان و دایی می دونن.

- چیه پسره چی‌کاره‌س؟ چی داره؟

آسکی اما با دردی که زیر شکمش پیچید اخم در هم کشید و از اتاق خارج شد.

ــــــ

- به نظرت کدوم رنگ و بذارم؟ این بلوطی با مش مشکی قشنگ میشه به نظرت؟

به کاتالوگی که دست شهرزاد بود نگریست برای برهم‌ نخوردن ماسکش با انگشتش رنگ را تایید کرد.

نگین اما حلقه‌های خیار روی چشمش را برداشت و سمت شهرزاد خم شد:

- بده ببینم چه رنگی می‌شه؟ اینه؟ اگه بتونه همین جوری برات در بیاره که خیلی شیک می‌شه.

آسکی از گوشه چشم به نگین‌ نگریست:

- اگه خیلی خوشت اومده خب خودتم بذار.

- وای نه من و آرش گفته اگه دست به رنگ موهات بزنی من میدونم با تو، عاشق بلونده. دایان چه رنگی دوست داره؟ به نظرم توام یه تنوعی بده بابا چیه همش رنگا تیره.

شانه هایش را بالا انداخت:

- دایان شرابی دوست داره اما حس می‌کنم بهم نمیاد خیلی سنم و بالا می بره.

یکی از ماساژورها آمد و شروع به ماساژ دادن پوست صورت شهرزاد کرد:

- عزیزم این ژل که الان برات می‌زنم شفاف کننده‌ی پوسته خیلی محشره واسه هر کی استفاده کردم مشتری شده اما قیمتش یکم بالاست، بزنم واست؟

- آره اگه می گید خوبه که بزنید، به نظرم شرابی بهت میاد آسکی چون پوستت روشنه خیلی جلوه می‌کنه.

سرش را سمت شهرزاد چرخاند:

- بزارم یعنی؟

- آره بهت میاد بزار، واسه تنوعم که شده خوبه.

گوشه‌ی لبش را به دندان کشید؛ اگر رنگ را می‌زد و معکوس عمل می‌کرد چه؟ اگر به جای زیبا شدن چهره‌اش را گرفته می‌کرد چه؟ یا حتی دایان خوشش نمی‌‌آمد؟

- اگه بهم نیاد چی؟ نمی‌خوام جلو دایان زشت باشم!

نگین با قیافه‌ای گرفته محکم روی دستش کوبید:

- حالم و بهم می زنی آسکی خداوکیلی، انگار برده دایانه اگه خوشش نیاد؟ اگه نخواد؟ خب به درک یه خورده به دل خودت باش بابا به خدا این مردا لیاقت این عشقا رو ندارن، بزن بره خوشش اومد که هیچی به مراد دلت می‌رسی خوششم نیومد به درک فو

ق بالاش میایی باز تیره‌ش می‌کنی.

پشت دستش را که از درد گِز می‌زد نوازشی کرد:

- چته وحشی؟ دستم و پکوندی؟ می‌ترسم خودم خوشم نیاد وگرنه دایان که میگه همه چی بهت میاد!

- آره می‌بینم.

سمت آرایشگرش چرخید و گفت:

- موهای من و یه شرابی خوشگل در بیار ببینم چه جوری می‌شه.

و سپس چشم غره‌ای به هر دوی آن‌ها رفت و دوباره چشمانش را بست.

***

- کت و دامن خیلی خز شده شهرزادجون یه شلوار رسمی با یه پیرهن و کت بردار هم خیلی شیکه هم رسمی، موهاتم لخت کن بریز یه طرفه شونت.

از داخل آینه به نگین‌ نگریست و لب زد:

- شال سرم می‌کنم این جوری راحت ترم.

آسکی کلاه شاپوهایی که فروشنده برایش نگه داشته بود را یکی یکی سر می‌کرد:

- کلاه شاپو بذار هم خانومانه و جمع و جوره هم رسمی و اسپرته من واسه خواستگاری خودمم کلاه سرم کردم.

به کلاه‌ها نگریست در رنگ‌ها، طرح‌ها و اندازه‌های مختلف، حتی یکی از آن‌ها از لحاظ اندازه فقط نیمی از سرت را می‌پوشاند.

- وای خدایا نمی‌دونم حالا هیچ وقت استرس لباس نداشتما از شانسم همین امروز این جوری شدم، آسکی اصلاً به دایان زنگ بزن بگو نیان.

کلاه را از سرش برداشت و سمت شهرزاد رفت:

- نیان و زهرمار، مگه ملّت مسخره‌ن قشنگ انتخاب کن ببینم، همین کت محشره، رنگ لجنی و با یه شومیز سفید بپوش، شلوارتم یا لجنی بردار یا سفید، بدو بپوش ببینم.

در همین لحظه موبایلش به صدا در آمد، با دیدن عکس دایان که در حال گاز گرفتن لپ او بود و خودش هم با لبخند به دوربین نگریسته بود ذوق زده از نگین و شهرزاد فاصله گرفت:

- جانم عشقم؟

- کجایید صبح تا حالا؟

گوشه‌ی چشمش را خاراند:

- خریتی که کردیم اول رفتیم آرایشگاه بعد اومدیم خرید لختی موهام داره میره شهرزادم خریدش طول می‌کشه، ساعت چند میان اونا؟

- هفت و نیم!

به ساعت مچی‌اش نگریست:

- خب پس هنوز دو ساعت وقت داریم، کاری داشتی عزیزم؟

- پیرهن مشکی من که دکمه‌هاش طلاییه کجاست؟

لحنش جدی، خشک و بی اعصابانه بود چیزی که آسکی را می‌ترساند.

- تو همون اتاق لباسا.

- هرچی می‌گردم نیست.

- وا خودم صبح دیدمش زیر جلیقه مشکیه‌س قشنگ بگرد می‌بینیش.

- نیست میگم خودت بیا بهم بده.

چشم را بست و دستش را روی پیشانی‌اش نهاد؛ روز بی‌حوصلگی‌های دایان بود و چه ‌قدر متنفر بود از این ایام.

- من کجا بیام؟ میگم کارم طول می‌کشه، هنوز خودم هیچی نخریدم.

تن صدایش بالا رفت:

- چی می‌خوای بخری؟ کمدت پره لباسه، من مهم‌ترم یا خریدت؟ میگم لباسم نیست.

شوکه لبه‌ی روسری‌اش را تکان داد بلکه بهتر تنفس کند:

- چته تو؟ یه لباس که این همه قشقرق نداره خب یکی از سر راه می‌‌خرم واست.

- برو بابا.

همین که خواست حرفی بزند صدای بوق ممتد در گوشی پیچید. دلش آشوب افتاد تمام روز خوشش زهرمارش شد، پاهایش تحمل وزنش را نداشتند، نفسی گرفت و سمت شهرزاد و نگین رفت.

- شهرزاد زود بخر تا بریم.

لبخند روی لب‌های نگین و شهرزاد خشک شد. نگاهی به نگین انداخت و بهت‌زده از تغییر رفتار به یک‌ باره‌ی آسکی لب زد:

- خریدم... این و...

بدون این که به لباس انتخابی شهرزاد بنگرد به سمت ماشینش رفت:

- خوبه، بریم.

- تو چیزی نمی‌خری؟

- نه شهرزاد زود حساب کن بیا فقط.

موبایلش را روی صندلی کنارش پرتاب کرد و سرش را روی فرمان ماشین گذاشت:

- دایان استاد ضد حالی.

در ماشین باز شد شهرزاد کنارش نشست و لب زد:

- نگین زنگ زد دوستش اومد دنبالش.

سرش را تکان داد و حرکت کرد.

- اسم پسره چیه؟

عینک دودیِ آبی رنگش را روی چشمانش نهاد و به آسکی نگریست:

- کامران.

نگاهش مستقیم به روبه ‌رو بود:

- چه قدر میشناسیش؟

- خب...خیلی...چه طور؟

جهت ماشین را عوض کرد:

- فقط به یه علاقه‌ی ظاهری بسنده نکن ببین اصله رفتارش چیه، تو دوران دوستی همه خوش اخلاق و ایده‌ آلن امشب شب سرنوشت سازته باید درست انتخاب کنی نذار علاقت بهش کورت کنه سبک سنگین کن ببین رفتین زیر یه سقف میتونی باهاش کنار بیای یا نه.

اخم‌ ظریفی ما بین ابروان شهرزاد نشست؛ منظوری داشت از حرفایش؟

- چیزی شده آسکی؟

- نه فقط گفتم که نیفتی تو چاه اختلاف طبقاتی و فرهنگی و همه اینا رو در نظر بگیر و انتخاب کن همش مهمه.

این بار به شهرزاد نگریست و لبخندی زد:

- اینا یه نصیحت خواهرانس دیدم آجی نداری گفتم جاش و پر کنم.

خنده‌ی صدادار اما کوتاهی کرد:

- چشم آجی.

***

چوب‌های رگال را کنار زد و پیراهن را بیرون کشید:

- ایناها، پس این چیه؟

دست به سینه شانه‌اش را به چهارچوب در تکیه زد و آسکی را زیر نظر گرفته بود:

- نبود اون موقع!

پیراهن را به سینه‌ی دایان چسباند و از اتاق لباس خارج شد:

- بود همون موقع، فقط می‌خواستی روز من و زهرمارم کنی در کمد و که باز کنی لباس تو تخم چشم آدمه اون وقت زنگ زده میگه هرچی می‌گردم نیست.

تکیه از چهارچوب گرفت و جلوی آینه مشغول تعویض لباسش شد:

- حالا حرص چی و می‌خوری؟ حرص این که نتونستی لباس بخری یا این که وقت نکردی قشنگ با نگین حرف بزنی؟

همان‌طور که دایان حرف می‌زد مشغول فر کردن موهایش بود که با جمله‌ی آخر او دستش بین راه ثابت ماند؛ در این سه سال آموخته بود زمانی که دایان با خونسردیِ تمام مچ او را می‌گرفت و باز خواستش می‌کرد اگر پاسخ مناسب یا حرف متقاعد کننده‌ای به لب نمی‌آورد مثل این می‌شد که سیم اشتباه بمبی را قطع کرده باشد. سمت او چرخید؛ دایان در حالی‌ که دکمه‌های لباسش را می‌بست با چهره‌ای عاری از هر گونه حس، از آینه قدی منتظر او را می‌نگریست.

- خب؟ سوال من جواب نداشت؟

لبخندی مضطرب بر لب نشاند:

- نمی‌دونستم تعقیبم می‌کنی؟

لبخند کجی زد و آرام چشمانش را باز و بسته کرد:

- جوابه اشتباه، یه چراغت سوخت!

لبش را تر کرد؛ چقدر از این استرس و استیصالش بیزار بود. چه قدر از این خوی دایان می‌ترسید.

- حرص این که ... نتونستم ... لباس بخرم.

و بزاغ دهانش را بلعید.

کنار آسکی قرار گرفت و کشوی ساعت‌هایش را گشود:

- این که حرص خوردن نداره فردا می ریم می خرم واست.

روی صندلی جابه‌جا شد تا کشو راحت‌تر باز شود؛ این آرامش دقیقاً همان آرامش قبل از طوفان بود.

- واسه امشب می‌خواستم مهم نیست دیگه گذشت به قول خودت لباس زیاد دارم.

- من که البته نقل قول زیاد دارم...

زنجیرِ فروهرش را سمت آسکی گرفت:

- ببندش واسم.

زنجیر را از دست دایان گرفت و روی پنجه‌ی پایش ایستاد؛ لرزش دستانش حاکی از ترسی بود که سعی بر بروز ندادنش داشت:

- من به سبک زندگیش کاری ندارم دایان اون فقط دوستمه به خدا هیچ تاثیری نگرفتم ازش اصلاً دیدی تو این سه سال من اخلاق زننده‌ای از خودم نشون بدم؟ یا حرف بی‌ربطی بزنم!؟ من فقط یه وقتایی که حوصله‌م سر بره یا ...

نیم‌ رخش را سمت آسکی برگرداند؛ صدایش آرام و بم بود انگار که حرف‌هایش را زمزمه کند.

- من چیزی گفتم؟

زنجیر را بست و راست ایستاد:

- ببخشید، باید بهت می‌گفتم به خدا هر وقت می‌خواستم بهت بگم یه بحثی چیزی پیش میومد یادم می‌رفت.

ادکلنش را برداشت و اندکی به اطراف گردنش پاشید:

- زود حاضر شو بیا پایین مهمونا الان می رسن.

این را گفت و در سکوت از اتاق خارج شد. درمانده روی صندلی نشست و به چهره‌ی گچ مانندش در آینه نگریست؛ با شناختی که از دایان داشت این قصّه سری دراز دارد.

ـــــــ

با نفیر آیفون دیاکو به همراه دایان برای التفات به مهمانان بالای پله‌های ورودی ایستادند.

سقلمه‌ای به پهلوی آسکی زده شد.

- استرس دارم.

تمام توانش را به عمل گرفت تا بی‌توجه به دل آشوبش سخنان متوقعی تحویل شهرزاد دهد:

- اصلاً نگران نباش اومدن داخل خونسرد و با لبخند احوال پرسی کن به صورت دامادم نگاه نکن.

- چرا؟

- این جوری تشنه نگاهت میشه فقط لبخند از صورتت نره.

- توام به دایان نگاه نکردی؟

دمی گرفت و به ورودی نگریست:

- هیس اومدن.

گامی به جلو برداشتند و مشغول خوش آمد گویی شدند. مادر پسرک در همان بدو ورودش با دیدن ظاهر شهرزاد، کت کوتاهش، شلوار تنگش و موهای لخت شده‌اش انقباضی ما بین عضلات ابرویش نشست.

شهرزاد لبخند دندان‌نمایی را آرایش لب‌هایش کرد:

- خوش اومدید خانم قربانی، بفرمایید.

حفظ ظاهر کرد و با تبسمی کوچک پاسخ دختر داد.

پدرِ پسر اما پشیمان از آمدنش شده بود، این خانه، آدم‌ هایش، رفتارشان، حتی طرز پوششان، هیچکدام قواره‌ی آن‌ها نبود. دیاکو مردانه دست او را فشرد و ضربه‌‌ای بر کمرش نشاند:

- خوش آمدید آقای قربانی بفرمایید خواهش می‌کنم.

و طولی نی‌انجامید که همگی گرداگرد یک دیگر نشستند.

دیاکو لبخندی شیک را گوشه‌ی لبش نشاند:

- خب ‌... خیلی خیلی خوش آمدید اجازه بدید من خانوادم رو معرفی کنم که خدایی نکرده موذب نشید، این عمارت، عمارت پدری من هستش و ما همگی با هم این‌جا زندگی می‌کنیم، ایشون ثریا خانم، همسر بنده و طلعت و طلا خواهرهای و ایشون هم داماد ما هستن، دایان پسرم و آسکی عروسم هستش، این دوتا دختر خوشگل و این آقا پسرمون بچه‌های خواهرم طلعت و الماس این مجلس و برادرش بچه‌های خواهرم طلا هستن.

آقای قربانی به پرستیژ دیاکو که مانند پادشاهی روی مبل سلطنتی نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و سپس به دایان که کنار آسکی جای گرفته بود و جهان و شهیاد و آراد نگریست و سعی کرد دست از نگاه به مابقی خانم‌ها بکشد؛ وجود این همه آدم در یک مجلس خواستگاری الزامی بود!؟

خانم قربانی موشکافانه پرسید:

- عذر می‌خوام مشکلی برای پدر شهرزاد جان پیش اومده که حضور ندارن؟

طلا نفسش را اندوه وار بیرون فرستاد:

- متاسفانه همسر بنده ده سالی میشه که به خاطر بیماری سرطان فوت شدن و حسرت حضورشون توی این طور مراسم‌ها و عروسی دخترم تا ابد توی قلب همه‌ی ما می‌مونه.

پدر پسر با لحنی که نشان از متعجب شدنش داشت و سعی بر پنهان کردنش لب زد:

- خیلی متاثر شدم از اتفاقی که برای همسرتون افتاده و خیلی مچکرم از معرفیتون خوشبختم از آشنایی با شما و خانواده‌ی گرامیتون من هم معرفی کنم که همه با هم آشنا بشیم، ایشون همسر بنده و مادر پسرم کامران و دخترم کتایون هستند.

همه با لبخند سری تکان دادند و ابراز خوشبختی کردند.

مرد ادامه داد:

- همین طور که همه می دونیم علّت حضور امشب ما این جا علاقمندی شازده پسرم به دختر خواهر شماست و اگه اجازه بدید که مراسم خواستگاری رو شروع کنیم!

دیاکو گوشه چشمی به دایان انداخت و این بار دایان به حرف آمد:

- خواهش می‌کنم، شروع کنید.

در همین لحظه خدمت کار با سینی لیوان‌‌های نسکافه وارد شد و پس از تعارف به آن‌ها مجدد مراسم را ترک کرد.

خانم قربانی خنده‌ای کرد و به طعنه لب زد:

- والا زمان ما عروس چای میاورد ولی انگار این رسم و رسومات خیلی وقته دیگه از میون رفته.

طلا نگاه تیزی به چشمان زن بخیه زد:

- حالا انشالا تو خواستگاریای بعدی پسرتون چای خدمتتون میارن ... عروس خانم.

شهرزاد چشم بر هم فشرد؛ خدایا امشب را سلامت به خورشید برسان.

آقای قربانی متوجه‌ی طعنه‌هایی که مانند بمب ساعتی هر لحظه امکان داشت مراسم را منفجر کند، شد و فوراً شروع کرد:

- والا واقعیت جوون‌های امروز و که می‌شناسید دیگه پا بند رسم و رسومات ما نیستن خودشون عاشق می‌شن، انتخاب می‌کنن از آینده حرف می‌زنن و فقط وقتی که رابطشون جدی می‌شه ما بزرگ‌تر ها رو تو در جریان روابطشون می‌ذارن. این آقا کامران ما این جوری که گفته توی دانشگاه دخترخانم شما رو دیده و یه دل نه صد دل خاطرخواه شده یه دوره‌ای رو هم‌ محض آشنایی گذروندن و بعد از مطمئن شدن از شناختشون نسبت به هم اومده و اصرار که بیا بریم خاستگاری و همه چی و رسمی کنیم اینه که ما امشب خدمتتون رسیدیم.

شهیاد با نگاه کنجکاوش سر تا پای کامران را کاوید:

- البته همین جوریم نیست که دو نفر از هم خوششون بیاد و یهو قرار به ازدواج بشه، جناب قربانی که همین طور که متوجه هستید شهرزاد توی همچین جایی بزرگ شده به نوعی لای پر قو بزرگ شده هر چی خواسته همین که لب تر کرده براش فراهم شده نه فقط شهرزاد همه‌ی کسایی که تو این عمارت بزرگ شدن. آقازاده‌ی شما می‌تونه این ناز و نعمت و این آرامش و آسایش چه از لحاظ مالی چه از لحاظ فرهنگی برای خواهرم فراهم کنه؟

طلا لبش را تر کرد و در ادامه‌ی صحبت‌های شهیاد گفت:

- لحظه‌ی ورودتون متوجه شدم که همسرتون با دیدن لباس‌های دخترم اخم کردن و خود شما هم مدام نگاهتون و از شهرزاد میگیرید و موقع حرف زدن فقط به برادرم نگاه می‌کنید، پس منظور پسرم از لحاظ فرهنگی این آزادی پوششی هستش که شهرزاد داشته، که این وضع پوشش و پسر شما می‌پسنده؟

کامران زیر چشمی پدرش را پایید و نجوا کرد:

- من مشکلی ندارم.

طلعت پا روی پا انداخت و دستانش را روی زانویش گذاشت:

- شما مشکل ندارید، خانوادتون چه طور؟ چون مسلماً شهرزاد قراره با خانوادتونم معاشرت کنه.

آقای قربانی سرش را بالا گرفت و با صدایی رسا گفت:

- ما یه سری چیزا رو تو خانواده نمی‌پسندیم، محرم و نامحرم خیلی توی خانوادمون پر رنگه، ما حلال و حروم فوق العاده مهمه واسمون و ...

دایان ما بین حرفش پرید، تای ابرویش را بالا پرتاب کرد و با نگاهی نافذ لب زد:

- یعنی ما حلال و حروم سرمون نمی‌شه؟

مستقیم خیره‌ی دایان شد:

- کلی میگم خدایی نکرده منظورم با شما نیست می‌خوام بگم که چیزایی هنوز واسه‌ی ما مهمه که شاید تو خونواده‌ی شما توجهی به اون نشه مثل همین مسئله‌ی حجاب، عذرخواهی می‌کنم اگر که منظورم و بد خدمتتون رسوندم.

ابرویش را پایین نداد لحنش را کوبنده کرد:

- پسرتون چی داره؟

جا خوردند از سوال به یک باره دایان و لحنی که زیر بنای آن ساخته شده از تحقیر و غرور بود!

همین که مرد لب باز کرد تا پاسخ بدهد، دایان کلاف صحبتش را گرفت:

- اجازه بدید آقا پسرتون جواب بدن اگه ایرادی نداره!

کامران فوراً راست نشست و کتش را مرتب کرد؛ نگاه پر تشویشی حواله‌ی پدرش کرد و آب دهانش را بلعید:

- من ... کامران قربانی هستم ... بیست و نه سالمه ... یه هایپر مارکت دارم ... ماشینم ... تیبا هستش که البته به زودی عوضش می‌کنم ... یه خونه دارم که تازگی تونستم بخرمش، قسطی البته، لیسانس مدیریت بازرگانی دارم و به شهرزاد خانمم علاقه دارم!

شهرزاد نگاهی پر شعف و عشق تحویلش داد و لبخند آرامش دهنده‌‌ای زد.

شهیاد لبخند کجی زد و به دایان نگریست؛ تیبا داشت؟ و یک خانه‌ی قسطی؟ علاقه هم داشت؟

با همان لبخند کج سمت پسر چرخید:

- خواهر منم یه بی ام دبلیو داره، یه اپارتمان سیصد متری به اسمشه که البته سه دنگش مال منه و قصد داره که توی شرکت خودمون کار کنه.

- داداش.

همه به شهرزاد خیره شدند. شهیاد هر دو ابرویش را بالا برد:

- جانم؟

چشمانش را درشت کرد و با لبخندی از سر اجبار لب زد:

- پول که مهم نیست مهم پشتکار آدمه.

آسکی به پیروی از صحبت شهرزاد لب گشود:

- مهم عشق و علاقه‌س واسه شروع یه زندگی همینا بسه ایشالا کم کم پیشرفت می‌کنن به جاهای بیش‌تری می‌رسن.

دایان سرش را روی شانه‌ی راستش انداخت و نگاهش را به نیم رخ آسکی بخیه زد.

- آسکی خانم!

دیاکو صدایش را صاف کرد و پیشنهادی داد:

- این طوری نمی‌شه باید این دوتا جوون خودشون حرفاشون و بزنن ببینن شرایطشون چیه می‌خوان چی‌کار کنن.

شهرزاد فوراً ایستاد و مویش را پشت گوش زد:

- پاشو کامران.

طلا چشم‌ غره‌ای به شهرزاد رفت و کف دستش را سمت شهرزاد تکان داد:

- خاک تو سرت.

کامران زیر چشمی به شهیاد و دایان‌ نگاهی انداخت و سمت اتاق شهرزاد روانه شدند.

*

در اتاق را بست و به آن تکیه زد:

- وای این پسره چرا انقدر بد اخلاقه؟

روی تختش نشست، پا روی پا انداخت و سرش را کج زد:

- دایان و میگی؟

- نمی دونم همون که چشماش خماره انگار ارث باباش و طلب داشت ازم.

سرش را عقب برد و به چهره‌ی متعجب و ترسیده‌ی مرد رویایش خندید:

- اون همیشه همین شکلیه بابابزرگم بهش می‌گفت زیبایِ وحشی.

گره‌ی کرواتش را شل کرد و آب دهانش را بلعید:

- اصلاً امید ندارم نظرشون راجبم مثبت باشه شهرزاد، داییتم انگار زیاد موافق نبود داداش و مادرتم که بماند.

روی تخت نشست و سرش را بین دستانش گرفت:

- اگه مخالفت کنن چه خاکی تو سرم بریزم؟ من نمی‌خوام از دستت بدم.

خودش را به کامران نزدیک کرد و شانه‌هایش را نوازش کرد:

- این چه حرفیه عزیزم، از خداشونم باشه پسر سالم، مهربون، اهل کار دیگه چی می‌خوان؟ اگه می‌بینی این طور برخورد می‌کنن می‌خوان مثلاً از تو زهر چشم بگیرن که حساب کار دستت بیاد وگرنه که نمی‌گفتن بیا خواستگاری.

نگاه پر غم و حرمانش را به شهرزاد دوخت:

- داداشت راست می‌گفت من هیچ جوره لیاقت تو رو ندارم، می‌ترسم قبول کنن و نتونم خوشبختت کنم نتونم سر قولم بمونم بابات و ناراحت کنم تو لیاقت خیلی بهتر از من و داری!

تکان آرامی خورد؛ این خز عبلاتی که تحویلش می‌داد نتیجه‌ی همان نیم ساعت بحث در پذیرایی بود؟ سه سال خوشی و نقشه کشی برای آینده را فدای بحثی کوتاه کرده بود؟

- همین؟ پات وایمیسم پات وایمیسمایی که می‌گفتی همین بود؟ از دو تا چشم غره پسر داییم و دو تا حرف الکی داداشم ترسیدی؟ با این شجاعت و علاقه می‌خواستی من و خوشبخت کنی؟

دست روی دست شهرزاد نهاد:

- تمام ترسم اینه که بگن نه و نتونم جلوشون وایسم.

- اونی که باید نه یا بله رو بگه منم پس نترس، باشه؟

بوسه‌ای روی انگشتان ظریف دخترک کاشت:

- باشه.

سپس خنده‌ای کرد و برای از بین بردن آن جو لب زد:

- اما خدایی پسراتون از خودتون خوشگل‌ترن مخصوصاً این بد اخلاقه می‌دونستم از این پسرا تو دست و بالت داری که خودت و بیخیال می‌شدم.

مشت آرامی حواله‌ی بازویش کرد و زیر لب گفت:

- بی‌‌شعور.

ــــــــ

به جمعیتی که مشغول صحبت با یک دیگر بودند نگریست و آرام را دایان را خطاب قرار داد:

- دایان یه لحظه بیا.

بدون این که به آسکی بنگرد پوسته‌ی سفید نارنگی‌اش را جدا کرد:

- نمیام.

ملتمسانه دست دایان را گرفت:

- تو رو خدا بیا دیگه کارم واجبه.

دستش را بیرون کشید و باز بدون نگاه به او برخاست و سمت پذیرایی دیگری رفتند.

یک دستش را تا نیمه داخل جیبش فرو برد:

- چیه؟

- دایان میگم به خدا رفتارتون خیلی بده می‌تونید خیلی محترمانه‌تر سوالاتون و بپرسید این پسره قرار یه عمر با شهرزاد زندگی کنه صبح اینا می‌شه سرکوفت و طعنه، چرا این جوری می‌کنید آخه؟

عضلات صورتش در هم کشیده شدند:

- مگه آدم قحطه که این بخواد با شهرزاد زندگی کنه؟

جا خورد؛ چه در سرش می‌گذشت؟

- منظورت...چیه؟

- منظورم اینه ما اول و آخرش مخالفیم فقط گفتیم بیاد که بعد شهرزاد نق نزنه ندیده ردش کردید، مرتیکه از در که اومد تو چشماش برق زد تو فکر کردی این عاشق شهرزاد شده؟ نه عزیزم دختر خر پول گیر آورده گفته چی بهتر از پدر زن پولدار.

ناباور سرش را تکان داد:

- باور نمی‌کنم اینا رو تو میگی، دایان من و توام عاشق شدیم عاشق هم بودیم تو من و دزدیدی من و بردی ویلا چون هم و دوست داشتیم چه فرقی هست بین ما و اونا؟ چون طرف به جا بنز تیبا داره نباید عاشق شه؟

چشمانش را بست و اخم در هم کشید:

- اونا لقمه اندازه دهن ما نیستن آسکی.

- منم نیستم.

متعجب آسکی را نگریست.

- عمو جهانم نیست، شوهر عمه طلا هم نبود. اما وقتی اومدن خواستگاری آقابزرگ این جوری رفتار کرد؟ دایان من بابام شکوهیه نصف اموال شما رو نداره، منم لقمه اندازه دهنتون نیستم؟

چه می‌گفت در جواب حرف‌هایی که حقیقت داشتن‌ آن‌ها مانند تمام سی سال گذشته‌ی او بود؟

- این چرت و پرتا چیه می‌گی؟ اصلاً چرا داری به من می‌گی؟ برو به بابام بگو برو به عمه طلا بگو به من چه بابا.

این را گفت و بازگشت تا سر جایش برود آسکی اما با دهانی باز رفتنش را نظاره می‌کرد؛ بیچاره شهرزاد، بیچاره کامران، مظلوم عشق.

***

با ورود شهرزاد و کامران تمام نگاه‌ها معطوف آن‌ها شد و تنها دایان بود که با اخمی غلیظ خیره به زمین مانده بود. آقای قربانی نگاه برازنده‌اش را به پسرش دوخت؛ اصرار کرده بود که هر چه شد مجلس را ترک نکنید، خبر داشت شاید از حرف‌ها و تحقیر‌های زننده‌ای که قرار بود مانند توپ جنگی به روح بی دفاع آن‌ها پرتاب شود، فقط به خاطر پسرش بود که هنوز با لبخندی جهت حفظ حاضر روی آن مبل نشسته بود.

- خب چه طور بود؟

کامران دستانش را در تکان داد و لبخندی زد:

- والا خوب بود به توافق رسیدیم.

دیاکو آرام سرش را تکان داد و به دایان چشم دوخت؛ گویا در این دنیا نبود.

- نظر خواهرزاده‌ی گلم چیه؟

هر دو دستش را روی کشکک زانویش نهاد و شانه‌هایش را با لبخند بالا داد:

- منم موافقم.

دیاکو تبسم کوتاهی کرد و چشم به قربانی دوخت:

- حالا که جوونا موافقن بریم واسه‌ی تعیین مهریه!

استرس ریشه دواند در تار و پود آسکی، نگاه نگرانش را به دایان دوخت؛ چه قدر می‌خواستند تعیین کنند؟ آرام طوری که کسی نشنود لب زد:

- دایان؟

انگشت اشاره‌اش را روی گونه‌اش گذاشته بود و سه انگشت دیگر دستش روی لب‌هایش قرار گرفته بودند، نگاهش اما دوخته به زمین بود، انگار که به مردمک چشمش وزنه‌ای هزار کیلویی انداخته باشند به سختی آن را تکان داد و از گوشه چشم به آسکی نگریست.

کامران مضطرب بی‌وقفه و بی‌صدا هوا را می‌بلعید و با پاشنه‌ی پایش روی زمین ضرب گرفته بود. شهرزاد با انگشت اشاره‌اش روی پایش اشکال نامفهومی رسم می‌کرد و زیر لب چیزهایی را زمزمه می‌کرد. همه‌ی چشم‌ها خیره به لب‌های دیاکو بود که می‌رفت تا جمله‌ای را ادا کند:

- به تاریخ تولد شهرزاد سکّه‌ی تمام بهار آزادی، یک قباله زمین و یه خونه‌ی شش دنگ مد نظرمون هستش که سند زمین و خونه بعد از قرائت عقد باید به دست ما برسه و سکّه‌ هم که ان شالله هیچ وقت بهش نیاز نشه، این کمترین مهری هستش که با توجه به شرایط آقا داماد تونستیم براش در نظر بگیریم. برای شیربها هم چیزه زیادی مد نظرمون نیست...

کف دستانش را بالا برو و روی پایش انداخت:

- فقط پنجاه میلیون.

شهرزاد بهت زده به دایی‌اش نگریست. کامران ناامید نفس سنگینش را بیرون داد. مادرش اخم کم‌ رنگی کرد و به همسرش خیره شد. افشار‌ها اما همه راضی از مهریه‌ی در نظر گرفته با غنچه لبخندی گوشه‌ی لب‌هایشان به خانواده قربانی خیره مانده بودند. همه‌ی افشار منهای آسکی که با ناراحتی به شهرزاد می نگریست و دایانی که همچنان به زمین خیره بود.

آقای قربانی زمزمه کرد:

- متاسفانه ما حتی نصف این مهریه رو هم نمی‌تونیم بپذیریم یعنی فکر کردم وقتی پسرم از شرایطش بهتون گفت یه کمی با ملاحظه‌تر مهریه رو تعیین کنید.

کامران با شتاب از جا برخاست:

- بابا صبر کن.

با اشاره‌ی دست مانع از ادامه‌ی حرف پسرش شد:

- جدای از اون با وجود تمام هزینه‌های ازدواج و عروسی، خریدهاش و خیلی چیزای دیگه پنجاه میلیون به عنوان شیربها اصلاً مناسب نیست.

طلا اخمی میان ابروانش انداخت و تابی به گردنش داد:

- شهرزاد تنها دختره منه، من بهترینا رو براش می‌خواستم اگه می‌بینید الان رضایت به این ازدواج دادم فقط به خاطر علاقه‌ایه که بینشون هست وگرنه من خیلی رویایی‌تر آینده‌ی دخترم و تصور کرده بودم.

آقای قربانی و همسرش بدون فوت وقت از جا برخاستند، دکمه‌ی کتش را بست و لب زد:

- خب پس مثل این که این وصلت هیچ جوره قرار نیست سر بگیره تفاوت‌های زیادی که بینمون هست مانع این ازدواج می‌شه، کامران پاشو بابا جان، امیدوارم آینده‌ی دخترتون اون جوری که براش متصور شدید رقم بخوره و خوشبختیش رو ببینید. عذر می‌خوام که امشب وقتتون گرفته شد.

افشارها نیز راست ایستادند، ثریا را به چشم غره‌ای مهمان کرد.

دیاکو اما بی‌توجه به ثریا گفت:

- ما قصد توهین نداشتیم آقای قربانی فقط حساسیت ما رو روی شهرزاد قبول کنید، امانتی پدرش دست ماست و مجبوریم که روی آینده‌‌ش وسواس خرج کنیم.

به سمت در رفتند جو وحشتناکی بین آن‌ها حاکم شد و بغضی سنگین در گلوی شهرزاد؛ آینده‌اش را تباه کردند. حتی توان خداحافظی هم نداشت، همان جا روی مبل نشست و شروع به گریستن کرد.

آسکی سریع به سمت او دوید و شروع به نوازش او کرد:

- شهرزاد؟ گریه واسه چی دختر خوب؟ حل میشه به خدا من خودم حرف می‌زنم با دایان.

همان طور که با دستش صورتش را پوشانده بود و هق هق می‌کرد لب زد:

- حالا من چه خاکی تو سرم بریزم؟ چی کار کنم؟ چرا این جوری حرف زدن؟

طولی نکشید که ثریا به همراه طلعت کنار شهرزاد نشستند و طلا و دیاکو و شهیاد روبه‌روی او قرار گرفتند:

- الان واسه چی داری گریه می‌کنی دایی؟ نشد که نشد چیزی که زیاده خواستگار!

سرش را از روی‌ شانه‌ی آسکی برداشت، کنترلی روی اشک‌ها و صدایش نداشت:

- همشون بمیرن، من کامران و دوست داشتم، من زمین می‌خواستم چی‌کار؟ کجا اون همه سکه مهر می‌کنن؟ فکر کردی نفهمیدم از عمد اینجوری گفتید. ما کی شیر بها گرفتیم؟ ها؟ کی شیربها گرفتیم؟ آسکی تو شیربها گرفتی؟ ما اصلاً رسم داشتیم شیر بها بگیریم؟ نشستین فکر کردین فقط از کجا پول بتراشین واسه اون بدبخت.

طلا چشمانش را گرد و با لحن محکمی توپید:

- با داییت درست حرف بزن، پسره شلوارشو به زور می‌کشید بالا بعد می‌خواست تو زندگیش تو رو خوشبخت کنه؟

- هر چی هست بهتره پسر خودته که با پول خودمون رفته مغازه زده حالا واسه من از مردونگی و پول و خوشبختی حرف می‌زنه، کامران یه تار موش به همتون می‌ارزید.

شهیاد خیز برداشت تا شهرزاد را به پشت دستی در دهانش مهمان کند که دایان فوراً مانع شد.

- ولم کن ببینم نمی‌بینی به خاطر اون پسره قوزمیت چی داره میگه؟ احمق من به خاطر تو اون حرفا رو زدم وگرنه می‌خوام سر به تن هیچ کدومتونم نباشه.

دستانش را مشت کرد و جیغ کشید:

- قوزمیت خودتی کثافت حرف دهنت و بفهم.

آسکی برخاست و شهرزاد را هم بلند کرد:

- باشه قربونت برم بیا بریم تو اتاقت حرف می‌زنیم حرص خوردن نداره که، شهیاد توام کوتاه بیا دیگه می‌بینی که حوصله نداره.

با دستش به شهرزاد اشاره زد:

- به درک که حوصله نداره لیاقتش همون پسره یه لا قباست.

آسکی را به طرفی هول داد و با ناخنش در صورت شهیاد خنج کشید و با مشت به او حمله‌ور شد:

- آشغال گفتم حرف دهنت و بفهم.

شهیاد هم دستان شهرزاد را با یک دستش گرفت و کشیده‌ی جانانه‌ای بر چهره‌ی اشک آلودش خواباند. آراد بازوی شهرزاد را در دست گرفت و سمت پله‌ها کشاندش:

- بیا ببینم سرتق.

دایان هم شهیاد را عقب کشید و روی مبل پرتابش کرد:

- چه مرگته تو؟

طلا گونه‌اش را در چنگ گرفت و روی مبل افتاد:

- خدا مرگم بده ببین چه طور به جون هم افتادن، خدا بکشتتون من و راحت کنه.

ثریا و طلعت شروع به ماساژ شانه‌های او کردند:

- خدا نکنه عزیزم آروم باش بابا خواهر برادرن یه دعوا کردن با هم صبح دوباره آشتی می‌کنن.

- دختره‌ی چشم سفید به خاطر اون پسره ببین چی کار کرد؟ خدا ازش نگذره دیدی چطور خنج کشید تو صورت بچه‌م!

آسکی شانه‌اش را ماساژ داد ابتدا نگاه قهر آلودی حواله‌ی دایان کرد سپس به سمت اتاق شهرزاد به راه افتاد.

ــــــــ

در اتاق را بست و به شهرزاد نزدیک شد؛ روی پهلوی چپ دراز کشیده بود و می‌گریست.

- شهرزاد، خوبی؟

- آره، مشخص نیست؟

لبه‌ی تخت نشست و دست او را در دست گرفت:

- به کامران زنگ بزن، الان بهت نیاز داره.

بینی‌اش را بالا کشید؛ لعنت به این شب کذائی.

- زنگ زد نتونستم حرف بزنم گفت فردا زنگ می‌زنه. باید چی بگم بهش؟ چی کار کنم؟

صدایش تحلیل رفته بود مانند روحش.

- میگی زمان لازم داری، اونم تو این چند وقت نباید بی کار بشه باید انقدر بره سراغ دایی و شهیاد تا راضیشون کنه توام با مامانت حرف میزنی، منطقی و مودب نه مثل امشب با داد و بیداد.

نشست و به تاج تخت تکیه زد:

- آسکی؟

تبسم مهربانی کرد:

- جانم؟

لبش را تر کرد و اشک‌هایش را کنار زد:

- می تونی با دایان حرف بزنی؟ اون راضی بشه دیگه هیشکی هیچی نمیگه، نفوذش رو دایی زیاده می‌تونه حرف بزنه راضیش کنه، شهیادم که ازش حساب می‌بره تو رو خدا حرف بزن باهاش!

چه طور می‌گفت رابطه‌اش با دایان رو‌به ‌راه نیست؟ با یادآوری مسئله‌ی نگین و بحث کوتاه و مرموز اتاق داغ دلش تازه گشت. کاش کسی هم درباره‌‌ی رابطه‌ی خودشان با دایان سخن می‌گفت.

- والا... من تلاشم و می‌کنم... یعنی قبل این که از اتاق بیرون بیایدم من باهاش حرف زدم اما توفیری نداشت حالا باز سعیم و می‌کنم.

- تو رو خدا آسکی همه چی به دایان بستگی داره توروخدا همه زورتو بزن جبران می‌کنم واست.

عضلات صورتش را وادار به کش آمدن کرد و شهرزاد را به لبخندی تصنعی مهمان کرد.

***

در حالی که لباسش را با لباس خواب تعویض می‌کرد زیر چشمی دایان را می‌پایید؛ خدا را شکر هنوز که چیزی به او نگفته بود. کنار لبش را خاراند و با انرژی و شوخ طبعی لب زد:

- اون تلاشا پریشب واسه بچه‌دار شدنم سوخت، دیشب عادت شدم، مامانم میگه تا چند ماه طبیعی و عادیه، قشنگ بدبخت شدی.

ساعتش را باز کرد، یک ابرویش را بالا داد و بی‌تفاوت نگاهی به آسکی انداخت. چراغ خواب را خاموش کرد و پشت به او خوابید.

به خودش جرات داد و به طرف تخت رفت:

- با تو حرف میزنما، دایان؟

باز هم پاسخی از جانب دایان دریافت نکرد.

با یک زانو روی تخت نشست و پتو را از روی سرش کنار زد:

- آقای افشار با شما هستما.

بی‌حرف پتو را از دست دخترک کشید و روی سرش انداخت.

- خب چته؟ مگه من می‌گم با کدوم دوستات بگردی یا با کدومشون نگردی که تو می‌خوای رو همه آدما دور و برم کنترل داشته باشی؟ به من چه که زندگیش چجوریه؟ به تو چه که دوست پسر داره یا شوهر؟ هر کسی مسئو...

تیز سمت آسکی چرخید و محکم روی تشک کوباندش:

- من الان دارم روح خودم و می‌خورم تا دست روت بلند نکنم بچه پرو، یا خفه میشی می کپی یا خودم خفت می‌کنم که کلاً بکپی، حالیت شد یا نه؟

با چشمانی گشاد و دهانی نیمه باز و نفسی که نه راه رفت داشت و نه بازگشت دست روی دستی که دور گلویش پیچیده بود گذاشت و تمام التماسش را در چشمانش ریخت.

- دا...یا...ن.

انگار که به جسمی نجس دست زده باشد با انزجار دستش را کشید و با چهره‌ای درهم مجدد پشت به او خوابید.

رو تخت نشست و برای بلعیدن ذره‌ای هوا تمام لیوان آب کنار تخت را بی‌نفس سر کشید. تمام تنش رعشه گرفته بود از حرکت غافلگیر کننده‌ی دایان، لبش را به دندان گرفت و به پایش چنگ زد، تمام کارهایی که مانع از ریختن اشک‌هایش و خورد شدن بیش از حد غرورش می‌شد. دستش را به دیوار گرفت، درد کمرش افزایش یافته بود، سلانه سلانه خود را به حمام رساند و آن جا دیگر دلیلی برای حفظ اشک‌ها و غرور نداشته‌اش ندید‌.

ـــــــــــ

- حالا تو باید حتماً می ذاشتی کف دستش که با من دوستی؟

فنجان بزرگ هات چاکلت را روی میز کافه نهاد:

- نفهمی؟ میگم خودش فهمید!

مردمک لنز دارش را در کاسه پرخاند:

- یقین علم غیب داره یا هم...

حرفش را خورد و آرام سرش را تکان داد.

تکیه از صندلی گرفت و چشم ریز کرد:

- یا هم؟

خودش را روی صندلی جا به جا کرد:

- ای بابا بی...

چشم بست و تاکید وارانه لب زد:

- یا هم؟

گوشه‌ی لبش را به دندان کشید:

- به تو اعتماد نداره و برات بپا می ذاره.

نفس آسوده‌اش را بیرون فرستاد:

- چرت نگو بابا می‌خواست بپا بذاره که تو این سه سال می‌فهمید.

- اینم حرفیه، حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ نمی‌خوای پا پیش بذاری؟

یک ابرویش را بالا فرستاد و طلبکارانه نجوا کرد:

- من؟ عمراً، تو این سه سال هر چقدر دعوا کردیم خودم و خورد کردم رفتم جلو آشتی کردیم اما این دفعه دیگه نمی‌شه دیگه قرار نیس خر بشم یه سالم که طول بکشه من جلو نمیرم، هنوز که هنوزه گردنم درد می‌کنه پا پیش بذارم که چی بشه آخه؟

قلپی از نوشیدنی گرم و محبوبش نوشید: