- خودت می دونی اما قهر زیاد خوب نیست تو اگه تا یه سال نری جلو اون خوش عنق تا صد سالم نمیاد حداقل جاتونو جدا نکنید که یه حرکتی چیزی پیش بیاد آشتی کنید.

مغموم دستش را دور فنجان حلقه کرد:

- چه حرکتی اخه؟ دو شبه عین مرغ کرچ سرش و میکنه زیر پتو اصلاً انگار نه انگار من زنشم کل عمارت فهمیدن یه چیزیمون شده.

- خب تو سیاست داشته باش لوندی کن نتونه پشت کنه بخوابه، این همه لباس خواب می خری واسه دکور کمدت؟

دست در هم قفل کرد و تکیه بر صندلی داد:

- این که همون منت کشی حساب می‌شه من می‌خوام این دفعه اون بیاد جلو حالا هر چه قدرم که می‌خواد طول بکشه مهم نیس.

لاف می‌زد؛ در این دو روز به اندازه‌ی دو هزار سال غم دیده بود، دایانش، مرد رویایش، عشقش، شب ها پشت به او می‌کرد، سلامش را نمی‌خرید، دیگر برایش غذا نمی‌کشید از روزمره‌گی هایش نمی‌گفت، حمام می‌رفت و خودش لباس انتخاب می‌کرد، شب‌ها دستانش را به روی او باز نمی‌کرد، دیگر نمی‌گفت " بدو بیا بغلم بخواب"، هزاران متر فاصله بین تن‌هایشان افتاده بود، این دو روز به اندازه‌ی دو هزار سال پیرش کرده بود!

- تو که علّت دعواتون من بودم رو چه حساب باز بلند شدی من و آوردی کافی شاپ؟ نمیگی باز بفهمه این بار دیگه راستی راستی خفه‌ت کنه؟

- مگه الکیه؟ اون بگه با این برو با این نرو منم بگم چشم؟ مگه نوکره حلقه به گوششم؟ اتفاقاً خوب کردم باهات اومدم بیرون این جوری می‌فهمه ذره‌ای قهرش واسم اهمیت نداره میفهمه که نمی‌تونه من و کنترل کنه من زنشم نه برده‌ش!

- زنگش بزن آسکی به خدا خوب نیست قهر زن و شوهری!

یک طرفه روی صندلی‌اش نشست و پاهایش را روی یک‌دیگر انداخت و ادامه داد:

- عزیزم مرد خوشگل مال مردمه حالا از خوش شانسی یا بد شانسی شوهرت هلو در اومده این دو سه روز قهرایی که میشه یه هفته و یه ماه یهو به خودت میایی میبینی دیگه انقدر از طرف دور شدی انقدر ازش سرد شدی که دیگه اصلاً دلت نمی‌خواد طرفت بیاد اونم که مرده دو شب تحمل می‌کنه سه شب تحمل می‌کنه شب چهارم یه از خدا بی‌خبر دوتا عشوه واسش میاد و اونم خر میشه اون موقعس که دیگه بهش مزه می‌کنه و کلاً حالش از رابطه با تو بهم می‌خوره این دوره، دوره‌ای نیست که زیاد بخوای افسار مردت و ول کنی تو هوا می‌زننش خصوصاً اگه مثل دایان پولدار و جیگر و خوشتیپ باشه، حالا دیگه خود دانی!

حرف‌هایش پتکی شد و به سنگینی روی مغز بی‌دفاع او فرود آمد؛ نه، دایانش این گونه بنده‌ی امیالش نبود، او تا این حد در پی خالی شدن نبود، او عاشق بود. مکالمه و چهره‌ی شهیاد هنگام صحبت از منشیِ جدید دایان جلوی چشمانش آمد، گلویش را گرفت و اخمی به این افکار مالیخولیایی کرد... دایان مرد بود.

- غرورم؟

لحنش ولی بی‌کس بود، به بن بست رسیده بود، غم انگیز بود... لحنش دلواپس غروری بود که در کوچه پس کوچه‌های تنش نشسته بود، او را می‌نگریست و زجه می‌زد که بیش‌تر این خوردش نکند.

نگین اما شال افتاده روی گردنش را مجدد تنظیم کرد:

- اون روزی که زندگیت بپاشه غرورت تفم بهت نمیده گلم، مصیبتِ زندگی با آدم مغرور همینه عزیزم تو باید همیشه قید غرور خودت و بزنی و جلو بری، همیشه باید ندیده‌ش بگیری و کوتاه بگیری دقت کن، همیشه، چون اگه غیر این باشه که دیگه به اون مغرور نمیگن.

ابروهایش را بالا داد و دمی گرفت:

- نه، دایان این جوری نیس، تو نمیشناسیش درست واسه همین این حرفا رو می‌زنی اون حتی یه وقتایی خود منم تو این چیزا ضایع می‌کنه پس می‌زنه بعد فکر کن یه درصد بخواد به یه زن دیگه پیشنهاد بده، نچ اصلاً امکان نداره.

دستانش را به دو طرف زد و سرش را به آسکی نزدیک کرد:

- خری ت...

میان حرفش پرید، نباید اجازه می‌داد افکار و حرف‌های نگین او را وادار به انجام کاری کند که ابداً دلش با آن نیست.

- اگه اون غرور داره من صد مرتبه از اون بدترم، این اصلاً توجیه خوبی واسه عذرخواهی نکردنش نیست کسی که واقعاً عاشق باشه غرورش بی‌ارزش‌ترین چیز جلوی معشوقشه.

- باشه اصلاً هر کاری که دلت می‌خواد بکن.

برای خلاص شدن از آن جو خفه ادامه داد:

- شهرزاد چی شد؟ خونوادتون کوتاه نیومدن؟

تمایلی به سخن گفتن نداشت اما اهل بی‌ادبی هم نبود:

- اونم عین این دو روز خودش و حبس کرده تو اتاقش میگه نه چیزی می خورم نه بیرون میام.

دست زیر چانه زد و محتویات فنجانش را هم زد:

- فکر می‌کنی کارش جواب بده؟ خیلی غصه خوردم براش به خدا، یعنی چی چون پسره ماشین مدل بالا نداره نباید عاشق شه؟

از موضعش کوتاه آمد، قفل دستانش را از هم گشود و عضلات تنش را رها کرد:

- اونا میگن لابد به خاطر پول شهرزاد اومده جلو، دایان میگه شهرزاد دختره احساسیه فرق بین عشق و حریص بودن یکی و تشخیص نمیده.

- خودت نظرت چیه؟

سرش را بین دستانش گرفت؛ آخر این سردرگمی او را به جنون می‌کشاند:

- نمی دونم نگین، من خودم یه سر و هزار سودا دارم اصلاً نظری راجب اونا ندارم!

- دیوونه‌ای از بس، تو که تاب قهر و دعوا نداری من نمی‌دونم این کلاس گذاشتنت چیه!؟

بغض در گلویش ترکید، دستانش از کنار شقیقه سر خوردند و پشت گردنش قرار گرفتند؛ کِی تا این‌ حد مریضِ دایان شده بود؟

ـــــــــ

نگاهی گذرا به لباس‌های داخل چمدانش انداخت و مطمئن زیپ آن را بست. می‌دانست وقتی به اصفهان برود مورد شماتت مادرش قرار می‌گیرد پس تصمیم گرفت با کمی تاخیر علت حضور به یکباره‌اش را بگوید. راست ایستاد؛ شاید هم نگوید.

چمدان را از تخت پایین آورد، روکش زرد رنگ و عروسکی شکلی را روی آن کشید. باید از دایان کسب اجازه می‌کرد؟ خب این طور که دیگر قهر به حساب نمی‌آمد. گوشه‌ی لبش را نوازشی کرد، اگر می‌خواست با خودش روراست باشد می‌دانست که هرگز جرات نداشت بدون اطلاع دایان حتی آب بنوشد سفر کردن که محالی بیش بود.

- آسکیِ ترسویِ بدبخت دو شب پیش زد پکوندت جرات یه قهر رفتنم نداری، خاک توسرت.

تلفن را برداشت و بدون تعلل شماره‌ی دایان را گرفت؛ رد تماس. هر چه کرد نتوانست برای دومین بار اتصال را برقرار کند، بیش از این نمی‌خواست خودش را خار کند، اما حداقل بهانه‌اش را داشت، تماس گرفت و او تماسش را رد کرد.

موبایل را در جیب شلوار جینش فرو برد و دسته‌ی چمدان را کشید:

- من خواستم بگم‌ دایان خان خودت جواب ندادی!

از اتاق و سپس از عمارت خارج شد در پاسخ چهره‌های متعجب بقیه سفرش را نوعی رفع دلتنگی و با اطلاع دایان توضیح داد، دیگر رمقی برای توجیه این کارش آن هم برای بقیه نمانده بود!

ـــــ

از آغوش مادرش بیرون آمد و به خطوط کنار چشم و لب‌های مادرش نگریست:

- دیگه دلم تنگ شد گفتم بیام یه چند روزی و بمونم!

از جلوی در کنار رفت:

- خوب کردی مادر منم دل تنگت شده بودم، دایان خان چرا نیومد؟

وارد خانه شد و به محض ورود نگاهش قفل ورودی تراس شد، مکانی که سال‌ها بود حامل بدترین خاطراتش شده بود، مکانی که سه سال پیش در آن فهمید به برادر شش ساله‌اش تعرض شده. عجب روز نحسی بود آن روز؛ پدرش روی مبل به جلو خیره بود و او و مادرش و شیرین در حال هضم‌ جملاتی بودند که از دهان دایان خارج می‌شد، بعد از آن را کامل به خاطر ندارد، فقط یادش بود که مادرش شروع به گریستن و خودزنی و ناله کرد او اما باز با هیولای خفه شده‌ی درونش کلنجار رفت، هیولای پانیک. شیرین با گریه برادرش را در آغوش گرفت و مدام قربان صدقه‌اش می‌رفت و سعی داشت تا دلداری‌اش دهد. چشم از آن‌جا دزدید و چمدانش را کناری نهاد؛ بعد از آن روز دیگر هیچ کس آدم روزهای سابق نشد.

- اون کار داشت نتونست بیاد سلام رسوند من دیگه طاقت نیاوردم اومدم.

به شیرین اشاره زد چمدان‌ خواهرش را داخل اتاق ببرد:

- بیا بشین مادر حتماً کلی خسته‌ای، منم دلم لک زده بود واست اما هم آریا مدرسه داشت هم شیرین دانشگاه نمی‌شد ولشون کنم بیام به خدا!

کش و قوسی به بدن کوبیده شده‌اش داد:

- می دونم مامان جون منم که از شما انتظار ندارم وظیفه منه بیام بهتون سر بزنم.

در دلش بلوایی به پا بود که دایان هنگام روبه‌رویی با جای خالی او در عمارت چه عکس العملی نشان می‌دهد!

سینی چای و سوهان گزی‌ها را جلوی آسکی چید:

- دلم واسه دومادمم تنگ شده بود کاش این آخر هفته یه جوری میومد یه چند روز می‌موند.

استکان چای را برداشت؛ برای فرار از دست همین داماد به این جا آمده بود.

سوهان را در دهانش چپاند و برای حرفی که می‌خواست بزند دنبال کلمات گشت:

- فعلاً نیاد بهتره.

شوکه سمت آسکی خم شد:

- خدا بد نده، چی شده؟

اندکی از چایش را نوشید؛ جان می‌داد برای این عطر گل محمدی چای مادرش، تسکین دهنده‌ی دل آشوبه‌ی درونش می‌شد!

- هیچی یه کم بحثمون شده.

شالش را از سر کند و کلافه کنار پایش کوبید.

به حرکات دخترش دقیق شد؛ غم و بغض صدایش هویدا شد.

- اومدی قهر مامان؟ به دایان گفتی؟ بحثتون خیلی شدید بود؟ چرا دعو...

در نهایت خشم خفته‌اش بیدار و بر او مستولی شد:

- وای مامان ول کن، بذار حداقل این جا یه کم اعصابم بیاد سر جاش خودم بعداً بهت میگم.

مادرش شوکه از صدای نیمه فریاد آسکی آرام عقب کشید.

کمی مکث کرد و سپس افزود:

- ببخشید داد زدم به خدا خیلی فکرم مشغوله.

و سرش را در دست گرفت. شیرین از اتاق بیرون آمد و با توجه به صدای بلند آسکی فهمیده بود که وضعیت برای شیطنت و ذوق زده‌گی اصلاً محیا نیست. آرام کنار خواهرش جا گرفت و دستش را روی شانه‌ی او گذاشت:

- آروم باش حل میشه ایشالله. به نظرم با دایان حرف بزنی بهتره.

مادرش هم در ادامه‌ی حرف شیرین اضافه کرد:

- آره مامان جون باید با خود دایان حرف بزنی، دعواتون سر چی بوده؟

لبش را تر کرد و چانه‌اش را در دست گرفت:

- یکی از دوستام و تو ماه عسل دیدم به خاطر ریخت و قیافه‌ش دایان گفت باهاش نگرد ازش خوشم نمیاد

من خر گوش نکردم چه می‌دونستم بفهمه انقد قاطی می‌کنه.

آزاده پیوند کم رنگی ما بین ابروانش بنا کرد:

- خوب غلطی کردی، خب طرف حق داره از دستت عصبانی بشه تو خودت و بذار جا اون بگی با این دوستت نگرد بعد بفهمی قایمکی باهاش رفت و آمد می‌کنه چه حالی پیدا می‌کنی؟

آسکی و شیرین هم زمان به مادر چشم دوختند:

- مامان!

- مامان نداره، خدا گفته زن باید گوش به فرمان شوهرش باشه اگه اون بگه آب نخور حق نداری بخوری لابد یه چیزی تو اون دختره دیده که گفته باهاش نگرد وگرنه دایان بیچاره نه از این مرداس که بخواد محدودت کنه نه از ایناس که بگه با کی بگرد با کی نگرد کجا برو کجا نرو تو ببین این دوستت چقدر افتضاح بوده که صدا دوماده من و در آورده.

شیرین به پشتیبانی از آسکی لب گشود:

- مامان فکر کنم اشتباه متوجه شدی اونی که بچته آسکیه نه دایان!

آسکی اما بهت زده از حرف‌های مادرش نجوا کرد:

- مامان می‌فهمی چی میگی؟ مگه عصره هجره که دایان بگه آب نخور منم بگم چشم، یعنی من با بیست و پنج شش سال سن حق ندارم دور و بریام و خودم انتخاب کنم؟ باید بشینم تا دوماده عزیزت واسه من دوست پیدا کنه؟ دستت درد نکنه من و بگو گفتم الان میرم حداقل خونوادم پشتم وایمیسن نمی‌دونستم تازه یه دوره این جا محکوم میشم.

و رو از مادرش گرفت.

- معلومه که من پشتتم مادر اما دارم میگم یعنی دایان آدم بدی نیست خودتم خوب میدونی نه اهل گیر دادنه الکیه نه آدم سخت گیر و سنتی اگه بهت گفته این دوستت خوب نیست لابد یه چیزی می‌دونه اون مرده چشم و گوشش از تو بازتره بیش‌تر تو اجتماع چرخ زده گرگ و گوسفند و تشخیص میده از هم به خاطر خودت گفته هر چی گفته، وگرنه اون بدبخت کِی واسه تو تعیین تکلیف کرده که این بار دومش باشه؟ اصلاً دلش میاد خم به ابرو بیاره واسه تو؟ والا که انگار خداشی مثل بت می‌پرستدت اگه آدم بد عنق و بد اخلاقی بود می‌گفتم‌ آره حق داری والا که اون واسه همه برج زهرماره جز تو!

حرف‌های مادرش مانند آبی روی آتش شد، می‌گفت و آسکی بیش‌تر از قبل دلتنگ و مجنون دایان می‌شد. در فکر فرو رفت؛ راست می‌گفت مادرش، کی دایان سخت گرفته بود به او؟ کی برای او تعیین تکلیف کرده بود؟ به گردنش دست کشید، هر کار هم کرده باشد دایان حق دست درازی به او را نداشت.

- فعلاً نیاز دارم ازش دور باشم اصلاً می‌خوام یکم واسه خودم باشم.

بین دو راهی از درستی و نادرستی تصمیمش گیر افتاده بود؛ قلبش مدام می‌گفت که شکسته و تحقیر شده که کار درست را انجام داده مغزش اما با حالتی حق به جانب لب می‌زد که مسئله قابل حل بود که دروغ مرزی بود که دایان بین اخلاق خوش و بدش گذاشته بود که آسکی مقصر بود. برخاست و به سمت اتاقش رفت حالش از این تناقض درونی بهم می‌خورد.

ــــ

بوسه‌ای پدرانه و پر محبت روی پیشانی‌ِ دخترش زد:

- خوبی باباجون؟ بالاخره یادت اومد یه مامان بابای پیری تو اصفهان داری؟

با لبخندی عریض به چروک‌های کنار چشم پدرش نگریست؛ کی تا این حد شکسته شده بود؟ گذر عمر به چه سرعت؟

- به خدا دایان خیلی سرش شلوغ بود همش تا نه و ده سرکار بود اصلاً وقت سر خاروندنم نداشت خودمم اصلاً نمی‌دیدمش چه برسه بخوایم جایی بریم.

شیرین دوید و کت پدرش را در دست گرفت:

- خوش اومدی باباجون.

کتش را دست شیرین سپرد و آستین‌های لباسش را بالا تا زد:

- مرسی بابایی.

مجدد چشم به آسکی دوخت و افزود:

- حالا شوهرت کار داشت تو خودت چی؟ باز به معرفت دایان حداقل هفته‌ای یکی دو بار یه احوالی می‌پرسید تو که کلاً هیچی.

آزاده سریع مداخله کرد:

- وا، آسکی هر روز زنگ میزد نبودی خونه می گفت سلام برسون به بابا، ایناها شیرینم شاهد، خواهرت هر روز زنگ نمی‌زد؟

شیرین چندین بار سر تکان داد و لب زد:

- آره بابا مامان راست می‌گه آجی هر روز زنگ می‌زد.

مرتضی با سمت مبل‌ها رفت و روی یکی از آن‌ها جای گرفت:

- بیا بابا، بیا بشین این جا بگو چه خبر؟

مدام منتظر تماسی از جانب دایان و شنیدن ملودی موبایلش بود؛ عجیب بود که تا این ساعت متوجه‌ی نبودش نشده باشد. کنار پدرش نشست:

- سلامتی بابا خبری نیست، شما بگو از آریا چه خبر؟ از مدرسه‌ش راضیه؟ بهونه نمی‌گیره بخواد برگرده خونه؟

طفره می‌رفت از پاسخ دهی و شکوهی کسی نبود که غمِ در چشمان دخترش را نبیند و نفهمد.

- دکترش گفته بهتره مدرسه‌ی شبانه روزی بره اون این جوری صلاح دید ما هم نه نگفتیم تا الانم هروقت آریا زنگ زده هر دفعه پر انرژی‌تر از قبل باهامون حرف زده، تو نگران اون نباش تو به من بگو چه خبر؟

همان لبخند کم رنگی هم که سعی بر نشاندن و نگه داشتنش روی لب داشت، پرید:

- گف...گفتم که خبری نیست بابا.

جوراب‌هایش را از پا در آورد و از روی مبل برخاست:

- تا مامانت و شیرین درگیر شامن بیا تو اتاقم باهات حرف دارم.

برخاست و مطیع پشت پدر راه افتاد؛ چرا حس می‌کرد موضوع مرتبط به دایان است؟

***

قلپی از چایش را نوشید و گوش به حرف‌های مادرش سپرد.

- آسکی امروز یهو بلند شد رفت اصفهان.

- خب؟

لب‌هایش را جمع کرد و با حرص خروشید:

- خب و درد، واسه چی رفت اصفهان؟

فنجان را روی میز گذاشت و بشقاب کیک را برداشت:

- حرفا میزنیا، خب رفت خونوادش و ببینه دیگه مامان جون.

با انگشتش روی دسته مبل ضرب گرفت:

- بدون تو؟ نمی‌تونست صبر کنه سرت خلوت شه با هم برید؟ تو می‌خوای به من دروغ بگی می‌خوای من و رنگ کنی؟ کل عمارت فهمیدن دو سه روزه با هم سردید، عمه طلعتت میگه آسکی رفته قهر.

چشم بست و در طعم وانیلیِ کیک غرق شد.

- شما چی گفتی بهش؟

- چی می‌گفتم؟ می‌گفتم دروغ می‌گی؟ آسکی اون دو ساعتی که می‌رفتی سر کار مثل دیوونه‌ها می‌شد آشفته می‌شد بعد بلند شه بدون تو بره اصفهان؟ خب معلومه که رفته قهر.

عضلات صورتش در هم تنید؛ لعنت به زندگی با فامیل.

- من دارم میگم رفته خونواده‌شو ببینه دروغ که ندارم بگم به عمه طلعتم بگو تا دوباره قاطی نکردم بیرونشون کنم سرشو بکنه تو لاک خودش.

ضربه‌ی آرامی به گونه‌اش کوبید و با دست به در اشاره کرد:

- می‌شنون آروم‌تر، مامان جان من که حرف بدی نزدم الکی قاطی می‌کنی، میگم اگه می‌خواست بره صبر می‌کرد دوتایی برید آخه زشته زن سوا بره مرد سوا، خوبیت نداره مردم چی میگن؟

خیره در چشمان مادر شد؛ مستقیم، سرد، جدی.

- مردم زر زیاد می‌زنن، یه هفته بود بهونه می‌گرفت دلم تنگه گفتم من نمی‌تونم بیام خودت برو چند روز بمون و برگرد، این و به هر کی که حرف اضافه زد بگو.

ثریا کف دستانش را به هم مالید و سعی کرد با نرم خویی بحث جدیدش را باز کند:

- خب پس خدا رو شکر الکی نگران بودم.

دستش را روی دسته‌ی مبل جک کرد و سرش را به آن تکیه زد:

- آره الکی نگران بودید، دیگه؟

- دیگه هیچی، نه راستی یه چیز دیگه‌م هست.

چشمان خسته‌اش را روی یک دیگر انداخت:

- می دونم هست، بگو.

زبان ترش را به لب کشید و دعا کرد این آرامش دایان را نخراشد که حراص داشت از خشم او.

- والا مامان جون این موضوعی که می‌خوام بهت بگم و با آسکی قبلاً درباره‌ش به توافق رسیدیم، بنده خدا اومد پیشم گفت زن‌عمو یه چیزی هست خودم جرات نمی‌کنم به دایان بگم، منم گفتم بگو من بهش میگم.

هم چنان چشمانش بسته بود و صدایش دورگه و خمار خواب؛ اصلاً میلی به شام خوردن نداشت!

- چی گفت بهتون؟

- گفت سه سال از ازدواجم می‌گذره خدا رو شکر هم از زندگیم راضیم هم از شوهرم اما دوست دارم زندگیم از این یه نواختی و روتین بودنش بیاد بیرون، بیچاره حقم داشت مسافرت و گردش و تفریحم تا یه جایی، گفتم چی می‌خوای زن‌عمو گفت بچه.

تیز چشمان شب رنگ دایان گشوده شد و ثریا دستپاچه ادامه داد:

- معلوم نیست بدبخت و چی‌کار کردی که جرات نداشت به خودت بگه، منم دیدم خودش راضیه گفتم چه بهتر دیگه داشت دیرم می‌شد خدایی نکرده حرف میومد پشتتون گفتم بیام به خودت بگم ک...

- من خودم این مسئله رو با آسکی حل می‌کنم، نمی‌دونم چه مرگش شده جدیداً با پیغام پسغام حرف می‌زنه شما نمی‌خواد دخالتی کنی مامان من خودم باهاش حرف می‌زنم.

- آخه م...

به ساعت مچی‌اش نگریست:

- واسه شام بیدارم کنید تا قبلش می‌خوام یذره بخوابم، باشه؟

فوراً از جای برخاست این زنگ هشدار همان رویی بود که حتی ثریا هم از آن فراری بود.

- باشه مامان جان بخواب بیدارت می‌کنم.

به محض این که مادرش اتاق را ترک کرد تلفنش را برداشت و روی شماره‌ی شکوهی مکث کرد.

***

منتظر به پدرش خیره بود، امیدوار بود که بحثشان در موضوع دایان نباشد چرا که حس شرمندگی از کاری که انجام داده بود لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد.

بالآخره سر بلند کرد و خطاب به آسکی لب زد:

- اگه این جور که تو میگی خبری نیست پس چرا دایان به من زنگ زد بعد از ظهری؟

درونش یخ زد؛ تماس گرفته چه گفته؟ چرا با پدرش تماس گرفته اصلاً؟

- دا...دایان زنگتون...زد؟

دستانش را روی میز گذاشت و انگشت‌هایش را در هم قفل کرد:

- بله، زنگ زد.

دستش را روی دست دیگرش نهاد؛ از این همه سردیِ پوستش به جریان خون تنش شک کرد.

- چی گفت بهتون؟ واسه چی به خودم زنگ نزد!؟

- به خاطر این که شاکی بود از دستت می‌گفت کارش درست نبوده که بدون اطلاع اومده اصفهان، گفت اگه تا دو روز دیگه برنگردی کلاً دیگه برنگرد بمون همین جا.

نفسش رفت، قلبش از طپش ایستاد لحظه‌ای، دایان چه بی‌رحم حرف زده بود...

- من...زنگ زدم بهش...جواب نداد...چرا...گفت برنگردم؟

- آروم باش، من خودم باهاش حرف زدم بلکه آتشش بخوابه اما نمیدونم چی‌کار کردی که انقدر عصبی شده بود، بهم بگو چی‌کار کرده تا اون وقت منم که تصمیم می‌گیرم بذارم بری یا نه؟

- من فقط با یکی از دوستای دوران دانشگام رفت و آمد کردم، تو فرانسه دیدمش...تنها دوستم بود...نمی‌دونم چرا دایان روش حساس شد، شاید به خاطر پوشش یا طرز زندگیش... نمی‌دونم...نشد به دایان بگم... وقتش پیش نمیومد، فکر نمی‌کردم عصبی بشه، من فقط داشتم باهاش حرف می‌زدم گردنمو گرفت...من...دایان و زندگی‌مو دوست دارم.

در خلسه حرف می‌زد، انگار که داشت واگویه می‌کرد، آرام حرف می‌زد، شوکه شده بود، دایان گفته بود برنگردد، حتی به خودش هم نگفته بود، مگر چه کرده است؟

کنار دخترش نشست و سر او را روی شانه‌ی خودش گذاشت:

- باشه قربونت برم باشه بابایی، می‌خوای زنگ بزنم خودت با شوهرت حرف بزنی؟

احتیاجی به تفکر نبود، پاسخش منفی بود، می‌ترسید، مردی که این چنین به پدرش گفته قطعاً حرف‌های بهتری برای خودش نداشت؛ دایان گاهی چه غریبه می‌شد، چه ترسناک. حال و هوایش بهم ریخت، صحبت‌های پدرش بلوایی بدتر از کربلا در دلش راه انداخت، دوست داشت بلند شود و برگردد از سویی می‌ترسید، می‌دانست گندی که زده بود را بدتر کرده است، کاش می‌شد با پدرش برگردد، حتی جرات تنها روبه‌رو شدن با همسرش را هم نداشت.

- نباید میومدم.

همین. دایان همیشه برایش نوعی ابهت پنهان داشت نوعی ترس مخفی، خطی قرمز، حتی وقتی می خندیدن، وقتی نوازشش می‌کرد یا حتی وقتی به بزم عاشقانه‌اش مهمان می‌شد. از جا برخاست، دیگر خانواده‌اش هم دل گرمش نمی‌کردند، پاهایش می‌لرزید سرگیجه گرفته بود، حالش از این همه حس ترس بهم می‌خورد.

- آسکی جان خوبی بابا؟

- می‌خوام برگردم، فردا برمی‌گردم.

- فردا برمی‌گردم چیه؟ من به دایان زنگ می‌زنم میگم می‌خوام دخترم بیش‌تر پیشم بمونه تو نگران هیچی نباش، آزاده...آزاده.

در اتاق باز شد و پیکر ظریف مادرش در چهارچوب در نقش بست.

- جانم چی‌ شده؟ ای وای آسکی، چرا رنگت مثل گچ شده مادر؟ چی بهش گفتی مرتضی؟ بیا این جا مامان، شیرین یه لیوان آب قند درست کن واسه خواهرت.

خود را از میان انگشتان پدر مادرش بیرون کشید؛ دوست داشت بنشیند، عضلات معده‌‌اش مدام منقبض می‌شدند، این چنین از دایان حساب می‌برد و سر خود به اصفهان آمده بود؟ روی مبل نشست، شیرین با تند تند چیزی را در لیوان هم می‌زد و با مادرش در حالی که کنارش نشسته بود و کمرش را ماساژ می‌داد بحث می‌کرد؛ چرا صوت نداشتند؟

- خوبم.

دست مادرش را پس زد و در مقابل اصرار شیرین برای خوردن آب قند سرش را به جهت مخالفت چرخاند.

- مگه بابات چی گفت مامان جون؟ والا واسه من تعریف کرد چیزه خاصی نبود، الان داره به دایان زنگ می‌زنه اجاز‌تو بگیره بیش تر بمونی.

- دایان نمی‌ذاره مامان وقتی گفته بعد دو روز برگردم یعنی باید برگردم.

- یعنی چی که باید برگردم؟ دلت خواست برمی‌گردی دلتم نخواست انقد می‌مونی تا بیاد به دست و پات بیفته و خودش برت گردونه. ما که نمردیم خودمون مشکلتونو حل می‌کنیم.

محتویات بینی‌اش را بالا کشید؛ کی اشک ریخته بود؟

- یه چیز میگم آویزه‌ی گوشت کن مامان جون این دایان یه بچه که براش بیاری رامت می‌شه اصلاً اخلاقش عوض می‌شه بچه واسه مرد غوغا می‌کنه به خدا.

به مادرش چشم دوخت:

- خودمم تو فکرش هستم خودمم دلم بچه می‌خواد اما دایان از بچه خوشش نمیاد.

آرام به آرنج آسکی کوبید:

- هیچ مردی خوشش نمیاد، کی از مسئولیت خوشش میاد؟ اما همین که بفهمن بارداریا دیگه رو زمین بند نیستن.

صدایش را پایین‌تر آورد و افزود:

- تازه مِهر خودتم به دلش هزار برابر می‌شه، هر روزی که شیکمت بالاتر بیاد و ویار کنی بیش‌تر مطیعت می‌شه شوهرت سرکشه دیدم خونواده‌شم ازش حساب می‌برن باباش کلی از دستش شکاره بچه که بیاد همه چی درست می‌شه.

دستمالی برداشت و بینی‌اش را گرفت، لبش را تر کرد و در فکر فرو رفت؛ حق با مادرش بود این خوی سرکش دایان شاید با پدر شدنش از بین برود.

پدرش در تراس را بست و موبایل را روی میز نهاد:

- گفت تا همون دو روز بمونی، این شوهرتم وقتی از خواب بیدار میشه بداخلاق میشه‌ ها.

دلش غنج رفت برای آن صدای محبوب بم و دورگه‌ی پس از خواب دایان. چشمان ذغالی و مخموری که پس از خواب بیش‌تر دل و دین آسکی را به بازی می‌گرفت.

- آره از شرکت که میاد همیشه یکی دو ساعت می‌خوابه، ببخشید یادم رفت بگم. گفت بمونم؟

با لبخند چشمانش را باز و بسته کرد:

- آره بابا گفت بمونی.

شیرین لبخند دندان نما و پهنی زد:

- آخ جون کلی می‌ترکونیم آسکی.

ــــــ

- آسکی؟

غلت زد و سمت شیرین خوابید:

- هوم؟

- میایی فردا بریم چهارباغ عباسی؟ صبح زودم بریم کافه جلفا صبحونه بخوریم؟

چه طور به شیرین می‌گفت ذهنش چه قدر مغشوش است؟ چه قدر دل نگران دو روز دیگر و برخورد دایان است؟ که هزاران بار خود را لعنت می‌کند به خاطر تصمیم عجولانه‌ای که گرفت؟

- آسکی با تو بودما؟

- نمیام آجی به خدا حوصله ندارم.

در تاریکی نمی‌توانست سیمای خواهرش را به خوبی رویت کند پس بالشتش را نزدیک برد:

- چرا خب؟ دایان که گفت اشکالی نداره بمونی حداقل یه خورده کیف کنیم باهم!

- ایشالله یه دفعه دیگه که اومدم می ریم.

- خوش می‌گذشتا، یه خورده‌ام حواست پرت می‌شد.

موبایلش را چک کرد؛ نه تماس و نه پیامی از جانب دایان، انگار تمام حرف‌هایش همان بود که به پدرش زده.

- یه چیز دیگه بپرسم آسکی؟

هر دو دستش را زیر سرش گذاشت؛ چرا شیرین نمی‌خوابید؟

- بپرس.

- دایان خان دست بزن داره؟ یا خیلی بد اخلاقه؟

تک خنده‌ی خواب آلودی کرد؛ خواهر کنجکاوش هیچ گاه بزرگ نمی‌شود!

- نه بابا بیچاره کجا بداخلاقه.

- دست بزنم نداره؟

- نه، خوشش نمیاد دختر یا زن و بزنه، یه بار من گم شدم یه زنی پیدام کرد گفت بریم خونش تا به دایان زنگ بزنم خلاصه رفتم و هر چی به دایان زنگ زدم جواب نمی‌داد که، آخر شب که پیدام کرد همچین کمربند کشید گفتم الان می زنه سیاه و کبودم می‌کنه اما فقط یه سیلی بهم زد.

- سیلی بهت زد؟

- آره، آخه فکر کرده بود از خونه فرار کردم بعدم ساعت نزدیکا دوازده بود وقتیم رسید زیاد ظاهر خونه موجه نبود.

- یعنی چی موجه نبود؟

- هیچی، بیخیال!

- اگه نه بداخلاقه نه دست بزن داره پس چرا ازش می‌ترسی؟

کامل چشم گشود و روی کمر خوابید، این طور که معلوم بود شیرین خیال خواب نداشت.

- کی گفته ازش می‌ترسم؟

- تابلوعه، یه نمونه‌ش اون سال که عمه اینا اومدن خونمون بعد عباس یه شوخی کرد تو خندیدی اصلاً همین که دایان بهت چپ انداخت موش شدی نیشت و جمع کردی.

سرش را سمت شیرین چرخاند:

- خب چون حواسم نبود خوشش نمیاد جلو پسر غریبه بلند بخندم، بعدم دایان و بخوای نخوای آخرش یه چیکه حسابی ازش می‌برن همه، دست خودشم نیست به خاطر فرم صورتش و استایلش و پرستیژاییه که داره. بقیه هم فکر می‌کنن وای چه آدمه ترسناکیه اما واقعاً این جوری نیست خیلی مهربونه.

- تو خونواده ما که آریا و مامان عاشقشن. وای یادته اون روز و تو بیمارستان که تصادف کرده بودید؟ یادش به خیر چه دعوایی شد.

خنده‌ی بلندی سر داد، مگر می‌شد یادش برود؟

- دعواش و با میلاد یادته؟

این بار هر دو خندیدند؛ شیرین اما خنده‌اش درد داشت، به یاد علاقه‌ای که میلاد داشت افتاد، چطور نمک خورده بود و نمک‌دان شکسته؟ چه طور پدر برای همیشه رفت و آمد با آن‌ها را تا غدغن کرد؟ یاد نفرین‌های مادرش و آق کردن عمویش افتاد، به راستی میلاد کجا بود؟ چه بر سرش می‌رفت؟

آسکی اما در غرق در فکر به دایان بود، با این شب سه شب می‌شد که از آغوش دایان طرد شده بود، دلش اتاق خودش را خواست، تخت محبوب و بزرگش که همیشه روی آن مانند یک ملکه با او برخورد می‌شد، ملکه‌ای که شاه‌اش دایان بود، دلتنگ نجواهای آرام و پر محبت قبل از خوابش شد که دایان زیر گوشش برای او می‌خواند، چه قدر بی‌تابش شده بود!

- تا حالا تو عمارتم دعوا کرده؟

- فکر کن دعوا نکرده باشه، با آراد زیاد رابطه‌اش خوب نیست این تیکه می ندازه اون جواب میده دعوا می‌شه اصلاً یه وضعیه.

- با شهیاد مشکلی نداره؟

پتو را بالا کشید و روی پهلو خوابید:

- دایان با همه مشکل داره کم پیش میاد با یکی خوب باشه‌.

- دوستم داره؟

- آره، آراز، فوژان، دانیار.

- آها.

چشمانش را روی هم چپاند.

- بخواب آجی، شب خوش.

***

چای‌اش را شیرین کرد و لقمه‌ی کوچکی در دهانش گذاشت:

- مامان جان صبحونه که خوردی یه زنگ به دایان بزن، خودت بهش زنگ بزنی هم این استرست میره هم شاید اون آروم بشه.

دست از قطعه قطعه کردن پنیر بشقابش کشید:

- جواب نمیده، دیشب دو بار زنگ زدم بهش.

- شاید خواب بوده چه می دونم حواسش نبوده الان باز زنگش بزن، برو تو اتاقم حرف بزن که راحت باشی.

موهای خورد شده‌ی ریخته روی پیشانی‌اش را خشن عقب فرستاد:

- باشه مامان باشه زنگش می‌زنم.

- نرمم باهاش حرف بزن یه عشوه قرمیلکی چیزی بیا که کوتاه بیاد، والا عرضه نداری به خدا وگرنه الان این پسره باید عین موم تو دستت باشه نه که بیای قهر بعد از ترست بشینی عزا من و بگیری، خاک تو سرت که خودم سیاست نداشتم بچه هامم پخمه‌تر از خودم.

گوشه چشمی به مادرش که ظرف‌ها را به آشپزخانه می‌برد انداخت، موبایلش را برداشت و شماره‌ی دایان را گرفت.

- مشترک مورد نظر...

موبایل را روی میز انداخت:

- ببین جواب نمیده، این از عمد جواب نمیده من می شناسمش الکی هی برمی دارم خودم و سبک می‌کنم، خیر سرم اومدم قهر، اون الان باید به من زنگ بزنه نه من به اون!

ظرف‌ها را درون ماشین ظرفشویی چید:

- صدات و بیار پایین انقدر به جون من غر نزن لابد دستش بنده جاییه بالآخره که زنگ می‌زنه اون وقت بشین تا صبح واسش غرغر کن.

در چهارچوب آشپزخانه قرار گرفت، بلندی و لرزش عصبیِ صدایش قابل مهار نبود:

- می‌خوام زنگ نزنه صد سال سیاه، مرتیکه هم دست روم بلند کرده هم کلاس می‌ذاره واسم، من فقط دلم می‌خواد این زنگ بزنه تا قشنگ بشورم بذارمش کنار.

با برپا شدن ملودی موبایلش نگاهی به صفحه‌ی آن انداخت و با دیدن شماره‌ی دایان سریع کنار مادرش جای گرفت:

- وای مامان دایانه بیا خودت جواب بده، بگو آسکی نیست.

دست از چیدن ظرف‌ها کشید و نگاه عاقل اندر سفیهی به دخترکش انداخت:

- بشور بذارش کنار دیگه، مگه نمی‌خواستی حرف بزنی باهاش خب بیا زنگ زد حالا حرفات و بزن.

- من چون نمی‌خوام موقعیت و بدتر کنم میگم تو جواب بده من الان عصبیم یه چیز میگم بدتر جری میشه، بگیر دیگه الان قطع می‌کنه.

موبایل را از دست آسکی گرفت و اتصال را برقرار کرد:

- سلام داماد گلم، چطوری عزیزم؟...آره این جا وایساده داره کمکم می‌کنه...نمی‌دونم صبر کن بپرسم مامان جان...

گوشی را از گوشش فاصله داد و خطاب به آسکی لب زد:

- میگه کاری داشتی زنگ زدی؟

مات مادرش را نگریست. آزاده هم با دیدن سیمای متعجب دخترش لب زد:

- دایان جان من گوشی و میدم دستش خودش بگه بهت نمی دونم چرا خشکش زده...چرا پس؟ باشه عزیزم هرجور خودت صلاح میدونی...خداحافظ قربونت برم.

موبایل را روی کانتر نهاد و لب زد:

- الهی بمیرم فکر کنم از خواب بیدارش کرده بودی، تو چه زنی هستی که نمیدونی شوهرت کی خوابه کی بیداره؟

از شوک درآمد؛ مادرش چه می‌گفت؟

- مامان، خوبه بهت گفتم بگو من نیستم یعنی چی که گفتی کنارم وایساده، چی گفت بهت؟

نگاه کلافه‌اش را به آسکی بخیه زد:

- چی می‌خواستی بگه پسره بیچاره؟ گفت اگه داره کمکتون می‌کنه که خودم بعداً بهش زنگ می‌زنم. چه مرده آقاییه به خدا خاک توسره بی‌لیاقتت، بیا ببین عاطفه چه جوری هروقت میاد این جا میشینه جِز می‌زنه واسه دایان اون وقت تو به خاطر یه بحث پشت کن به پسر به این ماهی.

- تو این سه سال کی دیدی من بگم مامان با دایان دعوام شده؟ یا کی دیدی به خاطر یه دعوا بلند شم بیام این جا؟ دیگه خسته شدم مامان خسته‌م کرده، به هر چیزی گیر میده مثلاً به اون چه دوسته من شوهر داره یا دوست پسر؟ مگه من میگم فوژان چی می‌خواد از جونت که دم و دقیقه یا عمارته یا به گوشیش زنگ می‌زنه چه طور دوستا اون دوستن دوستا من خار دارن؟

راست ایستاد و با دستمال مرطوبی شروع به پاک کردن در کابیت‌ها و کانتر کرد:

- من چه می‌دونم مامان جان اینارو باید به خودش بگی، من که نمی‌تونم دخالت کنم.

- نه آخه این که هی میگی ماهه و آقاست و خوبه حرص آدم درمیاد.

- من اگه حرفی می زنم چیزی میگم به خاطر خودتونه نمی‌خوام حرفی بزنم که بدتر بشین باهم.

دست به سینه به سینک ظرفشویی تکیه زده بود و عصبی یک پایش را تکان می‌داد.

- امروز عصر برمی گردم، این جوری بخوام بمونم اعصابم خورد میشه.

دست از کار کشید به دخترکش خیره ماند:

- بمون حداقل فردا برو این شیرینم گناه داره بعد از چند ماه دیدتت ذوق کرده بمون حداقل فردا برو قربونت برم.

- نه امروز برمی گردم موندنم به این استرسش نمی‌ارزه الکی اوقات شمارم تلخ می‌کنم.

نمی‌توانست بماند، افکارش ناآرامش می‌کردند، از فکر برخورد با دایان و واکنش او شب را صبح کرده بود و این حال با گذر زمان بیش از پیش ریشه در جانش می‌دواند.

ـــــــ

زیپ چمدانش را کشید، پدرش هم چنان سعی در تغییر جهت نظرش از "نماندن" به "ماندن" را داشت.

- خب مگه نمیگی بهت گیر میده باباجان؟

تو اگه الان بری که پرو میشه فکر می‌کنه کارش درسته بدترش می‌کنه. تو حداقل این دو روز و بمون بعدش من خودم می‌برمت فرودگاه.

انگشتش لای زیپ چمدان گیر کرد، آخ کوتاهی گفت و زخم را به دهان گرفت:

- اصلاً اشتباه من این بود که اومدم، الان جو خونه به خاطر شهرزاد به حد کافی متشنج هست نمی‌خوام منم بشم قوز بالا قوز. برمی گردم خودم با دایان حرف می‌زنم تکلیفم و روشن می‌کنم.

- خب منم که نمیگم نرو بابا، میگم شوهرت گفته دو روز بمونه و برگرده حداقل این دو روز و بمون که هوا برش نداره ازش می‌ترسی.

کمر راست کرد و به سمت کمد رفت:

- نمیشه بابایی استرس که داشته باشم این دو روز کوفتم میشه بذار برم حرف بزنم باهاش بعد سر فرصت باز میام.

کلافه نگاهی به آسکی انداخت و از اتاق خارج شد.

مادرش فرصت را مناسب دید و خود را به آسکی که در حال بیرون کشیدن مانتویش بود نزدیک کرد:

- یادت نره چی گفتم مامان جون، تو که مرغت یه پا داره هر چی میگم این گوشت در و اون یکی دروازه‌س حداقل یه بچه بیار که جا پا خودتم محکم کنی این شوهرتم سر به راه کنی، تا حالا کاری چیزی کردی؟

مانتویش را روی دستش انداخت و لب زد:

- بهش نگفتم اما هفت ماهه قرص نمی‌خورم فقط چند هفته پیشا بهش گفتم بچه می‌خوام که اگه حامله شدم نگه چرا به من نگفتی و من بچه نمی‌خواستم!

چنگی به صورتش کشید:

- خدا مرگم بده پس چرا حامله نشدی تا حالا؟

لبش را تر کرد و سعی کرد مادرش را آرام کند:

- نترس رفتم از دکتر پرسیدم گفت طبیعیه گفت حتی بعضی وقتا یه سالم طول می‌کشه تا باردار بشی بعدم گفت خودت و شوهرت بیاید یه آزمایش بدید تا ببینه اسپرما اون ضعیفه یا تخمکه من.

- خب، دادید آزمایش؟

- هنوز وقت نکردم، دیگه این چند روزه میرم.

نفسِ آسوده‌ای کشید و دستش را در هوا تکان داد:

- ایشالله که چیزی نیست، به هر حال دیگه تو این چند هفته هی بهش نزدیک شو که به یه سال نکشه، کشتن منو عمه و زن عموهات بس که گفتن چرا آسکی حامله نمیشه، تا هم حامله شدی سریع به من زنگ بزن تا بهت بگم چی بخوری چی کارا کنی که بچه‌ت پسر بشه.

ذوقی آرام و نرم زیر پوستش دوید؛ کودکی از دایان، بخشی از او در وجودش...

- دایان دختر دوست داره.

- بی خود که دوست داره، بچه اول باید پسر باشه، صبح که دختر زائیدی همین ثریا می‌شینه میگه عرضه نداشت یه پسر واسه بچه‌م بیاره.

چشم غره‌ای به مادرش رفت و سمت آینه گام برداشت:

- کی زن‌عمو بیچاره حرفی زده که این جوری راجبش میگی؟

- نگاه دختر من چه ساده‌ست، اگه قرار بود تو بفهمی ثریا پشت سرت چی به دایان میگه که این جوری مطیعش نبودی، اینا خوب بلدن چه جوری خودشون و جا کنن تو خر نباش هر چی من میگم گوش کن تا حامله شدی اول به خودم زنگ می‌زنی، پوشیدیم اسنپ و اینا نگیریا بابات گفت خودش می‌بردت.

- خودم می رفتم بابا خسته بود.

- خسته چیه؟ فقط میگم کاش می موندی حداقل از شیرین خداحافظی می کردی بچه کشت خودش و صبح از بس گفت با آجی این جا میرم با آجی اون جا میرم.

- خودم بعد یه جوری از دلش در میارم به خدا بمونم دیوونه میشم.

آزاده دستانش را از هم گشود و ابروانش را بالا فرستاد:

- صلاح مملکت خویش خسروان دانند، به من که گوش نمیدی حداقل بشین تمرین کن رفتی می‌خوای چی بگی. حاضر شدی بیا بیرون.

شلوار جینش را در دست گرفت:

- باشه مامان جون.

***

از آغوش مادرش بیرون جست.

- یادت نره زنگ بزنیا این آزمایش چی بود اونم حتماً برو ببین چه قدر طول می‌کشه بارداریت!

شالش را روی شانه انداخت و لبخند زد به این همه دل نگرانی‌های شیرینِ مادرش.

- چشم چشم.

صدای پدرش از داخل ماشین بلند شد:

- دو ساعته دارید خداحافظی چی می‌کنید؟ خب بیا دیگه.

آزاده شانه‌های آسکی را در دست گرفت:

- کاش می ذاشتی حداقل تا فرودگاه میومدم.

- نه مامان جان نیازی نیست الانم دیگه شیرین میاد خونه ببینه غذا نیست میشینه واسه شکمش گریه می‌کنه، میرم خودم.

- حداقل زنگ بزن دایان فرودگاه بیاد دنبالت، هوا داره میره واسه تاریکی خوب نیست تنها باشی.

چیزی در دلش فرو ریخت؛ هنگام رو در رویی با دایان چه باید می‌گفت؟

- باشه مامان. خداحافظ.

- خداحافظ، مراقب به خودت باش حواستم جمع باشه.

سرسری دستی تکان داد و سمت ماشین پدرش دوید.

ـــــــ

- من نمی‌دونم این اومدنت دیگه چی بود تو که هول بودی برگردی.

کمربند ایمنی را بست و به نیم رخ پر صلابت پدرش خیره شد:

- اشتباهم همین اومدنم بود. دایان می‌گفت خوشم نمیاد کسی مشکلات بینمون و بفهمه خودشم خدایی تا حالا اجازه‌ی دخالت کسی و تو زندگیمون نداده، نمی‌دونم چرا انقدر احمقانه تصمیم گرفتم. می دونم این کارم بیش‌تر از این که عصبی‌ش کنه ناراحتش می‌کنه.

- اون وقت تو که حساسیت شوهرت و می‌دونی این چه کاری بود که کردی؟

لاقید شانه‌هایش را بالا انداخت:

- نمی‌دونم، خریت کردم تو لحظه تصمیم گرفتم.

گذرا نگاهی به سیمای دخترکش کرد:

- حالا برگشتی می‌خوای چی‌کار کنی؟ می‌خوای من زنگ بزنم بهش؟

تماس پدرش با دایان احمقانه‌ترین و شاید آخرین گزینه‌ای باشد که بخواهد به آن فکر کند. این تماس فقط وضعیت را بغرنج ‌تر می‌کرد، دایان از دخالت و بیش‌تر از آن، از نصیحت شدن متنفر بود.

- نه بابا خودم باهاش حرف می زنم، می‌تونم آرومش کنم.

به قسمت آخر جمله‌اش فکر کرد؛ مطمئناً اگر از پس آرام کردن دایان برمی‌آمد الان در مسیر فرودگاه نبود و احتمالاً هیچ گاه نیازی هم به اصفهان آمدنش نداشت.

- خودت می دونی باباجون، می ترسم یه چیزی بگم، یه کاری کنم که بدتر بشه اما اگه دیدی خیلی می‌خواد اذیت کنه و حرصت بده حتماً بهم زنگ بزن.

غنچه تبسمی روی لب‌هایش کاشت؛ چه قدر این پدرِ سال‌ها گم شده و به یک باره پیدا شده هر روز دوست داشتنی‌تر و استوارتر می‌شد.

- باشه بابایی، مرسی.

***

چمدانش را کنار پایش گذاشت و به در عظیم و تازه رنگ خورده‌ی عمارت خیره شد. کلید را از کیفش خارج کرد و آرام وارد حیاط شد. تمام انرژی‌اش تحلیل رفت؛ دایان دست در جیب گرم کن سورمه‌ای رنگش و تی‌شرتی به همان رنگ مشغول صحبت با موبایلش در تراس اتاقش بود. چه قدر دل تنگ بود و خبر نداشت. نفسی گرفت و گام‌هایش را محکم‌تر از هر زمان دیگری برداشت، الآن وقت ضعف نشان دادن و پشیمانی نبود. در جواب راننده و باغبان تنها به تکان دادن سرش بسنده کرد، فکرش درگیرتر از آن بود که بخواهد حال و احوال کند. وارد پذیرایی شد، جز چند خدمه در حال گردگیری کسی در آن نبود.

- خوش اومدید خانم، بذارید چمدونتونو بیارم.

دسته‌ی چمدان را رها کرد و صدایش را به پایین‌ترین حد ممکن رساند:

- من که رفتم بعدش چی‌شد؟

متعجب از سوال آسکی هر دو ابرویش را بالا داد:

- هیچی خانم آقا گفتن رفتید دیدن خانواده‌تون و دو سه روز دیگه برمی‌گردید، البته فکر نمی‌کردم به این زودی برگردید.

اخم در هم کشید؛ کنایه می‌زد؟ استرس رودررویی با دایان تا حدی بود که گستاخی خدمت‌کار را بی‌پاسخ گذاشت و به سمت اتاق گام برداشت. ثریا را دید که از پله‌های طبقه‌ی سوم پایین می‌آمد، چه عکس العملی باید نشان می‌داد؟

- عه آسکی عزیزم برگشتی؟ چه زود اومدی، دایان گفته بود یکی دو روز می‌مونی که!

لبش را تر کرد و لبخندی اجباری را چاشنی جمله‌هایش:

- سلام، نشد دیگه انقدر آب و هواش آلوده بود آدم دیوونه می‌شد. دایانم که نبود دلم طاقت نیاورد اومدم.

با قیافه‌ای که ناباوریِ جمله‌های آسکی در آن بیداد می‌کرد لب گشود:

- خوب کردی عزیزم، برو دایانم تو اتاقه امروز و استثناً زودتر اومد خونه.

لبخندش را تجدید ساخت و به سمت اتاق رفت، دستش که دستگیره را لمس کرد مجدد آوای ثریا برخاست.

- راستی آسکی تا نرفتی تو اتاق بیا یه لحظه.

و با دستش اشاره زد که به سمتش برود.

- بله؟

نگاهی به در اتاق انداخت و محتاط لب زد:

- من سر اون جریان بارداری با دایان حرف زدم کم و بیش موافقت کرد دیگه خودتم امشب سنگات و باهاش وا بکن.

سرش را چرخاند و به اتاق نگریست؛ کم و بیش موافقت کرده بود؟ این که عالی بود.

- باشه زن‌عمو مرسی که حرف زدی باهاش.

- فدات شم قربونت برم، برو دیگه خسته‌ای سرت و درد نیارم. وقت کردی یه سری به اتاق شهرزادم بزن واسه ما که در و باز نمی‌کنه شاید با تو بهتر باشه.

قدمی عقب رفت و سرش را کمی فرو آورد:

- باشه زن‌عمو حرف می‌زنم باهاش.

تار موی سرکشی که مدام از زیر روسری به بیرون جست می‌زد را پشت گوش فرستاد و وارد اتاق شد. دایان هم چنان در حال صحبت با موبایلش بود و در تراس هم بسته شده بود؛ در این سرما چطور با یک تی‌شرت آن بیرون دوام می‌آورد؟ یعنی باید پیش قدم می‌شد؟ خب این طور که باز غرورش جریحه‌دار می‌شد. به پیکر تنومند دایان چشم دوخت در آن تی‌شرت جذب عضلات پشت شانه و کمرش به شدت خودنمایی می‌کردند. نیم قدمی به جلو برداشت، می‌توانست برود از پشت غافلگیرش کند، در آغوشش بگیرد و بوسه‌ی نرمی روی شانه اش بکارد یا هم‌ می‌شد که لباس‌هایش را تعویض کند، اخم در هم بکشد و روی کاناپه‌ی اتاق رو از تراس بگیرد.

- خانم، چمدونتون و کجا بذارم؟

هین آرامی کشید و دستش روی قلبش چسباند، چرخید و نگاه اخم آلودش را به خدمت‌کار دوخت.

- بیا بذارشون رو سر من، چه می دونم بذارش یه گوشه‌ای دیگه.

- ببخشید ترسوندمتون.

- نترسوندیم، سکته‌م دادی.

- چه خبره؟

چرخیدند و به دایان خیره شدند، در حالی که در تراس را می‌بست منتظر آن‌ها را می‌نگریست.

خدمت‌کار دهان باز کرد:

- خانم و ترسوندم البته عمدی نبود توی فکر بودن هر چی در زدم نشنیدن.

سرش را بالا پرتاب کرد:

- عیب نداره برو سراغ کارت.

نگاهی بین آن دو رد و بدل کرد و از اتاق خارج شد.

آسکی لبش را تر کرد و سمت او چرخید، اما دایان پیش دستی کرد و لب زد:

- به به آسکی خانم، از این ورا؟ ستاره‌ی سهیل شدی، واسه خودت میری واسه خودت میای منم که این جا مترسک سرِ جالیزم لابد.

انگشتانش را در هم قفل کرد و بی‌توجه به حرفایی که در هواپیما با خود تمرین کرده بود لب زد:

- سلام.

موبایل را روی پا تختی انداخت و روبه‌روی آسکی ایستاد:

- علیک سلام.

بر خلاف تصوراتش، لحن دایان آرام و نسبتاً مهربان بود و همین از استرسش تا حد قابل توجهی می‌کاست.

- خوبی؟

بی‌توجه به سوال آسکی ابرویی بالا انداخت:

- من مجوز موندنت و واسه دو روز صادر کرده بودم چی‌شده که یه نصفه روز بیش تر نموندی؟

لبخند مزخرفی کنج لبش کاشت:

- دلم...تنگ...شد.

با چشمان خمارش طوری آسکی را نگریست که او سریع تکانی به خود داد و لبخندش را جمع کرد.

- چرا بدون این که به من بگی رفتی؟

چشمانش را گرد کرد و با لحنی طلب‌کارانه لب زد:

- کی گفته بدون اطلاع رفتم؟ من بهت زنگ زدم خودت جواب ندادی.

- آره زنگ زدی اونم یه بار، دیدی جواب ندادم نتونستی پیام بدی؟ نمی‌تونستی نیم ساعت صبر کنی بعد دوباره زنگ بزنی؟ بچه خر می‌کنی عشقم؟

لبانش را بهم فشرد و مچ دستش را خاراند، چه‌ طور خلع سلاح شده بود.

- یه جوری حرف می‌زنی انگار من از سر دل‌ خوشی ول کردم رفتم مثل این که یادت رفته چه جوری گردنم و گرفتی بعدم گفتی کپه مرگت و بذار!؟

لبخند کج منحصر به فرد خودش را زد و دست آسکی را گرفت:

- به خاطر سه سال پنهون کاری باید می‌کشتمت خودت می‌دونی چه‌ قدر از دروغ و پنهون کاری بیزارم.

فشار آرامی به انگشتان ظریف دخترک وارد کرد:

- این به خاطر دروغ گویی و پنهون کاریات.

فشار را بیش‌تر کرد که اخم‌های آسکی در هم رفت:

- اینم واسه این که اگه حرفی باهام داری به همه میگی اِلا خودم.

فشار را کمی بیش‌تر کرد.

- اینم به خاطر این که دیگه بی‌اجازه از من بلند نشی بری سفر.

و دستش را رها کرد. همان طور که دست درد آلودش را در هوا تکان می‌داد با چهره‌ای در هم حرکات دایان را زیر نظر گرفت. او هم پشت به آسکی در کشوی میز توالت مشغول بود به سمت او چرخید و جعبه‌ای پاپیون زده را سمتش گرفت. متحیر هنوز هدیه را هضم نکرده بود که لب‌های دایان روی پیشانی‌اش قرار گرفت:

- در ضمن... منم دلم برات تنگ شده بود.

تمام تنش گر گرفت با شنیدنِ این جمله، دلِ مغرورِ او هم تنگ شده بود؟

جفت ابروهایش را بالا داد و با به جعبه‌ی هدیه اشاره زد:

- نمی‌خوای بازش کنی؟

لبش را تر کرد به هر جان کندنی که بود چشم از نگاه ذغالیِ محبوبش گرفت و پاپیون جعبه را کشید و آرام بازش کرد. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و با خنده به نیم ست قلب شکل و کریستالیِ درون جعبه خیره شد:

- دایان، بازم آبی؟

گردن‌بند را برداشت و پشت سرِ آسکی قرار گرفت:

- این آبی نیست و سورمه‌ایه بعدم جدای از این که همه رنگی بهت میاد آبی یه چیز دیگه‌ت می‌کنه.

دست دور شکم عروسش انداخت و نزدیک گوشش نجوا کرد:

- چرا تو لباس خوابات رنگه آبی نمی‌بینم؟

دستش را روی گونه‌ی دایان نهاد و با تبسم لب زد:

- حالا امشب می‌پوشم می‌بینی.

موهایش را بوسه‌ زد، آن قدر دل‌تنگ عروسش شده بود که دلش می‌خواست سر تا پایش را بوسه باران کند.

- دیگه هیچ وقت نرو!

سمت دایان چرخید و دستش را دور گردنش حلقه کرد:

- توام دیگه هیچ وقت باهام قهر نکن، تو شاید بتونی دووم بیاری اما من می‌میرم من تو این سه شب مُردم دایان، تو راحت پشت می‌کردی و می‌خوابیدی اما من تا صبح صدبار می‌مردم. دیگه هیچ وقت باهام قهر نکن!

نرم در آغوش دایان فرو رفت، مست شد از عطر مردانه‌ و ضربان قلبش، با خود اندیشید چه طور این دوری را تاب آورده بود؟ چه طور شب را بدون نجواهای او سر می‌کرد و صبح مجدد بیدار می‌شد؟ دایان با او قهر کرده بود و چه طور قیامت نشده بود؟

***

گوشواره‌هایش در گوش انداخت و موبایل را ما بین شانه و گوشش گذاشت:

- نه مامان جان چیزی نشد نگران نباش...آره خوب برخورد کرد حتی واسم هدیه‌ام خرید.

و تمام سعی‌اش را کرد تا آن تنبیه کوچک دایان را از صحبت‌هایش سانسور کند.

- شیرین چی گفت دید من نیستم؟...بهش بگو مگه بچه‌ای که قهر می‌کنی؟

دستی ما بین خرمن موهایش کشید و آرام آرام روی شانه‌هایش پخش‌شان کرد.

- باشه مامان برو، خدافظ.

موبایل را روی میز انداخت، عطرش را روی گردن پاشید و از اتاق خارج شد، باید صحبت کوتاهی هم با شهرزاد می‌کرد.

- چی گفت مامانت؟

زاویه‌ی نشستنش روی صندلی را تغییر داد و به دایان نگریست:

- نگران بود نکنه دعوامون شده باشه باز.

چشم از صفحه‌ی لپتاب گرفت و به آسکی چشم دوخت:

- اون جا که رفتی چیزی نگفتن؟

- نه بابا بیچاره همه‌ش می‌گفت برگرد سراغ خونه زندگیت، کلی هم طرف تو رو گرفت.

لبخند پنهانی زد، از احوالات مادر زنِ داماد دوستش خبر داشت.

- می‌گفت عمه‌ت میگه پس کی می‌خوان بچه‌دار بشن!

نگاهش تیز شد و به کاناپه تکیه زد و دستانش را دو طرف آن باز کرد؛ تیپ کامل مشکی‌اش با آن کاناپه‌های چرم سیاه رنگ و آن ساعت و دست‌بند گوچی حسابی تمرکز آسکی را در آرایش کردن بهم ریخته بود، هنوز هم موهای شلخته‌اش نم‌دار بودند!

- نمی‌دونم چرا کل دنیا کنجکاون ما کی می‌خوایم بچه‌دار بشیم؟

حوله‌ مو را در دست گرفت و طرف دایان رفت، لپ‌تاب را از روی پاهای او برداشت و خودش آن‌جا نشست و همان‌طور که موهای نم‌دار او را خشک می‌کرد لب زد:

- چون همه می‌دونن من چقدر عاشق بچه‌م و تعجب کردن که چرا بعد از سه سال هنوز بچه‌دار نشدم، صدبار گفتم موهات و درست خشک کن.

دست آسکی را کشید و در آغوش خودش انداخت:

-کوچولویِ من، تو بچه می‌خوای چیکار؟ حوصله داری بشینی بچه جمع کنی؟ این هیکل خوشگلتو خراب کنی؟ خواب شبمون و حروم کنی؟

- به خدا خیلی شیرینه دایان، بعدشم اگه قراره همه منطق تو رو داشته باشن که نسل آدمیزاد منقرض می‌شد، خدایی تو دلت نمی‌خواد یکی بابا صدات کنه، دستاشو بگیری تاتی تاتیش کنی؟

و هم‌زمان با جمله‌اش انگشت اشاره و میانی‌اش را به نشانِ راه رفتن روی سینه‌ی دایان تکان داد.

- بعدشم هیکل با یه باشگاه و دوتا رژیم حل میشه، شبا هم می‌تونیم واسه‌ش پرستار بگیریم، هیچ کدوم از دلایلی که آوردی قانع کننده نبود‌.

لحن کلامش جدی شد و یک ابرویش را بالا داد:

- راستی کی بهت گفت بری موهاتو این رنگی کنی؟

راست نشست؛ خوشش نیامده بود؟

- بهم نمیاد؟ فکر کردم خوشت میاد!

- مگه گفتم بهت نمیاد؟ میگم چی‌شد یهو رفتی شرابی کردی؟

در واقع هدفش از این بحثی که به راه انداخته بود پرت کردن حواس آسکی از موضوع بچه و حواشیِ آن بود.

- می‌خواستم تنوع بشه گفتم شاید توام خوشت بیاد.

دستی نوازشگرانه مابین موهایش کشید:

- خوشم اومد، ناز شدی. خودتم که هنوز موهات نم‌‌ داره!؟

دست آسکی را گرفت و روی صندلی جلوی آینه نشاند و سشوار را دستش گرفت:

- موهات چه بلند شده، دیگه کوتاهشون نکن!

شانه‌هایش را کمی بالا داد؛ خوشبختی نمی‌توانست تعریفِ دیگری از حال الانش داشته باشد...

- چشم.

آرام موهایش را برس می‌کشید و خشک می‌کرد، دخترک هم چشم بسته بود و خانواده‌ی سه نفره‌شان را متصور می‌شد.

- اون ربان قرمز رو بده.

فوراً چشم گشود از آینه دایان را نگریست:

- این که تو کشوئه؟

- آره، بده.

ربان را از کشو در آورد و دست دایان داد.

با دقت و تمرکز شروع به بافتِ موهای آسکی کرد و پایین موهایش را با آن ربان قرمز گره زد.

- چرا بچه دوست نداری؟

دستش از حرکتش ایستاد و به تصویر آسکی خیره شد، لحن کلامش مدل خاصی بود انگار که غم داشت!

- کی گفته بچه دوست ندارم؟

- هر وقت بحث بچه شد به خیال خودت حواس من و پرت می‌کردی. زندگیمون و دوست نداری یا خوشت نمیاد از من بچه‌ای داشته باشی؟

پیوند غلیظی میان ابروانش بست:

- یعنی چه این حرف؟

نگاه از دایان دزدید:

- پس فردا از دکترم وقت گرفتم باید بریم واسه چکاپ قبل از بارداری، می‌خوام بدنم و چکاپ کامل کنم و از لحاظ مطمئن بشم بچه‌م تو سلامت کامل به دنیا بیاد.

یک دستش را در جیب فرو و به اندازه‌ی نیم قدم پا پس کشید:

- باشه، میریم.

ضربه‌ای که به در وارد شد آن‌ها را از دنیای نگاه یک دیگر بیرون کشید.

- بچه‌ها نمی‌خواید بیاید پایین؟

از روی صندلی برخاست و به ثریا نگریست:

- مهمون اومده؟

- نه گلم همین جوری گفتم بیاید پایین دور هم باشیم.

- الآن میایم.

لبخند زد و همان طور که در را می‌بست لب زد:

- باشه عزیزم پس زود بیاید.

مجدد به سمت دایان بازگشت:

- پس، واسه پس فردا میایی؟

کمی طول کشید، کمی مکث کرد اما در نهایت نجوا کرد:

- میام!

لبخندی زد و دندان‌های یک دست و مرواریدی‌اش به رخ دایان کشید:

- پس حالا بیا بریم پیش بقیه.

لبخند کج و کوتاهی زد و دنبال آسکی راه افتاد.

ــــــــــ

نایلون همبرگر را روی کانتر گذاشت و به خدمه نگریست؛ از بچگی یاد نداشت زیاد مسیرش به آشپزخانه خورده باشد و همین علّتی می‌شد تا همیشه فضای آن جا برایش تازگی داشته باشد.

- خاتون همبرگرت عالی بود مثل همیشه.

- نوش جونت عروس خانُم، هر وقت خواستی بگو تا واست بپزم.

با دستمال دور دهانش را پاک کرد و آن را در سبدیِ سینک انداخت:

- این همبرگرات و باید دیر به دیر خورد تا اون طعم نابش همیشه خاص بمونه.

و همین که خواست لبخندی به روی خاتون بپاشد هجوم تمام محتویاتِ معده‌‌اش را به دهان حس کرد.

ــــــــــ

آبی به صورتش پاشید و در آینه‌ی عظیم دست‌شویی به تصویرش بی‌جان و زرد رنگش نگریست.

طلعت با ذوق دهان باز کرد:

- مال حاملگیته، به دلم برات شده پسره کاکل زریم داره میاد.

ثریا طلعت را کناری زد و پشت چشمی نازک کرد:

- حالا شاید دختر باشه، خدا کنه سالم باشه جنسیتش که مهم نیست.

شهرزاد دست به سینه مردمکی در کاسه چرخاند؛ اگر خبره بارداریِ آسکی نبود به هیچ وجه اعتصابش را نمی‌شکست.

باران که لبه‌ی تخت اتاق آنان نشسته بود یک پایش را تکان داد:

- حالا از کجا معلوم حامله‌س؟ نوبت دکترش فرداست الکی امیدوارش نکنید.

طلا یک دست به کمر زد و روی پاشنه‌ی پا چرخید:

- انشالله که حامله‌س، یعنی مطمئنم که حامله‌س حال و روز زن باردار و دیگه بعد چهل پنجاه سال نشناسم که باید روونه بیابون شم.

ثریا سریع آن‌ها را کنار زد و مشغول جست و جوی موبایلش شد:

- وای که به دیاکو بگم از خوشی بال در میاره، عاشقِ نوه‌س، چند ماه بود هی می‌پرسید پس چرا اینا نوه من و نمیارن!؟

به سختی بزاغ دهانش را بلعید، دستش را روی شکمش نهاد، حس می‌کرد، زندگی را حس می‌کرد، تکه‌ای از دایان را درون خودش حس می‌کرد. چشم بست و اندیشید که واکنش دایان بعد از این خبر چه خواهد بود؟ اصلاً چه طور باید به او می‌گفت؟

ـــــــ

کرم را که فشرد محتویات آن با شدت بیرون ریختند و مقداری از آن هم به آینه پاشید.

- دایان چی‌کار داری می‌کنی؟ اون کرم دو تومن قیمتش شده ها!

حیرت زده سر بلند کرد و ثانیه‌ای محو تصویر آسکی در آینه شد:

- چه قدر!؟ دو تومن؟ این که کرم دست و صورته!

کرم را از دست دایان کشید، چشم غره‌ای نصیبش کرد و آن را داخل جعبه‌اش گذاشت.

- آب رسانِ پوسته، ضد لک و شفاف کننده هم هست، خارجیه‌ها!

یک دستش را به کمرش زد و دست دیگرش را لبه‌ی میز:

- من این کرم و بزنم یا بخورم؟ دو تومن میدی واسه کرم دست صورت؟ بقیه لوازم آرایشات چه قدره؟ تو می‌خوای من و ورشکسته کنی؟

بی‌توجه به غرغرهای دایان کمی از فاصله گرفت و لبخند زد:

- فکر کنم حامله شدم دایان.

حالت صورتش از هم باز شد، شوکه جمله‌ی آسکی را برای خود تکرار کرد:

- چ...چی؟

- امروز تا یذره از همبرگر خوردم زودی حالم بد شد، فکر کنم واسه ویارم باشه، آخه هیچ وقت همبرگرا خاتون حال و بد نمی‌کرد، صددرصد باردارم.

- حالا از کجا معلوم به خاطر بارداریه؟

لبخند خشکید روی لب‌هایش؛ این نباید واکنش دایان می‌شد!

- یعنی چی از کجا معلوم؟ هفت ماهه به توافق رسیدیم، قرص نمی‌خورم، رابطه‌‌مونو بیش‌تر کردم، خب معلومه که باردارم.

گوشه‌ی بینی‌اش را خارشی کرد و متفکرانه تای ابرویش را بالا داد:

- آها، نمی‌دونستم هفت ماهه قرص نمی‌خوری؟

دستانش را کمی به طرفین باز کرد:

- الان یعنی چی این حرف؟ مگه مهمه؟ ما تصمیم داشتیم بچه‌دار بشیم و الان این اتفاق افتاده.

- پس یعنی اون نوبت دکتر و اینا تعطیل؟

دستانش را پشت کمر نهاد و با ذوقی عجیب خودش را به دایان نزدیک‌تر کرد:

- معلومه که نه دیوونه تازه باید برم بهم رژیم غذایی مناسب و حرکت تمرینی بده، وایی خیلی هیجان دارم تو چی؟

لبخندی که مصنوعی بودنش از خورشید آسمان مشخص‌تر بود بر لب زد:

- آره، منم هیجان دارم.

وسط اتاق ایستاد و به نقطه‌ای از اتاق اشاره کرد:

- اون جا گهواره‌ش و می‌ذاریم، واسه سیسمونیشم همین اتاق کنارمون و برمی داریم.

سمت دایان چرخید، تمام پیکرش از فرط هیجان بی‌قرار بود:

- من از این کمد ساده‌ها نمی‌خرم واسش، یه سیسمونی های خفنی تو اینستاگرام دیدم می‌خوام اونا رو سفارش بدم، تخت و کمدش کلاً هیچیش نباید مثل بقیه بچه‌ها باشه، بچه‌ی ما باید خاص باشه همه‌ چیزش، اگرم نبود میدیم واسش بسازن از بهترین طراح‌ها کمک می‌گیرم، دایان توام نظر بده دیگه!

بالای ابرویش را نوازشی کرد و شانه‌هایش را بالا داد:

- نمی‌دونم تا جنسیتش مشخص نشه که نمی‌تونیم تم بدیم.

دستش را روی شکمش گذاشت و لب‌هایش را داخل کشید:

- به نظرت چند هفته‌شه؟ یا چند ماهشه؟

به شکم آسکی خیره شد؛ فرزندش آن جا بود؟ شنیده بود که بعد از فرزند آوری تمام تمرکز زن‌ها روی بچه‌هایشان می‌رود، یعنی توجه و علاقه‌ی آسکی نصف می‌شد؟ لبش را به نشان نفرت کج کرد؛ از بچه بیزار بود، بیزار!

- دایان با تو بودما!

از فکر در آمد:

- من از کجا بدونم؟ مگه من دکتر زنان زایمانم؟

- وا چته؟ فقط یه سوال کردم.

بی‌علاقه سرش را تکان داد و روی تخت دراز کشید:

- هیچی یه خورده خسته‌م فقط، حالا فردا میریم دکتر می‌فهمی، من می‌خوابم یه ساعت دیگه بیدارم کن.

با چند گام بلند خود را به او رساند و لبه‌ی تخت نشست، دستانش را کمی دراز کرد و خود را سمت دایان کشید:

- با بابات حرف زدی؟

چشمان بسته‌اش را باز نکرد:

- در رابطه با؟

- شهرزاد دیگه، امروز باز اومد پیشم کلی گریه کرد، از اون طرف هم پسره داره دیوونه میشه از این ورم که شهرزاد، آخه خدا رو خوش میاد این جوری؟

- آدم زنده وکیل وصی نمی‌خواد خودشون که زبون دارن برن حرف بزنن من دخالتی نمی‌کنم که اگه صبح به مشکل خوردن یا پسره آدم نبود بگن دایان اصرار کرد.

گوشه‌ی لبش را گزید؛ الحق که بعد از کار معدن راضی کردن و صحبت با دایان راجب موضوعی‌ست که باب میلش نیست.

- وقتی خودشون دارن میگن که دیگه کسی به تو کاری نداره.

- منم به کسی کاری ندارم.

بالشتش را برداشت و روی صورت دایان کوبید:

- بپکی دایان چه قدر حرف می‌بری تو، شد یه بار یه چیز بگم بگی چشم؟

بالشت را کنار زد و کمی خود را تکان داد؛ شانس آورد که بالشت نرم بود.

- خواستگاری اونا هیچ ربطی به من و تو نداره، منم نه حوصله این بچه بازیا رو دارم نه اعصابشو.

دست دراز کرد و آرام با دو انگشتش سعی کرد یک چشم دایان را باز کند:‌

- وقتی دارم باهات حرف می‌زنم به من نگاه کن.

دست آسکی را پس زد و خمار نجوا کرد:

- دعوات می‌کنما!

عقب کشید و در حالی که برمی‌خاست لب زد:

- پس من میرم به شهرزاد میگم دایان گفت به من چه.

- از همون طرفم برو اصفهان.

شکلکی برای چشمان بسته‌ی دایان در آورد و از اتاق خارج شد.

- بی‌ذوق!

***

- زن عمو دیگه زیاد راه نرو، از این پله‌ها هم نمی‌خواد زیاد بالا پایین بری واسه کمرت ضرر داره.

بارانا چوب بیلیارد را روی میزش انداخت و به آن تکیه زد:

- زندایی یه جوری حرف می‌زنید آدم می‌مونه به خدا، انگار که تو کل دنیا فقط آسکی حامله می‌شه.

آخرین پله را هم پایین آمد و نگاه کوتاهی سمت بارانا انداخت.

- حواسم هست زن‌ عمو این جوری کنید لوس میشما.

دیاکو چشم از تلوزیون گرفت و نگاه پر ستایشش را به سیمای آسکی بخیه زد:

- قربون نوه و عروسم بشم من، بیا عمو بیا بشین پیش خودم.

شهیاد چوب را زیرِ توپ‌ها زد و بلند گفت:

- الان یعنی قراره اینا ننه بابا بشن؟ بزن بارانا توبت توعه.

طلا تند تند پرتغالی را برای آسکی خورد کرد و تشرد زد:

- ننه بابا چیه بی ادب؟ وارث خون افشارها داره به دنیا میاد، شاه پسرم داره به دنیا میاد. آخ عمه قربونش بره.

آسکی هیجان زده از تعاریف طلا آرام سرانگشتانش را به هم کوبید:

- وای خدا فکر کن برم واسه‌ش لباس بخرم.

طلعت آرام روی پای آسکی زد و با چشمکی گفت:

- دایان چی گفت؟

سعی کرد خوشی‌‌اش را با واکنش منفیِ دایان از بین نبرد:

- خب اون زیاد موافق نبود یه عکس العمل عادی نشون داد.

ثریا کیوی را سمت آسکی گرفت:

- درست می‌شه تو نگران نباش همین که بچه به دنیا بیاد از این رو به اون رو می‌شه، این دیاکو هم مثل خودم دایان بود خبر بارداریمو شنید زد ذوقمو کور کرد.

طلا مغز پسته‌ها را داخل کاسه‌ای ریخت:

- مردا همه‌شون همینن از اوناییشون که واسه بچه غش و ضعف می‌کنن بگیر تا اونایی که از بچه بدشون میاد، بیا عمه اینارم بخور.

سرخوش قهقهه‌ای زد و ظرف میوه را روی میز گذاشت:

- وای چه خبره؟ می‌ترکم که این جوری!

ثریا به یک باره سرش را سمت او چرخاند و با نگاهی غصب آلود گفت:

- نمی‌خورم و چاق می‌شم و حالم بد می‌شه نداریم قشنگ هر چی بهت دادیم باید بخوری وگرنه با من طرفی!

دستش را دور گردن ثریا انداخت و گونه‌اش را بوسید:

- چشم مامان بزرگِ مهربون.

ثریا که می‌رفت تا خنده‌ای روی لب‌‌هایش شکل بگیرد آسکی را پس زد:

- مامان بزرگ چیه دیگه؟ یادش میدی بهم بگه مامان جون!

- چشم...مامان جون.

و با لبخند به ثریا نگریست.

همان طور که یک دست در جیب شلوار گرم کنش کرده بود و از خاطرش رفته بود بندهای آن را گره بزند از پله‌ها پایین می‌آمد. خمار خواب بود و با یک دست صورتش را ماساژ می‌داد.

- سلام بابا دایان‌.

این شهیاد بود که جمله را ادا کرد و پشت بندش قهقهه‌ی بلندی سر داد.

دایان اما گوشه چشم کوتاهی حواله‌ی شهیاد کرد و غرید:

- بابا دایان و زهرمار.

آراد که تازه از راه رسیده و خبر را شنیده بود، دکمه‌های پالتویش را از هم باز کرد:

- خوبه که هر روز خوش اخلاق‌تر می‌شی.

روی مبلی تک نفره نشست و مجدد چشم بست.

- تو هم هر روز فضول‌تر می‌شی این به اون در!

ثریا فوراً ظرف دیگری برداشت و به طرف دایان خیز گرفت:

- قربون پسرم بشم من که داره بابا می‌شه، الان می‌گم اسفند دود کنن برات تصدقت بشم.

آراد بالای سر دایان قرار گرفت و با دو انگشت اخم‌هایش را باز کرد:

- یعنی جدی جدی داری بابا میشی؟

- ابروهامو ول کن، شقیقه‌هامو ماساژ بده سرم درد می‌کنه.

دیاکو که روی مبل کناریِ دایان نشسته بود، دست روی دست او گذاشت:

- رو اسمش فکر کردین بابا؟

آسکی راست نشست و به حرف آمد:

- نه هنوز عمو، تا نفهمیم جنسیتش چیه که نمی‌تونیم واسه‌ش اسم بذاریم.

جهان هم که به همراه پسرش از راه رسیده بود لب زد:

- جنسیت که مهم نیست همین که سالم باشه کافیه.

دایان تکیه‌ی سرش به مبل را برداشت و به جهان خیره شد:

- حالا اگرم دختر باشه که چه بهتر!

دیاکو تشر زد:

- بچه اول باید پسر باشه، ایشالله دومی و دختر میارید.

همین که دایان دهان باز کرد تا چیزی بگوید خدمتکار اعلام کرد که شام حاضر است.

***

- خیلی خوش اومدید.

مرسی نیمچه لبخندی زد و آسکی با هیجان دستانش را در هم قفل کرد:

- مرسی خانم دکتر.

دکتر دست‌کش‌هایش را دستش کرد و به تخت اشاره زد:

- عزیزم مانتوت رو در بیار و این جا دراز بکش.

روی صندلی نشست و ژل را به شکم آسکی مالید:

- باباش چه حسی داره اگه بفهمه داره نی نی‌دار می‌شه؟

یک دستش را در جیبش فرو برد؛ مطمئناً حس خاصی نداشت.

- مثل بقیه.

آسکی با خنده چشم از دایان گرفت و به دکتر نگریست:

- باباش زیاد موافق نیست واسه همین انقدر هیجان زده‌ست.

- عزیزم بی بی چک استفاده نکردی؟

اخم‌ها دکتر کافی بود تا بذر نگرانی در دل آسکی کاشته شود:

- نه.‌..یعنی...فکر نمی‌کردم دیگه لازم باشه.

دایان یک ابرویش را بالا داد:

- چیزی شده؟

دکتر شانه‌ هایش را بالا پرتاب کرد:

- باردار نیستی که عزیزم، احتمالاً حالت تهوعت مسمومیت غذایی چیزی بوده.

از روی صندلی برخاست و دست‌کش هایش را در آورد:

- قرار بود امروز آزمایش‌هایی که گفته بودم بیاری، آوردی؟

آسکی اما جز حرکت مسکوت لب‌های دکتر چیز دیگری نمی‌دید و نمی‌فهمید. گفته بود باردار نیست، مگر می‌شد کودکش یه مسمومیت غذایی باشد؟ دکترِ نفهم، از کدام خراب شده‌ای مدرک گرفته بود؟ کودکش را حس می‌کرد، چطور می‌گفت مسمومیت است؟

- آسکی جان دکتر با شماست، برگه آزمایش آوردی؟

به دایان نگریست؛ چهره‌ی او هم گرفته بود اما نه زیاد، حتی می‌توانست لبخندی پشت ابروهای پیوند خورده‌اش ببیند. دستش را از دست دایان بیرون کشید، برگه‌ها را روی میز دکتر کوباند و از اتاق خارج شد.

ــــــــ

بی‌ بی چک را درون سطل زباله پرت کرد، از دستشویی بیرون آمد و زیر پتو خزید، این شده بود تمام کاری که بعد از آن سه روز پیشِ کذائی انجام می‌داد. چه قدر زود گذشت از روزی که پزشک کودکش را مسمومیت غذایی خوانده بود و بعد از آن خود را در اتاق حبس کرده و حتی امروز هم رسیدن نتیجه‌ی آزمایش نتوانسته بود این طلسم زندانی‌ کردنش را بشکاند. آزار دهنده بود، این که تا قبل از پیوند خوردن تنش به تن دایان تنها بود و بعد از آن تنهاتر شده بود، روزگارش دلگیر بود و دلگیرتر شده بود. عجب زندگی مزخرفی را می‌گذراند. آب دهانش را بلعید و جنین‌وار در خود مچاله شد، کنجکاو بود ببیند چه در نتیجه‌ی آزمایشش آمده، پس کی دایان می‌رسید؟ صدای پچ پچی که گویا بحثی در حالت خفه‌گی بود به گوشش رسید. آرام برخاست پشت در اتاق ایستاد و گوشش را به آن چسباند؛ صدای دایان و ثریا بود.

- چی و بسه دایان ها؟ چی و بسه؟ نکنه اینم می‌خوای سرپوش بذاری؟ یا می‌خوای بگی به ما ربطی نداره؟ ها؟ چی می‌خوای بگ...

- بس کن مامان ببین می‌تونی همه رو خبردار کنی، این مسئله به من و آسکی مربوط می‌شه هیچ کسم حق دخالت نداره.

- حق دخالت نداره و زهرمار، از بس هیچی بهت نگفتیم امروز در میایی این جوری میگی، به ما ربط نداره پس به کی ربط داره؟ اصلاً نکنه این و می‌دونستید و نگفتید؟ آره؟ می‌دونستید؟

صدای دایان کلافه و خشمی پنهان داشت ثریا اما نیازی به تمرکز نداشت تا بفهمد که فوق العاده عصبی‌ست، چرا سعی داشتند صدای‌شان را پایین نگه دارند؟

- از کجا باید می‌دونستم مامان؟ منم مثل شما الآن فهمیدم، خوبه اون جا بودید وقتی دکتر گفت نتیجه تازه امروز اومده.

- آره، آره خدا رو شکر اون جا بودم و فهمیدم، فهمیدم که نباید چشم انتظار نوه باشم که تو و آسکی نمی‌تونید با هم بچه‌دار بشید وگرنه معلوم نبود چند سال می‌خواستید ازم قایم کنید!

وحشت زده از در فاصله گرفت، دستش را روی گوشش گذاشت؛ درست شنیده بود؟ نمی‌توانست مادر شود؟ نه، حتماً اشتباه شنیده. در را باز کرد و از اتاق خارج شد، دایان و ثریا کمی آن طرف به حالت تهاجمی روبه‌روی یک دیگر ایستاده بودند و با شنیدن صدای در حواس هر دو معطوف آسکی شد. قدم اول را به سمت آن‌ها برداشت؛ بدون تعادل، در خلسه، با بدنی لرزان.

- همه...حرفاتون و...شنیدم...

و کمی دست و سرش را به سمت اتاق کج کرد.

- اون جا...اون جا وایساده بودم...پشت در...

دایان کامل سمت او چرخید:

- آسکی جان.

- شنیدم...شنیدم که گفتی...گفتی بچه‌دار نمی‌شم.

جمله‌ی آخرش را که ادا کرد سونامی درونش با تمام فشار تنها به قطره اشکی از چشمش چپش مبدل شد.

دایان با دو گام بلند نزدیک شد و شانه‌هایش را در دست گرفت:

- می‌تونی به خدا، کی گفته نمی‌تونی؟ اشتباه شنیدی قربونت بشم من.

نگاهش را آرام چرخاند و روی سیمای دایان نگه داشت:

- چرا دروغ میگی؟

تن صدایش را بالا‌تر برد:

- چرا دروغ میگی؟

با شدت دایان را عقب هل داد:

- چرا دروغ میگی؟

موهای سرش را در دست گرفت:

- همه‌ش دروغ میگی، همه چی و دروغ میگی.

لحظه‌ای به خودشان آمدند و سمت آسکی دویدند.

- آسکی، زن عمو، من غلط کردم غلط کردم.

دایان دستانش را گرفت و بالای سرش نگه داشت:

- چرا این جوری شدی تو؟

فریاد بلندش همه‌ را حتی خدمه را به بالا کشاند.

- چه خبر شده این جا؟

بی‌توجه به سوال طلعت سعی در مهار کردن آسکی داشت که ناگهان تنش شروع به لرزش کرد.

- چی شد آسکی؟

رنگ پوستش به کبودی رفت و به یقه‌ی دایان چنگ زد.

ثریا وحشت زده به حرف آمد:

- این اسپری می‌خواد، اسپریش کو؟

به مادرش نگریست؛ اسپری کجا بود؟

دیگر اطرافش را نمی‌دید، دستان دایان را چنگ میزد برای ذره‌ای اکسیژن، رمق از تنش رفت، چشمانش تار و در نهایت بسته شد.

***

- بهوش اومد نمی‌خوام هیچ حرفی راجب بچه و این چیزا جلوش بزنید.

- آخرش که چی عمه جان؟ باید بچه دار بشید یا نه؟ آخه زنِ اجاق کور که به درد نمی‌خوره.

دست مشت شده‌اش را در جیب فرو کرد که مبادا در دهان یاوه گوی عمه‌اش فرو آید.

- چه اجاق کوری؟ من و آسکی با هم نمی‌تونیم بچه‌دار بشیم اما جدا از هم می‌تونیم. پس این اجاق کوری حساب نمی‌شه که اگرم بشه مشکل از منم هست.

ثریا دست مشت شده‌اش را جلوی دهان نگه داشت و تشر زد:

- عه، درد و مشکل از منه، می‌خوای عیب بذاری رو خودت احمق؟

سمت مادرش چرخید:

- چه عیبی آخه مامان؟ اسپرمای من با تخمک‌های آسکی ترکیب نمیشن، هیچ کس مشکل نداره نه اون نازاست نه من.

- خب عمه جون نگفت درمانش چیه؟

چشم از طلعت گرفت؛ نگاه کردن به او کراحت داشت‌.

- مشکلی نیست که درمان داشته باشه، نباید ازدواج می‌کردیم.

طلا گونه‌ی آسکی را نوازشی کرد:

- یاده داداش رضا افتادم، لیلی هم وقتی فهمید بچه‌دار نمی‌شه حالش کمتر از آسکی نبود انگار دارم اون روزها رو می‌بینم.

دایان هم سمت دیگر آسکی نشست:

- بچه‌دار نشیم، فدا یه تار موهاش.

ثریا در پایین ترین نقطه‌ی تخت نشست:

- مگه الکیه، این همه ارث مالک نمی‌خواد، این عمارت بعد از ما صاحاب نمی‌خواد، یه عمر نسل افشار چرخیده که این جا قطع بشه؟

موهای دخترکش را نوازش کرد:

- مرده شورِ این عمارت و پول و ببرن، دیگه حتی یه لحظه‌ام نمی‌خوام استرس چیزی و داشته باشه. به درک که نسل مزخرفمون این جا قطع می‌شه، برید یه پسر دیگه به دنیا بیارید اون تا قیامت خونتونو بکشونه، می‌بینید که من نمی‌تونم!

طلعت برخاست، از آن‌ها رو گرفت و رفت.

دایان زیر چشمی رفتنش را تماشا کرد، اما هیچ اصراری مبنی بر ماندنش نکرد.

لبخند کجی زد و سمت بقیه لب زد:

- ملاقات مریض کوتاهش خوبه، نمی‌خوام بهوش که میاد دورش شلوغ باشه.

طلا چشم غره‌ای به او رفت و ایستاد، ثریا هم نگاه خصمانه‌ای حواله‌اش کرد و آن‌ها نیز از اتاق خارج شدند.

کنار آسکی دراز کشید و آرام دستش را زیر سر او گذاشت:

- می‌دونم دو ساعته بهوش اومدی فضول خانم دیگه چشمات و وا کن.

پلک‌هایش لغزید و به محض باز شدن قطره آشکی از گوشه‌ی چشمش پایین سرید.

دایان دست دراز کرد و قطره اشک را از صورتش پاک کرد، او را در آغوشش کشید:

- نبینم بخوای گریه کنی‌ها، به درک که بچه‌دار نمی‌شیم اصلاً چه بهتر، می دونی که از بچه بدم میاد.

بیابان خشک لب‌هایش را تر کرد، صدایش گویی از چاهی عمیق به گوش می‌رسید.

- گفت درمان نداره؟

موهای شرابی رنگ دخترکش را بوسید:

- نه. چون مشکلی نداریم.

خود را در آغوش دایان مچاله کرد و بی‌صدا هق زد.

- آسکی تو بغل من هق هق نکن از خودم بیزار میشم.

دستش را جلوی دهانش گرفت و صورتش را به پیراهن دایان چسباند.

- خب واسه چی این جوری می‌کنی؟ گور بابا بچه، می‌اَرزه به خاطرش اعصاب جفتمون و خورد کنی؟

سرش را بلند کرد و به دایان نگریست:

- اگه من نمی‌شنیدم بهم می‌گفتی؟

برخاست و روبه‌روی دایان نشست، او هم به تبعیت از آسکی نشست.

- راستش و بگو، می‌گفتی؟

نامحسوس سرش را به نشان مثبت تکان داد، انگار از جوابی که می‌داد مطمئن نبود.

- نمی‌گفتی، می‌دونی چرا؟ چون تو خودخواهی، حتی این جا منم هیچ اهمیتی واسه‌ت نداشتم.

از حال نامیزان آسکی آگاه بود پس آرام شانه‌هایش را در دست گرفت و سعی کرد او را وادار به دراز کشیدن کند.

- باشه عزیزم تو بخواب بعداً باهم حرف می‌زنیم.

محکم زیرِ دستِ دایان کوبید:

- به من دست نزن، دیگه حق نداری به من دست بزنی، ازت بدم میاد، از آدمای خودخواهی مثل تو متنفرم، چون تو راضی نبودی بچه‌دار نشدیم، من به خاطر تو نمی‌تونم مامان بشم.

- چه ربطی به خواستن و نخواستن من داره؟ چرا مثل آدمِ احمق حرف می‌زنی؟ خب میومدی باهام ببینی دکتر چی میگه!

خودش را بغل کرد و به تاج تخت تکیه زد:

- از اتاق برو بیرون.

برخاست و نفسش را محکم بیرون داد؛ خدا آخر و عاقبتش را به خیر کند. چرخید و به سمت در رفت.

***

ثریا اولین نفر خود را به دایان رساند:

- چی شد مامان، بهتره؟

دستی به نیمه‌ی صورتش کشید:

- شوکه شده، یکم طول می‌کشه تا کنار بیاد.

طلا نزدیک او شد و دل گرمانه دست روی شانه‌اش نهاد:

- حواسم بهش هست خیالت راحت باشه.

طلعت ولی پا روی پا انداخت و باران را نزدیک خود کشید:

- حالا بعدش می‌خواید چیکار کنید عمه؟

لبش را گوشه‌ای جمع کرد و بی آن که پاسخ طلعت را دهد روی مبل نشست و سمت شهرزاد چرخید:

- به این پسره کامران بگو انقدر پا نشه بیاد سر وقته من، حرفی داره یا با مامانت بزنه یا با شهیاد.

سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با ناخن‌هایش شد.

- چشم.

- مگه پسره میاد سراغ تو عمه؟

- آره بابا کلافه‌م کرده.

دستش را به کمر زد و خصمانه شهرزاد را نگریست:

- پسره چشم سفید فکر کرده اومده خاستگاری کی؟ با جیب خالی حق نداره حوالی این عمارت بپلکه چه برسه بخواد جرات کنه بیاد خاستگاری نوه خان. این طوری نمیشه خودم باید اساسی تکلیف و باهاش روشن کنم.

شهرزاد نگاه ملتسمانه‌اش را به دایان دوخت. دایان هم سرش را به تاج مبل تکیه زد و چشم بست:

- دیگه نوه خان بودن دوره‌اش گذشته، دیگه الآن اگه مردم به آقاجون قیصرخان می‌گفتن به خاطر احترامی بود که به باباش و بابابزرگش داشتن، کی به کیه الآن دیگه.

- کی به کیه یعنی چه دایان عمه؟ هر چقدرم که این مسئله کم رنگ شده باشه چیزی و عوض نمی کنه ما خان زاده‌ایم، تو نوه‌ی پسریِ خانی، باید یکی دامادمون بشه که حداقل سرش به تنش بیارزه یا نه؟ این دختره رو تو پرِ قو بزرگ نکردم که تازه بخواد تو خونه چهل متری!

شانه‌ای بالا انداخت:

- خودتون می‌دونید.

پایان پارت🥀

ثریا دست مشت شده‌اش را جلوی دهان نگه داشت و تشر زد:

- عه، درد و مشکل از منه، می‌خوای عیب بذاری رو خودت احمق؟

سمت مادرش چرخید:

- چه عیبی آخه مامان؟ اسپرمای من با تخمک‌های آسکی ترکیب نمیشن، هیچ کس مشکل نداره نه اون نازاست نه من.

- خب عمه جون نگفت درمانش چیه؟

چشم از طلعت گرفت؛ نگاه کردن به او کراحت داشت‌.

- مشکلی نیست که درمان داشته باشه، نباید ازدواج می‌کردیم.

طلا گونه‌ی آسکی را نوازشی کرد:

- یاده داداش رضا افتادم، لیلی هم وقتی فهمید بچه‌دار نمی‌شه حالش کمتر از آسکی نبود انگار دارم اون روزها رو می‌بینم.

دایان هم سمت دیگر آسکی نشست:

- بچه‌دار نشیم، فدا یه تار موهاش.

ثریا در پایین ترین نقطه‌ی تخت نشست:

- مگه الکیه، این همه ارث مالک نمی‌خواد، این عمارت بعد از ما صاحاب نمی‌خواد، یه عمر نسل افشار چرخیده که این جا قطع بشه؟

موهای دخترکش را نوازش کرد:

- مرده شورِ این عمارت و پول و ببرن، دیگه حتی یه لحظه‌ام نمی‌خوام استرس چیزی و داشته باشه. به درک که نسل مزخرفمون این جا قطع می‌شه، برید یه پسر دیگه به دنیا بیارید اون تا قیامت خونتونو بکشونه، می‌بینید که من نمی‌تونم!

طلعت برخاست، از آن‌ها رو گرفت و رفت.

دایان زیر چشمی رفتنش را تماشا کرد، اما هیچ اصراری مبنی بر ماندنش نکرد.

لبخند کجی زد و سمت بقیه لب زد:

- ملاقات مریض کوتاهش خوبه، نمی‌خوام بهوش که میاد دورش شلوغ باشه.

طلا چشم غره‌ای به او رفت و ایستاد، ثریا هم نگاه خصمانه‌ای حواله‌اش کرد و آن‌ها نیز از اتاق خارج شدند.

کنار آسکی دراز کشید و آرام دستش را زیر سر او گذاشت:

- می‌دونم دو ساعته بهوش اومدی فضول خانم دیگه چشمات و وا کن.

پلک‌هایش لغزید و به محض باز شدن قطره آشکی از گوشه‌ی چشمش پایین سرید.

دایان دست دراز کرد و قطره اشک را از صورتش پاک کرد، او را در آغوشش کشید:

- نبینم بخوای گریه کنی‌ها، به درک که بچه‌دار نمی‌شیم اصلاً چه بهتر، می دونی که از بچه بدم میاد.

بیابان خشک لب‌هایش را تر کرد، صدایش گویی از چاهی عمیق به گوش می‌رسید.

- گفت درمان نداره؟

موهای شرابی رنگ دخترکش را بوسید:

- نه. چون مشکلی نداریم.

خود را در آغوش دایان مچاله کرد و بی‌صدا هق زد.

- آسکی تو بغل من هق هق نکن از خودم بیزار میشم.

دستش را جلوی دهانش گرفت و صورتش را به پیراهن دایان چسباند.

- خب واسه چی این جوری می‌کنی؟ گور بابا بچه، می‌اَرزه به خاطرش اعصاب جفتمون و خورد کنی؟

سرش را بلند کرد و به دایان نگریست:

- اگه من نمی‌شنیدم بهم می‌گفتی؟

برخاست و روبه‌روی دایان نشست، او هم به تبعیت از آسکی نشست.

- راستش و بگو، می‌گفتی؟

نامحسوس سرش را به نشان مثبت تکان داد، انگار از جوابی که می‌داد مطمئن نبود.

- نمی‌گفتی، می‌دونی چرا؟ چون تو خودخواهی، حتی این جا منم هیچ اهمیتی واسه‌ت نداشتم.

از حال نامیزان آسکی آگاه بود پس آرام شانه‌هایش را در دست گرفت و سعی کرد او را وادار به دراز کشیدن کند.

- باشه عزیزم تو بخواب بعداً باهم حرف می‌زنیم.

محکم زیرِ دستِ دایان کوبید:

- به من دست نزن، دیگه حق نداری به من دست بزنی، ازت بدم میاد، از آدمای خودخواهی مثل تو متنفرم، چون تو راضی نبودی بچه‌دار نشدیم، من به خاطر تو نمی‌تونم مامان بشم.

- چه ربطی به خواستن و نخواستن من داره؟ چرا مثل آدمِ احمق حرف می‌زنی؟ خب میومدی باهام ببینی دکتر چی میگه!

خودش را بغل کرد و به تاج تخت تکیه زد:

- از اتاق برو بیرون.

برخاست و نفسش را محکم بیرون داد؛ خدا آخر و عاقبتش را به خیر کند. چرخید و به سمت در رفت.

***

ثریا اولین نفر خود را به دایان رساند:

- چی شد مامان، بهتره؟

دستی به نیمه‌ی صورتش کشید:

- شوکه شده، یکم طول می‌کشه تا کنار بیاد.

طلا نزدیک او شد و دل گرمانه دست روی شانه‌اش نهاد:

- حواسم بهش هست خیالت راحت باشه.

طلعت ولی پا روی پا انداخت و باران را نزدیک خود کشید:

- حالا بعدش می‌خواید چی کار کنید عمه؟

لبش را گوشه‌ای جمع کرد و بی آن که پاسخ طلعت را دهد روی مبل نشست و سمت شهرزاد چرخید:

- به این پسره کامران بگو انقدر پا نشه بیاد سر وقته من، حرفی داره یا با مامانت بزنه یا با شهیاد.

سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با ناخن‌هایش شد.

- چشم.

- مگه پسره میاد سراغ تو عمه؟

- آره بابا کلافه‌م کرده.

دستش را به کمر زد و خصمانه شهرزاد را نگریست:

- پسره چشم سفید فکر کرده اومده خاستگاری کی؟ با جیب خالی حق نداره حوالی این عمارت بپلکه چه برسه بخواد جرات کنه بیاد خاستگاری نوه خان. این طوری نمیشه خودم باید اساسی تکلیف و باهاش روشن کنم.

شهرزاد نگاه ملتسمانه‌اش را به دایان دوخت. دایان هم سرش را به تاج مبل تکیه زد و چشم بست:

- دیگه نوه خان بودن دوره‌اش گذشته، دیگه الآن اگه مردم به آقاجون قیصرخان می‌گفتن به خاطر احترامی بود که به باباش و بابابزرگش داشتن، کی به کیه الآن دیگه.

- کی به کیه یعنی چه دایان عمه؟ هر چقدرم که این مسئله کم رنگ شده باشه چیزی و عوض نمی کنه ما خان زاده‌ایم، تو نوه‌ی پسریِ خانی، باید یکی دامادمون بشه که حداقل سرش به تنش بیارزه یا نه؟ این دختره رو تو پرِ قو بزرگ نکردم که تازه بخواد تو خونه چهل متری!

شانه‌ای بالا انداخت:

- خودتون می‌دونید.

ثریا کنار دایان نشست و نگاهی به طلا و طلعت انداخت:

- برو بگو آسکی بیاد پایین، الان نباید تنهاش بذاریم باید بیش‌تر مراقبش باشیم.

ساعد دستش را روی پیشانی نهاده بود و به لوستر خیره بود:

- مراقبتتونم دیدم.

نگاه کشداری کرد و لب زد:

- تو راهرو اعصابم خورد بود یه چیزی گفتم الان دیگه نمیگم بهش، خر نیستم که.

- دور از جون.

- قربونت، حالا پاشو برو صداش کن بیاد زیاد تو فکر نره.

کمی خودش را بالا کشید و پیوند کم‌ رنگی بین ابروانش نشاند:

- بذار یه کم سرِ حال بیاد بعد صداش می‌زنم.

متناسب با حال پسرش لحن کلامش را تغییر داد: