- حواسم هست تو بخواب.

***

بیشتر از یک ساعت بود که دایان روی کاناپه در خواب فرو رفته بود و آسکی ویلا را نظاره می کرد. رنگ های شاد وسایل ویلا مانند مسکن روح عمل می کردند، کاناپه های زرد رنگ با کوسن‌ های سورمه ای و سفید، قالیچه ی پهن شده ی وسط کاناپه ها با رنگ بنفش و گلدان های آبی رنگ تزئین شده با گل های رنگارنگ درونشان که نشان می داد در نبود دایان شخصی مسئول رسیدگی به این جا بود.

به آشپزخانه نگریست که تمام لوازمش یک دست سرخابی بودند به غیر از یخچال و گاز و هودش که کاملاً مشکی بودند، یعنی باید در این چند روز برای دایان آشپزی می کرد؟ چیزی ته دلش به وجد آمد و خیلی زود از بین رفت، لب گزید و نگران گاز را نگاه کرد؛ آشپزی اش چیزی از صفر کمتر بود. چشم چرخاند و روی سیمای به خواب رفته ی دایان نگهش داشت. استرس مجال خیال پردازی نمی داد، چیزی مانند خوره روحش را می خورد. به یک باره یاد موبایلش افتاد و جرقه ای در ذهنش زده شد، آرام از جای برخاست و به سمت کاپشن دایان گام برداشت، از عواقب کاری که می خواست انجام دهد می ترسید، جدای از آن در رسمش چیزی به نام بی اجازه دست در جیب کسی کردن نبود، چنین چیزی نیاموخته بود. اما حس دلهره قوی تر از آن بود که بخواهد به عذاب وجدان و زشتی کارش فکر کند. دستش را در اولین جیب فرو برد و چیزی جز دسته چک داخلش نیافت، جیب های دیگر را گشت و خالی بودنشان انگار به او دهن کجی می کرد، با اخم دستش را در آخرین جیب فرو برد و عصبی کاپشن را برعکس کرد و تکاند؛ هیچ اثری از سوئیچ ماشین نبود!

- تو جیب شلوارمه بی خود نگرد.

کاپشن را در چنگش فشرد و وحشت زده به سمت دایان چرخید؛ یک دستش را ستون کرده بود، سرش را روی آن گذاشته بود و او را می نگریست.

آسکی خنده ی تصنعی کرد و دستش را روی قلبش گذاشت:

- وای دیوونه ترسیدم.

دایان چشمانش را ریز کرد و با لبخند مسخره ای گفت:

- ببخشید که دستت تا آرنج تو جیب کاپشنم بود ترسوندمت، شرمنده م به خدا!

لبخندش را جمع کرد و خجالت زده سرش را پائین گرفت:

- دیدم هیچی تو یخچال نیست گفتم سوئیچ و بردارم برم یه چندتا خرت و پرت بخرم.

از روی کاناپه برخاست و با انگشت به نوک بینی آسکی ضربه زد:

-‌این جای آدم دروغ گو.

بدون نگاه کردن به دو ذغالی محبوبش، آرام و خجالت زده لب زد:

- خب...خب نگرانم، انتظار نداری که اون حرفات و باور کنم؟

خشن کاپشنش را از دست آسکی کشید و با دست تکاندش:

- چرا دنبال مو تو ماستی؟ دو روز فکرت و از اونا بکن بنداز دور بعدش من برت می گردونم ببینم چه تاجی می خوای به سرشون بزنی.

دل خور او را نگریست؛ دو روز فکرش را از چه دور می کرد وقتی تمام مصیبت ها احاطه اش کرده بودند؟

- امروز چهلم مامان بابام بود، می فهمی؟

با دو دست شانه های آسکی را فشرد و وادارش کرد که بنشیند:

- آره می فهمم، روز اول یادته چی بهت گفتم؟ گفتم مرده پرستی تعطیل. ناراحتی؟ می فهمم، داغ دیدی، چهل روزه به رو نمیارم اما انگار توام با اونا خاک شدی، نه جیغ جیغ کردی، نه موهات و کشیدی، نه سرخاک خودزنی کردی، فقط یه گل گرفته بودی دستتو خیره به خاک عمو گل برگاش و می کندی و بی صدا اشک می ریختی، این از همه عذاب آورتره. چهل روزه شدی یه ربات، یه آدم راکد، عادت مزخرفی داری که همه چی و می ریزی تو خودت. مامان بابات فوت کردند، خب روحشون شاد، مرگه دیگه واسه همه هست، واسه منم هست، واسه توام هست، عاقبت همه خاکه، ولی با این کارات برمی گردن؟ مثلاً میگن وای آسکی افسرده شده بیا زنده شیم؟ قراره تا آخر همین بساط باشه؟ زندگیت و زدی رو دکمه استپ عذا ماتم گرفتی که چی بشه؟ نمی گم پاشو بزن و برقص، به هرحال پدر و مادرت بودن یه پروسه ای که طول می کشه تا باهاش کنار بیایی، تا بگذره، اما دیگه نه این جوری. چهل روزه رفتن انگار منتظر معجزه ای، یه لبخند درست حسابی ندیدم ازت.

با انگشت سر آسکی را بالا آورد و این بار اما حق داد خیس شدن چشمانش را.

- من انقدر خنده هات و دوست داشتم، همیشه هروقت شهیاد مسخره بازی در میاورد من فقط منتظر بودم تو بخندی، نه این خنده ها الآنت که آدم یاد بدبختیاش میفته.

این جملات آخرش عجب دریاچه ی چشمان آسکی را خشکاند، این گونه با این غرور دلربای مردانه اش زبان می ریخت که چه شود؟ سکته اش دهد؟ دایان خنده هایش را دوست داشت، چرا نفهمیده بود؟ چه طور دایان ریز به ریز حرکات او را به چالش می کشید و او نمی توانست؟ ذوق زده دستش را جلوی صورتش گرفت تا دایان گونه های گلگون و غنچه شکفته لب هایش را نبیند، اما کِی چیزی از دایان مخفی شده که این دفعه شود؟ با دیدن واکنش آسکی لبخند کج مغرورانه ای زد، تای ابرویش را بالا داد و چهار انگشت دستش را در جیب فرو کرد:

- ذوق مرگ‌‌ شدی این جوری گفتم؟ سکته نکنی حالا.

خنده روی لب هایش خشک شد، با همان دستش موهایش را عقب داد و حرصی نگاهی حواله ی دایان کرد:

- جدی فکر کردی دیوید بکهامی؟

تصنعی فکری کرد و لب زد:

- چه جوری وجدانت راضی میشه من و با اون بوره بی خاصیت مقایسه کنی؟

- چی باعث شده فکر کنی خیلی حرفات مهمه برام؟

لبخند حرص دراری بر لب نشاند و آرام پلک زد:

- رفتارات از حالت تابلو شده بَنِر.

گر گرفته از این رفتارهای تابلویش دایان را کنار زد، مردها همین بودند، موجوداتی سرشار از اعتماد به نفس و این دقیقاً نقطه مقابل زن ها بود. به سمت اتاق گام برداشت و شاکی دستش را در هوا تکان داد:

- حالا این شام و به ما میدی یا باز می خوای بحث باز کنی کنسل بشه؟

با لبخند ساعت مچی اش را نگاه کرد؛ دقیقاً هشت را نشان می داد.

- بپوش ببرمت تا آبروم و نبردی!

***

همین که در ماشین نشست از فرصت استفاده کرد، دست برد تا موبایلش را بردار که دایان سریع آن را برداشت و در جیبش گذاشت:

- اصلاً فکرشم نکن.

لب هایش را تر کرد و موهایش را پشت گوش فرستاد:

- به خدا نه به کسی زنگ می زنم نه جواب کسی و میدم اصلاً خاموشش می کنم، قبول؟

بی تفاوت نگاهش کرد و آرام گفت:

- پس چه کاریه دست خودم می مونه دیگه!

از قالب نرم خویی اش بیرون آمد. در برابر دایان هر چه انعطاف پذیر باشی بیش تر مجبور به اطاعتی!

- موبایلم.

نگاهی به دستش انداخت و واکنشی نشان نداد.

- گفتم موبایلم!

دست آسکی را پس زد و با لحن محکمی گفت:

- وقتی گفتم نمی دم یعنی بحث کردن راجبش منتهی میشه به یه دعوا دیگه!

لب هایش را داخل دهانش کشید و عصبی دستانش را بغل کرد؛ چطور رشته حقوق خوانده بود وقتی حتیٰ نمی توانست از کوچک ترین حقش دفاع کند؟ چرا هیچ وقت به خودش یاد نداده بود که راحت بیخیال هرچیزی نشود؟

دایان زیرچشمی نگاهی به او انداخت. چه قدر دلش می خواست بگوید " تو همین عالم بی خبری باشی برات از همه چی بهتره" اما در عوضش نفسی عمیق کشید و به سمت رستوران مد نظرش گاز داد!

_____

طلعت با بغض آراد را نگریست و دربه در به دنبال ذره ای امید میمک صورتش را تجسس کرد:

- یع...یعنی چی مامان جان؟ یعنی هیچ وقت پیداشون نمی شه؟

آراد همان طور که با اخم به میز خیره بود سر بالا انداخت.

ثریا نگران آراد را مخاطب قرار داد و لب زد:

- این شرکت هرمی که میگی یعنی چی؟

شهیاد دست هایش را در هم قلاب کرد و شمرده شمرده توضیح داد:

- یعنی کلاه برداری مجازی، میان یه شرکت مجازی پرزرق و برق درست می کنن و برای سهام ها قیمت های بالایی پیشنهاد میدن اون قدر منطقی و قانونی برات حرف می زنن که حاضر می شی سهامت و مجازی به اونا بفروشی و اوناهم تو مثلاً پروژه ی برج سازی دبی شریکت می کنن، بلافاصله تا سهامارو به اسمشون زدی غیبشون می زنه و سهامارو به قیمت نجومی می فروشن به یه بنده خدا دیگه، عمق فاجعه اون جاییه که تمام هویتاشون جعلیه و هیچ کدومشونم توی ایران نیستن یعنی عملاً دستت خالیه هیچ کاری نمی تونی بکنی.

ثریا وحشت زده ضربه ای به صورتش زد:

- خدا مرگم بده، حالا باید چی کار کنیم؟

طلعت به یک باره شروع به کرد به گریستن؛ ناامید از همه جا و همه کس!

- تو این سن و سال این دیگه چه مصیبتی بود؟ حالا باید با سه تا بچه چی کار کنم؟ چه خاکی باید تو سرم بریزم؟

آراد سر مادرش را در آغوش کشید و با صدای دورگه ای گفت:

- ناراحتی نداره که قشنگم حلش می کنم شما بد به دلت راه نداره!

دیاکو به سمت آراد متمایل شد و گفت:

- رقم بدهی چه قدره؟ می تونیم پرداختشون کنیم؟ با طلب کارا حرف زدی؟ حاضر شدن تخفیف بدن؟

آراد محکم نفسش را بیرون فرستاد و لب زد:

- تو بد هچلی افتادم دایی هرچی فکر می کنم می خورم به بن بست، از اون ور شرکتی که سرمایه گذاری کردیم کلاه بردار در اومده، از اون ور سهام دارا صداشون درومده پولشون می خوان!

دیاکو مردانه دستش را روی پای آراد زد و امیدوارانه دهان گشود:

- جواب من و بده، می تونیم طلب و بدیم؟

خجالت زده سرش را پائین انداخت و لب زد:

- از شدنش که میشه اما...

- دیگه ولی و اما نداره، هممون یه جا زندگی می کنیم واسه همین وقتا که مشکلی پیش میاد، که یکیمون به بن بست خورده، وگرنه چه سودی داریم واسه هم دیگه؟

آراد لبخند کمرنگی زد و چشم چرخاند؛ چرا آسکی را نمی دید؟

- راستی دایی، آسکی کجاست؟ نتونستم واسه مراسم خودم و برسونم، می خوام باهاش حرف بزنم.

دیاکو انگار که داغ دلش تازه شده باشد کلافه به مبل تکیه زد:

- اصلاً حرفشون و نزن که تازه قلبم آروم گرفته!

آراد اخم گنگی کرد و پرسید:

- چرا؟ مگه چی شده؟

مردد بین گفتن یا نگفتن نگاهی به او انداخت و در نهایت دهان کرد!

***

پاهایش را از آب خارج کرد و چهارزانو روی تخت نشست:

- دو سال پیش با بابا اینا اومدم این جا،خیلی خوش گذشت، ثانیه به ثانیه شو تو دفتر خاطراتم نوشتم!

دایان مقداری خورشت روی برنجش ریخت و بی خیال لب زد:

- چه حوصله ای داری، من اصلاً یاد ندارم دفتر خاطرات داشته باشم.

آسکی کنجکاو چهره اش را زیر نظر گرفت و پرسید:

- پس اتفاقای خوب زندگیت و کجا نوشتی؟

بدون نگاه کردن به آسکی لیوانی دوغ برای خودش ریخت:

- من هیچ وقت، هیچ چیزی و ثبت نمی کنم، می ذارم اتفاق بیفته، لذت می برم و در نهایت فراموشش می کنم. دفتر خاطره به اسارت گرفتنه خاطره هاست!

دلش لرزید از این بی تفاوتی، می گذاشت اتفاق بی افتد و در نهایت فراموشش می کرد؟ اخم کم رنگی کرد و بی ربط پرسید:

- چرا اون شب به فوژان گفتی من خواهرتم؟

دستش جلوی دهانش قفل شد؛ لیوان دوغ را پائین آورد و به آسکی خیره شد.

- هرچی بهش فکر می کنم نمی فهمم دلیل حرف اون شبت و، چرا گفتی خواهرتم؟

دمی محکم گرفت و غرید:

- شامت و بخور.

بشقاب غذا را به جلو هل داد و لجوجانه پرسید:

- من هیچ وقت تورو داداشم ندیدم، تو پسرعمومی نه داداشم.

دایان سرش را پائین انداخت و سعی در فرار کرد:

- خورشتش خیلی ترش شده نه؟

حرصی گوشه ی لبش را جوید؛ چرا طفره می رفت؟ چه چیزه دیگری را پنهان می کرد؟

- واقعاً من و مثل خواهرت می بینی؟

بدون این که سرش را بلند کند نگاهش را به صورت آسکی داد و با لحنی سرشار از جذبه تاکید کرد:

- گفتم شامت و بخور.

بغض کرد؛ می گفت خواهرم است و بعد توضیح می داد که چیزی بین او و فوژان نیست، می گفت بمیری هم مهم نیست، اما دوبار به بیمارستان رساندش، این همه پارادوکس...این همه پارادوکس چه طور در یک شخص بود؟ بشقابش را جلو کشید و قاشقی از غذا را در دهانش گذاشت. طعم گوشت چرخ کرده حال و هوای معده اش را دگرگون ساخت، اما مجبوراً قورتش داد؛ دایان گرسنه بود!

به هر زور و ضربی که بود چند لقمه ی دیگر خورد و بشقاب را پس زد:

- دیگه نمی خورم سیر شدم.

اول بشقابش، سپس خود آسکی را نگریست:

- چه جوری سیر شدی؟ چیزی نخوردی که؟ نکنه دوست نداشتی؟

حس بد حالت تهوع و طفره رفتن دایان بی حوصله اش کرده بود:

- دوست نداشتم که می گفتم.

دایان بشقاب خودش را هم جلو فرستاد و با دستمال دور دهانش را پاک کرد؛ دردش را فهمید:

- وقتش که برسه بهت میگم.

بی رمق نظری بر دایان انداخت:

- چی و میگی؟

بند کفش هایش را بست و پول را روی تخت گذاشت:

- چرا گفتم خواهرمی!

از جا برخاست و به آسکی که با رنگی زرد او را نگاه می کرد توپید:

- اینم از شام امشب که کوفتمون کردی، حالا دیگه با خیال راحت بلند شو!

شرم زده چشم‌ از آن دو ذغالی دزدید:

- گشنم نبود.

بداخلاق گوشه چشمی به آسکی انداخت و حرکت کرد. سریع کفش هایش را پوشید و با احتیاط و در فاصله ی چند قدمی پشت دایان حرکت کرد، در این شرایط حرف زدن اصلاً به نفعش تمام نمی شد اما...

- الآن قهر کردی؟

سکوتی مطلق...

- یعنی لب دریا نمی ریم؟

باز هم پاسخی دریافت نکرد...

- آخه قول دادی بهم.

با دیدن سکوت دایان به خود جرات داد و آن فاصله را پر کرد. دوش در دوش دایان ایستاد و دل جویانه زمزمه کرد:

- ببخشید باشه؟

دست هایش را در جیب برده بود و با یک ابروی بالا فقط روبرویش را نگاه می کرد!

- ببخشید دیگه، می دونم امروز خیلی اعصابت و بهم ریختم.

- این که کاره همیشگیته.

قفل ماشین را غیر فعال کرد و در ماشین نشستند. به محض نشستن سمت دایان چرخید و سعی کرد توجیح کند:

- فقط واسم سوال شده وگرنه قصدم...

- بسه کشش نده.

عقب کشید و مشغول بازی با انگشتان دستش شد؛ حالا چه طور آشتی می کرد!؟

- می دونی مشکلت چیه؟

سر بلند کرد و کنجکاو به دهان پسر خیره شد:

- مشکلت اینه که سیاست رفتاری و کلامی نداری، آماتوره آماتوری!

انگار سطلی آب یخ روی سرش خالی کردند، شوکه دایان را نگریست؛ چقدر رک حرفش را می زد.

- من...منظورت چیه؟

سر چرخاند و گذرا آسکی را نگاه کرد:

- هیچی، بیخیال.

لبش را تر کرد و گفت:

- یا نگو یا وقتیم میگی حرفت و کامل بزن.

از سرعت ماشین کاست و بی توجه به حرف آسکی لب زد:

- حالا قصد داری با همین مانتو شلوار بخوابی یا بریم واسه خرید لباس؟

- نمی دونم، دیر نیست واسه خرید؟

ساعتش را نگریست و سرش را بالا انداخت:

- نه بابا، ساعت تازه نه و نیمه، هنوز سرشبه.

و مسیر ماشین را به سمت پاساژ کج کرد.

----

پاساژ بزرگ و چندطبقه با فضایی لوکس و پله های برقی و هیاهوی مردم حالش را التیام بخشید.

از پله ها بالا رفتند و وارد یک مغازه ی بزرگ با فضایی لوکس شدند. ناراضی رگال ها را رد می کرد و لباس هارا می نگریست که پیراهنی توجهش را جلب کرد، دست برد لباس را بردارد که دایان مانعش شد:

- هرچی مشکی خریدی و پوشیدی دیگه بسه.

بازویش را از دست دایان بیرون کشید:

- حق انتخاب لباسم ندارم؟

دایان اما با تمرکز و لب های جمع شده لباس های مد نظرش را جلوی آسکی می گرفت تا ببیند کدام رنگ برازنده ی اوست.

- نه نداری، برو این و تن بزن ببینم خوشگل می شی یا قیافت همیشه همین جوریه.

چشم غره ای حواله ی دایان کرد و وارد اتاق شد. هنوز کامل دکمه های مانتویش را باز نکرده بود که ضربه ای به در زده شد:

- پوشیدی؟

مانتو و شالش را آویزان کرد:

- تازه اومدم تو صبر کن.

با حوصله پیراهنش را در آورد که باز صدای دایان طنین انداز شد:

- پس چی شد؟

کلافه لباسش را در دست گرفت و با صدای نیمه فریادی گفت:

- گرگ دنبالت کرده انقدر هولی؟

نگاهی به پیراهن های انتخابی دایان انداخت؛ سفید،صدفی،و دیگری چیزی ما بین سبزآبی و در سمت دیگر لباس های انتخابی خودش. در آینه خود را نگریست، سر تا پا مشکی. هرچقدر هم که لباس هایش رنگ به رنگ‌ شوند قلبش تا ابد سیاه پوش مصیبتی خواهد بود که گریبان گیرش شده است.

- مگه رفتی لباس بدوزی انقدر طولش میدی؟

لبخندی زد و پیراهن سبزآبی را برداشت؛ پسرک کم طاقتش. با احتیاط آن را پوشید و در اتاق را باز کرد. از در فاصله گرفت و با دیدن آسکی لبخند کم رنگی زد. رنگ پیراهن عجیب هارمونی پیدا کرده بود با تیله های سبز چشم دخترک!

یک ابرویش را بالا داد و با شیطنت گفت:

- دست سازندت درد نکنه، راضیم از تلاش های شبانه روزیش.

تمام‌ تنش آتش گرفت از این بی پروایی های دایان، خون به صورتش جهید:

- خیلی بی...واقعاً که!

یک دستش را تا نیمه در جیبش فرو کرد و گفت:

- چیه؟ بد می کنم بهت انرژی میدم؟

- لازم‌ نکرده این جوری انرژی بدی.

- مگه چه جوری انرژی دادم؟

به چشم غره ای بسنده کرد و باز وارد اتاق شد. از اتاق که بیرون آمد دایان با دیدنش در آن لباس نارنجی خنده ی بلندی سر داد:

- وایی باید خودت و ببینی شبیه هویج شدی!

دهن کجی کرد و این بار بی توجه به تقه های دایان و بی صبری هایش پیراهن صدفی را تن کرد. دایان با یک دست چانه اش را گرفت و دست دیگرش را در هوا تکان داد:

- بد نیست.

آسکی نگاهی به لباسش کرد و پرسید:

- یعنی نخریم؟

با همان فیگور شانه ای بالا انداخت:

- بخر اما جلو من نپوش.

چشم غره ای دیگر رفت و همان طور که در را می بست گفت:

- خوب بگو بهت نمیاد دیگه چرا می پیچونی!

این بار نگاهش را به سمت شلوار مانکن ها کشید، به فروشنده اشاره ای کرد که آن ها را بیاورد، شلوارهایی شیک و مد روز که به خاطر مدل پیچیده اما زیبایشان همه ی نگاه هارا مسحور خود می کرد.

- دایان.

چرخید و با دیدن فرشته ی پشت سرش در آن لباس سفید خنده ای از شوک کرد!

- چه طوره؟

چندبار قد و بالای آسکی را برانداز و در نهایت نجوا کرد:

- این و ... فقط جلو خودم بپوش.

با خجالت و خنده ای از سر شوق سر پائین انداخت:

-چشم.

----

عصبی پیراهن دایان را کشید تا از حرکت نگهش دارد:

- همه لباسا من و حتی روسریمم تو انتخاب کردی، اون وقت اصلاً به نظر من اهمیت نمیدی!

نگاهی به شلوار جین زاپ دار دودی و تیشرت هم رنگ تن مانکن انداخت و خونسرد لب زد:

- سلیقه من و با سلیقه خودت مقایسه نکن، بعدم من که جلوتو نگرفتم، هرچی می خوای انتخاب کن.

دست دایان را گرفت و کشید:

- باشه پس بیا این تیشرت و تنت کن.

اول نگاهی به آسکی و سپس تیشرت مد نظر او انداخت؛ لباسی لیمویی با نوشته های مشکی و نارنجی!

- ناامیدم کردی، تا حالا دیدی من لباس لیمویی بپوشم؟ بعد ناراحت میشی چرا سلیقت و قبول ندارم، از وقتی اومدیم هرچی لباس زرد و سبز و نارنجیه انتخاب کردی انتظارم داری بپوشم.

مسرانه و لجباز گفت:

- من گذاشتم انتخاب کنی توام باید بذاری.

با دست آسکی را کنار زد و به ست ورزشی طوسی چشم دوخت؛ به عنوان لباس راحتی خوب بود!

- دارم با تو حرف می زنم.

کلافه سمت آسکی چرخید، دستش را روی گوش هایش گذاشت و چشم بست:

- حرف نمی زنی داری مغزم و می خوری.

آسکی دستش را مشت کرد و حرصی روی پنجه ی پا ایستاد:

- حداقل یه دست برات انتخاب کنم.

مچ دست آسکی را کشید و جلوی یکی از مانکن ها ایستاد؛ شلوار پاچه کشی کرمی با سه کمربند مشکی بالای مچ همراه با تی شرتی زرشکی رنگ!

- این یکی از سلیقه هاته، همینم مونده شلوار کشی قد نود بپوشم اونم با لباس قرمز.

- چشه مگه؟ هم مده هم شیکه.

چرخید و راه افتاد:

- شیکه اما سلیقه من نیست.

- از بس بی سلیقه ای.

- سلیقه تورم دیدیم.

ادای دایان را در آورد و رو از او گرفت.

***

با اشتها یک سیب زمینی دیگر دهانش گذاشت و با لذت چشم بست:

- نصف عمرت بر فناست اگه نخوری.

آسکی گرفته به سیب زمینی سرخ کرده های داخل باکس چشم دوخت؛ وسوسه انگیز بودند.

- نمی تونم بخورم زود چاق میشم، ایناهم همش چربی و کالریه.

دایان سیب زمینی دیگر برداشت‌:

- با یه دونه چاق نمی شی، بخور خیلی محشر سرخ شده.

مجدد به سیب ها نگاه کرد، باکس پر شده از سیب زمینی های تپل و ترد با ظرف کوچکی از سس کنارش،آب دهانش را فرو داد، صدای دایان شد نجوای شیطان:

- بخور انقدر خوشمزه شده با یه بار خوردن که اتفاقی نمی افته، ببین چه پف کردن!

خیره به باکس لب زد:

- چاق می شم آخه.

- چاقتم قبول داریم.

مردد نگاهی بین دایان و جعبه چرخاند و در نهایت تسلیم شد، دست برد دو عدد برداشت و داخل دهانش گذاشت، سیب زمینی ترد و پف کرده با آن طعم دل فریبش هوش و حواسش را به بازی گرفت.

- وایی محشره دایان.

و پشت بند حرفش جعبه را به طرف خودش کشید.

---

نوک انگشت سس مالی شده اش را به دهان گرفت و نگاهش را میخ ذرت مکزیکی ها کرد؛ دیگر آب از سرش گذشته بود حداقل استفاده می کرد.

- دایان ذرت مکزیکیم می خوام.

با حرف آسکی سرش را چرخاند و اخم کم رنگی کرد:

- من از ذرت و بو ذرت مکزیکی حالم بهم می خوره.

نگاهش همچنان روی ذرت ها بود:

- منم نگفتم تو بخور خودم هوس کردم.

صندلی اش را عقب فرستاد و همان طور که از جا بلند میشد کنایه وار گفت:

- چاق می شدی که.

---

از پاساژ بیرون زدند و داخل ماشین نشستند. ماشین را به حرکت در آورد:

- بکش پائین شیشه رو.

بدون این که از خوردن ذرت های محبوبش دست بکشد گفت:

- چرا؟ هوا به این سردی.

طاقت تمام کرده دستش را جلوی صورتش تکان داد:

- بوش داره حالم و بهم می زنه.

ترکیب قارچ و ذرت و با آن سس سفید آویشنی از این دنیا دورش کرده بود:

- خودت بکش من دارم می خورم!

تاسف وار سری تکان داد و شیشه ها را پائین کشید.

____

- قول دادی امشب و تا صبح کنار دریا باشیم.

قفل ماشین را زد و هزاران بار بر خودش لعنت فرستاد.

- سگ و بزنی از سرما بیرون نمیاد.

اخم در هم کشید و سوی دایان چرخید:

- همش بهونه میاری، قول دادی سرحرفت بمون دیگه.

سوئیج را در جیبش گذاشت به سمت ویلا رفت؛ لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود!

- کجا پس؟

خشن سمت آسکی چرخید و فریاد زد:

- دیگه لباسام و که می تونم عوض کنم؟ چوب جمع کن تا آتش روشن‌ کنم حداقل خشک نشیم.

خندید، بلند و بی دغدغه، هیچ کس به اندازه ی او از حرص خوردن های دایان لذت نمی برد. هیچ کس جز او نمی دانست این پسر در کنار همه اخلاق های خشک و خودسرش خویی شیطنت آمیز دارد که در مواقع لازم مرهمت میشود. هیچ کس جز آسکی.

----

پتو مسافرتی را بیشتر دور خود پیچید و الکل را روی آتش ریخت، غرید:

- چه جوری سردت نیست؟ آدمی تو؟

با گر گرفتن آتش با ذوق آرام دست هایش را به یک دیگر کوبید:

- برم سیب زمینی بیارم که حداقل یه چیزی داشته باشیم تا صبح بخوریم؟

وحشت زده سر بلند کرد؛ چه در سرِ این دختر بود؟

- تا صبح؟ بیخیال شو جان عزیزت من تا صبح خونم منجمد میشه.

چینی به بینی اش داد و غرید:

- خیلی بد سفری دایان، عین پیرمردا همش غر می زنی، تمام کیف آتیش به چای و سیب زمینیشه.

شیشه ی الکل را کنار پایش گذاشت و پتو را محکم تر دور خودش پیچید:

- شکر خدا سیب زمینی نداریم صبح می خرم انقدر بخور تا بترکی.

گلویش را صاف کرد و در جست و جوی کلماتی برای شروع بحث مد نظرش شد:

- میگم، هنوزم نمی خوای بگی؟

- چی و؟

برای گفتن حرفش مردد بود، نکند بگوید و باز دایان بهم بریزد؟ دل به دریا زد و زمزمه کرد:

- همون که چرا به فوژان گفتی خواهرتم!

چشم در چشم آسکی شد؛ باید می گفت؟ گفتنش در این بلبشو کار درستی بود؟ اگر آسکی را ببرند که می برند با گفتن این حرف فکرش بازیچه نمی شد؟ امشب باید کمی کرکره ی غرورش را پائین بکشد، لازم بود که حرف بزند، یک سری چیزها را باید تا وقتی تازه و گرم است بگویی که به تن آدم بچسبد. بگذاری بماند کهنه می شود آن مزه ی نابش را از دست می دهد، مثل چای یخ شده، یک سری چیزها را باید به موقعش گفت، چیزهایی مثل‌‌‌‌...مثل "عشق"!

- از همون بچه گی، همون لحظه ای که کاکائو خورده بودی و دور دهنت کثیف شده بود بعد من اومدم تمیزش کنم و تو با خنده انگشتم و گرفتی، دقیقاً همون لحظه یه زلزله صد ریشتری تو قلبم راه افتاد.

تو گوشم گفتن برات خوه یشک (خواهر به کوردی) آوردیم، خوشحال نشدم اما یه حسی بهم دست داد از این که دیگه می تونستم بهت غذا بدم تاتی تاتیت کنم، وای وقتی انگشتام و با دوتا دستت می گرفتی و کج و کله راه می رفتی انگار رو ابرا سیر می کردم، آخه نه من با هیچ دختری می ساختم نه هیچ دختری با من، نمی دونم چه سری بود که آراد و شهیاد همیشه در کمال آرامش ساعتا با شهرزاد و باران بازی می کردن اما من که می رفتم آخرش موها من تو دست شهرزاد بود صورت شهرزادم چنگ چنگی شده بود! گذشت و بزرگ تر شدی منم اون پشت مشتا هوات و داشتم که کسی حرفی بهت نزنه (آب دهانش را فرو داد) آجیم بودی بالآخره. بزرگ تر شدی و رفتی دبیرستان، دانشگاه، بابام دیگه نمی ذاشت بیام طرفت می گفت بزرگ شدید خوبیت نداره دور هم بپلکید، حرف میاد توش، منم دیگه طرفت نمیومدم، می فهمیدم که حسم به تو با احساسی که به شهرزاد و باران دارم فرق می کنه، اما تو ضمیر ناخودآگاهم رفته بود که تو خواهرمی نه بیش تر نه کم تر. هرجا می رسیدم به هرکی میرسیدم میگفتم خواهرمی، می خواستم خودمو گول بزنم، خودم و احساسم و، حس می کردم چه آدم لجنی هستم که...

سر تا پای آسکی شد و گوش و خیره به دهان دایان.

- که عاشق خواهرم شدم.

سریع به جلو متمایل شد و با بغض و هول گفت:

- من خواهرت نیستم.

سرش کمی متمایل به پایین بود و چشمانش اما خیره ی آسکی:

- می دونم، اما این جوری بهم فهمونده بودن.

لبخندی از سر ذوق کرد؛ یعنی دایان هم دوسش داشت؟ این حس یک طرفه نبود؟

دایان گوشه ی لبش را به دندان کشید و تیر آخر را رها کرد:

- جدای این که خواهرم نیستی، دخترعمومم نیستی!

لبخندش خشک شد؛ منظورش چه بود!؟

تا این جایش را توانسته بود، بقیه اش را هم می توانست؛ باید می توانست:

- عمو رضا و لیلی بانو خیلی باهم خوشبخت بودند، واقعاً هم و دوست داشتن، می پرستیدن همدیگه رو، تصمیم گرفتن که شادیشون و با بچه آوردن تکمیل کنن، اما فهمیدن زن عمو بچش نمی شه، نمی تونست باردار بشه، طبق عادت عمه ها دخالت کردن و گفتن باید طلاقش بدی یه زن بارور بگیری، میگفتن زنی که نتونه باردار بشه مثل خاکیه که حاصل نداره، به درد نمی خوره، اما عمو یک کلام گفت تو روزای شادی که همه می تونن شریکت باشن این روزهای سخته که همدم واقعی و مشخص می کنه و زن عمو رو طلاق نداد، اون موقع ها من یه معلم خصوصی داشتم‌‌...

دایان گفت و آسکی ناباور خندید، گفت و او اشک ریخت، گفت و او فریاد کشید، گفت و در آغوشش کشید، دیگر چیزی نگفت و آسکی در آغوشش هق هق می کرد. محکم دستش را دور دخترکش حلقه و موهایش را نوازش کرد، سفت بازوان دایان را در چنگ گرفته و سیمایش را جایی میان آن سینه ی ستبر مخفی کرده بود، با صدایی پر از بغض و چانه ای لرزان لب زد:

- من نمی خوام برم، تورو خدا نذار من و ببرن، هر کاری بخوای می کنم، به خدا دوستون دارم حتی عمه ها رو، نمی خواید دختر رضا بمونم کلفت عمارت می شم فقط نذار من و ببرن.

بوسه ای بر موهای معطر آسکی کاشت:

- آروم باش گلم.

هق زد و بیش تر خود را فشرد؛ قلبش دیگر طاقت نداشت، نزدیک به انفجار بود، دیگر نمی توانست این راز را پنهان کند:

- دوست دارم دایان.

پیشانی اش را روی سر آسکی گذاشت:

- منم دوست دارم.

عقب کشید، آسکی سرش را بلند کرد، خیره در چشمان یک دیگر. چه اعترافی شیرین تر از اعتراف به عشق؟ با انگشت شصت دستش آهسته روی لب های آسکی کشید. سرش را نزدیک کرد و چشمانش را بست. دختر اشکش چکید اما عقب نرفت؛ چشم بست و دل داد به این عاشقانه ای که ماه و دریا شاهدش بودند، باید می رفت؟ دق می کرد. دق می کرد اگر دور می شد از این خدای دومش.

اخم در هم کشید، بی طاقت آسکی را پس زد و برخاست. پشت کرد و کف دستش را روی پیشانی اش نهاد:

- پاشو برو تو ویلا آسکی، بلندشو.

صورتش را روی زانویش گذاشت تا مبادا صدای گریه اش بلند شود. دایان اما قدم برداشت و رفت؛ ماندنش با این تبِ داغِ تنش به نفع هیچ کدامشان نبود!

***

به ساعت ویلا نگاه دوخت؛ از سه بامداد گذشته بود و دایان هنوز نیامده بود. یقیناً شیرینی آن لحظه هیچ گاه نه تکرار می شد و نه از یادش می رفت. اما دایان چرا پسش زد؟ خوشش نیامده بود؟ صدای چرخش کلید به گوشش رسید، راست ایستاد. در باز شد و قامت دایان در آن نقش بست. از فرط استرس شروع به شکاندن مفصل های انگشتانش کرد، بی قراری در تمام وجناتش هویدا بود. دایان اما آرام بود، به آرامیِ دریای پشت در. یک پایش را روی پله گذاشت و رو به آسکی کرد:

- نبودم ترسیدی؟

سریع لب زد:

- نه.

اگر باز می رفت!؟

- آره.

نکند بگوید عجب دختر لوس و ترسوییست!؟

-نه.

خب نترسیده بود فقط چراغ هارا خاموش نکرده بود، تلوزیون را روشن گذاشته بود و بلند بلند با خودش حرف می زد. دایان گیج از این دوگانگی شخصیت های دختر، آرام سرش را به طرفین تکان داد و از پله ها بالا رفت. آسکی نزدیک نرده های چوبیِ طرح دار ایستاد و رفتن دایان را تماشا کرد؛ همین؟ به همین سادگی برخورد می کرد؟ آن هم بعد از اتفاق شیرینِ لب ساحل. نکند به همین سادگی اجازه دهد که آن مرد پدرنما ببردش؟ بغض کرد، چرا مشکلاتش هیچ گاه تمامی نداشت؟ خانواده ی جدید دیگر چه کوفتی بود؟ شاید اگر با آن مرد صحبت می کرد راضی می شد که بماند، اما موبایلش دست دایان بود. از طرفی شماره ی آن مرد را هم نداشت. مجدد به پله های مارپیچ شیشه ای نگریست؛ دایان حتماً داشت. سریع پله ها را بالا رفت و با سالنی نیم دایره مواجه شد ،کف سالن مانند پائین سرامیک هایش سفید با طرح هایی از گل های صورتی ملایم بود. پنج در روبه رویش بود؛ دو در به رنگ مشکی و طوسی و سه در به رنگ سفید. خبری از خریدهای دایان نبود، در حالی که تمام خریدهای آسکی وسط سالن دهن کجی می کرد. دست برد و یکی از درهای مشکی رنگ را باز کرد؛ سرویس بهداشتی بود. در مشکیِ دوم را باز کرد؛ حمام بود. در را محکم بهم کوبید و در سفید رنگ را گشود، دیدش که روی تخت دراز کشیده و ساعد دستش را روی چشمانش گذاشته بود:

- میشه بیام تو؟

- نه!

صدایش دو رگه و گرفته بود. آسکی اماچراغ اتاق را روشن کرد و وارد شد:

- مرسی، کار واجب داشتم باهات.

- گفتم نه.

لبه ی تخت نشست و با تبسمی تو لبی مویش را پشت گوش داد:

- حالا که دیگه اومدم ایشالله دفعه بعد...دایان...میگم که...شماره ی اون مرده رو نداری؟

ناگهان دستش را از روی صورتش و برداشت و نشست، آسکی شوکه هین آرامی کشید و عقب تر رفت.

-دارم نمیدم. گوشیتم نمیدم‌. نمی ذارمم زنگش بزنی. حرف دیگه ای اگه باشه؟

متحیر دایان را نگریست؛ از کجا فهمیده بود می خواهد تماس بگیرد؟

- از اون جایی که نخود تو دهن جناب عالی نمی خیسه، اگه یه چیز و فهمیدی تا گند نزنی بهش راحت نمی شینی.

چشمانش گردتر شد؛ ذهنش را خوانده بود؟ چه طور؟

- گفتم که کارات انقد تابلو شده باید قابت کنم.

رسماً زبانش بند آمده بود؛ از روی تخت برخاست و شوکه لبخندی زد:

- ص...صبح...حرف...می...زنیم.

دایان بی حوصله سرش را تکان داد و یک ابرویش را بالا فرستاد و دوباره دراز کشید؛ با همان فیگور قبلش.

_______

مربا را کنار کرده گذاشت و باری دیگر میز را نگاه کرد؛ زیادی ساده بود. از خیارهای حلقه حلقه شده ی داخل ظرف برداشت و دور تا دور نیمروی داخل ماهیتابه گذاشت. چینی به بینی اش داد، خیار و تخم مرغ؟ خیارهای چرب شده را برداشت و لابه لای بقیه خیارها چپاند. مسخره بود، مربا را برداشت و کنار کارتن صورتی رنگ خامه گذاشت. نباید خامه را در ظرفی می ریخت؟ قاشق دسته بلندی برداشت و داخل جعبه قرار داد. موهایش را عقب کشید و نگه داشت، دست مشت شده اش را به کمر زد، ذره ای سلیقه در سفره آرایی نداشت.

دایان در حالی که با حوله ی سورمه ای رنگش صورتش را خشک می کرد وارد آشپزخانه شد، حوله را دور گردنش انداخت و پشت میز نشست، نگاهی اجمالی به میز انداخت.

- سلام صبح بخیر.

نگاه از میز گرفت و آسکی را برانداز کرد؛ دیشب چه طور آن حرکت احمقانه را زد؟ او که کنترلش ضعیف نبود؟ نکند آسکی فکر بدی راجب او کرده باشد؟

- تو عمارت چند بار رفتی آشپزخونه؟

موهایش را رها کرد؛ هیچ وقت.

- یه چند دفعه ای رفتم، چه طور؟

سرش را تکان داد و دوباره پرسید:

- به چیزایی که سر میز می چیدن و می خوردی نگاه می کردی؟

ابروانش را بالا داد، اصولاً نگاه نمی کرد.

- خیلی، همیشه.

لبخند کجی زد و به صندلی تکیه داد:

- چند بار دیدی نیمرو سوخته رو با ماهیتابه بذارن رو میز؟ یا کِی دیدی نصف ماهیتابه روغن باشه؟ یا خامه رو با کارتنش بذارن؟

روی صندلی نشست و گرفته تخم مرغش را نگریست، فقط کمی ته گرفته بود.

- اون کره مربا رو نمی بینی اون وقت گیره همین نیمرویی؟

- کره و مربا که درست کردنش کاری نداره اون پختنی که مهمه.

ظرف نیمرو را جلوی خودش کشید:

- پس تو همون کره مربات و بخور منم پختنیم و.

تکه ای نان در دهانش گذاشت و نیش خند زد:

- پس چی؟ فکر کردی معدم و عذاب میدم؟

خصمانه دایان را نگاه کرد. تکه ی بزرگی نان برداشت و نصف تخم مرغ را لایش گذاشت، قازی مانند درستش کرد و بخش عظیمی اش را گاز زد. شوری بیش از حد، طعم سوخته و چربیِ روغن معده اش را شوکه کرد، اما تمام تلاشش را کرد که عق نزند، چایش را برداشت و به هزار صلوات لقمه را فرو داد و با لپ هایی باد کرده لبخندی به روی دایان پاشید.

دایان هم تکه ای کوچکی از نان تست را به کره و مربا آغشته کرد و در دهان گذاشت، به صندلی تکیه زد و لبخند مسخره ی آسکی را با کج کردن گوشه ی لبش پاسخ داد.

- چه تخم‌ مرغ خوشمزه ای شده دایان، نخوری نصف عمرت بر فناست.

مقداری شکر در لیوانش ریخت:

- در واقع اگه بخورم نصف عمرم بر فناست.

چشم غره ای رفت، چند لقمه ی دیگر را با اکراه خورد و ماهیتابه را عقب داد؛ حالت تهوع پیدا کرده بود.لیوان چایش را سرکشید و از پشت میز برخاست!

- نخوردی چرا؟ خوشمزه بود که!

استکان و ماهیتابه را در سینک گذاشت:

- نوش جون، سیر شدم.

از آشپزخانه خارج شد، جلوی تلوزیون ایستاد و شبکه ها را بالا پائین کرد:

- ظرفا صبحونه با خودته.

دایان فوراً در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شد، آرنج یک دستش را به دیوار زد و دست دیگرش را به کمر گرفت، با لحنی طلب کارانه غرید:

- مگه من گفتم صبحونه حاضر کن که حالا ظرفاش و پاس دادی به من؟

سمت دایان چرخید و به طبع ی دست به کمر زد:

- آخه خیلی خوشبحالت میشه بخوری و بخوابی.

چشم ریز کرد و سرش را کمی جلو برد:

- حیف اون پولایی که دیشب خرجت کردم.

- هرچند وظیفت بود چون خودت من و آوردی این جا اما برگشتیم یادم بنداز حساب کنه.

به آشپزخانه بازگشت:

-لازم نکرده حساب کنی، من دست به خیرم، صدقه زیاد میدم.

تمام تنش گر گرفت، با گام هایی بلند داخل آشپزخانه شد و پرحرص خروشید:

- منم نمی خواستم به تو بدم، می خواستم بندازم صندوق صدقه.

در حالی که به کانتر تکیه داده و کف دستش را روی آن گذاشته بود، با دست دیگرش چای اش را مزه کرد:

- اِسکی بازان در جهان صنعت گَرَند!

- حالا که این جوریه هرکی شام و ناهار خودش و درست می کنه.

- فکر خوبیه، این جوری حداقل سالم برمی گردم.

لبخند پرحرصی زد و آشپزخانه خارج شد. دایان هم ما بقیه چایش را سرکشید.

ـــــــ

به کاناپه تکیه زده بود و بی حوصله شبکه هارا بالا پائین می کرد، تمام فکرش حول این بود که اگر برمی گشت چه بر سرش می آمد، استرسی هولناک که هر چه سعی می کرد پسش بزند باز لجوجانه جایی میان افکار روزانه اش جا خوش می کرد. با پخش سریال مورد علاقه اش از تلوزیون، با ذوق تکیه از کاناپه گرفت و بدون توجه به بحث چند دقیقه پیشِ ، با شوق او را مخاطب قرار داد:

- وای دایان ببین چه فیلم توپی داره پخش می کنه.

دایان که روی کاناپه ی دیگری دراز کشیده بود و با موبایلش بازی می کرد، گوشی را کمی پائین آورد و نگاهی کوتاهی بر تلوزیون انداخت "سیزده دلیل برای...".

- خلاصه؟

با شیفتگی تلوزیون را نگریست:

- یه دختره که می خواد خودکشی کنه، برمی داره توی یه نوار کاست، علت ها و افرادی که باعث شدن خودکشی کنه رو میگه. نوار کاستارو میده دست یکی از دوستای قابل اعتمادش و بهش میگه اون و به کیا بده. توی اون نوار دلایل مرگش گفته شده.

کنجکاو موبایل را پائین تر آورد:

- خب؟

- خب نداره دیگه، سیزده نفر باعث شدن خودشو بکشه.

موبایل را روی چانه اش گذاشت:

- هوم...یعنی سیزده نفر باعث شدن این خودش و بکشه؟

- آره حتماً ببینش، می ارزه!

سرش را روی کوسن جابه جا کرد و مشغول بازی شد:

- به نظرم فیلمه چرتیه.

بی توجه به حرف دایان پر کشید در افکارش:

- من وقتی آهنگ تریلرش و شنیدم عاشقش شدم.

- چیه آهنگش؟

جرقه ای در ذهنش زده شد:

- خارجیه، تو گوشیم هست بده تا بشونت بدم.

بدون این که تغییری در حالتش ایجاد کند لب زد:

- نمی خواد پس ولش کن.

دایان نبود اگر از پس افکار یک الف بچه بر نیاید!

برخاست وچسبیده به کاناپه ی دایان، روی زمین نشست و مشغول ور رفتن با کوسن زیر سرِش شد:

- میگم من که دیگه قضیه رو می دونم پس چرا گوشیم و نمیدی؟

- چون نمیخوام حرف ها و پیام هاشون اذیتت کنه.

حرف زد اما نفهمید چرا صدایش می لرزد:

- میگم...دیشب...

موبایل را روی سینه اش گذاشت و آسکی را نگریست:

- دیشب چی؟

از دیشب دنبال موقعیتی مناسب بود تا حرف سیب شده در گلویش را بگوید و الان دست پاچه شده بود:

- هیچی...یعنی... یادته چی گفتی بهم؟

- واژه به واژشو.

این بار با لبه ی تیشرت دایان مشغول شد:

- منظورم قضیه بابام و اون مرده نیست، اون یکی حرفت و میگم.

چشمانش را ریز کرد و سعی لبخندش را قورت دهد؛ بدش نمی آمد کمی شیطنت کند:

- کدوم حرفم و؟

مستقیم و کلافه به ذغالی های خندان روبه رویش خیره شد:

- همون که آخرش گفتی.

اخمی کم رنگ بر پیشانی نشاند و تصنعی فکر کرد:

- "پاشو برو تویلا" رو میگی!؟

- نه قبلش.

-"بلند شو آسکی"؟

گوشه ی تیشرت را در دستش فشرد:

- قبل تر دایان.

شیطنت وار یک ابرویش را بالا انداخت:

- قبل ترش که حرف نبود حرکت بود، بخوای دوباره می ریم.

گونه هایش ملتهب شد و زبانش در دهان غش کرد از فرط بی حیاییِ پسر. چشم بست، سعی کرد ادامه دهد:

- یه کم قبل تر.

لبخند کجی زد:

- گفتی دوست دارم دایان قشنگ و جذابم.

پنجه ای لابه لای خرمن موهایش کشید و به زمین نگریست؛ پسره نادان.

- خوب تو بعدش چی گفتی؟

- دیگه اون جاش و یادم نیست.

سپس از روی کاناپه برخاست و به نوعی از مهلکه گریخت. فعلاً علاقه ای برای بیان آن جمله نداشت.

- در جریانی که ناهارت و خودت باید درست کنی؟

دنبال دایان دوید؛ جداً به فکرِ ناهار بود؟

- اما من خیلی خوب اون جاش و یادمه.

وارد آشپزخانه شد؛ چرا دست برنمی داشت؟

- آفرین بعداً جایزت و میدم.

روبه روی دایان قرار گرفت و وادار به ایستادنش کرد:

- وقتی من اون حرف و زدم اصلاً حسی بهت دست داد؟ چیزی تو دلت لرزید؟

لرزش؟ نه، چیزی در دلش جا به جا شد. با پشت دست آسکی را پس زد و وارد آشپزخانه شد:

- نه، چون خیلیا بهم گفتن شنیدنش واسم عادی شده.

بغض کرد؛ یعنی بی خود اعتراف کرده بود؟ کاش آن لحظه دهانش گل گرفته می شد و این گونه خود را مضحکه نمی کرد. بغضش را فرو داد و سعی کرد خود را قانع کند که قصد دایان شوخی ست:

- اما وقتی من بهت گفتم چشمات برق زد.

مرغ های خرد شده را از فریزر در آورد:

- تو که سرت پائین بود چه جوری دیدی دروغ گو؟

جلوی دایان قرار گرفت و مسیر رفتنش را از هر جهت بست:

-زنا یه حس ششمی دارن که خیلی قویه.

خواست از سمت راست برود، که آسکی به آن سمت پییچد، قدم برداشت تا از طرف چپ برود که باز هم مانعش شد:

- اما تو که زن نیستی، دختری‌.

دهانش از از حرکت ایستاد، خودش هم؛ مرزهای بی حیایی را به تنهایی کیلومترها جابه جا کرده بود.

- واقعاً که.

مرغ ها را داخل قابلمه ریخت و نیش خند زد؛ دکمه ی خاموشیِ دختر را پیدا کرده بود. پیاز ها را برداشت و درشت خردشان کرد، زعفران دم کشیده را به همراه ماست و کمی آب لیمو روی مرغ ها ریخت و قابلمه را در یخچال گذاشت. آسکی دو گوجه از داخل یخچال بیرون آورد و پس از شستن آن ها مشغول به رنده کردن شان شد؛ چه طور یادش نبود؟ چه طورجمله ی به آن مهمی را یادش نبود؟ هیجان انگیزترین جمله را مگر می شد فراموش کرد؟ چرا خودش گول خورد و اول اعتراف کرد؟ گفت این جمله را خیلی ها به او گفته اند، یعنی او هم قاطی آن خیلی ها بود؟ کاش دیشب لال می شد و... ـ آخ.

پارچ آب را روی کانتر گذاشت و با عجله به سمت آسکی رفت:

- ببینم چی کار کردی با خودت؟

بغض داشت و هوای دلش بارانی بود؛ سوزش و بریدن دستش که مهم نبود، قلبش تکه تکه شده بود!

- هی...هیچی، ولم کن.

- چی و هیچی؟ بریدی دستت وحواست کجاست آخه؟

چشمانش پُر شد از مرواریدهایی هم‌ جنس دریای پشت پنجره:

- داشتم دستم...گوجه رو رنده می کردم این جوری شد.

آرام انگشت زخم شده ی دختر را نوازش کرد:

- یادم اومد.

نم اشکش را با انگشت شصت و سبابه اش گرفت:

-چی و؟

آسکی را در آغوش کشید و لب زد:

- گفتم "دوست دارم".

"گفتی دوستت دارم

و من به خیابان رفتم..

فضای اتاق برای پرواز کافی نبود!"

بغض فروکش کرد، نفسش بهتر بالا آمد، سوزش انگشتش رنگ باخت، مردمک های چشمش برق زدند، اصلاً جانی تازه گرفت. چند تار موی سرکش را پشت گوشش فرستاد، سر پائین داد تا گونه های سرخ شده اش را از نظر پنهان کند.

با اخمی مخلوط با لبخند نجوا کرد:

- این دختری که خاطرش و می خوام عجیب وقتی خجالت می کشه دل رباتر میشه.

بال در آورد و از زمین جدا شد، رفت به قعر کهکشان.

- نگو این جوری خجالت می کشم خب.

چسب زخم را از کشوی کانتر در آورد و روی انگشت او چسباند:

- خجالت کشیدتم قبول داریم چشم آهو!

طغیان احساس داشت اتفاق می افتاد، قلب آسکی مملو از احوالاتی شد که قابل لمس نبود اما تمام تنش حسش می کرد و دایان، تمام عواطف و حس های مردانه اش در شرف بیداری بودند. دست او را رها کرد و به پنجره های در حال خیس شدن آشپزخانه چشم دوخت:

- جوجه ها رو شب درست می کنم، الآن هوا بارونیه یه چیزه ساده بپز.

انگشتان دستش را در یک دیگر قفل کرد و هول زده از وضعیت چند ثانیه ی پیش گفت:

- ب...باشه...آره...هوا بهم ریخت...شب...درست کن.

پا تند کرد تا از خود را از بهشت براند که صدای دایان متوقفش کرد:

- کجا؟

روی پاشنه ی پایش چرخید:

- میرم...بیرون...زیر بارون.

و بدون این که به دایان اجازه ی حرف دیگری بدهد، از ویلا خارج شد. دستانش را باز و سرش را بلند کرد؛ وصال باران به دریا. قطره ای روی پیشانی اش، قطره ای زیر پلکش. رقص قطره ها روی موج های سرکش دریا، عجب منظره ای را ساخته بود. به سمت دریا رفت، هوا سرد بود و تنش داغ. کفش هایش را از پا در آورد و پاهایش را کنار یک دیگر جفت کرد؛ دریا می آمد و پاهایش را نوازش می کرد. صدفی کنار پایش بود، بلند و پیچ در پیچ؛ خم شد و برش داشت، خیس و براق بود. برقی بدون رعد لحظه ای آسمان را روشن کرد، اما این بار نترسید. صدف را کنار گوشش گرفت و برای صدای دل پذیرش چشم بست و جان داد. هر دو دستش را‌ در جیب شلوار گرم کنش کرده بود و از تراس ویلا، آسکی را زیر نظر داشت. از موج ها، از دریا، آب و باران متنفر بود و اما در آن لحظه هرچه دنبال این حس در خودش گشت، جز حس لذت دراین ها نیافت. شاید علت این لذت، دخترک چشم آهویی بود که با موج ها هم بازی شده بود، شاید اگر عروسکش داخل ویلا بازمی گشت، باز این منظره ی روبه رویش نفرت انگیز می شد. لبخندی کنج لب نشاند؛ چه کسی فکرش را می کرد آن دختر دوساله ی چن دسال پیش را، الآن خانم خانه اش متصور شود؟ باد سردی وزید، دستانش را در سینه قفل کرد؛ خانم خانه؟ کِی تا این حد تصمیمش جدی شد؟ باید با پدرش صحبت می کرد،آدم کم طاقتی بود و این همه نزدیکی زیاد مناسبش نبود. موبایلش را از جیب خارج و حالت پرواز را غیرفعال کرد، طولی نکشید که با حجم عظیمی از پیام و تماس ها مواجه شد. بی حوصله داخل باکس پیام پدرش شد

-"دایان بردار این دختره رو بیار شر میشه واسمون."

-"چرا گوشیت و جواب نمیدی، تو کدوم ویلا رفتی که پیدات نمی کنیم؟"

چیزی در دلش تکان خورد؛ مازندران آمده بودند؟ نه، عروسش را به کسی نمی داد. موبایلش را خاموش کرد و بیرون از ویلا رفت. آرام پشت آسکی قرار گرفت؛ موج جلو می آمد او عقب می رفت، موج بازمی گشت او جلو می رفت؛ دنیایش با کودکی پنج ساله برابری می کرد. حس کرد کسی پشت سرش ایستاده اما همین که خواست سر بچرخاند در آغوشی گرم فرو رفت و دستی مردانه دور کمرش حلقه شد:

ـ با تو نیستم میگم زیاد تو آب نرو، نه؟

سرش را به سینه ی ستبر چسباند و دست روی دست های او گذاشت:

- من با این چیزا سرما نمی خورم.

- نمی خوری؟

چشم بست و ابروهایش را بالا داد:

- نچ.

درهوای خواستن و لذت بردن عشقی بود که به تازگی شکفته، اما ناگهان از روی شن ها کنده شد و در آب پرتاب شد، حتی فرصت نکرد فریاد بکشد.

- هنوزم معتقدی سرما نمی خوری؟

با دست آب صورتش را گرفت و شوکه دایان را نگریست؛ باران افسارگسیخته تر شد. لرزی بر تنش نشست، سرشانه ی آستین راستش افتاد و سفیدی وظرافت استخوان تر قوه اش به نمایش درآمد. خیسی لباسش سخاوتمندانه برجستگی های دخترانه اش را به نمایش گذاشت. هوا ابری و تیره بود و باد وزیدنش شدت گرفت؛ تا چند وجب بالاتر از زانوانش فرو رفته در آب بود. دایان آب دهانش را بلعید و سعی کرد نگاه اش هر جایی بنشیند اِلا آن برجستگی و سرشانه ها. به نقطه ای دور خیره شد و در قالب سختش فرو رفت:

-بریم تو ویلا، بسه دیگه بارون داره شدید میشه.

قدمی عقب رفت و یک ابرویش را با لبخند بالا داد:

- نمیام.

دستی لای موهای خیسش کشید:

- میگم بیا بریم سینه پهلو می کنی.

دستانش را پشت کمر قفل کرد و سرش را به سمت شانه ی چپش متمایل کرد:

- گفتم نمیام.

موهای خیس خرد شده اش، روی پیشانی و ابروانش را پوشانده بود. سرشانه اش برهنه بود و قطرات باران مانند مروارید روی تنش می نشستند، پاهایش در آب بود و چشمانش به خاطر سرما باریک شده بود، همه ی اینان چهره ای فتوژنیک و طاقت فرسا برایش ساخته بود.

نگاهی به آب انداخت؛ از نزدیک شدن بیش تربه دریا متنفر بود‌، آخرین تلاش هایش را کرد:

- بیا بریم لجبازی نکن، سرما می خوری.

موجی که آمد سفت و سنگین بود؛ زانوهای آسکی لحظه ای خم شد اما سریعاً راست ایستاد:

- سرما نمی خورم تو نگران نباش.

کلافه از صحنه ی دلچسب روبرویش، با خود کنار آمد و وارد آب شد، که ورودش مصادف با جیغی از سوی آسکی و دویدنش شد.

- ندو ابله، دریا داره طوفانی میشه.

سرش را بالا گرفت و خنده ای کرد که ناگهان زیرپایش خالی شد و قبل از این که فرصتی کند در دریا فرو رفت؛ انگار همه چیزآرام شد، دست و پا زد که روی سطح آب برود اما نتوانست، شوری آب داشت بر اکسیژن هایش غلبه می کرد که دستی دراز شد و او را بالا کشید:

- هیی.

نفس نفس زد و سرشانه های دایان را در چنگ گرفت، حالا بهتر می توانست تعادلش را حفظ کند. فاصله ی سیمایش با دایان کم تر از چند سانت بود، کمی سرش را بالا برد و به ذغالی هایی خیره شد که هوای شان مانند همان لحظه ترکیبی از باد و طوفان بود. آسکی فقط تا وجبی پائین تر از گردنش روی آب بود، دایان اما نیمی از نیم تنه اش روی آب و در چنگ دختر بود.

- نمی گم شیطونی نکن؟

- همینه که هست.

دستانش را دور گردن دایان حلقه کرد، هنوز نفس نفس می زد. آسکی را به خود فشرد؛ سرش را در موهایش فرو برد و بو کشید، زندگی را، عشق را، رویا را!

- من دارم خطرناک می شما، کم تر ناز بریز.

لب به دندان کشید و با لحنی مملو از شیطنت گفت:

- خطرناکتم قبول داریم علیحضرت.

گوشه ی لبش را به رسم عادت کج کرد و از آب بیرون آمد:

- بعداً خطرناک میشم فعلاً سردمه.

خجسته و سرخوش دوش در دوش دایان گام برداشت؛ خب برای او دامی کوچک و لذید پهن کرد، فقط میخواست مطمئن شود احساس دایان هوس نیست، اگر دایان ذره ای دست از پا خطا می کرد، تیغ می کشید بر رگ این احساس و قید همه چیز را می زد.

ـــــــ

پس از قطع شدن سرفه های بلند و خش دار دایان‌، نوبت به سرفه های بی جان آسکی رسید. دایان با فکی منقبض و چهره ای درهم او را نگریست‌؛ اگر به خاطر بچه بازی های او نبود الآن در این وضعیت رقت انگیز نبودند.

بینی اش را بالا کشید و بی حال به پائین کاناپه تکیه داد:

- گلو و گوشم درد می کنه دایان.

لحظه ای روحش طلب کرد برای اندکی آرامش سر آسکی را آن قدر به سرامیک های زمین بکوبد تا به کل از بین برود اما چشمانش را بست و روی کاناپه دراز کشید:

- تقصیره کیه اگه الآن جفتمون افقی شدیم روبه‌ قبله؟

درد وحشتناک گوش هایش عصبی کننده بود، دستش را روی آن ها گذاشت و چشم روی هم انداخت:

- من من من‌، قرص داریم یا نه؟

وضعیت خودش هم دست کمی از آسکی نداشت؛ درد تمام جوارح داخلی و خارجی بدنش، سرفه های نفس گیر و خارش دار، تمام تنش داغ بود و خیس از عرق. به هر جان کندنی بود نشست. همه چیز دور سرش می چرخید و حس حالت تهوع به تمام ناخوشی هایش دامن می زد. با دستمال به بینی اش کشید و با چشمان خمارتر شده اش آشپزخانه را نگریست. صدایش بی جان و دورگه بود:

- اگه داروئی هم باشه تاریخ مصرف گذشته س، فکر نکنم سرایدار چیزی خریده باشه.‌ پاشو برو تو اتاقت دراز بکش تا برم چک کن.

سرش را لبه ی کاناپه گذاشت. حتی فکر به ایستادن و راه رفتن هم معده اش را بهم می ریخت.

- اصلاً نمی تونم بلند شم، بذار همین جا بخوابم.

- صبر کن تا بیام کمکت.

برخاست تا به سمت آسکی برود که سرگیجه ی هولناکش باعث شد تعادلش را از دست بدهد و دوباره بنشیند، لحظه ای صورتش را با دست هایش پوشاند، تا کمی بهتر شود. در نهایت بالای سر آسکی ایستاد:

- دستت و بده تا کمکت کنم.

صدایش از انتهای چاهی عمیق می آمد انگار:

- نم...ی...تونم

دست زیر گردن و پاهایش انداخت و بلندش کرد، با حرص زمزمه کرد:

-الآن اگه چیزیم بگم‌ ناراحت می شی، هی میگم بیا بیرون، هی میگه سرما نمی خورم، رنگش و نگاه شبیه میت شده، حقشه بذارم همین وسط جون بدی.

به هر بدبختی که بود پله ها را بالا رفت و وارد اتاق شد، روی تخت گذاشتش و پتو را تا زیر گردنش کشید:

- دارم میرم ناهار بگیرم، بیدار شدی دیدی نیستم نیای بیرونا.

چشم بسته لب هایش را باز کرد:

-برق هارو روشن بذار‌.

- ظهره.

-هوا تاریکه، ابری بدم میاد.

سری تکان داد و چرخید تا از اتاق خارج شود.

- دایان؟

ایستاد اما برنگشت، سرگیجه طاقتش را طاق کرده بود.

- ببخشید اگه دردسر برات درست کنم، تقصیره...

سه رخش را سمت آسکی چرخاند:

- اون که عادته، اما نمیخواد بهش فکر کنی، بگیر بخواب.

روی تخت نیم خیز شد:

- میری بیرون چی کار؟

به طرف در رفت و برق را روشن کرد:

-غذا بگیرم.

- با این حالت؟

پرده ها را از کشید، تا نفوذ هوای سرد به اتاق قطع شود:

- خوبم هیچیم نیست، توهم یه خورده بخواب تا غروب ببرمت دکتر، اگه می تونی راه بری تا همین الآن ببرمت!؟

درد سوزن حتی در تصورش هم قابل لمس بود، تند دراز کشید:

- نه نه، دکتر نمیام، همون قرص بخر می خورم خوب میشم.

نیشخندی زد، درد چشم آهویش را می دانست، از کودکی کابوسش آمپول بود. شوفاژ اتاق را بیش تر کرد:

- سرخود که نمی تونم دارو بخرم، الآن میرم سوپ می خرم بعدازظهرم می ریم دکتر.

-هرچقد می خوای بگو، من دکتر نمیام.

چه طور می گفت از آمپول و سِرُم می ترسد؟ چه طور که فردا دایان آتویش نکند و دست نگیرد؟

-باشه، هروقت دست خودت بود نیا.

و از اتاق خارج شد.

----

مرد با لهجه ی شیرین و غلیظ مازندرانی لب زد:

- می برین آقا؟

بی توجه به دختر مو صورتی و وقیح کنارش که مدام عشوه می آمد، کلافه و بی حال لب زد:

- می برم دیگه.

- بچه کجایی خوشگله؟

سرش را پائین داد و با اخم چشم هایش را بست؛ باران شدید تر شده بود و این لرز تن و سرگیجه اعصابش را نیز به بازی گرفته بود.

- جون به این جذبه، حرف بزن بیشتر آشنا شیم؟

- بفرمائید آقا، نوش جانتون.

- چه قدر میشه؟

- چهل و سه تومن، قابلتونم‌ نداره.

با همان اخم غلیظش سر تکان داد و پول را روی میز گذاشت. از آن آشپزخانه ی چهل متری که پر از دیگ و بخار و بوی غذا بود، به نوعی گریخت.

- بابا یه اِهِنی یه اوهونی، چه قدر بداخلاقی؟

بی حوصله از سمج بازی های دخترک، قفل ماشین را باز کرد و غذاها را روی صندلی کنار راننده گذاشت.

بی اعتنا به کم محلی های دایان خنده ی ظریف و نازکی کرد و اغواگرانه گفت:

- جون چه عروسکی زیرپاته، بچه مایه هم که هستی، دو روز این ماشینت و بده دستمون یه پزی بدیم.

در ماشین را بهم کوبید و سمت دختر چرخید، جا خورده دایان را نگریست:

- می خوای باهاش زیرت کنم که پز بدی با آئودی تصادف کردی؟

از شوک بیرون آمد، سیمای جذاب دایان از خود بی خودش کرده بود، گوشه ی لب های سرخابی اش را به دندان کشید:

- زیر ماشینت که نه. اما زیر خودت بدم نمیاد، پزشم بیش تره.

هجوم محتویات معده اش را در دهان حس کرد لحظه ای، دستش را جلوی دهانش گرفت و ماشین تکیه زد.

نگران دستش را روی لبه ی پالتوی دایان گذاشت:

- چی شده؟ حالت بده؟

دست دختر را پس زد و به سمت در راننده رفت. سر گیجه اش شدیدتر شده بود، چه طور رانندگی می کرد؟ در ماشین نشست و همین که خواست در را ببندد دختر مانع شد:

- ببین اگه حالت بده می خوای من بشینم؟

سرش را به صندلی تکیه زد و گوشه چشمی به دختر انداخت:

- گمشو خدا روزیت و جایی دیگه حواله کنه.

دختر اما دست بردار نبود، چهره ای دیده بود که حتی در ذهنش هم تصور نمی کرد.

- تو لب تر کن من روزیت و تو همین ماشین حواله می کنم.

بارها به خودش ثابت شده که کارش با زبان خوش راه نمی افتد و بازهم عبرت نمی گرفت.

-زبون آدم سرت نمیشه میگم‌ گمشو؟حتماً باید فحش بخوری؟ کتک بخوری؟ آره؟

چترش را سفت تر گرفت:

-لامصب هم خودت دلم و بردی هم ماشینت، بخوام گم بشمم نمی تونم.

لحظه ای دعا کرد کاش توانش را داشت تا مشتی حواله ی صورت دخترک می کرد، حیف که سرگیجه و حالت تهوع امانش را بی امان کرده بود. در را محکم بهم کوبید و ماشین را به سمت ویلا راند، آسکی بیمار بود و تنها گذاشتنش زیاد به نفع نبود، تمام ماشین ها را چندتا می دید، سرعتش را به کمترین حد ممکن رساند و چشمانش را ماساژ داد. چه بر سر زنیت آمده بود که این چنین خود را آلت دست مردان می کردند؟ عروسک چندشب شان بودند؟ وقتی وضعیت شان تا این حد رقت انگیز شده بود، چه طور می خواستند مردسالاری را براندازند؟ مسخره نبود؟ وقتی خودشان ارزشی برای شخصیت ظریف و لطیف خودشان قائل نبودند، انتظار چنین احترامی از مردان؟

ــــــــ

با نمایان شدن ظاهر ویلا، نفسی از سر آسودگی کشید، اطمینان نداشت با آن حال و روز افتضاحش سالم به خانه برسد. فرمان را در هر دو دستش فشرد و سرش را روی آن گذاشت، مرگ را با تار تار وجودش احساس می کرد، پیش آمده بود برایش سرماخوردگی و تب، اما نه به این شکل. صدای برخورد قطرات باران روی شیشه ی ماشین و تلفیقش با صدای موج های دریا، به جای این که حس آرامش به او القا کند، برعکس اعصابش را بهم می ریخت. سرش را نیم رخ روی فرمان گذاشت و درمانده به مسیر ماشین تا ویلا نگریست، چگونه این مسیر را طی می کرد؟ تنش خیس از آب شده بود، تب و لرزش را به خوبی حس می کرد. نفسی گرفت، پلاستیک غذا را برداشت و از ماشین خارج شد.گویی هر قدم که برمی داشت ویلا دورتر می شد. قبلاً مسیر کوتاه تر بود، چطور تا این حد کش می آمد؟ دستش به دستگیره ی در ویلا که رسید، انگار که دستگیره ی بهشت را لمس کرد. وارد ویلا شد و در را بست و سرش را به در تکیه داد. از در جدا شد و سوئیچ و غذاهارا روی میز شیشه ای گذاشت ولی چشمش به بالای پله ها بود. وضعیت هولناک بدنی اش را حس می کرد اما تپش قلبش نه برای تب بالایش بلکه برای چشم آهوی داخل مریض احوال درون اتاق بود. حتی تصور این که باید این پله هارا بالا برود هم قلبش را به درد می آورد. آرام و شمرده به از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد.

دختر از شدت تب هزیان می گفت. بالای سرش ایستاد، اطراف سرش کاملاً خیس بود. سرش را به چپ و راست تکان می داد و اصواتی نامفهوم را زمزمه می کرد. پشت دستش را روی پیشانی اش گذاشت؛ انگار که زیر سرش کوره ی آتش روشن بود.

- داری می سوزی که دختر!

پتو را کنار زد، کاپشن و شالش را از کمد در آورد و تنش کرد سپس دست برد و در آغوش کشیدش، سرعتی که در پائین رفتن از پله ها داشت برای خودش هم ناباور بود، دل آشوب بود و فکر تشنج مدام در ذهنش جولان می داد. تمام حال بد خودش فراموش شده بود. در ماشین نشست و کمربند آسکی را بست، پایش را روی پدال گاز گذاشت و با تمام قوا فشرد، این انرژی که گرفته بود شبیه معجزه بود. آسکی هزیان می گفت، گاه می گریست، گاهی مسکوت و خواب، دستش را روی کنسول بین صندلی ها گذاشت و چیزی نگذشت که دستانش در حصار انگشتانی مردانه درآمد. فشار پایش را بیش تر کرد، باز هم دیدش تار شد، چشم هایش را ریز کرد تا دید مشخصی از ماشین ها داشته باشد اما ناتوان بود.

- دا...یان...آروم...تر.

- نمی شه رو مرز تشنجی.

دستش را روی شکم آسکی سپر کرد و ادامه داد:

- تو نگران نباش، حرفم نزن حالت بدتر میشه.

هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای بوق ممتد کامیون در گوش هایش پیچید؛ کامیون دقیقاً به سمت آن ها می آمد. صدای جیغ آسکی و یا حسین دایان در بوق ماشین ها گم‌ گشت. هم زمان پایشان را روی ترمز فشردند، که به خاطر سرعت زیاد و ایستِ یک باره در نهایت هر دو ماشین چپ کردند.

***

کف خیابان پر بود از گوجه های له شده، دود غلیظی که منشا آن ماشین های چپ شده بود. تمام ماشین ها بوق می زدند و ترافیک سنگینی ایجاد کرده بودند.

- مرکز، مرکز، تصادف بین یک دستگاه پراید هشتاد پنج، آئودی آر هشت، و کامیون به پلاک های... اتفاق افتاده. سرنشین پراید کاملاً له شده.

فریاد مردم و تجمع آن ها...

ماموران پلیس سعی در پراکنده کردن مردم کردند.

- خواهش می کنم تجمع نکنید، آقا فیلم نگیر برو عقب، از چی داری فیلم می گیری؟

صدای آژیر آمبولانس و آتش نشانی...

و در نهایت چشمان نیمه باز دایان و بسته شدن آن ها.

ـــــ

- باور کنید ازشون خبر ندارم جناب، چرا باور نمی کنید؟

-آخه حرفتون غیرقابل باوره، میاید می گید شمال رفتن، بعدش می گید نمی دونید کجان؟ خب وقتی شمال و گفتن یعنی محل استقرارشون و نگفتن؟ می شه مگه؟

دیاکو پنجه لای موهایش کشید، از وقتی آن دو سرخود رفته بودند، کارش شده بود سر و کله زدن با شکوهی و وکیل سمجش.

- خب اگه می دونستم که خودم می رفتم دنبالشون، ما کلاً یه ویلا خونوادگی داریم، که سرایدارش خبر داده هیچ کس نرفته، من دلیل این تماس های مکرر شمارو نمی فهمم، یه جوری برخورد می کنید انگار من از این وضعیت خوشم میاد. لطف کنید دیگه تماسی نگیرید اگه اومدن من خودم به شما اطلاع می دم، وسلام.

موبایل را قطع کرد و کنارش گذاشت.

-عجب آدمای سمجین، یه جوری ادا آدما نگران و در میارن انگار من بودم بچم و دادم بقیه بزرگ کنن خودمم اون ور کشور زندگی می کردم. چقد رو دارن!

طلا دستش را در هوا تکان داد و چهره درهم کشید:

- آره به قرآن، حالم داره از این کارشون بهم می خوره، دایانم که برنمی داره حداقل بگه سالمیم از این نگرانی در بیایم.

در همین حین شهرزاد با جیغ و گریه گوشی به دست از پله ها پائین دوید:

- مااااماااان مامان بدبخت شدیم، مامان بیچاره شدیم.

طلا هول از روی مبل برخاست و به صورتش کوبید:

- چی شده؟

طلعت راست روی مبل نشست و با چهره ای نگران شهرزاد را نگریست:

- چی شده خاله جان؟

موبایل را به دست مادرش داد و روی زمین نشست.

رنگ از صورت طلا فراری شد" کلیپی در اینستاگرام که از تصادف هولناکی در مازندران می گفت". سفت بر سرش کوبید و جیغ کشید. طلعت سریع در آغوشش کشید:

-چی شده؟ چی نشونش دادی؟

دیاکو موبایل را از طلا گرفت و صفحه را نگاه کرد. با دیدن آئودی دایان بین یک پراید و کامیون و آسکی که از ماشین بیرون می کشیدنش، موبایل از دستش افتاد. ثریا تیز از جا برخاست و شانه ی دیاکو را گرفت:

- چی شده؟ چرا سفید شدی؟ چی شده شهرزاد؟

در همین لحظه در عمارت باز شد و یکی از نگهبان ها سراسیمه وارد شد:

-آقا، خبر دادن پسرتون و برادرزاده و پسرتون تصادف کردند.

ثریا با شنیدن خبر از حال رفت و طلعت با هر دو دست بر صورتش کوبید و روی زمین نشست.

ــــــــ

پرستار دستش را با فاصله جلوی شکوهی نگه داشت:

- آقای محترم باید صبر کنید تا شرایط بیمار نرمال بشه، تا زمانی که به هوش نیاد اجازه ی ورود ندارید.

چشمانش قرمزش خونِ گدایی کرده از تن بود، مغزش مخدوش جسم بی جان دخترک روی تخت بود و بیست و دو سال پدری کردنی که بدهکارش بود.

- دو دیقه، فقط دو دیقه برم ببینمش و بیام، نه به چیزی دست می زنم نه چیزی میگم، خواهش می کنم.

چشم بست و شقیقه اش را ماساژی داد؛ پرستاری شغلی نبود جز سر و کله زدن با انسان هایی زبان نفهم.

-دو ساعته وقت من و گرفتید هنوزم متوجه نشدید، میگم ن...م...ی...شه. نمیشه آقای محترم، اجازه بدید بهوش بیان بعداً یه تایمی رو برای ملاقاتیشون می ذاریم.

رو کرد سمت زنی که روی صندلی نشسته بود، آرام بر زانوهای خود میزد و بی تابی می کرد:

-شما هم آروم تر رفتار کنید، بلند بلند گریه کردن هیچ کمکی به شرایط ما و دخترخانمتون نمیکنه.

سپس یک دست در جیب یونیفرم پرستاری اش کرد و دور شد.

-من دخترم و از تو می خوام مرتضی، به خدا اگه یه تار مو از سرش کم بشه زندگی و برات جهنم می کنم. تو بچم و ازم دور کردی، زیر گوش من خوندی میره یه جا بهتر میره خوشبخت تر میشه تا خرم کنی، این بود خوشبختی؟ بچم عین یه تیکه گوشت افتاده زیر سرم و دستگاه.

دخترک کنار دستش شانه های زن را ماساژ داد:

-مامان قربونت برم شما آروم باش، دو روزه کارت شده گریه، نه چیزی می خوری نه یه ذره می خوابی، خب این جوری که از پا در میای.

شکوهی تیز به سمتش چرخید:

-بالآخره باید خون به جیگره من کنه، نمی فهمه خودمم فرقی با یه مرده ندارم، فکر می کنه من خیلی خوشحالم که دخترم دو روزه بی هوشه.

چشم دوخت به زن و ادامه داد:

-بچت و از من می خوای؟ مگه من نعوذبالله خدام؟ جایی که بشینی این جا داد و بی داد کنی پاشو برو نمازخونه یه ذکر بگو.

زن هق هق کرد و آرام با مشت بر سینه اش کوبید:

-الهی مادر فدات بشه دختر معصومم، مادری نکردم برات منه بی انصاف، منه سنگ دل، منه خاک بر سر.

و با هر جمله محکم تر بر سینه اش می زد. دختر با گریه دست مادرش را گرفت:

-نکن مامان تروخدا، نزن این جوری، بابا یه چیزی بگو خب.

زن اما خون دلش از نامردی های روزگار، خون بود از تمام مادری های بدهکار به پاره ی تن روی تختش، انصاف نبود که بعد از بیست و دو سال فراغ و دوری، ملاقاتشان این گونه باشد.

***

-خداااایا پسرم و از تو می خوام، بچم و از تو می خوااام، خداااا به دادم برس.

می گفت و بر سر و صورتش می کوبید، طلعت و طلا سعی در مهارش داشتند اما با وضعیتی که دست کمی از ثریا نداشت.

-ثریا، ثریا جان، گوش کن به من، گوش کن یه لحظه، فدات بشم الآن می ریم می بینیش قربونت برم، انقدر نزن خودتو ایشالله که چیزی نشده من دلم روشنه.

طلعت و طلا درگیر آرام کردن احوالات ثریا بودند و دیاکو اما با حالی زار و پریشان در حالی که آراد پشت سرش ایستاده بود برای جلوگیری از هر سقوط احتمالی سمت پذیرش رفت:

-سلام...سلام خانم...بچه هام و...آوردن این جا؟

نگاه پرستار رنگ ترحم گرفت، کیبورد را جلو کشید و پرسید:

- اسم و فامیلشون؟

-دایان و آسکی افشار.

چیزی را در سیستم سرچ کرد و مجدد گفت:

-بله، این جا بستری هستن، اتاقشونم...

در سیستم دقیق تر شد:

-اتاق دویست و سیزده و شونزده هستن، مستقیم برید، سمت چپ.

سرسری تشکری کرد و راه افتاد. در حالی که چشمانش خیره به انتهای راهرو بودند آراد را مخاطب قرار داد:

-برو...برو به ثریا بگو بچمون کجاست، برو بیارش.

دایان هر چه قدر هم که سرکش باشد، یک دنده و لجباز باشد باز هم پسرش بود، جگر گوشه اش، یک دانه فرزندش بود و فرو رفتن خاری در پایش مصادف با مرگ دیاکو بود. آراد با بغضی مردانه در گلویش نفس گرفت؛ ندیده بود چنین حالی را از دایی اش.

-چشم دایی جان، صبر کنید الآن زنگش می زنم.

موبایلش را در آورد و با مادرش تماس گرفت، چیزی نپائید که صدای دو رگه ی مادرش در تلفن پیچید:

-هستن مامان جان؟

-آره مامان، بیاید اتاق دویست و سیزده و دویست شونزده، من پیش دایی می مونم.

-باشه الآن میایم.

موبایل را در جیبش گذاشت. سر چرخاند که حرفی به دیاکو بزند اما با جای خالیش روبرو شد. سریع پا تند کرد و به سمت اتاق رفت که سر و صدای مرد و زنی توجهش را جلب کرد.

-تقصیره توئه عوضیه اگه بچه هام الآن اون گوشه افتادن کثافته آشغال.

با دیدن شکوهی و دیاکو که با یک دیگر گلاویز شده بودند و زن و دختری گریه می کردند و سعی در جدایی آن ها داشتند، یکه خورده سوی دایی اش روانه شد‌.

-دایی...دایی چی کار داری می کنی؟

سعی کرد جدایشان کند، اما عصبانیت به مرز رسیده ی آن ها، مانع از به نتیجه نشستن تلاش هایش کرد.

-من باعث شدم؟ من باعث شدم؟ روت می شه حرف بزنی مرتیکه عوضی؟ اون پسر بی همه چیزت دختر من و به این روز انداخته اون وقت اومدی یقه من و می گیری؟

زن با گریه و جیغ کت شکوهی را عقب می کشید:

-مرتضی ولش کن توروخدا، مرتضی.

آراد بین آن ها ایستاد و شکوهی را کمی عقب هل داد:

-آروم باشید چند لحظه.

سمت دایی اش بازگشت که دکمه ی یقه اش کنده و موهای آشفته شده بود:

-دایی استرس خوب نیست برات چرا این جوری می کنی آخه؟

- د آخه مگه نمی بینی چی میگه این بی شرف؟

مجدد خواست به سمت شکوهی یورش ببرد که آراد فوراً مانع شد.

-پسره من باعث شده؟ بی همه چیز تویی که مثل سگ افتادی دنبال این دوتا که این جوری بشه، بی همه چیز تویی که دخترت و دو دستی تقدیم ما کردی الآن ادعات میشه، حالا فهمیدی بی همه چیز کیه؟

این بار نوبت به حمله ی شکوهی بود که دخترش مانع شد:

-هرکاری کردم باید از خداتون باشه، بد کردم نذاشتم کسی بفهمه زن داداشت اجاقش کوره که ننگ نشه واسه عروسه نصفه و نیمه ت؟

آراد چرخید و مشت محکمی بر دهان شکوهی خواباند:

-خفه شو کثافت بی شرف اسم زندایی من و تو دهن نجست نیار.

نگهبانی بیمارستان با چند نفر دیگر سریع به سمت آن ها آمدند و جدایشان کردند.

-چه خبرتونه این جارو گذاشتید رو سرتون؟ حالیتون نمی شه بیمارستانه؟

-کجاست؟ بچم کجاست؟ آخ الهی مادر پیش مرگت بشه شیر پسرم که چشمت زدن.

همه نگاه ها به سمت ثریا که بازوانش در دستان طلا و طلعت اسیر بود چرخید. آراد تلاش کرد تا خود را از دست نگهبان خارج کند:

-زنداییم و مامانمه ولم کن، ولم کن میگم دیگه دعوا نمی کنم.

طلعت با دیدن دهان خونین شکوهی و سر و وضع نامرتب دیاکو سریع به سمت شان دوید:

-داداش...داداش چت شده؟ چی شده دورت بگردم، چرا لباست این جوری شده؟

آراد سریع ثریا را که هق هق می کرد و رنگش به زردی رفته بود در آغوش کشید:

-بیا زن دایی، بیا این جا بشین.

طلعت رو کرد سمت شکوهی:

- کی توسایه نحست و از سر زندگیمون می کنَی؟ داداشم بس نبود؟ بابام بس نبود؟ نوبت بچه داداشم رسیده؟

دختر از روی صندلی برخاست و دستش را سمت طلعت گرفت:

-نحس خودتی آشغال، یه تار مو خواهر من شرف داره به صدتا عوضی لنگه شما.

چنگ انداخت به شال دختر و سمت خود کشیدش:

-با کی بودی گفتی آشغال کثافت.

آراد و دیاکو و شکوهی سریع آن ها را از هم جدا کردند که نگهبان فریاد کشید:

-به خدا بخواید همین جوری مثل سگ و گربه بپرید بهم همتون و تحویل حراست میدم.

با فریاد نگهبان همه مسکوت و شوکه خیره به نگهبان شدند. طلعت سریع به خود آمد، شال دختر را رها کرد و کنار ثریا نشست، اما مانند شیری آماده به حمله بود. کوچک ترین حرف یا حرکتی می توانست دوباره جو را متشنج کند. شکوهی خون کنج لبش را پاک کرد؛ ضرب دست وحشتناک دایان را می دانست، اما انگار این هم مانند صفات گند دیگرشان بین هم پخش کرده بودند. آراد دست هایش را در جیب فرو کرد و لب زد:

-اصلاً اینجا که اتاق دویست و سیزده نیست، اشتباه اومدید دایی راهرو بعدی باید می رفتید. این جا اتاقه آسکیه.

-پس واسه چی تو و خان داداش اومدید این جا؟

-دایی اشتباه اومده خاله.

دیاکو دستی به کتش کشید و عقب گرد کرد:

ـ می خواستم آسکی و ببینم اما بعداً میام.

دست ثریا را که خیره به نقطه ای فقط اشک می ریخت گرفت و کمکش کرد که برخیزد. در این دنیا نبود، دست به دست دیاکو داد و برخاست اما فکرش جایی حوالیه خاطرات گذشته بود.

"-دایکه شب بخوابم این جا؟."

قطره اشکی چکید؛ سرش را روی شانه ی دیاکو گذاشت.

"ـ ببین کمکیا چرخم و در آوردم خودم دارم رکاب میزنم.

-آفرین قربونت برم، مواظب باش نیفتی"

"ـ تو مدرسه همش سر به سرم می ذارن که منم کتکشون می زنم.

-هرکاریم کنن حق نداری بزنیشون، دفعه دیگه کسی و نزن فهمیدی؟"

"-مگه بچم که تو حمومم کنی؟ دیگه ده سالم شده.

-بابات میگه نمی ذاری سرت و بشوره.

-دیگه با باباهم نمی خوام برم حموم."

"-وقتی با دوستام میرم بیرون انقدر زنگ نزن بدم میاد کنترلم کنی.

-کنترل چیه؟ نگرانت میشم مامان جون.

-نشو، دیگه بیست سالمه مگه بچم؟"

-دیاکو؟

اشکش را پاک کرد:

-جانم؟

-اگه دایانم چیزیش بشه من می میرم.

نفسی گرفت تا نشکند بغض سیب شده در گلویش:

-نمیشه بسپرش به خدا.

****

پشت شیشه ی مراقبت های ویژه تک پسرش را نظاره می کرد که ای کاش می مرد و هیچ گاه نمی دید جگر گوشه اش را زیر این همه دستگاه و سوزن.

- بیا بشین زندایی، ایشالله بهتر می شه. شما که گریه می کنی حال داییم بد می شه، ببین رنگ به رو نداره.

از عمق قلبش آرزوی سلامتی کرد؛ رقیب بود ، بداخلاق بود، ریاست طلب و گستاخ بود، اما پسر دایی بود، حامی اش در دعواهای مدرسه بود، پایه شیطنت های دبیرستانش بود، اولین سیگاری که پدرش از کیفش یافت را دایان گردن گرفت. ثریا به پیروی از حرف آراد روی صندلی نشست و طلا و طلعت هم کنارش شانه هایش را ماساژ دادند و آرام اشک ریختند.