-به همهی حرفاتون توی کلانتری گوش داده میشه.
دایان هم بی توجه به داد و فریاد زنها و التماس های گوشخراش آزاده سوار ماشین شد و سمت کلانتری راند.
***
ابتدا به مظفری و سپس بااکراه سند صیغه را نگریست:
-بله، همه چی درست و قانونیه.
رو کرد سمت شکوهی:
-این خانوم همسر شرعیه این آقاست، چه دفاعی دارید از خودتون؟
تمام تنش از چیزهایی که شنیده و دیده یخ بسته بود.
-زن چیه جناب سروان؟ این دختر منه، کدوم زور؟ کدوم اجبار؟
دایان که دستانش را بغل کرده بود و پا روی پا انداخته بود با قیافه ای عاری از هرگونه حس لب زد:
-هنوز نفهمیدی یا نمیخوای بفهمی؟
تکیه از صندلی گرفت و با انگشت به خودش اشاره کرد:
-آسکی الان زن منه، میفهمی؟ زن، تو زنِ من و به زور تو خونه نگه داشتی و دوبار بهش سیلی زدی. ببین این برگه رو، آسکی هم اعتراف کرده که با زور و کتک نگهش داشتی، هنوز نمیفهمم چرا این قدر مقاومتت بالاست!؟
از روی صندلی برخاست و سمت دایان حمله کرد:
-کثافت بی آبرو تو چه غلطی با دختره من کردی؟
سرباز جدایش کرد اما دست از تقلا برنداشت:
-من ازش شکایت دارم، دختره من و دزدیده، ازار و اذیتش کرده من مطمئنم، شکایت دارم!
سروان بی حوصله سند را بلند کرد و تکان داد:
-به این میگن سند صیغه، یعنی آزاری در کار نبوده، دخترتون هم گفته که با میل خودش رفته پس دزدی هم انجام نشده.
-پس منِ خاک بر سر باید چه غلطی کنم؟ بشینم ببینم این بیناموس هر غلطی که دلش میخواد با دخترم میکنه؟
-توهین نکنید آقای محترم.
مظفری بود که با تشر شکوهی رامخاطب قرار داد.
-من جای شما بودم سعی میکردم بهجای توهین، رضایت موکلم رو جلب کنم.
با چشمان گرد شده از خشم و تعجب به مظفری خیره شد:
-چه رضایتی مرد حسابی؟ دو ساعته با سنگ و لگد افتاده به جون خونمون، اونوقت من باید رضایت جلب کنم؟
کیف سامسونتش را بست:
-به هرحال همسر ایشون رو زندانی و دست هم روشون بلند کردید. در حال حاضر قانون پشت ایشونه.
درمانده نگاهش را بین دایان و مظفری و سروان چرخاند؛ این دیگر چه مصیبتی بود؟
دایان کمی دیگر به جلو خم شد:
-میخوای رضایت ندم تا زمان دادگاه بمونی همینجا؟ میدونی شوهرعمم کجاست؟ زندان، میونی واسه چی؟ چون اونم یه بار این خبط و کرد و رفت رو اعصابم. حالا هم معطل یه رضایت ازآسکیه. میخوای توهم معطل رضایت از من بشی؟ منم که اصلاً با رضایت و بخشش و این چیزها رابطهی خوبی ندارم، در نتیجه یه ده دوازده سالی و خوشگل میبُرَن برات. دوست داری ده سال از خونوادت دور بشی؟ یعنی تا شونزده سالگی آریا و بیست و چهار سالگی شیرین، دیگه بعدم که پرونده سنگین داری و آینده خودت و خونوادت میره رو هوا، زندگیه زشتی میشه نه؟
نفسش به شماره افتاده بود؛ این شیطان دل برده ی دخترش بود؟ مهرش در دل او بود؟ آسکی این روی او را دیده بود؟
-باید با آسکی حرف بزنم.
-آسکی دوستم داره منم میخوامش، دیگه؟
-حرف پدر دختری!
-آخرین حرفی که داشتین باهم ردش رو صورتش مونده. دیگه؟
تا خرخره در هچل فرو رفته بود، نه تاب زندان داشت، نه طاقت وصلت با این خانزاده هایی که خدا را بنده نبودند. کاش بیست سال پیش میمرد و دخترکش را دست اینها نمیسپرد!
-خیله خب قبوله. پنجشنبه بیاید ماهم قبولتون میکنیم.
پوزخندی که رنگ خنده داشت بر لبش نشست و تای ابرویش بالا رفت، رو به مظفری کرد و با تمسخر گفت:
-وای دیدی میگه قبولمون میکنه، اصلاً باورم نمیشه.
سمت شکوهی چرخید:
-منت میذارید به خدا، چهجوری جبران کنم لطفت و؟
در کسری از ثانیه رنگ تمسخر از چهرهاش رفت و اخم غلیظی جانشین آن شد:
-مثل اینکه دوزاریت کجه؟ یا نمیدونی داری با کیا وصلت میکنی، یا فکر میکنی جامون عوض شده، باید بری سجده شکر کنی که اسمت میپیچه تو خاندانمون، اگه هم میبینی رضایت دادی که آسکی عروسمون بشه، اینه که میدونی نه راه پس داری نه پیش، پس منت سر من نذار که یهو میبینی دست آسکی و میگیرم میبرم جوری که حسرت عروسیش تو دلت بمونه، ما رسم به خواستگاری نداریم، یکی و بخوایم برش میداریم میریم، دارم لطف میکنم بهت میام خواستگاری، میفهمی؟
سروان با پشت خودکارش روی میز زد و آرام گفت:
-قصد دارید رضایت بدید؟
منتظر شکوهی را نگریست. با همان تای ابروی بالایش سری تکان داد. شکوهی دستی بر پیشانی اش کشید و یقهی پیراهنش را تکاند.
-باشه، هرچی بگید قبوله!
گوشه ی لبش بالا رفت و از گوشه چشم، چشمک ریزی برای مظفری زد.
-اما این حرفها مال قبل از این بود که دست روی آسکی بلند کنید. الآن دیگه من نمیذارم اونجا بمونه.
داشتند زیاده روی میکردند، دیگر کنترلی روی صدایش نداشت:
-چیه؟ نکنه میخواید ببریدش؟ میخواید اصلاً پنجشنبه ما خدمت برسیم اونجا منت بذارید و خواستگاری کنید دایان خان؟
-تعهد نامه!
به وضوح جا خورد.
-چی؟
چشم بست؛ ابروهایش را بالا داد و همزمان چشم هایش را گشود:
-تعهد میدی که تو اون خونه کمتر از ملکه باهاش رفتار نشه تا پنج شنبه، قشنگ امضاهم میکنی و وکیلمم رسمیش میکنه. غیر از این باشه همین الان میبرمش.
چه او را متصور شده بودند؟
-تو راجب من چی فکر کردی؟ فکر کردی من چه هیولاییم؟ اخلاقم، لحنم، اعصابم تند و گنده قبول اما خار به پا بچه هام بره دنیا رو آتش میزنم، چه جوری به خودت جرات میدی همچین پیشنهاد زشت و زننده ای رو بگی؟ تو انگار نمیفهمی آسکی دختره منه، پاره ی تن منه، زبونش تنده، اخلاقم تنده درست ولی این دلیل نمیشه بخوام واسه زندگی باهاش تعهد بدم، حالیته یا نه؟
بی حوصله او را نگریست؛ چه میگفت برای خودش؟
-اگه تعهد ندی من نمیتونم بذارم پیشتون بمونه، جایی که حس کنم زنم ناراحته رو خراب میکنم، حالا شما چون آشنایی مراعات میکنم به یه تعهد بسنده میکنم اما اگه نمیخوای که میبرمش، اتفاقاً واسه منم بهتره کنارم باشه!
نفسی گرفت؛ پدرش چه طور این پسر را تحمل میکرد؟ چه طور در چشم او خیره میشد و آسکی را "زنم" خطاب میکرد؟ چه طور این همه صبور بود که گردن پسرک را نمیشکست؟
-خیله خب، قبوله.
سروان برگهی آچاری را مقابل او قرار داد و شروع کرد به نوشتن متن تعهد.
دایان رو به رویش ایستاد و کمی به سمتش خم شد:
ـ از من به شما نصیحت آقای شکوهی، با کوردا در نیفت، هیچ وقت.
***
با نمایان شدن ظاهر دایان فوراً از روی صندلی برخاست:
-چیشد؟
با همان پیوند بازنشدنی مابین ابروهایش، دست در جیب کرد و روبه آسکی قرار گرفت:
-داره تعهد میده این چند روز و مثل آدم رفتار کنه، اگه حرکتی چیزی زد زود بهم میگی فهمیدی؟
نمیخواست ببردش؟
-مگه من و نمیبری با خودت؟
با انگشت اشاره و شصت دو طرف پیشانیاش را گرفت و چشم بست؛ چه قدر این چند وقت فشار رویش بود.
-نمیشه که خواستگاریت نکنیم، نترس چشم به هم بزنی این چند روزهم رد شده!
زمانی که اینگونه بداخلاق و بی حوصله میشد دایانش نبود تبدیل به آن پسر عموی وحشتناک و خشنش میشد و آسکی این را اصلاً دوست نداشت. پایش را پشت پای دیگرش گذاشت و سر پایین انداخت:
-چرا بداخلاق شدی؟ من که کاری نکردم.
نفسش را محکم بیرون داد:
-اعصاب میذارن واسه آدم که اخلاق بذارن؟ مرتیکه نفهم دوساعت...
در باز شد و این بار شکوهی با چهرهای درهم همراه مظفری بیرون آمدند. نامحسوس خود را پشت دایان مخفی کرد؛ با چیزهایی که شکوهی فهمیده بود روی نگاه کردن در صورتش را نداشت و همین موضوع بود که سخت میکرد تحمل این سه روزه کذائی را؟ به سیمای دختر نگاهی نینداخت، فقط آرام از کنار دایان عبور کرد و رفت.
سمت آسکی چرخید و با سر به شکوهی اشاره زد:
-برو، زیاد دهن به دهنش نذار، با اون دختره شیرینم زیاد حرف نزن چیزی گفت محل نده، فهمیدی؟
داخل لبش را گزید تا شاید لرزش چانهاش به چشم نیاید. دستش را زیر چانهی او گذاشت و سعی کرد علارغم عصبانیت وحشتناکش لحن کلامش نرم باشد:
-باز میخوای گریه کنی چشم آهو؟ خب این جوری کنی که من تا پنجشنبه دق میکنم، بذار خیالم راحت باشه، تعهد گرفتم ازش انگشتش بهت بخوره خودش رو بدبخت کرده، آسکی خانم با شما حرف میزنما.
با پشت دست اشک هایش را پاک کرد:
-باشه، هیچی نمیگم اما نری پنجشنبه یادت بر...
محکم در آغوشش کشید؛ حرف در دهان دختر گم شد. همین بود، همین را میخواست. مظفری گلویش را صاف کرد و رویش را از آن ها برگرداند؛ دایان هم از این کارها بلد بود؟
-دفعه آخرت باشه چرت و پرت میگیها. به من باشه همین الآن سوارت میکنم میریم اما نمیشه یه سری رسم و رسومات باید انجام بشه یا نه؟ همش سه روزه دیگه زود میگذره.
فاصله گرفت و گونه اش را بوسید؛ آتش گرفت تمام تنش. چهقدر جدایی زشت و کریح است. آسکی با لبخند گونه اش را لمس کرد.
-چه خوششم اومد پرو!
لبش را تر کرد و خنده اش را خورد:
-من...من برم...شکوهی...منتظره!
لبخند کجی کنج لب نشاند:
-بدو برو.
عقب عقب رفت و در نهایت پشتش را به دایان کرد و از در خارج شد.
***
-چی داری میگی دایان؟
گوشه ی لبش را تر کرد:
-گفتم پنجشنبه میخوام برم خواستگاری، میاید یا نه؟
ثریا ذوق زده از روی مبل برخاست و دایان را به رگ بار بوسه گرفت:
-دورت بگردم شیرمرد من معلومه که میایم، یکی یه دونه بچهم داره داماد میشه. ما نیایم کی بیاد؟
دیاکو عینکش را از روی چشم برداشت:
-کی هست دختره؟ میشناسیمش؟
چشم از مادرش گرفت:
-آره.
-خب، کیه؟
قسمت سخت ماجرا بود یا آسان؟
-آسکی!
برق از چشمان دیاکو پرید و لبخند شکهی ثریا رفته رفته پررنگ تر شد.
-سربلندم کردی مادر، آفرین، به خدا که نیمه گم شده همین شما دوتا.
دیاکو پایش را از رو پا برداشت، لحظهای به گوش هایش شک کرد:
-آسکی؟ آسکی خودمون و میگی؟
سر بالا انداخت:
-نه آسکی همسایه رو میگم.
شلیک خنده ی شهیاد به هوا رفت. طلا گوشه چشمی به او انداخت و رو کرد سمت دایان:
-چه یهویی عمه جان، اصلاً انتظارش رو نداشتیم، آخه تو و آسکی زیاد...
-زیاد چی؟
لحن تندش طلا را به سکوت وا داشت.
-شکوهی راضیه؟ چیزی نگفت؟ مخالفتی نکرد؟
شکوهی چیزی به دیاکو نگفته بود؛ شاید به خاطر غرور مردانهاش، شاید به خاطر بی آبرویی که رخ داده. خودش هم ندانست چرا، اما به دیاکو چیزی نگفت!
-راضیه. حرف زدم باهاش گفت پنجشنبه بیاید.
-دایان میخوای از رو لجبازی ازدواج کنی باهاش؟
اخم هایش در هم فرو رفت؛ لجبازی با چه کسی؟
-لجبازی واسه چی؟
از روی مبل برخاست:
-که به شکوهی ثابت کنی می تونی آسکی و از چنگش درآری.
از شدت شوک خندهاش گرفت؛ چه فکری راجب او کرده بودند؟
-یعنی میخواید بگید من واسه یه بچه بازی میام رو زندگی خودم قمار میکنم؟ میام زنی و بگیرم که دوستش ندارم؟ اونم واسه اینکه بخوام رو شکوهی و کم کنم؟ مسخرهست.
سعی کرد شمرده شمرده ادا کند کلماتش را!
-پس بگو چی شده که یهو از آسکی خوشت اومد!؟
ایستاد؛ رو در روی پدر، چشم در چشم!
-الآن این چه ربطی به چیزی که من گفتم داشت؟ مگه یهوییه؟ مگه یهویی کسی عاشق میشه؟ هیچکس یهویی عاشق نمیشه، عشق آروم آروم پیش میاد، یهو به خودت میایی میبینی دلت رفته، منم همین جوری شدم، پس دلیل نخواه ازم. پنجشنبه هم چه بیایید چه نیایید من میرم پس خوب فکراتون و بکنید!
نگاهی اجمالی به جمع انداخت و به سمت اتاقش رفت. طلا سمت دیاکو چرخید و دست مشت شده اش را جلوی دهانش گذاشت:
-واقعاً میخواید برید خواستگاری براش؟
ثریا اخم در هم کشید و تند گفت:
-وا طلاجون، پسرمهها، بعد عمری مهر یکی به دلش افتاده سنگ بندازم جلو پاش؟ کی بهتر از آسکی؟ خوشگل و نجیب، اهل کتاب، باکلاس، خانوم. عروس به این خوبی کجا گیرم میاد تو این دوره زمونه!
شهرزاد زیرچشمی نگاهی به آنها انداخت و تندتند جریان را برای باران تایپ کرد. شهیاد از داخل لپش را میگزید؛ عکس العمل آراد چه بود یعنی؟ ضربه میخورد؟ از دایان بعید حال و هوای عاشقی.
ـــــــ
باران موبایل را قفل کرد و کنارش گذاشت، پاهایش را جمع کرد و دستش را دور آنها پیچید؛ دایانش رفت، به همین سادگی. بی آنکه از علاقهاش نسبت به خود باخبر شود. راست گفته بودند پس، اگر کسی را دوست داشته باشی و نگویی کسی پیدا میشود که هرروز دوستت دارم را برایش نجوا کند. آن وقت بود که آدمی بازی نکرده میباخت. او هم باخته بود؟ باخته بود دیگر. دایان را باخته بود، عشق را باخته بود ،اشکش را پاک کرد، زندگی را باخته بود. برخاست و به آشپرخانه رفت، خدمتکار مشغول آشپزی بود.
-مامانم کجاست؟
دست از تفت دادن پیازها کشید:
-با آرادخان رفتن اصفهان، فوری بود بیدارتون نکردن. گفتن برید خونه ی داییتون تا برگردن.
اصفهان رفته بودند؟ بدون اطلاع دادن به او!؟
-بارانا کجاست؟
-ایشونم تو حیاط دارن با موبایلشون صحبت میکنن.
موهایش را بالا نگه داشت، نفسش را فوت کرد و آنها را رها کرد؛ چه باید میکرد؟ جرقه ای در ذهنش زده شد؛ دایان عمارت بود. چند وقتی میشد ندیده بودش. شاید اگر کمی با او صحبت میکرد میتوانست نظرش را عوض کند!
***
با لبخند چیزی را تایپ کرد و فرستاد.
-با آسکی چت میکنی آره؟
گوشه چشمی به پدرش انداخت:
-حالا کی گفته دارم چت میکنم؟
شبکه را عوض کرد.
-دیگه خرفت که نیستم داری می نویسی بعد تلگرامت صدا میده دوبارمینویسی. این میشه چت کردن!
مویابلش را در دست تکان داد و تخس به پدرش خیره شد، دیاکو ادامه داد:
-خب حالا چته؟ مگه گفتم چت نکن؟ یه سوال پرسیدم.
-چی گفتم حالا؟ دعوا داریا.
چشمانش را درشت کرد:
-مودب باش دایان.
پیامی آمد. شروع به تایپ کرد:
-از سن تربیتم گذشته.
دهان باز کرد حرفی بزند که باران و بارانا به همراه ثریا و شهرزاد داخل پذیرایی شدند.
-پدر پسر خوب خلوت کردید، بالاخره ساختید باهم؟
ثریا بود که با خنده جمله اش را ادا کرد و پشبندش صدای خندهی بقیه هم درآمد. در حال نوشتن بود که کوسن از بغلش کشیده شد:
-خوبی دایان جان؟
یک ابرویش را بالا داد و به باران که کنار دستش نشسته بود نگریست؛ دایان جان دیگر چه بود؟ کوسنش را از دست باران کشید و روی پایش گذاشت:
-میبینم که باز اینجایید؟ من نمیدونم چه کاری بود خونه جدا کردید!
راستی راستی داشت از آن کس دیگری میشد؟
-زبونت نیش ماره دایان، ما خیلی خوشمون نمیومد خونه جدا کنیم، بعضیها مجبورمون کردن!
موبایلش را قفل کرد و روی پایش گذاشت:
-چه خبر؟عمه و آراد چطورن؟
-سلامتی، خوبن سلام میرسونن.
-خوبه.
لبش را تر کرد و کمی خود را نزدیکتر کرد:
-شنیدم خبراییه، راسته میخوای دوماد شی؟
لبخند کجی زد و ثانیه ای سمت دیگرش را نگریست؛ امان از شهرزاد!
-کی به تو گفته؟
-خبرا زود میپیچه.
به سیمای مضطرب اما خندان باران نگریست:
-چیه؟ میخوای ساقدوشم شی؟
آشکارا بادش خالی شد؛ پس راست بود!
-ساق...ساقدوش داماد باید پسر باشه.
مکث کرد، بغضش را بلعید و ادامه داد:
-راستش هیچ وقت فکر نمیکردم آسکی بخواد زنت بشه.
سرش را کمی به راست متمایل کرد:
-خودمم هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر خوش شانس باشم.
موبایلش به صدا درآمد، لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست؛ عجب حلال زادهای!
-عروس خانمه؟
به باران که سرش در موبایل فرو رفته بود چشم غرهای رفت و برخاست. اتصال را وصل کرد و به سمت تراس رفت.
***
-آسکی جان مامان بیا شام.
موبایل را از گوشش فاصله داد و فریاد زد:
-الان میام.
موبایل را به گوشش چسباند و با لبخندی غلیظ گفت:
-عشقم باید برم شام.
به سایه ای که پشت پردهی پنجره افتاده بود نگریست:
-برو عزیزم، نوشجونت.
و تماس را قطع کرد.
-آسکی بدو غذا یخ کرد.
از آیینه نگاهی اجمالی به خود انداخت و سریع از اتاق خارج شد. شیرین چشم غرهای حوالهاش کرد و ظرف سالاد را وسط میز گذاشت:
-یه وقت نیایی کمک کنی ناخنات بشکنه ها.
-شیرین!
آزاده بود که تاکیدی نام شیرین را ادا کرد. آسکی اما بیخیال پشت میز نشست و نوشابه برای خود ریخت. شکوهی که شاهد ماجرا بود تلوزیون را روی قطع صدا گذاشت و پشت میز نشست:
-اگه به دایان نمیگی پاشو لطفا واسه من دوغ بیار.
آزاده دست هایش را با پیشبندش خشک کرد:
-نمیخواد الان خودم میارم.
چشمانش را بست و محکم گفت:
-من با آسکی بودم خانم.
لبخند روی لبهای آزاده خشک شد و نگاه ترس آلودش را به آسکی دوخت. لیوانش را روی میز گذاشت، برخاست و از یخچال بطری دوغ را روی میز نهاد.
-باید دوغ رو خالی میکردی تو پارچ.
ابروهایش را بالا داد و نفس عمیقی کشید:
-چه فرقی میکنه تو بطری یا پارچ؟ دوغه دیگه.
دست مشت شدهاش را روی میز گذاشت:
-فکر میکردم تو اون خونواده حداقل این چیزارو یاد گرفته باشی!
به رسم دایانش لبخند کجی کنج لب نشاند:
-نه اینجا عمارته، نه شما خانزادهای.
آزاده پیش بندش را روی کانتر گذاشت و برای جلوگیری از دعوای احتمالی با لبخند بطری را از روی میز برداشت:
-ای بابا پدر دختر شوخیتون گرفته ها، من الآن میریزمش تو پارچ کاری نداره که!
شیرین نمکدان را روی میز گذاشت و روبهروی آسکی نشست. شکوهی برای حفظ ظاهر نفسی کشید و دستش را روی دست آسکی گذاشت:
-تو دختره منی، عزیزه منی، پارهی تن منی، اگه یه موقعی حرفی میزنم یا دعوات میکنم به دل نگیر، فشار زیاد رومه، کلی گیر و گور افتاده تو زندگیم که هرکاری میکنم حل نمیشن. از اینورم که قضیه فراره تو و اون پسره، قبل از تو مشکله آریا.
صورتش را بین دستانش گرفت:
-حساب کتابام حسابی بهم ریخته.
لبش را گزید؛ کاش میتوانست چیز دلگرم کنندهای بگوید، کاش میتوانست مثل آن زمان هایی که رضا بی حوصله بود و او از سر و کولش بالا میرفت الان هم شیطنت کند. اما نمی توانست، همه چیز خیلی تغییر کرده بود، او هم دستخوش این تغییرات بود.
-من...من جهیزیه نمیخوام.
اخم درهم کشید:
-این حرفهارو نزدم که جهیزیه نخوای گفتم که علّت بداخلاقیام رو بدونی وگرنه جهیزیه گرفتن تو اصلاً مشکلی نداره واسم.
آزاده کفگیری برنج در بشقاب مرتضی ریخت:
-وسیله برقیاتو سفارش دادم، ست تخت خواب و اتاقتون رو گذاشتم یه وقتی بریم که دایانم باشه.
چیزی ته دلش تکان خورد، اتاق مشترک با دایان؟ باید با او تصمیم میگرفت؟ از هم نظر میپرسیدند؟ خوشبختی نمیتوانست چیزی جز این باشد. شکوهی زیرچشمی به لبخند کم رنگ گوشهی لب آسکی نگریست؛ خوشبختی دخترش بیش از غرورش ارزش داشت. بی شک این توانایی در دایان بود، هرچند که دلش هیچگاه با این پسر صاف نمیشد.
- کجا میخواد خونه بگیره؟
قاشقی برنج دهانش گذاشت:
- خونه نمیگیره که، عمارت هست!
- یعنی نمیخواد مستقل باشه؟ میخواد ببردت وردست اون عمت؟ اون تو رو من وایساده بود بده تو رو میگفت چه جوری می خوای یه عمر زیره یه سقف بمونی باهاش؟
آزاد متفکر سمت آسکی چرخید:
- میخوای با دایان حرف بزنم؟
دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- عمه طلعت و از عمارت بیرون کرده. خودمم تو اون عمارت راحت ترم. بیشتر دوستش دارم. بعدم من همیشه دور و برم شلوغ بوده.
مکثی کرد و ادامه داد:
- خونواده پرجمعیت داشتم زیاد به تنهایی عادت ندارم.
شیرین همان طور که چنگال به دستش با گوشت داخل ظرف بازی میکرد لب زد:
- جدای از این حرفا کدوم آدم عاقلی عمارت نشینی و ول میکنه میره آپارتمان نشینی، مگه نه آجی؟
ابروهایش را بالا داد؛ زیادی پررو نشده بود؟
- تا آپارتمان از نظر تو چی باشه؟ دایان آپارتمانم داره، دوتاهم داره، یکی تو تهران داره یکی بانه، جفتشون بالا پونصد مترن، تا حالا آپارتمان پونصد متری دیدی؟
- کافیه دیگه، از من خجالت بکشید.
شیرین نگاهی به پدرش کرد، از پشت میز برخاست و به سمت اتاقش رفت. آسکی اما زیر نگاه سنگین شکوهی به خوردنش ادامه داد.
***
چشمانش لرزید؛ این همه سروصدا برای چه بود؟ بیخیال بالشت را روی سرش گذاشت و سعی کرد بی توجه به صداهای عصبی کنندهی بیرون بخوابد. اما نشد، خواب کاملاً از سرش پریده بود، مغزش فعال شد، چه قدر آشنا بود صدا. شوکه در را نگریست؛ صدای آراد بود. سریع از تخت پایین پرید و بی توجه به سر و وضع نامناسبش به سالن رفت. آراد روی مبل نشسته بود و طلعت کنارش، آزاده چادر به سر سینی چای را روی میزعسلی وسط سالن نهاد و میخواست بنشیند که نگاهش به آسکی افتاد:
- هی آسکی مامان لباسات!
بند نازک تاپ بالا نافه اش روی بازویش افتاده بود و سفیدی شکم و گردی سینه هایش را در معرض نمایش گذاشته بود. شلوارک کوتاهش نمایانگر کشیدگی و صافی ساق پاهایش بود. اهی به سر تا پای خود کرد، انگار که برق به تنش برخورد کند تیز عقب رفت و چادر پشت در اتاق مادرش را بر تن کرد و باز به سالن بازگشت. آراد پیش دستی کرد و با لبخند گفت:
- ساعت خواب دختر دایی، این جاهم شاهانه زندگی میکنی که!
طلعت پا روی پا انداخته بود و دست هایش را روی آن ها نهاده بود. اما از آسکی رو گرفته و یک ابرویش بالا بود؛ با اندکی دقت متوجهی شباهتش با دایان می شدی.
تنش میلرزید؛ چرا آمده بودند؟
- چی...چی شده؟ دایان چیزیش شده؟
پوزخند طلعت اعصابش را مخدوش کرد. آراد اما خونسرد بود، چه قدر امروز همه شبیه دایان شده بودند برایش.
- دایان خوبه، واسه مسئلهی دیگهای اومدیم. میشه بشینی؟
حس خوبی نداشت؛ با همان تشویش درونش روی مبل نشست:
- چه مسئله ای؟
به مادرش نگریست که انگار هنوز هم دلش با آسکی صاف نشده بود. آرام نجوا کرد:
- مامان؟
طلعت همانطور که رویش سوی دیگر بود لب زد:
- من حرفی ندارم، خودت بگو!
تاسف وار سری تکان داد و لبش را تر زد:
- مسئله باباست آسکی.
نفسش آزاد شد، گویی وزنهای چند صد کیلویی از دوشش برداشتند.
- اون قضیه به من ربطی نداره طرف حسابتون دایانه.
طلعت اخم در هم کشید و از گوشه چشم به او خیره شد:
- چه ربطی به دایان داره؟ بگو نمیخوام رضایت بدم، چرا اون و بد نام میکنی؟
سرزنش آمیز مادرش را صدا زد:
- مامان!
رو کرد سمت آسکی:
- به اون چه؟ فقط تو میتونی رضایت بدی، اصلاً ربطی به دایان نداره.
شکوهی نگاه پرسشگرش را بین آن ها جا به جا کرد:
- قضیه چیه؟ رضایت واسه چی؟ باز دایان چیکار کرده؟
آسکی سمت شکوهی چرخید؛ چرا همه چیز را به دایان ربط میداد!؟
- به دایان چه ربطی داره هی الکی اسمش و میارید؟
مردمک های عصبیاش را روی طلعت خیره ماند:
- من رضایت نمیدم. هیچ وقت رضایت میدم. اصلاً دایانم بخواد من قبول نمیکنم. کم با روح و روان بازی نشد، هنوزم که هنوزم اون حملات دست میده بهم، هنوزم دارم قرص مصرف میکنم. با چه رویی اومدید میگید رضایت بده؟ مغزم تیر میکشه وقتی یادم میاد که بانی اون همه اتفاق شوهرعمم بوده، کسی که یه عمری عموجهان صداش میکردم، اونم واسه چی؟ واسه پول.
راست ایستاد:
- ببخشید عمه اما من رضایت نمیدم.
شکوهی هم ایستاد:
- یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ کی رضایت میخواد؟
آراد نگاه معنادار و دل خورش را از آسکی گرفت:
- چیزی نیست آقای شکوهی، مسئله مال خیلی وقت پیشه. حل میشه انشالله.
و سپس از بینشان رد شد و سمت در رفت. طلعت هم برخاست و همانطور که اخم غلیظی روی پیشانیاش بود نگاهی به سر تا پای آسکی انداخت و رفت. شکوهی اما سریع دنبال آراد رفت و مدام نامش را صدا میزد. خودش را روی مبل رها کرد؛ باید به دایان میگفت؟ به شکوهی چه؟ به او هم باید میگفت؟
- آسکی جان مامان بگو ببینم چی شده؟ جهان کیه؟ چیکار کرده؟ بگو به من قربونت بشم. داروی چی میخوری؟ چه حملهای دست میده بهت؟
عاصی از بازجویی های آزاده برخاست، قدم برداشت که به اتاقش برود اما صدای شکوهی مانع شد:
- بیا این جا ببینم آسکی.
در خانه را بست و به مبل اشاره کرد. ناچار مسیر را بازگشت و روی مبل نشست.
- خب، بگو ببینم اینا چی می گفتن؟
- هیچی.
- یعنی چی هیچی؟ جهان کیه؟ چیکارت کرده؟
بدنش لرز خفیفی گرفته بود؛ چه میگفت که شر نشود؟
- از دایان بپرسید.
چشمانش را ریز کرد:
- مگه نمیگی این قضیه ربطی به اون نداره؟ من میخوام از زبون خودت بشنوم!
چه طور باید حرف میزد که جو بهم نریزد؟ دایان چه طور سخت ترین مشکل را هنگام توضیح عادی جلوه میداد؟
- یه بار من و دزدیدن، بعد الان فهمیدیم کاره عموجهانه.
گنگ سرش را تکان داد:
- چی میگی؟ قشنگ توضیح بده ببینم، مگه شهره هرته، واسه چی دزدیدتت؟ اون که خودش پول داره.
- پسرش آراد از من خواستگاری کرد من جواب منفی دادم، بعد که دید ارث رسیده بهم خودش و به هر دری زد که نظر من عوض شه. وقتی دید من حرفم همونه دزدید من و که مثلاً از لحاظ روحی بریزدم بهم بعدم مجبورم کنه همه چیزایی که میرسه بهم و به نام اون کنم تا آزادم کنه.
شکوهی حس کرد زیر پایش خالی شد و به قعر چاهی عمیق افتاد. دیگر چه بلایی سر دخترش آمده بود که او بی خبر بود؟
- چه جوری فرار کردی از دستش؟
آزاده با صورتی خیس این سوال را پرسید.
-دایان پیدام کرد، اون کمکم کرد.
نگاهش را بالا کشید؛ دایان دخترش را نجات داده بود؟ مِهر کم رنگی از پسر بر دلش رخنه کرد.
ــــــ
رژ لب سرخ رنگش را بر لب کشید و فیکس کنندهی آرایش را روی صورتش پاشید. موهایش را بافت و روی شانهی چپش انداخت که تا نزدیکی پهلویش رسید. پاپیون سرخ رنگ شومیز سفیدش را مرتب کرد و کت و شلوار کوتاه و سفید رنگش را نیز بر تن کرد. با کفش های پاشنه بلند سرخ رنگش تیپش را کامل کرد و در انتها کلاه شاپوی سرخ و سفیدش را کج روی سرش نهاد. عقب رفت و خود را در آینه برانداز کرد؛ همهچیز معرکه بود. جواهرات یاقوتش را هم انداخت و روی تخت اتاقش منتظر نشست. تمام شد، امشب برای همیشه نام دایان رویش مهر میخورد. پیامی روی موبایلش آمد، با ذوق بازش کرد:
- "خوشگل کردی حسابی یا نه؟"
لبخند دندان نمایی زد و تایپ کرد:
- " باید ببینیم نظره شما چیه. خیلی استرس دارم، کجایید؟"
دقیقهای نگذشت که دایان پاسخ داد:
- " دیگه نظرم هرچی باشه آب از سرم رد شده، راه برگشت ندارم فقط حس می کنم خودم و بدبخت کردم."
لبخندش جمع شد؛ باز آن رویش را گذاشته بود؟ هنوز نمی دانست جای شوخی کجاست؟ با حرص موبایل را گوشهی تخت پرتاب کرد و از اتاق بیرون رفت.
- پسرهی بی احساس، من چه قدر خر و سادم که با این رمانتیک برخورد میکنم. آخه این آدمه؟ این میفهمه احساس چیه؟ صبر کن تا بیاد درستش میکنم...
- آسکی مامان چی زیر لب پچ پچ میکنی؟
لیوان آب یخش را سرکشید و محکم روی سینک کوبید.
- هیچی. کی میرسن پس؟
با دستمال آخرین استکان را هم پاک کرد و درون سینی گذاشت:
- الاناست که بیان. این چه لباسیه؟ چادر سرت نمیکنی مگه؟
صورتش درهم رفت:
- ول کن بابا عمریه با تاپ و شلوارک جلو چشمش رژه میرم یهویی چادر بپوشم نمیگه کم داره این دختره!؟
اخم های آزاده در هم رفت؛ این دیگر چه مدلش بود؟
- حالا چته چرا انقدر عصبی شدی؟ باز با شیرین دعوات شده؟
کلاهش را از سر برداشت و خود را باد زد؛ این هوا برای فروردین بیش از حد گرم نبود!؟
- عصبی نیستم استرس دارم.
اخم های آزاده به لبخندی مبدل شد:
- این که عادیه، منم شب خواستگاریم مثل تو بودم، همهی دخترها استرس دارن نگران نباش به قول خودت غریبه که نیستن.
عرق پشت گردنش را پاک کرد و از آشپرخانه بیرون رفت، شکوهی را دید که با اخم غلیظی روی پیشانی درگیر کرواتش بود. جلو رفت، کروات را از دست شکوهی گرفت و مشغول بستن شد:
- با پیرهن سورمهای کروات سفید یا مشکی برمی داشتین قشنگتر میشد.
نگاهی به سرتاپای آسکی کرد:
- شما چادر و شالت کو؟ بعدشم مگه لیمویی چشه؟
کروات را سفت کرد و با دست یقهی کت را مرتب کرد:
- چادر و شال سر نمیکنم، لیموییم خوبه اما سفید یا مشکی هم قشنگ میشد.
از کنار شکوهی رد شد تا به اتاقش برود که صدای آزاده وادارش کرد سرجایش بایستد:
- نشد، آخرش نشد.
چرا بغض داشت کلماتش؟ بازگشت و به چهره ی آزاده در قاب آن چادر سفید خیره شد:
- چی نشد؟
اشک چشمش را گرفت:
- نشد اونجوری که رو دلم مونده مادری کنم واست، حسرت تو همیشه به دلم میمونه.
به شانهی افتادهی شکوهی نگاه کرد و لب زد:
- واسه این حرفا خیلی دیره، خیلی.
بازگشت به اتاق برود که زنگ خانه به صدا درآمد؛ رفتن روح از تنش را به وضوح احساس کرد.
آزاده هولزده چادرش را جلو کشید و به آسکی گفت:
- برو تو آشپزخونه هروقت صدات زدیم چایی بیار.
دستانش لمس شد:
- یعنی نیام استقبال؟
شکوهی همان طور که در ورودی را باز کرده بود و جلوی آن ایستاده بود گفت:
- بیا سلام و احوال پرسی کن دسته گل و بگیر و برو تو آشپرخونه!
به پیروی از حرف شکوهی کنار مادرش ایستاد. صدای پا از پله ها آمد و اولین نفر قامت دیاکو در کت و شلوار طوسی رنگش نمایان شد. پشت سرش ثریا با مانتویی طلایی سفید و روسری به همان رنگ. داخل آمدند و مشغول دست و روبوسی با آزاده و شکوهی شدند. دیاکو گونهی آسکی را بین انگشتانش گرفت و کشید:
- احوال عروسه گلم؟
ثریا هم سر آسکی را بوسید و چیزی گفت که او نشنید. تمام حواسش رفت پی دایانی که با کت و شلواری مشکی و اخمی کمرنگ بین ابروانش وارد شد. اخمی که به محض دیدن آسکی به لبخند کجی مبدل شد؛ بوی عطرش هوش از سر دخترک برده بود. نزدیک آسکی شد و قفس گلی نقرهای رنگ و بزرگی که مملو بود از گل رز سفید و آبی بود را سمتش گرفت:
- بفرمایید.
تمام لحنش بوی شیطنتش میداد، لبخند کجی گوشهی لبش بود و با مردمک های رقصان و براقش آسکی را مینگریست. دستان بیحسش را جلو برد و قفس را گرفت، لبخندی زد و گلها را بو کرد:
- مرسی.
شکوهی با اخم غلیظی دستش را پشت کمر دایان گذاشت:
- بفرمایید بشینید.
و بعد آرام روبه آسکی گفت:
- شماهم نیشت و ببند برو تو آشپزخونه.
لبخندش را جمع کرد و زیرچشمی به دایانی که سرخوش و با لبخند او را می نگریست نگاهی انداخت و به آشپزخانه رفت.
شکوهی همان طور که روی مبل میشست گفت:
- خیلی خوش آمدین، راحت باشین خواهش می کنم تعارف نکنید.
به رسم ادب سرشان را تکان دادند و لبخندی زدند.
- خیلی ممنونم راحتیم، بفرمائید.
بعد از اتمام حرف ثریا دیاکو لبخندی زد و پا روی پا انداخت:
- والا من اصلاً از حاشیه خوشم نمیاد راستش همین طور که می دونید به دستور خدا و سنت پیغمبر ما اومدیم که آسکی خانممون رو واسه پسرمون دایان خواستگاری کنیم، بالاخره هم دیگه سنشون سن ازدواجه همم خوب نیست دوتا جوونی که هم رو میخوان و زیاد سنگ جلو پاشون انداخت، به هر حال وظیفه ما بزرگ تراست که دست این جوونارو تو دست هم بذاریم و یه سر و سامونی به زندگیشون بدیم، خداروشکر که هم ما خانوادهی شما رو میشناسیم هم شما ماهارو، از همه لحاظ هم مورد تایید هم هستیم، دیگه همه چی دست شماست هرچی بفرمایید ما به دیده منت میگیریم!
دایان اخم کم رنگی بر پیشانی نشاند؛ مگر جرات مخالفت هم داشت؟
شکوهی نیش خندی زد به دایان اشاره کرد:
- الان که البته جوونا خودشون میبرن و میدوزن، دیگه مراسم خواستگاری مثل یه شوخی میمونه، بیش تر واسه آشنایی خونواده هاست تا خوده دختر و پسر.
آزاده گوشهی روسریاش را صاف کرد و لبخند منظورداری به شکوهی زد. ثریا هم نفسی گرفت و از گوشه چشم به دایان نگریست. دیاکو خندهی کوتاهی کرد و لب زد:
- بله الآن خیلی همهچیز فرق کرده، کنترل کردن جوونا واقعاً سخت شده، خیلی از رسم و احترام ها علناً از بین رفته اما خب همین که تو این دوره زمونه سرانجامشون به ازدواج کشیده بشه خودش جای امیدواری داره.
شکوهی با همان نیشخندش مستقیم به دایان خیره شد:
- گل گفتید، واقعاً که جوونهای الان نه بویی از احترام بردن نه قابله کنترلن.
دستش را مشت کرد تا اندکی از خشم خود را کنترل کند؛ اگر مشتش را روی فک شکوهی پایین می آورد مراسم بهم میخورد؟
آزاده هول زده لبخندی زد و تند گفت:
- خب دیگه بذارید عروس خانمم بیاد ببینیم نظر ایشون چیه، آسکی جان مامان چایی رو بیار!
دستانش به لرزش افتاد، انقباض معدهاش را حس کرد، سینی را برداشت، بسم اللهی زیر لب زمزمه کرد و در نهایت وارد پذیرایی شد. دایان نگاهش را از شکوهی گرفت و در کسری از ثانیه اخم هایش به لبخند کجی مبدل شد؛ دخترکش می درخشید!
اولین نفر ثریا به حرف آمد:
- به به ماشالله چه چای خوش رنگی.
دیاکو هم به تقلید از ثریا با لحنی بشاش گفت:
- قربونت بره عمو ماشالله خدا حفظت کنه.
مرتضی با غرور و آزاده با بغض آسکی را زیر نظر داشتند. سمت پدرش رفت که شکوهی به دیاکو اشاره زد:
- اول ایشون.
سمت عمویش چرخید و با لبخند چای را به او تعارف زد.
- دست گلت درد نکنه عروسکم، به به چه کردی!
لبخندش عریض تر شد و سینی را سمت پدرش گرفت.
- مرسی دخترکم.
سرش را تکان داد و سینی را جلوی دایان که روی مبل تکی کنار دیاکو نشسته بود گرفت. لبخندی کجی زد و آرام نجوا کرد:
- حالا چی شده تیریپ کج کلاه خان برداشتی؟
با همان لبخند از لابه لای دندان های کلید شدهاش غرید:
- درستت میکنم.
چای را جلوی ثریا گرفت:
- بفرمایید.
- مرسی گلم این چای خوردن داره ها.
به مادرش هم تعارف کرد و کنارش نشست.
دیاکو ذرهای از چایاش را نوشید و گفت:
- به به چه طعمی داره، آقای شکوهی بفرمایید مهریه رو!
شکوهی دستانش را هوا تکان داد:
- والا چی بگم، بالاخره حرف یه عمر زندگیه رودربایستی رو که بذاریم کنار من باید قبلش یه دوکلام حرف مردونه با این دایان خانمون بزنم.
نگاه از آسکی گرفت و به شکوهی دوخت:
- بفرمایید من آمادم، چه حرفی هست؟
اخم در هم کشید و سعی کرد جدی تر از همیشه حرف بزند، امشب هیچ جای شوخی نبود.
- مسئلهی اول اخلاق و رفتار شماست که تنده. دو صباح دیگه که آتیشت خوابید خدایی نکرده با دخترم دعوات شد میخوای اونم مثل بقیه بزنی؟ من از کجا بدونم دخترم با تو امنیت جانی داره یا نه؟
تای ابرویش بالا رفت و چشمانش را خمارتر کرد:
- یه جوری حرف می زنید انگار خانواده خودتون در امنیت کامل تشریف دارن، همین چند شب پیش و یادتون رفته انگار؟ من هنوز اون امضایی که دادین و دارما، بعدشم شما حساب آسکی و از آدما دور و برم جدا کن، قول میدم امنیتش پیش من خیلی بیشتر از وقتیه که با شماست.
کمی خود را روی مبل جا به جا کرد:
- من پدرشم، بفهم داری با کی حرف میزنی.
- شما شش ماهه باباشی من بیست ساله پسرعموشم.
دیاکو سرفهای تصنعی کرد و با لبخند از جا برخاست:
- ای بابا انگار قبلش باید شما دوتا رو باهم آشتی بدیم.
دست دایان را گرفت و مجبورش کرد بلند شود، آزاده و ثریا هم با لبخند ایستادند.
آسکی با خنده سمت شکوهی رفت و دستش را کشید:
- پاشو، پاشو آشتی کنید.
شکوهی با اخم سعی میکرد دستش را از دست آسکی بیرون بکشد و دایان هم رویش را از جمع برگردانده بود. آسکی از پشت با خنده شکوهی را سمت دایان هل میداد، دیاکو هم سعی میکرد دایان را دنبال خود بکشد. او را برگرداند و در بغل شکوهی هل داد، آسکی هم پدرش را در آغوش دایان انداخت. در نهایت شکوهی دایان را در آغوش کشید و بوسه ای روی پیشانی او کاشت و او هم بی رغبت ثانیه ای مرتضی را در آغوش گرفت. با رویی گشاده سرجایشان نشستند و دیاکو لب زد:
- خب آقا مرتضی بفرمایید ببینیم چه قدر مهر واسه این دخترخانم خشگلمون مد نظر دارید؟
با شیفتگی آسکی را نگریست و لب زد:
- من خوشبختی و تضمین زندگی دخترم همیشه اولویتم بوده، درسته که میگن مهریه رو کی داده کی گرفته اما میخوام تمام جوانب زندگی و در نظر بگیرم، به تاریخ تولدش سکهی تمام بهار آزادی، سه دنگ خونه و یه قباله زمین، پنجاه شاخه گل زر و یک شاخه نبات و یک جلد کلام الله مجید مهریهی دخترمه.
خنده از روی لبان همه حتی آسکی هم رفت، شوکه پدرش را نگریست؛ چه خبر بود؟ دهان بازی کرد حرفی بزند که صدای مصممی مانعش شد:
- باشه قبوله.
دیاکو نگاه آرامش را از شکوهی گرفت و دست در جیب کتش کرد:
- آسکی قبل از این که عروس ما بشه سوگلی عمارت بود بیشتر از اینها ارزش داره برامون چه اون موقعی که دخترعمارت بود چه الان که عروس عمارت شده چه بسا که ارزششم بیشتر شده واسمون.
جعبهی انگشتر را دستش گرفت و به ثریا داد:
- اگه اجازه بفرمایید ما یه نشون بذاریم که دیگه خیالمون راحت بشه آسکی عروس خودمونه.
آسکی با چشمانی که پردهی اشک درخشش را چند برابر کرده بود نگاه از شکوهی گرفت و شوکه عمویش را نگریست؛ چه قدر شرمند شد امشب. شکوهی ثانیهای از چیزی که شنید متعجب شد اما سریع به خود آمد و لبخند زد:
- خواهش میکنم بفرمایید.
حلقه که در دست آسکی فرو رفت همه دست زدند و آسکی و دایان را بوسیدند. دایان با شوق و لبخندی که کنترلی روی آن نداشت، سر تا پای عروسش را از نظر گذراند؛ امشب را، این لبخند نازعروسکش را می توانست فراموش کند؟ دیگر میتوانست لحظهای از لمس عروسش امتنا کند؟
ـــــ
تار موی بیرون آمده از شال آسکی را کشید و گفت:
- تا صبحم که بخوای اینجا وایسی من وایمیسم اما این حلقه رو نمیخرم حالا تو هی اصرار کن.
با حرص تار مویش را پشت گوش داد:
- من عروسم من باید واسه تو حلقه بخرم میگم میخوام ست بخرم، حلقمون باید ست باشه باهم!
- اون روشو گذاشتیا، من از حلقه طلا خوشم نمیاد چه معنی میده مرد طلا بندازه!
مرد فروشنده که محو تماشای دو موجود خوش سیمای روبه رویش بود لب زد:
- دایان خان اتفاقا الان طلا تو بورسه، مد شده مردا زنجیر طلاهم می ندازن، به نظرم زیباست.
یک ابرویش را بالا داد و نگاهی به سر تا پای فروشنده انداخت:
- اون مردی که زنجیر طلا می ندازه جا خواهره ماست.
آسکی چشم برهم فشرد و انگشت دایان را در دست فشرد:
- دایان جان حسابی شوخیشون گرفته.
طلا فروش شوکه لبخندی زد:
- آها.
گوشه چشمی به آسکی انداخت و رو به طلا فروش گفت:
- میخوام سفارشی باشه.
لبخند حریصی کنج لب طلا فروش نشست؛ دفعهی اولی نبود که افشارها سفارش جواهرات میگرفتند و هربار پول هنگفتی از جیب آن ها روانهی مغازه میشد.
- البته که داریم، الماس پنج قیراط، بیست قیراط، یاقوت کبود هرچیز و هرشکلی که شما بخواید.
و بلافاصله به مردی اشاره زد که سریع به سمت آنها دوید و سلام کرد.
- طرح مد نظرتون رو به ایشون می دید و به زیباترین و تمیزترین شکل ممکن دریافت میکنید. دیگه دایان خان خودتون در جریان ظرافت کار ما هستید خانم های افشار نیمی از جواهرات خودش رو از ما دریافت کردند، اون گردنبندی که چند وقت پیش براتون تهیه کردیم فقط یه نمونهی کوچیکی از کار ما بود.
آسکی با ذوق به نیم بیت محبوبش نگریست. دایان با آن لبخند مغرورانهی گوشهی لبش نگاهی به آسکی انداخت و با طراح به سمت میز طراحی حرکت کردند.
ــــــ
- به نظرت آخر اردیبهشت خوبه یا اواسط اردیبهشت؟
سرش را از روی سینهی دایان برداشت و به صورتش خیره شد:
- تعیین تاریخ عقد که کار بزرگ تراست، بذار حداقل نامزد کنیم بعد بشین راجب تاریخ عقد فکر کن.
سر آسکی را روی سینهاش چسباند و ملحفهی طوسی رنگ تخت را روی سرش کشید:
- تو بگیر بخواب، بزرگ تر من خداست، بگیر بخواب نظر نخواستم.
دور پانزده اردیبهشت خطی کشید و تقویم را روی عسلی کنار تخت نهاد. سرش را از زیر ملحفه بیرون آورد و با حرص گفت:
- شکوهی گفت همون اصفهان حلقه بخریم پات و کردی تو یه کفش که الا و بلا از جواهر فروشی خودمون انگشتر میخوام. گفت برید و شبونه با پرواز من و برگردونی گوشی من و گرفتی خاموش کردی زوری آوردی آپارتمانت، هنوز نامزد نکرده داری تاریخ عقد و مشخصمیکنی، چرا انقد سرخودی دایان؟
آسکی را بالاتر کشید و بوسهی ریزی کنج لپش کاشت:
- شوهرداریت صفره، صفر. نگاه لباسش و، خجالت نمیکشی با بلیز شلوار پیش من میخوابی؟ یه لباس درست حسابی نداری؟ فقط فکت کار میکنه؟ غرغرو خانم پاشو برو خط چشم بکش من از خط چشم خوشم میاد.
تیز روی تخت نشست و یه دست به کمرش زد:
- بد نگذره یه وقت این همه افتادگی و فروتنی؟ ساعت دو نصفه شب پاشم خط چشم بکشم که چی بشه؟
لبخند کجی زد و چشمانش را خمارتر کرد:
- تا بیشتر خوشم بیاد، پاشو دیگه لوس نشو.
چشم غرهای به دایان رفت و غرولند کنان از تخت پایین رفت.
ــــــ
در را باز کرد و با چشمانی ریز شده به آسکی و دایان خیره شد:
- به به آقا دایان، آسکی خانم، قدم رنجه فرمودید، نمیومدین دیگه تا ما خودمون واسه عروسی میومدیم.
دایان با لبخند کجش نگاهش را بین شکوهی و آسکی که سرش را پایین انداخته بود جابه جا میکرد.
- شما بخند، شما نخندی کی بخنده؟ قرار بود برید یه حلقه بخرید و یه روزه این و برش گردونی نه این که بری گوشی و خاموش کنی و بعد یه هفته بیای با لبخند ژکوند تو تخم چشم من زل بزنی.
و با دو انگشتش به چشمانش اشاره زد. آزاده سریع لپش را در چنگ گرفت و لبش را گزید؛ داشت با دایان دامادش این طور سخن میگفت؟
سریع چادرش را سر کرد و فریاد زد:
- دایان خان بفرمایید تو.
دایان ابروهایش را بالا داد و با انگشت به داخل خانه اشاره کرد:
- میگه بیاین تو.
شکوهی دستش را در جیب شلوار خانگیاش کرد و با همان چهرهی درهم چشم بست و انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد:
- برش دار ببرش هرجایی که تا حالا بودین تا بفهمی من وقتی میگم...
در با شدت باز شد و آزاده در چهارچوب ظاهر شد، چشم غرهای به شکوهی رفت و با لبخند از جلوی در کنار رفت:
- بفرمایید، بفرمایید خواهش میکنم.
دایان با همان لبخند ژکندش سری تکان داد و به شکوهی چشم دوخت:
- یالله!
و نجوای آرام شکوهی کنار گوشش:
- آدمت میکنم.
ـــــ
به دفتر روبرویش نگاه کرد:
- این چیه؟
اینبار آسکی پاسخ داد:
- این تاریخ نامزدی و مهمونایی که واسه مراسم دعوت شدن، اون صفحه هم تاریخ و آدرس سالن جشن واسه مراسم عقده.
دایان پیراهن آسکی را گرفت و عقب کشید:
- لباس جشن نامزدیش و گرفتیم اما جشن عقدش و گفتیم که شما هم باشین نظر بدین!
نگاه عاقل اندرسفیهی به دایان انداخت و دفتر را در دست گرفت و در هوا تکان داد:
- بزرگ ترا مردن که شما دوتا جقله تاریخ مشخص میکنین؟
آزاده اخم در هم کشید و هشدار گونه لب زد:
- عه مرتضی!
در قالب همیشگیاش فرو رفت؛ به مبل تکیه زد، پا روی پا انداخت و یک دستش را روی تاج مبل دراز کرد:
- نامزدی منه اون وقت بقیه تاریخ براش معین کنند؟ دوست دارم نامزدیم تو فروردین باشه، عقدم تو اردیبهشت.
دم عمیقی گرفت، حریف این پسر میشد؟ به چهرهی پر صلابت و غد پسر خیره شد؛ نه، نمیشد!
- بابات میدونه؟ چیه نظرش؟
- من بچه نیستم که بخوام تو همه چی بابام و خبردار کنم، میگم بهش، هیچی نمیگه نگران نباشید.
سری تکان داد و ابرویی بالا انداخت:
- البته که نمیگه، مگه جرات میکنه چیزیم بگه؟
اخم های دایان در هم گره خورد، از آن گرههایی که حتی آسکی هم توان باز کردنشان را نداشت!
- شما به این چیزاش کاری نداشته باشید، بشینید مهمونایی که میخواید دعوت کنید و لیست کنید.
راست ایستاد، شکوهی هم با رگ هایی متورم شده جلویش بلند شد.
- مراسم نامزدی تو باغ ما برگزار میشه، عقد تو اصفهان.
و از در بیرون رفت، آسکی بلند شد تا دنبالش برود که با دیدن چهرهی شکوهی از تصمیم خود پیشمان شد. آزاده اما زیرلبی چیزی حوالهی شکوهی کرد و دنبال دایان حرکت کرد. شیرین که تازه از خواب برخواسته بود از اتاق بیرون آمد و با همان ظاهر ژولیدهاش نگاهی به آسکی و خریدهایش انداخت:
- عه، سلام کی اومدین؟ دایان کو پس؟ ببینم چی خریدین!
آسکی که انگار منتظر فرصتی برای خلاص شدن از شر نگاه خیرهی شکوهی بود جعبههای خرید را برداشت و به سمت اتاق رفت:
- بیا تو اتاق نشونت بدم.
و دست شیرین را کشید و همراه خود برد. سریع با شیرین وارد اتاق شدند، در را بست و گوشش را به در چسباند.
- بیا نشونم بده دی...
- هیس!
صدای کوبیده شدن در سالن و سپس فریاد بلند آزاده:
- صدبار بهت گفتم احترام به داماد احترام به دختر خودمونه، تو هرچی به دایان توهین کنی انگار که به دختر خودت توهین کردی. دوست دارن دوهفته پیش هم باشن، وقتی دوست دارن چیکار میخوای بکنی؟ مگه به خاطر همین لجبازیات نبود که دست دختر سالم من و گرفت برد صیغش کرد برش گردوند؟ چه قدر دیگه باید رسوایی بشه تا بفهمی نمیشه جلو این پسره رو گرفت؟ ها؟ بابا محرمن بهم، دلشون میخواد صبح تا شب باهم باشن به من و تو چه؟
زیرچشمی نگاهی به شیرین انداخت که با نیش باز و تمرکز بالا به حرفهای آزاده گوش میداد با رنگ و رویی سرخ شده اخم درهم کشید:
- چیکار میکنی تو؟ مگه نمیخواستی ببینی چی خریدیم؟ بیا نگاه کن.
صدای مادرش لابهلای صدای آسکی گم شد:
- ببر صدات ببینم مامان چی میگه.
آستین پیراهنش را کشید و وادارش کرد روی تخت بنشیند؛ این حرفها را نمیشنید بهتر بود. در بزرگترین جعبه را گشود و به تور آبی رنگش خیره شد:
- این لباس نامزدیمه.
متحیر از چیزی که میدید از تخت پایین رفت و روبهروی آسکی نشست:
- چه خوشگله این، مگه واسه نامزدی هم جشن میگیرین؟
و پشت بند حرفش تور را از جعبه درآورد؛ توری آبی رنگ که پف عظیم دامنش و آستین کوتاه توریاش و یقهی نسبتا بستهاش نشان میداد سلیقهی دایان هم در کار است.
- چقد پر زرق و برقه، چقد شده قیمتش، وای چه تاجش قشنگه، چه قدر کوچیکه، فک کنم فقط دو وجب از جلو سرت و بگیره.
با خندهای از تعریف های شیرین فوری در جعبهی دیگری را گشود:
- تاج و می ذارم رو موها عقبم واسه جلو نبیت می پیچه اون جا، اینم صندلامه.
به سختی دل از نگاه کردن به پیرهن کند و به کفشها خیره شد:
- خدا، چقدر نازن، فکر نمیکردم صندل و تور آبی انقدر قشنگ باشه، صندلهات تو شب چه برقی بزنه، انگار کلی اکلیل پاشیدن رو لباس و صندلهات، پاشنه هاش شیشه ایه؟ خیلی شیکن بابا.
با ذوق کمرش را راست کرد:
- خدایی؟
تور را جلوی خودش گرفت و جلوی آینه شروع به رقص کرد:
- کوفتت بشه به خدا، شوهر خوشگل، پولدار، خان زاده، فقط یه کم باید رو اخلا...
آزاده در اتاق را باز کرد و با دیدن شیرین گفت:
- شیرین اون تور رو بزار سرجاش تا خرابش نکردی بعدم از اتاق برو بیرون من با خواهرت حرف دارم، بدو.
آسکی آب دهانش را قورت داد و نگاهش را بین آن دو حرکت داد؛ چه کاری داشت؟
شیرین مغموم تور را روی تخت گذاشت و آرام لب زد:
- بعد حلقهها رو نشونم بده.
لبخندی زد و سرش را تکان داد.
آرام از کنار مادرش رد شد و بیرون رفت. در اتاق را بست. لبهی تور را کنار زد و روی تخت نشست:
- از حرف بابات دلخور نشو، کلاً از داماد تو عقد خوشش نمیاد، من خودم با دایان حرف زدم به اونم گفتم، بنده خدا گفت به دل نمیگیره میشناسه اخلاق باباتو.
با کارتن کفشش مشغول شد:
- من دلخور نمیشم نگران نباشید، فقط میترسم با دایان دعواشون بشه باز، آخه اونم زیاد کنترلی رو حرفا و حرکتاش نداره، خیلی غده!
لبخند آرامی زد:
- خداروشکر خیالم راحت شد، فکر کردم الآن میبندیش به فحش.
با خنده سرش را پایین انداخت.
- این تورته؟ چه قدر قشنگه.
با ذوق صندل هایش را هم روی تخت نهاد:
- آره، ست خریدم، اینم صندلاشه.
بوسهای روی پیشانی آسکی نشاند:
- خوشبخت بشی الهی قربونت برم، ایشالله که همه سختیهایی که کشیدی تو زندگی جدیدت جبران بشن!
جبران میشدند، در زندگی با دایان همه چیز جبران میشد خود به خود، اصلاً رسیدن به دایان و بودن در کنارش خودش جبران همهی سختی هایش بود!
- فقط یه چیزی...
از فکر در آمد و به مادرش خیره شد.
- حواست باشه قبل از عروسی باردار نشی.
قلبش از کار ایستاد، هجوم خون را در جای جای تنش احساس کرد، طوری بدنش گرم شد که گویی همه رگ های تنش پکیدند، تکه چوب داخل دهانش را به کار انداخت:
- حواسم هست.
تور را چنگ زد و شروع به تا کردنش کرد؛ چرا بس نمیکرد؟
آزاده لبخندی زد و جعبههای سفید طلایی خرید را سمت خودش کشید:
- ببینم دیگه چی خریدین.
ــــــــ
فهیمه لباس را باز و کامل براندازش کرد:
- اووو ببین چه کرده شادوماد، خیلی قشنگه عمه ایشالله بختتم مثل لباست باشه ولی کاش از اول زندگی ولخرجی نمیکردین حالا یه نامزدی خونوادگی می گرفتیم چی میشد مگه؟
آسکی شانهاش را بالا انداخت:
- خودش خواست وگرنه منم گفتم جشن نامزدی نگیریم.
شیرین با چشمانی گرد شده روبه عمهاش گفت:
- ول خرجی چیه عمه؟ پسره آئودی داره، فکم افتاد دفعه اول ماشین و دیدم. بعدم عمراً اگه این خرج ها فشاری بهش بیاره اصلاً قیافش داد میزنه بچه مایس انقدر که تر و تمیزه و خوش تیپه.
عاطفه همانطور تاج گل را برانداز میکرد با نیش خند گفت:
- فکر کنم باید به جا آسکی، شیرین و میدادیم به دایان.
همه به شوخی عاطفه خندیدند جز آسکی. اخم هایش در هم رفت؛ حتی تصورش هم زشت و بی خود بود، دایان به هیچ کس جز او نمیآمد. تاج را از دست عاطفه کشید و داخل جعبه گذاشت:
- گلبرگهاش خشک شده می ترسم خرد بشن.
شیرین انگار که چیزی یادش آمده باشد هیجان زده سمت آسکی چرخید:
- راستی حلقه ها رو نشون ندادیا.
- هنوز آماده نشدن دو روز قبل از مراسم حاضر میشن.
آزاده قری به گردنش داد و لب زد:
- آخه انگشتره آسکی الماسه دادن جواهرساز بسازه.
عاطفه شوکه از چیزی که شنیده بود گفت:
- پیشونیت بلندهها آسکی، خدا نصیب همه کنه همچین ازدواجی رو.
فهیمه لگد آرامی به عاطفه زد:
- خب توهم، انگار لنگه شوهری. مبارکت باشه عمه.
آیفون خانه به صدا درآمد که آزاده چادرش را جلوتر کشید:
- فک کنم آقا مجتبی و مصطفی باشن، برم در رو باز کنم.
فهیمه هم به دنبال او از اتاق خارج شد. عاطفه و شیرین نگاهی به یک دیگر انداختند و به آسکی نزدیک تر شدند. عاطفه با ذوق به ران آسکی کوبید:
- خب تعریف کن.
گوشه چشمی به عاطفه انداخت؛ بدجور خودش را با آن حرف از چشمش انداخته بود.
- چی بگم؟
شیرین خودش را جلوتر کشید:
- با دایان چیکار میکنین؟ شنیدم مامان داشت بهت میگفت قرص بخور، بگو دیگه!
اخم در هم کشید؛ از حیا چیزی شنیده بودند؟
- وقعاً که، خجالت بکشید!
عاطفه چینی به بینیاش داد:
- پایه باش دیگه بچه که نیستیم.
مانده بود چه بگوید که با زنگ موبایلش به نوعی از مهلکه گریخت. لبخند عریضی زد؛ دایان بود.
- جان دلم؟
سیگارش را درون زیرسیگاری خاموش کرد:
- جون چه تحویلی، چه می کنی؟
- داشتم لباسهارو نشون مامان اینا میدادم، تو چیکار میکنی؟
- منم به تو فکر می کنم.
ته دلش غنج رفت تکانی از ذوق به تنش داد و روی تخت دراز کشید:
- قربونت برم منم همش به تو فکر میکنم، دلم برات تنگ شده.
به تراس اتاقش رفت؛ حرارت تنش بالا رفته بود باید بادی به سرش میخورد.
- از دل تنگی که نگم برات. چیه این مسخره بازیا عقد و عروسی، من الان دلم میخواد پیشم باشی یعنی باید تا عروسی صبر کنم؟
لبش را گزید و خنده اش را کنترل کرد:
- اون و که ماهم دلمون میخواد.
لبخند کجی گوشهی لبش شکل گرفت:
- چه خوششم اومده بلا.
- دیگه عاشقی این چیزا روهم داره.
لحن کلامش رنگ شیطنت گرفت:
- چیها داره مگه؟
روی پهلو خوابید؛ هورمون سروتین و اکسی توسین در جای جای بدنش ترشح میشد:
- همین دلتنگی دیگه.
- خب پس اگه خیلی دلتنگی تا آخر هفته بیام دنبالت.
هوشیار شد؛ شکوهی اینبار کوتاه نمیآمد:
- نه دیگه همین امروز جدا شدیم از همدیگه.
- خب پس تکلیف چیه؟ باید تا عقد صبر کنم یعنی؟
- بمیرم که چه قدرم تو مقیدی، میدونی که هر سری به یه بهونهای یه هفته یه هفته من و میبری پس عین مظلومها حرف نزن.
- من زن قرضی نمیخوام.
- یه خورده صبر کن عروسی که کردیم انقدر هم و میبینیم که حالمون بهم بخوره.
در واقع میدانست که هیچگاه بودن در کنار دایان یا دیدن هر روزهاش خسته کننده نمیشود برایش، اما گفت تا ببیند اندازهی عشق دایان چهقدر است؟
- من از هیچقت از دیدن تو حالم بهم نمیخوره.
دلش، نفسش، روحش همه رفت، چه طور یک مرد قانون شکنی کرده و تا این حد دوست داشتنی شده؟
- منم همینطور، خیلی دوستت دارم.
لبخند کجی زد:
- من بیشتر، برو به مهموناتون برس زشته نباشی.
- پس مراقب خودت باش عزیزم شبتم خوش.
- توام همینطور، شبت قشنگ.
موبایل را قطع کرد و به طبقهی پایین رفت.
ــــــــ
شهرزاد و بارانا شدید در موبایل فرو رفته بودند و دنبال چیزی میگشتند.
- کور میشید این جوری.
با صدای دایان جا خورده سرشان را بلند کردند.
شهرزاد اخم لطیفی کرد:
- ترسیدم دیوونه این دیگه چه مدلشه!
بارانا اما فقط به چشم غرهای بسنده کرد و دوباره به موبایل خیره شد. از چه چیز دلخور بود دخترعمهی کوچکش؟ دستش را در جیب شلوار گرمکن سورمهای رنگش برد و به بارانا نزدیک شد، در کسری از ثانیه موبایل را از دستش کشید. شوکه دایان را نگریست.
- بهت یاد ندادن بزرگ تر میبینی سلام کنی؟
حتی سعی نکرد موبایلش را از دایان بگیرد:
- دل خورم ازت.
عجیب صدایش غمگین بود. شهرزاد با نگرانی دستش را محکم گرفت و نرم فشرد.
موبایل را روی پای بارانا گذاشت:
- باز چی شده؟
- تا حالا دوست داشتی کسی و؟ به جز زن دایی و آسکی؟
این دیگر چه سوال مزخرفی بود؟
- رک حرفت و بزن حاشیه نرو.
بغضی که میرفت تا شکسته شود را قورت داد:
- دوست داشتن هیچی، تا حالا دلت واسه کسی سوخته؟ میدونی دل سوختن چه جوریه؟ تا حالا حس ترحم دست داده بهت؟
دست دیگرش را هم در جیب فرو کرد:
- منظور؟
نم چشمش را با انگشتش گرفت:
- راضیش کن رضایت بده بابام آزاد بشه، توروخدا.
شانه هایش را بالا داد:
- دست من نیست، بالاخره اون زمان کم به آسکی سخت نگذشت، تو دیگه عاقلی نباید من این حرف هارو بهت بگم باید خودت بفهمی کار بابات اون قدر کوچیک نبوده که بشه با احساس راجبش قضاوت کرد، اگه این اتفاق واسه تو می افتاد بابات حاضر بود رضایت بده؟
مسکوت به دایان خیره ماند.
- پس منم نمیتونم دخالتی کنم خودت اگه آسکی و دیدی حرف بزن باهاش. بگو واسه بابام رضایت بده اما هر برخوردی باهات کرد ناراحت نشو.
و به پذیرایی اصلی رفت، همگی آن جا نشسته بودند. دیاکو با فرد پشت خط خداحافظی کرد و گفت:
- اومدی، پدر زنت بود.
شهیاد به شوخی کش سفید رنگ و گره خوردهی شلوار گرم کن دایان را کشید:
- فکر کنم قراره چتر شیم رو پدرزنت.
آرام لگدی به پای شهیاد کوبید:
- شوخی دارم من با تو؟
کنارش نشست و رو کرد به پدرش:
- چی می خواست؟
موبایل را روی میز انداخت:
- چی می خواست یعنی چه؟ اون دیگه من نیستم که هر مدلی دلت خواست باهاش حرف بزنی، پدر زنت محسوب میشه باید مودبانه تر رفتار کنی و حرف بزنی دایان.
- باز زدین کانال تربیت؟ من با هرکی هرجور که بخوام حرف می زنم حالا یا می خواد پدر زنم باشه یا...
شهیاد حرفش را قطع کرد:
- یا پدر شوهرم!
و بعد هم به حرف خودش خندید. سمت شهیاد چرخید و با لحن مسخرهای گفت:
- نمکدون، سوراخات کو؟
چشمکی زد و آرام گفت:
- بعداً بهت نشون میدم!
قیافهاش درهم رفت و مشت نچندان آرامی حوالهی ران پایش کرد.
- حالا اگه درس اخلاق تموم شد بگید شکوهی چیکار داشت.
سری از تاسف تکان داد:
- واسه مراسم نامزدی بود که اون هفتهس، گفت شاید بعضی از فامیلاشون نتونن بیان بهتره که اصفهان برگزار بشه.
روی تصمیمش حرف آورده بود؟
- شما چی گفتی؟
- نمیدونم والا امر امرِ شماست، شمایی که تاریخ رزرو می کنید، کارگر می فرستید دکور عمارت و عوض کنه واسه مراسم نامزدی اونم بی این که به ما بگی، تاریخ عقد مشخص میکنی، سالن تعیین می کنی، من چی میتونم بگم به نظرت؟
آب دهانش را قورت داد؛ این همه کار انجام داده بود؟ کِی؟
- اگه منتظر حرف من موندید باید بگم حرف من همونه، نامزدی کردستان، عقد اصفهان.
چشمانش را ریز کرد:
- تو که می خواستی عقد و ببری اصفهان دیگه واسه چی سالن گرفتی؟
کمی سرش را بالا انداخت:
- اولش می خواستم جفتش و کردستان بگیرم بعد آسکی نظرم و عوض کرد، لغو می کنم سالن و نگرانش نباش.
ابروهایش را بالا داد و با لحن آرامی گفت:
- چه عجب، یکی هم پیدا شد که بتونه نظرتو عوض کنه، والا ما که ناامید شدیم با این یکه تازی جناب عالی.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- خودت زنگ بزن به شکوهی بگو من که روم نمیشه.
- منم نخواستم شما بگی، خودم زبون دارم!
- خودت زبون داری؟
- آره.
به مبل تکیه داد و صدای تلوزیون را زیاد کرد:
- حالا که خودت زبون داری این گوی و این میدان، ببینم چه جوری میخوای خودت تنهایی با زبونت عروسی بگیری.
صدای ثریا درآمد، هیچ خوش نداشت جلوی شهیاد و طلا با دردانه پسرش این گونه صحبت شود.
- این چه حرفیه دیاکو؟ بچهم پشوانه میخواد اینه باباگَریت؟ این جوری میخوای بچتو جلو مهمونها شکوهی سربلند کنی؟ آره؟ هیچ غصه نخور مامان من خودم عین شیر پشتتم حواسم به همه چیز هست، بهترین آرایش گر و گریمور و میارم واسه عروست، از اروپا چنان لباس عروسی سفارش میدم براش که یه ملت کف کنن، تو هیچ غصه نخور.
لبخند کجی زد و با غرور به مادرش خیره شد:
- دورت بگردم من.
شهیاد آرام زمزمه کرد:
- چه مادرشوهری گیره زنت اومدا خودمونیم.
به شهیاد خیره شد و مثل خودش آرام نجوا کرد
- مامانمم عروسی خوبی گیرش اومد.
ابروهایش را بالا داد:
- جداً؟ از این حرفها هم بلدی؟ میگم بحث ازدواج شد منم دلم زن خواست، واسه منم یه آستینی بالا بزن، این یارو شکوهیه دختر مختر نداره؟
طلا سقلمهای به پهلوی شهیاد کوبید:
- زن میخوای به خودم بگو چرا دختر گدایی میکنی؟
سرش را به جلو خم کرد و به عمه طلایش خیره شد:
- ماشالله عمه، خودت اون جا گوشهات این جا.
با خنده کوسن مبل را به دایان پرتاب کرد:
- صداتون بلند بود.
کوسن را روی پایش گذاشت:
- شما که راست میگی.
ـــــــــــ
- تورِ آستیناش نرمه؟ دستت و اذیت نمیکنه؟
به آستینی که که فقط تا روی ساعدش آمده بود و مانند گل پیچک دور مچ دستش پیچیده بود خیره شد:
- نه خوبه، می ترسم با کفشها زمین بخورم.
پایین تور را بالا داد:
- جدی؟ لیزن یعنی؟
با نگرانی سرش را تکان داد و با احتیاط دستهی فر شده و باریک مویاش را که روی شقیقه بود کنار زد:
- دایان دستم و بگیر حواست باشه، تند تند راه نریا.
با خنده دست دور پهلوی آسکی انداخت:
- فکر کن بیفتی، من که اول همه غش میکنم از خنده.
تورش را کمی بالا گرفت تا روی زمین نباشد:
- من بیفتم توروهم میندازم، ببینم باز میخندی یا نه!؟
عکاس نگاهی به آنها کرد و گفت:
- عروس بشینه رو تابِ گل داماد پشت سرش بایسته، بعد سرتو برگردون و گونه ی داماد و ببوس.
آسکی به عکاس زن خیره شد؛ مگر عروس بود که تا این اندازه آرایش کرده بود؟ زیرچشمی دایان را نگریست درگیر کتش بود؛ چرا عکاس زن قبول کرده؟
- عروس خانوم بشین دیگه شب شد کلاً پنج تا عکس گرفتم ازتون.
روی تاب نشست و دایان هم دست از کلنجار با کتش کشید.
ـــــ
با ورودشان به سنگ فرش حیاط عمارت که سقف کوتاهی از گل برای آن ساخته بودند و روشن شدن فشفشههایی که در کنار چراغ برق ها گذاشته بودند، صدای دست و جیغ همه بلند شد و آسکی لبخندی از عمق قلبش به لب نشاند.
- دایان آرومتر راه برو.
- دیگه آرومتر از این؟ پیاده روی نیومدیا!
فیلمبردار با اخم به دختربچهای که لحظهای جلوی دوربین آمد تشر زد.
- بو اسفند داره حالم و بد میکنه.
- می دونی بو اسفند چقد واسه سلامتی خوبه دایان؟
- ول کن جان مادرت اینجا هم دست برنمیداری؟ این کدوم رژ بود امروز زدی؟
- من نزدم که آرایشگر زد.
- خیلی بوش خوبه، همیشه از همین بزن!
با لبخند نیم نگاهی به دایان انداخت که او هم با شیطنت خندهای زد و به آسکی خیره شد.
- عالیه عالیه، همینجوری وایسید تا یه عکس ازتون بگیرم.
ــــ
آرام حلقه را از جعبهی درون صدف برداشت و وارد انگشت آسکی کرد؛ صدای کل و سوت همگی برخاست. لبخند کجی زد و همانطور که دست آسکی در دستش بود، بوسهای روی پیشانیاش کاشت و کنار گوشش نجوا کرد:
- دستات حلقه رو قشنگتر کرد، وجودت زندگیم و.
صورتش را باد زد و با بغض گفت:
- وای دایان داره گریهم میگیره.
متعجب سر عقب کشید:
- خب مگه چیه؟
نگاه خیس شدهاش را به دایان، به انبوه جمعیت سالن، به حلقههای انگشتشان، به عمارت تزئین شده، به همه جا دوخت و در نهایت دایان را محکم در آغوش کشید.
ـــــــ
- حالا مثلاً که چی؟ توپ و اونجوری گرفتی میخوای بگی خیلی بلدی؟
گوشه چشمی به دایان انداخت:
- ببین اونی که وسط مونده نامزد جنابعالیه یه کار نکن یه جوری بزنمش نتونه وایسهها.
آرام به شانهی شهیاد کوبید:
- سواستفاده نکن، فکر نکن چون بازی وسطیه هرکاری دلت خواست میتونی بکنی، بزنیش آخ بگه از هستی ساقطتت میکنم.
جهان همانطور که جوجهها را باد میزد با خنده گفت:
- این دایان خیلی چیزه باحالیه صبح تا حالا فقط دارم به حرف ها و کاراش میخندم.
دیاکو همانطور که فلفلها را سیخ میکرد با خنده سری تکان داد.
آراد با تشر فریاد زد:
- شهیاد نمیتونی بده دایان بزنه، اگه این دفعه نخوره بهش باز همشون میان سرت اون موقع نمیذارم دست دایان برسه بهت.
شهرزاد و بارانا با طعنه و خنده آسکی را تشویق میکردند و به پسرها تیکه میانداختند.
با طمانینه به توپ نگریست و در نهایت آن را به دایان را داد:
- بگیر ببینم تو چه تاجی میخوای به سرمون بزنی.
توپ را از دست شهیاد کشید و با انگشت به خودش اشاره کرد:
- باران و کی زد؟ من، بارانا رو کی زد؟ من، پس لطف کن چرند نگو.
توپ را از دست شهیاد کشید و با انگشت به خودش اشاره کرد:
رویش را برگرداند و توپ را بالای سرش نگه داشت:
- آسکی حرف آخرت؟
با لحن حق به جانبی گفت:
- به نظرم اینقدر مطمئن حرف نزن.
یک پایش را عقب جلو گذاشت و توپ را به سمت آسکی پرتاب کرد. خیلی راحت از روی توپ پرید و دخترها با خوشحالی وسط پریدند.
چینی به بینیاش داد و عقب رفت:
- عجب بازی مزخرفی.
و به شهیاد و آراد که با چشمهایشان خط و نشان می کشیدند گفت:
- من که خسته شدم دیگه نمیام.
و بی توجه به غرغرهای بقیه کنار جهان نشست، جهانی که با رضایتِ آسکی و اجازه ی دایان بین آن ها بود.
- مرسی دایان تا آخر عمر مدیونتم.
جرعهای از آب بطری نوشید و درش را بست.
- وقتی بهم گفتن آسکی شب نامزدی اومده رضایت داده که من بیام بیرون نمیدونی اون لحظه چهقدر دلم خواست زمین دهن باز کنه، دو هفتهس دارم با خودم کلنجکار میرم بیام پیشتون نیام پیشتون، روم نمیشد به خدا، امروزهم اگه اصرار دیاکو نب...
- این چیزها رو به من نگید. آسکی اومد رضایت داد باید شرمنده و مدیون اون باشید چون اگه به من بود عین حکم دادگاه رو اجرا میکردم.
و با لبخند به جهان مبهوت خیره ماند. صدای داد آسکی آمد و سپس بچهها که با شتاب دورش جمع شدند. نفهمید چه طور از جایش برخاست فقط وقتی به خود آمد که آراد با استرس دستمالی زیرِ بینیِ آسکی گرفت.
- سرت رو نگیر بالا، نگیر بالا میگم، بده دستمال و آراد، کی زدت؟ آخه توپ والیبال واسه وسطی بازیه؟
به دست به دایان اشاره کرد که چیز مهمی نیست:
- هیچی نیست عزیزم، خوبم، خودم حواسم نبود!
دستش را گرفت بلندش کرد و روی کُندهی درختی نشستند:
- آب قند میخوای؟ بینیت نشکسته باشه؟
دست روی دست دایان گذاشت و لبخند زد:
- تیرِ غیب که نخوردم یه برخورد کوچیک بود.
سرش را عقب برد و با حرص گفت:
- همینه دیگه سر به هوایی، همش سر به هوایی، نمیخواد دیگه بازی کنی بشین پیش خودم.
ثریا با لیوانی آب نزدیک شد و انگشترطلایش را داخل آن انداخت:
- بیا قربونت برم، آب طلاست بخور بهتر شی، حواست کجا بود آخه دورت بگردم، این چه بازیه من نمی دونم؟
لیوان را از دست او گرفت و با لبخندی زیرلب تشکر کرد. جرعهای از آن را نوشید و با ذوق گفت:
- دایان بریم عکس بندازیم؟
صبور و مهربان پاسخ داد:
- بذار حالت بهتر بشه چشم.
بوسهای روی گونهاش کاشت و با شوق برخاست:
- خوبم پاشو.
ـ خیلی خب مونوپد و از تو کوله بردار.
***
روی سراشیبی پوشیده از برگ و گیاهانی سرسبز در حالی که پشتشان آبشار قرار داشت ایستادند.
- مواظب باش نیفتی، بیا جلو من وایسا.
دستش را دور گردن او انداخت و بوسهای روی گونهاش کاشت. همان لحظه آسکی با لبخندی از ته دل عکس را ثبت کرد.
- برو لابهلا این گلها وایسا و روت و از دوربین بگیر. یکی از دستاتم باز کن.
- نه من میخوام صورتم معلوم باشه.
آسکی را بین گلهایی که تا بلندیشان تا پهلوی او بود هل داد و لب زد:
- برو حداقل یه عکس هنری تو گالریت داشته باشی.
به سختی خود را به میان گلها دساند.
- موهاتم باز کن باد میاد قشنگ بشه.
در حالی که سعی داشت تعادلش را حفظ کند لب زد:
- نه توروخدا با یه مصیبتی جمعشون کردم!
موبایل را پایین گرفت و غرید:
- شد یه چیز بگم غر نزنی؟
بی میل کش مویش را باز کرد و چشم غرهای به دایان رفت.
ــــــ
همانطور که دستش از شیشهی ماشین بیرون بود و خیسی باران را لمس میکرد لب زد:
- دایان من فردا برمیگردم.
دست برد و صدای آهنگ را کم کرد:
- کجا برگردی؟
سرش را سمت او چرخاند:
- خونه، دو هفتهس این جام دیگه.
- چرا؟ چیزی گفتن؟
دست دایان را که روی کنسول بین دو صندلی گذاشته بود در دست گرفت:
- دورت بگردم من کسی چیزی نگفته اما بسه دیگه ده پونزده روزه اینجام، دو هفته دیگه عقده، جاهازم و کامل کنم، ببینم میخوان چیکار کنن اصلاً.
- بابا میگه عقد و عروسی و یکی کنیم، یه جشن مفصل بگیریم، نظرت؟
لبخند دندان نمایی زد:
- هرچی حاجیمون بگه.
از گوشه چشم نگاهش کرد، با لبخند سری تکان داد و مسیر ماشین را عوض کرد.
ـــــ
- این پسره قصد نداره آسکی و بیاره؟ حالا در دیزی بازه حیا گربه کجاست؟
و دوباره مشغول طراحی سوال شد.
آزاده سورمهی ابرویش را کشید و از داخل اتاق فریاد زد:
- وای مرتضی، دو هفتهس مخ من و خوردی، به من چه خودت زنگشون بزن.
خودکار را روی برگه پرتاب کرد و از پشت میز برخاست:
- عمه من بود می گفت اُمل نباش و زشته و نامزدشه و محرمشه.
سورمهاش را روی میز گذاشت و از اتاق بیرون رفت:
- حالا چی شده ساعت ده شب یهو دل پیچه گرفتی یاد اونا افتادی؟
- دخترمه، شب و روز به یادشم، باید حسابمو با این پسره یکی کنم اینجوری نمیشه.
آریا که از لابهلای در به آنها نگاه میکرد با دیدن مادرش در اتاق را بست. درمانده به اتاق آریا خیره ماند.
- مرتضی؟
پشت میز نشست؛ کتاب را باز کرد و عینکش را بر چشم زد:
- بله؟
روبه رویش پشت میز نشست:
- مشکل آریا داره جدی میشه، بچه روز به روز داره منزویتر میشه، پژمرده تر میشه، میرم تو اتاقش میدوعه میره پشت تختش قایم میشه، جدیداً که شب ادراری هم گرفته. بردمش پیش روانشناس میگه خانم هیچی نیست شخصیتش آرومه، مگه میشه خب؟
به راهرو اتاق ها نگاهی انداخت، برخواست و سمت اتاق پسرش رفت؛ این مشکل دیگر باید حل می شد.
ــــــ
بوسهای روی پیشانی آسکی نشاند و کنارش افتاد، آرام تن خستهاش را در آغوش کشید. سرش را در سینهی دایان پنهان کرد و دستش را روی شانهاش نهاد:
- دوست دارم.
لبخندی زد و بوسهای لابهلای موهایش کاشت.
- بعضی وقتها از خودم میترسم دایان.
- چرا گلم؟
سرش را بالا گرفت و به چشما
ن خمارش خیره شد:
- به خاطر این همه حس علاقهای که بهت دارم می ترسم، حس می کنم...حس می کنم طبیعی نیست، دایان؟
سرش را نزدیک تر کرد:
- جانِ دلم؟
- اگه بری من می میرم. به خدا می میرم.
- اولاً زبونت و گاز بگیر، دوماً من جایی نمیرم، این تفکراتِ منفی و از خودت دور کن، هیچ وقت هم بهشون فکر نکن، باشه؟
خودش را بیشتر در او غرق کرد:
- باشه.
پتو را بالاتر کشید، صدای باد و برخورد درختان به یکدیگر به جای این که فضای کلبه را ترسناک کند یا حس بدی به او القا کند برعکس باعث آرامشش میشد. موهایش را روی بالشت انداخت و چشم بست.
ـــــــ
آرام روی مبل نشست و آسکی هم به اتاق رفت تا لباسش را تعویض کند.
- این دفعه دیگه محاله بذارم بدون شام بری به خدا. چرا آقای دیاکو و مادرتون تشریف نیاوردن؟
چشم بست و سرش را به تاج مبل تکیه زد؛ چه قدر حرف می زدند؟ چهقدر خسته بود.
- کار داشتن نشد، سلام رسوندن خدمتتون.
سینی چای و ظرف کیک را جلوی دایان چید:
- سلامت باشن ولی خب اینجوریم که نمیشه تو اون هفته حتماً باید دعوتشون کنم.
و باز به آشپزخانه رفت. آسکی در حالی که بند باندایش را پاپیون شکل گوشهی سرش گره میزد کنار دایان نشست و سریع بوسهای روی گونه اش کاشت و بلند گفت:
- شام میمونه مامان نگران نباش.
آزاده با ظرف میوه بیرون آمد که آسکی برخاست و آن را از دستش گرفت.
- زحمت نکشید آزاده خانم بشینید میخوام خودتون و ببینم.
- سلام.
همهی نگاه ها سمت شیرین کشیده شد که با ذوق آسکی را در آغوش کشید.
لبخند کجی زد و گفت:
- سلام شیرین خانم، احوالتون؟
از آغوش آسکی بیرون آمد و روبهروی آن ها نشست:
- خوبم شما چطورین؟
موبایلش را روی میز گذاشت و استکانی چای برداشت:
- اِی بد نیستیم، درسها چطوره؟
لبش را جمع کرد و با قیافهای گرفته لب زد:
- مزخرف مثل همیشه.
سری تکان داد و نگاهش را سمت آزاده کشید:
- آریا کجاست؟
آهی کشید و به اتاق آریا نگریست:
- خوابه تو اتاقشه.
به ساعت نگریست؛ از دوازده گذشته بود.
- نذارید این قدر بخوابه خوب نیست براش.
آسکی سیب را چهارقاچ خورد کرد و با نوک چاقو یکی از آنها را به دایان داد:
- حالا بعدازظهر میبریمش شهربازی یه کم روحیهش باز بشه.
شیرین دستانش را بهم کوبید:
- وای دلم لک زده بود واسه یه ذره هیجان.
آزاده اما مخالفت کرد:
- نه ایشالله یه دفعه دیگه الان خستهی راهی زحمتت نمیدم.
سری تکان داد؛ چهقدر این روزها پرحوصله و مهربان شده بود!
- چه زحمتی آخه، برادر زنمه دیگه بالاخره باید آشنا بشم باهاش یا نه؟
آسکی با مشت به بازوی دایان کوبید و با هیجان گفت:
- وای اصلاً بهش دقت نکرده بودم آریا میشه برادر زنت چه قدر باحاله نه مامان؟
سکوت سنگینی در جمع حاکم شد؛ بعد از گذشت چندین ماه بالاخره مادر خواندش.
چشمانش سرتاسرِ اشک شد؛ لبخندی زد و نم اشکش را گرفت:
- آره قربونت برم باحاله.
دایان اما برخاست، حس کرد اندکی تنهایی برایشان لازم است:
- پس من برم برادر زنم و بیدار کنم.
و به سمت اتاق آریا رفت و آرام داخل شد؛ دیوار پر شده بود از برچسب های بزرگه بتمن و مرد عنکبوتی و زورو، تم اصلی اتاق قرمز با رگههایی از رنگ مشکی بود، کمد نسبتاً بزرگی سه کنج اتاق بود و پر بود از ماشین و تفنگ هایی رنگارنگ و مختلف و عردسک های عنکبوت و جمجمهای که از سقف آویزان بود، پنجرهای دقیقاً روبهروی در و کنار کمد قرار داشت که با پردهای انیمیشنی پوشیده بود، کف اتاق سرامیک بود و قالیچهی کوچکی با طرح مرد عنکبوتی روی آن پهن شده بود. تخت خوابش ماشینی قرمز بود با روبالشتی و پتویی از همین شخصیت کارتنی و در انتها پسرکوچکی که روی تخت خوابیده بود و یک دستش را زیر صورتش گذاشته بود. لبهی تخت نشست و آرام گونهی آریا را نوازش کرد که با همین حرکتش آریا تیز چشم گشود و ترسیده به دایان خیره ماند.
موهای آریا را بهم ریخت و با خنده گفت:
- به مدل اتاقت که نمیخوره صاحبش اینقدر خوابالو باشه، فکر کردم الان از سقفی چیزی آویزون باشی!
آریا اما اصلاً نخندید فقط خود را بیشتر جمع کرد و نفسهایش تندتر شد انگار که بخواهد گریه کند اما می ترسید، چشمان درشتش مملو از اشک شدند.
آرام بغلش کرد و روی پای نشاندش:
- چیه عموجون؟ چرا ترسیدی؟ من که کاریت ندارم!
اما او همچنان مسکوت نگاهش کرد. لبخند دایان هم میرفت که کم رنگ شود اما حفظش کرد.
- اگه قول بدی دست و صورتت و بشوری، ناهارتم با خودم تا آخر بخوری منم قول میدم عصری ببرمت شهربازی، باشه؟
بالاخره لبهای کوچکش از هم باز شدند:
- شهربازی؟
صدایش لرز داشت و این به مزاج دایان اصلاً خوش نیامد، یک پسر با این سن نباید این گونه منزوی باشد. موهای روی پیشانیاش را کنار زد که آریا سرش را عقب کشید. لبش را تر کرد، دوست داشت رفتار آریا را از روی خجالت تلقی کند اما بیشتر حرکاتش شبیه ترسیدهها بود، یک چیزی این وسط درست نبود، یک جای کار می لنگید. از روی پایش بلندش کرد روی تخت گذاشتش و روی یک زانو جلویش نشست:
- میخوای با هم دوست بشیم؟ دوتا دوست صمیمی؟
با تردید سرش را تکان داد:
- میخوام.
سعی کرد چهرهاش را بشاش نشان دهد، یک دستش را جلو برد:
- اسم من دایانه. اسم تو چیه؟
نگاه پر از شَکش را بین دایان و دست او چرخاند و در نهایت دستش را دراز کرد:
- آریا.
صدایش، حرکاتش، سیمایش نوعی معصومیت و خالصی داشت که دایان را مجذوب خود کرد، شخصیتش اما عجیب غم انگیز بود و در نظر دایان این غمگین ترین شباهتش به آسکی بود.
- خوشبختم خوشگله حالا بیا بغلم تا بریم پیش مامانت.
آرام دستش را دور گردن دایان حلقه کرد و صورتش را روی شانهی او گذاشت. هم زمان با خروج دایان از اتاق شکوهی وارد خانه شد. آزاده مشغول در آوردن کت او بود:
- مگه امروز کلاس نداشتی؟
آستین لباسش را تا زد:
- میدونستن می خوام امتحان بگیرم نیومده بودن.
شیرین دوید و بوسهای روی گونهاش کاشت:
- خوش اومدی باباجون.
- تو مگه امروز کلاس نداری؟
- نه فقط دوساعت عصر دارم.
دایان از راهرو به پذیرایی آمد و شکوهی چشمش به او افتاد:
- به آقا دایان چه طوری؟
همانطور که آریا در آغوشش بود با شکوهی دست و روبوسی کرد:
- خوبین؟ خسته نباشید.
لبخندی زد و روی شانهی دایان کوبید:
- آریا بابا بیا پایین عمو اذیت نشه، بیا خسته نکن عمو رو.
آریا را پایین گذاشت و دستی لابهلای موهای او کشید:
- اذیت نمیکنه تازه باهم دوست شدیم، قول داده غذاش و تا آخر بخوره منم ببرمش شهربازی، مگه نه؟
تند سرش را تکان داد و سمت دستشویی رفت.
روی مبل نشستند.
- آسکی کجاست؟
دایان نگاهی به راهرو اتاقها انداخت و گفت:
- فکر کنم تو اتاقشه، همین الان اینجا بود.
- خوبه، خوش گذشت این چند وقت؟
- بله خوب بود.
سری تکان داد و خواست اتمام حجت کند، بگوید که دیگر حق نداری دختر عقد شده را پانزده روز نزد خود نگه داری بگوید که این خانواده قوانینه خودش را دارد اما تنها لب زد:
- ایشالله تو یه فرصت مناسب میزبان خانوادهتون باشیم این چند وقت که خیلی گرفتار بودم حسابی شرمنده شدیم.
- دشمنتون شرمنده اتفاقاً بابا هم این چند وقته خیلی سرش شلوغ شده وگرنه دوست داشت بیاد ببینتتون!
- سلامت باشن. تماس گرفتن گفتن انگار که عقد و عروسی و می خواین باهم بگیرید درسته؟
- آره دیگه البته اگه موافق باشین.
- سلام.
با لبخند به آسکی نگریستند، چیزی در دل شکوهی تکان خورد؛ دل تنگ شده بود چهقدر.
- سلام قشنگم بیا اینجا ببینم.
با لبخند به طرف شکوهی رفت و اجازه داد تا پیشانیاش را ببوسد، به هر حال مدتی گذشته بود و او به نوعی با زندگی جدیدش کنار آمده بود، زمان برد اما کنار آمد.
آزاده هم استکانی چای برای شکوهی آورد و کنارش نشست:
- میگم خوبه تا این جایید فردا بریم سرویس اتاق خواب ببینیم گفتم شاید دوست دلتون بخواد خودتونم باشید.
- خب قبلاً هم بهتون گفتم که آسکی میاد عمارت زندگی کنه من متوجه نمیشم واسه چی میخواید جهاز بخرید؟
شکوهی دستش را در هوا تکان داد:
- اون یه مسئلهی جداست خرید جهاز وظیفهست حالا این که شما میخواید چیکارش کنید ربطی به ما نداره، چه میدونم بذاریدشون انباری جایی شاید یه روز خواستین از عمارت نقل مکان کنید نمیخوام حرفی چیزی درست شه.
شانهاش را بالا داد؛ دوست داشتند بخرند چه میتوانست بگوید؟
- هرجور خودتون میدونید.
آریا از دستشویی بیرون آمد و سرجایش ایستاد. شکوهی دستانش را دراز کرد:
- بدو بیا بغل بابا ببینم.
با پشت دستش خیسیِ صورتش را گرفت و سمت شکوهی رفت. محکم گونهی آریا را بوسید: