- بسه دیگه، یه ساعته تنهاس، میدونم چه قدر بچه دوست داشت درکش میکنم اما نمیشه که تا آخر عمر عذا بگیرتش.
طلعت با سر به دایان اشاره زد:
- هر چی آسکی ناراحته تو انگار نه انگار عمه.
سرش را کج کرد تا بتواند او را ببیند:
- حالا شما چرا حرص میخوری؟ ماشالله سه تا بچه داری یکی از یکی شیرینتر.
طعنهی کلامش را گرفت و رو ترش کرد:
- سه تا بچه بزرگ کردم یکی از یکی مودبتر، دردشون بخوره تو سرِ اونی که ...
- طلعت!
تیز تکیه از مبل گرفت و خطاب به عمه طلایش لب زد:
- نه عمه بذار حرفش و بزنه، دردشون بخوره تو سرِ کی؟
ثریا دستش روی دهان دایان چسباند:
- باشه بسه، بس کن دیگه، پاشو برو بیرون یه هوایی عوض کن من خودم میرم پیش آسکی، پاشو.
صورتش را با شدت کشید، نگاه عصیانگرش را به طلعت انداخت و به سمت پلهها رفت.
- لازم نکرده، خودم میرم پیشش!
***
جعبهی سیگارش را از کشو برداشت، زیر چشمی نگاهی به آسکی انداخت:
- هنوز قهری؟
و تا آخر عمر تنها آسکی بود که هم میتوانست به او توهین کند و هم نازش خریده شود؛ دین و ایمانش عروسک مو فِرَش!
لبهی تخت نشسته بود و به انگشتان پایش مینگریست:
- موهام و میبافی؟
سیگار را روی میز گذاشت و کنار آسکی نشست:
- بیا.
پشتش را به دایان کرد و کش مویش را گشود.
- دایان...
- گیان؟
لب لرزانش را به دندان گرفت تا اشکش بیصدا پایین بیاید:
- هنوز دوستم داری؟
آرام بافت اول را زد:
- مگه قرار بود نداشته باشم؟
اشکش را با دو انگشت پاک کرد:
- جدا...نمیشیم؟
- وقتی تو همچین فکری میکنی من دیگه چه توقعی میتونم از خونوادهم داشته باشم؟
- دایان؟
- جانم؟
- به نظرت اون دنیا ما باز باهمیم؟
- آره...باهمیم!
- اونایی که هم دیگر و دوست دارن بازم میتونن باهم باشن؟
نفسی گرفت:
- آره...میتونن!
نگاهی به کش مو انداخت، یک ابرویش را بالا پرتاب کرد و ربان سرخ رنگ را از عسلیِ کنار تخت برداشت.
- باز سیگار میکشی؟
این را گفت و سمت دایان چرخید. لبخند کجی زد و موی بافته شده را روی شانهی دخترک انداخت:
- اگه باهام قهر کنی آره!
مژهگان خیسش را نوازشی کرد:
- قهر نمیکنم.
- آفرین، حالا بیا بغلم.
درون آغوشش خزید و محکم پیراهنش را در مشت گرفت:
- ببخشید.
چانهاش را روی سرِ دخترک گذاشت:
- بابتِ؟
- باهات بد حرف زدم.
- من که چیزی یادم نیست.
- دایان؟
عطر موهایاش را به شامه کشید:
- هوم؟
- خیلی خوبی.
لبخندی زد و حلقهی دستش را تنگتر کرد.
ـــــــــ
دست در دست دایان وارد پذیرایی شد.
- اینم عروست، بیا بگیرش!
دایان این را گفت و روی مبل نشست.
ثریا کنار خودش اشاره زد و با گشاده رویی لب زد:
- بیا قربونت برم، بیا پیش خودم بشین.
دستی به لباسش کشید و با اکراه نشست.
ثریا با لبخند کاسهی دِسِر را روی پای آسکی نهاد:
- بخور عزیزم، بخور یکم جون بگیری سه چهار روزه اصلاً ندیدمت خودت و حبس کردی تو اتاق بیرون نمیایی، امروزم که این جوری شد.
از گوشهی چشم نیم نگاهی به ثریا انداخت و قاشق کوچکی از محتویات درون لیوان برداشت.
- مرسی.
- نوش جونت عزیزم.
قاشق را که نزدیک دهانش برد، بغض خفته در گلویش خود را به نگاه سبزش رساند، سریع دستش را بلند کرد و روی چشمش کشید.
- آسکی؟ چرا گریه میکنی قشنگم؟
دایان سرش را از موبایل بلند کرد و به او نگریست:
- چی شد باز؟
همین جملات کافی بود تا بغضش منفجر شود. تمام دنیا با او سرِ جنگ داشتند انگار، هر چه که میخواست و میگفت که میشود دقیقاً نمیشد.
- عمه قربونت بره آخه با این کارا که چیزی درست نمیشه با خواست خدا که نمیشه جنگید نعوذبالله، قسمت این بوده کاری هم نمیشه کرد.
او اما بیتوجه به حرفهای طلا فقط اشک میریخت.
دایان روبهرویش ایستاده بود، به سمت او خم شد و دست زیر چانهاش نهاد و سرش را بالا آورد:
- میخوای یه مسافرت دوتایی بریم؟ هوم؟ مثلاً بریم سوئیس، یادته ماه عسلمون چه قدر از اون جا خوشت اومد؟ میخوای دوباره بریم؟
اشکهایش را پاک کرد و سرش را بالا انداخت:
- نه.
- خب دوست داری کجا بریم؟ هرجا که میخوای بگو.
- نمیخوام.
روی جفت پاهایش نشست:
- چیکار کنم آروم شی؟ چی میخوای بگو بهم!
از شدت غم گوشهی لبهایش مدام به سمت پایین کشیده میشد:
- میخوام...میخوام برم...میخوام برم اصفهان.
با پشت دست اشکهایش را کنار زد:
- میخوام برم پیش مامانم.
- باشه عشقم بیا بریم وسایلت و جمع کن.
باران اما با شنیدن مکالمهی بینشان، مچ دستان ظریف آسکی قفل شده در دستان مردانهی دایان، چهرهی نگرانِ پسرر محبوبش و ناز کردنهای دخترِ منفورش، لب گزید و رو گرفت از آنها.
ثریا لب گشود و موی بافتهی شدهی آسکی را نوازشی کرد:
- خوبه اتفاقاً حال و هواتم عوض میشه.
بینیاش را بالا کشید، از جا برخاست و همراه دایان راهیِ اتاق شدند.
طلعت خود را سمت باران کشید:
- خدا شانس بده طرف حاملهام نمیشه و انقدر هواشو داره اگه حامله بود چیکارش میکرد!
باران نگاهی کینه توزانه به پلههای مشکی طلایی انداخت و لب زد:
- حالا اگه ما حامله نمیشدیم شوهرمون با اردنگی پرتمون میکرد بیرون.
- خدا نکنه، زبونت و گاز بگیر، این ناقصه، این و با خودت مقایسه میکنی؟
آه بلندی کشید و افسوسوار سری تکان داد.
***
- تو هم بیا، دوست ندارم تنها باشم، تنها برم.
تکیه از دیوار گرفت و داخل اتاق لباس شد:
- میام باهات نمیذارم تنها بری.
لباس دستش را داخل چمدان انداخت:
- باید بیایی پیشم بمونی نه این که فقط...
صورت آسکی را مابین دستانش گرفت:
- میمونم دیگه، میمونیم و با هم برمیگردیم.
با لبهی تیشرت دایان مشغول شد:
- چند روز...چند روز بمونیم...نمیخوام زود برگردم!
- باشه تا هر وقت تو بخوای میمونیم.
لبخند بغض آلودی گوشهی لبش نشاند:
- مرسی.
روی پنجهی پا برخاست، با هر دو دست یقهی تیشرت دایان را گرفت و با چشمانی بسته بوسهی نرمی بر چانه ی او زد.
- پس من برم چمدون تو رو هم ببندم.
لبخند کجی زد و با سر به اتاق لباس اشاره زد:
- برو عزیزم.
به محض رفتن آسکی موبایلش را برداشت به تراس اتاق رفت و شمارهی شکوهی را گرفت.
ـــــــــ
آرام روی زانوهایش ضربهای زد و با گریه نجوا کرد:
- دختره سیاه بختم، دختره شور بختم، دیدی چه طور چشمشون زدند؟ زندگیشون و چشم کردند.
شکوهی دستی بر گلویش کشید؛ حال او هم کمتر از آزاده نبود.
- بسه، دایان زنگ زد جلو آسکی این جوری رفتار نکنیم نه این که با گریه در و روش وا کنیم که روحیهشو ببازه.
- من نمی دونم این دیگه چه کوفتی بود گیرمون افتاد؟ یعنی چی که باهم نمیتونن بچهدار شن؟ دایان که وضعش خوبه خب بلند شن برن آمریکا بلکه یه دوایی واسه بچهم پیدا شه!
شیرین اخم در هم کشید و سمت مادرش چرخید:
- انقد نگو مشکلِ بچهم مشکلِ بچهم، خوبه دایان گفت هر دوشون تو این مسئله دخیلن، میخوای الکی فقط دختره خودت و مشکلدار کنی؟
با دستمال بینیاش را گرفت:
- مگه من میگم فقط عیب از آسکیه؟ دارم میگم کاش حداقل برن درمان کنن خودشون و قبل از این که بشینن زیرِ پا دایان که بچهمو طلاق بده.
شکوهی عاصی از هجوم افکار منفی و آیندهی نامعلومِ دخترش لب زد:
- طلاق چیه؟ دایان هر اخلاق گندی که داشته باشه جونش و واسه آسکی میده الکی طلاق طلاق میکنی میندازی تو دهنشون، میدونی که اونا همین جوری نزده میرقصن، بس کن دیگه بابا.
- حالا گفت کی میان؟
به ساعتی نگاهی انداخت
- ده یازده شب می رسن، خودت و جمع و جور کن فعلاً به کسی هم حرفی نزن، کسی هم گفت چرا اینا بچه نمیارن و فلان بگو به ما ربطی نداره حتی اگه خواهر خودم یا داداشم پرسید، فهمیدی؟
مجدد دستمال را به بینیاش کشید و سرش را تکان داد:
- باشه، خوبه فردا دعوتشون کنم بیان اون سری ناراحت شده بودن چرا آسکی انقدر بی سر و صدا اومد و رفت.
- نه فعلاً نمیخواد کسی و دعوت کنی دختره حوصله نداره، بذار تو اون هفته دعوتشون کن.
- میترسم نمونم باز برنامه درست شه!
- نه درست نمیشه، میمونن تا ده یازده روز بذار اعصابشون که اومد سرجاش زنگ بزن مهمون دعوت کن.
مشغول بازی با دستمال کاغذی شد:
- حالا دایانم که کوتاه بیاد بالاخره که چی؟ یه دونه پسره خب نوه میخوان ازش...
تمام جمله را با خود واگویه کرد زیرلب نجوا میکرد و بیصدا اشک میریخت، فکر به آیندهی نامعلومِ فرزندش تا مرز جنون میبردش، مگر میشد آرام باشد؟
ـــــــــ
چمدان را زمین گذاشت و زنگ در را به صدا درآورد. آسکی نگاهش به چمدان جلو پایش بود و عمیقاً در فکر فروخته بود، لبخند کجی زمینهی چهرهاش کرد و یک دسته موهای بیرون آمده از شال دخترک را نرم کشید:
- کجا سِیر میکنی؟
از فکر در آمد و لبخند نصفه نیمهای تحویل دایان داد که در همین لحظه در باز شد و قامت خانوادهاش در آن نقش بست. شکوهی دستانش را از هم گشود و با لبخند مردانهای دایان را در آغوش کشید:
- به به دامادِ عزیزم، چه عجب، راه گم کردی؟
آسکی هم در آغوشش فرو رفت و چشم بست؛ بغضش گرفت از غربتی که داشت، از حال ناخوشش، از آغوش امن مادرش که کمی حالش را تسکین داد.
- خوبی مادر قربونت بره، دورت بگردم من.
محکمتر مادرش را فشرد و لب زد:
- خوب نیستم مامان، خوب نیستم.
- بیا بغلِ بابا ببینم چی پچ پچ میکنی در گوش مامانت؟
از مادرش جدا شد و خود را مابین بازوان محکمِ پدرش سپرد.
دایان با استخوان دو انگشت سبابه و میانی نوک بینیِ شیرین را کشید:
- چه طوری خانم دانشجو؟
با لبخند سرش را عقب کشید و مشتِ آرامی به بازوی او کوبید:
- چطوری خوش اخلاق؟ مردم شوهر خواهر دارن منم دارم، سال به سال یه زنگ نمیزنی اگه پستها اینستام و لایک نمیکردی که اصلاً شک میکردم زنده باشی!
لبخند شُل و شیطنت آمیزی زد:
- همونم از سرت زیاده بدبخت.
آزاده با شدت شیرین را کنار کوبید و تند تند لب زد:
- بیا تو دایان جان، چرا جلو در وایسادی، خدا مرگم بده این شیرین هنوز بلد نیست با بزرگش چه جوری حرف بزنه، آدم با شوهر خواهرش این جوری میزنه؟
شیرین با چهرهای مچاله مشغول ماساژ بازویش بود با تشر مادرش چشمانش گرد شد.
- باز تو دایان و دیدی کمر به قتل ما بستی؟ چی گفتم مگه؟
چشم غرهای به شیرین رفت و مشغول مرتب کردن کوسنهای پشتِ دایان شد:
- حالاً بعداً میگم بهت، دایان جان راحت بشین قربونت اومدی خونه خودت غریبی نکنیا، الان چای میارم گرم بشین.
همین که آزاده به آشپزخانه رفت دایان برای جلوگیری از خندهاش لبش را به دندان گرفت و با شیطنت تای ابرویی بالا داد.
- عمهتو مسخره کن.
دایان هم به آشپزخانه اشاره کرد و گفت:
- به مامانت میگم باز بکوبدت به دیوارا!
آسکی شالش را روی دستهی مبل انداخت:
- شوخی می کنه شیرین ناراحت نشو.
کنار آسکی نشست و پا روی پا گذاشت:
- همیشه همین جوریه دیگه عادت کردم دایان و که میبینه خدا رو بنده نیست من نمیدونم شوهر کردم چه قدر میخواد اون و سوارم کنه با این اخلاقا!؟
دایان از دست چپ آسکی کمی خم شد تا شیرین را ببیند:
- تو مگه خواستگار داری؟
آسکی که بین آن دو نشسته بود گوشه چشمی به دایان انداخت:
- چشه خواهرم؟ خوشگل، باوقار،تحصیل کرده، پسرا از خداشونم باشه.
- خوراکه شهیادِ رفتاراش، جفتشون جک و خل و چل.
شیرین راست نشست و با لحنی شیدا گفت:
- شهیاد کدوم بود؟
دایان با انگشت به چشمانش اشاره کرد:
- چشم رنگیه، میخوایش؟
آسکی به مبل تکیه زد و چشم بست؛ رنگش با دیوار پشت سرش برابر بود.
- دایان این چیزا رو ننداز تو مخش این هنوز درسش و تموم نکرده.
شیرین اعتراض آمیز و با حرصی پنهان لب زد:
- چند وقت دیگه بیست و دو سالم میشه خودتم تو همین سن و سال ازدواج کردیا.
بیجان با دست روی پای شیرین کوبید:
- بی حیا.
دایان سرش را خم کرد و کنار گوش آسکی لب زد:
- حالت خوبه عشقم؟
- نه، سرم گیج میره خوابمم میاد.
- تو که هم تو پرواز هم تو ماشین خواب بودی.
شکوهی از اتاقش خارج شد و به سمت آن ها رفت:
- ببخشید تماس و باید جواب میدادم!
دایان لبخند کجی زد و کمی سرش را بالا داد:
- عیب نداره راحت باش بابا.
آزاده با سینی چای و ظرف میوه وارد پذیرایی شد:
- شرمنده تو رو خدا آب جوش نبود طول کشید یکم.
آسکی چشم باز کرد و به هر جان کندنی بود تکیه از مبل گرفت:
- دستت درد نکنه مامان چرا زحمت کشیدی؟ دیگه دیر وقتم بود نمیخواست دم کنی!
کنار شکوهی نشست و سعی کرد بغضش را نسبت به احوال دخترش پنهان کند:
- دردت به جونم چه زحمتی؟ سر شبه تازه دیر وقت کجا بود؟
دایان استکان چایاش را برداشت:
- فردا میومدیم بهتر بود این جوری شما رو هم زابراه کردیم.
شکوهی اخم در هم کشید و با لحن محکمی گفت:
- زابراه چیه مرد حسابی؟ مثل پسرم می مونی دیگه بعد سه سال هنوز با ما تعارف داری؟ دستت درد نکنه.
با تمام گفتمانها و گاه شوخیهایشان فکر همهگی معطوف یک چیز بود؛ احوالِ آسکی. رنگ سفیدش، خشکی لبهایش، لرزشی که صدایش موقع صحبت داشت، بغضی که سعی داشت ببلعدش و نمیتوانست. آزاده اما چشمش تر شد و سعی کرد دور از نگاه آسکی نم چشمش را بگیرد، دایان دید و لب گزید. شکوهی فهمید و تشویش افکارش بیشتر شد، هیچ کس تصمیمی برای آینده نداشت، هیچ کس از آینده اطلاع نداشت و این سیاهیِ راه روحشان را نشخوار میکرد.
آزاده از اتاق خارج شد و لب زد:
- دایان خان آسکی جان اتاق و واستون حاضر کردم چشماتون سرخِ سرخه برید بخوابید خستگی پرواز از تنتون بره بیرون...شیرین توام پاشو دیگه صبح مگه کلاس نداری؟
کلافه سمت مادرش چرخید:
- نه، ندارم!
- باشه نداشته باشی، برو بخواب دیر وقته، بدو.
دایان که چشمانش را به هزار مشقت باز نگه داشته بود خشنود از چیزی که میشنید فوراً برخاست:
- دستت درد نکنه مامان زحمت کشیدی خودمون حاضر میکردیم.
لبخندی زد و ظرفهای چای و میوه را از روی میز جمع کرد:
- این چه حرفیه پسرم؟ هنوز نصف اون احترام و محبتی که تو کردستان بهمون دارین و نتونستم بذارم، دیگه دوتا تشک پهن کردن که این حرفها رو نداره.
به شکوهی که در انبوهی از برگههای روی میز فرو رفته بود شب بخیری گفتند و وقتی دراز کشیدند برای هشت ساعت تقریباً بیهوش شدند.
***
- دایان جان چرا ارده شیره نمیخوری؟ آخه پنیر و چای که نشد صبحونه... آسکی مامان، آسکی؟
ذرهای از چایاش را خورد و به آسکی نگریست؛ غرق در افکارش مشغول بازی با زردهی تخم مرغ بود. دستش را روی دست او گذاشت و نرم زمزمه کرد:
- عشقم؟
هراسان از خلسهاش بیرون آمد و به مادرش و دایان نگریست:
- ببخشید.
آزاده ظرف پنیر را بهانه کرد و از جهت آن که اشکهایش را نبینند به آشپزخانه رفت.
آرام با انگشت شصتش پشت دست آسکی را نوازش کرد:
- میخوای دق بدی خودت و؟
هر دو دستش را بین پاهایش گذاشت و با شانه و سری افتاده شروع به اشک ریختن کرد.
- کاشکی بمیرم دایان.
دستش را پشت کمر او گذاشت و تن صدایش را پایین آورد:
- دشمنت بمیره، چرا این جوری میگی؟ ببین اشک مامانتم در آوردی، تو بگو من دیگه چه خاکی تو سرم بریزم که تو آروم شی تا منم همون کار و کنم.
صورتش را پوشاند و خود را در آغوش دایان انداخت. صندلیاش را نزدیکتر کرد و شروع به نوازش کمرش و بوسیدن سرش کرد:
- میخوای اصلاً بریم یه جا دیگه؟ بریم یه کشور دیگه؟ اون جا یه بچه به سرپرستی میگیریم بزرگش میکنیم هیچ کسم نیست بخواد دخالت کنه، ها؟ میخوای؟
با همان وضع سرش را بالا انداخت.
- خب تو بگو من چه غلطی کنم؟ داری آب میشی جلو چشمم مثل یه پاره استخون شدی.
خود را از دایان جدا کرد و تمام تلاشش را برای اشک نریختن به کار برد.
اشک صورت عروسش را پاک کرد:
- به خاطر بچه روزگار جفتمون و داری سیاه میکنی، این همه ادم بچهدار نمیشن مُردن؟ اون همه بچه بی سرپرست مونده تو بهزیستی و شیرخوارگاه و خیابون خب می ریم یکی شو میاریم دیگه.
- من...من...می...میخوام...بچه از...از خودم باشه...از تو...باشه.
- باشه باشه حرص نخور، به سکسکسه افتادی آخه من کی و لعنت کنم؟ پاشو ببینم، نگاه حال و روزش و... برو یه آب به صورتت بزن الآن مامانت سکته میکنه زبونم لال!
همین که بازوی او را رها کرد، آسکی برای حفظ تعادل و آن سرگیجهی وحشتناکش دستش را به میز گرفت.
- هی نیفتی، دستت و بده من...
آزاده سریع از آشپزخانه بیرون دوید و سمت آسکی رفت:
- خدا من و مرگ بده رنگت شده عین گچ، دیشب هیچی نخوردی الانم که هیچی نمی خوری میخوای من و دق بدی؟ چرا این جوری میکنی با خودت؟ کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم.
- خدا نکنه مامان، تقصیره خودشه یه هفتهس یه غذا درست حسابی نخورده آدم سالمم از پا میاد چه برسه به این که هزار درد و مرضِ کم خونی و لاغری داره، گور بابا بچه، میخوای خودت و بکشی واسه چیزی که میدونی نمیشه؟ بالا بری پایین بیایی یه چشمت خون باشه یه چشمت اشک ما بچهدار نمیشیم آسکی، حالا صبح تا شب زیر پتو ضجه بزن فکر کن من نمیفهمم صبح تا شب هیچی نخور تا ببینم بالاخره کجا از پا در میایی.
سوزش معده و هجوم مایعی گرم را به دهانش احساس کرد با تمام توان باقی مانده خود را به دستشویی رساند تمام و زردآبههای معدهاش را بالا آورد.
آزاده با گریه بالای سرش نشست و دست روی پیشانیِ او چسباند:
- معدهات خالیه مامانت بمیره، معدهات خالیه.
دایان در چهارچوب در ایستاده بود، بازویش را به قاب در تکیه زده بود و دو انگشت دستش را روی لبهایش گذاشته و درمانده و به حالت آسکی مینگریست و دنبال چاره میگشت، اوّلین بار بود که حتی او هم به بن بست میرسید.
***
آزاده روی مبل نشسته بود و میگریست و مرتضی هم که با عجله خود را به خانه رسانده بود طول و عرض سالن را طی میکرد، شیرین هم کنار مادرش نشسته بود و سعی در آرام کردن او داشت، یک هفته گذشته بود و حال و روز آسکی مدام وخیم و وخیمتر میشد و به طبع استرس و دل نگرانی خانوادهها بالاتر میرفت. دایان در اتاق بالای سر آسکی نشسته بود و موهایاش را نوازش میکرد. دراز کشیده بود، میلرزید و هذیان میگفت تب بالای تنش حتی اجازه نداده بود او را به بیمارستان ببرند و ناچاراً با اورژانس خانگی تماس گرفته بودند.
- دا...یا...ن...
سریع سرش را به او نزدیک کرد:
- جان؟
- ب..چ...ه....د...
- داری هذیون میگی آسکی، میشنوی صدام و؟
- دو...س...
با صدای آیفون جهت نگاه دایان به سمتِ درِ اتاق کشیده شد.
- دکتر اومد عزیزم.
در اتاق باز شد و شکوهی با سر به آسکی اشاره زد:
- یه چیزی بنداز رو سرش این جوری سر باز خوب نیست.
دایان اما بیتوجه به حرف شکوهی نجوا کرد:
- کاش میبردیمش بیمارستان، تبش خیلی بالا رفته.
صدای تعارف آزاده بلند شد و طولی نیانجامید که قامت مرد پرستار با کیف دستیاش در چهارچوب اتاق نقش بست.
- بیمار ایشونن؟
دایان کمی سرش را به سمت راست خم کرد:
- غیر از ایشون کی تو اتاق داره هذیون میگه؟
چشم غرهای به دایان رفت و مشغول معاینهی آسکی شد.
- براش یه نسخه مینویسم که هر چه سریعتر باید تهیه بشه نیازی به بستری شدن تو بیمارستان هم ندارن.
آزاده بینیاش به دستمال کشید و لب زد:
- یعنی همین داروها بسه؟
- بله، همین کافیه. سرمش رو هم خودم الان میزنم.
نسخه را دست دایان داد و برخاست.
آزاده پشت سرش به راه افتاد:
- خدا خیرتون بده، دستتون درد نکنه.
بیتوجه به آنها مشغول پوشیدن لباسهایش شد.
- کجا دایان جان؟ خودم می گیرم داروهاش و!
نیم نگاهی به شکوهی انداخت و کلاه کاپشنش را مرتب کرد:
- میرم داروهاش و بگیرم یه هواییم عوض کنم مغزم داره میترکه.
- میخوای باهات بیام؟ میترسم راه گم کنی.
- نه، بلدم مرسی.
این را گفت و از اتاق خارج شد.
ـــــــــــ
مرتضی روی صندلی پشت کانتر نشست:
- حالا باز اگه من حرفی بزنم همین تو میایی میگی چرا به دومادم گفتی بالا چشمت ابروعه!
آزاده دست از آب پاشی به گلدان ریحان و جعفریاش کشید:
- چرا، چی شده باز؟
پشت چشمی نازک کرد و لب زد:
- شیرین برو تو اتاق پیش آسکی.
نگاه به آزاده دوخت و ادامه داد:
- دارم بهش میگم پرستارِ مرد اومده یه چی بنداز رو سرِ آسکی موهاش بازه، اصلاً نگفت تو با کی هستی.
نچی گفت و مشغول آب پاشی شد:
- فکر کردم چی شده، یعنی تو هنوز بعد سه چهار سال دومادت و نشناختی؟ تو عمارتشونم که دیدی همه جلو پسر دایی و پسر عمه و شوهر خواهر و اینا روسری سر نمیکنن، حساس نیستن دیگه مگه عهد قجره!
- تو عمارتشون هر غلطی که میکنن دلیل نمیشه این جا هم انجام بدن! به خدا عکسا ماه عسلشون و که دیدم میخواستم برگردم یه بیغیرت تنگِ اسم دایان بذارم گفتم باز آسکی ناراحت میشه!
- وا، حرفا میزنیا، مگه عکساش بد بودن؟ نه لباساش خیلی باز بود نه شلوارک و فلان پوشیده بود. فقط سرش باز بود و لباساش آستین کوتاه بودن، نگی یه وقت چیزیا، شر میشه.
تکه نانی برداشت و دهانش گذاشت:
- الانم دارم بهش میگم داروهاشو بده خودم بخرم جا این که تشکر کنه بگه نمیخواد زحمت بکشی انگار طلب کاره موقع حرف زدن یه نگاه تو صورت آدم نمیندازه، دخترم حیف شد پا اخلاقِ این!
آب پاش را کنار گلدان کوبید و سمت شکوهی خم شد:
- چته باز؟ تو میبینی حال و روز آسکی و، میبینی دایان حوصله خودشم نداره بعد انتظار داری چیکار کنه؟ دختره یه چشمش اشکه یه چشمش خون داره آب میشه دایان انقدر تو همین یه هفته حرص خورده نصف گوشت تنش رفته بعد تو نشستی میگی چرا بهت لبخند نمیزنه تشکر کنه؟ آخه مرد این قدر بیملاحظه؟
از روی صندلی برخاست و روبهروی تلوزیون نشست:
- من که هر چی بگم تو زیرِ بار نمیری حرف خودت و میزنی تقصیر منه که میشینم با تو حرف میزنم.
- آخه ببین چه حرفی میزنی، طرف یه سر داره هزار سودا بعد تو نشستی غر میزنی چرا روسری سرِ آسکی نکرده!
شیرین خود را به پذیرایی رساند و نگاهش را بین آن دو چرخاند:
- چه خبرتونه؟ صدبار خوابید و با صداتون از خواب پرید مریضه خیره سرش، یکم مراعات کنید بابا.
گوشه چشمی به شیرین انداخت و صدای تلوزیون را کمتر کرد.
ـــــــــ
با کف دست فرمان را چرخاند و هنوز کامل از پارک خارج نشده بود که موبایلش زنگ خورد، بلوتوث را روشن کرد و صدای مادرش در ماشین طنین انداز شد:
- الو دایان؟
وارد خیابان شد و پایاش را روی پدال گاز فشرد:
- سلام مامان خوبی؟
- خوبم پسرم تو چیکار میکنی؟ چخبر؟ آسکی چطوره، بهتره؟
- وا بده چه خبره؟ آره خوبه، خبری نیست سلامتی، منم دارم از داروخونه میرم خونه.
- خیر باشه داروخونه چیکار داری؟
با انگشت سبابه و شصتش چشمانش را ماساژ داد:
- آسکی تب کرده رفتم داروهاشو بگیرم.
- بردیدش دکتر؟
- آره.
- ایشالله که زود خوب میشه. کی میاید مامان؟
- میایم دیگه تو اون هفته.
- باشه عزیزم، فقط زود بیاید چون داییت اینا هم میخوان بیان.
- باشه، من پشت فرمونم قطع میکنم مامان جان.
- باشه پسرم، سلام برسون حواستم جمع کن.
- چشم، فعلاً.
ــــــــــ
سوئیچ ماشین شکوهی را روی کانتر گذاشت:
- مرسی.
داروها را از جیب در آورد، روی صندلی نشست و مشغول بررسی آنها شد.
- گرفتی داروهارو؟ نوشته باید چه ساعتایی بدم بهش؟ آمپول چرا ندارن اینا که همش قرص و شربته حداقل یه آمپول مینوشت بچه جون بگیره زودتر خوب شه.
همان طور که به ساعت مصرف شربت در دستش مینگریست لب زد:
- با آمپول جون بگیره؟ این فقط میخواد جون من و بگیره وگرنه هیچیش نیست.
آزاده لب به دندان کشید و پشت دستش زد:
- این چه حرفیه دایان؟ بچهم آب شده میگی هیچیش نیست؟ دست به بدنش بزنی دستت کباب میشه از داغیِ تنش.
شربت را روی میز گذاشت و به آزاده خیره شد:
- واسه چی تب کرده؟ شبها تو خواب راه میره، هذیون میگه، حرف میزنه گریه میکنه، فقط واسه این که بچهدار نمیشیم.
آزاده که تا این لحظه ایستاده بود روی صندلی نشست:
- خاک تو سرم، راه میره تو خواب؟ پس چرا من ندیدم؟ بچهم داره از بین میره!
شکوهی صندلیِ کنار دایان را عقب کشید و نشست:
- میگم نکنه باز مثل قبل بش...
- خدا نکنه بابا.
دایان بود که میان حرف شکوهی دوید و رشتهی کلامش را برید.
- با خدا نکنه که کار درست نمی شه پسر خوب، بشین قشنگ باهاش حرف بزن، روز به روز داره بدتر میشه، لاغرتر میشه یه هفته اینجایید هفتا کلمه حرف ازش نشنیدم من.
کلافه پیشانیاش را نوازشی کرد:
- چه جوری دیگه حرف بزنم باهاش؟ چی بهش بگم دیگه؟ زبونم مو درآورده، شبها قبل خواب باهاش حرف میزنم باهام حرف میزنه آروم میشه بعد نصفه شب میبینم بلند شده راه میره.
- دایان؟
سرها به سمت صدا چرخید.
قدم اوّل را تبدار و بیحال برداشت:
- کجا رفتی بیدار شدم... دیدم...نیستی!
سریع از روی صندلی برخاست و سمت آسکی رفت:
- چرا بلند شدی تو؟ کی بهت گفت بلند شی؟
و قبل از سقوط آسکی او را در آغوش کشید و روی مبل نشاند.
زیر لب نجوا کرد:
- چرا...چرا کاپشن پوشیدی؟ داشتی می رفتی؟ بدون من؟
- این چه حرفیه عزیزم؟ من و نگاه کن، آسکی من و نگاه کن!
خیره به روبهرو قطره اشکی از چشم چپش شُره کرد:
- دیگه دوستم نداری، نمی تونی با من بابا بشی، داری میری بی من.
- یعنی من انقدر نامردم؟ چرا گریه میکنی خب حرف بزن!
آزاده پلاستیک داروها را برداشت و سمت دیگر آسکی نشست:
- بذاره بره چیه مامان؟ ببین رفته داروهاتو گرفته، خودش گفت میخوام برم داروها زنم و بگیرم.
سرش را روی شانهی دایان گذاشت و نگاهش اما روی نایلون داروها بود.
- فکر کردم...رفتی!
دست دور کمرِ عروسش انداخت و بلندش کرد:
- بلند شو بریم دراز بکش حالت خوب نیست.
به کاپشنش چنگ زد:
- توام بیا.
- دارم میام دیگه!
شیرین از دستشویی بیرون آمد:
- عه آسکی! کی بلند شدی؟
مرتضی نگاه باریکاش را به شیرین دوخت:
- مثلاً قرار بود مواظبش باشی.
دستش را با پشت کمرش پاک کرد:
- به خدا حواسم بهش بود.
***
روی تخت دراز کشید اما خیره به دایان بود:
- خیلی اذیتت کردم...
پتو را تا زیرِ گلویاش کشید و لبخند محزونی زد:
- اذیت کردهتم عزیزه.
بینیاش را بالا کشید و بغضش را فرو داد:
- دلم برات تنگ شده.
خم شد و بوسهی کوتاهی بر موهای دخترک نشاند:
- من بیشتر، برگشتیم باید جبران کنی!
خندهی خستهای کرد و میانش سرفهای خش دار:
- بیصبرانه...منتظرم برگردیم.
- امشب عمهت اینا دعوتن و عموت، نمیخواستم دورت شلوغ باشه اما دیگه اصرار داشتن بیان.
- عیب نداره دورم خلوت باشه بیشتر میرم تو فکر.
- پس حداقل استراحت کن که کِسل نباشی اومدن، صبر کن قبلش شربتت و بخور و بخواب.
ـــــــــــ
چراغ روشن شدهی اتاق و پشت بند آن صدای عمو و عمهاش باعث شد اخم در هم بکشد و سرش را زیر پتو ببرد؛ تمامش خیس از عرق بود و سرش سنگین و پر درد!
- آسکی؟ عمه؟ بیداری؟
- بیدارش کردید، گفتم که خوابه.
صدای دایان را که شنید نمیدانست از چه، اما خیالش راحت شد.
تکانی به خود داد و سرش را از زیر پتو بیرون آورد، چشمانش هم درد میکردند.
- سلام.
عمو مجتبییش لبهی تخت نشست و زنعمویش هم پایین آن.
- خوبی عموجون؟ اوه اوه این که داغه داغه، دکتر بردید؟
زن عمویاش روسری لبنانیاش را جلوتر کشید و تمام سعیاش این بود که پاهای جوراب پوشیده شدهاش حتی از زیر چادر هم بیرون نیاید.
- میخواید الآن ببریمش بیمارستان اگه وضعش خیلی وخیمه؟
دایان اما بیتوجه به نگاهِ خیرهی عاطفه خونسرد پاسخ داد:
- داروهاش هست، بخوره بهتر میشه پرستار گفت نیازی به بیمارستان نیست.
خسرو همسرِ عمه فهیمهاش لب زد:
- ان شالله که زودتر بهتر میشه، این سرما خوردگی و تب و لرز بد کوفتین بیفتن به جونت تا داغونت نکنن ولت نمیکنن.
عباس وارد اتاق شد و کنار دایان ایستاد:
- خُبید شوما؟ شرمنده این چند روز نتونستم بیام سر بِزِنَم هزار جور کار ریخته بود رو سرم به خدا!
دایان لبخند کجی زد و همان طور که هر دو دستش در جیب کتان مشکی زنگش بود لب زد:
- دشمنتون شرمنده، همین که امشب اومدید کافیه!
آزاده دست روی پیشانی آسکی گذاشت و با لحنی رنجیده نجوا کرد:
- نصف گوشت بچهم ریخته تو این سه روز، آب شده تمام.
فهیمه سری به طرفین تکان داد:
- اصلاً رنگ از روش رفته یکی این مریضیش یکیم این مشکلش حسابی بهم ریخته روحیهشو!
آسکی ملحفه را در مشتش فشرد و دایان ابرویی بالا داد:
- کدوم مشکلش عمه جان؟ مشکلی هست مگه؟
فهیمه هول شده از نگاه خیرهی دایان و لحن کلامش، دستی به روسریاش کشید:
- نه یعنی منظورم اینه که بالاخره هر کسی باشه ناراحت میشه فقط ک...
نگاهاش را از روی فهیمه برنداشت:
- به هوا نیاز داره، بهتره بذاریم استراحت کنه.
همه طعنهی کلامش را گرفتند، در واقع کاملاً محترمانه از اتاق بیرونشان کرده بود، نگاهی به آسکی انداختند و از اتاق بیرون رفتند.
***
- آزاده دومادت خیلی بیاخلاقه.
به فهیمه که مشغول خورد کردن کاهوها بود نگریست:
- دایان؟ وا؟ کجاش بیاخلاقه؟
کاهو را با چاقو جمع کرد و داخل ظرف ریخت:
- خدایی هم بی اخلاقه هم اخمو، یه جوری نگاه آدم میکنه انگار نعوذ بالله خداس، از وقتی هم که اومدیم یه چیکه این اخماشو وا نکرده، آسکی چطور باهاش سر میکنه خدا عالمه.
عاطفه حبه قندی در دهانش انداخت:
- عوضش خیلی خوشگل و خوش تیپه، اصلاً نمیشه ازش نگاه گرفت.
فهیمه نگاه غضبناکی سمت دخترش پرتاب کرد:
- حیا هم که اصلاً!
فاطمه زهرا لبخندی زد و با نوک چاقو به فهیمه اشاره کرد:
- عه، چی کارش داری؟ مجتبی از اون سالی که دایان و دیده میگه مرتضی تو هر چی شانس نیاورد تو دوماد شانس آورد.
آزاده برنج را آب کش کرد:
- گل پسره به خدا، انقدر که رفتاراش اصیل و نجیبه... فاطمه جون پسرت حسین چرا نیومد؟
عاطفه فنجانی دیگر چای برای خودش ریخت:
- پرستیژ داره. خوشم اومده از رفتاراش.
آزاده خندهی بلندی سر داد و لب زد:
- فهیمه برو خدا رو شکر این یکی هم پسر نشد.
فاطمه از پشت میز برخاست و سبزیها را در آب خیساند:
- حسینم یکی دو روزه خوب شده گفتم یهو میاد باز مریض میشه!
- عاطفه زندایی شیرین و صدا کن که این قرص آسکی و با یه لیوان آب میوه ببره بهش بده تا من این برنج و دم بذارم.
قلپی از چایاش را نوشید و از روی اُپن آشپزخانه شیرین را مخاطب قرار داد:
- شیرین مامانت میگه قرص آسکی و ببر بهش بده وقتش شده.
صحبتش را با دایان قطع کرد و همین که خاست بلند شود دایان خود پیش دستی کرد:
- تو بشین خودم میدم بهش!
- نه خودم میرم.
برخاست و با نگاه به شیرین سرش را بالا انداخت:
- نمیخواد بگیر بشین.
سمت آشپزخانه رفت و خطاب به عاطفه لب زد:
- بده داروهاش و.
با لبخند و نگاهی شیدا فوراً داروها و لیوان آب میوه را سمت دایان گرفت:
- بفرمائید، صبر کنید منم بیام یه سر بهش بزنم.
لیوان را از او گرفت و یک ابرویش را بالا داد:
- همین الان پیشش بودی که.
لبخند روی لبان سرخ رنگش خشک شد:
- ایرادی داره؟
داروها را گرفت و سمت اتاق به راه افتاد:
- نه.
***
چراغ اتاق را روشن کرد و داروها را روی میز چوبیِ کنار تخت گذاشت.
- آسکی؟ عزیزم؟
چشمان سنگینش را گشود و بیرمق به دایان خیره شد.
- پاشو قرصت و بخور.
چیزی زمزمه کرد که دایان نشنید. سرش را نزدیک لبهای آسکی برد:
- چی گفتی؟
- سردمه.
راست نشست و پتویِ روی دخترک را بالاتر کشید سپس برخاست و شوفاز را بازتر کرد.
- الآن گرم میشی بیا قرصت و بخور.
به هر مشقت و جان کندنی که بود نشست و یک دستش را ستون کرد. دایان قرص را در دهانش گذاشت و لیوان را نزدیک لبهایش برد:
- تا آخرش و بخور... آفرین، حالا دراز بکش.
لیوان را برداشت و همین که خاست برخیزد دست آسکی دور مچش حلقه شد.
- نرو... بخواب پیشم، سردمه.
نگاهش را از مچ دستش بالا کشید و به چشمان عروسکش دوخت؛ باید چه میکرد تا حالش خوب شود؟ تابِ دیدن این وضعیتش را نداشت.
لبخند کجی زد و مزاح کرد:
- میخوای منم آلوده کنی موذی؟
بغض در گلویاش رخنه کرد، دستش را رها کرد، چه زمانی تا این اندازه دل نازک و رنجور شده بود!؟
- برو پس.
اخم در هم کشید و متعجب به آسکی خیره شد:
- آسکی؟ ناراحت شدی؟ شوخی کردم بابا، برو اون طرف تر تا منم دراز بکشم پیشت.
صورتش را در بالشت پنهان کرد و بغض آلود لب زد:
- نمیخوام برو.
بالا تنهاش را روی تخت انداخت و سر آسکی را روی بازویاش گذاشت:
- بیا این جا ببینم.
به دایان چسبید و خود را در آغوشش مچاله کرد.
- دلم گرفته.
دستش را از زیر گردن آسکی رد کرد و محکم در آغوشش کشید:
- چی کار کنم دلت باز شه؟
- آخرش چی میشه دایان؟
- آخرِ چی؟
صدایاش خشدار و نجوا مانند بود:
- مجبورت میکنن طلاقم بدی، اونا بچه میخوان.
لبش را به شقیقهی آسکی چسباند:
- مگه به اوناست؟ مهم منم که تکلیفم روشنه.
تقهای به در وارد شد و پشت بندش عاطفه سریع وارد شد. دایان دستش را از زیر سر آسکی بیرون کشید و فوراً نشست.
- وای ببخشید نمیدونستم...
پنجه لای موهایاش کشید و دستی به پیراهنش:
- وقتی در می زنی باید صبر کنی تا طرف بگه بیا تو یا بفرما.
آسکی با چشمان بیحالش به دایان اشاره زد که آرام بگیرد. عاطفه اما دکمهی مانتویاش را به بازی گرفت و با لبخندی خجول و نگاهی ترسیده لب زد:
- ببخشید به خدا حواسم نبود.
لیوان را از روی میز برداشت و با چشم غرهای به عاطفه اتاق را ترک کرد.
- آسکی این شوهرت پاچه بگیرهها!
لبخند بیجانی زمینهی سیمایاش کرد:
- پاچه گیر خودتی زنیکه.
با شدت روی تخت نشست که باعث شد تشک بالا و پایین شود:
- مردا دارن تو تراس جوج میپزن، مامانت اینا هم که دارن غیبت میکنن، شیرینم که نمیدونم با دایان تو گوشی چیکار میکنن، حداقل تو بیا حرف بزنیم.
با تمام حال بدش نتوانست نه بگوید. به تاج تخت تکیه زد:
- چی بگم؟ تو حرف بزن.
الیاف پتو را به بازی گرفت:
- میگم...یه چیز بپرسم ناراحت نمیشی؟
پلک آرامی زد، نپرسیده سوالش را میدانست.
- نه بپرس.
- تو و دایان کلاً نمیتونید بچهدار شید یا قابلِ درمانه؟
یک ابرویاش بالا پرید؛ به که میگفت به این سوال آلرژی یافته؟
- کلاً نمیشه.
- آخی، حالا میخواید چی کار کنید؟
یک پایش را کمی جمع کرد و دستانش را روی شکم در هم قفل ساخت:
- بقیه چی کار کردن؟ ما هم همون کار و میکنیم.
خودش را جلو کشید و مردد زمزمه کرد:
- دایان چیزی نمیگه؟ مادر شوهرت چی؟
مادر شوهرش؟ نخورده طعم آشی که برایاش پخته بودند را میدانست.
- دایان مشکلی نداره.
- خب، مادر شوهر و پدر شوهرت چی؟
پدر شوهرش؟ حتی نمیدانست چه عکس العملی نشان داده وقتی فهمیده...
- نمیدونم.
- کِی میخواید برگردید؟
چرا نفسش بالا نمیآمد؟ عاطفه چه قدر پر حرفی میکرد؟
- دایان میگه هفتهی دیگه اما من میخوام فردا برگردم.
- وا، خب اگه دایان مشکلی نداره بمون دیگه چه بهتر.
- میخوام برم سرِ خونه زندگیم، بسه دیگه هفت هشت روزه این جام.
ضربهی کوچکی به پای آسکی زد:
- لوس نشو دیگه تازه مامانم میخواد فرداشب دعوتتون کنه.
گوشهی لبش را جوید؛ دلهرهی عمارت و افکارِ زیرِ سقف آن تمامِ خوشیهایش را زهر کرده بود. میدانست که دیگر تاب نمیآورد و بر تصمیمش هم کاملاً مسمم بود.
- ان شالله یه دفعه دیگه حالمم خوب نیست فعلاً جایی نرم بهتره.
- عاطفه بیا کمک شیرین میز و بچین.
نگاه هر دو به سمت در کشیده شد.
- توام میای شام؟
پتو را کنار زد، دستش را به تاج گرفت و برخاست:
- آره، گشنمه.
ـــــــ
- آسکی مامان تو بیا از آشپزخونه برو بیرون تا من خودم اینجا رو جمع و جور کنم.
نگاهش برای ثانیهای سیاه شد، دست روی پیشانیاش نهاد:
- دوتا ظرفه دیگه، نمیشورم که دارم میچینم تو ماشین.
آزاده نگاه محسوسی به پذیرایی انداخت و خطاب به آسکی نجوا کرد:
- این عمهت و زن عموت هر وقت میان این جا شام و خوردن زود فرار میکنن مبادا یه ظرفی و کمک آدم بشورن.
در ماشین را بست دستمال را دستش گرفت:
- خودت نذاشتی وگرنه بیچارهها چه قدر اصرار کردن؟ همون عاطفه نیومد ظرفا رو بشوره بیرونش کردی نذاشتی!
نگاه تیزی از گوشه چشم حوالهی آسکی کرد:
- خُبه خُبه تو نمیخواد واسه من دایه دل سوزتر از مادر بشی، خودشون به حد کافی زبون دارن همین عاطفه که این جور پشتش در میایی داشت با چشماش دایان و قورت میداد یه کلمه که میخواست با دایان حرف بزنه لهجه و تن صداش عوض میشد بعد تو نشستی این جا پشتش و میگیری!؟
گیرهی پروانه شکل روسریاش را مرتب کرد و ظرف میوه را از یخچال خارج کرد:
- بیا برو دو پَر پرتغال واسه شوهرت پوست بگیر یه خورده جون بگیره کل مهمونی یه چشمش این جا بود یه چشمش به در اتاق، عباسم که از خدا خواسته نشسته بود پیشش داشت مخش و میجوئید که چیکارهای و درآمدت چه قدره و اوووو یکی نبود بهش بگه به تو چه، فضول درآمد مردمی مگه؟
چشمانش را روی هم گذاشته بود و در جواب پر حرفیهای مادرش فقط به تکان دادن سرش بسنده میکرد.
- بیا این میوهها رو گذاشتم تو پیش دستی برو بشین پیشش قشنگ واسهش پوست بکن.
- مامان اونی که مریضه منم، بعد من برم واسهش میوه پوست بِکنم؟ خب خودش میخوره بچهس مگه!
دست از کار کشید و خصمانه به آسکی نگریست:
- توام لیاقت نداری آدم راهنماییت کنه، به خدا که مرد مثل دایان و رو هوا می زنن بعد تو این جوری بهش بیمحلی میکنی...
ملتهب از حرص و حالت تهوعی که امانش را بریده بود میان صحبت مادرش پرید:
- کِی بیمحلی کردم؟ چرا حرف از خودت در میاری؟
دیگر پاسخی به دخترک نداد، ظرف میوه را برداشت و سمت پذیرایی رفت.
***
کنار دایان نشست و با چشم غرهها و ایما اشارههای مادرش میوهای را در پیش دستی گذاشت، صدای بم دایان کنار گوشش نجوا شد:
- بهتر شدی؟
لبخندی زد و شروع به پوست کندن پرتغال کرد:
- بد نیستم، از صبح که خیلی بهترم الان.
نگاه شیفتهاش را به چشمان زمردی عروسش دوخت:
- خداروشکر پس.
نگاهش که در ذغالیهای دایان گره خورد دست از پوست کندن کشید و در جهان سیاه رنگ روبهرویاش گم شد؛ چه قدر دل تنگ مردش شده بود.
- به مامانت گفتی صبح میخوای برگردی؟
تکهای از پرتغال را به چاقو کشید و سمت دایان گرفت:
- راستی ما صبح برمیگردیم.
شکوهی چشم از تلوزیون گرفت و اخم در هم کشید:
- چه خبره؟ بمونید یه چند روز دیگه بعدش هر جا که خواستید برید.
آزاده موز دیگری در پیش دستی آنها گذاشت:
- فردا چه خبره؟ سال به سال که نمیاید سر بزنید وقتیم که میاید انگار اومدید تو جهنم همچین به جلز ولز میفتید که برگردید.
شیرین هندزفری را از گوشش در آورد و اعتراض کرد:
- چرا؟ بمونید دیگه، بابا آسکی که همهش مریض بود حالا هم که بهتر شده می خواید برید؟
دایان به مبل تکیه زد و دستش را پشت آسکی روی لبهی مبل دراز کرد:
- ده روزه اینجاییم دیگه، منم کلی از کارام مونده باید برم انجامشون بدم ایشالله چند وقت دیگه باز میایم.
آزاده کمی خود را جلو کشید:
- چند وقت دیگه یعنی کِی؟ یعنی عید اونم واسه سه چهار روز؟ از الان بگما امسال عین سیزده رو باید این جا باشید بسه دیگه سه سال اون جا بودید.
دایان لبخند کجی زد و لب زد:
- حالا اگه ما خواستیم پونزده روز بمونیم تکلیف چیه؟ حتماً باید سیزده روز باشه؟
- شما اگه همون سیزده روزشم مون دید من اسمم و عوض میکنم پونزده روز که پیش کش.
شکوهی دستش را در هوا تکان داد:
- به هر حال هر جور خودتون میدونید میخواید فردا برید من خودم الان زنگ میزنم آژانس هوایی بلیط براتون رزرو میکنم.
دایان زیر لب تشکری کرد و آسکی هم حلقهای موز به سمتش گرفت.
ــــــــ
از آغوش ثریا بیرون آمد و به دیاکو چشم دوخت؛ از لحظهی ورودشان به عمارت تا کنون کلمهای حرف نزده بود. به مهمانها نگریست، جز در عروسی و ایام نوروز و پاگشا شدنشان، هیچ گاه ارتباط خاصی با آنها نداشته.
امیرعلی دستش را دور بازوی دایان حلقه کرد:
- خواهری گفت قراره اون هفته بیای نمیدونستم سودای دیدن من صبحش راهیت میکنه عشقم.
دایان لبخند کجی زد و نگاهاش را از دایی کوچکش روی آیدا بخیه زد؛ امان از افکاری که در سر مادرش جولان میداد. مجدد نگاهاش را روی امیر نگه داشت:
- تعجب کردم یهویی اومدید آخه هیچ وقت جز عید و تابستون این جا نمیدیدمتون.
پدر آیدا که داییِ بزرگ دایان محسوب میشد با لبخند لب زد:
- پدر سوخته تو هنوزم زبونت تیزه بیا بغلم ببینم دلم تنگ شده برات.
و محکم و مردانه دایان را در آغوش کشید.
- مرسی، بابابزرگ هم اومده؟
- آره منتهی معدهش درد گرفت رفت خوابید، رفتی بالا بیدارش کن آروم و قرار نداشت ببینتت.
آسکی اما سعی داشت بیتوجه به سرگیجه و پردهی سیاهی که مدام جلوی چشمانش کشیده میشد لبخندش را حفظ کند که پدر آیدا لب زد:
- عروس چرا انقدر رنگ و روت زرده؟ مریض شده دایان؟
آه آرامی کشید و خیره به چشم زمردیاش سری تکان داد.
- آره یه هفتهس بدجور تب کرده حالا استراحت کنه بهتر میشه.
آیدا قدمی جلو آمد و دستش را به پیشانی آسکی چسباند:
- هنوزم تب داره کمتر بایسته بهتره.
دایان دست آسکی در دست گرفت و به سمت پلهها رفتند:
- آره الآن میبرمش، با اجازه.
همه با لبخند سری تکان دادند و آیدا نگاه پر حسرتش را به مسیر طی شدهی دایان دوخت.
***
وارد اتاق شد و ایستاد و نفس آرامی کشید:
- اتاق بو میده.
دایان در اتاق را بست و پشت آسکی قرار گرفت، اخم نامحسوسی بر پیشانی نشاند و هوا را بو کشید:
- بو نمیاد که!
سرش را آرام تکان داد و با لحن تیزی لب زد:
- بو عطره دایان، عطره آیدا!
متحیر آسکی را نگریست؛ عطر آیدا؟ پس چرا حس نمیکرد؟
- فکر میکنی بابا!
اما آسکی از جایاش تکان نخورد تنها سرش را به سمت دایان چرخاند:
- چون تو رو بغل نکرد، من و بغل کرد، بو عطرش کل اتاق و برداشته.
کامل به سمتش چرخید و پر حرص لب زد:
- غلط کرده اومده تو اتاق من!
به او نزدیک شد و بازوهایاش را در دست گرفت:
- اشتباه میکنی، لابد بو عطرش هنوز تو مشامته واسه همین حسش میکنی.
به سمت پنجرهی اتاق رفت و کمی از آن را گشود:
- الآن هوا اتاق عوض میشه.
آسکی لبهی تخت نشست و به زمین خیره شد:
- سردم میشه ببندش.
دایان اما گوشه چشمی به او انداخت و به سمت حمام رفت:
- میرم یه دوش بگیرم.
- نمیری بابابزرگ و بیدار کنی؟
دکمههای پیراهنش را یکی پس از بعد باز کرد و با همان ابروهای تنیده در هم نجوا کرد:
- حوصلهشون و ندارم.
سرش را چرخاند و به در حمام خیره شد، طولی نکشید که صدای آب آمد و او همچنان به در حمام مینگریست.
تقهای به در اتاق وارد شد، نگاه بیحوصلهاش را از حمام گرفت:
- بله؟
آیدا سرش را داخل آورد و با لبخندی دلربا لب زد:
- میشه بیام تو؟
سرش را کج کرد و لبخندی زد که تناقض شدیدی با چشمان سردش داشت:
- نه.
آیدا یکه خورده لبخندش را جمع کرد که آسکی به حمام اشاره کرد:
- دایان الآن از حموم میاد بیرون.
ابروهایش را بالا داد و سعی کرد خودش را حفظ کند:
- آها...پس...پس من میرم فعلاً.
با همان لبخند چشمانش را باز و بسته کرد.
برخاست و پنجره را بست، ادکلن محبوبش را برداشت و تمام اتاق را به رایحهی آن آغشته ساخت. جلوی آینه نشست و به تصویر خود خیره شد؛ در این دنیا چه میخواست؟ چه هدفی داشت؟ چه افکار مثبتی داشت؟ وجودش را بیهوده می گماشت، انگیزهای برای ادامه نداشت کاش میشد فرق سرش را از هم بشکافد مغزش را در بیاورد و برای چند روز به هر دویشان استراحتی بدهد، خسته بود، خسته شده بود.
صدای آب قطع شد و به طبع از آن دایان در حالی که حولهی سفید رنگی را دور کمرش بسته بود و حولهی دیگری را روی موهایاش انداخته بود از حمام خارج شد. آسکی لبخندی زد، برخاست و به سمت او رفت؛ این مرد تنها و شاید تمام انگیزهی باقی ماندهاش برای ادامهی حیات بود.
حوله را از دست دایان گرفت و شروع به خشک کردن موهایاش کرد:
- چرا انقدر اخم کردی؟ تو حموم با کسی دعوات شده؟
با همان اخم یک ابرویش را بالا انداخت و کمی صورتش را به طرف راست مایل ساخت.
با همان لبخند حوله را دور گردن دایان انداخت و او را سمت خودش کشید. بوسهای روی مژهگان بلند و خیسش کاشت:
- به خدا انقدر که تو با من قهر کردی و من نازت و کشیدم منی که زنم قهر نکردم.
انگشتش را روی لپ خود گذاشت و چند بار ضربهی آرامی به آن جا وارد کرد:
- زود باش، بوسم کن!
دایان بیمیل از گوشه چشم به گونهی آسکی نگریست و بیمیل تر بوسهای آن جا کاشت.
با ذوق دستش را روی گونهی دیگرش گذاشت:
- و این جا.
با کمی مکث آن جا را هم بوسید.
این بار آسکی دست روی لبهایش گذاشت و لب زد:
- این جا رو هم زحمت بکش!
حوله را از دور گردنش برداشت و شروع به خشک کردن موهایاش کرد.
- دایان، لوس نشو دیگه، ول کن موهات و بعد خودم خشک میکنم، بدو بوسم کن!
گوشهی لبش کمی فقط کمی به نشان خنده کج شد که فوراً سرکوبش کرد آسکی اما روی پاهای دایان نشست و پاهای خود را دو طرف آنها قرار داد. با انگشت روی چشمانش ضربه زد.
- بدو.
دایان تای ابرویی بالا داد و سرش را تکان داد.
آسکی سرخوش و با انگشت سبابه ابروی دایان را پایین داد:
- زود باش بوسم کن ببینم، حالا از خداشهها یه جوری فاز گرفته مثلاً بدش میاد!
دایان این بار اما هر چه کرد نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. با لبخند هر دو چشم دخترک را بوسید.
- بسه؟
آسکی شیطنتوار هر دو ابرویش را بالا داد و به گردنش اشاره زد.
دایان هر دو دستش را عقب کشید و روی تخت جک کرد، با شیطنت لب زد:
- داییم پایین منتظره بریم پیشش این جوری کنی علف زیر پاهاشون سبز میشه عزیزم!
لبخندی که میرفت تا ناپدید شود را حفظ کرد و کمی عقب رفت:
- راستی داییت اینا نگفتن چند وقت میمونن؟
- پاشو تا من لباس بپوشم...چه طور؟
از روی پاهای دایان برخاست و دستانش را پشت کمر در هم قفل کرد:
- همین جوری سوال شده واسم!
به سمت اتاق لباس رفت و از همان جا لب زد:
- نمیدونم، تازه یه سه چهار روزه اومدن، یه هفته دیگه میمونن به احتمال زیاد!
بالا تنهاش را روی تخت انداخت و به سقف زل زد؛ ابداً احساس خوبی به آدمهای اطرافش نداشت. جدیداً به نزدیک شدن شیرین به دایان هم آلرژی گرفته بود. یاد سخن مادرش افتاد، به عاطفه نمیآمد تا این حد موذی باشد، این بار باید حواسش را جمعتر میکرد جنس آیدا با تمام آنها متفاوت بود.
- تو نمیخوای دوش بگیری؟
راست نشست و به دایان نگریست؛ شلوار جین دودی با تی شرت و کفشهای اسپرت سفید، ساعت دودی رنگی هم به دستش بسته بود و دست بند سفید و فوق العادهای زینت مچ دیگرش کرده بود، اخم در هم کشید؛ چه خبر بود؟
- عروسی دعوتیم؟ چه قدر ادکلن میزنی؟
ادکلن را روی میز گذاشت و گردن بند تسبیح شکلی را دور گردنش انداخت. نگاهاش را معطوف آسکی ساخت:
- عروسی؟
با سر به لباسهای دایان اشاره زد:
- واسه داییت انقدر تیپ زدی؟
یک دستش را به میز زد و اخم گنگی ما بین ابروانش نشاند:
- نه واسه دخترش میزنم، چه طور؟
سطلی آب یخ روی سرش ریخته شد، بیحرف به دایان خیره شد و او ادامه داد:
- چیه؟ بخوای از این بچّه بازیا در بیاری کلاهمون میره تو هم دیگهها.
شانههایاش افتاد و سرش را به زیر انداخت:
- منظوری نداشتم!
- باشه، دستت و بده من قشنگ بلند شو برو دوش بگیر اون پیرهن سفیدت و اون کلاه شاپو دودیتو بپوش تا بریم پایین.
لبخندی زد و نگاه شرمندهاش را از دایان دزدید. دستش را دور کمر آسکی انداخت و در آغوش کشیدش، کنار گوشش نجوا کرد:
- یه چیزی و میگم هیچ وقت یادت نره، به چشمِ من تا ابد خوشگلترین و دوست داشتنیترین دختر دنیا تویی، کسی که انتخاب من باشه غیر از این نمیشه، من تو رو حتی بیشتر از خدا میخوام.
آسکی لبخند صدادار و کوتاهی کرد و سر شانهاش را بوسید. دایان این بار در چشمانش خیره شد و در حالی که موهایاش را پشت گوشهایش میزد برایاش خواند:
- من تو را خدای خود پندارم، کُفرش به کنار عجب خدایی دارم.
ناباور به دایان نگریست؛ شعر خواند؟ برای او؟ این عشق بود یا حسی که خودش داشت؟
قطره اشکی از گوشه چشمش شره کرد، زبانش قاصر بود از بیان تمام احساساتی که به تنش هجوم آورد. تیلههای لرزانش را بین لبهای او و چشمانش جابهجا کرد و در نهایت، محکم لبهایاش را به لبهای او پیوند داد.
ـــــ
به انتهای راهرو که رسیدند دایان دست آسکی را رها کرد و لبهی پله ایستاد:
- تو برو پایین تا من برم اتاق بالا بابابزرگ و بیدار کنم بیارمش.
نگاه پر استیصالش را بین دایان و پلههای پایین چرخاند:
- نمیشه باهم بریم؟ دوست ندارم تنها باشم.
اخمی تصنعی بین ابروانش نشاند و با لبخندی کج گونهی آسکی را کشید:
- میخورنت عشق من؟
- موذب میشم، بیام دیگه!
پلهی اوّل را بالا رفت:
- بیا.
- بابابزرگت تو بچگیت گفته بود تو و آیدا مال همید؟
دستش را در جیب فرو کرد و گوشه چشمی به او انداخت:
- تو چرا این چیزا رو یادت نمیره؟
- حموم بودی آیدا اومد دم در اتاق کارت داشت.
- تو چی گفتی؟
نگاه از او گرفت و به روبهرو خیره شد:
- نذاشتم بیاد تو.
نفسی گرفت و در همان حال لب زد:
- آفرین.
مقابل در ایستاد و دو انگشتش را ریتمیک روی آن حرکت داد:
- حاجی؟
در را باز کرد و سرش را داخل برد:
- خوابی حاج آقا؟
کامل وارد شد و آسکی محتاط پشت سرش داخل رفت. پیرمرد روی پهلوی چپش دراز کشیده بود و یک دستش را زیر صورتش برده بود. لبهی تخت نشست و سرش را به گوش او نزدیک کرد و در حالی که آرام تکانش میداد زمزمه کرد:
- آقاجون ... آقاجون.
چشمانش را گشود و کرخت و خمار به دنبال صاحب گشت و همین که دایان را دید گل از گلش شکفت:
- به به آقا دایان، بیا این جا ببینم بابا.
سرش را در بین دستانش گرفت و پیشانیاش را بوسید. نگاهی به آسکی انداخت و با همان لحن لب زد:
- عروس گلمم که این جاست، بیا جلو باباجان بیا.
دایان با لبخند کم رنگی از روی تخت برخاست و آسکی جلو رفت:
- خوبید آقاجون؟ خیلی خوش اومدید.
دست پیرمرد را بوسید و او هم روی سر آسکی بوسهای کاشت:
- ماشالله ماشالله، چه عروسی، چه خانمی، دایان بگرد یکی مثل همین خانمت واسه این داییت پیدا کن بلکه یه کم سر به راهش بیاره!
آسکی لبخند خجولی چاشنی سیمایاش کرد:
- لطف دارید شما.
دایان همان طور که یک دستش را در جیب فرو برده بود لبخند کجی آویزهی لبهایاش کرد و نگاه شیفتهاش را به آسکی دوخت:
- نیست دیگه مثلش، همین یکی بود که خودم رو هوا زدمش!
پیرمرد که مشغول پوشیدن کفشهایش بود نگاه شیطنت واری حوالهی دایان کرد:
- آی آی آی، این عشق آدم و مجبور به چه حرفها و کارهایی میکنه، یعنی تو خوابم نمیدیدم این حرفها رو از زبون تو بشنوم.
راست ایستاد و دست پشت کمر دایان چسباند:
- بیا بریم که کلی حرف هست واسه گفتن.
نگاه تیزش را به پدربزرگش دوخت و با لبخندی نامفهوم سرش را تکان داد.
ـــــــ
قهوهاش را مزه مزه میکرد و به بحث گوش میداد.
- دایان دایی تو نمیخوای هیچی بگی؟
جفت ابروهایاش را بالا نگه داشت و سری برای مرد تکان داد.
مرد مجدد تکرار کرد:
- میگم چرا حرف نمیزنی؟
فنجان را روی نلبکی قرار داد:
- چی بگم خب؟
ثریا با اشتیاق مشغول کندن پوست میوه برای برادرش بود:
- داداش یعنی دیگه دایان و نمیشناسی؟ بچهم کم حرفه.
آیدا با ریتم سرش را بالا آورد که موهایاش با ظرافت و نرمی از جلوی صورتش کنار رفتند:
- پسر عمه از زندگی بگو، راضی هستی؟ ما مجردا ازدواج کنیم یا نه؟
آسکی اما بدون این که سر بلند کند نگاه پر نفرتش را به آیدا دوخت و روی خیارش نمک پاشید.
دایان به مبل تکیه زد و با لبخند گفت:
- ازدواج کن، خوبه!
سپس لبخندش را محو کرد و ادامه داد:
- اما با کسی که دوست داشته باشه.
آسکی لبخندی زد و قسمتی از خیارش را بلعید؛ قویترین خصوصیات اخلاقی همسرش شاید همین طعنه و کنایههای هوشمندانهاش باشد.
آیدا خود را جمع و جور کرد و ابروهایاش را بالا داد:
- عجب.
پدر نگاهی به دخترش انداخت و لب زد:
- دایی دیگه بعد از سه چهار سال نمیخواید چشم ما رو با بچه روشن کنید؟
- یعنی مثلاً مامانم بهتون نگفته مشکلمون چیه شما هم وسط سال همین جوری یهویی دلتون هوا ما رو کرده و اومدید؟
همه مبهوت تغییر خُلق و صحبتهای بُرَندهی او بودند. ثریا زودتر از بقیه به خود آمد:
- این چه طرز صحبت کردنه دایان؟
اخم در هم کشید و نگاه تیزش را از چشمان دایی به مردمکهای مادرش بخیه زد:
- چه جوری صحبت کردم مگه؟ فقط یه سوال پرسیدم.
- بحث نکن ثریا.
همین جملهی کوتاه پیرمرد سبب خارج شدن هر دوی آنها از آن حالت تهاجمی شد.
دستی به ریشهای سفیدش کشید و گفت:
- آخرش که چی؟ بالآخره که باید یه بچه بیاری یا نه؟ این همه مال و منال که بیوارث نمیشه. حالا اگه مشکل خودت و عروست حل بشه که چه بهتر، کی عزیزتر از آسکی؟ اما اگه نشد باید یه فکری کنیم یا نه؟
آسکی راست نشست با دستانی لرزان و دلی آشوب به دایان خیره شد:
- دایان؟
دندان قروچهای کرد و دستش را مشت کرد؛ اینان دیگر چه موجوداتی بودند؟
- چی میگی آقاجون؟ شاید من اصلاً دلم نخواد تا صد سال دیگه بچهدار شم به کسی چه؟ تا دیدین نیستم شورا گرفتین که چی؟ مشکل من به هیچ احدی مربوط نیست، حیا رو قورت دادین یه آبم روش، میبینین وضعیت زن من و، با چه رویی تو صورتش نگاه میکنین و این خزعبلات و تحویل من میدید؟
برخاست و دست در جیبش فرو برد:
- نصف این عمارت مال منه، نصفش مال آسکی، پدربزرگ منی و احترامت واجب، داییام هستین و نمیتونم حرفی بهتون بزنم یا بیرونتون کنم، اما موندن یا نموندنتون اجازه و اختیارش دست آسکیه.
دیاکو با چهرهای برافروخته روبهروی دایان قرار گرفت:
- تف به او شعور و تربیتت که جز سرافکندگی و مشکل هیچ سودی واسه من نداشتی.
نیم نگاهی به دیاکو انداخت، دست آسکی را گرفت و به سمت پلهها رفتند. همین که پایشان را روی اوّلین پله گذاشت صدای ثریا در فضا پیچید:
- آقت میکنم اگه بخوای داغ نوه داشتن و رو دلم بذاری، به خدا حلالت نمیکنم دایان.
وحشت زده سمت مادرش چرخید.
- به قرآن شیرم و حلالت نمیکنم اگه بخوای بالا حرفم حرف بیاری، چشمم و میبندم رو همه چی و میسپارمت به خدا.
با همان حالت زمزمه کرد:
- دایکه...
- همین که گفتم دایان، تو روی بابام، بابابزرگت وایسادی و به مهمون من بیحرمتی کردی، نمیگذرم ازت!
آسکی دستش را از دست دایان بیرون کشید و پلهها را یکی پس دیگری بالا دوید. نگاه کشدارش را از مادر گرفت و به دنبال آسکی پلهها را بالا رفت.
ـــــــــــ
پیرمرد دانههای تسبیح را رد میکرد و به گلایههای دخترش گوش میسپرد.
- دیگه نمیدونم باید باهاش چیکار کنم، آرزو به دلم موند یه بار یه کاری و بهش بگیم اصلاً نذاره حرف از دهنمون بیرون بیاد انجام بده. همیشه سرِ همه چیز با این پسره کش مکش داشتیم.
پدر آیدا سری تکان داد و با حرصی پنهان لب زد:
- بی خود فکر کردیم زن بگیره اهلی میشه، این وحشیه وحشی، خدا میدونه با اون دختر بیچاره چه طور برخورد میکنه.
آیدا مسرور از جملهی آخرش پدرش زمزمه کرد:
- یعنی میگید با آسکی خوب نیست رفتارش؟
دیاکو پا روی پا انداخت:
- نه اتفاقاً اخلاقش با آسکی زمین تا آسمون فرق میکنه.
ثریا پشت چشمی نازک کرد و لب زد:
- خدا عالمه ما که تو خلوتشون نیستیم.
پیرمرد با آرامشی درونی گفت:
- بخواید با دایان حرف بزنید آخرش همین آشه و همین کاسه، این پسر با حرف من و شما به راه نمیاد.
همه منتظر به او چشم دوختند و ادامه داد:
- باید اوّل از همه آسکی و راضی کنید، اون که راضی بشه رگ خواب دایان و بلده.
امیر علی که تا آن لحظه با ابروانی درهم و سکوت به آنان گوش میداد لب زد:
- چی میگی بابا؟ بریم به دختره بگیم شوهرت و راضی کن تا یه حوو بیاریم برات؟ اونم بگه چشم و بره دایان و راضی کنه؟
- تا این جا که ثریا به من گفته آسکی بیشتر عجله داره واسه بچهدار شدن، میشه راضیش کرد خودم حرف میزنم باهاش، فقط باید یه وقتی که دایان خونه نیست باهاش حرف بزنم. باز امشب یه خورده با دایان صحبت میکنم اگه قبول نکرد که...
دل نگران به یک دیگر چشم دوخته بودند. ذرهای عذاب وجدان یا احساس گناه از بابت کاری که تصمیم به انجامش داشتند، نداشتند تنها نگرانیشان از بابت آسکی بود که اجازهی این کار را میدهد یا نه.
ـــــــ
در خود مچاله شده بود و به پنجرهی باز روبهرو و پردهی حریر رقصان در دست باد نگاه میکرد. در چشمانش، سیمایاش حتی روی گونههایاش رَدی از اشک نبود... قلبش اما آرام میتپید، آرام میتپید و خون میگریست. در او زنی گیر افتاده زجه میزد و فریاد میکشید، فریاد میکشید و هیچ کاری از او ساخته نبود...
- آسکی؟
پاسخی نداد، نه این که لبهایاش به یک دیگر دوخته شده بودند، فقط توان سخن گفتن نداشت.
دایان برخاست، پنجره را بست و روی یک پا جلویاش نشست.
- آسکی؟
مردمک بیفروغش را چرخاند و روی سیمای دایان نگه داشت.
- الآن عذا ماتمِ چی و گرفتی؟ اونا یه چیزی واسه خودشون میگن، تو که نباید تحت تاثیر قرار بگیری بعدشم من کِی به حرفشون گوش کردم که این دفعه دومش باشه؟ من که نمیام تو رو ول کنم طرف اونا رو بگیرم.
حَظ کرد از مردانگیهای مَردش. بیهیچ حرفی در آغوش دایان خزید.
- آسکی این روزهایی که داری این جوری میگذرونیشون بعدها واسهت حسرت میشه، این که هر دم بخوام تو رو از فاز افسردگی بکشم بیرون یه روز منم خسته میکنه.
نگاه اش را به سیمای جدی و مصمم دایان دوخت، این چنین با اقتدار تهدید به جدایی میکرد؟
- چیه؟ چرا وقتایی که حالت بده به جای این که با من حرف بزنی تا آروم شی انقدر رفتارهای عجیب میکنی؟
سرش را نزدیکتر برد و خودش را به بزم نرمی از لبهای عروسکش مهمان کرد:
- قبلاً به من نزدیکتر بودیا خوشگلم.
دستش را روی گردن دایان نهاد و صورتش را به چهرهی مردانهی مردش نزدیک ساخت و این باز او در بوسیدن پیش قدم شد؛ هنوز هم نزدیکترین فرد زندگیاش بود.
- میترسم.
- از؟
پاسخی نداد فقط بیش از پیش خود را در آغوش او مچاله ساخت:
- آرومم کن، حالم و خوب کن.
دست زیر پای دخترک انداخت. دستانش را دور گردن مَردش حلقه کرد. گویی که شی شکننده در دست داشته باشد با احتیاط آسکی را روی تخت گذاشت.
***
با صدای فریادی از خواب پرید. چشمانش را ماساژ داد و به ساعت نگریست؛ دو و پنجاه و هفت دقیقهی نیمهی شب. رابدوشامبر لباس خوابش را پوشید، کمربند نرم و صورتی رنگش را بست و از اتاق خارج شد. چراغ پذیرایی روشن بود و منشا صدای بحث. روی پله نشست و از لابهلای نردهها به دایانی که با حالتی تهاجمی روبهروی پدربزرگ و دیاکو و مادرش ایستاده بود، نگریست.
- چشه آیدا؟ ها؟ چشه؟ چی کم داره؟ چی کم داره که این جوری رفتار میکنی؟
و پاسخش شد چرخش پر حرص و شدید دایان به سمت آنها و غرشی لرزان:
- من زن دارم نمیفهمید؟ به کدوم دین و ایمانید که من و از کنار زنم کشوندید پایین دختر بهم معرفی می کنید؟ آدمید شما؟ انسانیت سرتون میشه؟ تو زن نیستی مامان؟ انقدر سرتون نمیشه که آسکی تو چه وضعیتیه؟
نردهها را رها کرد و تن لرزانش را کمی عقب برد، دست جلوی دهانش گرفت و پردهای گرم دیدش را تار کرد.
- مگه ما چیز نامعقولی گفتیم؟ پیشنهاد بدی دادیم؟ مگه گفتیم زنت و طلاق بده؟ مگه گفتیم جدا شین؟ دایان بالا بری پایین بیای باید بچّه بیاری همین الانشم کلی دیر شده، سه چهار سال خوشی کردید همهش گشت و گذار بسه دیگه نوبتی هم باشه دیگه وقت بچّهدار شدنه، میگی آیدا نه، میگی مثل خواهرته، باشه، هر کی و خودت انتخاب کردی ما نه نمیگیم!
بغضش ترکید، به دیوار پشت سرش تکیه زد و بیصدا هق هق کرد.
صدای دایان این بار آرامتر از قبل به گوشش رسید.
- بابا بس کن تو رو قرآن، یکی از این حرفاتون و آسکی بفهمه دیگه چی ازش میمونه؟ مگه دارید به شهیاد یا آراد پیشنهاد میدید که انقدر راحت دختر واسم لیست میکنید؟ من زن دارم از قضا زنمم خیلی دوست دارم، بخواید در گوشمون این چیزا رو بخونید اون وقت اون دایانی و میبینید که به دامن این روزام نماز بخونید.
- نفرینت میکنم دایان، به خدا آقت میکنم...
دیگر صدایی نمیشنید تنها تکیه به دیوار زد. سر روی زانوانش گذاشت و گهوارهوار خود را تکان داد و میگریست.
- آسکی؟ دخترکم؟
سر بلند کرد و به رضایی چشم دوخت که کنارش ایستاده بود.
- با...بابایی!؟
- جان دلم قربونت برم، نبینم گریه کنی.
دیگر تلاشی برای سرکوب صدای هق هقاش نکرد. خیره به سیمای رضا به پایین اشاره زد:
- بابا ببین چی میگن...می خوان واسه دایان زن بگیرن... بابا مگه من زنش نیستم؟
در آغوش رضا مچاله شد.
- دخترم دلش شکسته؟ اذیتت میکنن بابا؟
رضا میگفت و او فقط هق هق میکرد.
- میخوای ببرمت پیش خودم؟ بیایی پیش من؟
کم کم نفسش رفت و دردی سنگین روی سینهاش افتاد ، دردی که غریبه نبود!
- میخوای بریم؟ از پیش دایان ببرمت؟ از پیش اینا ببرمت؟
نفسش بالا نمیآمد، میان هق هقش سرفه میکرد و دردی که امانش را بریده بود.
- آسکی؟
- اِوا آسکی زن عمو؟
دایان چیزی گفت و به سمت اتاق دوید. ثریا و دیاکو او را دوره کردند و همین که دست دراز کردند تا نوازشش کنند با خشونت دست آنها را پس زد. پیرمرد ایستاده بود و بهت زده او را مینگریست.
لب باز کرد و گفت:
- چرا این جوری شد این دختر؟
دایان با گامهایی بلند اسپری در دست به سمت آسکی آمد.
ثریا دستی به موهایاش کشید و در پاسخِ سوال پدرش گفت:
- مشکلِ پانیک داره، فکر میکردم بهتر شده باشه.
دایان نگاه بُرندهای سمت مادرش انداخت:
- بهتر میشه اگه شما بذارید، مامان، سرت و از زندگیِ من بکش بیرون.
- این چه طرز صحبت با مامانته؟ ما هر چی گفتیم به خاطر خودت بوده، به خاطر...
- دیگه به خاطر من هیچ کاری نکن بابا، لطفاً دیگه هیچ کاری نکن.
دست زیر بازوی آسکی انداخت و بلندش کرد:
- می تونی راه بری؟
بیهیچ حرفی دایان را نگریست.
ناچاراً دست زیر پاهایاش برد و در آغوشش گرفت:
- کی بهت گفت بیایی بیرون آخه؟
نگاه از او گرفت و پاسخی نداد.
***
در کمد را باز کرد، رو تختی، ملحفه و بالشت سفید رنگی را با همان طرح کلاه و سبیل و عینک بیرون کشید و به سمت تخت رفت. دیروز خدمتکار رو تختی و ملحفهی جدید روی تخت کشیده بود، اما تنها هدفش حواس پرتی از افکار منفی و هولناکی بود که به مغزِ بیدفاعش هجوم میبردند.
به محلفهی تخت چنگ زد، آن را درون سبد چوبی نسبتاً بزرگ کنارش پرتاب کرد و با حالتی عصبیتر رو تختی جدید را در دست گرفت، همین که خواست پهنش کند تقهای به در اتاق خورد و باز شد. با نقش بستن هیبت پدربزرگ در چهارچوب، ابتدا قفل اخمهایاش از هم گشوده شد و بلافاصله با یادآوری حرفهای دیشب مجدد در هم قفل شدند.
- اجازه هست بیام تو عروس؟
یک پلکش پرید؛ همین را کم داشت.
- بله.
ملحفه را روی تخت انداخت و به طرف کاناپهی اتاق رفت:
- بفرمایید بشینید.
پیرمرد روبهروی آسکی نشست و لب زد:
- واقعیتش من به خاطر دوتا چیز خواستم باهات حرف بزنم، ازت میخوام وسط حرفهام نیایی و به پیشنهادی که بهت میدم منطقی فکر کنی. دایان و که اصلاً نمیشه باهاش حرف زد دیگه تمام کوچکتر بزرگتری و یادش رفته.
پا روی پا انداخت و یک دستش را روی زانویاش نهاد:
- والا آقاجون با اون چیزایی که دیشب داشتین بهش گفتید نبایدم انتظار احترام ازش داشته باشید.
پردهی نگاهش را انداخت و مشغول رد کردن مهرههای تسبیحاش شد:
- بهت حق میدم که ناراحت بشی، من نمیدونم از کجای حرفامون اومدی و چقدرش و شنیدی، اما اگه از اوّلش گوش میکردی شاید اون قدر بهم نمیریختی. گذشته از این حرفها اومدم که هم ازت عذرخواهی کنم هم این که منطقی، مثل دوتا آدم بالغ باهم صحبت کنیم.
سری تکان داد و نگاه یخ زدهاش را به پیرمرد دوخت.
- وقتی ثریا باهام تماس گرفت و مشکل تو و دایان و گفت، اوّلین پیشنهادی که بهش دادیم این بود که اگه مشکلشون قابل درمانه تا پشتشون وایسیم و قضیه رو حل کنیم، اما دخترم درومد گفت که مشکلتون قابل درمان نیست و به هر دکتری که گفته اونا هم همین و گفتن. من کاری به دایان ندارم که میگه بچّه نمیخواد و فلان. این خانواده این خاندان به هر حال یه وارث میخواد، شاید اگه دایان یه برادر داشت یا رضا خدا بیامرز یه پسر، انقدر فشار به تو و دایان نمیومد، اما خب...
خودش را جمع کرد و نگاه غمدارش به زمین دوخت.
- من به ثریا پیشنهاد کردم که اگه با هم نمیتونن بچهدار بشن و آسکی هم برعکس دایان علاقهی شدیدی به بچه داره خب میتونن از هم جدا بشن و به این خواستشون برسن.
- طلاق نه!
صبورانه ادامه داد:
- ثریا هم همین و گفت، گفت این دوتا هم و دوست دارن و فکر نمیکنم که دایان زیر بارِ این کار بره اما من با شناختی که از نوهم دارم میدونم که فوق العاده روی ثریا حساسه و برعکس این که آبش زیاد با دیاکو تو یه جوب نمیره، روی ثریا حساسه و همیشه مراقب بوده که کاری نکنه ثریا آه بکشه، مثل همین که پا روی دلش گذاشت و رشتهای و انتخاب کرد که ثریا میخواست یا این که ایران موند و با این که خیلی راحت کارهای اقامتش تو ترکیه فراهم شده بود باز به خاطر ثریا موند و همین جا مشغول شد و هزارتا چیزِ دیگه.
منظورش از این حرفها، از این حساسیت دایان چه بود؟
- یعنی میخوام بهت بگم که راضی کردن دایان به طلاق شاید کار سختی باشه و نصف عمرمون واسه راضی کردنش بره، اما نشد نداره.
بغضی به گلویاش چنگ زد؛ چه آرام و زیبا از خراب کردن یک زندگی صحبت میکرد، زندگی که خراب شدنش برای آسکی هم چون پاشیدن یه جهان بود.
- من طلاق نمیخوام، دایان هر چه قدر هم که به مادرش علاقه داشته باشه به همون اندازه من و دوست...
- دقیقاً، اگه درست به حرفم گوش داده باشی باباجان گفتم که کارِ سخت و زمان گیریه، ما هم که از فردامون خبر نداریم، واسه همین یه پیشنهاد دیگه بهش دادم.
گونهاش تر شد، قطره بارانی آرام روی پوستش سر خورد:
- که زن بگیره؟
- نه، پیشنهاد دادم که یه بچهای و بیاریم و بزرگ کنیم، که دیاکو باهامون مخالفت کرد و گفت نوهاش باید از گوشت و خون خودش باشه و نه حوصله دردسر داره و نه حاضره روزه شک دار بگیره، کی میدونه بچهای که میارین اصلاً حلال زاده باشه؟
اشکش را پاک کرد و لبش را تر:
- پس چی؟
ابروانش را بالا داد و مهرهی دیگری از تسبیح رد کرد:
- این جا دیگه ناچاراً پیشنهاد دادیم که یه زنی واسه دایان بگیریم، یه بچهای بیاره که خیالمون راحت بشه و دیگه موندن و نموندن اون زن به تو و دایان ربط داره، خواستید نگهش میداریم نخواستیدم که ردش بعد از زایمان ردش میکنیم بره!
میان بغض و اشک لبخندی به تلخیِ قهوه کنج لبش نشاند:
- مگه اسباب بازیه؟ مگه اون آدم نیست؟ مگه احساس نداره؟ کی میتونه از بچهش بگذره؟ کی میتونه مدعیِ بچهس نشه؟
- پس چی آسکی؟ تو خودت عاقل باش دخترجون، حتی اگه دایانم قبول نکنه تو خودت روت میشه تو صورته ثریا و دیاکو نگاه کنی؟ تمام دلخوشیشون یه بچه از پسرشونه، یه ثمره از تمام وقتها و تلاشهایی که واسه بزرگ کردن دایان کردند. میتونی انقدر خودخواه باشی؟ دایان الان داغه الان به خاطر تو هیچی نمیگه، دو سال دیگه اونم یه ریشه از خودش میخواد اونقدر عاشق هستی که بتونی یه از خود گذشتگی توی زندگیت، به خاطر دایان انجام بدی؟
دیگر اشکهایاش به اختیار خودش پایین نمیآمدند:
- من دق میکنم.
- این چه حرفیه دخترم؟ من دارم میگم تا اون زایمان کرد دیگه موندن یا نموندنش به اختیار خودت و دایانه.
- اگه عاشق دختره بشه چی؟ اگه اون عاشق دایان بشه چی؟ اصلاً مگه میتونه نشه؟ مگه میشه دایان دید و عاشقش نشد؟
- دایان یه قلب داره که اونم تمام و کمال، شش دنگ به نام خودته، از بابت دختره هم نگران نباش، دایان گوشت تلخه جز تو با هیچکس رام نیس، نترس خیالت راحت.
نگاهاش را به نقطهای پشت سر پیرمرد دوخت:
- گوشت تلخه؟ چشماش و ندیدین؟ مگه از اوّل با من مهربون بود؟ با منم بد بود، اما من عاشقش شدم، وقتی میخنده لپاش چال میافته، وقتی خمار نگاهت میکنه، باید سنگ باشی عاشقش نشی آقاجون!
پیرمرد سر پایین انداخت و زیر لب ذکر گفت، دلش به احوالات این دختر کباب میشد، به این عشقِ مجنونواری که به اربابِ عمارت دچار شده بود، اما در عین حال چارهای هم نداشت.
- دو هفته بعد از عروسیش وقت داره بچهدار بشه، بعدشم طلاق بگیره، بچه رو هم بده من، فقط به این شرط میذارم. تو همین اتاق کناریمم باید بمونه، دایانم حق نداره زیاد باهاش حرف بزنه یا پیشش بره.
پیرمرد راضی از پاسخ آسکی دهان باز کرد تا چیزی بگوید که او ادامه داد:
- خوشگلم نباشه، بورِ بور باشه، دایان از بور بدش میاد، چاقم باشه.
و این یعنی آیدا نه.
پیرمرد ناخوش از شرایط آخر آسکی سر تکان داد:
- فقط این حرفها بین خودمون بمونه.
این را گفت و از اتاق خارج شد.
آسکی اما پایین مبل نشست و هق هق بلندی سر داد.
ـــــــــ
محکم دستش را به لبهی میز کوبید و خود را سمت صندلی پدر متمایل کرد. دیاکو به نیم نگاهی به دایان انداخت و خونسرد به مکالمهاش به شخص پشت تلفن ادامه داد. دایان اما به ستوه رسیده از خبری که شنیده بود تلفن را از دیاکو گرفت و تماس را قطع کرد.
- چته دایان؟ چرا این جوری میکنی؟ می دونی کی پشت خط بود؟
نگاه ذغالی و غصبناکش بیش از پیش آتشین شد:
- غلط میکنین رو مخ آسکی راه می رید وقتی من خونه نیستم.
از پشت صندلی برخاست دکمهی کتش را بست و به سمت دایان رفت:
- بشین حرف بزنیم.
- من حرفی ندارم با شما بزنم، یک هفته پیش بهتون گفتم پاتون و از کفش من بکشید بیرون، گفتم یا نگفتم؟
- آخه دایان...
- گفتم یا نگفتم؟
عربدهی پسر باعث شد دیاکو با ترس به در اتاق زل بزند:
- صدات و بیار پایین آبروم و بردی، خیلی خب آره گفتی!
هیستریک وار سرش را تکان داد:
- پس چرا آقاجون رفته با آسکی حرف زده راضیش کرده من زن بگیرم؟ مگه به آسکیه؟ مگه اون بگه من میگم چشم؟ فوقش خیلی که رو اعصابم راه برید همتون و مثل سگ از زندگیم پرت میکنم بیرون.
صدای کشیدهای فضای اتاق را در هم شکافت. دایان متحیر دست روی گونهاش گذاشت و به پدرش نگریست. دیاکو اما در حالی نفس نفس میزد و سینهاش از خشم بالا و پایین میشد لب زد:
- هر غلطی که دلت میخواد بکن، دیگه خودتی و این زندگیِ مرخرفت.
دست از روی صورتش برداشت و دندان روی هم سایید سپس از اتاق خارج شد و در را محکم بهم کوبید.
***
روی کاناپه نشسته بود و در حالی که دست زیر چانهاش برده بود و به نالههای عمه طلایاش مینگریست و تلاش بقیه برای آرام کردنش. شهیاد مدام شمارهی شهرزاد را میگرفت و هر دفعه کلافهتر قطع میکرد. با حلقهی دستش مشغول شد؛ خاطرات فرار خودش و دایان برایاش تداعی شد، حالا هم شهرزاد و کامران.
- آسکی آخرین بار به تو چیزی نگفت؟
نگاهاش به حلقهاش بود:
- نه، هیچی.
- خدایا یعنی کجا رفتن؟ آخه آدم عاقل همچین کاری میکنه؟ دیدی چه بی آبرویی شد؟ حالا چه طور به بقیه بگم دخترم فرار کرده؟ چی دیگه میمونه ازم؟
ثریا به آسکی اشاره زد که به طبقهی بالا برود. برخاست و رفت حس کرد میخواهد چیزی بگوید. منتظر به دیوار تکیه زده بود و بعد از گذشت یک دقیقه سر و کلهی ثریا پیدا شد.
- آسکی جان بیا تو اتاقم کارت دارم.
مجدد بیحرف به دنبالش رفت. در اتاق را بست و با لبخند به آسکی نگریست:
- قربونت برم گفتی به دایان؟
نگاهاش را به سقف دوخت:
- آقاجون گفت خودش سر فرصت میگه، اما بهتره بهش زنگ بزنید و بگید که نگه!
لبخند ثریا ناپدید شد:
- چرا نگه؟ خودت گفتی؟
- پشیمون شدم.
آشکارا شانههایاش افتادند:
- یعنی...یعنی چی پشیمون شدم؟ شما که بچهتون نمی...
- میشه یا نمیشه یا هر چیز دیگهای، خودتون با دایان حرف بزنید، هر چی گفت هر تصمیمی گرفت من نه نمیگم، تنها کاری که از دستم برمیاد همینه.
- می دونی که راضی نمیشه.
دلش را ریسه بندی کردند و جشنی در آن برپا شد.
- دیگه اونش دست من نیست.
- پس دست کیه؟ به خاطر توعه که من نوهدار نمیشم بعد صاف تو چشما من زل میزنی میگی دست من نیست؟ خیلی وقیحی آسکی، یا شَرِت و از زندگیمون کم کن یا مشکلی که یه طرف قضیهش خودتی و حل کن وگرنه کلاهمون بدجور میره توهم.
نگاه نه چندان دوستانهای حوالهی آسکی کرد و رفت.
آب دهانش را بلعید و سعی کرد اشک نریزد، قسم خورد ضعیف نباشد.
از اتاق بیرون رفت و همین که خواست به سمت اتاق خودشان برود صدای دایان را از پایین شنید؛ چه قدر این روزها با مردش غریبه شده بود؟ وارد پذیرایی شد و به ستون تکیه زد.
- دایان عمه تو رو خدا اگه می دونی دخترم کجاست بگو، به خدا اگه پیدا نشه واسه خودتم بد میشه واسه آبروت بد میشه، بگو قربونت برم.
بیحوصله نگاه از عمه گرفت و ناگهان چشمش به آسکی افتاد؛ از این دختر که حسابی شکار بود.
- چرا فکر کردی من میدونم عمه؟ یه هفتهس با عمه طلعت ول کردید رفتید مسافرت بعد برگشتنی یهو یادت افتاده عه دخترت کجاست؟ مگه زنگ نزده؟ مگه نگفته با کامرانه؟ خب برید به پلیس شکایت کنید به من چه!
چرخید تا به سمت آسکی برود اما طلا جلویاش ایستاد:
- نمیخوام کار به پلیس بکشه، تو دور و برت کلی آدم داری مرگ عمه بگو یه کاری کنن.
طلا را کنار زد، نیم نگاه سرگردانی حوالهاش کرد و در حالی که به سمت آسکی میرفت لب زد:
- باشه.
دخترک تکیه از ستون برداشت و اخم کم رنگی در هم کشید. دایان اما بازویاش را گرفت و کشان کشان به سمت اتاق راهیاش کرد.
- حالا دیگه میشینی با بابابزرگ من دست به یکی میکنی من و زن بدی؟ تو کیه منی آسکی؟ چه جوری تونستی اون خزعبلات و تحویل بابابزرگ من بدی؟ انقدر خوشت میاد از حوو؟ فکر کردی من زن بگیرم زندگیت گلستون میشه؟ انقدر عقل تو کلهت نیست؟
نگاهاش را از زمین بالا کشید و به چهرهی دایان دوخت؛ از حالت صورتش هیچ چیز قابل تشخیص نبود!
- من الآن به مامانت گفتم پشیمون شدم.
چشم بست و کف دستش را تا نزدیک صورتش آورد:
- من میگم چرا نشستی با بابابزرگم حرف زدی؟ چرا به من نگفتی اومده سراغت؟ بعد از یه هفته باید به من زنگ بزنه بگه همچین مکالمهای بینتون بوده؟ من باید از زبون اون بشنوم؟
در فضای خالیِ بین تخت و عسلیِ کنارش نشست:
- تو رو خدا داد نزن.
دایان اما گویی کر شده بود، به سمت پا تختیِ تخت یورش برد و کشویاش را بیرون کشید:
- این قرصها چیه یه ماهه داری مصرف میکنی؟ عکسشون و واسه آراز فرستادم میگه مال افسردگی شدیده، میگه رفتی پیشش و خودش واسهت تجویز کرده، چرا ازم پنهون کردی؟ پس این همه شبها تو خواب راه میری و گریه میکنی مالِ اینه آره؟