- دیگه نه تا این حد که تو میگی.

- چرا دقیقاً تا همین حد که من میگم.

سپس آسکی را در آغوش کشید و نجوا کرد:

ـ آسکی زندگی پر از اتفاقات تلخ و شیرینه، مرگ عزیزایی که از دست دادیم آخره دنیا نیست، سیاهیه مطلق نیست. خودت و نباز، ما از خنده ها تو به خنده می افتادیم، این چه حال و روزیه چند ساله واسه خودت درست کردی؟

اولین ارگانی که از تنش شروع به لرزش کرد لبانش بود. گره ی دستانش را دور تنِ شهرزاد محکم تر کرد. نمی خواست حرف بزند، نمی توانست چیزی بگوید. سکوتش فریاد کشِ دردهای زنِ عزاداره درونش بود.

- وا شهرزاد کجا همه چی بهش میاد؟ چون پوستش گندمیه فقط رنگ های روشن رو قیافش نشست.

از آسکی فاصله گرفت و نگاه حیرت زده اش را معطوف باران کرد:

- این که گندمی نیست باران، سفیده، همه چی هم بهش میاد مخصوصاً با این شال سفیده حسابی پسرکش شده.

شاخ های آسکی تیز شد؛ پسر کش شده بود؟ یعنی اگر دایان میدیدش احتمال این بود که عاشقش شود!؟ باید حتماً با این شال جلوی دایان مانوری می داد.

- من دیگه برم کار دارم، مرسی بابت شال ها شهرزادجونی.

گونه ی آسکی را بوسه ای خواهرانه زد و گفت:

- برو عزیزم، مبارکت باشه خیلی بهت میان.

با قلبی که از فرط هیجان، بی قرار خود را به پیکرش می کوبید، وارد اتاق شد و به محض ورودش پشت در اتاق نشست؛ گفته بود پسرکش می شود؟ قلب سرکشش محکم تر خود را به کالبد می کوباند. آسکی اما در جست و جوی بهانه ای بود برای حضور نزد دایان وعجیب مغزش همکاری نمی کرد! ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد، با شتاب از جای برخاست و جلوی آینه قدی اتاقش ایستاد، ظاهرش را آراسته کرد، سپس نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق دایان گام برداشت.

ـــــ

جلوی در اتاق ایستاد و تقه ای به در وارد کرد، جوابی نشنید، ضربه ای دیگر زد، باز هم پاسخی نشنید، عقب نکشید و چند تقه ی دیگر به در زد، دستش که روی دستگیره ی در نشست صدای دایان گوشش را نوازش کرد:

- وقتی یه بار در می زنی و کسی جواب نمیده یعنی اون اتاق خالیه، توش هیچ کس نیست که بگه بیا تو. این که تو نیم ساعت پشت در وایسی و با ضربه هات در و سوراخ کنی معجزه ای نمی شه چون هیچکس اون تو نیست.

آسکی شوکه از حضور ناگهانی دایان هین آرامی کشید و همان طور که دستش روی قلبش بود به پشت سرش نگریست:

- وایی ترسیدم یه لحظه.

دایان آسکی را کناری زد وارد اتاقش شد:

- نوبری تو، بیا تو ببینم چی کارم داری.

آرام وارد اتاق شد و در بدو ورود چیزی که توجهش را جلب کرد باکس های خرید انباشته شده روی هم بود.

- وایی کی وقت کردی انقدر خرید کنی؟

همان طور که روی کاناپه اش لم می داد در صورت آسکی دقیق شد:

- فکر کردی فقط واسه تو سوغاتی میارن؟

آسکی به سختی آب دهانش را بلعید:

- آها مبارک باشه، چرا بازشون نکردی؟

- حوصلش و ندارم می بینی که چقد زیادن، کارت و بگو.

- می خواستم ببینم فردا که می خوام برم مطب باهام میایی؟

دایان نفسی تازه کرد و خروشید:

- آره میام، حوصله دردسر جدید ندارم.

دستی بر شالش کشید، چرا دایان واکنشی نشان نمی داد؟ مگر شهرزاد نگفت پسرکش شده است؟

- باشه، پس من فردا صبر می کنم با هم بریم.

نگاهی به شال آسکی کرد و لب زد:

- حالا چرا تو خونه شال سرت کردی؟

شکوفه ای در بیابان خشکیده اش رویید:

- داشتم شال هایی که شهیاد گرفته بود و تست میکردم دیگه یادم رفت از سرم برش دارم !

دایان تکانی به خود داد و تکیه از کاناپه گرفت:

- این همونه که شهیاد واست خریده؟

آسکی سرخوش از بحث لب زد:

- آره ، قشنگه؟

مجدد به کاناپه تکیه زد و بی تفاوت شانه بالا انداخت:

- نه، خیلی مسخرست قیافتو یه جوری کرده!

قلبش دست از تپش کشید و مات حرف دایان شد؛ این طور بی رحمانه دل می شکست که چه را ثابت کند؟

- آ ... آها ... من ... من دیگه میرم.

- واسه شام بیا سرِ میز بسه هر چی تو اتاقت بودی.

بی حرف سری تکان داد و از اتاق خارج شد؛ گلویش میزبان آن همیشه مهمان شد و نباید گریه می کرد، تکرار کرد، نباید گریه می کرد. دایان شالش را دوست نداشت و نباید گریه می کرد. او برای دایان تنها حکم همان عموزاده را داشت و باز هم نباید. عصبی شالش را از سرش کشید و روی تخت انداخت چنان که چند تار از موهایش هم کنده شد. جلوی آئینه ایستاد و دستی بر صورتش کشید " قیافتو یه جوری کرده. " روی زمین نشست؛ دایان هیچ چیزش را حتی خودش را هم دوست نداشت. آرام بر زمین نشست و خیره به پنجره ی اتاقش سر خوردن قطره ای روی گونه اش را حس کرد.

ــــ

شام در سکوتی آرامش بخش سرو می شد. طلعت همان طور که لقمه اش را قورت می داد دیاکو را مخاطب قرار داد

- حالا جهان نگفت کی بر می گرده؟

دیاکو دستانش را در هم قفل کرد و روی میز نهاد:

- والا به من که چیزی نگفت فقط باهام تماس گرفت و گفت یک سفر فوری براش پیش اومده و باید بره.

آراد مداخله کرد و آرنج دستش را ستونِ میز کرد:

- نمی دونم این چه سفر کاری بود که ما خبر نداشتیم؟

دایان تنها با لخندی محو به حماقت این خانواده، غذایش را می جوید.

دیاکو نگاهش را حواله ی دایان کرد:

- تو چیزی نمی دونی؟ به تو چیزی نگفت؟

با دستمال دور دهانش را پاک کرد و دست زیرِ چانه زد:

- در چه مورد؟

- همین سفرش دیگه، چیزی نمی دونی؟ چیزی نگفته؟

- چیزی که نگفته اما یک چیزایی و خودم می دونم.

و مشغول ریختن کاهو در بشقابش شد. دیاکو حرکات دایان را زیر نظر گرفت؛ این همه خون سردی اش به که رفته بود؟ دست مشت کرد و غرید:

- خب بگو دیگه.

دایان سس را روی کاهویش ریخت و بدون اینکه نگاهی به چهره ی برزخی دیاکو کند لب زد:

- چی و بگم؟

آراد پنجه ای لای موهایش کشید و سعی کرد حفظ ظاهر کند:

- خب پس چرا عصر تا حالا چیزی نگفتی؟

گوشه چشمی به آراد انداخت و تکه کاهویی در دهانش قرار داد:

- چون ازعصر تا حالا هیچی نپرسیدین!

دیاکو طاقت تمام کرد و خشم را چاشنی لحنش کرد:

- حالا تو هیچ وقت منتظر سوال جواب کسی نیستیا، اۤد سر همین قضیه یهو یادش افتاد تا چیزی نپرسیدیم چیزی نگه.

نگاهی به غذای دست نخورده ی آسکی پرتاب کرد:

- غروب خواستم به عمه بگم که بحث نخودچی کشمش پیش اومد یادم رفت.

طلعت محکم و شاکی لب زد :

- من از کجا می دونستم چی می خوای بگی؟ بعدشم درست صحبت کن نخودچی کشمش یعنی چی؟

دایان کلافه سری تکان داد:

- باز شروع شد.

دیاکو با دستش ضربه ای روی میز کوبید و خروشید:

- دِ کم فیلم بیا بگو جهان واسه چی رفته دیگه.

دایان نگاه مخمورش را زوم چهره ی دیاکو کرد:

- با لحن دستوری باهام حرف نزن بابا.

دیاکو چشم برهم فشرد و خدا لعنت کند آن که را گفت فرزند شیرینیِ زندگیست!

آراد اخم نرمی بین ابروانش انداخت و لب زد:

- خیلی حرص در میاری دایان، یک سوال ازت کردیم ببین بحث و کشوندی کجا.

دایان نگاهی به آراد که روی صندلی کنارش نشسته بود انداخت؛ چه قدراز بازی دادن این قوم لذت می برد.

- من پیر می شم اما تو یاد نمی گیری تو بحث بزرگ ترا دخالت نکنی.

این بار ثریا میانجی گری کرد و مادرانه لب زد:

- دایکه دورت بگرده بگو آقا جهان واسه چی رفته دیگه، ببین حال عمه طلعتتم بد شده.

دایان نگاهش را به چهره ی نگران طلعت کشید؛ به درک!

- شرکتی که توش سرمایه گذاری کرده کلاه بردار از آب دراومده جهانم کلی بدهی بالا آورده و فلنگ و بسته.

و بدون توجه به نگاه خیره و متعجب آن ها از روی صندلی برخاست و به سمت تلوزیون عریض پذیرایی رفت. دیاکو با شدت از جای برخاست و به سمت دایان رفت:

- تو از کجا می دونی؟ شرکتِ کی بوده؟ خوب به ما می گفت تا کمکش کنیم، واسه چی زن و بچه ش و ول کرده رفته؟

طلعت بی مهابا شروع به هق هق کرد ، باران و بارانی با نگرانی دور مادرشان را گرفتند و طلا و ثریا هم سعی در آرام کردنش نمودند.

- چرا بدبختی هام تموم نمی شه؟ من هنوز داغ دار بابام و داداشمم این دیگه چه مصیبتی بود سرم اومد؟ چی کار کردم که این جوری تقاص میدم؟ آه یتیم در آوردم ؟ ظلم به مظلوم کردم ؟ نون حروم تو دهنم رفته؟ خدایا چی کار کردم؟

- هم آه یتیم در آوردید هم ظلم به مظلوم کردید.

نگاه ها به سمت دایانی کشیده شد که هم چنان در حال تعویض شبکه ها بود. طلعت با صدایی بلند و صورتی برافروخته فریاد کشید:

- کی؟ ها؟ کی؟

- آسکی.

طلعت مانند دیوانه ها شده بود گویی و دایانی که هنوز هم حرف هایش سنگین بود و هضم شان سخت.

- آسکی مظلومه؟ این دختره خوده بلاست، خوده مصیبته، اگه من الآن حال و روزم اینه از نحسیه این دخترست.

بغضی دست بر گلوی آسکی فشرد و قسم خورد که یک روز خودش را از دست این قوم خلاص می کند! دایان طاقت تمام کرد از این همه بی پروایی و گستاخی عمه و کینه اش از آسکی که نه به خاطر جواب منفی بلکه بر سر موضوعی بود که بر ملا شدن آن برای کسی منفعتی نداشت جز خود عمه طلعتش.

- عمه احترام خودت و نگه دار نذار روم تو روتون باز بشه که جز حرمت شکنی هیچی پشتش نیست.

آراد با گام هایی بلند خود را به دایان رساند و رو در روی او قرار گرفت:

- مثلاً روت تو روی مامانم باز بشه چی می خوای بگی؟

دایان خیره در چشم های آراد گفت:

- مثلاً خیلی چیزا!

دیاکو بین آراد و دایان قرار گرفت و از هم دورشان کرد:

- خجالت بکشید الآن وقت دعوا کردن شماهاست؟

دایان اما کوتاه نیامد و همان طور که یک قدم عقب می رفت غرید:

- آخه از هیچی خبر نداره فقط اُلدُرَم بُلدُرم می کنه.

آراد به سمت دایان گردن کشی کرد و فریاد کشید:

- از چی خبر ندارم؟ تو بگو، تو که استاد همه چی دونی.

دایان هم‌ کوتاه نیامد مانند بشکه باروتی منفجر شد:

- خبر داری اون بابای بی همه چیزت تو سرمایه گذاریِ جدیدش ورشکست شده و واسه صاف کردن حساب طلب کاراش برداشته سهام خودت و خودش و از اون شرکت فروخته که از قضا اون خریدار هم کلاه بردار بوده؟ خبر داری الآن شرکت اون جا رو هواس؟ تا خرخره تو لجن فرو رفته؟ هان؟ خبر داری یا نه؟ نمی خواد واسه من سینه سپر کنی خیلی مردی و مردونگی بلدی گندا بابات و جمع کن که مامانت این حال و روزش نباشه. کجاست؟ بابات الآن کجاست؟ این همه بدهی بالا آورده اون قدرغیرت نداشت وایسه جمعش کن در رفت، می فهمی؟ شما رو گذاشت رفت.

عمارت در سکوتی مرگ بار فرو رفت. حتی طلعت هم دست از هق هق کشیده بود و ماتِ سیمای دایانی بود که با رگ‌ های متورم و رنگی سرخ شده نفس نفس می زد. گویی نفس کشیدن یادشان رفته بود، دیاکو دستش را روی قلبش گذاشت و بر مبل پشت سرش نشست؛ هیچ کدام از حرف های پسرش را که می دانست حقیقی بودنشان به حقیقیِ همان لحظه ها بود را، باور نداشت. ثریا در همان حین که لیوان حاوی آب قند را از خدمت کار می ستاند لب زد:

- حالا قراره چی بشه؟ چی کار می خواید بکنید؟

آراد متحیر مانده بود از اخبار های ناگواری که دایان یا بی رحمی تمام‌ بر صورتش کوبیده بود؛ این هیولا کسی بود که نام پدرش را یدک می کشید؟ نه. این پدر نبود، حیف از قداست این کلمه، حیف و صد حیف!

- من ... من باید دنبالش بگردم، باید پیداش کنم‌.

دایان پوزخندی گوشه ی لب نشاند:

- تو زحمت نیفتی عزیزم، می دونی کجاست مگه؟ تو کدوم کشوره، تو کدوم شهره اون کشوره؟

دیاکو بار دیگر مداخله کرد و این بار مخاطبش آراد بود:

- دایان راست میگه دایی جان، نمی شه بی گدار به آب زد، یه مدتی صبر می کنیم ببینیم تماسی پیامی چیزی میده یا نه.

آراد دستش را پر حرص بر صورتش کشید؛ صدای گریه ی خواهرها و مادرش عجیب اعصاب نداشته اش را بهم ریخته تر می کرد.

- نمی تونم‌ بی کار بشینم، فردا میرم اصفهان ببینم قضیه خرید و فروش این سهام چیه.

دایان اما از جا برخاست و راهی اتاقش شد.

- یه وقت به خودت سختی ندی بخوای کمک کنی!

دایان خمیازه کشان از پله ها بالا رفت:

- کثافت کاریا بابات به من ربطی نداره.

-------

آسکی نگاهی به ساعت انداخت. نیم ساعتی می شد که نشسته در ماشین منتظر بود تا دایان بیاید، مگر نه این که اسم زن ها برای دیرآمدگی همیشه سر زبان ها بود؟ بعد از گذشت چهل و پنج دقیقه سوار بر ماشین شد و این چنین شیک پوش و ادکلن زده به دیدار که می رفت؟ باز هم انقلاب سلول های بدن و دلهره ای دوست نداشتنی اما آشنا.

- اگه قرار داشتی می گفتی تا خودم برم.

لبخندی کنار لب دایان کج شد:

- تورو می رسونم بعد میرم، عجله ای ندارم که.

بند کیف به اسارت مشت آسکی در آمد.

- فکر نمی کردم پسرا هم وقتی بخوان هم و ببینن شیک کنن و تیپ بزنن.

شیطنتی در صدای دایان نشست:

- خوب همه ی دوستام که پسر نیستن، هستن؟

آن لحظه، دقیقاً همان لحظه آسکی دیگر زنده نبود، بود؟

- کاش می ذاشتی خودم برم که حداقل تو قرار اول بد قول نشی.

- قرار اول نیست نگران نباش رسوندنه تو من و بد قول نمی کنه.

- دوست داشتم تنها برم اصلاً، شاید بخوام با خودم خلوت کنم‌ خب!

نیم نگاهی به آسکی انداخت و لب زد:

- یه بار تنها رفتی با خودت خلوت کردی واسه هفت پشتمون بسه.

گره ای بین ابروان آسکی نشست:

- اون فقط یه اتفاق بود ممکن هست واسه هرکسی بیفته.

نیم نگاهی سمت دختر انداخت و تای ابرویی بالا داد:

- خودتم خوب می دونی که برنامه ریزی شده بود، حیف که طرف هنوز وا نداده نوچه کیه وگرنه که می دونم چی کارش کنم.

شیرین نبود؛ این نگرانی ها دیگر شیرین نبود، معشوق مغرورش داشت سر قراری جز با او می رفت و این زندگی لعنتی دیگر شیرین نبود!

- حالت تهوع دارم.

دایان ماشین را به کنار خیابان هدایت کرد و با نگرانی عموزاده ای را نظاره گر شد که نشسته روی صندلی، پاهایش را بیرون از ماشین روی زمین نهاده بود.

- صبحانه خوردی یا باز معدت خالیه؟

محتویات معده اش که تا گلویش رسیده بودند را پائین فرستاد.

دایان از ماشین پیاده شد و بالای سر آسکی ایستاد:

- گوش هات مشکل دارند؟ می گم چیزی خوردی یا نه؟

این چنین تیپ زده بود و دلبری می کرد برای کسی غیر از او. بازهم شورش محتویات معده و بازهم سرکوب.

- تو ماشین باش تا یک چیزی بخرم واست.

- نمی خوام هیچی بریم فقط.

نمی خواست ، دیگر هیچ چیز نمی خواست ، حتی دیگر دایان را هم‌... سر بلند کرد و به نگاه مخموری که با نگرانی او را می پائید چشم دوخت؛ می خواست، هنوز صاحب این خمارها را می خواست، و چه احمقانه بود این خواستن.

دایان در ماشین ماشین نشست و با لحنی که هنوز هم رگه هایی از نگرانی در آن هویدا بود رو کرد به آسکی:

- مطمئنی خوبی؟

با نگاهی معطوفِ خیابان تنها به تکان داد سرش بسنده کرد. بعد از رساندن او به مطب رفت و آسکی با دلی جا مانده در ماشین و جنگی برپا شده در مغزش پا در اتاق آراز گذاشت. با دیدن آسکی لبخندی دندان نما حواله ی سیمایش کرد:

- به به آسکی جان خیلی خوش اومدی.

آسکی با جنگی که می رفت تا جهانی شود لبخندی تصنعی بر لب نشاند روی مبل قرار گرفت.

آراز رو به رویش نشست و لب باز کرد:

- وقت کمه پس میرم سراغ اصل مطلب، از دیروز تا حالا چند بار دچار حمله شدی؟

نارنجکی در مغزش ترکید که دردی وحشتناک ترکش هایش بود. از شدت درد چشم برهم فشرد و با صدای ضعیفی پاسخ داد:

- هیچی.

نارنجکی دیگر؛ دایان به دیدار که رفته بود؟

- فراموش نکن بهت چی گفتم، سعی کن موقع حمله فکرت و معطوف چیز دیگه ای کنی.

به نشان تائید حرف های آراز سری تکان داد؛ عطر محشری هم زده بود یعنی واقعاً به دیدار دختری رفته؟

آراز دست از صحبت کردن کشید و متوجه شد که آسکی در درگیری با موضوعی دست و پا می زند.

- حواست کجاست؟ اتفاقی افتاده؟

مغز بی دفاعش در این درگیری در حال جان کندن بود. لب زیر دندان کشید تا مبادا قطره ای از دریای چشمانش سقوط کند. رنگ نگاه آراز تغییر کرد و مطمئن شد اتفاقی افتاده!

- اگه دوست داری اتفاقات امروز و برام تعریف کن.

آسکی نفسی گرفت و دستی روی دست دیگرش کشید:

- هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، صبح از خواب بلند شدم، صبحونم و خوردم، فیلم دیدم، کتاب خوندم، ناهارخوردم، استراحت کردم، همه چی خوب بود.

- همه چی خوب بود؟

- تا این که حاضر شدم و دایان من و رسوند مطب شما و ... رفت.

آراز چشم باریک کرد:

- تو این مدت با کسی غیر از دایان حرف زدی یا دعوا کردی؟

انفنجاری دیگر این بار در راس قلبش.

- با هیچکس گرم نمی گیرم چون فقط اعصابم و خورد می کنن با هیچ کس جز ... جز دایان.

آراز رسیده به نتیجه ی دلخواهش لبخندی زد و لب زد:

- پس علت ناراحتی آسکی خانوم این رفیقه ماست، درسته؟

نگاه از آراز دزدید؛ چه می گفت؟ چه می گفت که رسوا نشود؟

- جهت اطلاعتون خانم که به روانشناسا اصلاً نمی شه دروغ گفت.

خیره به چشمان آراز شد، مستقیم گفته بود همه چیز را فهمیده است و دروغ گفتن بی فایده.

- م ... من، اون جوری که فکر می کنید نیست...

آراز با لحن اطمینان بخشی پلک زد:

- نگران نباش چیزی نیست که بابتش بخوای جواب پس بدی یا بترسی، انسان زاده شده برای عاشق شدن و معشوق بودن، دوست داشتن و دوست داشته شدن.

با نگاهی به بن بست رسیده و بی فروغ زمزمه کرد:

- اما اون من و دوست نداره.

آراز با لحنی وبنده و نگاهی مصمم غرید:

- حق نداری از جانب خودت از عواطف دیگران بگی، مگه بهت گفته که دوست نداره؟ مگه بهش گفتی که دوسش داری؟

آسکی اما بی توجه به حرف های آراز گویی که به کشف و حقیقتی عجیب رسیده باشد، مجدد تکرار کرد:

- اون من و دوست نداره.

- آسکی دنیای زن و مرد خیلی باهم متفاوته، زن ها از ابراز علاقه باکی ندارن و این دقیقاً نقطه مقابل مردهاست که ابراز علاقه وحشت دارن و فرارین.

- چرا، چرا وحشت دارن؟

- چون فکر می کنن ابراز علاقه به غرورشون خدشه وارد می کنه.

چشمان دخترک بارانی شد اما لحنش هم چنان غم زده و مات بود:

- همین غرورش دمار از روزگاره من و زندگیم در آورده.

- ببین علاقمند شدن یک طرفه به آدم ها خیلی چیز سختیه، حالا اگه طرفت آدمی مثل دایان هم باشه که دیگه کلاهت پس معرکس.

آرام اشک هایش را پاک کرد و با کنجکاوی پرسید:

- چرا، مگه دایان چشه؟

- نه تنها دایان، کلاً آدمایی مثل اون، چون همیشه ترجیح اولشون توی زندگیشون خودشونن، به رفتارهای دایان دقت کردی؟ احترامی برای کسی قائل نیست، همیشه حرف حرف خودشه، رک گوعه و یه صداقت وحشتناکی داره که براش مهم نیست حرفاش شاید طرف مقابلش و تا مرز سکته ببره.

چشم از مردمک های آراز برنداشت:

- خب مگه چیه؟

آراز لب تر کرد و با صبوری پاسخ داد:

- این جور شخصیت ها غرورشون الویت زندگیشونه، برای عاشق شدن هم باید غرورت و بذاری کنار تا بتونی حرفت و بزنی تا بتونی ابراز علاقه کنی، بنظرت دایان حاضره غرورش و بذاره کنار؟ آدمای مغرور همیشه جذبه یه مغرورتر از خودشون می شن، استثنا داره اما اکثریتش همینه، می تونی از دایان مغرورتر باشی؟

با درماندگی چشم به آراز دوخت؛ کاش جوابی جز " نه " برای سوالش داشت.

- حالا همه ی اینا به کنار، به نظرت زندگی با همچین آدمی آسونه؟

آسکی اما نمی خواست بشنود، نخواست به این چیزها فکر کند. مغرورتر از دایان باشد؟ نمی توانست، هرگز نمی توانست تا این حد گستاخانه و سرد زندگی کند. کیفش را برداشت و بدون توجه به صدا زدن های ممتدد آراز از ساختمان بیرون دوید. زندگی با دایان آسان بود؟ بودش و نبودش مهم نبود، زندگیِ با دایان، تصوره زندگیِ با دایان او را از زمین جدا می کرد و به آسمان می برد اصلاً به خودِ بهشت می برد. بی هدف در خیابان ها راه می رفت؛ بی توجه به هیاهوی مردم، بوق ماشین ها، بی اعتنا به هوایی که گرگ و میش می شد راه می رفت. حرف های آراز گویی از خوابی بیست ساله آگاهش کرده بود، شکسته و خرد شده راه می رفت. قطره ای آب بر گونه هایش نشست، خیسی را پاک کرد و به آسمان چشم دوخت؛ تضرع ابری از قعر آسمان. دستانش را بغل کرد و لاقید به سرمای رخنه کرده در جانش مجدد چشم به آسمان دوخت، دیگر نمی دانست خیسی صورتش از باران است یا بارش چشمانش. کارش در این جهان، کی تمام می شد؟ ابرهای تیره می رفتند تا بر روشنایی روز غالب شوند ،غرش های آسمان و تازیانه های بی امانش بر تن عابران. نگاهش را به اطراف دوخت همه جا برایش غریبه بود؛ همه جا و همه کس! سریع کیفش را برای تجسس موبایلش باز کرد و شلیک گلوله ای در مغزش " موبایلش را در مطب آراز جا گذاشته بود." باز هم سراغ کیف اش رفت و شلیکی دیگر " هنگام تعویض کیفش، کیف پولش را بر نداشته بود." انفجاری عظیم؛ بدبختی هیچ گاه سایه ی منحوسش را از زندگی او بر نمی داشت. زنی با شدت از کنارش عبور کرد، تنه ای محکم و سقوط بر سنگ فرش پیاده رو نتیجه ی این عبور شد. گذرعابرانی که برای در امان ماندن از شر خشم و خیسی باران بی اعتنا از کنارش عبور می کردند. از زمین برخاست، دسته ای گریخته از موهایش را پشت گوش زد و برای خیس نشدن کیفش را روی سرش گذاشت. نگاهی به خیابان پر تردد و شلوغِ دوطرفه انداخت سپس نگاه نگرانش را حواله ی آسمانی کرد که سیاهی مطلق بر آن حاکم شده بود.

- خاک توسرت آسکی، خاک توسرت، چه جوری کیف و گوشیت و جا گذاشتی؟ دایان می کشتم، این دفعه دیگه می کشتم.

درمانده چشم روی هم فشرد؛ این شخصیت اجتماع گریزش بالاخره به دامش انداخت. نه توانایی برقرار کردن ارتباط با دیگران را داشت و نه حتی آن قدر بیرون آمده بود که خیابان ها را بلد باشد. دیگر تسلطی روی لرزش بدن و سیل اشک هایش نداشت. سعی کرد بپذیرد که در سن بیست و دو سالگی گم شده است. آشفته سیمایش را با دست پوشاند؛ چه باید می کرد؟ همین که سر بالا آورد مغازه ای آن سوی خیابان درست مقابلش قرار گرفته بود فوراً خود را به آن جا رساند و وارد شد:

- آقا ببخشید می شه از تلفنتون استفاده کنم؟

مغازه دار نگاه عسلی اش را معطوف تن خیس و مانتوی گل آلود آسکی کرد؛ بیش از حد زیبا بود.

- پنج دقیقه سه تومن.

- کیف پولم و نیاوردم، گم شدم فقط می خوام به خانوادم اطلاع بدم.

مرد نگاه کریهی به سر تا پای آسکی انداخت نیش خندی زد:

- خوب نقدی حساب نکن خوشگل خانم.

اگر بخواهیم منصف و دقیق باشیم در این برهه ی زمانی بحران "انسانیت" بیش از بحران کالا و اقتصاد بیداد می کند؛ انسانیتی که نمی توان در بازار و خیابان و مغازه ها خرید و فروشش کرد. تیر کلام وقاحت مرد مانند نیشتری در تنش فرو رفت، عرق سردی از گودی کمرش شره کرد و ناباور به مردانگی هایی نگریست که آرام آرام رو به زوال می رفت. از مغازه بیرون رفت در واقع بیرون دوید، چه قدر دلش خواست شخصیت کُرالین باشد، کاش می شد بدود و آن جا که سفید می شد همان جا که دنیا تمام می شد را پیدا کند، پیدا کند و با دنیا تمام شود حتی اگر قیمت این تمام شدن دکمه ای شدن چشمانش باشد. نمی دانست کجاست حتی نمی دانست کجا می رود فقط می دانست که باید برود. باید رفت، قانونیست نانوشته، آدمی هر جا که کم می آورد هر جا که می شکند، هرجا که دید دیگر نمی تواند باید برود، گاهی درمان مشکلات رفتن است. خانمی را دید که در حال مکالمه با موبایلش است، قدمی نزدیک رفت، می شد اعتماد کرد؟ آرام جلو رفت و رو به روی زن قرار گرفت:

- ببخشید می شه از موبایلتون استفاده کنم؟

زن نگاه مهربانش را نثار صورت ترسیده ی آسکی کرد:

- آره عزیزم.

دلش را آذین بندی کردند و چلچراغی به پا شد.

- باید با پسرعموم تماس بگیرم، مسیرم و گم کردم می خوام بگم بیاد دنبالم.

زن با همان لبخند که از نظر آسکی لبخندی آسمانی بود موبایلش را به او داد:

- بیا عزیزم.

- ممنونم.

ایستاد و شروع به شماره گیری کرد. خدا خدا می کرد دایان پاسخ گو باشد.

- چی شد عزیزم جواب داد؟

آسکی بی توجه به لرزش دستانش پاسخ داد:

- نه جواب نمیده همش میگه در دسترس نیست.

- یه بار دیگه بگیرش شاید جواب داد.

به نشان پیروی از حرف زن دوباره و صدباره شماره را گرفت و عجب روز منحوسی.

- جواب نمیده می ترسم وقتی زنگتون بزنه که من نیستم.

زن با همان لبخند مهربانش لب زد:

- هوا که تاریک شده، بیا پیش من که اگه زنگ زد هم جواب بدی هم آدرس درست بگی.

شک و دودلی در وجودش رخنه کرد، راه دیگری هم داشت مگر؟ با تمام افکار خوب و بدی که به مغزش هجوم می بردند ناچاراً قبول کرد و همراه زن شد.

ــــ

- بیا تو عزیزم.

آسکی آرام و محتاط وارد خانه شد؛ آسانسور خراب بود و آسکی هر پنج طبقه را از پله ها بالا آمده بود و همین علتی شده بود برای درد گرفتن پاهایش. زن نیز پشت سرش وارد شد و همان طور که به سمت اتاق حرکت می کرد او را مخاطب قرار داد:

- راحت باش عزیزم هیچ مردی تو خونه نیست که اذیت بشی، شال و مانتو رو در بیار که سختت نباشه.

آسکی اما دلش شور عموزاده ای را می زد که می دانست رویارویی با او آخرین لحظات پایانی زندگی اش می شود. با همان دلشوره و استرس روی کاناپه ی طوسی رنگ نشست:

- راحتم، دیگه الآن پسرعموم زنگ می زنه باید برم.

زن لباس هایش را با تاپ و شلوارکی کوتاه و سرخی تعویض کرد و همان طور که رژ قرمزش را جلوی آینه تجدید می کرد، با صدای نیمه دادی به آسکی که در سالن بود گفت:

- مشتاق دیدار این آقای پسرعمو شدم، ببینم کیه که اینجوری ازش حساب می بری.

خب اگر دایان را یک بار می دید یا حتی یک بار با او صحبت می کرد به ِضرس قاطع هیچ گاه مشتاق به دیدار مجدد با او نمیشد. همین افکار باعث شد لبخند نمکینی روی لب هایش بکارد.

- چیه؟ خوش خوشانت شد بلا!

سر بلند کرد و به زن نگریست؛ ای شدت از آرایش برای خانه مناسب بود؟

- آخه خیلی بداخلاقه داشتم فکر می کردم اگه ببینیدش بازم این حرف و می زنید یا نه؟

زن همان طور که به سمت آشپزخانه می رفت خنده ی مستانه ای سر داد:

- حالا اسم این آقا غوله چی هست؟

لبخند از لب های آسکی پرید؛ چه معنی می داد نام پسرعمویش را بپرسد؟

زن از جزیره ی آشپزخانه نگاه زیر چشمی اش را معطوف آسکی کرد:

- خب حداقل بگو اسم خودت چیه؟

- آسکی.

زن متفکر لب هایش را جمع کرد:

- چه اسم جالبی تا حالا نشنیدم، معنیش چی می شه؟

نگاهی به دور تا دور خانه انداخت؛ به نظر می رسید تنها زندگی می کند.

- دل فریب، به اون هایی که فرم چشم هاشون آهوییه هم آسکی میگن.

زن انگار که چیزی کشف کرده باشد با شوق گفت:

-در دل فریب بودنت که شکی نیست ولی فکر کنم بیشتر به خاطر چشمات این اسم رو برات انتخاب کردن، درسته؟

آسکی همان طور که لبه های مانتویش را درست می کرد آرام گفت:

- بله، بابام این اسم و برات انتخاب کرده اما همیشه چشم آهو صدام می کرد.

سوزشی را در قلبش حس کرد؛ آن قدر این اواخر مشکلاتش زیاد شده که حتی وقت نکرده بود سری به خاک پدر مادرش بزند در صورتی که عمه ها حتی دایان چندین بار رفتند و هر دفعه خرما به عنوان خیرات پخش می کردند. چه قدر پدرش ذوقش را می کرد همیشه می گفت دختر است که به درد آدم می خورد، دختر سر و صدای خانه است، گریه کنِ سرِ مزار است، لطف خداست دختر. در کنار تمام ناحقی هایش حق دختر بودنش را هم به پدر و مادرش ادا نکرد.

- چه پدر خوش سلیقه ای دمش گرم.

- فوت کردند.

- می دونم .

آسکی سر بلند کرد و به زنی خیره شد که با لبخندی تلخ نظاره اش می کرد.

- تعجب نکن، آدم های هم درد خودم و از دور تشخیص میدم. اگه بابات بود انقدر از پسرعموت نمی گفتی، به اون رنگ نمی زدی.

نگاه اش رنگ غم گرفت:

- خدا رحمتشون کنه.

سپس برای خارج کردن زن از آن حالت اضافه کرد:

- راستی نگفتید اسمتون چیه؟

زن از افکارش بیرون کشیده شد و نجوا کرد:

- مهلا.

- چه اسم قشنگی.

- به قشنگی اسم شما که نمی رسه.

لبخندی زد و در همان حال که در کابینت ها چیزی را جست و جو می کرد و به حرف آمد:

- از صبح تا حالا بیرون بودم اصلاً تمام انرژیم تحلیل رفته.

و پشت بند حرف اش شیشه ای حاویِ مایعی زرد رنگ را روی جزیره آشپزخانه گذاشت.

-------

دایان همان طور که با انگشت میانی و شصت دست چپش شقیقه اش را ماساژ می داد گوشی را در دستش فشرد و به یک باره فریاد کشید:

- چی واسه خودت شر میبافی آراز، آسکی فرار کرده می فهمی؟ می دونی از عصر تا حالا چه قدر از عمه ها و توله هاشون طعنه شنیدم؟ تو کل خاندان فقط دختر فراری نداشتیم که اونم چهارچوبش و تکمیل کرد.

آراز طاقت تمام کرد و به راستی که بعضی افراد مقاومت بالایی برای درک مطالب داشتند:

- بی شعور دارم می گم یه لحظه تحت فشار قرار گرفت زد بیرون کی گفتم فرار کرد که فراری فراری راه انداختی؟

دست مشت شده اش را جلوی دهانش گذاشت؛ با تمام مرد بودن و مردی کردنش گاهی نامرد می شد، نامرد نبود اما فقط صدای آژیرخطرِ چهارچوب قواعدش به صدا در آمده بود. چهارچوبی که آسکی با رفتنش آن را در هم شکسته بود. خدا نکند مردی از نوع کرد تبارش غیرتش بجوشد که برای این جوشش حتی خون هم می ریخت!

- دختری که داغ کنه از مطب میاد بیرون برمی گرده عمارت، میره پیش آشناها، میره یه دور می زنه برمی گرده، نه این که تا این وقت شب بره جایی که من هرچی این خیابون هارو بالا پائین می کنم پیداش نمی کنم.

آراز کلافه نگاهی به ساعت دیوار منزلش انداخت؛ از نه گذشته بود. چرا با تمام روانشناس بودنش هنگام بحث کردن با دایان کم می آورد؟

- صبر کن منم بپوشم بیام باهم بگردیم، کسی تماسی چیزی رو گوشیت نگرفته؟

دایان دستی بر صورتش کشید و ماشین را استارت زد:

- نه، عصر تا حالا خوابیدم رو گوشی شاید فرجی بشه کسی زنگ بزنه، هیچی به هیچی، نزدیک خونتم میام دنبالت فعلاً.

تماس را پایان داد و گوشی را روی داشبورد ماشین انداخت؛ با انگشت سبابه وشصت چشمانش را ماساژ داد:

- کجایی آسکی؟ کجا ول کردی رفتی؟

-------

مهلا همان طور که لیوان را به لب هایش نزدیک می کرد چشمکی زد:

- این و می زنم واسه خودت.

آسکی با لبخندی تصنعی نگاهی به وضعیت اسفناک مهلا کرد که گاهی قهقهه ای بلند سر می داد، گاهی واگویه می کرد، زیر گریه می زد و این چرخه ساعت ها ادامه داشت. او اما موذب از این جو و شرایط آرام و مسکوت روی کاناپه نشسته بود. مهلا لیوانش را بالا می برد و نام کسانی را بازگو می کرد که آسکی آن ها را نمی شناخت، کلافه و نگران نگاهی به ساعت انداخت؛ پس چرا دایان تماس نمی گرفت؟ با همان لبخند تصنعی لب هایش و کلافگی چشمانش سمت مهلا متمایل شد:

- می شه من یه زنگ دیگه به پسرعموم بزنم؟

مهلا همانطور که لیوانش را پر می کرد با شوق گفت:

- آهاااا، پسرعمو. اینم واسه پسرعموت.

ابروان آسکی درهم کشیده شدند ؛ دیگر داشت شورش را در می آورد.

- لطفاً دایان و قاطی این کاراتون نکنید.

مهلا سرش را عقب برد و قهقهه ای مستانه زد:

- واو، پس اسمش دایانه، نترس گلم شش دانگش ماله خوده خودت.

لیوانی را پر از نوشیدنی کرد و جلوی آسکی قرار داد:

- چون خاطرخواهشی توهم باید بری بالا.

آسکی نگاهی به نوشیدنی انداخت؛ در خانواده افشار چیزی عادی به حساب می آمد، اما آسکی هیچ وقت این نوشیدنیِ به اصطلاح عادی را نمی پسندید.

- من ... من ... نمی خورم به معدم نمی سازه.

مهلا شانه ای بالا انداخت:

- حداقل بگو عاشقه چیش شدی؟

با چشمانی گرد شده مهلا را نگریست.

- بابا منحرف، منظورم اینه از چیش خوشت میاد البته هر جاش باشه ما قبول داریم پس خجالت نکش.

پشت چشمی نازک کرد و چهره ی دایان را جلوی چشمانش تجسم کرد؛ چه قدر به نظرش دایان بی عیب آمد، چه قدر سیمایش را معصوم می دید، چه قدر...چه قدر دلش تنگ بود.

زن کلافه سری تکان داد:

- اه ، بگو دیگه.

- چشماش.

و پشت بندش تکان آرامی به خود داد.

- چشماش؟

بغض پر کشیده بر گلویش را فرو برد:

- خماره چشماش.

مهلا انگشت اشاره و شصتش را به هم چسباند:

- یعنی من روانی این پسرچشم خمارام، لامذهبا نگات که می کنن نمی دونی بگرخی یا بشینی قربون صدقشون بری.

آسکی لبخند کجی کنج لبانش نشاند؛ البته که قربان صدقه اش می رفت. لب زیر دندان کشید و این عشق عجیب بی حیایش کرده بود.

- جلو خودشم همین قدر تابلویی؟

پرسشی مهلا را نگریست:

ـ چی؟

- آخه تا اسمش میاد جوری نیشت میره بنا گوشت که هرعقب مونده ای می فهمه یه خبرایی هست.

لیوان آسکی را دستش داد و لیوان خودش را نزدیک دهانش گرفت:

- پس چشمای خمارش.

سپس به آسکی اشاره کرد تا همراهی اش کند. توانایی "نه" گفتن را که نداشته باشی، حال و روزت سیاه می شود؛ شوخی نمی کنم، نگاه به تعداد حروفش نکن ، نتوانی بیانش کنی به یغما می روی.

ـــــــ

آراز زیرچشمی به نیم رخ عصبی دایان چشم دوخت؛ حصار خشمی که دور خود پیچیده بود اجازه ی هیچ حرف و دخالتی را نمی داد.

- یعنی دستم بهش برسه می برم می خوابونمش ور دسته ننه باباش، مصیبت گذاشتن و رفتن یه روز خوش و به من حروم کرده.

چشمان آراز از فرط صدای بلند دایان بسته شد؛ بلند گو بود جای حنجره انگار!

- حالا چرا داد می زنی؟ غیر از من و تو که کسی تو ماشین نیست.

مشتش را روی فرمان کوباند و غرید:

- آخ اگه دستم بهش برسه، اگه دستم بهش برسه فقط مهلتش میدم اشهدش و بخونه.

آراز نگران ابرویی بالا انداخت و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت؛ از یازده گذشته بود. جسارت سخن گفتن را نداشت حتی در حدی که حداقل دایان را آرام کند، نگاه اش را به خیابان دوخت مگر ردی از آسکی بیابد.

------

آسکی دستش را جلوی صورت مهلا تکان داد؛ گویی مُرده بود، آرام و پاورچین به سمت تلفن خانه رفت و بدون فوت وقت شماره ی دایان را گرفت و ناگهان لحظه ای صبر کرد، نگاهی به شماره انداخت و روح از تنش رفت. تمام این مدت دو رقم شماره را جابه جا می زده؟ با دست بر سرش کوبید، حالا چه طور به دایان ثابت کند با او تماس گرفته؟ بی مهابا شماره ی اصلی را گرفت و صدای دورگه و عصبی دایان درتلفن طنین انداز شد:

- بله؟

آسکی نفسی برای جلوگیری از لرزش صدایش کشید:

- الو دایان، منم آسکی.

دایان پا تمام قوا پایش را روی ترمز گذاشت و نعره زد:

- یعنی دعا کن دستم بهت نرسه آسکی، به خداوندی خدا کف اون سگ دونی که هستی افقیت می کنم، بی صاحاب شدی؟ فکر کردی مامان بابات رفتن دیگه افسارت افتاده دست خودت آره؟ من باید تا این وقت شب دنبالت تو خیابونا بگردم؟

آراز با سرعت گوشی را از دست دایان قاپید و از ماشین پیاده شد:

- الو آسکی جان؟ کجایی؟ می تونی آدرس بدی بیایم دنبالت؟

- می تونه آدرس بده؟ غلط می کنه آدرس نده، بده من ببینم این بی صاحاب و.

موبایل را قاپید و خروشید:

- سه ثانیه وقت داری آدرس اون خراب شده رو بدی به من وگرنه پیدات می کنم رو سرت خرابش می کن.

آسکی همان طور که می لرزید و هق هق می کرد با شنیدن این حرف دایان با ترس سمت مهلا دوید و تکانش داد:

- م... مه...مهلا ... مهلا ... تو ... توروخدا ... پاشو ... مهلا.

آرام تکانی خورد و یک چشمش را باز کرد:

- هووووم؟

- مهلا ... آد...آدرس ... این جا رو بده.

همان طور که آرام کش و قوسی به بدنش می داد لب زد:

- به کی؟ بگو امشب مشتری نمی گیرم.

از فرط استرس جیغ کشید:

- مهلا پاشو آدرس و بگو.

ترسیده چشمانش را کامل گشود:

- چته دیوونه؟ آدرس به کی بدم؟

- پسرعمومه توروخدا آدرس و بده.

مهلا با حالت نیمه هوش تلفن را گرفت آدرسی را گفت و بدون هیچ صحبتی قطع کرد.

آسکی پرتشویش فریاد زد:

- تلفن و چرا قطع کردی روانی؟

مهلا اما در این دنیا نبود منگ و گیج به سمت اتاقش رفت. آسکی شروع به جویدن ناخن هایش کرد و به یک باره چشمش به لیوان ها و بطری روی میز افتاد؛ شروع به جمع آوریشان کرد که صدای پیچش کلید داخل در سرجایش خشکش کرد. برگشت و با دیدن قامت مرد در چهارچوب در جیغی کشید، لیوان ها از دستش افتادند و با صدای هولناکی شکستند.

- تو ... تو دیگه کی هستی؟

مرد نگاه موشکافش را دور خانه چرخاند:

- مشتریشم، خودش نیست؟ امشب تو بجاشی؟

در این بین صدای ممتدد آیفون بر فضا حاکم شد، آسکی انگار که صور اسرافیل را شنیده باشد شروع به گریستن کرد؛ خدا فقط امشبش را به خیر کند. با ترس گوشی آیفون را برداشت و بینی اش را بالا کشید:

- کیه؟

صدای خشن دایان حالش را بدتر کرد:

- حضرت عجلت عزیزم، حضرت عجلت.

دکمه را فشرد؛ جلوی در ورودی ایستاد و با ترس به صدای گام های مردانه و آوای بحث شان گوش سپرد:

- ولم کن آراز.

- دایان به خدا اگه بزنیش دیگه اسمتم نمیارم.

از پله ها بالا آمد و خیره به آسکی شد؛ جهنم کجا بود؟ همان جایی که آسکی ایستاده بود.

قدمی عقب رفت:

- ک... کیف ... کیف پولم و نیاورده بودم.

دایان سرتا پایش را نگاهی کرد، باز هم قدمی عقب تر:

- موبا...موبایلم و جا گذاشته بودم به...به خدا.

دایان آرام جلو آمد؛ مانندی گرگی گرسنه.

- ش...شمارت و اشتباه گرفته بو...

ضرب سیلی دایان هوش از سرش برد، چند لحظه جز صدایی تیز و ممتدد چیزی نمی شنید از زمین برخاست و با پاهای بی جانش نظاره دیو رو در رویش شد.

مرد که با اخم صحنه را نگاه می کرد گفت:

- هوی مرتیکه اول نوبت منه، من زودتر اومدم دست روش گذاشتم خیلی عجله داری برو سراغ مهل...

ضربه مشتِ دایان در دهانش وشکستن دندان هایش روح از تنش برد و کنج خانه پرتاب شد. خواست بلند شود که ضربه بعدی جایی در نزدیکی چشمش فرود آمد، فریادی کشید و در خود پیچید. روی پایش نشست و موهای مرد را در دست گرفت، با چشمان گرگینه ایش خیره در نگاهِ پر درد مرد شد:

- دفعه ی دیگه خواستی زر گنده تر از دهنت راجب دختری بزنی حواست باشه که اون دختره ناموس من نباشه که مهلت نمیدم اشهدت و بخونی، فهمیدی؟

مرد با صورتی خونی و چشمانی ترسیده فقط دایان را نظاره می کرد. سر مرد را تکانی داد و غرید:

- گوش گرفتی چی گفتم یا بخونیم اشهد و؟

مرد تند تند سرش را تکان داد سریع از جا برخاست و از در خارج شد. سمت آسکی و به سمتش خیز گرفت که در دستان آراز به اسارت درآمد.

- دختره ی کثافت حالا دیگه باید بیام از تو خونه بدکاره ها جمعت کنم آره؟ من خر اگه می دونستم تو این قدر بی آبرویی به هفت جد و آبادم می خندیدم بفرستمت پیش روانشناس که مجبورم بشم تا دوازده شب تو خیابونا دنبالت بگردم.

مهلا سراسیمه داخل سالن دوید و با دیدن وضعیت خانه جیغ کشید:

- شما کی هستید؟ تو خونه من چه غلطی می کنید؟

آراز همان طور که دایان را قفل کرده بود لب زد:

- سلام خانم، ما از آشناهای آسکی هستیم اومدیم دنبالش.

دایان همان طور که تقلا می کرد گفت:

- دنبالِ کی؟ من این و جایی نمی برم، لیاقتش همین جاهاست.

آسکی که روی زمین نشسته بود و هق هق می کرد با شنیدن این حرف دایان گریه اش تشدید یافت:

- دایان به خدا گم شدم، گوشی و کیف پولم و با خودم نیاورده بودم.

دایان با پایش لگدی محکم نثار زانوی آسکی کرد که از شدت درد جیغی کشید و روی زمین‌ دراز کش شد.

- د آخه تف تو ذات دروغگوت، نمی تونستی به این آشغال بگی یه تاکسی برات بیاره نعش کشت کنه عمارت اون جا پولش و حساب کنی؟ نمی تونستی با گوشیش به منه لامصب زنگ بزنی؟ عوضی بوگند الکلت داره حالم و بهم می زنه کی و می خوای رنگ کنی آخه تو؟

آسکی همان طور که زانویش را گرفته بود اشک هایش را پاک کرد:

- زدم بخدا شمارت و اشتباه گرفته بودم.

مهلا که با استرس ناخن هایش را می جوید به حرف آمد:

- راست میگه زنگ زده، تاریخچه تماسام هست.

آراز نگاهی به آن ها کرد و لب زد:

- بسه برو تو ماشین تا من بیارمش.

- لازم نکرده خودم میارمش.

آراز سری تکان داد و از خانه خارج شد. دایان به سمت آسکی رفت که دختر ترسیده خود را عقب کشید:

- پاشو کاریت ندارم.

کتک می زد، دست سنگینش درد نداشت اما شخصیت شکسته شده اش جلوی آراز، حرف ها و تهتمت های دایان روحش را به یغما برده بود. از جای برخاست که با پیچیدن درد وحشتناکی در زانویش آخی گفت و مجدد نشست؛ جرات نداشت گریه کند. مهلا سمت آسکی قدم برداشت تا یاری برساند که دایان عصبی بازویش را گرفت و با خشونت بلندش کرد، سپس به سمت در خردجی راه افتاد.

- مشتری و پروندی سیصد رد کن بیاد.

به سمت مهلا چرخید، کیف پولش را در آورد و دسته ای پول جلوی پایش پرتاب کرد:

- اضافه کاریشم حساب کردم برات.

آتش انداخت بر تنِ زن و در را به هم کوبید. به محض خروجشان از ساختمان بدون نگاه کردن به آسکی غرید:

- گمشو عقب بشین.

آراز با‌ اخم نرمی دایان را زیر نظر گرفت و کِی کسی جرات حرف زدن داشت؟ آسکی آرام و با درد وحشتناک پایش، با هر جان کندنی که بود روی صندلی عقب نشست.

آراز رو کرد به آسکی که لب به دندان کشیده بود و زانویش را می فشرد:

- حالت بهتره؟ زانوت درد نمی کنه؟

دایان گوشه چشمی به آراز انداخت؛ دایه ی بهتر از مادر شده بود؟

- دکتری تو؟

خشم آلود سمت دایان گردن کشید:

- نه اما انسانم.

دایان همان طور که آراز را نگاه می نگریست مسیر خانه اش را با سرعت هرچه تمام در پیش گرفت.

آسکی زیر چشمی دایان را پایید:

- فقط یه ذره زانوم درد می کنه.

پرنده ی غم بر قلب آراز نشست؛ معصومیت این دختر دل سنگ را هم آب می کرد، جنس دایان چه بود؟

- میخوای بریم دکتر؟

- رسیدیم خونت، مرسی از کمکات.

نگاهش را معطوف دایان کرد و محتاط نجوا کرد:

- بهت اعتماد دارم می دونم نامرد نیستی.

- شب بخیر.

آراز سری از تاسف تکان داد، در ماشین را بست و در لحظه ی آخر آسکی را دید که با نگاهی مملو از تمنا خیره به او بود.

دایان آئینه جلوی ماشین را روی صورت آسکی تنظیم کرد و به راه افتاد:

- از این به بعد مطب و تفریح و خرید تعطیل.

بغضش را قورت داد و لب گزید.

- آزادی جنبه می خواد که ثابت کردی نداری، شیشه ماشینم بکش پائین بوگند الکلت داره خفم می کنه.

چرا اصرار داشت مردانگی بکشد و خورد کند تکه های این خورد شده ی بی سرزبان را؟

- میشه شیشه رو نکشم پائین، سردم میشه.

- به جهنم، بمیری هم مهم نیست برام.

دست آسکی از حرکت ایستاد ، قلبش هم. نور چشمانش خاموش شد و لحظه ای مرد. از نظرش مسخره آمد در آن لحظه یادِ جمله ای از کتاب محبوبش افتاد که نوشته بود " مثل سلول سرطانی در من تکثیر شدی و مرا به کام مرگ کشاندی، تو در من زندگی کردی و من در خودم مُردم." وارد حیاط عمارت که شدند آسکی از ماشین پیاده شد و بی توجه به نگاه غم زده ی ابوالفضل وارد اتاقش شد. گفته بود بمیرد هم مهم نیست. آرام در اتاقش را قفل کرد.

ـــــ

دایان همان طور که با سوئیچ در دستش بازی می کرد از پله ها بالا رفت، جلوی در اتاقش ایستاد؛ خیلی دردش آمده بود؟ دوستانش همیشه به او می گفتند که دستِ سنگینی دارد. چشم بست و سرش را بالا گرفت؛ بیزار بود از این که دست روی موجود ظریف بلند کند. سعی کرد خود را قانع کند:

- حقش بود خب فرار کرده نباید که نازش می کردم.

صدایی درونش تشر زد:

- این که بهش سیلی بزنی و زانوشو بشکونی کار درستی بود مثلاً؟

صدای آسکی در مغزش اکو شد و روحش را چنگ انداخت؛ "گم شده بودم". وارد اتاقش شد ، عذاب وجدانی وحشتناک مانند خوره روحش را می خورد. صدای دیگری در مغزش اکو شد اگه ناحق زده باشی چی؟ اون دنیا چه جوری می خوای تو صورت عموت نگاه کنی؟" لباس هایش را با یک دست گرم کن تعویض کرد. مستاصل روی تخت دراز کشید " بهش تهمت زدم اگه واقعا گم شده باشه چی؟" پتو را روی خودش کشید و چشم روی هم گذاشت، بلافاصله چهره ی سیلی خورده و بهت زده آسکی جلویش به نمایش درآمد، با شدت بیشتری چشم هایش را فشرد، مغزش اما عصبی تمام صحنه های آن شب را برایش نمایش می داد گویی داشت دایان را محاکمه می کرد. کلافه پتو را کناری زد و نشست. سرش را روی دستانش گذاشت و فکر کرد، چه باید می کرد؟ دمی محکم گرفت برخاست و به سمت اتاق آسکی گام برداشت. رو به روی اتاق دختر که قرار گرفت دستش را روی دستگیره ی اتاق گذاشت:

- اگه واقعاً فرار کرده باشه چی؟

دستگیره را رها کرد، قلبش زمزمه کرد؛ " می خوای غرورت و زیر پات بذاری؟" مغزش اما خط روی احساس کشید؛ " باید باهاش حرف می زدی نباید قضاوتش می کردی." سردرگم از مجادله ی بین قلب و مغز باز دستگیره را گرفت؛ " اگه از عمد رفته باشه چی؟ این جوری فقط خودت و سبک می کنی." برای رهایی از شر این افکار مالیخولیایی سرش را به طرفین تکان داد و وارد اتاق شد. چشم چرخاند تا آسکی را بیابد اما هر چه گشت او را ندید.

- آسکی.

وارد اتاق لباسش شد به امید این که آن جا باشد اما باز هم خبری نبود. با اخم و شک دور تا دور اتاق را از نظر گذراند، اخم هایش شدیدتر و دستش مشت شد.

- عوضی باز فرار کرده.

چرخید تا ازاتاق خارج شود که نگاهش معطوف باریکه نور زیر در حمام شد به طرف در رفت و با دو انگشتش آرام ضربه وارد کرد:

- آسکی؟

جوابی دریافت نکرد، تقه ای دیگر:

- آسکی، چرا جواب نمیدی؟

مکثی کرد و با شدت در حمام را گشود؛ رفتن روح از تنش را به وضوح حس کرد، وان آبی که قرمز شده و دخترکی در عمق وان دراز کشیده با چشمانی بسته. چند ثانیه ی اول در حال پردازش صحنه ی روبه رویش بود و وقتی به خود آمد که آسکی بی جان در آغوشش بود و سراسیمه به سمت ماشین می دوید.

-----

ثریا ایستاده بالای تخت آسکی نگاهی به دستان خراش افتاده اش کرد:

- خب آخه چرا باید این کارو بکنه؟ نکنه کسی چیزیش بهش گفته؟

طلعت دستانش را در سینه قفل کرد و رو از آسکی گرفت:

- نه والا کسی کاریش نداشته.

دایان همان طور که سرش زیر بود و اخم غلیظی بر پیشانی اش پیوند خورده بود، به طلعت نگریست. شهیاد نگاه خصمانه اش را به دایان انداخت؛ بالاخره به دام افتاد. لب تر کرد و خروشید:

- هرچی که هست پا توام وسطه، تمام روزش و با تو بوده، هرچی که هست تو هم در جریانی.

چه می گفت؟ می گفت که به صورت عموزاده سیلی زده؟ که هر چه را که نباید به او نسبت داده؟

- به تو چه؟ آره می دونم، اصلاً خودم این جوریش کردم، میخوای چی کار کنی؟

ثریا طاقت تمام کرده فریاد کشید:

- دایان بگو چه بلایی سر این طفل معصوم اومده؟

چشم دوخت به جمعی که مات دهانش بودند، شاید اولین باری بود که نگران میدیدشان، آن هم برای آسکی.

- رفتم تو اتاقش دیدم این جوری افتاده تو وان، منم سریع آوردمش این جا.

طلا تار موی آسکی را زیر روسری اش داد و غمگین به حرف آمد:

- الهی بمیرم سابقه خودزنی نداشت اصلاً، خیلی ازش غافل موندیم.

دایان گردنش را کمی کج کرد و تای ابرویی بالا داد، این ناپرهیزی ها از عمه ها بعید بود!

پرستار وارد اتاق شد و با دیدن جمعیت آن جا اخمی کم رنگ چاشنیِ سیمایش کرد:

- معذرت می خوام، اما اتاق بیمار باید خلوت باشه فقط یک نفر داخل بمونه.

همه ی نگاه ها سمت دایان کشیده شد انگار که می دانستند اجازه ی ماندن کسی جز خودش را صادر نمی کند، اما برخلاف تصورشان دایان برخاست و آرام از اتاق خارج شد. شهیاد سرخوش از میدان خالیه پیش رویش رو سمت آن ها کرد:

- دایان رفت، شما هم برید من خودم بالاسرش وایمیسم.

طلعت کیفش را برداشت دستی به مانتویش کشید و به سمت در راه افتاد:

- من اگه بخوامم نمی تونم بمونم، برم ببینم آراد و داداش رسیدن اصفهان یا نه.

طلا اما کیفش را داخل کمدِ اتاق گذاشت و سری تکان داد:

- تو برو من و ثریا می مونیم شاید به هوش اومد چیزی احتیاج داشت.

پرستار رو کرد سمت آن ها و لب زد:

ـ بیمار خون زیادی از دست داده و گروه خونیش هم اُ مثبت هستش و بانک تموم کرده بینتون کی اُ مثبت هستش؟

ثریا مردد شانه بالا داد و به طلا نگریست:

ـ من که نیستم.

ثریا اخمی ناشی از نگرانی کرد و همراه طلا و از اتاق خارج شدند.

- شما هیچ کدوم گروه خونیتون اُ منفی نیست؟

شهیاد نگاهی به آن ها انداخت و شانه بالا داد:

ـ من که نه.

ثریا نگاهش را معطوف طلعت کرد:

- من با تو میام عمارت که واسه آسکی یه دست لباس تمیز بیارم.

طلعت کیفش را روی شانه اش انداخت، سری تکان داد و همراه ثریا از بیمارستان خارج شد.

----

دایان با چشمان ریز شده مادر و عمه اش را زیر نظر گرفت. سیگارش را زیر پا انداخت و وارد راهروی بیمارستان شد. طلا با دیدن او از روی صندلی برخاست و لبخندی به روی او پاشید.

- دایکه و عمه کجا رفتن؟

- مامانت رفت واسه آسکی لباس بیاره طلعت هم رفت ببینه آراد و بابات به کجا رسیدن.

سری تکان داد و کنار طلا روی صندلی نشست؛ شهیاد در اتاق بود هنوز؟

تو گروه خونیت اُ منفی نیست؟-

- واسه چی؟

- آسکی خون می خواد بیمارستانم کمبود خون داره.

گره ی غلیظی بین ابروانش بست:

- یعنی چی؟ مگه می شه بیمارستان کمبود خون داشته باشه؟

- میگن گروه خونیش کمیابه.

دایان کلافه دست بر صورتش کشید و نفسش را محکم بیرون داد و سپس از جای برخاست.

- کجا میری دایان؟

- میام حالا.

به سمت اتاق تزریقات قدم برداشت، ضربی بر در زد و وارد شد. پرستار که مشغول چیدن سرنگ ها داخل قفسه بود بازگشت و با دیدن هیبت مردانه و چهره ی جذاب اما اخمالوی دایان لبخند پسرکشی زد:

- امرتون؟

دایان نگاهش را دور اتاق یک دست سفید چرخاند:

- می خوام به یکی از اعضای خانوادم خون اهدا کنم.

سرنگ را به همراه شیشه ای لوله شکل از قفسه برداشت:

- گروه خونیشون چیه؟

اُ منفی.-

- و گروه خونیه خودتون؟

روی صندلی نشست و چشم بست:

از منم اُ منفیه.-

خون می داد تا آسکی بیدار شود، که حرف بزند، بیزار بود از پرونده های بسته نشده ی زندگی اش. از این پرونده ای که باز بود و چیزی از آن نمی فهمید، بیزار بود از مسائل ناتمام مانده ی خودش. خون می داد که بتواند این مسائل را حل کند، که این پرونده را ببندد، تا عذاب وجدانش را خفه کند.

پرستار سری تکان داد و با پنبه و سرنگ به سمت دایان رفت:

- آها برای خانمِ افشار می خواستیم.

دست دایان را به الکل آغشته کرد، تن صدایش را نازک کرد و لحنی لوسی به خود داد:

می دونستید نادرترین گروه خونی اُ منفی هستش؟-

پاسخی نداد، حوصله ی این اطوار ها و سوالات مسخره را به هیچ عنوان نداشت. اما پرستار که دلش جایی میان آن گره ی ابروها گیر کرده بود مصمم ادامه داد:

- فقط هفت درصد از مردم جهان این گروه خونی و دارن، مشخصه خیلی خوش شانسید.

پرستار مغموم از حرف های بی جوابش، تابی به گردنش داد:

- همیشه انقدر کم حرفید؟

- همیشه انقدر پر حرفی؟

لبخند پرستار روی لبش خشک شد، دستش هم. نگاهش را بالا کشید و به دو چشمِ بسته در فاصله ی چند میلی متری اش چشم دوخت؛ نمی دانست دایان بیزار است از زیاده گویی و چه ناگوار فهمیده بود. اخمی غلیظ روی پیشانی نشاند، سرنگ را از دست دایان خارج کرد و تحقیر شده پنبه روی دست او گذاشت سپس بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. دایان پر حرص پنبه را برداشت و گوشه ای پرتاب کرد، چنگی درون موهای شب رنگش کشید؛ این حس بده عذاب وجدان یقیناً از پای درش می آورد.

ـــــــــ

طلعت وارد سالن نشیمن عمارت شد و موبایلش را در آورد، کیفش را به خدمت کار داد وشروع به شماره گیری کرد. ثریا سریع وارد اتاق آسکی شد تا لباسی برای او بردارد. در کشوی روسری هایش را گشود و شالی مشکی رنگ با طرح پولک انتخاب کرد اما همین که خواست کشو را ببندد، قابی با عکس دایان پنهان شده جایی میان شال ها توجهش را جلب کرد؛ آهسته قاب را در دست گرفت، دایان به صخره ای تکیه زده بود و خیره به دریا هندزفری در گوش داشت، مشخص بود که عکس پنهانی گرفته شده، معنی این قاب چه بود؟ اخمی از سرِ گنگی برسیمایش افزود؛ آسکی دل باخته ی پسرش بود.

----

دایان بی حوصله روی صندلی نشسته بود و به لوله های شیشه ای که از خون او پر میشدند نگاه می کرد. قسم می خورد اگر نوشیدنی می نوشید مانند آبکش از دستانش بیرون ریخته می شد این قدر که سرنگ در دستش فرو کرده بودند.

پیرزن پرستار که به جای آن پرستار جوان آمده بود برخاست:

- سعی کنید این چند روز جیگر زیاد مصرف کنید جبران خون هایی که از دست دادید.

دایان پنبه ی نفرت انگیز را از روی دستانش برداشت همین که ایستاد سیاهی رفتن چشمانش باز وادار به نشستنش کرد.

پیرزن از زیر آن عینک های ته استکانی اش نگاهی به دایان کرد:

- بدنت الآن ضعیفه یهویی بلند نشو.

بی حوصله سرش را تکان داد و از آن جا خارج شد. وارد اتاق آسکی شد که بهوش آمده بود و با طلا و شهیاد صحبت می کرد. تکیه به چهارچوب در داد:

- به لطف خانم بیمارستان شده آدرس دوممون.

همه ی نگاه ها به سمتش سوق داده شد. قدمی به جلو برداشت و ادامه داد:

- زیر سایَت با پرسنل بیمارستان دوست شدیم دیگه همه میشناسنمون.

طلا با چشم و ابرو به دایان اشاره کرد که الآن وقت این حرف ها نیست. شهیاد با اخم به سرم آسکی خیره شد، دلش جوابی می خواست بس دندان شکن برای پسر دایی که جای زبان نیش در دهان داشت. دایان بی توجه به اشاره های طلا و اخم های شهیاد تای ابرویی بالا داد:

- خب؟ چه توجیهی واسه این بچه بازیه مسخرت داری؟

آسکی مشغول بازی با ملحفه اش شد؛ توجیه می خواست مگر؟ گفته بود بمیرد هم مهم نیست، چه توجیهی می خواست؟

- ب...ببخشید... من ... واقعاً نمی دونم چرا این کارو کردم.

دایان نگاهی به سرم نصفه انداخت و غضبناک غرید:

- من می دونم چرا این کارو کردی؟

آسکی با ترس به او نگاه دوخت؛ فهمیده بود؟ رازش برملا شده بود؟

- از بس لوس شدی. عمو بلد نبود چه طوری بارت بیاره خودم باید ریکاوریت کنم از اول همه چیو یادت بدم.

- دایان بس میکنی یا نه؟

نگاهی تحقیر آمیز حواله ی سر تا پای شهیاد کرد:

- سرشی یا تهش؟

شهیاد با همان اخم خیره به سیمای دایان شد:

- سر و ته چی؟

بدن این که چشم از آسکی بگیرد در حالی که نیم رخش سمت شهیاد بود غرید:

- پیاز، سرشی یا تهش؟

شهیاد اما برخلاف دایان کامل به سمتِ او چرخید:

- تو فکر کن من خوده پیازم.

- اون وقت پیازجان شما تو مراسم تشیع جنازه کجا تشریف داشتی؟ موقع دزدیده شدنش چی؟ گم شده بود کجا بودی؟

طلا گردن کشید و بالحنی نیمه داد خروشید:

- بسه خجالت بکشید همش عین سگ و گربه میفتید به جون هم.

شهیاد نگاهی چپ به دایان انداخت و سکوت کرد.

- به من چپ نگاه نکن که چشم چپت و در میارم.

طلا طاقت تمام کرده دستش را کنار گوشش نگه داشت و جیغ کشید:

- بس می کنید یا پرتتون کنم بیرون؟

دایان دستانش را در سینه قفل کرد و با اخمی غلیظ نگاه به آسکی دوخت، آسکی اما جرات بالا آوردن نگاهش را نداشت؛ این رفتارهای دایان بو می داد، بوی دعوایی اساسی.

ـــــ

ثریا به همراه شهرزاد وارد اتاق آسکی شدند. شهرزاد به محض دیدن آسکی عینک دودی اش را از روی موهای برداشت و با قدم هایی بلند به سمت آسکی رفت و در همان حال که او را می بوسید لب زد:

- آخه دختر من چی بگم تو؟ این دیگه چه کاری بود کردی؟ عزیزم اگه چیزی ناراحتت می کنه بیا بهم بگو باهام درد و دل کن به خدا نمی دونی از دیشب تا حالا چه حالی دارم.

دست شهرزاد را در دستش فشرد؛ انگیزه ای برای صحبت در این موضوع نداشت، حرف زدن راجب این قضیه به طرز فجیعی خجالت زده اش می کرد وغمگینش می کرد.

- همه ی آدم‌ ها یه وقتایی یه حالی دارن که چیزی که انجام میدن اون لحظه آرومشون می کنه، کاری که شاید بعداً از نظر همه دیوونگی باشه. اون لحظه می طلبید که من همچین کاری انجام بدم، چیزی که الآن از نظر تو دیوونگیه اما اون لحظه من و آروم کرد.

ثریا همان طور که لباس هارا از کیف در می آورد زیر چشمی به آسکی نگاه می کرد؛ یعنی ممکن بود علت حال بدش دایان باشد؟

شهرزاد افسوس وار نگاهی به سرمِ خون کرد:

- چی بگم والا تا جات نباشم که نمی تونم چیزی بگم، بیا دیگه راجبش حرف نزنیم. شهیاد و مامان طلا کجان؟

- عمه طلا که رفت چندتا آب میوه بخره، شهیادم رفت پذیرش پول بیمارستان وحساب کنه.

ثریا در کمد را بست و روی صندلی نشست:

- یه چند ساعت دیگه مرخص میشی از این گرفتگی در میایی، حال و هوا بیمارستان آدم و روانی می کنه.

شهرزاد کنار ثریا نشست و مشغول کار کردن با موبایلش شد. در همین لحظه طلا با پلاستیک حاوی چند آب میوه وارد شد و با دیدن ثریا و شهرزاد لب گشود:

- عه شما کی رسیدید؟

شهرزاد برخاست پلاستیک هارا از دست مادرش گرفت و شروع به چیدنشان داخل یخچال کوچک اتاق کرد. طلا خسته کیفش را روی تخت گذاشت:

- مامان جان تو دیگه چرا اومدی؟ چند ساعت دیگه برمی گشتیم ما.

ـ حالا که دیگه اومدم.

ثریا نگاه اش را به آسکی دوخت و لب زد:

- دایان کجاست؟

نرم اخم در هم کشید و با به یادآوردنِ چند دقیقه ی قبل لحنش را تلخ کرد:

- موبایلش زنگ خورد رفت بیرون.

طلا گلویی صاف کرد و کنایه وار به حرف آمد:

- حالا چرا فرار کرده بودی؟ عمه این کارا چیه انجام میدی؟ می دونی چقدر نگرانت شدیم؟

آرام درون لپش را گاز گرفت؛ چه قدر هوای دلش گرفته بود.

- فرار نکردم، گم شده بودم.

طلا جفت ابروانش را هم زمان بالا داد و با لحنی تعجبی پاسخ داد:

- وا، کجا گم شده بودی؟ مگه بچه ای؟

- موبایل و کیف پولم و جا گذاشته بودم، مسیرم گم کرده بودم.

لحن ثریا اما متفاوت با طلا بود؛ این دختر دلداده بود، دختره عاشق هم ضعیف بود.

- دیگه تموم شد عزیزم بهش فکر نکن، نمی خواد خودت و اذیت کنی.

طلا کمی نشست و سپس روبه شهرزاد گفت:

- بلند شو ما بریم دیگه کلی کار دارم.

شهرزاد بی میل برخاست آسکی را بوسید، خداحافظی کرد و همراه طلا از اتاق خارج شد.

ـــــ

شماره ی مادرش را گرفت و ماشین را به کنار خیابان هدایت کرد:

- دایکه.

- جانم عزیزم؟

- هروقت خواستین مرخصش کنید زنگ بزنید بیام دنبالتون.

- مگه کجا رفتی خودت؟

با انگشتِ اسبابه گوشه ی لبش را نوازشی کرد:

- پس یادتون نره زنگ بزنید.

ثریا که متوجه بی حوصلگی پسرش شد آرام نجوا کرد:

- باشه خداحافظ.

و اتصالی که از سوی دایان پایان یافت. ثریا زیرلب چیزی زمزمه کرد و موبایل را در کیفش انداخت.

- دایان بود؟

نگاه موشکافش را به چشمان سوالی آسکی انداخت؛ یعنی واقعاً عاشق پسرش بود؟

- آره.

آسکی با حالتی که سعی بر نشان دادن بیخیالی داشت بالشت پشتش را مرتب کرد:

- آها، چی می گفت؟

- گفت هر وقت خواستیم بریم باهاش تماس بگیریم. کمپوت آلبالو می خوری زن عمو؟

ـ مرسی.

مغموم مشغول بازی با انگشتانش شد؛ چرا انتظار داشت دایان نگرانش باشد؟ چرا دلش نمی فهمید دایان مانند بقیه ی انسان ها نیست؟ که نباید از او این چنین توقع بی جایی داشته باشد؟ دروغ نگفته بود انگار، می مرد هم برایش مهم نبود.

- نمی خواد بهش زنگ بزنید میگیم ابوالفضل بیاد.

چه می دانست از حال و روزِ ابوالفضل؟ جان داده بود در این چند روز و کسی چه می دانست برای چه؟ برای که؟

- ناراحت نشو عزیزم احتمالاً کاری براش پیش اومده.

آسکی آب دهانش را قورت داد و با لحنی محکم غرید:

- ناراحت نشدم، گفتم حالا که کارش مهم تره وقتش و نگیریم الکی.

غنچه لبخندی کنارِ لبان ثریا لم داد؛ پس دخترک قهر کردن هم بلد بود!

- تو نگران وقتش نباش، وقتی گفته میام یعنی میاد.

شهیاد وارد اتاق شد. پلاستیک داروها را روی میز جلوی تخت گذاشت و با دیدن ثریا به سمتش رفت:

- عه زندایی شما کی اومدین؟ مامان کجاست؟

همان طور که نگاهی به داروها می انداخت پاسخ داد:

- کار داشت رفت، منم همین الآن اومدم.

شهیاد طرف آسکی رفت تاری از موهای بیرون زده اش را کشید:

- احواله تیغ زن ما چه طوره؟

تار مویش را زیر روسری هدایت کرد و با خجول به حرف آمد:

- خوبم.

شهیاد لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت.

----

دایان چشمانش را ریز کرد و آرام غرید:

- من که می دونم بوی پول خورده به مشامت سر و کلت پیدات شده پس مثل آدم بگو چه قدر می خوای تا شرت و واسه همیشه کم کنی؟

مرد کلافه سری تکان داد؛ حتی زبان نفهمی هم حدی داشت!

- چرا نمی فهمی حرفم و؟ میگم می خوام جبران کنم می فهمی جبران!

دایان با همان چشم های ریزشده اش جفت ابروانش را بالا انداخت:

- واسه جبران خیلی دیر شده. الآن فقط واسه تضمین جونت می تونی دمت و بذاری رو کولت و از راهی که اومدی برگردی، منم حرف هایی که زدی و نشنیده بگیرم، هوم؟

مرد کتش را مرتب کرد و همان طور که از پشت میز برمی خاست غرید:

- چیزی و که خودم بهتون دادم خودمم ازتون پس می گیرم.

دایان لبخند تمسخر آمیزی زد و تند تند سرش را به نشان تائید تکان داد.

ـ بتاز ببینم به کجا می خوای برسی؟

با صدای زنگ موبایل و نقش بستن نام " دایکه گیانم " برخاست و همان طور که به سمت در خروجی رستوران می رفت تنه ی محکمی را حواله ی مرد کرد.

-----

ثریا لباس های آسکی را روی میز گذاشت و سعی کرد در پوشیدنشان به او کمک کند. دایان اما به چهارچوب در تکیه زده بود و طبق عادت با سوئیچش بازی می کرد:

- تموم نشد؟

ثریا شلوارلی آسکی را نشان داد و تند گفت:

- می خواد شلوارعوض کنه اگه رخصت بدی؟

دایان نیش خندی زد و با لحن شیطنت آمیزش نیم رخش را به آن ها نشان داد:

- رخصت میدم فقط میز و بدین اونورتر جلو دیدم و گرفته.

خون به صورت آسکی جهید و موذب دستش را روی بازوی دست دیگرش گذاشت. ثریا حیران از این بی حیایی پسرش چشم گرد کرد و تشر زد:

- برو بیرون بی حیا، خجالتم خوب چیزیه.

دایان با همان لبخند تکیه از در گرفت و در حالی که خارج میشد شانه بالا داد:

- به هرحال کمک خواستید استقبال می کنم.

آسکی علارقم قندهایی که در دلش آب می شد از این شیطنت های دوست داشتنی اخم کم رنگی را حواله ی دایان کرد. چندی بعد آسکی و ثریا آماده از اتاق خارج شدند و به همراه دایان و شهیاد به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردند.

ــــــ

شهرزاد، باران و بارانا روی تخت اتاق آسکی نشسته و بی حرف به یک دیگر او بودند، آسکی نظر کوتاهی بر سیمای آن ها انداخت. دوساعتی میشد که از بیمارستان آمده بود و این سه به هوای ملاقات داخل اتاق نشسته بودند. چند دقیقه ی اول به حال و احوال پرسی گذشت و الآن اما مسکوت به هم خیره بودند. بی حوصله تر از آن شده بود که بخواهد بیش از یک نفر را اطرافش تحمل کند؛ آن یک نفر اگر دایان می بود هم که بیش تر باب میلش بود. گلویی تازه کرد و در حرف زدن پیش قدم شد:

- شنیدید میگن ملاقاتی مریض کوتاهش خوبه؟

بارانا همان طور که با موهایش بازی می کرد پاسخ داد:

- خب تو که مریض نیستی.

شهرزاد هم دستش را از زیر چانه برداشت:

- تازشم ما تو یه عمارت زندگی می کنیم پس ملاقات کننده حساب نمی شیم.

آسکی درمانده از پرویی آن ها لبخندی اجباری زد، خیلی وقت بود که فرصتی برای مطالعه نداشت و امروزش را هم این گونه داشت از دست می داد.

باران نگاهی به کتاب روی پای آسکی انداخت:

- واسه ما هم‌ بخون.

- شاید خوشتون نیاد.

شهرزاد همان طور که روی شکم دراز کشیده بود و پاهایش را در هوا تکان می داد چشم بست و به حرف آمد:

- فوقش میگیم بسه نخون.

خوب بی راه هم نمی گفتند؛ این گونه حداقل اندک مطالعه ای هم می کرد، دستش را مشت شده جلوی دهانش نگه داشت صدایی صاف کرد و شروع به خواندن کرد:

ـ اعتراف می کنم که یه بمب ساختم. بله من یه بمب واقعی ساختم و بعدش هم فرستادنم تیمارستان. چرا بمب گذاری کردم؟ راستش بعضی وقت ها مذاکره راه به جایی نمی بره، یعنی صحبت کردن بی فایده است، مثل وقتی که کسی که دوسش داری بی دلیل یهو رهات می کنه، یا بی دلیل نسبت بهت بی تفاوت میشه، یا مثل داستان من، کسی که سال ها عاشقش بودم، من و فراموش کرد و حالا یکی دیگه جای من اومده. این جور مواقع فقط یه راه حل می مونه، باید بمب گذاری کرد. البته بمب گذاری هم اصول خاص خودش رو داره، مثلاً باید بدونی از چه بمبی کجا استفاده کنی. یه سری از بمب ها هستن که ساعتی ان، که البته من بهشون اعتقادی ندارم، چون همیشه از چیزهای تاریخ انقضا دار بدم می اومده، من عاشق بمب هایی ام که وقتی بازشون می کنی، بنگ! منفجر می شن. برای شروع چند تا بمب کوچیک و بزرگ پیدا کردم و توی یه چمدون جاسازشون کردم، اما مهم ترین قسمت بمب، چاشنیشه، یه چاشنی که بتونه اون دو تا لعنتی رو بفرسته رو هوا. همه چیز طبق نقشه جلو رفت، بمب رو با یه دسته گل و شیرینی فرستادم به ساختمون شماره هشتاد و چهار، جایی که اون دو تا لعنتی بودن، وقتی که مطمئن شدم بمب به دستشون رسیده برای حفظ ارزش دراماتیک کار با پلیس تماس گرفتم و گفتم که توی اون ساختمون یه بمب کار گذاشتم. اما اون ها رد من رو زدن و سر پنج دقیقه محاصره ام کردن، من هم برای همون ارزش دراماتیک و صد البته کاریزماتیک شخصیتم در حالی که دست هام پشت سرم بودن و لبخند می زدم گفتم: وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود، هنوز هم فکر می کنم یه پسر بچه ام! من رو دستگیر کردن و به اداره پلیس بردن، اون جا به جای اینکه مثل یه جنایتکار با من برخورد کنن، مثل یه دیوونه برخورد می کردن، چون اون ها رفته بودن و چمدونی که من توش بمب جاسازی کرده بودم رو دیده بودن. توی اون چمدون، نه باروت بود، نه تی ان تی بود، و نه هیچ ماده منفجره دیگه ای. پر بود از نامه هایی که واسش نوشته بودم، شعرهایی که واسش گفته بودم. شونه ای که فکر می کرد گمش کرده اما دست من بود، هنوز چندتاری از موهاش لای شونه گیر کرده بود. جعبه موسیقی که جا گذاشته بود، همیشه یه آهنگ میزد تا به یاد بیاره، دریاچه قو چایکوفسکی. اما مهم ترین قسمتش چاشنی بود، چاشنی بمب من هم عطری بود که همیشه می زد. خاطرات قاتل های بی رحمی هستن، من هنوز هم میگم که یه بمب ساختم، یه بمب واقعی!"

آرام کتابش را پائین آورد و به چهره های متاثر روبه رویش چشم دوخت. شهرزاد خیره به نقطه ای نامعلوم نجوا کرد:

- آسکی فکر می کنی اگه یه روز بخوای از این بمب ها بسازی چیارو می ذاری تو چمدون؟

آرام کتاب را روی پایش گذاشت و به فکر فرو رفت؛ اگر روزی قصد می کرد برای دایان چمدانی از بمب بسازد فقط دفترخاطراتش و آن قاب عکس پنهان شده در کشوی لباس هایش را استفاده می کرد. قاب عکسی که حامل تصویری از دایان تکیه زده به صخره ای خیره به دریا و مشغول گوش دادن آهنگ با هندزفری اش بود، لحظه ای که آسکی با گوشی موبایلش ثبت کرده بود. شاید منفجر کننده ترین بمب چمدان برای دایان همین عکس می بود، عکسی که خودش هیچ وقت از وجود آن خبر نداشت.

با باز شدن در اتاقش و نقش بستن هیبت دایان در آن گره ی افکارش پاره شد. دخترها سریع از حالت درازکش در آمدند و دستی به ظاهرشان کشیدند. دایان‌ با همان یک دست در جیبش لبخند کجی زد و در را بست.

- میگم چرا عمارت ساکته نگو دورهمی مرغاست.

باران ذوق زده از دیدار دایان لبخندی دندان نما زد:

- فقط جا تو خالی بود که اومدی عزیزم.

آسکی همان طور که سرش پائین بود نگاهی چپی به او انداخت؛ خودشیرین.

دایان با همان لبخند جذابش سری تکان داد و لبه ی تخت کنار بالشت آسکی نشست و یک دستش را روی تاج تخت دراز کرد.

- دخترعمو بهتره یا نه؟

آسکی آرام کتابش را نوازش می کرد:

- به لطف شما هنوز نه.

لبخند دایان جان گرفت:

- تیکه می ندازی نفله؟

آسکی اما ترجیح داد به جای پاسخ دادن عطر تلخ و وحشیه ی او را به شامه بکشد؛ عجب عطر نفس گیری. اولین بار بود که دایان با میل و رغبت خودش به او نزدیک شده بود و لحظه شماری می کرد تا این لحظه را در دفتر خاطراتش ثبت کند. شهرزاد از جای برخاست، حس کرد نیاز است تنهایشان بگذارد، حس کرد که حرف های ناگفته بینشان زیاد است.

- ما می ریم دیگه.

عجیب حس و حال آسکی جانی تازه گرفت با این جمله، برای حفظ ظاهر لبخندی زد:

- بودین حالا.

شهرزاد همان طورکه دست باران و بارانا را گرفته بود لب زد:

- نه دیگه خیلی موندیم‌.

باران دستش را از دست شهرزاد بیرون کشید و لجوجانه رو تلخ کرد:

- وا، من و چی کار داری؟ من هنوز می خوام بشینم.

دایان تا که آن لحظه مجادله بینشان را نگاه می کرد، لگد آرامی نثار پای باران کرد:

- پاشو برو به حرف شهرزاد گوش کن.

باران مشت ظریفش را پر حرص روی تخت کوبید سپس برخاست و همراه آن ها از اتاق خارج شد.

با خروج آن ها دایان رو کرد به آسکی:

- خب آسکی خانم ما منتظریم.

بدون این که چشم از کتابش بگیرد زمزمه کرد:

- منتظره چی؟

کتاب را از زیر دست آسکی بیرون کشید و روی میز عسلی پشت سرش انداخت.

- وقتی دارم باهات حرف می زنم فقط باید به من نگاه کنی.

گویی وزنه ای صد و بیست کیلویی به چشمانش بسته شده بود، بدون نگاه کردن به دایان در جنگه با خودش بود که چه بگوید؟ چه بگوید که هم معقولانه باشد و هم نمایانگر دلخوری اش؟ داغی دستی زیر چانه اش پوستش را سوزاند و خون در رگش منجمد ساخت.

- جواب ندادنت و بذارم پا نازه زیادت یا دل خوریت؟

قلب آسکی از شدت شوک ایستاد؛ کاش قدرتش را داشت که فریاد بزند، به این پسر بگوئید که این گونه ناجوان مردانه دل بردن روا نیست، تاب نمی آورد، جنبه اش را ندارد، یا باشد یا نباشد این نصفه و نیمه بودن ها فقط جانش را می گرفت و بس. نرم سرش را عقب کشید و دیگر با چه رویی به دایان نگاه کند؟

- دلخور نیستم.

تای ابرویی بالا برد و چشمان خمارش را باریک کرد:

- پس نازت زیاده، بگو چند می فروشی تا مشتری شیم؟

لرزش کمرنگی به جان دستانش افتاد و عرقی سرد روی کمرش نشست، درونش صدها زن مرثیه خوانش بودند که چرا نمی تواند در این آغوش مردانه حل شود؟ گم شود، جان دهد اصلاً تمام شود. دایان سرمست از این حجب و حیایه ذاتی و گلگونیه گونه های عموزاده ش برخاست:

- پاشو حاضر شو ببینم.

آسکی با همان بلوای راه افتاده در جانش زمزمه کرد:

- حاضر شم چی کار کنم؟

دایان کلافه نچی کرد، محبت به این جماعت ابداً نمی آمد. بازوی آسکی را در دست گرفت و بلندش کرد. آسکی شوکه از تماس دست دایان به بازویش به سیمای او زل زد:

- چته امروز دایان؟

دست دیگر آسکی را هم کشید و از تخت بیرونش آورد:

- تاثیرات اون بحث شیرینه شلوارلی تو بیمارستانه.

با چشمانی گرد شده مبهوت از این بی پروایی ها او را نگریست؛ در کتابی خوانده بود مردان قدرت تخیل بالایی در رابطه با جنس مخالف دارند و با کوچک ترین تلنگری تخیلات جنسی آن ها بیدار می شود یعنی دایان هم ...؟

- حاضر میشی یا خودم زحمتش و بکشم‌؟

با ترس و سردرگمی ناشی از شیطنت لحن کلام و چشمان دایان با لکنت پاسخ داد:

- ا... الآن ... حاضر ... می شم.

- یعنی عاشق این مطیع بودنتم.

قدمی عقب رفت و با اخم به دایان اشاره زد:

- خب برو بیرون تا حاضر بشم دیگه.

بدش نمی آمد اندکی این دخترعموی خجالتی اش را اذیت کند، دستانش را روی تخت ستون کرد و سرش را کمی کج:

- خب حاضر شو من همین جا نشستم کاریت ندارم که.

آسکی مردد با دست به او اشاره زد:

- خب برو بیرون تا حاضر شم دیگه.

نچی گفت و همزمان ابروهایش را بالا انداخت.

- صبح مامانم تو اتاق بود مجبور شدم برم بیرون الآن که دیگه کسی نیست، توام راحت باش.

ترس و تردید جایش را با خجالت و خشم تعویض کرد گردن کشید و توپید:

- خجالت بکش نامحرمی.

به سقف خیره شد و جفت ابروهایش را بالا داد:

- یعنی اگه محرم بودم عوض می کردی؟ ایول بابا.

آسکی عاصی شده از این حجم بی پروایی و سوتی وحشتناکی که داده بود فریاد کشید:

- دایان خجالت بکش به خدا نری بیرون نمیاما.

خب دیگر زنگ تفریح کافی بود؛ آرام از روی تخت برخاست که برود اما به یک باره چیزی یادش آمد که حیف بود اگر نمی گفت:

- راستی، اون مانتو صورتیه رو بپوش بیشتر بهت میاد عزیز دلم.

چشمانش را روی هم فشرد و به در اتاق اشاره کرد:

- برو ... بیرون.

دایان لبخندی از رضایت روی لب نشاند و از اتاق خارج شد.

ــــــ

آخرین نگاهش را در آینه به خود انداخت، راضی از ظاهرش نفسی عمیق کشید و از اتاق خارج شد. دایان با دیدن او موبایلش را در جیب فرو برد:

- یه ساعته داری لباس عوض می کنی؟

کیفش را روی شانه انداخت و ساعت مچی اش را نشان دایان داد:

- یه ربع شد کلاً.

هر دو دستش را در جیب فرو برد و به حرکت درآمد:

- بابا من که فرار نمی کردم حداقل یه کرم می مالیدی.

درگیر درست کردن شالش بود که با جمله ی دایان دستش از حرکت باز ایستاد:

- این خودشیفتگی از کجا نشات می گیره؟

بادی بر گلو انداخت و ابرویی بالا داد:

- سرچشمه نداره، خودم که کور نیستم دارم هر روز تو آینه می بینم کیف می کنم.

- اسمت و اشتباهی گذاشتن دایان باید میذاشتن نارسیس.

دایان هم با لحنی مانند او زمزمه کرد:

- من خیلی بیش تر از اون خودم و دوست دارم، هی چوقت با کشتن خودم به زیبایی شهر خیانت نمی کنم.

متحیر از این حجم اعتماد به نفس بازگشت تا پاسخی به دایان بدهد که صدای طلعت مانعش شد:

- کجا به سلامتی شال و کلاه کردی؟

دایان یک پله پایین تر آمد و با همان دستان فرو رفته در جیب جلوی آسکی ایستاد:

- من بهش گفتم حاضر شه، حرفیه؟

طلعت با لحنی آغشته به حرص و حسد از این صمیمیت پا گرفته بین آن دو غرید:

- ساعت چهار بعد ازظهرم می خواید برید مطب؟ خوبه تازه از بیمارستان مرخص شده.

دایان سرش را کمی کج کرد و با لبخند پاسخ داد:

- اونش دیگه به خودم و آسکی مربوطه.

و پس از اتمام حرفش دست آسکی را کشید و به سمت در رفتند. آسکی ابتدا به پشت سرش و سپس به دایان نگریست:

- کاش می گفتی داریم میریم بیرون.

- به اون چه من چی کار می کنم تو چی کار می کنی.

آسکی با همان نگاه و لحن نگرانش مجدد گفت:

- بالآخره عممونه، حالا پیش خودش چه فکرایی می کنه.

- هر فکری که می خواد بکنه مگه اربابته؟ مگه برده ای که واسه هر چیزی توضیح بچینی؟

این بار آسکی به نگاهی پر دلهره اکتفا کرد و چیزی نگفت. در ماشین‌ نشستند و از عمارت خارج شدند.

- خب آسکی خانم کجا بریم؟

همان طور که نگاهش به خیابان بود آرام لب زد:

- بریم سر خاک.

دلش در هوای خانواده ی از دست رفته اش بود، به ملاقاتی هر چند کوتاه هر چند با فاصله محتاج بود.

- می خواستم امروز و به گذشته فکر نکنی.

- هیچ کس نمی تونه از گذشتش فرار کنه.

دایان لب به دندان کشید؛ چه می گفت که تسکین باشد برای حال عموزاده؟

- نگفتم که فرار کنی گفتم یه امروز و بهش فکر نکنی یه ذره خوش بگذرونی.

سرش را چرخاند و خیره به نیم رخ دایان شد:

- اما من می خوام برم سرخاک.

او هم نگاه اش را معطوف آسکی کرد و مسیر را به سمت قبرستان کج کرد.

----

خیره به ورودیِ قبرستان ماشین را گوشه ای پارک کرد و رو به آسکی گفت:

- من دیگه پایین نمیام که راحت حرفات و بزنی، از این جا حواسم بهت هست.

آهسته سرش را تکان داد و از ماشین پیاده شد. با چه رویی داشت می رفت؟ نزدیک چهل روز از فوتشان گذشته بود و سر جمع چهار بارهم به دیدنشان نیامده بود. نزدیک مزارشان شد، تمیز و معطر از بوی گلاب و گل های کاشته شده در بالا سرشان. بغض در گلویش نشست و چشمانش تر شد؛ به خاطر این بی معرفتی می بخشیدنش؟ خودش، خودش را می بخشید؟ دستش را جلوی دهانش گرفت، خم شد و آرام هق هق کرد.

دایان نظاره گره دختری بود که آرام بین مزار پدر و مادرش دراز کشیده و خیره به آسمان بود که با صدای زنگ موبایلش نگاه از او گرفت:

- به جناب آقای افشار.

دندان قروچه ای کرد و سعی کرد تصویر مرد را با سیمایی خون آلود برای خودش متصور شود.

- دعا کن نبینمت.

مرد سرخوش قهقهه ای سر داد و گفت:

- آروم باش دایان جان، پسر تو چرا همیشه شمشیرت و از رو بستی؟ کنجکاوم ببینم دستت بهم برسه چی کار می کنی؟

دایان با همان حرص از لابه لای دندان های کلید شده اش غرید:

- این که کنجکاوی نداره، دستم بهت برسه میارمت همین قبرستونی که هستم.

- خوشگل منم پیشته؟

انگار که آتشفشانی درونش فعال شود به یک باره از ماشین پیاده شد وبا آخرین تن صدایش نعره کشید:

- به خداوندی خدا قسم هر جا باشی پیدات می کنم سرت و می برم می ذارم تخت سینه ت، دارم به زبون خوش میگم چه قدرمی خوای گورت و گم کنی؟

مرد راضی از نتیجه ی حرفش خنده ای کرد:

- گفتم ‌که پول نمی خوام امانتیم و می خوام پسرجون.

دایان مانند شیری زخمی دور خود چرخید، بی توجه به نگاه های خیره ی رویش:

- من داغ دیدن امانتیت و به دلت می ذارم حروم لقمه.

تماس را پایان داد و موبایل را داخل ماشین پرتاب کرد، محکم دستی بر چهره ی برافروخته اش کشید و به سمت آسکی گام برداشت.

- چرا رو زمین دراز کشیدی؟

تکه سنگ کوچکی برداشت و پائین مزار پدربزرگش شروع کرد به فاتحه خواندن.

آسکی با شنیدن صدای دایان اشک هایش را پاک کرد و نشست، لحظه ای سکوت کرد و سپس به حرف آمد:

- اون وقتایی که از رعد و برق تاریکی می ترسیدم همش بین مامان بابام‌ می خوابیدم، مامانم تا لحظه ای که خوابم ببره برام داستان تعریف می کرد و نازم می کرد.

دایان پائین قبر عمویش نشست و با قلوه سنگ آرام بر سنگ ضربه زد.

- الآن که نیستن چی کار می کنی؟

آهی کشید و بغض آلود نگاه اش را به سنگ بخیه زد:

- سعی کردم کنار بیام اما نشد، نتونستم، با چراغ روشن می خوابم یا زیر پتو قایم میشم.

دایان این بار سراغ مزار لیلی بانو رفت. آسکی اما یاد سوالی افتاد که همیشه ذهنش را درگیر کرده بود:

- دایان؟

دست دایان از حرکت ایستاد لب هایش نیز؛ همیشه این چنین با ناز نام او را ادا می کرد یا اولین بارش بود؟ سنگ را طرفی پرتاب کرد، ایستاد و دست هایش را در جیبش فرو برد:

- بگو.

- چرا تا قبل از چهلم براشون سنگ قبر گذاشتید؟ مگه چهل روز اول نباید فقط خاک باشه؟

زبانش را روی دندان آسیابش برد و با اکراه پاسخ داد:

- خان و خان زاده مسئلش فرق می کنه، توهین به حساب میاد تا چهل روز سنگ نداشته باشن. هر چند کلاً کسی تا چهل روز صبر نمی کنه و اکثراً تو مراسم هفتم سنگ و می ذارن.

متفکر آهانی زمزمه کرد، برخاست و خاک مانتویش را تکاند.

- بریم؟

دایان نگاهی به آسکی انداخت و به سمت ماشین حرکت کرد. با دیدن قطرات باران فکری در ذهنش شکوفه زد:

- می خوای یه جایی که تا حالا به هیچ کس نشون ندادم و ببینی؟

با شوق خود را به دایان رساند و چشم گرد کرد:

- آره، کجاست؟

لبخند مرموزی زد و به سمت مسیر نامشخصی ماشین را به حرکت در آورد.

آسکی مصمم و کنجکاوتر پرسید:

- خب بگو دیگه.

دایان یک تای ابرویش را بالا انداخت.

حس کنجکاوی اما شدیدتر در آسکی ریشه دواند:

- بگو دیگه تورو خدا .

دایان خنده ی صداداری به این پافشاری کرد:

- اگه بگم که دیگه سوپرایز حساب نمی شه فضول خانم.

جرقه ای در ذهن آسکی زده شد؛ دستانش را در سینه قفل کرد و به نشان قهر رو از دایان گرفت، مطمئناً دایان قهرش را اگر می دید از موضعش کناره گیری می کرد. دقایقی به همین منوال گذشت و دایان حرفی نزد، نفسی کشید، این روش ها روی دایان تاثیرگذار نبود. آرام سرش را به سمت دایان چرخاند، زمزمه وار و مظلوم نگاهش کرد:

- میگی؟

نرم میمک صورت آسکی را از نظر گذراند. آسکی چهره اش را مظلوم تر کرد تا شاید فرجی شود که دایان سرش را به صورت دختر نزدیک کرد و سپس آرام خواند:

- یه بار دیگه تکرار کنی برمی گردیم عمارت.

و خیره به خیابان شد‌. آسکی اما گر گرفته لب گزید و سرش را به صندلی تکیه زد.

ــــــ

با دیدن در سفید رنگ و عریض ورودی به اسطبل لب هایش به نشان پوزخند کج شدند؛ زمین های اسب سواری چیزی نبود که بخواهد سوپرایزش کند، خصوصاً در این هوای بارانی که خاک ها گل بودند و تنها چیزی که به هیچ وجه کیف نمی داد همین کار بود.

- چرا پوزخند می زنی؟

کمربندش را باز کرد و نگاه اش را به رو به رو دوخت:

- من و باش فکر کردم الآن می ریم کجا. این جا رو که خودمم می تونستم بیام.

از ماشین پیاده شدند و دایان مشغول درست کردنِ کلاه کاپشنش شد و در همان حال سرش را برای کارگران تکان داد:

- یعنی سوپرایز نشدی؟

برای جلوگیری از خیس شدن کیفش را روی سرش چتر کرد:

- خوبه اما نه در حد سوپرایز.

به محض باز شدن در اسطبل چند مرد با لباس های محلی به سمت آنان روانه شدند.

- خوش آمدید آقا، خوش آمدید خانم.

آسکی لبخندی زد و تشکر کرد، دایان اما به تکان دادن سرش اکتفا کرد و وارد شد. زمین‌ های اسب سواری محیطی عظیم بود که گرِداگِردَش پوشش گیاهی از انبوه جنگل ها قرار داشت و درست رو به روی در ورودی خانه ای ویلایی قرار داشت که اغلب در بهار و تابستان به این جا می آمدند.

- برو لباست وعوض کن و بیا.

آسکی نگاهی به سر تا پای دایان کرد و با کمی تردید لب زد:

- جدی جدی می خوای تو این هوا اسب سواری کنی؟

نفسی عمیق کشید و تای ابرویی بالا داد:

- نه آوردمت سک سک کنیم برگردیم.

آسکی مردمک در چشم چرخاند و نگاهش را معطوف اطراف کرد؛ از رفتارهای صبح دایان متعجب بود و فکر می کرد خواب دیده اما الآن مطمئن شد هیچ خوابی در کار نیست. اسب سواری در این هوای بارانی و زمین های گلی تنها از دایان بر می آید.

- من نمی خوام سوارکاری کنم می شینم تو آلاچیق.

دایان کلافه از این بحث و حرافی های آسکی چشمان تیزش را به او دوخت:

- چرا انقد ساز مخالفی؟ چرا نمی ذاری یه روز عین آدم باهات برخورد کنم؟ میگم برو لباسات وعوض کن باید یه کلام بگی چشم.

پیوند نرمی از این تشر بین ابروانش نشاند؛ به که می گفت دلش سوارکاری نمی خواهد؟ چرا هیچ لحظه ای بینشان بدون جدل نمی گذشت؟

بی هیچ حرفی به سمت اتاقک تعویض لباس رفت و مانتویش را با لباس های سوارکاری که شامل یک‌ جفت چکمه، دست کش و جلیقه مشکی رنگ بودند تعویض کرد در همین حین دایان هم مشغول تعویض لباس هایش شد. با سر اشاره ای کرد و یکی از مردها اسبش را برایش آورد، اسبی مشکی با پوست براقش عجیب مانندِ صاحبش رام‌ نشدنی و افسارگسیخته بود. آسکی دست به سینه ایستاده بود و با نوک پاهایش روی زمین اشکالی نامفهوم ترسیم می کرد، هر چه ماند اسبی برایش نیاوردند.