-اگه...اگه خوب بشه، سی تا گوسفند قربونی می کنم.
دیاکو همان طور که پشتش به آن ها بود با دستمال اشک هایش را پاک کرد و رو به آنان کرد:
-معلومه که خوب میشه، دایانم قدَر تر از این حرفاست، با یه تصادف که از پا در نمیاد، پهلوونه پسرم.
ــــــــ
پلک هایش لغزید، لای چشمانش را باز کرد، تمام تنش تیر کشید انگار هم زمان تمام استخوان هایش را شکاندند. فوراً چشمانش را روی هم فشرد؛ این دیگر چه کوفتی بود؟
پرستاری که مشغول رسیدگی به دستگاهش بود با دیدن چشمان نیمه بازش سریع به بیرون دوید و چندی بعد دکتر و چند پرستار وارد اتاق شدند.
ثریا با داد و گریه فریاد کشید:
-چرا این جوری می کنن؟ چش شده بچم ؟
دیاکو خواست وارد شود که پرستار اجازه نداد:
-آقا نمی شه وارد بشید.
-تورو...تروخدا...بچم.
آرام دیاکو را بیرون راند:
-نگران نباشید آقا به هوش اومدن.
ثریا روی زمین نشست و خیره به سقف هر دو دستش را روی دهانش گذاشت:
-خدایا شکرت، بهوش اومد، بچم بهوش اومد.
طلا و طلعت سرشان را روی شانه اش گذاشتند و اشک شوق سر دادند؛ این چند وقت تمام عذاب جهنم را با تارو پودشان حس کرده بودند.
دیاکو ثریا را در آغوش کشید و سرش را بوسید:
-دیدی؟ دیدی گفتم خدا حواسش هست، حواسش بود.
ــــــ
برخورد نور را به چشمانش حس کرد؛ آهسته پلک هایش را گشود. تار می دید، پلک محکمی زد، هم چنان تار می دید. موجودی سفید پوش در حال تزریق چیزی داخل سرم بود، سرنگ را در سطل پرتاب کرد و متوجه چشمان باز آسکی شد.
-بالاخره به هوش اومدی خانومی؟
بالاخره؟ مگر چند وقت بود؟ به هوش آمده بود؟ مگر بی هوش شده بود؟ توان حرف زدن نداشت. پرستار از اتاق خارج شد. خسته بود تمام تنش، پلک های سنگینش فقط خواب طلب می کردند و بس!
***
ناباور دستش را جلوی دهانش گرفت وهق زد:
-خدایا شکرت، خدایا شکرت، خدایا بچمو از تو گرفتم، خدایا...
شیرین مادرش را در آغوش کشید و اشک ریخت:
-دیدی مامان جون، نگفتم نگران نباش؟
شکوهی نفسی از سر آسودگی کشید و با دست صورتش را پوشاند:
-جبران می کنم اوس کریم، یکی طلبت.
پرستار با لبخند نگاهشان کرد و ادامه داد:
- فردا هم هر دوشون انتقال داده میشن بخش، در صورت بهبود علائم بدنشون امکان ملاقات هم وجود داره.
بغض مردانه اش شکست و سرش را تکان داد؛ باید حتماً گوسفندی قربانی می کرد.
ــــــــ
با حس فرو رفتن چیز تیزی در گلویش، چشم گشود. بیدار شدنش همانا و چشم در چشم شدن با آدم های غمگین اطرافش همانا. ثریا تخت سینه اش را بوسید:
- به هوش اومدی دردت به گیانم، تو که کشتی من و مادر.
دیاکو خم شد و با احتیاط دستش را بوسید:
- بابا قربونت بره بهتری؟ جاییت درد نمی کنه؟
درد؟ تمام استخوان هایش گویی شکسته بود، درد حتی توصیف یک ثانیه اش هم نبود.
آتل دور گردنش مانع از چرخش سرش می شد، مردمک گرداند و خیره به دست گچ گرفته اش شد. کامیون را روی ماشینش دیده بود، چه طور زنده مانده هنوز؟ آسکی کجا بود؟ نکند اتفاقی برایش افتاده؟
- چرا حرف نمی زنی؟ دایان خوبی؟ داداش برو دکتر بیار نکنه بچه زبونش بند اومده باشه؟
طلعت را نگریست؛ کاش زیر همان کامیون جان داده بود و دیدار این انسان ها را به قیامت می برد.
- آسکی کجاست؟
بی جان و بی حال و آرام گفت.
دیاکو سرش را نزدیک گرفت:
- چی گفتی باباجون؟ دوباره بگو!
چشم برهم فشرد؛ تکرار آن جمله یعنی سلاخیه سلول به سلول بدنش.
- آسکی...
راست ایستاد:
- آسکی باباجون؟ خوبه خداروشکر، اونم منتقل کردن بخش، رفتیم سرش زدیم خواب بود، می ریم پیشش باز بذار خیالمون از تو راحت شه.
طلا مداخله کرد:
- آره عمه جون، خداروشکر آسیب جدی ندیدید هیچ کدومتون، باید قربونی بدیم.
نفس راحتی کشید و نرم چشمانش را بست؛ تمام دغدغه اش همین بود.
- می خوام ببینمش.
این بار طلعت به حرف آمد:
- الهی دورت بگردم تو صبور باش آسکی رو هم میاریم ببینیش.
آرنج دستانش را روی تخت گذاشت و سعی کرد بلند شود؛ درد گردنش طاقت را تمام کرده بود.
- تو ماشینه من تصادف کرده اون وقت من منتظر بشم تا بیاد؟
ثریا با دست و بدنی لرزان و چشمانی که هر لحظه می رفت تا بارانی شود سعی کرد متقاعدش کند:
- باشه فدات شم تو برو ببینش، فقط صبر کن یکم بهتر شی، با این حالت که نمیشه.
بی توجه به سخنان بقیه تلاش کرد بلند شود که ناگهان استخوان دستش را در گوشتش حس کرد. آخ بلندی گفت و افتاد، دندان هایش را روی هم فشرد و دست گچ شده را در بر گرفت.
- خوبی بابا؟ مگه نمیگم آروم باش، می خوای من و سکته بدی؟
پشت هم نفسی عمیق کشید:
- خوبم...خوبم.
ثریا با چشمان خیس پیشانی اش را به سینه ی دایان چسباند:
- کاشکی من می مردم و تورو این جوری نمی دیدم، ببین با لجبازیات چه خاکی به سر هممون کردی؟
کاش سرش را برمی داشت نفسش بالا نمی آمد.
طلا ثریا را عقب کشید و با لحن آمرانه ای زمزمه کرد:
- بلند شو عزیزم خدا روشکر که مشکل جدی براشون پیش نیومده.
آراد دستش را روی محافظِ انتهای تخت گذاشت:
- حالا چی شد که تصادف کردید؟ حواستون کجا بود که کامیون به اون گندگی رو ندیدید؟
پاسخ نداد، به کسی ربطی نداشت، فعلاً آسکی خوب است و همین کافی بود برایش!
- راست میگه عمه، آخه چه طور اون ماشین و ندیدی؟ چرا شما جوونا احتیاط نمی کنید؟ سرتون با کجاتون بازی می کنه که با ماشین می رید تو دل کامیون؟
باز هم سکوت کرد؛ چرا راحتش نمی گذاشتند؟
ثریا به چشمان بسته ی پسرش نگاه انداخت و رو کرد سمت آن ها:
- فکر کنم خوابش برده، بریم بیرون که راحت استراحت کنه.
لبخند نامحسوسی زد؛ مادر عزیز و باهوشش.
- نه زن دایی خوابه چی؟ همین الآن داشت حرف می زد!
- نه قربونت، اثر این آرام بخش هاست که بهش تزریق کردند من می دونم، بریم بیرون که راحت باشه.
دیاکو خم شد و پیشانی دایان را بوسید و در گوشش خواند:
- اونا رو تونستی دست به سر کنی اما بعداً واسه تک تکه این سرتق بازیات به حسابت می رسم.
و سپس از اتاق خارج شدند. چشمانش را باز کرد و نفسش را بیرون داد؛ حالا چه طور پرستار را راضی می کرد که به ملاقات آسکی برود؟
***
با روتختی بازی کرد، تمام تنش درد می کرد اما رویش را نداشت حرفی بزند.
- آسکی جان عزیزم چرا چیزی نمیگی قربونت برم؟ ما خانواده ی تو هستیم خجالت نکش هرچی خواستی بگو. حرف بزن باهامون.
حرف می زد؟ چه حرفی خب؟ چیزی برای گفتن نداشت، بعد از بیست و اندی سال آمده اند می گویند خانواده ی تو هستیم خجالت نکش، اگر اینان خانواده اش هستند پس، افراد چند اتاق بالاتر چه صنمی با او داشتند؟ آن پسر روی تخت چه صنمی با او داشت؟ خانواده اش آن ها بودند. فقط و فقط آن ها. چه خواسته ای داشت از این مهمانان بیست سال در راه؟
شکوهی نزدیکش شد تا نوازشش کند که سرش را عقب کشید:
- خوبم. فقط بهم بگید دایان چه طوره؟
شیرین مادرش را نگریست که چه قدرغریبه بود در این وضعیت. حس خوبی به این خواهر پیدا شده داشت و چقدر کنجکاو بود دایان را ببیند. شکوهی عقب کشید دستش را، شاید طول می کشید تا آب شود یخ این دردانه ی در ناز بزرگ شده!
- خبری ازش ندارم فقط می دونم زندست.
غضبناک شکوهی را نگریست؛ این چه لحن کلام و جمله ای بود؟ فقط می دانست زنده است؟ یعنی راضی به مرگش بود؟
-سرش سلامت، هزارساله بشه، دشمناش نباشن.
زن نزدیک تر شد؛ برعکس شکوهی حس خوبی به او داشت.
- شدیدترین آسیب مال گردنش بوده و دستش شکسته، سر و صورتشم مثل خودت زخمیه اما خداروشکر اونم به هوش اومده.
تکان سختی به خود داد:
- می خوام ببینمش.
شکوهی صدایش را صاف و این باز جدی تر صحبت کرد:
- توام یه پا و دستت شکسته، اگه قرار باشه کسی، کسی و ببینه اون باید بیاد سراغت.
نکند مرخص شوند و بروند؟ دایان گفته بود نمی گذارد!
- خوب من وضعیتم بهتره، بعدشم اون بخاطر من تصادف کرد، وظیفه منه برم ببینمش.
- بگیر بخواب لجبازی نکن، سِرم دستته نمی شه بلند شی.
تمام توانش را جمع کرد و پاسخ داد:
- گفتم می خوام پسرعموم و ببینم.
زن دست آسکی را گرفت و با تبسمی مادرانه نجوا کرد:
- پسرعموهاتم می بینی، دو تا پسرعمو خوش اخلاق و مهربون داری.
نه، اوفقط یک پسرعمو داشت با خصوصیاتی کاملاً متضاد!
- من فقط یه پسرعمو دارم که می خوام ببینمش.
دست زن را پس زد و سعی کرد بلند شود:
- گفتم می خوام ببینمش و می بینمش.
سرمش را در دست گرفت و از تخت پائین رفت.
ـــــــ
به هر جان کندنی که بود روی تخت نشست؛ گفته بودند خوب است، پس نیاز به نگرانی نبود. شاید محض دل گرمی یا این که حالش بد نشود دروغش گفته بودند، اگر واقعاً خوب باشد چه؟ این گونه فایده ای نداشت با این خودخوری ها چیزی نصیبش نمی شد جز افکاری مالیخولیایی. ست سرمش را برداشت و یک دستش را روی آتل گردنش نهاد، پایش را که رویزمین گذاشت، استخوان های گردنش را داخل گلویش حس کرد. راست ایستاد و چشم بست، این درد آخر از پای درش می آورد. حس خوبی به وضعیتش نداشت، احساس ضعف و بی قدرتی می کرد، حس می کرد نمی تواند آن طور که باید و شاید پشت آسکی بایستد. سلانه سلانه به سمت در اتاق گام برداشت دست برد تا بازش کند که گچ دستش شکستگی آن را یادآوری کرد، دست دیگرش را جلو برد که ست سرم در دستش مانع شد، گره کوری بین ابروانش نشاند، وضعیتش عجیب رقت انگیز جلوه می کرد. سرم را به دندان گرفت و در را گشود. ثریا سریع از روی صندلی برخاست و بقیه نگاهشان میخ او شد. بی توجه به آن ها قدم برداشت که صدای دیاکو مانع شد:
- کجا؟ کی بهت گفت از سرجات بلند شی؟ چرا اومدی نمی بینی وضعیتت و؟
- آرام بخشا چه زود اثرشون میره.
از گوشه چشم آراد را نگریست؛ این آئینه ی دق به پیشنهاد احمقانه ی چه کسی آمده بود؟
- فضول آرام بخشا منم هستی؟
دستش را داخل جیب برد و تکیه از دیوار گرفت:
- گردنت شکسته چیزی بهت نمیگم.
- کور از خدا چی می خواد دوتا چشم بینا، اون موقع که سالم بودم جراتش و نداشتی چیزی بگی الآن که دیگه این شد بهونه دستت.
دیاکو خسته از خودسری های پسرش و ترسیده از این جدالش با آراد آرام و ممتد با پشت دست به شانه ی دایان کوبید:
- جواب من و بده میگم چرا اومدی بیرون با این وضعیتت دایان؟
ثریا با صدایی لرزان و مژه هایی خیس سمت دایان قدم برداشت:
- کجا داری میری مامانم، من دیگه می ترسم تورو تنها بذارم، نرو به خدا شر به پا می شه.
گردنش تیر کشید؛ چشم بست و با اخم نرمی دستش را روی آتل گذاشت:
- من خوده شرم، مصیبتم، اونی که باید بترسه تو نیستی مامان اون شکوهیه بی همه چیزه.
-بیا برگرد برو تو اتاقت دردت بخوره تو سرم، چرا واسه یه مشت آدم بی ارزش این طور به تنت سختی میدی؟
تیز سمت طلعت چرخید؛ چوب خطش دیگر پر شده بود، مدارا کافی ست.
- عمه من خیلی مراعات شمارو کردم اما انگار پدر کشتگی شما با آسکی تمومی نداره. کسی که آسکی و نخواد نمی خوام صد سال سیاه واسه من دایه مهربان تر از مادر شه.
جا خورده دایان را نگریست؛ ناباور دستش را جلوی دهانش گرفت، انتظار این جمله را از برادرزاده اش نداشت. آراد خشمگین سمت دایان یورش برد که طلا جیغ کشید و دیاکو نگهش داشت:
- مرتیکه بی چشم و رو، دهن نجست و آب بکش بعد راجب مادر من زرزر کن، دندت می خاره آره، ولم کن دایی، ولم کن تا اون یکی دستشم بشکونم این خیلی پرو شده، دوتا دایان خان بهت گفتن به خیالت علی آبادم دِهیه واسه خودش؟
دست گچ گرفته اش را بالا گرفت و تای ابرویی بالا داد:
- می زنم با همین ضربه مغزیت می کنما، باز آدم حسابت کردن افسار گسیخته شدی؟
دیاکو دستش را روی شانه ی آراد گذاشت:
- دایی جان تو کوتاه بیا قربونت برم، تو هیچی نگو.
صدای بغض آلود طلعت دایان را مخاطب قرار داد:
- من...منه احمق... دو روزه از غم تو آب از گلوم پایین نمیره اون وقت تو این جوری جوابم و میدی؟ اینه دستمزد محبتام؟ دستمزد خوبیام؟
گفت و اشک ریزان کیفش را از روی صندلی برداشت و رفت. آراد و طلا سریع به دنبال طلعت دویدند، هنگام عبور از کنار دایان، آراد مکث کرد:
- تلافی این حرفت و تسویه حساب باهات بمونه به وقتش.
خونسرد چشم بست و تای ابرویش را بالا نگه داشت:
- باشه هری.
دیاکو یقه ی دایان را گرفت و سمت خودش کشید:
- گفتم بزرگ می شی دوای دردم می شی، نمی دونستم هیکل گنده می کنی که یه درد رو دردام بشی، تا این جاش و هیچی بهت نگفتم و دندون رو جیگر گذاشتم، ولی حساب این حرفت و باهات صاف می کنم دایان.
با همان ابروی بالا رفته پدرش را نگریست؛ چرا از حرف پدرش ناراحت نشد؟ چرا هیچ چیز و هیچ کس برایش مهم نبود؟ یقه ی دایان را رها کرد و به طرف طلعت دوید. مسیر رفتن پدر را دنبال کرد و سرانجام مردمکش زوم مادری شد که نشسته بود و می گریست.
- چرا این طوری می کنی دایان؟ چرا همش باید هول و ولا حرفا و کارات تو دلم باشه؟ چرا به فکر منِ مادر نیستی؟ بگو باهات چی کار کنم دایان؟
روی پاشنه پا چرخید و به سمت اتاق آسکی رفت. هیچ کس نمی توانست برای او کاری کند، از دست رفته و احساساتش سوخته بود. دیدش؛ در چهارچوب در ایستاده بود و با پرستاری روبرویش صحبت می کرد و زن و مردی کنارش سعی در مداخله داشتند. شانه و سرش به دیوار تکیه زد و بی رمق از درد سر و گردن و دستش از دور نگاهش کرد. آسکی پرستار را کنار زد تا خود را به اتاق دایان برساند، که با دیدنش ابتدای راهرو، ماتش برد؛ آمده بود؟ بغضش تبدیل به قطره اشکی از چشم چپش شد. آرام نامش را زمزمه کرد.
- دایان.
درد گردن و دستش رفته رفته بیش تر می شد. تکیه از دیوار برداشت و سمت آسکی رفت؛ چه بر سرِ چشم آهویش آورده بود.
هر قدمی که نزدیک تر می شد صدای تپش قلب آسکی بالاتر می رفت؛ این صدا را بقیه هم می شنیدند؟ شکوهی بلافاصله پس از دیدن دایان رگ گردنش برجسته و رنگ سیمایش به سرخی رفت. آسکی را کنار زد و خود را به دایانی رساند که فاصله اش با او چند قدم هم نمی شد.
-اومدی دسته گلی که آب دادی و ببینی؟ چرا انقدر روت زیاده آخه؟ ببین من و، آدم بی چشم و رو و نمک نشناسی نیستم، اما به خداوندی خدا یه بار دیگه دوروبر آسکی ببینمت یه جوری می کوبمت که یه نفس بکشی و خلاص.
کمی، فقط کمی مردمک چرخاند و به آسکی خیره شد.
- کجا رو نگاه می کنی؟ با تو دارم حرف می زنم من.
- خوبی؟
بی صدا تنها برای آسکی لب زد.
بغض آلود چندین بار سرش را تکان داد، دستش را به دیوار گرفت و به دایان نزدیک شد:
- خودت خوبی؟ گردنت...
شکوهی چرخید و فریاد کشید:
-آسکی میگم برو تو اتاق.
- صدات و بیار تا حنجرت و از تو حلقومت نکشیدم بیرون.
سمت دایان چرخید؛ در این وضعیتش هم کری می خواند؟
- گورت و گم می کنی یا همین وسط افقیت کنم؟
آسکی هول زده دست روی بازوی شکوهی نهاد؛ این دیوانه که را تهدید می کرد؟
- میره میره، فقط تورو خدا...
بغض شکست، به دیوار تکیه زد و دستش را جلوی دهانش گذاشت.
دیاکو که در پیِ یافتن پسرش بود به محض دیدن دایان و شکوهی به سمتشان دوید:
- دایان...دایان...
بی توجه به صدای پدرش، آسکی را مخاطب قرار داد:
- ببخشید!
عجیب این کلمه برای دهانش تازگی داشت، با لغاتش غریب بود، شاید...شاید چون اولین بارش بود که می گفت. در گذشته هیچ گاه چنین کلمه ای به کارش نیامده بود. شاید چون فکر می کرد همیشه حق با خودش است و کار اشتباهی انجام نداده، شاید هم اشتباه کارش را درک کرده بود و نمی خواست خودش را بشکند، ها؟
- تو ببخشید، همش تقصیره بچه بازیا من بود.
شکوهی دست برد تا آسکی را عقب بکشد اما زن با سرش اشاره کرد دست نگه دارد. متصل بود به سیستم فوق پیشرفته ای به نام "حس ششم". حسی که از علاقه و دوست داشتنی بین آسکی و پسر می گفت. شیرین اما مات به پسر خیره بود؛ خلقتش چه قدر زمان بر بوده است!؟
دیاکو رسید و لباس دایان را از پشت در دست گرفت:
- نگفتم نیا؟ چرا حرف گوش نمی دی؟
لباسش را بیرون کشید؛ کاش نیمه شبی میرسید که از فردایش از خواب برمی خواست و می دید که تنهاست، که خودش هست و خودش هست و خدا. بیزار بود از کلمه ی خانواده و نمی دانست چرا؟
- ولم کن بابا.
شکوهی دیاکو را برانداز کرد:
- شرط شکایت نکردنم چی بود آقای افشار؟
و صدای بم دیاکو که پاسخ داد:
- می ریم، الآن می برمش.
مچ دایان را گرفت و عقب کشید:
-بریم دایان.
در این دنیا نبودند هیچ کدام، مردمکشان روی زخم های یک دیگر می چرخید؛ هر زخم مساوی بود با خراشی روی قلب شان.
- دایان با توام بیا بریم تا شر نشده.
شکوهی جلوی آسکی ایستاد و به داخل اتاق هدایتش کرد. دایان اما به خود آمد، از چه شرطی صحبت می کرد این نفرین؟
- شرط چیه؟
ایستاد؛ سرش را سمت دایان چرخاند:
- تو دختر من و برداشتی آوردی این جا، بدون اطلاع و اجازه ی من، جرمش می شه آدم ربایی، باید مچکرم باشی که با یه شرط کوچولو راضی شدم شکایت نکنم.
-چه شرطی؟
کامل سوی دایان چرخید که بی حس اما استوار او را می نگریست:
- شرط گذاشتم سایت و از رو خونه زندگیم برداری، دیگه حق نداری آسکی و ببینی، کلاً دیگه دم پَره خانوادم نبینمت.
این که شرط نبود، قرارداد مرگش بود.
دختر شوکه شکوهی را نگریست، کی چنین شرط کریهی با عمویش گذاشته بودند؟
چشمش سیاهی رفت، درد گردن و دستش طاقت فرسا شده بود، شانه اش را به دیوار زد:
- مگه از رو نئش من رد شی آسکی و ببری.
نگاهی به سر تا پای دایان انداخت و آرام سر تکان داد:
- اونم به موقعش.
دیاکو همچنان تلاش کرد و سعی کرد پسر را عقب بکشد:
- دایان بیا بریم حال مادرت خوب نیست، کاریم که از دستمون برنمیاد، قانونه، بیا تا بریم.
چشم بست تا از شر سرگیجه ی لعنتی نجات یابد:
- هیچیش نیست خوب می شه، میگم نمی ذارم آسکی بره.
قند در دل دختر آب می شد اما انگار وزنه ای صدکیلویی به زبانش وصل متصل بود که در ادای کلمات ناتوان بود.
دیاکو شوریده و بی رمق مچ دست دایان را کشید؛ دردسر می شد، می دانست که دایان دردسر می شد.
- حالت خوب نیست بیا بریم تو اتاقت داری پس میفتی.
- من نمی خوام بمونم، می خوام بیام پیشتون عمو.
نگاه ها سمت آسکی کشیده شد که مخاطبش شکوهی بود:
- توروخدا منو نبر، نمیخوام بیام، توروخدا ولم کن.
زن سرش را روی شانه ی شیرین نهاد و گریست؛ فرزندش او را نمی خواست چه ننگ و غمی از این بالاتر؟
- تورو قرآن، عمو تو یه چیزی بگو، نمی خوام بیام ولم کن، التماس می کنم.
می گفت و شکوهی ولی بی توجه به داخل اتاق هلش می داد.
- التماس نکن آسکی.
نعره ی دایان مو بر تنشان سیخ کرد. بی رمق بود اما صلابت خودش را داشت هنوز، نوه ی قیصر خان افشار بود و این نکته ی قابل تغییری نبود.
- برو!
نتوانست، نتوانست تحمل کند له شدن غرور خودش و چشم آهویش را بیش از این.
ناباور نامش را نجوا کرد:
- دایان...
لب زد، بی صدا، آرام، امیدوار کننده:
-آروم باش.
شکوهی لبخند رضایتمندانه ای بر لب نشاند و آسکی را داخل سمت اتاق برد؛ شر مزاحم کم شد. دیاکو بازوی دایان را گرفت و عقب کشیدش؛ خیالش از بابت این مسئله راحت شد.
-صبر کن، توروخدا یه دقیقه صبر کن.
دست شکوهی از حرکت ایستاد، به کمک دیوار سمت دایان رفت. گردن بندش را که نیم بیت مورد علاقه اش بود از گردن گشود و در دست او گذاشت. سپس عقب گرد کرد و داخل اتاق رفت.
گردنبند را بالا آورد و به نیم بیت نگریست؛ " کاشکی آخرِ این سوز بهاری باشد". دستش را مشت کرد، چند قدمی عقب عقب رفت و در نهایت با پدرش همراه شد.
ـــــــ
دقیقه ها، ساعت ها، روزها بدون ذره ای مکث گذشتند و رفتند. حال و احوال هر دویشان رو به بهبودی رفته بود. طی گذشت این چند روز به هیچ وجه با یک دیگر دیگر مواجه نشده بودند، قسمت جالبش کنار آمدن اجباریشان با این ماجرا بود. پشت شیشه ی اتاقش نشسته بود و لباس هایش را با لباس بیمارستان تعویض کرده بود، امروز مرخص می شد. شیشه های اتاق خیس می شدند، نمی دانست، شاید در آینده ای دور باید زندگی اش را این گونه شرح می دادند؛ وی در گذشته زنده بود اما زندگی نکرد!
- آسکی بابا وقت رفتنه.
دستش را از چانه برداشت و شکوهی را نگریست؛ رفتن شاید مانند پرواز غریبانه ی کلاغی از روی باجه ای متروکه باشد، همان قدر ساده...همان قدر آرام...همان قدر غمگین. شالش را روی سر مرتب کرد و به کمک عصایش برخاست؛ درد پایش آرام شده بود اما راه رفتن با این عصا دشوار بود هنوز!
- می خوام با عموم اینا خداحافظی کنم.
- این یه مسئله ی تموم شدست آسکی کشش نده.
نگاهش را روی میمک صورت شکوهی دقیق کرد:
- اما حق دارم واسه آخرین بار عموم و ببینم.
سمت آسکی چرخید و ایستاد:
-عموت و ببینی یا اون پسرعموی...استغفرلله.
جا خورد، دستش چه راحت رو می شد.
- هر دوشون و، اونا خونواده ی منن.
سرش را نزدیک کرد:
-آسکی جان، خونواده ی تو مائیم، می دونم کنار اومدن باهاش زمان بر و سخته. اما حقیقت همینه، پس لطفاً با آوردن اسم اونا مغز من و متشنج نکن.
بغض گلویش را تصاحب کرد؛ حداقل یک بار درهفته.
- خونتون کردستانه؟
زن تک خنده ای کرد و صبور پاسخ داد:
-اولاً خونتون نه و خونمون، دوماً خیر، اصفهانه.
خونش یخ بست؛ چه کسی گفته زمان حلال مشکلات است؟ دروغ گفته است، با سپردن زندگی به این کلمه ی چهار حرفی مشکلات هیچ گاه حل نمی شوند فقط عادی می شوند و تو مجبوری که به این مسئله عادت کنی. در ماشین نشست، کنارش دختری قرار داشت که یدک کشی میکرد سِمَت ناآشنای خواهری را. لبخندی به روی آسکی پاشید، او اما هرچه کرد لبش هایش کش نمی آمدند، زندگی چه کرده بود؟ چه کرده بود که شادی را حتی به تظاهر هم از یاد برده بود از یاد؟
- چه حسی داری؟
به زانوانش نگریست:
-حس پوچی.
سپس فاصله گرفت، سرش را به شیشه تکیه زد و چشم بست. این یعنی علاقه ای به بحث و گفت وگو ندارد، دختر لبخندش را جمع کرد و از آینه با پدرش چشم در چشم شد.
- درست میشه.
ــــــ
در ماشین که نشست سرش را به صندلی تکیه زد و چشم بست.
- دایان بابا چیزی نمی خوای؟ دردی چیزی نداری؟
چشم بسته ابروهایش را بالا انداخت.
- گشنت نیست مامانی؟ می خوای یه چیزی بگیرم تو راه دل ضعفه نکنی؟
چهره اش در هم رفت؛ چه قدر حرف می زدند!
- نمی خوام، می خوام بخوابم.
اعلام سکوت کرد، دیاکو و ثریا یک دیگر را نگریستند و ماشین به راه افتاد. چه طور حتی برای خداحافظی هم نیامده بود؟ نباید ابراز علاقه می کرد، احتمالاً دیگر برای آسکی ارزشی نداشت. دستش تیر کشید، چشم باز کرد و تکانی به خود داد، چه طور در ویلا گفت دوستت دارم و حتی خداحافظی هم نکرد؟
- چی شده بابا؟
دستش را روی آتل گردنش گذاشت و با احتیاط به حالت یک طرفی روی صندلی عقب لم داد.
-هیچی.
- می خوای یه هتل بین راهی نگه دارم؟
نه، به هیچ وجه، دلش فقط رفتن می خواست از این شهر نفرین شده.
- نه، ماشینم؟
- میارنش باباجون، سپردم ببرنش تعمیرگاه راست و ریسش کنن مثل قبل تحویلت بدن.
گوشه ی لبش را به نشان لبخند ثانیه ای کج کرد و سپس چشم بست.
ــــــــ
در اتاقش را که گشود انگار تمام سنگینی های عالم از دوشش بلند شد. پالتوی مشکی رنگش را که به علت دست شکسته اش روی شانه های انداخته بود از تن برداشت. آتل گردنش را گرفت و آرام روی تخت دراز کشید، صدای دستگیره ی در بلند شد.
- دایان، چرا در و قفل کردی؟
آه عمیقی کشید؛ صدای بارانا مثل سوهان روحش بود.
- دایان با توام در و باز کن ببینیم چه بلایی سر خودت آوردی؟
ببینیم؟ چند نفر بودند مگر؟
صدای شهرزاد بلند شد:
- باز کن ببینیم زنده ای یا مرده.
- اه دایان باز کن دیگه لوس نشو.
برخاست و قفل را گشود اما در را باز نکرد، سپس باز دراز کشید.
- چه عجب عالیجناب رخ نمودن.
ساعد دستش را روی چشمش گذاشت:
- واسه مسخره بازی وقت مناسبی و انتخاب نکردید.
شهرزاد نزدیکش شد و لبه ی تخت نشست:
-عنق خان نگرانتون شده بودیم هر چند حواسمون نبود بادمجون بم آفت نداره.
و پشت بند حرفش نیشگون ریزی از پهلوی دایان گرفت.
-خب دیدید که سالمم حالا با یه خدافظی خوشحالم کنید.
باران سمت دیگر تختش نشست:
-ما رو باش گفتیم حداقل مریضی یکم مهربون میشی.
دستش را کمی از روی چشمش فاصله داد:
-خب می بینید که مهربون نشدم، اگه کاری ندارید می خوام استراحت کنم، خستم.
انگشتش را روی کمربند دایان کشید، انگار برای گفتن حرفش مردد بود.
- میگم...آسکی...
با تای ابروی بالا به انگشت باران نگریست؛ این همه نزدیکی به چه علت؟
- آسکی چی؟
دستانش را در هم قلاب کرد و روی پایش گذاشت:
- نمیاد دیگه؟
قلبش مچاله شد، کاش راحتش می گذاشتند، قلبش افسردگی گرفته بود از به دوش کشیدن این همه بار به تنهایی!
- نمی دونم.
-آها، با داداشم حرفتون شده؟
فایده ای نداشت، رفتنی نبودند. روی تخت نشست و به تاجش تکیه زد:
-آره، چی شده مگه؟ حرفی زده؟
واقعیت این بود که اتفاق خاصی نیفتاده، فقط برای هم صحبتی بیش تر با دایان دنبال بحث میگشت، همیشه سخت ترین کار زندگی اش ارتباط برقرار کردن با او بود. همیشه در برابرش حرف کم می آورد و این اصلاً برایش جالب نبود.
- نه کسی چیزی نگفته، آخه نه اینکه مامان و خاله و داداش زودتر شما اومدن گفتم شاید بحثی چیزی پیش اومده.
تفهیمی یک ابرویش را بالا داد و آهانی زمزمه کرد.
شهرزاد موهایش را پشت گوش زد:
-حالا چی می شه؟ یعنی جدی جدی رفت؟
- رفت دیگه شوخیش چیه؟
لب گزید و مغموم تاری از مویش را دور انگشت پیچاند؛ چیزی در گلویش سنگینی می کرد، به هیچ وجه برایش باورپذیر نبود رفتن آسکی.
- من چند روزه دلم آشوبه خوشبحالت که انقدر خون سرد و آرومی.
اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند؛ خون سرد و آرام بود؟ چه می دانستند از دورنش؟ چیزی فراتر از دلش آشوب بود، دنیایش در حال از هم گسستگی بود و آن قدر وضعیتش وخیم بود که احساسش در کلامی نمی گنجید.
- دخترا خستم، می شه استراحت کنم؟
- وای ببخشید اصلاً حواسم نبود حالت بده.
باران هم برخاست:
- می خوای پیشت بمونم اگه چیزی خواستی انجام بدم؟
لبخند کجی زد و گره ی نرمی بین ابروانش انداخت:
- چی مثلاً؟
شهرزاد چشم غره ای نثار باران کرد:
- همین جوری گفت، وگرنه می دونه می خوای تنها باشی.
با چهره ای درهم شهرزاد را نگریست؛ چرا مدام از دایان دورش می کرد؟
با رفتن آن ها خودش را رها کرد؛ وضعیت آسکی چگونه بود؟ شدید به دوش آب گرم نیاز داشت و دستی لباس راحت، اما سنگینی چشمانش بر تمام این ها ارجعیت داشت. بالشت را زیر سرش تنظیم کرد و برای چند ساعت تقریباً بی هوش شد.
----
در چوبی و طرح دار قهوه ای باز شد و صدای پدرش به گوش رسید:
-بفرما به خونت خوش اومدی.
از راهروی باریک ورودی عبور کرد و وارد سالن اصلی شد؛ یک آپارتمان تقریباً صد و پنجاه متری و کف سرامیک با دو دست مبل مشکی و قرمز سر تا سر از وسایل تزئینی و تلوزیونی عظیم الجثه و آشپزخانه ای که ورودیش دقیقا با فاصله ی کمی از تلوزیون بود. رو به رویش و دقیقا با فاصله ی زیادی کنار تلوزیون مجدد راهرویی وجود داشت که احتمالاً به اتاق خواب ها راه داشت. شیک بود اما در مقابل عمارتی که ساکن بود این خانه با اختلاف کم برابر اتاق آراد یا شهیاد بود. خب، اگر می خواست این خانه را با محل سکونت قبلش مقایسه کند قطعاً از پا در می آمد. اصلاً مگر اندازه و متراژ خانه مهم بود؟ مگر در آن عمارت پرعظمت لحظه ای روی خوش دیده بود؟ در آن جا آسایش داشت اما آرامش و خوشبختی، ابداً!
- وسایلم؟
شکوهی دستش را پشت کمر او نهاد و به پذیرایی هدایتش کرد:
- وسایلای جدیدت تو اتاق جدیدتن، هر چیزی مربوط به گذشته توی گذشته دفن میشه.
تاکیدی ادامه داد:
- همه چیز و همه کس!
سمت مرد چرخید؛ جسارت را از دایان خوب آموخته بود.
- اون آدما و چیزایی که ازشون حرف می زنید خانواده، تنها و تمام داراییه منن آقای شکوهی. گوشت و از ناخن بخوایدم نمی تونید جدا کنید، چه خوشتون بیاد چه بدتون من هیچ وقت ارتباطم و با اونا قطع نمی کنم و تا جائیم که بتونم باهاشون حرف می زنم و قرار ملاقات می ذارم، اگه انقدر راحت قبول کردم بیام این جا چون به یه فضای جدید واسه روحیم نیاز داشتم پس این پنبه رو که شما رو به عنوان خونوادم قبول کردم از گوشتون در بیارید. به هر حرف بدی پشت سر خونوادم و پسرعموم شدید واکنش نشون می دم پس بیاید باهم خوب برخورد کنیم. باشه؟
با اخم غلیظی زمین را می نگریستند؛ کوتاهی هایی که در حق فرزندشان کرده بودند قابل جبران نبود از قرار معلوم. زن نگاه اش را بین آنان به گردش درآورد و سپس به دختر نزدیک شد:
- ما اگه می گیم گذشته رو فراموش کن منظورمون این نیست که با خانواده ی افشار قطع ارتباط کنی عزیزم، می گیم سختی ها و مشکلاتی که داشتی و فراموش کن. من اون خونواده رو دوست دارم و احترام خاصی براشون قائلم، ازت نمی خوام ما رو ببخشی چون می دونم امکان پذیر نیست، حداقل به این زودیا، اما شاید بتونی یک سوم علاقه ای که به اونا داشتی به ماهم داشته باشی، ها؟
سرش را تکان داد؛ این بهتر بود،با این زن می توانست کنا بیاید.
- سعیمو می کنم، مرسی.
- شیرین جان اتاق خواهرت و بهش نشون بده.
با لبخندی غلیظ تر آسکی را خطاب کرد:
- راستی عزیزم شب خانواده ی پدرت می خوان بیان این جا که ببیننت، فکر کنم با بچه های فامیل حالت یه خورده بهتر شه.
- من میرم دنبال آریا، چیزی نمی خوای واسه شب؟
سمت شکوهی چرخید:
- نه عزیزم فقط...
- اگه میشه یه شب دیگه بیان.
آسکی را نگریستند؛ مردمکش بی فروغ بود.
- چرا عزیزم؟ تا شب وقت هست استراحت کنی ها!
- لطفاً، خیلی خستم.
آشکارا لبخندشان تصنعی شد:
- باشه عزیزم هرجور خودت مایلی.
تشکری کرد و همراه شیرین به سمت اتاقش رفت.
ــــــــ
- دایان پاشو عشقت اومده.
صدای گوش خراش کسی وادارش کرد از دنیای خواب بیرون کشیده شود. بالشتی برداشت و روی صورتش گذاشت بلکه از شدت صدا کاهش یابد که به طرز فجیعی گردنش تیر کشید.
- مگه با تو نیستم بزمجه!؟
در کسری از ثانیه بالشت از روی صورتش برداشته شد و روی سرش کوبیده شد:
- پاشو بینم چه بلایی سر خودت آوردی مرتیکه.
لحن شوخ طبع پسر مانع از هر گونه گارد گرفتنی شد در نتیجه آتلش را گرفت و روی تخت نشست:
- کوری نمی بینی گردنم آتل بندیه که مثل آپاچیا حمله می کنی به آدم؟ تازه دردش خوابیده بود.
کنار دایان خود را روی تخت پرتاب کرد:
- ای بسوزد پدر عشق که در آمد پدرم.
بالشت را پشتش جابه جا کرد و تکیه داد:
- چرند نگو، دایی هادی و آقاجونم اومدن؟
- یه درصد فکر کن نیان، همچین که زنگ زدن گفتن دایان گردنش شکسته روبه قبله شده اومدیم واسه طلب حلالیت.
یک پایش را جمع کرد:
- مامان زنگتون زد؟ همیشه همین جوریه، پیاز داغ همه چیو زیاد می کنه.
- خب حالا چرا عین برج زهرماری باز کن اخمات و حالم گرفته شد؟ دستتم که شکسته، اون تصادفی که من دیدم گفتم جان به جان آفرین تسلیم کردی، هنگم چطو زنده ای!؟
- اه نفس بگیر چه قدر حرف می زنی؟
مشت سفتی به بازوی دایان کوبید:
- با دائیت درست حرف بزن، چته سگ بستی حالا خوبه چیزیتم نشده!
- حالم گرفتس اصلاً حوصله هیچی و ندارم.
- این که چیز جدیدی نیست، تا اون جا که ذهن عزیز من یاری می کنه تو هیچ وقت حوصله نداشتی.
نگاهی به در اتاق انداخت و به دایان نزدیک ترشد:
- دختره رفته دپرس شدی؟
از گوشه چشم دایی اش را نگریست:
- اولاً دختره نه و آسکی خانم، دوماً چه ربطی داره گردنم درد...
ابرو بالا داد، انگشتش را سمت دایان نشانه رفت و مجدد فاصله گرفت:
- ببین، واسه من یکی دیگه فیلم نیا که قیافت تابلوعه شکست خوردی، اما اصلاً نگران نباش این گردن و دستت که روبه راه بشه می برمت یه جا اصلاً جون بگیری.
یک ابرویش را بالا داد:
- کجا؟ به گردن و دستم چه ربطی داره؟
سمت دایان چرخید و دستش را گرفت:
- عزیزم این جایی که می خوام ببرمت علیل کارت راه نمیفته، یعنی اون جوری که باید نمی چسبه بهت دست و پا گیرت می کنه، باید سالم باشی که سربلند بیرون بیایی.
با چشمانی ریز شده حرف های دایی اش را پردازش کرد، کوسن تخت را برداشت و در صورتش کوبید:
- خاک توسرت که آدم نمی شی، بذار حداقل برسی بعد پاتوق پیدا کن، بیچاره آقاجون که فکر می کنه پزشکی خوندی آدم شدی.
بلند خندید و کوسن را در آغوش گرفت:
- دکتر شدم معیوب که نشدم، این دوتا مسئله ربطی به هم ندارن، یکی از یکی حیاتی تر!
تاسف بار سری تکان داد، دهان گشود تا حرفی بزند که صدای تقه ای به درِ بازِ اتاقش مانع شد.
- دایان جان، خوبی بابا؟
دستش را روی گردنش گذاشت وبه احترام پدربزرگش از جای برخاست:
- سلام، بفرمائید آقاجون.
پیرمرد وارد شد و نگاهی به پسرش انداخت:
- امیرعلی که بیدارت نکرده؟
بدجنس به دایی اش خیره شد که با ترس ابرو بالا می داد.
- نه، خیلی خوابیده بودم دیگه باید بیدار می شدم، بشینید آقاجون چرا وایسادید؟
به دعوت دایان روی یکی از کاناپه های مشکی رنگ نشست، دایان هم به رسم احترام روبه روی پدربزرگش قرار گرفت. امیرعلی هم از فرصت استفاده و اتاق را ترک کرد.
- درد و اینا که نداری باباجون؟
دست روی آتلش نهاد و نیمچه لبخندی زد:
- نه...خوبم...یعنی استراحت کردم بهتر شدم، شما چرا این همه راه و به خودتون سختی دادید؟ چیز خاصی نشده بود که.
تسبیح را از دستش به دست دیگرش انداخت و جمعش کرد:
- سختی نبود که وظیفه ست باباجون، یه دختر و یه نوه دختری که بیش تر ندارم. بعدشم تو به این حال و روزت میگی چیزی نشده؟ باید حتماً زبونم لال فلج می شدی تا احتیاط کنی؟ دیگه بیست و هفت هشت سالته به جا این سربه هوایی و لجبازی خوب بود الآن تشکیل خونواده داده باشی، دائیت و نگاه نکن این از دست رفته، پسر جوون خوب نیست زیاد عزب بمونه، ازدواج کن سر و سامون بگیری به آرامش برسی.
زبانش را گاز گرفت که مبادا به تلخی باز شود. از این نصایح مسخره ی فامیلی بیزار بود. چه می دانست تصادفش از سر بازیگوشی نبوده، چه می دانست امروز دخترعمویش را بردند و کاری از او برنیامد، چه می دانست از مشکلاتی که دارد؟ این فامیل چه می دانستند که فقط زبان نصیحت را بلد بودند؟ این ها همه حرف هایی بود که تا گلویش بالا می آمدند و پس زده می شدند و او فقط با لبخند کج مسخره ای دسته ی کاناپه را می فشرد.
- گوشِت با منه یا تو عالمه هپروتی؟
تکانی به خودش داد و راست نشست:
-ها؟ بله...بله گوشم با شماست آقاجون، می فرمودید.
پیرمرد نفسی گرفت و دانه های تسبیحش را رد کرد:
- می گفتم، هم سن و سالای تو الآن یه زن کنارشونه و یه بچه بغلشون و یه دنیا مسئولیت و مردونگی رو دوششون. وقتشه دیگه واسه توام آستین بالا بزنیم.
مکثی کرد، محتاط و زمزمه وار اضافه کرد:
- آیدا چه طوره؟
سعی کرد حرف پدربزرگ را شوخی قلمداد کند.
- اون که همش پیش خودتونه من چه می دونم چه طوره؟
و لبخند مضحکی پشت بندش بر لب نشاند.
-لا الا الله ...می گم نظرت رو آیدا چیه؟ از نظر من که دختر معقول و مقبولیه. هم این که دختر دائیته و فامیل و شناسه، همم می دونیم که (ولوم صدایش را پائین آورد) خاطرت و می خواد. دختره چندساله داره خواستگاراش و به خاطر تو پس می زنه، توام یه خودی نشون بده دیگه.
از جا برخاست، دست سالمش را روی گوش گذاشت و چشم بست:
- اصلاً فکرشم نکنید آقاجون، به هیچ وجه دیگه راجبش با من حرف نزنید، من همون چندسال پیشا آب پاکی و ریختم رو دست آیدا، کاراش اصلاً به من ربطی نداره.
پیرمرد پشت سرش قرار گرفت:
-عاقل باش دایان. دختره چی کم داره؟ خوش برو رو نیست که هست، درس خونده نیست که هست، قد و بالا نداره که داره، خوش اخلاق نیست که هست. دیگه چی می خوای تو؟ یه پسر از یه دختر جز اینا چی می خواد مگه؟ خانوم مهندسم شده دستش به دهنش می رسه پس واسه پولتم عاشقت نیست. بس کن دیگه این لجبازیات و. دختره بخاطر تو تارک دنیا شده سن ازدواجش داره می گذره، خودت دو سال دیگه سی سالته، می خوای پیرپسر بشی؟ تا انرژی داری تا جوونی باید زن بگیری که خلاف نری، خطا نکنی.
سمت پدربزرگش چرخید و سخت لب زد:
- من خودم می دونم چی برام خوبه چی بد، از هیچ کس نه کمک می خوام نه نظر. آیدا هم دختر خوبیه اما به درد من نمی خوره.
- چرا؟ چرا به دردت نمی خوره؟ از خر شیطون بیا پائین، چی کم داره که ساز مخالف می زنی؟از این موردا کم پیش میاد دایان عاقل باش.
نه، کم پیش نمی آمد، آسکیِ خودش یک تار موی گندیده اش به همه ی دختران زمین می ارزید.
- هیچی کم نداره آقاجون اما من دوسش ندارم. نمی خوامش، بیش تر از یه دختر دایی نمی خوامش. به خودشم گفتم.
گفته بود، نخواسته بود و با بی رحمی تمام عین همین جمله ها را در صورت دختر کوبیده بود. دختری که سردی کلام این صدا شش ماه خانه نشینش کرد.
- اینم شد حرف؟ دوسش ندارم، نمی خوامش؟ این حرف نیست این بهونست. برید زیر یه سقف، دستتون که بهم بخوره عشق و علاقه هم میاد. مگه من و مامان بزرگت لیلی و مجنون بودیم؟ مگه بابا و مامانت شیرین و فرهاد بودن؟ ها؟ نه. اما الآن خیلیم باهم خوشبختن.
سمت پدربزرگش چرخید؛ خسته و به ته خط رسیده.
- من درک می کنم که شما خوشبختی من و می خواید اما من اجازه نمی دم واسه خصوصی ترین و مهم ترین بخش زندگیم بقیه تصمیم بگیرن.
با چشمان ریز شده دایان را نگریست.
- این یعنی من خفه شم؟ یعنی هرچی گفتم آب تو هاون کوبیدم، آره؟
به نقطه ی دیگری نگاه دوخت؛ هرجایی جز سیمای پدربزرگش.
- منظورم این نبود. فقط خوشم نمیاد مثل قرون وسطا یه دختر معرفی کنن منم بگم چشم و تا ابد ادا خوشبختا رو در بیارم. از هر صدتا ازدواج سنتی ده تاش به عشق ختم میشه باباجون. من نمی خوام رو زندگیم قمار کنم.
- بیا و دل منه پیرمرد و نشکون، من تو و آیدا رو خیلی دوست دارم، خوشحال میشم اگه بفهمم جاش پیشت امنه. اومده، طبقه پائینه، وقتی فهمید تصادف کردی نگم چه حالی شد. تا بیایم این جا داییت می گفت یه چشمش اشک بود یه چشمش خون، من به درک از وضعیت دائیت خبر داری؟ دیدیش چه جوری شده؟ جگر گوشش داره جلو چشمش پرپر می شه هیچ کاری نمی تونه بکنه، به من التماس می کنه راضیت کنم. می دونی چه قدر سخته؟ چه قدر سخته دخترت و به دندون بکشی بزرگش کنی، دانشگاه بفرستیش، خرجش کنی بعد ببینی به خاطر یه پسر داره پژمرده میشه؟ هیچ می فهمی حال و روزه دائیت و؟
- من خودم با دایی حرف می زنم نگران اونش نباشید.
- می خوای چی بگی؟ اگه همین حرفایی که به گفتی و می خوای بگی بهش که نگفتنش سنگین تره.
دستش را به کمر زد و با نوک کفشش آرام به زمین کوبید:
- من...
انگشت اشاره اش را روی بینی اش نهاد و چشم بست:
- هیس، دیگه حرف نباشه، این چند شبی که آیدا این جاست تو یه خنده به رو این دختر بزن ببین چه طوری دنیا رو برات بهم می ریزه. یه بار به حرف بزرگ ترت گوش کن اگه بد شد من دیگه هیچ دخالتی نمی کنم.
سر بلند کرد و مردمک های بی قرارش را در چشمان پیرمرد دوخت:
-این کارایی که گفتید و می کنم اما جواب آخرم حرف اولمه، فقط بگم که خودتون و امیدوار نکنید.
ـــــــ
- بیا دایی جون حساب کردم کل مبلغ بدهی همین چکا می شه. با طلب کارا یه قرار بذار حساب بابات و تسویه کن، بعدشم به بابات بسپر که زودتری برگرده سراغ زن و بچه هاش. فقط این چکارو حساب کن یه وقت کم و کسر نباشه چیزی.
از شدت شرم سرش پائین بود.
- دیگه چوب کاری نکنید دایی، همین جوریشم کلی شرمندتونم، نمی دونم کی می تونم این همه پول و پستون بدم، شرمندم به خدا.
مردانه روی شانه ی آراد کوبید:
- اینارو بگیر سرتم بلند کن. این پول حق مادرته، کلی زحمت تو این خونه کشیده. اینارو بذار واسه دستمزد صبوریاش و سختی هایی که تحمل کرده، بهشم نگو من بهت دادم، بگو خودت جور کردی، فهمیدی؟
-خیلی ممنونم دایی، امیدوارم بتونم جبران این همه محبتاتون و بکنم...فقط...مسئله ای که هست اینه که...چه جوری بگم...
- راحت باش دایی.
- مسئله مامانه، بعد از بحثی که تو بیمارستان با دایان پیش اومد پاشو کرده تو یه کفش که الا و بلا از این جا بریم.
- برید؟ چرا؟ اون فقط یه بحث بود، مامانت که دیگه اخلاق دایان و می دونه، زبونش تلخه اما چیزی تو دلش نیست.
- همین، منم همین حرف هارو بهش می زنم اما زیر بار نمیره، میگه هرچی تا الآن ساکت مونده بسه، خودش روش نشد بهتون بگه من و فرستاده جلو.
وا رفته آراد را نگریست؛ منفجر شدن خشمِ دایان تا هفته ها و ماه های بعدش ترکش داشت، همیشه تاوانِ عصبانیت های در لحظه ی او را داده اند.
- من قبول دارم حرف دایان بد بود، اما خب اونم حالش خوب نبود نفهمی کرد یه چی گفت، مامانت باید بزرگی کنه، من خودم باهاش حرف می زنم.
- می دونم دایی همه این حرف هارو بهش گفتم، اما میگه...یا دایان...باید جلو همه ازش عذرخواهی کنه...یا این جا نمی مونه.
دهانش خشک شده بود؛ دایان عذرخواهی کند؟
- آراد دایی، تو با طلعت حرف بزن بگو لازم باشه خودم جلو همه ازش عذرخواهی می کنم، بگو دایان شخصیتش بی پرواست کاریشم نمی تونم بکنم، اما نباید از حرفش ناراحت بشه تو عصبانیت یه چیزی گفت از ته قلبش نبوده که!
به جمله ی آخرش ایمان نداشت. اتفاقاً وقتی دایان طلعت را مخاطب آن جمله های وحشتناک قرار داد، صداقت بیش تر از همیشه در چشمانش خودنمایی می کرد.ماجرا این بود که اخیراً متوجه حساسیت شدید پسرش روی آسکی شده بود اما علتش را نمی دانست. مسله ی دیگری که وجود داشت عذرخواهی کردن دایان بود. طبق شناختی که روی پسرش داشت می دانست هیچ گاه زیربار چنین حرفی نمی رود خصوصاً در جمع. نگفته می توانست عکس العمل دایان را حدس بزند که یک تای ابرویش را بالا می دهد سرش را کمی به سمت بالا متمایل می کند و چشمان خمار و همیشه خونسردش را مخمور تر می کند و در نهایت به درکی حواله ی حرف های پدرش می کند یا حتیٰ وحشتناک تر، به طلعت در جمع کردن چمدان هایش کمک می کند.
- من خودم با طلعت حرف می زنم، سعی می کنم آرومش کنم.
بی میل سری تکان داد، چک ها را از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد.
ــــــــ
تحمل خودش در آن لباس های گشادی که بوی گند بیمارستان و الکل می دادند طاقتش را طاق کرده بود. از وقتی که داخل اتاقش شده بود ثانیه ای بیرون نرفته. موبایلش در تصادف آسیب دیده بود اما هنوز در حد یک تماس را جان داشت. باید حتماً خبری می گرفت. برخاست و به سمت کمد سفید رنگ کوچک اتاق رفت و درش را گشود. روی هیچ کدام از لوازم و لباس های داخل اتاق و کمد احساس راحتی و مالکیت نمی کرد اما چاره ای هم نداشت. لباس های داخل کمد اکثراً مانتو و شلوار جین بودند. کشوها را گشود، لباس های راحتی که اغلب آن ها را به عنوان لباس خواب می پوشید الآن باید در خانه به تن می کرد. یک لپش را باد کرد، پیراهن و شلوار سورمه ای رنگی را انتخاب کرد و با لباس های خصوصی اش در دست گرفت. قاعدتاً اتاق به این کوچکی مستر نبود، پس حمام باید در پذیرایی خانه باشد. به سمت در اتاقش رفت که ضربه ای به آن وارد شد و شکوهی با آلبومی در دستش وارد شد.
- آسکی، اجازه هست؟ می خوام یه چیزایی بهت نشون بدم.
لباس هارا روی میز کامپیوتر گذاشت.
- بله، بفرمائید.
وارد شد، روی تخت نشست و با دست به کنارش اشاره زد:
- بیا می خوام یه چیزایی بهت نشون بدم که بیش تر باهامون آشنا بشی، بیا غریبی نکن.
مردد به رفتن یا نرفتن، کنار شکوهی در فاصله ی مناسبی نشست.
- یعنی من از اون پسره نامحرم ترم که انقدر معذب برخورد می کنی؟
آن پسر الآن از هر محرمی محرم تر بود، حتی محرم تر از مرد کنارش که لقب پدر را یدک می کشید.
-اون پسری که ازش حرف می زنید تو تمام مشکلات و لحظات سخت زندگیم کنارم بود، وقتی میگم سخت شعار نمیدم واقعاً تو شرایط سخت باهام بود، تو تنهاییم تو غم تو همه چی.
به شکوهی خیره شد:
- شما کجا بودید؟
گرد غم بر نگاهش نشست:
- من...من واسه این که بهت سخت نگذره اون کار و کردم. فکر می کنی واسه من و مادرت راحت بود؟ راحت بود که جگر گوشمون و بدیم بره؟ نه، نبود، اما واسه سختیامون بچه نمی خواستیم. نه دلمون راضی می شد که سقط کنیم نه راضی می شد بیایی.
حالا هر دو بهم خیره بودند.
-مادرت تا چند هفته تب می کرد، هذیون می گفت. من خودم مثل دیوونه ها شده بودم تنها تسکین واسمون این بود که جات امنه، که بدجایی نیستی، داری بین خان زاده ها بزرگ می شی، لوس بزرگ می شی مثل همه دختر بچه ها. این که تا گریه کنی بهترین شیر خشک و غذاها برات فراهم می شه نه پیش خودمون که یک قوطی شیر خشک و انقدر کم کم مصرف می کردیم تا مبادا تموم بشه. پوست استخون شده بودی، زردی داشتی پول نبود ببریمت دکتر. می فهمی؟
-بعدش چی؟ بعدش که وضعتون بهتر شد!
دستی به صورتش کشید:
-هنوز سه ماه نشده این خونه رو خریدم، ماشین قسطی زیرپامه، تو دانشگاه تدریس می کنم، تا ده شب کلاس برداشتم که از پس زندگی بر بیام، هنوزم نمی دونم می تونم خوشبختتون کنم یا نه؟
چند ثانیه چشم بست؛ قانع نشده بود اما نه وقت مناسبی برای بحث بود نه دگر حوصله ای مانده بود.
- گفتید می خواید یه چیزی نشونم بدید؟
آلبوم را گشود و مشتاق به عکس ها اشاره کرد:
-می خوام با خانواده بیشتر آشنا بشی، دایی و خاله نداری چون مامانت تک فرزنده خانواده بود اما از عمه و عمو کلی دختر و پسر هم سن خودت تو فامیل هست.
دستش را زیر چانه گذاشت و بی هیچ ذوقی آلبوم را نگریست. شکوهی تصویر مردی کت و شلواری را کنار یک پسر و زنی محجبه نشان داد:
-این عمو مجتبیته، اینم پسرش حسینه که تقریباً بیست و چهار پنج سالشه و اینم زن عموت فاطمه زهراست.
عکس دوم، تصویر مردی کنار تخت جمشید با یک دختر و پسر و زن بود، برخلاف عکس قبل لباس هایشان به روز بود اما نسبتاً پوشیده.
-اینم عمته، عمه فهیمت، اینم بچه هاشن، این دختر عاطفست بیست سالشه و اینم برادرش عباس که بیست و دو سالشه، اینم شوهرش خسروعه.
صبورانه تمامی عکس ها و نسبت های داخل آلبوم را توضیح داد و هرچه بیش تر می گذشت آسکی متوجه تفاوت های اساسی خانواده ی افشار با آن ها می شد. متوجه شده بود لباس هایی که قبلاً می پوشیده به هیچ وجه مورد تائید این ها نیست، مانتوی جلوی باز اصلاً در هیچ کدام عکس ها نبود. حتی دخترهاهم مانتوهایی شیک اما پوشیده استفاده می کردند. نکته ی دوم میزان راحتی آن ها باهم بود، به هیچ وجه برخورد فیزیکی مثل دست روبوسی یا حتی شوخی دستی ساده ی بین دخترها با پسرهای فامیل جایز نبود. طبق توضیحات پدرش فکر بد می کردند یا سر کردن روسری و پوشیدن لباس مناسب هنگام مهمانی ها الزامی بود. گرفتن مولودی و روضه امری مرسوم و حیاتی شمرده می شد و غیر ممکن بود میلاد یا شهادت کسی از معصومین بدون جشن یا عزاداری بگذرد. تمام این ها متفاوت از قواعد زندگی با افشارها بود. با شنیدن حرف های شکوهی فهمید در خانواده ای نسبتاً سنتی و بسته به دنیا آمده است.
- خیلی سخته.
با لبخند نگاهش کرد:
-چی سخته بابایی؟
سعی کرد کلمه ی " بابایی" را نشنیده بگیرد.
-من جز واسه بیرون رفتن هیچ وقت تو خونه روسری سر نمی کردم.
سایه ای از خشم روی صورتش افتاد که از نظر آسکی بی معنی بود.
-یعنی چی؟ یعنی جلو پسرا بدون حجاب بودید؟
خب این افکار از یک استاد دانشگاه بعید به نظر می آمد.
-آره، خب نه فقط ما کلاً تو کردستان ندیدم فامیلی جلو هم حجاب کنن. منم هیچ وقت نکردم کسی هم چیزی نمی گفت. نگاه بد یا حرف زننده ایم در کار نبود.
تند تند سرش را تکان داد:
-اون جا کردستانه این جا اصفهان. شوخی و بگو بخند ایرادی نداره اما یه سری مسائل و باید یاد بگیری فرق داریم ما با اونا.
آسکی ابرویی بالا انداخت و بااکراه چشم به آلبوم دوخت. شکوهی چندساعت دیگر هم در اتاق ماند از خاطرات و اتفاقات جالبی گفت که از نظر آسکی بی مزه و مزخرف بودند، و در نهایت برخاست و از اتاق خارج شد. حس حمام رفتن از تنش رفت، روی تخت دراز کشید، ترجیح داد به چیزهای مثبت فکر کند، چیزهایی مثل آن جمله ی شیرینِ کنار دریا یا مزه ی لب های دایان روی لب های سرخش. هر چیزی که به او انرژی و انگیزه ای برای ادامه دهد. موبایلش را از کنار تخت برداشت، وارد مخاطبین شد. اسم پادشاه قلبم لبخند روی لبش آورد، باید تماس می گرفت؟ چه می گفت؟ اتصال را برقرار کرد و زلزله ای صد ریشتری درونش به راه افتاد.
ـــــ
موهایش را برس کرد. به کمک محافظ ها لباس هایش را پوشید، جلوی آینه ایستاد و کمی از ادکلن مورد علاقه اش به خود زد. یک دستی زندگی کردن چیزی مزخرف تر از تصوراتش بود. نگاه نهایی را به خود انداخت و همین که خواست از اتاق خارج شود موبایلش زنگ خورد. با دیدن اسم آسکی روی صفحه موبایلش لبخندی زد و پاسخ داد.
- الو.
-دایان؟
دخترکش بغض داشت، لعنت به همه!
-جانم؟ چیزی شده؟
چشم بست و جان داد برای آن بم صدایش!
- خوبی؟
-من خوبم، تو بهتری؟ پات درد می کنه؟
با دکمه های مانتویش بازی کرد:
-بهتره...یعنی خوبه درد نمی کنه. دلم...دلم تنگ شده برات.
روی کاناپه ی اتاقش نشست:
-زیاد دل تنگت نمی ذارم، بهتر بشه وضعیتم میام ببینمت.
نگفت من هم دل تنگم، نگفت بی قراری او دست کمی از آسکی ندارد، نگفت و آسکی هم به رویش نیاورد.
-یعنی کِی؟ چند شنبه؟
-نمی دونم، یه دستی که نمی تونم رانندگی کنم به بابام ایناهم نمی خوام بگم.
-اگه اومدی منو می بری با خودت؟ نمی خوام این جا باشم.
دایان سکوت کرد، جوابی نداشت، دل "نه" گفتن هم نداشت.
-نمی شه مگه نه؟ می دونم دیگه هیچ وقت نمی تونم پیشتون برگردم.
و پشت بند حرفش آوای گریه سر داد. دایان با انگشت سبابه و شصت پیشانی اش را ماساژ داد.
-چرا گریه می کنی؟ گفتم بهتر شم میام می بینمت دیگه، این کارا چیه؟ حالا مثلاً این جا خیلی خوش می گذره، خیلی خوش می گذشت بهت؟
دستی روی ران پایش کشید و ادامه داد:
-تو بگو، راحتی؟ اذیتت نمی کنن؟ فامیلاتون چه جورین؟
اشک هایش را پاک کرد:
-نه اذیت که نمی کنن اما اصلاً راحت نیستم.
تن صدایش را پائین آورد:
- یه جورین!
لبخند محوی زد، آسکی هیچ گاه به کسی غیر از او عادت نمی کرد!
-چه جورین؟
-دایان پس چی شد؟
موبایلش را از گوشش فاصله داد:
-الآن میام دایی!
صدایش کنجکاو شد:
- دائیته؟
- آره...اومدن این جا...اینارو ول کن، چه جورین؟
دایی اش همان بود که از قضا دختری دل ربا داشت؟ برای چه آمده بودند؟
- خیلی معتقدن، باید حجابی بگردی، شوخی کردن با پسرعمو و اینا رو بد می دونن.
دستش را از روی پیشانی اش برداشت و یک ابرویش را بالا داد:
-پسرخاله اینا؟
-آره دیگه همین پسرا فامیل.
پیوندی غلیظ بین ابروانش حاکم شد:
-مگه پسر بزرگ هست تو فامیلتون؟
پایش تیر کشید.
-آره یا از خودم بزرگ ترن یا هم سنمن.
-زن دارن که ایشالله؟
-نه بابا همه از دم عزب زنشون کجا بود.
فکش را محکم به یک دیگر فشرد و از لایِ دندان های کلید شده اش را غرید:
-پس خوب می کنن بد می دونن. بفهمم بهشون محل دادی یا شوخی چرت کردی خودت می دونی. مثل آدم جلوشون حجاب می کنی.
لحنش تند بود اما کیلو کیلو قند در دل آسکی آب می کرد این غیرت کشیدن.
-چشم.
از جا برخاست، دایی اش مدام به در می کوبید.
-چشم خالی فایده نداره، قسم بخور.
چشم بست؛ به چشمانش قسم...
-به خدا کاریشون ندارم.
-آفرین، هر چی هم گفتن تو محل نده.
-بازم چشم.
-بی بلا.
صدای پسری مجدد به گوش رسید:
-دایان بیا دیگه اه.
-اومدم اومدم.
لبش را به دندان کشید؛ چهره ی آن دختر ثانیه ای از مغزش دور نمی شد:
-برو مزاحمت نباشم، انگار دو رو برت شلوغه.
صدایش بومی شد و رنگ محبت گرفت:
- می دونی که نیستی، شب زنگت می زنم، باشه؟
خب کمی خشن ابراز محبت می کرد، اما آسکی برای همین کلمه های زمخت جان می داد تا صد عاشقانه ای که در واپسین حروفش هزاران دروغ بود و شهوت.
-باشه پس، فعلاً.
-مواظب خودت باش.
بی صدا خندید.
-توام همین طور.
-روزخوش.
موبایل را قطع کرد و کنار خودش گذاشت، انرژی امروزش تامین شد. لباس هایش را برداشت و به طرف حمام رفت.
***
از اتاقش خارج شد و همان طور که در را می بست خروشید:
-وقتی گفتم اومدم یعنی دارم میام، این همه سروصدا کردن نداره.
عصبی مشتی به بازوی دایان کوبید:
-زر نزن بابا دوساعته پشت در اتاق وایسادم تا خان زاده از حموم تشریف فرما بشن بعد تو نشستی سر حوصله با گوشی حرف می زنی!؟
نگاهی به جای مشت انداخت؛ چه قدر از این حرکت بدش می آمد.
-مگه من بهت گفتم این جا وایسا؟
با سرش به پائین پله ها اشاره کرد:
-بابابزرگ محترمتون رفتن رو منبر و تیریپ نصیحت برداشتن، منم حوصلم نگرفت اومدم بالا.
به دایان خیره شد و ادامه داد:
-با کی داشتی انقدر با هیجان حرف می زدی، هی جانم جانم می کردی؟ دوست دختر داری و به من نمی گی؟ حالا دیگه من غریبه شدم؟
یکه خورد اما خودش را نباخت:
-پشت در اتاقم منتظر بودی یا فال گوش وایساده بودی؟
شانه ای بالا انداخت و دست هایش را در جیب فرو برد:
-فال گوش چیه؟ صدات بلند بود منم شنیدم.
چشم غره ای حواله اش کرد:
-تو که راست میگی.
و از پله ها پائین رفتند.
-سلام.
آیدا بود که با دیدن دایان با ذوق از روی مبل برخاست. همه ی نگاه ها سمت او کشیده شد. لبخند کجی زد و سر تکان داد:
-سلام، خوش اومدید.
با گشاده رویی سلامش را پاسخ گو شدند.
هادی دایی بزرگش به طرفش رفت:
-سلام به روی ماهت، بیا این جا ببینم.
با احتیاط در آغوش کشیدش.
-نگاه کن ببین چی کار کرده با خودش. پسر تو حواست کجاست؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
در جواب این همه دل نگرانی فقط به لبخندی محو بسنده کرد.
-بیا این جا بابا، بشین پیش خودم.
مطیع سمت پدرش رفت و نشست.
زندایی اش به حرف آمد:
-تا گفتن تصادف کردیا اصلاً نفهمیدیم چه جوری اومدیم، این دائیت تو راه صد بار مرد و زنده شد. یه حالی داشت که گفتم نکنه خودمونم تصادف کنیم.
با لبخند سری تکان داد، کلافه از این دورهمی های مسخره.
-دایی همیشه به من لطف داشته، یه تماس می گرفتید هم کافی بود، لازم نبود این همه راه خودتون و تو سختی بندازید.
هادی تک خنده ای کرد:
-چه سختی مرد حسابی؟ اصلاً تا گفتن همچین اتفاقی افتاده، مرگ و به چشام دیدم.
ثریا دست روی دست دایان نهاد:
-خودمونم همین وضعیت و داشتیم، من که صدبار تو بیمارستان از هوش رفتم، بیچاره دیاکو نمی دونست به کدوممون برسه.
آب دهانش را بلعید، کاش این بحث را تمام می کردند.
آیدا مداخله کرد و مشتاق دایان را نگریست:
-فعلاً خداروشکر که به خیر گذشت.
هادی در تائید حرف دخترش لبخند زد:
-طلا خانم ساکتی؟
سیب را در بشقابش چهار قاچ کرد و یک قاچش را با چاقو سمت شهرزاد گرفت:
-چی بگم همه ی گفتنیا رو شما گفتید.
-بگید قضیه آسکی چی شد؟ رفت یعنی؟
-بله رفت متاسفانه، ما خیلی اصرار کردیم، خیلی سعی کردیم منصرفشون کنیم اما...
لبانش را کج کرد و سرش را به طرفین تکان داد.
امیرعلی به حرف آمد:
-دختره چه طور راضی شد؟
-آسکی.
دایان را نگریست:
-ها؟
ابروهایش را بالا داد و تاکید کرد:
-اسمش آسکیه.
-خب حالا همون، چه طور راضی شد بره؟
مجدد با همان و فیگور لب زد:
-راضی نشد، به زور بردنش.
آیدا چشم چرخاند و شانه بالا داد:
- اگه می خواست می تونست نره.
خصمانه آیدا را نگریست؛ بحثی باز شده بود که به راحتی قابلیت روانی شدنش را داشت.
-مگه من تونستم نذارم ببرنش؟
دیاکو هول شده دستش را روی پای دایان گذاشت و با نگاه سعی کرد آرامش کند. سپس رو کرد سمت امیرعلی و لب زد:
-چاره ی دیگه ای نداشت، مردک پاشو کرده بود تو یه کفش الا و بلا دخترم و می خوام. هرچی پیشنهاد بهش می دادیم، هرچی باهاش حرف می زدیم اصلاً فایده ای نداشت. حرفش یه کلام بود"دخترمو می خوام".
پیرمرد دانه های تسبیحش را رد کرد:
-دوره زمونه بدی شده، آدم نمی دونه این الآن اومده جلو واس خاطر دخترشه یا ارثش.
-فکر نمی کنم واسه ارث باشه، اگه بحثش پول بود که پیشنهادمون و رد نمی کرد.
هادی با لحنی تاسف برانگیز نجوا کرد:
-ای بابا، حالا وضعیتش چه طوره؟ خوبه؟
دیاکو ظرف میوه ای، روی دسته مبل امیرعلی گذاشت:
-اونم خوبه خداروشکر، پای چپش شکسته و مچ دستش آسیب دیده.
-والا اون فیلمی که آیدا به ما نشون داد، گفتیم خدایی نکرده اتفاق بدی افتاده، خدا به خیر کرد چیزی نشد.
آیدا لبخند جذابی بر لب نشاند و سرش را کمی به سمت چپ متمایل کرد:
-این که خدا لطف کرده که صد در صده ولی آئودیم ماشینی نیست که بذاره سرنشیناش آسیبی ببین. و الا ماشین دایان رفت زیر کامیون، پراید پشت سرشونم فقط ضربه دید اما سرنشینش درجا تموم کرد.
مادرش درتائید حرف دخترش لب زد:
-آره به خدا خوب ماشینی بود، دادید تعمیرش کنن؟
دیاکو به آرنج امیرعلی زد و به بشقاب میوه اشاره کرد:
-بله، قطعاتش سخت پیدا می شه یه خورده طول می کشه. تا اون موقع یه ماشین واسه دایان دست و پا می کنیم.
هادی چهره اش درهم پیچید و دستش را تکان داد:
-از ماشین اصلاً نگو که قیمتش سر به فلک کشیده.
بحث که به سمت ماشین کشیده شد دایان کسل وار برخاست و به سمت تراس پذیرایی رفت، دستش را به نرده گرفت و ماه را نگریست؛ سرنوشتش با آسکی به کجا می رسید؟ دل نگران دخترکی بود که هیچ وقت نفهمید کی و چگونه این طور به قلبش نفوذ کرده، دل نگران پسرهای فامیلی بود که نمی دانست اخلاقشان چه طور است، نکند چشمشان ناپاک باشد، نکند چشمشان آسکی را بگیرد، نکند که خوش زبان تر از او باشند؟ هیچ وقت نفهمید به غیر از چهره و ماشین زیرپایش دخترها عاشق چه چیزش می شوند؟ با خودش که تعارف نداشت می دانست اخلاق خوبی ندارد، اگر آن پسرهای کذایی خوش اخلاق و خوش صحبت تر باشند چه؟ چقدر مدت باهم بودنشان کوتاه بود. حتی چند روز هم از ابراز علاقه شان نگذشته بود. کشتی شانسش همیشه درگیر موج های وحشی دریا بود. کشتی اش درگیر طوفانی مخوف شده بود. رو به نابودی، رو به غرق شدن. درگیر افکار ضد و نقیضش بود که حس کرد چیزی گرم روی شانه هایش انداخته شد. نیم رخش را برگرداند و آیدا را دید که به علت سرما دستانش را در سینه قفل کرده بود.
-دیدم هوا سرده گفتم یه پتو بندازم رو شونه هات که حداقل سرما نخوری.
رو گرفت و این بار به نقطه ای روبرویش، میان درخت های انبوه باغ خیره شد.
-مرسی، سردم نبود.
جرات کرد و کنار دایان ایستاد:
-اما نگاهت، رفتارت، حرف زدنت، همیشه با آدما دور و برت سرد بود.
به نیم رخ آیدا نگریست:
-آیدا...
لبش را گزید؛ چه در این صدای بم بود که نامش تا این حد زیبا جلوه می کرد!؟
-می دونم، می دونم نمی تونی، که من همیشه برات دختر داییم، که بیش تر نیستم، که جایگاهی توی فکرای شبانت، توی خلوتت ندارم. همه اینارو می دونم اما دیگه نگو، بیش تر از این خودم و از چشم خودم ننداز.
-شاید من اون کسی که تو ذهنته نباشم، ظاهرم و نبین، شاید یه دقیقه هم نتونی تحملم کنی. آیدا، من اون خدای همچی تمومه بالا سرت نیستم. اون بتی که ازم ساختی و بشکونی هیچی نیستم جز یه سری سنگ خرد شده که تو بهش بها دادی چیز دیگه ای نمی بینی.
اشکی روی گونه اش لم داد:
-تو اون خدای همه چی تمومه بالا سرم نیستی. تو، خدای روی زمینمی. دایان... دایان اگه بخوای با من یاشی همه کاری برات می کنم، من عاشقتم دایان حاضرم جونمم برات بدم تو فقط...
پتو را از روی شانه اش برداشت و به او داد:
-قبلاً یه بار گفتم ولی بازم میگم، تو واسه من بیشتر از یه دختر دایی نیستی، دختر دایی که جز عیدا و مراسمای خاص هیچ وقت نمی بینمش و نمی خوامم که ببینمش، نمی خوام آیدا، نمی خوامت.
چرخید تا برود که مچش در حصاره انگشتان ظریف دختر قفل شد:
-چرا؟
نگاهش را از مچ دست اسیر شده اش تا سیمای آیدا کش داد، سرش را تکان داد:
-چی چرا؟ چرا دوست ندارم؟
چشم بست؛ کاش انقدر جار نمی زد سنگ قلبی اش را!
-کسی...کسی هست... تو زندگیت؟
چه قدر سخت بود بیان این جمله...
آب دهانش را بلعید و بی هیچ حسی دختر را نگریست:
-آره هست، خیلیم خاطرش عزیزه واسم.
دستش را بیرون کشید و ادامه داد:
-حرفی اگه باشه؟
هم زمان هزاران چاقو بر پیکر بی دفاعش وارد شد.
-می شناس...می شناسمش؟
نفس دختر به شماره افتاده بود.
-آره.
دست لرزانش را روی حفاظ شیشه ای پشت سرش قرار داد:
-خوشگله؟ خوشگل تر از من؟
دست سالمش را درون جیبش قرار داد؛ طاقت دختر از نظرش ستودنی بود!
-خیلی. اون قدر که اگه ببینیش دیگه به خودت خوشگل نمیگی.
و تمام. تیر آخر را دقیقا وسط هدف پیاده کرد و رفت.
یک دستش را جلوی دهانش گرفت و شوکه به جای خالی دایان نگریست. چه قدر دلش خواست حرف هایش را پوچ تلقی کند، مثلاً تصور کند این جملات را گفت تا بیخیالش شود. اما نتوانست، هنگام بیان تک تک کلمات چنان برقی در چشمانش می درخشید که مانند مشتی آهنین بر دهان آیدا کوبیده می شد.
---
به در حمام تکیه زد و به وان و دوش بالای سر آن نگاه کرد؛ جای شکرش باقی بود که وان داشتند وگرنه حمام کردن با این پا و دست مرگ را نشانش می داد. نایلون را روی گچ پایش کشید.
-آسکی بیام کمکت؟
حتی تصور این که زن بخواهد تنش را ببیند غیرقابل تحمل بود.
-نه. مرسی می تونم خودم.
-آخه تنهایی که نمی تونی عزیزم، آب نباید به دست و پات بخوره.
به شامپو و مابقی وسایل ها نگریست؛ موهایش با شامپوهای ایرانی سازگار نبود!
-حواسم هست، نگران نباشید.
زن اما اصرار به کمک داشت تا هم به دخترش نزدیک شود هم دل خوش باشد که کمی برای فرزند غریبش مادری کرده.
-تو در و باز کن تا خودم بیام خیالم راحت باشه، می ترسم زمین بخوری کف حموم لیزه.
دستش را مشت کرد؛ چه می گفت تا دست از سرش بردارد؟
-گفتم که، خودم حواسم هست شما نمی خواد زحمت بکشید.
تمام کلماتش را صبورانه و با احترام ادا کرد.
-آسکی جان این حرفیه؟ زحمت چیه؟ نکنه خجالت می کشی؟
صدایی نیامد.
-آره؟ خجالت می کشی؟
کلافه مویش را پشت گوش داد:
-میشه برید؟ واقعاً کمک نمی خوام!
سرش را از در جدا کرد و قدمی عقب رفت:
-آها، باشه عزیزم، به هرحال کمک خواستی بگو، غریبی نکن.
صدای دور شدن قدم های زن را که شنید، آسوده نفسش را بیرون داد. شروع به در آوردن لباس هایش کرد. به وان نگریست، کوچک بود اما همین هم خوب بود.شستن تنش بدون این که آب به گچ پایش برخورد کند سخت ترین کاری بود که تا به حال انجام داده است. به شامپوی ایرانی و نرم کننده ی لطیفه ی کنارش نگریست، قید شستن مویش با شامپو را زد و فقط به نرم کننده اکتفا کرد. به محض اینکه سرش را آب کشید سوزش سرش شروع شد و خودش را هزاران بار لعنت کرد که چرا حتی نرم کننده استفاده کرد. در حین حمام کردن زن مدام به در می کوبید و می گفت "کمک نمی خوای؟" "مطمئنی خوبی؟" "مواظب باش گچت خیس نشه". و آسکی هم با حوصله تک تک آن ها را پاسخ می داد. درد دستش چنان طاقت فرسا شد که قید ماندن بیشتر در حمام را زد و حوله ی کالباسی رنگش را تن کرد و کمربندش را بست.
-آسکی جان!
با کلاه حوله موهایش را خشک کرد.
-بله؟
-میگم این شلواری که انتخاب کردی تنگه نمی تونی بپوشی که!
آرام به پیشانی کوبید و سرش را از لای در بیرون برد که زن با ذوق گفت:
-عافیت باشه قربونت برم.
تصنعی لبخندی زد:
-مرسی، من شلوار گشاد تو کشو ندیدم دیگه همین و برداشتم، شایدم با دقت نگشتم، حالا چی کار کنم؟
اخم کم رنگی کرد و گیج گفت:
-وا...یعنی چی نبود؟ من به مرتضی گفتم بخره، یعنی یادش رفته؟ صبر کن برم تو کشوت و ببینم.
-مرسی.
در حمام را بست و با آستین حوله بخار آئینه ی پشت در را گرفت؛ صورتش فوق العاده لاغر و بی جان به نظر می رسید، گودی وحشتناک زیرچشمانش به او دهن کجی می کرد. رنگ پوستش به زردی می زد. چقدر غمگین و ترحم برانگیز شده بود. دلش برای پدر و مادرش، شهرزاد و شهیاد،حتی عمه طلعتش، برای کتاب خانه ی اتاقش، قهوه های بعد از حمامش، کتاب محبوبش که همیشه قبل از خواب مطالعه می کرد، لپ تابش که پر از فیلم های زیبا و هیجان انگیز بود، تنگ شده بود. دلش برای خودش تنگ شده بود. این خودِ غمگین و دور افتاده از خانواده را دوست نداشت، نمی خواست، هیچ چیزش با این زندگی جور نبود، وصله ی ناجوری بود. باید فکری می کرد، شاید می توانست شکوهی را راضی کند تا برش گردانند، به هر حال سنش قانونی بود و به نظرش حق انتخاب داشت.
-آسکی؟
در را باز کرد و باز نیمی از سرش را بیرون برد:
-بله.
با لبخند شلوار دامنی سفید رنگی را نشانش داد:
-اینم شلوار، حواست نبوده قشنگ بگردی. می ذارمش پیش لباسات.
-باشه مرسی.
در را بست و سریع مشغول پوشیدن لباس های خصوصی اش شد، سپس با حوصله پیراهن و شلوار به پا کرد. حوله ی مخصوص خشک کردن مو را از روی چوب برداشت و همان طور که موهایش را خشک می کرد بیرون آمد. آرام از راهرو به سمتِ آشپزخانه رفت. زن در حال شستن سبد آب کش برنج بود و چند مدل قابلمه روی گاز بود؛ این همه غذا فقط برای چهار نفر؟ شیرین پشت میز آشپزخانه روی صندلی نشسته و مشغول خرد کردن کاهوها بود. نگاهش که به آسکی افتاد لبخندی زد:
-عافیت باشه.
زن بازگشت:
-عه عزیزم اومدی بیرون؟
گوشه ی لبش را اندکی به نشان لبخند کج کرد:
- بله.
شکوهی نگاهش را از تلوزیون گرفت و برای آسکی سری تکان داد:
-عافیت باشه عزیزم.
سرش را تکان داد و همان طور که به خشک کردن موهایش مشغول بود وارد اتاق شد و اطراف تخت به جست و جوی موبایلش پرداخت اما هر چه گشت نیافت. ابرو در هم کشید و حوله اش را گوشه اتاق پرتاب کرد، به رو تختی چنگ زد و روی زمین انداختش، نبود. بالشتش را برداشت، باز هم نبود. زیر تختش، کشوی لباس هایش، کشوی میز کنار تختش، همه جا را گشت، اما خبری از موبایلش نبود. نفس خشمگینی کشید، در اتاقش را باز کرد و با صورتی برافروخته روبروی شکوهی ایستاد، با انگشتش به اتاق اشاره کرد و فریاد کشید:
-وقتی داشتم می رفتم حموم موبایلم و گذاشتم رو تختم اما الآن نیستش، با چه اجازه ای به وسایل من دست می زنید؟ کی بهتون گفته می تونید هر وقت خواستید برید تو اتاق من؟
زن با کفگیر و دختر با چاقوی دستش از آشپزخانه بیرون آمدند و وحشت زده به آسکی نگاه کردند.
شکوهی اما خونسرد بود:
-من برداشتم، حرفیه؟ موبایل و خط جدیدت تو اتاقمه برو برشون دار.
هیستریک خنده ای کرد:
-نه حرفی نیست، ببخشید که رفتی تو اتاقم فضولی کردی.
شیرین اخم در هم کشید؛ این دختر هر که بود، حق اهانت به پدرش را نداشت.
رنگ شکوهی تغییر کرد:
-درست حرف بزن آسکی، موبایل و خط و برداشتم تا مطمئن شم دیگه با اونا در ارتباط نیستی.
از خشم تمام تنش به رعشه افتاده بود، نفهمید چه شد فقط وقتی به خود آمد که با چنگ به سر و صورت شکوهی می کشید و با حرص فریاد می زد:
-خدا لعنتت کنه به توچه که من با کی حرف می زنم، بی خود می کنی موبایل من و برمی داری آشغال این چند سال کجا بودی؟ کجا بودی؟ کجا بودی که یهو سایه نحست و انداختی رو زندگیم، بدبختم کردی، ایشالله خدا لعنتتون کنه.
شکوهی دستانش را محافظ صورتش کرده بود و زن و دختر سعی در جدا کردن آسکی داشتند. اسیر دست مادرش و شیرین دست و پا می زد و جیغ می کشید:
-ولم کنید ازتون متنفرم، ولم کنییید. ولم کنید برم پی زندگیم، چی می خواید از جونم؟
-آروم باش آسکی، آروم باش.
در حین دست و پا زدن، دستش محکم به صورت مادرش برخورد کرد که او آسکی را رها کرد و با دست صورتش را گرفت و بالاخره رها شد، همین که آمد سمت شکوهی یورش ببرد موهای اسیر چنگ کسی شد، جیغ کشید و با دستش موهایش را گرفت، چرخید و او هم موهای شیرین را در دست گرفت، شیرین اما آن قدر حرص داشت که درد را احساس نمی کرد، هر دو سرخ از خشمی که تمام تنشان را در بر گرفته بود.
-آشغال مامانم و می زنی؟ کثافت عوضی.
نفس نداشت تا جوابش را بدهد،موهای دختر را رها کرد و گوشت بازویش را به دندان گرفت، این بار صدای جیغ دختر بلند شد، اما آسکی دستش را رها نکرد، به جبران تمام حرف هایی که نزده، تمام روزهایی که از خانواده اش دور است، تمام اشک هایی که بالشش را خیس کرده بود فشار دندان هایش را زیاد کرد، چنان که طعم خون را در دهانش حس می کرد، شکوهی و زن سر آسکی را گرفته بودند و به عقب می کشید، دختر از درد عربده می کشید.
-ولش کن آسکی ولش کن کشتیش.
شکوهی با دو دست سر آسکی را گرفت و با تمام قدرت عقب کشید.
-ولش کن روانی.
و در نهایت آسکی را از شیرین جدا کرد، دختر از شدت درد به سکسکه و هق هق افتاده بود و آسکی در حالی که در دست شکوهی اسیر بود، نفس نفس می زد و او را می نگریست؛ مانند شیری در کمین نشسته بود، بین کردها بزرگ شده بود و در این زمینه حریفی نداشت. شکوهی مچ آسکی را گرفت و سمت اتاقش کشید.
-ول کن دستم و، ول کن آشغال.
در اتاق پرتش کرد و در حالی که انگشتش را تکان می داد فریاد کشید:
-این جا می مونی تا طرز حرف زدن با خانوادت و یاد بگیری.
در را محکم بست و قفل کرد. گوشه ی اتاقش خزید، خود را جمع کرد و گهواره وار تکان داد، به یک باره بغضش شکست و بلند بلند هق هق کرد.
ـــــ
دیاکو قاشقی برنج دهانش گذاشت و آراد را خطاب کرد:
-کارا حل شد دایی جون؟ با بابات حرف زدی؟
لبخندی زد و قاشق و چنگالش را در بشقاب گذاشت:
-بله دایی، خداروشکر رفتن رضایت دادن، با بابام حرف زدم خیلی خوشحال شد، گفت هر چه زودتر میادش.
دایان پوزخند صدا داری زد و لیوانی دوغ برای خودش ریخت. آراد با یک ابروی بالا رفته دایان را نگریست:
-چیزی هست واسه خندیدن بگو ماهم بخندیم.
لبخند کجی زد:
-مثبت هجدست واسه بچه ها خوبیت نداره، چشم و گوشت باز می شه.
و دوغش را سر کشید. شهرزاد سعی داشت خنده اش را کنترل کند، آراد هم با فکی منقبض و دستی مشت شده دایان را می نگریست.
سمت پدرش چرخید:
-عمه کجاست؟ نمی بینمش!
دیاکو چشم غره ای حواله اش کرد و غرید:
-سرش درد می کرد نتونست بیاد سر میز.
سالاد را برداشت و مشغول ریختن شد:
-اون که هیچ وقت سر درد نداشت، چی شده یهو؟
بارانا مداخله کرد:
-این و اون و به درخت میگن، باید بگی عمه.
سس را روی سالادش ریخت؛ همین مانده بود که یک وجب بچه بخواهد برایش تعیین تکلیف کند.
-اگه نگم چی کار می کنی؟
صدایش آرام و مهربان بود انگار که با کودکی دو ساله حرف می زد.
طلا هول زده با خنده میانگری کرد:
-ای بابا مگه حالا وقته شوخیه، هیچی عمه جون انگار یه دو سه ساعته سر درد گرفته، خوب میشه ایشالا.
دایان سر تکان داد:
-آها، ایشالا.
هادی به حرف آمد:
-دایان جان یه چند روز نمیایی تهران؟
-بیام تهران چی کار؟
کف دستانش را به هم چسباند:
-همین جوری، یه چند روزی پیشمون باشی، یه آب و هوایی عوض کنی.
تک خنده ای کرد:
-اون وقت آب و هوا کردستان بهتره یا تهران؟ من فکر کردم شما اومدید تجدید قوا کنید!
هادی خنده ی بی صدایی کرد:
- تهران مارو مسخره می کنی جلب؟ حالا آب و هوا هم نه، بیا یه کم روحیت عوض شه دوران نقاحتت و پیش خودمون باش.
چند پر کاهو دهانش گذاشت:
-مرسی دایی اما ترجیح میدم تا بهتر نشدم جایی نرم.
-پس هر وقت خوب شدی منتظرتیم.
تکانی به خود داد:
-بعدشم نمی تونم، باید برم اصفهان.
ثریا گوشه ی لبش را پاک کرد، ابتدا نگاهِ پر تشویشی به دیاکو انداخت و سپس لب زد:
-اصفهان چی کار داری؟
باز هم لیوانی دوغ برای خودش خالی کرد.
-می خوام برم آسکی و بیارم دیگه.
لقمه در گلوی دیاکو گیر کرد، آیدا هم با شوک سمت دایان چرخید؛ نکند منظورش از آن معشوق بی نام آسکی بوده است؟
-چی میگی دایان؟ پی شر می گردی؟
پدرش را نگریست:
-شره چی؟ مسالمت آمیز میارمش نگران نباش.
دستش مشت شده اش را روی میز نهاد:
-ما راجب این موضوع حرف زدیم دایان. به توافق رسیدیم.
هر دو ابرویش را بالا فرستاد و تاکیدی گفت:
-شما به توافق رسیدید، نه من!
غضبناک غرید:
-دایان!
از پشت میز برخاست:
-گیان؟
با دست پیشانی اش را گرفت و در نهایت او هم برخاست.
-به درک هر غلطی که می خوای بکن.
ـــــ
ساعت ها بود که آسکی در اتاق اسیر بود و حتی صدای نفس هایش هم بیرون نمی آمد. زن با اشک و استرس به شکوهی که سرش را میان دستانش گرفته بود، نگاه دوخت:
-بذار برم بچم و بیارم بیرون، این اخلاق گندت کی می خواد از سرت بیفته؟ با شیرینم همین طور کردی که ترس از فضای بسته گرفته.
نه محکمی به زبان آورد سپس سیگار و فندکش را برداشت و به تراس پذیرایی رفت. صدایش داخل می آمد:
-تا یاد نگیره چه جوری با خانواده و بزرگ ترش رفتار کنه وضع همینه. گذشت هرچی اون جا تو ادبش کوتاهی کردن.
با تنفر انگشتش را تکان داد و با هق هق سمت آشپزخانه رفت:
-تو از شمرم بدتری مرتضی، به خدا بدتری.
دو پک به سیگارش زد و کف خیابان پرتابش کرد، خشم در تمام تنش ریشه دوانده بود، به پذیرایی بازگشت.
-من از شمر بدترم؟ تمام صورتم و زخم کرده، صبح خبرم چه جوری برم دانشگاه؟ انتظار داشتی چی کارش کنم؟ بگم آفرین که بابات و زدی؟ کوبیدی تو صورت مادرت؟ گوشت تنه خواهرت و کندی؟ کور که نبودی، ندیدی دست شیرین و چی کار کرده بود؟ می ترسم برم آریا رو بیارم با اونم همین کار و کنه. آخه آدم سالم گوشت تن یکی و با دندون می کنه؟
با دستمال بینی سرخ شده اش را گرفت و در حالی که از شدت گریه نفس نفس می زد زمزمه کرد:
-تو نباید اون جوری می کردی، باید آرومش می کردیم، حق داشت، کلی فشار روشه، از یه زندگی بیست و دوساله کشیدیمش بیرون انتظار داری چی کار کنه؟ گند زدیم به زندگیش. تو یه همچین زندگی روان سالم می مونه واسه آدم؟
شکوهی مسیر کوتاهی را می رفت و برمی گشت:
-نه اینا بهونس، اون دوتا پسر وحشیه این چیزا رو یادش دادن، ندیدی تو بیمارستان چه بلوایی به پا کرد اون یکی؟ عوضی انگار نه انگار من بزرگ ترشم. تو گوش من می زنه، اون یکی هم که اصلاً نمی خوام اسمش و ببرم، خداروشکر گردن و دستش شکسته بود وگرنه اونم یه سگی بدتر از اون یکی می شد. انگار با گرگا بزرگ شدن که این قدر وحشین. دختره با همینا بزرگ شده که عین گربه چنگ می ندازه و گاز می گیره.
صدای فریاد آسکی و شکسته شدن آئینه ی اتاق آمد، گویی با کسی دعوایش شده بود، نگاهی به یک دیگر انداختند و سمت اتاق دویدند.
***
بی صدا در اتاقش نشسته بود و خیره به زمین گهواره وار خودش را تکان می داد، سونامی درونش رخ داد که نتیجه اش سیل چشمانش شد. خشک نمی شد که نمی شد. حرکاتش را تند تر کرد، الآن در عمارت چه می کردند؟ دور هم جمع بودند؟ به ساعت نگریست؛ الآن وقت شام بود. چشم بست و خود را پشت میز، بین شهرزاد و شهیاد و دقیقاً روبه روی دایان تصور کرد. متصور شد که دایان و آراد در حال بحث هستند و عمویش سعی دارد بحث را جمع کند، در حالی که او و شهرزاد آرام می خندند. خندید، قطره اشکی در دهانش رفت. خنده اش به هق هق بی صدایی مبدل شد، چقدر قدر ندانست. اگر می فهمید روزی قرار است از جمع شان کسر شود، هیچ وقت در اتاقش نمی ماند. چشم باز کرد تا اشکش را پاک کرد، دستش روی صورتش ثابت ماند، چیزی را که می دید باور نداشت.
در آینه ی نصب شده ی روی در کمد دختری خود را مچاله کرد بود و تکان می داد. نگاهش، مستقیم در چشمان آسکی بود. سر در گریبان فرو برد، اما تصویر در آینه هم چنان تکان می خورد و او را می نگریست.
"درون آینه ی روبرو، چه می بینی؟"
چهار دست و پا خود را به آینه نزدیک کرد، دختر اما هم چنان نشسته بود و تکان می خورد. انگشتش را محتاط روی شیشه کشید:
-من، برگشتی؟
"درون آینه ی روبرو، چه می بینی؟"
تمام تنش ارتعاش داشت، دستش را از روی آینه برداشت و جلوی دهانش گرفت، اشک هایش تمامی نداشت.
"تو ترجمان جهانی، بگو چه می بینی؟"
دختر صاف نشست، او هم صورتش خیس بود، با چشمانی گود افتاده و پوستی بی روح، مدام چیزهایی را زیر لب تکرار می کرد. از ضعف، از بدبختی، از بیچارگی می گفت. داشت مسخره می کرد.
"تویی برابر تو، چَشم در برابر چَشم..."
با چنگ روی آینه کشید:
-چی می خوای از جونم، برو گمشو.
تصویر خندید، بی صدا اما زجر آور، به بخت پریشان خودش می خندید.
با هر دو دست محکم به آینه چنگ کشید، جیغ زد:
-برو گمشو، گمشو خدا لعنتت کنه.
"در آن دو چشم پر از گفت و گو، چه می بینی؟"
با کف هر دو دستش کوبید و فریاد زد:
-چی می خوای از جونم، برو گمشو.
در باز شد و شکوهی و زن با دختر وحشت زده وارد شدند.
آینه ترک خورد، دختر به هزار ترک تبدیل شد اما دختر هنوز پیدا بود، هم چنان می خندید، هنوز مسخره می کرد. دستش را مشت کرد و با جیغ و اشک شیشه را شکاند، دستش زخمی شد اما چیزی حس نکرد. شکوهی به سمت آسکی یورش برد و زن با هق هق روی زمین نشست.
-آسکی، آسکی چی کار داری می کنی؟
دستش سرشار از خون شده بود، چشمانش سنگین بود و داشت بسته می شد. به تکه های باقی مانده ی روی کمد خیره شد؛ خبری از دختر نبود...
"درون آینه ی روبرو چه می بینی؟"
ــــــ
امیرعلی همان طور که چشمش به تلوزیون بود و تکه ای از سیب پوست کنده شده اش را گاز می زد به دایان سقلمه ای زد:
-این جاش صحنه دار می شه حواست باشه.
چشم از تلوزیون گرفت و به نیم رخ دایی اش زل زد:
-خاک بر سرت.
و دوباره به تلوزیون خیره شد. سمت دایان چرخید و با چشمان ریز شده نگاهش کرد:
-بشکنه دستی که نمک نداره، می دونی چند گیگ واسه دانلود این فیلم دادم که تو بی لیاقت آخر شبی شارژ شی.
-اون و که از وای فای استفاده کردی منت سرم نذار، بعدشم این سبک فیلمای مزخرف فقط به درد خودت می خوره پا من و وسط نکش.
و پشت بند حرفش به موبایلش که کنار پایش گذاشته بود نگاه انداخت؛ چرا آسکی موبایلش را خاموش کرده بود؟
سقلمه ای دیگر به پهلویش؛ چشم بست و دندان هایش را بهم فشرد.
-اه دایی نکن بدم میاد.
امیرعلی نگاهش نکرد.
-منظورت چی بود گفتی می خوام مسالمت آمیز بیارمش؟
جا خورده سمت امیرعلی چرخید:
-چی؟
-سر میز، گفتی می خوام آسکی و مسالمت آمیز بیارم، منظورت چی بود؟
یک زانویش را جمع کرد، هنوز خیلی زود بود برای بازگو کردن فکری که چندیست جولان می دهد در فکرش و هنوز مطمئن نیست از انجامش.
-همین جوری گفتم.
تکه ی دیگری از سیبش را گاز زد، هنوز هم نگاه نمی کرد.
-تو هیچ وقت همین جوری حرف نمی زنی، می شناسمت، مخت عین مایکل اسکافیلد می مونه همیشه یه چیزی توش هست.
پتو را روی سینه اش کشید و سعی کرد محتاط دراز بکشد.
-اینا تاثیرات فیلماییه که می بینی، کم تر بشین پا تلوزیون.
-بحث و عوض نکن، گفتم منظورت از مسالمت آمیز چی بود؟
مردمک در چشم چرخاند؛ به چند نفر در زندگی اش باید پاسخ گو باشد؟
-هرچی که بود اگه می خواستم می گفتم.
نگاه نگرانش را سمت دایان کشید:
-شر میشه دایان.
چشمانش را بست.
-گفتم که مسالمت آمیز.
به طرفش دراز کشید.
-من اون یارو رو نمی شناسم، اما فکر نکنم از دخترش دست بکشه.
-بیست و دو سال کشید بازم می کشه، نگران نباش.
آب دهانش را بلعید:
-اون موقع مجبور بود، اما الآن شرایط فرق می کنه.
نمی توانست سرش را بچرخاند و این کلافه اش می کرد:
-مسالمت آمیز.
-دوباره می خوای بدزدیش؟
-من هیچ وقت ندزدیدمش.
دستش را تکان داد:
-همون، یعنی دوباره می خوای ببریش شمال؟
لبش را تر کرد؛ می خواست حرف بکشد از زیر زبانش و تحویل پدرش دهد. چرا این جماعت او را خر فرض می کردند گاهی؟
-اونم خودش گفت، من تو بد موقعیتی بردمش.
کلافه اخم در هم کشید:
-حالا هرچی، میگم چی تو سرته؟ باز می خوای به پیشنهاد اون ببریش شمال؟
چشمانش را بست، خوابش می آمد و خوابش نمی برد.
-نه.
-پس چی؟