- هیشکی هم نه دایان، از عمارت بلند شه بیاد تو آپارتمانها ما.
- مشخصه خیلی گرونه، آسکی باید توقعاتش و بیاره پایینتر وگرنه دایان ورشکست میشه با این همه خرج.
- چه ربطی به خواهرِ من داره؟ این خونه رو دایان انتخاب کرد آسکی هم تایید کرد و الا به خواهرِ من باشه که تو یه غارم با دایان زندگی میکنه.
یک ابرویش را بالا داد و تمسخر آمیز رو از شیرین گرفت.
ــــــــ
- حالا الآن وضعیتت خوبه عمه؟ میتونی حامله بشی؟
دستی پشت دستش دیگرش کشید و به گذرا به مادرش چشم دوخت:
- آر...آره، دکتر گفت یه اشتباهی شده بود الآن دیگه حل شد.
- یعنی به خاطرِ اشتباه دکتر شما حامله نمیشدید؟
چه قدر هوا گرم شده بود!
موهایش را پشت گردنش داد:
- اشتباه گفته بود که مشکلمون درمان نداره.
تحیری در چشمانش انداخت و با لبخند گفت:
- گفته بودن ژنتیکتون بهم نمیخوره و فلان، آخه این که درمان نداره!
پا از روی پا برداشت؛ چه میگفت؟ به مادرش چشم دوخت، مشخص بود او هم دست پاچه شده.
- عمه جان دکتر کلاً اشتباه گفته بود که مشکلمون ژنتیکه.
نگاهها سمت دایان چرخید، تهِ دلِ آسکی گرم شد.
فهیمه دست پاچه روسریاش را جلوتر کشید:
- عه، آها من فکر کردم... یعنی گفتم خدایی نکرده دیگه مشکلتون حل نمیشه. خدا رو شکر که همه چی درست شد.
دایان با همان نگاهِ خمارش هر دو ابرویش را بالا فرستاد:
- آره، خدا رو شکر.
و پشت بندِ حرفش لبخندی کج زد.
آسکی لب تر کرد؛ دایان را میشناخت، دیگر دلش با عمه صاف نمیشد، امشب هم قطعاً تیکهای بارش میکرد.
- خواهش میکنم بفرمایید شام، میز آمادهس.
با دیدن میزِ شام عاطفه نگاهی به مادرش انداخت:
- آسکی جون آشپز گرفته بودید؟ این همه غذا رو چه طور درست کرده؟
با شوق دستانش را در هم قفل کرد:
- خودم درست کردم عزیزم.
دایان زیر چشمی آنها را نظاره میکرد.
عمویِ آسکی اولین نفری بود که پشت میز نشست:
- بَه، به دست پخته این عروس، ببین چه میزِ خوشگلی هم چیده.
فهیمه کنار همسرش نشست:
- لازم نبود این همه غذا که عمه، نصفش حیف و میل میشه، تو این گرونی که نباید انقدر ولخرجی کرد!
آسکی دهان باز کرد تا چیزی بگوید که صدای دایان مانع شد:
- شما ببخش دیگه عمه، من هر چی به این آسکی گفتم یه مدل غذا درست کن، یه قرمهای، قیمهای، گفت نه ما تو عمارت واسه مهمونا چند مدل غذا درست میکردیم.
پشت میز نششت و با لبخند ادامه داد:
- منم گفتم عزیزم مهمونایی که واسه عمارت میومد همه چیزشون فرق داشت، عادت داشتن به این چیزا، این تو کتش نمیرفت، حالا ایشالله دفعهی دیگه که اومدید یه قرمه سبزیه خوش مزه میگم درست کنه.
صدا از کسی در نمیآمد، فهیمه حس بدی را درونش احساس کرد، حسِ خرد شدن، حسِ خجالت، حقارت.
آسکی آب دهانش را بلعید و نگاهی به همهی آن ها انداخت:
- بفرمایید خواهش میکنم، عمو چی بکشم براتون؟ عمه بفرمایید تو رو خدا، عاطفه عزیزم این خورشتِ کوردیه بخور خوشت میاد.
آزاده با لبخندی از سرِ رضایت سالادِ چینی را برداشت و مشغول کشیدن شد؛ به شدّت این داماد را دوست میداشت.
- آسکی جون مامان، طرز پخته این سالاد و بعدم واسم بنویس!
____
پسماندهای خشک را داخل کیسه زبالهی دستش انداخت:
- دایان کاش سره میز اون جوری نمیگفتی، حالا اون بدبختم یه چیزی پروند.
کش و قوسی به بدنش داد و لب زد:
- خب حالا یاد گرفت دیگه به واسه من چیزی نپرونه.
- اما مامانم خیلی کیف کرد، گفت به دایان بگو دمت گرم. میایی این بادکنک هلیومیا رو بیاری پایین، دستم نمیرسه.
بادکنکها را که با گلهای بزرگ، محض تزئین خانه استفاده شده بود را پایین آورد:
- الکی فقط پول به دیزاینر میدی، حالا میخوای چی کارشون کنی؟
تزئینات را دستِ آسکی داد:
- بابات چی گفت؟
- خدایی اون هیچی نگفت، بادِ اینا رو چه جوری خالی کنم؟
- ولشون کن صبح خالی میکنیم خستهم الآن.
پلاستیک دیگری برداشت و پسماندهای تر را در آن ریخت:
- دیدی راجبه بچّه چی گفتن؟ خب راستم میگفت، اگه مشکلمون حل شده دیگه باید بتونیم بچهدار بشیم.
از گوشه چشم، نگاهی گذرا به آسکی انداخت:
- حالا تا اون، بده این پلاستیکها رو تا بدم نگهبان.
درمانده دایان را نگریست؛ چرا تا این حد از بچه بیزار است؟
- بیا.
مویش را پشتِ گوش داد و به سمت آشپزخانه راه افتاد.
___
کتش را از تن خارج کرد و روی مبل پرتاب کرد:
- دیدی پسره درومد چی گفت؟ جلو جمع خواهرم و سکه یه پول کرد، یه جوری حرف میزد انگار با مشت پشت کوهی طرفه مرتیکه!
شیرین نگاهی به مادرش انداخت و آریا را سمت اتاقش برد.
آزاده هم چادر از سر برداشت و دستش گرفت:
- تو فقط گیره دامادتی؟ ندیدی خواهرت چی گفت؟ یا سره بچه تیکه میندازه یا میگه چه قدر آسکی ول خرجه! هیشکی نیست بگه به تو چه، دارن دلشون میخواد ریخت و پاش کنن، دارندگی و برازندگی، فکر کرده دایانم عینی شوهره خودش هشتش گرو نهشه، خوبش گفت، دخترش درومده به شیرین گفته خواهرت چرا همچین خونهای خریده؟ چرا انقدر ول خرجی کرده؟ خب اینا حرفاییه که تو خونهشون میگن که اینم یاد میگیره دیگه.
- اینا همهش حرفه، دیگه نمیذارم فهیمه پاش و خونه این پسره، آسکی خواست فهیمه رو ببینه میاد این جا میبینه و میره، جایی که خواهرم عزت نداشته باشه خودمم پا نمیذارم!
- حالا نه این که دایان معطله خواهرت بره خونهش، فهیمه بخواد بره هم دایان روی خوش نشونش نمیده، انقدر این پسره کینهای هست که رفتن و نرفتنِ خواهرت مهم نباشه واسهش. بعدم تو پا بذاری یا نذاری اون جا تفه سر بالاس، انگار که به دختره خودت پشت کرده باشی.
وارد اتاقش شد، لباسش را با زیر پیراهنی تعویض کرد:
- دخترم و دعوت میکنم، زنگش میزنم، حالشم می پرسم، قدمشم سره چشمم هر وقت خواست بیاد، اما دیگه توقع نداشته باشه من تو خونهش نشست و برخاست کنم.
آزاده هم وارد شد و مشغول تعویض لباسهایش شد:
- باشه نشست و برخاست نکن، فقط خودت همین حرفا که امشب به من زدی و به آسکی بگو بعد ببین اصلاً این جا میاد یا نه، اون قدرم که آسکی رو شوهرش حساسه.
- چشم دنیارو کور کرده عاشق شده، پسره جز پول و قیافه چی داره؟ اخلاقِ قشنگ؟ رویِ گشاده؟ عشق و محبت بلده؟ عاشق چیه این شده؟ خودم اشتباه کردم با ازدواجشون موافقت کردم.
- فعلاً که دختره غرق تو رفاه و آرامشه، دایانم واسه هر کی اخلاق نداره حساب آسکی و از همه جدا کرده، خدا سایهش و هزار سال رو سره دخترم نگه داره ایشالله!
این را گفت و چراغِ اتاق را خاموش کرد.
_____
- شیرین من میترسم خاک تو سرت با این کارات، پس کدوم گوریه این؟
نگاهاش را به حوضِ میانیِ میدان دوخت:
- خودش گفت کنارِ حوض میشینه، بگرد دنبال یه پسره سر تا پا سفید پوشیده.
چینی به بینیاش داد و لبانش را کج کرد:
- از پسری که شلوار سفید بپوشه متنفرم، مرده شوره سلیقهت و ببرم واقعاً.
- مگه قیافش و دیدی که میگی سلیقهم بده؟ خب رنگای شاد و دوست داره، دانشجو هنره.
- هر چی هست اگه تا نیم ساعت دیگه نیاد ول میکنم میرم، هزار تا کار دارم.
ناگهان شیرین با هیجان از رو نیمکت برخاست:
- اوناهاش، اوناهاش.
و شروع به دست تکان دادن کرد. آسکی نگاهِ مغمومش را به پسری دوخت که با موهایی فر، پیراهنی سفید حاوی نوشتههای سنتی، شلواری به همان رنگ همراه با جلیقه، کیف و کفشی سنتی به سمت آنها میآمد.
- واقعاً مرده شوره سلیقهت و ببرم!
شیرین بدون این که تغییری در اجزای صورتش بدهد یا نگاه از پسر بگیرد، غرید:
- خفه شو.
پسر به آنها نزدیک و با انگشت عینکش را بالاتر فرستاد:
- سلام خانمِ شکوهی خوب هستید؟
شیرین دستش را در جیب پالتویش فرو برد بلکه کمی از تشویشش کم شود:
- سلام، خیلی ممنون شما خوبید؟
نگاه به آسکی دوخت:
- شما خوب هستید کاسکی خانم؟
یک ابرویش را بالا داد و تاکیدی خروشید:
- آسکی، کاسکی یه چیز دیگهس!
شیرین در حالی که سعی میکرد خندهاش را کنترل کند به حرف آمد:
- اسمه خواهرم آسکیه آقای رحیمی.
پسرک دستپاچه، دستی به موهایش کشید:
- من واقعاً معذرت میخوام اشتباه اسمتون رو متوجه شده بودم، شرمنده واقعاً.
کیفش را روی شانه انداخت و نگاه از آن دو گرفت:
- ایرادی نداره پیش میاد، من دیگه میرم این خواهرمم دسته شما امانت دیگه.
پسر تبسمی کرد و با فروتنی لب زد:
- حتماً، مثل چشمام مراقبشون هستم.
نگاه آخر را به آنها انداخت و از میدان امام خارج شد. امروزش حسابی شلوغ بود، یک هفته بیشتر تا عید نمانده بود و او هنوز هیچ چیزی فراهم نکرده بود، باید بازار میرفت، باید حسابی عید دو نفرهی امسالشان را به یاد ماندنی میکرد، امسال فقط خودش و بود و دایان و خانهای جدید. باید به گل خانه هم میرفت، دوست داشت تراس، حیاط خانهاش
و فضاهای خالیِ خانه را با گل جلا دهد. بین راه هم نوبتِ دکتر داشت که هیجان انگیزترین روزمرهگیش همین بود. زندگیاش را دوست داشت، همه چیز همان طور بود که باب میلش است. طوفانِ سیاهه زندگیاش رفته و حالا اون مانده و آسمانی آبی و صاف.
موبایلش را از کیف در آورد و شمارهی دایان را گرفت؛ به تازگی دلش بیش از حد هوایِ او را میکرد.
__
- دایان سبزه رو بذار رو این پایه بلنده، بقیهش و میچینیم رو بقیه پایهها.
دایان به علامت نفی سر تکان داد:
- نه، اگه داری نظرِ من و میپرسی میگم سیب و با این شمع کوتاهها بذار رو پایه بلنده.
مصرانه لب باز کرد:
- نه، رو این بلنده باید سبزه باشه، رو بقیهشون چیزای دیگه.
- چرا این پایهها هیچ کدوم اندازه هم نیستن؟
به پایههای دایره شکل خیره شد که با ریسههای نوری تزیین شده بود و اطراف هر کدام از آنها شمعهایی با اشکال مختلف روشن بود.
- خب قشنگیش به همینه!
دایان نگاهی کلی به آنها انداخت و سمتِ تلوزیون رفت:
- به من چه اصلاً، من نه از این کارا خوشم میاد نه حوصلهش و دارم. خودت هر کاری دوست داری بکن.
موهای فر شدهاش را بالای سر نگه داشت و کلافه رهایشان کرد:
- خیر سرم خواستم با هم بچینیم، خیلی بیذوقی!
- آدمایِ عادی یه هفته قبل از سال تحویل سفره میچینن نه یه ساعت قبلش!
بیتوجه به حرفِ دایان مشغولِ چیدن وسایلها بابِ دلِ خودش شد. قدمی عقب رفت به نتیجهی کارش نگریست؛ این همه هنر در یک نفر هیجان انگیز بود. به ساعت نگریست؛ سی دقیقه مانده بود به سالِ نو.
وارد اتاق شد و دایان را مشغول صحبت با موبایل دید
، حدس زد که دیاکو باشد، به هر حال علاقهای برای صحبت با آنها نداشت پس کیفش را برداشت و از آن جا خارج شد.
___
دستش در دستِ دایان بود و لبانش شکفته از خنده. هر دو به تلوزیون خیره بودند و گوش سپرده به دعای تحویلِ سال.
- یادته اولین عیدی که با هم بودیم و؟
دایان لبخند کجی زد و چانهاش را روی شانهی آسکی نهاد:
- دزدیده بودمت!
سرش را عقب داد و به سینهی ستبرش تکیه زد:
- حسِ اون شب هیچ وقت واسم تکرار نمیشه.
دایان اما لحنش را مملو از شیطنت کرد:
- آره مخصوصاً حسِ آخره شبش.
شماره معکوس شروع شده بود؛ پنج ثانیه تا تحویلِ سال. بیشتر خود را به دایان چسباند، با ترکیدنِ بمب و آن موسیقیِ دل انگیزِ مخصوصش، چرخید و لبهایش را روی لبهای دایان فشرد. بیوقفه میبوسید و به دایان اجازهی عقب نشینی نمیداد، امشب قرار بود بهترینها برایش اتفاق بیفتد.
سرش را عقب کشید و نفس زنان لب زد:
- عیدمون مبارک!
دایان اما دستش را از بالا آورد و جعبهی کوچکی را سمت او گرفت:
- و تولدت!
آسکی عقب رفت، آرام جعبه را از دست او گرفت و نجوا کرد:
- و پدر شدنت.
زمان برای لحظهای ایستاد؛ هیچ صدایی جز مجریِ تلوزیون و تیک و تاک ساعت به گوش نمیرسید. شوکه آسکی را نگریست:
- پدر شدنم؟
آسکی لبخندِ نرمی کنج لبش کاشت و از کیف پشتِ سرش برگهای را در آورد:
- هنوز یک ماهش نشده.
برگه را از دست آسکی گرفت، اما نگاهاش را نه:
- مطمئنی؟
قطره اشکی از چشم آسکی چکید و با لبخند، دستش را روی شکمش گذاشت:
- به خدا راست میگم.
گریهاش رفته رفته بیشتر شد:
- بالاخره منم مامان شدم دایان، خدا بهم نگاه کرد، میدونست چه قدر بچه دوست دارم گفت گناه داره بذار آرزو به دل نمونه.
چیزی در کالبد دایان تکان داد، از شوک خارج شد و آسکی را در آغوش کشید:
- قربونت برم این که گریه نداره تازه الآن باید کلی خوشحال باشی. ببینم شیطون خودت کی فهمیدی؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟
با حالی شیدا از آغوش دایان بیرون خزید:
- هفته پیش بی بی چک استفاده کردم مثبت شد، گفتم بذار یه نوبت دکتر بگیرم مطمئن بشم، امروز رفتم دکتر گفت سه هفتهس باردارم!
نفهمید چرا، اما او هم لبخند روی لبش نقش بست، مگر از بچه متنفر نبود؟ پس این حسِ متناقضِ درونش از کجا آمده بود؟
نگاهاش سمت شکمِ عروسش رفت:
- کاش میگفتی منم باهات بیام.
دست دایان را گرفت و به شکم خودش گذاشت:
- این قدر باید تو این نه ماه دکتر بریم که حالت از هر چی دکتره بهم بخوره، به نظرت چیه جنسیتش؟
با لبخند چشم به آسکی دوخت:
- دختره دیگه!
- اما من حس میکنم پسره.
- بیخو...
صدای زنگِ تلفن نگاه هر دویِ آنها را معطوف خودش کرد. دایان از جا برخاست:
- احتمالاً مامان اینا باشن.
آسکی راست ایستاد و به سمت تلفن رفت:
- خیلی هیجان دارم میخوام خودم بهشون بگم.
و پشت بندِ حرفش اتصال را برقرار کرد.
___
سینی چای را روی میز گذاشت و کنار شیرین نشست:
- لازم نبود این همه راه بلند شید بیاید، بابا هم خسته بود گناه داشت.
مرتضی در حالی که کنار دایان نشسته بود و برگهی سونوگرافی دستش بود، با لبخند نجوا کرد:
- چی و لازم نبود؟ دارم نوهدار میشم باید میومدم. گفتید چند وقتشه؟
با ذوق دست روی شکمش گذاشت؛ هنوز نیامده عجب مهری به او پیدا کرده بود.
- سه هفته.
آزاده بارِ دیگر آسکی را بوسید و خروشید:
- الهی من قربونت برم، مبارک باشه الهی که سایتون هزار سال بالا سرش باشه، عجب عیده با برکتی شد.
شیرین با چشمانی گرد و لبخندی گشاده سمت آسکی چرخید و دست روی شکمش گذاشت:
- لوبیایِ خاله اون جایی؟ داری چی کار میکنی اون تو بلا؟
دایان لبخند کم رنگی بر لب کاشت و یک ابرویش را بالا داد:
- شیرین اون الآن سه هفتهشه، بخوادم نمیتونی کاری کنه چون چیزه خاصی ازش تشکیل نشده هنوز!
رو کرد به دایان و شکلکی در آورد:
- بگو ببینم اسمش و میخواید چی بذارید؟
آسکی به انگشتان پایش نگریست و تکانشان داد:
- دختر باشه دایان انتخاب میکنه پسر باشه من!
مرتضی نگاهاش را از برگه به آسکی دوخت:
- پسر باشه چی میذاری؟
نرم پلک زد، انگشت سبابه و شصتش را به هم چسباند و با کرشمه نجوا کرد:
- توماژ.
لبان مرتضی و آزاده رفته رفته به خنده باز شدند:
- آره، توماژ، قشنگه. دایان دختر شد میخوای چی بذاری؟
خیارش را گاز زد و نگاه بیتفاوتی به آنها انداخت:
- دیانا. من نمیدونم توماژ و دیانا چه سنخیتی با هم دارن، حداقل پسر شد بذار دانیار.
- تو اگه دختر شد بذار تارا. این جوری به توماژم میخوره.
لبش را کج کرد و نگاه کشداری به آسکی انداخت:
- تارا؟ اسم مزخرفتر سراغ نداشتی؟
آزاده مداخله کرد و موهای آسکی را نوازش کرد:
- مهم اینه که تنش سالم باشه، دختر و پسرش که مهم نیست.
مرتضی سر تکان داد و لب زد:
- چرا مهمه، بچه اول باید پسر باشه.
دایان راست نشست و پیراهنش را مرتب کرد:
- ما کلاً یه بچه بیشتر نمیاریم که اونم دختره.
شکوهی گوشه چشمی به دایان انداخت و غرید:
- میترسی پسر باشه، بشه ورژن دومه خودت؟
گردنش را طرف شکوهی کج کرد:
- بشه مثلِ خودم غمم چیه؟
آزاده فوراً استکان چایاش را از دهان فاصله داد:
- میگم دایان جان به مامانت اینا گفتی؟
- گفتم، اونا هم جیغ و داد کردن و تبریک گفتن. قرار بود واسه عید بیان اصفهان که بهشون گفتم ما نیستیم.
- شما میخواید برید کردستان؟
آسکی فوراً نگاهاش را معطوف دایان کرد؛ میخواست به آن جا برود؟ هنوز انگیزهی رو در رویی با آن عمارت شوم را پیدا نکرده بود، کاش دایان نخواهد چنین تصمیمی بگیرد.
- نه نمیریم، امسال می ریم شمال، میخوام یه سر به ویلام بزنم.
ذوق بر قلبِ آسکی جوانه زد، شمال را دوست داشت:
- پس چرا نگفته بودی به من امسال قراره بریم شمال؟
تکیه از مبل گرفت و به جلو خم شد:
- کلاً دو سه روزه فکرش افتاده تو سرم.
شیرین کف دستانش را بهم کوبید و لب زد:
- وای منم عاشقِ شمالم.
مرتضی نگاهاش را از شیرین به دایان پاس انتقال داد:
- اتفاقاً ما هم برنامهمون این بود بریم شمال امسال، حالا اگه شما میخواید برید شمال که همهگی باهم هم سفر شیم.
آسکی لبخندی عمیق بر لب نشاند و راست نشست:
- وای اگه بشه که خیلی عالیه، نه دایان؟
همان طور که چایاش مینوشید پلک آرامی زد.
شیرین به سرعت سمت پدرش چرخید:
- فردا اولِ فروردینه، عه راستی تولده آسکی هم هست.
هر دو دستش را از هم باز کرد و او را در آغوش کشید:
- تولدت مبارک باشه عشقم.
- مامان جون تولدت مبارک باشه، من و بابات گفتیم فردا برات یه جشن بگیریم که این طور که داره پیش میره انگار فردا برنامه چیزه دیگهایه.
دایان با سر به آسکی اشاره زد:
- خوبه فردا؟
او هم با لبخندی پر از ناز سرش را به نشانِ موافقت تکان داد.
___
رو به روی ویلا ایستاد و به آن نگریست؛ تمام خاطرات مانند فیلمی کوتاه از جلوی چشمانش گذر کرد. آن بوسهی شیرین، آن اعترافِ جنون آور، چه هولناک بود برایش دیدار با شکوهی چه قدر غمگین شد وقتی فهمید هم خونِ دایان نیست. سه سال است به این ویلا و به این شهر نیامده بودند، دست روی شکمش نهاد، چه خوش موقعی آمده بودند.
- آسکی بیا کمکم چمدون و بیار.
از فکر و خیال بیرون کشیده شد و به سمت شیرین رفت:
- یه چمدون نمیتونی بیاری؟ سه برابر من هیکلته!
شیرین چمدان را رها کرد و به هیکلش نگریست:
- من هیکلم سه برابره توعه؟ جک میگی؟
دستهی چمدان را بالا برد و آن را پشت سرِ خود کشید:
- جک واسه چی؟ چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟
- نکشش رو زمین چرخاش خراب میشه این طوری که خودمم بلد بودم روانی.
دایان از داخل ویلا بیرون آمد و همان طور که به سمت ماشین میرفت لب زد:
- شیرین بدو که اتاق بزرگه رو آریا داره برمیداره!
شیرین بلافاصله پس از شنیدن این جمله چشم باریک کرد و سمت ویلا رفت:
- غلط کرده، خوبه بهش گفتم من وسایلم زیاده.
آسکی با لبخند به مسیر رفتن شیرین نگریست؛ هیچ گاه بزرگ نمیشد. دستی مردانه دور شکمش پیچید و عقب کشیدش، سپس صدایی مردانه در نزدیکیِ گوشش نجوا کرد:
- خواهرت هیچ وقت بزرگ نمیشه.
دست روی دستان دایان گذاشت و سرش را به سینهی او تکیه زد:
- آریا ازش عاقلتره.
- بگو ببینم به چی فکر میکردی اون جوری ماتت برده بود؟
صدایش را مالامال از عشق کرد، چه قدر زندگی با این مرد را دوست داشت!
- اون شبی که گفتی دوستم داری، یادته؟
- یادمه که تو اول گفتی دوستت دارم!
لبخندش جمع شد، سرش را بالا برد و با انگشت ضربهای به چانهی دایان زد:
- چه فرقی داره حالا؟ دارم میگم یاده اون شب افتاده بودم.
لبخند کجی زد و نگاهاش را به دریا دوخت:
- خواستم بگم خیلی دقیق یادمه.
از آغوشش بیرون آمد و پا روی کفشِ سفیدش گذاشت:
- تو یه جونوری هستی که فقط خدا از پَسِت برمیاد.
دست آسکی را کشید و مجدد در آغوشش گرفت:
- با من مهربون باش عشقم.
- دایان زشته بابام اینا میبینن.
پیشانیاش را به پیشانیِ آسکی چسباند:
- خب ببینن، خلاف که نمیکنی.
دست دور گردن دایان انداخت و روی پنجهی پا ایستاد:
- از این زاویه جذابتریا!
لبخند کجی زد و مغرورانه سر بالا داد:
- عزیزم من از تمام زوایا جذابم.
دختر سرخوش سر عقب داد و خندید؛ بر منکرش لعنت.
- آسکی یه دختر میخوام شبیهِ خودت. با همین موهای فِر، چشمای فیروزهای، لبای سرخ، میخوام یکی شبیهِ خودت و بینهایت دوست داشته باشم، نمیخوام حواسم ازت پرت بشه، ازت غافل بشم یا بخوام کسی و بیشتر از تو دوسته باشم که هیچ شباهتی بهت نداشته باشه.
دست روی گونهی دایان گذاشت؛ چرا با تمامِ ظرافت و حسِ عاشقانهاش گاه جلوی ابرازِ علاقهی این مرد کم میآورد؟
- حالا اومدیم و پسر شد، اون وقت تکلیف چیه؟
چشم بست و با اطمینان خاطر تاکید کرد:
- دختره من میدونم.
- حالا اگه پسر شد چی؟
- اون وقت...
- بچهها نمیاید داخل؟ هوا ابریه الآن سرما میخورید.
هر دو نگاهشان را معطوفِ آزاده کردند. آسکی سرش را به طرف ویلا کشید و فریاد زد:
- داریم میایم.
آزاده خنده کنان سری تکان داد و به طرف ویلا حرکت کرد. دست از دور گردن دایان باز کرد و قدمی عقب رفت:
- بریم تو تا مریض نشدیم.
دست دورِ پهلوی آسکی انداخت و به سمت ویلا رفتند:
- همینه که از سفرِ خونوادگی بدم میاد، حکمِ سرخر و دارن.
- دایان؟ یعنی الآن مامانِ من سرخره؟ واقعاً که.
- نه کلی گفتم بابا، مامانت که ماهه منتهی کلاً میگم سفر با خونواده جالب نیست.
- دیگه حرفت و زدی نمیخواد جمعش کنی.
دایان خندهی بلندی سر داد و با چشم غرهی آسکی وارد ویلا شدند.
به محض ورودشان صدای انفجار آمد و کاغذهای رنگارنگ و برفهای شادی که روی سر آسکی ریخته شدند.
- تولدت مبارک.
ناباور دستش را جلوی دهانش گرفت و به ثریا و عمویش خیره شد. سپس نگاهاش را چرخاند و به ویلای تزئین شده نگریست؛ کِی چنین تجملاتی را فراهم کرده بودند؟ عمههایش چه زمانی آمده بودند؟ کِی تزئین کرده بودند؟
- تولدت مبارک عشقم.
نگاه ناباورش را به دایان دوخت، نمیدانست چرا خندهاش گرفته بود؟
- دایان...
ثریا اولین نفری بود که جلو آمد و آسکی را محکم در آغوش کشید:
- مبارک باشه زن عمو هم مادر شدنت هم تولدت، حلالم کن آسکی حلالم کن من کم بهت بدی نکردم، بگذر از من.
سپس فاصله گرفت و اشکهایش را پاک کرد. به چهرهی ثریا نگاه دوخت، روزی که دایان پیدایش کرده بود، روزی که خودکشی کرده بود، هر دو روز را ثریا بالای سرش مانده بود. شب خواستگاری، شوق را در چهرهی ثریا دیده بود، این زن بود که بهترین آرایشگر را برای شب عروسیاش آورده بود، صبورانه انتخابهایش را برای تور عروس در تن دیده بود. میخواست، میتوانست که ببخشدش!
- شما کم خوبی به من نکردید زن عمو، منم دخترِ بیچشم و رویی نیستم، هیچ بدی ازتون به دل ندارم.
مجدد آسکی را بین بازوانش گرفت؛ محکمتر، عاشقانهتر، پشیمانتر!
- مرسی.
پشت بندش دیاکو جلو آمد و مردانه پیکر ظریف دخترک را به آغوش گرفت:
- منم حلال عمو، ناسازگاری باهات زیاد داشتم، الآن تازه فهمیدم چه گوهره نابی تو دستم بوده و من قدرش و نمیدونستم، هیچ کدوممون قدرت و ندونستیم. ببخش عمو، حلال کن.
آب دهانش را بلعید و لبخندی موذب بر لب کاشت؛ چه به یک باره تغییر خلق داده بودند!
- میبخشی عمو رو؟
آرام سر تکان داد:
- چیزی نیست که بخوام ببخشم، من آدمه کینهای نیستم عمو از شما هم جز محبت چیزی ندیدم.
سر آسکی را در دست گرفت و بوسید. سپس از ثریا جعبهای را گرفت و به آسکی داد:
- قربونت بره عمو، هم تولدت هم مادر شدنت مبارک باشه، ان شالله که صحیح و سالم به دنیا بیاد یا یه قدمِ پر برکت.
سپس رو کرد سمت دایان که با لبخندی محو به آسکی خیره بود:
- ان شالله که سایهتون هزار سال بالای سرش باشه.
دیده از آسکی گرفت و لبخند از لبش برداشت:
- مرسی.
مرتضی و آزاده هم جلو آمدند و پس از دست روبوسی با آسکی هدیهی تولدش را پیشکش کردند.
- آسکی بدو نوبته کیکه.
به سمتِ میزه گوشهی پذیرایی رفتن، که عکس آسکی را مانند پازل بالای آن نصب کرده بودند و پایین میز پر بود از بادکنکهای هلیومی و طلایی رنگ. کیکی به شکل قلب، که عکسش روی آن هک شده بود و شمعی با عدد بیست و هفت. دایان دستش را پشت کمر آسکی قرار داد و نجوا کرد:
- اول آرزو کن.
به نیم رخِ دایان نگریست، باز چشمانش میرفتند تا غوغا کنند؛ آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد، تمامِ آرزوهایش در گذشته خلاصه میشدند در دایان، به بودن در کنارش، عروسش شدن، خانم خانهاش شدن، مادرِ کودکش شدن، چه آرزویی مانده بود که این مرد برایش به سرانجام نرسانده باشد؟
- دایان؟
نگاه از کیک گرفت و به چشمان دخترک دوخت:
- گیان؟
- خیلی خوبی.
- عزیزم خانواده این جاست دست و پام بستهس بعداً جوابت و میدم.
تبسمی کرد و لب زد:
- گوشت و بیار میخوام یه چیزی بهت بگم.
چشمانش را باریک کرد و لبخند منحصر به فرد خودش را زد:
- میخوای جیغ بزنی؟
- نه به خدا.
گوشش را به لبان آسکی نزدیک کرد:
- بگو.
دستش را کنار لبهایش گذاشت و روی پنجهی پا برخاست:
- بچههامون دوقلوان.
و پشت بندِ حرفش به چهرهی مبهوت دایان قهقهه زد.
دوربین زندگیشان بالا و بالاتر رفت. گاهی انسانها بیاطلاع از آیندهای که تقدیر برایشان رقم زده، مدام لب به گله و شکایت باز میکنند از سیاهیها و شومیهایی که به خیالشان تنها برای آنها رقم خورده، غافل از این که هیچ چیز در این دنیا مطلق نیست، نه سفیدی نه سیاهی. به خالقت توکل کن و مشکلات را با صبوری و تدبیر یکی پس از دیگری رد کن و پشت سر بگذار، تو نمیدانی، تو نمیبینی اما نوکِ قلهی این مشکلاتت چیزی جز خوشبختی و آرامش نیست.
پایان
۱۵/۱۱/۱۳۹۸
۱۹:۳۰