چرا آسکی موبایلش را خاموش کرده بود؟ گفت که شب می خواهد زنگش بزند، پس چرا خاموش کرد؟

-نمی دونم، هیچی نمی دونم، پاشو برو تو اتاق خودت بخواب، تلوزیونم خاموش کن نورش اذیتم می کنه نمیذاره بخوابم.

پوست لبش را گزید؛ نمی شد حرف کشید. اگر دیاکو اصرارش نمی کرد که حرف کشی کند عمراً اگر دخالتی می کرد، از تخت بیرون رفت، تلوزیون را خاموش کرد و از اتاق خارج شد. به محض خروج امیرعلی چشم گشود، موبایلش را برداشت و شماره ی آسکی را گرفت، باز هم همان جمله ی عذاب آور. موبایل را کنارش کوبید. برخاست و به طرف اتاق آسکی گام برداشت. دز دل تنگی اش لحظه به لحظه بالاتر می رفت و نمی دانست بابت این حس خوشحال باشد یا غمگین. در اتاق را گشود، بوی عطرش هنوز هم در اتاق بود. با احتیاط نفسی گرفت و وارد شد. لب تابش روی تخت بود، قفسه ی کتابش به روز نشده بود و هنوز هم حاوی کتاب های یک ماه قبل بود. کنترل تلوزیونش روی مبل افتاده بود. خودش به خدمه دستور داده بود به اتاق آسکی دست نزنند، نمی خواست سوپرایزش خراب شود. قدمی جلوتر رفت، لباس خواب صورتی رنگش پائین تخت افتاده بود. لبخند تلخی زد، چقدر بابت این لباس اذیتش کرد. در کمد لباس هایش را باز کرد، مانتوهای رنگارنگی که بعد از فوت عمو و زن عمویش، هیچ گاه در تن آسکی ندید. دست جلو برد و انگار که شی مقدسی را لمس می کند، پر مانتوی آسکی را بین انگشتانش گرفت. چیزی سنگین در گلویش نشست؛ قورتش داد. روی زانویش نشست و در کشوی لباس هایش را گشود. انواع مختلفی از شال ها و روسری. دست برد و یکی از آن ها را بیرون آورد، جسم سفتی کف گشو افتاد. کشو را بیش تر باز کرد، یک قاب عکس به پشت افتاده بود. قاب را بیرون کشید، نفسش رفت؛ تصویری از او. پشت دستش را جلوی دهانش گذاشت، کی چنین عکسی از او گرفته بود؟ چرا متوجه نشده؟ یادش است موزیکی بی کلام در هندزفری پخش می شد، خیلی غرق در آهنگ نبود، چه طور نفهمیده در چنین فاصله ی کمی از او عکس گرفته شده است؟

آرام دستش را روی قاب کشید و نجوا کرد:

-چی کار کردی تو؟

برخاست و دستش را روی پیشانی اش گذاشت؛ چه باید می کرد؟ مشغول کندن پوست لبش با انگشتش شد؛ می توانست الآن به اصفهان برود، نیازی نبود خودش رانندگی کند، پس راننده برای چه استخدام کرده بود؟ نه خب این طور هم نمی شد، شکوهی را چه می کرد؟ از طرفی باید با پدرش هم سر و کله می زد. پس بهتر بود وضعش که بهتر شد خودش برود، حداقل می توانست کاری کند. فقط باید با این دلتنگی کنار می آمد و اندکی صبر پیشه می کرد. قاب را از زیر بغلش بیرون آورد، گذاشتنش در این اتاق درست نبود دیگر، اگر کسی می دید دردسر می شد. خواست از اتاق خارج شود اما ثانیه ای مکث کرد، قابی که روی عسلی کنار تخت بود را برداشت، عکسی از آسکی در حالی که عینک دودی اش روی سرش بود، موهای مواجش در دست باد می رقصید و سگ کوچک سفیدی در آغوشش حبس شده بود. قاب را برداشت و از اتاق خارج شد. ساعت را نگریست؛ از دو رد شده بود، به درک. شماره ی آسکی را گرفت، باز هم خاموش بود. موبایلش را روی تخت پرتاب کرد و دراز کشید:

-چی کار کنم؟

***

-حرف من همونه آقا، باید دخترخانمتون و به روانشناس نشون بدید.

شکوهی دهان باز کرد تا چیزی بگوید که دکتر مانع شد:

-دخترتون از لحاظ روحی داغونه آقا.

شروع به نوشتن چیزی روی کاغذ جلویش کرد.

-و با این سطح از افسردگی پیشنهاد نمی کنم زیاد تنهاش بذارید. دستی که آسیب دیده همون دستی هستش که شکستگی جزئی داشته و الآن وضعش خیلی بد شده، بریدگی عمیقه و مجبور شدیم بخیه بزنیم. مواد غذایی خون ساز مثل گوشت قرمز و جگر اصلاً قطع نشه، آب میوه ی طبیعی و نسخه ای که دارم می نویسم حتماً باید تهیه و مصرف...

دکتر همان طور که سرش پائین بود و تند تند مشغول نوشتن بود حرف می زد. شکوهی اما اصلاً حواسش نبود، نمی شنید، کر شده بود. افسردگی شدید؟ منظورش همین بود؟ یعنی به خاطر دو روز جدایی افسرده شده بود؟ این امکان نداشت. چه بلایی بر سر دخترش در آن عمارت منحوس آورده اند؟ چه به او کرده بودند که تنها گذاشتنش خطرناک شده بود؟ موبایلش زنگ خورد، شماره ناشناس بود!

-آقا حواستون هست چی میگم؟

بدون توجه به تشر دکتر از اتاق خارج شد و پاسخ داد:

-بله؟

-الو.

بی حوصله بود.

-الو، بله، با کی کار دارید؟

فرد پشت خط انگار مستاصل بود.

-من...دایانم.

مانند بمبی منفجر شد.

-آخ که اگه ببینمتون پدری در میارم ازتون که مرغای آسمون جرات عذاداری کردنم نداشته باشن براتون.

اخم در هم کشید:

-چته؟ آروم تر.

در راهروی بیمارستان حرکت کرد:

-مرتیکه چی کار کردین با این دختره که دکتر راس راس تو چشام زل زده میگه ببریدش پیش روانشناس. این بوده امانت داریتون؟ خب این که اگه پیش خودم می موند که وضعش بهتر از این می شد.

راست نشست:

-روانشناس؟ دکتر؟ کجائید مگه؟ کجائید شما؟

-ببین، فقط دعا کن چشم به چشتون نیفته بیچارتون می کنم. بچم و دادم دست آدمایی که معلوم نیست بتتون چیه که این بلا رو سرش آوردید، پدرتون و در میارم حالا ببین.

چشم بست و از فرط عصبانیت خندید؛ دیگر داشت زیاده روی می کرد.

-هیچ غلطی نمی تونی بکنی، بیست و دوسال نکردی مِن بعدشم نمی تونی. نه که نخوایا سگ کی باشی!

تمام تنش آتش گرفت، عربده کشید:

-سگ هفت جد و آبادتونه، اون عمارت و رو سره تو یکی اگه خراب نکردم که از خوده بی همه چیزت کم ترم. فقط صبر کن و ببین چه طور می ندازمت گوشه هلفتونی.

گردنش تیر کشید.

-به چه جرمی اون وقت؟

تمام ر‌گ های گردن و شقیقه اش ورم کرده بود و عرق چک چک از پیشانی اش پائین می ریخت.

-به جرم آدم ربایی، دخترم و دزدیدی دست و پا شکسته تحویلم دادی، صبر کن ببین چی کارت می کنم فقط.

-عه. پس لطف کن بگو دخترت به میل خودش باهام اومده، بگو که خودش گفت ببرمش شمال، همه اینارو بگو و بعدم ببین که تره هم خورد نمی کنن واست.

عرق های پیشانی اش را پاک کرد، دایان هنوز داشت ادامه می داد:

-ببین، من زنگ نزدم جر و بحث کنم که اصلاً حوصلش و ندارم، فقط خواستم یه پیشنهاد بدم بهت.

-اگه زنگ زدی باز اون مال و ملالتون و به رخم بکشید باید بگم کور خوندید، من جنازه دخترمم رو دوش امثال شما نمی ذارم، فهمیدی یا نه؟

به تلوزیون خاموش اتاقش خیره شد.

-پیشنهادم کلفت بودا؟

-هرچی بود. فقط بهم بگو چی به سر این دختر اومده که افسردگی گرفته؟

-بعد از فوت بابا و مامانش این جوری شد، یهو داغون شد. می شه، می شه بگی واسه چی بیمارستانه، لطفاً؟

از سفت تلفظ کردن کلمه های "بابا" و "مامان" که منظوری نداشت، داشت؟

باز هم عرق پیشانی اش را پاک کرد:

-دستش آسیب دیده، آینه ... آینه اتاقشو با دست شکونده... برد ...برده بودیدش پیش روانشناس؟

دستش آسیب دیده؟ آینه شکانده؟ چرا؟ تمام احساس نگرانی اش را در صدایش ریخت:

-آره. ببین اون فقط در صورتی بهتر می شه که پیش ما باشه. بدون قصد و قرض میگم، بیست و دوسال پیش ما بوده بیست و دوسال وقت می خواد تا با این جریان کنار بیاد. بیا پدریت و ثابت کن و برش گردون. این جوری واسه همه بهتره.

محکم و سرتق لب زد:

-عمراً. دختر من پیش من می مونه، کنار میاد، مجبوره کنار بیاد.

و موبایل را قطع کرد.

صدای بوق را که شنید عصبی چشم بست؛ این مردک زبان خوش سرش نمی شد که نمی شد. به درکی حواله ی شکوهی کرد و در فکر فرو رفت؛ باید کاری می کرد.

ــــــ

بالشت را پشت آسکی مرتب کرد:

-بیا عزیزم بشین، آخه این چه کاری بود کردی قربونت برم من!

درد دستش وحشتناک بود، می سوخت و از فرط درد ذوق ذوق می کرد.

-تا کی باید بمونم؟

اشکش را پاک کرد.

-الآن به مرتضی میگم بره پذیرش حساب کنه ترخیص شی.

حتی اسمش هم باعث انزجار می شد.

-من نمی خوام برگردم پیش اون. اصلاً من می خوام برگردم کردستان نمی خوام این جا باشم.

دستش را روی دست سالم آسکی گذاشت:

-نگاه به اخم و تخمش نکن هیچی تو دلش نیست. فقط با تو نیست که، با شیرینم همین کار و می کرد عادتشه، فکر می کنه این جوری بچه تربیت می کنه، نمی دونه که بدتر می شه. اوایل ازدواجمونم همین طوری بود، به خاطر همین اخلاقش کلی ازش می ترسیدم ولی بعد دیدم نه، دست خودش نیست وقتی عصبی میشه عقلش و از دست می ده. توام ناراحت نشو، من از دلش خبر دارم. الآن از همه ناراحت تر، خودشه.

دستش را بیرون کشید، هر چه می خواست بگوید، دلش نرم نمی شد.

-باشه.

مرتضی وارد اتاق شد، با صورتی که خون از تن گدایی کرده بود، با دانه های درشت عرق روی شقیقه اش، با دستی که لرزشش کاملاً آشکار بود.

-چی شده مرتضی، این چه شکل و قیافه ایه؟ با کی دعوات شده باز؟ خدا مرگم بده.

-من یه روز این پسره رو می کشم، به خدا می کشم.

گوش های آسکی تیز شد؛ منظورش از پسر که بود؟

-کدوم پسره؟ کی و میگی؟

مرتضی به آسکی نگریست.

-ببین آسکی، بفهمم به اون پسره زنگ می زنی، می بینیش، یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای، یه چاقو برمی دارم میرم شاهرگش و می زنم، دیه شم میدم.

ملحفه اش را مرتب کرد:

-حکم قتل دیه نیست، قصاصه.

-خوب پشتش در میای، کاش می دیدی دهنش و باز کرده بود چیا می گفت.

-پشتشم چون پسرعمومه. لابد عصبیش کردی، اون الکی با کسی بد حرف نمی زنه.

به یک باره راست نشست؛ دایان تماس گرفته بود؟

-زنگ زده بود الآن؟ آره؟

پنجه لای موهایش کشید، چه طور این قضایا را حل می کرد؟ به تخت آسکی نزدیک شد.

-ببین دخترم، من تورو دوست دارم. من به خاطر آرامش تو سپردمت به اون خونواده. منه لعنتی خوبیه تورو می خواستم، تازه تونستم خودمو جمع و جور کنم، وقتی مطمئن شدم می تونم خوشبختت کنم اومدم دنبالت. شیرین و ببین، حسرت خیلی چیزا رو دلش مونده، الآن که وضعم بهتر شده دارم براش محیا می کنم. من واسه شیرین لباس عید نمی خریدم. نداشتم که بخرم. آریا شش سالشه. هنوز نتونستم پیش دبستانی بفرسمش چون هزینش زیاده. من...من...تازه دارم خودم و پیدا می کنم. تازه دارم می فهمم باید چه جوری زندگی و کنترل کنم، می فهمی؟ تا تونستم به خودم بیام آوردمت، حالا این درسته که هر روز بهم زنگ بزنن پول پیشنهاد بدن که تورو پس بفرستم؟

لبش را تر کرد، باید حرف هایش می زد بس بود دیگر سکوتش!

-پدر و مادر اونایی نیستن که باعث میشن پا تو این دنیا بذاری، پدر و مادر اونائین که بزرگت می کنن، تر و خشکت می کنن، بهت محبت می کنن. وقتی رفتم مدرسه مامان لیلی و بابا رضا لباسام و بهم پوشوندن و عموم و بابابزرگم واسم آرزوی موفقیت کردند، بهم پول تو جیبی دادن و من و رسوندن. جلسه هام و اونا میومدن. اولیام اونا بودن. وقتایی که حوصلم سر می رفت، من و می بردن بیرون، می گردوندن، حرف می زدیم، می خندیدیم. وقتی با شهرزاد یا باران دعوام می شد، دایان همیشه جدامون می کرد، هوامو داشت. تو کوچه اگه با کسی دعوام می شد آراد و دایان از خجالتشون در میومدن. شهیاد همیشه خوراکیش و باهام تقسیم می کرد، هر چی که می خرید، هر چه قدر که می خرید. محال بود جایی بره و واسه من دست خالی برگرده، همین الآنشم همین طوره هنوز. دوره ی بلوغم مامانم کنارم بود، تو انتخاب رشتم بابام کمکم کرد، اون بود که فهمید من شوق ادبیات دارم. اولین کتاب شعر و بابام بهم هدیه داد. روز کنکورم، شهیاد و آراد و شهرزاد و دایان من و رسوندن و تا آخرین لحظه هم تو ماشین منتظرم نشستن. واسه این که استرس نداشته باشم، همون دایانی که شما می خواید شاهرگش و بزنید، کلی مسخره بازی درآورد، هرچی جک و خاطره بود تعریف می کرد، اصلاً خودشون از خواب بیدارم کردن. اولین روز دانشجوییم و جشن گرفتن واسم. امتحان ریاضیام و اگه شهرزاد نبود هیچ وقت پاس نمی کردم. به خاطر من تا چهار و پنج صبح بیدار می موند تا من یاد بگیرم. وقتی فارغ التحصیل شدم، بابا و مامانم واسم جشن گرفتن، اشک ریختن برام. تصادف کردند، خبر رسید فوت شدند، من تا سومشون از تب و لرز نتونستم تو مراسم باشم. وقتی حالم بهتر شد، با عمم دعوام شد، من و واسه آراد خواستگاری کرده بود و جواب منفی داده بودم، باعث تصادف بابا و مامانم اون بود، تو روش وایسادم و همه اینارو بهش گفتم. رفت همشو گذاشت کف دست دایان، اونم پشت من درومد، دفاع کرد ازم. اما من دیگه اون آدم

سابق نمی شدم، هیچ وقت نمی شم. دایان سعی کرد حالم و بهتر کنه، پیش روانشناس برد من و کلبشو نشون داد بهم همه کاری کرد، تا اومدم بهتر شم یهو سروکله شما پیدا شد، من و از خونوادم دور کردید آوردید این جا، تازه در کمال پرویی زندانیم می کنید تو اتاق. دیگه هیچ وقت نگو که خونواده ی من تویی، هیچ وقت!

اشک هایش را پاک کرد و رو از آن ها گرفت.

ـــــــ

پول پذیرش را حساب کردند و از بیمارستان خارج شدند. در طول مسیر آسکی با هیچ کدامشان صحبتی نمی کرد و آن ها هم گویی از این وضع راضی بودند، انگار می خواستند به یک دیگر فرصت فکر کردن بدهند. فرصت کنار آمدن با قضایای شوکه کننده ای که رخ داده بود.

-فردا که عموت اینا اومدن باهم می ریم خواجو، آبش بازه خوش می گذره یه هواییم تازه می کنی.

از آینه به لبخند شکوهی نگریست.

-نمیام.

-چرا مامان جون؟ واسه روحیت خوبه، لازمه!

سمت آسکی چرخیده بود و با اخمی ناشی از نگرانی حرفش را زد.

-اون چیزایی که واسه من لازمه تو اصفهان نیست.

-بیا تا یه مدتی به چیزهای خوب فکر کنیم آسکی.

روی دست باند پیچی شده اش کشید:

-بازم که همون می شه!

با صبر چشمانش را باز و بسته کرد:

-منظورم اتفاقای خوبیه که این جا می تونه بی افته.

زیرلب زمزمه کرد:

-دیگه هیچ اتفاق خوبی نمی افته.

شکوهی دیگر چیزی نگفت، زن هم مشغول بازی با انگشتر باباقوری دستش شد. خب زمان می خواست کنار آمدن با یک سری بروز رسانی های نافرجام زندگی ات!

ــــــ

***

با حس انگشت نوازشی روی گونه اش وحشت زده چشم گشود و در فاصله ی چندسانتی صورتش، چشمان آبی و غم انگیز آیدا را دید. سریع راست نشست؛ گردنش تیر کشید. آخ بلندی گفت و دستش را روی آتل نهاد. آیدا نگران دایان را نگریست و او هم نشست.

-خوبی؟ ببخشید، ببخشید واقعاً نمی خواستم بترسونمت!

نفس دردناکی کشید.

-تو تخت من چه غلطی می کنی؟

صورتش دقیقا در تیر راس نور ماه بود و سیمای دایان تاریک. قطره اشکی برق زد و از چشمش سقوط کرد.

-من...من دوست دارم دایان تورو خدا بهم یه فرصت بده مطمئنم توام از من خوشت میاد.

اخم گنگی کرد و با چشمانی مبهوت و باریک شده نجوا کرد:

-بهت فرصت بدم؟ کجا؟ تو تختم؟ که بلکم ازت خوشم بیاد؟

تاسف انگیز سر تکان داد.

-متاسفم واست، تمام دید و طرز فکرم راجبت عوض شد، حالا هم تا نرفتم دایی و بیدار کنم که بیاد شاهکارش و ببینه زودتر خودت از اتاقم گمشو بیرون.

دستش را روی صورتش گرفت و زار زد؛ به خیالش با این کار دایان نرم می شد، چه طور گند زد و روی عفتش قمار کرد؟

-نه به خدا اون جوری که تو میگی نیست. ما فردا داریم بر می گردیم تهران، دیگه معلوم نیست کی ببینمت، نمی خوام اتفاقی اینجا بی افته، فقط... فقط این جا پیشت باشم، پیشت بخوابم. همین یه بار.

تمام تنش سر شد؛ آیدا را چه شده بود؟ دختری که تا همین دوسال پیش هم روسری از سر بر نمی داشت، آمده بود و چنین پیشنهادی می داد؟ در اتاق، روی تخت. راست ایستاد:

-زده به سرت نمی فهمی چی میگی، پاشو برو بخواب صبح حرف می زنیم.

برخاست و روبروی دایان قرار گرفت، سر بلند کرد و سیمای متعجب دایان را از نظر گذراند، کششی وحشتناک به او حس می کرد که هیچ گونه قابل سرکوب نبود و هرچه بیش تر به او نزدیک می شد کشش شدیدتر می شد. روی پنجه های پایش بلند شد، تی شرت دایان را به چنگ گرفت؛ بوی عطرش اعجاب انگیز بود.

سرش را عقب کشید و مچ هر دو دست آیدا گرفت و پائین آورد.

-چه مرگت شده تو؟

خندید؛ با صورتی خیس، غم انگیز، باخته، جان داده!

-عاشق شدم.

نرم آیدا را عقب فرستاد:

-خیلی خب، من اینارو فراموش می کنم توام میری تو اتاقت و کپه ی مر... می خوابی، باشه؟

-به خاطر اون دختره این جوری می کنی؟

نفسش را بیرون فوت کرد:

-تا قبل از این قضیه شاید یه وقتی شما دوتا را باهم مقایسه می کردم، ولی الآن بهم فهموندی یه دنیا فرق بین شما هست و اساسی ترینش همین نجابته.

تیغه ی کمرش تیر کشید، عقب عقب رفت، غرورش شکسته شد و وقتی نبود برای جمع کردن خرده هایش. چرخید و از اتاق خارج شد.

دستی به صورتش کشید؛ سمت تختش رفت و نشست، درک اتفاقات چند دقیقه قبل خارج از تصوراتش بود. انگار این روزها زندگی روی دیگر سکه اش را به نمایش گذاشته بود. هیچ کس دیگر خودش نبود!

ــــــ

به چهره های دور و برش نگاه می کرد، چقدر با عکس هایی که از آن ها دیده بود فرق داشتند. می شد گفت حسین و عباس به نسبت خوش قیافه تر از عکس هایشان بودند. عاطفه بر خلاف لبخند گشاده ای که در عکس داشت اصلاً دختر خون گرمی نبود اما بدجنس هم نمی زد. میلاد پسر عمو مصطفی‌یش، از صبح که آمده بودند کلاهش را از سر برنداشته بود و زیرچشمی گاهی آسکی را دید می زد، شاید هنوز ارضا نشده بود حس کنجکاویش راجب این دخترعموی تازه سر رسیده. آریا برادر کوچکش شش سال داشت اما کم حرف و گوشه گیر بود اصلاً شوق کودکانه نداشت و این مسئله فکر آسکی را درگیر کرده بود، نمی شد گفت کودک آرامی‌ست بیشتر شبیه بود به کسانی که ریشه ی خوشی در آن ها خشک شده. تمام شب را در اتاقش بود و بیرون نیامد.

-میشه بشینم؟

به عباس نگاه کرد؛ موهای قهوه ای تیره با چشمانی به همان رنگ، ته ریشی که اصلاً به او نمی آمد و تیپی فوق العاده مردانه که سنش را بیش تر نشان می داد.

-بله خواهش می کنم.

با فاصله ی مناسبی در کنار آسکی نشست، چشمان میلاد تیز شده بود.

-پریشب که مامان گفت اومِدی دل تو دلمون نبود که زودتری بیایم بی بینیمت، کلی مشتاقی دیدارت بودیم.

در حین صحبت اولین چیزی که به گوش آسکی خورد لحجه ی غلیظ اصفهانی پسر بود.

-مرسی.

همین. به چشمان مردش سوگند خورده بود حد و مرزش را سفت و سخت بچسبد.

-اسمت آسکی بود؟

-بله.

- آ حالا چِقَده بداخلاقی؟ فامیلیم بابا یه نیگا حَلالِس!

و بعد هم قاه قاه به شوخی بی مزه اش خندید، آسکی با لبخندی که گویی دارد عقب مانده ای را می بیند نگاهش کرد؛ چقدر از مردان سبک متنفر بود. عباس که اشتیاقی از سوی آسکی ندید لبخندش را جمع کرد و به وضعیت ثابت بازگشت.

-اون جا بهتر بود یا این جا؟

نیازی به فکر نبود.

-اون جا.

-معلومه کلی خوش می گذشته که اینقده تند جواب منا دادی. حالا اینجاوَم خُبس یخده که یخت آب بِشِد کلی خوش می گذره بهت، با بد کسایی فامیل نشدی.

زانویش را در چنگ گرفت؛ کاش می رفت.

-فکر نمی کنم اما امیدوارم!

باز خنده ی سرخوشی کرد.

-خیالت راحت باشِد یُخده که بگذره می بینی خودت.

لبخند کوتاهی زد. چقدر دلش می خواست جای آریا باشد.

-کردستان و میگن آب و هواش خیلی خُبِس!

-بله بهشته.

دستی روی شلوار پارچه ایش کشید:

-فکر نیمی کردیم بذارن اینقد راحت بیای، وقتی فهمیدیم اومِدی خیلی ذوق کردیم.

کناره ی انگشتش را نوازش کرد.

-گفتید یه بار.

لب هایش به خنده کش آمدند و دندان های ردیف میلاد از زیر کلاه نمایان شد. میلاد را نگریست، کمی سرش را کج کرد و یک تای ابرویش را بالا داد؛ مثلاً می خواست ادای آدم های مرموز را در بیاورد؟

-میگم که...شوما چند سالِده؟

چشم از میلاد گرفت.

-بیست و دو!

سرش را پائین انداخت و لبخندی زد:

-پس هم سنیم، چه ماهی؟

چه قدر پسر خسته کننده ای بود!

-فروردین.

-چه جالب منم فروردینم، چندمشی؟

-اول.

-منم سیزدهمش.

اصلاً برایش مهم نبود پس چشم از عباس گرفت و به آشپزخانه دوخت؛ عمه و زن عمویش به همراه عاطفه و شیرین در آشپرخانه حرف می زدند. در بدو ورود عمه اش خیلی گرم با او برخورد کرد و حتی اشک هم ریخت که چقدر دل تنگش بوده و نمی توانسته ببیندش. زن عموهایش هم خون گرم بودند، در آغوش گرفتن و فشردنش و خوش آمدی به او گفتند. عموهایش هم پیشانی اش را بوسیدند و کلی جملات محبت آمیز حواله اش کردند. حسین هم برخاست و سمت دیگرش نشست، پسری چشم و ابرو مشکی با قیافه ای نسبتاً جذاب و تیپی اسپرت.

-چه طوره؟

کمی خودش را جمع و جور کرد و متعجب نگاهش کرد:

-چی؟

-زندگیه جدیدت!

ابروهایش را بالا انداخت و به زانوی گچ گرفته اش نگریست.

-نمی دونم چرا همه انتظار دارن جواب این سوال و یه شبه بدم.

-خیلی خب باشه سوالم و عوض می کنم، تا این جا چه طور بوده؟

-حسین اذیتش نکون.

گوشه چشمی به عباس انداخت که با خنده جمله اش را ادا کرد.

-اذیت نمی شم، تا این جاش که افتضاح بوده.

عاطفه از آشپزخانه بیرون آمد:

-چی شده بدون من جمع می شید نامردا!؟

شیرین چشم غره ای به آسکی رفت و کنار میلاد نشست.

حسین بلند گفت:

-اختیار دارید عاطفه خانوم بدون شما که نمی شه.

مجتبی و مصطفی نگاهی به مرتضی انداختند و لبخندی زدند.

-انگار بچه ها دارن باهم جور میشن داداش.

مرتضی سر تکان داد:

-ان شالله.

شیرین با دست روی لبه ی کلاه میلاد زد:

-آفتاب بیارم خدمتتون؟

سرش را عقب کشید:

-نه زحمتتون می‌شه.

لپش را باد و سپس خالی کرد:

-فهمیدی هنوز نیومده چه قِشقِرِقی به پا کرده؟

کنجکاو سرش را بلند کرد:

-چی کار کرده مگه؟

اطراف را نگریست و سرش را نزدیک تر برد، همین که خواست دهان باز کند پدرش نامش را صدا کرد.

-شیرین!

معنی نگاه پدرش را فهمید، فاصله اش را با میلاد بیش تر کرد و شال لیمویی رنگش را جلو کشید.

-بگو دیگه.

همان طور که نگاهش روی پدر و عموهایش بود لب زد:

-بعداً میگم‌ الان نمی‌شه!

شکوهی به آسکی نگریست که بین حسین و عباس نشسته بود و مدام خمیازه می کشید، امیدوار شد که شاید هم نشینی با بچه های فامیل او را کمی به این زندگی وابستگی دهد.

-شیرین جان مامان بیا کمک کن میز و بچینیم.

-چشم.

به میلاد نگاهی انداخت و با لبخندی تولبی راهی شد. آسکی دستش را از زیر چانه برداشت و خیره شد به آشپزخانه، فوراً از جا برخاست، بهانه ی خوبی بود برای خلاص شدن از شر پسرها. هیچ گاه به فکرش هم خطور نمی کرد که دلش برای هم صحبتی با دایان و آراد و شهیاد تنگ شود.

-منم میام کمک.

و بدون این که اجازه ی حرفی از جانب زن ها بدهد مشغول شد.

-آسکی عزیزم تو برو بشین پات اذیت میشه با این دست و عصاهم سختته.

سختش بود، اصلاً وحشتناک بود، اما چرت و پرت های آن دو پسر تحملشان طاقت فرساتر بود.

-نه خوبم، اون جوری بشینم حس خوبی بهم دست نمی ده.

و لیوان ها را وسط میز گذاشت. زن عمو فاطمه اش دست روی بازویش گذاشت، با لبخند پرسید:

-میز و ول کن تو، بیا می خوام یه چیزی بهت بدم!

گوشه ی لبش را کج کرد به نشان خنده، این روزها حتی از آن خنده های چند وقت یک بار هم خبری نبود.

-باشه.

تمام موهایش از زیر شال بیرون بود و شال هم مدام از روی سرش لیز می خورد، اگر توانش را داشت شال را از سر بر می داشت اما... بی حرف دنبال زن عمویش راه افتاد، طرف اتاق مهمان رفتند و کیفش را از روی چوب لباسی برداشت. بسته ای کادو شده را از کیف در آورد و سمت آسکی گرفت. دستی به کنار روسری اش که مدل لبنانی بسته بود کشید، چادرش رنگی اش را روی شانه گذاشت و با لبخند گفت:

-وقتی بابات گفت داری میایی ما کربلا بودیم، انقدر خوشحال شدیم که این و برات خریدیم، تبرک شده هم هست به ضریح آقا امام حسین. امیدوارم خوشت بیاد.

جفت ابروهایش را بالا پرتاب کرد و با لبخند هدیه را گرفت:

-وای مرسی.

مشغول بازی با انگشتر فیروزه اش شد:

-بازش کن ببین خوشت میاد؟

-حتماً.

با ذوق کاغذ کادو را باز کرد اما با چیزی دید لحظه ای ذوقش فروکش شد و برای صدم ثانیه ای لبخندش رفت اما سریع حفظش کرد:

-چه چادر قشنگی، چه رنگ و طرحا جالبی داره!

چادری سفید رنگ با گل های صورتی و آبی که اکلیل پاشی شده بودند و برق می زدند.

نفس آسوده ای کشید:

-خداروشکر که خوشت اومده، گفتم شاید از طرحاش بدت بیاد.

شالش روی گردنش افتاده بود، مویش را پشت گوش زد:

-نه، خوشم اومده واقعاً، ممنونم.

-خداروشکر.

چادر را تا کرد و در دست گرفت:

-بازم ممنون که به یادم بودید، من برم بذارمش تو اتاقم.

لبخندش کمی جمع شد:

-نمی پوشیش؟

ماند که چه بگوید؟ به این چیزها عادت نداشت.

-من...آخه...یعنی... بلد نیستم.

سرش را تکان خفیفی داد:

-چی و بلد نیستی؟ چادر سر کردن و؟ خب یاد می گیری این که چیزی نیست گلم.

موهای آسکی را با دست عقب داد و شالش را حجابی دور صورتش پیچاند:

-این و این جوری کن.

چادر را از دستش گرفت و روی شانه هایش گذاشت:

-اینم باید این جوری بذاری، این اضافشم باید بذاری زیر بغلت. به به چه قدر ماه شدی، چه قدر خوشگل شدی صبر کن مامانت و مریم و صدا کنم اونا هم ببیننت.

در چهارچوب در قرار گرفت و بلند نامشان را صدا کرد. کمی شالش را از دور گردن شل کرد، احساس بد خفگی به سراغش آمده بود، حالت تهوع معده اش را دگرگون کرده بود!

-وایی عزیزم چه قدر خوشگل شدی، فاطمه خانوم خوش سلیقه ایا.

عاطفه و شیرین هم به جمع شان ملحق شدند.

مادرش با ذوق و بغض لب زد:

-بذار من برم یه اسفند براش دود کنم چشم نخوره یه وقت.

مریم لب زد:

-عالی شدی زن عمو، چشات حسابی داره جلوه می کنه. خیلی فرمشون خوشگله شبیه چشمه آهوئه.

سرعت تپش قلبش به هزاران اسب بخار رسید، گرم شدن تنش و حرکت سریع خون در رگ هایش را حس کرد، حتی می توانست گشاد شدن مردمک چشم را هم احساس کند. تا لحظه ای می خواست از فکر کردن به دایان دست بکشد، زنگ های کائنات به صدا در می آمد و همه دست به دست هم می دادند تا مانع شوند. پرواز کرد در خاطرات شمال، آن جایی که دستش با رنده برید و شد شیرین ترین زخم زندگی اش.

"-این دختری که می خوام عجیب وقتی خجالت می کشه دل رباتر میشه.

-نگو این جوری خجالت می کشم خوب.

-خجالت کشیدتم قبول داریم چشم آهو."

بغض کرد؛ چشمانش تر شد.

-وایی آسکی چت شد؟

-خوبی؟ گفتم چشمات شبیه آهوئه ناراحت شدی؟ آره؟

-وایی فکر کنم چادر دوست نداشتی، کاش نمی دادم بهت قربونت برم.

دوید و به سمت اتاقش رفت چادر از شانه اش افتاد. روی تختش خوابید و هق هق کرد؛ گاهی زندگی باب میلت پیش نمی رود، هر چه می دوی نمی رسی، هرچه تلاش می کنی نمی شود، هرچه را می خواهی که خوشت آمده، دور می شود، ممنوعه، هرچه بیش تر دست و پا می زنی بیش تر غرق می شوی، تا این که به خودت میایی و دست از تقلا بر‌می‌داری، جا می زنی و کنار پنجره ی خیس شده ی اتاق تاریکت دست بر زیرچانه می زنی و به نظاره می نشینی انتهای خود را. از اتاق بیرون نرفت، هر چه در زدند، هر چه صدایش کردند، هرچه از پشت در سوال پیچش کردند، او بیرون نرفت، نه فقط آن شب تا چند شب بعدش هم بیرون نرفت، اعتصاب غذا نکرده بود، زندگی اش را به اعتصاب کشیده بود، بلکه روزی از فرط دل مردگی قلبش هم از کار بی افتد اما او انگار قصد از کار افتادن نداشت، دستش را روی سینه اش مشت کرد:

-سگ جونی خیلی‌. خیانت کاری. چه جوری وقتی از اون دوری انقد تند تند تکون می خوری؟ منم بدنام می کنی.

ماه ها گذشت، مثل همه صبح ها صبحانه می خورد، ظهرها ناهار و شب هاهم شام، آخر شب هم به رسم عادت می خوابید. و دوباره بیدار می شد و تکرار همان کارهای روتین. گچ پایش را باز کردند، دستش را هم همین طور. رابطه اش با عاطفه خوب که نه اما بهتر شده بود. به خط جدید و موبایلش هم عادت کرده بود، چندین بار "من" را دید، وقتی که به پائین تختش تکیه می زد و به آینه ی جدید اتاقش می نگریست. اما او هم دیگر حرفی نمی زد فقط نگاه می کرد و چندی بعدش هم می رفت. روی تخت دراز کشیده بود که موبایلش زنگ خورد:

-بله عاطفه؟

-الو، آسکی خوبی؟

-مرسی.

-امشب تولد دوستمه، میایی باهم بریم بازار؟ آخه نمی دونم چی بخرم.

به بیرون نگریست؛ هوا بارانی و سرد است اما بیرون رفتن برایش لازم بود.

-آره میام.

-پس من ماشین بابارو می گیرم میام دنبالت، دم در باش که دیر نشه زود برگردیم، هوا تاریک می‌شه.

-باشه، فعلاً.

موبایلش را قطع کرد، برخاست و حاضر شد، مثل همیشه مشکی. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد، پالتویش را مرتب کرد.

-کجا مامان جون؟

نایستاد.

-با عاطفم زود میام.

در را بست و جلویش منتظر ایستاد، سردیِ هوا داشت در وجودش رخنه می کرد، دو طرف خیابان را نگریست و شانه هایش را سمت بالا جمع کرد، هنوز خیلی نگذشته بود که صدای ماشینی پشت سرش آمد، خواست بازگردد که از پشت در آغوش کسی اسیر شد؛ عطری آشنا و صدایی بم!

-احوال چشم آهو؟

اسرافیل در صور دمید و تمام زندگان مردند، زمین از حرکت ایستاد و دقیقاً آسمان و زمین جابه جا شدند، اصلاً قیامت شد. چیزی که می شنید را باور نداشت. آرام چرخید، چشم در چشم‌ شد با دو ذغالی خندان. دست کشید بر چشم هایش، ابروانش، بینی اش،مژه هایش را، گونه هایش، به لب هایش که رسید، دایان چشم بست و کف دستش را بوسید. بغض کرد از خوشحالی.

-دایانم!

تار موی فر دختر را پشت گوشش گذاشت:

-گیانم؟

جانش رفت، طاقت نیاورد هر چه می خواست بشود، هر که می خواست ببیند، هر کجا که می خواست باشد، مهم نبود شاید کسی می دید و به پدرش می گفت، مهم نبود شاید عاطفه سر می رسید و می دیدش، محکم در آغوش کشیدش، انگار که شش ماه نَه شش سال است ندیده اش!

-نامرد کجا بودی؟ نگفتی من بین اینا باید چی‌کار کنم؟ این بود نتیجه اون همه حرفات؟

عقب کشید و با گریه مشت بر سینه ی دایان کوبید:

-برو، برو همون جایی که بودی نمی خوامت دیگه، دوست ندارم!

باز در آغوشش ‌کشید:

-دایان کجا بودی زندگیم؟

دستانش را دور کمر آسکی حلقه کرد؛ قدش به زور تا تخت سینه اش می رسید، سرش را بوسید و پیشانی اش را آن جا گذاشت:

-تموم شد؟ سبک شدی؟

سر بلند کرد:

-نه تموم نشده، من و ببر، تورو خدا من و ببر، اصلاً همین الآن سوار می شیم می ریم هرکیم خواست حرف بزنه می زنم تو دهنش.

اشک‌ هایش را پاک کرد و به سمت در ماشین رفت که بازویش در دست دایان اسیر شد:

-کجا بریم؟ بیا کارت دارم.

آرام به سمت دایان بازگشت:

-ها؟

-شکوهی خونست الآن؟

براق شد در صورتش:

-اسم نحسش و نیار الآن سر و کلش پیدا میشه.

با صبر چشم بست:

-خونست میگم؟

-ن...نه، می خوای چی‌کار؟

-خوبه. سوار شو بریم کارت دارم.

-آسکی!

نگاهشان هماهنگ به سمت راست کشیده شد؛ عاطفه بود که با بهت آن‌ها را می‌نگریست. دستش را از دست دایان بیرون کشید:

-عاطفه، اومدی؟

همین که خواست به سمت عاطفه برود میلاد از پشت سر او بیرون آمد. دایان با اخم نگاهی به سر تا پای او انداخت. با دست مشت شده و سیمایی که به سرخی می رفت، سمت دایان گام برداشت. آسکی سریع خود را به او رساند و جلویش ایستاد:

-مزاحم نیست، مزاحم نیست.

در صورت آسکی نعره زد:

-پس کیه این نره خر؟

دایان تکیه از ماشینش برداشت و سمت میلاد رفت:

-با من بودی؟

آسکی سریع میلاد را رها کرد و محکم دایان را گرفت:

-نه، با من بود محلش نده!

صدای میلاد به آخرین حد ممکن رسید:

-این مرتیکه کیه که بغلشم می‌کنی بی آبرو؟

تمام تنش آتش گرفت، نفهمید چه می‌کند، آسکی را کناری زد و دست مشت شده اش را روی صورت میلاد کوبید.

-به دخترعمو من میگی بی آبرو؟

گردنش را گرفت و فشرد:

-می‌خوای بدم تو همین میدون امامتون برعکس آویزونت کنن بفهمی بی آبرو کیه؟ ها؟

عاطفه با کیفش محکم روی کمر دایان کوبید:

-ولش کن کشتیش کثافت.

آسکی که سعی داشت دایان را از میلاد جدا کند، عاطفه را عقب هل داد:

-هوی حرف دهنت و بفهما!

بهت زده آسکی را نگریست:

-تو...طرف کی؟

دایان نگاهش را روی آسکی نگه داشت که میلاد از فرصت استفاده کرد و با پا به ضربه ی محکمی به زانوی او کوبید. آخ بلندی گفت اما سریع به خود آمد و با پا توی شکم میلاد کوبید. از درد در خودش مچاله می‌شد. چند نفر به سمت آن ها آمدند و سعی کردند جدایشان کنند.

-زنگ بزنید پلیس بیاد.

آسکی به طرف مرد غریبه رفت:

-به توچه که دخالت می‌کنی؟ دعوا خونوادگیه!

عاطفه که بالای سر میلاد گریه می کرد و سعی داشت بلندش کند فریاد زد:

-دروغ میگه، زنگ بزنید پلیس.

دایان آسکی را عقب کشید، در ماشین پرتابش کرد، خودش هم نشست و ماشین را به حرکت در آورد.

-وای وای دایان چی‌کار کردی؟

فرمان را فشار می‌داد و نگاهش فقط به جلو بود.

-حرف نزن اصلاً الآن.

دستش را روی پای دایان نهاد:

-زد تو پات؟ درد می‌کنه؟ ایشالله پاش بشکنه.

دستش را گرفت و بوسید:

-خوبم. بریم کجا؟

کاملاً سمت دایان چرخید و به در تکیه زد:

-بریم خونمون، پیش عمه اینا.

دستش را رها کرد و خنده اش را خورد:

-نه اون جا که اگه بتونیم نمی‌شه دیگه.

جا خورد؛ مگر چه شده است؟

-چرا؟

نفسی گرفت و دستش را تکان داد:

-همین و می‌خوام بهت بگم، تو ماشین نه!

هول زده پرسید:

-من کافه بلدم همین نزدیکیاست.

-اسمش چیه؟ کجاست؟

-آفرنگ، تو بزرگمهره، همین جوری مستقیم برو.

ــــــــ

پشت میز چوبی که در حیاطی نچندان بزرگ اما زیبا قرار داشت نشستند، آسکی از فرط استرس مدام قولنج های انگشتش را می شکاند و پوست لبش را می کند، در طول مسیر هرچه از دایان خواست حداقل موضوع بحث را بگوید فقط نگاهش می‌کرد.

-الآن که دیگه رسیدیم، بگو.

لبش را تر کرد و دست هایش را روی میز نهاد:

-جهان و گرفتن.

حیرتش دو برابر شد.

-آقا جهان؟ چرا؟

-تو این چند وقت کسی از عمارت سراغت نیومد؟

اخم کرد و در فکر فرو رفت.

-نه، هیچ کس.

-مطمئنی؟

-آره به خدا، واسه چی؟

با چهار انگشتش روی میز کوبید؛ باید با احتیاط صحبت می‌کرد.

-قضیه ی دزدیت، کاره جهانه.

نفسش رفت و دهانش خشک شد، چشمانش سیاهی می دید. از خودی خوردن دردش بیش تر بود چه قدر!

دایان ادامه داد:

-آره، کاره اونه، مثلاً می خواسته روحیت و بهم بریزه، از اون جایی که مسئولیتت با من بوده، من و بی مسئولیت نشون بده و از چشم تو بندازه، احمق سره اون وقتی که باش دعوام شد کینه کرده بود. این وسطا هم می‌خواسته آراد و بفرسته جلو که تو حالت افسردگیت مخت و بزنه و عروسی کنید که بتونه با ارثیت رو سرمایه گذاریش کار کنه، که موفقم نشد.

عرق سردی روی تیغه ی کمرش به حرکت افتاد، در کمال تعجب اشکی نریخته بود اما تمام تنش رعشه افتاده بود. به خاطر پول؟ دستانش را گرفت؛ دیگر گرمای دست او هم لذت بخش نبود، در آن لحظه هیچ چیز لذت بخش نبود. همان‌طور که نگاهش به روبرو بود، آب دهانش را قورت داد؛ حس می کردی برقی دویست و بیست ولتی به بدنش زده اند.

-اون کسی که تورو گروگان گرفته بود اعتراف کرد، اول خودم خواستم برم سروقت جهان اما گفتم اون جوری اگه اتفاقی بیفته فقط دردسر می شه. به پلیس گفتم، الآن زندانه، پونزده سال بریدن براش، طلعت پشتش درومد گفت حق نداشتم بندازمش زندان، چند روز بود هرچی دعوا تو عمارت می‌شد یا طلعت مقصر بود یا بارانا. منم از عمارت بیرونشون کردم.

سرش را بالا آورد و در مردمک دایان خیره شد؛ چه کرده بود؟

-نگران نباش تو خیابون نیستن، یه خونه خریدن. آسکی، مسئله ای که هست اینه که صد در صد آراد میاد که ازت رضایت بگیره، می‌خوام که رضایت ندی، تحت هیچ شرایطی، فهمیدی؟

هم چنان‌ نگاهش خیره بود.

فشار کمی به دستش وارد کرد:

-فهمیدی؟

آرام سرش را تکان داد.

-نیان آه و ناله راه بندازن خر بشیا، خب؟

زمزمه کرد:

-باشه.

لبخند کجی زد؛ چقدر دل تنگ دخترکش شده بود.

-آفرین، حالا بیا بریم.

پاهایش توان وزنش را نداشتند، سرش به دوران افتاده بود، تمام تنش مرتعش بود. بین این همه فقط حضور دایان دل گرمش می کرد. سوار ماشین شدند. دایان تلاش کرد از آن حال و هوا خارجش کند.

-حالا دوست داری کجا بریم؟

مامن آرامشش.

-میدون امام.

صدایش انگار از قعر چاهی می آمد.

-چرا؟

دایان نگاهش نکرد.

-چی چرا؟

-چرا جهان باید همچین کاری کنه؟ مگه من چه بدی بهش کرده بودم؟ به خدا اگه بهم می گفت پول لازم داره می دادم بهش.

-نمی‌خواد بهش فکر کنی، پول چیز خوبیه، نه واسه این که می تونی هرچی خواستی به دست بیاری، واسه این که خوده واقعیه هرکسی و بهت نشون می‌ده.

ــــــــ

فواره ی باز شده، بازارچه ی شلوغ، تیپ های متفاوت مردم، همهمه ی آن ها، آرامش به خصوصی را به او منتقل می‌کرد. دایان دستش را گرفت؛ خندید، به درک که زندگی اش سراسر مشکل است. دایان هست و همین کافیست.

-نیشت و ببند دختره ی جلف.

لبخند نداشت اما طنز کلامش خنده ی آسکی را غلیظ تر کرد.

-اگه نبندم؟

-جلفی دیگه، جلفی.

با هر دو دست ساق دست دایان را گرفت و سرش را با چشمانی بسته به بازوی او مالید.

-برو خودت و لوس نکن خانم.

همان طور که به کارش ادامه می داد خنده ای بلند سر داد.

-عاشقتم دایان.

بازویش را بیرون کشید و آسکی را در آغوش گرفت، خم شد و بوسه ای روی گونه اش کاشت.

-منم ازت بدم نمیاد.

تیز نگاهش کرد و مشتی حواله اش کرد.

-واقعاً که!

-بریم بازارچشو ببینیم؟

قری به گردنش داد:

-من دیدم تو برو ببین.

سرش را تکان داد:

-باشه پس تو این جا باش تا من برم ببینم، دختراش خوشگلن؟

اخم کم رنگی بر پیشانی نشاند:

-شوخیه مزخرفیه دایان.

لبخند کجی زد؛ خیلی وقت بود از این حرص خوردن های شیرینش خبری نبود.

-مگه من با تو شوخی دارم؟ سوال پرسیدم.

با خشونت مویش را زیر شال فرستاد:

-ولش کن خودمم باهات میام، حوصلمم سرنمیره.

-هوا داره تاریک می‌شه نمی خوای بری خونتون؟

بازویش را سفت تر گرفت:

-نه من همیشه تا صبح این جام.

-آره دیگه دو روز ولت کردم ول و بی صاحاب شدی!

-همینه که هست.

و همین طور که بحث می کردند به سمت بازارچه رفتند.

ــــــــــــ

-سرت و بگیر بالا خونش بند بیاد، بشکنه دستش ببین چی کار کرده با صورت نازنین پسرم.

سمت عاطفه چرخید:

-تو مطمئنی آسکی باهاش رفت؟

شکوهی همان طور که شماره ی آسکی را می گرفت و طول و عرض خانه را طی می کرد گفت:

-هروقت این پسره سایش افتاد رو زندگیم جز بدبختی و مصیبت هیچی واسم نداشت. دختره رو برداشت برد شمال چیزی بهش نگفتم، اما این بار نمی‌ذارم قسر در بره، حقشو میذارم کف دستش.

-"مشترک مورد نظر قادر به...

موبایل را قطع کرد و بلافاصله شماره ی دایان را گرفت؛ کاری که باید از اول انجام می‌داد. صدای بوق اشغال در گوشش به او دهن کجی کرد.

-چی‌شد آقا مرتضی جواب داد؟

پنجه در موهایش کشید:

-جواب نمیده من بای...

صدای زنگ‌ آیفون نگاه همگی‌شان را به آن سمت کشید. تصویری از آسکی در صفحه نقش بست.

آزاده سریع سمت در رفت:

-دخترمه.

مرتضی سریع سمت در یورش برد بازوی زن را گرفت، عقب کشید و خودش خارج شد.

-تو بمون تا من تکلیفه این دختره رو روشن کنم.

با نگرانی هر دو دستش را جلوی دهانش گرفت:

-بلایی سر بچم نیاریا مرتضی.

در را بهم کوبید و از فرط عصبانیت به جای استفاده از آسانسور مسیر را با پله ها طی کرد. نفهمید چطور خودش را به در رساند، فقط در را که باز کرد دایان را دید در حالی که بر ماشینش تکیه زده بود، دست هایش را بغل کرده و پایش را جلوی پای دیگرش گذاشته و آسکی با نوک کفشش روی زمین طرح می‌کشید.

-کجا بودی تا حالا با این مرتیکه؟ تو چی می‌خوای از جون دخترم؟

دستانش را آزاد کرد و راست ایستاد، آسکی لب زد:

-یه چیزی شده بود اومد بهم بگه یکم طول کشید.

-سلام.

نگاه از آسکی گرفت:

-سلام و زهرمار. نگفتم دیگه دم پره خونوادم نبینمت؟

چشم ریز کرد:

-احترام سن و سالت و نگه می دارم هیچی نمیگم، گفت که کارش داشتم طول کشید.

یک تای ابرویش را بالا داد و تاکیدی افزود:

-هرچند من هروقت بخوام می تونم ببینمش.

انگشتش را بالا آورد و تکان داد:

-زدی صورت برادرزادم و داغون کردی بیچارت می کنم، نمی ذارم این بارم در بری ازت شکایت می کنم پدرت و در میارم‌.

موبایلش را در آورد و مشغول شماره گیری شد. آسکی سریع دست هایش را روی دست های شکوهی گذاشت.

-وای نه توروخدا تقصیره خوده میلاد بود به خدا، اون اول فش داد.

دستش را بیرون کشید:

-خوب کرد فش داد باید یکیم می خوابوند تو صورتت تا...

-تا اون وقت منم دستشو می‌شکوندم می نداختم دور گردنش.

به سمت دایان که حمله‌ ور شد آسکی جیغ کشید و دایان هم به سمت شکوهی رفت.

-تورو خدا بابا، نکن دایان.

در باز شد و عباس و حسین در حالی که زیپ کاپشن هایشان را بالا می کشیدند بیرون آمدند و به سمت دایان یورش بردند.

***

با دستمال خون بینی دایان را پاک کرد. سرش را عقب کشید.

-خوبم بسه.

پیشانی اش را روی شانه ی دایان گذاشت و گریست:

-الهی بمیرم.

حسین دست روی پیشانی باند پیچی گذاشته‌‌اش نهاد:

-متاسفم برات آسکی فکر نمی کردم انقدر پست و آدم فروش باشی.

دایان پوزخندی زد:

-فروختن شما که آدم فروشی حساب نمی‌شه، میشه حیوون فروشی.

حسین خواست به سمت دایان حمله کند که دست دستبند شده‌اش مانع شد، سرباز تشر زد:

-بشین سرجات ببینم.

دایان به سرباز کنار دستش و دستبندش خیره شد، سرباز سرش را به معنای "چیه" تکان داد.

-میشه بشینی؟ دستم خشک شد از بس تو هوا معلق موند.

چشمش را در کاسه چرخاند و کنار صندلی دایان نشست.

-فکره فرار به سرت نزنه که..

خشن اخم کرد:

-آخه چه فراری نمی بینی دستبندم به خودت وصله؟

عباس دستمال را از روی دندان شکسته‌اش برداشت:

-آسکی بیا این ور بیشین.

لبش را گزید؛ هرگونه سرکشی بحثی جنجالی در پی داشت. خواست برخیزد که دایان خیره به عباس مچ دستش را گرفت:

-جاش این وره.

-ببین سرهنگ این جا آشنامونِس پِدِرِتو در میارِد.

تخس تر پاسخ داد:

-همیشه کم میاری پشت بزرگ ترت قایم می شی؟

در باز شد و شکوهی بیرون آمد، سرهنگ نگاهی به آن ها انداخت و اشاره کرد وارد شوند.

روبه روی هم نشسته بودند، حسین و عباس کنار یک دیگر و دایان روبه روی آن ها. خصمانه برای هم خط و نشان می کشیدند.

سرهنگ پرونده را بست:

-خب آقای افشار، این جا زده مزاحمت و ضرب و شتم، قضیه چیه؟

شانه هایش را تکان داد:

-کدوم مزاحمت؟ من اومدم آسکی و ببینم، بعدشم رسوندمش دم دره خونشون، اینا یهو عین کفتار ریختن سرم. من حتی به شکوهیم گفتم واسه دعوا نیومدم.

نگاهی به پرونده انداخت:

-اما گفتن شما دخترشون و به زور بردید!

ابروهایش را بالا داد:

-من کسی و به زور جایی نمی‌برم جناب سرهنگ.

-سرباز، خانوم شکوهی و بگید بیان داخل.

سرباز احترامی نظامی گذاشت و آسکی را داخل آورد.

کیفش را با هردو دست گرفته بود و نگاه نگرانش روی دایان افتاد.

-سلام

-سلام لطفاً بشینید.

کنار دایان نشست؛ دایان با نیشخند نگاه از آسکی گرفت و به حسین و عباس دوخت که غضبناک او را می نگریستند.

-خانم شکوهی چه نسبتی با این آقا دارید؟

دایان مداخله کرد:

-گشت ارشاده؟

با اخم دایان را نگریست:

-شما ساکت.

آسکی سریع پاسخ داد:

-بله، پسرعموم هستن...یعنی...نیستن...بودن.

گنگ سری تکان داد:

-یعنی چی بودن نیستن هستن خانم؟

-داستانش طولانیه.

نفسی گرفت؛ شکوهی چیزی در این باره نگفته بود!

-گفته شده که این آقا شمارو به زور همراه خودشو کردن، شما قبول دارید؟

-نه. من خودم باهاشون رفتم، حتی خودم گفتم کجا بریم، زوری در کار نبوده.

حسین از لای دندان های کلید شده اش غرید:

-بی حیا.

طوری که جز آسکی کسی متوجه نشد.

-خیلی خب پس این که هیچی، راجب ضرب و شتم، کی اول شروع کرد؟ شاکی کیه؟

همگی شان هم زمان گفتند:

-من.

سرهنگ نگاهشان کرد و دایان ادامه داد:

-اینا اول به من حمله کردن، گفتم که من اصلاً قصد دعوا نداشتم.

عباس لب زد:

-قصدی دعوا نداشتی و دندونی من و شیکِستی و سر حسین و داغون کردی؟

-انتظار نداشتی که وایسم بخورم؟

سمت سرهنگ چرخید:

-میشه با وکیلم تماس بگیرم؟

سرهنگ با جذبه نگاهش کرد:

-وکیل دارید؟

-دارم که می‌خوام تماس بگیرم دیگه!

تلفن را به سمت دایان هول داد؛ برخاست و شماره ی مظفری را گرفت، سریع پاسخ داد که با اولین پرواز تا یک ساعت دیگر می‌رسد.

سرهنگ پرونده را بست:

-می تونید رضایت هم دیگه رو جلب کنید و این قضیه تموم بشه، می‌تونید برید پزشک قانونی طول درمان بگیرید و تا زمان دادگاه یا وثیقه بذارید یاهم مهمون خودمون باشید.

عباس تیز گفت:

-من رضایت نیمیدم.

دایان سر تا پایش را نگریست:

-مثل این که درست نفهمیدی؟ اگه رضایت ندی منم رضایت نمی دم، این جوری خودتم دادگاهی میشی.

حوصله ی دادگاه بازی را به هیچ وجه نداشت.

آسکی عباس را خطاب کرد:

-بیا رضایت بده تموم شه این دردسر بچه بازی در نیار.

سرهنگ نگاهی کلی به آن ها انداخت:

-بفرمائید بیرون تا صداتون کنم.

مجتبی و خسرو روی صندلی نشسته بودند. به محض دیدن عباس و حسین برخاستند و شروع به صحبت کردند. شکوهی دست آسکی را گرفت و از کنار دایان جدایش کرد:

-بیا این جا ببینم، چی گفتی؟

زیرچشمی به دایان نگریست؛ سرش را به صندلی تکیه داده و چشم بسته بود، کاش حداقل مظفری زود می‌رسید که تنها نباشد.

-چی باید می‌گفتم؟ هرچی که لازم بود.

گره در هم کشید:

-یعنی گفتی که عباس اول زدش آره؟

شانه بالا پرتاب کرد:

-آره.

با خشونت دستش را رها کرد:

-متاسفم واست.

ــــــ

با دیدن دست دستبند شده ی دایان و سرباز کنارش، آب دهان خود را بلعید و سریع به سمتش رفت.

-دایان چی‌کار کردی تو؟

با دیدن پدرش، خصمانه مظفری را که پشت او ایستاده بود نگریست؛ گفته بود تنها بیاید!

-فقط پات به کلانتری باز نشده بود، تو کی اومدی اصفهان؟ مگه نگفتی می خوای بری تهران پیش داییت اینا؟

حرصی سرش را تکان داد:

-نفس بگیر بابا بذار برسی!

-نفس بگیرم؟ تا تو هستی من یه آب خوش از گلوم پایین نمیره، آخرش من از دست کارات سکته می کنم که تو یکی خیالت راحت بشه، باز کی و زدی آوردنت این‌جا؟ بینیت چرا خون اومده؟

دایان با آن گره ی نرم بین ابروانش تنها خمار نگاهش می‌کرد.

-آقای افشار.

چرخید و شکوهی را اخم آلود پشت سرش دید؛ وای از دایان!

-آقای شکوهی؟

دیاکو سمت شکوهی رفت و مظفری کنار دایان ایستاد؛ لب زد:

-تو کی بزن بهادر شدی؟

-بودم خبر نداشتی.

-حالا کیارو مورد لطف قرار دادی؟

با ابروهایش به پسران نشسته روی صندلی اشاره کرد!

مظفری رد اشاره ی دایان را گرفت، دو پسر با هیکل هایی معمولی که در کنار دایان شاید ریزجثه به حساب می آمدند، یکی سرش را باند پیچی کرده بود و دیگری دندان جلویش افتاده بود و دستمالی به جایش نهاده بود.

-خودتم خوردی یا فقط زدی؟

نیش خندی زد:

-اگه ضربه سر یکیشونو نادیده بگیری فقط زدم.

-محض خاطره آسکی خانمه دیگه؟

با لبخند کجش مظفری را نگریست:

-خودت چی فکر می کنی؟

-حالا کجا هست این شهرزاده قصه؟

-رفته آب بیاره واسم.

به محض تمام شدن حرفش آسکی با لیوان آب یکبار مصرفی به سمتشان آمد.

-سلام آقای مظفری چه خوب شد اومدید.

لیوان را سمت دایان گرفت:

-بیا.

باز مظفری را خطاب کرد:

-دایان آزاد میشه دیگه؟

لبخند دل گرم کننده ای برای نگرانی های دخترک زد:

-معلومه که آزاد میشه مگه می تونن نگهش دارن.

دایان لیوان آب را سرکشید و خواست آن را روی صندلی بگذارد که ثانیه ای نگاهش به سرباز کناری افتاد. با لبخندی محو آسکی را می نگریست. دستی که دست بند داشت را با شدت تکان داد. سرباز به خود آمد و با اخم دایان به دایان نگاه دوخت:

-چته؟

با همان اخم غلیظش یک تای ابرویش را بالا داد:

-من و به خاطر دعوا آوردنا، کتک زدن اون دو نفری که اونجا نشستن. حواست باشه.

توجهشان به دایان جلب شد. آسکی اول نگاهی به سرباز کرد و سپس لباس دایان را گرفت و کمی سمت خودش کشید:

-دایان، باز می خوای دعوا کنی؟

مظفری لب هایش را جمع کرد و سری تکان داد:

-کنترلت سخت شده دایان.

مردمک در کاسه چرخاند، دیاکو از اتاق سرهنگ بیرون آمد و به مظفری اشاره زد وارد شود.

متعجب دایان را نگریست.

-وایی عمو کِی اومد؟ کی بهش گفت؟

-مظفری، ملت وکیل دارن منم وکیل دارم.

به شال آسکی نگریست؛ زیادی عقب بود.

-بشین پیشم.

قلبش آرام شد. آب شد برای این جمله ی دستوری اما پرعشق. لبخندی زد و نشست.سرش را چرخاند و به نیم رخ آسکی خیره شد.

-شالتم بکش جلوتر.

لبخندش پررنگ تر شد. شالش را جلوتر کشید.

-چیه؟ موهام و دوست نداری؟

صدایش را به پائین ترین حد ممکن رساند و سرش را به گوش او نزدیک کرد.

-حالا تنها که شدیم بهت میگم خوشم میاد یا نه!

تمام تنش داغ شد، نگاه از دایان دزدید. اما هرچه کرد نتوانست جلوی لبخندش را بگیر. آرام گوشه ی لبش را زیردندان کشید بلکه خنده اش را کم تر کند.

-سرخ و سفیدم که می شی!

آرام به پای دایان کوبید:

-زشته دایان یکی میشنوه.

خندید؛ چال گونه هایش خنده ی آسکی را برد. یک آلت قتاله برای قلب او بود آن دو سیاه چاله. دستش را بلند کرد و انگشتش را روی گونه اش کشید. این بار خنده ی دایان محو شد. صدای فریاد عباس هردوی آن ها را از خلسه ای که فرو رفته بودند در آورد.

-شما دوتا دارین چه غلطی می کونین؟ داییم کجا مونده بیاد دخترشو ببینه؟

سرباز سعی کرد عباس را که ایستاده بود و با حالت تهاجمی دایان را می نگریست بنشاند:

-بشین صداتم بیار پایین تا تکلیفت معلوم شه.

دل از نگاه کردن به آسکی گرفت:

-به توچه؟

آسکی کمی سرش را عقب کشید و نجوا کرد:

-محلش نده دایان.

حسین برخاست که سمت آن ها برود اما دست بند مانع شد. لحنش تند بود:

-آسکی پاشو بیا این ور بشین.

پایش را از روی پا پائین گذاشت و کمی خود را سمت دایان کشید. احساس امنیت می‌کرد.

-اگه نیام؟

صدایش بلند تر از حد معمول شد:

-آسکی گفتم پاشو بیا این ور بتمرگ.

دایان به یک باره از جا برخواست، دست سرباز کشیده شد:

-آسکی جایی می شینه که من می شینم. کاری و می کنه که من بهش میگم. جایی میره که من بخوام، فهمیدی؟ پس انقدر الکی زور نزن خودت و ضایع کن.

جمله هایش را می گفت و با ادای هرجمله با انگشت دست آزادش به خودش اشاره می‌کرد. حسین بی تاب از این منم های محکم دایان که حقیقت داشتنش مانند گردش زمین بود چشم بست. دست دستبند شده اش اعصابش را متلاشی کرد. با خشونت به دایان اشاره کرد:

-ببین، ما که تا آخر عمرمون این جا نمی مونیم از این خراب شده که بریم بیرون کاری بهت می کنم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن.

دایان خنده ی پر استهزایی کرد:

-یه نگاه به ریخت و قیافه و اون سر داغونت بنداز بعد قپی بیا عسلم.

عباس گردن کشید چیزی بگوید که در باز شد و سرهنگ فریاد کشید:

-چه خبرتونه این جارو گذاشتید رو سرتون؟

مظفری از کنار سرهنگ بیرون آمد و در کیف سامسونتش را بست:

-من از طرف دایان از شما معذرت می‌خوام یه مقدار تحت فشاره به همین خاطر شدید واکنش میده.

شکوهی چشم غره ای حواله کرد به دایانی که نگاهش گستاخ در چشمان حسین بود سپس سمت سرهنگ چرخید:

-خیلی ممنونم جناب سرهنگ. مرسی از زحماتتون، با اجازه.

به آسکی اشاره کرد و سرباز هم دست بندهای حسین و عباس را گشود.

-بریم آسکی.

بند کیفش را در دست فشرد؛ نه دل رفتن داشت و نه جرات مخالفت را. دستبند دایان را هم‌ باز کردند، نگاهش روی آسکی بود. از کلانتری که خارج شدند دیاکو و شکوهی روبروی هم ایستادند.

-بازم معذرت می‌خوام آقای شکوهی امیدوارم دیگه هیچ وقت تکرار نشه.

-شما هردفعه این و می گید، اگه از پس کنترل پسرتون برنمیاید به نظرم تو اتاقی جایی زندانیش کنید.

دایان پوزخند زد:

-اون که مهارت شماست کسی به گرد پاتون نمی رسه.

شکوهی مات نگاهش کرد، ضربه اش کاری بود. تاکیدوار ادامه داد:

-گفته بودم چیزی ازم پنهان نمی‌مونه!

به خودش آمد.

-مسائل خونوادگی من به خودم و خونوادم ربط داره.

و به سمت ماشین حرکت کردند، آسکی اما تا لحظه ی سوار شدنش نگاهش روی دایان بود. دایان هم دست در جیب کرده بود و او را می نگریست؛ نمی رفت. حداقل دست خالی نمی رفت.

ـــــ

آینه را روی صورت آسکی تنظیم کرد:

-تو با چه اجازه ای افتادی دنبال این پسره تو شهر؟ها؟ تو مگه بی صاحابی که تا ده شب میفتی دنباله پسره غریبه؟

-اون قدر که شماها به من غریبه اید این پسره نیست.

حسین که کنارش نشسته بود با شنیدن این حرف تیز نگاهش کرد. شکوهی روی پایش کوبید:

-دستم درد نکنه، راستم میگی من چه خریم که بخوام واسه تو تعیین تکلیف کنم، تو سَلَندَری هستی واسه خودت، شیش غروب راه میفتی دنبال پسره تا ده شب، اصلاً مهم نیست مامانت تو اون خونه داره جون‌ میده، زنگ می زنیم رد می کنی، اشغال می کنی، خب حقم داری ما کی هستیم، صاحب اختیاره تو اون دایانه ما چی می گیم این وسط، ها؟

جو ماشین سنگین شد برایش، اخم در هم کشید و به بیرون چشم دوخت، حقیقتاً تمام حرف ها، حرف دلش بود اما تمام جراتش ادای آن یک جمله بود. نه بیش تر نه کم تر.

عباس که صندلی جلو نشسته بود سمت او چرخید:

-خُب تو کلانتری واسش ناز و عشوه می اومِدی، حداقل از ما که جلودون نیشِسته بودیم حیا می کردی، شانس آورد دست و بالم بسته بود وگرنه می‌دونستم چی کارش بوکونم مرتیکه بی ناموس و.

پیامی برایش آمد، بازش کرد و آتش فشان خاموشی که فوران کرد...

محکم در صورت عباس کوبید:

-بی ناموس خودتی و هفت جد و آبادت عوضی، بزن کنار، بزن کنار می خوام پیاده شم، بزن کنار وگرنه خودم و پرت می کنم پایین، گفتم بزن کنار!

از جیغی که کشید و حرکات هیستریکش شکوهی مطیع ماشین را کنار خیابان برد و حسین سعی کرد آسکی را مهار کند. چنگی در صورت حسین کشید که دستانش را از دور کمرش برداشت. پیاده شد و شروع به دویدن کرد. صدای فریاد شکوهی پشت سرش می آمد.

-وایسا آسکی، کدوم گوری داری میری وایسا دارم بهت میگم؟

دوید بدون این که پشت سرش را نگاه کند، عباس و شکوهی پشت سرش می دویدند، بلند بلند فریاد می زدند و ناسزا می گفتند. ماشینی جلوی پایش ایستاد، سوار شد و وقتی در ماشین نشست با خیال راحت بازگشت و پشت سرش را نگریست. شکوهی مات دور شدن او را نگاه می کرد و عباسی که رفته بود تا احتمالاً ماشین بیاورد. با لبخند بازگشت و با خنده ی صداداری به آراز خیره شد!

-احوال زن داداش؟

زن داداش؟ عجب واژه ی ملموسی شد برایش!

-خوبم. استرس دارم.

کلاه نقاب دارش را از سر برداشت.

-استرس نداره که الآن می رسونمت اون جایی که دستور داده شده، هیچ کسیم نمی تونه پیدات کنه، خیالت تخته تخت!

نگاه دلهره دارش را چرخاند و عقب را نگریست؛ نه، کسی دنبالشان نبود.

-حالا چی میشه؟ نکنه برن دایان و بگیرن باز؟

-مگه به حرفه؟ مدرک می خواد، باید ثابت کنن که نمی تونن.

شاید کمی آرام شد.

-اگه این طور باشه که می گید خوبه پس.

لبخند سرخوشی بر لب نشاند.

-آره بابا راحت باش کی به کیه؟

خنده ی خسته ای کرد:

-خوابم میاد خیلی.

-اتفاقاً مسیر طولانیه بگیر بخواب.

صندلی اش را تنظیم کرد و همین که پلک روی هم گذاشت وارد دنیای بی خبری شد!

ــــــ

فریاد شکوهی بلندتر شد:

-من می دونم کاره خودته عوضی چی و می خوای قایم کنی؟ جلو قاضی و ملق بازی، من خودم تورو درس دادم صدتا مثل تورو حریفم.

بی حرف نگاهش کرد، نگاهی سرشار از کلافگی. مظفری که سکوت دایان را دید لب زد:

-آقای شکوهی ما و شما توی کلانتری باهم بودیم، درسته؟ آسکی هم با ما بود، درسته؟ شما سوار ماشین شدید رفتید، ما حتی هنوز ماشین و روشنم نکرده بودیم، آخه چه جوری می تونیم دخترتون و بدزدیم؟

نگشتش را کنار گوشش قرار داد:

-من این حرفا حالیم نیست، دخترم کجاست؟

قسمت آخر جمله اش را تقریباً نعره زد.

دایان مظفری را کنار زد:

-عرضه نداشتی یک سال این دختره رو نگه داری؟ هروقت زنگت زدم یا بیمارستان بودین یا مطب روانشناس، الآنم پرو پرو زل زدی تو چشمام میگی دزدیدمش، از مردونگی فقط صدا بلند کردن و بلدی؟ میگی نیست؟ باشه حله میگم بگردن دنبالش، اما نیا عین طلب کارا رفتار کن، اگه شش ماه پیش تو بوده بیست سال پیش ما بوده، پس اونی که باید یقشو بگیری ما نیستیم حالیته؟

دیاکو دایان را عقب فرستاد:

-آروم باش باباجون، آقای شکوهی قشنگ توضیح بدید‌ چی شده، ماشین چه شکلی بود، همه چی و از اول توضیح بدید، وسط خیابون که جا داد و بیداد نیست برادر من.

-همه چی و پسرت می دونه به قرآن می دونه، من مطمئنم این همه چیو می دونه!

دایان نگاهی به سرتاپای شکوهی انداخت و به طرف ماشین رفت:

-من سردمه بابا، میرم تو ماشین.

و از شیشه ی ماشین به دست و پا زدن های شکوهی و پدرش که سعی داشت مهارش کند نگریست. خنده اش را قورت داد؛ حالا حالا مانده بود تا شکوهی دیوانه شود!

ـــــــ

هنوز کسل بود. چشمانش را مالید و به خانه نگریست. شاید هشتاد متری با چینشی معمولی، یک دست مبل و دو دست فرش، هر دو به رنگ آبی، یک اتاق خواب و آشپرخانه ای تماماً سفید.

آراز کلاهش را روی مبل پرتاب کرد:

-آخیش چیه این رانندگی!

روی مبل نشست، نگرانی از تمام وجناتش آشکار بود:

-دایان نمیاد خودش؟

بطری آبی که داشت سر می کشید را از دهانش فاصله داد:

-بند نافتو با اون بریدن؟ هی دایان دایان، نه که خیلیم خوش رو و خوش اخلاقه مرده شورش و ببرن تمامش دردسره.

لحنش آغشته به مزاح بود اما دل آسکی گرفت.

"او كه نباشد،

دورم شلوغ است اما پشتم خاليست"

-من نگرانم آراز آقا.

چینی به بینی اش داد:

-آراز آقا دیگه چیه؟ تو کل دنیا همین یه اسمم قشنگه گند نزن توش!

سر پائین انداخت و با ناخنش مشغول شد:

-چشم دیگه نمیگم.

-آفرین حالا شد!

-دایان کی میاد؟

خنده ی بلندی کرد:

-وای آسکی به خدا هی حس میکنم باباته، میادش، اما یه کم دیر.

تار سرکش را پشت گوش داد:

-بعد، شما همش اینجایید؟

-آره، من این جا می خوابم توام تو اتاق!

رنگش پرید؛ با آراز تنها در یک خانه؟ غیرممکن بود دایان بگذارد!

-دایان می دونه؟

خونسرد شانه بالا داد:

-آره گفت آرازجون رفیق عزیزم ازت یه خواهشی دارم، منم گفتم بگو، گفت می شه لطفاً مسئولیت امنیت آسکی را قبول کنی؟ منم گفتم نه، دیگه کلی التماس کرد و آه و ناله منم دلم سوخت قبول کردم!

متعجب آراز را نگریست؛ این رفتارها از دایان بعید بود. در همین لحظه موبایل آراز به صدا در آمد، راست نشست:

-الو جانم!

-رسوندیش؟

-آره، نیم ساعته اومدیم!

-پس اون جا چه غلطی می کنی؟ برگرد دیگه!

تکان نرمی خورد و پا روی پا انداخت:

-نمی تونم بمونم اصرار نکن، کلی کار دارم باید برم مطب!

نگاه آسکی کنجکاو شد؛ واقعاً دایان التماس می‌کرد؟

صدایش کلافه شد:

-چرا چرند میگی؟ گمشو بیا کارت دارم.

-حالا که خیلی اصرار می کنی باشه می مونم.

و پشت بند حرفش لبخندی به روی آسکی پاشید، آسکی هم لبخند نصف و نیمه ای تحویلش داد که ناگهان صدای فریاد دایان از پشت گوشی باعث شد آراز موبایل را از گوشش فاصله دهد.

-آراز به قرآن بلند میشم میام میکشمتا، من اعصاب ندارم توام مسخره بازیت گرفته، تا شب این جا نبودی خونت حلاله!

و موبایل را قطع کرد. با لبخند موبایل را داخل جیبش گذاشت!

-ای بابا، مردم تحت فشارن، نه به دیشبش نه به الآنش!

آسکی با لبخند سری تکان داد:

-البته!

برخاست.

-خب من دیگه میرم، نگران نباش این جا محافظ نامحسوس داره شبا راحت بخواب!

-چشم مرسی از زحمتتون.

دستش را در هوا تکان داد:

-این چه حرفیه بابا.

و از خانه خارج شد!

ـــــــ

در حالی که گریه می کرد و بقیه هم سعی در آرام کردنش داشتند فریاد کشید:

-چه قدر گفتم این اخلاق گندت و بزار کنار، چه قدر گفتم بچم حساسه دکترش گفته باید از تشنج و دعوا دور باشه، ببین حالا چه گندی به زندگیم زدی، باید چه خاکی بریزم تو سرم؟ کجا بردن دخترم و، بمیرم الهی!

می گفت و روی پای خود می کوبید، شیرین آب قند را کمی هم زد و نزدیکش دهانش برد.

-نمی خورم ببرش اون ور، کوفت بخورم من، تا بچم نیاد یه لقمه نون دهنم نمی ذارم، مرتضی تورو خدا پاشو بریم دنبالش شاید پیداش کردیم.

دود سیگارش را بیرون داد، سر و وضعش نامرتب شده بود، چندتا از دکمه های لباسش باز مانده بود، موهایش آشفته شده و انگار که چندسال پیرتر شده.

-بس کن دادا با سیگار کشیدن که چیزی حل نمی شه. کاش حداقل این پلاک ماشین و برمی داشتید که لاقل دستمون به یه جا بند باشه.

در تراس را بست. صدای شیون زن روحش را خدشه دار می کرد.

-سیگار نکشم چی کار کنم؟ ساعت سه صبح دختره از ماشین پرید پائین جلو چشم خودم سوار ماشین یکی دیگه شد و منه بی غیرت مثل ماست وا رفته بودم، کجای راه و اشتباه رفتم که این مصیبت و باید به چشم ببینم؟

سیگار را در خیابان پرت کرد.

-اما می دونم همه اینا زیره سره کیه، فقط نمی تونم اثبات کنم. تمام حرصمم از همینه.

-خب اگه می دونی طرف کیه که خیلی خوبه. اسمشو بده تا بریم دوتا چک بزنیم رو گوشش آسکی و ورداریم بیاریم.

-چک بزنی به کی؟

سیگار دیگری روشن کرد.

-چک بزنی که بدتر لج کنه؟ عقلت از پَسه سرت میاد؟ کاره این دایانس، مطمئنم کاره خودشه شک ندارم!

مردد برادرش را نگریست:

-اما اون که با شما کلانتری بود، فکر نکنما دادا.

-مطمئنم کاره خودشه، حسین گفت داشتن باهم پچ پچ می کردن آسکی هم اولش تعجب کرد بعد سرش و تکون داد، تا حسین گفت چی می گید بهم دایانه درومد گفت آب می خوام، گفتم واسم آب بیاره!

متفکر لب زد:

-یعنی میگوی یکی و اجیر کرده؟

-آره. مطمئنم.

-خب می خوای بسپرم یه مدت تحت نظر باشه ببینیم چی کارس؟

-نمی تونی، وا نمیده، شیطون و درس میده عوضی، مطمئن باش حالا حالاها سمت آسکی نمیره.

-باز این یه امیدیه!

سیگار را پرتاب کرد.

-چه امیدی؟

-این که حداقل میدونی جاش امنه.

سرخ شد و غیرت کشید:

-تمام ترس من از همینه اونوقت تو میگی جاش امنه؟ چه امنی؟ اگه دست به دختره بزنه که من مجبور بشم بدمش بره باید چه خاکی تو سرم بریزم؟

جا خورده به مرتضی نگاه دوخت، به حرفی که میزد امید نداشت:

-نه دیگه انقدرام نامرد نیست که!

نگاه مرتضی را که دید دو به شک ادامه داد:

-یعنی ممکنه خلافی ازش سر بزنه؟

-معلومه می زنه، مرض که نداره دختره رو تنها باخودش ببره من این مرتیکه رو می شناسم هرچی بگی از پسش برمیاد.

دستی به صورتش کشید فقط امیدوار بود که بی آبرویی نباشد پایان این بازی. مرتضی هم سیگار دیگری آتش زد و اخم آلود خیره به نقطه ای شد!

ـــــــ

***

با انگشتر دستش مشغول بود و غوطه ور در افکار ضد و نقیضش که با دیدن اسم روی صفحه سریع پاسخ داد:

-الو دایان.

-علیک سلام!

لحنش مهربان و خون سرد بود، دقیقا نقطه مقابل آسکی.

-ببخشید یادم رفت، دایان چه خبره اون جا؟

ابرویی بالا انداخت:

-سلامتی امن و امان.

-تورو خدا بگو دایان استرس گرفتم نمی‌دونم چرا!؟

-استرس نداره که. مگه نمی خواستی از شرشون خلاص شی؟

-چرا به خدا اما می ترسم.

لحنش را دل گرم کننده کرد:

-می ترسی چون من قراره بیام یا چون از اونا دوری؟

بند دلش پاره شد؛ نمی دانست چرا؟ با این که در ویلای شمال هم تنها بودند اما حس دیگری نسبت به این تنهایی داشت، معده اش در هم پیچید.

-الو ذوق مرگ شدی؟

به خودش آمد:

-ها...ن...نه بابا...کی میای تو؟

-این هفته که نه هفته بعدشم نه هفته بعدش!

خب این یعنی دو هفته ی دیگر. دو هفته ی دیگر سال تحویل می شد، دو هفته ی دیگر تولدش بود.

-چرا انقدر دیر؟

خنده ای مردانه کرد:

-دیگه دیگه، حالا چرا صدات می لرزه؟ نترس نمی خورمت بابا!

صدایش می لرزید؟ گلویش را در دست گرفت!

-نه نمی ترسم، باشه پس...شکوهی چیزی نگفت؟

-چرا یه خورده داد و بیداد کرد، هرشبم زنگ می زنه کلی تهدید می کنه. اما چون هیچ مدرکی علیه من نداره خیالم تخت تخته.

-خوبه.

تکیه از کاناپه گرفت و با لحن پر از تردیدی پرسید:

-خوبی واقعاً؟

چرا از فکر تنهایی با دایان بیرون نمی آمد؟ خب ویلا بزرگ تر از این جا بود، خیلی بزرگ تر. ویلا چنداتاق خواب داشت، این جا تنها یکی. مسخره بود اما از چیزی که در ذهنش می آمد هم خجالت می کشید هم ذوق زده می شد و هم وحشت داشت.

-خو...خوبم!

-باشه، شب دوباره زنگت می زنم، کاری نداری؟

-نه.

-مواظب خودت باش!

استرس از یادش رفت؛ غرق شد در آن نگرانی صدای بمش.

-توهم همین طور.

و موبایل را قطع کرد. خانه را از نظر گذراند، نیاز به گردگیری داشت. شال و مانتویش را درآورد و مشغول شد.

ــــــ

با حرص تماس را رد کرد.

-زبون نفهم احمق.

نگاه از صفحه تلوزیون گرفت و به پدرش دوخت.

-کی؟

-شکوهی، صدبار زنگ زده عین هردفعه گفتم از آسکی خبر ندارم.

باز به تلوزیون خیره شد.

-بذارش تو لیست رد.

-از یه طرف میگم حقشه از یه طرف دلم می سوزه واسش، نگرانی واسه اولاد بد چیزیه.

پاهایش را از روی میز پایین گذاشت:

-اتفاقیه که افتاده، باید حواسش و جمع می‌کرد.

مشکوک دایان را نگریست؛ بیش از حد خونسرد نبود؟

-می گم چه جوریه اون موقع که آسکی و دزدیدن یقه جر می‌دادی اما الآن عین خیالتم نیست؟ نکنه کار...

بین حرف پدرش پرید:

-اون موقع دختر عموم بود الآن دختره شکوهیه.

-دایان؟

یک تای ابرویش به رسم همیشگی هایش بالا رفت، بی حوصلگی از سر و رویش می‌بارید.

-کاره تو که نیست دایان؟

-چی؟

تشر زد:

- تو که به قضیه آسکی ربطی نداری؟

طولانی مدت خیره به چشمان پدرش شد و در نهایت جهتِ نگاهش را تغییر داد:

-نه، ندارم.

ایستاد؛ دست در جیب های گرم کن طوسی رنگش برد:

-آراد امروز این جا بوده؟

سعی کرد عادی برخورد کند؛ پسرش ورود آن ها را ممنوع کرده بود و هرگونه گاف دادنی مصادف با دعوایی عظیم می شد.

-نه، واسه چه باید این‌جا باشه؟ بعد اون دسته گلی که جناب عالی آب دادی کلاهشم این‌ورا بیفته نمیاد.

سرش را کج کرد، از بالا پدرش را می نگریست:

-بگید دفعه ی دیگه این‌جا ببینمش زنده بیرون نمیره!

ترس در نگاهش را مخفی کرد؛ لعنت به آن که گفت فرزند اول، پسرش خوب است.

-گفتم نیومده دایان.

آمده بود، خودش ماشینش را حین رفتن دیده.

-به هرحال گفتم که اگه اتفاقی افتاد در جریان باشید!

روی پاشنه ی پا چرخید و سمت اتاقش رفت.

ـــــــــ

-بازم رد کرد، شیطونه میگه پاشو برو کردستان.

مصطفی تکان ریزی به خود داد:

-اگه آرومت می‌کنه پاشو تا ببرمت این‌جوری مثل دیوونه ها شدی!

سیگار به انتها رسیده اش را درون گلدان بزرگ خانه پرت کرد و تند تند مشغول بستن دکمه های پیراهن چروکش شد.

-خودم میرم و با همین دستام پسره رو زنده به گور می کنم.

آزاده در حالی که روسری دور سرش بسته بود سریع از اتاق خارج شد، شیرین و مریم هم پشت سرش آمدند:

-مرد بگیر بشین کجا می‌خوای بری آخه؟ بری چی بگی؟ دارم از سردرد می‌میرم به خدا دیگه حوصله بدبختی ندارم، مگه مدرک داری ازش؟ مگه به چشم دیدی که این‌کار و کنه؟ آخه چرا می‌خوای دق بدی من‌ و؟ نمی‌گی اگه ازت شکایت کنه من چه خاکی باید بریزم تو سرم دست تنها؟ آقا مصطفی این حرفه شما می‌زنی؟ این قلب درست و حسابی داره پاشه بره دعوا کنه؟

-خب چی کارش کنم زن داداش؟ مثی چِلا شده صبح تا حالا، فرط و فرط سیگار می‌کشه رنگ به روش نمونده دیگه!

مریم چادر رنگی‌اش را جلوتر کشید:

-آقا مصطفی به نظر من ببریدشون کلانتری ببینید خبری شدِس یا نه؟

دستش را تکان داد:

-نشدِس خانم می‌شد زنگم میزِدَن.

آزاده دستش را روی سرش گذاشت و بی مقدمه شروع به هق هق کرد. میلاد خود را از روی مبل جلوتر کشید:

-من دلم روشنه عمو، مطمئنم برمی‌گرده. اما شما این کارا رو بکنید که چیزی تغییر نمی‌کنه فقط اعصاب خودتون بهم می‌ریزید.

شکوهی روی مبل نشست و سرش را میان دستش هایش گرفت؛ چه باید می‌کرد!؟

ـ فکره این که دختره دستشه مثه خوره داره روحم و می خوره.

آزاده گام برداشت و کنارش نشست:

ـ دو شبه واسه خودت می بری و می دوزی و گناهه اون بدبخت و می شوری، اگه آسکی از خونه گذاشت رفت همه ش به خاطر اخلاقه خودت بود، بشین دعا کن دختره دسته پسره باشه به خدا که بهتر از فرار و آواره گی تو کوچه خیابونه...

ـ چی میگی تو زن؟ بشینم دعا کنم دخترم تو خونه اون پسره باشه؟ پیشه اون باشه؟ من بمیرم که بهتر از این ننگ و رسواییه، ول کرده از خونه رفته جلو چشم خودم از ماشین پیاده شد سواره یه ماشین دیگه شد اون وقت تو میگی دارم گناهش و می شورم؟ اون خودش گناهه خودش یه پا شیطانه، ببینمن فقط دلم می خواد پیداش کنم و بفهمم پا اون پسره هم وسطه اون وقت ببین چه طور وسط میدون آزادی جفتشون و زنده زنده می سوزونم.

این را گفت، کتش را برداشت و از خانه بیرون زد.

ــــــ

شبکه هارا بالا پائین کرد؛ نه‌، چیزی نداشتند. کنترل را سمتی پرتاب کرد و به ساعت نگریست، ده و نیم شب بود. دلش ضعف رفت. از ظهر چیزی نخورده بود و از سویی میل غذا نداشت. یک هفته‌ای می‌شد که این‌جا بود و هیچ تفریح خاصی جز سریال های شبکه دو و وب گردی نداشت. برخاست و به سمتش اتاق رفت تا شاید خوابش ببرد که صدای پیچش کلید در قفل روح از تنش برد. از فرط ترس حتی نمی‌توانست پلک بزند، انگار که به آن نقطه میخ کوبش کرده باشند. در آرام باز شد، انگار شخص داشت پلاستیک هایی را از روی زمین بلند می‌کرد. طولی نکشید که دایان با دستی پر از پلاستیک های میوه و تنقلات و مواد خوراکی وارد شد و در را با پایش بست. ندانست چرا، نفهمید چگونه اما وقتی به خود آمد که تقریباً در آغوش دایان حل شده بود و خود را به او می‌فشرد.

-ولم کن دیوونه دل و رودم و یکی کردی.

با ذوق سرش را فاصله داد؛ سیمایش بین آن شال گردن نازک و کاپشن اسپرت مشکی رنگ عجیب اختیار از آسکی می‌گرفت. روی پنجه ی پا بلند شد و چانه ی دایان را بوسید. حرکاتش دست خودش نبود فقط می‌دانست که دل تنگ است و عجیب عجین شدن با او را می خواست. فاصله گرفت و تازه متوجه چهره ی متعجب دایان شد. با لبخند سرش را تکان داد:

-چیه؟

تکانی خورد؛ چشمانش خمارتر شده بود.

-هیچی، کمکم کن اینارو بذارم تو آشپزخونه.

دستانش را پشت سرش قفل کرد و دنبال دایان راه افتاد، نمی توانست جلوی لبخندش را بگیرد!

-مگه قرار نبود هفته ی دیگه بیایی؟

پلاستیک ها را روی اپن گذاشت.

-به حرکاتت که نمی‌خوره ناراحت باشی از اومدنم اما اگه می‌خوای تا برم هفته ی دیگه بیام.

خون به در رگ هایش یخ بست، مشت آرامی به بازوی او زد:

-نه بابا کجا بری؟

با چشمان ریزشده براندازش کرد؛ واقعاً آسکی بود؟

-بیا...بیا...اینارو بذار تو یخچال.

از خدا خواسته پلاستیک ها را برداشت و سمت یخچال رفت:

-چشم.

کاپشن را در آورد و روی صندلی میزناهار خوری نهاد و سپس به طرف پذیرایی رفت و روی مبل نشست.

آسکی از آشپزخانه او را خطاب کرد:

-چای نسکافه؟

پاهایش را روی میز گذاشت و کش و قوسی به بدنش داد:

-چایی بیار.

سینی را روی اپن گذاشت و با دایان چشم در چشم شد:

-چشم.

ابرویش را بالا داد لبخند کجی کنج لبش نشست:

-بی بلا.

تا به جوش آمدن آب رفت و با فاصله کنار دایان نشست که سخت در موبایلش مشغول بود.

-چه خبرا؟

با چه کسی تا این اندازه تند تایپ می‌کرد؟

گوشی را قفل کرد و روی میز نهاد:

-هیچی فعلاً. تو چی‌کار کردی این یه‌هفته رو؟

شانه بالا انداخت؛ چرا دایان فاصله را پر نمی‌کرد؟

-منم هیچی، همش تو اینستا و فیسبوک و، آراد و باران و بارانا کلی دایرکت داده بودن، می گفتن رضایت بدم.

-خب؟

-من اصلاً جوابشون و ندادم.

تکیه از مبل گرفت و به جلو متمایل شد:

-آفرین، بعدم بلاکشون کن.

-زشته دیگه.

دو گودال شب رنگش را تیز به دختر دوخت:

-کاری که گفتم و بکن.

سرش را تکان داد، دلش نمی‌خواست بحثی باشد، حداقل امشب، پس از یک هفته دوری. موبایل دایان زنگ خورد، برخاست و به تراس رفت.

ـــــ

با دستمال چایی های ریخته شده در سینی را پاک کرد. از شکلات ها و گزهایی که دایان خریده بود در ظرف ریخت و همین که به سالن رفت دایان هم وارد شد.

-به به چه چای خوش رنگی.

لبخند دندان نمایی زد و سینی را روی میز گذاشت. این بار با فاصله ی کمتری کنار دایان نشست.

-قبلاً خیلی واسم مهم بود که شکوهی داره چی کار می کنه و چی میگه اما الآن اصلاً مهم نیست، تازه انگار آرامش گرفتم، انگار تازه به دنیا اومدم.

با ذوق حرف می زد و دایان با لبخند نگاهش می‌کرد. می توانست تا همیشه این جا بنشیند، دختر حرف بزند برایش و او در دل هزار بار تصدقش شود.

-خیلی حس خوبی دارم، یه موقع هایی حوصلم سر می رفتا اما از این که کل این خونه مال خودم تنهاست خیلی بیش تر ذوق می‌کردم، راستی بابت اون لباس های تو کمدم ممنون همشون خیلی قشنگن.

و سعی کرد حواس دایان را معطوف پیراهن سرخ رنگ تنش کند. با همان نگاه خمارش لبخند کجی زد. قلب آسکی جان گرفت؛ چه طور نفهمیده بود دایان با چشمانش می‌خندد؟

-لباس ها قشنگن چون تو پوشیدیش، وگرنه وقتی داشتم می‌خریدمشون انقدر هول بودم که اصلاً نمی‌فهمیدم چی دارم برمی‌دارم.

با انگشت روی گونه ی عروسکش کشید. او هم چشمانش را بست و صورتش را به دستان او چسباند؛ دنبال همین بود، همین آرامش.

دستش را آرام به پشت گردن آسکی هدایت کرد:

-انقدر دلم برات تنگ شده بود که اصلاً نفهمیدم چطور خودم و تا این‌جا رسوندم!

دقیقاً همین لحظه ای که دوست داشت دهان باز کند و کلی فدای مردش شود، کلی قربان صدقه اش برود، زبانش قفل شده بود و دستانش می‌لرزید. فقط چشم بست و دستش را روی شانه های دایان انداخت. مردمک های مشتاقشان در چشمان یکدیگر در چرخش بود.

موهای فر عروسکش را از پشت گوش گذاشت، گوشواره ی پر شکل و ظریفی در گوش هایش بود که بلندی شان تا گودی گردنش می رسید. سرش را جلو برد و بوسه ی نرمی روی چشمان آسکی گذاشت. از فرط خجالت شانه هایش را جمع کرد و دایان شور می‌گرفت انگار. لبش را نزدیک گونه ی آسکی برد؛ گونه اش را بوسید.

-دا...دایان بسه.

با چشمان خمار نگاهش کرد:

-با من چی ‌کار کردی که جلوت اختیار از کف میدم؟

سرش را پائین انداخت، هرچه فکر می‌کرد نمی‌دانست چه بگوید.

-تو...تو با من چی‌ کار کردی که تمام خط قرمزام و شکوندم واست؟

تک خنده ی صدادار و جذابی کرد و با انگشتش ضربدری فرضی روی قلب آسکی کشید:

-دارم تو این ‌جا امپراطوری می‌کنم.

خندید؛ خجالت فراموشش شد. خب وقتی چنین پسری جلویش نشسته بود مگر می‌شد نمُرد؟ سرش را روی شانه اش گذاشت. دایان خندید و عطر موهای فِرَش را به جان خرید.

-توام تو این‌جا حکومتی واسه خودت راه انداختی که نگو و نپرس.

و دست آسکی را روی قلب خود گذاشت. همان طور که دستش دور گردن دایان بود به صورتش نگاه کرد و هرچه کرد نتوانست جلوی لحن پرذوقش را بگیرد:

-راست میگی؟

سرش را به گوش های او نزدیک کرد و با لحنی پر شیطنت خواند:

-انقدر دوست دارم راسته حرفم و بهت نشون بدم حیف که دست و بال آدمو می بندی.

اخمی نرم بر پیشانی نشاند:

-نمیشه گناهه نامحرمیم.

هوشیارتر شد:

-همه دغدغت اینه؟ یعنی محرم شیم حله؟

-خب...یعنی تو دوست داری با من ازدواج کنی؟

دلش ضعف رفت برای سادگی کلامش، می خواست؟ از خدایش بود!

-پس من این همه جنگ و دعوا رو واسه کی راه انداختم؟ فقط مشکلی که هست اینه که شکوهی سایه مو با دولول می زنه چه برسه بخوام دومادش بشم.

تمام جوارح بدنش از هم گسست، شنیدن این جمله از دایان را انتظار نداشت، وقتی او می گفت مشکلی هست یعنی کار انجام نمی شد که نمی شد.

-چی کار کنم؟

لبخند ختص به خودش را زد و با دو انگشت بینی اش را کشید:

-تو که نباید کاری کنی، وظیفه اصلی به عهده منه.

با یقه ی پیراهن مردانه اش بازی کرد:

-می‌خوای چی‌ کار کنی؟

دودل بود برای گفتن حرفش، اما چاره ای هم نداشت:

-چاره‌ش اینه که اول زنم بشی بعد بریم پیش بابات!

هجوم خون را به صورتش حس کرد، پای از روی پا برداشت و کمی خود را جا به جا کرد:

-نه...نه دایان.

اخم در هم کشید و لحنش را تند کرد:

ـ چرا نه؟ الآن لج بازیت واسه چیه؟ میگم این آخرین راهه.

رو از دایان گرفت و سر بالا انداخت؛ حتی تصورش هم خجالت آور بود، هنوز پرده ی حیایش از بین نرفته بود.

ـ می‌شه نامحرمیم، گناهه.