- آخیش خستگیم در رفت.
آزاده و شیرین مشغولِ چیدن میز شدند.
- بفرمایید ناهار آمادهست، دایان خان بفرمایید.
دست آریا را گرفت و به سمت میز نهار رفتند.
***
- عمو بریم اون یکی.
همانطور که داشت با دستمال سسهای دور دهان آریا را پاک میکرد هزاران بار خود را به خاطر پیشنهاد احمقانهاش لعنت کرد، چرخید و از پشت سر به وسیله بازیِ مد نظر آریا نگریست، چشم بست و بیشتر خود را لعنت کرد؛ بازیِ چرخان وحشتناک بود. شش صندلیِ چهار نفره که آرام آرام بالا میرفت سپس در ارتفاعی هولناک میایستاد و شروع فاجعه این جا بود که صندلیها برعکس میشدند و شروع به تکان خوردن شدید میکردند.
- عزیزم اون رنج سنی داره نمیذارن سوار بشی که.
- اما من با بابایی اومدم گذاشتن سوار بشم.
به چشمان کشیده و معصوم آریا نگریست:
- پس صبر کن آجی آسکی از دستشویی بیاد بیرون ببردت.
- تو نمیبری؟
دستمال را در جیب شلوار آریا نهاد؛ لعنت به تمامِ کودکان.
- پس صبر کن تا آجی بیاد باهم بریم.
طولی نکشید که آسکی با عجله به سمت آنها آمد:
- ببخشید دیر شد، خب کجا میخواید برید؟
آریا تنها با انگشتش به وسیلهی بازی اشاره کرد.
آسکی با چشمانی گرد شده از ذوق گفت:
- چه باحاله، نه دایان؟
دست آریا را کشید و راه افتاد:
- بریم با داداشم سوار بشیم.
سریع تیر در تاریکی را گرفت:
- آره برید خواهر برادری سوار شین من ازتون فیلم میگیرم.
بند کیفش را روی شانه جابهجا کرد:
- خب بیا سه تایی سوار بشیم دیگه.
با دست موهای آریا را بهم ریخت:
- میخوام از این گوگولی فیلم داشته باشم، برید دیگه دارن سوار میشن.
ــــــــ
فیلم را سیو کرد و موبایل را درون جیبش قرار داد:
- خوش گذشت؟
آریا را بغل کرد و گونهاش را بوسید:
- آره کلی جیغ کشیدیم مگه نه داداش؟
- آره خیلی خوب بود عمو.
با استخوان دو انگشتش لپ آریا را کشید:
- خوب بود؟ بازم میارمت پس.
نگاهش را سمت آسکی کشید:
- خب آسکی خانم شام و کجا بریم؟
لبخند زد و با ناز یک چشمش را ریز کرد:
- بریم شب نشین؟ یه بار با عاطفه رفتیم خیلی کیف داد دوست دارم اینبار با تو برم.
آریا را از بغل آسکی بیرون کشید و خودش نگه داشت:
- خب من میتونم به تو نه بگم؟ اونم با این قیافت؟ آتیشگاه دوره از شهر رویاها، هی نگی حالم داره بد میشه بزن بغل، پشیمون شدم و فلان.
دستانش را به یکدیگر کوبید و سریع بوسهای روی گونهی دایان کاشت.
- همین؟ بوس رو لپم؟
آسکی با چشم و ابرو به آریا اشاره کرد:
- دیگه پرو نشو.
- خونه که بابات مثل میرغضب من و زیر نظر داری اینجا هم که آریا هست بخوام ببرمت کردستان که باید از هفت خان بابات بگذرم این چه ازدواجی شد خب؟
طبق عادت جلوی دایان ایستاد و عقب عقب رفت:
- یه جوری حرف نزن هرکی ندونه فکر کنه چه آدم مظلومی هستی، خوبه همین دیشب من و بردی کلبه، راستی دایان میخوام دکور کلبه رو عوض کنم وسایل توش قدیمی شدن.
- عمراً اگه بذارم دست به وسایلش بزنی.
آریا را صندلی عقب گذاشت؛ خوابش برده بود، کاپشنش را روی او انداخت و سوار ماشین شد.
- چرا نمیذاری؟ نمیخوام مدرنش کنم که همهی وسایلش و چوبی سفارش میدم به خدا!
ماشین را روشن کرد و راه افتادند.
- گفتم نه یعنی نه.
با حرص کیفش را روی پایش گذاشت و سمت پنجره چرخید:
- نوبرش و آورده انگار میخوام کلبهشو بخورم.
- چی زیرلب پچ پچ میکنی بلند بگو جرات داری.
- بذار دیگه به خدا قشنگتر میشه، یه مدل لامپهایی دیدم شبیه اَبرن یعنی نرم و پف کرده بعد چندتا چراغ گذاشتن توش، اینا رو آویزون میکنم بالا تخت، این ریسه نوری کوچیکها رو میندازم لابهلاشون انقد شیک میشه، بالاخره منم باید از اونجا خوشم بیاد یا نه؟
چندثانیه به آسکی نگریست، او هم سعی کرد تمام التماسش را در چشمهایش بریزد بلکه دایان نرم شود.
- نه.
جوشش خون ناشی از خشم تنش را حس کرد؛ تازگی ها شدیداً زودرنج و عصبی شده بود!
- به درک.
***
- بریم داخل آلاچیقهاش یا سالنش؟
آریا که با دست مشت شده چشمش را نرمش میداد لب زد:
- آلاچیقهاش این کلبههاس؟
- آره عموجون دوست داری بریم تو اینا؟
سرش را به نشانهی بله بالا و پایین کرد.
- باشه عزیزم بیا بریم.
طولی نکشید که گارسونش آمد و دایان سفارش سه پرس جوجه چینی داد.
- اخمهاتو وا کن دیگه آسکی، خدایی حوصله داری دکور کلبه عوض کنی؟ چندوقت دیگه عروسیمونه اگه نظری داری واسه اون بده!
مغزش تکانی به خود داد و ایدهای درخشان در ذهنش روشن شد:
- گیفت بدیم؟
- گیفتِ چی؟
حسی خوب زیر رگهایش جریان پیدا کرد و حال کرختش را از بین برد.
- دریم کَچِر خوبه؟ با دعوتنامه ها یه گیفت دریم کچر می دیم، چه طوره؟ البته باید اسممون و یه شعر قشنگهم واسش انتخاب کنیم.
راست نشست و ادامه داد:
- این پلاکی که بهم دادی، همین و میگیم بنویسن، خسته از سوز زمستان بهارم میشوی، خیلی رویایی میشه نه؟
با خنده سری تکان داد:
- از دستِ تو، آره خیلی رویایی میشه.
و همراه جملهاش اَدای آسکی را درآورد.
-سردمه.
به آریا نگریست:
- داخل اینجا که گرمه عمو، بذار کاپشنم و بنداز رو شونههات، بیا.
آسکی بوسهای روی پیشانی آریا کاشت و کاپشن را سفتتر کرد:
- قربونت برم من. راستی دایان ست اتاق و چه رنگی بگیریم؟
- نمی دونم طوسی سفید یا آبی سفید چطوره؟
اندکی فکر کرد و سعی کرد اتاق را تجسم کند:
- طوسی اسپرت تره، طوسی سفید خوبه.
- یا آبی سفید، ها؟
خندید؛ علاقهی مردش به رنگ آبی خیلی وقت بود که برایش آشکار شده.
- آره اصلاً آبی قشنگتر میشه، آبی نقرهای.
- پس آبی نقرهای می خریم.
ــــ-
آرام آریا را روی تختش گذاشت و پتو را رویش کشید:
- باید بیشتر بهش نزدیک بشی آسکی.
کاپشن و ماشین بزرگی که دایان برای آریا خریده بود را روی میز تحریرش گذاشت:
- نزدیکم بهش، چه طور مگه؟
چهار انگشتش دستانش را تا نیمه در جیبش فرو کرد و شانه بالا داد:
- نمیدونم یه جوریه، انگار یه هالهای از تنهایی دورش و گرفته، اون شوق و سرزندهگی یه بچه رو نداره، ببین نصف اسباب بازیاش، اس پی فورش همه خاک گرفتن مشخصه بازی نمیکنه باهاشون.
درمانده به برادر کوچکش نگریست؛ خب دایان داشت بزرگش میکرد او فقط شخصیتش آرام بود.
- مامان میگه بردتش پیش روانشناس گفته کلاً آرومه فکر نمیکنم مشکلی باشه.
یک ابرویش را بالا داد و کمی لبهایش را جمع کرد:
- نمیدونم شاید، اما وقتی باهاش برخورد داشتم یاده خودت افتادم، توهم همین جوری بودی الان بهتر شدی.
قدمی به جلو برداشت؛ کاش خدا آن روزها میبرد و دیگر هیچ اثری از آنها باقی نمیگذاشت...
- اما من افسردگی داشتم آخه بچه شش ساله چه میفهمه افسردگی چیه؟
- چه ربطی به سن داره؟ افسردگی تو هر سنی اتفاق میافته، من میگم شاید به خاطر رفتارها بابات باشه، شاید از بابات میترسه، تا حالا تنبیه بدنیش کرده؟ کتکی سیلی چیزی؟
چشمانش گرد:
- بابام؟ اون آریا رو می پرسته با هرکی بد باشه هرکی و بزنه عمراً به آریا چپ نگاه کنه، نه اصلاً فکرشم محاله.
- مَهد میره؟
- آره اول مهر هم میره پیش دبستانی.
- آها.
به طرف در اتاق رفت:
- بیا بریم بیرون تا بیدار نشده، بدخواب بشه اذیت میکنه.
سری تکان داد و همراه آسکی از اتاق خارج شدند.
آزاده مردمکهای براقش را روی آنها دوخت:
- ببخشید دیگه دایان خان زحمت دادیم بهتون، حتماً کلی خستهاید تشکتون رو داخل اتاق آسکی انداختم.
- نه بابا چه زحمتی کلی خوش گذشت اتفاقاً.
- من برم لباسهام و عوض کنم بخوابم خیلی خسته شدم.
به آسکی نگریستند که پس از گفتن این جمله به سمت اتاقش رفت.
شکوهی از دستشویی بیرون آمد:
- بابت اون ماشین و شام و اینها حسابی شرمنده کردی اذیتت که نکرد؟
چهقدر تنش کوبیده و کرخت بود، چشمانش له له میزدند برای قدری بسته شدن.
- اذیت چیه خیلی بچهی آروم و ماهیه.
شکوهی با لبخند سری تکان داد و آزاده لب زد:
- برو مادر برو بخواب که چشمات داره میره.
شببخیری گفت و سمت اتاق آسکی رفت.
ــــــ-
- آخه من اگه بخوام رو تخت بخوابم که تو دیگه نمیتونی غلت بخوری.
- چرا جا میشه بیا.
لپش را باد کرد و به دایان چشم دوخت.
- خب بیا جفتمون رو تشک بخوابیم ببین بادی و نرمه کمرت اذیت نمیشه.
- من نمیتونم رو زمین بخوابم نمیفهمی؟
- خیلی لوسی دایان، خب تخت که دونفره نیست، تو رو تخت بخواب من رو زمین، جفتمون که جا نمیشیم چرا زور میگی؟
غصبناک سرش را از روی بالشت بلند کرد:
- تختت یک و نیم نفرهس چه طور جا نمیشی؟ بدو بیا بخواب ببینم خستهم.
غرولند کنان به سمت تخت رفت و سرش را روی بازوی دایان نهاد:
- من اگه شب از تخت بیافتم میدونم چیکارت کنم صبر کن حالا.
دستش را محکم دور شانههایش پیچید:
- جدیداً دقت کردی خیلی حرف میزنی؟ اون موقع ها که محلت نمیدادم انگار آرومتر بودی.
- تو به من محل نمیدادی؟ خیلی پرویی به خدا، من بودم برداشتم بردمت شمال؟ بردمت کلبه رو نشونت داد؟
- عزیزم یه جوری حرف نزن انگار من از کم محلی افسردهگی گرفته بودم، ببین الان که گرفتمت چه ورا...پرحرف و تپل شدی، اصلاً تابلوعه آب زیرپوستت رفته.
دست دایان را از دور شانههایش باز کرد؛ حرصش میگرفت وقتی پاسخی نداشت که بگوید.
- برو اونور میخوام رو زمین میخوابم، ولم کن، من افسرده بودم؟ یادت رفته هی راه به راه میومدی تو اتاقم به صدتا بهونه؟ یادت رف...
- عکس توی کشوت رو پیدا کردم.
سرجایش خشک شد، سمت دایان چرخید:
- ها؟
نور مهتاب از گوشهی پردهی اتاق روی صورتشان افتاده بود.
- اون قابی که زیر لباسهات قایم کرده بودی.
- تو رفتی سراغ وسایلم؟
شکستن غرورش را حس کرد و حتی قدرت جمع آوری تکههایش را نداشت، آنقدر جملهاش را آهسته ادا کرد که شک داشت اصلاً دایان شنیده باشد.
- من...نمی خواستم برم...دلم برات تنگ...
- تو رفتی سراغ وسایلم...نباید میرفتی.
آب دهانش را بلعید؛ لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.
- چه فرقی میکنه مگه؟ ما ازدواج کردیم دیگه این چیزها اهمیتی نداره که قربونت برم.
مردمکهای چشمش بازیگوش شدند مدام به این طرف و آن طرف می رفتند.
انگشتش را گوشهی چشم آسکی کشید و در نهایت چشمانش را بوسید:
- نمیدونستم مهمه برات، معذرت میخوام، باشه؟
مانند جنینی خود را در آغوش دایان مچاله کرد؛ راست میگفت چه اهمیتی داشت وقتی با یک دیگر ازدواج کرده بودند. نباید بچهگانه رفتار میکرد و این اوقات را به کام جفتشان تلخ میکرد، پس باشهی آرامی گفت و جایی بین گردن و صورت دایان را بوسید.
ــــــ
با موهایی بهم ریخته و حولهای دور گردنش پشت میز نشست. آسکی با لبخند حوله را از روی گردن دایان برداشت و در اتاقش نهاد.
آزاده بشقاب حاوی کره را سمت دایان هل داد:
- بخور عزیزم تعارف نکن میوه هم خورد کردم برات که اگه خواستی میوه بخوری. امروز اگه بیکارید که بریم واسه خرید ست عروسیتون.
- نه کاری ندارم می ریم میخریم، آریا خوابه هنوز؟
آسکی پشت میز کنارش نشست:
- به آریا حسودیم بشه یا زوده؟
آزاده لبخندی به روی آنها پاشید:
- خوابه هنوز هرکاری کردم بیدار نشد.
قلپی از چایاش را نوشید و برخاست، خودش هم نمیدانست چرا آریا تا این حد برای او مهم شده!
- خودم بیدارش میکنم.
و پشت بند جملهاش به سمت اتاق آریا رفت.
- انگار دایان خیلی از آریا خوشش اومده نه؟
لقمهی نسبتاً بزرگی را در دهان گذاشت و انگشت خامهای شدهاش را مک زد:
- والا هیچ وقت ندیدم به هیچ بچهای رو بده، عیدها که مردم میومدن خونه بابابزرگ به خدا یه جوری به بچههاشون چشم غره میرفت و دعواشون میکرد که تا آخر مهمونی نفس نمیکشیدن.
- وا مادر شمرِ مگه؟
ابروهایش را بالا داد:
- نه، از بچه خوشش نمیاد.
سرش را به آسکی نزدیک کرد و تن صدایش را پایین آورد:
- حرف زدی باهاش؟ نه که فردا بگه بچه نمیخوام حرف در بیاد واست.
لقمهاش را قورت داد:
- چه ربطی داره مامان؟ بعدشم اون بچه نخواد منم نمیخوام زوری نیست که.
- یعنی چی بچه نخواد منم نمیخوام؟ بعد یکی دوسال که زندگیتون روتین شد همین دایان مشتاق تر میشه توهم کوتاه نیا، بچه دار نشین که چیزی از اون کم نمیشه تمام حرف و کنایههاش واسه تو میمونه، یه ذره سیاست داشته باش!
- ما اومدیم. بدو برو دست و صورتت و بشور تا باهم صبحونه بخوریم.
دست آریا را رها کرد و او به سمت دستشویی رفت.
- مگه شما از پس بیدار کردنش بر بیاد من که هرکاری کردم بیدار نشد.
سرجایش نشست؛ آسکی به او گفته بود که عطرش دیوانه کننده است؟
- خب شما باید زوری بیدارش کنید، یه وقت هایی بتوپید بهش.
- میگم دایان خان حالا که داره با شما جور میشه حرف بزنید باهاش بفهمید چشه، والا یه ساله بچهم پژمرده شده به خدا.
- دکتر بردینش؟ دکتر روانشناس منظورمه.
- والا یکی بردمش گفت از روحی...اومدی مامان جون؟ بیا بشین پیش خودم.
با آستین پیرهنش آب صورتش را خشک کرد:
- میخوام پیش عمو دایان بشینم.
با شنیدن حرف آریا سریع چنگالش را در بشقابش گذاشت و صندلی کناریاش را عقب کشید:
- بیا عمو، این جا بشین.
کنار دایان نشست و با لبخند به او نگریست:
- بعدش بازی میکنی باهام؟
لقمهای بلند و باریک برای آریا پیچید:
- بازی هم میکنیم اول این رو بخور تا انرژی بگیری بعدش بازی میکنیم.
لقمه را از دست دایان گرفت اما نگاهش را نه:
- قول دادیا.
با خنده موهای آریا را بهم ریخت:
- باشه بخور.
***
- این تختش خیلی بزرگه ده نفرهس انگار میخوای چیکار خب؟ بریم یه کوچکترش رو بگیریم.
دایان یک ابرویش را بالا داد:
- نه، من تخت اتاقم هم همینه اندازهش، این و میخوام.
- نمیدونم والا، اگه تو میخوای خب میگیریمش دیگه، نظرت چیه مامان؟
- چی بگم خوشتون اومده انتخابش میکنیم دیگه، مهم نظر خودتونه.
دایان چانهی آسکی را گرفت و سمت دیگری چرخاند:
- ببین ست تختش چهقدر قشنگه، عسلی کنارشم قشنگه، خوبه؟
- آره دیگه خوبه، پس اینم علامت بزن. رو تختیش هم همین باشه؟ اسپرته خوشم اومده من.
آزاده دستی روی رو تختی و تشک تخت کشید:
- جنسش هم خوبه، پس رو تختیش هم سفارش بدیم؟
دایان نگاهی به دور تا دور پاساژ انداخت:
- چیز جالبی نمیبینم تو کل این پاساژهایی که گشتیم همین قشنگه فقط، پس سفارشش بدیم دیگه؟
آسکی روی تخت نشست و با لبخند سرش را تکان داد.
ـــــــ
- دایان من روم نمیشه اینجا رو با تو برم، بذار یه روز با مامانم میام.
دست آسکی را کشید و روبهروی مغازه نگهش داشت:
- من و آوردی رو تختی بخرم بعد لباس خواب و خودت میخوای بخری؟
- دایان زشته بیا بریم، یه روز خودمون تنها میخریم.
- آسکی جان مامان چیز به درد بخوری ندیدم من می خوای ظرفهای تو سایت و ببینیم؟
به سمت مادرش چرخید:
- آره...آره اونها رو سفارش میدم اینجوری بهترم میشه، چیزهاش قشنگ تره.
کش چادرش را مرتب کرد و لب زد:
- پس تو و دایان خان برید لباس خواب انتخاب کنید منم بشینم تو ماشین پاهام افتاد به خدا.
- من و آسکی هم میایم یه نیم ساعت دیگه خیلی طولش نمیدیم.
به سمت ماشین رفت:
- عجله نکنید من هیچکاری ندارم، سر حوصله انتخاب کنید.
سرخ شده از وضعیتی که در آن قرار داشت دستهایش در جیب مانتویش بود و نگاهاش به آسمان.
بازویش را کشید و وارد مغازه شدند.
- این قرمزه هم قشنگهها، آسکی برو موهات و شرابی کن.
به پیرهن بند گردنی که اندازهاش شاید تا یک وجب پایین پایاش میرسید نگریست:
- مو شرابی دوست داری؟ این چه طوره؟ مشکی قشنگ هم میشه، فقط خیلی کوتاهه نه؟
فروشنده لبخندی زد و نگاه پرعشوهای حوالهی دایان کرد:
- آقاتون خوش سلیقهتره، این قرمزه خیلی فروش داشته، جنسش هم نرم و ظریفه، کاره کُرَهس.
سرش را به گوش آسکی نزدیک کرد و با شیطنت گفت:
- اینجا نمیشه پرو کرد؟ باید تو تنت ببینم تا بتونم نظر بدم.
چشم غرهای رفت و گفت:
- شما پسرها که خوب قوه تخیلتون کار میکنه اینجا هم ازش استفاده کن.
- آخه قوه تخیل تا کِی؟ انقدر ازش کار کشیدم سوخته دیگه.
- خیلی بی حیایی دایان میدونستی؟
لباس های انتخابی را سمت فروشنده فرستاد:
- آره چند صد هزار بار گفتی بهم.
ــــــ
شیرین دنباله ی پنج متریِ تورش را چنان برایش صاف روی زمین پهن کرده بود که هنگام رفتن به سمت جایگاه شان در حالی که دست در دست دایان بود و آهنگ لایت و بی کلامی پخش می شد، نمی توانست احساسی کمتر ملکه بودن را داشته باشد.
ـ تورت و خیلی خفن انتخاب کردی.
تبسم محجوب و کجی کناره ی لب های خوش رنگش نشاند:
ـ از بس که سلیقم خوبه.
ـ می دونم.
قری به گردنش داد و دستی به موهای شنیون شده اش کشید:
ـ از کجا فهمیدی؟
سرش را به گوش آسکی نزدیک کرد و خواند:
ـ از حسن سلیقت تو انتخابه شوهر.
لبخند روی لب هایش مرد و برق چشمانش سوخت:
ـ دایان خیلی خودشیف...
ـ خودشیفتگی نیست و حقیقته محضه.
خواست پاسخی بدهد که با نزدیک شدن جمعی به مهمان ها به سمتشان حرفش را درز گرفت، به موقع از خجالت دایان درمی آمد.
ـــــــــــــ
- دنبالهی تور رو بندازید روی پلههای بالا، حالت پیچشی بنداز نه اینجوری ساده، آها آره خوبه. عروس دستهات رو بزن به کمرت شونهی چپت رو بده جلو و به یه نقطهی دور نگاه کن. کارهایی که عکاس گفته بود را با دقت انجام داد، کلافه و خسته شده بود، از صبح درگیر فیلمبرداری تیزر عروسی بودن، از آرایشگاه رفتن و بیدار شدنش گرفته تا همین لحظه، حتی هنگام جشن و عقدخوانی هم دست نکشیده بودند و مدام زیر گوشش پچ چ میکردند. دایان که ایستاده بود و مردی با دست روبهرویش در حال شکل دادن به موهایش بود با لبخند به آسکی نگاه کرد؛ دخترکش عصبی شده و کلافگی از تمام وجناتش میبارید.
- آسکی جان لبخند بزن دیگه، این که لبخندت از صدتا گریه بدتره که.
از ژستش خارج شد و غرید:
- خانم ساعت سه صبحه انتظار داری چیکار کنم؟ این عکسها لازمه الان؟ اون همه صبح عکس و فیلم گرفتید، دیروز صبح تا شب تیزر می گرفتید، سه روزه سه ساعتم نخوابیدم بعد میخوای الان بندری برقصم؟
دایان مرد را پس زد و سمت عروسش رفت:
- اگه خسته شدی که بیخیال شیم، ها؟
- چی و بیخیال بشید آقا بچه های ما این همه دکور عمارت و چیدن تا عکس...
- من حساب شما رو تسویه میکنم نگران نباش.
دنبالهی تورش را جمع کرد و در آغوشش گرفت:
- راست میگه ما این قسمتشم تسویه می کنیم. عشقم من برم لباس و در بیارم داره کلافهم میکنه.
دایان سرش را تکان داد و مشغول حساب و کتاب با زن شد.
ــــــ
در اتاق را بست و اولین کاری که کرد کفشهای نقره کوب شدهاش را از پای در آورد و گوشهی اتاق انداخت. پشت میز توالت نشست و به آینه خیره شد؛ خبری از رژ سرخ و صورتای هزار رنگ نبود، پوستی که نیمه برنزه شده بود، چشمانی که خط چشم زیر و رو جلوهی آن را هزاربرابر کرده، رژلبی که رنگش را بلد نبود و فقط میدانست ترکیبی از بنفش و بادمجانی مات است. رژگونهای مسی رنگ و سایهای تقریبا طلایی. موهایی که ترکیبی از رنگ بلوند تیره و شکلاتی و قهوهای لایت بود، چهرهای جدید و شاید ناآشنا. تاج را از روی انبوه موهایش برداشت و به صندلی لم داد؛ کاش دایان زودتر به کمکش میآمد تنهایی نمیتوانست. دستانش را بالا داد و خمیازهی بلندی کشید؛ محال بود دایان امشب از او بگذرد. لبخندی زد و در افکارش غرق شد، امشب همان شبی بود که همیشه در رویاهایش آن را مرور میکرد.
" - عروس خانم بدو که آقا داماد اومدن.
شیرین دستی به دکلتهاش کشید:
- آسکی من ساقدوشمها با دوستام لباسمون رو ست کردیم که تو فیلم قشنگ بشه، بعد هی فیلمبردار نگه از جلو دوربین برو کنار که دعوام میشه.
با استرس به دخترانی که دنبالهی تورش را در دست داشتند نگریست:
- توروخدا یه جوری بگیریدش نیفتم من، شیرین الان وقت این حرفهاست؟ من دارم از استرس میمیرم بعد تو بجا دلداری فکر فیلمبرداری؟ بیا دسته گلم و بگیر، مامان این صندلها پشت پامو میزنن چیکارشون کنم؟
ثریا پالتویش را تن کرد و غرید:
- الان باید بگی پات رو اذیت میکنن؟ پس موقع تست حواست کجا بود؟
آزاده به سویش گام برداشت:
- من نمیدونم مگه کفش هم نقره کوبی میکنن؟ درشون بیار ببینم!
- درشون بیارم چیکار کنم؟ تنگه جا انگشتا...
- خانم آقا داماد میگن عجله کنید!
با نگاهش آخرین اولتیماتوم را به دخترانی که دنبالهی تورش را گرفته بودند و داد و به سمت در راه افتاد:
- رو پلهها حواستون باشه، مامان فیلم بردار گفته تنهایی از در برم بیرون نیاید پشت سرم."
با صدای در اتاق از افکارش بیرون کشیده شد و سمت دایان چرخید.
- اومدی؟ بیا کمکم کن تورم رو دربیارم نا ندارم بهخدا.
کتش را در آورد و روی تخت پرتاب کرد، با لبخند سمت آسکی رفت:
- هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر غرغرو باشی.
- هشت ساعت زیردست آرایشگر نبودی از زندگی سیر بشی.
ایستاد و پشتش را به دایان کرد، آرام زیپش را پائین کشید:
- گفته بودم امشب از خواب خبری نیست؟
با لبخند نیم رخش را سمت دایان چرخاند؛ گفته بود.
" از در سالن بیرون آمد و به دایان که یک دستش را در جیب شلوارش فرو کرده بود نگریست.
سرش را بالا آورد و با دیدن آسکی ابتدا کمی جاخورد سپس لبخندی زد و سمت او رفت تا کمکش کند:
- چه کرده آرایشگر، بهش میگفتی شوهرت کم طاقته بلکه یهکم مراعات کنه.
دستش در دست دایان بود:
- خوشگل شدم؟
بوسهای نرم روی پیشانیاش کاشت:
- خوشگلتر شدی!
- خسته هم شدم.
- باید بگم امشب از خواب خبری نیست."
از پشت در آغوش دایان کشیده شد، چانهاش را روی شانهی آسکی گذاشت:
- اعتراف کن که انتظار این حجم از خوشبختی رو نداشتی!
بیشتر خودش را به دایان چسباند و دست روی دستانش گذاشت:
- دقیقاً کدوم حجمش؟
- شوهرِ خوشگل، عروسی مجلل، شوهر پولدار، زندگی تو عمارت، شوهر خوشگل، شوهر خوشتیپ، پدر شوهر کادو عروسی بلیط اروپاگردی میده، شوهر خوشگل، دیگه چی میخوای؟
از آینه به لبخند پرشیطنت دایان خیره شد:
- بیشتر هندونه بذار زیر بغلت شوهرِ خوشگل. کنار همه اینها یه عروسِ ناز و باشعور و تحصیلکرده و نجیب هم اضافه کن.
بوسهی ریزی پشت شانهاش زد:
- برمنکرش لعنت، همینها رو داشتی که الان عروسِ افشاری دیگه، به هیچکسی جز خودم نمییایی اصلاً بابِ دندونِ خودمی!
تورش روی زمین افتاد، سمت دایان چرخید، سرش را بالا گرفت و به او خیره شد:
- کنارِ هیشکی جز خودتم دووم نمیارم.
سرش را در گردن آسکی فرو برد:
- باز کردن موهات و شستن آرایشت چهقدر طول میکشه؟
سرش را جهت مخالف کج کرد و دستش را لای موهای دایان فرو برد:
- کمکم کنی یه ساعت.
ــــــــ
دستی روی پیشانیاش نشست و شروع به کنار زدن موهایش کرد، آرام و با حوصله.
- آسکی خانم نمیخواد بیدار شه؟
لبخندی که در حال شکل گرفتن بود را بلعید تا نفهمد که بیدار شده است، دوست داشت این بازی را.
خم شد گونهاش را بوسید را کنار گوشش نجوا کرد:
- چشم آهو دلمون تنگ شده نمیخوای بیدار شی؟
چیزی شبیه شیرینی زیر پوستش تزریق شد؛ آن صدای بم مردانه که هم رگهای از خنده داشت از هم رگهای از صلابت تا مرز جنون می کشاندش.
انگشتش را از روی پیشانی آهسته پایین کشید و جلوی بینی آسکی نگه داشت:
- نفسهات نامنظم شده عزیزم مشخصه بیداری.
همان لبخند بلعیده شدهاش خشک شد؛ خب به کجای دنیا برمیخورد اگر این بشر کمی رمانتیکتر برخورد میکرد؟
پلکهایش را گشود و با لبخندی عریض به دایان نگریست:
- صبح به خیر.
مچ دستش را بلند کرد و ساعتش را روبهروی آسکی قرار داد:
- ظهربهخیر. ساعت از دوازده گذشته سحرخیز خانم.
ملحفه را دور خودش نگه داشت و روی تخت نشست؛ به سینی پر و پیمان کنارش نگاه انداخت:
- خسته بودم خب، اینها چیه؟
دستش را روی گردن آسکی انداخت و در آغوشش کشید:
- اون کاچیه، اون تخم مرغ آب پزه، خامه و عسل، پنیر و گردو، شیر و آب پرتغال.
بعد شاکی به آسکی نگاه کرد:
- نذاشتن من کاچی بخورم، هی می گفتن واسه آسکیِ واسه آسکیِ.
مشت بی جانی روی ران تنومند دایان کوبید:
- خوب کردن.
با لبخند کجش به جای مشت نگاهی گذرا انداخت.
- استرس دارم دایان.
- دیگه چرا؟
- نمیدونم رفتم پایین چهجوری باید برخورد کنم، الان هی عروس خان عروس خان میکنن موذب میشم.
خندهی صدا داری کرد:
- مگه عصر هجره عروس خان بگن بهت؟ اگه میدیدی به مامانبزرگ میگفتن مثلا چون قدیمی بود، یه ابهتی چیزی داشت، الان که دیگه نمیگن.
- دایان؟
- جانم؟
لبهایش را جلو داد و مظلومانه گفت:
- لباس حاضر میکنی تا من برم حموم؟ خیلی کِسِلم!
دست آسکی را گرفت و بلندش کرد:
- میخوای اصلاً خودم ببرمت حموم که از کسلیم درت بیارم؟
انگشتش را سمت دایان گرفت:
- پرو و فرصت طلب!
ــــــ
- درد نداری؟ بهتری الان؟
شرمزده مسیر نگاهش را عوض کرد:
- نه خوبم.
- مطمئن؟ چیز گرم نمیخوای؟
طلا با دست به آسکی اشاره کرد و خیره به ثریا گفت:
- اصلاً رنگ به رو نداره، بگو یه کاسه هفت مغز بیارنش براش این خجالت میکشه خودش بگه من میفهمم!
دستی لابهلای موهایش کشید؛ عجب وضعیت منزجرکننده ای!
***
- من حرف زدم باهاش دایان انگار از یه چیزی ترسیده طرفش میرفتم خودش و عقب میکشید نازش میکردم با استرس نگاهم میکرد خب حرکات صد در صد غیر طبیعیه.
بی حوصله سرش را از روی کف دستش بلند کرد و دوباره روی آن گذاشت:
- خب؟ اینها رو که خودمم میدونم آراز، اینم که غیر طبیعیه فهمیدم اومدی عروسیم آنالیزش کردی که اینها رو بگی بهم؟
خودکارش را روی میز پرتاب کرد و از پشت آن برخاست، روبهروی دایان نشست:
- خب من میتونم بگم مشکلش چیه اما مطمئن نیستم فقط یه چیز و مطمئنم که این حرکات هیچ ربطی به شخصیتش نداره.
آرنجش را از روی دستهی کاناپه برداشت و اندکی سمت آراز خم شد:
- چیه مشکلش؟
- قبل از این که بگم میخوام حرف بزنم باهات و چندتا سوال بپرسم میتونی جواب بدی؟
یا تردید سر تکان داد:
- آره بگو.
- کم اشتهاس؟
- خیلی به زور غذا میخوره خیلی این چندوقته باهاش در ارتباط بودم واقعاً خورد و خوراکش بده مامانش که میگه چشم خورده.
آراز پوزخندی زد و ادامه داد:
- شب ادراری داره؟
تند سرش را تکان داد:
- آره اون یه هفته ای که اونجا بودیم مدام شب ادراری داشت.
- پرخاشگر شده یا گوشه گیر؟
- این و که خودتم میدونی، اصلاً داغون شده انگار افسردگی داره.
- فریادِ خاموش.
گنگ سرش را کج کرد:
- چی؟
لبش را تر کرد و تن صدایش را پایین آورد:
- دایان این بچه با یه آدم پدوفینی برخورد کرده!
- پدوفینی چیه دیگه؟
دستش را در هوا تکان داد:
- آزار و اذیت کودکان.
فرو رفتن چیزی را در قلبش احساس کرد، تنش گرم شد و جریان خون شدت یافت و خیسی پیشانی اش را حس کرد. دستش را بلند کرد و یقهی پیراهنش را کشید؛ هوا چهقد دم کرد به یکباره!
- آراز...آراز هیچ میفهمی چی میگی؟ این حرفی که داری میزنی خیلی عواقبش سنگینه مامان باباش بفهمن بدبختت میکنن شوخی که نیس بعدشم آریا پسر...
- آروم باش دایان، خب وقتی تو اینجوری من و متهم میکنی که من دیگه جرات نمیکنم به خونوادش بگم!
برای آریا غیرممکن بود، برای آن پسرک معصوم و بی گناه غیرممکن بود.
- پس چرا چیزی نگفته؟ اگه راست میگی یه همچین فاجعهای شده چرا چیزی نگفته؟
به مبل تکیه زد و نفس صداداری کشید:
- پس چرا چیزی نگفته؟ اگه راست میگی یه همچین چیزی شده چرا چیزی نگفته؟
به مبل تکیه زد و نفس صداداری کشید:
- مشکل همینه، گوش کن دایان از هر پنج تا دختر و سیزده تا پسر یکی همیشه قربانیِ آزار و اذیت میشه. اما چرا این اتفاق میافته علتش همین سکوته، اکثراً آزارها موفقیت آمیزه اولش به خاطر تابوهایی که وجود داره همین باعث میشه کسی راجبش صحبت نکنه، کسی به ما آموزش نداده ماهم به بچه هامون آموزش نمیدیم چون معتقدیم چشم و گوشه یه بچه ۴ ساله چرا بیخود باز بشه؟ اصلاً همچین اتفاقی واسه بچه ما نمیافته، اما نمیایم بهش بگیم عضوهای خصوصی بدنت کجاست، لمسهای خطرناک به کدوم لمسها میگن، عضو خطرِ بدنت کجاست یا هرچیزِ دیگهای دومین علّتش سکوت همون فردیِ که مورد آزار قرار گرفته، شخص همیشه به بچه میگه که این راز و نگه داره حالا به هر نحوی مثلاً میگه اگه به کسی بگی من میکشمت یا میگه اگه به مامان بابات بگی اونها میزننت یا از خونه بیرونت میکنن، دوستات مسخره میکنن یا به بچه حس گناه میده یا هرچیزِ دیگهای.
دستانش به وضوح لمس شدند، تکه چوبِ خشک شدهی داخل دهانش هرچه بود زبان نبود؛ این مصیبت دیگر از کجا آمد؟
- اما خیلی خوب شد که تو آریا رو دیدی دایان، همین که به من گفتی این که ازم خواستی بسنجمش خودش کمک بزرگی به اون می کنه تو میگی اخلاقاش عوض شده خب این اولین و شایعترین نشانهش میشه، که این نشانه ممکنه پرخاشگری بچه باشه یا منزوی شدن و آروم شدنش. من نمیدونم چیزی راجب اون آزار و اذیت ها به مامان باباش گفته یا نه اما اگه گفته مامان باباش باید بفهمند که عادی نیست یه بچهی پنج ساله که هیچ تخیل و پیش زمینهای نداره به احتمال زیاد این اتفاق براش افتاده اگه چیزی گفت باید جدی بگیرند یا اگه دیدند بچه مدام به بدنش دست میزنه یا سوالهایش از بدنش بیش از حده باید نگران بشن، نشونهی دیگهای که رایج هستش مشکل تو خوابیدنِ بچهس، کابوسهای شبانه و کم یا زیاد شدنِ خوابه اون بچهس. بیخوابی دلایلش مختلفه، استرس و خواب تاثیرش فوقالعاده زیاده، چون واسه خواب نیاز به آرامش هست، حتی ممکنه علت اینکه آریا تا ظهر میخوابه این باشه که شبها اصلاً نمیخوابه، تاریکی یه ترس خاصی و تو وجود این مدل بچهها تزریق میکنه دچار یه مدل ترسهای بنیادی و بی قراری میشن. به خصوص اون بچههایی که هنگام خواب مورد آزار قرار گرفتن حس میکنن اگه بخوابن دوباره اون اتفاق براشون میافته پس تا جایی که بتونن چشماشون باز نگه میدارن و نمیخوابن این میشه که روزخوابی هاشون زیاده. نشونهی دیگهای که هست شب ادراریه که اونم باز به خاطر همون ترسیِ که گفتم. علّت گوشهگیری های آریا اعتمادبهنفسِ پایینشه به خاطر اون حسِ گناهی که فرد بهش میده، پایین اومدن یهبارهی اعتماد به نفس هیچ ربطی به درون گرا یا برون گرا بودن بچه نداره میتونه یه نشونه باشه که خب اون تو آریا هست اصولاً این مدل بچهها از سکوتشون به عنوان صدای کمک استفاده میکنند که اصطلاحاً به اون "فریادِ خاموش" یا "سکوتِ پرهیاهو" گفته میشه و خب کمتر کسی متوجهی این قضیه میشه و بچه پیش خودش میگه احتمالاً پدر مادرم فهمیدند و نمیخوان کمکی کنن یا مهم نیست براشون به همین دلیلِ که این بچه وارد فاز افسردگی میشه که توی بلوغ خودش و نشون میده . پس این پیشفرض که آریا پسره و این اتفاق واسه بچه پسر نمیافته کاملاً از دور خارج شده و بی اساسه که مشکل از فرهنگ ما داره، تو متوجه نیستی اما طرز راه رفتن آریا کاملاً مشخص میکنه که ازار و اذیت انجام شده نشون به اون نشون که حتی حاضر نشد دستشویی ببرمش.
آب دهانش را بلعید؛ چه فاجعهای بر سر این بچه آمده بود؟
- چه...ربطی داره؟
این صدا، صدای او بود؟ نه، به هیچ وجه شباهتی به صدای محکم و همیشگی او نداشت!
- خب خیلی ربط داره عزیزم این به اشتهاشونم ربط داره، انجام عمل دفع برای این جور بچهها فوق العاده سخت و دردناکه و این دستشویی رفتن و واسه بچه تبدیل به یه کابوس میکنه پس فرد میاد چیکار میکنه، دستشویی نمیره یا زیاد غذا نمیخوره که دیر به دیر دستشوییش بگیره که اینها خودش کلی عوارض و بیماری واسه معدهش و کلیهش داره، کاهش وزن هم یکی دیگه از علائمشه.
نگاهش به پایین بود صدایش خش دار و بود و گویی از قعر چاهی درمی آمد:
- من نمیتونم به خونوادش بگم، چهجوری باید به خونوادش بگم؟
دستانش را در هم قفل کرد و زیرِ چانهاش گذاشت؛ حال و احوال خودش هم دستِ کمی از دایان نداشت!
- احتمالاً اولین برخوردی که میکنن اینه که یه تو دهنی به تو میزنن بعدش انکار میکنن چون اتفاق فوقالعاده سنگینه و به نوعی ننگ میشه براشون پس ذهنشون میره سمتی که میگن امکان نداره، اگه خیلی باشعور باشن میافتن دنبال اون شخص و اگه فرد از خونوادههای یکیشون باشه شروع میکنن به تحقیر کردن همدیگه که خونواده تو اِله و بِله و درصد زیادیشون طلاق میگیرن چون طاقت هضم این ماجرا رو ندارن. بیارشون پیش خودم تا باهاشون صحبت کنم آریا رو هم به یه روانکاو خوب تو اصفهان معرفی کنم.
سرش را تکان داد و خواست از بلند شود اما چشمانش به یک باره سیاهی رفت و مجدد سرجایش نشست، چرخش زمین را به خوبی احساس میکرد.
آراز فوراً برخاست و لیوان آب را سمت دایان گرفت:
- خوبی؟ بیا آب قند بخور تا بهتر شی، بلند نشو یذره بشین تا حالت جا بیاد.
دست آراز را پس زد و برخاست، شمرده شمرده به سمت در رفت و بی توجه به صدا کردنهای آراز ساختمان را ترک کرد.
ــــــ
به محض ورودش به پذیرایی شهیاد را دید که با شکوهی پشت میز شطرنج نشستهاند و آراد پشت شهیاد ایستاده بود و برای مرتضی کُری میخواند. جهان و دیاکو کنار یکدیگر نشسته بودند، میوه پوست میکندند و احتمالاً از رکود اقتصادی و وضعیت نابسامان شرکت صحبت میکردند. زنها همگی گرداگرد یکدیگر روی مبل نشسته بودند و صدای خندههایشان احتمالاً گوش کائنات را کر میکرد.
سوییچ را روی میزِ ورودی عمارت پرتاب کرد و نگاهش را به گوشهی دیگر پذیرایی کشاند؛ دخترها صفحهی موبایلش را نشان همدیگر میدادند، توضیحی زمینهی آن میکردند و قهقههی بیصدایی میزدند.
آسکی به محض دیدن دایان سرِ باران را از روی شانهاش پس زد و به سوی او رفت:
- کجا بودی عالیجناب دلمون برات تنگ شده بود؟
نگاه جست و جوگرش را از جمعیت گرفت و ثانیهای روی آسکی نگه داشت، با دست او را کنار زد و به سمت سالنِ دیگری از عمارت رفت. لبخندش را قورت داد و دنبال دایان راه افتاد؛ این بی محلی چه معنی داشت؟
- دایان چیزی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟
نیم رخش را چرخاند و به آسکی نگریست:
- آریا کجاست؟
- خوابش میومد شیرین رفت تا بخوابوندش.
کامل سوی او چرخید:
- شیرین رفت بخوابوندش؟
به آرامی سرش را تکان داد:
- آره از تاریکی میترسه، چیشده داری نگرانم میکنی؟
مغزش تکانی به خود داد و لبهای دایان را از دو طرف کشید:
- هیچی...هیچی بابا دلم تنگ شده بود براش، بریم پیش بچهها الآن فکرای ناجور میکنن میشناسیشون که.
و دست آسکی را گرفت و پشت سر خود کشید.
***
- زن عمو میگه واسه ماه عسل بریم چندتا کشور اروپایی، تو نظرت چیه؟
با چنگال میگو را در دهانش گذاشت و باز به دایان نگریست.
همه نگاه منتظرشان را به دایان دوختند که دستانش را روی میز درهم برده بود و مسکوت به بشقاب غذایش خیره بود.
- دایان جان مامان؟
با صدای مادرش به خود آمد و جمعیت را نگاه کرد سپس لبخندی زد و ذرهای از لیوان آبش نوشید از پشت میز برخاست و گفت:
- ببخشید...اممم...من امشب یه کم خستهم میرم بخوابم صبح حرف میزنیم. شبتون به خیر.
و به سمت اتاق رفت. ثریا و دیاکو ابتدا نگاه نگران و متعجبشان را به هم و سپس به آسکی دوختند که متفکر مسیر رفتن دایان را نظاره گر بود. شکوهی زیر چشمی نگاهی به همهگی انداخت و پر انرژی مشغول ادامهی غذا خوردنش شد:
- حق داره والا این چند روز اصلاً استراحت درستی نداشته.
چه میدانست چه شده؟ چه میدانست علّت این آشفتگی دایان جگر گوشهی غرق در خوابش است؟ با این حرف شکوهی همه به ادامهی غذا خوردن و صحبت کردنشان بازگشتند. آسکی امّا با معذرت خواهی کوتاهی از همه به طرف اتاقشان رفت.
ــــــ
در اتاق را باز کرد و وارد شد، روی شکم دراز کشیده بود و دستهایش را زیر بالشت گذاشته بود اما چشمانش باز بود.
- چرا شام نخوردی دایان؟ تازه سر شبه وقت خواب نیست که.
- حوصله ندارم آسکی ولم کن.
پشتِ دایان لبهی تخت نشست و خودش را سمت او متمایل کرد:
- این وری شو ببینم چته؟ تو از وقتی اومدی یه چیزیت شده، کجا رفتی غروب؟
چشمانش را روی هم گذاشت و لبانش را محکم بهم فشرد مبادا از فرط عصبانیت دل بشکند:
- فقط برو بیرون حوصلهم که اومد سرجاش باهات حرف میزنم.
مصمم بود که دایانش را از این آشفتگی درآورد:
- خب زشته که اینجوری الان بابام اینا فکر میکنن به خاطر اوناس که نمیایی پیشمون، بیا دیگه پاشو!
و لبهی پیراهن او را کشید، گویی ضامن بمب را کشید؛ سرش را سمت آسکی چرخاند و با صدایی که بیشباهت به غرش شیر نبود غرید:
- زبون آدم نمیفهمی میگم برو بیرون؟
چیزی مانند برق از تنش رد شد، آرام دستش را عقب کشید اما نگاه از مردمکهای آتشین مردش نگرفت؛ زود بود تکراری شود برایش، زود بود که دلزده شود برای مردش، خیلی زود بود!
- ببخشید.
همین؛ گفت و از اتاق خارج شد گویی هرگز در آنجا نبوده...
ــــــــ
با صدای گریهی پسربچهای چشمانش را باز کرد و به محض بیدارشدنش متوجهی نور اتاق آریا و صداهای آرامی شد. پتو را کنار زد نگاه کوتاهی به آسکی که در خوابی عمیق بود انداخت و از اتاق بیرون رفت، آزاده مشغول جمع کردن روتشکی تخت بود و شکوهی شلوار جدیدی به پای آریا میکرد. عقب گرد کرد و تقهای به در زد، آزاده فوراً شالش را روی سرش انداخت و شکوهی به در نگاه کرد:
- بفرمایید.
در چهارچوب در ایستاد نور مستقیم چشمش را زد، یک چشمش را بست و سرش را تکان داد:
- چیزی شده؟
آزاده روتختی را از دستش رها کرد:
- خدا مرگم بده بیدارتون کردیم؟ شرمنده به خدا آریا تخت و کثیف کرده دارم جمعش میکنم، تو حمام ماشین لباسشویی هست؟
شکوهی نگاه غم بارش را به دایان دوخت:
- از این عادتا نداشت نمیدونم چش شده؟ تختم کثیف کرد دیگه شرمندتون شدیم!
حالا دیگر چشمانش به نور عادت کرد:
- این چه حرفیه دشمنتون شرمنده اتفاقِ دیگه پیش میاد همیشه، بیاید بیرون از اتاق اونا رو خدمه جمع میکنن شما زحمت نکشید اون زنگ و بزنید تا بیان، آریا گریه نداره که عمو بیا پیش خودم، بیا شب پیش خودم بخواب، شما هم برید تو این اتاق روبه رویی بخوابید که راحت باشید.
آریا با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و سمت دایان دوید.
- شرمنده کردید دایان خان به خدا، فقط اگه میشه این آریا هم پیش خودمون بخوابه میترسم باز بیدار شه گریه کنه شمارو هم بد خواب کنه.
پسرک را بغل کرد و گونهاش را بوسید:
- نه دیگه گریه نمیکنه میخوام براش قصه بگم، مگه نه؟
سرش را به شانهی دایان چسباند و سرش را تکان داد.
ــــــــــــــ
- بیا عزیزم پتو رو بکش رو خودت سرما نخوری سرده اینجا.
پتو را تا گردنش بالا کشید:
- عمو؟
آریا را در آغوش گرفت:
- جانم؟
- من پسر بدیم؟
تمام صحنههای صحبتش با آراز از جلو چشمانش رد شد. لعنت به آدمِ بیمار!
- کی این حرف و بهت زده عمو؟
سمت دایان چرخید، یک دستش را زیر سرش و دست دیگرش را روی بازوی او گذاشت:
- مامانم شبا نازم میکنه.
آرام موهای او را نوازش کرد:
- منم نازت میکنم، به جز مامان بابات دیگه کی ناز میکنه؟
صدایش خمار خواب بود:
- آجی شیرین، آجی آسکی، عموهام.
پیشانی آریا را بوسید:
- باشه عمو بخواب، شب بخیر.
- شب بخیر.
ــــــ
واکس مویش را برداشت و همانطور که به موهایش میمالید دایان را از آینه زیر نظر گرفته بود؛ از شب گذشته هیچ صحبتی بین آنها رد و بدل نشده بود و این موضوعِ نفسگیری برای آسکی به حساب میآمد. کاش میتوانست برخیزد و سمت او برود، نازش کند، ببوسدش، قربان صدقهاش برود و بخواهد که درد و دل کند که آن رازِ پنهانی که به سینهاش فشار میآورد و بازگو کند اما حیف، حیف که دایان در شرایطی نبود که محبت بپذیرد.
- دیشب کی آریا رو آورده بود تو اتاق؟
بند کفشش را سفت کرد نگاهاش را ثانیهای بالا داد:
- من.
دستش را روی تکیهی صندلی گذاشت و سمت دایان چرخید:
- چیشد یهو رفتی آوردیش؟
گردنبند چوبی و بلندش را از روی عسلیِ کنار تخت برداشت و گردنش انداخت:
- داشت گریه میکرد خودش و خیس کرده بود گفتم بیارمش پیش خودم صبح یهو خجالت نکشه.
لبخندی نرم به سیمای اخمآلود دایان پاشید:
- خوب کردی دستت درد نکنه. جایی میری؟
ساعتش را دور مچش بست:
- اول بریم صبحونه بخوریم بعدش میخوام آریا رو ببرم اسب سواری حاضر شو باهم بریم.
راست نشست و محال بود دایان برق چشمانش را ندیده باشد:
- آشتی کردی؟ یعنی آشتی کردیم؟
میدانست برخورد دیشبش تا چه حد قلب کوچک عروسش را رنجانده و به وقتش جبران میکرد اما در حال حاضر موضوع آریا برایش در الویت بود.
- قهر نبودیم که، بریم؟
موهایش فر شدهاش را از روی شانه عقب فرستاد، سمت دایان پا تند کرد و دستش را محکم گرفت:
- بریم عشقم.
لبخندی اجباری و کوتاه زد و از اتاق خارج شدند.
ــــــ
- بعد صبحونه من و آسکی آریا رو میبریم بیرون، پیش اسبا هم میبرمش.
شیرین سریع دستانش را در هم قفل کرد و زیر چانهاش گذاشت و با تمنا لب زد:
- وای من عاشق اسب سواریم میشه منم بیام؟
آسکی نگاه کوتاهی به دایان انداخت و وقتی رضایت را در چهرهاش دید مطمئن پاسخ داد:
- آره بیا اتفاقا اینجوری بیشتر خوش میگذره!
- مگه اسب دارید عمو؟ گندهن؟
لقمهی خامه عسل را طرف آریا گرفت:
- آره خوشگلم گنده و نازن، می خوام سوارت کنم نمی ترسی که؟
آسکی بوسهای روی سر آریا که بین او و دایان نشسته بود کاشت و گفت:
- داداشم کلی شجاعه از هیچی نمیترسه.
- راست میگه آریا؟ از هیچی نمیترسی؟
نگاهش را به دایان دوخت:
- از تاریکی میترسم.
لبخند غمگینی زد و دستی لای موهای او کشید:
- منم میترسم.
ـــــــــ
در حالی که دست آریا را گرفته بود کمی زانوانش را خم کرده بود تا قدش به او نزدیک تر شود:
- کدوماشون و بیش تر دوست داری؟
به اسب مشکی رنگ و براقی اشاره زد:
- اون و، سیاهه خوشگله. مال کیه؟
مردی افسار اسب را گرفت و به طرف دایان رفت:
- خوش اومدید خان، بفرمایید.
لبخند کجی زد و سرش را تکان داد. آریا را بلند کرد و روی اسب گذاشت و خودش هم سوار شد.
یالهای اسب را نوازش کرد:
- چه نرمه عمو.
گونهی آریا را بوسید و اسب را به حرکت وا داشت:
- خوشت اومد؟ می خوای یه اسب کوچولو واست بخرم هروقت اومدی سوارش بشی؟
- آره میخوام.
- پس به یه شرط میخرم واست.
- چه شرطی؟
حرکت اسب را کمتر کرد:
- این که هر سوالی ازت پرسیدم راستش و بهم بگی، باشه؟
سرش را به سمت چپ خم کرد:
- باشه.
- آفرین عزیزم، حالا بگو ببینم واسه چی از تاریکی میترسی؟
- چون همش فکرای ترسناک میکنم میترسم.
دلش برای لحن کودکانه و لرز صدایش داغ شد.
- خب چه فکرایی مثلاً؟
اسب شیهه کشید، خود را بیشتر به دایان چسباند:
- فکر میکنم یکی میاد تو اتاقم بعد اذیتم میکنه.
آب دهانش را بلعید و خود را به خاطر این اعتراف گیریِ آزار دهندهای که نمیدانست تاب حرفهای پسرک را دارد یا نه هزاربار لعنت گفت.
- مگه...قبلاً کسی تو اتاق اذیتت کرده؟
صورت معصومش را سمت دایان چرخاند، تارهای خرمایی رنگ روی پیشانیاش نیمی از ابروهایش را پوشانده بود، تشویش و استرس در چشمانش خودنمایی میکرد.
- میخوام برم پیش مامانم.
ترسیده بود، اما از چه؟
- میخوام یه چیز خوشگل بهت نشون بدم اون و که ببینی بعدش میریم پیش مامانت، تو قول دادی هرچی پرسیدم راستشو بگی منم برات اسب بخرم یادته؟
- یادمه.
- خب پس بگو کی تو اتاقت اذیتت کرده عمو؟
صدایی از آریا در نیامد، دایان اما ترجیح داد دیگر چیزی نپرسد تا رسیدن به کلبه از نظرش این گونه آریا وقت تفکر داشت و چه بسا راحت تر اعتماد میکرد.
ــــــ
آریا با لبخند و ابروانی بالا رفته از حیرت به کلبه نگریست، دایان با لبخند همیشه کجش و یک دست در جیبش نگاه شیفتهاش را به کلبه داد:
- قشنگه؟ دوست داری بری توش؟
- خیلی خوشگله شبیه کارتوناست!
و با لبخندی عریض به دایان خیره شد:
- میخوام برم توش و ببینم.
دستشرا گرفت و محتاط قدم برداشت:
- چشم بریم داخلشم بهت نشون بدم.
ــــــــ
اسبهایشان آرام راه میرفتند، شیرین در حالیکه کلاه روی سرش بود و افسار اسب در دستهایش لب زد:
- ولی یه چیز میگم ناراحت نشیا، از همون بچگیت خرشانس بودی خدایی نگاه تو چه زندگی افتادی بزرگ شدی یه خونوادهی بزرگ با بچه فامیلهای باحال بعدشم که با تک پسره ازدواج کردی و رفتی تو تانکر عسل، به خدا اگه من بودم گیر بدبخت تر از خودم میافتادم بعدم پسره ازم متنفر میشد.
آسکی اما خندهی تلخی روی لب نشاند؛ شیرین چه میدانست سرنوشتش در این عمارت را؟ زخم زبانهای عمه را؟ دوران هولناک افسردگیاش را؟
- بهترین بخش زندگیم آشناییم با دایان بود، وگرنه هیچی این زندگی بهم طعم نداد. شیرین اون عمارت از بیرون که نگاهش میکنی پر از ابهت و زیباییه، اما اتفاقات زیر سقفش هیچ شباهتی با ظاهرش نداره. هیچ وقت ظاهر هیچ کس و هیچ چیزی با باطنش هم خونی نداره، من تو این عمارت افسردگی گرفتم، من تو این عمارت سه تا از عزیزامو از دست دادم، خودکشی کردم، چه زجه هایی زدم، اما هروقت با ماشینم می رفتم بیرون یا تو مغازه یا کافهای میرفتم همه فکر میکردن یه بچه پولدار لوس و ننرم که بابای پولدارم تو پر قو بزرگم کرده. پس حتی واسه یه ثانیه هم حسرت زندگی گذشتهی من و نخور.
متعجب از چیزهایی که شنیده بود خیرهی آسکی شد:
- خودکشی؟ واسه چی؟
خوش نداشت آن شب لعنتی را، آن نگاه سرد و وحشتناک دایان را حتی ثانیهای به یاد بیاورد:
- نمیخوام راجبش حرف بزنم فقط گفتم که فکر نکنی خیلی دنیا به کامم بوده.
- الان چی؟ الان خوشحالی؟
لبخندی زد و خنکای بادِ صبح روحش را شکفت:
- الان خوشبخت ترین دختر روی زمینم، باید عاشق بشی تا بفهمی چی میگم حس میکنم اون دوران سیاه و شوم زندگیم واسه همیشه رفته، انگار که اونا یه سختیای زندگیم واسه رسیدن به این خوشبختی رویایی بودن امیدوارم همچین چیزی و تجربه کنی شیرین.
لبخند دندان نمایی بر لب نشاند:
- ایشالا ایشالا.
- تو پسرا از هیچ کدومشون خوشت نیومده؟ شهیاد یا آراد؟
با ناز نگاهش را از آسکی گرفت:
- آراد که انگار از دماغ فیل افتاده اصلاً حرف نمیزنه اون یکیم یه خورده شوخ طبعه اما تهش یه افادهای داره تو دخترام که فقط شهرزاد یکم اوکیه اون دوتا آجیه خیلی نفرت انگیزن.
- دلت پرهها.
شکلکی در آورد و سرعت اسبش را بیشتر کرد.
ــــــ
دستش را زیر چانه گذاشته بود و به آریا که سخت مشغول بازی با موبایل او بود خیره شده بود؛ الحق که سر و کله زدن و حرف کشیدن از بچه در حیطهی استعدادهای او نبود. بدون این که دستش را بردارد لب زد:
- آریا عمو نمیخوای جواب سوالم و بدی؟
انگشتش را روی صفحه کشید و صدای مسخرهای از موبایل برخاست:
- انگری برد بازی میکنم.
نگاه مستاصلش را بین آریا و گوشی چرخاند و سپس موبایل را به سرعت از دستش کشید:
- این و بده به من، وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن.
خودش را جمع و جور کرد و مردمکهای لرزانش را به دایان دوخت:
- میخوام برم پیش مامانم.
- باشه پیش مامانتم می ریم، اصلاً دوست داری یه تبلت بزرگ بخرم برات؟
یک پایش را جمع کرد و آرنج دستش را روی آن گذاشت:
- دارم، بابام خریده واسم!
مبل تک نفرهاش را به آریا نزدیکتر کرد:
- من دعوات نمیکنم اگه بگی کی اذیت کرده آریا، اونی که اذیتت کرده رو دعوا میکنم.
حالا جفت پاهایش را در شکمش جمع کرد:
- هیشکی اذیتم نمیکنه.
دستش را روی دستان کوچک آریا گذاشت:
- ببین من میدونم که یکی اذیتت میکنه فقط اسمش و نمیدونم تو اگه اسمش و بهم بگی من دیگه نمی ذارم کاریت داشته باشه قربونت برم.
صدایش لرز گرفت، چشمانش مالامال از اشک شد:
- بذار برم پیش مامانم.
و پشت بند حرفش دست مشت شدهاش را روی چشمش گذاشت و بیمهابا گریست.
- باشه باشه، بیا بغلم گریه نکن، بیا.
محتاط در آغوشش کشید و مشغول نوازش سرش شد:
- ببخشید ترسوندمت، ببخشید، آروم باش عموجون.
سرش را روی شانهی دایان نهاد و بینیاش را بالا کشید:
- میلاده.
حرکت دستش خشک شد؛ میلاد؟ پسرعمویش؟ لبش را تر کرد و نفس عمیقی کشید:
- میلاد اذیتت میکنه؟
باز لرزش چانه و صدای پر از بغضش:
- آره.
نفسش برای چند ثانیه رفت و مجدد بازگشت، شاید منظورش را متوجه نشده بود، شاید منظور آریا از آزار و اذیت میلاد اخم یا تشری باشد.
- چه جوری اذیتت می کرده؟
صدایی از آریا در نیامد پس در نتیجه سوالش را تعویض کرد:
- کجا اذیتت میکرد؟
خیسی سرشانهاش را حس کرد.
- تو اتاقم بعضی وقتا من و میبرد پیش خودش میگفت میخواد باهام بازی کنه.
آرام و مبهم سخن میگفت، گویی در خلسهای عمیق فرو رفته بود. سعی کرد برای حفظ خونسردیاش میلاد را تصور کند که زیر مشتهایش جان میداد، فکش قفل شده بود و تورم رگهایش را حس کرد. تلاشش برای خراب نکردن کلبه و نگهداری خشمش ستودنی بود.
- اذیتت میکرد؟
در دل خدا خدا میکرد که نیمی از حدسیات آراز رد شود.
- نه...بوسم میکرد.
- لُپت و؟
- نه... کمرم درد گرفت.
به خود آمد، فشار دستهایش را کم کرد، آریا را روی زمین گذاشت و با دستهایش چشمانش را ماساژ داد؛ دنیایش دقیقاً به سیاهی جهانِ پشت چشمانش شد.
- چرا به کسی نمیگفتی؟
دهان که باز کرد بغضش شکست:
- میگفت به بابام میگه بابامم من و میزنه، تو به بابام نگو عمو.
داخل لبش را به دندان کشید طعم خون را در دهانش حس کرد، آریا را در آغوش گرفت:
- نمیگم، به هیشکی نمیگم.
گریهی پسرک اما تمامی نداشت:
- میخوام برم پیش مامانم.
برخاست و به سمت در خروجی به راه افتاد:
- باشه قربونت برم بریم.
ـــــــــ
- راستی دایان خان و آریا کجا رفتن؟
- احتمالاً آریا رو برده جنگل.
با هیجان به انبوه درختان خیره گشت:
- وایی منم میخوام برم جنگل، پایهای بریم؟
گرهی ریزی بین ابروانش جا خوش کرد:
- دیوونهای؟ دایان مسیر رفت و برگشت و بلده ما بریم که دیگه برگشتمون با خداس.
خواست جواب دندان شکنی حوالهی شیرین کند که دایان را که به سمتشان میآمد دید:
- بیا اصلاً دایانم اومد ایشالله یه دفعه دیگه با خودش می ریم جنگل.
و با تبسم کوچکی کنج لبش به سمتش روانه شد:
- حالا دیگه با داداشم دست به یکی میکنید من و دو در کنید؟
با دیدن مژهگان خیسِ برادرش و اخمهای هولناک دایان لبخندش مانند قطرهای مستقیم افتاده در نور تبخیر و ناپدید شد:
- چی شده؟
از اسب پیاده شد و آریا را پایین گذاشت سپس به سمت اتاقک تعویض لباس رفت:
- آماده شید تا برگردیم.
شیرین نگاه متعجبش را بین آنها میچرخاند.
آریا را از آغوش دایان بیرون کشید و سعی کرد آب روی آتش خشم دایان شود:
- نمیشه که عشقم، زنعمو زنگ زد گفت همشون میان ویلا اینجا تا یه چند روز آب و هوایی عوض کنن.
جلیقهاش را در آورد و روی چوب لباسی گذاشت:
- اونا هر کاری دوست دارن بکنن ما برمیگردیم.
دستش را به چهارچوب در تکیه زد:
- چی میگی دایان مامان بابا منم هستن، به خاطر من دارن میان اینجا یه آخر هفتس دیگه شیرینم روحیهش عوض میشه واسه امتحاناش، خوش میگذره به خدا.
کلاهش را از سر برداشت و روی انبوه یونجههای کنار دستش کوباند:
- شماره میلاد و داری؟
درمانده از احوالاتِ آشفتهی دایان نالید:
- دارم، باز چی شده دایان؟
- واسم بفرستش بعدشم بلاکش کن فهمیدی؟
این را گفت از اتاقک خارج شد:
- من برمی گردم عمارت توام بمون این جا تا اونا بیان عیبی نداره.
دنبال دایان تقریباً دوید:
- چرا بهم نمیگی دیشب تا حالا چت شده آخه شماره میلاد و میخوای چیکار؟
چنان سمت دخترک چرخید که صدای خورد شدن سنگ ریزههای زیر پایش آسکی را از حرکت وا داشت، دستهایش را روی شانهی او گذاشت:
- تا یه چند وقت نه زیاد ازم سوال بپرس نه دمِ گوشم پر حرفی کن وقتش که برسه خودم جواب همه سوالات و میدم الانم که رفتم اصلاً زنگم نزن واقعاً احتیاج دارم تنها باشم.
تنها باشد؟ سوال نپرسد؟ تماس نگیرد؟ حرف هم نزند؟ این اَوامِر طاقت فرسا برای دو روز بعد ازعروسی؟ خب یک باره میگفت بمیرد. بی خبری و دوری از او فرق چندانی با مرگ نداشت که داشت؟
- صبر کن لباسامو عوض کنم باهات بیام تو این شرایط تنها نباشی بهتره الکیم سعی نکن پشیمون کنی که عمراً کوتاه بیام پس وایسا تا برم لباسامو عوض کنم به شیرینم بگم با آریا برن تو ویلا!
پشت به آسکی کرد، یک دستش را به کمر گذاشت و دست دیگرش را محکم به صورتش کشید؛ حقا که زنها گاهی اوقات خارج از تحمل میشدند!
- یه حرفی که بهت می زنم یاد بگیر فقط بگی چشم.
- آخه...
- فقط بگی چشم!
پایش را پشت پای دیگرش و دستش را روی بازویش گذاشت؛ این خوی دایان همان خوی دوست نداشتنیاش بود که مهارش از خدا هم بر نمیآمد.
- چشم.
- آریا رو ببر تو ویلا سرما نخوره، برو!
چرخید و به سمت ماشینش رفت.
***
موبایل را در دستش میچرخاند و لب پایینش را به دندان گرفته بود، عمیقاً در افکارش دست و پا میزد. انجام کاری که مد نظرش بود کمی وحشیانه به نظر میرسید اما منصفانه بود.
تصمیمش بر این بود که موضوع را به شکوهی نگوید، فعلاً نگوید، وقتی این مسئله خود او را این چنین تا مرز جنون برده بود حدس این که مرتضی پس از شنیدنش سر به بیابان بگذارد زیاد سخت نبود از طرفی نمیتوانست راحت تصمیم خبیثانهاش را اجرا کند پس تنها گزینهی قابل انتخاب مخفی ماندن فعلیه این اتفاق برای اطرافیانش بود.
میلاد را دست پلیس میداد از این قضیه که مطمئن بود اما نمیتوانست بی سور و ساتِ مخصوص به خودش او را به دست قانونی که احتمالاً اوج تنبیهِشان شلاق یا چند سال زندان بود، بسپارد.
شک و شُبهه را کنار گذاشت و شروع به گرفتن شمارهی کسی کرد که خرید و فروش انسان کوچکترین جرمش بود و زیر دستهایی داشت که در این زمان اساسی به درد او میخوردند.
- سلام به خوشگل پسر کورد، احوالت چطوره؟
پایش را روی پای دیگرش انداخت؛ صدای زمخت مرد انگار او را مصممتر میکرد برای اجرای تصمیمش.
- وقتِ چرت و پرت گفتن ندارم یه کاری ازت میخوام که از جَنَم داشته باشی انجامش بدی تا هفت نسلت و سیر میکنم، هستی یا نه؟
لحنش حریص شد، تصور لبخند چندش گوشهی لبش کار سختی نبود:
- یعنی من بگم هلاک معامله با توام زر نزدم جونِ تو، هروقت زنگم زدی یه پیشنهاد کلفت گذاشتی تو دست و بالم لامصبا نمیشه ردشونم کرد، تو فقط لب تر کن بگو چی میخوای شیر مرغ یا جونِ آدمیزاد؟
سرش کمی متمایل به بالا شد و انگشت اشارهاش را آرام روی دستهی مبل بالا و پایین کرد:
- نه شیر مرغ میخوام نه جونِ آدمیزاد، یکی یه بلایی سرِ یه نفر آورده که خاطرش حسابی عزیزه واسم حالا من میخوام عیناً اون بلا رو سر خودش بیارم.
- اووو کیه که جرات کرده دم پَرِ عزیزا شما بِپِلکه؟ آقا شما فقط امر کن چه غلطی کرده تا مام عین همون و رو خودش پیاده کنیم، بگو کیه طرفمون؟
نفسی گرفت و به انگشتش نگریست:
- طرفتون یه پسره بیست و خوردهای سالهی بچه بازه.
- اِی تف تو قبرِ یه همچین نامردایی.
- یوسف میخوام یه چند نفر و اجیر کنی که همین برنامه رو پیاده کنن روش، حالیته؟
چند لحظه صدایی نیامد و سپس یوسف بریده بریده نجوا کرد:
- یعنی ما هم اون و...آره؟
- اگه عرضه انجامش و داری که آره.
خندهی صدا داری کرد و گفت:
- این کار که اصلاً خوراکمونه، دورم تا دلتون بخواد آدمِ الواط، شما فقط عکس این مرتیکه رو با یه آدرس دقیق از خونه و زندگیش بفرس برام. کار که انجام شد خبرتون میکنم.
لبخند آسودهای زد:
- فقط خبر نمیخوام عکس میخوام ازش، از تک تک لحظههایی که داره عذاب میکشه و زجه میزنه عکس میخوام.
- اونم روی چشم، عکسم میفرستیم براتون عزیز.
- باریکلا، پس من تو منتظرم، فعلاً.
- قربانت، شب خوش.
موبایل را قطع کرد، از روی کاناپهی اتاقِ آپارتمانش برخاست و خود را روی تخت پرتاب کرد، قدم بعدیاش درمان آریا و آسوده خاطر کردنش از تکرار نشدن این اتفاق بود.
ــــــ
- شگون نداره زن و مرد زیاد جدا از هم بمونن قهر باشن زنگش بزن بگو عصر برمیگردیم.
حرکت مچ پایش را بیشتر کرد و شبکهی تلوزیون را عوض کرد؛ این غرغرهای درِ گوشی مادرش مانند کشیده شدن تیزی کاغذ روی پوست بود، همان قدر عذاب آور همان قدر غیرقابل تحمل!
- اه مامان بسه، کی گفته قهریم؟ کار داشت نتونست بمونه فردا برمیگردیم دیگه.
- جلو قاضی و ملق بازی؟ قیافت تابلوعه قهرید با هم، آشفته ای،همش گوشیت و چک میکنی، دو روزه یه زنگ بهم نزنید بعد میگی کی گفته قهریم؟
صدای زنگ موبایل مادرش در آن لحظه دشت کم از زنگهای استراحت مدرسه نبود، فوراً از جای برخاست و به سمت حیاط رفت. در زمینِ سواری آراد و شهرزاد کنار یکدیگر اسب سواری میکردند و آرام آرام سخن میگفتند.
یک پله را پایین رفت و نشست، موبایلش را در دست تکان داد؛ ممکن است تماس بگیرد و دایان گارد داشته باشد؟ طبق تجربیاتش مدت زمان عصبی بودن دایان از یک روز خارج نشده، شاید کمی نرمتر برخورد میکرد، شاید حتی ابراز پشیمانی میکرد و دوباره همه چیز مانند سابق میشد. لبخند غمگینی گوشهی لبش شکل گرفت، هنوز چند دقیقه هم از ابراز خوشبختیاش به شیرین نگذشته بود که دایان با چهرهای برزخی او را کوباند. همین بود، عمر خوشیهایش همین اندازه کوتاه بود. همین که دستش روی صفحهی شماره گیری رفت در ورودی خانه باز شد و مادرش گوشی به دست سراسیمه به سمت او آمد:
- بگیر دایان و گرفتم، بگیر دیگه الان برمیداره.
شوکه موبایل را از دست مادرش گرفت و غرید:
- کی بهت گفت زنگ بز...
- الو؟
سریع گوشی را به گوشش چسباند و در حالی که به مادرش چشم غره میرفت پاسخ داد:
- الو سلام، چطوری؟
صدایش نه بد خلق بود و نه بی حوصله:
- فدات، خودت چطوری؟
کنترل لبخندی که تا عرض صورتش باز میشد دست خودش نبود:
- خدا نکنه زندگیم...چه خبر؟
- سلامتی تو چه خبر؟ خوب واسه خودت کیف میکنی من نیستما.
به جای خالی مادرش نگریست؛ رفته و او نفهمیده بود.
- خبر که فقط دلتنگی، چه کیفی وقتی تو نیستی؟ شبا اصلاً خوابم نمیبره...
مکثی کرد و حرفش را نجواگونه و با احتیاط بیان کرد:
- بدجوری معتادت شدم انگار!
تک خندهی مردانهای کرد:
- معتادتم قبول داریم خانم.
دلش ضعف رفت؛ شلوارش را در مشت گرفت و فشرد!
- این چه کاریه که از من مهمتره برات؟ دایان ما الان باید برنامه ماه عسل و بچینیم الان باید پیشم باشی، من تازه عروست حساب میشم دای...
- میدونم همه اینارو بهتر از تو حالیمه اتفاق خاصی نیفتاده که بزرگش میکنی، یه کار فوری پیش اومد واسم مجبور شدم برگردم انجامش بدم، چشم ماه عسلم میریم این که انقدر حرص خوردن نداره.
- گور بابا ماه عسل، من نباید بدونم این چه کار فوریه که نه بابات ازش خبر داره نه من؟ دو روزه رفتی حتی یه زنگم به خودت زحمت ندادی بزنی، کار یه ساعت دو ساعت سه ساعت کل روز که کار نمیکردی نمیشد قبل خواب یه زنگ بزنی یا یه پیام بدی؟
برعکس او، دایان اما خونسرد بود.
- خوشت میاد دعوا کنی؟ چرا دنبال مو تو ماستی، میگم کار داشتم، کارمم واجب بود باید انجامش میدادم علّت این بحثا بی خودت و نمیفهمم عزیزِ دلم!
نرم شد، وا داد، خودش هم فهمیده بود که همیشه رام دایان است، فقط کافی بود حرف عاشقانهای بزند یا دستش به دست او برخورد کند آن لحظه بود که حتی بازندهی جنگِ خودش میشد.
- ببخشید یه لحظه عصبی شدم، بیخیال، امشب میایی؟
لبخند کجی زد و به ایمیل یوسف پاسخ داد:
- دایکه گفت صبح برمیگردید دیگه اومدنم بیفایدهس!
پاهایش را جمع کرد و دستش را روی آنها گذاشت:
- کاش راضیشون میکردی همین امشب بیایم.
لحنش رنگ شیطنت گرفت و وسوسه کننده شد:
- به نظرم امشب و خوب استراحت کن که واسه فرداشب انرژی داشته باشی.
خندهی تو لبی و بیصدایی کرد، به اطراف نگاهی انداخت و با اغوا کننده گفت:
- من به حد کافی انرژی دارم تو نگرانِ خودت باش.
شلیک قهقههی دایان او را هم به خنده انداخت:
- جون بابا این ناپرهیزیا از تو بعیده.
- هیچی از هیچ کس بعید نیست.
و دقیقاً در همین لحظه عکس میلاد برای دایان ارسال شد و با نوشتهای زیر عکس که تایید او را میخواست.
- آره، راست میگی، هیچی از هیچ کس بعید نیست. من فعلاً برم، بعد باز زنگت میزنم، مواظب خودت باش.
- باشه، توام همینطور.
تماس را قطع کرد و برای یوسف تایپ کرد:
- آره خودشه.
ــــــــ
ماشین هنوز کامل نایستاده بود که آسکی درش را باز کرد و با سرعتی که برای خودش هم ناشناخته بود به سمت ورودی عمارت دوید. خدمتکار را در را برایش باز نگه داشته بود و با لبخند خوش آمد گویی کرد.
- دایان خان کجاس؟
- دایان خان این جاس.
به پشت سر خدمتکار نگریست و دایانی که یک دستش را به نرده گرفته بود و با تمام پرستیژهای مخصوص خودش پلهها را پایین میآمد.
به سمتش دوید و محکم در آغوشش کشید، عطرش را، سینهی عضلانیاش را، همهاش را در خود حل کرد.
- دلم برات اندازه گنجیشک شده بود.
و چانهاش را به تخته سینهی مردش تکیه زد.
مویِ عروسش را پشت گوش گذاشت:
- گنجیشک که خیلی کوچیکه!
صورت دایان را بین دستانش گرفت و روی پنجهی پا ایستاد.
- آسکی مامان تو نمیگی ماشین کامل نایستاده خطرناکه ازش بپری بیرون؟
سریع از هم فاصله گرفتند، دخترک را کنار زد و سمت ورودی رفت:
- خوش اومدید مامان جان!
پشت سرِ آزاده بقیه هم وارد شدند. ثریا دست مشت شدهاش را جلوی دهانش گرفت و با چشمانی درشت لب زد:
- تو نمیگی یه وقت از ماشین میپری بیرون یه چیزیت بشه ما باید چه خاکی به سرمون بریزیم؟ دختر مگه تو عقل نداری؟
دیاکو سوئیچ را از دستی به دست دیگرش پرتاب کرد:
- بیا اینم دایان، نگاه اخماش و، واسه این خودتو از ماشین پرت کردی پایین خداوکیلی؟
در پاسخ حرف پدرش فقط به تبسم کمرنگی بسنده کرد آسکی اما اما نگاه پرعشقش را به دایان دوخت:
- نگو عمو چه جوری دلت میاد؟
ثریا هم اخم غلیظی کرد و سر تکان داد
- همین و بگو انگار پسرم چی کم داره!
بیتوجه به بحث نگاهش را بین آنها چرخاند و آریا دست در دست شیرین یافت، روی یک زانویش نشست:
- دلت واسه عمو تنگ نشده؟ بدو بیا اینجا ببینم!
ابتدا به شیرین نگاه انداخت و سپس به سمت آغوش دایان دوید:
- تنگ شده بود!
بوسهای روی سر او نشاند، در آغوشش کشید و راست ایستاد:
- خوش گذشت بهتون؟
شکوهی و دیاکو روی یکی از راحتیها نشستند و مرتضی لب زد:
- بدون شادوماد که صفایی نداشت اما بدک نبود.
- خوبه پس خوش گذشته خداروشکر.
ثریا دست در آرنج دایان انداخت و به سمت راحتیها راه افتاد:
- نقشهها چیدم واسه ماه عسلتون یه تور اروپا گردی ثبت نامتون کردم که همه دوستام میگن فوق العادست تور لیدرتونم آشنا درومد باهامون شوهرِ یکی از دوستام میشه، خیلی محشر میشه همه چی اگه طبق برنامههام پیش بره.
آسکی با ذوق روی پنجهی پا ایستاد و نوک انگشتانش را بهم کوباند:
- وای خیلی هیجانزده شدم حتماً کلی خوش میگذره.
دایان آریا را روی پایش نشاند و گفت:
- آره، خوش میگذره، برو لباسات و عوض کن تو اینا اذیت نشی.
به تایید حرف دایان سری تکان داد و سمت راه پلهها رفت، شیرین هم برخاست و پشت سرش به راه افتاد:
- صبر کن منم بیام عوض کنم.
***
در اتاقش را باز کرد، خواست شالش را روی تخت پرتاب کند که چیزی توجهش را جلب زد؛ یک جعبهی قلب شکل میان انبوهی گل برگ رز قرمز که سراسر تخت را پر کرده بود و حتی روی زمین هم ریخته شده بود.
لبهی تخت نشست، دست دراز کرد و با احتیاط جعبه را گشود؛ از چیزی که میدید لبخند عمیقی روی لبش نقش بست، عکسهایی از او چاپ شده روی چند گارد موبایل. چشمش را بالا کشید و با دیدن دو کتابی که ریسه بندی شده و میان گلبرگ ها پنهان شده بود جعبه را کنار گذاشت و با خندهای که صدادار شده بود آنها را بیرون کشید، " نفس گیر " ، " قمارباز"، دو کتابی که همیشه دوست داشت آنها را بخواند و اما یا همیشه خریدن آنها را فراموش میکرد یا تمام شده بودند و حالا اینجا میان دستانش خودنمایی میکردند. دستگیرهی در پایین کشیده شد و دایان وارد اتاق شد.
مردمکهایش رقصان و براق شده بودند، آنها را روی دایان خیره کرد:
- اصلاً نمیدونم چی بگم، خیلی شوکه شدم!
لبخند کجی زد و دستانش را در جیبش فرو برد:
- لازمم نیس چیزی بگی اینارو بهت بدهکار بودم.
از روی تخت بلندش کرد و دستش را دور کمر دخترکش پیچید:
- میگن خودت و از ماشین پرت کردی پایین، بابا ما راضی نیستیم خودکشی کنی واسمون همین جوریم خاطرت عزیزه.
دستانش را دور گردن او حلقه کرد:
- اونا الکی شلوغش کردن، ماشین تقرییاً وایساده بود الکی خودشیفته نشو.
پیشانیاش را به پیشانی دلبرش چسباند:
- اونجای آدمِ دروغگو. میگم، رو پلهها میخواستی چیکار کنی که یهو مامانت اومد؟
تصنعی فکر کرد و شانههایش را بالا داد:
- نمی دونم یادم نمیاد، مگه میخواستم کاری کنم؟
انگشتش را روی لبهای نرم آسکی کشید:
- صدبار گفتم من از رژ بدم میاد نزن، حرف گوش نمیدی که آخرش مجبورم میکنی یه شکست عشقی بذارم رو دلت.
شیطنت کلام و لبخند مرموز کنج لبش تمام انرژیهای منفی و افکار بد را دفع میکرد پس دست برد و تمام رژهایش را پاک کرد:
- خوب شد؟
سرش را نزدیکتر برد:
- چه قدر زشت شدی!
- تازه شبیه تو شدم!
خندهای کرد.
ـــــــ
گوشه چشمی به آسکی که مونوپاد را از کوله پشتیاش در میآورد انداخت و سریع برای آراز تایپ کرد:
- گفتی بهشون؟
عینکش را روی موهایش گذاشت:
- دایان بیا اینجا وایسا که ایفل معلوم باشه، بدو دیگه!
موبایل را قفل کرد و در جیبش نهاد:
- انقدر که عکس از ایفل گرفتیم خودمون درست حسابی ندیدیمش فردا هم باید از اینجا بریم.
آسکی را در آغوش کشید لبخندی زد و دکمهی پاور را فشرد.
ــــــ
کلاه میکی موس را روی سرش گذاشت، کلاه دیگری را برداشت و همین که آن را سمت دایان برد با چشم غرهی وحشتناک او مواجه شد پس در نتیجه کلاهک را سر جایش نهاد.
- هیچوقت فکر نمیکردم بیام دیزنی لند.
چینی به بینیاش داد:
- هیچ وقت فکر نمیکردم پاریس انقدر مزخرف باشه!
- خیلی بیذوقی دایان!
نگاهی به اطراف انداخت:
- شلوغی، کثیفی، ناامنی، ادرار کردن کنار خیابون در ملاء عام، واسه کدومش ذوق کنم؟
وارد محوطهی عظیم و الجثهی دیزنی لند که شدند آسکی فوراً مونوپاد را از کیفش بیرون کشید و با لبخند جلوی دایان ایستاد.
چشمانش روی هم فشرد و دستش را در جیبش فرو کرد:
- خواهش میکنم تمومش کن.
ـــــــ
- تا صبحم نمیتونیم این موزه رو ببینیم می دونی مساحتش چه قدره؟
مجمسهی بز کوهی که پاهای جلویش را در هوا گرفته بود و دو بال داشت توجهش را جلب کرد، بی توجه یه سخن آسکی لب زد:
- ببین این مجسمه هخامنشیهها اما این جاست، هزارتا از مجسمهها ما این جاست.
بیتفاوت شانهاش را بالا انداخت:
- حداقلش اینه که سالمه اگه ایران بود تا حالا داغون شده بود.
شروع به بازدید از بقیهی مجسمهها کرد:
- آره خب اما خدایی خیلی آدم زورش میگیره.
- آسکی؟
هر دو به سمت صدا بازگشتند؛ دختری با موهای کوتاه شرابی و ابروهایی تتو شدهای به همان رنگ، رژی سرخ و پیرسینگ کوچکی در بینی.
دوربین را دور گردنش انداخت و سمت دختر رفت:
- نگین؟ خودتی؟
دستانش را باز کرد و با چهرهای خندان جیغ کشید:
- وایی بیا اینجا ببینم دیوونه.
دایان دستانش را در هم قفل کرده و با یک پایش آرام روی زمین گرفت؛ سعی کرد از گوش دادن به مکالمهی خسته کنندهشان پرهیز کند، در واقع اصلاً از ظاهر دختر خوشش نیامد، لباسی که پوشیده بود را نمیپوشید اگر سنگین تر بود.
دستش را روی بازوهای آسکی قرار داد و سر تا پای او را با لبخندی عمیق برانداز کرد.
- دلم برات یه ذره شده بود دختر تا دانشگاه تموم شد یهو چه طور غیبت زد تو؟
پایش را پشت پای دیگرش نهاد و با لبخند سرش را کج زد:
- من دیگه کنکور ندادم، حس درس خوندن نب... اون کیه بلا؟
با ناز چشم از نگین گرفت:
- دایان جان میشه بیایی عزیزم؟
سعی کرد کجی لبش را به لبخندی هر چند تصنعی مبدل کند، آرام سمت آنها رفت و کنار آسکی ایستاد.
دستش را دراز کرد و در چشمان دایان خیره شد:
- نگین هستم، از آشنایی باهاتون خوشبختم.
آرام نوک انگشتان او را در دست گرفت و رها کرد:
- خوشبختم.
با لبخندی دنداننما بازوی دایان را با هر دو دستش گرفت و خود را به او چسباند:
- پسرعمومه، یادته که؟
پیچ و تابی به گردنش داد:
- یه بار سعادت دیدنشون و داشتم، اومده بودم با ماشینت بریم بچرخیم.
- وای یادش بخیر چه دورانی بود...
مردمک در کاسهی چشمش چرخاند:
- بریم آسکی جان؟
نگاهی به سیمای بی نقص پسر انداخت؛ مطمئناً خدا با خلق چنین سیمای بینقصی جلوی فرشتگان به خود میبالید.
- وایی کجا میخوای ببری دوستم و؟ من تازه پیداش کردم، صبر کنین به مانی بگم بیاد باهم بریم بگردیم.
با همان لبخند عریضش کمی خود را به طرف نگین کشید:
- عه توام مزدوج شدی؟
با عشوه خندهای کرد و موهایش را عقب فرستاد:
- حالا میگم بهت عزیزم داستان داره، من یه رستوران خوب اینجا میشناسم اگه موافق باشید چهارتایی بریم واسه ناهار، صبر کنید تا من ببینم این مانی کجا مونده، آها اوناهاش، اون جاس.
و شروع کرد به دست تکان دادن برای شخصی که لابهلای جمعیت در حال صحبت کردن با موبایلش بود. چشمانش را ریز کرد و پسر مد نظر نگین را برانداز کرد؛ تیشرتی چسبان نارنجی رنگ با شلوار جینِ کوتاهی که اندازهی آن تا چند وجب بالای مچ پایش بود و گیوههایی زرد رنگ، دستهایی که زیر بار آن همه تتو و خالکوبی چیزی از خودشان مشخص نبود.
نگاهش را از پسر گرفت و به دایان دوخت:
- دایان اون پسره یا دختر؟
سرش را کمی به آسکی نزدیک کرد و با نیش خند گفت:
- همون لباساییه که تو فروشگاه شمال واسم انتخاب میکردیا!
با اخم نگاهش را از پسر گرفت و به او دوخت:
- چرت نگو، کجا اون لباسا شبیه این بود؟
- والا فقط رنگ بندیاش...
در همین حین مانی نزدیک شد و دستش را سمت دایان دراز کرد:
- خوشبختم از آشناییتون آقایِ...
دست پسر را در دست گرفت و تکان آرامی داد:
- افشار، خوشبختم.
لبخندی زد و دستش را سمت آسکی دراز کرد:
- و شما خانمِ؟
نگاه کوتاهی به دست مانی انداخت و با لبخند زد:
- افشار.
لبخندی اجباری زد و دستش را عقب کشید:
- خوشبختم.
نگین آسکی را از دایان جدا کرد و دستش را دور بازوی او حلقه کرد:
- خب دیگه پسرا من و دوست جونم جلوتر از شما می ریم کلی حرف واسه زدن داریم شما هم آروم آروم پشت سرمون بیاین.
نگاه مرددش را بین دایان و نگین رد و بدل کرد و آرام بازویش را بیرون کشید:
- نه... نه دیگه ما مزاحم شما نمیشیم خودمون می ریم.
مجدد بازوی او را گرفت:
- چه مزاحمتی دیوونه انقدر ذوق مرگم که پیدات کردم فک کردی میذارم همین جوری بری؟ عمراً اگه بذارم، آقای افشار شما هم اخمات و باز کن زَحلِه این بدبخت ترکید یه روزه دیگه باز از فردا مال خودته.
یک ابرویش را بالا انداخت و جهت نگاهش را تغییر داد؛ یعنی آسکی نمیدانست که او از نشست و برخاست با چنین آدم هایی حذر میکند؟ نمی داند راه رفتن در کنار این تیپ افراد شخصیت خودشان را زیر سوال میبرد؟ چه طور هنوز حساسیتهای او را نمیدانست؟
- من که چیزی نگفتم، شما برید ما هم پشت سرتون میایم.
***
- این همون پسرعموته که اون موقعها از عشقش دل ما رو خون میکردی؟
لبخندش را عریض کرد و سرش را تکان داد:
- آره خودشه، وایی باورت نمیشه سر سفره عقد اصلاً باورم نمیشد دایان کنارم نشسته، هی پوست دستمو نشگون میگرفتم بفهمم خوابم یا بیدار.
چشم غرهای رفت و با لحنی شوخ طبعانه گفت:
- خرشانس که میگن خودتیا، حالا چه جوری تورش کردی؟
جفت ابروهایش را بالا داد و لبخند خانُمانهای زد:
- اون من و تور کرد منم که دوسش داشتم دیگه قبول کردم.
- جدی؟ کدومتون اول اعتراف کرد؟
به نقطهای دور خیره شد:
- خب معلومه اون، دست من و گرفت برد شمال یه شب کلی اصرار کرد لب آب بشینیم حالا هر چی من میگفتم سرده بذار یه وقت دیگه گوش نمیکرد که تازه هی میگفت کاش سیب زمینیم داشتیم مینداختیم تو آتیش، دیگه راضیم کرد نشستیم لب آب و شروع کرد ابراز علاقه که من عاشقتم و دوست دارم و این حرفا منم دیدم گناه داره اگه بخوام ضایش کنم دیگه قبول کردم.
متذبذب وار نگاهش را برگرداند و دایان نگریست؛ یک دستش را در جیب برده بود و چنان گام برمیداشت و از گوشه چشم به مجسمهها نگاه میانداخت که گویی خدای زمین است، اصلاً تصورش در آن حالتهایی که آسکی گفته بود در مغز نمیگنجید.
- اصلاً بهش نمیاد من فک کردم از ایناس که آدم ضایع کن باشه!
- واسه بقیه اینجوریه، با من خیلی رفتارش متفاوت و عاشقانس.
لبش را از گوشه پایین کشید:
- جدی؟ چه رویایی.
تبسمی کرد و لب زد:
- شما و آقا مانی چه طور آشنا شدید باهم؟
دستانش را در هم قفل کرد:
- توی مهمونی آشنا شدیم ما، یکی از دوستای مشترکمون آشنامون کرد.
- آها یعنی دوستید باهم؟
- آره عزیزم اما باهم زندگی میکنیم، ازدواج دیگه از بورس خارج شده کم تر کسی زیر باره مسئولیتش میره.
اخمی از سرِ تردید کرد:
- چه مسئولیتی؟ چیزه خیلی سختی نیست که.
- خب نظرات متفاوته عشقم، تعهد داشتن و طاقت این که تا آخر عمرت با یکی باشی خیلی سخته، من که از پسش برنمیام!
- یعنی نمیتونی به یکی متعهد باشی!؟
دستش را دور دست آسکی پیچید:
- نه ببین منظورم این نیست که خیانت کنم میگم ذاتم خیلی تنوع طلبه مثلاً الان شش ماهه با مانی رل شدم انگار دیگه داره دلم و میزنه، اونم همین طورهها میفهمم که دیگه جذابیته سابق و واسش ندارم.
مشکوک به آن چه گوش هایش میشنید و از دهان نگین خارج میشد لبانش را کش داد و آهان آرامی زمزمه کرد.
- ولی خب تو بد تیکهای گیرت نیومده بهشم که علاقه داری کله گنده هم که هست کلی خوشبحالته.
به نیم رخ نگین نگریست:
- آقا مانی شغلش چیه؟
- ایناها رستورانه این جاست، مدیر داخلی شرکته باباشه.
- آها موفق باشه.
ـــــ
- وایی بچهها " کیش لورین " محشره حتماً امتحانش کنید.
مانی در جواب حرف نگین گفت:
- عزیزم احتمالاً سفر اولشون باشه.
به دایان خیره شد و لب زد:
- شما غذای داخل منو رو به نشون بدید من براتون سفارشش میدم.
دایان منو را کمی پایینتر آورد و به آن دو نگریست؛ چرا تا این حس انزجار نسبت به آنها داشت!؟
منو را روی میز گذاشت و به فرانسوی رو به پیشخدمت گفت:
- two poulet basqualse see voo play!
" دوتا مرغ باسکایی لطفاً"
روبه آنها کرد و ادامه داد:
- شما هم باسکا میل میکنید؟
نگین دستش را زیر چانه گذاشت و با لحنی اغواگرانه نجوا کرد:
- چه لهجهای داری تو؟ از چند سالگی فرانسه یاد گرفتی؟
دایان هم به تقلید دستش را زیر چانه زد:
- از همون سنی که تو باید میگرفتی به بزرگت بگی شما و متاسفانه یادت ندادن.
آسکی و مانی هم زمان تکانی به خود دادند و با لبخند به هم نگریستند.
- وای دایان خیلی شوخ طبعه نگین جون یه وقت به دل نگیری.
مانی خندهی صداداری کرد و گفت:
- می دونیم بابا، نگینم یه خورده تو صحبت بی ملاحظس امیدوارم به دایان برنخورده باشه!
با همان نگاه تیزش به دایان نگریست و دایان اما برخاست و به سمت سرویس بهداشتی رفت. آسکی صندلیاش را عقب داد برخاست و با عذر خواهی کوتاهی دنبال دایان به راه افتاد.
ـــــــ
آبی به صورتش پاشید و دستانش را روی دو طرف سرویس گذاشت، از آینه به خود خیره بود که آسکی در چهارچوب در ظاهر شد، جهت نگاهش را از خود سمت او کشید: