آسکی

شروع: 97/11/26

نویسنده: مهدیه صابریان

دایان بی توجه به غرغرهای زن که مخاطبش قرار داده بود، قهوه اش را مزه مزه می کرد.

- والا عمه جان دختره انقدر هار شده که انگار نه انگار من عمه شم، انگار نه انگار بزرگ ترشم، اگه می دیدی چه دادی کشید سرم جلو بقیه.

با گریه ای که ساختگی بودنش حتی با آن چهره ی محزون هم بیداد می کرد، ادامه داد:

ـ دو سه روزه هرچی هیچی نمی گم، مراعاتش و می کنم، میگم داغ داره، این هی بدتر می کنه، آدم چه قدر ساکت بمونه!؟

دایان محکم چشم روی هم فشرد؛ چرا این جماعت دست از سرش برنمی داشتند؟

ـ عمه جان اگه نشستید دارید گریه می کنید که من آسکی و دعوا کنم یا اونو وادار به عذرخواهی کنم، باید بگم سخت در اشتباهید، این مسائل نه به من مربوط می شه ونه به خاطر بحثی که شاهدش نبودم دست روی کسی بلند می کنم!

طلعت اما لحظه ای ماتش برد از صراحت کلام برادرزاده ای که غرورش زبان زده عام و خاص بود.

ـ نه دایان جان من که نمی ذارم بری اون و دعوا کنی یا تو دهنش بزنی من فقط ...

ـ منم که نمی رفتم بزنم تو دهن آسکی.

روی نام "آسکی" تاکید کرد، کسی حق نداشت بزرگ زاده ی افشار را "اون" خطاب کند، خصوصاً در جمعی که تک به تک افرادش کمربه زخم عموزاده ی یتیمش بسته بودند طرفداری کرد و نمی دانست آتش می زند برقلب دخترکی که بالای پله ها پنهان شده و شنونده ی همه چیز است؛ قند آب می کرد در دل آسکی این مردانگی های عموزاده. جهان ،شوهر طلعت سعی در پا درمیانی کرد. مردی که شناخته شده ی فامیل بود به چرب زبانی و چاپلوسی و چقدر دایان از این مرد نیز بیزار بود!

ـ آقا دایان ،الآن که وقت دعوا و بحث نیست، اتفاقیه که افتاده بجای دعوا کردن باید فکره چاره باشیم که چه جوری این قضیه رو به خان بگیم، می دونید که رضا خان و لیلی خانم نور چشمی این عمارت و چه بسا قیصرخان بودند.

خوش شانس بودن که خان برای بررسی زمین های ترکیه رفته بود و بی خبر مانده از پرپر شدن عزیز کرده هایش. دایان گوشه چشمی انداخت به راه پله و بی توجه به سایه ی دختری که به خیال خودش پنهان شده بود، اول با انگشت به خودش و سپس به آن ها اشاره کرد:

ـ من نمیگم، شما قراره بگید، اون موقعی که خواستم زنگ بزنم بهش گفتید نه نزن خودمون میگیم، خب الآن برید بگید دیگه!

از روی مبل شاهانه اش برخاست و درحالی که یک دستش را در جیب کتان مشکی رنگش فرو برده بود ادامه داد:

ـ من فقط بفهمم کسی به آسکی توهین کرده یا به هردلیلی اشک این بچه رو بازخم زبوناش درآورده، اون وقت یه کاری می کنم که دیگه نیازی به زور زدن واسه گریه نداشته باشید!

بی توجه به نگاه ترسیده ی دخترها و قیافه ی درهم عمه و شوهرش به سمت در خروجی حرکت کرد.

جهان گره ی کرواتش را شل کرد:

ـ این دیگه چه جونوریه!

ــــــ

دیروز بود که رضاخان و لیلی بانو قصد سفر به اصفهان را کرده بودند؛ اما با تماس بی موقع طلعت که با دعوا و تشر علّت جواب منفی آسکی را خواستار بود،گره ی تمرکز و افکارشان در هم تنید و برای برخورد نکردن به ماشینی که بی مهابا به سمتشان می آمد درآغوش دره فرو رفتند.

___

آراد و پدرش جهان با استرس روی صندلی های فرودگاه نشسته بودند و تکان پاهایشان خبراز اضطراب درونی شان هنگام رویایی با خان را می داد.

ـ مگه نگفتید پرواز ساعت هشت فرود میاد؟

فضای فرودگاه برای آراد خفه کننده بود.

ـ نمی دونم پسرم می بینی که منم مثل تو منتظرم.

پرواز قیصر خان از ترکیه به ایران که قرار بود ساعت هشت فرود بیاید تاخیر داشت و این تاخیر دوساعته علتی شده برای تشویش استرس جهان و آراد. در نهایت راس ساعت ده و سی دقیقه پرواز در فرودگاه نشست، با دیدن خان به سختی از روی صندلی برخاستند؛ گویی که فرشته ی مرگ را می دیدند این پدر و پسر. قیصر خان آمد با اصالت و قدم هایی که انگار قصد کرده بود قدرتش را به رخ زمین بکشد به سمت آن ها می رفت، قدم هایش کند شد؛ چرا هردوی آن ها مشکی پوش بودند؟

به محض رسیدن جهان لب باز کرد :

ـ خوش اومدید ارباب اجازه بدید دستتون و ببوسم.

آراد اخم در هم کشید؛ این چاپلوسی های پدرش تمامی نداشت!؟

باهمان اخم رو گرفت از پدر:

ـ خوش اومدید بابابزرگ.

خان ولی فکرش درگیر بود که چرا رضایش نیامده ؟ تاب نیاورد غیبت عزیزکرده اش را!

ـ پس چرا رضا نیومده؟

دستپاچه شدند، مگر آماده ی این سوال نبودند؟ جهان به حرف آمد و سریع کلماتی را برای آرام کردن جو انتخاب کرد، انتخابی که نگفتن شان بهتر بود:

ـ خونه ست آقا، خسته بود چون تازه دو ساعته از سفر برگشته دیگه نیومد.‌

گفت و خنج انداخت بر دل پیرمردی که تماس هایش به رضا از ثانیه اول به دوم نمیرسید و پاسخ داده میشد؛ الآن دوروز بود که تماس هایش پاسخ گو نداشتند!

ـ خیلی خب، دیاکو که دیگه خسته نبود اون واسه چی نیومد؟

به یک دیگر نگریستند؛ چه می گفتند؟ که دیاکو درگیر مراسم رضا و لیلی بود؟ قیصر خان که سکوت آن ها را دید سری تکان داد و به سمت خروجی رفت، در کجای تربیت فرزندانش اشتباه کرده بود؟

ـــــ

سوار بر ماشین، خان نشسته بود با دلهره ای که امانش را بریده، اما نشان دادن درماندگی گناه بود در سیاحت این بزرگ مرد. باید مقدمه چینی می کردند. نمی شد به یک باره با پارچه های سیاه و حجم عظیم مهمانان فردا روبه روی اش کنند. دوام نمی آورد بی شک تمام می کرد! جهان به ندیدن میزد خودرا در مقابل ایما و اشاره های پسرش، باخود که رودربایستی نداشت، می ترسید از بحثی که نتیجه اش دلهره آور بود. کاش دایان یک امشب را چموش بازی در نمی آورد، هیچ کس بهتر از او و رضا بلد نبودند زبان این خان را.

آراد لب هایش را تر کرد و دهان گشود:

ـ بابابزرگ یه چیزی شده که لازمه شما بدونید!

نفس رفت از کف پیرمرد و عرق های پیشانی اش گواهی دهنده بودند.

ـ بگو پسرجان، چی و باید بدونم؟

ـ یه مشکلی واسه دایی رضا پیش اومده واسه همین امشب نیومد!

کمر به قتل او بسته بودند انگار.

- اصل حرف و بزن انقدر طفره نرو.

با شک و تردید از عکس العمل پدربزرگش ادامه داد:

ـ واقعیتش انگار وقتی داشتن می رفتن اصفهان با یه ماشین برخورد میکنن، گویا تصادف خیلی وحشتناک بوده.

ناشی بود این جوانک بیست و پنج ساله برای دادن خبری این چنینی. نفس های سنگین خان و سکوتش در مقابل حرفهای آراد باعث کشیده شدن نگاه هردوی آن ها به خان شد.

ـ ارباب حالتون خوبه؟

خان به رنگ و پریده و لب تکیده زمزمه کرد:

ـ شیشه ها...شیشه ها رو بده پائین.

به عمارت رسیده بودند جهان ترسیده ماشین را نگه داشت و رفت تا اهل عمارت را خبر کند؛ بوی سکته به مشامش می رسید. چندی بعد طلعت، ثریا و طلا به همراه دیاکو دوان دوان بیرون آمدند. دایان اما از پشت پنجره ی اتاقش با دستی در جیب و اخمی کمرنگ نظاره گر آن ها بود، گفته بود در این قضیه دخالتی نمی کند. آسکی با چشمانی خیس، لباس هایی مشکی و رنگی زرد روی تخت اتاقش به خواب فرو رفته بود، چه اهمیتی داشت برای بقیه حضورش و اوضاع روحی وخیمش؟ حال وخیم خان باعث شده بود که آراد و دیاکو به همراه جهان اورا به بیمارستان ببرند، نمی دانستند تاب نمی آورد پرپر شدن ته تغاریش را؟ طلعت و ثریا به همراه طلا با حالی زار به عمارت بازگشتند.

ـ خدا من و بکش که این روزا رو نبینم، آخ خدا بابام و به خودت سپردم بلایی سرش بیاد خودم و می کشم!

ثریا دل گرم کنانه لب زد:

ـ طلعت عزیزم آروم باش، این چه حرفیه که میزنی خان قوی تر از این حرفاست این‌ همه مشکل و تاب آورده بازم دووم میاره من مطمئنم!

طلا روی مبل نشسته بود و ناله می کرد. خدمت کار با آب قند بالای سر او ایستاده بود و خدمه ای دیگر شانه هایش را ماساژ می داد. آسکی با صدای داد و فریاد آن ها بیدار شده بود و گهواره وار خود را تکان می داد؛ آرامش، از خالقش آرامش طلب کرد. منشاء آرامش جهان دراتاق کنارش بود، چه کسی جزدایان می توانست مسکن حالش باشد؟ آرام و با متانت در زد این تربیت شده ی رضا خان.

ـ بیا تو.

در را تا نیمه باز کرد و سرک کشید. با چشم شروع کرد به جست و جوی دایان. روی کاناپه دراز کشیده وساق دستش را روی چشمانش گذاشته بود. نگاه کرد به این مرد تمام شده در مقیاس های دنیا، چه قدر جذاب و خوشتیپ بود این انسان!

ـ میشه بیام تو؟

تغییری در حالتش ایجاد نکرد:

ـ تو که اومدی، دیگه اجازه ت واسه چیه؟

خانم وار همان گونه که انتظاراز اومی رفت به سمت کاناپه های چرم مشکی رنگ رفت و روبه روی آن دو ذغالی چشمان مردش نشست.

راست نشست و به دخترک خیره شد:

ـ چیزی می خواستی آسکی؟

به راستی که بعضی افراد تاثیر موثری روی زیبایی نامت دارند. غم در دلش سنگینی کرد؛ تاب داغ دیگری نداشت.

- بابابزرگ خوب می شه؟

قطره اشکش پس از ادای جمله ریخت.

دایان اما به مبل تکیه زد و خونسرد لب زد:

ـ من دکتر نیستم دخترعمو.

ـ نگرانم نک...

باصدای موبایل دایان حرفش ناتمام ماند و گوش سپرد به مکالمه اش.

- چی شده آراد...نمی فهمم چی میگی آروم تر حرف بزن ...چی؟

رنگ از رخساره اش پرید و شتاب زده به طبقه ی پائین دوید، بی توجه به آسکی که پرسیده بود " چی شده؟ ". بغض لانه کرده در گلوی اش راه نفسش را بند آورد، برخاست و از اتاق خارج شد؛ این ندیدن هایش هم دنیایی ارزش داشت. به سمت اتاقش می رفت که با حرف دایان دستش روی دستگیره قفل شد.

ـ آقابزرگ به رحمت خدا رفت.

ــــ

مراسم ختم رضا، قیصر خان و عروسش لیلی بانو، باشکوه برگزار شد. آسکی با قلبی مچاله شده و نگاهی بی فروغ همچو دوماه خاموش خیره به قبرها بود. چه آرام پرواز کرده بودند این سه پرنده ی بی همتا. سه قبر کنار یک دیگر. مزار غم انگیز پدربزرگش وسط قرار داشت و درسمت راست آن مادرش و در سمت چپ، پدرش آرمیده بود. پدربزرگی ‌که طاقت تمام کرده بود از پرپر شدن جگر گوشه اش، قسم خورده بود حتی در مرگ هم کنارش باشد و سرباز کردن از قول، گناه کبیره بود. ناباور بود و هنوز رفتنشان را باور نداشت. قبرستانی سرد و آدم های سیاه پوشی که به طرف ماشین هایشان می رفتند؛ آن همه جیغ و زجه و گریه فقط چند ساعت، تاریخ مصرف داشت. دایان و آراد درفاصله ای نچندان دور به درختی تکیه زده بودند. این روزها اطرافش را که نه دلش هم پر از سیاهی بود که بالاتر از آن رنگی نبود. بی حرف و افسرده وار چشم دوخت به مزارقهرمان بچگی اش ، پدرمیگفتش. بعد از چند روز طلسم سکوت را کشاند:

ـ بابا، بابای خوبم، تو که گفته بودی هیچ وقت از پیشم نمیری، نگفته بودی؟ گفته بودی تا زندم مثل کوه پشتمی، نگفته بودی؟ یادته گفته بودی زیر قول زدن برای یه مرد از مرگ بدتره؟

قطره مرواریدی چکید روی نام پدرش، قبری با سنگی سیاه و نوشته هایی سفید، نوشته های کریحی که از طلوع و غروب زندگی پدرش نوشته بودند. نگاه اش پرکشید به قبر سمت راست و طاقت تمام کرد از دیدن نام کسی فرشته ی بی بال میگفتنش. به سمت مادرش رفت و سر روی سنگی گذاشت که عایق او و آغوش مادرش بود.

ـ مامانی، چند روزه موهام و برس نکردم، آخه تو همیشه میبافتیشون، دیگه دوستشون ندارم چون تو نیستی، نیستی که ببافیشون که برام شعر بخونی و موهام و ناز کنی، دلم برات تنگ شده مامان ، چه جوری انقد راحت دل از من کندین؟

هق زد و به شیر سفید رنگی که به رسم عادت بالای مزار خان می گذاشتند خیره شد، پرده ی اشکش شکست ، کمرش هم، پدربزرگش هم رفته بود. هق هقش فضارا شکافت، او به معنای واقعی هیچ کس را نداشت.

ـ آسکی، آروم باش!

صور اسرافیل بود انگار. چشم بست و دل داد به صاحب صدا، هنوز کامل بی کس نشده بود. سر بلند کرد و چشم دوخت به دایان؛ چه رنگی بود در نگارگری چشمان ذغالی رنگش؟

لب گشود، طعم شور اشک حالش را دگرگون ساخت، نجوا کرد:

ـ تو خودت اگه جای من بودی حالت چه جوری بود؟ اگه تو یه روز مراسم خاک سپاریه همه عزیزات بود چی کار میکردی؟ آروم‌ می شدی!؟

ـ منم عزیزام و از دست دادم؛ بابابزرگم ،عموم و زن عموم پس فرقی بینمون نیست.

آراد چشم از دایان گرفت و جوری که آسکی نشنود لب زد:

ـ الآن مثلاً دلداریش دادی!؟

دایان با تخسی سری تکان داد:

ـ تو دخالت نکن!

آراد نزدیک آسکی رفت و سعی کرد از روی سنگ قبر بلندش کند:

ـ بلند شو عزیزم سنگ سرده، می دونم حالت بده اما با گریه کردن که دایی اینا برنمیگردن قربونت برم من.

گره ی میان ابروان دایان جمع ترشد؛ کجای دنیا قربان صدقه دلداری محسوب می شد؟

آسکی قطره اشک سمج چشمش را پاک کرد و گفت:

- آره برنمی گردن اما من سبک می شم. آدم وقتی بی کس میشه گریه به دردش نمی خوره اما مثل یه تسکین می مونه واسه ش.

مگر اشک چقدر وزن دارد که آدمی با ریختنش انقدر سبک می شود؟ آراد اما از خویش متنفر شد؛ مگر چه رفتاری کرده بود که آسکی او را حساب نمی کرد و دم از بی کسی می زد؟

ـ چرا تنها آسکی؟ حساب من و از مامان و خاله جدا کن، تا الان زخم زبون زدن هیچی نگفتم ولی دیگه نمی ذارم بهت چیزی بگن خودم پشتتم.

و پشت بند حرفش لبخند دل گرم کننده ای به روی آسکی پاشید. صدای پوزخند آشکارای دایان باعث شد آراد با اخم به او زل بزند. او ولی نگاه از آن دو گرفت، به رسم عادت یک دست در جیب فرو برد و همان طور که عقب گرد می کرد گفت:

ـ آسکی تو ماشین منتظرتم، علاقه ای ندارم تمام روزم و توی قبرستون بگذرونم، کسی که مُرده رو دورش یه خط بکش بذار کنار. مرده پرستی و تموم کن!

و به سمت آئودی مشکی رنگش رفت. چه اصراری داشت زخم بزند بر دل این تازه یتیم شده؟ آسکی ولی به مسیر رفتن دایان خیره شد؛ راستی راستی که او دل نداشت.

ـ اونم ناراحته، از حرفاش دلخور نشو میدونی که دل و زبونش یکی نیست.

نیم نگاهی به آراد انداخت و در حالی که خاک مانتویش را می تکاند لب زد:

ـ حرفا و رفتارای کسی برام مهم نیست.

و بی توجه به او به سمت لیموزین مشکی رنگ خانوادگی شان رفت. به محض نشستنش در ماشین طلعت با لحن تلخی شروع به نیش زدن کرد:

ـ کی بهت گفت بیایی تو ماشین؟ هنوز بعد اون دادی که جلوی مهمونا سر من کشیدی روت میشه باهام رخ تو رخ بشی؟

ثریا پا در میانی کرد:

ـ طلعت جان عزیزم آروم باش.

رو کرد به آسکی و خروشید:

ـ مگه پسرم بهت نگفت بری توماشین کارت داره؟

اشک چشمش را پاک کرد؛ دل خور بود از آن پسر!

ـ نگفت باهام چی کار داره؟

ـ نخیر.

آراد اما با لحنی متناقض گفت:

ـ استرس نداره که آسکی جان، نمیخاد بخورتت که فقط میخاد باهات حرف بزنه، همین.

آسکی با چشمانی نگران و دستی لرزان در راباز کرد و به سمت آئودی دایان راه افتاد و سوار شد.

ـ سلام.

ـ چند بار سلام می کنی؟

به دایان نگریست، خیره به روبه روی اش نرم ماشین را به حرکت در آورد. چرا این بشر همیشه ی خدا اخم داشت؟

ـ ببخشید.

ـ چی و ببخشم؟

ـ این که دوبارسلام کردم، هول شدم.

ـ از چی هول شدی؟

عاصی چشم روی هم فشرد؛ چرا حرف زدن با این پسرسخت بود؟

ـ جوابمو نمیدی؟

ـ خب حالا میگید چیکار کنم؟

ـ مگه من خاستم کاری کنی؟ گفتم چرا هول شدی؟

کلافه لب به دندان گرفت و به جلو خیره شد.

دایان از آن لبخندهای کمیابش زد، همانی که چال گونه هایش را هویدا می ساخت:

- با هیچ کس جز تو حس هیولا بودن بهم دست نمیده.

دخترک خجالت زده مشغول بازی با بند کیفش شد.

چشم از خیابان گرفت ونگاه کوتاهی به آسکی انداخت، جدی شد و دیگر آثاری از لبخند روی صورتش نبود:

- بهت گفتم بیایی تو ماشین چون چندتا چیز هست که باید بدونی!

آسکی دست هایش را در هم گره زد و به سمت او متمایل شد.

گوشه چشمی به آسکی انداخت و سری تکان داد:

ـ خوبه، حالا هرچی میگم آویزه ی گوشت می کنی چون یک بار بیشتر نمی گم، من فردا دارم میرم ترکیه، آرادم میره اصفهان برای کارای شرکتی که اونجا داریم، بابامم به خاطر کارای کارخونه ممکنه شبا دیر بیاد یا اصلاً نیاد، سعی کن زیاد با مامانم و عمه ها دمخور نشی نمی خوام هی زنگ بزنن مزاحم کارم بشن شیرفهم شدی؟

شیرفهم شده بود ، بدبختی که شاخ و دم نداشت...

با چشمانی گرد شده به دایان خیره شد:

ـ اما عمه ها من و می خورن!

در حالی که یک تای ابرویش را بالا برده بود غرید:

ـ دختر تو چرا همه رو هیولا می بینی؟ اونا هرچه قدرم که بد باشن عمه های تو هستن، هم خونتن دلیلی نداره بخوان اذیتت کنن، درسته یه خورده زبونشون تیزه اما دوست دارن، زیاد سر به سرشون نذار تا این یه هفته به خیر بگذره، در ضمن هرجاهم خاستی بری با راننده میری فهمیدی؟

ـ چشم، باشه.

سرپیچی نکرد، رسم عاشقی سرپیچی نبود.

ــــ

صبح فردا ، دایان راهی ترکیه شد، آراد به سمت اصفهان به حرکت در آمد و دیاکو خانه را برای کارهای کارخانه ترک کرد. آسکی ولی بی حال و رمق با رنگ ورویی پریده که بی شک با گچ برابری می کرد، روی تخت دراز کشیده بود، عکس پدر و مادرش را در آغوش گرفته و خیره به سه کنج دیوار آبی رنگ اتاقش شده بود. شبیه مجنون ها شده بود.

"چه کسی میداند که تو در پیله ی تنهایی خود ...تنهایی؟؟

چه کسی میداند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟

پیله ات را بگشا...تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی..."

آهسته از جای برخاست. قاب عکس پدرومادرش را روی میز چوبی رنگ تیره ی کنار تختش گذاشت ودرست مثل یک مرده ی متحرک به سمت پائین رفت. جهان روی مبل سلطنتی طلایی رنگ عمارت پا روی پا انداخته بود و با لپتابش کار می کرد. طلعت مسکوت گوشه ی مبل نشسته بود و در حالی که با لبه ی لباسش بازی می کرد آرام اشک می ریخت. ثریا کنار طلعت جای گرفته بود و کتابی را مطالعه می کرد. طلا هم با چشمانی تر به نقطه ی نامعلومی خیره بود. هیچ کس حتی متوجه ی حضورش هم نشد. به آرامی لب زد:

ـ سلام.

جهان نگاهی آغشته با کینه به او انداخت؛ اگر این دختر جواب مثبت به خواستگاری آراد میداد می توانست با سهم الارثش سرمایه گذاری جدیدش را تقویت کند، پس جوابی نداد.

طلا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:

ـ کی بهت گفت می تونی از اتاقت بیرون بیایی؟

تنها به عمه اش نگریست؛ دست کمی از زندانی شدن میان گله ی گرگ ها نداشت، داشت؟

ـ نمی دونستم باید اجازه بگیرم!

طلعت دست از لباسش کشید وغرید:

ـ دایان بهت نگفته جواب حرفامون باید "چشم " یا ""ببخشید" باشه؟

از دست این یکی حسابی شکار بود پس عقب کشیدن در مقابل تیکه اش اصلاً جالب نبود:

ـ دایان نگفت بگم "ببخشید" یا "چشم" فقط بهم گفت اگه حرف ناخوشایندی شنیدم یادم باشه که جواب ابلهان خاموشی ست.

چرخید تا به اتاقش برود که صدای زن عمویش مانعش شد.

ـ الکی حرف تو دهن پسر من نذار، این طرز حرف زدن فقط مخصوص آدمی مثل خودته نه پسر اصیل من، در ضمن دیاکو الآن ارباب این عمارته و دایان پسر ارباب، خوش ندارم چیزی به جز آقا صداش کنی.

اینان که بودند؟ باسرعت پله ها را طی کرد و خود را روی تخت پرتاب کرد؛ همه چیز این عمارت ناآرامش می کرد.

ــــ

ـ آقای افشار می دونید که نمی تونم، باید مراحل قانونیش طی بشه.

دیاکو پا روی پا گذاشت وبا چرب زبانی گفت:

ـ آقای مظفری شما وکیل خانوادگی ماهستید، تا حالا دیدید من کاری خلاف قانون ازتون بخوام؟ الآنم که نگفتم تغییری توی وصیت نامه می خوام، دارم میگم سهم الارث آسکی چه قدره، همین؟

مظفری لبخندی زد و کمی خود راجمع کرد:

ـ معذرت میخوام که نه میگم، اما تا قبل از چهلم نمی تونم وصیت نامه را باز کنم.

دیاکو این بارنگاهی جدی به او انداخت و گفت:

ـ من عموی بزرگ آسکی هستم و در حال حاضر قیم قانونی ش، درخواست غیر معقولی هم نکردم.

کمی از قهوه اش را مزه مزه کرد:

ـ می دونم که وصیت نامه راشما نوشتید پس بهم بگید آسکی چقدر از عمارت سهم داره؟

کلافه سری تکان داد:

ـ باور کنید نمی...

لحنش وسوسه کننده شد:

ـ پول خوبی بهت میدم، اون قدری که تا آخرعمرت بی نیاز باشی.

ـ نمی تونم.

ـ می تونید. من فقط می خوام سهمش و ازعمارت بدونم نه کل ارثش و، بگو مظفری ضرر نمی کنی بهت قول میدم.

و بلافاصله پس از گفتن جمله اش قلپی از قهوه اش را نوشید.

ـ نصف عمارت.

قهوه در گلوی اش پرید، کرواتش را کمی شل کرد و هوا را بلعید:

ـ منظورت چیه نصف عمارت؟ سهم من وطلعت وطلا کمتر از اون میشه؟

مظفری تنها به لبخند کوتاهی اکتفا کرد.

ازما بین دندان های کلید شده اش غرید:

ـ می فهمی چی میگی؟ ارباب اون عمارت بعد از پدرم منم، چه طور نصف عمارت مال آسکیه؟

ـ از کجا می دونید ارباب شمائید؟

رنگش به سرخی رفت و رگ های اش متورم شد:

ـ منظورت چیه؟ پدر من غیراز من و رضا پسری نداره که، صبر کن ببینم نصف دیگه ی عمارت مال کیه؟

ـ متاسفم این و دیگه نمی تونم بگم.

بی مهابا دست چکش را روی میز کوبید و ورق سفیدرنگی از آن رامقابل مظفری قرار داد:

ـ اینم یه چک سفید امضاء من سهم آسکی و می خوام.

مظفری نگاه حریصی به چک کرد و گفت:

ـ مغزتون و به کار بندازید آقای افشار، کافیه تا یک سال خبری از آسکی نباشه اون وقت به طور خودکار اون عمارت به قیمش میرسه.

دیاکو لبخندی زد و در تائید حرف مظفری سر تکان داد. بی راه هم نمی گفت تصاحب آن عمارت آرزوی بچه گی دیاکو بود که با وجود رضا کم رنگ شده بود و حالا، فاصله ای تا مالکیتش نداشت.

ـــــــ

آسکی پشت پنجره ی اتاقش ایستاده بود و به آسمان می نگریست؛ آن هم دلش گرفته و پشت ابرهایش پنهان شده بود.

لب زد:

ـ دل توام گرفته؟

قطره اشکش چکید و نجوا کرد:

ـ دل منم گرفته. دل منم تنگه!

یاد شعر محبوبش افتاد و زمزمه کرد:

ـ از زندگانی ام گله دارد جوانی ام، شرمنده ی جوانی ام از این زندگانی ام، دور از کنار مادر و یاران مهربان، زال و زمانه کشت به نامهربانی ام، دارم هوای صحبت یاران رفته را، یاری کن ای عجل، که به یاران رسانی ام...

قطره ای بارید و شیشه ی اتاقش خیس شد؛ دلتنگ تر شد، لعنت به هوای ابری و باران. چشمانش هم پر از ابر بارانی شد، این روزها چه قدر می بارید. به قیافه ی خودش در شیشه نگریست ؛چشمانی باترکیب سبزو خاکستری، بینی قلمی با لب ها و گونه هایی برجسته که صورت استخوانی اش جذاب کرده بود. به اشک هایش نگاه کرد؛ دستش را بالا آورد و محوشان کرد، چشمش خورد به درب مشکی _ طلایی رنگ و آهنی بزرگ حیاط. شهرزاد دختر عمه طلای اش به همراه برادرش شهیاد، با آن چمدان های بزرگ روی سنگ فرش حیاط به سمت عمارت حرکت می کردند و پشت بندش باران و بارانا دخترهای عمه طلعتش وارد شدند‌.

ـ چه عجب دل از لندن گردی کندین.

آن ها اما با چهره هایی گرفته و ناراضی فخر می فروختند و روی سنگ فرش راه می رفتند؛ مرگ و میرهای اخیر تمام برنامه هایشان را دست خوش تغییراتی کرده بود که عموماً باب میلشان نبود. فوراً از پنجره فاصله گرفت و به سمت طبقه ی پائین دوید.

ـــــ

دایان مشت پر از خاکش را خالی کرد، روی این خاک ها محصول می خواستند؟

سر برگرداند و با خشم‌ سرکارگر را فرا خواند:

ـ کاغان.

کاغان با عجله خود را به دایان رساند و با زبان ترکی اش گفت:

ـ بله آقا؟

دایان چشم ریز کرد و با لحنی که جذبه ی آن آبستن خبرهای ناخوشی بود، خروشید:

ـ تواین چند وقت چند بار به این خاک ها تقویت کننده زدید؟

کاغان کمی دستپاچه شد اما سعی کرد حفظ ظاهر کند:

ـ آقا طبق همون برنامه ای که از مهندس گرفته بودیم کارها رو پیش بردیم.

تای ابرویی بالا داد و با لحنی گزنده غرید:

- تو، فکر کردی با کی طرفی؟ با یه آدم منگل؟ می خوای بهت بگم این زمینا چند وقته رسیدگی نداشته!؟

ترس ریشه کرده در کاغان را از استرس چشمانش خواند.

ـ آقا ما به خدا هم...

فریاد دایان صدای لرزانش را در نطفه خفه کرد:

ـ خفه شوکاغان، روزگاری از همه تون سیاه کنم که فکر نارو زدن و کوتاه کاری و تا عمر دارید از سرتون بیرون کنید، فکر کردید خبر ندارم دارید چه غلطی می کنید؟ درست می کنم صبر کن حالا.

و پشت بند حرفش کاغان را از جلو رویش به سمت راست هل داد و به سوی ماشینش رفت.

____

سر میز شام، درراس آن دیاکو نشسته بود و در سمت چپ و راستش به ترتیب طلعت و ثریا جای گرفته بودند؛ کنار طلعت همسرش جهان، باران و بارانا بودند و کنار ثریا، طلا نشسته بود. آسکی و شهیاد و شهرزاد به ترتیب کنار طلا قرار گرفته بودند. ناز می ریختند و سلطنتی وار شام می خوردند. غذای آسکی اما دست نخورده مانده بود. معده اش هم سر ناسازگاری گذاشته بود وغذایی را نمی پذیرفت.

- دختر داییِ من چرا هیچی نخورده؟

به چشمان جنگل رنگ شهیاد نگریست:

- اشتها ندارم پسرعمه، غروب یه چیزی خوردم سیر و گشنگی م بهم خورده.

ـ خب پس اگه شام نمی خوری بیا بریم اتاقم یه چیزی بهت نشون بدم.

و پشت بند حرفش دست از غذا کشید. آسکی به او خیره شد؛ تنها یک سال از دایان کوچک تر بود، اما دایانش با چشمان شب مانندش کجا و شهیاد کجا!

ـ چی می خوای نشونم بدی؟

شهیاد صندلی طلاکوبی شده ی میز را عقب فرستاد:

- بیا.

ـ شهیاد!

به سمت مادرش طلا چرخید:

ـ جانم دایکه؟

طلا بدون نگاه کردن به شهیاد تکه ای گوشت در دهانش جای داد:

ـ بشین!

شهیاد تک خنده ای کرد ولب زد:

ـ مگه بچه م مامان جان؟ می خوام سوغاتی آسکی و بهش بدم.

آسکی نگاه اش بین آن ها رد و بدل می شد وغضروف انگشتانش را می شکست.

طلا اما نگاهی خصمانه سمت شهیاد پرتاب کرد و تاکید وار گفت:

ـ گفتم بشین.

شهرزاد هم دست از غذا خوردن کشید و مناظره ی بین آن ها را تماشاچی شد.

شهیاد اخم در هم کشید:

ـ مامان جان لطفاً این بچه بازیا رو تمومش کن.

دیاکو با ابهتی پنهان لب گشود:

ـ از الآن یاد بگیر روی حرف بزرگ ترت حرف نزنی!

شهیاد زیر لب چیزی زمزمه کرد و به سمت کاناپه های سفید رنگ جلوی تلوزیون گام برداشت.

بارانا با دستمال دور دهان خود را تمیز کرد و با علامت طلعت شروع به صحبت کرد:

ـ مامان، گردن بند سفیده ی منو ندیدی؟

طلعت هر دو ابروی اش را بالا نگه داشت:

ـ کدوم؟ نکنه اون که الماس کوبی شده بود؟ گمش کردی؟

آسکی که داشت به سمت پله ها می رفت با سوال بارانا ایستاد:

ـ آسکی تو گردن بند من و ندیدی؟

آسکی آرام گفت:

ـ من از صبح که اومدی خودت و دیدم که بخوام گردن بندت و دیده باشم!؟

طلعت رو ترش کرد و غرید:

ـ خب حالا بیا دخترم و بزن!

نگاه به عمه اش بخیه زد؛ این بغضِ بی خانمان جایی نداشت که مدام در گلوی او بود؟

ـ من که بد حرف نزدم عمه.

باران این بار به حرف آمد:

ـ راست میگه مامان جان، آسکی که چیز بدی نگفت.

طلعت گوشه چشمی به باران انداخت و توپید:

ـ تو کار بقیه دخالت نکن.

سپس رو به آسکی کرد و ادامه داد:

ـ با مظلوم‌ نمایی می خوای بچه هام و با من در بندازی که چی بشه؟

غم آلود نگاه به عموی اش انداخت که با آرامش غذای اش را می جوید. ای کاش حداقل دایان می ماند، او کوه اش بود، پشت و پناه اش بود. بی حرف پله ها را بالا رفت و مقابل در اتاق خودش ایستاد، آن را گشود و گویی که وارد مکانی مقدس شده باشد، با طمأنینه وارد شد. این جا مکان آرامشش بود. کشوی لباس هایش را گشود وعکس دایان را از زیر آن ها بیرون کشید، انگار که شی‌ ارزشمندی را حمل می کند، آن را کف دست هایش گذاشت و با احتیاط به سمت مبل آبی رنگ اتاقش رفت و نشست. عکس را روی میز گرد رنگ روبرویش گذاشت و دست در زیر چانه به آن نگریست.

ـ دلم واسه دیدن خودم تو چشمات تنگ شده، دلم واسه اسمم از زبون تو، تنگه.

قطره اشکی چکید:

ـ خوش به حالت که می تونی بدون من، یه جای دورزندگی کنی، دووم بیاری و بخندی، من فقط بدون تو نفس کشیدن و بلدم. تصوری از دنیایی که تو، مامان و بابام توش نباشید نداشتم.

صورتش خیس خیس شده بود:

ـ جهنمه، جهنم.

سرش را کمی به طرف چپ متمایل کرد. چشمش خورد به آینه ی قدیِ اتاقش؛ دختری در آینه پشت به آسکی نشسته بود. آرام برخاست و به سوی آینه رفت. جلوی اش نشست و پاهای اش را در شکم جمع کرد. به دختر درآینه نگریست. هنوزهم پشتش به او بود:

ـ قهری باهام؟ چرا بهم پشت کردی؟حرف بزن باهام!

دخترک اما بازنگشت، صدای موبایلش برسکوت اتاق هنجار شکنی کرد و آن را شکست. همان طور نشسته به سختی چشم ازآینه گرفت، آرام برخاست و به سمت موبایلش رفت؛ یک قلب و تاج، پادشاه قلبش تماس گرفته بود، عجب وقتی هم تماس گرفته بود!

ـــــ

دایان در آدانا (یکی از شهرهای ترکیه) از تراس اتاقش به آسمان خیره شده بود. دلیل این همه بی قراری چند روزه اش را جست و جو می کرد. خب شاید کمی نگران عموزاده اش بود. شاید هم نگران برخورد عمه ها در غیبتش. کارش در این کشور نفرین شده حالا حالاها طول می کشید اما تا آن موقع با این شاید ها چه می کرد؟ گاه فاصله همیشه مسافت نیست، گاه باید نگریست که دل کجاست! گوشی اش از روی عسلیِ کنار تخت برداشت؛ روی اسم عموزاده مکث کرد و اتصال را برقرار کرد. چه تفاوت چشم گیری بود در اسم ذخیره شده ی آن ها در موبایل یک دیگر. در قلب یک دیگر!

ـ سلام

دایان کمی مکث کرد:

ـ سلام، خوبی؟

آسکی چشمش روی دخترک آینه محصور بود.دختر کمی سرش را به طرف او متمایل کرده بود.

ـ خوبم، شما خوبی؟

غم صدای اش دستی شد، گلوی دایان را فشرد و نفس از پِیِ او گرفت.

مرد نبود که دخترعموی داغ دیده اش غم داشت. دستی روی گلویش کشید:

ـ منم خوبم، چه خبر؟ چی کار می کردی؟

آسکی آرام زمزمه کرد:

ـ با "من " حرف میزدم.

لحظه ای به گوش های اش شک کرد:

ـ با کی؟

گوشی را به لب های اش چسباند:

- با خودم.

چشم های اش را روی هم فشرد؛ تف به ذاتشان که روان این بچه را پاک کرده بودند!

ـ چی می گفتی با خودت؟

چشمانش را شیشه ای آبکی گرفت؛ "من " از دیدش تار شد:

ـ من، خسته اس، ناراحته، باهام حرف نمی زنه.

ـ کی حرف زده که رنجیدی، فقط اسمش و بگو. عمه ها، مامانم، بابام، کی؟

آسکی اما تمام حواسش پی آئینه بود؛ دخترک رفته بود!

ـ آسکی داری صدام و؟

صدای اش مورفین بود برای قلب بی جنبه ی دختر.چشم بست وغرق در صدا شد.

ـ خوبم دایان، فقط یکم خسته م.

صدای اش بوم شد و رنگ مهربانی گرفت:

ـ خب، بخواب شب بخیر.

ـ از خواب خسته م.

ـ پس چی می خوای؟

ـ یه چیزی بیش تر از خواب می خوام. یه چیزی شبیهِ بی هوشی، واسه یه مدت طولانی. ـ شاید هم از بیداری خسته م... از این که می خوابم و همه ش بیدار میشم... کاش می تونستم سه ماه ، نه ماه ، یا شش سال بخوابم... بعدش بیدار شم. نشدم هم نشدم!

دایان کلافه با انگشت شصت و سبابه چشمانش را ماساژی داد؛ جنون که شاخ و دم نداشت!

ـ صبح تا شب می شینی تو اتاقت کتاب می خونی که این جوری حرف بزنی؟ خودت و افسرده کنی؟ از کتابات فقط همین جمله هاش یادت مونده؟

به آینه چشم دوخت، قطره اشک به چانه اش رسید؛ "من " رفته بود، بی آن که آشتی کند.

ـ آسکی گوشت با منه؟

موبایل را پایین برد و بی آن که از آینه چشم بگیرد، تماس را خاتمه داد.

_

صدای بوق را که شنید با گره ی محکمی بین ابروانش شروع به شماره گیری شماره ی پدرش کرد؛ مار را تا سرش را نمی بریدی نمی مرد، با ناز و نوازش کسی آدم نشده بود که خانواده اش بخواهند بشود.

ـ جانم پسرم؟

روی مبل اتاقش با ژستی شاهانه جای گرفت:

ـ بهم توضیح بده بابا.

دیاکو پایش را از روی پای دیگرش برداشت و به طلعت اشاره انداخت که صدای تلوزیون را کم کند؛ این لحن دایان یعنی شمشیرازرو بسته شده بود!

ـ اولاً علیک سلام، دوماً چی و توضیح و بدم؟

پوزخندی کم رنگ بر لب نشاند؛ کِی سلام کرده بود؟

ـ آسکی الآن کجاست بابا؟

نگاه دیاکو ناخودآگاه به سمت پله ها کشیده شد:

ـ تو اتاقشه، چی شده؟ چیزی گفته؟

ـ شما الآن کجائید؟

مبهوت از سوالات پسرش لب زد:

ـ جلوی تلوزیون، چطور؟

مجدد پرسید:

ـ عمه ها وبچه هاشون کجان؟

با لحنی کلافه پاسخ داد:

ـ همه پیش هم نشستیم!

دایان آرام ومتفکرنجوا کرد:

ـ جزام داره؟

ـ کی جزام داره؟

ـ آسکی!

جا خورد، منظورش چه بود؟

ـ نه برای چی باید جزام داشته باشه؟

مکالمه ی چند لحظه پیش خودش و آسکی خنج بر روحش می کشید!

از ما بین دندان های قفل شده اش غرید:

ـ پس بهم بگو چرا الآن جدا از شماست؟

خشم به تار و پودش دوید؛ پس آن مارمولک آتش انداخته بود:

ـ اون خودش نمی خواد که پیش ما باشه، هرچی میریم طرفش پسمون میزنه، البته حقم داره داغ داره و عصبیه ولی تو حق نداری که به من زنگ بزنی و با این لحن من و باز خواست کنی، فهمیدی؟

دایان شمرده شمرده لب زد:

ـ برگردم ببینم اون دختر بلایی سرش اومده، حساب همه تون با کرام الکاتبینه، فهمیدید؟

و بدون این که اجازه ی حرفی از جانب دیاکورا بدهد، اتصال را قطع کرد. در دنیای دایان او اجازه داشت باهرکس، هرطور که می خواهد برخورد کند، حالا چه بگویند گستاخ است چه بگویند مغرور، از نظرش همگی شان بروند به جهنم. به سمت تختش رفت و چشم بست؛ برای امشب کافی بود.

ــــ

دیاکو همان طور که با چهره ای سرخ شده وبرافروخته وسط پذیرایی قدم از قدم برمیداشت با دلی نگران اما لحنی محکم حرف میزد:

ـ مظفری بهم گفت، یه جورایی بهم انداخت که جانشین بابا من نیستم. گفت که بابا من و جانشین نکرده!

چشمان همه گرد شد و قیافه ها بهت زده!

طلعت اول از همه به حرف آمد:

ـ وا خان داداش این چه حرفیه؟ توجانشین نشی پس کی جانشین بشه!؟

دیاکو با قیافه ای متفکر لب زد:

ـ احتمالاً یکی از پسرا.

خوشی و سرمستی به آرامی خود را زیر پوست جهان تزریق کرد؛ اگه آرادش جانشین می شد، چه ها که نمی کرد!

لبخندی کنار لب های طلا کاشته شد؛ هیچ کس به اندازه ی شهیادش لیاقت جانشینی را نداشت!

دیاکو اما همان طور که راه میرفت لب زد:

ـ من نگرانی م از جای دیگه ست.

چشم ها پرسش گراو را نشانه گرفتند.

بارانا موهای بلوطی رنگش را که به تازگی جلا داده بود پشت گوشش جای داد:

ـ چی نگرانتون کرده دایی جون؟

هراسان به آن ها چشم دوخت؛ بند را آب داده بود. نمی توانست یعنی نباید می گفت مشکلش سهم آسکی از عمارت است، او که می خواست سهم دخترک را بردارد پس چه بسا که بی سر و صدا و دردسر کار را به سرانجام می رساند!

تک خنده ای مصنوعی کرد و سعی در جمع کردن گندی کرد که زده بود:

ـ هیچی دایی، نگرانِ...نگرانِ روحیه ی آسکی م ، الان تو شرایط روانی بدی قرار داره، می ترسم دوباره اون افسردگیِ قبلش برگرده، راستش داشتم فکر می کردم به یه مسافرتی چیزی بفرستمش.

باید آسکی را دورمی کرد، حداقل تا بعد از چهلم. بوی دردسر به مشامش خورده بود، آن هم از طرف پسرش، هیچ جای شوخی و درنگی نبود.

طلعت با لحنی که گویا از موجودی چندش صحبت می کند، لب زد:

ـ حالا این دختره چی به دایان گفته بود؟

دستی به ریش های رنگ شده ی مشکی اش کشید:

ـ والا توپ دایان که حسابی پر بود، معلوم‌ نیست چه جوری این پسره و پر کرده بود و چیا گفته بود که دایانی که هیچ وقت به من "تو" نمی گفت حتی یه سلام خشک وخالی م دریغ کرد ازم.

باید آسکی را خیلی نرم از چشم می انداخت!

طلعت نگاهی به جمع انداخت و در حالی که انگشتش را تکان می داد غرید:

ـ این دختره لج کرده باهامون، ببینید کِی یه آتیشی به جونمون بندازه!

رو کرد به ثریا و از حساسیتش نسبت به دردانه پسرش استفاده کرد:

ـ این امروز دایان و با باباش در انداخت ببین کی بشه به خاطرش جلو تو قد علم کنه.

خطی فرضی کشید وادامه داد:

ـ این خط اینم نشون!

چشمان ثریا مملو از نگرانی شد:

ـ وای زبونت و گاز بگیر، دایانم از گل نازک تر بهم نگفته تا حالا، یه صدا سرم بلند نکرده این دختره بخواد کاری کنه شخصاً از عمارت پرتش می کنم بیرون.

دیاکو زیر چشمی همسرش را نگریست؛ اگر می فهمید جایی که این چنین خط و نشان برای دخترک می کشید، متعلق به او نیست چه می کرد؟ با زهم با اقتدار تهدید می کرد؟

ــــ

نور خورشید نرم و مادرانه صورت آسکی را نوازش داد، چشم گشود و به مسیر تلالو نورخیره شد؛ آرام غلتی زد و به ساعت گِرد و آبی رنگ اتاقش نگاه دوخت، از ده گذشته بود. انگیزه ای برای بیدار شدن نداشت، از طرفی هم سر و کله با آن خون آشام صفت ها تنها اعصابش را متشنج می ساخت. آهسته نشست و سرش را به تاج تخت تکیه زد، پلک‌ روی هم‌ انداخت، اتفاق های این چند روز مانند فیلمی کوتاه روی مغزش آوار شدند و محو شدند، به کابوس های شبانه اش اندیشید، به رفتن پدر مادری که هنوز منتظر بود یک دروغ باشد، به "منِ " قهر کرده ی در آینه اش، اشک های وقت نشناسی که مانند مواد مذاب پوست صورت می سوزاندند و مانند نیشتر در قلبش سقوط می کردند، بغض لعنتی که مدام در گلویش جولان میداد و منتظر تلنگری بود برای شکستن،راه نفسش مسدود شد؛ مقدمات جنونش رو به فراهم شدن بود. کتابش را از میزِ کوچک کنار تخت برداشت و صفحه ی مورد علاقه اش را گشود:

ـ "هرچه فکر میکنم مطلبی ندارم که بنویسم ...هوای گاهی ابر است، گاهی باران ...گاهی سرد و گاهی گرم است، بعضی ها به آدم خوبی می کنند و بعضی ها بدی ‌...مثل این که این هاهم تکراری شده است؛ شاید مقدمات جنون دارد شروع می شود."

بغض کوچک در گلوی اش شکست و تمامش تبدیل شد به سقوط قطره ی کوچکی از چشمِ چپش. برخواست و به سمت پنجره گام برداشت؛ آن را گشود وهوا را بلعید، مانند کسی که پس از چندی قفسی بودن، حالا آزاد شده و اولین بارش است هوای تازه تنفس می کند. به آسمان نگریست، چرا ضجه نمی زد؟ خنج بر صورتش نمی کشید؟ چرا مانند بقیه بر سرِ مزار مرثیه سر نداد؟ که دنبال تابوته خانواده‌ی ‌از دست رفتهاش ندوید؟ چه غم انگیز با غم عجین شد. سر داخل کشید و چشم انداخت به عکس دایان روی میز اتاقش، کور سویِ امیدی پر کشید بر قلبش، مردمک های اش مانند طفلی بازیگوش به رقص در آمدند؛ به راستی که عشق معجزه است، همچو بارش برفی در اوج تابستان.

ـ فقط تو موندی واسم!

با انگشت شصتش روی عکس کشید:

ـ پس کی برمی گردی؟

عکس را گذاشت و فکر کرد، چرا به او علاقه مند شده است؟ کِی قلبش برای او لرزید؟ اصلاً چرا برای او؟ احساس کرد در زمان سفر می کند. کودکی شبیه او گوشه ی اتاق نشسته بودو به عروسکش درآغوش بارانا نگاه می کرد، عروسکی که به زور از او گرفته شده بود و نه زبانی داشت برای پس گرفتنش نه زور بازویی. کودکی شبیه به دایان داخل اتاق شد و عروسک آسکی را در آغوش بارانا دید، اشک های عموزاده مُهری شد بر تائید قلدری های دختر عمه اش. دست بارانا را گرفت و بیرون رفت، چند لحظه بعد بارانا با قیافه ای مغموم داخل شد و عروسک را سمت آسکی گرفت:

ـ بگیر عروسکت و فقط داشتم باهات شوخی می کردم.

به بارانا توپیده بود که عروسک آسکی را به او بازگرداند، فکر می کرد که آسکی نمی فهمد، اما او فهمیده بود. باز هم سفر دیگری در خاطرات و جر و بحث آسکی با شهیاد و در نهایت سیلیِ نشسته بر صورت آسکی و سپس فرارش پیش مادر طلای اش؛ باز هم عذرخواهی شهیاد از آسکی و این بار، او هم با چهره ای سرخ. دایان سیلی زده بود و او را وادار به عذرخواهی کرده بود، فکر می کرد آسکی نمی فهمد، اما فهمیده بود. از خاطراتش بیرون کشید خود را، گذشته اش هم برایش هم رنگ حالایش بود؛ سیاهیِ مطلق.

"یک چیزی باید باشد ...که در هجوم غم ها و شب ها دلت را قرص کند ...!

یک چیزی مثل آرامش نگاهش

مثل امنیت شانه هایش

گرمای نفس هایش ...!"

لباس تن کرد و از پله ها پائین رفت؛ عمه ها و دختر عمه هایش روی کاناپه ی سفید رنگ پذیرایی نشسته بودند، قهوه می خوردند و آرام صحبت می کردند. سیاه پوش بودند مثل لب های آسکی که سیاه پوش حرف هایی بود که هیچ وقت نگفته بودشان. آسکی را ندیدن و این ندیدن ها به نفعش، کِشِش متلک ها و سوال جواب های آن ها را اصلاً نداشت. به سمت ابوالفضل راننده یشان رفت. ابوالفضل با دیدن آسکی در آن مانتو شلوار شیک مشکی قلبش شروع به کوبیدن کرد؛ او هم دل باخته ی سوگلی خاندان افشار بود و ای کاش قلبش امروز هم آبروی اش را می خرید؛ بی شک این دختر سفارش و محبت خدا روی زمین است. چشم از آسکی که در حال نزدیک شدن بود گرفت، هیچ کجا رسم مردانگی نگاه ناپاک نبود!

ـ سلام ابوالفضل سوئیچ و بده.

همان طور خیره به زمین لب زد:

ـ سلام خانم، آقا بهم گفتند که هرجا خواستید برید همراهیتون کنم.

نه، حداقل امروز را نه؛ باید کمی خلوت میکرد، رانندگی میکرد، با پدر مادرش صحبت می کرد. چند روزی بود زندگی که نه فقط روزمرگی کرده بود، امروز باید این طلسم شکسته می شد!

ـ می دونم، اما فقط همین امروز و دوست دارم تنها باشم.

صدای مصمم ابوالفضل رگ های عصبش را به بازی گرفت.

ـ نمی شه خانم برام مسئولیت داره، برای شماهم خطر داره، نمی تونم روی حرف آقا حرف بزنم من و با دایان خان در نندازید که از نون خوردن می افتم!

نمی خواست عصبی شود:

ـ واسه بار آخر می گم سوئیچ و بده، اگه دایان رئیسته منم رئیستم یادت که نرفته؟

دستش را جلو برد و سفت ادامه داد:

ـ سوئیچ.

خلع شده از هر گونه پاسخی منطقی، زمزمه کرد:

ـ سوئیچ کدوم ماشین و بهتون بدم؟

بی خیال شانه بالا انداخت و بی حوصله لب زد:

ـ نمی دونم همین شاسی و بده.

سوئیچ را گرفت و به سمت قبرستان حرکت کرد.

ـــــ

سوز سردی به صورتش برخورد کرد که سبب شد دستانش را در هم قفل کند و شانه هایش را جمع تر. آرام روی دو پا نشست و نجوا کرد:

ـ دلم گرفته.

کلاغی آمد و روی قاب عکسِ رضا نشست.

ـ رفتید و من از اینی که هستمم تنهاتر شدم.

قطره اشکی پایین چکید:

ـ چه یهو دورم و خالی کردید. فکر نکردید شاید نتونم، دووم نیارم؟ کاش منم باهاتون تو ماشین بودم، کاش میومدم، میومدم و هیچ وقت این روزا رو نمی دیدم. آدما خیلی بی محبتن، همه رفتارشون عوض شده، زندگیم سیاه شده، تمام دنیام وغم صاحب شده، کمرم شکسته مامان، نباید می رفتین!

دسته گل را برداشت و بر سرِ مزارهایشان گذاشت. اشک هایش سقوط می کردند و نگاه او اما به آسمان بود. ردیفِ کلاغ ها بر شاخه ی لختِ درختی نشسته بودند و می خواندند. سر کج کرد؛ همیشه حیوانِ درونش را کلاغ می دید. تنها، غمگین، سیاه. کیفش را برداشت، دستانش را در جیب پالتوی اش فرو برد و بی صدا از قبرستان خارج شد.

ــــ

ماشینش را پارک کرد و وارد کافه ای شد که به تازگی تاسیس شده بود؛ فضای چوبی، میزهای قهوه ایِ تیره رنگ، موزیکی لایت و بی کلام، مکانی نیمه تاریک، آرامش بخش و کمی مرموز! میزی را برای نشستن انتخاب کرد. چسبیده ی به دیوار چوبیِ کافه. کیفش را روی میز گذاشت و کافه را از نظر گذراند؛ نه، خوشش نیامد کافه باید پنجره داشته باشد. باید دست بر زیر چانه بزنی و هیاهوی مردم را از پنجره به تماشا بنشینی ، تکاپو و همهمه ها را، شیشه ای که به خاطر برخورد قطرات باران نم زده شده باشد، ببینی دخترکی را که خود را بغل کرده، کلاه کاپشنش را روی سرش انداخته بود و به دور شدن معشوق از دست رفته اش می نگریست، باید ببینی پسری را که از فراغ دست دادن لیلی اش تکیه به دیوار سیگار می کشد، دو نفر را که دست در دست هم می خندند و برای خیس نشدن با عجله می دوند، از پنجره ی کافه باید این چیزها را ببینی!

صدای زنگ موبایلش ازغوطه وری در افکارش بیرون کشاندش.

ـ سلام

همیشه در سلام کردن پیش قدم بود این جگرگوشه ی لیلی بانو.

شهیاد پر انرژی فریاد زد:

ـ به دختر دایی جان، چه عجب ما صدای شما رو شنیدیم، آقا افتخار دادید صدا رو جفت گوشای ما گذاشتید.

گوشه ی لبش اندکی کج شد؛ این روزها خندیدن را هم از خاطر برده بود.

ـ دیشب سر میز شام باهم حرف زدیم که!

ـ عه آره راست میگیا، ببخشید یادم نبود ولی حیف که حکومت نظامی شد و نتونستم سوغاتی تونو بدم بانو.

گوشی را در دستش جا به جا کرد، با انگشت به شیرنسکافه ضربه زد و به پیش خدمت نگریست:

ـ عیبی نداره وقت زیاده.

صدای شهیاد شادتر شد و گفت:

ـ بیا یه کاری کنیم، تو الآن بگو کجایی تا بیام پیشت هم سوغاتیت و بدم هم یکم اختلاد کنیم، نظرت؟

چشم بست؛ کاش می توانست رد کند، بگوید که می خواهد تنها باشد.

ـ باشه پس قطع کن تا آدرس و واست بفرستم.

آدرس کافه را اس ام اس کرد، کتاب مورد علاقه اش را از کیف درآورد و شروع به خواندن کرد:

ـ " پیرمرد کافه چی از همان اول هم اهل احوال پرسی نبود و تنها همین جمله را از او شنیده بودم که فنجان قهوه تون حاضره. اما از وقتی که دیگر تنها به آنجا می رفتم در طرز نگاهش هزار حرف بود که نمی خواست بپرسد، نمی خواست بپرسد که چه بر سرحال خوبتان آمده!؟ از پنجره ی رنگ پریده ی کافه مشغول تماشای آسمان و سوسوی چراغ هواپیمایی که شاید حامل خاطرات مردی خسته با چمدانی محتوایِ چند قاب عکس و شیشه ی خالی عطر زنانه، کتابی از اشعار شاملو و کاسِتی از فرهاد بودم، که دختری پریشان حال وارد کافه شد، جلوی درب ایستاد و زل زد به چشمانم."

شهیاد وارد کافه شد و با چشمانش شروع به جست و جویِ فرشته ی این روزهایش کرد؛ دیدش، فرشته ی مشکی پوش غرق در کتاب دستش، کنج کافه نشسته بود. نزدیک شد، اما آسکی متوجه ی حضور شهیاد نشد، آرام دستش را جلو برد و گوشواره ی پَر شکل دخترک راکشید:

ـ کجا سیر میکنی دختر دایی؟

آسکی اندکی جا خورد، سریع به خودش آمد و کتابش را بست:

ـ همین جاهام.

تقریباً خود را روی صندلی پرت کرد:

ـ این جور ترافیکا از بانه بعیده!

آسکی دستش را ستون کرد و چانه اش را روی کف دستش گذاشت:

ـ فرنگ رفتی از کردستانمون و یادت رفته.

ـ پس ببین خاطر شما چقدر عزیزه که سوغاتیت ویادم نرفته.

لبخندِ متانت واری بر لب نشاند و آرام پلک زد:

ـ اون که به خاطره لطفته.

لبخندش دندان نما شد و راست نشست:

ـ تعارف و بذار کنار بگو چی سفارش دادی؟

ـ برای خودم شیرنسکافه، تو روهم چون نمی دونستم چی می خوری گذاشتم تا خودت بیایی سفارش بدی.

منو رو باز کرد و مردد لب زد:

ـ من که نمی دونم این جا چی و خوب درست می کنن آخه!

ـ منم نمی دونم، تازه افتتاح شده، دفعه اولمه دارم میام.

منو رو گوشه ی میز پرتاپ کرد و به صندلی تکیه زد:

ـ ولش کن از همین که خودت سفارش دادی می گیرم.

به پیش خدمت اشاره زد:

ـ سفارش این میز و دوتا کنید.

رو کرد سمت آسکی و اضافه کرد:

ـ خب تعریف کن چه خبرا، چی کارا کردی؟

نفس عمیقی کشید؛ چه راحت صحبت می کرد انگار که انگار اقوام نزدیکش را از دست داده!

ـ این جا که همون جوریه در واقع خبرا دست شماست.

چهره اش رنگ هیجان گرفت:

ـ باید یه بار حتماً بری لندن گردی و خودت ببینی، یه چیزایی و باید حس کنی، شباش محشره، البته بارانا بود که سفر و به همه مون زهرمار کنه.

سفارش هایشان رسید، سینی را از پیش خدمت گرفت و روی میز گذاشت .

آسکی لیوان خود را برداشت و گفت:

ـ اون جاهم اخلاقش بد بود؟

شهیاد اندکی از شیرنسکافه را خورد؛ داغیِ شیر اجزای صورتش را درهم مچاله کرد:

ـ آخ سوختم ...آره بابا همه ش غرغر و بحث. این جا بریم، این جا نریم، این و بخرید، اون و نخرید، امروز هوا این جوریه نمیام بیرون، شما هم نرید.

دستی در هوا تکان داد و در ادامه گفت:

- خلاصه که کلافمون کرد بعدشم که مامان زنگ زد خبر فوتِ دایی و داد اصلاً انقدر شوک شده بودیم نصفه وسایل و تو فرودگاه لندن جا گذاشتیم.

آسکی دستش را دور لیوان حلقه کرد گرمای مطبوع لیوان حسی غریب را تزریق کرد:

ـ نباید عجله می کردید، شما که آخرشم واسه مراسم نرسیدید حداقل استفادتون و می کردید.

دلش پر بود؛ پر تر از آسمان هایِ زمستانیِ کردستان.

دست شهیاد بین راه خشک شد، لیوان را روی میز قرار داد و گفت:

ـ به خدا همون روزی که مامان زنگ زد ما چمدون بستیم، هر کی ندونه خودت می دونی که خاطرِ دایی و زن دایی چه قدر واسه م عزیز بود ولی خدا شاهده تمامِ پروازهای مستقیم به ایران مالِ دو سه هفته بعد بودن. ما هم که طاقت نمی آوردیم اول رفتیم ترکیه با پرواز اون جا اومدیم ایران!

آسکی نفس پر دردی کشید؛ نفسی که به تنهایی با مرگ برابری می کرد.

ـ مهم نیست، به قولِ دایان مرده پرستی و سِیر توی گذشته کار خوبی نیست، گذشته ها گذشته هر چند که جاش می مونه.

شهیاد انگار که چیزی یادش بیاید مجدد لیوان را از دهانش فاصله داد:

ـ این باران هم که کشت ما رو با این دایان، چپ می رفت راست میومد یه دایان می گفت، به خدا نصف پولش و فقط واسه دایان سوغاتی خریده.

جریان خون شدت گرفت، صدای قلبش بلند تر از حد معمول شد، سر تا نوک انگشت پایش گوش شد و به شهیاد خیره شد:

ـ ب...با...باران!؟

بی خیال قلپی از شیر نسکافه اش را مزه کرد:

ـ آره بابا چشم دنیا رو کور کرده عاشق شده.

ابروان آسکی به هم نزدیک شدند؛ این پسر گویا از زندگی اش سیر شده؟

ـ مگه دایان چشه؟ ناسلامتی پسر داییته، چه طور این قدر راحت پشت سرش بد میگی!؟

شهیاد شانه ای بالا انداخت و گفت :

ـ دروغ که نمی گم پسره ی گند اخلاق از خودراضی.

دلش آبستن کینه ای چرکین از دایان بود؛ کینه ی آن سیلیِ در کودکی خورده.

آسکی با همان اخم دستمالی برداشت دور دهانش را پاک کرد. تسلط به اعصاب و تعویض بحث امری حیاتی در این زمان، حداقل برای مرتکب نشدن به قتل پسر عمه.

ـ راستی سوغاتی م کو؟

شهیاد تکانی به خودش داد و لب زد:

ـ توی ماشین گذاشتمش، تا شام و باهم نخوریم، کلی هم نگردیم که از سوغاتی خبری نیست. من اگه تا شب یه ذره روحیه ی تو رو عوض نکنم که شهیاد نیستم.

ـ مرسی از پیشنهادت اما واقعاً...

موهای فرق کجِ بیرون زده از شال آسکی را پشت گوشش قرار داد:

ـ میدونی که تا حسابی نگردیم از سوغاتی خبری نیست.

با اکراه لبخندی زد و سر تکان داد:

ـ باشه.

شهیاد در حالی که از روی صندلی برمی خیزید دهان باز کرد:

ـ از آراد خبری نیست، کاراش تموم نشده؟

دستی به شالش کشید و کیفش را برداشت:

ـ آخر هفته از اصفهان برمی گرده، کارای شرکت بد جوری بهم ریخته.

شهیاد آهان آرامی زمزمه کرد و پس از احتساب پول، از کافی شاپ خارج شدند. با دیدن ماشینِ آسکی با ابوالفضل تماس گرفت و خواست که ماشین را ببرد. باد خنکی می وزید و زلف های آسکی را به رقص در آورده بود، شهیاد نگاه شیفته اش را به او بخیه زد و به سمت ماشین همراهی اش کرد. به محض سوار شدن در کوپه ی نقره ای رنگش، دست برد و آهنگ خارجی و شادی را پلی کرد؛ گویی از خاطرش رفته بود دخترک سیاه پوشش که هیچ اما خودش هم عزادار است! آسکی با سرعتی که از او بعید دست برد و آهنگ را قطع کرد.این پسر تنها یک سال از آراد بزرگ تر و یک سال هم از دایان کوچک تر بود پس چه طور در حرمت داری و احترام، حتی به ظاهر، به هیچ کدام شان نکشیده بود!؟

شهیاد که متوجه ی خطای اش شده بود لب تکان داد:

ـ معذرت می خوام حواسم نبود عزاداری.

فقط آسکی عزادار بود؟ لب گزید و رو از شهیاد گرفت؛ کاش قدرتش را داشت تا در دهانش می کوبید و فریاد می زد "عوضی دایی و پدربزرگ توهم بوده اند." مغزش او را به سمت حرف دایان در روز مراسم برد؛ " منم عزیزام و از دست دادم، پدربزرگم،عموم و زن عموم، پس فرقی بینمون نیست." چه قدر منش و تربیت شان فرق داشت. شهیاد خون گرم، خنده رو و شوخ طبع بود اما پایش که می افتاد حرف هایی میزد که خون در تن یخ می بست. نیش خندی زد که شد نیشتری و نقطه مرکز قلب شهیاد را نشانه گرفت:

ـ خب آره، اتفاق مهمی نبوده که فقط دایی و زن دایی و بابابزرگت فوت کردند اونم تو حد فاصل دو روز. راحت باش بابا چیزی نشده که.

خون با شدت به چهره ی شهیاد دوید:

ـ من واقعاً متاسفم، فقط می خواستم این حال و هواتو خوب کنم.

این حال و هوا را فقط دایانِ دور از دسترسش می توانست خوب کند، ما بقی فقط بدترش می کردند.

"گفته بودی بلدی حال مرا خوب کنی ...

حال ما خوب خراب است...

به آن دست نزن!"

آسکی نفسش را مهم بیرون فوت کرد و لبخندی زد:

ـ مهم نیست، خب هیکل چماقی کجا می خوای ببری ما رو؟

شهیاد خنده ی صدا داری کرد:

ـ من کجا هیکلم دسته چماقیه؟ پائین و بالا فیکس اندازه همه.

آسکی حواسش معطوف مغازه ای به نام دایان شد. قلبش حتی با دیدن اسمش هم بی قراری سر می داد، مسخ شده نجوا کرد:

ـ هیکل فقط هیکلِ دایان.

سریع به خود آمد و برای جمع کردن دسته گلی که به آب داده بود دست به کار شد:

ـ آخه نه این که تو بچگی ش کلی کلاس رزمی و اینا رفته واسه خاطر همونه.

شهیاد با سیمایی مشکوک سری تکان داد و آهانی زمزمه کرد.

____

دایان روی کاپوت ماشین نشست وهندزفری مشکی رنگش را به گوش هایش زد. نگاهی به زمین هکتار بی نهایتِ جلویش انداخت که با آن زمین دو هفته ی پیش، زمین تا آسمان تفاوت داشت و بهتر شده بود. با آن پالتویِ کوتاه، شلوار کتان و شال گردن مشکی ضمن آن نیم بوت های سیاه رنگش کمر به قتل دختران ترک بسته بود انگار. به محض بالا آمدن تصویرِ ثریا لبخند جذابی به چهره ی دایکه اش زد. خنده اش سبک نبود، دندان نما وصدا دار نبود، لبخند کج جذابی داشت که گوشه ی لبش را اندکی به سمت راست متمایل می کرد و چشمان خمارش، خمارتر می شد، چال گونه هایش دل می لرزاندند و این لبخند خود به تنهایی می توانست قیامت کند!

ـ سلام دایکه گیانم.

به محض دیدن تک پسرش هوای چشمانش بارانی شد و بارید:

ـ آخ دایکه فدات بشه شیر کُرَم، چه قدر لاغر شدی؟ مگه هیچی نمی خوری!؟

دایان لبخندش کمی پررنگ تر شد. دلش پرنده ای دل تنگ شد و پر زد برای این مادرانه ها. تازه فهمید چه قدر دلتنگ است. مثل کسی که زخم عمیقش را فراموش کرده اما ناگهان رویش نمک می پاشند و عمق فاجعه را می فهمد!

ـ میام دایکه، دردت به گیانم چرا گریه می کنی آخه؟

دستش را به صفحه لپتاپش کشید؛ گویی می خواست شاه پسرش را لمس کند.

ـ دل تنگتم هناسمی،کی کارت تموم میشه؟

دایان نگاهی به دخترک ریز نقشی که به سمتش می آمد انداخت و لب زد:

ـ میام دایکه. سه چهار روز دیگه کنارتم، الآن قطع می کنم شب دوباره باهاتون تماس می گیرم.

ـ پس حواست به خودت باشه دایان من نگرانم.

ـ باشه، فعلاً.

پس از قطع اتصال، نهال تقریباً به او رسیده بود. لبخندی پر کرشمه زد و با زبان ترکی پرسید:

ـ مادرتون بودند؟

پیوندی بین ابروان دایان حاکم شد؛ باید پاسخ می داد؟ در این دو هفته ای که ترکیه بود، معنای کلمه ی موی دماغ را با تمام تار و پودش حس کرده.

با همان پیوند ابروانش لب باز کرد:

ـ یه دختر،تک و تنها، این جا بین این همه کارگر مرد چی می خواد؟

نهال نگاهی به قد و بالای دایان انداخت؛ این سیما و قد و هیکل بی شک اعجاز خدا روی زمین است.

ـ بابام داشت میومد این جا گفتم منم باهاش بیام.

ـ بیایی این جا که چی بشه؟

ـ زمین و ببینم.

چهره اش درهم تنید:

ـ زمین ببینی؟

دسته ای از موهای طلا رنگش را دور انگشت پیچاند و در حالی که برای ادامه ی مردد بود زمزمه کرد:

ـ خب یه ذرشم به خاطر این بود که...

دایان یک ابرویش را بالا داد و سرش را آهسته به معنای " چی " تکان داد.

ـ خب،به خاطر این بود که...

چشمانش را بست و جمله را تند ادا کرد:

ـ شما رو ببینم!

جمله را با چنان سرعتی بیان کرد که تفهیمش برای دایان سخت شد.

دایان با اخمی از روی نفهمیدن سری تکان داد؛ چه می گفت این زبان بسته!

ـ چه قدر تند حرف میزنی نفهمیدم.

نهال یکی از چشمانش را گشود:

ـ زمین هامون، دلم واسه زمین هامون تنگ شده بود.

به قد نه چندان بلند نهال نگاه انداخت سپس هر دو ابرویش را بالا داد:

ـ زمین هاتون!؟

دخترک فوراً جمله اش را تصحیح کرد:

ـ زمین های مشترکمون.

از کاپوت پایین پرید و به سمت درِ ماشین گام برداشت:

ـ بسه دیگه هرچی زمین های مشترک تونو دیدی، خوب نیست دختر جایی که پره مرد هست بیاد. یا از بابات جدا نشو یا یه لباسِ مناسب بپوش.

معنای نگاهِ زیر چشمی کارگران به نهال و افکارشان را می فهمید و این نگاه ها باب میلش نبود. دخترک ولی کوبش شدید چیزی را در کالبد عرق کرده اش حس کرد. پس غیرت کورد که می گفتند این بود؟ حتی روی دخترانی که نسبتی با او نداشتند هم مردانگی خرج می کردند.

____

به سمت ترن رفتند و پس از تهیه ی بلیط، شهیاد کنار آسکی جا خوش کرد. کمربندش را بست و لعنت کرد این غرور کاذب مردانه را که قدرت ادایِ جمله ی " من از شهربازی می ترسم " را از او سلب می کرد. ترن آرام شروع به حرکت کرد. آسکی دستانش را به میله ی جلویش زد. شهیاد اما با لبخندی ساخته گی خروشید:

ـ آماده ی هیجان هستی آسکی؟

آسکی محکم چشم روی هم فشرد؛ مگر این اکسیژن لعنتی همیشه در هوا نبود؟

ـ جایی دیگه نبود من و بب...

به یک باره ترن مسیر مستقیم را رو به پایین رفت. صدای فریاد آسکی خودش را هم شوکه کرد؛ این صدا کجایش پنهان شده بود؟ شهیاد یک دست اش را جلوی دهانش گرفته بود و بادست دیگرش معده اش را چنگ می زد. لعنت می کرد خود را که چرا این پیشنهاد مزخرف را میان کشید. در حال جدال با خود بود که ناگهان ترن به طرز هولناکی رو به بالا رفت؛ حس کرد محتویات معده اش تا دهانش آمدند و فروکش کردند. ترس و حالت تهوع در تک تک سلول هایش حال خوشش را به چالش کشیده بودند. آسکی اما به جبران تمام دق و دلی های چند روزه اش فریادهایی از ته گلو می کشید. ترن که از حرکت ایستاد، شهیاد بدون معطلی کمربند را باز کرد و به سمت سرویس بهداشتی گام برداشت. باید از این جهنم خلاص می شد:

ـ آسکی برو تو ماشین تا...

دست جلوی دهانش گرفت و شروع به دویدن کرد.

آسکی در ماشین نشست؛ از امروزش راضی بود. شام و ناهارش را در بهترین رستوران و با شوخی های شهیاد خورده بود. می توانست بگوید امروز را کم تر از روهای دیگری غصه خورده،غمگین شده. خسته شده بود، خیلی خسته. باید خود را از افکار منفی و جنون آمیزش دور می کرد. گاهی باید به ندیدن بزنی نگاه ات را از اتفاقات و افکار شوم زندگی، این یکی از شروط واجب دنیا برای بقا در جهنمش است. تیمارستان پر از انسان هایی است که زیاد فهمیده اند. شیشه ی ماشین را تکیه گاه سرش کرد و برای دور شدن از افکار خبیثی که آرام آرام به سمت مغز بی دفاعش می خزیدند، کتابش را در آورد تا ادامه ی مطلبش را بخواند:

" دختری پریشان حال وارد کافه شد. جلوی درب ایستاد و زل زد به چشمانم. همان طور که نگاهم می کرد نزدیک آمد، درست مقابلم نشست و با ذوقی مملو از تمناحالم را پرسید. گفتم اشتباه گرفته اید خانم! صورتش را جلو آورد و گفت می دانم، تو فقط شبیه گم شده ی منی، اما لطفاً برای چند دقیقه به رویم نیاور که اشتباه گرفته ام، خیلی حرف دارم ،حرف هایم را بگویم می روم. سکوتی مرگبار نفسم را برید؛ خدای من آدم چقدر می تواند دلتنگ باشد. داشت با همان ذوق وتمنا حرف می زد اما سیمایش آن قدر پر حرف بود که حرف زبانش را نمی شنیدم. چشمانی بی تاب و ابرویی که دلتنگ نوازش مردی در دور دست ها بود، گونه هایی که رد اشک های بی خوابی شبانه اش را به همراه داشت، موهایش را هم کوتاه کرده بود. موهایش که نه خاطراتش را. لب هایش از حرکت ایستادو دستش را دراز کرد یقه ی کتم را مرتب کرد وعیکنم را از صورتم گرفت و باگوشه شالش تمیز کرد و دوباره روی صورتم گذاشت و “بدون خداحافظی رفت!

قطره اشکی روی کتاب چکید. باهمان صورت خیس، اشکِ کتاب را پاک کرد؛ لعنت به روحیه ی افسرده اش. صدای در ماشین خبر از رسیدن شهیاد داد. کتابش را بست و به سوی او چرخید، اما با دیدن مردِ سیاه پوش درشت هیکلی که به او خیره شده بود جیغ بلندی کشید و دست مرد که حامل دستمالی بود روی دهانش جای گرفت.

ـــــ

دیگر چیزی در معده اش نمانده بود که بالا بیاورد، انقباض متوالی دستگاه گوارشش، حال خوشش را زایل کرده بود. در آینه ی سرویس بهداشتی شهربازی به خود چشم دوخت:

ـ حقته هرچی سرت بیاد تا تو باشی سوار ترن نشی.

هنوز حرفش تمام نشده بود که مجدد هجوم محتویات معده به دهانش و باز هم معده ای خالی.

پشت دستش را روی دهانش گذاشت:

ـ آخ شهیاد خدا لعنتت نکنه با این پیشنهادت.

نگاهی به ساعتش انداخت، نیم ساعتی بود که اسیر این روشویی شده. معده اش خالی بود و انگار از این بازی لذت می برد. آبی به صورتش زد و به سمت ماشین راه افتاد. از حرکت ایستاد؛ جای خالی ماشین به او دهن کجی می کرد. چشمانش را روی هم فشرد، احتمالاً اشتباهی آمده. این ترن لعنتی امشب مغزش را هم جدای معده اش به بازی گرفته بود. عقب گرد کرد و دور تا دور محوطه را گشت؛ لعنتی، ماشینش را نمی یافت. گوشی اش را از جیب خارج کرد و شماره ی آسکی را گرفت. "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد." لعنت بر این صدا و جمله و گوینده وهرچی گوشی خاموش است. اطراف را نگاه کرد، دوباره و سه باره و پی در پی شماره را گرفت و همچنان همان صدا و جمله ی کذائی.

ـــــ

طلا و طلعت و جهان گویی برق گرفته ها مات دهان شهیاد بودند.

شهرزاد به حرف آمد:

ـ چی داری میگی داداش؟ یعنی چی ماشین و آسکی گم شدن؟ مسخره بازیت گرفته ساعت یازده شب!؟

این بار جهان اظهار وجود کرد:

ـ باید به پلیس اطلاع بدیم این قضیه مشکوکه!

طلا از حالت شوک زدگی خارج شد و گفت:

ـ معلومه که مشکوکه، حالا ماشین و میگیم به خاطر مدل و قیمتش دزدیدن با اون دختر بیچاره چی کار داشتند؟

باران لب تر کرد و شروع به شکاندن مفاصل انگشتش کرد:

ـ خوب دیدن آسکی تو یه همچین ماشینی نشسته لابد دزدیدنش که ازمون اخاذی کنند.

شهیاد با همان سیمای بی رمق و پوست گچ رنگش دهان گشود:

ـ اگه قصدشون گروگان گیری بود که گوشی آسکی وجواب میدادن حداقل یه مبلغی، تهدیدی چیزی می کردند.

بارانا به رسم عادتی که همیشه موقع ترس پوست لبش را میکند خروشید:

ـ جواب دایی دیاکو رو چی بدیم؟

ثریا فوراً لب گشود:

ـ معلومه خوب حقیقت و می گیم، کم چیزی پیش نیومده که بخوایم پنهانش کنیم.

طلعت چینی به بینی اش داد و کینه آلود غرید:

ـ کاش به جا داداشم این دختره تو ماشین بود، سر تا پاش دردسره!

حرف هایش تبری بود که درختی صدساله را از پا در می آورد، آسکی که چیزی نبود...

ــــ

وارد گاراج شد، با دیدن سر افتاده ی آسکی فهیمد که هنوز بی هوش است دلبرک رضاخان.

نگاه خبیثی به سطل آب یخ انداخت وصورتش را به صورت آسکی نزدیک کرد:

ـ سه ثانیه وقت داری بهوش بیایی دخترجان. یک...دو...سه!

فاصله گرفت و آرام عقب عقب رفت:

ـ وقت تموم شد جوجه کوچولویه من.

و با تمام قدرتِ در پیکرش، سطلِ آب یخ را به صورت دخترک بی جان دست و بسته ی روی صندلی پاشید. وحشت زده چشم گشود؛ سرما و لرز تمام تنش را به رعشه ای خفیف میهمان کرد. چشم بندی مشکی که چشمان آهو شکلش را در اسارت خود گرفته بود، به زمین افتاد و آسکی عمق فاجعه را رویت کرد!

ـ م...من...کجام؟

بی رمق بود،ضعیف و بد حال.

صدای قهقهه ی مرد در فضا اکو شد:

ـ پیش من خوشگلم.

ترسیده با دهانی باز و چشمانی غمگین به فاجعه ی جلویش چشم دوخت. چشمانش گرم شد و سیلاب اشک روی گونه هایش روانه شد. از این ضعف، این همه غم، از این همه مصیبت خسته بود، حالش از خودش بهم می خورد. واقعاً چه قدر جان سخت بود!

- تورو...توروخدا بذار... برم.

گله داشت؛از خالقش، از زمین و زمان، از همه گله داشت. گناهی نکرده بود که مستحق این همه بدبختی باشد.

مرد نگاه کریهی به او انداخت و لب زد:

ـ کجا بری؟ تازه اومدی. فکر کن بدون پذیرایی بزارم بری!

آسکی با سیمایی ترسیده نگاهش کرد؛ حالش، حال گنجشکی بود که خیس و ترسیده گوشه ی خیابان افتاده ،نه قدرت پرواز دارد نه جسارت فرار، بی حرف چشم دوخته به گربه ای است که باقدرت نزدیکش می شود. بعضی کلمات نمی توانند بسیاری از احوال را شرح دهند، می دانی چه می گویم؟

مرد که از ضعف اوقدرت تغذیه می کرد لب باز کرد:

ـ ترسیدی؟

صورتش سخت و لحنش جدی شد:

ـ مادر نزائیده کسی توی کار رئیس سنگ بندازه!

آسکی نه این که نخواهد، می خواست حرف بزند اما خب بغضش می شکست!

سرش را نزدیک تر برد و نگاهی پرتمسخر انداخت:

ـ این جوری نگام نکن، نمی دونی دلم میسوزه برات؟

" تو چه می دانی که پس هر نگه ساده ی من

چه جنونی_چه نیازی _ چه غمی ست؟

تا جنون فاصله ای نیست

از این جا که منم..."

بی هیچ حرفی سر افکند، احساس ناخوشایند سرما و لرز و ترس در وجودش رسوب کرده بود. دلش خواست که نباشد، برود جایی در دور دست ها، جایی که کسی را نشاند، خیابانی را نشناسد، از نشستن روی نیمکتی خاطره ای برایش زنده نشود، قلبش به یادِ کسی نتپد، داغ دارِ عزیزی نباشد. دلش مچاله و تنگ شد؛ تنگ خانواده ی از دست رفته اش، تنگ دایان، حتی دلتنگ آن من ِقهر کرده با خود.

" دلش می خواست نباشد

چمدانش را بست ،

تمام شهر را

با خود برد..."

ـــــ

دایان آرام از ماشین پیاده شد و به عمارت با ابهتی که در میان باغ فخر می فروخت، نگریست. ابوالفضل به همراه تمامی محافظان دوان دوان خود را به او رساندند و هر کدام برای چاپلوسی به امیدِ کمی ترفیع، کلماتی را پیشکش کردند. دایان اما در پاسخِ سلام شان تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.

سیاهی های خمارش را به ابوالفضل دوخت:

ـ آمار بده!

رنگ از صورت ابوالفضل پر کشید و ترس بر نگاهش خانه کرد. چگونه از دزدیده شدن امانتی اش می گفت؟ دایان تیز نگاهِ موشکافش را به سیمای رنگ پریده ی ابوالفضل بخیه زد؛ یک جای قضیه ناجور می لنگید. کمی سرش را کج کرد و با صدایِ بم اما آرامش غرید:

ـ حرف می زنی یا به حرفت بیارم!؟

ـ آ...آقا...راستش...

مرگ یک بار شیون یک بار. چشم برهم فشرد:

ـ آسکی خانوم و دزدیدن.

و قلبش مچاله شد از خبری که قاصد آن بود. اگر آن روز لعنتی کمی بیش تر پا فشاری می کرد آسکی تنها نمی رفت، عشقش را نمی دزدیدند، عشق ممنوعه اش را! دایان مات از خبری که مانند پتک بر سرش کوبانده شده بود، به سمت عمارت پا تند کرد؛ یک روز زودتر از موعد رسیده بود و طبیعی بود که استقبال کننده ای جلوی در نباشد. در عمارت را با شدت گشود، به جهان و پدرش که کنار یک دیگر بودند چشم دوخت، بدون نیم نگاهی به عمه ها و بارانی که شوق بر دلش نشسته بود از دیدن این عشق کودکی. دیاکو و جهان ایستادند و به ببر سیاه پوش آماده ی حمله ی روبه رویشان چشم دوختند؛ درنده و زخم خورده. با همان قیافه ی برافروخته و تورم رگ هایی از فرط خشم، با انگشت اشاره پدر را هدف قرار داد و آرام آرام به جلو رفت:

ـ تو، اون روزی که داشتم می رفتم تو اون خراب شده گفتم این دختر و عمو رضا سپرده به من، منم می سپارمش به شما تا خبر مرگم برم و برگردم، فک کردم اون قدر غیرت تو اون تنتون هست که این دختر آه نکشه، نذارید آه بکشه.

مات صدای بلند و حرفای های شمرده اش بودند!

به پدرش رسید و ادامه داد:

ـ گفتم داغ دیده، بد رقمه هم داغ دیده، حواستون باشه، من نباید می گفتما خودتون باید شعورتون می رسید اما گفتم.

جهان که پشت دیاکو پنهان شده بود خیز برداشت تا حرفی بزند که با نگاه دایان مانند لاستیک خالی شد:

ـ تو چی گفتی بابا ؟ گفتی من عموشم،حکم باباشو دارم لازم نیست به من این چیزا رو بگی، نگفتی؟ لامصب من به تو اعتماد کردم.

رو کرد به عمه ها که حالشان دست کمی از جهان نداشت:

ـ به شما اعتماد کرده بودم، گفتم نیش می زنید، گوشت و می خورید اما استخوان دور نمی ندازید.

دو انگشتش را رو به رویِ پدرش گرفت:

ـ دو روز عرضه نداشتید نگهش دارید، دو روز!

دیاکو با تنی لرزان دست بالا برد تا کلکسیون مردانگی اش را با سیلی بر سیمای پسرکش تمام کند اما دایان پیش دستی کرد، دست دیاکو را گرفت و پائین آورد. چشم در چشم پدر دوخت و گفت:

ـ این سیلی باید رو صورت اون بچه بی هیچی که جرات کرده دختر عموی من وبرادرزاده ی شما رو بدزده پیاده شه، نه تو صورت من. اینم باید توضیح بدم!؟

فاصله گرفت و عقب گرد کرد:

ـ من که اون طرف رو پیدا می کنم و مثل سگ سر و ته شو به هم گره میزنم، ولی فقط دلم می خواد بفهمم یکیتون تو این قضیه دخالت داشتید، اون وقته که میندازمتون جایی که عرب نی انداخت!

روی پاشنه پا چرخید و از عمارت بیرون رفت. صدای کوبش وحشتناک در تلنگری برای خروج آن ها از شک شد؛ بلای آسمانی بر سرشان نازل شد. دیاکو با چهره ای برافروخته مشت گره کرد و در فکر فرو رفت؛ انتظار چنین برخوردی از او را حتی در کابوس هایش هم نداشت. دایان چیزی فراتر از کابوس بود!

جهان با سیمایی ترسیده، لبخندی مضحک بر لب کاشت:

ـ چرا همچین‌ کرد؟ آخه دزدیدن آسکی به چه درد ما می خوره؟ حیف که نگران شدم کار به کتک کاری برسه دستم روش بلند بشه و حرمتا بشکنه، وگرنه همچین جوابشو میدادم که جرات نکنه این جوری حرف بزنه.

ثریا اخم در هم کشید؛ چه طور جرات می کرد راجب پسرش این طور بگوید؟

ـ وا آقا جهان شما که پشت دیاکو قایم شده بودید. بعدم چه جوابی می خواستید بدید؟ اصلاً چه جوابی داشتید که بگید؟ سیر تا پیاز حرف های بچه م درست بود این قدر با اون دختر بیچاره بد رفتار کردید که تا مرز افسردگی رفت، ضمناً چه توهینی بهتون کرد که به تریپ قباتون بر خورد!؟

آفتاب پرست، حتی آفتاب پرست هم جلوی این مار خوش خط و خال لُنگ می انداخت.

طلعت که رنگ به صورت نداشت و دستش به خاطر آن صدای وحشناک روی قلبش رفته بود، گفت:

ـ ثریا جون بهت برنخوره ها اما نه تو و نه لیلی اصلا نتوستید بچه های مودب و سر به راهی تربیت کنید، هر دوشون مایه ی سر افکندگی شدند، احترام و کوچیک تر بزرگ تری هم که اصلاً نمیدونن چی هست حالا رعایتش پیش کش! جهان هم کجا دیاکو قایم شده بود؟ ترسید کار به کتک کاری بکشه دایان کتک بخوره حرمت ها شکسته بشه، می دونی که جدای بی ادبیش و زبون تندش عصبیم هست و دست بزن داره.

شهرزاد متحیر از سخنان خاله اش لب زد:

ـ والا خاله جون اگه کتک کاری می شد تنها کسی که کتک نمی خورد دایان بود.

طلا با آن صدای نازکه وهولناکش فریاد زد کشید:

ـ راجب چی دعوا شده اون وقت شما راجب چی حرف می زنید، یه ذره عقل تو سرتون نیست انگار.

شهیاد که تمام مدت مسکوت و نظاره گر بود به حرف آمد:

ـ اگه بفهمه با من بیرون بوده چی؟ اگه بفهمه آسکی تو ماشین من بوده؟

ترس شهیاد کاملا به جا و طبیعی بود، خب به هرحال از ضرب دست دایان کاملاً آگاه است. طلا اخم درهم کشید و طاقت تمام کرد از ترس پسری که تنها حد فاصلش با دایان یک سال است. چرا باید این گونه می ترسید؟

ـ خوب بفهمه، جرم که نکردی خودتم خسارت دیدی، دختره مثل افسرده ها شده بود باید مچکرتم باشه که بردی تو شهر چرخوندیش، بعدشم اصلاً دلت خواست حواست نباشه مثلا چه غل... چی کار می خواد بکنه؟

ثریا سرخوش و مغرورانه از ابهت پسرش لب باز کرد:

ـ خب طلا جان لابد یه کاری می کنه که رنگ از صورت پسرت رفته.

باران اما تمام تنش مانند بیابانِ صاعقه خورده آتش گرفته بود؛ چرا دایان باید این گونه برای آسکی صدا بلند کند وقتی حتی به او نیم نگاهم نمی انداخت؟ باران هم دلداده ی این پسر بود. مگر می شود دل داده باشی و حسادت نکنی؟ اصلاً مگر می شود زن باشی و حسد نورزی؟

بارانا لب تر کرد و موذیانه نجوا کرد:

ـ حالا دایان چون امانت دار خوبی نبوده حرص می خوره یا چون آسکی الآن تو عمارت نیست؟

نفس از کف باران رفت، کاش می شد دهان خواهرش را گل می گرفت.

شهرزاد پا روی پا انداخت و ضربه ی نهایی را شلیک کرد:

ـ عزیزم این که دیگه سوال نداره آدم و عالم می دونن آسکی از بچگی برای دایان خاص بوده.

ثریا در صورت شهرزاد براق شد؛ از این آدم و عالم بیزار بود.

ـ شهرزاد عزیزم بفهم چی میگی. دایان هر کاری می کنه به خاطر حس برادریه به هر حال پسر عمو دختر عمو هم خونن مثل خواهر برادرن میمونن واسه هم.

شهرزاد خون سرد همان طور که سوهان بر ناخون های مانیکور شده اش می کشید شانه بالا داد.

ـ بله شنیدم، شما هم شنیدید میگن پیوند دختر عمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن!؟

باران طاقت کرده جیغ کشید:

ـ شهرزاد خفه شو!

نعره ی دیاکو ستون لرزاند:

ـ همتون خفه شید یه ذره درک ندارید از موقعیت ندارید.

استرس مانند پیچک دور تا دور بدنش را احاطه کرده بود و مانند زالو خونش را می مکید؛ دایان فرزندش، بزرگ کرده ی خودش بود، اگر می گفت کاری را انجام می دهد بی شک انجامش می داد، گفته بود پیدایشان می کند پس بی شک پیدایشان می کرد.

ـــــ

ابوالفضل آخرین تلاش خود را برای منصرف شدن دایان کرد:

ـ خب آقا چرا به پلیس نگیم ها؟ به نظرم هم کارا سریع تر پیش میره هم این که خوب اونا شغلشون اینه، خیلی راحت تر آسکی خانم پیدا میشه.

گره کوری ما بین ابروان دایان چمپاتمه زد؛ آسکی خانم دیگر چه صیغه ای بود؟

آرام و بم با لحنی تاکید وارانه لب زد:

ـ یک، آسکی نه و خانم افشار. دو، من اگه اون آشغال و بسپرم به پلیس که انگار رو همه کاراش چشم پوشی کردم،این عوضی داره از یه جا حمایت میشه، کلی سوال ازش دارم.

فشار دست ابوالفضل روی فرمان ماشین بیش تر شد، این حال و هوای رئیسش را دوست نداشت؛ بوی خون می داد!

____

آرام چشمانش را گشود؛ تمام جوارح بدنش روی آن صندلیِ فلزی و در اسارت طناب ها مانند تکه چوبی خشک شده بود. کابوس این روزهایش درست رو در رویش ایستاده بود، با چشمانی سرخ که خون از بدن گدایی می کرد.

ـ بیدار شدی جوجه افشار؟

آسکی آب دهان اش را جمع وجلو پای او تف کرد؛ این یعنی نهایت شجاعتش. هرچه بادا باد، از اشک ریختن و التماس که جز شکنجه چیزی نصیبش نشده بود، حداقل کمی بی باک شود شاید وضعیتش بهبود می یافت. مرد اما انگار حوصله ی زهر چشم گرفتن و بازی با روح و روان دختر را نداشت. بدون توجه به عمل آسکی که اگر در روزهای دیگر اعمال شده بود قطعاً دردِ روحی برایش به همراه داشت، به آسکی پشت کرد و روی صندلی مقابلش نشست.

ـ سوپر من دنبالت میگرده خانم کوچولو.

روزنه ای در دل آسکی شکفتن گرفت؛ دایان دنبال او بود؟ لبخندی کنج لبش شکفت؛ هر چند کم رنگ هر چند بی رمق اما لبخند بود. آرام لب زد، با همان شکفته ی گوشه لبش:

ـ اومده من و پیدا کنه؟

سر بلند کرد و در چشمان مرد خیره شد:

ـ می کشتت، به خدا می کشتت، خونت حلاله!

مرد طاقت تمام کرد از حرف هایی که می دانست حقیقت داشتنش مانند طلوع و غروب هر روزه ی خورشید است. خیزی زد و موهای آسکی را از پشت در چنگ گرفت:

- مگه این که بمیری تا از دست من خلاص شی می فهمی، مگه این که بمیری.

آسکی که با شنیدن خبر تکاپوی ناخدای قلبش، شجاعتی بی نهایت گرفته بود تخس خروشید:

ـ یه حالت دیگه شم اینه که تو بمیری و من از دستت قسر در برم که البته این احتمالش بیش تره.

مشت کوبنده ای که بر دهانش فرود آمد او را از قدرت ادامه ی حرفش ساقط کرد.

ـ ببین موش کور، من داغ تو رو به دل اون می ذارم!

آسکی با دهانی پر خون و بغض لانه کرده در کلماتش لب باز کرد:

ـ بپا از هول حلیم نیفتی تو دیگ، تو اول حواست به سر خودت باشه که باد نبرتش کشتن من پیش کش.

خودش مات این همه بی باکی جان گرفته در کلماتش بود. این دایان چه ها که نمی کرد، عشق چه ها که نمی کرد!

مرد چانه ی آسکی را بین پنجه هایش گرفت:

ـ نابودت می کنم، زبون در آوردی؟ کوتاهش می کنم، داغت و به دل اونا می ذارم.

آسکی با همان بغض لجبازش زمزمه کرد:

ـ من کلاً زندگی م رو دریا و طوفان بوده، نمِ بارون مثل مسخره بازیه برام.

مرد گوشی اش را از جیب خارج کرد و به سمت در گاراژ عقب عقب رفت:

ـ داغ دیدن خونوادت و به دلت می ذارم، حالا ببین!

زبانش قفل شد؛ به راستی دیدارِ کدام خانواده؟ او که دیگر خانواده ای نداشت! حتی اگر آزاد شود، داغِ دیدن خانواده اش را به گور می برد. سرش را به صندلی تکیه زد و چشم بست.

" چشم خود بستم ؛

که دیگر چشم مستش ننگرم ...

ناگهان دل داد زد؛

دیوانه من می بینمش!"

ــــــ

ثریا با نگاهی مادرانه که نگرانی در آن مواج بود لبه ی تخت پسرکش نشست:

ـ الهی من قربونت برم مگه تقصیر توئه که دوسه روزه اومدی و لب به هیچی نزدی؟ صبح هم که میشه آفتاب نزده میری بیرون شباهم که نصفه شب میایی.

دایان دستش را از روی چشمانش برداشت و به مادر چشم‌ دوخت؛ چرا به حال خودش رهایش نمی کرد!؟ این طور نمی شد، کارِ این جماعت با ادب و آرامش راه نمی افتاد اندکی گرد و خاک کردن گاهاً لازم است. سعی کرد صدایش را کنترل کند اما چندان موفق واقع نشد:

ـ چیزی از گلوم پائین نمیره، چه جوری بشینم غذا بخورم وقتی نمی دونم دخترعموم غذا داره بخوره یا نه؟ پیش کیه؟ داره چی کار می کنه؟ جا خوابش چیه؟ نکنه بهش درازی شده باشه!؟ چرا اصرار دارید همه چی و آروم جلوه بدید؟چرا انتظار دارید کارام روتین وار باشه وقتی هیچی مثل سابق نیست!؟ بابا تورو خدا درک کنید بفهمید چیه آخه تو اون مغزتون؟ دخترعموم و دزدیدن می فهمید؟

ثریا با نگاهی طوفان زده از استرس و تشویش چشم به در اتاق دوخت و هردو دستش را نزدیک دهان دایان نگه داشت:

ـ باشه، باشه،آروم باش. چرا داد میزنی قربونت برم من می خوای همه رو بیدار کنی نصفه شبی؟ من که نمی گم بیخیال اون دختر شو، میگم تو که از صبح تا شب داری به خودت فشار میاری حداقل یه چیزی بخور جون داشته باشی، همین، بد میگم؟

اگر مادرش نبود خونش حلال بود، که کشت خودش را تا بفهماند آن دختر اسم دارد.

بغضی در صدایش نشاند و بی توجه به قیافه ی برزخی پسرش ادامه داد:

ـ از اون روزی که از ترکیه اومدی نشده درست و حسابی ببینمت، این قدر این چند وقته به خودت فشار آوردی تمومه گوشت تنت آب شده، تا سه شب پیش استرس جا خواب و غذات و داشتم الآنم که خیره سرم بغل گوشمی بازم باید استرس خواب و خوراکت و داشته باشم.

دل دایان مچاله شد، گره ی کم رنگی بین ابروانش نشاند؛ پس چه کسی نگرانِ خواب و خوراک آن معصوم زده ی داغ دیده باشد؟ باید مادر باشد تا نگران شونده داشته باشی، تا وقتی تب کردی برایت بمیرد، تا سپر بلایت شود، در آغوشت بگیرد، در آغوشش بگیری و بهشتی شوی. باید مادر باشد که اگر نباشد، دورت فقط شلوغ است، فقط و فقط شلوغ. ثریا دید که حرف هایش مانند میخ آهنین در سنگ است، کِی این پسرکِ غد به نصایح کسی گوش داده که این بار دومش باشد؟ نگاهی به سینی غذا انداخت و عزم رفتن کرد.

ـ دایکه.

ـ گیانم؟

نگاهش را از رو تختی به مادر دوخت:

ـ آسکی که پیدا شد براش مادری کن.

ثریا اما به وضوح جا خورد:

ـ چ..چی کار کنم!؟

ـ همین جوری که نگران من میشی نگران آسکی هم باش، بهش محبت کنه اون مظلومه، می بینم که آزارش میدن، من نمی خوام با کسی درگیر بشم متوجه اید که؟

ثریا با همان چهره ی بهت زده سری تکان داد و از اتاق خارج شد.

ـــــ

دیاکو با دستی مشت شده و رگ هایی متورم، کلافه به مرد درشت هیکل روبه رویش نگاه کرد:

ـ چرا چرند میگی، یعنی چی آسکی دست آدمات نیست!؟

مرد عاصی شده سر تکان داد؛ چقد نفهم بود این مردک!

- یعنی تا خواستم برم تو ماشین برش دارم یهو یکی پرید تو ماشین و رفت، والا فکر کردیم شاید خواهر زادتونه عقب کشیدیم کف دستمون و که بو نکرده بودیم طرف شاه دزده!

دیاکو پنجه لای موهایش کشید؛ خدا به دادش برسد. بی مهابا یقه ی مرد را گرفت و فریادی زد که بی شباهت به غرش شیر نبود:

ـ مرتیکه اول میگید پیش ماست و کار تمومه ، بعد میام سراغش و بگیرم میگید پیش شما نیست و ازش خبر ندارید؟

مرد ولی با چشمانی سرخ و رگ هایی متورم سعی در کنترل خشم خود کرد، مادر نزائیده بود کسی که یقه از پیرهن او بگیرد و حرف نثارش کند. حیف که افشار بود، خوش شانس بود که افشار بود.

ـ بهتون قول میدم پیداش می کنیم، زیرِ سنگم باشه پیداش می کنیم.

مغز دیاکو جرقه ای زد و کالبد به یک باره آرام گرفت؛ خب این گونه که کارش راحت تر شده بود. هوا را بلعید گویی باری از دوشش برداشته شد. آسکی را دزدیده بودند کسی غیر از او، زیاد هم بدک نبود، هم این که از استرس شرِ پسرش که خانمان سوز بود راحت می شد هم این که به مراد دلش می رسید. آسکی نبود، پیش هرکسی که بود مهم نبود فقط باید نباید می بود.

رو کرد سمتِ مرد:

ـ لازم نکرده پیداش کنید، مرخصی.

مرد گنگ از تغییر رفتار به یکباره ی دیاکو سری تکان داد و خارج شد.

___

ـ آخ الهی مادر دورت بگرده قشنگم، کجا بودی که این عمارت سوت و کور بود؟

بوسه ای دوباره بر سیمای پسرش کاشت:

ـ چرا این قدر دیر اومدی مادر به قربونت بره، نمیگی من دق می کنم؟

آراد در حالی که بارانا را از دور گردنش جدا می کرد غرید:

ـ اَه ولم کن‌ سیریش، خدا نکنه مامان جون این چه حرفیه، به خدا کارا زیاد بود وفت سر خاروندنم نداشتم بیا، این گردن من از مو باریک تره.

جهان خشنود ضربه ای مردانه ای پشت کمر شیر پسرش زد:

ـ مرد شدی باباجون، موفقیت روز افزونت و ببینم ایشالله، برو تو اتاقت استراحت کن‌ تا شب مردونه حرف بزنیم.

باران لبخندی عمیق به صورت برادرش پاشید و بوسه ای روی گونه ی او کاشت. بارانا اما با صدای تیزی پرده ی گوش آراد را وادار به لرزه کرد:

ـ فدات شم توله سگ، تویِ کثافت چرا این قدر خوشگل شدی؟

طلعت براق شد و چشم گشاد کرد:

ـ دختره ی بد دهن صدبار نگفتم خانوم وار رفتار کن و حرف بزن؟

بارانا سرخورده و مغموم سر در گردن فرو برد.

آراد نگاهی به پله ها انداخت و گفت:

ـ آسکی کجاست؟

حتی بعد از آن جواب منفی هم دلش در هوای دختر دایی بود. دلش سُریده بود، نافرم هم سریده بود؛ چه می فهمید خواسته نشدن یعنی چه؟

"دل من، از تو چه پنهان که تو بسیار خری!"

چهره ی طلعت در هم پیچ خورد و با لحنِ تلخی خروشید:

ـ اَه ولش کن اون دختره ی آستین سرخود و، مثل نفرین شده افتاده تو زندگی مون، چه جوری دلش اومد به تو جواب منفی بده؟ بکشه خودش و دیگه بهتر از تو گیرش نمیاد.

ـ اون قضیه تموم شده مامان جان، خواهش می کنم شماهم تمومش کنید.

شهرزاد ملکه وار از پله ها پائین آمد:

ـ دزدیدنش پسر خاله جان، الآن تقریباً یه هفته ای میشه که دزدیدنش!

آراد شوکه تک خندی زد؛ چه مسخره شده است دختر خاله، از عروسک حرف می زد که به این راحتی می گوید " دزدیدنش"؟

ـ چ..چی میگی ...شهرزاد مگه الکیه؟ مامان این چی میگه یعنی چی دزدیدنش مگه کشکه!؟

طلعت لب گزید و طاقت تمام می کرد قلبش از این حالت پسرش، شاید بتواند شیره بمالد بر سر اطرافیان که دیگر مِهر آسکی از دلش کنده شد اما به او که نمی توانست دروغ بگوید!

جوشش خون را در تنش حس کرد، مشت گره کرد و راست ایستاد:

ـ این دایان که خیلی ادعاش می شد همه چی بلده و از پس همه چی برمیاد، فقط مرده حرفه؟ فقط بلده بگه و بقیه هم به به و چه چه کنن؟ عرضه نداشت دو هفته این دختر و نگه داره خب می دادش به من، می سپردش به خودم!

ـ کاروان سرا شده این جا، هر کی از راه می رسه داد می زنه، شاخ و شونه می کشه و قلدر بازی در میاره، هرکسی دلش می خواد میاد زیپ دهنش و باز می کنه وگنده تر از کپنش حرف می زنه تا من و سگ کنه، انگار واقعاً هر کی هر کی شده.

نگاه همه به سمت صدا کشیده شد؛ دایان با همان تیپ مشکی که عجیب برازنده ی تنش بود به رسم عادت با یک دست در جیب از پله ها پائین می آمد. آرام، خون سرد و سرشار از حس غرور. رو در روی آراد قرار گرفت، یک تای ابرویش برای تکمیل غرور چهره اش بالا رفت:

ـ فکر کردی سر جالیزه صدات و انداختی پس سرت؟ بذار برسی بعد قیصر بازی در بیار داداش گلم، این جوری داد میزنی و رجز می خونی نمیگی من می ترسم دنبال سوراخ موش می گردم!؟

آراد دست مشت کرد و صبر طلب که روی صورت پسر دایی فرود نیاوردش.

ـ این که این جا هرکی هرکی شده شکی توش نیست، حداقل می ذاشتی کفن آقا بزرگ خشک بشه بعد حس ریاست طلبیت و به رخ همه می کشیدی، این همه می گفتی هوا آسکی و دارم این شد، کنجکاوم بدونم اگه هواشو نداشتی چی می شد؟

دایان لبخندی کج کنج لبش کاشت؛ کم آوردن جلوی این جماعت گناهی بود بس نابخشودنی:

ـ نه خوشم اومد داری پیشرفت می کنی، از قاقا لی لی و دیب دمینی رسیدی به کری خونی و ادعایِ مردونگی، تا دیروز دغدغه ت دخترا کلاستون و رنگ شلوار و مدل موهات بود، دو روز فرستادمت اصفهان از یللی تللی در بیای تازه هار شدی اومدی پاچم و می گیری، زیادی آسکی آسکی می کنی خبریه!؟ پیداش می کنم زیاد بال بال نزن، بقیه هم خیلی خوشحال نباشن میارمش و ملکه این عمارت می کنمش ببینم بازم میتونی بگی بُلُف زدم یا نه؟

نیش خندی زد و کمی سرش را کج کرد، تمسخر آمیز و نجوا گونه ادامه داد:

ـ حالا خوبه آدم حسابت نمی کنه و اینجوری له له میزنی براش، اما نگران نباش پیداش که کردم از حال و روزت بهش میگم بلکه یه کم به چشمش بیایی.