این بار به سمت آسکی هجوم برد و لباس تنش را از هم درید:

- یه هفته‌س هی پشت می‌کنی به من می‌خوابی مال ایناس مگه نه؟ دست و پاتو تیغ می‌زنی فکر کردی من خرم؟ نمی‌فهمم خود زنی می‌کنی؟ می‌شینی نقشه عروسی من و می‌کشی که بعدش این بشه حال و روزت؟ دیروز واسه چی رفته بودی لبه پشت بوم ایستاده بودی؟

می‌لرزید و مردمک ترسیده‌اش را به دایان دوخته بود؛ همه چیز را می‌دانست، می‌دانست و به روی‌اش نیاورده بود. نتوانست روی قسمش بماند، اشکش چکید.

- واسه من اشک تمساح نریز میگم واسه چی رفته بودی لبه پشت بوم؟ می‌خواستی خودت و پرت کنی پایین آره؟

صدای غرشش مو به تن دخترک راست کرد و چشمانش را بسته.

- باید غل و زنجیرت کنم آسکی؟ باید زندانیت کنم؟ باشه اگه این جوری می‌خوای من حرفی ندارم.

کلید را برداشت از اتاق بیرون رفت و در را قفل کرد، تمام حرصش از حرف‌های آراز بود، حرف‌های او چشمانش را کور کرده بود، صحبت‌های ناخوشایندی تحویل او داده بود، گفته بود که دخترکش افسردگی شدید گرفته، گفته بود که دُز قرص‌های‌اش را به بالاترین حد ممکن رسانده و برخی از آن‌ها را هم عوض کرده، گفته بود که آسکی در مرحله‌ی خطرناکی از افسردگی قرار گرفته و احتمالش هست که هر لحظه خود را بکشد، تیر آخر را وقتی رها کرد که پیشنهاد که نه، گفت که آسکی باید برای مراحل درمان در بیمارستانی روانی بستری شود‌. پس از آن هم که تلفن پدربزرگش و خبر اعلام رضایت آسکی.

ـــــــــ

موبایلش شروع کرد به زنگ خوردن، از جیبش درآورد و به صفحه‌ی آن نگاه انداخت "شهرزاد".

- الو.

- الو دایان، منم شهرزاد.

- عقل نداری تو؟ بلند شدی کجا رفتی با پسره؟

بینی‌اش را بالا کشید، مشخص بود که می‌گرید.

- نمی‌تونم الآن بگم، دایان اون جا چه خبره؟

- می‌خوای چه خبر باشه؟ مامانت داره سکته می‌کنه، اصلاً از تو انتظار نداشتم همچین خبطی کنی.

- به من که رسید شد خبط؟ مگه تو و آسکی هم فرار نکردید؟ چی کار کنم وقتی مامانم راضی نمی‌شه. من کامران و دوست دارم به خاطرش هر کاری می‌کنم.

به یاد فرار خودش و آسکی افتاد، محتاط لب زد:

- شهرزاد، یه وقت کاری نکنیدا، خر نشی یهویی، من خودم با مامانت حرف می‌زنم باشه؟

فقط صدای گریه‌ی خفه‌ای می‌آمد.

- ببین اگه تو و کامران کاری کنید حتی اگه مامانت راضی به ازدواج بشه دیگه هیچ وقت حتی صفتتم نمیاره، می‌فهمی؟

- کامران میگه این طوری راضی میش...

- کامران گوه خورد، ببین من الان دارم میگم حاضرم با مامانت حرف بزنم به خدا اگه اتفاقی بیفته دیگه اسمتم نمیارم.

تا چند لحظه صدایی نیامد و سپس شهرزاد لب زد:

- چه قدر طول می‌کشه راضی‌شون کنی؟

کف دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و به نقطه‌ای خیره شد؛ خدا توانش دهد.

- نمی‌دونم بهت زنگ می‌زنم، فعلاً.

- دایان؟ باز کن در و.

به سمت در بازگشت؛ مگر دلش طاقت می‌آورد؟ قفل را چرخاند و از در فاصله گرفت، دست در جیب فرو برد و با اخم به در خیره شد. آسکی آرام بیرون آمد:

- مگه اسیر گرفتی در و قفل می‌کنی؟

مکثی کرد و در حالی که با گوشه چشم به موبایل اشاره می‌زد ادامه داد:

- شهرزاد بود؟

بی‌توجه به پرسش آسکی به موبایلش نگریست:

- نمی‌دونم این خطم چه مشکلی پیدا کرده هی آنتن می‌پرونه و شارژ می‌خوره، خط قبلی‌م دسته توعه؟

آرام سر تکان داد و داخل اتاق بازگشت، دایان هم پشت سرش روانه شد. وارد اتاق لباس شدند و کیف مشکی رنگش را بیرون کشید، هر چه گشت نمی‌توانست سیم کارت را پیدا کند، کیفش را برعکس کرد و تمام محتویات آن بیرون ریخت.

- این کیفت و تا حالا ندیده بودم.

موی‌اش را پشت گوش داد و از میان وسایل درون کیف دنبال سیم کارت گشت:

- دو سال پیش خریدمش نگین گفت خیلی زشته و هیچ وقت دیگه استفادش نکن، منم نکردم.

دایان نگاهی به کنج سقف انداخت و زیر لب غرید:

- آره دیگه نگین گفت، نگین شوهرته، من چی کاره‌م نظر بدم.

نگاه از سقف گرفت و به آسکی دوخت.

- وا؟ تو همین کیفم بود مطمئنم، نمی‌دونم چرا نیستش؟

سری تکان داد و کیف را کنار آسکی برداشت و مشغول تفتیش شد:

- مطمئنی این جا گذاشتیش؟

سرش را بیشتر داخل کیف مشکی رنگ فرو برد و سیم کارت را دید که گوشه‌ای از آن، دقیقاً از قسمت پاره‌ی پارچه‌ی درون کیف بیرون زده بود:

- ایناهاش، این چرا پارچه داخلش پاره شده؟ این چه جنس مزخرفیه که جاش پول دادی؟!

آسکی هم برخاست و همان طور که کیف در دست دایان بود مشغول دید زدن درونش شد:

- این که سالم بود... عه اینجاشه، چه قدر پاره شده...سالم بودا... وا این چیه؟

و کاغذی که به شکل مربع کوچکی درآمده و چسب کاری شده بود را بیرون کشید. دایان کاغذ را از دستش گرفت و چسب‌های آن را از هم باز کرد، ابروانش از فرط تعجب بالا رفتند:

- عربی نوشته، دعاست فکر کنم، پیش دعا نویس رفتی چی کار؟ تو چرا انقدر پنهون کاری آخه؟

سرش را به ضرب بالا آورد و اخم در هم کشید:

- من پیش دعا نویس چی کار دارم الکی تهمت می‌زنی؟ به خاطر همین تهمت ها هم که شده ازت طلاق می‌گیرم تو خیلی شکاکی.

- من شکاکم؟ پس این چیه؟ نکنه کیفت پا در آورده رفته پیش دعا نویس؟

- میگم من نرفتم نفهم، دو سه بار نگین ازم قرضش گرفت فقط...

به یک باره ساکت شد، دایان هم.

نگاه‌شان را از دعا بالا کشیدند و به چشمان یک دیگر دوختند.

- نگین دعا نوشته؟

بغض به گلویش دوید؛ مگر چه بدی به او کرده بود؟

دایان برگه را از دستش کشید، نگاهی به نوشته‌ها انداخت و شاکی غرید:

- من نمی‌فهمم این چی نوشته.

برگه را پشت و رو کرد و از اتاق لباس خارج شد:

- فکر کنم مامانم سر در بیاره، نه ولش کن الآ ن می‌برمش پیش یه دعانویسی چیزی اون بهتر سر در میاره‌. مطمئنی کیفت دست نگین بوده؟ اگه زشت بوده پس چرا خودش استفاده کرده؟

لب‌هایش را به نشان نداستن پایین داد و ابروانش را بالا انداخت:

- نمی‌دونم به خدا، یعنی میگی اون دعا گذاشته واسم؟

لب‌های‌اش را بهم فشرد، نگاه پر حرصی به آسکی انداخت و از اتاق بیرون رفت. با خروج دایان فوراً سمت موبایلش رفت و شماره‌ی نگین را گرفت، بعد از پنج بوق پاسخ داد:

- سلام بر رفیق بی‌معرفت خودم آسکی خانم.

لبش را جوید سعی کرد تمرکز کند؛ بی‌معرفت واقعی چه کسی بود؟

- سلام چه طوری؟ خوبی؟

- فدات شم من که عالی تو چه طوری؟

یک دستش را به کمر زد و با نوک پای‌اش روی زمین اشکالی فرضی کشید:

- منم عالی، میگم که نگین یه کیف سیاه داشتم که بهم گفتی زشته و دیگه استفاده‌اش نکن، یادته؟

برای چند ثانیه‌ صدایی نیامد و سپس لحن پکر نگین در موبایل پیچید:

- نه، یادم نیست، چه طور؟

- نه یادت که نمی‌تونه رفته باشه، چون یه دو سه بار ازم قرضش گرفتی.

- نمی دونم الآن که یادم نیست شاید فکر کنم یادم بیاد.

- حالا خودم راهنماییت می‌کنم تا زودتر یادت بیاد، یه کیف مشکی رنگیه که باهاش پیش دعا نویس رفتی، تهش و پاره کردی دعا رو به زور فرو کرده بودی داخلش. حالا یادت اومد؟ ببین منم که بخوام ازت بگذرم دایان ازت نمی‌گذره پیدات می‌کنه بدبختت می‌کنه مگه این که مثل بچّه‌ی آدم آدرس اون دعا نویسی که رفتی پیشش و بهم بدی تا برم باطلش کنم، وگرنه سر و کارت می‌افته با دایان، اونم که می‌شناسی‌ش تنبیه‌هاش تو دوتا سیلی و فحش خلاصه نمی‌شه، بهت که گفتم میلاد و چی‌کار کرد اگه می‌خوای عاقبت خودتم مثل اون نشه فقط آدرس و بگو و خودت و راحت کن.

چند دقیقه سکوتی مرموز بین آن‌ها حاکم شد تا این که نگین جو را شکست:

- من نمی‌دونم داری از چی حرف می‌زنی اما هر چی هست به من ربطی نداره، من و وارد این جور داستانا نکن، دیگه‌ هم به من زنگ نزن حوصله‌ی دردسر ندارم.

تای ابرویی بالا داد:

- باشه پس من آدرس و شماره‌ت و میدم به دایان، اون دیگه دردسر نیست که قشنگ یه بلای آسمونیه که قراره سرت نازل بشه بدبخت.

تماس را پایان داد و گوشی را روی تخت پرتاب کرد. با انگشت شصت و سبابه دستی به گوشه‌ی به لب‌های‌اش کشید و در فکر فرو رفت؛ کسی می‌توانست دعای شخص دیگری را باطل کند؟ شنیده بود یک سری از دعاها فقط به دست همان دعا نویس باطل می‌شوند، اگر او را پیدا نکنند چه می‌شود؟ این زندگیِ خاکستری سیاهی مطلق می‌شود؟

- آسکی با تواما، کجا سِیر می‌کنی دو ساعته دارم صدات می‌کنم.

و در حین ادای جمله دستش را روبه‌روی صورت او تکان داد.

از خیالات مسمومش بیرون کشیده شد:

- ها؟ چی می‌گفتی؟

- دارم میگم برو حاضر شو تا باهم بریم من تنهایی خوشم نمیاد برم این جور جاها.

کش مو‌یش را از روی عسلی کنار تخت برداشت و موهای‌اش را بست.

- آدرس دعانویس بلدی مگه؟ دایان میگم اگه باطل نشه چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ من خیلی استرس دارم!

- فعلاً برو بپوش تا بعدش!

***

ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و پیاده شد. کوچه‌ای قدیمی با دیوارهای کاه گلی، دری فسفری رنگ و از ریخت افتاده. آسکی نیز در ماشین را گشود و پایین آمد، دست در جیب پالتوی بنفش رنگ و براقش کرد و کنار دایان ایستاد:

- این جاست؟

دایان نگاهی به صفحه‌ی موبایلش انداخت و سپس نگاهی به نام کوچه:

- آره همین جاست، همین یه خونه رو داره دیگه درسته. بریم!

از بازوی دایان آویزان شد:

- من می‌ترسم دایان استرس دارم میگن حتی پا تو خونه‌ی همچین آدمایی گذاشتن باعث میشه اجنه به همین راحتی پا تو خونه‌ت بذارن.

از حرکت ایستاد، به آسکی نگریست؛ اَجنه می‌آمدند؟

- کی گفته؟

نگاه ذلیل واری حواله‌ی‌ دایان کرد و لب زد:

- تو کتاب خوندم.

آب دهانش را بلعید، نباید عقب کشی می‌کرد.

- بسم الله بگو انقدر چرت و پرت نگو، برو زنگش و بزن.

- خودت برو زنگش و بزن به من چه!

- واسه کی تا این جا اومدیم؟

این را گفت به سمت در رفت و زنگ را فشرد، صدایی از حیاط نیامد، مجدد زنگ را فشرد و این بار قدمی عقب رفت و منتظر به در نگریست.

- هی بهت میگم نگرد، با این دختره نگرد، انگار که دارم یابو آب میدم بفرما ببین آخرش به کجا رسیدی.

پایش را پشت پای دیگرش برد و مشغول کندن پوست کنار ناخنش شد.

- نکن پوست انگشتت و، این عادت و دیگه از کجا در آور...

در باز شد و پیرزنی در چهارچوب آن ظاهر شد.

- با کی کار داری؟

لهجه‌ی عجیبش، سیمای تیره رنگ و پوشش مشکی‌وارش لحظه‌ای روح از تن هر دوی آن‌ها فراری داد.

دایان لبش را تر کرد و سعی بر آن کرد که حفظ ظاهر کند:

- سلام روزتون بخیر، واقعیتش ما یه مشکلی داشتیم که گفتن گویا شما می‌تونید حلش کنید.

ساریِ بلند لباسش را روی شانه انداخت:

- مگر من مشکل گشام؟ اشتباه آمدی.

همین که قصد کرد در را ببندد دایان پایش را بین آن گذاشت:

- یه دقیقه به حرف ما گوش کن فوقش نخواستی کمکی کنی ما میریم دیگه، شما یه نگاهی به این کاغذ بنداز ببین سر در میاری ازش منم از خجالتتون در میام نگران نباشید.

با طمانینه لای در را بازتر کرد و با سر به آن‌ها اشاره کرد که وارد شوند. دایان داخل رفت و نگاه‌اش را دور تا دور حیاط چرخاند، آسکی اما تمامیِ ذکرهای نصفه و نیمه‌ای را که به خاطر داشت خواند و سپس با احتیاط وارد شد. حیاطی با زمین خاکی که به دلیل بارندگی‌‌های شب گذشته گل شده بود، باغچه‌ای کوچک و مستطیلی دور تا دور محوطه قرار داشت که جلوی‌اش را آجر چیده بودند و در نهایت ساختمانی آجری و هولناکی قرار گرفته در انتهای حیاط.

زن جلوتر از آن‌ها حرکت می‌کرد و آسکی هم متصل به بازوی دایان پشت سر او راه می‌رفتند.

در شیشه‌ای را باز کرد و وارد شد:

- کفشاتون و در بیارید.

از پاشنه‌ی در فاصله گرفتند و کفش‌های‌شان را در آوردند. ورودی خانه راهروی باریکی با موکتی نازک فرسوده‌ی سبز رنگی تزئین شده بود و انتهای آن راهرو ختم می‌شد به دری چوبی که نیمی از رنگ‌ها‌ی سفید رنگش ریخته بودند و در ورودی به سالن بودند. سالن با دو فرش نه متری و سرخ رنگی تزئین شده بود که رنگ‌های بی‌جلوه‌ی آن نشان از عمر دراز فرش می‌دادند. در پذیرایی جز دو فرش و دو تکیه‌ی قرمز رنگ و میز چوبی کوچک و کوتاه، چیزی برای نمایش نبود.

زن پشت میز نشست و آن دو هم روبه‌ روی میز.

- بگو مشکلت و.

آسکی با لبخندی ترسیده و موذب به دایان نگریست، دایان دست در جیب پالتوی‌اش کرد و برگه‌ی دعا را در آورد:

- این و ما چسب کاری شده تهِ کیفِ خانومم پیدا کردیم.

زن به کاغذ روی میز نگریست و اخم در هم کشید:

- چه دعای شوم و سیاهی، نحسی‌ش تا این جا میاد.

کاغذ را برداشت و نگاهی به آن انداخت:

- راه بختته دختر، آبِستَنی‌ت و بستن، نمی‌تانی بچه‌ بیاری، زندگی‌َت سیاه میشه.

لب‌های آسکی شروع به لرزش کرد، دایان متحیر از گفته‌های زن با اخمی غلیظ به میز خیره شده بود. آرام نجوا کرد:

- می‌شه باطلش کرد؟

زن دست برد و کاغذ و خودکاری از میز کشوی میز درآورد:

- اَرکی این دعا را نوشته پیدا کنید، از زندگی‌تان دورش کنید، خانه‌تان را عوض کنید، دیگر در آن خانه نمانید نحسیِ دعا آن جا را گرفته، کیفی که این دعا را داخلش پیدا کردید ساعت دوازده شب داخل حیاط بسوزانید، این دعاآیی که براتان می‌نویسم یکی‌شِ بالای تخت خودتان و یکی‌شِ جلوی ورودی خانه آویزان کنید، این یکی‌رَم با کیف بسوزانید.

دعاها را سمت آن‌ها گرفت و لب زد:

- از کیسه درشان نیارید، داخل کیسه‌رَم نگا نکنید.

دایان دست دراز کرد و کیسه‌های کوچک را از دست زن گرفت.

- ما این دعا رو تو اتاق پیدا کردیم، نمیشه فقط درِ اتاق و قفل کنیم دیگه استفاده‌ش نکنیم؟

زن نگاه سیاه‌اش را به آسکی دوخت:

- اگه خودت می دانی پس واسه چی سراغ من آمدی؟ گفتم از خانه برید.

دایان گوشه‌ی لبش را به دندان کشید:

- تو عمارت هستیم، غیر از ما عمه‌هام و بچه‌هاشونم هستن، لازمه اونا هم خونه رو ترک کنن؟

- نه، فقط خودتان!

نگاهی به یک دیگر انداختند؛ تمام خاطراتشان در آن عمارت بود، چطور دل می‌کندند؟

زن اما نگاه‌اش روی پالتوی براق و کیف و چکمه‌ی فاخر آسکی مانده بود، ماشین پسر را هم دیده بود، می‌توانست در ازای لطفی که به آن‌ها کرده مبلغ قابل توجهی را کسب کند.

آسکی کیسه‌ها را در کیف گذاشت و دایان خطاب به زن لب زد:

- چه قدر تقدیم کنم؟

***

سوار ماشین که شدند، آسکی دستی روی کیف براق و بنفشش کشید:

- دایان به نظرت تاثیر داره؟

ماشین را روشن کرد و راه افتاد:

- وقتی اون یکی تاثیر داشت اینم داره دیگه، حالا این ول کن کجا خونه بگیریم؟ خوبه بریم آپارتمانم، هوم؟

مشغول کندن پوستِ کنار ناخنش شد:

- می‌خوام از کردستان بریم.

دایان نفسی گرفت و شروع به ضرب گرفتن روی فرمان کرد:

- کارخونه و شرکتم این جاست، کجا می‌تونیم بریم؟

- من مهم‌ترم یا کارخونه و شرکتت؟ تو اصفهانم شرکت داری، خودت برو بالا سرِ اون اینجا رو بده به بابات و آراد، من دیگه نمی‌خوام این جا بمونم. هر طرفش و نگاه می‌کنم پر از نحسی و مصیبته!

- پس بگو، برنامه ریختی بری اصفهان.

آرنجش را به شیشه تکیه داد و مشغول بازی با لب‌هایش شد:

- هر جور دوست داری فکر کن.

از گوشه چشم به دخترک نگریست، جو را تغییر داد:

- حالا یعنی ما این دعاها رو آویزون کنیم آسکی خانممون مامان می‌شه؟

بعد تابی به گردنش داد و با لبخند نجوا کرد:

- مامان آسکی، چه چیزا!

هر چه کرد نتوانست خنده‌اش را کنترل کند، با ذوق به دایان نگریست:

- وویی الهی قربونش برم.

لبخند دایان محو شد:

- حالا بذار بیاد بعد قربونی راه بنداز.

با دو انگشت گونه‌ی دایان را کشید:

- قربون توام میرم حسود جان.

- اه نکن، می دونی بدم میاد از این حرکت.

با لبخند چشم به خیابان دوخت:

- ولی ببین علم چقدر خار شده، این همه رفتیم دکتر و اومدیم و آخرش لنگه یه دعا شدیم.

- حالا جدی می‌خوای اصفهان خونه بگیریم؟

به صندلی تکیه زد و ادامه داد:

- می تونی مامانت و راضی کنی؟

بوق زد و از آینه بغل عقب را نگریست:

- زندگیِ من به کسی ربط نداره.

لبخند مهربانی زد؛ می‌دانست دل کندن از آن عمارت، از این شهر، از این کوچه‌ها تا چه حد برای دایان سخت است، می‌دانست که همیشه نیمی از او در این شهر باقی می‌ماند.

- دایان؟

- گیان؟

- خیلی خوبی.

و دستش را روی دست او را گذاشت.

ـــــــــــــ

- واقعاً دعا تو کیفش بوده؟

هر دو دستش را در جیب فرو برد و به دیوار تکیه زد:

- آره، البته خودمون حلش کردیم.

ثریا عینکش را روی موها‌ی‌اش نهاد و کتابش را بست:

- اینارو میگی که ما مشکلتون و فراموش کنیم، آره؟

دایان با همان حالت تنها کمی سرش را کج کرد:

- مثلاً فراموش نکنید چی می‌شه؟

آسکی قدمی جلوتر از دایان ایستاد و دعاها را از کیفش خارج کرد:

- زن عمو دروغ نمی گیم که، ببین اینا رو امروز از دعا نویس گرفتیم.

از روی مبل برخاست، نگاهی مردد به طلا و طلعت انداخت و سمت آسکی رفت:

- خاک تو سرم کی دعا نوشته بود براتون؟ چرا به من نگفتید؟ دعایِ چی نوشته بود ذلیل مرده؟ بده ببینم اینارو.

دایان دستانش را در سینه قفل کرد و لب زد:

- باز نکن گره کیسه رو، بگیرشون آسکی بذار تو کیفت، مشکل گشا نیست این جوری دست به دستشون می‌کنیا.

ثریا نگاه‌اش را از کیسه‌ها به دایان کشید:

- گفت چی این دعانویسه؟ از کجا پیداش کردید؟ معتبره؟ یه وقت بدتر نشه؟

تکیه از دیوار کند و از بالای نرده‌ی نیم دایره‌ی روبه‌رو‌ی‌اش به پذیراییِ طبقه‌ی پایین نگریست، پدرش با آراد آمده بودند.

- معتبره، گفته باید از این خونه جابه‌جا بشیم.

به سیمای مادرش چشم دوخت:

- من و آسکی.

دیاکو و آراد به طبقه‌ی بالا رسیدند، دایان فوراً چرخید و به سمت اتاقش رفت. آسکی اما لبخندی گوشه‌ی لبش کاشت:

- سلام عمو.

- کجا میری دایان دارم باهات حرف می‌زنم من.

به پشت چرخید و خطاب به دیاکو ادامه داد:

- بیا ببین پسرت چی میگه.

طلعت شانه‌های ثریا را در دست گرفت:

- آروم باش تو الان حرف می زنیم باهاشون.

دیاکو کتش را روی دسته‌ی مبل انداخت:

- من کاری با اون حیوونِ سَرخود ندارم هر غلطی که می‌خواد بکنه.

آراد همان طور که به سمت اتاقش می‌رفت گونه‌ی آسکی را کشید:

- چطوری تو؟

طلا بی‌توجه به بحث آن‌ها برخاست و به سمت اتاق دایان رفت.

***

گردن‌بندش را در آورد و روی عسلی کنار موبایلش انداخت؛ تا عمر داشت دلش با پدرش صاف نمی‌شد.

صدای باز شدن در آمد و پشت بندش آوای نگران طلا:

- دایان جان چی شد؟

فوری سر چرخاند و به عمه‌اش خیره شد:

- چی چیشد؟

- شهرزاد و میگم دیگه، خبری نشد ازش؟

پلکی آهسته زد و لبه‌ی تخت نشست؛ یک سر داشت و هزار سودا.

- زنگم زد امروز.

نگاه‌اش را ریسه بستند و در قلبش پایکوبی شد:

- چی گفت عمه؟ خوب بود؟ سالم بود؟ نگفت کجاست؟

باید طوری کلمه چینی می‌کرد که بازی نکرده می‌برد، جمع می‌شد این ماجرای خسته کننده.

- چرا گفت، دارن با پسره از مرز رد میشن، انگار طرف اون ور آشنا داره.

بی‌مقدمه بغضش شکست:

- خدا من و بکشه کجا دارن میرن؟

توجهی به اشک‌‌های عمه‌اش نشان نداد:

- اون جاش و دیگه هر چی پرسیدم هیچی نگفت، زنگ زده بود حلالیت بگیره.

صورتش را با دست پوشاند و شروع به واگویه گفتن کرد، دایان یک ابروی‌اش را بالا داد و سپس اخم کم رنگی کرد:

- گفتم مرز خطریه یهو یه بلایی سرتون میارن کی تا حالا سالم از مرز رد شده؟ طرف و یا لخت کردن قاچاقچیا یا دل و روده‌اش و در آوردن فروختن.

دیگر نگریست، فقط بهت زده به دایان خیره شد:

- من حرف زدم باهاش یه ذره راضی شد که عجله نکنه، البته این که برگرده یا نه به خودتون بستگی داره!

با ظاهر آشفته‌ و نگاه خیسش منتظر چشم به او دوخت:

- چی گفتی...چی گفتی عمه؟

لبش را تر کرد:

- گفتم اگه بذارن با کامران ازدواج کنی برمی گردی؟ گفت اگه واقعاً بذارن آره، وگرنه باز فرار می‌کنم. خودشم زیاد دلش نیست بره اما خب چاره‌ای نداره، دوست داره پسره رو.

- من این همه زحمت این دختر و کشیدم، بدون بابا به دندون کشیدمشون خلاف نرن، پاک بمونن، گفتم دختره صبح میدمش به یکی مثل خودمون حداقل خیالم ازش راحت بشه، تو دیدی وضعیت کامران و؟

از روی تخت برخاست و ساعتش را از دست باز کرد:

- نگران‌ نباش فکر اون جاشم کردم، من چی بگم به شهرزاد؟ برگرده یا نه؟

نمِ چشمش را گرفت:

- بگو برگرده.

از روی تخت برخاست و ساعتش را از دست باز کرد:

- نگران‌ نباش فکر اون جاشم کردم، من چی بگم به شهرزاد؟ برگرده یا نه؟

لبخند رضایت بخشی چاشنی سیمای‌اش کرد:

- باشه.

در اتاق باز شد و آسکی داخل آمد:

- عمه طلعت کارتون داره عمه.

شالش را در آورد وبه سمت اتاق لباس رفت، در همان حین لب زد:

- از همین الآن یه شور و انرژی خاصی گرفتم، خیلی ذوق دارم تو چی؟

شروع به نوشتن پیام برای شهرزاد کرد:

- آره، منم ذوق دارم.

همان طور که پیراهن بافت و بلندش را می‌پوشید از اتاقِ لباس خارج شد:

- آره از لحنت مشخصه، میگم دعوا کردی با بابات؟...دایان با تواما، داری با کی چت می‌کنی؟

موبایلش را قفل کرد و روی تخت دراز کشید و به تاج آن تکیه زد:

- آره حرفمون شد بذار وقتی خوابید قضیه رفتنمون و به مامان میگم.

- می‌خوای من با بابات حرف بزنم؟ بگم بهش؟

تلخ آسکی را نگریست و با لحن گزنده‌ای خروشید:

- گفتم نمی‌خوام، هر وقت خوابید خودم به مامانم میگم.

یکه خورده از این لحن گفتار دایان آهسته سرش را تکان داد.

- شماره گوشی و آدرس این عوضی و بده!

- عوضی کیه؟

با همان لحن تلخش لب زد:

- عوضی کیه؟ نگین دیگه.

- نمی‌خواد بابا خودم دعواش کردم.

چشم ریز کرد و تهدید آمیز غرید:

- شماره و آدرسش و ندادی برات خونه می گیرم تنهایی میری اصفهان، باشه؟

سعی کرد کمی گفتارش را دلبرانه کند؛ نمی‌خواست اتفاقی برای نگین بیفتد با وجود تمام بدی‌ها‌یش.

- گناه داره دایان حالا اونم از رو حسادت یه کاری کرد، گناه داره اذیتش نکن.

گره‌ی کوچکی ما بین ابروانش نشاند:

- واسه هر آدمی دل نسوزون، همه ارزشش و ندارن این دختره اگه آدم بود واسه‌ت همچین دعایی نمی‌نوشت، ببین سه ماهه چه زجری داریم می‌کشیم، مگه اون دلش سوخت؟ واسه تو دل سوزی کرد؟ گفت حیفه زندگیشه؟ گفت گناه داره؟

موبایلش را سمت آسکی گرفت:

- بگیر، بنویس شماره‌شو.

گوشی را گرفت و مردد شروع به نوشتن کرد.

***

- اصفهان واسه چی؟ گفته از عمارت برید نگفته که از شهر برید که!

آسکی شروع به شکاندن غضروف‌های مفصلش کرد:

- رفتن از کردستان پیشنهاد...

- دعا نویس بود.

این دایان بود که این جمله را گفت و ادامه داد:

- مستقیماً نگفت از شهر برید اما گفت اگه بتونید خوبه. منم که دیگه حوصله‌م گرفته این جا، این همه سال من پیش شما بودم چند سال هم آسکی پیش خونواده‌ش باشه، اونا هم گناه دارن.

ثریا بریده بریده و تیز لب زد:

- خب اونا بیان کردستان...یا آسکی آخر هر هفته بره اون جا...مگه من گفتم رفت و آمد نکنن!

به نقطه‌ای دیگر خیره شد و زیر ابروی‌اش را خارشی کرد:

- مگه می‌شه این جوری، باباش اون ور کار و زندگی داره، آسکی مگه بی کاره عَنر عَنر آخر هفته هی بره و بیاد، بعدشم کم این جا مصیبت و زخم زبون ندید که بخواد بمونه منم که آبم با بابا تو یه جوب نمیره، رفتنمون قطعیه سپرده‌م خونه هم پیدا کنن فقط گفتم که بعد نگید بی‌مشورت رفتی.

آسکی زیر چشمی به سیمای خونسرد دایان و چهره‌ی گر گرفته‌ی دایان می‌نگریست که به یک باره ثریا برخاست:

- خوبه پس، حرفاتون و زدید کاراتونم کردید بعد تازه یادتون افتاده عه یه مامانی‌ هم این وسط هست برید بهش بگیم.

به سمت پله‌ها گام برداشت و غرید:

- برو دایان خان برو، برو هر کاری که دلت می خواد بکن هر جایی که دلت می‌خواد خونه بگیر برو، خوب واسه خودت سَلَندَر شدی من و باباتم که مترسکِ سرِ جالیز برو ببینم می‌خوای به کجا برسی!

آسکی لب گزید و نگاه از پله‌ها گرفت و روبه دایان پرسید:

- میریم دیگه؟

دایان هم به طبع چشم از پله‌ها گرفت:

- چرا نریم؟

- واقعاً گفتی سپردی خونه پیدا کنن؟

- آره.

لبخندی دندان نما زد، حس خوب مانند انسولین زیر پوستش تزریق شد:

- به مامان اینا نگو، خودم می‌خوام بهشون بگم، خب؟

- خب.

ــــــــ

- چه قدر دایان بدبخت بهت گفت دورِ این دختره رو خط بکش انقدر گوش نکردی تا ببین آخرش چه بلایی سرت آورد خیلی مَرده که هیچی بهت نگفت هر کی بود کمِ کمش دوتا چک حواله صورتت می‌کرد.

آسکی دست لاک زده‌اش را جلو نگه داشت و به ناخن‌های‌اش نگریست:

- آره به خدا، خلاصه رفتیم پیش یه دعانویس گرفت دعا رو باطل کرد بعدم گفت باید از عمارت جابه‌جا بشید منم که معطل یه بهونه بودم تا شرشون راحت شم به دایان گفتم باید خونه‌مون و ببریم اصفهان.

صدای آزاده پر از شوق شد و شور:

- بیاید این‌ جا؟ دایان چی گفت قبول کرد؟

گوشه‌ای از ناخن انگشت شصتش لاک نخوره بود:

- آره بابا خودشم‌ دلِ خوشی از اینا نداره، تا گفتم پیشنهادم و رو هوا زد، به ثریا که گفتیم دو سه تا تیکه بارمون کرد و قهر کرد بعدشم رفت به دیاکو گفت، تا بقیه فهمیدن عمارت رفت رو هوا، یه هفته دایان می‌گفت اونا می‌گفتن دایان می‌گفت اونا جواب می‌دادن دیگه شهرزاد که برگشت دست از سر ما برداشتند حمله کردن به اون.

- نگاه چه عفریته‌هایین هر چی این دایان ماهه خونواد‌ه‌ش سلطیه‌ن، راست میگن برن دختر خودشون و جمع کنن نه این که فضولی شما رو کنن، دایان یه چیز می‌دونه که با اینا این جوری رفتار می‌کنه، برو خداروشکر کن مامان که دارید میاید اصفهان به خدا یه نفس راحت می‌کشی.

چینی به بینی‌اش داد؛ انگشتش را کثیف کرد.

- آره...اَه خراب شد...

موبایلش را از شانه‌ی چپش به شانه‌ی راستش منتقل کرد و مشغول پاک کردن لاک انگشتش شد، ادامه داد:

- باید فیلمی که تو بدو ورود شهرزاد راه انداختن و می‌دیدی، عمه طلا خودش و زد به غش، شهیاد می‌خواست بره شهرزاد و بزنه، عمه طلعت پسره رو نفرین می‌کرد، عمو دیاکو داد و هوار راه انداخته بود اصلاً یه تراژدی کمدی شده بودند که بیا و ببین!

- حالا راضی شدند عروسی بگیرن براشون ننه مرده‌ها رو؟

- آره، آخرِ ماه بله برونشونه، دایان گفت ما که تا آخر هفته رفتیم اصفهان دیگه پشته گوششون و دیدن منم دیدن.

- آخرِ هفته؟ خونه گرفتید مگه؟ دیدی گفتم این جهازی که واسه‌ت خریدم به دردت می‌خوره، کی می‌خوای بچینی بگو بیام کمک؟

مکث کرد، به روبه‌رو خیره شد؛ وسیله بچیند؟ او؟ راستی چه کسی قرار بود آشپزی و تمیزکاری کند؟ می‌دانست که آپارتمان‌شان در یک برج است و پانصد متر، دایان می‌خواست کارگر بگیرد؟ باید حتماً حول این مسائل با او صحبت می‌کرد.

- من که عمراً بچینم‌‌. دایان باید کارگر بگیره نه کمرش و دارم نه دست و پاهاش و، من فقط میگم وسیله‌ها رو کجا بچینن.

- پس صددرصد آخر هفته اینجایید بگم به بابات؟

- آره قربونت برم سلامم بهش برسون، شیرینم ببوس. آریا کی میاد؟

- سلامت باشی فدات شم، آریا هم گفت آخرِ هفته مدرسه‌شون مرخصی بهشون داده.

- باشه مامان کاری نداری؟

- نه قربونت برم حواست به خودت باشه پیشِ اون قومِ ظالم!

خنده‌ی بی‌صدایی کرد:

- چشم، خداحافظ.

گوشی را کنارش گذاشت و همین طور که با دندان مشغول کندن لاک‌های روی پوستش بود و برای یافتن پد لاک پاک کن از تخت پایین می‌رفت ضربه‌ای به در اتاق وارد شد. نگاه‌اش را به در دوخت:

- بیا تو.

شهرزاد با آرامش ذاتی و لبخندِ روی لبش وارد شد:

- خوبی؟

مجدد پاهای‌ش را روی تخت گذاشت و به حالت چهار زانو نشست:

- آره، بیا ببینم چی شد؟ چی گفت مامانت؟

او هم یک زانوی‌اش را روی تخت چسباند:

- میگه از هر چی کوتاه بیام از حلقه عروسی‌ت و مراسم و لباس عروست کوتاه نمیام، میگه فامیلا بابات الآن دست به کمر نشستن ببینن کی داره میاد ببردت، میگه روم نمی‌شه بگم شغلِ دومادم چیه!

و پشت بندِ جملاتش دستش را جلوی دهانش نگه داشت و شروع کرد به گریستن.

آسکی آرام دستش را روی دست او گذاشت و با لحن افسوس‌واری لب زد:

- نگران نباش درست میشه، مامانتم به خاطرِ فرارت داره لجبازی می‌کنه یه کم که بگذره اونم به راه میاد، گریه نکن من دلم روشنه.

- آخه چه روشنی؟ کامران کلِ پس اندازشم که بده نمیتونه اون حلقه‌ای که مامانم انتخاب کرده رو بگیره چه برسه اون مراسم و لباس عروس!

گوشه‌ی لبش را به دندان کشید و جوید؛ چه چیزِ امیدوارکننده‌ای می‌توانست بگوید؟ انتظارات عمه طلای‌اش، کامران را زیرِ آن له می‌کرد. دقیقاً در همان لحظه‌ای که کلمه کم آورده بود در اتاق باز شد و دایان وارد شد.

- به شهرزاد خانم.

به آن‌ها نزدیک شد و مشغول بازکردن دکمه‌های آج شکل کاپشنش کرد. لپ آسکی را کشید:

- چه طوری تو؟

آسکی با لبخند برخاست و کاپشنش را از دستش گرفت:

- فدات شم خودت چه طوری؟

لبخند کجی زد:

- منم عالی.

چشم از او گرفت و به شهرزاد دوخت:

- باز گریه چرا؟

بینی‌اش را با دستمال گرفت:

- چی بگم داداش؟ مامانم گیر داده حلقه‌تون باید مثل دایان الماس باشه، مراسم و باید کیش بگیرید، لباس عروست و از هلند سفارش دادم، آرایش گرت داره از فلان جا میاد، به خدا موندم چه جوری به کامران بگم.

- تو بگو باشه. هر چی گفت قبول کن.

اشک چشمش را پاک کرد:

- نمی تونه کامران، مگه الما...

- تو فقط بگو باشه به بقیه‌شم کاری نداشته باش، پاشو برو صورتت و بشور حالم بهم خورد، چرا شبیه پاندا شدی؟

در عین گریه خندید؛ چه قدر حسش به این دایی‌زاده خوب بود!

- به خاطرِ ریملِ چشممه.

چینی به بینی‌اش داد:

- لنگه آسکی می مونی، اونم تا بهش می‌گفتم بالا چشمت ابروعه سریع میزد زیره گریه. چقدر لوسید شما دخترا آخه؟ خودتون از خودتون چندشتون نمی‌شه؟

این بار هر دو خندیدند و آسکی مشت پرحرص اما آرامی حواله‌ی بازوی دایان کرد.

ــــــــــ

کامران نگاه از زمین گرفت و عرق بر جبین به دایان نگریست:

- امری داشتید که گفتید بیام شرکت؟

از پشت میز برخاست و رو در روی او نشست؛ به هرحال او داماد آینده‌شان بود و حسابش از کارمندها سوا!

- آره کارت داشتم.

نفسی گرفت و ادامه داد:

- نظرِ خونواد‌ه‌ت در مورد ازدواج با شهرزاد چیه؟ تونستی راضی‌شون کنی بیان؟

مودبانه و همان طور که سرش پایین بود لب زد:

- بله، یکم زمان برد اما بالاخره راضی شدن.

کف دستانش را بهم چسباند و آن‌ها را به یک دیگر ماساژ داد:

- خیلی هم عالی، خب پس خداروشکر خیالم از خانواده‌ت راحت شد.

اخمی از سرِ گنگیِ جملات دایان درهم کشید.

- شهرزاد بهت گفته که من و آسکی چند روز دیگه میریم اصفهان؟

با تمام گنگی‌اش سری تکان داد:

- چرا گفت بهم، امیدوارم اون جا موفق بشید.

- مرسی. می‌خوام برم سر وقته شرکته اون جا در عوض یکی و می‌خوام که بالاسرِ کارخونه و شرکتم این جا باشه.

تیز در چشمان کامران خیره شد:

- آسکی بهم پیشنهاد داد یکی از پسرعمه‌هام با بابا و بذارم واسه اون جا اما اون لحظه تو اومدی جلو چشمم اگه قبول کنی اون جا باشی که از هر لحاظ نونت تو روغنه، میدونی که با هایپر زدن نصفه خواسته‌های دختر عمه‌مو نمی‌تونی برآورده کنی، جفتتون الآن داغید نمی‌فهمید دو روز دیگه شهرزاد از مانتو هفتاد هشتاد تومنی خسته میشه دلش مانتوهای مارکه خودش و می‌خواد و خب همین بهونه گیریاست که زندگیارو از هم می‌پاشونه، نه فقط شهرزاد که آسکی زنه خودمم همین جوریه تو بهترین شرایط بزرگ شدن و خب ایده آل طلب بار اومدن، حالا اگه تو قبول کنی پیشنهادم و می‌تونی خیلی راحت با شهرزاد زندگیه مد نظر اون و عمه‌م و فراهم کنی، نظرت؟

زبانت همچو چوب خشکی در دهانش افتاده بود و اراده‌ی حرکت دادنش از کامران رفته بود، تنش بی‌حس شده بود از این همه لطفی که یک نفر می‌توانست در حق دیگری انجام دهد آن هم بی‌چشم داشت. نمی‌دانست چه بگوید، چگونه تشکر کند که لایقِ این همه محبّت باشد، در حالی که چشمانش گرم شده بود با لبخندی شکه سر تکان داد.

- خیلی...خیلی ممنونم...امیدوارم بتونم سربلندتون کنم...واقعاً...واقعاً نمی‌دونم چی بگم...من...

- لازم نیست تشکر کنی این و مثل یه پیشنهاد کار فرض کن.

برخاست، از کشوی میزش چِکی درآورد و روی میز قرار داد:

- اینم هدیه‌ی ازدواج من بهتون، امیدوارم خوشبخت بشید.

مردد نگاه‌اش را بین چک و دایان بازی داد، با دیدن مبلغ چک گویی انرژی هزار ولتی به تنش وارد شد.

- دایا...دایان خان...این...این...

نگاه‌ِ دایان اما جدی بود و عاری از هر گونه حس:

- این فقط یه هدیه‌س که بخوای نخوای باید قبولش کنی، بالآخره خواسته‌های عمه‌م چیزه کمی نیست و واسه رسیدن به شهرزاد باید از پسشون بر بیایی!

چک را برداشت و در حد نجوا پرسید:

- شما واسه رسیدن به عشقتون چه قدر سختی کشیدید؟

دایان اما اخم در هم کشید و فکر کرد که عشق همیشه مشقّت داشته که همه برای رسیدن به معشوقشان سختی کشیدند که عشق تنها چیزی‌ست که فرقی بین انسان‌ها و موقعیت آن‌ها نمی‌گذارد...

- خیلی!

***

کیفش را از روی شانه برداشت و در دست گرفت، دایان نیز در کنارش قرار گرفت و دست در جیب فرو کرد. روبه‌روی‌شان اما تمامِ افراد خانواده با چهره‌هایی اندوهگین ایستاده بودند‌.

اوّل از همه ثریا به حرف آمد:

‌- کاش میشد نرید مادر می‌رفتید همین نزدیکی جایی یه خونه خوب پیدا می‌کردید این طور زا به‌ را نمی‌شدید.

دیاکو دستش را در جیب برد که کتش عقب رفت:

- کِی به حرف گوش داده که این دفعه دومش باشه؟ الکی اصرار نکن فقط بگو حواسشون و جمع کنن و مواظب خودشون باشن.

غیر مستقیم‌ و خشن مِهرِ پدری‌اش را بدرقه‌ی تنها پسر و عروسش کرد.

دایان هم چشم باریک کرد و رو به مادر لب زد:

- حواسم هست شما نمی‌خواد نگران باشید.

جهان که به تازه‌گی از سفرِ کاری‌اش بازگشته بود لب گشود:

- دایان جان حلال کن اگه حرفی زدیم کاری کردیم که ناراحتت کنه آسکی خانم شما هم حلالمون کن بالآخره ما هم بنده‌ی گناهکاره خداییم.

دایان لبخند کجی زد و جهان را در آغوش کشید:

- این چه حرفیه هر چی بوده تو گذشته مونده و تموم شده.

به نوبت طلعت و طلا، شهرزاد و برادر و نامزدش، آراد و خواهرهای‌اش جلو آمدند و هر کدام با جملاتی گاهاً نمِ اشکی، آن دو را روانه‌ کردند.

سوار ماشین که شدند آسکی لحظه‌ای فقط لحظه‌ای بازگشت و به عمارتی که کوچک و کوچک‌تر می‌شد نگریست؛ زیرِ سقفِ مجللش پر از خاطراتِ شوم بود اما هم چنان با هر فاصله‌ای که می‌افتاد دل هردویشان مچاله‌تر می‌شد و این را در دایان هنگامی پی برد که دید مشغول کندن پوست لبش و فرو رفته در فکر است؛ دایان هیچ گاه عادت نداشت پوست لبش را بِکَند!

ـــــــــــ

آریا روی پای آسکی نشسته بود و برای او از دغدغه‌ها و آرزوهای کودکانه‌اش می‌گفت و آزاده با ذوق قربان صدقه‌ی پسرِ نه ساله‌اش می‌رفت.

شیرین اما با حالی که از سر از پا نمی‌شناخت کنار دایان نشسته بود و دنبال جملاتی می‌گشت تا سر حرف را با داماد دوست داشتنی‌‌شان باز کند. با وجود سه سال شناخت دایان و نسبت فامیلی‌شان هنوز هم شروع هم صحبتی با او برای شیرین سخت بود.

- میگم دایان خان یعنی الآن دیگه من می‌تونم خاله بشم؟

موبایلش را قفل کرد و خیره به شیرین آن را در جیبش گذاشت:

- خانوادگی بچه دوستید، هنوز هیچی معلوم نیست.

یک پایش را زیرش گذاشت و کامل سمت دایان چرخید:

- اما آسکی که می‌گفت صد در صد مشکلتون حل شده!

- پس دیگه چرا از من می‌پرسی؟

چشم‌ غره‌ای رفت و لب زد:

- می‌خوام مطمئن بشم!

لبخند نصف و نیمه‌ای زد که کمی چال گونه‌های‌اش را هویدا ساخت:

- متاسفم عزیزم از مطمئن کردنت عاجزم.

چشم روی هم فشرد و لب تر کرد:

- باشه بیخیال، کجا خونه گرفتید؟

این بار لبخندش کج شد و چشمان شیطانش خمارتر:

- نمیگم.

- چرا؟

- چون نمی‌خوام هر روز بیایی اون جا روزم و خراب کنی.

نشگون پر حرصی از بازوی دایان گرفت که موجب خنده‌ی دایان شد:

- خودشیفته حالا کی گفته می‌خوام ریخته نحسِ تو رو ببینم؟ می‌خوام آجیم و ببینم، اصلاً وقتایی میام که مطمئن بشم‌ تو نیستی!

- تو که راست میگی.

- شیرین در به در ول کن گوشته تنش و کندی، خاک تو سرم ببینم دستت و دایان!

دایان با لبخندی عریض به چهره‌ی گرفته‌ی شیرین و سیمای برزخیِ آزاده می‌نگریست:

- داشت شوخی می‌کرد آزاده خانم ولش کنید خودم سر به سرش گذاشتم.

آزاده اما کوتاه نیامد و چشم غره‌ی وحشتناکی حواله‌ی شیرین کرد:

- درسِت می‌کنم صبر کن بابات بیاد!

آسکی از پشت سرِ آزاده به آن‌ها نگریست:

- ولش کن مامان چی‌ کارش داری؟ دایان یه سوال پرسید ازت ببین چی کار کردیا!

دایان ولی اخم کم رنگی در هم کشید و لب زد:

- تو فعلاً آریا رو سفت‌تر بغل کن!

چشم ریز کرد و دقیق‌تر جمله‌ی دایان را برای خود حجی کرد؛ پس علّت اخم و تَخمَش توجّه زیادِ او به آریا بود؟

- به آریا حسودی می‌کنی؟

شیرین نیش خندی زد و آزاده فوراً سمت او چرخید:

- آریا از رو پا آجی بیا پایین مامان، نمیگی پاش خواب میره تو سنگینی؟

- وا مامان کجاش سنگینه؟

- مامانت لابد یه چیز می‌دونه دیگه عزیزم.

با نگاه‌اش برای دایان که این جمله را گفته بود خط و نشانی کشید و آریا را پایین گذاشت:

- ما بعد با هم صحبت می‌کنیم.

آزاده به بهانه‌ی گذاشتن ظرف میوه جلوی آسکی خم شد و لب زد:

- یعنی بچّه‌دار بشی قشنگ بدبخت شدی!

درمانده ابتدا به مادرش و سپس به دایان که با اخم غلیظی به تلوزیون می‌نگریست، خیره شد!

***

- دایان صبح می ریم خونه رو نشونم بدی؟

چشمان بسته‌اش را باز نکرد:

- هوم؟

سر از روی بالشت برداشت:

- میگم فردا خونه رو نشونم میدی؟

- اوهوم.

لبخندی رضایت بخش بر لب کاشت و خواست بخوابد که مجدد از بالشت فاصله گرفت:

- میگم پس کی وسایلمون و می‌بریم؟

عاصی شده چشم گشود:

- چی میگی نمی‌ذاری بخوابم!؟

در صورت دایان براق شد:

- خب حالا چته؟ ساعت یازده شبه عین مرغ گرفتی خوابیدی!

دایان هم روی آرنجش را ستون کرد و صورتش را به او نزدیک:

- توام بگیر بخواب مگه جلوتو گرفتم؟ نمی‌فهمی خسته‌‌م؟ هفده‌ ساعت رانندگی کردم!

- من خوابم نمیاد، حالا انگار کوه کنده، گفتم با هواپیما بریم خودت گفتی می‌خوام ماشینم و بیارم!

سپس پتو را کنار زد و نشست:

- سوئیچ و کجا گذاشتی؟

- می‌خوای چی کار؟

راست ایستاد و پتو را از جلو پای‌اش کنار زد:

- می‌خوام برم شب گردی خوابم نمیاد.

او هم کامل نشست:

- بگیر بخواب اون رو سگه من و بالا نیار.

- نمی‌خوام. اصلاً منم ماشینم و می‌خوام، چرا ماشینِ من و نیاوردی؟

- مثل اسکلا دو نفر آدم با دوتا ماشین میومدیم؟ بعداً میگم بیارنش برات بگیر بخواب.

- با ماشین بابام میرم.

تیز برخاست و رو به روی آسکی ایستاد:

- می گیرم می زنمتا بگیر بخواب میگم.

بی‌هوا دایان را در آغوش کشید:

- تو رو خدا بریم.

دستان آسکی را گرفت و سعی کرد از خود دورش کند:

- ولم کن بابا، برو اون ور چرا مثل کنه می مونی تو؟ به خدا خسته‌م.

گره‌ی دستانش را محکم‌تر کرد:

- بریم، باید من و ببری!

- اه ولم کن برو اون ور بابا، خدا پیغمبر سرت نمیشه میگم خسته‌م؟

- باید من و ببری وگرنه خودم میرم.

کلافه و عصبی هر دو دستش را کنار گوشش نگه داشت و با لحنی که گویی با موجودی چندش در تماس است لب زد:

- باشه، باشه، فقط ازم دور شو.

گره‌ی دستانش را باز کرد و با لبخند عقب رفت:

- مرسی عشقم.

- ازت متنفرم.

- من بیش‌تر.

با همان قیافه‌ی خواب آلود و موهای ژولیده‌ای که جذابیتِ چهره‌اش را صد برابر کرده بود به سمت چوب لباسی رفت و سوییشرت سِتِ گرمکن و تی‌شرت و سورمه‌ای رنگش را پوشید.

آسکی با شوق سر تا پای دایان را برانداز کرد و لب زد:

- سوئیچ کجاست؟ من رانندگی می‌کنم!

زیپش را بالا کشید، بدون هیچ حرفی سوئیچ را سمت آسکی پرتاب کرد و از اتاق خارج شد.

ـــــــــــ

در ماشین که نشستند دایان کمربندش را بست، دستانش را در هم قفل کرد و چشم بست.

- دایان فلش و کجا گذاشتی؟

حالتی در پرستیژش ایجاد نکرد تنها صندلی را کمی خواباند:

- فلش می‌خوای چی کار؟

یک دستش را روی فرمان نهاده بود و کمی سمت او چرخیده بود:

- شب گردی که بدون آهنگ نمیشه!

- تو ماشینِ خودمم نمی تونم آرامش داشته باشم!؟

"برو بابا"یِ زیر لبی حواله‌ی دایان کرد و در نهایت با کمی تجسس فلش را پیدا کرد. صدای ماشین را تا آخرین حد ممکن بالا برد که با شروع آهنگ دایان که در خلسه‌ی خود بود به یک باره چشمانش را تا آخرین حد گشود. آسکی اما با لبخندی عریض همراه خواننده شد:

- من آلودتم به چشمات قسم کسی تو دلم جا نداره، میگی که برم ازت بگذرم به جونِ تو که راه نداره...

- کم کن این کوفتی و ملّت خوابن!

- خودت و نگیر، واسه من یکی، این حرفارو بهونه نکن، یه سر به هوایِ، بی دست و پا رو، این جوری دیوونه نکن.

و با انگشت به زیرِ بینی دایان ضربه‌ای زد که دایان دستش را پس زد و با بدخلقی چیزی گفت.

- پادشاهِ قلبم، با یه نگاه جون بخواه پایِ تو میدم...

و با مشت به بازوی دایان کوبید که موجب خنده‌ی او شد:

- خیلی چشم سفیدی.

آسکی هم خنده‌اش گرفت.

- سهمِ خنده‌هاته، دیوونگیم، زندگیم، عشقه شدیدم...

روی فرمان ضرب گرفت و تنش را با ریتم تکان میداد:

- کاش یه روز ببینم، تو یارمی...کنارمی...به تو رسیدم.

ــــــــــــ

چشم ریز کرد به آپارتمان دوبلکس روبه‌رویش خیره شد؛ حتی از عمارتش هم مجلل‌تر بود.

- آفرین دایان راضی‌م از سلیقه‌ت سندِ همین جا رو رسمی کن.

آزاده کنارش قرار گرفت و کنارِ گوشش نجوا کرد:

- دایان و چی کار کردی انقدر بی‌حوصله‌س بیچاره انگار دیشب نخوابیده.

بی‌توجه به غرغرِ مادرش آپارتمانش را برانداز کرد؛ لوسترهای نقره‌ای و فوق‌العاده مجلل و پر زرق و برق، نرده‌های کنارِ پله‌های‌اش همه‌گی به رنگ نقره‌ای بودند و طرح ماهی داشتند، بالای پله‌ها متصل می‌شد به پذیراییِ بزرگ‌تر و در آن پنج در قرار گرفته بود. امّا در طرف دیگر پذیرایی دقیقاً در فاصله‌ی زیادی رو به روی پله‌ها چند پله سمت پایین می‌خورد که متصل به آشپزخانه بود. واردش شد و با کانتر بزرگی در وسط آن مواجه شد و با چند مکان مستطیل و مربع شکل که حدس زد جایِ یخچال و ماشین‌ظرف شویی باشد تا یک دست در کنار کابینت‌ها قرار بگیرند و جلو زدگی‌شان در ذوق نزند. تمام خانه سفید بود و در سرامیک‌های کف چند طرح کم رنگِ خاکستری دیده می‌شد. لبخندی زد و چرخید؛ این جا می‌توانست قصرِ خودش و دایان باشد. فوراً به سمت دایان رفت که با حالتی شل و اخمی کم رنگ، دست به سینه روی پله‌ها ایستاده بود و شانه‌اش را به دیوار تکیه داده بود.

- وای دایان محشره عالیه عاشقش شدم.

آزاده از اتاقی خارج شد:

- آسکی مامان اتاقاتون خیلی شیکه تازه یه حیاط خصوصی و یه در مجزا داخلش واسه رفت و آمد دارید.

دایان یک پای‌اش را روی پله‌ی پایینی گذاشت:

- نمی‌خوای بقیه‌شون و ببینی؟ چندتا خونه دیگه مونده هنوز.

دستانش را بهم چسباند و با ذوق به تراشه‌ی بینی‌اش زد:

- نمی‌خواد من عاشقِ این جا شدم خیلی لوکسه.

آزاده چادرش را جلو کشید:

- فقط من باید چهارتا سرویس خواب دیگه‌م بخرم این جا پنج خوابه‌س.

دایان فوراً لب زد:

- آزاده خانم ما کردا رسم به جهاز دادن و آوردن واسه دختر نداریم همین‌هارم که خریدین کلّی بابام چیز گفت من خودم بقیه وسایلش و می‌خرم آسکی خودش از رسم و رسوماتمون خبر داره.

- آره مامان راست میگه، دیگه کم و کسری‌هاش و خودمون می‌خریم!

دایان‌ اما با چشمانی که به سختی باز نگه‌شان داشته بود لبخندی زد و سر تکان داد.

ــــــ

نگاه به کارگری انداخت که از فرط خستگی روی پلّه نشسته بود و نفس نفس می‌زد. تلش را محکم روی موهای‌اش کشید و به سمت او رفت:

- این کارتن و بدید من ببرم شما یه مقدار استراحت کنید.

کارگر فوراً از جا برخاست و با سری افتاده لب زد:

- نه خانم آقا بفهمن شر میشه گفتن خودمون وسایل و بیاریم بالا شما بفرمایید.

کمی گردنش را کج کرد:

- دیزاینرا یه ساعت دیگه میان، نمی‌خواد خیلی عجله کنید، این کارتنم بده خودم ببرم.

- نه خانم خودم می...

- می‌خوام برم تو اتاق این وسایلا دایانه بده خودم میبرمشون.

کارگر با احتیاط یک دستش را زیر کارتن گذاشت و آن را بلند کرد. آسکی امّا کارتن را از دو طرف گرفت و همین که پای‌اش را روی پله‌ی سوم گذاشت، حجم زیاد و سنگین آن موجب باز شدنِ زیرِ کارتن و فرو ریختن لوازم داخل آن از جمله لپ تاب دایان و خرد شدن آن با صدای مهیبی شد.

- وای خاک بر سرم.

بقیه‌ی کارگران با عجله سمت او دویدند:

- خانم گفتم بذارید خودم ببرم زدید بدبختم کردید.

- ما خودمون می‌بردیمشون خانم شما چرا بلندش کردید؟

- آقا زندمون نمی ذاره!

آسکی اما وحشت زده بی‌هیچ حرفی خیره به لپتابِ خرد شده بود، در اصل دایان او را زنده نمی‌گذاشت.

می‌دانست بی‌خوابیِ شب گذشته خلقش را حسابی تنگ کرده بود و فشار انجام همه‌ی این امور تنها در یک روز او را تبدیل به یک هیولایِ عصبی کرده!

- خانم بلند شید تا خودمون جمعشون کنیم‌.

پاهای‌اش لمس شده بود، چطور بلند می‌شد؟ لپتاب را برداشت که شیشه‌های دسکتاپ آن که به علت برخورد به لبه‌ی پله خرد شده بود، بیرون ریخت.

- وای...وای...

خرده شیشه‌ها را جمع کرد، روی کیبور گذاشت و همراه با لپتاب به اتاق رفت. جایی آن را پنهان می‌کرد و در زمانی مناسب جریان را به دایان می‌گفت. وارد اتاق شد و به در میان آن همه وسایل تلمبار شده روی یک دیگر، لپتاب را روی تخت گذاشت. موهای‌اش را به چنگ کشید و عقب نگه داشت؛ چه باید می‌کرد؟ چرا لپتاب را در کیف مخصوص خودش نگذاشته بود؟

- آسکی؟

تنش یخ زد، با چشمانی گرد شده و تنی لرزان زودتر از دایان خود را به در رساند و جلوی آن ایستاد:

- جانم؟

چشمان سرخ، خمار و بد خلقش را به او دوخت:

- این کارگر بی‌خاصیت یکی از کارتنارو ریخته، تو کجا بودی که حواست به اینا نبود؟

مردمک‌های رقصان و پر هیجانش مدام تکان می‌خوردند:

- بوسم کن.

اخم‌های کم رنگش، غلیظ شد:

- چی؟

- بوسم کن!

کلافه و با پشت دست آسکی را از جلوی در کنار فرستاد:

- برو اون ور بابا حوصله ندارم من چی میگم این چی میگه...برو اون ور دیگه.

- تا بوسم نکنی نمی ذارم بری داخل.

کشش و توان بحث را نداشت، بوسه‌ای سرسری روی گونه‌اش کاشت.

- حالا برو کنار.

دست و پاهای‌اش را در چهارچوب باز کرد:

- لپم و نه.

نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت:

- پس کجات؟ وقت گیر آوردی آسکی؟ نمی بینی وضعیت خونه رو؟

آب دهانش را بلعید:

- هرجا رو خودت دوست داری!

چشم باریک کرد و با اخمی درهم و تای ابرویی بالا، مرموز پرسید:

- چه گندی زدی آسکی؟

- به خدا از عمد نبود.

محکن کنارش زد، وارد اتاق شد و آسکی پشت سرش:

- به خدا اومدم کارتن و بلند کنم حواسم نبود دستم و زیرش بگیرم...

دایان به یک باره ایستاد و با چشمانی گرد به تخت نگریست.

- دایان‌ به خدا حواسم نبود...

چشم بست و با دندان هایی کلید شده غرید:

- فقط خف...ساکت شو آسکی، ساکت باش.

و با تن صدایی که بلند و بلندتر می‌شد دهان باز کرد:

- من چهارتا لندهور و آوردم که وسایلم آسیب نبینه بعد تو میری کارتن برمی‌داری که چی بشه؟ تا دیروز که می‌گفتی کارگر بگیرم و کمرت درد می کنه بعد میری حس...

- چرا داد می‌زنی؟ آروم ب...

چشم بست و سرش را بالا گرفت؛ تمام سیمای‌اش سرخ شده بود و رگ‌های متورمش ضربان گرفته بودند.

- حرف نزن، تو یکی حرف نزن...

تمام تنش به لرز افتاده بود، جلو رفت و سعی کرد دستش را بگیرد:

- دایان بب...

عقب رفت و نعره زد:

- حرف نزن عصبی‌تر می‌شم.

در با شدت گشوده شد و آزاده و مرتضی وحشت زده وارد شدند.

- چه خبرتونه؟ خاک بر سرم صداتون کل اصفهان و برداشته، چتون شده؟

دایان نگاه غضبناکی به آن‌ها انداخت و از اتاق بیرون رفت. مرتضی نگاهی به آسکی انداخت و به دنبال دایان روانه شد.

آزاده با اخمی از سرِ دل نگرانی و نگاهی آغشته به وحشت و تعجب سمت آسکی رفت که روی تخت نشسته بود.

- چش شد یهو مثل سگ ‌پاچه گرفت؟ این خوب بود که.

با ناخن‌های‌اش مشغول شد:

- همین جوریه، هر وقت بی‌خواب میشه سگ میشه، منم حواسم نبود زدم لپتابش و شکوندم بهونه دادم دستش.

- حالا آروم‌ میشه یا تا آخر شب که خونه آماده بشه یا می‌خواد همین جوری کنه؟

ناخنش را به دندان گرفت:

- این دیگه تا یه خواب درست و حسابی نره همین جوریه، ولش کن صبح خوب میشه.

کف دستش را روی پشت دست دیگرش زد:

- ای بابا بد شد که، حالا خدا کنه تا شب چیدمان خونتون تموم شه حداقل خونه خودتون باشه می‌ تونی

آرومش کنی!

سرخ شد از این صحبت بی ملاحظه‌ی مادرش و سر پایین انداخت.

____

- میگم مادر این خونه چیده شد تموم، دایان کجاست ظهر تا حالا؟

کارت عابر بانک را روی میز نهاد و با لذت به خانه‌ی چیده شد و لوکسش نگریست:

- رفت یه سر به شرکتش بزنه کاراشو راست و ریست کنه، وای مامان تمِ پذیرایی طبقه پایینم عالیه.

آزاده با چهره‌‌ای مغموم و دلی آشوب سر تکان داد:

- مبارکتون باشه به خوشی توش بشینید.

سپس رو کرد به آسکی و اضافه کرد:

- میگم یه زنگ بزن به دایان ببین داره چی کار می‌کنه؟ بیچاره ظهرم با اوقات تلخی رفت بیرون، زنگش بزن ببین کجاست، آروم شده، نشده، غذا خورده، نخورده، آخه من که دیگه نباید اینارو بهت بگم!

نگاه از میز بیلیارد گرفت و لب زد:

- اون الآن عصبیه، می‌ترسم زنگش بزنم سنگه رو یخم کنه...

- خب عصبی باشه تو زنگ بزن آرومش کن، عذرخواهی کن ازش، اونم کم روش فشار نبوده بیچاره!

- باشه، باشه.

غرولند کنان از شش پله‌ی چسبیده به دیوار بالا رفت و وارد اتاق شد. موبایلش را برداشت و شماره‌ی دایان را گرفت، کمی طول کشید اما در نهایت صدای دو رگه‌ و خسته‌اش طنین انداز شد:

- بله؟

لبش را تر کرد و به کنج سقف خیره شد:

- خوبی عزیزم؟

- خوبم!

- میگم خونه رو چیدن انقدر قشنگ شده، کی میایی پس؟

- میام حالا.

لحن بی‌حوصله‌ی دایان نشان از عدم تمایلش به این تماس می‌داد اما آسکی ابداً به روی خودش نمی‌آورد.

- عشقم من و بخشیدی واسه لپتابت؟

- آره.

لب گزید و دست به کمر زد؛ دیگر چه می‌گفت؟

- شام بپزم یا سفارش بدم؟

- نمی‌دونم آسکی هر کاری دوست داری بکن!

- تا یه ساعت دیگه می رسی؟

- آره.

- با ماشینی؟

- نه با هواپیمام!

و پشت بندش آسکی ماند و تماسی قطع شده. به موبایل نگریست؛ گوشی را رویش قطع کرده بود؟

در اتاق باز شد و آزاده در چهارچوب در نقش بست:

- زنگ زدی؟ چی گفت؟

هر دو دستش را پشتش برد و لبخند زد:

- آشتی کرده، کلی ازم دل جویی کرد که ظهر سرم داد کشیده.

- خداروشکر خیالم راحت شد، مادر من دیگه میرم، به عموت اینا بگم جدا جدا بیان واسه تبریک یا می‌خوای یه مهمونی بدی؟

اندکی فکر کرد و لب زد:

- مهمونی میدم، فعلاً بهشون نگو تا خودم بهت بگم.

- باشه قربونت پس من رفتم.

به سمت مادرش گام برداشت:

- می موندی یه چیزی می خریدم دور هم می خوردیم.

- نه بابا برم هزارتا کار دارم، دایان بیچاره‌ هم خسته‌س یه کم استراحت کنه.

- منم خسته‌ شدم خب.

از در ورودی بیرون رفت:

- تو خستگی‌ت نصفه خستگی اون بیچاره‌ هم نیست، یه ذره‌ ام که محبت نداری شکرِ خدا حداقل مثل آدم ازش تشکر کنی.

به چهارچوب در تکیه زد:

- وا مامان، چی کارش کردم مگه؟ یه جوری حرف می‌زنی انگار تشنه گشنه نگهش داشتم، نکنه انتظار داری پاهاش و بذارم تو تشتِ شیر بگم می‌خوام جادویِ عشقت کنم؟

دکمه‌ی آسانسور را زد:

- برو بابا، هر چه قدر دلت می‌خواد مسخره کن، به خدا اگه بذارم شیرین مثل تو بشه، پوستش و می‌کنم...

بسته شدن درِ آسانسور مانع از شنیدن مابقیِ توصیه‌های مادرش شد. با قیافه‌‌ای درهم چشم از آسانسور گرفت و در خانه را بست. به سمت کیفش رفت و با اکراه کیسه‌ی دعاها را در آورد؛ گفته بود کجاها نصب‌شان کند؟

- اون کیف و دعا رو که سوزوندم، تو رو باید جلوی ورودی خونه بزنم تو یکی و بالا تخت، نه، تو یکی و باید بالا تخت بزنم تو رو جلو ورودی خونه.

درمانده به دعاهای در دستش نگریست؛ کدام یکی را باید در اتاق می‌زد؟

صدای باز و بسته شدن در را که شنید فوراً از اتاق بیرون دوید. دایان در حالی که کاپشنش را از تن خارج می‌کرد، دور تا دور خانه را از نظر می‌گذراند که چشمش روی دخترک ثابت ماند.

آسکی فوراً لبخندی دندان نما زد:

- خوش اومدی.

چشم غره‌ای رفت و به سمت اتاق حرکت کرد:

- برو نبینمت.

همان طور که دستانش را مثل ترازو نگه داشته بود، دنبال دایان راه افتاد:

- ببخشید، ببخشید دیگه، به خدا از عمد نشکوندمش که!

وارد اتاقِ لباس، که فضایی تقریباً چهل متری قرار گرفته در اتاق خودشان بود، شد:

- صبح تا حالا هزار بار سعی کردم درکت کنم، اما یه سری از کارات اصلاً قابل در...

به دستان آسکی خیره شد و حرفش را عوض کرد:

- اینا رو چرا مثل ترازو عدالت گرفتی دستت؟

چشم از دایان گرفت و تکانی خورد:

- اینارو، آها، زنه گفت یکیش و بزنید به در ورودی خونه یکیش و بالا سرِ تخت خوابمون.

دکمه‌ی پیراهنش را باز کرد:

- خب؟

- خب من الآن یادم نیست کدوم و باید کجا بزنم!

چشم باریک کرد و سعی کرد از حیرتش که مو بر تنش راست کرده بود جلوگیری کند:

- سواد نداری؟ روشون نوشته، نمی‌بینی؟ آسکی چیزیت شده به من نمیگی؟

گوشه چشمی به دایان انداخت و از اتاق خارج شد؛ چه طور نوشته‌ها را ندیده بود؟ بی خود خودش را سوژه کرد. وارد آشپزخانه شد و کیفِ ابزار را از کشوی‌اش در آورد، دو عدد میخ و چکش را برداشت.

- میخ واسه چی می‌بری؟

چکش را به دایان که در چهارچوبِ ورودیِ آشپزخانه قرار گرفته بود نشان داد:

- باید دعا رو به میخ بزنم دیگه، نمیشه که بچسبونمش‌.

نفسی گرفت و سر تکان داد، سمت آسکی رفت و میخ و چکش را از دستش گرفت:

- بده من ببینم، صبح برو بازار یه مجسمه‌ای، حلقه گُلی چیزی بخر بچسبون به درِ ورودی دعا رو هم بذار لابه‌لاش، آخه کی دعا رو با میخ می زنه به در که هر کی اومد بگه این چیه؟

نگاه عاقل اندرسفیهی به دایان انداخت و لب زد:

- پس این یکی و هم می ذارم لا به‌ لای اون چراغه که به دیوار بالاسره تخته.

- برو بذارش دیوونه‌م کردی.

____

چشم باریک کرد و سرش را به آباژوره بالای تخت نزدیک کرد؛ مشخص نبود‌.

- چی می‌خوری تو؟

از تخت پایین پرید و سمت دایان گام برداشت؛ در آن تی شرت و گرم کنِ دودی از هر لحظه جذاب‌تر شده بود.

- میگو می‌خوام.

سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.

- تا سفارشا برسه برو بخواب خودم بیدارت می‌کنم.

روی مبل شیری رنگی که کوسن‌هایش با شکل‌ها، عکس‌ها و رنگ‌های مختلف جلا داده شده بودند، نشست:

- بخوابم دیگه بیدار نمی‌شم.

کنارش نشست و مشغول بازی با گوشِ او شد:

- من بیدارت می‌کنم عشقم، چشمات سرخه سرخِ.

سپس لب هایش را به گوش او نزدیک کرد و با شیطنت نجوا کرد:

- برو بخواب حداقل واسه آخرِ شب انرژی داشته باشی.

با همان چشمان بسته، اخم در هم کشید:

- یعنی فکرشم نکن.

فوری روی پاهای دایان نشست:

- یعنی اولین شبه مشترکمون و تو خونه‌ی جدید جشن نگیریم؟

- باشه واسه فرداشب.

- فوقش صبح شرکت نمیری، اون جا که مدیر داخلی داره توام که رییسی.

با زنگ آیفون نگاه آسکی به آن سو کشیده شد:

- غذا رو آوردن؟ خدایی؟

دخترک را کنار زد و غرولند کنان با لحنی سخت و صدایی دو رگه برخاست:

- انقدر وراجی کردی تا غذا رسید منم نخوابیدم. رستورانشم که دوتا قدم اون ورتر از خونمونه.

چینی به بینی‌اش داد و خروشید:

- وای دایان وقتی خوابالو میشی خیلی اخلاقت مزخرف میشه.

آیفون را زد و جلوی در منتظر ایستاد:

- همینه که هست.

***

با هیجان پتو را روی خودش کشید؛ حتی فکر به این که وقتِ خواب رسیده قلبش را مملو از شادی می‌کرد:

- آخیش، چه قدر امروز مزخرف گذشت!

آسکی اما تمام تمرکزش روی تقارنِ خط چشمش بود:

- خیلی گند اخلاق بودی امروز به خدا. دایان؟ میگم به نظرت کِی مهمونی بدم؟ واسه خونواده توام باید مهمونی بدم؟ یا فقط خونواده خودم؟ ها؟

و نشسته روی صندلی به سمت دایان چرخید:

- دایان خان با شما بودما!

اما هیچ پاسخی از جانب او نشنید، برخاست به سمت تخت رفت. دایان آرام در خواب فرو رفته بود.

تبسم کرد؛ این مرد را می‌پرستید.

- نباشم اون روزی که نباشی.

خم شد، آرام چشمانش را بوسید و پتو را بالاتر کشید.

***

- دایان، آواکادو هم بگیرم واسه سفره آرایی؟ قشنگ میشه ها!

یک ابرویش را بالا داد و مردد لب زد:

- نمی‌دونم والا، هر جور خودت می‌دونی.

بسته‌های آواکادو را از قفسه برداشت و داخل چرخ گذاشت:

- برمی‌دارم قشنگ میشه.

نیش خندی زد و به طعنه گفت:

- یکی این و میگه که بلد باشه، تو اول رو دست پختت کار کن بدبختا مسموم نشن سفره آراییش پیش

کش.

لبخندش خشک و گوشه چشمی به دایان انداخت:

- چشه دست پختم؟ دو هفته‌س دویست کیلو اومده رو وزنت.

- عزیزم این به خاطر رستورانه کنار خونمونه وگرنه شبیه قحطی زده‌ها می‌شدم.

چرخ را از دست دایان گرفت و به راه افتاد:

- برو یه زن بگیر دست پختش خوب باشه جلوت و که نگرفتم.

- آخه خواستم زن بگیرمم که داشتی دق می‌کردی.

چشم بست و اخم در هم کشید؛ باید در اسرع وقت یک کتاب آشپزی تهیه می‌کرد.

- درسته اولش غذا بلد نبودم اما الآن که یاد گرفتم خدایی خوش مزه درست می‌کنم دایان!

آسکی را در آغوش کشید و بوسه‌ای روی سرش کاشت:

- آره بابا دست پختت تکه، شوخی می‌کنم باهات چشم آهوم.

تمامِ حسِ بدش سوخت، به راستی کسی که عاشق نیست چه طور زندگی می‌کند؟ دست روی دست دایان، که دورِ کمرش حلقه بود گذاشت و روی نوک پا ایستاد.

- می‌خوام بوست کنم سرت و بیار پایین.

دایان اما لبخند کجی کنجِ لبش کاشته بود و به سقفِ فروشگاه نگریست:

- چه قدر سقفش بلنده!

آسکی سریع خود را به دایان رساند و مجدد روی پاهایش ایستاد:

- بیا بوست کنم دیگه.

چشم از سقف گرفت و رو به روی آسکی ایستاد:

- من و؟ آها، بیا بوس کن.

- خب سرت و خم کن قدم نمی‌رسه.

- می‌خواستی اون چکمه پاشنه بلندات و بپوشی!

نگاه به نیم بوت‌های چرمش کرد:

- اینا قشنگ تره.

سری تکان داد و به راه افتاد:

- حالا فعلاً بیا خریدات و بکن بعدش می‌ذارم بوسم کنی.

نگاه از نیم بوت‌هایش گرفت و دنبال دایان دوید:

- باشه.

دلش غنج رفت برای این بی آلایشی و دلِ صافه عروسش، اما خب دلش کمی شیطنت طلب می‌کرد.

___

خریدها را عقب ماشین گذاشت و پشت فرمان جای گرفت:

- همه چی خریدی؟ نریم خونه بگی این و یادم رفت برگردیما!

کمربندش را بست و سرش را به صندلی تکیه زد:

- همه‌ش و خریدم، امشبم دیر میشه بخوام شام بپزم یه چیز بخر سر راهمون.

ماشین را از پارک در آورد و همان طور که از آینه بغل نگاه‌اش به عقب بود لب زد:

- بریم هتل آسمان؟

- اگه خسته نیستی که از خدامه.

- پس بریم.

به نیم رخ دایان نگریست؛ در آن پالتوی کوتاهِ مشکی، بافتِ دور گردنش و ته ریش‌ مرتبش از زمین و زمان دلبری می‌کرد. دست روی دستش گذاشت:

- بعدشم بریم چهارباغ؟ می‌خوام برم عمارت هشت بهشت.

- اونم چشم.

ـــــ

- دایان، دوربین و نگاه کن.

قاشقی برنج در دهانش گذاشت:

- بدم میاد سره میز هی عکس می‌گیری.

موبایلش را پایین آورد و به دایان نگریست:

- می‌خوام یادگاری باشه، بده انقدر عکس می‌گیرم ازت؟

- از من عکس می‌گیری که بعدش من مجبور بشم ازت عکس بگیرم. عین کف دستم می‌شناسمت!

موبایل را کنار بشقابش گذاشت و با چشم غره‌ای شروع به غذا خوردن کرد:

- چیزی ازت کم می‌شه عکس بگیری؟

- آره کم میشه. بخور غذات و بعدش کلی عکس ازت می‌گیرم.

- تو چهارباغ باید بگیری، می‌خوام با اون ون‌ها کلی عکس داشته باشم.

- کم عکس داری از اون جا؟

شانه‌ای بالا داد و قلپی از نوشابه‌اش نوشید.

ــــــ

دست در دست هم از جلوی مغازه‌ها عبور می‌کردند و نگاهی به اجناس می‌انداختند.

- دایان این کت آبیه چه قدر قشنگه، ببین ساده‌س هیچی نداره ها اما شیکه. خدایا مدل این و کجا

دیدم؟

- آسکی زردِ این الآن تنته!

سریع نگاهی به خود انداخت و با خنده مشتی نثارِ بازوی دایان کرد:

- وای خدا ببین چه قدر حواس پرت شدم من.

لبخند کجی زد و موهای بیرون زده از روسریِ طلایی رنگ و بلنده آسکی را بهم ریخت:

- حواس پرت نیستی گلم خنگی.

لبخند دندان نمایی تحویل دایان داد:

- بریم عمارت؟

- چیزی نمی‌خوای بخری؟ یه ماه دیگه عیده‌ها.

- نه فعلاً فقط چند وقت دیگه باید بیایم وسایل سفره هفت سین و بخریم.

دایان اما به مانتویِ کرمی رنگی اشاره زد:

- اما دوست دارم این و امتحان کنی.

رد انگشتش را گرفت؛ مانتویی جلو باز به رنگ کرمی که فرمی مجلسی داشت و تنها تزئین آن هم ربان های نسکافه‌ایِ دور آستینش بود؛ ساده ولی شیک!

- بریم پروش کنم.

دست دور بازویِ دایان انداخت و وارد مغازه شدند.

ــــــــ

روی نیمکت، رو به روی عمارت و حوضِ عظیم آن نشسته بودند.

- خیلی این جا بهم آرامش میده دایان، نمی‌دونمم چرا؟

دستش را پشت آسکی، و پا روی پا انداخته بود:

- من میدون و بیش‌تر دوست دارم.

- آره میدون امامم آرامش بخشه. یادته؟ اولین بار که اومدی اصفهان من و بردی اون جا!

لبخند نرمی زد و نجوا کرد:

- کاش پاهام قلم می‌شد نمیومدم!

آلویی را در دهانش گذاشت و خجسته لب زد:

- چی؟ نشنیدم.

- هیچی میگم یادش به خیر. آدم یه وقتا چه کارها که نمی‌کنه.

آلو ترشی را به چنگال پلاستیکی و سفید رنگ کوچکش زد:

- دهنت و باز کن.

سرش را نزدیک برد و آلو را بلعید:

- چه ترشه.

لبخندی زد و چنگال را داخل ظرف گذاشت:

- دایان؟

- جان؟

لب به دندان گرفت، مردد بود برای آن چه قصد داشت بیانش کند:

- میگم که، میگم ما که دعاها رو زدیم میایی امتحان کنیم ببینیم جواب میده یا نه؟

تمام حال خوشش زایل شد؛ از این بحث بیزار بود.

- هوم؟ نظرت چیه؟

سعی کرد خود را به نفهمی بزند:

- چه جوری امتحان کنیم؟

سرش را کج کرد و با رویی گشاده لب زد:

- بچه‌دار بشیم؟

لب‌هایش را جمع کرد و مسیر نگاه‌اش را تغییر داد.

- ها؟ نظرت چیه؟

پر اکراه رو کرد سمت آسکی:

- اگه تو می‌خوای من حرفی ندارم!

قلبش مالامال از خوشی شد، ذوق زده صورتِ دایان را سمت خود کشید و بوسه‌ی محکمی روی گونه‌اش کاشت.

- دایان؟

- هوم؟

- خیلی خوبی!

_____

کنترل دستش بود و شبکه ها را بالا پایین می‌کرد.

- عمو بزن شبکه پویا.

گوشه چشمی به آریا انداخت:

- پویا که برنامه‌هاش قدیمیه عمو، صبر کن الآن یه شبکه باحال واسه‌ت میارم.

آسکی در حالی که شمع‌های روی میز را روشن می‌کرد لب زد:

- دایان جان اون بچه می‌خواد نگاه کنه نه تو، بعدم اون شبکه پویا رو دوست داره.

چشم باریک کرد تا شبکه‌ی مد نظرش را رد نکند:

- بچه نفهمه، من خیر و صلاحش و می‌خوام.

چشمانش گرد شد و فندک بلندش را از شمع فاصله داد:

- دایان!؟

موهای آریا را بهم ریخت، خندید و چشمکی زد:

- ما باهم حساب شوخی داریم، مگه نه؟

پسرک هم لبخندی زد که جای خالیِ دندان‌های افتاده‌اش نمایان شد:

- آره عمو هر شبکه‌ای که می‌خوای بزن.

شیرین دست از میز آرایی کشید:

- خاک تو سرت باید طرفِ آجیت و بگیری.

دایان نیم رخش را سمت شیرین چرخاند:

- این چیزا رو تو سرِ بچه نکن، داریم شوخی می‌کنیم باهاش.

آسکی لب باز کرد تا چیزی بگوید، که با صدای زنگِ آیفون نگاهِ آن‌ها معطوف در شد.

فوراً دستی به لباسش کشید؛ دکلته‌ای مشکی رنگ تا یه وجب بالای زانوانش، که یک آستین نداشت و آستین دیگرش گشاد تا روی مچ دستش می‌رسید. جوراب شلواری مشکی رنگ برای پوشش پاهایش، کفش‌هایی پاشنه بلند دقیقاً هم رنگِ لباسش، موهایی اتو کشیده که روی شانه‌ی چپش ریخته بود و کلاه شاپویِ دودی رنگِ مورد علاقه‌اش!

- دایان مهمونان.

دایان نفسی تازه کرد، لبخندی کج کنج لبانش نشاند و در را گشود. ابتدا آزاده و مرتضی داخل آمدند و سپس به ترتیب عموهای آسکی و عمه‌اش با خانواده‌یشان داخل شدند.

___

عاطفه نگاه‌ِ نامحسوسش را دور تا دورِ خانه چرخاند؛ قیمتِ این خانه چه قدر بود؟ به شیرین که کنار دستش نشسته بود تلنگری زد:

- میگم خیلی خونه شیکی خریدن، نمی‌دونی قیمتش چه قدره؟

یک ابرویش را بالا داد و زمزمه کرد:

- وا، می‌خوای چی کار؟

- همین جوری پرسیدم، وقتی مامانم گفت آپارتمانیه یه چیزی مثل خونه‌ها خودمون اومد جلو چشمم، نگفت پنت هاوس یه برج می‌شینن.

پری از پرتغالش را در دهان گذاشت: