نگاه آراد لحظه ای محزون شد؛ بدتر از مرگ چه بود؟ عاشق کسی باشی که عاشقِ تو نیست. دایان بود و زبانش، شهره ی عالم بود که زبانِ در دهانش نیش مار کبری ست، حرف که می زد در خودت مچاله ات می کرد، مثل الآن آراد که واقعیت ها مانند پتک بر سرش کوبیده شده بود. نگاه دوخت به آراد، نگاهی توام با غرور، برای امروزش بس بود. چرخید تا برود که اول دست آراد را دور بازویش و سپس صدای لرزان و خفه اش را شنید:
ـ دایان، تا امروز خیلی با خودم تا کردم که حرمتتو نگه دارم و حفظ کنم اما اگه بخوای همین جوری ادامه بدی مج...
نگاه اش را از مچ دستش تا سیمای آراد بالا کشید؛ چرا اعصاب نداشته اش را به بازی می گرفتند؟ لبش را تر کرد و فاصله اش را با او به حداقل رساند، آرام، طوری که فقط خودشان بشنوند غرید:
ـ خوب گوشاتو باز کن آراد، من یه آدم فوق العاده بی اعصابم که اگه یکی بخواد رو مخم تاتی تاتی کنه حس قتل بهم دست میده، نذار اون روی سگم بالا بیاد و همین جا اُفقیت کنم کف عمارت و خلاص. تو کارایی که بهت ربطی نداره و یه سرش به من وصل میشه دخالت نکن در غیر این صورت جوری چپ و راستت می کنم که هرجا اسمم و شنیدی از ترس خودت و خاک کنی، حالیت شد یا نه!؟
نگاه به عمه ها و خدم و حشمی که جمع شده بودند انداخت، دست در جیب برد و با چشمانی پر ازفریاد به سمت پله ها پا تند کرد.
ـ صبر کن پسر جون!
دایان روی پله ها متوقف شد، اما نه چرخید و نه نگاهی به جهان دوخت؛ چشم هایش مستقیم خیره ی روبه روی اش بود. جهان لب تر کرد، حداقل برای بی اعتبار نشدن جلوی پسرش باید حساب این بچه را یک سره می کرد:
ـ هنوز من نمردم که توی جوجه بخوای به زن و بچم نوک بزنی، این همه شجاعت و غرور کاذبت از کجا نشات می گیره که جرات می کنی جلوی من با زن و بچم این جوری حرف بزنی؟
آراد پا درمیانی کرد؛ باید جو را آرام می کرد حداقل برای بی حرمت نشدن پدرش. دایان آدم حرمت نگه داری نبود:
ـ بیخیال باباجون حرف زدن با یسری آدما فقط عرج و قرب خود آدم و پائین میاره.
و با چشم به دایان اشاره کرد. انگار که کبریت به بشکه بنزین کشیده شود، سر تا پایش آتش گرفت. کاش فقط همین امروز جان خودشان را تضمین می کردند. لبخندِ کجی بر لب نشاند و هم زمان اخمِ کم رنگی بر پییشانی:
ـ اونی که داره نوک میزنه پسرته، من آدم نوک زدن نیستم، من جر میدم، طوری که قابلِ شناسایی نباشه عموجون، حرفم و رک می کوبم تو صورت طرف چون خورده بُرده ای از کسی ندارم پس واسه حفظ حرمت خودتونم که شده یه امروز و کلا پرتون به پرم نگیره که کوچیک تر بزرگ تر نمی شناسم.
اعصابش مخدوش آسکی بود. دروغ نمی گفت، آن قدر به خاطر این مسئله پر از حرص و غضب بود که اگر پرش به پر کسی گیر می کرد وایلا می شد.
___
معصوم گیر آورده بود. یتیم که باشی آدمی حیوان می شود، برای خودش اجازه ی هر گونه رفتاری را صادر می کند. می شوی پیتِ حلبی، گوشه ای می نشینی و عابران گاهی لگدی بر پیکرت می کوبند و گاهی دستی بر سرت می کشند، انگار که یادشان می رود آه یتیم خانمان سوز است! مرد رو به روی آسکی ایستاد، او به دختر چشم دوخته بود و آسکی اما به سقف. هیچ شباهتی به دخترک دو هفته ی پیش نداشت؛ زیرِ چشمانِ آهو شکلش را گودالی سیاه گرفته بود، گودالی که تمام اشک های آسکی را خشک کرده بود و تنها نمک زاری از آن باقی مانده بود. چشمان پرشورش که گاه طوسی و گاه سبز است شیشه ای شده کدر، از آن صورت گونه دار و خوش فرم جز استخوان گونه چیزی باقی نمانده، پوست سفیدِ درخشانش حال دیگر به زردی می زد. مرد لبخندی زد؛ تا این جا خوب پیش رفته بود.
ـ دلم واسه اون وقتایی که کری می خوندی و تهدید می کردی که اون یارو اووم اسمش چی بود؟ آها دایان، که دایان پیدات می کنه و من و می کشه تنگ شده. چه قدر بهت گفتم کم تر زورو و بتمن نگاه کن.
آسکی اما مسکوت به سقف چشم دوخته بود هم چنان.
چانه ی ظریف آسکی را گرفت و ادامه داد:
ـ صد بار نگفتم وقتی حرف میزنم بهم نگاه کن!
قلب دختر به تکاپو افتاد؛ شروع کرد به تپیدن که شاید آسکی به حرف مرد گوش کند، اما فایده ای نداشت. مغزش ترسید؛ خاطره ی خوبی از این مرد را در خود ضبط نکرده بود، گوشه ای از جمجه نشست و در خود مچاله شد.
تن صدای مرد عصبی شد و لرزید :
ـ نگام می کنی یا دوباره یه نمایش خونین خوشگل برات راه بندازم.
شوخی نداشت، لحن پر از تهدیدش خبر می داد که شوخی نداشت! مغزش این بار دست دراز کرد و مردمک چشم آسکی را روی صورت مرد تنظیم کرد.
ـ آفرین جوجه ی من، سعی کن همیشه حرف گوش کن باشی بدم میاد از دختر سرتق میدونی که.
آسکی آرام لب هایش را تکان داد و چیزی زمزمه کرد. صدایش در نمی آمد فقط لب هایش تکان می خورد.
مرد بی حوصله سرش را به گوش آسکی نزدیک کرد:
ـ چی وز وز می کنی بلند بگو جرات داری!
لب هایش را به گوش مرد نزدیک تر کرد:
ـ خسته م، تمومش کن.
"باید خودم را ببرم خانه ، باید صورتش را بشویم ؛ ببرم دراز بکشد
دلداریش دهم که فکر نکند
بگویم که می گذرد که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
من؛ خسته است...
مرد گوشش را از لب های آسکی دور کرد و چشم به سیمایش دوخت؛ حلقه اشکِ دور چشمانش، لرزش لب هایی که تلاش برای شکسته نشدن بغضش می کردند، رعشه ای که گاه از تنش عبور می کرد و لرزه ای خفیف ایجاد می کرد حالا یا از روی ترس یا هم سرما. این وضعیت می توانست قلب هر کسی را مچاله کند اما، او را نه!
____
ابوالفضل چرخید و دایان را که روی صندلی عقب و کنار شیشه جای گرفته بود، مخاطب قرار داد:
ـ فکر می کنید جواب بده؟ اصلاً حالا می خواید چیکار کنید؟
دایان همانطور که چشم به بیرون دوخته بود با لحنی شوریده لب زد:
ـ چی و چیکار کنم؟ واسه همشون بپا گذاشتم هر حرکتی کنن گزارشش به دستم می رسه، فقط دوست دارم ببینم پا یکی شون گیره.
منتظر بود؛ منتظر کوچک ترین تلنگر از آن به اصطلاح فامیل. منتظر یک سهل انگاری و سرنخ کوچک بود تا مثل یک باروت بر سرِ همگی شان را منفجر شود. قسم خورده آسکی را پیدا کند و بی کار ننشنید، برای همه، از خدمه گرفته تا پدرش، آدم گذاشته بود. خودش هم نمی دانست چرا، اما عجیب مطمئن بود دزدیدن آسکی کار غریبه نیست. غریبه آن قدر دل و جرات نداشت که بخواهد کسی از خاندان را باج بگیرد، این گند آب ها فقط از خودی بلند می شد. چشمانش را با شدت روی هم فشرد و با انگشت شصت و سبابه آن ها را ماساژی داد سپس با دست آزادش به ابوالفضل اشاره کرد که راه بیفتد. کربلایی در درونش بر پا بود که تمام اعصاب و روان و حوصله ی این چند روزش را به تاراج برده بود.
__
مظفری با دیدن دایان با شدت از روی صندلیِ چرخ دارش برخاست. رنگ از رویش فراری شد؛ کم پیش می آمد دایان به او مراجعه کند، قطع به یقین قضیه ی وصیت نامه را فهمیده بود.
ـ به به آقای افشارخیلی خوش اومدید.
دایان سری تکان داد، زیپ کاپشنش را باز کرد و روی مبل کرم رنگ تک نفره نشست.
مظفری لبخندی زد و سعی کرد با چرب زبانی کمی دایان را نرم کند:
ـ قدم رنجه فرمودید عالیجناب قدم رو جفت چشمای ما گذاشتید.
دایان اما بی حس و شیشه ای او را نگریست؛ او دیاکو نبود که از چرب زبانی و تعریف و تمجید بی خود لذت ببرد، دیاکو نبود که بشود برایش دندان گردی کرد و این ها مسائلی بود که مظفری با هر بار شنیدن اسمش با خود مرور می کرد.
ـ بشین باهات حرف دارم.
مظفری دستی به کرواتش کشید؛ چرا این پسر همیشه دلش را شور می انداخت!؟
ـ بفرمائید آقای افشار در خدمتم.
یک تای ابرو به رسم تکمیل غرور بالا رفت:
ـ خوبه، حرفام و می زنم توهم بدون هیچ اما و اگر اضافه ای به تک تکشون جواب میدی، تا این جا مفهومه؟
مظفری لبخند پر استرسی زد و پاسخ داد:
ـ بله آقای افشار بفرمائید.
ـ بابام این جا چی کار داشت؟
شلیکِ اول؛ از ابوالفضل آمار خواسته بود و هیچ جای پنهان کاری و چونه ای باقی نمانده بود. با شناختی که ابوالفضل از دایان به دست آورده بود، دروغ گفتن به او فقط به ضرر خود شخص تمام می شد، چون به طرز وحشتناکی هیچ چیز از چشم دایان پنهان نمی ماند! ترس مانند کودک گمشده ای که مادر خود را یافته بود به چشمان قهوه ای رنگ مظفری دوید و این از نگاه تیزبین دایان پنهان نماند؛ هیچ چیزی از چشم او پنهان نمی ماند!
ـ پدر...پدرتون؟
با همان تای ابروی بالا آرام سری تکان داد؛ دست هایش را روی دسته ی مبل گذاشته بود و پا روی پا انداخته بود:
ـ خبر دارم که اومده این جا، پس کتمان این قضیه چیزی جز ضرر برای خودت و اون نیست.
ـ خ ... خب ... بله این جا بودند ... یعنی اومده بودند ... نه چیزی برای کتمان نیست.
ـ خب؟
ـ خب دیگه، بله اومده بودند.
دایان سرش را کج کرد و نگاه به پایین دوخت، با انگشت سبابه کنار ابرویش را نوازشی کرد و با لحنی نچندان دوستانه اما آرامی گفت:
ـ مظفری، من دو هفته س که تقریباً درگیر سروکله زدن با افراد احمقیم که مدام باید حرفام و براشون تکرار کنم و چون از این کار تنفر خاصی دارم پس همه شونو از دور خودم دِرو می کنم، حالا به هر نحوی بذار حساب تورو از اینا جدا کنم، باشه؟
مظفری پریشان خاطر با رویی زرد چشمی گفت؛ یعنی جرات گفتن چیز دیگری را هم نداشت.
ـ چشم.
ـ بابام این جا چی کار داشت؟
مظفری سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. باید فیلم بازی می کرد و ای کاش بیننده شخص دیگری بود، کسی که حداقل دیدنش نفس از کف نمی بُرد!
ـ برای انجام یسری کارای حقوقی اومده بودن .
ـ چه کار حقوقی؟
ـ می دونید که وکیل هاهم توی حفظ اسرار موکلشون دست کمی از یک روانشناس ندارند!
دایان آرام با انگشتانش روی دسته ی مبل ضرب گرفت:
ـ خوشت میاد عصبیم کنی؟
ـ آخه آقای افشار...
ـ چرا زبون آدم حالیت نمیشه؟
متوجه شد؛ متوجه ی آژیر خطرِ دایان شد. شرایط حساس و خطرناک اصلاً به ذائقه اش خوش نمی آمد پس ترجیح به همراهی داد.
ـ خیلی خب باشه میگم فقط به شرط این که نشنیده بگیرید و به پدرتون چیزی نگید.
با نیش خندی تمسخر آمیز آهسته سرش را به معنای موافقت تکان داد؛ که بود که شرط تعیین می کرد؟
ـ برای انجام امور وصیت نامه اومده بودن.
گره کوری بین ابروانش نشست؛ امور وصیت نامه برای چه؟ این افکار شیطانی چطور افسار مغز پدرش را گرفته بودند و ول نمی کردند؟
ـ امور وصیت نامه چه ربطی به بابا داره؟ نکنه، نکنه ازت خواسته وصیت نامه را تغییر بدی؟
مظفری لب های خشکیده اش را تر کرد، خدا به دادش برسد:
ـ نه کاملاً، اما تقریباً، یعنی یه چیزی تو همین مایه ها...
کلافه با اخمی غلیط میان ابروانش چشم برهم فشرد:
ـ یعنی چی نه کاملاً ولی تقریباً؟ مثل آدم مقر میایی یا نه؟
ـ تغییری نخواستن، فقط، فقط سهم الارث خانم افشار و خواستن.
رادارهایش فعال شدند.
ـ کدوم خانم افشار؟ طلا یا طلعت؟
ـ هیچ کدوم، از آسکی خانم و میخواستن.
کوه آتش فشانی در دایان فوران کرد، دسته های مبل را بین پنجه هایش فشرد:
ـ سهم الارث آسکی؟
ـ بله از خانم آسکی.
سعی کرد تسلطش را حفظ کند:
ـ می خواست چی کار؟
زنگ تفریح تمام شد؛ آسکی، خانم افشار بود و ولاغیر!
ـ نمی دونم، احتمالاً کنجکاو بودن.
هر دو ابرویش را بالا داد:
ـ کنجکاوی؟ اونم فقط برای برادرزاده ای که به طرز وحشتناکی بی دست و پا و بدون پدر و مادرِ؟
به جلو خم شد، دست هایش را در هم قفل کرد و زیر چانه گذاشت:
ـ مظفری؟ روی سر من گوش میبینی؟
لبخند ترسیده اش خبر از آشوب درونش می داد:
ـ نفرمائید آقای افشاراین چه حرفیه؟
ـ تو بهش چی گفتی؟
نفس سفتی کشید؛ انگار در سلاخگاه شیطان است:
ـ من ... من ... گفتم که نمی تونم بگم، گفتم که این کار خلاف قانون هستش و اصلاً کار درستی نیست.
ـ بازم بازی و خراب کردی، بهت گفتم از اینکه حرفام و چند بار تکرار کنم بدم میاد.
آرام از جا برخواست...
ـ گفتم آدم هایی که مجبورم می کنن یه حرف و چندبار تکرار کنم و دِرو میکنم.
آرام میز بین شان را دور زد و رو به روی مظفری ایستاد:
ـ واسه آخرین بار می پرسم. تو به بابام چی گفتی و چی کار کردید؟
ترسیده سربالا گرفت و به چهره ی ترسناک بالای سرش چشم دوخت:
ـ منم سهم الارث خانوم افشار و گفتم.
لبه ی میز شیشه ای نشست.
ـ بگو، کل مکالمه تون و بهم بگو.
حرف زد و کل مکالمات آن روز را گفت. دایان هم گوش داد و پس از اتمام، آرام و خون سرد از اتاق خارج شد؛ سرشار از حس آرامش و رضایت، حسِ آرامش قبل از طوفانش.
ــــــ
دیاکو برای بلعیدن ذره ای هوا یقه ی پیرهن خود را کشید ؛ این نبود اکسیژنِ ناشی از حضور هیولای روبه رویش بود که آخر از پای درش می آورد:
ـ چی میگی دایان؟ تو چرا این قدر گستاخ و آستین سرخود شدی؟ چه طور به خودت اجازه میدی با پدرت این جوری صحبت کنی؟ من جز محبت به آسکی چی کار کردم؟ اصلاً تو خودت پیش مظفری چی کار داشتی؟
دایان با شدت رویش را از شیشه ی عظیم اتاق گرفت و خیره به احوالات پدرش شد:
ـ گارد نگیر باباجون، دست پیش می گیری که پس نیفتی؟ اونم جلو کی، جلو من!؟ شما چه جوری به خودت اجازه دادی بری پیش وکیل و روی سهم دخترِ برادرت قیمت بذاری؟ منم همون جوری به خودم اجازه دادم با شما این جوری حرف بزنم. اصلاً روت می شه تو صورت برادرزادت نگاه کنی؟ روت می شه بری سرِ خاکه برادرت؟ روت می شه تو صورت من نگاه کنی؟ اسم خودتو گذاشتی پدر؟ گذاشتی عمو؟ قَیِم؟ قیمت اون عمارت چه قدره که این جوری چوب حراج زدی به غیرت و شرفت؟ می خوای انگشت نمای خاص و عام بشی؟ بگن به مال برادرزادشم چشم داشت، آره!؟
با دست هایش روی میز کوبید و نعره زد:
ـ حرف دهنت و بفهم. من پدرتم، عموشم، اگه کاری می کنم به صلاحشه.
دست در جیب فرو کرد و تای ابرویی بالا داد:
ـ عه، صلاح؟ اون وقت صلاح این که آروم و بدون خبر رفتی پیش وکیل و با یه چِک سفید سهم آسکی و پرسیدی چیه؟ هووم؟ بگو، بگو تا بدونم.
دیاکو دهان باز کرد تا از خود دفاع کند اما دایان مانع شد :
ـ حساب این چک و عمارت و بعداً تسویه می کنیم، الآن فقط می خوام بدونم دخترعموم کجاست؟
عرق سردی از کمر دیاکو راهی شد؛ عرقی سرد از ترس. استرس همین لحظه را داشت که انگشت اتهام از جانب پسرش او را نشانه بگیرد و دستش خالی باشد.
ـ نمی دونم.
ـ می دونی.
ـ نمی دونم دست من نیست.
دایان یقه ی پیرهن پدر را مرتب کرد، حرکتی که از نظر دیاکو تهدیدی بی زبان از جانب فرزندش بود!
ـ بگو بابا، بگو تا از قضیه ی این چک و عمارت بگذرم.
دست بلند کرد و روی دست های پسرش گذاشت.التماسی چاشنی نگاهش کرد و نگاهش را معطوف سیمای پسر:
ـ به خدا.
دست از زیر دست پدر بیرون کشید و به چشم های کسی نگاه کرد که نام پدرش را یدک می کشید؛ دو ژرف گودال و سیاه همانند چشمان خودش اما، اما چیزی در آن چشم ها بود که هیچ وقت حس قهرمان بود به دایان منتقل نکرد. مگر نه این که چشمان والدین باید انباری از آرامش باشند؟ حداقل برای فرزاندشان؟ پس چرا او هیچ وقت فرکانسی از آرامش دریافت نکرد؟ چرا این چشم ها هیچ وقت آرامش ساطع نکرد؟
ـ این جوری نگام نکن بابا. از قضیه ی آسکی نمی گذرم، خداهم بیاد زمین بگه بگذر نمی گذرم. باعث و بانی ش و پیدا می کنم تقاصشم به بدترین شکل می گیرم.
ـ میگم دست من نیست، خودمم تازه فهمیدم، تازه فهمیدم دستم خالیه.
رو به روی پدربه میز تکیه زد:
ـ منظورت چیه؟
عرق کنار شقیقه هایش، گلگونیِ صورتش، لرزش کاملاً محسوس دست هایش، شاید همین علائمِ دیاکو، دایان را وارد دریچه ی نرم خویی کرد.
ـ آدم فرستاده بودم که یه چند وقتی آسکی و از عمارت دور کنن.
خاری در دل دایان خلید؛ عموزاده ی معصومش.
ـ اونا هم زنگ و گفتن کار انجام شده، گفتم اذیتش نکنید، باهاش خوب باشید چون به هر حال برادر زا...
دایان بی حوصله سر تکان داد:
ـ خب؟
ـ اما وقتی گفتم می خوام ببینمش گفتن یه دختر دیگه رو دزدیدن، انگار آسکی و زودتر دزدیده بودن.
ـ پس چرا گفتن آسکی پیش خودشونه؟
ـ نمی دونم، احتمالاً واسه این که پیش من شرمنده نشن.
پوزخند دایان سوهان روح دیاکو شد.
ـ شرمنده؟ پیش کی؟ پیش شما؟ شما خودت شرمنده ی یه عالمی.
زهر از زبان پسر می ریخت و مانند نیزه ای قلب پدر را نشانه می گرفت.
ـ زبونت تیزه دایان، خودم به حد کافی پشیمون هستم، تو دیگه بدتر نکن!
ـ پشیمونی تو این زمینه سودی نداره.
به سمت در اتاق گام برداشت:
ـ من فقط دلم می خواد دروغ گفته باشید، اون موقع مثل بلا نازل می شم رو سرتون و از شرمندگی درتون میارم پدرجان.
و با شدت در را به هم کوبید. دیاکو وا رفته به مسیر پسرش چشم دوخت؛ پسر نبود، بلای جان بود.
ــــــ
ـ پسره ی پرو دم درآوده واسه من، باید همون لحظه می خوابوندم زیر گوشش تا بفهمه با کی طرفه. دیاکو بلد نبود، خودم باید ادبش کنم. حالا دیگه کارش به جایی رسیده که وسط حرفام گوشی و روم خاموش می کنه، صبر کن، صبر کن بیاد درستش می کنم.
آراد سری تکان داد و با لحنی تند غرید:
ـ اه ول کن دیگه، حوصله دردسر داریا.
جهان براق شد و تذکروار کلمات را در صورت آراد کوبید:
ـ من دیاکو نیستم توهم اون پسره ی بی ادب دایان. با من با احترام صحبت کن!
طلعت برای جلوگیری از شروع دعوا بین پدر و پسر مداخله کرد:
ـ بسه. الآن فقط شما دوتا به جون هم نیفتاده بودید. وضعیت عمارت رو هواست اون وقت شما نشستید این جا عین بچه ها کل کل می کنید.
رو کرد به آراد و افزود:
ـ توهم عین ماست بشین این جا. کاش یه ذره سیاست دایان و داشتی که اون داره خودش و به در و دیوار می زنه که آسکی و پیدا کنه، دلش و به دست بیاره و ارثیشو بگیره، توهم نشستی این جا دهن به دهن بابات می ذاری، آفرین به تو، آدم نخواد بیاره از بچه هم نمیاره دیگه.
شوکه به مادرش چشم دوخت. به افکارشان تا کجا اجازه ی پیشروی داده بودند؟ تا چه حد پلید؟ چه قدر شیطانی، چه اندازه کثیف!
ـ مامان این چه طرز صحبت کردنه؟ شما مشکلتون با اون دختره بیچاره چیه؟ چرا انقدر ازش دل چرکین شدید؟ نگید به خاطر جواب منفی به خواستگاریه منه که خندم میگیره.
طلعت زبان در دهان نگه داشت. قول داده بود راز را جایی در اعماق قلبش چال کند، قسم خورده بود دهان باز نکند و نباید می کرد. برخاست و از اتاق خارج شد. ماندنش در اتاق به صلاح هیچ کس نبود! آراد ولی متعجب از رفتار مادر به در اتاق چشم دوخت؛ یک چیزی این وسط می لنگید، چیزی که او از آن بی خبر بود. رازی که مطمئناً هیچ کدام از نوادگان افشار از آن خبر نداشتند، هیچ کدامشان جز دایان!
موبایلش را برداشت و شماره ی دایان گرفت، بعد از انتظاری طولانی صدای خسته و بی حوصله اش در گوشی طنین انداز شد:
ـ چته؟
ـ باید باهات حرف بزنم.
ـ من حرفی با تو ندارم.
ـ دایان خیلی مهمه، لطفاً!
ـ من حرف چرت و شوخم با تو ندارم، مهمش پیش کش.
آراد عصبی پنجه ای در موهایش کشید، این پسر چرا انقدر خون می مکید؟
ـ خیلی خب تو با من حرفی نداری، من با تو حرف دارم، خواهش می کنم یه امروز و لجبازی نکن.
با صدایی که بی میلی و بی حوصلگی در آن هویدا بود پاسخ داد:
ـ نیم ساعت دیگه می رسم.
و بدون اجازه ی دریافت حرفی قطع کرد. دایان بود و رفتارهای خاص و گاهاً روی مخِ مختص به خودش. آراد نفسش را پر حرص به بیرون فوت کرد و موبایل را روی مبل انداخت. هیچ کس تا به حال تا این اندازه او را تحقیر نکرده بود الا دایان. تا آن جایی که حافظه اش یاری می کرد دایان تقریباً همین بوده، همین رفتارهای تحقیر آمیز و غروری کاذب. هرکس او را می دید دل از کف می داد. از دور یک جنتلمن جذاب، نیمی از قدرت زیبایی خدا، اما همین که نزدیکش می شوی چنان خردت می کند که تا آخر عمر نمی توانی تکه هایت را به هم بچسبانی. یک سری از آدم ها را باید از دور دوست داشت، باور کن ! از دور که نگاه شان می کنی بُتی از آن ها برای خودت می سازی و می پرستی، اما همین که نزدیک شان می شوی ابلیسی در درون شان می بینی که از خودت بابت آن همه عشق و علاقه متنفر می شوی و خدا نکند کسی از خودش متنفر شود. یادِ متنی که آسکی به دایان نسبت داده بود افتاد " منِ مغرورِ دوست داشتنی، منِ بدجور دوست داشتنی، من همینم درست عکسِ خودم، منِ از دور دوست داشتنی ..." دایان زیبا بود، به شدت هم زیبا بود، اما درست به اندازه ی زیبایی اش باید از او فاصله می گرفتی تا شخصیتت خرد نشود.
ــــ
پاهایش را روی میز دراز کرد، سرش را به تاج مبل تکیه زد و چشم بست:
ـ هرچی می خوای بگی زودتر بگو برو، خسته م می خوام استراحت کنم.
آراد نگاهی به ژست پسردایی اش انداخت، بویی از احترام نبرده انگار.
ـ درباره ی آسکی یه سری سوال داشتم می خوای اول لباسات و عوض کن بعد من بگم بهت.
چشمانش را ماساژ داد و بی توجه به قسمتِ دوم جمله ی آراد لب زد:
ـ و من چرا باید جواب سوالات و بدونم؟
ـ چون تو نزدیک ترین شخص، یه جورایی دست راست بابابزرگ بودی هیچی نیست که ندونی.
ـ بپرس، عشقم کشید جواب میدم.
نفسی عمیق کشید و در دل زمزمه کرد " یا رب روا مدار که گدا معتبر شود. "
ـ چرا مامان و خاله طلا انقدر از آسکی بدشون میاد و باهاش بدن؟
ـ چون جنس مامان و خاله ت خورده شیشه داره.
رگ گردن آراد متورم شد، روی مادرش حساس بود و دایان هم به خوبی از این قضیه مطلع بود.
ـ درست حرف بزن، اجازه نمیدم به مادرم بی احترامی کنی!
دایان بی خیال تای ابرویش را بالا داد:
ـ پس پاشو از اتاقم برو بیرون.
ـ بحث و عوض نکن دایان، تا قبل از این که دایی رضا و زندایی فوت کنن همه با آسکی مثل ملکه رفتار می کردن اما بعد از فوتشون رفتار مامان اینا هم سیصد و شصت درجه عوض شد، این یه دلیلی داره.
ـ آره خب داره.
نگاه آراد بومی شد و رنگ شوق گرفت:
ـ چیه؟
ـ چون...
به جلو متمایل شد و در چشمان آراد نگریست:
ـ اطرافیانمون آفتاب پرستن!
آراد چشم بست و دستی بر صورتش کشید. چرا نمی شد از این منفور حرف کشید؟ چرا برای پاسخ به این چنین سوالی خون آدم را در شیشه می کرد؟
شمرده شمرده و تاکید وار لب زد :
ـ دایان، خواهش میکنم، جدی باش.
دایان با لحنی بداخلاق ناشی از خستگی و کلافگی غرید:
ـ مگه من شوخی دارم با تو؟ پاشو برو بیرون خوابم میاد بابا، من چه می دونم عمه اینا چشونه؟ آسکی و دزدیدن اون وقت این نشسته جلوم میگه چِرا مَمن اینا با آسکی بداخلاقن، خدایا من و گیر کیا انداختی!
آراد با اخمی تفهیمی به دایانی خیره بود که غرولند کنان به سمت تخت خوابش می رفت. مطمئن بود چیزی هست که دایان می داند، یعنی با رفتار امروز مادرش مطمئن شده بود. یک چیزی این وسط بود که او نمی دانست.
ـــــ
ابوالفضل مات از خبری که شنیده گوشی به دست سرجایش خشکیده بود:
- مطمئنی؟ بب..ببین این قضیه شوخی بردار نیستا به آقای افشار خبرش و ندم بعد کاذب باشه و خراب شما، حواست باشه.
- کاملاً مطمئنیم.
- خ..خیلی خب زود آدرس و اس ام اس کن.
- چشم ، خدافظ.
ابوالفضل اما روح از تنش پرکشیده بود، مات و گیج به گوشی در دستش نگاه دوخت. جمله ی مرد در سرش اکو شد " خانم افشار رو پیدا کردیم. " از حالت شوک خارج شد " آسکی پیدا شده بود! " اندکی گوشه لبش کج شد، لب هایش از هم باز شد، خندید، با صدای آرام، رفته رفته صدایش بلندتر شد و در نهایت صدای قهقهه ای مستانه فضای باغ را در آغوش کشید. گویی برقی بر بدنش وارد شد، با سرعتی که از او بعید بود به سمت عمارت دوید، روی زمین نه، روی ابرها دوید. عشق ممنوعه اش پیدا شده بود، سیب حوایش به کنعان بازگشته بود. در عمارت را با شدت باز کرد و وارد شد، خدمت کاری که با ظرف میوه رو به روی طلا خم شده بود، همراه با طلعتِ در حال صحبت با موبایل، هر سه مات سیمای ابوالفضل بودند. طلا زودتر به خود آمد و گره ی کوری بین ابروانش نشاند:
- مگه این جا طویله ست که این طوری سرتو انداختی پائین میایی تو؟
ابوالفضل دستانش را از روی زانوانش برداشت و به امید جذب چند مولکول اکسیژن، هوا را بلعید:
-خا...خان...خانم افشار پیدا شدند!
سیب سرخ طلا از دستش راهی زمین شد، پای طلعت از حرکت ایستاد، قلبش هم. امید بسته بود که دیگر ریخت آن دخترک را چشمانش نبیند. ابوالفضل اما بی این که اجازه هرگونه صحبتی به آن ها دهد به سمت اتاق اربابش پا تند کرد، هیچ کس به اندازه ی او آشفته نبود، هیچ کس مثل او انتظار نکشیده بود. بدون کسب اجازه یا حتی ضربی بر در، وارد اتاق شد. چشم چرخاند و دیدش، آرام روی تختش خوابیده بود.
- آقا ... آقا ... آقای افشار ... دایان خان.
بی وقفه صدا می کرد و دایان را تکان میداد. دایان سراسیمه از خواب پرید و روی تخت نشست، گیج، با چشمانی گرد و دیدی تار به عزرائیل رو به رویش چشم دوخت. اخمی ناشی از بی حواسی بین ابروانش نشست؛ چرا بال بال میزد!؟
- آقا، خانم افشار و پیدا کردند، آسکی خانم و پیدا کردند گروگان گیرشم دستشونه، آقای افشار با شمام!
سخنان ابوالفضل را گوش دریافت و مغز پردازش کرد، مانند فنر از روی تخت خیز برداشت وغرید:
- چرا مثل آدم از همون اول حرف نمی زنی؟
به سمت اتاق لباس هایش گام برداشت و باهمان لحنی که نگرانی هم چاشنی اش شده بود ادامه داد:
- کِی زنگ زد؟ چی گفت؟ مطمئنی راست گفته؟ دلم می خواد الکی بگی...
با عجله کاپشنش را تن زد و به سمت در اتاق راه افتاد:
- اون وقت باید بری واسه خودت قبر بخری.
از اتاق خارج شدند:
- آقا چه دروغی دارم به شما بگم؟ هم آسک... خانم افشار پیدا شدند هم گروگان گیر و گرفتند.
دایان با سرعتی غیرقابل باور از پله ها پائین رفت و با دیدن عمه ها و بچه هایشان تند تند جملاتی را در هوا پرتاب کرد:
ـ هیچی نپرسید خودمم هنوز چیزی نمی دونم.
به باغ رفتند و تقریباً خود را در ماشین پرتاب کردند.
____
به محض باز شدن طناب های کمرش، مانندی گوشتی بی جان روی زمین افتاد، حتی رمق نفس کشیدن هم نداشت و چه بی رمقیِ شیرینی. دو مرد سریع نشستند و چسب نقره ای رنگ روی دهانش را کندند، حتی انرژی "آخ" گفتن هم نداشت. در این دنیا نبود، با عروسکی مرده برابری می کرد. دستانش را گرفتند، نشاندنش و صندلی را تکیه گاهش کردند. سرچرخاند و با چشمانی نیمه باز به دست مرد که در حال جدا کردن طناب های از هم گسسته ی دستش بود، چشم دوخت. ناگهان قیامت شد، عطری آشنا را مشامش به چنگ گرفت، صدایی آشناهم نامش را خواند؛ چه صدای زیبایی. به پسر رو به رویش نگریست، بی جان و با نگاهی که عجیب رنگ غم داشت. " آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟ " دستانش را از دست مردان بیرون کشید و جلویش نشست.
" بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟" همان عطر و صدای آشنا به چشمان دخترک نگاه دوخت. چرا نگاه مردش نمناک بود؟ شاید هم رویا بود، مگر کم دراین چند روز رویا دیده بود؟
ـ آسکی؟ آسکی خوبی؟ بیا کمکت کنم بلند شو.
" نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی..." مسکوت فقط مردش را نگاه کرد، دست برد و روی صورت دایان کشید. نه، رویا نبود، واقعی بود، هم چون دردها و رنج هایی که دیده بود، واقعی بود. لبخندی زد و اشکی چکید، توهم نبود، دایانش آمده بود! " سنگ دل این زودتر می خواستی، حالا چرا ؟" دایان اخم در هم کشید و دست روی دست عموزاده گذاشت؛ می توانست خودش را ببخشد!؟ " عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست." دست از زیر دستِ دایان بیرون کشید و خون به صورتش جهید. دیگر استرس هیچ چیز را نداشت. " در شگفتم من؛ نمی پاشد زِ هم دنیا چرا؟ " ابوالفضل پشت کرد به آن ها، لرزش شانه های مردانه اش خبر از بارانی شدن هوای چشمانش می داد. چه به روز سیب ممنوعه اش رفته بود؟ دایان دست پیش برد و آسکی را در چهارچوب قامتش قاب گرفت. نه، نمی توانست ببخشد. خود را در آغوش دایان فشرد و به تلافی تمام بی کسی هایش زجه زد، کاش قدری دیگر چشمانش فرصت دهند و بسته نشوند. دایان چانه اش را روی سر آسکی گذاشت و با چشمانش اشاره زد که بیرون بروند.
- دیگه نمی ذارم اتفاقی برات بیفته آسکی.
بازوان آسکی را در دست گرفت و از خود فاصله داد، سر بی جان دخترک روی تنش افتاد. تعللی نکرد، در آغوش کشیدش و به سمت ماشین پا تند کرد، چه طور نفهمیده بود آسکی بیهوش شده!
ــــ
آراد پر استرس و با عجله در راهروی بیمارستان برای یافتن اتاق آسکی گام برمی داشت. این راهروی کذائی سفید رنگ انتهایش کجا بود؟ با دیدن اتاق خصوصیِ دویست و شش گویی دنیا را به او داده بودند. با همان تشویش و استرس وارد اتاق شد. جز دایان کسی بالای تخت اش نبود.
- سلام ، کجاست؟ به هوش اومده؟
دایان همان طور که خیره به سوزن فرو رفته در دست عموزاده اش بود پوزخند زد:
ـ آره اومده، داره تو حیاط دو با مانع می زنه.
چشم غره ای به دایان رفت، این جا پیشه کردنِ سکوت بهتر بود. حوصله ی کل کل با این موجود را نداشت، خصوصاً که دایان محیط و شرایط سرش نمی شد.
- چه جوری پیداش کردید؟ کجا بود؟
- مگه فرقی می کنه؟
آراد با اخم چشم به دایان دوخت:
- باز چته دایان؟ با تیکه و طعنه حرف می زنی؟
دایان این بار اما جوابی نداد تنها با چشمانی یخی خیره به سیمای آراد شد.
صدای جهان یخ شکنی شد و یخ بین شان را شکست:
ـ چی شد پسرا به هوش نیومد؟
دایان کلافه پوفی کشید و چشم به سقف دوخت؛ دیگر حالش از این سوال به هم می خورد. جهان بی این که منتظر جوابی از جانب پسرها باشد تخت را دور زد و بالای سر آسکی ایستاد. آسکی ای که تومنی دوهزار با آسکیِ دوهفته پیش فرق داشت.
ـ دختره ی بیچاره رو ببین چی کارش کردن!؟
دایان اخم درهم کشید؛ کلمه ی بیچاره ی برای وارثین افشار کاربردی نداشت.
ـ آسکی بیچاره نیست.
سوئیچش را از روی میز سفید رنگ کنار تخت برداشت و اضافه کرد:
ـ بیچاره اونیِ که من بفهمم توی این قضیه دست داشته و طرف حسابش قرارِ من باشم.
کلاه کاپشنش را مرتب کرد، آخرین نگاهش را حواله ی آسکی کرد و از اتاق خارج شد.
_
ثریا، طلعت و طلا به همراه فرزندانشان از ماشین پیاده شدند و به محوطه ی بیمارستان چشم انداختند. دایان که در ماشین اش را باز کرده بود و نیمه سوار بود سریع با دیدن آن ها تنه اش را از ماشین بیرون کشید و به سمت شان رفت. باران سریع تر از همه متوجه او شد، نه تنها باران بلکه تمامی خانم ها و پرسنل پرستار توی محوطه ی بیمارستان. یکه تاز بود چهره اش بین تمام مردان حتی بدون فاکتور گرفتن آن اخم های دائم گره خورده در چهره اش که عجیب جذابیت سیمایش را چند برابر می کرد.
باران سریع با رویی گشوده به سمت اش گام برداشت:
ـ عه مامان ، دایان!
طلعت سرچرخاند و به دایان نگریست:
- عه سلام، چی شد عمه جان به هوش نیومد؟
دایان بی توجه به این سوال نفرت انگیز لب باز کرد:
ـ شبیخون زدید؟ مگه اومدید عروسی که این جوری لشکر کشی کردید؟
طلا پاسخ داد:
- یه روز این اخلاق قشنگ تو بذار کنار و یه ذره خوش اخلاق باش، اومدیم آسکی و ببینیم دیگه.
ثریا طاقت تمام کرد از این توهین بی پرده به پسرش.
- وا طلا جان؟ تو هم اگه این قدر فشار روت بود عصبی می شدی، والا مشکلات عمارت که تمومی نداره. تمام خواب و خوراک دایانم بهم ریخته، صبح تا شب دنبال یه رد پا از دختر عموش بود.
طلعت نگاهی به سر تا پای ثریا انداخت:
- عزیزم مگه فقط دایان زحمت کشید؟ پا به پای دایان، آراد هم دنبال آسکی بود. منتهی دایان وقتی می خواد یه کاری انجام بده همه جا جار می زنه، آرادِ من برای دل خودش انجام میده.
دایان عاصی از این جدل تمام نشدنی بین عمه ها و مادرش در حالی که خستگی از سر و ریختش می بارید، با صدایی نیمه داد گفت:
- خیلی خب بسه. فهمیدم تمام نیت تون دیدن آسکی بوده. عمه شماها با مامان برید بالا سر آسکی که اگه به هوش اومد چیزی لازم داشت شما باشید. بقیه تونم برگردید عمارت فردا به جای مامان اینا بیاید.
بارانا با لحنی آغشته به ناز، چرخشی به سر و گردنش گفت:
- وای نه من فردا نمی تونم بیام کلی کار دارم، فقط همین امروز وقتم خالیه.
دایان شاکی نگاهی به او کرد:
- امروزم نمیومدی بهتر بود، رابطه ت با آسکی خوب نیست دیدنت فقط حالش رو بدتر می کنه. کلاً فردا هم نمی خواد بیایی، سعی کن زیاد جلو چشم هاش نباشی. الآنم سوار ماشین شید برگردید عمارت.
بارانا مغموم و تحقیر شده اخمی کرد و به نقطه ای چشم دوخت. شهیاد خودش را جلو کشید و لب باز کرد:
- در حد پنج دقیقه هم نمی شه دیدش یعنی؟
دایان روی پاشنه ی پا چرخید و به سمت ماشین حرکت کرد:
- تو بگو پنج ثانیه، وقتی می گم نمی شه یعنی نمی شه!
باران با شوقی ناشی از عشق به سمت دایان دوید:
- من با ماشین تو میام.
حوصله ی این یکی را اصلاً نداشت.
- من سر راه می خوام برم جایی، با شهیاد و بقیه مستقیم برو عمارت.
و سپس سوار ماشینش شد. چشم هایش از فرط بی خوابی و خستگی می سوختند، به یک استراحت اساسی احتیاج داشت و این آرامش را هیچ جا به جز آپارتمان اش به او نمی داد.
ـــــ
با همان لباس های تنش در حالی که کلافگی و خستگی لحظه ای جسم و روحش را رها نمی کرد، خود را روی تختش پرتاب کرد. توانایی این را داشت که روزها ، ماه ها حتی سال ها بخوابد. همه ی جوارح داخلی و خارجی بدنش استراحتی بی حد و مرز را فریاد می زدند. به تفریحی بلند مدت نیاز داشت، تمام اعضای بدنش به این استراحت نیاز داشتند. همه ی جوارح اش به جز مغز اش ؛ مگر از فکر کردن به اتفاقاتِ این چند روز بیخیال می شد این عضو سرکش!؟ حق هم داشت هرچند. مغز تند تند آلبوم خاطراتش را ورق زد و روی چند هفته ی پیش ایستاد. هنگامی که عمو رضایش می خواست به مسافرت اصفهان برود و آسکی طبق معمول نمی رفت. طبق معمول هایی که دلیلش عدم حضور دایان در آن مسافرت ها بود. شاید رضا هم دلیل این طبق معمول های همیشگیِ دلبرش را می دانست که روز آخر، قبل از سفرش به اصفهان دایان را گوشه ای کشید و سنگ هایش را وا کند:
ـ ببین عموجون، می دونی که این سفرم به اصفهان یکی دوهفته ای طول می کشه، آسکی هم که باهامون نمیاد.
دایان که به تازگی از خواب برخاسته بود، خمیازه ای کشید و با بی حوصلگی سر تکان داد:
ـ خب!؟
کلاً در قاموسش چیزی به نام احترام وجود نداشت؛ برای هیچ کس.
رضا نگاه مهربانی حواله ی چشم های بی حوصله و سرکش دایان کرد:
- می شه خواهش کنم تو این دو هفته حواست به آسکی باشه یه وقت باران یا بارانا اذیتش نکنن؟ می دونی که دل این که جواب کسی و بده نداره.
- نه، حوصله بچه داری ندارم.
رضا تک خنده ای کرد و با لحنی شوخ گفت:
- بچه چیه مرتیکه؟ دخترم دیگه خانومی شده واسه خودش. یه خواستگار خوبم براش اومده، گفتم بعد از این که از اصفهان برگشتم بیاد رو در رو با آسکی صحبت کنه.
سری تکان داد و زمزمه کرد:
- باشه ، حواسم هست.
مغزش اما آلبوم را کناری گذاشت پتو را روی خودش کشید. انگار فقط می خواست به دایان یادآوری کند که در قبال آسکی مسئول است و فعلا وقت تفریح و تفرج نیست.
__
نوری به پشت پلک هایش خورد و آهسته چشم گشود.
- عه بیاید به هوش اومد.
چشمان مخمورش را کامل باز کرد و زل زد به نگاه هایی که روی سیمای او بود.
- به هوش اومدی عزیزم؟
مردمک چشمانش چرخید و روی سیمای بی نقص آراد ثابت ماند. بار دیگر چرخش مردمک و ثابت شدنش روی نگاه خصمانه ی طلعت.
داغیِ دستِ کسی را روی دستانش حس کرد:
- نگران نباش عزیزم دیگه جات امنه.
این ناپرهیزی های گفتاری از طلا بعید بود! بغض آمد و در گلویش لانه ساخت؛ دایان کجا بود؟ نکند توهم زده بود؟ نکند باز هم رویاش را دیده بود؟ ولی نه، امکان نداشت. آن عطر منحصر به فرد، آن صدای مصمم مردانه یا آن دست های محکم و پرقدرت که عجیب نرم دورش پیله شده بودند، نمی توانست رویا باشد!
- سرم گیج میره.
صدایش لرز داشت، لرزی که یا می توانست از بغض باشد و یا از ضعف جسمانی.
آراد انگشت های ظریف آسکی را محصور دستان مردانه اش کرد:
- دکترت گفت خیلی ضعیف شدی، باید حسابی بهت برسیم.
چشمکی زد و ادامه داد:
- خودم شخصاً این وظیفه ی خطیر رو به عهده می گیرم.
کاش قدرت اش را داشت تا انگشتانش را آزاد کند، حصار دوست داشتنی نبود.
- چه جوری پیدام کردید؟
جهان لبخندی تصنعی کنج لب اش نشاند :
- آسون نبود، کلّی از کار و زندگی افتادیم، حالا بماند که چقدر از هر بی سر و پایی حرف شنیدیم. خلاصه که از این دو هفته اندازه دوسال عقب موندیم از همه چی.
سر پائین انداخت و لب گزید، آدم این جور محیط ها نبود. این جور شرایط دایان را طلب می کرد، طلب می کرد تا بر دهان جهان می کوبید، نه با مشت بلکه با کلمه با حرف. زبان این جماعت را فقط دایان بلد بود تا در مواقع نیاز سطح و جایگاه شان را یادآورشان باشد.
آسکی نفسی عمیق کشید:
- کی مرخص می شم؟
طلعت گره ای بین ابروانش زد و لب باز کرد :
- والا من که هنوز معنی این بیمارستان اومدن تو رو نفهمیدم. ماشالله از منم سالم تری، نه جائیت کبوده نه خون ریزی داری. من نمی دونم این دیگه چه جور گروگان گیریه؟ آدم شک می کنه اصلاً دزدی باشه.
رو کرد به جهان و گفت :
- زنگ بزن به دایان بگو این به هوش اومد، اگه میاد که ما بریم به کار و زندگی مون برسیم.
ثریا که تا این لحظه مسکوت بود دهان باز کرد:
- نمی خواد به دایان بگید، من خودم بالا سر آسکی هستم.
به دایان قولِ مادری داده بود برای این داغ دیده، پس کسی حق تعجب کردن درباره ی تغییر به یک باره اش را نداشت. بدین ترتیب طلا و طلعت به همراه جهان از بیمارستان خارج شدند. آراد اما هنوز اصرار بر ماندن داشت. دلش گیرِ دردانه ی دایی اش بود. حداقل جسارت اعتراف به این قضیه پیش خودش را که داشت. تلفن ثریا زنگ خورد و برای پاسخ دادن از اتاق خارج شد. آراد چشم به آسکی دوخت؛ در حالت نیمه نشسته بود و با انگشتان دستش بازی می کرد. آراد شرایط را مناسب دید و تصمیم گرفت مسئله ای را برای بار دوم به او بازگو کند.
- آسکی.
- این چند روزی که نبودی خیلی به همه بد گذشت، روزای سختی بود، خیلی نگرانت شدیم خصوصاً من.
لبخندی زد؛ چه قدر این روزها تشنه ی محبت بود.
- ممنون، ببخشید که نگرانتون کردم.
آراد غنچه لبخندی گوشه ی لبش کاشت :
- دختر تو چه قدر دل مهربونی، این همه بلا سرت اومده وعذرخواهی می کنی؟ اونایی که باید عذرخواهی کنند آدمای دیگه این که از قرار معلوم اصلاً به روی خودشونم نمیارن.
آسکی اما ذهن اش درگیر سوالی بود که در پرسیدن آن مستاصل بود اما در نهایت دل به دریا سپرد و آن را بازگو کرد :
- تو این چند وقت کی بیش تر از همه نگرانم شد؟
آراد ناراضی مردمک چرخاند و زمرمه کرد:
- والا اگه بخوایم منصف باشیم تمام استرس و شب زنده داریش مال من بود و سر و صداش مال دایان.
خوب مفهوم سوال غیرمستقیم آسکی را دریافت و مستقیماً پاسخ اش را داد.
آسکی دستی بر ملحفه ی سفید رنگ بیمارستان کشید و آرام گفت:
- اما ... اما دایان من رو پیدا کرد آخه.
آراد سرخوش از بازی که شروع کرده بود گفت:
ـ دایان پیدات نکرد، آدم های دایان پیدات کردند. اونا هم به محض این که پیدات کردند به ابوالفضل خبر دادند و اونم به دایان گفت.
آسکی خودش نه اما نگاه اش بغض داشت.
- دایان خودش کجا بود که به ابوالفضل زنگ زدند؟
آراد نیشخندی زد و تیر آخر را رها کرد:
ـ خواب بود.
و تیر آخر درست در مرکز قلب آسکی فرود آمد. همان طور که به ملحفه خیره بود " آهان " آرامی گفت. سر بالا آورد که سوال دیگری از آراد بپرسد اما ... دایان آرنج یک دست اش را به چهارچوب در تکیه زده بود و انگشت های دست اش را به لب هایش چسبانده و با چشم هایی باریک شده دقیقا مانند شیری در کمین شکار به آراد می نگریست. آراد رد چشمان آسکی را گرفت و به چهارچوب در نگاه دوخت؛ کفش های اسپرت مشکی، شلواری جین به رنگ سورمه ای، تی شرتی و کاپشن کلاه داری مشکی و در نهایت چشم های ریزشده میخ صورتش. فقط خدا می توانست نجات اش دهد بی شک.
- عه، دایان کی اومدی؟
دایان با همان ژست ابرویی بالا پرتاب کرد و گفت:
- اون موقع که تو مثل یه طفل یتیم داشتی از نگران می مردی و از خواب و خوراک افتاده بودی، منم مثل اگزوز تراکتور سروصدا تولید می کردم.
آسکی اما نمی دانست بخندد یا نگران اتفاق در حال وقوع باشد.
آراد استرسش را پنهان کرد و به تقلید از دایان ابرویی بالا انداخت:
- آها، پس چیز خاصی و از دست ندادی.
دایان بدون اینکه چشم از طعمه اش بردارد جلو آمد و گفت:
- خب، راحت باش ادامه بده.
آراد با همان قیافه لب زد:
- تموم شد دیگه می تونی بیایی تو اتاق.
دایان ولی انگار که با کودکی پنج ساله جدل می کرد بی خیال لبخند کج معروفش را زد، همانی که چال هویدا می کرد، کاش کمی به قلب ضعیف آسکی توجه می کرد.
" چال می افتد کنار گونه ات
وقتی تبسم می کنی
نامسلمان
شهر را این چاله ها کافر کرد ..."
- می دونی آراد کارات خیلی چیپ و دور از مردونگیه، گاهی وقتا یه حرکات و حرفایی ازت می بینم و می شنوم که کلاً به مرد بودنت شک می کنم. این که میای پیش آسکی و بُلُف می زنی اصلاً و ابداً ناراحتم که نمی کنه که هیچ، خندمم می گیره، اما برادرانه بهت پیشنهاد می کنم یا روشت و عوض کن یا از یکی غیرِ من مایه بذار. بهت گفتم صبر کن آسکی که پیدا شد خودم یه کاری می کنم شاید به چشمش بیایی نه که بیایی خودت و از چشم بندازی عزیز دلم.
با صورتی برافروخته به دایان نگریست و دایان اما فارغ از همه جا روی تنها صندلی اتاق نشست:
- حالا هم از اتاق برو بیرون می خوام حرف های بزرگ تری به آسکی بزنم که خوب نیست بچه بشنوه، بعدش صدات می کنم بیا تو اتاق کنارم بشین تا ازت تعریف کنم. برو عزیزم، برو عمو فدات بشه !
پوزخندی حواله ی دایان کرد و گفت:
- تو مگه تعریف کردن و خوب گفتن هم بلدی؟
او هم این بار با سیمایی عاری از هرگونه احساس زمزمه کرد:
- هرکس بد ما به خلق گوید / ما سینه ی او را نخراشیم / ما خوبی او به خلق گوئیم / تا هر دو دروغ گفته باشیم.
آراد رنگ نگاه اش تغییر کرد، شاید مغزش اندکی بذر شرم در نگاهش پاشید که با رخی سرخ از اتاق خارج شد. دایان هم بازگشت و با جدیت به آسکی چشم دوخت؛ از گونه های زیبایش آن چنان خبری نبود ، صورتش به شدت لاغر شده بود و لب هایی به رنگ سفید که به علت ضعف بدنی اش لرزشی محسوس داشت، از برق چشمان سبزش کورسویی مانده بود و با این همه، چیزی که در نگاهش کاملا ً مشهود بود ترسی جای گرفته در نی نی نگاه اش بود. کمی خود را جلو کشید و سعی کرد حداقل یک امروز را تلخ نباشد:
- بهتره؟
آسکی بدون این که لحظه ای نگاه از دو ذغالیِ روبه روی اش بگیرد، زمزمه کرد:
- کی؟
شاید نگاه اش را مهربانی رهگذر گرفت:
- روحیه ت.
جوششاشک را در چشمانش حس کرد. منتظر همین تلنگر و ترحم از دایان بود تا بغض اش را بترکاند:
- خوب نیست.
دایان علارغم تلاش هایش گره ای کم رنگ بین ابروانش نشاند:
- خیلی خب گریه نداره که، درست می شه، همه چیو درست می کنم.
- درست نمی شه هیچی. خیلی دلم پره.
چشمه ی اشک های بی صدایش جوشید و هق هق شد:
- پشتم بدجور به خاک مالیده، خواستم کنار بیام با غم عزیزام، خواستم منم زندگی کنم، نخواستم دوباره اون افسردگیِ وحشتناک کنارم بیاد.
آستین لباسش را به چشمان کشید و بی توجه به دردی که در قفسه ی سینه اش می نشست ادامه داد:
- نخواستم دوباره قرص هام بشه سوژه ی فامیل، اما نشد، نتونستم. من ب...
خواست حرفی بزند که درد وحشتناکی در قفسه ی سینه اش حس کرد، درد آن قدر شدید بود که فکر می کرد اگر نفس بکشد استخوان های قفسه ی سینه اش در جگرش فرو می رود و در این بین کمبود اکسیژن عجیب امانش را می برید. با دست هایش گلویش را گرفت و با همان چشمان گرد شده بدنش شروع به لرزشی آشکار کرد. دایان هول زده از روی صندلی برخاست و به سمت تخت رفت. آسکی انگار که گیج بود، این دیگر چه زهرماری ست؟
- آسکی، آسکی چت شده؟
بازوانش را گرفت و تکان داد:
- خوبی آسکی؟
آسکی اما در تلاش برای فرستادن ذره ای اکسیژن به درون ریه هایش، گلویش را چنگ زد. دایان وحشت زده از اتاق خارج شد و چندی بعد به همراه دو پرستار و یک دکتر وارد اتاق شد. در کمال تعجب آسکی بی جان روی تخت دراز کشیده بود و خیره به دیوار روبه رویش فقط اشک می ریخت.
دکتر به سمتش رفت و با ملاطفت پرسید :
- خانم افشار خوب هستید؟
آسکی اما بدون اینکه از دیوار چشم بگیرد هم چنان اشک می ریخت.
دکتر کمی خیره به احوالات آسکی ماند و سپس سوی دایان چرخید، دایانی که مات اتفاقات این کمتر از پنج دقیقه بود.
- آقای افشارباید خصوصی باهاتون صحبت کنم.
گیج نگاه از آسکی گرفت و به سیمای بی حس دکتر دوخت:
- باشه.
دکتر رو به پرستارها کرد و گفت:
- شما بالای سر خانم افشار بمونید.
و پشت بند حرفش همراه با دایان به سمت اتاق گام برداشت.
- لطفاً برام تعریف کنید چه اتفاقی داخل اتاق افتاد.
دایان روی صندلی نشست و با صدایی آرام و اخمی کم رنگ دهان باز کرد:
- نمی دونم، داشت حرف می زد یعنی من چیزی نپرسیدم، پرسیدم ولی چیزی که بهم بریزتش نپرسیدم. یهو گلوش و گرفت بعد دیگه نفس نکشید به قفسه ی سینش چنگ زد، فکر کردم، فکر کردم داره سکته می کنه آخه خیلی بد می لرزید.
دکتر برای آرام کردن احوال دایان دهان باز کرد:
- فهمیدم آقای افشار آروم باشید خواهش می کنم.
با همان حالت چشم به دکتر دوخت؛ دخترعمویش چه شده بود؟
دکتر متفکر دست در هم قلاب کرد و روی میز گذاشت:
- حملات پانیک.
- پانیک دیگه چه کوفتیه؟
آرام سری تکان داد و شروع به توضیح کرد:
- ترس خیلی شدید و نگرانی گسترده درباره ی موضوعی یه چیزایی مثل وحشت زدگی از نوع شدید. یه نوع اختلال روانی و عصبی که با هجوم ترس و نگرانی از یک چیزی به شخص دست میده. حملات پانیک کلاً ممکنه چند دقیقه طول بکشه، سر گیجه، درد فوق العاده گسترده در قفسه ی سینه، تنگی نفس و لرزش بدن. این علائم به قدری قوی هستند که شخص فکر می کنه دچار سکته ی قلبی شده اما خب چیزی که این اختلال روانی و ترسناک می کنه این هستش که هیچ وقت به تنهایی رخ نمیده همیشه یه مکمل داره.
بغضی در گلوی دایان خلید، این دیگر چه کوفتی بود؟
- مکملش چیه؟
- افسردگیِ شدید.
چشم بر هم فشرد؛ خدا روزهای بعد از این را به خیر کند.
- درمانی هم داره؟
- خوشبختانه بله، متاسفانه اطلاعاتی درباره ی درمانش ندارم، به یک روانشناس خوب مراجعه کنید بهتره.
دایان از روی صندلی برخاست و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. مسبب تمام این اتفاقات را خودش می دانست، فکر کرد اگر آن روز به ترکیه نمی رفت شاید همه چیز بهتر از الآن بود. فضای بیمارستان به بدیِ حالش دامن می زد، باید هرچه زودتر خودش و آسکی را از این محیط متعفن نجات می داد. پنجه ای در موهایش کشید، نفسی تازه کرد و وارد اتاق شد. آسکی مشغول بستن دکمه های مانتویش بود، آرام به او نزدیک شد و زمزمه کرد:
- حاضری بریم؟
بدون این که حتی نیم نگاهی به دایان بیندازد، نجوا کرد:
- دکتر چی گفت؟
- چیز مهمی نبود، چرت و پرت های پزشکی، راه بیافت.
در کنار دایان راه رفتن اگر زمان دیگری بود سراسر شوق بود اما الآن گویی در دلش دیگ نذری بار گذاشته اند که این گونه مانند سیر و سرکه می جوشید.
- عمو دیاکو رو اصلاً ندیدم، باهام قهرِ که نیومده؟
دایان غیرمنتظره به سمت آسکی بازگشت و بالحنی تهدید وار گفت:
- من و ببین آسکی، اگه دوست نداری اون اخلاق قشنگم و نشونت بدم چیزایی که الآن می گم و آویزه ی گوشت کن. الآن که رفتیم عمارت به هیچ کس تاکید می کنم هیچ کس توجه نمی کنی. تیکه ای، طعنه ای چیزی گفتن انگار که با خودشونن اصلاً اهمیت نمی دی، من خودم دائم تو عمارتم پس حواسم هست. اون سری مگه بهت نگفتم هر قبرستونی خواستی بری با ابوالفضل برو؟ ها؟
آسکی با استرس سر تکان داد؛ این خوی دایان را اصلاً دوست نداشت!
- گفتی.
- تو چی کار کردی؟ بلند شدی رفتی تره هم واسه حرفم خورد نکردی، میدونی چیه؟ هرچی سرت بیاد حقته از بس آستین سرخودی.
آسکی مات نگاهش کرد، چه جمله ی کمرشکنی گفت این معشوق مغرور.
بی توجه به چهره ی آسکی با لحنی سرشار از جذبه لب زد:
- برو سوار ماشین شو تا بیام.
- نه، هرجا بری میام.
چشمش از هر چه تنهایی و تنها ماندن است، به شدت ترسیده بود.
- خیلی خب پس وایسا تا پول پذیرش و حساب کنم.
با تک بوق ماشین، درِ میله ای شکل و عریض عمارت گشوده شد، در هایی که از نظر آسکی دروازه های جهنم بودند و بس. ابوالفضل نظر بر در انداخت و با دیدن ماشین دایان، شوق کبوتری شد و بر قلبش لانه کرد، گویی کودکی که مادر خود را دیده به سمت ماشین گام برداشت.
- سلام آقا.
دایان آرام در ماشین را بست، عینک از چشم برداشت و نگاهی کوتاه حواله ی عمارت کرد. لب هایش تکان می خوردند اما ابوالفضل جز اصواتی نامفهوم چیزی نمی شنید. میوه ی ممنوعه اش از ماشین پیاده شد و در کنار دایان جای گرفت.
- سلام آسکی خانوم بهترید؟
آسکی لب باز کرد تا پاسخ دهد که صدای دایان پیش دستی کرد:
- اولاً آسکی نه و خانم افشار دوماً مگه بهت نگفتم امروز باید چی کار کنی؟ پس واسه چی هنوز این جایی؟
ابوالفضل بی دفاع در برابر حمله ی کلمات اربابش زمزمه کرد:
- بله ببخشید الآن می رم.
با همان نگاهِ خمار و بداخلاقش رو کرد سمت آسکی:
- بریم، فقط یادت نره چی بهت گفتم.
آب دهانش را بلعید و نرم پلک زد؛ این روی دایان یعنی هر حرف اضافه ای موقوف.
با باز شدن در عمارت همه ی نگاه ها آن سمت کشیده شد. آسکی و پشت بندش دایان وارد شدند.
- سلام.
طلعت چینی بر بینی انداخت و راهی پله ها شد. طلا نگاهی تلخ به آسکی پرتاب کرد و با همان مزه سلامش را پاسخ گو شد. آراد از جای برخاست و به سوی دخترک پرواز کرد.
- چه طوری تو؟ چرا نگفتی بیام دنبالت؟
آسکی لبخندی زد و لب گشود:
- خوبم، پسرعمو بود دیگه زحمت ندادم.
شهیاد در کنار آراد جای گرفت و بی هوا آسکی را در آغوش کشید.
- اگه بدونی من چه حالی داشتم!؟ ببخشید، ببخشید حواسم بهت نبود.
دایان بی علاقه رو کرد سمت آراد و لب زد:
- مامان و بابام و بابات کجان؟
آراد نیز علارغم میل باطنی اش پاسخ داد:
- با بچه ها رفتن خرید.
تای ابرویی بالا داد و نرم سرش را به طرفیت تکان داد:
- الآن چه موقع خرید کردنه؟
شوفه ی غم در دل آراد شکفت:
- خواستگاره. انگار قرار بوده یک ماه قبل بیان اما دایی صلاح ندونسته.
به محض تمام شدن سخن آراد در عمارت گشوده شد و صدای ثریا طنین انداز شد :
- وای مُردم از خستگی، شهرزاد عزیزم سفت بگیرشون این جوری که همه ش می افته.
با دیدن دایان چهره اش رنگ تعجب گرفت و ادامه داد:
- تو کی اومدی؟ برو ببین بابات کجا مونده. کلاً دوتا پلاستیک بیش تر دستش نیست و انقدر فِس فِس می کنه.
دایان اما بی توجه به حرف های مادر به بسته های دست شان چشم دوخت. در سکوت و بدون هیچ حرف یا حرکتی. دیاکو و جهان هم وارد عمارت شدند و لوازم دست شان را روی زمین گذاشتند. دیاکو به محض دیدن آسکی بغضی در گلویش پرید؛ لعنت کرد خود را که چگونه گفته بود بدزدند این بی کس بی آزار را؟ پاهایش او را به سمت آسکی کشاندند و ابرهای بارانی رفتند که در چشمانش تجمع کنند.
- خوبی عموجون؟
در آغوش کشیدش و آسکی همچنان مسکوت مانده بود. می ترسید حرفی بزند و به ذائقه ی دایان خوش نیاید.
- خوبی عمو دورت بگرده؟ چه طور آدمی هستم من؟ چه جوری ازت غافل موندم؟ نگران نباش خوشگلم خودم پیداش می کنم و وادارش می کنم بگه برای چی این کار و کرده؟ چه طور دلش اومده؟ چی از جونت می خواسته؟
دایان تک خنده ای کرد و با لحنی آغشته به کنایه نجوا کرد:
- بابا خداروشکر کن آدمات دیر اقدام کردند وگرنه با این سوالایی که می خواستی بپرسی آبرو نمی موند واست.
مردمک های سرگردانِ بین دایان و دیاکو نشان از بی خبر بودن شان از قضایا بود. دیاکو چشم بست و لعنت کرد زبانِ این بلای جان را. چه کسی توان مقابله با نیشِ در دهان دایان را داشت که او دومی اش باشد؟ آسکی ولی ذهنش اسیر سوال مبهمی بود، کسی از خواستگاری با او صحبت نکرده بود! با همان چهره خیره به چشمان سرکش و مخمور عموزاده اش شد، دایان حتماً می دانست.
- آسکی زن عمو تو برو تو اتاقت تا بیام باهات حرف بزنم.
چشمان آسکی رنگ التماس گرفت و باز هم خیره ی عموزاده شد. التماس برای کنسل کردن این مجلس دوست نداشتنی. دایان فرکانس چشم های آسکی را دریافت کرد و چشم بر هم فشرد ؛ دردسرهای این عمارت تمام شدنی بود انگار!
- هیچ خبری نمی شه، نیازی م به حرف زدن نیست.آسکی خسته س باید استراحت کنه.
دیاکو اخم در هم کشید و بس بود هر چه پسرش در این میدان تازانده بود.
- این بحث هیچ ربطی به تو نداره دایان، قول این خواستگاری خیلی وقته داده شده، طرف یکی از کله گنده های تهرانه، از همه لحاظ مناسبمونه، نمی شه الکی پسشون بزنیم، آسکی هم تا دو سه ساعت وقت استراحت داره.
دایان بی حوصله مردمک چرخاند، جداً برای هر موضوع کوچکی باید فریاد می زد؟ نمی فهمیدند همیشه حرف، حرف خودش است و بس؟
- به من ربط داره عموی مهربون، ربط داره که می گم نیان. سیب زمینی که خاک نکردید، اون قدر بی عاطفه اید که نمی فهمید هنوز چندوقت تا چهلم مونده؟ افشار الآن عزاداره، بزرگمون فوت کرده، داداشت فوت کرده، می فهمید اینارو؟ من که نمی گم نیان می گم تا چهلم به تعویق بندازیدش.
جهان به نشان پیروی از حرف دایان لب باز کرد:
- آره، منم موافقم، به نظرم الآن شرایط آسکی رو هم در نظر بگیریم بهتره.
دایان چشم چرخاند و خصمانه ترین نگاه ممکن را حواله ی جهان کرد؛ با این مردک لمپن کار داشت اساسی. سپس با سر اشاره به آسکی زد و او هم راهی اتاقش شد.
ـــــ
به نشنیدن می زد خود را در برابر تقه های بی وقفه ی در اتاقش، اما شخص پشت در انگار قصدش بیخیالی نبود. قصدی که عجیب روی اعصاب آسکی بود. چشمانش تازه گرم خواب شده بود و باز کردن شان توانی می خواست بسی بالا.
آشفته روی تخت نشست و با چشمان بسته غرید:
- بفرمائید.
صدای باز و بسته شدن در حاکی از ورود شخص به اتاق می داد. تا چند ثانیه آوایی به گوشش نرسید و ناگهان صدای فریاد مردانه ای در گوشش و سپس قهقهه ای مستانه.
- پخخخخخخخ.
با سرعت و وحشت چشم گشود و فریادی کوتاه کشید، نگاه ترسیده اش را حواله ی سیمای پر از خنده و سرخوش شهیاد کرد.
- خانم خوابالو حداقل چشمات و باز کن.
آسکی اما بی توجه به سخنان شهیاد قفسه ی سینه اش را در چنگ گرفت و به فاجعه ای فکر کرد که می رفت تا باز شکل گیرد. انگار کسی با پتک به استخوان های قفسه سینه اش می کوبید و شخص دیگری بی رحمانه دست بر گلویش می فشرد و جلوی مجرای تنفسی اش را بسته بود. با یک دست قفسه ی سینه و با دست دیگرش گلویش را در چنگ گرفت.
شهیاد آزاد از هفت دولت خود را روی تخت انداخت:
- آخی می خوای تلافی کنی؟ خر نمی شم من.
لرزش دستانش و سپس تمام بدنش تلنگری شد به شهیاد که با شکی آغشته به ترس به آسکی نزدیک شود:
- آسکی، خوبی
در این دنیا نبود انگار. لرزش بدنش قطع شد، درد قفسه ی سینه اش هم. راحت تنفس می کرد، روی تخت افتاد ، یک چیزی این وسط درست نبود، چیزی سر جایش نبود، چیزی که هر چه بود مربوط به صحبت های بین دکتر و دایان می شد. چرا فراموش کرد بپرسد علت آن حالتش را؟ کاش تمام می شد، تحمل این درد کار او نبود. این درد ها در آستانه ی تحملش نوشته نشده بود. چه قدر زندگی اش گس و تلخ شده بود. کاسه ی صبرش لبریز کرده و بی طاقت شده بود. فرق چندانی نداشت برایش، کاش تمام می شد، یا مشکلاتش یا جانش...
- چ ... چت شد یهو آسکی؟
نگاه نه چندان دوستانه اش را به چهره ی نگران شهیاد پرتاب کرد:
- خواهشاً دفعه ی دیگه این شوخی خرکیات و واسه من انجام نده.
- ببخشید من نمی دونستم این قدر می ترسی، واقعاً معذرت می خوام.
نرم سری تکان داد، باید حتماً با دایان صحبت می کرد.
- فقط به دایان نگی ها، خب؟
خنده اش گرفت اما کنترل کرد. دایان با اینان چه کرده بود که این گونه از او حساب می بردند؟
- خیالت راحت باشه چیزی نمی گم.
شهیاد خم شد و جعبه ای کادو پیچ شده را از پائین تخت برداشت:
- اینم سوغاتیت گفتم الآن فرصت خوبیه بهت بدمش.
ذوق در دو آهویی اش نشست و برقش مانند صاعقه ای به چشمان شهیاد برخورد کرد. خوشحالی اش تصنعی نبود!
- نمی خوای بازش کنی؟
آسکی کاغذ کادو را درچنگ گرفت و آرام بازش کرد؛ جعبه ای مستطیل شکل و مخملیِ مشکی رنگ. با ظرافت در جعبه را گشود و به نیم ست نقره ای رنگی چشم دوخت که در آن سیاهی ها عجیب خودنمایی می کردند. چند وقت شده که هدیه ای دریافت نکرده بود؟ سر بلند کرد و با مردمکی رقصان نگاه دوخت به سیمای خندان شهیاد:
- ممنونم ازت، خیلی قشنگه.
- مثل خودتن دیگه خانم خانما، خوشگل و درخشان.
آسکی لبخند خجولی مهمان لب های شادی ندیده ی این روزهایش کرد، می توانست از این لحظه هایش لذت ببرد اگر آن چه که نباید می شد نمی شد. اگر آن که باید کنارش باشد، کنارش می بود. لعنت کرد مغز بی جنبه اش را که تا وقت می دید یاد آن دو ذغالی را جلوی چشمانش زنده می کرد. صدای تقه در آمدو سپس قامت دایان که در چهارچوب اتاق قاب بست. آسکی سر چرخاند و چشم دوخت به دایانی که شانه به در چسبانده و با سوئیچ در دستش بازی می کرد.
- من اون بیرون باید با هر زبون نفهمی سر خانم جر و بحث کنم اون وقت خودش تو اتاقش نشسته دل و قلوه میده و هدیه می گیره.
اخمان دختر درهم کشیده شد؛ منظور از دل و قلوه چه بود؟
- اشتباه به عرضتون رسوندن دل و قلوه رو.
به رسم عادت تای ابرویی بالا داد و گفت :
- به عرض رسوندن نمی خواد که، مگه کورم خودم؟
آسکی هم به پیروی از دایان ابرو بالا برد و دهان گشود:
- سوغاتی آورده برام.
شانه از در کَند و کنار تخت ایستاد :
- کجای دنیا سوغاتش جواهره؟ بگید منم بدونم.
شهیاد که تا آن لحظه مسکوت مانده بود لب زد:
- من علت دخالت تورو تو هر مسئله ای نمی فهمم!
بدون این که سرش را سمت شهیاد بچرخاند نگاه اش را از گوشه چشم به او داد:
- چون نفهمی، حالا فهمیدی؟
شهیاد با شتاب از روی تخت برخاست. امروز باید حسابش را با این پسر یک سره می کرد.
- چرا انقد حس قدرت می کنی؟ چی تو خودت می بینی که فکر می کنی همه دشمنتن؟ چرا تا یکی نزدیک آسکی میشه افسار پاره می کنی؟
با صورتی منقبض وچشمان مخمورش، رخ در رخ شهیاد قرار گرفت و از لای دندان های قفل شده اش غرید:
- تیکه آخر حرفت و یک بار دیگه تکرار کن تا همین جا که وایسادی نقطه پایان زندگیت بشه.
لحظه ای ترس مهمان تن شهیاد شد؛ دایان با اَحدی شوخی نداشت و ترسناک تر از آن، اگر حرفی را می زد هیچ چیز جلو دارش نبود تا سخن اش را عملی کند و همین موضوع برای شهیاد وحشتناک تر از کابوس های شبانه اش بود. آسکی روی تخت ایستاد تا تفاضل قدش را با دایان به حداقل برساند هر چند باز هم تا چانه ی دایان رسید.
- دایان تو چرا هیچ کس به جز خودت و آدم به حساب نمیاری؟ چرا واسه افراد عمارت احترامی قائل نمی شی؟
به سمت کمد آسکی گام برداشت:
- چون هیچ کدومشون آدم نیستن که بخوای انسان وار باهاشون برخورد کنی، خودتم زیاد توهم برت نداره، امانتی عمویی دست و بالم بسته شده جلوت.
و پشت بند حرف اش شال و مانتویی مشکی رنگ را روی تخت آسکی پرتاپ کرد:
- شهیاد دیگه زنگ تفریحت تموم شد برو بیرون با آسکی کار دارم.
شهیاد مستاصل نگاهی حواله ی دخترک کرد و با مشتی گره خورده از اتاق خارج شد. آسکی با آن پیراهن و شلوار مخصوص خوابش همان طور که روی تخت ایستاده بود دست هایش را حائل کمرش کرد:
- کی بهت اجازه داد به کمد من دست بزنی؟
نیم نگاهی به او انداخت و شلوار جین را روی سرش پرتاب کرد:
- زود بپوش حوصله ندارم.
- من با تو هیچ جا نمیام، تازه راجب یه موضوعی هم باید باهات حرف بزنم.
- بعداً بپرس الآن باش بپوش.
آسکی از موضع خود کوتاه نیامد:
- پس زود از اتاقم برو بیرون تا لباسام وعوض کنم.
- با لحن دستوری باهام حرف نزن یه کاریم نکن مجبورت کنم جلو چشمام لباسات وعوض کنی!
خون به صورت آسکی جهید و این روی بی حیایش را کجا پنهان کرده بود پسر روبه رو؟
- چون جلوتون روسری سر نمی کنم اجازه نمی دم بخواید از زیبایی هام سواستفاده کنید.
دایان بی حوصله تر از هروقت دیگر سر تا پای آسکی را از نظر گذراند؛ شلوار و پیراهن گشادِ صورتی با گل های درشت سفید و زرد، موهای فرِ قهوه ای که به طرز وحشتناکی پف کرده و در هم پیچیده بودند به علاوه ی چشمانی سرخ و ریز شده.
- حقم داری البته، با این تیپ و قیافه ی لاکچری و پسر کشت بایدم مواظب زیبایی هات باشی.
به سمت در حرکت کرد و در همان بین گفت:
- حداقل وقتی داری حاضر میشی اون سیم تلفنات و یه اتو بکش که زیر شال پف نکنه شبیه آفتاب پرست شی آبرومو ببری.
و در اتاق را محکم به هم کوبید. آسکی وحشت زده از تخت پائین پرید و روبه روی آینه قدی اتاقش ایستاد. با قیافه ای وارفته به تصویرش در آینه نگریست، با این تیپ می خواست دلبری کند؟ موهای همیشه صاف و اتو کشیده اش به حالت فر ریز در آمده بود و به طرز غیر قابل باوری پف کرده بود. با این شمایل کادوی شهیاد را باز کرده بود؟ لب گزید و روی زمین نشست؛ دایان با تیکه هایش امروز می بافتش بی شک.
ـــــــ
به محض ورودش به ماشین، دایان به در سمت راننده تکیه زد و خیره به سیمای آسکی گفت:
- کاش اون مانتو صورتیه رو برات برمی داشتم. صورتی بیش تر از مشکی بهت میاد.
آسکی چشم برهم فشرد و لعنت کرد خود را برای دادن بهانه دست کسی که کلاً زبانش جز برای تیکه و کنایه نمی چرخید.
- اتفاقاً همه میگن مشکی بهم میاد.
دایان لبخند ژکوندی بر لب نشاند و با لحن آرام و اما حرص دراری گفت:
- اگه یه بار تو اون لباس صورتیه میدیدنت هیچ وقت این جوری نمی گفتن.
و پشت بند حرفش ماشین را استارت کرد.
آسکی نفسی برای حفظ آرامشی هر چند تصنعی کشید و زمزمه کرد:
- گفتی داریم کجا میریم؟
- من نگفتم داریم کجا میریم.
آسکی رویش را به سوی شیشه برگرداند؛ سر و کله زدن با این بشر صبری می خواست ایوبی.
- کنجکاو نیستی داریم کجا میریم؟
سعی کرد کمی از لطافت دخترانه اش استفاده کند:
- کنجکاو که هستم اما بهم نمیگی که، اذیتم میکنی.
- آره نمیگم از فضولی بمیر.
روی دایان این راه کارها پاسخگو نبودند باید مانند خودش باشی.
- ماشین و نگه دار می خوام پیاده شم زود باش. جایی باهات نمیام.
دایان خون سردتر از هر زمان دیگری پاسخ داد:
- لابد اگه ماشین و نگه ندارم خودتو پرت می کنی پائین؟
آسکی با صدایی نیمه داد دهان باز کرد:
- آره پرت می کنم پس یالا ماشین و نگه دار.
قفل کودک ماشین را غیرفعال کرد:
- بپر پائین دخترعمو جان.
آسکی با قیافه ای کج شده از بهت خیره به چهره ی تخس دایان شد ، به احتمال فراوان پسر روبه رویش موجی بود، تا دقایقی پیش می خواست آن شهیاد بیچاره را گره پیچ کند و حالا این گونه آرام شده است.
- چه طور یهو انقدر مهربون شدی؟ تو اتاق که می خواستی سر من و شهیاد و با گیوتین بزنی.
دایان گلو صاف کرد و خود را برای بحثی که مقدمه چینی اش پایان یافته بود آماده ساخت:
- مثل خودتم دیگه فقط یه ذره فرق داریم باهم.
آسکی با لحنی آغشته به شک و تردید زمزمه کرد:
- تو چی مثل منی که فرقم داریم باهم!؟
دایان لب تر کرد و کنار ابرویش را نوازشی کرد :
- تو یهو نفست میره و قفسه سینه ت درد می گیره منم یهو مهربون و لج درار می شم.
جان از تن آسکی پرواز کرد؛ پس آن اتفاقات بی دلیل نبوده اند.
- من ... من چرا اون جوری می شم؟
دایان سعی در جلوه عادی دادن بحث کرد:
- چیزی نیست بابا نترس بادمجون بم آفت نداره، سره اون جریان دزدی و اینا مغز کوچولوت هنوز می ترسه و گَه گداری سیم هاش اتصالی می کنه سیستم بدنت می ریزه بهم.
آسکی تک خنده ای زد از بهت و عصبانیت، دایان چه می دانست این ترسی که این قدر راحت از آن سخن می گفت در تار و پود بدنش ریشه کرده و زندگی عادی اش را مختل کرده است؟ چه می دانست صبح ها که از خواب بر می خیزد اشک های گونه اش یادگار کابوس های زشت و کریح شبانه اش بود؟ دایان چه می دانست از روان پاک شده ی او؟
- خ ... خوب می شم؟
چشم از خیابان گرفت و نگاه اش را معطوف چشمان ترسیده و غم زده ی دخترکِ بی تحمل کنار دستش کرد. چه می گفت؟ چه حرفی می زد که تسلی بدهد عموزاده ی بی کس اش را؟
- معلومه که خوب می شی، چیز لاعلاجی که نگرفتی، خیلی ترسیدی و بدنت هنوز به اون ترس واکنش نشون میده، حلش می کنن نگران نباش.
- پس الآن داریم می ریم دکتر؟
- قبل از تو رفتم یه چیزایی و پرسیدم، در حال حاضر دوتا راه داریم یا بریم پیش روانشناس یا هم بریم پیش دکتر که یه نسخه دارو اندازه قد و هیکلت برات تجویز کنه.
تک خنده ای کرد و ادامه داد:
- که اگه بخواد نسخه رو اندازه قَدِت بهت بده فکر کنم کلاً دو سه خط بشه.
آسکی ابرو در هم کشید؛ چرا فکر می کرد حداقل در این شرایط آدم وار برخورد می کند؟
- من کوتوله نیستم تو زیادی دراز تشریف داری.
- چرا حرف تو دهنم می ذاری من کی گفتم کوتوله ای؟
قصدش پرت کردن حواس دخترعمو از بیماری بود، حتی با شوخی و مزه پرانی که سر رشته ای در آن نداشت.
آسکی با همان گره کور بین ابروانش غرید:
- حداقل حرف میزنی زیرش نزن، همین الان گفتی نسخه کوتاه می شه.
- ببین باز داری حرف تو دهنم می ذاری من نگفتم نسخه کوتاه می شه گفتم نسخه دو سه خط می شه.
آسکی آشفته با صدایی جیغ مانند فریاد زد:
- خب منم که دارم همین و می گم، گفتی نسخه اندازه قدته بعدشم گفتی دو سه خط می شه.
دایان لبخند کجی زد و گفت:
- اولاً من نگفتم نسخه اندازه قدته گفتم یه نسخه میده اندازه قدت دوماً من محتویات داخل نسخه رو گفتم دو سه خطه نگفتم نسخه کوتاهه که!
گیج و مات با اخمی ناشی از نفهمیدن خیره به نیم رخ دایان شد!
- نمی خواد زیاد به مغزت فشار بیاری، پیش دکتر که فقط قرص وشربت بهت میده برای دردهای جسمانیت اما من میخوام ببرمت پیش روانشناس که روحیتم آروم کنه این دوستم که داریم می ریم پیشش مسئولیت درمان کاملت و به عهده گرفته یه اسپری هم پیشنهاد داده برای حملات تنفسیت حله؟
آسکی بدون هیچ حرفی فقط نظاره گر دایان شد، کاش می توانست بگوید از روانشناس ها بیزار است.
- من پیش روانشناس نمیام، اونا دکتر دیوونه هان من که دیوونه نیستم.
دایان گره ای بین ابروانش نشاند و رو به آسکی کرد:
- متاسفم واسه اون مدرسه و دانشگاهی که آدمایی با طرز تفکر تو ازشون استخراج میشن، روانشناس دکتر دیوونه هاست آسکی؟ تو قرن بیست و یکم این طرز فکر تو داری خدایی؟ می دونی اگه روانشناسا نبودن چه گندی دنیا رو برمی داشت؟ دنیا پر می شد از آدمایی با جسم سالم و روح مریض، روح کثیف، تو الان مشکل پانیک داری دیوونه محسوب می شی؟ اون موقع که افسردگی داشتی دیوونه محسوب می شدی؟
چشم از سیمای منقبض و عصبی دایان گرفت و نگاه دوخت به شیشه ی ماشین، شیشه ای که مدام مهمان قطره های باران می شد و برف پاک کنی که بی رحمانه آن ها را پس می زد، کجا خوانده بود " خدا در باران است "؟ آری آن موقع که به علت افسردگی اش با روانشناسی در ارتباط بود؛ دیوانه بود. مگر دیوانگی فقط بلند خندیدن و بلند حرف زدن با خود در مکان های عمومی ست؟ وقتی شخصی را دوست داری که در نزدیکی توست، حد فاصلش با تو یک اتاق است، هر روزت را چشم در چشم او می شوی، با او سر یک میز صبحانه و ناهار و شامت را می خوری، فیلم های شبانه ات را با فاصله یک سانت با او تماشا می کنی، وقتی مریض می شوی بالای تختت دلداری ات می دهد، وقتی غمگینی می خنداندت، وقتی بیمار می شود بیمار می شوی، اما با همه ی این ها اجازه ی لمسش را نداری، نمی توانی آن یک سانت های کذایی را بشکافی و در آغوشش بگیری در او حل شوی، تو هم یک دیوانه ای. روبه روی ساختمانی بلند ماشین را نگه داشت، آسکی از ماشین پیاده شد ونگاهی به ساختمان کرم رنگ روبه رویش انداخت؛ این جا درمانگاه روانش بود. بی هیچ حرفی دنبال دایان گام برداشت.
- دکترش و می شناسی؟
نگاهی گذرا به آسکی انداخت و بی هیچ حرفی سر تکان داد؛ شوخی و لوده بازی دیگر بس بود از الآن او بازهم دایان افشار بود. به محض وردشان در آسانسور نگاهی سوی آسکی پرتاب کرد:
- رفتی اون جا با آراز راحت باش، خیالت تخت باشه مسائل دوستی و کارش و با هم قاطی نمی کنه پس کلمه ای از حرف هایی که بهش می زنی به گوش من نمی رسه، هر چیزی که تو دلته و بهت فشار میاره یا ناراحتت می کنه رو بریز رو داریه، بسه هر چی تودار بودی که مسخرت نکنن، باشه؟
دل از کف دختر می رفت وقتی نگرانی همراه با کلماتش به صورت او کوبیده می شد، کاش جسارت داشت... جسارت داشت که بگوید اگر همیشه با او مهربان می بود چه نیازش به دکتر و روانشناس؟
- خودم می دونم لازم نیست بگی.
لب فشرد و مهربانی هیچگاه به کارش نمی آمد:
- وقتی یه چیزی و بهت می گم حالیمه و می دونم و بلدم و نگه دار واسه خودت، چون دوست دارم فقط یه "چشم " ازت بشنوم فهمیدی؟
آسکی اخم در هم کشید و زبانش را در دهان قفل کرد که مبادا از سر خشم برنجاند دل معشوقش را.
- با توام، می گم فهمیدی یا نه؟
- آره فهمیدم.
از آسانسور خارج شدند. به تابلوی کوبیده شده به دیوار چشم دوخت؛ "آراز طهماسب". وارد واحد شدند، آسکی نگاه دوخت به دکور زرد و صورتی سالن، تابلوهایی با اشکالی عجیب و غریب اما آرامش بخش، محیطی پاک و عاری از آلودگی صوتی و هوایی، زیادی آرامش دهنده بود. لبخندی کم رنگ رفت که گوشه ی لب هایش شکل بگیرد اما جمله ی دایان عجیب تمام حال خوشش را ذائل کرد:
- ببین اگه اون لباس صورتیه رو پوشیده بودی با این جا ست می شدی، حیف شد به خدا.
- ببین خودت داری شروع می کنی بعدم که یه چیزی می گم بهت برمی خوره!
دایان لبخندی زد و به سمت میز منشی گام برداشت. منشی به محض دیدن دایان از جای برخاست وبا عشوه طره ای از موهای بلوند و سرکش بیرون آمده از شال را داخل فرستاد، زبانش را روی لب های سرخ آلودش کشید و با لحنی طناز دهان گشود:
- اوه خوش آمدید جناب افشار.
آسکی با دیدن عروسک روبه رویش استرس و دلهره به جانش پر کشید، این قیافه و لحن اغواگرانه دل او را هم می لرزاند چه برسد به دایان که دیگر مرد بود. دایان با همان گره ی همیشگی بین ابروانش سری تکان داد، جذبه ای چاشنی صدایش کرد که تمام مسیرهای دلبری و ناز را به بن بست می کشاند:
- با آقای طهماسب قرار داشتیم.
- بله در جریانم، خواهش می کنم بفرمائید داخل.
دایان با همان ذغالی هایش رو کرد به دخترکی که در آن لحظه به چالش قیاس خود با آن دلبرک بلوند رفته بود:
- برو، من دیگه داخل نمیام که راحت باشین .
انقلابی در جای جای تن آسکی پا گرفت، تنها گذاشتن دایان آن هم با این ملکه ی اغواکننده بی شک جانش را در آن اتاق می ستاند.
- نه من تنهایی تو نمیرم توهم بیا.
- من باید برم جایی، بیام کنار شما بشینم که چی بشه؟ کارت که تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.
شوق بر نگاه آسکی لانه کرد پس استرس و دلهره داشتن بی جهت بود.
- باشه.
دایان مانند تمام همیشگی های زندگی اش اکتفا به تکان دادن سرش کرد و به سمت در خروجی گام برداشت.
- نمی خواید برید داخل؟
لبخندی به روی منشی پاشید:
- بله الآن میرم.
بی توجه به آشوب درونش نفسی جهت حفظ ظاهر کشید، همیشه مجبور به این کار بود، نواده ی افشار بودن مسئولیتی بود بس سنگین و سخت. تقه ای به در کوبید و منتظر ماند تا اجازه ورودش صادر شود.
ـ بفرمائید.
وارد اتاق شد و در وهله ی اول چیزی که نگاه اش را مجذوب خود کرد چینش و تم رنگ بندی سفید _ کرم اتاق بود. سر بلند کرد و به سیمای خندان و برق چشمان پسر نگاهی انداخت.
- سلام.
آراز از پشت میز برخاست و همان طور که با دستش آسکی را دعوت به نشستن روی کاناپه می می کرد پاسخ داد:
- به به خیلی خوش آمدید خانم افشار.
آسکی با گام هایی استوار و منظمِ نشات گرفته از اصالت درونش به سمت کاناپه رفت.
آراز روبه روی دختر نشست و دهان باز کرد:
- چیزی می خوری بگم منشی بیاره؟
- نه خیلی ممنون چیزی میل ندارم.
آراز کف دستانش را به هم چسباند و گفت:
- خب دوستم، هر چه می خواهد دل تنگت بگو.
- دوستم؟
آراز لبخند آرامش بخشی چاشنیِ سیمایش رد:
- آره دیگه دوستیم باهم، آدم که واسه غریبه ها درد و دل نمی کنه، می کنه؟
آسکی یاد آن قسمت از کتابش افتاد که دخترک با پسری غریبه در کافه از عشق دست رفته اش گفته بود، اگر روزی غریبه ای شبیه به دایان می دید درد و دل خیلی هم شیرین می شد.
- نه نمی کنه.
-اولاً دوست دارم باهام راحت باشی و آراز صدام کنی، دوماً دوست دارم اون حملات و کامل برام
تعریف کنی.
صورت آسکی در هم مچاله شد؛ چرا نمی گذاشتند آن روزهای کذائی را فراموش کند؟
- ببین، من می فهمم که چه قدر واست سخته از اون روز حرف بزنی یا حتی بهش فکر کنی ولی اون اتفاقات با تمام رد شدن و گذشتنشون یک سری تاثیراتی گذاشتن که هنوز زندگیت و تحت شعاع قرار داده، من می خوام از هر احساسی که اون لحظه بهت دست میده برام بگی تا منم بتونم کمکت کنم، قبوله؟
سیمای آراز را رصد کرد، می توانست اعتماد کند؟ می شد اعتماد کرد؟
- گوش کن، ما اون قدر عمر نمی کنیم که بخوایم سر خجالت یا هر مسئله ی چرت دیگه ای جسم و روحمون و تو عذاب بذاریم، ما فقط یک بار به دنیا میایم و زندگی می کنیم.
- من فقط می دونم وقتی یکی بترسونتم یا یهویی یادش روزای دزدیده شدنم بیفتم اون حالت بهم دست میده!
- آخرین بار کی اون اتفاق برات افتاد؟
- همین امروز بود.
- کسی ترسوندت یا یادش افتادی؟
- پسرعمه م شوکم کرد.
آراد نفسی از سر آرامش کشید:
- خوبه، پس نوعش خفیفه، از امروز به بعد شاید مدام مجبور به میزبانی از این مهمون ناخونده بشی و دیگه ربطی هم به شوکه شدن یا هر چیز دیگه ای نداره، با توجه به این که نوع حملات خفیف هستش، پیشگیریش راحته فقط باید به نکاتی که می گم توجه و رعایتشون کنی.
آسکی مشتاق مردمک به لب های باریک آراز دوخت.
- اولاً یادت باشه حق توعه که توی محیط های تنش زا نباشی اگه توی فضایی هستی که اعصابت و متشنج می کنه سریع اونجا رو ترک کن، مجبور نیستی به کسی توضیح بدی یا اون لحظه بخوای کسب اجازه کنی، تو یک انسان آزادی اگه توی یک جمعی مشغول غذا خوردن بودی و متوجه شدی که اون حمله می خواد اتفاق بیفته مجبور نیستی بدون توجه به احساس ناخوشایندت به غذا خوردن ادامه بدی صرفاً جهت اینکه بقیه متوجه ی تفاوتت نشن، همون لحظه بلند شو و محیط رو ترک کن در وهله ی اول این خودتی که مهمی، آدما تا زمانی که یاد نگیرند به خودشون و روحشون احترام بذارند نباید این توقع رو از کسی داشته باشند، می فهمی؟
مسخ حرف ها و صدای بم و مصمم آراز شد. چه قدر به روحش احترام گذاشته بود در این مدت؟ چه قدر برای خودش ارزش قائل شده بود؟ بغض کرد؛ او هیچ وقت به خودش احترامی نگذاشته بود. همیشه سعی اش بر این بود دیگران از او راضی باشند حتی به قیمت سرکوب خودش. تمام اعضای بدنش، عذاب متعلق به او بودند را می کشیدند، خودش هم با خودش قهر کرده بود، من، حتی من با خودش قهر کرده بود.
- کاش ... کاش می تونستم قلبم و، مغزم و من و همه رو از خودم در بیارم ... در بیارم بذارمشون جلوم!
هوای چشمانش بارانی شد و چه باران به موقعی. آراز کمی سرش را به سمت چپ متمایل کرد؛ پس افسردگی هم داشت.
- بذاریشون جلوت که چی کارشون کنی؟
آسکی با همان هوای بارانی شده اش مات آراز شد:
- چی کارشون کنم؟ نمی دونم، کاریشون نمی کنم فقط حرف می زنم باهاشون، میگم ... میگم که من و ببخشن، میگم ببخشید، ببخشید که تو جسم من زندانی شدید، بیخشید که این قدر اذیتتون کردم، عذابشون دادم، به قلبمم میگم، میگم ببخشه که اسیر یه عشق بی سر و تهش کردم، میگم که همه چیو درست می کنم، که صبورتر باشن، من ... من حتی با خودمم قهرم آراز.
آراز آرام خود را به سوی او متمایل کرد:
- چرا؟ چرا با خودت قهری؟ کاری کردی که نتونستی خودت و ببخشی؟
آسکی چشم بست و آرام سری تکان داد.
- می خوای جلسه ی بعد مفصل راجبش حرف بزنیم؟
باز هم مسکوت سری تکان داد.
- خیلی خب پس الآن راجب پانیک صحبت کنیم باشه؟
آسکی با انگشتش قطره اشک سمجش را کنار زد:
- آره، از پانیک بگیم.
-----
مخاطب های موبایلش را بالا و پائین کرد، روی اسم جهان مکث کرد و سپس دکمه ی اتصال را لمس کرد:
- سلام دایان جان.
- می خوام ببینمت.
جهان یکه خورده از لحن خشک دایان لب زد:
- خب چرا نمیایی عمارت؟
- نه نه، هر جایی غیر از عمارت، الآن آدرسش و اس ام اس می کنم.
- باشه عزیزم پس من منتظر پیامتم، خدافظ.
اتصال را قطع کرد ؛ دستش به شیشه ی ماشین تکیه زد و با انگشتان دستش روی لب هایش ضرب نرمی گرفت؛ دو به شک بود، تند بر خورد می کرد یا به جهان اجازه ی دفاع می داد؟ جهان به حیله و چاپلوسی اش معروف بود، اگر حق دفاع می داد و خامش می شد چه؟ آدرس رستوران مد نظرش را برای جهان ارسال کرد و ذکر کرد که تا یک ساعت دیگر آن جا باشد سپس موبایل را به صندلی کنار پرتاب کرد و مسیر مطب را در پیش گرفت.
----
در بطری آب معدنی را بست و آن را به صندلی پشت پرتاب کرد. زیر نظر گرفت عموزاده ای را که آرام و متین به سمت ماشین گام برمی داشت، ناز می کرد و گام برمی داشت، عشوه می ریخت و گام برمی داشت، دایان با چشمان ریز شده زوم راه رفتنش شد، روی اعصاب دایان گام برمی داشت.
به محض نشستنش در ماشین با تشرغرید:
- این دیگه چه مدل راه رفتنیه؟
آسکی که تازه در ماشین جای گرفته بود شوکه به دایان نگریست:
- وا، مگه چه جوری راه رفتم؟
- انقدر ناز می ریزی و راه میری که همه برگشتن نگات میکنن.
قانون اول: احترام به خودت.
- راه رفتن من همیشه همین جوری بوده مشکلی هم باهاش ندارم.
دایان ابرویی بالا انداخت و چشم به سوی دیگر دوخت؛ خدا صبرش دهد.
- با من کل کل نکن آسکی، از این به بعد سفت و محکم راه میری فهمیدی؟
قانون دوم: احترام به شخصیت خودت.
- گفتم که من مشکلی با این قضیه ندارم.
- من مشکل دارم!
- پیش مطب روانشناسیم، می تونی بری مشکلت و حل کنی.
دایان ماشین را کنار خیابان پارک کرد، نفسی گرفت و به سمت آسکی چرخید سپس با صدایی که بی شباهت به نعره نبود فریاد کشید:
- با من درست حرف بزن. نفرستادمت اونجا که تخم کفتر بخوری زبونت برام باز بشه، وقتی بهت میگم درست راه برو فقط باید بگی چشم که اگه غیر این بخوای بگی جفت پاهات و قطع میکنم که کلاً راه رفتن یادت بره حالیت شد یا نه؟
آسکی چسبیده به در ماشین با همان چشمان گرد شدد از این حجم صدا تند سرش را تکان داد. قانون سوم: جلوی دایان همه چیز ممنوع!
-----
به محض ورودشان داخل عمارت ، آسکی بی هیچ حرفی به سمت اتاقش قدم برداشت که با صدای طلعت سرجایش متوقف شد:
- یه زمانی که هنوز بچه ها احترام سرشون می شد به بزرگ ترهاشون سلام می کردند.
آسکی قدمی به سوی طلعت برداشت و دهان باز کرد تا جوابی بدهد که صدای دایان مانع از او شد:
- اون زمان ها دیگه تموم شد عمه جان.
رو کرد به آسکی و افزود:
ـ توهم بشین همین جا چیه هی چسبیدی به اون اتاقت.
آسکی آرام زمزمه کرد:
- لباسم و عوض کنم میام.
دایان گوشه ی لبش را برای ثانیه ای به نشان لبخند کج کرد و سپس روی مبل مقابل طلعت نشست:
- شوهرت کجاست عمه؟
خصمانه نگاهی به دایان پرتاب کرد و گفت:
- شوهرم اسم داره!
کلافه مردمکی چرخاند و پاسخ داد:
- جهان کجاست؟
- کشمشم دم داره.
نگاه مخمورش را حواله ی چهره ی طلعت کرد و با نیش خندی لب زد:
- من از کشمش دم دار خوشم نمیاد.
لحن کلام طلعت هم تیز شد:
- باز می خوای آتیش راه بندازی؟
- اتفاقاً برعکس این بار آتیش و یکی دیگه راه انداخته، من می خوام خاموشش کنم.
آسکی به همراه باران و بارانا وارد پذیرایی شدند. باران با ذوقی آشکار به سمت محبوب دلش پرواز کرد و در کنارش جای گرفت. بارانا و آسکی روی مبلی دیگر نشستند. باران دست دور بازوان دایان حلقه کرد و گفت:
- وایی دایانی دلم واست تنگ شده بود .
دایان اما چهره در هم کشید و او را پس زد:
- اه این چه عطریه زدی؟ بلند شو من ازعطر گرم بدم میاد.
باران لب ورچید و مجدد خود را به دایان نزدیک کرد:
- خب حالا نمی شه این جا بشینم؟ می دونی چند وقته درست وحسابی ندیدمت بی معرفت!؟
به ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد، راست نشست و هیجان زده گفت:
- وایی راستی سوغاتیایی که برات آوردم و باز کردی؟
آسکی دستش را ستون پیشانی اش کرد و چشم بست؛ قلبش جنبه ی تحمل این صحنه ها را نداشت، کاش باران فاصله می گرفت.
- نه وقت نکردم بازشون کنم، آسکی چته؟ سرت درد می کنه؟
آسکی سر بلند کرد و بی توجه به نگاه نچندان دوستانه ی باران و طلعت پاسخ داد:
- نه خوبم چیزیم نیست.
حالی که این توجه دایان به دلش انداخته بود حالا حالاها از شر هرچه غصه بود مصونش می داشت.
دایان رو کرد به طلعت و پا روی پا انداخت:
- خب، نگفتی کجاست؟
در گشوده شد و طلا و شهرزاد به همراه شهیاد با کیسه ی های خریدشان وارد پذیرایی شدند.
طلعت نگاه اش را معطوف آن ها کرد و پاسخ داد:
- نمی دونم آخرین بار با دیاکو و آراد بود هر جا باشه تا شب پیداش می شه.
دایان پوزخندی بر لب نشاند؛ با آن گندی که زده بود هر کجا باشد امشب وهیچ شب دیگری پیدایش نمی شد. شهیاد با قلبی که نامنظم به کالبدش کوبیده می شد سمت آسکی رفت:
- توی فروشگاه چندتا شال و روسری دیدم حس کردم خیلی بهت میاد، واسه همین خریدمشون برات.
رادارهای دایان فعال شد؛ این خرید های وقت و بی وقت شهیاد که نمی توانست بی منظور باشد، می توانست؟
- آسکی اگه شال و روسری نداشتی خب می گفتی سر راه بخریم.
آسکی مشتاق شروع به کنکاش کیسه ی خرید کرد:
- داشتم آخه، من اصلاً شال و روسری نمی خواستم این شهیاد همیشه با هدایاش آدم و سوپرایز می کنه.
دایان تای ابرویی بالا داد و نگاه از آن ها گرفت؛ شال و روسری هم سوپرایز شدن داشت؟
شهرزاد همانطور که روی مبل با موبایلش ور می رفت لب زد:
- بیا بریم تو اتاق من بپوش ببینم خوشگل تر می شی یا نه.
شهرزاد سر بلند کرد و لبخندی توام با چشمک حواله ی دختر کرد:
- البته بگما اگه خوشگل تر شدی حالا حالاها نمی ذارم از اتاق بیرون بیایی.
ابروان دایان و شهیاد از فرط بی پروایی شهرزاد به سقف چسبیدند. خون به صورت آسکی جهید و لب زیر دندان کشید. شهرزاد موبایل را راهی جیبش کرد و برخاست:
- دخترا بزنید بریم.
باران و بارانا هم برخاستند و همراهی شان کردند. طلا و طلعت هم آن چنان غرق صحبت شدند که گویی در این دنیا نبودند.
شهیاد کنار دایان جای گرفت و خیره به مسیر دخترها لب زد:
- به نظرت با اون شال ها چه شکلی می شه؟
- من چه می دونم چه شکلی می شه مگه من دیوید کاپرفیلدم ندیده غیب بگم؟
شهیاد با اخم کم رنگی سیمای دایان را رصد کرد:
- تو چرا انقدر با خودت وهمه دعوا داری؟
- مجبور نیستی باهام حرف بزنی که اوقاتت تلخ بشه، پاشو پیش من نشین حوصله ندارم.
شهیاد چشم غره ای به دایان رفت وهمان طور که از جای برمی خاست غرید:
- خدا به داد زن و بچه ت برسه.
ــــــــــ
شهرزاد شالی سفید رنگ با ترمه های طلایی را از جعبه بیرون کشید و روبه آسکی گرفت:
- اینم آخریش، بپوش ببینم.
نگاهی به شال انداخت؛ عزادار بود هنوز و تمامِ شال ها رنگ روشن!
- وایی دیگه خسته شدم هرچی شال و روسری توی بازار بوده جمع کردید آوردید.
- جیگری می شی با هر کدومشون، اصلاً چیزی هست که بهت نیاد؟
آسکی لبخند خجولی مهمان لب هایش کرد و گفت: