یک ابرویش را بالا داد:
-خب محرم میشیم.
منطقی بود که بدون اجازه ی شکوهی نمیتوانست با دایان عقد کند، پس منظور او را از محرمیت فهمید!
دایان بااحتیاط سرش را تکان داد:
-باشه؟
تمام رویایش عروس دایان شدن بود، اما نه به این شکل، این طور پنهانی، دلهره آور، اما از دست دادن او صد پله وحشتناک تر بود پس تردید جایز نبود. بی توجه به بلوای درونش سر بلند کرد و دایان را نگریست:
-باشه.
بوسه نرمی روی گونه اش گذاشت:
-آفرین دختره گلم.
سپس آسکی را از روی پایش پائین گذاشت و ایستاد:
-شام و باهم بپزیم؟
سعی کرد آشفتگی های ذهنش را سامان ببخشد و از امشبش استفاده کند:
-آره.
دستانش را به هم کوبید و ادامه داد:
-لازانیا بپزیم؟
دایان لب هایش را جمع کرد و چشمانش را ریز، به نقطه ای خیره شد و سعی کرد طرز پخت لازانیا را به یاد بیاورد:
-اووم...آره خوبه.
و به سمت آشپزخانه رفت:
-پس من سس درست می کنم.
آسکی تیز نگاهش کرد:
-خسته نشی یه وقت؟ سس که درست کردنش کاری نداره کمکم قارچ و سیر و خورد کن!
سرش را از یخچال بیرون آورد و یک دستش را به کمر و دست دیگرش را روی در باز یخچال گذاشت:
-من خان زادم عزیزم، تا همین جاشم دارم بهت آوانس می دم، اگه بفهمن دارم آشپزی می کنم میشم مضحکه عام و خاص، پس شکرگذار باش.
چشمانش گرد شد؛ چه از خود متشکر!
-منم دست کمی از تو ندارم تا حالا دست به سیاه سفید نزدم و الآن میخوام واسه جناب عالی لازانیا بپزم.
پوفی کرد و بسته ی های خرید را از یخچال بیرون آورد:
-حیفه من که به فکر شکم تو بودم، اینه دستمزدم؟
چاقوی بلندی را بین چاقو ها انتخاب کرد:
-منت نذار به فکر من بودی زودتر از اینا میخریدی نه الآن که خودتم داشتی میومدی.
بسته بندی قارچ را باز کرد و پشت میز نشست:
-خب تو چی خرد کنم؟ ظرف بده حداقل!
با لبخند کاسه ای را روی میز نهاد؛ خوب بود که دایان بحث را کش نداد. چشم غره ای به او رفت و ظرف را طرف خودش کشید. شروع به خرد کردن قارچ ها کرد، آسکی هم روبه رویش نشست و مشغول خورد کردن سیرها شد.
-دفعه اولمه دارم واست غذا میپزم.
دایان نیشخندی زدو ابرویی بالا داد:
-نه عزیزم تخم مرغ درست کردی یه بار.
عصبی چشم روی هم گذاشت اما سعی کرد آرام باشد:
-اون و فراموش کن اصلاً حواسم نبود دارم چیکار میکنم.
قارچ هارا ناموزون خرد کرد:
-مهم نیست دیگه گرفتمت بدبخت کردم خودم و.
چاقو را سمت دایان گرفت:
-من هنوز بله نگفتم پس بل نگیر، به قول خودت از خداتم باشه.
-چه قدرم که بدت میاد.
ظرف را برداشت و همان طور که بلند میشد بوسه ای روی صورت دایان کاشت:
-از خدامم باشه.
یک ابرویش را بالا داد و خنده ای کوتاه کرد!
_____
لازانیا را از درون فر در آورد و روی میز نهاد تا خنک شود و مشغول درست کردن سس شد. دایان رو به روی تلوزیون ایستاده بود و شبکه ها را تعویض می کرد. آسکی سس مالیده به انگشتش را مک زد و پرسید:
-دنبال چی میگردی؟
کنترل را کنار گذاشت و متمرکز به تلوزیون روی کاناپه نشست:
-بازی اس اسه.
-شما استقلالیا هنوز روتون میشه بگید طرفدار تیمتونید؟
نگاه اش را طلب کار از تلوزیون به آسکی پاس داد:
-بهتره لنگی جماعت نیستیم؟ تو حسرته آسیا می میرید.
شانه هایش را بالا انداخت و مشغول ریختن سس روی دیس غذا شد:
-مگه با لنگی گفتن آتیشت بخوابه و الا هیچ جوره حریف پرسپولیس نمیشید که.
-عزیزم شما هروقت تونستید دروازتون و تو سه تا بازی بسته نگه دارید اون وقت واسه بحث باهات وقت می ذارم.
-اونی که دروازه ش همیشه بازه شمائید شیش تاییا.
-اون موقع که ما شیش تا خوردیم بابات شصت پاشو میکرد دهنش گلم.
نیش خندی زد و آب و نوشابه را روی میز نهاد:
-حالا حرص نخور بیا شام آمادس.
وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست:
-به به ببین چه کردم.
در حالی که سالاد را از یخچال خارج می کرد لب زد:
-تو فقط قارچ خرد کردی دایان.
تکه ای لازانیا داخل بشقابش گذاشت و به آسکی اشاره زد روی پایش بنشیند:
-بدو این جا.
پیش بندش را روی اپن انداخت و با آشوب درونش سمت او رفت و کنارش ایستاد. دایان منتظر نگاهش کرد؛ خجالت میکشید هنوز؟ دستش را پشت کمر آسکی گذاشت و آرام نشاندش.
-چی شد خوب شیش تایی شیش تایی میکردی، ساکت شدی یهو؟
این حجم از نزدیکی با دایان را دوست داشت، اما حس شرم اجازه نمیداد حتی در صورتش نگاه کند:
-شوخی کردم بابا.
در حالت نشسته هم سرش مماس با سینه ی پهن و عضلانیِ مردش بود. تکه ای لازانیا برداشت و در دهان آسکی گذاشت؛ لقمه کمی بزرگ تر از دهانش بود. به لپ های باد کرده ی آسکی و لقمه ای که سعی در جویدنش داشت لبخند زد و سپس سرش را نزدیک گوشش برد:
-فردا خوبه؟
همان طور که لقمه را می جوید سرش را به معنای "چی" تکان داد.
-واسه محرمیت دیگه.
با شنیدن جمله به یک باره لقمه در گلویش پرید. دایان نچی گفت و آرام پشت کمرش زد:
-هول نکن هول نکن.
مشت آرامی بر سینه ی دایان زد و جرعه ای آب نوشید:
-ف...فردا؟ محضر می ریم؟
-عزیزم اگه محضر می شد که عقد میکردیم، اون جا واسه این که سند صیغه رو بدن باید بابات باشه.
دور لبش را پاک کرد، کاش بحث عوض می شد یا دایان راه حل دیگری پیدا می کرد، آدمِ این جور کارها نبود و حس شرم و حیای درونش بغض سنگینی در گلویش ایجاد کرده بود.
-پس چی؟
-خودم میخونم واست، فقط میخوام بدونم آمادگیشو داری یا نه.
تنش گر گرفت و ترس در تمام جانش ریشه دواند.
-من...من...نمیدونم. خوبه به نظرت؟
شقیقه اش را بوسید و گردنش را کج کرد:
-به من باشه که میگم همین الآن منتهی نظر عروس خانوم مهمتره
کمی خودش را تکان داد؛ الان که اصلاً. به فکر اتفاقاتی که بعد از محرمیت میتوانست بیفتد افتاد و از شدت استرس دستش را روی پایش مشت کرد. فردا بهتر بود، روز از شب بهتر بود!
-پس همون فردا.
آرام پلک زد و لبخندی بر لب نشاند، درد او را می دانست، سرخیِ سیما و دستان سردش نشان از استرس و خجالتش می داد اما به هر حال او هم دایان بود.
-هرچی چشم آهو بگه فقط محض اطلاعت امشبم خیلی خواب راحتی نداری.
و لقمه ی دیگری برای آسکی برداشت.
ـــــــ
دیاکو ساعتش را از دور مچ باز کرد و کنار عسلی تخت خواب گذاشت. ثریا در حالی که با لباس خوابش روبه روی میز آرایش اتاق نشسته بود و آرام موهایش را شانه می زد گفت:
-میگم دایان چرا امشب نیومد خونه؟ نکنه باز رفته اصفهان؟
پتو را روی خودش کشید:
-نه گفت داره میره پیش یکی از دوستاش منتظرش نباشیم.
-اون موقع هم گفت داره میره خونه داداشم تهران، آخرش سر از کجا درآود؟ کلانتری، فقط پامون به کلانتری باز نشده بود که به حول و قوهی الهی اونجا روهم افتتاح کردیم.
خواب آلود پاسخ داد:
-اون لحظه ای که میخواستم تنبیهش کنم میپریدی جلوم و میگرفتی باید به اینجاشم فکر میکردی، الآنم زنگ بزن این حرفارو به خودش بگو نه به من.
میدانست که اگر زنگ نمیزد شب محال بود بتواند راحت بخوابد، "واقعاً که"ای حواله ی دیاکو کرد و شماره ی دایان را گرفت. یک بوق...دو بوق...بوق آزاد. نه، جواب نمیداد. مجدد شماره گیری کرد، هیچ گاه سابقه نداشت تماس هایش را بی جواب بگذارد.دلش آشوب شد. بازوی دیاکو را گرفت و تکان داد.
ـ دیاکو.
-ها؟
-پاشو پسره جواب نمیده.
خشن سرش را بلند کرد:
-به درک که جواب نمیده پیش دوستاشه دیگه ولش کن بگیر بخواب!
سرش را بالا انداخت ودوباره شماره گیری کرد:
-نه... تا این جواب نده که من خیالم...الو دایان.
صدایش خواب آلود و کلافه بود:
-بله؟
-چرا جواب نمیدی زنگت می زنم؟ کجایی؟ خونه ام که نیومدی؟
-ساعت دو نصفه شب زنگ زدی انتظار داری جوابم بدم؟ گفتم که خونه دوستمم.
-دوستت؟ پسره؟ نکنه...
حرف مادرش را قطع کرد:
-پسره، آراز!
-آها پس سلام برسون مادر خیالم راحت شد، برو بخواب قربونت بد خوابت کردم. شبت بخیرم قشنگم.
ـــــ
تماس با مادرش را خاتمه داد و روی پهلو چرخید؛ دستش را زیرسرش گذاشته بود و آرام خوابیده بود. به یک ساعت قبل فکر کرد که دخترک چقدر از شدت خجالت گاه گریه میکرد. خنده ی خسته ای کرد و آسکی را در آغوش کشید، حالا حالا مانده بود تا آب شود یخ عروسکش، جثه اش مابین بازوانش گم شده بود. بوسه ی نرمی روی پیشانی اش گذاشت و چانه اش را به سر آسکی چسباند:
-یکم دیگه تحمل کنی زوده زود مال خودم میشی.
ـــــ
کره ای روی نان تست مالید و بی میل گاز زد:
-این دختره رو پیدا کنم می کشمش و خودم و از هفت دوبت آزاد میکنم.
آزاده مغموم و با چشم هایی ریز شده از فرط اشک ریختن لیوانی چای برای خودش ریخت، در این چند روزه هزارسال پیرتر شده بود.
-دعا کن سالم پیدا بشه. شهین خانم میگفت دیشب اخبار دخترایی که میخواستن قاچاقی از مرز خارج بشن و نشون میداد اگه بدونی چه سرو وضعی داشتن. اگه آسکی بخواد از کشور بره چی؟
با وجود گذر یک هفته هنوز هم آتشش نخوابیده بود:
-ایشالله بره که راحت شم از شرش، دست خودم بیفته که سرش و گذاشتم رو سینه اش، ول گرد بی صاحاب.
با دستمال بینی اش را گرفت و دوباره بغضش شکست:
-خدا خودش پشت و پناهش باشه، بچم هیچ جایی رو نمی شناسه.
با تاسف سری تکان داد و از پشت میز برخاست:
-امروز مرخصیم تموم شد، اما سعی می کنم کلاس هارو کوتاه کنم و زود بیام، زنگ بزن فهیمه بیاد پیشت. شیرین... شیرین.
آماده از اتاقش بیرون آمد:
-جانم بابا؟
-حواست باشه به مامان و آریا.
-چشم بابا، برو به سلامت.
ــــ
با شنیدن صدای دایان و یادآوری اتفاقات شی گذشته سعی کرد تا جایی که امکان دارد با او چشم در چشم نشود. یک ساعت از محرمیتشان گذشته بود و ترس از تنهایی با او هزاران برابر شده بود.
-دایان.
چشم از آینه ی بزرگ اتاق گرفت:
-گیانم؟
-اگه بابا گفت صیغه نامتون کو چی بگیم؟
-مظفری حلش می کنه نگران نباش.
پوست لبش را جوید؛ خدا این چند روز را به خیر کند!
-حالا حتماً امروز باید بری؟
-آره.
-چرا خب؟
دست آسکی را گرفت و از روی تخت بلند کرد:
-گفتم که اگه زیاد بمونم شک میکنن میفهمن، میام دوباره.
سرش را به نزدیک گوش او برد و شیطنت را چاشنی کلامش کرد:
-تازه بیش تر از تو خودم ناراحتم از رفتنم، فکر کن یه همچین فرشته ای تو خونه باشه و تو ول کنی بری.
سعی کردبخش دوم جمله اش را ندید بگیرد و عادی برخورد کند:
-کی برمیگردی؟
کرم را کف دست هایش مالید:
-چندشنبه اس امروز؟
نمیدانست؛ روزها از دستش در رفته بود، تقویم موبایلش را نگریست.
-پنج شنبه.
-یکشنبه این جام.
یک شنبه؟ شنبه ساعت دوازده بامداد سال تحویل می شد، تولدش بود، نمیخواست کنارش باشد؟
-تو...تو مگه نگفتی...
مردد بود برای بیان و حرفش و از طرفی هم شرمش میشد به زبان بیاورد.
سرش را تکان داد:
-راحت باش.
چشمانش را بست و تند جمله را ادا کرد:
-مگه نگفتی یه کاری میکنی که بابام مجبور شه با ازدواجمون موافقت کنه؟
یک چشمش را بست و تصنعی اندیشید:
-چی کار؟
با فکی قفل شده دایان را نگریست؛ می خواست شیطنت کند؟ عمراً اگر میگفت.
-فکر کن خب.
یک دستش را زیر چانه زد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد:
-چیزی یادم نمیاد، تو بگو.
با گوشت کنار ناخنش بازی کرد:
-اذیت نکن دیگه، به خدا استرس دارم.
خب تنها یک ساعت محرمیت با دایان، معتادش کرده بود به آن آغوش گرم و مردانه. لحظه شماری میکرد برای ازدواج با مردی که اتفاقات شب گذشته احساسش را به او چندصد برابر کرده بود.
اخم کم رنگی کرد و مجدداً آسکی را در آغوش کشید، دست زیر چانه اش گذاشت و سرش را بلند کرد:
-من این حجب و حیاتو خیلی دوست دارم. این حس خجالتت و که خیلی وقته تو دخترا دور و برم نمیبینم و خیلی دوست دارم. اما برای خودم نه، این حس هات و جلو خودم دوست ندارم، الخصوص الآن که محرمتم. میفهمی؟
لبش را تر کرد و سرش را تکان داد؛ کاش اخم هایش را باز میکرد و این لحن جدی و بداخلاقش را کنار می زد.
-گفتم فهمیدی؟
-آ...آره.
-پس تا یک شنبه وقت داری رو خودت کار کنی.
و بوسه ی نرمی روی مو های آسکی کاشت. جرات خجالت کشیدن هم نداشت دیگر!
ـــــ
-نمی تونن خیلی اینجا نگهم دارن چون خانواده ی اصلی آسکی شکایتی نکردن از من.
آراد دستان قلاب شده اش را روی میز گذاشت و به پدرش در آن لباس آبی و دست بندِ دور دستش نگریست:
-اون موقع که آسکی دزدیده شده مسئولیتش با عمو دیاکو بوده الآن شکایت اوناست که مطرحه.
-آراد بابا توروخدا برو پیدا کن این دختره رو، من دیگه نمی تونم بین این همه دزد و جانی دووم بیارم.
دستان دست بند شده اش را بالا آورد:
-ببین، ببین وضعیتم و، کلی اون تو اذیت می کنن آدم و، به مظفری بگو پس چه غلطی داری میکنی؟
-پدر من مظفری چیکار میتونه بکنه وقتی شاکی شخصی داری؟ باید رضایت آسکی و جلب کنیم که اونم فعلاً غیبش زده.
-نمیشه به اون باباش بگی؟ چمی دونم به یکی که بتونه به جا آسکی رضایت بده.
ابروهایش را بالا انداخت:
-نمیشه.
نور امیدی در مغزش طلوع کرد:
-دایان.
-ها؟
-دایان میتونه راضیش کنه.
پوزخند زد و به صندلی تکیه داد:
-دلت خوشه ها. کلی به آسکی پیام دادیم آخر سر دیدیم بلاکمون کرده. خب معلومه قبل از فرارش دایان شیرش کرده علیه تون.
سرش را بین دستانش گرفت، یعنی باید تا آخر عمر این خراب شده را تحمل میکرد؟
سعی کرد صدایش را ملایم کند بلکه برای پدرش کمی تسکین شود:
-نگران نباش بابا، به محض اینکه آسکی اومد رضایتش و میگیرم، شما ناراحت نکن خودت و.
-وقت ملاقات تمومه.
سرباز این را گفت و در را باز نگه داشت. آراد علارغم میلی باطنی اش از جا برخاست و سمت در رفت:
-یادتون نره چی گفتم بابا مطمئن باشید رضایتش و میگیرم.
سرباز جهان را بلند کرد و از در دیگری رفتند.
ـــــ
-من دیگه طاقت ندارم مرتضی پاشو بریم کردستان بالآخره اونا دست وبالشون بازتره شاید تونستیم دخترم و پیدا کنیم.
سیگارش را خاموش کرد؛ چه پیدا کردنی؟ شک نداشت دخترش دست دایان بود، شک نداشت.
-بریم چی بگیم؟ حالت خوب نیست برو بخواب، بعد که بهتر شدی حرف می زنیم.
دستش را روی حنجره اش گذاشت و خروشید:
-چه جوری بخوابم ها؟ چه جوری بخوابم؟ وقتی نمیدونم دخترم الآن کجاست؟ وقتی نمیدونم شب سرش و کجاها می ذاره رو زمین؟ وقتی نمیدونم چی میخوره کجا میگرده؟ شبا که میخوام بخوابم هزارجور فکر و خیال مثل خوره روحم و میخوره. همش با خودم میگم نگران نباش جاش امنه، پیش دوستاشه، اما نمیشه میفهمی؟ میفهمم که دارم خودم و خر می کنم که دارم خودم و گول می زنم. من دارم میمیرم مرتضی دارم از نگرانی میمیرم حالیت نیست.
برخاست و همسرش را در آغوش گرفت؛ مثل بید میلرزید!
-باشه، باشه، تو آروم باش من الآن زنگ میزنم خبر میگیرم ازشون باشه؟ تو فقط آروم باش!
-ز...زنگ میزنی؟
-آره عزیزم همین الآن باهاشون تماس میگیرم.
موبایلش را برداشت، به تراس رفت و فوراً شماره ی دایان را گرفت.
ـــــــ
دستش در جیب شلوار گرمکنش بود و از تراس به درختان سفید پوش حیاطشان می نگریست. زیپ سوئیشرتش را بالا تر برد و کلاه آن را روی کپِ سفید رنگش کشید.
-دایان خان موبایلتون داره زنگ میخوره.
به خدمت کار نگریست که در حالی که شیشه پاک کن و دستمال در دستش قرار داشت، موبایل را برایش آورده بود.
-بدش، تموم نشد تمیزکاری اتاقم؟
متنفر بود از این کسی جز خودش را در اتاق تحمل کند.
-چیزه دیگه ای نمونده آقا.
سری تکان داد و به شماره نگریست؛ شکوهی دیگر چه مرگش بود؟
-بله؟
-الو، دایان.
- بگو.
سعی کرد لحن صدایش را ملایم کند و از در صلح وارد شود:
-من میدونم که آسکی پیش توعه.
نفسش را بیرون داد و به بخار آن چشم دوخت:
-کی همچین جفنگی گفته؟
-ببین...من زنگ نزدم دعوا کنم خب.
بی خیال کمی سرش را کج کرد:
-خب.
اخم در هم کشید؛ مسخره اش میکرد؟ حیف که گوشتش زیر دندان پسر گیر بود.
-تو به من جایی که دخترم هست و بگو منم قول شرف میدم حتی اسمی ازت نیارم وسط. وضعیت مادرش خوب نیست، آریا وابستش شده بود، گوشه گیر بود گوشه گیر تر شده، جو خونه بهم ریخته، بیا و مردی کن جا دخترم و بگو بهم.
چشمانش را ریز کرد و گوشه ی لبش تکان خورد؛ خوشش میآمد جلویش ضعیف میشدند، التماس میکردند. ابرویش را بالا داد و سعی کرد صدایش را ناراحت نشان دهد:
-باور کنید ما خودمونم دست کمی از شما نداریم، وضعیت ما بدتر از شما نباشه بهتر از شماهم نیست. اما من نمیدونم چه اصراری دارید بگید آسکی پیش منه. شما وقتی با ما تماس گرفتید و گفتید آسکی فرار کرده ما تازه از کلانتری راه افتاده بودیم، پس من چه جوری وقت کردم بدزدمش؟ چرا مدام فکر میکنید پیش منه؟
سیگارش را خاموش نکرده کف تراس پرتاب کرد؛ زبان آدم سرش نمیشد انگار.
-دِ آخه کی و میخوای رنگ کنی عوضی؟ حتماً باید دادگاه بازی راه بندازم تا عین آدم دخترم و تحویلم بدی؟ باید بزنم ناقصت کنم تا راه بیایی؟
موبایل را از گوشش فاصله داد و قطع کرد. مردک احمق، هرچه سرش بیاورد حقش است.
***
موبایل را در دستش میچرخاند و فکر میکرد، گفته بود یک شنبه می آید دیگر تماس گرفتن لازم نبود. خب دلش تنگ شده بود. حداقل صدایش را میشنید. اگر این بار هم زنگ میزد می شد قریب به سه بار امروز با دایان تماس گرفته. نه خوب نبود، این گونه با خودش میگفت دخترک عجب آدم آویزانیست. خود را از عقب روی تخت پرتاب کرد؛ تمام تخت بوی عطر دایان را میداد، تنش هم همینطور. با این که حمام رفته بود اما هنوزم عطر دایان به شامه اش میرسید. دل تنگی اش بیشتر شد؛ یعنی الآن همسر دایان محسوب میشد؟ راستی راستی خانم افشار شده بود؟ چیزی ته دلش تکان خورد؛ یعنی یکشنبه که میآمد رسماً زنش میشد؟ می شد بانویِ عمارت؟ دایان گفته بود خجالتی دوست ندارد، اما خب نمیتوانست عادی هم برخورد کند. یاده دیشب افتاد؛ چه قدر از فرط استرس و خجالت بی خودی اشک ریخت، اما وقتی لب های دایان کل تنش را به آتش بوسه کشید، وقتی دستانش روی جای جای تنش به رقص آمد دیگر استرس نداشت، خجالت هم نکشید، فقط لذت برد و عشق داد و عشق گرفت. چشم بست و لبخند زد؛ بعد از آن همه مصیبت زندگی اش چه شیرین شده بود. برخاست و نشست؛ شنبه سال تحویل میشد، اما برعکس تمامی سال ها نه لباس جدیدی خریده بود، نه دکور اتاقش را عوض کرده بود، نه کتاب خانه اش میزبان کتاب های جدید شده بود و نه حتی سفره چیده بود. تصمیمش را گرفت، موبایلش را برداشت و ***
موبایل را در دستش میچرخاند و فکر میکرد، گفته بود یک شنبه می آید دیگر تماس گرفتن لازم نبود. خب دلش تنگ شده بود. حداقل صدایش را میشنید. اگر این بار هم زنگ میزد می شد قریب به سه بار امروز با دایان تماس گرفته. نه خوب نبود، این گونه با خودش میگفت دخترک عجب آدم آویزانیست. خود را از عقب روی تخت پرتاب کرد؛ تمام تخت بوی عطر دایان را میداد، تنش هم همینطور. با این که حمام رفته بود اما هنوزم عطر دایان به شامه اش میرسید. دل تنگی اش بیشتر شد؛ یعنی الآن همسر دایان محسوب میشد؟ راستی راستی خانم افشار شده بود؟ چیزی ته دلش تکان خورد؛ یعنی یکشنبه که میآمد رسماً زنش میشد؟ می شد بانویِ عمارت؟ دایان گفته بود خجالتی دوست ندارد، اما خب نمیتوانست عادی هم برخورد کند. یاده دیشب افتاد؛ چه قدر از فرط استرس و خجالت بی خودی اشک ریخت، اما وقتی لب های دایان کل تنش را به آتش بوسه کشید، وقتی دستانش روی جای جای تنش به رقص آمد دیگر استرس نداشت، خجالت هم نکشید، فقط لذت برد و عشق داد و عشق گرفت. چشم بست و لبخند زد؛ بعد از آن همه مصیبت زندگی اش چه شیرین شده بود. برخاست و نشست؛ شنبه سال تحویل میشد، اما برعکس تمامی سال ها نه لباس جدیدی خریده بود، نه دکور اتاقش را عوض کرده بود، نه کتاب خانه اش میزبان کتاب های جدید شده بود و نه حتی سفره چیده بود. تصمیمش را گرفت، موبایلش را برداشت و روی نام "پادشاه قلبم" مکث کرد و اتصال را برقرار کرد!
***
با به صدا در آمدن دوباره ی موبایلش به خیال این که شکوهیست غضبناک موبایل را از جیبش در آورد، اما با دیدن شماره ی آسکی اخمش تبدیل به لبخند شد؛ دفعه ی سوم بود که تماس میگرفت!
-جانم؟
راست نشست و با لبخند سرش را روی کف دستش گذاشت:
-خوبی؟
-خوبم قربونت، چیکار میکنی؟
کاش زبانش یاری میکرد و میگفت به جای یکشنبه، شنبه بیا.
-منم نشستم حوصلم سررفته بود گفتم دوباره زنگت بزنم.
به شیشه ی کوتاهی که به جای نرده برای حفاظ تراسش نصب کرده بودند تکیه زد:
-خوب کاری کردی.
-کجایی؟
-عمارتم.
مویش را دور انگشتش پیچاند:
-میگم...
در عمارت باز شد و ماشین طلعت وارد شد، تکیه از شیشه گرفت و نگاه موشکافش را زوم ماشین کرد:
-بگو.
-میگم کاش میومدی یذره میموندی باز میرفتی کسی هم شک نمیکرد.
-آسکی جان من باید قطع کنم زنگت میزنم.
لبخند روی لبش ماسید:
-ب...باشه، خدافظ.
-فعلاً.
باران آینه ی کنار راننده را بالا داد:
-وای مامان.
کیفش را از صندلی عقب برداشت:
-چته؟
همان طور که با چشمان گرده اش به دایان ایستاده در تراس خیره بود لب زد:
-دایان که خونه س!
طلعت اما سعی کرد خونسردیش را حفظ کند پس از ماشین پیاده شد:
-خب باشه.
با شدت از ماشین پیاده شد و روبه روی مادرش ایستاد:
-بیا برگردیم شر میشه به خدا.
با کیفش باران را کنار زد:
-هیچ غلطی نمیتونه بکنه اومدم داداشم و ببینم، برو کنار.
خصمانه نگاهی به بالاترین تراس عمارت انداخت و با چشمانش خط و نشانی برای دایان کشید. او سریع از اتاقش خارج شد و پله هارا دوتا یکی پایین رفت. همین که به پایین پله ها رسید طلعت و باران هم وارد شدند. باران نگاهی به دایان کرد و قند در دلش آب شد از آن هیبت خوشتیپ. نمیدانست که مهر مالکیتش کمتر از بیست و چهار ساعت است که در تقدیر آسکی کوبیده شده؟
صدایش را نازک کرد و لحنش را پر از عشوه:
-سلام دایان خانِ بی معرفت، ستاره ی سهیل شدی؟
نگاه اخم آلودش را از عمه اش گرفت و ثانیه ای به باران انداخت:
-چیزی شده عمه؟
کیفش را روی شانه اش انداخت و دل خور نگاهش را به نقطه ی دیگر عمارت دوخت:
-اومدم پیش داداشم، آراد نیست تنها تو خونه میترسم.
تک خنده ی عصبی کرد:
-با عرض معذرت مسیر اومده رو باید برگردید چون بابامم نیست.
تیز گردن چرخاند و خیره ی دایان شد:
-خب می شینم تا بیاد.
لب باز کرد تا پاسخ دندان شکنی بدهد که صدای مادرش همراه با آن چشم غره ی وحشتناکش مانع شد:
-خوب کردی اومدی طلعت جون، بیا بشین خوش اومدی.
آه جان سوزی کشید و همانطور که به سمت مبل میرفت گفت:
-کی فکرش و میکرد یه روز از خونه ی پدریم بیرونم کنن و عروسمون بخواد خوش آمد بگه بهم؟
لبخند از لب های ثریا غیب شد؛ انتظارش را نداشت.
-خب نیاید که نخواید خوش آمدیم بشنوید.
صدای دایان بود که اخم های طلعت را غلیظ تر کرد:
-اینجا خونه خودمه من نیام کی بیاد؟
ابروهایش بالا داد؛ خانه ی که بود؟
انگشت اشاره اش را اول سمت طلعت و سپس به سمت خودش گرفت:
-خونه ی شما نیست خونه ی منه، من و آسکی.
اخم های باران در هم فرو رفت، طلعت اما کم نیاورد، پا روی پا انداخت:
-حقیقتاً منم خیلی مشتاق نیستم اینجارو ببینم فقط یه کار واجب با داداشم داشتم. کارم و بگم میرم!
نفسی گرفت، پلک زد و یک ابرویش را بالا داد:
-امیدوارم.
و از پله ها بالا رفت، امروز خوشحال است و این آوانسِ داده شده به طلعت به همین علت بود.
ـــــــ
خلال دندان را کنار لبش گذاشته بود، یک ابرویش متفکرانه بالا بود و خیره به میز در افکار ضد و نقیضش دست و پا میزد.
-دایان مامان نمیخوری چرا؟
گیج مادرش را نگریست:
-ها؟
طلا چنگالش را در بشقاب گذاشت و مچ دستانش را روی میز گذاشت:
-به چی فکر میکنی عمه؟ چرا غذات و نصفه و نیمه خوردی؟
نگاهی به غذایش انداخت، نصفه خورده بود؟ اصلاً کی شروع کرده بود به خوردن؟
-عمه طلعت چیکارت داشت بابا؟
مرغش را با چنگال تکه کرد:
-هیچی واسه همین فروش زمینش و اینا اومده بود.
دستانش را در هم قلاب کرد؛ چرا خر تصورش میکردند؟
-اومده بود واسه فروش ارثیه اش یا دوباره آه و ناله راه انداخته بود که جهان داره تو زندان پیر میشه و فلان میشه و...
چانه اش را روی دستش گذاشت و افزود:
-اومده بود که راضیتون کنه اگه آسکی پیدا شد رضایتش و بگیرید، مگه نه؟
صدایش آرام بود، آرامش قبل از طوفان.
-چرا فکر میکنی خرم بابا؟
دیاکو لب باز کرد حرفی بزند که او مانع شد:
-چرا فکر کردید من میذارم آسکی رضایت بده؟ چرا فکر کردید میذارم دوباره حقش پایمال شه!؟
خودش را روی صندلی جمع و جور کرد؛ پسرش یحتمل با جنی چیزی طرحِ رفاقت داشت و الا این گونه به هدف زدن کارِ یک انسانِ عادی نیست:
-من اصلاً موافق رضایت دادن آسکی نیستم. اما خب چه جوری تو روی مردم نگاه کنیم؟ ما اصالت دار این شهریم. زشت نیست بگن دامادشونه ده سال حبس داره؟ زشت نیست بگن دختره رضا شوهرعمش و انداخته زندان؟
دایان با همان فیگورش لبخند آرامی زد:
-یا زشت نیست بگن دومادشون برادرزاده زنش و دزدیده؟
-دایان تو مو رو میبینی من پیچش مو رو، یه ذره اون ور تره نوک بینیت و نگاه کن. بذار این قاعله ختم به خیر بشه اون وقت من خودم تنبیه مناسبی واسه جهان در نظر میگیرم. قصد دارم غیابی طلاق طلعت و بگیرم ازش، وجود همچین آدمی ننگه توی خاندان.
-با وجود سه تا بچه بزرگ الآن وقت طلاقشونه؟ صبح باران یا بارانا خواستن شوهر کنن نمیگن باباتون کو؟ چرا طلاق گرفتن؟ به آراد زن میدن به نظرت؟ بذارید قانون تصمیم بگیره اینجا دخالت نکنیم بهتره.
ثریا هم اظهار نظر کرد:
-راست میگه دیاکو آخه الآن که وقت طلاق گرفتن نیست، بچه ها الکی آلاخون والاخون میشن. کاری به رضایت و دادگاه ندارم اما طلاق درست نیست اصلاً.
از پشت میز برخاست و نگاهی به دایان انداخت:
-حالا که فعلاً نه آسکی پیدا شده نه طلعت راضی به طلاق. تا ببینیم چی پیش میاد.
دایان هم در حالیکه نارضایتی در چهره اش موج میزد سرش را تکان داد، چیزی پیش می آمد که او میخواست ولا غیر.
***
روی تختش دراز کشید و لب زد:
-عمه طلعت اومده بود خانمی باید قطع میکردم.
روی شکم دراز کشیده بود و پاهایش را در هوا تکان میداد:
-چیکار داشتن؟
-هیچی زیاد کار واجبی نبود. حالا اونارو ولشون کن. خودت چیکار می کنی خوشگل خانم؟
نیشش باز تر شد و لحنش پرناز تر، تصورش هم نکرده بود شنیدن چنین جملاتی از زبان دایان:
-منم تو نیستی حوصلم سررفته...
خندید؛ قلب آسکی لرزید.
-خب؟
-دلم برات تنگ شده...
-خب؟
-خب همین دیگه.
گوشی را به دهانش نزدیک تر کرد:
-دل تو دلم نیست تا یکشنبه بشه بیای پیشم.
روی پهلو چرخید:
-اونم میشه نگران نباش.
با دستش طرح های نامفهومی روی تخت کشید؛ دو روز بود که پاتوقش شده بود آن تخت معطر.
-دایان؟
-گیان؟
دلش غش رفت برای گیان گفتن هایش، این طور که می گفت بی طاقت تر می شد، دل تنگ تر.
-می شه فردا بیایی؟ شنبهاس دیگه روز سال تحویله بریم یه کم بگردیم.
چشمانش را بست؛ هم خوابش میآمد و هم زبانش به خداحافظی از دلبرش نمیچرخید.
-نه دیگه تقلب نکن، همون یک شنبه.
بغض در گلویش جا خوش کرد؛ چطور میتوانست تا این حد عادی برخورد کند؟ یعنی تولدش را از یاد برده بود؟
-ب...باشه...دیگه مزاحمت نباشم.
لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست:
-مزاحم نیستی چشم آهوم. برو مراقب خودت باش.
اشکِ زیر پلکش را پاک کرد؛ لعنت به روحیه اش!
-توام همینطور، شببخیر.
و موبایل را قطع کرد، به همین سادگی. از دل تنگی اش گفته بود از علاقه اش و چه شنیده بود؟ "تقلب نکن". سرش را روی دستانش گذاشت؛ چه طور فراموش کرده بود تولدش را؟
ــــ
به گردنبند نگریست؛ خوب بود. همان طور که خواسته ، ظریف و زیبا.
-خوبه.
گردنبند به طرز زیبایی داخل جعبه ی سورمه ای رنگ مخصوصش گذاشته شد و سپس آن را در باکس آبی رنگ دیگری با طرح های سورمه ای قرار دادند و داخل باکس را هم با گلبرگ های آبیِ اکلیل پاشی شده تزئین کردند. مرد و همکارانش باکس را با احترام سمت دایان گرفتند.
-افتخاری بود خدمت گذاری به شما، از این که جواهرسازی ما رو انتخاب کردید بسیار مسروریم جناب افشار.
گوشه ی لبش را به نشان لبخند کرد و سرش را تکان داد:
-کارتون عالی بود، مرسی.
به راننده ای که جایگزین ابوالفضل شده بود اشاره ای زد و از مغازه خارج شد، مردهم سریع پول جواهر را حساب کرد و خود را به دایان رساند.
-آقا برم به این آدرسی که اینجا نوشتید؟
با نگاهش باکس هدیه را بالا پائین کرد:
-آره.
***
پا روی پا انداخته بود و با هندزفری که در کشو یافته بود موسیقیِ له یار از یلدا عباسی را گوش میداد، عجب آهنگ دلگیری را انتخاب کرده بود. اشک را از گوشه ی چشمش پاک کرد و جان داد برای قطعه ویالن آهنگ. امشب ساعت دوازده تولدش میشد و سالش جدید، چه سال نحسی شود این سال جدید. به پهلو چرخید و دیگر تلاشی برای پاک کردن اشک هایش نکرد. عجیب در لابه لای نت های آهنگ گم شده بود که تاری از موهای فرش نرم کشیده شد. وحشت زده چشم باز کرد و خواست بلند شود که سرش به جسم سفتی برخورد کرد. سریع نشست و به دایان که پیشانی اش را ماساژ میداد نگریست. چشمانش را مالید؛ توهم زده بود؟
-خدا لعنتت نکنه آسکی مغزم ترکید.
هندزفری را از گوش های درآورد و با جیغ دایان را در آغوش کشید، آمده بود، تنهایش نگذاشته بود.
-وایی دورت بگردم فکر کردم نمیایی.
چینی به بینی اش داد:
-برو اون ور بابا زنا مردم چه جوری از شوهرشون استقبال میکنن زن من چه جوری استقبال می کنه.
قند در دلش اب شد از شنیدن لفظ زن آن هم از دایان؛ سریع روی لبه ی تخت ایستاد و پیشانی او را بوسید.
-ببخشید، خب توهم ترسوندی من و.
دستش را دور گردن آسکی انداخت و پیشانی اش را به پیشانی او چسباند:
-زودباش جبران کن.
خندید. از ته دل بی فکر و استرس.
-من که پیشونیت و بوس کردم.
-اون که آره اما این چندروزی که پیشم نبودی و جبران کن.
عطر موهای آسکی را به شامه کشید:
-این چند روزی که همش جلو چشمم بودی اما دور بودی و جبران کن.
بغض کرد؛ چقدر دل تنگ مردش بوده و نفهمیده، چه طور نمرده بود؟ . فاصله گرفتند. لحنش آرام اما مملو از شیطنت بود:
-آفرین داری راه میفتی. یه ذره دیگه روت کار کنم راحت بیست و میگیری ازم.
خیره در چشمان دایان سرش را با ناز کج کرد:
-دیگه وقتی استادم شما باشی کم تر از این انتظار نمیره ازم.
سرش را با خنده تکان داد:
-نه خوبه امیدوارم کردی می شه روت حساب کرد. فقط باید یه ذره دیگه باهات تمرین کنم که اونم از دل و جون حاضرم وقت بذارم.
مشت نچندان آرامی حواله شانه ی تنومند دایان کرد:
-خیلی واقعاً که. خجالتم خوب چیزیه.
چهره اش درهم رفت و شانه اش را ماساژ داد:
-تو مگه چندکیلویی؟
-هرچه قدر. این و خوردی تا یکم خجالت یاد بگیری.
موبایل دایان شروع به زنگ خوردن کرد، به سالن می رفت و داد زد:
-لابد شامم نپختی؟
سریع به ساعت اتاق نگریست؛ شش بود. از تخت پائین پرید و به پذیرایی رفت. اصلاً انرژی وصف ناپذیری گرفته بود:
-الآن زودی می پزم، چی دوست داری؟
با دیدن پلاستیک پیتزا و دلستر روی میز با ذوق کف دستش را بوسید و سمت دایان فوت کرد. همان طور که با موبایلش صحبت میکرد با خنده سری برای آسکی تکان داد. پیتزای خانوادگی را در بشقاب چید و دو لیوان سر میز نهاد. روی صندلی نشست، دستانش را در هم قلاب کرد و زیر چانه گذاشت. دایان هم به تماسش پایان داد و پشت میز نشست:
-به به چه میزی چیده این دختره بی استعداد.
خنده ای که داشت روی لبش شکل میگرفت به اخمی غلیظ مبدل شد.
-حیف وقتی که گذاشتم.
در جعبه ی سالاد را باز کرد و پری کاهو دهانش گذاشت:
-دیگه یه پیتزا تو بشقاب گذاشتن وقتش چیه؟ اما فکر نکن هرشب هرشب قراره پیتزا و فست فود به خوردم بدیا. ماهی کباب، خورشت ریواس، قایرمه و کلانه، پختنشون و یاد بگیر که آقاتون حسابی دوست داره.
مخش سوت کشید؛ اصلاً پخت غذای کردی بلد نبود فقط خورده بود.
-آقامون از اشتها نیفته یه وقت، لاغر نشی انقدر کم خوراکی!
گاز عظیمی زد و نصف پیتزا را بلعید.
-تو نگران اونش نباش فقط پختنشون و یاد بگیر وگرنه طلاقت میدم.
جعبه ی قیفی شکل سیب زمینی سرخ شده را سمت خودش کشید و چشم غره ای حواله ی دایان کرد:
-شوخیشم جالب نیست، من این غذاها رو بلد نیستم.
-پس حوو میارم سرت.
غضبناک سیب زمینی اش را گاز زد؛ خب از کجا یاد میگرفت؟
-شوخی کردم بلدم بابا.
جرعه ای از دلسترش را نوشید و به صندلی تکیه داد:
-بابا باریکلا.
ــــــ
همان طور نشسته یک متر عقب رفت:
-خب تو جر می زنی دایان.
متحیر آسکی را نگریست:
-کی جر زدم؟
اخم کرد؛ دیده بود که ورق دستش را با یکی از ورق هایی که برده بود تعویض کرد.
پاسورها را وسط پرت کرد و اخم آلود غرید:
-نمیخوام اصلاً نمیام تو همش داری جرزنی می کنی.
راست نشست و خود را سمت آسکی متمایل کرد:
-به من چه خب تو همش میبازی، بازی بلد نیستی تقصیره منه؟
اما آسکی رویش را چرخانده و قصد حرف زدن نداشت.
-خب باشه بیا دیگه تقلب نمیکنم.
خب واقعیتش حوصله ی باخت و سوژه شدن نداشت!
-نه بازی نکنیم دیگه.
او هم پاسورهایش را انداخت:
-خب چی کار کنیم؟
چشمانش برق زد از جا پرید و سمت اتاق رفت و با برس دستش بیرون آمد.
-بیا.
روی مبل نشست و نگاه متعجبش را به دست آسکی دوخت:
-چی کارش کنم؟
پایین پای دایان نشست و به او پشت کرد:
-موهام و بباف.
برس را از دست آسکی گرفت و شروع کرد به شانه زدن زلف هایش، در گذشته موهایش را که میبافت، دایان گم میشد لابه لای آن پیچ زلف هایش، زیبا بود زیباتر میشد، گیسوکمند میشد. شانه که میزد هزارتار از موهایش مانند ابر بهاری میریخت. لابه لای برس را نگریست و اخم کرد؛ چه طور موهایش تا این حد سست شده بود؟ لب پایینش را به دندان کشید و مشغول بافت موهایش شد. چشم بست و دل داد به حرکت دست مردانش لابه لای خروار قهوه ای رنگ موهایش.
-دایان؟
-جانم؟
-اگه یه روز خواستی خیانت کنی بهم بگو.
حرکت دستانش قطع شد:
-این حرفا چی...
-فقط بگو بهم. هروقت دلت سرید هروقت دلم سرید واسه کسیغیر از تو واسه کسی غیر از من. بگیم بهم، بگیم و بریم اما پنهونی خیانت نکنیم. باشه؟
پائین موهایش را کش انداخت و او را سمت خود چرخاند:
-من هیچ وقت دلم نمیسره دل شما هم غلط میکنه بخواد عاشق کسی شه غیر از من. خب؟
لبخندی تو لبی زد و چشم روی هم گذاشت.
-آفرین حالا هم بدو تلوزیون روشن کن تا ببینیم کی سال تحویل می شه.
***
با آغاز سال جدید و آن موسیقی مخصوص خودش آسکی دستانش را بهم کوبید و خواست سمت دایان بازگردد که جعبه ای آبی رنگ از پشت روبه روی صورتش قرار گرفت.
-عیدت مبارک.
متحیر جعبه را گرفت و به طرف او چرخید:
-این چیه؟ واسه منه؟
لبخند کجی زد و یک دستش را در جیب فرو برد:
-نمیخوای بازش کنی؟
با ذوق مویش را پشت گوش داد و جعبه را باز کرد. گردنبندی که در بیمارستان به دایان داده بود در جعبه قرار داشت؛ "کاشکی آخر این سوز بهاری باشد". دایان دستش را از جیبش خارج کرد و جلوی صورت اسکی قرار داد؛ گردنبندی طلا سفید با نیم بیتی آبی رنگ. دستش را جلوی دهانش گذاشت و اشک در چشمانش حلقه زد. به نیم بیت گردنبند نگریست؛ "خسته از سوز زمستان بهارم می شوی؟"
-تولدت مبارک عشق من.
خود را در آغوش دایان انداخت و صورتش را لابه لای لباسش پنهان کرد، اشک ریخت اما از روی شوق. شاید دوست داشتنی ترین گریه اش!
-خیلی دوست دارم دایان هیچ وقت تنهام نذار.
چانه اش را روی سر آسکی گذاشت:
-باید به فکر یه سد واسه این اشکات باشم زر زروی من.
فاصله گرفت و چرخید:
-می بندیش برام؟
صدایش آرام و مهربان بود، جذاب بود، اصلاً یک جهان بود:
-چشم.
گردنبند را بست و بوسه ای پشت گردنش کاشت.
پلاک را دستش گرفت و با ذوق لب زد:
-خیلی قشنگه.
زیر گوشش نجوا کرد:
-چون گردنه توعه.
کمرش را در بر گرفت و به خودش نزدیک کرد:
-آسکی هم وقتی مال دایانه قشنگ تره مگه نه؟
لب گزید و خجالت زده سر پائین انداخت.
صدایش نرم اما تاکیدی شد:
-مگه نه؟
یک دستش را روی شانه ی دایان نهاد و با دست دیگرش گونه اش را نوازش کرد:
-دایان من...
اخم درهم کشید؛ حوصله ی بچه بازی را اصلاً نداشت:
-هیچ عذر و بهونه ای قبول نیست سه روز بهت وقت دادم با خودت کنار بیایی!
-می دونم ولی...
سرش را خم کرد و مهر سکوتش را بر لب کاشت:
-دیگه بسه، دلت نمیخواد برگردی عمارت؟ خانم اونجا بشی؟ یا دلت میخواد باز برگردی پیش شکوهی؟
پیراهنش را چنگ زد:
-نه پیش شکوهی نه.
-پس بهم اعتماد کن.
آسکی را بغل کرد و به سمت اتاق خواب برد.
ـــــــــــ
-مرتضی.
لیوان آب را تا نزدیکی دهانش برده بود که با صدای آزاده سرش را سمت او چرخاند.
-میگم اگه یه وقت دخترمون پیدا نشه چی کار کنیم؟ من میمیرم مرتضی من مادری نکردم براش.
قرصش را بلعید و گفت:
-فردا اول فرودینه سال جدید دلم روشنه، بخواب نگران هیچی نباش.
سرش را در بالشت فرو برد:
-فردا تولدشه.
-تولده کی؟
بغضش را فرو داد و چشم روی هم فشرد:
-آسکی. میشه بیست و سه سالش.
پیشانی آزاده را بوسید و در آغوشش کشید:
-پیداش کردیم یه تولد توپ میگیرم براش. خب؟
بینی اش را بالا کشید و اشک سرکش را پس زد:
-تو دعا کن پیداش بشه من...
-هیش نفوذ بد نزن گفتم پیداش میشه یعنی پیداش میکنم حتماً.
خود را جمع تر کرد و در فکر دخترش رفت؛ آسکی حتی در جمع افشارها با وجود بزرگ شدن بین آن ها هنوز هم روحیات آزاده را به ارث برده بود که همین دلیلی برای تشویش نگرانیاش میشد، دخترک گرگ نبود طعمه بود، با تصور این که کجاست؟ چه میکند؟ غرق در افکار ضد ونقیض در سیلاب اشکهایش به خواب فرو رفت.
***
با صدای ویبره ی موبایلش چشم بسته دستش را از زیر پتو بیرون آورد و قطعش کرد. دستش را از هر دو طرف باز کرد و خمیازه ای کشید، با لبخند سمت راستش را نگریست. آسکی در حالی که بین لب هایش کمی فاصله افتاده بود و چند تار از موهای فرش چشمانش را پوشانده بود در خوابی عمیق دست و پا می زد. دست راستش را ستون کرد و سرش را روی آن گذاشت و با لذت او را نگریست، دیشب انگار در بهشت بود اصلاً انگار روی زمین نبود. چقدر ناشی بازی های دلبرکش شیرین از نظرش می آمد. دست دراز کرد و پتو را از شانه اش بالاتر کشید، چه قدر دلش خواست بیدارش کند و بار دیگر در بهشت را با او تجربه کند. مجدد موبایلش زنگ خورد، کلافه چشم از آسکی گرفت و موبایلش را از پشت سرش برداشت؛ باز هم شکوهی!
-بله؟
-دایان جان باید ببینمت.
دایان جان؟ به سه کنج دیوار خیره شد و سرش را بالا فرستاد:
-من کلاهمم اصفهان بیفته دیگه اون جا نمیام.
صدایش محتاط و مسمم بود:
-نه نه نیازی نیست تو بیای من دارم میام کردستان.
راست نشست؛ برای چه می آمد؟
-واسه چی دارید میاید؟
انگار کسی موبایل را از دست شکوهی گرفت و چندی بعد صدای زنی او را مخاطب قرار داد:
-من شنیده بودم کردها خیلی مهمون نوازنا.
موهایش را چنگ کرد؛ این چه صبحِ منحوسی بود!
-چیکار دارید؟ صدبار گفتم که اگه خبری بشه میگم بهتون.
با صدای دایان چشمانش را باز کرد و تکانی به تنش داد، زیر شکمش تیر کشید. آرام لبش را گزید و دست یخش را روی شکمش گذاشت که درد را وحشتناک تر کرد. خواست بنشیند که دایان دستش را روی سینه اش گذاشت و وادار به خوابیدنش کرد.
-من نمی دونم به بابام بگید بیرونم الآن، فعلاً.
و موبایل را قطع کرد:
-دراز بکش تو واسه چی میخوای بشینی؟
پتو را تا سینه بالا کشید و نگه داشت؛ دلش میخواست از وضعیتی که جلوی دایان داشت بمیرد...
پیشانی اش را بوسید:
- حیف که کاچی ندارم.
شیطنت جمله اش را خجالتش را چند برابر کرد.
-دایان!
آنقدر آرام نامش را بیان کرد که خودش هم به سختی شنید.
سرشانه اش را بوسید و محکم بغلش کرد:
-قرار بود خجالت نکشی دیگه یادته؟
یعنی الان دیگر همسر دایان بود؟ زن رسمی اش؟ رویایش یکی شدن با او بود و حالا مردی که تا این قدر محکم در آغوشش گرفته بود و موهایش را نوازش می کرد همان دایانیست که عمری در آرزوی گوشه چشمی از او به جنون رسیده بود. دستانش را باز کرد و او هم دایان را در آغوش کشید؛ از نظرش حق نداشت با حس مسخره ی خجالت نسبت به همسرش لذت هم آغوشی با او را از خود دریغ کند.
-اوه داشتی ریست میشدی؟
با خنده بینی اش را سینه ی محکمش مالید:
-اگه بده تا تنظیمات به کارخونه بزنم؟
خندید و فشار دستانش را محکم تر کرد:
-تازه داری میشی باب دندون کوردا.
چانه اش را روی سینهاش نهاد و به او زل زد:
-خیلی خوشحالم دایان،همون حسِ تولد دوباره رو دارم.
کمر آسکی را نوازش کرد:
-خوبه پس از این به بعد مدام متولدت میکنم.
چانه اش را برداشت و بشگون آرامی از بازویش گرفت:
-حیا نداری تو نه؟ یذره رمانتیک باش.
خنده ی خمار از خوابی کرد و با آن صدای دورگه و جدابش کنار گوشش خواند:
-رمانتیکم که میخوام هرشب متولدت کنم دیگه. قدر نمیدونی که، خنگی!
چشم غره ای به دایان رفت و سری تکان داد.
-شکوهی زنگ زد.
گوش هایش تیز شد و زنگ خطرش به صدا در آمد:
-چرا؟ چی گفت؟
دستش را شل در هوا تکان داد:
-دارن میان کردستان.
راست نشست بی توجه به درد شکمش، مصیبت داشت سایه می انداخت؟
-چ...چرا؟ کاریت نکنن؟ وای دایان!
-چیکار می تونن بکنن؟ نترس تو.
پتو را کنار زد و پیراهنش را تن کرد:
-می خواد بگه اگه می دونم کجایی بگم که منم نمی دونم، اما آخرشم باز دعوامون شد، خدایی این بابات خیلی عوضیه!
دست آسکی را گرفت و آرام بلند کرد:
-یعنی میگی خودم تا حموم ببرمت؟!
چشمان آسکی گرد شد؛ این بشر تعادل نداشت؟
-نه نه خودم میرم، داشتی شکوهی و میگفتی!
-آره دیگه آروم آروم باید بحث خواستگاریمم بکشم وسط ببینم طعم دهنش چیه؟
مضطرب مفاصل انگشتش را میشکاند:
-خب؟ اگه گفت نه؟
حوله را از کمد بیرون کشید:
-انقدر نگهت میدارم تا راضی بشه، بعدشم مگه میتونه بگه نه؟ بهش میرسونم دست خودمی.
نزدیک بود اشکش درآید؛ خدا خدا میکرد بلایی سر دایان نیاید!
-اونجوری میره ازت شکایت میکنه دایان.
حوله ی دیگری هم در آورد و روی شانه اش انداخت:
-با کدوم مدرک؟ با کدوم جرات؟ چه جوری میخواد ثابت کنه؟ تهش درگیری بین این دادگاه و اون دادگاهه که خیالی نیست مظفری هست، آخرش و ببین که مجبوره موافقت کنه.
-من میترسم!
آسکی را بغل کرد و از تخت پائین آورد سپس او را به سمت حمام هدایت کرد:
-ترست بیخودیه، بیا برو حموم ؟
هرچه مقاومت میکرد زورش به دایان نمیچربید؛ چه طور میتوانست تا این حد خونسرد باشد؟
ــــــ
-ببین حال و روزه خانمم رو، این چند وقته لب به غذا نزده، از بین رفته افسرده شده!
پایش را جلوی پای دیگرش گذاشته بود، یک دستش را به نرده ی شیشه ای تراس زده و وزنش را روی آن انداخته و دست دیگرش فرو رفته در جیب شلوار گرمکنش بود:
-خب؟
دقیقاً چشم در چشم شکوهی بود.
-خب ببین وضعیت و دست از لجبازی بردار. بگو آسکی کجاست؟
-گفتم که سپردم دنبال...
-این هارو قبلاً گفتی منم باور نکردم، هم من هم تو خوب میدونیم که آسکی پیش توعه، تو بگو کجاست من هرکاری بخوای میکنم برات، جبران میکنم بهخدا.
گوشه ی لبش کج شد؛ گیر عجب زبان نفهمی افتاده.
-اگه میدونستم کجاست میگفتم آقای شکوهی، اما نمیدونم، وقتی نمیدونم چیکار کنم؟
کلامش رنگ التماس گرفت به ته خط رسیده بود و دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود حتی غرورش جلوی این جوانک بیست و اندی ساله، هر دو دست دایان را در دست هایش گرفت:
-توروخدا دایان التماست میکنم بیا و بزرگی کن بگو دخترم کجاست. به خدا میذارم هروقت خواستی ببینیش هرجا خواستید برید به خدا نامردم اگه حرف بزنم فقط نخواه که به خانمم بگم شما هم خبری ازش ندارید نخواه که ناامیدش کنم به خدا تا عمر دارم نوکریت و میکنم فقط...فقط دخترم و بهم پس بده.
همانطور که دستانش در اسارت دستان شکوهی بود نگاه جدی اش را به او دوخت و با بی رحمی کلمات را در صورتش کوبید:
-اون پیش شما خوشحال نیست نمیفهمید؟ ندیدید آب شدنش و؟ چرا انقدر خودخواهید که حاضرید حتی به قیمت از بین رفتنش پیش خودتون نگهش دارید؟ اینه عطوفت پدری؟ آره؟
دستان دایان را رها کرد و شوکه پوزخندی زد:
-پس پیش توعه، دیدی حدسم درست بود!
هر دو دستش را در جیبش فرو برو و سرش را کمی متمایل به سمت بالا کرد:
-هست و نیستش مهم نیست، مهم اینه که الآن خوشحاله، الآن حالش خوبه حالا یا پیش من یا پیش یکی دیگه. اون تو هرجایی که شما نباشید خوشحاله!
-ازت...ازت شکایت میکنم، بدبختت میکنم.
فاصله را کمتر کرد؛ صورتشان در چندسانتی متری هم بود:
-از چی؟ از کی؟ دست از پا خطا کنی رنگ دخترتم نمی بینی دیگه، ببین، الآن مهربونم شاید اگه شرط هام و قبول کردی آسکی و دیدی، اما اگه بخوای لجبازی کنی منم بداخلاق میشم، اون جوری دیگه آسکی و فقط تو خواب میبینی، بعد زنت دیوونه میشه، تو از عذاب وجدان و فکر و خیال میمیری و کلاً همه چی خیلی بد میشه پس، عاقلانه رفتار کن!
صدایش آرام و محتاط بود، شکوهی متحیر از این حجم بی پروایی آهسته نجوا کرد:
-چیه؟
نامفهوم سرش را تکان داد:
-چی؟
-شرطتت!
-چیز سختی نیست اتفاقاً فکر کنم بیش ترین سودشم واسه خانواده خودتون باشه به هرحال وصلت با خاندان افشار کم چیزی نیست.
هنوز در کما بود:
-وصلته کی با کی؟
فاصله گرفت و لبخند جذابی زد:
-من با آسکی دیگه!
جریانی هزار ولتی به بدنش اصابت کرد به خود آمد تمام تنش آتش گرفت
-هیچ میفهمی چی میگی مرتیکه؟ من جنازه دخترمم رو دوشت نمیذارم!
لبخند کجی زد و چشمانش را باریک کرد:
-منم همینطور.
یقه اش را گرفت و به دیوار پشت سرش کوبید:
-به خداوندی خدا یه تار مو از سر دخترم کم بشه دودمانت و به باد میدم، هرچه زودتر دخترم و بهم پس میدی و این بازیه مسخره رو تموم میکنی وگرنه پدره پدرسوختتو مثل سگ میسوزونم!
مچ دست های شکوهی را گرفت و از خودش جدا کرد:
-دخترتون پیش من نیست آقای شکوهی به چه زبونی بگم؟ باور کنید ما هم نگرانشیم.
وحشت زده به شیطان رو در رویش خیره شد؛ از کدام جهنم گریخته بود؟
دیاکو وارد تراس شد و با لبخند گفت:
-ای بابا چقدر طول کشید حرفتون غذا دوساعته حاضر شده منتظر شماییم!
با همان لبخندِ خاصش خطاب به پدرش گفت:
-انقدر که این آقای شکوهی خوش صحبتن آدم اصلاً زمان از دستش در میره بهخدا، چه قدر به شما لطف دارن پدرجان. مدام بحث تعریف و تمجید از شما بود.
دیاکو سرخوش پشت کمر شکوهی زد و به داخل خانه هدایتش کرد:
-شما لطف دارید جناب شکوهی خیلی خوشحالم که همه ی سوتفاهم ها برطرف شد. اتفاقاً چندشب پیش داشتم به ثریا می گفتم خوبه یه شب دعوتشون کنیم اما جریان آسکی اعصاب...
دیاکو میگفت و شکوهی اما نگاهش به دایان بود که با نگاهی زیرک و لبخندی مرموز آن هارا بدرقه میکرد.
ـــــ
-بخورید دیگه تعارف نکنید، خانم شکوهی خوشتون نیومده از غذا؟
به گوشت کباب شده ی روبرویش نگریست؛ آمده بود که غذا بخورد؟ مرتضی به او گفته بود میرویم که آسکی را بیابیم نه این که راجب طعم غذا نظر دهد. بشقاب را با دستش کمی به عقب هل داد:
-آقای افشار.
دیاکو به او خیره شد،بغض صدایش، التماس نگاهش، باعث شد که دایان هم دست از غذا خوردن بکشد و او را بنگرد.
-خبری...از دخترم...نشد؟
چه قدر سخت بود ادای این جمله. ثریا دست او را گرفت و با لبخندغمگینی هم دردی کرد.
-والا...چی بگم...
به دایان گوشه چشمی انداخت که او هم خونسرد شانه بالا انداخت.
-هنوز خبری به دستمون نرسیده اما مطمئن باشید پیدا میشه پیداش میکنیم خیالتون راحت.
با انگشتر دستش بازی کرد؛ تازگی ها چه قدر گشاد شده بود!
-دو هفته گذشته کی دیگه آخه؟
-ناهارتون و میل کنید خانم شکوهی با فکر و خیال که چیزی حل نمیشه!
به دایان نگریست؛ برعکس حرف های شوهرش اصلاً بد ذاتی و بد سیرتی در چهره اش نبود. بالعکس زیباییه چهره اش فریبنده بود، نگاهش مطمئن بود، نمی دانست چرا، اما آن کور سوی امیدی که به دنبالش در مرتضی و دیاکو میگشت را درچشمان آن پسر دید!
-چیزی از گلوم پایین نمیره.
شکوهی ولی چه قدر دلش خواست کارد گوشت بری را بردارد و در حلقوم دایان فرو کند، کاش میتوانست بلند شود و فریاد بزند که دخترش دست همین مرتیکه ایست که اینگونه زنش را دلداری میدهد اما حیف که نمیشد حیف که نمیتوانست!
چشم از زن گرفت و به شکوهی خیره شد؛ شعله های نفرت در چشمانش زبانه میکشید. به صندلی تکیه زد و شکوهی را به لبخند کجی مهمان کرد. قاشق را در دستش فشرد؛ بی شک روزی قاتل این پسر نفرین میشد.
-میل کنید آقای شکوهی چرا به من خیره شدید؟
از لابه لای دندان های قفل شده اش غرید:
-محو جمالت شدم پسرجان.
و در لیوانش مقداری آب ریخت.
ثریا لبخند مغروری زد و دهان گشود:
-الهی دامادیت و ببینم مادر.
سمت آزاده چرخید:
-کم فکر و خیال کن من دلم روشنه که عروسم صحیح و سالمه!
دستانش را در هم قفل کرد؛ این خانواده چه اصراری به وصلت داشتند؟
-آسکی یه خواستگار خوب پیدا شده براش دیگه قولش و به اونا دادیم، ان شالله که برای آقادایانم یه زن خوب پیدا بشه.
لبخند ثریا روی لبش خشکید و شوکه چشم از شکوهی گرفت و به دایان دوخت که با بی خیالی گوشتش را تکه میکرد.
-آها...خوشبخت بشه الهی.
دست دایان لحظه ای از حرکت ایستاد اما باز ادامه داد:
-آقای شکوهی راست میگه دایکه قولش و به یه نفر دیگه دادن چون دخترشون و دوست دارن و میخوان که بازم ببیننش واسه همین قول دادن.
و هیچکس جز شکوهی متوجه تهدید کلامش نشد. ناهار در سکوت و گاه اشک های بیصدای آزاده خورده شد، علارقم اصرارهای شدید دیاکو و ثریا، شکوهی و همسرش با بهانه ی اینکه شیرین و آریا خانه تنها هستن راه افتادند و رفتند.
ــــــ
-انقدر گریه نکن خدا بزرگه، خب چرا این جور میکنی با خودت؟
انگار منتظر تلنگری بود تا هق هقش بلندتر شود:
-چه جوری گریه نکنم؟ به خدا دارم دیوونه میشم، نمی دونم بچم کجاست؟ دست کدوم از خدا بی خبریه؟ اون وقت تو هی میگی خدا بزرگه خدابزرگه!
-هیس عه، کفر نگو.
دنده را جابه جا کرد و جان کند تا جمله را ادا کند:
-من...من آسکی و همین امروز فردا تحویلت میدم. به شرفم قسم.
گریه اش قطع شد لحظه ای:
-چه جوری؟ مگه میدونی کجاست؟
دستی که لبه ی شیشه گذاشت بود را تکان داد:
-تو دیگه به اینش کاری نداشته باش، فقط گریه کردن و بس کن که دیوونم میکنی!
مشغول کندن پوست لبش شد؛ خب میشد به دایان میگفت شرط را قبول میکند و همین که دستش به دخترکش رسید بزند زیر تمام قول و قرارها!
ـــــــ
-بیا تو دایکه.
وارد اتاق شد و به دایان که مشغول چیدن چند قاب در کارتن بود نگریست:
-اینا چیه مامان جان؟
بی حوصله نیم نگاهی به مادرش انداخت:
-وسایلی که الکی اتاقم و شلوغ کرده.
-آها خب چرا خدمت کار و خبر نکردی کمکت؟
سرش را بالا داد:
-نمیخواست بابا چه خبره مگه!؟
با انگشت دستش بازی کرد؛ برای گفتن حرفی که میخواست بزند مطمئن بود اما از عکس العمل دایان میترسید، به شدت غیرقابل پیشبینی بود.
-مامان جون میگم که...یه لحظه بذار کنار اونا رو من و نگاه کن نترس دیر نمی شه.
نفسش را محکم بیرون داد و دست به سینه سوی مادرش نشست:
-بفرمایید.
-اون روزی بود که آسکی خودکشی کرد با تیغ بعد بردیش بیمارستان...
-یادمه مامان جان، خب؟
چشم غره ای رفت و ادامه داد:
-به من گفت برم واسش لباس بیارم، نمیدونم گفتنش درسته یا نه ولی یه قاب تو کشوش پیدا کردم که عکس تو بود.
مغزش سوت کشید؛ مادرش هم آن قاب را دیده بود؟ بیچاره غرور آسکی!
-خب؟
ثانیه ای دست و پایش را گم کرد:
-خب که بالاخره الکی که عکس تو رو نگه نداشته یه دلیلی داشته لابد
برخاست و عکس شهرهایی که رفته بود از بنای دیدنیشان عکس گرفته سپس در یک قاب چیده بود را از بالای تخت کند:
-وقتی دیدینش دلیلش و از خودش بپرسید.
تیز بلند شد و دستش را تکان داد:
-تو نمی فهمی یا فیلم بازی میکنی؟ میگم دختره عکست و داشته خب معلومه که دلیلش علاقست.
عکس دیگری کند و لحظه ای به مادرش نگریست:
-عه!
-عه و ... یعنی نمیدونستی؟ می خوای بگی نفهمیده بودی؟
دستش را به کمر زد؛ بحث با مادرش صبر ایوب لازم داشت!
-حالا گیرم که می دونستم الآن حرف شما چیه؟
-مگه ندیدی شکوهی چی گفت؟ گفت قولش و به یکی دیگه دادن یعنی نمیخوای کاری کنی؟
پونز را لای دندانش گذاشت و سعی پونز دیگری را که در قاب فرو رفته را بیرون بکشد.
-خاک تو سره من که اومدم دارم با تو حرف میزنم، آدمی تو آخه!
و همینطور که می گفت به سمت در رفت و آن را محکم بهم کوبید. چشمانش را بست و شانه هایش را از فرط بلندی صدا جمع کرد. قاب جدید را برداشت و به دیوار زد؛ این گونه فضای اتاقش بهتر میشد.
ـــــ
با لبخند در را باز کرد و به دایان که شانه اش را به دیوار تکیه زده بود نگریست، در آغوشش پرید و از گردنش آویزان شد.
-سلام عشقم.
-سلام چشم آهوم.
یک هفته، دقیقاً یک هفته بود که نتوانسته بودند ببینند یکدیگر را و پاسخ تمام چراهای آسکی، مساعد نبودن شرایط بود. سفت در آغوشش کشیدش و به اندازه تمام دوری ها و دلتنگی ها فشردش.
-چشممون و روشن کردید امپراطور، ستاره سهیل شده بودید خبری ازتون نبود؟
چانه اش را بوسید:
-نمیشد بیام شکوهی شک کرده بود میترسیدم بپا گذاشته باشه.
آرام زیپ کاپشن دایان را پایین کشید:
-دلم برات اندازه گنجشک شده بود نامرد!
آسکی را زمین گذاشت، کاپشنش را روی کاناپه پرتاب کرد و نشستسپس به پایش اشاره کرد و دخترک هم با کمال میل آن جا نشست. سرش را در موهایش فرو برد و نفس کشید، چه طور یک هفته دوری را طاقت آورده؟ عجب سگ جانی بود.
-من خیلی بیشتر دلم تنگ شده بود همین الآنشم همش پشت سرم و نگاه میکردم که مبادا کسی تعقیبم کنه.
با ناز انگشتش را روی عضله ی سینه دایان کشید که به خاطر کج نشستنش نمایان شده بود:
-خب اگه انقدر نگران بودی نمیومدی.
خب این گونه که تاب نمیآورد...
-فکر کن یه سوگلی با دوتا چشم خوشگل تو خونه منتظرت باشه و تو عین خیالتم نباشه، میشد اصلاً؟
با ناز خندید؛ چیزی که در این یک هفته خوب یاد گرفته بود و عجب خریداری هم داشت.
-نه نمیشد.
تاری از پیج و تاب موی آسکی را در درست گرفت:
-خسته شدم خیلی، بابات، بابام، عمه، باید با همه سروکله میزدم.
سرش را روی تخت سینه ی ستبر مردش گذاشت و دستانش را دور کمرش حلقه کرد:
-قربونت برم تموم میشه همه چی درست میشه من مطمئنم.
موهایش را نوازش کرد:
-همین الانشم بگی نگی درست شده.
سرش را بلند و کرد و هیجان زده چانه اش را جایگزین آن کرد:
-چیشده مگه؟
لبخند خسته ای زد، چشم هایش به زور باز مانده بود:
-بالاخره بابات راضی شد.
لحظه ای به گوش هایش شک کرد؛ لبخند متعجبی زد و شروع کرد به جیغ کشیدن:
-میدونستم میدونستم خدا صدام و میشنوه میدونستم هنوز من و یادش نرفته، وای خدا خودش بهت گفت؟ مطمئنی گفت راضیم؟ نزنه زیر حرفش؟ عروسی میگیریم یعنی؟ آره دایان عروسی میگیری برام؟
خندید به تمام شیطنت ها و ورجه وورجه کردنش هایش:
-معلومه که میگیرم، یه ملکه که بیش تر ندارم مگه میشه عروسی نگیرم برات؟
جفت دستانش را پشت گردن دایان برد و صورتش را نزدیک و نزدیک تر کرد:
-یعنی عروسِ دایان میشم؟
به لب هایش خیره شد؛ خسته بود اما دل تنگی اش ارجعیت داشت.
-میشم نه خیلی وقته شدی، الآن یه هفتس عروسمی یادت که نرفته؟
سرخ نشد در عوض لبخندش غلیظ تر شد؛ مگر می شد آن شب پر از احساس را فراموش کرد؟
-دوباره عروست بشم؟
خنده ی کم جانی کرد:
-ببینم این سری چی تو چنته داری!
این را گفت و فاصله را پر کرد.
***
بار دیگر جدایش کرد و باز در آغوشش کشید؛ انگار میخواست مطمئن شود:
-الهی مامان دورت بگرده کجا بودی تو؟ میدونی چی به من گذشت؟ هیچ میدونی چی کشیدم؟ آخه این چه کاری بود کردی قربونت برم؟ آدم با باباش دعواش میشه ول میکنه میره؟ نگفتی من دق میکنم؟
چرا حسی نداشت؟ چرا هرچه دنبال کشش خونی میگشت به بن بست میخورد؟ آرام خودش را عقب کشید و لبخند تصنعی تحویل همه داد. آزاده آسکی را رها کرد و به سمت دایان رفت، خواست دستش را ببوسد که مانع شد:
-خدا خیرت بده پسرم، دست به خاک بزنی طلا بشه ایشالله هرچی از خدا خواستی دوبرابرش و بهت بده، تا عمر دارم کنیزیت و میکنم مدیونتم.
لبخند مهربان و بی سابقه ای زد؛ مادرها را دوست داشت.
-نزنید این حرفارو خواهش میکنم، هرکاری کردم وظیفم بود منتی بابتش ندارم.
شکوهی با غیظ آزاده را عقب کشید:
-راست میگه وظیفش بود بیا این ور انقدر الکی گندهاش نکن.
چشمان آزاده گرد شد و دست مشت شده اش جلوی دهانش گرفت:
-مرتضی؟ این چه طرز حرف زدنه؟ آسکی و پیدا کرده، دخترمون و میفهمی؟ واقعاً که ازت انتظار نداشتم!
-ولشون کنید خانم شکوهی شوکه شدن هنوز شرایط و درک نکردن سخت نگیرید بهشون.
مرتضی با چشمانی به خون نشسته به دایان و لبخندِ مزخرفه محجوبه کنار لبش خیره شد.
-چی بگم والا آخه از این اخلاقا نداشت، راستی کجا دخترم و و پیدا کردید؟
ترسیده دایان را نگریست؛ می خواست چه بگوید؟ بگوید از کجا آورده اش؟
دایان اما خونسرد لبخندی زد:
-زمان و مکانش مهم نیست، مهم اینه که آسکی الان پشیمونه و خجالت زده اس همین کافیه براش.
میلاد زیرچشمی سر تا پای آسکی را برانداز کرد؛ قضیه کمی مشکوک بود.
-خب بالاخره ما باید بفهمیم دخترعمومون کجا بوده یا نه؟
چشمش را از نگاه خصمانه ی شکوهی به نگاه مشکوک میلاد کشید:
-من به آقای شکوهی میگم دیگه اگه خودشون صلاح دونستن به بچه ها میگن.
و پشت بند حرفش اخم های مرتضی در هم گره خورد و دایان لبخند خون سردی تحویل داد؛ از نگاه های این پسر به آسکی اصلاً خوشش نمی آمد. دستان میلاد هویدا گره شد و آزاده برای بهتر شدن جو تعارف کرد:
-بفرمایید دایان خان، بفرمایید الآن شام حاضر میشه کمترین کاری که میتونستم انجام بدم همین بود.
بعد هم آسکی را در آغوش کشید و سرش را بوسید، اخم کمرنگی کرد؛ چرا دخترش عطر دایان را میداد؟ برای دور شدن از شر آن افکار مزخرف سرش را تکان داد:
-عمر مامان برو لباس هاتو عوض کن و بیا تا باهم حرف بزنیم.
لبخندی به روی زن پاشید؛ خوب شد که دایانش مانده بود وگرنه اعتماد به نفس رویایی با خانواده اش را ابداً نداشت. زنعموهایش هم او را بوسیدند و هرکدام جمله ی نصیحت آمیزی تحویلش دادند. وارد اتاقش شد و با شدت لبه ی تخت نشست که تشک شروع به بالا و پایین شدن کرد؛ نکند مادرش بفهمد او با دایان رابطه داشته است؟ بالاخره او هم زن است و فهمیدن این موضوع هم برایش آسان. جلوی آینه ی کمدش ایستاد؛ آب زیر پوستش رفته بود و حسابی صورتش تپل و پوستش کشیده شده بود اما تغییری در چهره اش ایجاد نشده. خب نمی گفتند این چه فراریست که انقدر به او ساخته و به جای پژمرده شدن شاداب تر شده است؟ باید احتیاط میکرد، چیزی را که آماده کرده بود یک بار جلوی آینه برای خودش مرور کرد:
-"رفته بودم کردستان پیش یکی از دوستام واقعاً بهش نیاز داشتم و حالم بهتر شد لازم بود که کسی ندونه کجام. وقتیم خواستم برگردم به دایان گفتم و اونم اول کلی دعوام کرد بعدش هم آوردم اینجا!"
یعنی باور میکردند؟ چه قدر خوب شده بود که دایان مانده حضورش دلگرم کننده است. لباس هایش را با ست هودی و شلواری طوسی صورتی عوض کرد و از اتاق خارج شد.
***
-خب آقای شکوهی.
نگاهش را از تلوزیون گرفت و به دایان داد که کنارش نشسته بود و به تلوزیون خیره.
-چی و خب؟
این بار شکوهی را نگریست:
-کی با خانواده تشریف بیاریم؟
آب دهانش را بلعید؛ جنازه ی دخترش را هم روی دوش او نمی گذاشت این را مطمئن بود.
-فعلاً شرایط خونه بهم ریختس وقتش نیست.
پلک آرامی زد؛ داشت دبه در می آورد؟
-چه بهم ریختگی؟
-منظورم اینه سن آسکی فعلاً مناسب ازدواج نیست!
لبخند نرمی زد:
-آقای شکوهی من چه بخواید چه نخواید با آسکی ازدواج میکنم اما این که ازدواجش آبرومند برگزار بشه یا با رسوایی بستگی به خودتون داره، من، جایی نمیخوابم که زیرم آب بره، میفهمی؟
چیزی مانند برق به بدنش تزریق شد، گشاد شدن مردمک چشم را حس میکرد لب زد تا نامطمئن چیزی بگوید که آسکی آمد. همه با لبخند او را نگریستند و بلند بلند شروع کردن به قربان صدقه اش رفتن. شاید حس میکردند فرارش به خاطر جلب توجه و حس کمبود محبت است. آسکی اما جواب همه را با لبخند داد و کنار دایان نشست که نجوای دایان را شنید:
-حالا درسته سن یه عدده اما دیگه لباس صورتی آخه؟
در حالی که لبخند دندان نمایی زده بود و سرش را برای زنعمویش در آشپزخانه تکان میداد غرید:
-فضولی تو؟
اخم تصنعی کرد و آرام لب زد:
-آدم با شوهرش اینجوری حرف میزنه؟
چقدر دلش ضعف رفت برای مردش، کاش زمان متوقف میشد و او فقط برای ثانیه ای محکم دایان را در آغوش میکشید.
با لبخند نگاهش کرد و نجوا کرد:
-ببخشید.
-آسکی، پاشو بیا اینور بشین.
هر دو نگاهشان به شکوهی کشیده شد که با اخم و لحن وحشتناکی این جمله را ادا کرد.
آسکی مسکوت نگاهش را بین او و دایان چرخاند و با اشاره ی سر دایان برخاست و کنار شکوهی نشست. حال مرتضی بین آن دو نشسته بود.
-نگفتی، کی تشریف بیاریم؟
سمت دایان چرخید و آب دهانش را بلعید:
-گفتم که فعلاً قصد ندارم شوهرش بدم!
با انگشت اشاره زیر بینی اش زد:
-پس هرچی شد مسئولیتش پا خودت!
خواست بلند شود که مرتضی مچ دستش را گرفت و مانع شد:
-باز میخوای ببریش؟ این دفعه اگه شکایت نکردم فکر نکن نمی تونم، الکی هوا برت نداره که این دختره بی صاحابه و هر وقت خواستی ببریش هروقت خواستی بیاریش پا تو...
مچ دستش را بیرون کشید و بین حرفش آمد:
-امروز دوشنبه اس، پنج شنبه من میام خواستگاری و تو هم حرف رو حرفم نمیاری وگرنه رسوای فامیلت میشی.
راست ایستاد؛ پیراهنش را مرتب کرد و سوئیچش را دور انگشتش چرخاند:
-خانم شکوهی با اجاره من رفع زحمت کنم.
آسکی با هول زدگی از روی مبل برخاست. آزاده چادرش را جلوتر کشید و از آشپزخانه خارج شد:
-فکرشم نکنید بذارم بدون شام برید امکان نداره اصلاً.
سمت در رفت:
-لطف دارید شما اما باید برم خونه.
-آخه من برنج دم گذاشتم، کلی تدارک دیدم زشته آخه بدون شام که نمیشه.
شکوهی بلند شد و سمت دایان رفت:
-خب اگه عجله دارن زوری که نمیشه نگهشون داشت.
نگاهی به دست و پا زدن های شکوهی انداخت و لبخند کجی زد:
-بله عجله دارم اما نگران نباشید پنج شنبه مزاحم میشم دوباره.
-آخه زشت شد این جوری، باشه پس ما پنجشنبه منتظرتون هستیم.
آسکی خود را جلو کشید و گوشه شالش را داخل فرستاد:
-پس منم با دایان میرم پنج شنبه باهاشون میام دلم واسه عمو دیاکو خیلی تنگ شده.
مجتبی دست او را گرفت و عقب کشید؛ دلیلی نداشت بیش از این با پسر نامحرم تنها باشد!
-لازم نیست عموجون پنجشنبه میان می بینیشون.
زیپ بوت هایش را بالا کشید، کلاه کاپشنش را مرتب کرد و آسکی را خطاب قرار داد:
-عیب نداره پنجشنبه میایم کلاً میبریمت.
شکوهی استغفرللهی زمزمه کرد و بقیه منگ از منظور دایان لبخندی زدند.
-خداحافظ همگی!
عاطفه نگاه شیفته اش را از دایان گرفت و خداحافظ آرامی زمزمه کرد. آسکی دستش را به چهارچوب زد و با چشم خویشتن دید که جانش می رود. شکوهی پشت دایان راه افتاد و تا نزدیک ماشین بدرقه اش کرد:
-دایان جان هرکاری، هر چیزی ازم بخوای من نه بهت نمیگم اما بیخیال آسکی شو خواهشاً!
در ماشین نیمه بازش را محکم بست و با چشمان ریز شده اش سر خیابان را نگریست:
-من، از بچگی چشمم رو هرچی بیش تر از پنج ثانیه مونده آخرش تو بغلم دیدمش، هرچی خواستم نه نشنیدم واسش، عادتم دادن هرچی و میخوام داشته باشم، الانم آسکی و میخوام، می فهمی؟ میخوامش!
شکوهی مات از حرف های دایان مسکوت فقط نگاهش کرد؛ چه میگفت؟ توان مقابله داشت مگر؟ دایان اما وقتی سکوت شکوهی را دید پوزخندی زد با همان نیشخندش سوار ماشین شد و با آخرین توان پایش را روی پدال گاز فشرد!
یقه ی کاپشنش را بالا کشید و با اعصابی خراشیده به خانه بازگشت. به محض ورودش آزاده لب زد:
-کاش نگهش میداشتی، زشت شد رفت. من این همه شام پخته بودم.
بی توجه به حرف آزاده مچ دست آسکی را که در پاسخ به صحبت های شیرین و عاطفه فقط سر تکان میداد، گرفت و کشید. شوکه به پدرش نگریست و در این بین هرکس چیزی می گفت:
-داداش چت شد یهو؟
-وا خان داداش دختره رو کجا میبری؟
در اتاق را باز کرد و آسکی را روی تخت پرتاب کرد سپس آن را قفل کرد!
-خب حالا به زبون خوش همه چی و تعرف کن، زود!
مچ دستش را ماساژ داد؛ سرخ شده بود، کاش دایان نمی رفت.
-مقر میایی یا او رو سگم و بالا بیارم!؟
مدام به در می کوبیدند و شکوهی را صدا می زدند. آب دهانش را بلعید. کاش دایان نرفته بود. کاش چیزی میشد و بازمیگشت. احساس بی پناهی می کرد.
-من...من...
دست هایش را کنار گوش هایش برد و چشم بست:
-این خزعبلاتی که خونه دوستم بودم و تحویل من نمیدی مثل آدم فقط میگی با این پسره چه گوهی خوردی تو این یه ماه همین و بس. غیر از این بخوای بگی دهنت و پر خون می کنم.
یقه ی شالش را شل تر کرد، چقدراکسیژن کمیاب شد به یک باره!
-هی...هیچی...یعنی...
چرا گذاشت دایان برود؟ از استرس رو به مرگ بود!
-من و...من و نگه داشت...
-نگه داشت که چه گوهی بخوره اون بی ناموس؟
تیز جلوی شکوهی ایستاد و با صدایی که برای خودش هم ناآشنا بود فریاد کشید:
-حرف دهنت و بفهم اون هرچی هست از تو خیلی مردتره.
سمت چپ صورتش سوخت و گوشش سوتی ممتد کشید. شوکه شکوهی را نگاه کرد.
-فکر کردی نمیدونم رفتی اون جا چه غلطی کردی؟ بعد یه ماه باید به زور هزارتا تهدید و قول از تو بغل اون مرتیکه بکشمت بیرون؟ هزار تا کثافت کاری کردی زبونتم درازه هنوز بی همه چیز؟
بانگ گریه ی آزاده از پشت در بلند شد. دستش روی صورتش بود و نگاهش اما به در؛ شنیده بودند؟ آبرویش رفت!
انگشتش را جلوی صورت مات آسکی تکان داد:
-پنجشنبه اینا که اومدن میگی نمیخوای ازدواج کنی میگی قصد ازدواج نداری، اصلاً تا نگفتم از اتاق بیرون نمیای فهمیدی یا نه؟
-من هرکاری دل...
چند بار به شقیقهی دختر کوبید:
-حرف اضافه موقوف، کاری که گفتم و میکنی وگرنه داغش و به دلت میذارم دختره ی خیره سر.
در همین لحظه زنگ موبایل آسکی در فضا پیچید. خواست سمت موبایلش برود که شکوهی مانع شد و خودش گوشی را برداشت؛ "پادشاه قلبم". پس دایان بود.
-چته؟
-موبایل آسکی دست تو چیکار میکنه؟
-پات و از زندگیمون بکش بیرون به چه زبونی باید بهت بگم!؟
موبایلش را از دست شکوهی کشید با اشک هایی که روی گونه اش لم میدادند!
-دایان تورو خدا بیا من از این دیوونه خونه ببر!
گوشی را از دست آسکی کشید و سمت کمد هلش داد. موبایل را خاموش کرد و در جیبش گذاشت.
-این پیش من میمونه تا تکلیف تو یکی و روشن کنم!
از اتاق خارج شد و بی توجه به گریه های آزاده و قیافه های شوکهی بقیه در ورودی را قفل کرد.
-اگه این پسره اومد نه آیفون و جواب بدید نه در و باز کنید، فهمیدید؟
آزاده که چادرش افتاده بود کنار ورودی آشپزخانه نشست:
-چه خاکی به سرمون شده؟ چی کار کرده با دخترم؟
مریم کنارش نشست و فهمیه رفت تا لیوانی آب بیاورد. مجتبی سمت شکوهی رفت و گفت:
-نگران نباش دادا خدا بزرگه ایشالله که هیچی نشده.
***
همانطور که با یک دستش رانندگی میکرد مشغول تماس با مظفری شد، به محض بوق خوردن موبایل را روی صندلی پرتاب کرد و بلوتوث ماشین را روشن کرد. طولی نکشید که صدای مظفری در ماشین پیچید.
-الو آقای افشار.
دستی به صورتش کشید؛ کنترلی روی اعصابش نداشت.
-گوش کن مظفری همین الآن برمی داری یه سند صیغه واسه من و آسکی جور میکنی با اولین پرواز میایی اصفهان حالیت شد؟
-سند صیغه؟
صدای بلند مظفری خطی روی اعصابش کشید، نعره زد:
-آره سنده صیغه، میلیونی حقوق میگیری که همین کار هارو کنی دیگه!
شوکه از روی کاناپه برخاست:
-دایان خان سند صیغه؟ بین شما و آسکی خانم؟
اینبار نعره نه غرش کرد؛ تمام تنش میلرزید!
-آره آره، ببین تا دوساعت دیگه اصفهان بودی با سند که هیچی اما اگه نبودی خونت و رو سر خودت و خونوادت خراب می کنم!
و اتصال را قطع کرد، دست مشت شده اش را آرام و بی وقفه روی پایش میکوبید و فرمان ماشین را در دست دیگرش میفشرد:
-خدا به دادت برسه شکوهی خدا به دادت برسه.
ـــــــــــ
دستش را از روی دکمه ی آیفون برداشت و لگد محکمی به در آهنین خانه کوبید:
-چرا قایم شدی ترسو؟ مردی بیا پایین. شکوهی بیا پایین بی غیرت.
لرزش تارهای صوتی گلویش را به خوبی حس می کرد!
با استرس نگاهش را از آیفون گرفت:
-مرتضی بیا در و باز کنیم بیاد تو منطقی باهاش حرف بزنیم زشته این جوری تو در و همسایه به خدا!
شکوهی اما همانطور که نگاهش به اتاق آسکی بود فریاد زد:
-الآن زنگ میزنم پلیس بیاد جمعش کنه.
آسکی لبه ی تخت نشسته بود، دستانش را در هم قفل کرده بود و سرش را روی آن ها گذاشته بود. از استرس مدام پاهایش را تکان میداد. با شنیدن صدای شکوهی تیز برخاست و به سالن رفت:
-پلیس واسه چی اخه؟ من الآن میرم حرف میزنم باهاش!
حالش از بغض و لرز صدایش بهم خورد.
-تو لازم نکرده بری بیرون د هرچی من میکشم زیر توعه بی همه چیزه.
با همان هق هق فریاد کشید:
-با بچم درست حرف بزن مرتضی.
فهیمه نوازشش کرد و روبه شکوهی گفت:
-الآن وقت این حرفاست داداش؟ برو تا اون سه طبقه دیگه پلیس خبر نکردن آرومش کن یه جوری.
-زنگ بزنن، اصلاً لازم نیست اونا زنگ بزنن خودم الآن پلیس و خبر میکنم!
و مشغول شماره گیری شد که آسکی هر دو دستش را گرفت:
-تورو خدا بذار من برم حرف بزنم باهاش.
هنوز حرفش تمام نشده بود که سنگی محکم به شیشه ی تراس برخورد کرد و عاطفه که نزدیکش ایستاده بود جیغی کشید و سمت مادرش رفت.
-حروم زاده مگه نمیگم بیا پایین.
-دادا می خوای برم حسابشا بذارم کفی دستش؟
بی توجه به حرف برادرش و اصرارهای آسکی با پلیس تماس گرفت و آدرس را داد. شاید اولین بار بود در عمرش که طعم ترس را با غلظت بالا حس میکرد. شاید اولین بار در عمرش بود که از کله شقی و جسارت پسری کوچک تر از خودش فراری بود. طولی نکشید که نوری قرمز و چرخان در کوچه دیده شد و ثانیه ای بعد صدای زنگ آیفون بلند شد و ماموری پشت در. شکوهی سریع دستی به یقه اش کشید و به همراه برادرهایش از پله پایین رفتند.
-سلام.
-سلام جناب سروان.
دایان پشت مامور ایستاده بود و با چشمانی سرخ و ملتهب و نبضی شدید کنار شقیقه اش برای شکوهی خط و نشان میکشید.
-ایناهاش جناب ما از این پسری که پشت سرتون ایستاده شکایت داریم. دو ساعته آرامش واسمون نذاشته یا با سنگ میزنه تو شیشه یا با پا میکوبه...
سروان میان حرفش آمد و با جدیت حرف شکوهی را قطع کرد؛ در این میان سکوت دایان برای مرتضی سوال برانگیز شده بود.
-شما آقای مرتضی شکوهی هستید؟
با تردید نگاهی به برادرش انداخت و سر تکان داد:
-بله، چه طور؟
-این آقا با ما تماس گرفتند و ادعا کردند که همسرشون رو به اجبار داخل منزل زندانی کردید و حتی روی اون دست هم بلند کردید. شما این ادعا رو قبول میکنید؟
یکه خورده از چیزی که شنیده بود دهان باز کرد حرفی بزند که دایان مامور را پس زد و کنار سروان ایستاد:
-زنم و ول کن تا از شکایتم صرف نظر کنم.
-زنه...زنه چی؟ کی زنه کیه؟ چی داری میگی؟ قرار بود پنج شنبه بیاید...
-آسکی و بفرس بیاد پایین شکوهی، زنم رو ول کن.
سروان دستش را جلوی دایان نگه داشت و شکوهی را خطاب قرار داد:
-آسکی شکوهی همسر این آقاست؟
دایان دست سروان را پایین انداخت و تیز نگاهش کرد:
-آره همسره منه که این آقا زوری زندانیش کرده!
-خانم شکوهی الآن داخل هستن؟
شوکه سر تکان داد.
-میشه بگید بیان پایین؟
دایان با دست به بالا اشاره کرد:
-برو بگو بیاد دیگه چی و نگاه می کنی؟
مجتبی نگاهی به برادرش کرد و آیفون را زد:
-آسکی و بگید بیاد پایین!
گوشی آیفون را گذاشت و به آسکی که با استیصال غضروف های انگشتش را میشکاند گفت:
-برو پایین ببین چی کارت دارن زنعمو!
نفهمید چه میکند فقط وقتی به خود آمد که بلیز خانگی و شالی روی گردن افتاده، پله ها را یکی در میان پایینمیرفت، حتی دیگر خرابی آسانسورهم برایش مهم نبود. دیدش؛ کنار سروان ایستاده بود و با نگاهی بداخلاق برای شکوهی خط و نشان میکشید. شالش را روی سرش انداخت و خود را به در رساند:
-سلام.
نگاه از شکوهی گرفت و به آسکی دوخت؛ یک سوی سیمایش سرخ بود اندکی. دستش را مشت کرد و ای کاش پلیس کمی دیرتر آمده بود.
-خانم آسکی شکوهی شمایید؟
خودش را از بین شکوهی و مجتبی بیرون کشید و روبهروی سروان ایستاد:
-بله خودمم.
با بی سیم به دایان اشاره کرد:
-این آقا رو می شناسید؟
دستی به شالش کشید و موذب از گوشه چشم شکوهی را نگریست؛ شوکه به او خیره بود!
-بله، میشناسم!
-چه نسبتی باهاشون دارید؟
شکوهی دهان باز کرد حرفی بزند که سروان با دست مانع شد. آسکی مردد بین گفتن و نگفتن به دایان نگاه کرد؛ چه باید میگفت؟
-من...ایشون...پسرعمومه.
دایان از ما بین دندان های قفل شده اش خروشید:
-شوهرتم.
نگاه از او گرفت و لب زد:
-شوهرمه!
حرفش مانند ضامن کشیده ی نارنجکی شکوهی را منفجر کرد، محکم آسکی را تاباند و سیلی محکمی حوالهی صورتش کرد:
-پدرسگ بی صاحاب کدوم شوهر؟ کی شوهرته بی پدر؟ مگه تو...
مشت محکمی در دهانش نشست و وقتی به خود آمد که گردنش در حصار دستان دایان بود و ماموران پلیس سعی در جداکردنشان داشتند.
-گوه میخوری دست رو زن من بلند میکنی مرتیکه، مثل سگ می کشمت به خدا می کشمت.
چند تن از مردان مجتمع به همراه آزاده و فهیمه از پله ها پایین دویدند.
-ولش کن، ولش کن کشتیش!
فهیمه بود که میدوید و این جملات را خطاب به دایان با فریاد ادا میکرد. سرباز دایان را بلند کرد و شکوهی هم هر دو دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و روی زمین غلط زد. آسکی با گریه سمت دایان دوید و لبهی کاپشنش را در دست گرفت:
-خوبی؟ قربونت برم کاریت کرد؟
دست آسکی را گرفت و سمت ماشین هدایت کرد:
-تو برو بشین تو ماشین تا نگفتم پایین نیا.
میخواست چهکار کند؟
-دایانم...
-گفتم بشین تو ماشین!
چشمانش از فرط بلندی صدا بسته شد و با گریه و بدنی لرزان در ماشین نشست. شکوهی که صحنه را دید، خون دهانش را تف کرد، مامور را کنار زد و سمت ماشین رفت که دایان سد راهش شد و با هر دو دست عقب هلش داد:
-کجا؟
مامور دست شکوهی را گرفت، دستبند زد و سمت ماشین کشید:
-شما باید همراه ما بیاید!
به دستبند نگریست:
-من از این آقا شکایت دارم، دختره من و به زور سوار ماشینش کرده.