- پس من سوار چی بشم؟

دایان همان طور که یال های اسبش را برس می کشید و نوازشش می کرد لبخند کجی زد:

- پیاده بیا، مگه نگفتی حوصله سوارکاری نداری؟

مسخره اش کرده بود؟ آن هم در این وضعیتِ آب و هوایی؟ گر گرفته از خشم با صدایی نیمه فریاد گفت:

- پس چرا گفتی حاضر شم؟

اسب را زین کرد و رو به آسکی با سر به اسب اشاره کرد:

- سوار شو صداتم بیار پائین.

مردد نگاهش را بین اسب و دایان گردش داد؛ این اسب جز به دایان کسی را سواری نمی داد و آخرین باری که شخصی جز او سوار آن شده بود نتیجه اش یک دست و پای شکسته شد. اما الآن می توانست سوار اسب شود، آن هم اسب دایان، اتفاق شیرینی بود. ذوق زده اسب را نوازش کرد و محض مزاح لب زد:

- راه های آسون تری هم واسه خلاص شدن از شر من هستا.

- سوار شو انقدر نمک نریز.

و پشت بند حرفش به آسکی برای جای گرفتن روی اسب کمک کرد.

- پس خودت سوار چی میشی؟

افسار اسب را گرفت و شروع به حرکت کرد:

- نیومدم اسب سواری که بخوام سوار بشم.

گیج از حرف دایان نگاهش را به مسیر دوخت؛ پس برای چه کاری آمدند؟

- د ... دا ... دایان اشتباه داریم می ریم تو جنگل.

دایان بدون این‌ که پاسخی دهد مسیرش را ادامه داد و در نهایت وارد جنگل شدند. جنگلی با صدای برخورد قطرات باران به برگ ها، درختانی شبیه به یک دیگر و سر به فلک کشیده، جنگلی که مسیر نیمه تاریکش بر مخوف بودن آن اضافه می کرد. مردمکش را در اطراف چرخاند؛ اگر کسی در این جنگل گم‌ میشد چه در انتظارش بود؟ نگاهش چرخید و این بار روی دایان ثابت ماند؛ مگر میشد باشد و از چیزی ترسید؟ دایان اما محکم و استوار قدم می زد، این جنگل با تمام عظمتش زیر پاهای او بود. سفت گام بر می داشت گویی این جنگل خانه اش بود، سلطانش بود، شیر بود. زیر قطرات باران، سوار بر اسب همراه دایان در جنگل، اگر رویا نبود پس چه بود؟

- خب، اینم از سوپرایزی که می گفتم.

آسکی از افکارش بیرون کشیده شد و با دیدن صحنه ی روبرویش چشمانش گرد شد و لحظه ای لمس شدن دست و پاهایش را حس کرد. متحیر از آن چه می دید از اسب پائین پرید و کنار دایان ایستاد؛ ناباور سری تکان داد و با بهت زدگی لب زد:

- این...این... محشره دایان.

دایان همان طور که افسار اسب دستش بود و یک پایش را روی سنگ بزرگ جلویش گذاشته بود با شیفتگی نگاه به کلبه ی محبوبش کرد:

-می دونم.

آسکی با همان لحن و سیمای بهت زده ادامه داد:

- کی این جارو درست کرده؟ اصلاً کِی ساختیش که ما نفهمیدیم؟

برای چند لحظه نگاهش را از کلبه گرفت و به آسکی داد:

- مگه من هرکاری می کنم شما باید بفهمید؟

سپس همان طور که افسار اسب را دور درختی گره میزد افزود:

- این جارو ده سال پیش بابابزرگ درست کرد برام، پاتوق خودم و خودش بود.

آسکی به نشان تفهمیم سرش را تکانی داد و با طمانینه به کلبه نزدیک شد، کلبه ای چوبیِ قهوه ای رنگ در مرکز جنگل و خیس از باران، چیزی فراتر از رویا بود. آرام در کلبه را گشود و وارد شد؛ تعجبش چندین برابر شد وقتی دید یک تخت تک نفره، قفسه ای کوچک مملو از کتاب، دو صندلی حصیری شکل با بالشتک های سفید رنگ روبروی شومینه قرار گرفته. صدای برخورد قطرات باران با سقف چوبیه کلبه، فضایی دنج و فراتر از حد تصوریک انسان ساخته بود.

- چه طوره؟ سوپرایز شدی یا نه؟

آسکی با لبخندی که رفته رفته پررنگ تر میشد و کنترلی روی آن نداشت به سمت دایان که پشت سرش قرار داشت چرخید:

-این جا معرکه ست، اصلاً باورم نمی شه همچین چیزی و می بینم.

دایان به سمت شومینه رفت و مشغول روشن کردن آن شد:

-بعد از بابابزرگ دومین نفری هستی که این جارو می بینی.

سپس روی یکی از صندلی های راحتی نشست و با اخم نگاهی به چکمه های گلی شده انداخت:

-حالا خوشت اومد یا نه؟

روبه روی دایان روی صندلیه دیگری نشست :

-همیشه دوست داشتم یه همچین چیزی داشته باشم.

- وقتی بهت نشونش دادم یعنی مجوز این و صادر کردم که هر وقت خواستی می تونی بیایی.

-خودت چه وقتایی میایی این جا؟

دایان‌ نرم نگاهش کرد:

- وقتایی که احساس تنهایی کنم!

آسکی نگاهش را به شومینه دوخت و زیرلب زمزمه کرد:

-منم می تونم بیام؟

-هروقت احساس تنهایی کردی آره، می تونی بیایی.

روح آسکی در خود مچاله شد، پارچه ی سیاهی روی سرش کشید و به او پشت کرد:

-اون وقت باید واسه همیشه این جا زندگی کنم.

مردمک هایش روی چهره ی آسکی ثابت ماند؛ دروغ می گفتند به ما، همیشه می گفتند اگر اطرافمان را دوست یا آشنایی پر کرد یعنی ما تنها نیستیم، الآن هفت میلیارد انسان روی زمین کنار یک دیگر از فرط تنهایی افسردگی گرفته اند:

-این جوری نگو آسکی، از این به بعد یجوری زندگیت و عوض کن که این کلبه متروکه بشه واست، با مرگ خانواده که آدم نباید خودش و حبس کنه زندگی باید جریان داشته باشد که اگه غیر از این باشه و راکد بمونه می گنده.

لبخند تلخی زد تا مبادا دریای متلاطم چشمانش، سیلابِ گونه هایش شود. نگفته بود به او، نگفته بود که با فکر کردن به او جلوی آن حملات وحشتناکش را گرفته، نگفته بود به لطف حضور او در زندگی اش هنوز سرپا مانده، نگفته بود و آن لحظه هم نگفت.

-این جا هیچ وقت متروکه نمی شه، حداقل تا وقتی من زندم و نفس می کشم، این حس تنهاییه من، تو منه، خوده منه، کجا برم که من نباشه؟

سنگینی چیزی را در گلویش حس کرد؛ چه کرده بودند با این دختر؟ چه کرده بود؟

- باورم نمیشه اون دخترکوچولویی که شبا یه لباس خواب بلند تنش می کرد و پستونکشم همیشه دور گردنش بود با اون عروسک بزرگی که همیشه رو زمین می کشیدش تو باشی. کِی انقدر بزرگ شد اون دختره؟

علارقم جدال بین مغز و قلبش برای اشک نریختن، خیسیه گونه هایش را حس کرد. خودش هم خودش را نمی شناخت. با دیدن اشک های آسکی آرام دست هایش را گرفت و نرم در آغوشش کشید:

- حرف بزن برام نریز تو خودت.

آسکی اما لال شده بود. کجا خوانده بود بهشت جایی ست بین بازوان کسی که دوستش داری؟ جهانی بود در این آغوش. اگر همین جا در همین لحظه جان می داد گِله ای نمی کرد، تمام حقش را از این دنیا گرفته بود. دایان اما گره ی دستانش را محکم تر کرد:

- بگو تا کمکت کنم.

آسکی که منتظر همین آغوش بود تاخودش را تخلیه کند، بغضش شکست و به هق هق افتاد:

- اون دختری که می دیدی تو همون بچگیش با تموم خوشیاش مرد، الآن اون دختره ناراحته، اون داره زجر می کشه، اون دختر داره می میره، خیلی تنهاست، اون بهم ریخته س، داره دیوونه میشه و کسی نمی بینتش، اون دختره دوست داره بمیره، سردرگمه تو خودش گم شده، قهره باخودش دایان.

پیرهن دایان را در مشتش گرفت و در خود مچاله شد:

-اون دختره خسته شده ولی هنوز زندگی می کنه، داره زجر می کشه و بروز نمیده، ساکته ولی از تو داره جیغ می کشه. اون دختره منم دایان، چرا کسی کمکم نمی کنه؟

با اخمی غلیظ و حالی وخیم موهای آسکی را نوازش کرد که چندین تار مو در دستانش آمدند؛ نگاه به تار موها دوخت:

- آروم باش گریه نکن، خودم از این به بعد حواسم بهت هست.

سرش را بیشتر به آن سینه ی ستبر مردانه فشرد؛ صدای قلب دایان زیرگوشش بود وعجب ملودیه زیبایی. زندگی هنوز جریان داشت، زیبایی داشت، اما فقط با این پسر. نرم سرش را برداشت و با چشمان خیسش خیره به گره ی ابروان دایان شد، نگاهش را پائین تر کشید، تمام پیراهنش را خیس کرده بود.

- می خوای یه مسافرت مشتی بریم؟

با پشت دست را جایی ما بینِ لب و بینی اش کشید:

- من از عمه ها خوشم نمیاد.

- منظورم فقط خودم و خودته.

- من و تو؟

تای ابرویی بالا فرستاد و لبخندی بر لب کاشت:

- آره فقط من و تو.

در دلش بساط جشن و پایکوبی به راه شد؛ این همه خوشبختی در یک روز؟

- آره می خوام.

این بار لب هایش نه، چشمانش خندیدند؛ خدا داشت او را می دید؟

- پس اول اون هفته می ریم هرجا که تو بخوای.

- میشه بریم دریا؟

دایان برخاست و آسکی را هم بلند کرد:

- فقط بگو شمال یا جنوب؟

با لبخندی دندان نما لب زد:

-شمال، از گرما خوشم نمیاد.

دایان به سمت در خروجی کلبه حرکت کرد و گفت:

- پس واسه یکی دوهفته لباس بردار!

آسکی با همان لبخند و هیجان و حسی شدیدتر از هر دوی این ها از کلبه خارج و سوار بر اسب شد:

- وایی خیلی ذوق دارم فکر نکنم شب خوابم ببره!

لبخند کجی بر لب نشاند و غرور را چاشنیِ کلامش کرد:

-حقم داری خب، داری با یه پسر خوشتیپ و جذاب میری شمال تو ذوق نداشته باشی کی داشته باشه!؟

لبخند از لبان دختر رخت بست؛ خودشیفتگی به جای خون در رگ هایش جریان داشت بی شک!

ـــــــ

در ماشین نشستند و دایان در آینه جلوی ماشین دست در موهای خیسش کشید، با بداخلاقی آسکی را مخاطب کرد قرار داد:

-مثل موش آب کشیده شدم همش تقصیره توعه.

آسکی هم که موهای فر خیسش را مرتب می کرد با بهت به سمت دایان چرخید:

- تو من و آوردی این جا کجاش تقصیره منه؟

- نه که توام بدت اومد.

- بازم یادآوری می کنم تو من و آوردی این جا.

دست از خشک کردن موهایش کشید و سمت او گردن چرخاند:

-عمه ی من بود تا گفتم سوپرایز دارم نیشش تا بناگوشش باز شد و مثل کنه چسبیده بهم هی بگو بگو راه انداخته بود؟

-عمه ی من بود زوری از اتاق کشیدم بیرون؟

-تو که انقدر هول بودی یه کرم و نزدی به صورت. بعدشم حداقل من اگه با کسی بیرون میرم شبش از ذوق زیاد بی خوابی نمی گیرم.

طعنه ی دایان مانند خوره روحش را خورد، با قیافه ای برزخی دهان گشود:

-من جوگیر شدم یه چیزی گفتم وگرنه من شمال ندیده نیستم.

همان طور که با کف دستش مسیر ماشین را به سمت چپ هدایت می کرد خون سرد لب زد:

-خوب می دونی که خوشحالیت واسه شمال نبود، واسه هم سفر شدنت با من بود.

حرصی تار مویش را پشت گوش فرستاد و با چهار انگشت به او اشاره زد:

- فکر کردی خیلی آش دهن سوزی هستی سر خود معطل؟ اصلاً تصمیمم عوض شد من جایی باهات نمیام.

یک دستش را به پائین شیشه تکیه زد و دست دیگرش را روی فرمان گذاشت:

-عزیزم این تصمیم تو نبود که الآن بخوای ازش صرف نظر کنی.

لبخندی هیستریک زد و انگشت اشاره اش را سمت او گرفت:

- ببین الآنم داری مجبورم می کنی باهات بیام.

-چون می دونم از هم سفر شدن با من دلت غنج میره نمی خوام این لذت و ازت دریغ کنم، ثانیاً چرا انقد حرص می خوری شوخیه دیگه.

آسکی چشم به روبرو دوخت و در حالی که سعی می کرد خونسردیش را حفظ کند لب زد:

-حرص نمی خورم منم دارم شوخی می کنم.

- یعنی شوخی می کردی از مسافرت با من هیچ حسی نداری؟

- نه این قسمتش جدی بود.

- خودت گفتی شوخی می کردی!

عاصی شده چشم برهم گذاشت؛ بند را آب داده بود و این تقلاها فقط اوضاعش را بدتر می کرد!

- کم آوردی سوت بزن.

آسکی نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت؛ در یکی از کتاب هایش خوانده بود "مردها کودکانی هستند که قد کشیده اند" انگار خیلی بیراه هم نمی گفت. وارد حیاط عمارت که شدند چشم چرخاند و هرچه چرخاند ابوالفضلی ندید.

-راستی ابوالفضل کجاست؟ چند روزه نمی بینمش؟

زیر چشمی نگاهی به آسکی انداخت:

- با اون چی کار داری؟

-کاریش که ندارم، آخه تا میومدی میدوئید استقبالت.

از ماشین پیاده شدند و دایان گفت:

-استعفا داد.

پرسشی دایان را نگریست؛ اسعفا داده بود؟

-چرا؟ حقوقش کم‌ بوده؟

دایان نیم‌ نگاهی به او انداخت، این همه پرس و جو چه معنایی داشت؟

- فکر کن خوشی زده زیر دلش.

نمی دانستند که تاب نمی آورد آسکی را ببیند و نداشته باشدش؟ کجا دیده شده رابطه ی ارباب رعیت الا قصه ها؟ آن هم وقتی حقوقت، یک سوم‌ مخارج و ریخت و پاش های آن ها نبود!؟

- بابامم که اومده!

آسکی گردن چرخاند و چشمش به ماشین دیاکو افتاد:

- مگه دنبال کارای آقا جهان نبودن؟

- به هرحال فردا قراره وصیت نامه باز بشه شوخی که نیست بحث ارثه!

گذرا نگاهی به نیم رخ دایان انداخت و سری تکان داد؛ تا این اندازه پدرش می شناخت؟

وارد عمارت شدند و دیاکو به محض دیدن دایان از جای برخاست:

- چرا هرچی بهت زنگ می زنم گوشیت وجواب نمیدی؟

خونسرد با همان تای ابروی بالا موبایلش را جیب بیرون کشید و به صفحه اش نگاه کرد؛ سیزده تماس بی پاسخ.

- سایلنت بوده.

پرخاشگرانه دستش را در هوا تکان داد و توپید:

- شاید بخوان خبر مرگ یکی و بهت بدن اون بی صاحاب باید بی صدا باشه؟

سوئیچ و موبایلش را روی میز انداخت و در حالیکه کاپشنشرا از تن در خارج کی کرد پاسخ داد:

-حالا کی مرده؟

آسکی قدمی به سمت دیاکو برداشت:

-سلام عمو.

نگاهش را معطوف آسکی کرد و با تردید پرسید:

-تو این وضعیت هوا شما دوتا باهم کجا بودید که جفتتون موبایلاتون و جواب نمی دادید؟

دایان کلافه سری تکان داد و چهره اش را درهم کشید:

- چرا من هروقت میام تو این خراب شده باید به صدنفر جواب پس بدم؟ هنوز نفهمیدید من آدم سینجین کردن نیستم؟

دیاکو عصبی با دو دستش سر تا پای او را نشانه رفت:

- سینجینت نکردم که این شدی!

خونسرد روی مبل لم داد و نفسش را آه مانند از گلو خارج کرد:

- چه جوری شدم عزیزم؟

-اون آراده بدبخت تو اصفهان جون تو تنش نمونده از بس رفته این ور و اون ور اونوقت تو لم دادی این جا!

- خب نره این ور اون ور که خسته هم نشه!

دیاکو عصبی سمت دایان خم شد و نعره کشید:

- کمک حال باباشه.

- منم کم کمک حال شما نبودم یادتون که نرفته؟

همه ی نگاه ها پرسش گر بین دیاکو و دایان در گردش بود!

-مثلاً چی کار کردم که کمک حالم بودی؟

دایان تیز نگاهش را به پدر دوخت؛ می دانست اگر این گونه می گوید علتش این است تا از جانب مادرش بازجویی نشود، و الا کاملاً آگاه بودند که در یک سری از مسائل اگر دایان و جسارتش نبود، تا به حال صدبار زمین می خوردند. تاسف بار سری برای دیاکو تکان داد و به سمت پله ها راه افتاد، آسکی بدون این که توجهی را به خودش جلب کند آرام قدمی به عقب برداشت و پشت سر دایان حرکت کرد.

- داداش یک چیزی میگم اما بهت برنخوره، این پسرت از بچگیش همینجوری بی تربیت و چشم سفید بود.

ثریا گوشه چشمی به طلعت انداخت و اخمی ظریف بین ابروانش نشاند؛ چه داشت برای گفتن؟ می گفت حرف مفت می زنی؟ یا دروغ می گویی؟ تا آن جایی هم که حافظه ی خودش یاری می کرد دایانش از کودکی همین بود، کسی را آدم به حساب نمی آورد، هیچ گاه ندیده بود در مدرسه، دبیرستان یا دانشگاهش دوستی داشته باشد برعکس این که همه جا آشنا و پارتی داشت اما هیچ گاه دوستی نداشت، تک پسر خاندان افشار بود و این غرور بیش از حدش شاید از تعریف و تمجیدهای اطرافیان بود که از بچگی ادامه دار نسل افشار میگفتنش. هرخراب کاری که می کرد کسی جرات این که مواخذه اش کند را نداشت چون در آن صورت با قیصرخان طرف حساب می شد. قیصرخانی که عجیب در بین نوادگانش مهر دایان را در دل داشت و حتی دایان در برخی موارد این سرکشی هایش برای قیصر خان هم بود وتنبیهی نمی شد. دیاکو صورتش را میان دستانش پنهان کرد و روی مبل نشست؛ از پس دایان برنیامده بود و دیگر برهم نمی آمد.

---

- ـ خب حالا می خوای چی کار کنی؟

در لپتاپ را بست و سر تکان داد:

- چی و چی کار کنم؟

ناخنش را از دهانش بیرون آورد، دستش را دور شکمش پیچید و دست دیگرش را روی آن ستون کرد:

-همین که با عمو بحث کردی دیگه، بالآخره باید تو جریان آقا جهان کمکشون کنی.

به صندلی اش تکیه زد و سمت آسکی چرخید:

- باید؟ به من ربطی نداره که بخوام کمکشون کنم طفل صغیر که نیستن، خودشون حلش کنن.

کنار شانه ی دایان روی زمین زانو زد و دست هایش را روی دسته ی صندلی نهاد:

- گناه دارن بالاخره مشکل آقاجهان مثل مشکل خودمون می مونه، از یه خونواده ایم.

به او که در سمت چپش روی زمین نشسته بود نگریست:

-تو نمی خواد فکرت و درگیر این چیزا کنی که به حد کافی خودت بدبختی داری، چوب که تو کمرآراد نخورده بگرده کلاه بردارها رو پیدا کنه، کمکش نمی کنم تا ببینم چند مرده حلاجه.

چه به یک باره دلش هوس کرد دستش را کمی نزدیک تر به دست دایان بگذارد، آن آغوشِ بی موقع صبح عجیب دل بی جنبه اش را به تکاپو انداخته بود.

- می ترسم بحث سفر اوضاع رو بدتر کنه، زشت نباشه تو این موقعیت بلند شیم بریم شما‌...

- سفر من و تو به هیچ کسی ربطی نداره واسه روحیه ت لازمه بعدشم گند کاریا شوهرعممونه به ما چه؟

نرم دستش را روی دسته ی صندلی به حرکت درآورد تا فاصله ی انگشتانش با دست های دایان را به حداقل برساند:

- هیچی روحیه ی من و بهتر نمی کنه به جز پیشِ تو بودن.

دایان همان طور که به سمت اتاقِ لباسش می رفت لب غرید:

- آسکی صدبار گفتم بدم میاد زیرلب ور ور کنی بلند حرف بزن.

ایستاد و سرش را پایین انداخت، این عشق آخر رسوایش می کرد.

-چیز خاصی نگفتم، داری چی کار می کنی؟

-می خوام لباسام وعوض کنم مشخص نیست؟

چشمانش را ریز کرد و یک دستش را به کمر زد:

-پس چرا نمیگی من برم بیرون؟

لباس های منتخبش را روی تخت انداخت:

-چون من بی معرفت نیستم، می ذارم از زیبایی هام لذت ببری.

با تصور حرف دایان صورتش گلگون شد، چینی بر بینی اش داد و با حرص گفت:

-واقعاً که خیلی...

تای ابرویی بالا داد و خونسرد پرسید:

- خیلی؟

به سوی در اتاق حرکت کرد و عصبی تر خروشید:

- خیلی بی حیایی!

و پس از باز کردن در اتاق، شهیاد را دید که با وضعیتی آشفته پشت در ایستاده بود:

- هی...ترسیدم شهیاد.

بی حرف آسکی را کنار زد و وارد اتاق شد چشم چرخاند و دایان را مشغول پوشیدن تیشرتاش دید؛ جلوی آسکی لباس عوض می کرد؟

- باید حرف بزنیم.

تیشرت را تن کرد، نگاهش را بالا کشید و با دیدن ظاهر درهم شهیاد با سرش اشاره زد:

- بیا تو ببینم.

سپس گردن کج کرد و آسکی را مخاطب قرار داد:

- امشب که نشد هوا به هم ریخت اما فرداشب شام می ریم بیرون.

لبخند عریضی روی لب های آسکی شکفت؛ حال و هوای این روزهایش با دایان را فقط در رویاهایش تصور می کرد.

-باشه، سر میز شام می بینمتون.

هر دو سری برایش تکان دادند و از اتاق خارج شد. شهیاد به سمت دایان حرکت کرد و روی کاناپه ی مشکی رنگ اتاقش نشست، دایان هم روبرویش قرار گرفت:

-بگو ببینم چی کارم داشتی؟

-امروز با دوستام رفته بودم بیرون، تو رستوران رفتم که دستام و بشورم یک آقایی اومد طرفم.

- خب؟

با نگاهی که دایان هیچ گاه از او ندیده بود خیره به سیمایش شد:

- شروع کرد به حال و احوال پرسی و یهو بحث و کشید به امانتی و این چیزا!

دایان تکیه اش را از مبل گرفت و به سمت شهیاد متمایل شد؛ مانند موریانه داشت به اطرافیانش نزدیک میشد و شاید برای اولین بار احساس ناامنی را از شخصی دریافت کرد.

- تو چی گفتی؟

-نمی دونم‌ من اصلاً هنگ بودم، گفت چندبار باهات حرف زده اما تو همش تهدید کردی انگار سراغ داییم رفته اونم برخورد خوبی باهاش نداشته، اومد گفت بهتون بگم اگه بخواین همین جوری پیش برید خودمون ضرر می کنیم.

سرش را میان دست هایش گرفت؛ باید راجب به این قضیه اساسی فکری می کرد.

-گفت میاد می بردش چند وقت دیگه.

دایان‌ عصبی سرش را از روی قلاب دست هایش برداشت و بدون این که چشم به شهیاد بدوزد غرید:

- زر می زنه مرتیکه بو پول خورده به دماغش داره دم تکون میده خودم می دونم چه طوری باید دمش و بچینم!

شهیاد اما با کلافگی و ترسی که نمی دانست از کجا نشات میگیرد لب زد:

-چه جوری می خوای به مامان اینا بگی؟

- قرار نیست کسی چیزی بفهمه، گفتم که حلش می کنم.

-اما قانون پشت اوناست.

خشن چشم به شهیاد دوخت و خروشید:

-انگار توام خیلی بدت نیومده!؟

جا خورده از حرف او، نفسی گرفت و شمرده شمرده توضیح داد:

-قرار نیست همه چی با قلدربازی و زور حل بشه دایان.

-اما با پول حل میشه.

بحث با دایان بی فایده بود، انگار قسمته منطق از مغزش پاک شده بود. از جای برخاست و در حالی که به سمت در می رفت گفت:

-اینی که من دیدم هیچ جوره از موضعش کوتاه نمیاد، گفتم که بدونی!

و در را با شدت بر هم کوبید. خیره به در اتاقش شد و در فکر به فرداهایی که ای کاش زمان متوقف میشد و هیچ وقت نمی آمدند. خوب می دانست درستی حرف های شهیاد را، کار این جماعت را نه پولش و نه خوی یاغی گریش راه نمی انداخت، آمده بودند که ببرند و چه تلخ هم آمده بودند!

----

باران از گردن آسکی آویزان شده بود و تند تند می پرسید:

- بگو دیگه، کجا رفته بودید باهم؟

سعی کرد تا باران را از گردنش جدا کند؛ از زمانی که متوجه علاقه ی او به دایان شده بود اصلاً چشم دیدنش را نداشت.

-باران کندی گردنم و، ولم کن تا بگم.

سریع خود را جدا کرد، روی مبل نشست و مشتاق به دهان او خیره شد؛ خب از حس نفرتش نسبت به آسکی مطلع بود و این لوس بازی ها و قربان صدقه رفتن ها فقط برای حرف کشی بود و بس. چشمانش را بست و شروع به ماساژ دادن گردنش کرد:

-رفتیم سرخاک و یه گشتی هم تو خیابونا زدیم.

قیافه اش ناباور شد و با لحنی که می رساند حرف هایش را باور نکرده گفت:

- از ظهر تا حالا بیرونید بعد میگی رفتید سرخاک و یکم گشتید!؟

پشتش را به باران کرد و مشغول آویزان کردن لباس هایش به چوب لباسی شد؛ این راز فقط باید بین خودش و دایان می ماند، لبخندی زد؛ دایان رازی را برای او فاش کرده بود؟ چه چیزی زیباتر از همراز شدن با او؟ قند در دلش آب شد و غرق شد در رویاهای دخترانه اش؛ اگر با دایان ازدواج می کرد چه می شد؟ یعنی باید شب هایش را در اتاق و آغوش او صبح می کرد؟ دیگر ضمیر "ما" جایگزین ضمیر "من و او" می شد؟ خنده ای کرد و لب به دندان کشید، تصورش هم تا مرز سکته کردن می بردش، حتی از تصور کردنش هم مملو از حسی شیرین می شد خدا به خیر کند حقیقی شدنش را.

- با توام آسکی حواست کجاست؟

گیج و با آن لبخند ناخواسته ی کنج لبش به سمت باران چرخید:

-ها؟ چی می گفتی؟

بی حس به سیمایش نگاه دوخت، در نهایت برخاست و از اتاق خارج شد؛ از اولش هم آمدن پیش آسکی اشتباه بود باید به سراغ خود دایان می رفت. جلوی در اتاق دایان که قرار گرفت گویی جلوی در بهشت ایستاده بود، تقه ای به در زد و منتظر ماند.

- بله؟

دستی به لباسش کشید و آرام چند بار به گونه هایش زد:

- منم دایان، بیام تو؟

-نه، برو بعداً بیا.

لبخندش خشک شد، ناباور از چیزی که شنیده بود گره ای بین ابروانش بست و وارد اتاق شد. دایان با حالتی نیمه نشسته روی تختش لم داده بود و بدون این که چشم از صفحه ی لپتاپش بگیرد لب زد:

-برو بعداً بیا برات معنی نشده؟

تکیه به میز توالت که رو به روی تخت قرار گرفته بود زد و دست در سینه قفل کرد:

-حوصلم سررفته بود گفتم بیام یکم حرف بزنیم.

-نه هم جنستم نه هم سن و سالت، چه حرفی باهات دارم؟

چرا نگاه اش نمی کرد؟ با چند گام بلند خود را به او رساند و محکم در لپتاپ را بست:

- خیلیا هم‌ جنس و هم سن و سالت نیستن اما همش پچ پچتون براهه.

گردنش را عقب برد سر تا پای دختر را نظاره کرد:

- تو فضول پچ پچ من و بقیه هم هستی؟

یکه خورده از این بی پروایی دایان با لحن آمرانه ای گفت:

- قصدم فضولی نبود فقط برام سوال شده چه جوری یهو انقدر با آسکی صمیمی شدی؟

-این دقیقاً اسمش فضولیه، یا باید جواب سوالا تورو بدیم یا مامانت و، بکشید بیرون از ما بابا.

بغض در گلوی باران نشست؛ هیچ وقت از جانب پسری این‌ گونه تحقیر نشده بود. بدون هیچ حرفی عقب عقب گرد کرد و در نهایت از اتاق خارج شد.

___

آرام دنباله ی خط چشمش را کشید، سرش را عقب برد و به نیم رخش نگاهی انداخت، رژ لب هلویی رنگش را برداشت و ظریف روی لب هایش مالید، نوبت به ریمل رسید؛ آرام روی مژه هایش را ریمل زد، جلوه ی چشمان رنگی اش چند برابر شد، موهای اتو کشیده اش را روی شانه ی چپش ریخت و جلویش را هم عقب فرستاد، لبخندی از سر رضایت بر لب نشاند. پیراهن مشکی رنگی که تا روی آرنج تنگ بود و سپس به حالت گشاد تا مچ دستش می رسید را برای پوشیدن انتخاب کرد، با آن کلاه شاپوی دخترانه ی مشکی و ربان سورمه ای رنگ دورش تیپی بی نظیر را برای خود ساخت. با شلوار جین زاپ دار سورمه ای رنگی که تا چند وجب بالای مچ پایش می رسید و کفش های پاشنه میخی به همان رنگ زیبایی خود را تکمیل کرد. ادکلن خوش بویش را به گردن زد و قدمی عقب رفت، امشب باید در نظر دایان می درخشید. چند ماه بود که این کارهای روزمره اش تبدیل به خاطره شده بود؟ چند وقت بود خودش را هم از زیبا دیده شدن محروم کرده بود؟ دروغ بود اگر می گفتن خشونت علیه زن را فقط مرد بلد است. زنی که از خودش دست بکشد، کتاب نخواند، آرایش نکند، شیک پوش هم نه اما ظاهرش آراسته نباشه به نوعی دارد به خودش ظلم می کند، دارد خشونت می ورزد به خترک تخس و شیطان درونش، دارد خشونتی علیه زنیت می کند!

تقه ای به در اتاقش و پشت بندش صدای خدمتکار:

- خانم بفرمائید شام آمادست.

استرس ناگهان به جانش رخنه کرد، می توانست کوبش قلب را به شدت احساس کند، آرام از اتاق خارج شد و به سمت میز شام به راه افتاد. آرام از پله ها پائین رفت. صدای پاشنه ی کفشش بر سکوت عمارت غلبه کرد، همه پشت میز نشسته بودند سرها به سمت او چرخید، شهیاد سوتی کشید و پشت بندش با انرژی فریاد زد:

- خانم شماره بدم پاره پوره کنی؟

آسکی لبخندی زد و به سوی میز روانه شد. دایان که به صندلی اش تکیه داد بود و خدمت کار برایش برنج می کشید با شنیدن حرف شهیاد رد نگاهش را گرفت و قفل ظاهر دخترعمویش شد. لحظه ای به بینایی خود شک کرد و ابروانش از فرط تعجب به بالاترین حد ممکن رفتند؛ لبخند کم رنگی که به سختی میشد فهمیدش زد با سرش اشاره ای به آسکی کرد:

- انقلاب کردی دخترعمو.

با شیفتگی چشم به مرد رویاهایش دوخت؛ برای او انقلاب که سهل است جهانی را بهم می ریخت.

- دیگه گفتم یه دستی به سر و صورتم بکشم.

شهرزاد لبخندی انرژی بخش بر لب نشاند؛ چند وقت بود که دلتنگ این دخترک خوشتیپ و مرتب شده بود؟ طلعت و دخترهایش اما با حرصی درون و فشار دست بر قاشق هایشان او را برانداز می کردند. ثریا لبخند نمکینی زد؛ این تغییر به یک باره عجیب باب میلش واقع شد. دیاکو دستانش را درهم قلاب کرد و روی میز نهاد:

- خوشگل شدی عموجان، همیشه همین جوری به خودت برس.

شهیاد برخاست و صندلی کنار خودش را برای او عقب کشید:

- بفرمائید بانو.

تبسمی کرد و در حالی که چشمش به صندلیِ خالیِ کنار دایان بود آرام نشست. طلعت دست از فشردن قاشق کشید و با لحن زننده ای لب زد:

- حداقل می ذاشتی چهلم داداش و بابا مرحومم رد بشه بعد اینطوری بزک دوزک می کردی.

- در برابر بزک دوزک باران و بارانا که آسکی حکم جودی آبوت مقابل جولیا رو داره عمه جون.

لبخند روی لب های آسکی خشک شد؛ الآن دایان طرفش را گرفته بود یا رسانده بود تیپش را دوست ندارد؟ سر بلند کرد و سوالی او را نگریست، دایان اما اصلاً به روی خودش هم نمی آورد و خونسرد لقمه اش را می جوید. باران قاشقی برنج در دهانش گذاشت و برافروخته رو به دایان غرید:

- خودش زبون نداره که تو جواب میدی؟

لقمه اش را قورت داد؛ چیدن دم این جماعت کار دخترعموی بی عرضه اش نبود، دست دراز کرد و نوشابه را برداشت:

- این اگه زبون داشت که شما جرات نمی کردید تو خصوصی ترین مسائلش اظهار وجود کنید و چپ و راست تیکه بندازید بهش.

ثریا برای جمع کردن بحثی که روبه خطری شدن میرفت خطاب به دایان گفت:

- راستی این مهمونت که گفتی امشب دعوته کی میاد؟ نمی خوای چیزی راجبش بگی؟

نوشابه اش را سرکشید واز پشت میز برخاست:

- بعد شام میاد می بینیدش.

شهیاد سرش را به آسکی نزدیک کرد و پرسید:

- تو از این مهمون دایان چیزی می دونی؟

بدون نگاه به شهیاد با اشتها چند پر سبزی در دهانش چپاند و سرش را بالا انداخت!

----

همگی در سالن پذیرایی نشسته بودند و چشم انتظار مهمان دایان. دیاکو ساعتش را نگاهی کرد و گفت:

- از هشت رد شده پس کی می خواد بیاد؟

دایان روی مبل لم داده بود و با موبایلش سرگرم بود:

- میادش نگران نباش.

و به محض تمام شدن حرفش صدای خدمت کار در سالن طنین انداز شد:

-آقای افشار مهمونتون تشریف آوردن.

همه از جای برخاستند و نگاهشان به راهروی ورودی پذیرایی دوخته شد؛ ابتدا صدای پاشنه ی کفشی زنانه سپس بوی عطری خنک و دل پذیر و در نهایت ورود دختری شیک پوش و جذاب با دسته گلی عظیم و لبخندی روی لب. آسکی حس کرد پاهایش توان وزنش را ندارند اما مقاومت کرد برای زمین نخوردن جلوی این دشمنان دوست نما. دستش را به دسته ی مبل گرفت و لبخندی تصنعی بر لب کاشت!

دایان از آن لبخندهای ناب کم نظیرش زد و به پیشواز دختر رفت:

- خوش آمدی عزیزم.

دخترک لبخند دندان نمایی زد که ردیف دندان های مرواریدی اش را به نمایش گذاشت.

-مرسی گلم.

همگی با بهت و کنجکاوی دختر را نگاه می کردند؛ اصلاً انتظار این جنس مهمان ها را از دایان نداشتند.

باران سعی کرد لرزش صدایش را پشت تحکم آن پنهان کند:

-معرفی نمی کنی پسردایی؟

سوالش تشری شد و همه را از آن حالت شوک خارج کرد. دیاکو و ثریا نگاهی حواله ی یک دیگر کردند و قدمی به دختر نزدیک شدند، ثریا با تردید لبخندی زد و دهان باز کرد:

-خوش اومدی عزیزم.

دختر کمی سرش را به نشان احترام خم کرد و دسته گلش را به سمت او گرفت:

- خیلی ممنونم خوشحالم که ملاقاتتون می کنم.

دست دراز کرد و دست گل را گرفت. نمی دانست چرا اما آن لحظه نگران حال آسکی شد.

-دایان جان مامان معرفی نمی کنی؟

همه چشم ها به دهان او دوخته شد؛ کنار دختر جای گرفت و دستش را پشت کمرِ او قرار داد:

- بهترین و با معرفت ترین دوستم فوژان.

آسکی مات و مغموم لبه ی مبل کنارش نشست. بهترین و با معرفت ترین دوستش؟ معنی این کلمات چه می شد؟ یعنی بی خود خیال پردازی کرده؟ بی جهت فرکانس احساس از جانب دایان دریافت کرده بود؟ کلبه اش را نشانش داده بود، یعنی همه اش ترحم بود؟ دایان هیچ گاه با او"ما" نمی شد،هیچ گاه یکی نمی شدند. انقلابی عظیم در سرش برپا شد؛ مغزش شورشی بر پا کرد"او هیچ گاه تورا دوست نخواهد داشت". قلبش مداخله کرد و لب زد "زود قضاوت نکن". حرف های مغزش اما تاثیر بیشتری داشت، ریشه در منطق داشت. به خودش آمد و فوژان را لبخند بر لب بالای سرش دید. سریع راست ایستاد.

- شما باید آسکی خانم باشید، تعریفتون و از دایان زیاد شنیدم.

حال ناخوشش خوش شد؛ دایان از او تعریف کرده بود؟ قلب به مغز دهن کجی کرد.

- بله خودمم، خوشبختم از آشناییتون.

دایان کنار آسکی قرار گرفت و خطاب به فوژان گفت لب زد:

- اینم اون خواهر خوشگلم که بهت گفتم.

لبخند روی لب هایش خشکید و قلبی که در کودتای مغز تسلیم منطق شد.

ثریا آسکی را نگریست؛ عجب طاقتی داشت این دختر، صبری داشت ایوب وار.

- امیدوارم بتونم دوست خوبی برات باشم آسکی جان.

دستی بر گلویش کشید و سرگیجه پیدا کرد؛ هیولای لعنتی بازهم داشت به سراغش می آمد و چه بد موقع هم می آمد. پروسه ای تکراری اما همیشه دردناک، پیچش درد شدیدی در قفسه ی سینه، روی زمین افتاد و به سینه اش چنگ زد.

دایان با سرعت و نگرانی کنارش نشست:

- خوبی آسکی؟ چت شد؟ باز داری اون جوری می شی؟

رو به خدمتکار سالن فریاد زد:

-اسپریشو بیار زودباش!

نفسی که میرفت و بالا نمی آمد، با چشمانی تر از نم اشک دو دستی یقه ی دایان را در چنگ گرفت. همهمه ای میان بقیه شکل گرفت.

-تحمل کن الآن اسپریت و میاره.

طلعت با وحشت صحنه ی روبرویش را نگریست و بریده بریده لب زد:

- چی...چی شده... چرا کبود شده؟

دایان دستش را دور آسکی حلقه کرد و نعره زد:

-پس کو این اسپریه لعنتی!

در او هیولای غمگینیست که طغیان کرده، درکش سخت نبود. خدمت کار با عجله خود را به آن ها رساند و اسپری را به دایان داد، بی مهابا آن را در دهان آسکی قرار داد و فشرد. دنیای تیره ی اطرافش رنگ گرفت و حالا صداها را به وضوح می شنید، خجالت کشید از وضعیت چند دقیقه قبلش و صورتش را در سینه ی دایان مخفی کرد که صدایی بم کنار گوشش خواند:

- فقط دوستمه هیچی بینمون نیست!

با شنیدن جمله ی دایان، قلبش از تپش دست کشید؛ چرا این جمله را گفت؟ یعنی فهمیده بود؟ سر بلند کرد و دایان را نگریست، بدون اخم یا حتی لبخند اما نگاهی سرشار از مهربانی به آسکی نگاه می کرد. ناباور چشم از دو ذغالی مخموری که در فاصله ی چند میلی متری صورتش بودند گرفت؛ دستش رو شده بود. برخاست و آسکی را هم وادار به بلند شدن کرد:

- الآن بهتر شدی؟

منظورش بعد از شنیدن آن جمله ی عجیب بود؟ بی هیچ حرفی لحظه ای نگاهش کرد. دخترها دورش جمع شدند و شروع کردند به حرف زدن:

- چت شد یهو آسکی؟

-چرا این جوری شدی؟ مریضی چیزی داری؟

-تا حالا ندیده بودم این جوری بشی.

مانند مرده ای متحرک چشم به آن ها دوخت؛ داشتند چه می گفتند؟ چرا نمی فهمید؟ گم شده بود در آن نجوای عجیب زیرگوشش. طلا همگی شان را رد کرد و به آسکی کمک کرد روی مبل بنشیند، خودش هم کنارش جای گرفت و در حالی که آب قند را هم می زد توپید:

-چه خبرتونه؟ مگه نمی بینید حال و روزش و؟

ثریا سمت دیگر آسکی نشست و در حالی که کمرش را ماساژ می داد با مهربانی گفت:

-عزیزم می خوای بری تو اتاقت استراحت کنی؟

او اما نگاهش خیره به زمین بود و چیزی نمی شنید؛ حالا که دایان فهمیده بود چه قرار است بشود؟ از کجا فهمیده بود اصلاً؟ ای کاش جرات میکرد یقه اش را بگیرد و فریاد بزند؛ "چه از من دیدی که دستم برایت رو شد؟" "چه دیدی که راز قلبم برایت فاش شد؟" سر بلند کرد؛ همه او را نگاه می کردند و لب هایشان تکان می خورد، قرنیه اش را چرخاند و ثابت ماند روی پسری که هر دو دستش را در جیب فرو کرده بود و با چشمانی عاری از هرحسی او را حال و روزش را نظاره می کرد. آتش زده بود بر قلب و افکار او و گوشه ای ایستاده بود؛ اشک در چشم هایش حلقه زد؛احتمالاً دارد در دلش به حال و روز او می خندد. نکند به خودش بگوید عجب دختر جلف و بی جنبه ایست که فقط بانگاه عاشق شده؟ نکند حالا که فهمیده مهرش را در سینه دارد برود دور شود، گم بشود، مال کس دیگه شود؟ اشکش چکید و دایان آشکارا یکه خورد.

- وا، عمه جون چت شد یهو؟

کف دستش را روی چشمانش گذاشت و بی مهابا شروع به هق هق کرد.

ثریا صورتش را سمت آسکی خم کرد و با بغض گفت:

- الهی قربونت برم چرا گریه می کنی خب؟

گرمای آشنای دست کسی دور مچش پیچید:

- ولش کن تا ببرمش تو اتاقش.

طلعت با بغضی که سعی در پنهانش داشت گفت:

-آخه خوب بود که چی شد یهو؟

-هیچیش نیست صبح خوب می شه.

آسکی را بلند کرد و به دنبال خود کشید. چه قدر شرمنده ی خودش بود از این عشقه جنون آور، چه قدر احساس خواری و پستی می کرد. وارد اتاقش شدند، دایان دستش را رها کرد و پتوی تختش را کنار زد، با لحنی محکم و باجذبه گفت:

- بیا دراز بکش!

حالا که دستش رو شده بود، روی هم چشمی با دایان را نداشت، کفش و کلاهش را در آورد و بی هیچ حرفی دراز کشید. دایان پتو را رویش کشید و به سمت در اتاق حرکت کرد، قبل از این که برود نیم رخش را به سمت آسکی متمایل کرد:

- فقط بدون من بی دلیل چیزی و واسه کسی توضیح نمیدم.

در را بست و رفت. خیره به در اتاقش در جا خشک شد؛ یعنی دایان هم او را دوست داشت؟ هیجان زده روی تختش نشست‌ و ناباور لبخندی کنج لبش نشست، رشد کرد و بازتر شد، شدیدتر شد و نهایتاً به قهقهه ای بلند مبدل شد؛ چهارطاق روی تختش دراز کشید و مستانه قهقهه میزد، بالشتش را در آغوش گرفت و فشرد؛ کاش کنترل زمان در دستش بود تا دو دقیقه ی پیش را روی تکرار می گذاشت، ملموسی و شیرینی آن جمله تا سال بعد و صد سال بعدترش از تن بیرون نمی رفت، به سمت کشوی لباس هایش یورش برد و قاب عکس را بیرون کشید، سپس یک بار نه صدبار بوسیدش:

-الهی من قربونت برم پسره چموش من، توام من و دوست داشتی دورت بگردم؟ خب چرا زودتر نمی گفتی؟ حتماً من باید به این فلاکت می افتادم تا تو زبونت باز بشه؟ چرا هیچیت به آدم نرفته قشنگ من؟ اگه گفته بودی الآن سر خونه زندگی خودمون تمرگیده بودیم.

قاب عکس پدر و مادرش را هم بوسید:

-دورتون بگردم عشقای من، می دونم همیشه پیشمید، کنارمید، اما الآن چقد می خواست بودید تا بغلتون میکردم، کلی حرف داشتم باهاتون.

عکس دایان را روبروی قاب پدر و مادرش گرفت:

-این دومادتونه، خوشتون میاد؟

با شیفتگی چشم‌ به عکس دایان دوخت و گفت:

-الهی تصدقش بشم، معلومه که خوشتون میاد پسر به این آقایی و خوشتیپی فقط یه ذره باهاش ور برید تسمه تایم پاره میکنه که اونم مشکلی نیست من کنار میام، اصلاً عاشق همین اخلاق گندشم، این جوری دخترا طرفش نمیرن. مال خوده خودمه، همش مال خودمه. مامان تو خیلی دوسش داشتیا فقط سربه سر این می ذاشتی، مطمئنم اگه الان پیشمون بودی کلی ذوق می کردی.

خوشحال و خجسته سرجایش دراز کشید و قاب عکس دایان را سمت چپش وعکس پدر و مادرش را سمت راست گذاشت و به سقف خیره شد:

-تو کل دنیا فقط دل خوشیم به شما سه تا بود فقط شمارو دوست داشتم، چون همیشه هوام و داشتید، باهام خوب بودید، بعد یهویی دوتاتون رفتید، تنهام گذاشتید، کمرم شکست، اما دایان اومد و جبران کرد رفتنتون و، نمیگم جای خالیتون و پر کردا، نه، اما حداقلش پشتم خالی نموند دیگه، وقتی کسی بهم طعنه می نداخت جوابش و نمی دادم چون می دونستم دایان هیچ حرفی و بی جواب نمی ذاره، خب مگه یه دختر جز امنیت و حمایت چی از یه پسر می خواد؟ معلومه که به یه همچین پسری دل می بندم.

رو کرد سمت عکس دایان:

-حالا اینارو میگم پرو نشی ها.

دستانش را در سینه قفل کرد و خیره به سقف اتاقش لبخند پررنگی زد؛ چه قدر احساس می کرد این مدل ابراز علاقه ها را از دایان فقط در خوابش می بیند. چه قدر سریع رویاهایش تحقق یافتن، فکر می کرد نرم کردن دایان را حتی خدا هم بلد نیست، این ورژن جدیدش عجیب قابل پسندش بود!

_

چشمانش گرم شده بود که صدای در اتاقش آمد؛ سرش را از روی بالشت فشرد و غرید:

-بله؟

دیاکو وارد شد و نگاهی کوتاه به دایان انداخت:

- مگه دعوا داری که این طوری میگی "بله"؟

سرش را بلند کرد و کمی به پشت متمایل کرد:

-نصف شبی می خواید تربیتم کنید؟

دیاکو لبه ی تخت نشست و افسوس وار به دایان اشاره کرد:

-اون موقعی که باید وقت میذاشتم کوتاهی کردم نتیجه اش شد این، الان که دیگه هرچی بگم آب تو هاون کوبیدنه!

- باشه باشه حالا چی کارم داشتید؟

به سمت دایان براق شد و خروشید:

- باشه باشه یعنی خفه شم دیگه آره؟

سرش را روی بالشت کوباند و چشم بست:

- ولم کن بابا، خستم خوابم میاد.

- پاشو حرف دارم باهات.

- بزارید فردا.

- نمی شه تا فردا دلم طاقت نمیاره.

دندان روی هم فشرد در نهایت چشم بسته چهار زانو روی تخت نشست:

- بفرمائید؟

به سمت دایان چرخید و زانوی یک پایش را روی تخت گذاشت:

- آسکی چش شد امشب؟

هر چه منتظر ماند پاسخی از جانب او دریافت نکرد و در مقابل سر دایان به پائین‌ متمایل می شد، دو انگشتی به پیشانی او کوباند:

- دارم باهات حرف می زنم چرتت برده ها.

با ضربه ی دیاکو جا خورد و نصفه چشمانش را گشود:

- چی؟

عصبی با صدایی که سعی در کنترلش داشت تشر زد:

- می گم آسکی چرا اون جوری شد؟

دستی در موهای به هم ریخته اش کشید:

- یه اسم خاصی داشت پاتیک، پانیک... نمی دونم یه همچین چیزی بود!

- چی اسم خاصی داشت؟ چی میگی تو؟ چرا مثل نعشه ها حرف می زنی؟

با همان چشمان بسته سر بلند کرد و فریاد زد:

- خوابم میاد خب!

نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت؛ می دانست که دایان اساسی روی خواب و خوراکش حساس بود گر به هر یک از این خدشه ای وارد می شد دیگر خدا را هم بنده نبود. حضورش در این اتاق بی فایده بود، برخاست و از اتاق خارج شد، دایان هم از خدا خواسته همان طور نشسته خود را عقب پرتاب کرد و چنان عمیق به خواب رفت که انگار قرنی از بی خوابی رنج می برد.

----

مظفری نگاهی به آن ها کرد و کاغذ وصیت نامه را از کیف خارج کرد:

-همه اومدن؟ کسی جا نمونده؟

دایان‌ همان طور که و ظرف میوه را روی پایش گذاشته بود سیبش را پوست می کند پاسخ داد:

- آره من شمردم همشون هستن.

شهیاد قهقهه ی بلندی زد و پا از روی برداشت:

-وایی سگ تو روحت مگه گوسفندیم؟

دخترها با دست جلوی دهانشان را گرفتند تا کسی متوجه خنده هایشان نشود، دیاکو سقلمه ای به پای دایان زد و گفت:

-الآن وقت مسخره بازیه؟

دایان تکه ای سیب در دهانش گذاشت و پشت چشمی برای پدرش نازک کرد. طلا هم به طبع اخم آلود به شهیاد تشر زد:

- صدبار گفتم یه آدمه اصیل از الفاظ رکیک استفاده نمی کنه!

دایان نیش خنده صداداری زد و با چاقو به شهیاد اشاره کرد:

- یه آدمه چی؟ اصیل؟ شهیاد تورو می گه؟

شهیاد مجدد به مبل تکیه زد ابرو بالا داد:

ـ نه تو رو می گه!

دیاکو حرصی نگاهشان کرد و نفسش را محکم بیرون فرستاد سپس به مظفری که نظاره گر آن ها بود گفت:

- بله همه هستیم شروع کنید.

مظفری همان طور که وصیت نامه را باز می کرد لب زد:

- خوبه روحیتونم حفظ کردید ماشالله!

دایان نگاهش را از بشقاب به مظفری پاس داد:

ـ به شما ربط...

-اون جوری که شما فکر می کنید نیست، بچه ها یه کم بازیگوش شدند.

دایان زبانش را روی انتهایی ترین دندانش قرار داد و طلعت را نگریست؛ متنفر بود از این که حرفش را قطع کنند. مظفری همان طور که عینکش را صاف می کرد گفت:

- مراسم و کی می گیرید؟

دیاکو تکانی به خود داد و با لبخند نصفه و نیمه ای لب زد:

-فردا چهلمه در اصل، اما به خاطر مشکل همسرخواهرم گفتیم زودتر بازش کنید چون به ارثیه ی طلعت نیازه.

مظفری نگاهش را سمت طلعت کشید:

-آخه با آقا دایان قرار گذاشته بودیم بعد از مراسم وصیت نامه باز بشه واسه همین برام سوال شد!

دایان پوزخندی زد و تکه ی دیگری سیب در دهانش جای داد:

- چه قدرم که تو حرف گوش کنی.

مظفری خود را جمع و جور کرد و خجول لب زد:

- باور کنید پدرتون اصرار کرد.

با همان پوزخند نگاه اش را از روی مظفری به پدرش بخیه زد:

- اصرار کرد یا دست به جیب شد باز؟

طعنه ی پسرش را گرفت و دل آشوب به او زل زد:

- حالا گذشت دیگه بذاریم آقای مظفری کارش و بکنه.

رو کرد به مظفری و ادامه داد:

-بخونید وصیت نامه رو.

همگی نگاهشان میخ دهان او شد.

-"بسم الله الرحمن الرحیم...

صدا از کسی در نمی آمد، دایان و آسکی شوکه یک دیگر را نگاه می کردند، دیاکو اخم در هم کشیده

و چشم به زمین دوخته بود؛ از کل دارایی های پدرش حقش فقط همین بود؟

مظفری همان طور که وصیت نامه را تا می کرد ادامه داد:

- و در آخر اضافه کنم که موجودی حساب های پدرتون بین شما تقسیم و سهمیه ی رضاخان به حساب آسکی خانم وارد میشه که مبلغ کمی هم نیست.

طلعت عصبی نگاهش را به دایان وآسکی دوخت:

-ارثیه باید بین بچه های اون مرحوم پخش بشه چرا پدرم پای نوه هاشو کشیده وسط؟

مظفری شانه ای بالا انداخت و در کیف سامسونتش را بست:

-حتماً این طور صلاح دونستن، من نمی تونم دخالتی کنم.

رو کرد سمت دایان و در حالیکه سند زمین ها را به او می داد گفت:

-تبریک عرض می کنم دایان خان، هم سِمَت جدیدتون رو و هم مالکیت زمین هارو!

اخم آلود نگاهی به سیمای مظفری انداخت و سندها را گرفت؛ تمامِ زمین های ترکیه چرا باید به او می رسید؟ شهیاد تند و شاکی نگاهش را بین آن ها چرخش داد، در نهایت برخاست و از عمارت خارج شد. طلا همان طور که با دستمال اشک هایش را پاک می کرد لب زد:

- خدا بیامرزه پدرم و حتماً مصلحتی توشه.

دیاکو از جا برخاست و روبه روی مظفری ایستاد:

- چه جوری ارباب باید دایان بشه وقتی من زنده م؟

- من در جریان چیزی نیستم فقط مسئول قرائت کردنش بودم!

طلعت کنار دیاکو جای گرفت و با لحنی زننده به حرف آمد:

- منم حرفم همینه، وقتی چهارتا بچه داره چرا باید عمارتش و به دوتا نوه هاش بده؟ دست کاری شده مطمئنم دست کاری شده!

دایان سند با شدت روی مبل کوبید و راست ایستاد سپس با انگشت سبابه به طلعت اشاره کرد و به سمتش رفت:

-عمه احترامت واجبه اما حرفی که می زنی و مزه مزه کن، چه جوری می تونی حرص عمارتی و بزنی که بابابزرگ دیگه توش نیست؟

مظفری بی توجه به جدال بین آن ها سوی آسکی رفت که با استرس غضروف های انگشتش را می شکاند و به مجادله ی خانواده اش می نگریست:

- شما بعداً تشریف بیارید تا وصیت نامه ی پدرتون رو قرائت کنم.

قلبش در هم پیچید؛ چهل روز چه طور بدون پدر و مادرش گذشت و او هنوز نمرده بود؟

- میشه من بعد از مراسم بیام؟

لبخند مهربانی زد، این دختر سر تا سر آرامش بود:

- بله خانم چرا نشه!

- اگه کارتون تموم شده به راننده بگم برسونتتون.

چرخیدند و به دایان که با اخم آن ها را زیر نظر گرفته بود چشم دوختند:

- بله تموم شده.

سپس به سمت در رفت و ادامه داد:

- روزخوش دایان...خان.

به آسکی نزدیک شد و همان طور که به دور شدن مظفری نگاه می کرد گفت:

- چی بهش گفتی که نیشش باز شد؟

سردرگم به دایان نگریست؛ او را زیرِ نظر می گرفت؟ کِی مظفری خندید؟

- کِی نیشش باز شد بیچاره؟

- جلو قاضی و ملق بازی؟ خودم دیدم داشتی حرف می زدی خندید.

قدمی عقب رفت و به سر تا پای او را از نظر گذراند:

- چی میگی دایان؟ گفت کی وصیت نامه پدرتون و باز کنم گفتم بعد از مراسم.

فاصله را پر کرد و بر افروخته تر پاسخ داد:

- واسه همین نیشش و باز کرد مرتیکه لمپن؟

لبخند بر لب های جوانه زد؛ غیرت میکشید برایش؟ آدم فقط برای معشوقش حسود می شود. اگر زنی

از صحبت کردن زنی دیگر با مردش گر بگیرد و آتشی شود می گویند زن است و حسود. اما این حس را در مرد "غیرت" گفتند پس اگر مردی زیاد برایت شانه می کشد اخم در هم نکش، او فقط کمی دلش برایت تب می کند، همین.

با دیدن لبخند آسکی گویی که الکل روی آتش بریزی شعله ورتر شد:

- وقتی من عصبیم نخند بدم میاد.

سعی می کرد خنده اش را جمع کند اما هر چه کرد نمی شد که نمی شد:

- به خدا دست خودم نیست خندم گرفته.

ابرو در هم فرو برد و با نفسی داغ گفت:

- فردا خواستی بری پیشش میگی خودمم باهات بیام، فهمیدی؟

لب هایش را در دهانش کشید تا خنده اش شدید تر نشود و فقط سرش را تکان داد؛ این حال و هوای روزهایش را فیلم برداری نبود تا ثبت کند؟ خندید بی آن که بداند چیزی که سرنوشت برایش رقم زده با چیزی که در رویاهایِ دخترانه اش می بیند زمین تا آسمان فرق بود بینش!

- شب و یادت نره.

خنده اش را قورت داد و کمی سرش را به طرفین تکان داد:

- مگه شب می خواستم چی کار کنم؟

دایان محکم نفسش را بیرون فرستاد، منتفر بود از این که با کسی قراری بگذارد و آن فرد یادش برود!

- قرار بود شام بریم بیرون، یادت رفت؟

مگر می شد یادش برود وقتی تمام دیشب را نقشه چیده بود و تا طرز نشستنش روی صندلی را هم به تصویر کشیده بود؟ نه، فراموش نکرده بود فقط کمی شیطنت که ایرادی نداشت، داشت؟

-آها، آره پاک یادم رفته بود.

دایان ابرویش را بالا برد و نقطه ای دور را نگریست سپس خطاب به آسکی گفت:

- پس لابد برات مهم نبوده، الآن که دارم فکر می کنم می بینم منم کلی کار دارم وقت نمی کنم شب جایی برم.

زبانش قفل شد و صراحتاً به تکاپو افتاد:

- شوخی کردم بابا یادم بود، این جوری گفتم بخندیم.

- منم نمی برمت تا بشینی گریه کنی.

سپس چرخید و به سمت پله ها رفت. آسکی فوراً پا تند کرد و کنار دایان قرار گرفت، اگر بحث اذیت کردن باشد او هم چیزهایی بلد بود:

- خوب پس اگه قراره کنسلش کنیم، پیشنهاد شهیاد و قبول کنم.

ایستاد و همان طور که روبه رویش خیره بود چشم باریک کرد و سرش را سمت آسکی چرخاند:

- کدوم پیشنهاد؟

یک دستش را به کمر زد و در حالی که ناخن های دست دیگرش را می نگریست لب زد:

-شهیاد جون گفته بریم بیرون تا اون شب تلخ و برام جبران کنه منم گفتم نمی تونم بیام.

تصنعی غبطه خورد و ادامه داد:

- چه اشتباهی کردم، برم بگم پشیمون شدم میام.

بازگشت تا برود که بازویش در چنگ دایان اسیر شد و فشارِ کمی به آن وارد کرد:

- جرأت داری یه بار دیگه جملت و تکرار کن.

چهره اش از درد درهم پیچید:

- ول کن دستم و شکوندی.

- گفتم جرأت داری یه بار دیگه تکرار کن.

سعی کرد بازویش را از دست دایان بیرون بکشد که تلاشش بی فایده بود، خود را نباخت:

- کدوم بخشش و؟

فشار دستش را بیشتر کرد:

- اون بخش شهیاد جونش و.

برای جلوگیری از شکسته شدن استخوان هایش لبخند دردناکی زد:

- شوخی کردم بابا چرا ثبات اخلاقی نداری تو؟

- که شوخی کردی آره؟

- یه...یه خورده دز شوخیام رفته بالا.

دندان روی هم سایید و سرش را به او نزدیک کرد:

- حواست باشه یهو اُوردز نکنی آسکی خانم.

تند تند سرش را تکان داد:

- نه اون و حواسم هست.

خیره و با جذبه یک تای ابرویش را بالا داد.

آسکی لبخندش را کم رنگ کرد:

- خب کم تر شوخی می کنم.

نگاهش را خمارتر و فشار دستش را بیش تر کرد.

- آخ...اصلاً دیگه شوخی نمی کنم، خوبه؟

خوب نتیجه ی شوخی با هرکسی طبیعتاً واکنش های مختلفی را به همراه دارد و این واکنش در رابطه با دایان نتیجه ی دردناکی را به دنبال داشت. با لبخند کج مختص خودش بازویش را رها کرد و در حالی که تصنعی سرشانه های آسکی را می تکاند گفت:

-خب حالا چرا این جا وایسادی مگه نگفتی می خوای تو اتاقت فیلم ببینی؟

با چشمان گرده شده اش بازویش را ماساژ داد.

دایان سرش را به سمت شانه ی چپش متمایل کرد:

- بازوت چیزیش شده؟

آب دهانش را قورت داد؛ این پسر دیوانه بود؟

شهیاد که متوجه ی صحبت های بین آن ها و نگاه های تهدید آمیز دایان شده بود، خود را به آن ها رساند:

- دو ساعته وایسادید چی می گید بهم؟

بی توجه به شهیاد و سوالش دخترک را مخاطب قرار داد:

- چرا بازوت و گرفتی؟ درد می کنه؟

همان طور که دایان را نگاه می کرد بریده بریده پاسخ داد:

- خو...خوردم...زمین.

دایان با همان لبخندش اخم تصنعی بر پیشانی نشاند، با استخوان انگشت های سبابه و میانی اش گونه ی آسکی را کشید و گفت:

-حواست و جمع کن دختره خوب!

شهیاد هم نگرانی کاملاً در چشم هایش مشهود شد:

- کجا افتادی؟ چه جوری افتادی؟

منگ از عکس العمل و لحن خونسرد دایان عقب گرد کرد:

- چیزی نیست...خوب...می شه.

دایان‌ مردمکش را به شهیاد دوخت و اما رویِ صحبتش با عموزاده ی اش بود:

- گفتی کدوم فیلم و ببینیم؟

حیران نگاه از شهیاد از گرفت و به دایان سپرد:

- ببینیم؟

با لحنی خط و نشان دار ابروانش را بالا داد:

-آره دیگه خودت همین الآن گفتی!

سریع پیغام کلام دایان را دریافت کرد، خودش هم بدش نمی آمد که با او را به اتاقش دعوت کند، فیلم دیدن با دایان یقیناً معجزه بود.

- آها...آره...بیا بریم...ببینیم.

شهیاد گوشه ی لبش را خاراند و نگاه به زمین دوخت؛ برای دَک کردنش نیاز به این همه برنامه نبود.

-پس منم میرم دیگه، فعلاً.

-باشه، برو

دایان هم بی هیچ حرفی از پله ها بالا رفت. بلافاصله پس از دور شدنِ شهیاد پشت پسرعمویش راه افتاد و با ذوق گفت:

- اتفاقاً فیلمشم خیلی قشنگه.

دایان اما لب هایش را جمع کرد و چشم بر هم فشرد؛ لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود!

----

آشفته موبایل را در دستش فشرد و خروشید:

- گوش کن...گوش کن بهت میگم، شرعیم که بخوایم به قضیه نگاه کنیم ارث فقط باید بین بچه ها تقسیم بشه، چرا پا آسکی و دایان و کشیدی وسط؟

صدای آرام مظفری در گوشی پیچید:

- آقای افشار چرا متوجه ی حرف من نمی شید؟ میگم قیصرخان قبل از فوتشون همه ی این کارها رو انجام دادن دیگه کسی نمی تونه دخالت کنه، بله اگه فوتشون ناگهانی بود و وصیت نامه ای نداشتند همه ی اموال به صورت قانونی بین شما و خواهراتون تقسیم می شد، اما بحث اینه که ایشون قبل از فوتشون تکلیف عمارت و زمین هاشون و مشخص کردند دیگه کاری از دستم بر نمیاد.

کلافه ای پنجه ای بین موهایش کشید:

- یعنی نمیشه کاریش کرد؟

- خیر، پدرتون حساب و کتاب تمام اموالشون و قبل از فوت یک سره کردند چیزی و نمیشه تغییر داد.

بدون خداحافظی موبوبایلش را قطع کرد؛ سر از کارپدرش در نمی آورد، چرا باید عمارت را به دایان و آسکی می سپرد؟ چرا این گونه تقسیم کرده بود؟ از این همه اموال فقط تکه زمینی و مقداری پول حق آن ها بود؟

ـــــ

با نمایش تیتراژ پایان فیلم هر دو به خود آمدند، صدای اشک ریختن آسکی توجه دایان را به خود جلب کرد:

- برای چی گریه می کنی؟ غمگین نبود که.

گوشه چشمی به دایان انداخت و اشک هایش را پاک کرد؛ مردکِ بی احساس!

- ندیدی پسره آخر فیلم مرد؟ شما مردا چه می فهمید احساس چیه؟

کاسه ی پفک را روی میز گذاشت و ادامه داد:

- من نمی دونم هدف از خلقت شما چی بوده؟

- ادامه ی نسل شماها.

چینی به بینی اش داد و غرید و به دایانی که هنوز از کاسه ی پفیلا دل نکنده بود نگریست:

- اولاً ادامه ی نسل مسئله ایه که هم زن و هم مرد توش دخیلن، دوماً ادامه ی نسل ماها نه و نسل انسان ها در ضمن خیلی کار شاقیم نیست که این جوری با غرور میگی.

به رسم همیشگی هایش تای ابرویی بالا داد و مغرورتر لب زد:

- معلومه که خیلی کاره شاقیه، شما زنا از پهلوی چپ مرد درومدید.

پفیلایی در دهان آسکی چپاند و افزود:

- حقش بود می زدیم تو سرتون تا نیاید بیرون و این جوری راجب مردا حرف بزنی.

- همچین میگه می زدیم تو سرتون انگار از پهلو تو اومدیم بیرون، بعدشم دکتر شریعتی گفته زن از سمت چپ مرد، نزدیک به قلبش ساخته شده، تا مرد اونو توی قلبش جا بده، کاری که تو هیچ بویی از اون نبردی.

کاسه را روی میز نهاد، خود را تکاند:

- اگه هیچ بویی ازش نبرده بودم تو الآن اون تو نبودی!

آسکی اما قلبش از جا کنده شده بود؛ حیرت انگیز است این ابرازهای یواشکی لابه لای بحث هایشان، یواشکی هایی که او را از زمین می کند و در خلسه ای دوست داشتنی می برد. تمام کمدش پر بود از یادگاری دوستانش و دفترخاطراتی پر از روزمرگی هایش، اما کجا...کجا جای می داد این لحظات ناب را؟ در کدام دفتر؟ کدام کمد؟

نگاه از در گرفت و به آسکی دوخت که مانند مجسمه تغییری در وضعیتش نداده بود:

- اسم فیلم چی بود؟

در بهشت بود؟ نه ،در اغما بود. بهشت آن دنیا و نهرهای عسل و رودهای نوشیدنی اش کی می رسید به پایِ صحبت های این پسرکِ بیست و هفت ساله؟ او تنها دایان را می خواست و گرمای مطلوب آغوشش را حتی شده در جهنم!

دستش را روی گلویش گذاشت و مات گفت:

.V for Vendettaـ

لبخند کمرنگی به وضعیت دخترک زد؛ می دانست به کجا شلیک کرده، آسکی حالا حالاها به این دنیا بازنمی گشت. به محض خروجش از اتاق سینه به سینه ی خدمتکار شد:

-عه اینجایید دایان خان، کل عمارت و دنبالتون بودم، پدرتون گفتن برید اتاق کارشون امر فوری باهاتون دارن.

اخم‌ گنگی بر پیشانی نشاند؛ دیشب پدرش در اتاقش بود یا متوهم شده بود؟ به سرعت پیش پدرش رفت و دید که با حالی نزار روی کاناپه ی اتاقش نشسته بود:

- چیزی شده؟

سرش را بلند کرد و با نگاهی که رنگ التماس در آن طرح گرفته بود به کاناپه اشاره زد:

- این شکوهی بی همه چیز پیش توام اومده؟

بی آن که بخواهد بی آن که بداند، لحن کلامش غضبناک شد:

- اسم اون کلاش و نیارید که اعصابم بهم می ریزه این چند سال کدوم گوری بوده که یهو فیلش یاده هندستون کرده؟

دیاکو پشت میزش نشست و شروع به کنکاش کشوی میز کرد:

- به هرحال قانون با اونه و بعد از چهلم میادش!

تخس سر تکان داد و لب زد:

- من که دارم بعد از مراسم میرم شمال خودتون مردک کلاش و دک کنید.

کشوی میز را با شدت بست و سوالی پرسید:

- شمال چه موقع آخه؟

- می خوام آسکی و ببرم روحیش کلی بهم ریخته.

با یادآوری وضعیت دیشب ابروهایش را بالا داد:

- راستی دیشب خواستم باهات حرف بزنم خواب سرت بود الآن واسم از مشکل آسکی بگو.

- چیز خاصی نیست سره اون جریان دزدی زیادی ترسیده هر از گاهی این جوری می شه!

دستانش را در هم قلاب کرد و نگران پرسید:

- همیشه این جوری می مونه؟

- نمی دونم.

- پس باید جریان و حتماً به خواستگارش بگیم.

تیز پدرش را نگریست، جای خون، نگرانی در رگ هایش جاری شد، نخواست باور کند، نخواست قبول کند اما ماهیت عشق چیزی جز تسلیم آن نیست، دل از کفش رفته بود و نمی گذاشت که دلبرکش هم برود،آسکی یا مال او می شد یا...یایی وجود نداشت، باید مال او می شد. همان طور که سرش پائین بود اخم در هم بست و نگاه به پدرش داد:

- خواستگار بیاد تو این عمارت خون راه می ندازم.

دیاکو متعجب چشم به سیمای خشمگین دایان دوخت:

- هیچ می فهمی چی میگی؟

با شدت از جای برخاست و نعره زد:

- آره می فهمم چی میگم، بذار حداقل سال دایی و بابابزرگ در بیاد بعد ساز و دوقل راه بنداز. سیب زمینی که خاک نکردیم، هنوز چهلم رد نشده تو فکر خواستگاری و عقد افتادی؟ مگه آسکی اضافیه، مگه سرباره که انقد هولید بفرستیدش بره اونم از عمارته خودش؟

رخ در رخ دایان ایستاد و با لحنی مشابه او گفت:

- دختر اول و آخر باید بره، مگه بده به فکر آیندشم؟ پسره همه چی تمومه، باباش کلی کارخونه و شرکت زیر دستشه واسه چی باید گند بزنم به آیندش؟

دیگرکنترلی روی صدایش نداشت فقط می دانست این وصلت نباید از سر بگیرد:

- یه جوری می گید کارخونه داره و فلان داره انگار آسکی دختر گدائه، دختر خان فقط باید با خان زاده ازدواج کنه.

در حالی که سر تا پایش از خشم به لرزه افتاده بود فریاد زد:

- اون جوری باید بذاری گیساش رنگ دندوناش بشه. مگه زمان قدیمه که هر شهری یه خان داشته باشه، کدوم خان زاده چرا حرف زور می زنی!؟

تخس چشم بست و سر بالا گرفت:

- من نمی ذارم‌ کسی بیاد، نصف عمارت که مال منه، جانشین بابابزرگم که خودمم، تا نخوام هیچ کس حق نداره بیاد این جا.

با آخرین حد صدایش نعره زد:

- دایان به قران می گیرم خفت می کنما، مگه بچه بازیه؟ قول دادیم بهشون می فهمی؟ قول!

در اتاق با شدت باز شد و همه وحشت زده وارد شدند، ثریا آرام بر گونه اش کوبید و باچشمان گرد شده اش گفت:

- خاک توسرم چتونه معرکه گرفتید؟ مگه جنی شدید؟

دیاکو قلبش را در چنگ گرفت و روی مبل نشست:

- کاشکی من اون شب سَقَط می شدم و این خیره سر و پس نمی نداختم.

طلا و طلعت به سمت دیاکو دویدند.

- الهی بمیرم داداش چت شد؟

طلا سر تا پای دایان را نگریست و بدعنق گفت:

- ببین می تونی سکته ش بدی خیالت راحت شه؟

چینی به بینی اش داد و با انزجار گفت رو از عمه اش گرفت:

- وقتی نمی دونید چی به چیه دخالت موقوف.

دیاکو به سمت دایان براق شد و نعره زد:

-چی به چیه ها؟ چی به چیه؟

ثریا دست دایان را گرفت و با مهربانی سعی کرد نرمش کند:

- چی شده قربونت برم، به من بگو!

دیاکو رو کرد سمت جمع و با قیافه ای برافروخته و رگ هایی متورم شروع به توضیح کرد:

- دارم بهش می گم می خواد خواستگار بیاد واسه آسکی، میگه خون راه می ندازم کسی بیاد.

آسکی با بلوای به پا شده ی درونش خیره به دایان شد و طلعت لب زد:

- وای خدا مرگم بده خون راه می ندازم چیه دیگه؟

دیاکو باز دایان را نگریست و با همان لحن و صدا گفت:

- به تو چه؟ به تو چه که می خوای خون راه بندازی، مگه شهر هرته؟ اگه اون روزی که تو جمع بزرگ ترا اظهار نظر کردی می کوبیدم تو دهنت الان حال و روزم بَعض این بود.

دایان اما چشم بست، یک دستش را در جیبش و دست دیگرش را کنار گوش نگه داشت:

- اون موقع جراتش و نداشتید الآنم ندارید، این فیلم آخ قلبم و وای رودم خیلی وقته از رده خارج شده پدر من، عمارت مال منه نمی ذارم کسی که خوشم نمیاد داخلش بشه این وهمتون آویزه ی گوشتون کنید.

و با تنه ی محکمی به شهرزاد و شهیاد که در چهارچوب قرار گرفته بودند از اتاق خارج شد. طلا شانه دیاکو را ماساژ محکمی داد و با لحن دلداری دهنده ای گفت:

- تو به حرف اون گوش نده داداش، به پسره بگو بعد از چهلم بیاد، قرار نیست که عروسی بگیریم یه نشون بذارن علی الحساب.

دیاکو نگاه اش را به طلعت دوخت و با دستش به در اتاق اشاره کرد:

ـ مگه ندیدی این جونوره سرخود چی گفت؟ بیارمشون که آبروم و ببره؟ این آخرش من و دق میده می کشه من و!

آسکی سرش را پائین انداخت و مشغول بازی با ناخن هایش شد؛ فکر این که کسی جز دایان بخواهد تنش را به لمس بکشد یا در گوشش نجوای عشق سر دهد حالش را دگرگون می کرد. تمام دنیاش بین آن دو بازوی محکمِ مردانه بود مگر می شود کسی را از دنیایش بیرون بکشید و دوام بیاورد؟

- من...من...قصد...ازدواج...ندارم!

و نفس آسوده ای کشید، حس کرد باری از دوشش برداشته شده.

طلعت چشم درشت و با تشر غرید:

- بزرگترت حرف می زنه بگو چشم. تو دیگه دایان نشو. چشم تو چشم داداش من میگه قصد ازدواج ندارم دختره بی حیا.

لب زیر دندان کشید و کاش دایان بیرون نمی رفت. ثریا دستش را پشت کمر آسکی گذاشت، این دخترک دلش در گِروئه پسرش بود مادر است و می فهمید دایانی که کل دنیا را هم که آب ببرد عین خیالش نیست، این عجز و جزش برای آسکی نمی تواند بی دلیل باشد که خب، بی دلیل هم نبود.

- طلعت جان اون زمان قدیم بود که بزرگ ترا می گفتن و بقیه هم چشم بسته تائید می کردند مسئله یه عمر زندگیه، همه چی که پول و کارخونه نیست بالآخره باید یه مهری از طرف به دلت باشه که بتونی باهاش بری زیر یه سقف.

دیاکو طاقت تمام کرده از این باید ها و نباید ها رو به آسکی گفت:

- پسره دستش به دهنش می رسه عموجون، مقبول و خوش بر و رو هم هست، بهشون گفتم شنبه بیان که دایان گفت می خواد ببرت مسافرت، گفتم عیب نداره می ندازم هفته بعدش، اما وقتی که برگشتید خودت دایان و راضی کن آبروریزی در نیاره!

با نگاهی نابسامان و مردمکی لرزان سر تکان داد و از اتاق خارج شد؛ هیچ گاه تن به این ازدواج نمی داد.

ـــــ

مردی پشت میکروفون بلند بلند مرثیه سر می داد و همه ایستاده دور قبرها اشک می ریختند، آسکی اما میان مزار پدر و مادرش نشسته بود و بی صدا هق هق می کرد. دیاکو به کارگر جوان اشاره ای زد و او هم به سرعت سینی خرما و حلوا را برداشت و جلوی جمعیت گرفت. دایان با دیدن مردی که کت و شلوار دودی با پیراهن سورمه ای بر تن داشت و با نگاه نافذی آسکی را می پائید خونش به جوش آمد همین که خواست به او نزدیک شود دست دیاکو دور مچش حلقه شد:

- بذار بعداً باهاش حرف می زنیم، الآن مراسم و بهم نزن.

ابتدا نگاهش را به دست پدر و سپس به سیمایش سوقش داد:

- چه حرفی داریم باهاش؟ هیچی تو آستین نداریم، وایسیم تا دستی دستی بدبخت شیم.

فشار دستش را بیشتر کرد و با لحن آرامی گفت:

- عوضش چنتمون پره، تو فقط بذار مراسم تموم بشه اینا که رفتن تالار شخصاً باهاش حرف می زنم.

خشن دستش را بیرون کشید و سرجایش ایستاد، دقایقی گذشت و دل آشوبی اش بیشتر شد، گوشه چشمی به پدرش انداخت و تا دید سرگرم صحبت با مرد کناریش است، به پسر بچه ای اشاره زد که پیشش برود. پسرک خود را به دایان رساند و تخس گفت:

- چیه؟

جلوی پسرک نشست و بازوانش را در دست گرفت، سعی کرد از خوی مهربانش استفاده کند پس لبخند مهربانی زد و گفت:

- اسمت چیه عموجون؟

خیره در چشم های دایان دهان باز کرد:

- مامانم گفته اسمت و به غریبه ها نگو.

لبخندش را حفظ کرد و یک ابرویش را بالا داد:

-عه، آفرین چه قانون خوبی، حالا عموجون اگه یه کاری ازت بخوام انجام میدی؟

لبخند حرص دراری زد و ابروهایش را بالا انداخت:

- نچ.

لبخند روی لبش خشکید، چشمانش را بست و نفسی تازه کرد؛ بی دلیل نبود نفرتش از کودکان. با تمام حس تنفرش نوازشی روی بازوی پسر کاشت:

- چرا عموجون؟ کارم سخت نیستا.

-اگه پول میدی انجام میدم!

با همان لبخند تصنعی اش سری تکان داد و همان طور که کیف پولش را در می آورد غرید:

- خدا به داد خونوادت برسه، تو دیگه چه جونوری هستی!

پول را کف دست پسرک گذاشت و لب زد:

- بگیر، حالا به حرف من گوش کن، اون آقایی هست که کت و شلوار دودی پوشیده، بدون تابلو بازی نگاش کن!

پسر سر چرخاند و با انگشت به مرد مذکور اشاره کرد:

- اون و میگی؟

دایان سریع دست پسر را پائین آورد، چشم باریک کرد و بازوی پسر را تکانی داد:

- کودن میگم بدون تابلو بازی، آره همون و میگم. برو پیشش بگو آقای دیاکو افشار گفتن برید آخر باغ رضوان منتظر بمونید کارتون دارند، فهمیدی؟

پسر چشمانش را محکم بست و لب زد:

- آره.

- آفرین عمو، حالا میری چی میگی؟

- میگم آقای دیاکو افشار گفتن برید ته قبرستون.

هر دو ابرویش را بالا داد و مشتاق لب زد:

- خب بقیه ش؟

پسر با لبخندی که از دیدِ دایان اصلاً معصومانه نبود و چه بسا شیطانی هم بود، دستش را دراز کرد:

- پول بده تا بقیشو بگم.

اخم در هم کشید و به دست پسر نگاه کرد:

-همین الآن پنجاه تومن دادم بهت!

پسرک بی خیال شانه ای بالا انداخت:

- آقاهه دور وایساده خسته میشم.

لب زیر دندان کشید و بدون این که چشم از صورت پسر بگیرد شاکی گفت:

-با آژانسم بخوای بری انقدر نمیشه، بگیر!

همین که پول را گرفت بدون اجازه ی صحبتی از جانب دایان به سمت مرد دوید. نفسش را محکم فوت کرد، سریع از جا برخاست:

- بابا شکوهی گفت برید آخر باغ رضوان حرف داره باهاتون.

دیاکو عذرخواهی از مرد کنار دستش کرد و خیره به شکوهی نجوا کرد؟

- کِی گفت؟ به کی گفت؟

دستانش را در جیب گذاشت و با اخم به آن ها اشاره زد:

- اون پسربچه که کنارش وایساده اومد گفت.

دیاکو مجدد نگاهی به شکوهی انداخت که هم زمان او هم نگاه از پسرک گرفت و خیره به او حرکت کرد.

- خیلی خب، باش تا برم ببینم دردش چیه.

سری تکان داد و قدمی عقب رفت تا دیاکو راحت عبور کند به دور شدن پدرش سریع دست آسکی را گرفت و از میان جمع بیرون کشیدش:

- بدو بیا این جا ببینم.

آسکی متحیر اشک هایش را پاک کرد و پرسید:

- چیه؟ چرا همچین می کنی؟

بی جواب به راه افتاد و آسکی را به دنبال خودش کشید، از بین جمعیت رد شدند و به سمت ماشین پا تند کرد.

- بدو سوارشو فعلاً حرف نزن.

در ماشین نشست و هاج و واج به دایان نگاه داد:

- چی شده دایان؟ کجا داریم می ریم؟

کمربندش را بست و از آئینه ی ماشین عقب را نگریست:

- می خوایم بریم شمال دیگه، بهت قول داده بودم.

شوکه از حرف دایان تکیه از صندلی گرفت و فریاد کشید:

- می فهمی چی میگی؟ مراسم مامان بابامه، پس فردا مراسم بابابزرگه، اون وقت تو داری میری شمال؟

عصبی گاز داد و با لحن خشن و خفه ای خروشید:

- انقدر دم گوش من جیغ جیغ نکن، بود و نبود تو زیاد فرقی نداره نمی خواد الکی نگران باشی!

قلبش دیگر جایی برای این همه خراش داشت؟ لحظه ای صدا در گلویش خفه شد؛ بود و نبود او برای چه کسی ارزش داشت؟

- حداقل بگو چی شده؟

فرمان را در دست فشرد، چه می گفت؟ می گفت آمده اند که ببرنت؟ میگفت آمده اند که معشوق تازه پا گرفته در قلبش را دور کنند؟ پایش را روی بیش تر روی پدال فشرد، به راستی چه می گفت؟ با صدای زنگ موبایلش از فکر خارج شد و با دیدن نام پدرش ابرو در هم کشید، آسکی هم نگاه از جاده گرفت و به موبایل او خیره شد:

- چرا جواب عمورو نمیدی؟ نمی خوای بگی واسه چی داریم انقدر عجله ای می ریم؟

موبایل را در حالت پرواز نهاد و به صندلی پشت پرتاب کرد:

- تا برسیم میخوای بس گریه کنی و سوال بپرسی؟

خصمانه دایان را نگریست و با لحن سختی گفت:

-آره می خوام سوال...

با صدای زنگ گوشی اش حرفش ناتمام ماند، با نقش بستن نام عمو روی صفحه موبایلش همین که خواست اتصال را برقرار کند دایان دست داز کرد و موبایل را از دستش کشید و پس از قطع اتصال به کل خاموش و کنار موبایلش خودش پرت کرد!

-داری چی کار می کنی؟ گوشیموبده، اصلاً من‌ غلط کردم شمال نمی خوام، دور بزن، دور بزن می خوام برگردم!

بدون این به آسکی کند دستش را لبه ی شیشه و سرش را روی کف دستش گذاشت:

-وقتی برمی گردی که من بخوام، پس تا اون اخلاق خوشگلم و رو نکردم مثل یه دختر مؤدب آروم بشین بذار مهربون باشم!

-نمی خوام آروم بشینم، تا نگی چی شده ساکت نمی شم.

بی حوصله چشمانش را روی هم فشرد و با آرام ترین تن صدایش نجوا کرد:

-دکمه خاموشت کجاست؟

آرام ضربه ای به بازوی دایان کوبید و با لحنی پر از تمنا پرسید:

-چرا همیشه زور میگی؟ یعنی حقم نیست بدونم چی شده؟

نرم شد، حقش بود بداند، بی شک حقش بود، اما برای حفظ ارزشمندهای زندگیت، گاهاً دروغی مصلحتی که مشکلی نداشت، داشت؟

-دیروز به بابا گفتم می خوام ببرمت مسافرت گفت حق نداری ببریش جایی منم دیدم هرکاری می کنم راضی نمی شه گفتم وسط مراسم حواسش و پرت کنم ببرمت.

صدایی همچو سوت ممتد قطار در مغزش پیچید؛ دایان داشت به او دروغ می گفت؟

-اما...اما...عمو دیروز گفت به خاطر این مسافرت قراره خواستگاری و عقب انداخته!

سطلی آب سرد روی سرش ریخته شد، تکان ریزی به پاهایش داد و سعی کرد بدون تغییر حالتی روی لحن و نشستنش حفظ ظاهر کند:

- دروغ گفته، اگه می ذاشت بریم که من باهاش دعوام نمی شد.

آسکی مشکوک زیر لب آهانی زمزمه کرد و به جاده چشم دوخت!

----

ثریا پا به پای دیاکو قدم برمی داشت با لحنِ آمرانه ای زیرِ گوشش نجوا می کرد:

- یبار دیگه بگیرش مطمئنم جواب میده.

دیاکو همان طور که مسیر کوتاهی را مدام طی می کرد غرید:

-جواب نمیده، وایسا دستم بهش برسه سرشو گوش تا گوش می برم!

شکوهی که عمیق در فکر رفته بود با این جمله ی دیاکو سر بلند کرد و در حالی که در چهره اش کاملاً مشهود بود لب زد:

-من کاری ندارم شما می خواید چی کار کنید، اما خدا شاهده بلایی سر دخترم بیاد روزگارتون و رنگ پارچه ها همین تالار می کنم!

دیاکو طاقت تمام کرده از این همه فشار و استرس سینه به سینه ی شکوهی ایستاد و نعره زد:

-بیست و دوسال یادت نبود دختر داری، الآن یهو حس پدریت گل کرده؟

تصنعی یقه ی دیاکو را مرتب کرد و با لحنی خفه از حرص خروشید:

-دقیقاً الان اومدم جبران کنم، اون موقع دستم به دهنم نمی رسید خودم و زنم دوتا دانشجو نوزده بیست ساله بودیم که زوری خرج خودمون و می دادیم، توانایی نگهداریش و نداشتیم، الآن به همه چی رسیدم می خوام ببرمش، حرفیه؟

طلعت طاقت تمام کرده از این حجم حق به حاجنی، خودش را به شکوهی رساند و با فریاد کشید:

-همین بود که ازش بیزار بودم، از خون و پیه ما نبود اما مثل پروانه دورش میگشتن، عینهو گرگ افتاده رو ارث و میراث بابا و داداش خدابیامرزم، بچه ها من که از گوشت و پوست خودمون بودن ارزششون کم تر از اون بود، ببرش، بردار ببرش که منم یه نفس راحت بکشم، ببرش بلکم این آخر عمری سره راحت رو بالشت بذارم، ببرش که از وقتی اومده جز نحسی هیچی برامون نداشته.

گفت از علت نفرتش، از آتش تنفرش، گفت و همه حیرت زده خیره ی او شدند، هم خون نبود اما هم خونه که بود. بیست و دوسال کنار گوشش بود، آرام و بی آزار، بود یا نبود؟ چه کسی گفته که فامیل فقط هم خون است؟ چه بسا کسایی هم درد و هم راز تواند که هم خونت نیستند اما از صد تا فامیل هم محرم ترند. طلا و ثریا دست طلعت را گرفتند و با آرام باشی او را عقب کشیدند!

دیاکو لب تر کرد و انگشت سبابه اش را سمت زمین گرفت:

- این بیست و دوسال تو پره قو بزرگش کردیم، نذاشتیم از گل نازک تر بهش بگن، هر چی لب تر کرد ریختیم زیر پاش، از ماشین آخرین مدل بگیر تا لباسا اعیونی، منتی نیست وظیفه ست، از این به بعدشم همینه، پیش خودمون عین یه ملکه به زندگیش ادامه میده، بچه ی برادر من جاش تو خونه ی برادرمه و لاغیر!

شکوهی پوزخند صداداری بر لب نشاند به طلعت اشاره کرد:

-بله، از گل نازک تر نگفتین و که دارم می بینم، پشتش این جوری می گید تو روش چه جورید؟ این چیزایی که ریختید زیر پاش همش مبارکه خودتون باشه یه قرونش و قرار نیست با خودش بیاره، می برمش پیش خودم از این بهتر و می گیرم براش!

انگشتش را بالا آورد و تاکیدی ادامه داد:

-در ضمن اون بچه ی برادرت نیست، دختره منه. داداشت نتونست بچه دار بشه منم نمی تونستم دخترم و نگه دارم قرار گذاشتیم تا من دستم به دهنم برسه و اوناهم درمان بشن دخترم پیشتون بمونه، الآن که وضع من خوب شده برادر شما هم به رحمت خدا رفته، گاو مُرد شراکتم به پایان رسید!

دیاکو با شنیدن جمله ی آخر چنان خونش به جوش افتاد که بدون فکر با سر به صورت شکوهی کوبید:

-خفه شو بی شرفه بی همه چیز گاو خودتی و هفت جد آبادت...

شهیاد و ثریا به سمت دیاکو دویدند و دستانش را گرفتند:

-دایی آروم باش!

ثریا با گریه مشت بی جانی حواله ی بازوی دیاکو کرد:

-می خوای آخر عمری آبرومون بره؟

طلا با دیدن انبوه خونِ فوران شده در صورت شکوهی زیر پاهایش خالی شد که شهرزاد و باران فوراً نگهش داشتند.

ـ هی عمه!

شکوهی خون بینی اش را پاک کرد و با نگاهی ترسناک خط و نشان کشید:

-بدبختتون می کنم هنوز نفهمیدید با کی طرفید.

و پشت بند حرفش از حیاط تالار خارج شد.

ــــــــ

- اگه خسته شدی میخوای من بشینم؟

دستی به چشمانش کشید و خسته ابرویی بالا انداخت:

- نمی خواد دوساعت دیگه بیشتر نمونده!

نیم‌نگاهی به آسکی انداخت و طعنه زد:

- تو بگیر بخواب یه وقت کمبود خواب پیدا نکنی، چهارساعت مسیر و یا خواب بودی یا دم گوشم فین فین می کردی حالم و بهم می زدی،هم سفر چرتی هستی خداوکیلی!

خصمانه نگاهی به دایان انداخت و با لحن خشنی گفت:

- پس چی کار کنم؟ پاشم‌ برات بندری برقصم؟

نیشخندی زد و با شیطنت همان طور که از آینه بغل عقب را من نگریست لب زد:

- هرچند من عربی و ترجیح میدم اما با بندریم مشکلی ندارم!

پشت چشمی نازک کرد و دستمال را بینی اش کشید:

- واقعاً که خیلی...

سرش را به آسکی نزدیک کرد و خیره به جاده گفت:

- چی؟ خیلی بی حیام؟ صد بار گفتی این و!

دستی به شالش کشید و با دلهره لب زد:

- دلم آشوبه دایان، می دونم یه چیزی هست که بهم نمیگی!

فشار پایش روی پدال را بیش تر کرد. خودش هم دست کمی از آسکی نداشت، دست به کاری زده بود که کم تر از آدم ربایی نبود جرمش، اما دل نگرانی اش نه برای جرم مرتکب شده بلکه برای آینده ی شومی بود که به انتظارشان نشسته بود.

- چیزی نیست که بخوای بابتش نگران باشی کل قضیه همون بود که بهت گفتم!

با استرسی که در مردمکش بیداد بود چشم از دایان گرفت و به جاده دوخت؛ خوب می دانست که همه ی قضیه، داستانی که او سر هم کرده نیست، جاده زیبا و سر سبز بود و این نقطه مقابل حال و هوای دل خودش بود. قلبش با شدت هزار اسب بخار خود را به کالبد می کوبید، می دانست چیزی این وسط درست نیست، اما توان حرف کشیدن و کل کل با دایان را هم نداشت، دیگر رمق هیچ چیز را نداشت، فقط توان دوست داشتن و عاشق بودن را داشت، چشم و بست و ترسید، نکند روزی کشش این عشق طاقت فرسا را هم از دست بدهد؟ در جدال با مشکلات و خوب و بد زندگیش بود که پلک هایش روی هم افتاد و به خواب فرو رفت...

____

- آسکی، بیدار شو دیگه.

با حس این که کسی تکانش میدهد به سختی چشمانش را گشود و به سیمای دایان که در فاصله ی

چند سانتی با او بود نگریست!

- چه قدر خوابت سنگینه دختر، دوساعته دارم صدات می زنم!

موقعیت را درک کرد و صاف روی صندلی نشست:

- رسیدیم؟

دایان سری تکان داد و پیاده شد، او هم از ماشین پائین رفت و با دیدن دریا و صدای آرامش بخشش دل از کف داد و با ذوق نگاه شیفته اش را به موج هایی دوخت که برای رسیدن به ساحل یک دیگر را سرکوب می کردند:

- چه قدر دلم واسه دریا تنگ شده بود.

دایان خسته و بی حوصله نیم نگاهی به دریا انداخت و به سمت ویلا رفت؛ از آب متنفر بود.

- زیاد به آب نزدیک نشو، هواهم سرده بیا تو، حوصله مریض داری ندارم!

دل از آن نعمت عظیم و بی نظیر کند و پشت دایان گام برداشت:

- نه لباس آوردیم نه وسایل ضروری، من و هول هولکی آوردی این جا که چی؟ توضیحم که زورت میاد بدی.

کلید انداخت در ویلا را گشود:

- پشت کوه که نیاوردمت هم فروشگاه داره هم مغازه،هرچی خواستی می خری دیگه!

باید تکلیف این قضیه را مشخص می کرد این جا زمان مناسبی برای کوتاه آمدن نبود، روبروی دایان قرار گرفت:

- اصلاً چند وقت قراره بمونیم؟ چرا جواب عمو‌رو نمی دادی؟ موبایلارو واسه چی خاموش کردی؟ گوشیم تو ماشینت جا مونده سوئیچ و بده برم بیارمش.

کلافه از این سوالاتی که می دانست جوابی برایشان ندارد غرید:

- شش ساعت پشت فرمون بودم خسته م، نرو رو مخم که اصلاً حوصله ندارم، مگه خوابت نمیومد برو بگیر بخواب.

آسکی اما قصد عقب کشی نداشت، گردن کشید و گستاخ گفت:

- تا جواب سوالام و ندی وضع همینه، اگه تو بی حوصله ای من از تو صد پله بدترم، پس وقتی سوال می پرسم به نفعته جواب بدی، فکر نک...

تیز و خشن بازوی آسکی را در چنگ گرفت و نعره زد:

- مگه نمی گم خفه شو؟ به خدا یه نخ سوزن برمی دارم جفت لبات و می دوزم بهم پرتت می کنم تو یکی از همین اتاقا خودم و از هفت دولت آزاد میکنما.

با بغض و ترس چشم دوخت به دو گودال سیاهه سرخ شده ی روبرویش، چقدر غریبه می شدند گاهی. نگاهش کشیده شد و روی دستان او ثابت ماند، لبش را گزید و لرزان زمزمه کرد:

- ببخشید.

جا خورد، حلقه ی دستش را باز کرد؛ ادعای غیرتش می شد، دم از عشق و مردانگی می زد، اما پایش که می رسید فقط داد زدن بلد بود و تهدید. کدام عاشقی تر می کرد چشمان معشوقش را؟ معشوق داغ دیده اش را؟ عموزاده ی معصومش را؟ نه؛ آسکی حتی دیگر دخترعمویش هم نیست. حقش این همه فاصله و غریبه شدن به یک باره نبود. اخم کم رنگی بین ابروانش حکم کرد و نرم گفت:

- ببین چه جوری تِر می زنی به اعصاب آدم. هر کیم ندونه فکر می کنه من آدم بدم، اول صدام و در میاری بعد ساکت می شی، هی میگم ساکت شو، حرف نزن، هی بدتر می کنی!

دست انداخت زیر چانه ی آسکی و سرش را بالا آورد، چشمان خیس شده اش نیشتری شد و در مرکز قلبش فرو رفت، چه داشت به سرش می آمد؟ این دختر چه داشت با او می کرد؟

- اصلاً اون قراره شامی که دیشب نرفتیم و امشب می ریم، بعدشم می ریم فروشگاه هرچی خواستی بخر، اگه حوصلشم داشتی بعد از خرید می شینیم لب دریا تا هروقت تو بخوای!

قطره اشک چشمش را پاک کرد و خندید؛ دایانش داشت دل جویی می کرد؟ پسرک مغرورش دل نازک هم بود و خبر نداشت!؟

- باشه.

- این همه برنامه چیدم بعد تو فقط میگی باشه؟

این چه دردیست گرفتار شده، که هم شیرین است و هم دوست داشتنی؟

- باشه خیلی ممنون.

لبخند کجی زد و از کنار آسکی رد شد:

- آفرین حالا شد!

به سمت دایان چرخید و گفت:

- تو خسته ای، یه خورده استراحت کن بعد می ریم.

خود را روی کاناپه پرت کرد، دستش را در سینه قلاب کرد و چشم بست:

- آخ گفتیا، دو ساعت دیگه بیدارم کن!

لبخندی زد و مشغول باز کردن دکمه های مانتویش شد: