برهان بی حرف از کنار فرامرز گذشت..فرامرز پرچونه برگشت و گفت:

_ الانم که با چندتا شرکت ترک ریخته رو هم ، داره کارای شرکتی میریزه تو بازار و کارو کاسبی همه رو کساد کرده...به قول میرزایی به ریش و تسبیحش نگاه نکن..تو اون ریشش شیطون نشسته..لعنتی !

برهان متاسف سری تکان داد و گفت:

_ حالا خوبه گفتم که مطمئن نیستم!

_ ولی من شک‌ ندارم کار خودشه...تو فقط صبر کن ، من یه حالی از این به اصطلاح حاجی بگیرم که حض کنه..بیچاره اش میکنم برهان..دیده تو افتادی رو بورس ، میترسه شهرتش خدشه دارشه که آدم اجیر کرده برات پاپوش درست کنه!

برهان پشیمان از گفته ی خود کفش هایش را به پا کرد و سمت او برگشت

فرامرز به دیوار پشت سر تکیه زده و در سرش نقشه می پرواند..برهان قامت راست کرد و گفت:

_ دانی که چرا سر نهان باتو نگویم...طوطی صفتی طاقت اسرار نداری!

چشمان فرامرز درشت شد..برهان مجدد انگشتش را بالا گرفت وتذکر داد:

_ هیچ کاری نمیکنی فهمیدی ؟ این حرف پیش خودت میمونه تا بفهمم اصل جریان از چه قراره؟

پشت در ایستاد و لحظاتی به زمزمه های زن جوان گوش داد

_ بُومَه قروانِت ! داخِت نی بینِم ،ژیانم! ( قربونت برم من..داغت نبینم زندگیم)

لهجه ی شیرین زن لبخند کمرنگی رو لب او نشاند و با پشت انگشت ضربه ای به در زد..

_ کیه؟

با صدای زن برهان لبخندش را جمع کرد و صاف ایستاد..کژال روسری به سر کشید و کلید را در قفل چرخاند..

احتیاط کردنش در این شرایط به مزاق مرد جوان خوش آمد..کژال لای در ایستاد و برهان بی آنکه نگاهش کند بسته ی غذا را مقابلش گرفت و گفت:

_ پایین همه چی هست ! چیزی خواستی بیا ببر!

کژال نگاهی به نایلون داخل دست برهان انداخت و آهسته زمزمه کرد:

_ ممنون!

برهان نایلون را دست به دست کرد و پرسید:

_ وسیله ای چیزی؟؟

کژال میان حرفش گفت:

_ چیزی لازم نیست..ما فردا صبح از اینجا میریم!

نگاه برهان اینبار ثابت شد..کژال سرش را زیر برد و ادامه داد:

_ ممنون که پلیس خبر نکردین!

_ کجا؟؟؟

سوال بهنگام برهان باعث شد کژال سرش را بالا بگیرد..چهره ی مرد مصمم و بی غرض میزد..به همین جهت جواب داد:

_ گرم خونه!

برهان گوشه ی لبش را به دندان گرفت و لحظه ای تامل کرد..سپس با انعطاف پرسید:

_ گرم خونه رو به اینجا ترجیح میدی!

کژال نایلون را میان دستهایش جا به جا کرد و گفت:

_ از مزاحمت خوشم نمیاد..

_ اینجا مزاحم کسی نیستی..کسیم کاری به کارت نداره..میتونی تا هر وقت که یه جای مناسب پیدا کردی بمونی!

ابرو های زن به دست و دلبازی مرد جوان جهت گرفت..آهسته زمزمه کرد:

_ ولییی!

برهان کمی سرش را کج کرد و کژال در ادامه گفت:

_ هیچی!

برهان نفسش را پس داد..دستهایش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت:

_ یه سری وسیله پایینه..میدم فرامرز بیاره ، شاید برای بچه لازم شه!

کژال شرمنده نگاه دزدیده بود و حرف نمیزد..برهان مجددا پرسید:

_ خودت چیزی لازم نداری؟

کژال سری تکان داد و گفت:

_ فقط یه ساک لباس دارم که امانت گذاشتم پیش یه نفر..اگه بشه فردا میرم میارمش!

_ خوبه ! منم میگم زهرا خانم بیاد که اگه چیزی کم و کسر بود کمکت کنه !

کژال در جواب جمله ی او "ممنون" آهسته ای نجوا کرد..

برهان چرخید که از پله ها سرازیر شود...کژال به خودش آمد و گفت:

_ ببخشید؟؟

برهان روی پله ی اول ایستاد..کژال با همان خجالت پرسید:

_ فقط قبله ی اینجا کدوم طرفه ! دیدم مهر و جانماز گوشه ی اتاقه ..ممکنه راهنمایی کنید!

سوالش تعجب مرد را در بر داشت..ممکن بود که این زن ربطی به البرز و افکار مالیخولیایی خودش نداشته باشد؟؟ کامل برگشت..دو دستش را سمت قبله گرفت و گفت:

_ این سمت ..یه کم مایل به راست بایستی درست میشه!

کژال تشکر کرد..برهان یادآوری کرد:

_ حمام و دستشویی اینجا کوچیکه..ولی کارت راه میندازه..میتونی همونجا وضو بگیری!

کژال فقط سرش را تکان داد..برهان لبخند محوی زد و اینبار به سرعت از پله ها سرازیر شد

سر میز شام فکر برهان حسابی مشغول بود، ولی فرامرز با قدرت پیش می رفت و لحظه ای از حرف زدن غافل نمی شد

_ میگم برهان ؟ توام ، اعجوبه ای هستی واسه خودتا...ببین چطوری دختر رو اسیر کردی که خودشم نفهمید از کجا خورد...جون تو همین امروز و فرداست که ببینیم بی خبر فلنگُ بسته رفته...فقط این وسط موندم این البرز سالوس! چطوری آدم میخره اجیر میکنه که آب از آب تکون نمیخوره !

برهان اما در حال خودش بود..در فکر نماز و قبله ای که زن جوان سراغش را گرفته بود..آیا همچنین آدمی را میشد خرید؟ یعنی فقر و فلاکت تا کجا با انسان پیش می رود؟ شاید داستان زندگی زن واقعیت داشت؟ شاید البرز زاده ی ذهن برهان بود و زن جوان فقط و فقط از سر درماندگی سر از خانه ی او درآورده بود.

لقمه هایش بی میل گرفته میشد و افکارش درهم برهم بود..

فرامرز میان افکارش با دهانی پر پرسید:

_ میگم برهان یه چیزی ؟

برهان فقط نگاهش کرد ، فرامرز تند و تند گفت:

_ همین الان یه چیزی به ذهنم رسید..اگه دختره شوهر داشته باشه چی ؟ ببین بیا زودتر خودمون دکش کنیم وگرنه یهو دیدی شوهرش خراب شد سرمون و یه رسوایی گُنده بست به خیکمونا!

نگاه برهان خیره و ثابت بود ..ولی در جواب فرامرز گفت:

_ مگه نشنیدی؟ گفت شوهرش مرده!

_ دروغ گفته..اینم میتونه نقشه باشه!

مردمک چشم برهان حرکت کرد و جای دیگری نشست..فرامرز ادامه داد:

_ ما از کجا اینو میشناسیم هان؟ مگه شناسنامه اش دیدیم؟

برهان هیچ جوابی به فرامرز نداد..عجیب ذهنیتش بهم ریخته بود..فرامرز دوباره با خنده گفت:

_ حالا اینارو بی خیال..فکر کن این وسط سرو کله ی خاله پیدا شه..اوه اوه چه شووودد؟؟

گفت و میان خنده های تک تکش ادامه داد:

قلفتی پوست کنده ..آخ من چه حالی کنم اونوقت...تو هی میگی فرامرز من دریاب منم میگم بخور نوش جونت!

برهان بی حرف و با تامل از سر میز بلند شد و نگاه فرامرز را با خودش همراه کرد..

_ کجا ؟ چیزی نخوردی که!

برهان گریزی روی میزد و زد و گفت:

_ از فکر البرز بیا بیرون..من گفتم شاید کار البرز باشه ..شاید!

فرامرز متعجب نگاهش میکرد که برهان ادامه داد:

_ شامتو خوردی اینارو جمع کن..اون‌ وسایل گوشه ی اتاق خوابم ببر بده بالا شاید لازمش داشته باشه

گفت و متفکر از فرامرز فاصله گرفت..فرامرز تقریبا هنگ کرده بود‌..پشت سرش گفت:

_ آهای عمو؟ چی شد یهو گرخیدی؟ بیا پسر ! بیا بشین شامتو بخور خاله کجا بود تواین هیر و ویر؟؟

برهان دستش را برای فرامرز بلند کرد..فرامرز صدا بلند کرد

_ ببین ! من بالا برو نیستم..گفته باشم ، هر کی خربزه خورده پای لرزشم میشینه..بسه هرچی از صبح اون مرتیکه..اسمش چی بود؟ آها زانیار ! تو صورتم هواگیری کرده ...خودت ببر بلکه بی نصیب نمونی!

برهان با خودش پیش می رفت بی آنکه کلمه ای از مزه پرانی های فرامرز را بشنود ..فرامرز اما بی وقفه حرف میزد

_ علی بی غم ! هربار اومد تو بغلم احساس آرامش کرد..اَه اَه ..سر غذا چی یادم انداختی؟ خدا ازت نگذره برهان!

کژال ظرف پلاستیکی غذا را داخل نایلون جمع کرد و آن را پشت در گذاشت..شکمش سیر شده و جان تازه ای گرفته بود..

نگاهی به پسرک خوش خوابش انداخت...لبخند زنان سمت رختخواب کنار دیوار رفت و تشکش را روی زمین پهن کرد..سپس زانیار را روی تشک خواباند ، ملحفه ی روی رختخوابها را روی کودکش کشید واز بالا نگاهی به چهره ی فرشته گونه ی او انداخت..عجب دنیای قشنگی بود دوران کودکی و بی خیالی..تمامش در خوردن و خوابیدن و بازی کردن خلاصه میشد..ای کاش که انسان هیچ وقت بزرگ‌ نمی شد..ای کاش که دوران کودکی پُرسه ای دائمی بود با روندی آهسته...مثلا هر یک سالش برابر صد سال زمان میبرد و لذتش ناتمام میشد...ولی حیف که افکارش ، رویایی محال بود..انسان خواه ناخواه ناچار به پذیرفتن نقایص و سازگار شدن با جهان پیرامونش است...محدودیت در زمان و مکان را میپذیرد چون چاره ای جز پذیرفتن ندارد..نه میتواند به گذشته برگردد و نه سوار بر دستگاه زمان شود و خودش را به آینده برساند . و در آخر در یک لحظه ی واحد قادر نیست در چند مکان حضور فیزیکی داشته باشد و همین دو نقص برای ناچار شدنش کافیست..

آه کشید..کنار دست زانیار نشست و فکر کرد چه خوب درسهایش را مرور میکند..درس دین و زندگی را ، انسان و خدا شناسی را..

زانوهایش را بغل گرفت و چانه اش را به آن چسباند..ولی مرور کردن آنها چه سود ، وقتی عالمِ بی عمل بود..وقتی پا روی همه ی باورهایش گذاشته بود و پرده ای از جنس مخمل سیاه روی آنها کشیده بود..

دم‌ پری از هوای اطرافش گرفت...چقدر این روزها از خودش دور شده بود..از آن‌کژال که سرش می رفت ولی باورش نه!

صدای ویبره ی موبایلش خط سیاهی روی افکارش کشید و به سرعت از جا پرید..

تلفن همراهش را از جیب مانتوی رنگ باخته اش بیرون کشید و به اکراه تماس را برقرار کرد.

_ الو؟؟؟

صدای حق به جانب و ترسیده ی مرد در گوشش طنین انداخت:

_ الو دختر تو کجایی؟؟حالت خوبه؟؟ پس چرا جواب اون لعنتی رو نمیدی هان؟

کژال خودش را روی تشک پهن کرد و پاهایش را به شکلی ضربدری در آغوش کشید

_ موقعیتم خوب نبود..حرف میزدم لو می رفتیم!

_پوفففف ! ببینم چیزی که نفهمید؟

_ نه ..خیالت تخت..تا الان که هیچی نفهمیده!

_ تا الان ؟؟؟ مگه الان کجایی؟

کژال کج خندی به سوال مرد زد و خونسرد جواب داد:

_ تو خونه اش!

لحظه ای سکوت برقرار شد..مرد باتردید زیاد از آن‌طرف خط پرسید:

_ جدی میگی یا داری من بازی میدی ، کژال راستش بگو الان دقیقا کجایی؟

کج خند کژال شکل واضح تری گرفت و جواب داد:

_ چیه ؟ نکنه فکر کردی همه عین خودتن که آدما با عروسک براش فرقی ندارن..نه از این خبرا نیست..منم نه باتو و نه با هیچ کس دیگه شوخی ندارم..راست گفتم ، راسته راست..الانم درست تو خونه اش ، بالای سرش نشستم و دارم خودم لعنت میکنم که چطور شد با طناب پوسیده ی تورفتم توچاه!

_ چرا داری چرت و پرت میگی؟ از کدوم طناب حرف میزنی؟؟راه کدومه ، چاه کجا بود؟! من از اولشم همه چی برات توضیح دادم..تو مختار بودی نپذیری ، ولی قبول کردی..بعدشم من‌ کی ازت خواستم تا اینجا پیش بری هان؟؟ من فقط گفتم سرک بکش همین!

_ آره تو گفتی سرک بکش ولی نگفتی چه جوری..راه سرک کشیدن یادم ندادی که افتادم به دردسر! الانم عین چی پشیمونم که باهات قرار گذاشتم..اینم بهت بگم که امشب به خیر بگذره فردا بندو بساطم جمع کردم زدم به چاک...مارو به خیر و تو رو به سلامت !

_ هوی هوی صبر کن ببینم ، چی چیو میزنم به چاک..ما باهم قرار کردیم یادته؟! نمیتونی زیر قرارت بزنی...حتما میدونی که اگه وعده خلافی کنی چی میشه نه؟! تو بزنی زیر قولت منم میزنم زیر همه چی و بعدش تو میمونی یه دست خالی! پس اگه میخوای به حقت برسی میمونی تا تهش و جیک نمیزنی!

کژال حرصی از پشت خط دندان بهم سایید

_ تو اصلا حالیته چی میگی؟ من میگم تو خونه اش گیر افتادم‌ تو میگی بمون!؟

_ تقصیر خودته...زیاده روی کردی دختر..منکه نمیدونم چی شد که رفتی تو ، ولی میدونم جای بدیم نرفتی..اون آدم هرچی باشه خائن نیست..یه چند روزی بمون بعد اگه دیدی جات خوب نیست بهونه بیار بزن بیرون ، ولی خوب چشم و گوشت باز کن که تو این چند روز میتونی کلی خبر دست اول جمع کنی...بابت هر خبریم که خودت میدونی ، یه جوری راضیت میکنم که بعد از این بیای بگی فلانی بازم برام کار جور کن!

حال کژال از گفته های نفرت انگیز مرد بهم می خورد..واقعا چطور حرفهایش را باور میکرد وقتی طبقه ی پایین مردی بود که هیچ رقمه دوز و کلک و زد و بند به وجناتش نمی آمد

ادامه ی این بحث از نظرش بی مورد آمد..پوف بی صدایی کشید و زمزمه کرد:

_ زانیار خوابه نمی خوام بیدارش کنم ، فعلا!

منتظر جواب مرد نشد..گوشی از کنار گوشش سرید و تماس را قطع کرد..

وجدان بیدارش آزارش میداد..همان متاع گرانبهایی که نه خریدنی بود و نه فروختنی..ذاتی بود و خدا دادی! ولی چرا باید با وجدانش همکاری میکرد زمانی که اطرافش پر شده بود از آدمهای بی وجدان!؟ جهنم و بهشت که فقط برای او نبود..خداهم که فقط خدای او به تنهایی نبود! خدا ، خدای همه ی بی وجدانها بود و همچنین خدای همه ی فرشته صفتان ! حتما جدال نابرابر او با زندگی را میدید و بعد قضاوتش میکرد..

پاهایش را روی تشک دراز کرد و با نگاه به چهره ی معصوم کودکش آهسته زیر پتو خزید..به پهلو ، رو به او دراز کشید و دستش را زیر سرش اهرم کرد..

پشت انگشت اشاره اش را روی گونه ی سفید و گلگون زانیار کشید و آهسته آهسته برایش لا لایی خواند

فرامرز متفکر از پله ها پایین آمد و چانه اش را بین دو انگشت مالش داد

برهان پایین پله ها پرسید:

_ چی شد؟ رفته؟

فرامرز بی حرف سرش را تکان داد..برهان دستش را از نرده ی آهنی گرفت و متفکر پشت به او چرخید..

فرامرز پله ی آخر را طی کرد و پشت سر او گفت:

_ بهت گفته بودم که موندنی نیست! از اولشم معلوم بود یه ریگی به کفشش هست که ننه من غریبم بازی در میاره..مارمولک !

برهان نگاهی پشت سرش انداخت..فرامرز ابرویی بالا داد و گفت:

_ باور کن من این آدما رو بهتر از تو میشناسم برهان! یه مدت با یکیشون زیر یه سقف بودم میدونم چه ترفندایی تو آستینشون پنهان دارن...لامصبا جم میخوری یا میخوان تلکه ات کنن یا سرت کلاه بزارن!

برهان سینه ای سبک کرد و از فرامرز فاصله گرفت..

زن جوان بی سرو صدا رفته بود بدون آنکه خبر دهد!؟ شب قبل هم گفته بود می رود ولی بعد پشیمان شده بود ، گویا که باز با خودش به تفاهم نرسیده بود و فرار را بر قرار ترجیح داده بود..

به هرحال آمدن و رفتنش در عرض این چند ساعت برای برهان ، هم معما شد و هم خاطره! و برهان هیچ وقت آن کودک شیرین با لپهای سرخِ برجسته را فراموش نمی کرد..حتی اگر مادرش با نقشه وارد این خانه شده بود

با این فکر قدم هایش را سمت در حیاط برداشت و گفت:

_ به فرزانه زنگ بزن بگو امشب منم میام!

فرامرز از پشت با لبخند همراهیش کرد

_ این یعنی امروز سوئیچ نمیدی بچه ها رو ببرم دور دور دیگه؟؟

برهان پشت به او لبخندش را پنهان کرد و شاسی در را کشید..

همزمان نم باران نوک بینی اش نشست و وادارش کرد سرش را رو به آسمان بگیرد..

هوا ابری بود و باران بهاری می رفت که دل آسمان را شستشو دهد..پشت به فرامرز جواب داد:

_ تو اول برو یه زنگ به صاحب مغازه ات بزن ببین قبول میکنه زودتر از موعد مغازه رو تحویل بدی..بعد بیا ماشین بگیر هر جا خواستی برو دور دور کن!

فرامرز یکه و یلغوز وسط حیاط ایستاد و جفت دستهایش را در جیب شلوارش فرو برد..

برهان در را باز کرد و فرامرز پشت سرش زمزمه کرد:

_ بعلهههه! فقط منتظر فرمایش جناب بودم !

برهان اما ، همانجا مقابل در خشکش زد...فرامرز ابرو در هم کشید و به گام هایش فرمان رفتن داد...لحظه ای بعد کژال ساک به دست جلو آمد و گفت:

_ رفتم ساکم آوردم!

سرش زیر بود و زانیار در آغوشش در خواب ناز فرو رفته بود..برهان با تانی از سر راهش کنار کشید و چشمان فرامرز از تعجب گرد شد..

کژال سر به زیر و خجالت زده قدم داخل گذاشت و همانجا مقابل در ایستاد

_فقط چند روز مهلت میخوام تا یه کار خوب پیدا کنم..بعدش خودم زحمت کم میکنم!

فرامرز اینبار دستهایش را روی سینه در هم قلاب کرد و" بعله "ی معنی داری زمزمه کرد .

این زن از پایه و اساس مشکوک میزد و هیچ رقمه رفتار مظلومانه اش تو کت فرامرز نمی رفت..

برهان ضمن اینکه دستش را برای گرفتن زانیار پیش میبرد گفت:

_ پلاک ۲ زنگ اول...من و فرامرز شب برمی گردیم ..هرکاری بود به زهرا خانم بگو!

کژال فقط سرش را به تایید تکان داد...برهان کودک را از آغوش کژال گرفت و به فرامرز گفت:

_ بی زحمت اون سینی رو بردار بیار..

فرصت نشد عکس العمل فرامرز را ببیند..به سرعت نگاهش را به زن جوان داد و دوباره گفت:

_ فرامرز برات صبحانه آورد ، نبودی...کارت ویزیتم گذاشتم تو سینی...احتمالا کارت بهم نمی افته ، ولی اگه افتاد شماره تو کارتم هست!

فرامرز مات و متحیر وسط حیاط خشکیده بود

برهان دستی به کمر کودک کشید و رو به فرامرز گفت:

_ پس چرا وایستادی من نگاه میکنی..برو دیگه!

لبهای فرامرز چندباری بهم خورد و درنهایت حرصی نفسش را بیرون داد...کژال متوجه ی همه ی واکنش های او بود ، ولی تحمل میکرد تا به نتیجه برسد...

فرامرز غرغر کنان سمت ساختمان چرخید و برهان با اشاره ی دست مسیر پله ها را به زن جوان نشان داد...

کژال سر به زیر دسته های ساکش را چسبید و راه افتاد...پایین پله ها برهان گفت:

_ من بچه رو میارم ..جلوتر برو که درُ باز کنی!

کژال حرف گوش بالا رفت...برهان ابتدا سمت ساختمان رفت ، سرش را از لای در تو برد و آهسته به فرامرز گوش زد کرد:

_ خواهشا هرچی که دیشب گفتم فراموش کن...این زن فعلا به ما پناه آورده ..پس تا چیزی ثابت نشده دلم نمیخواد هیچ عکس العملی ازمون ببینه اکی؟!

فرامرز سینی به دست وا رفت..برهان برای اطمینان سری روی گردن کج کرد و فرامرز غرید:

_ یعنی بِخشکی شانس...با این حساب امشبم شام بی شام دیگه!

برهان خندید...آهسته آهسته پشت کودک را نوازش داد و گفت:

_ نه شام امشبُ که بهم نزن..فقطططط...تو با ماشین من برو ، من شب اسنپ میگیرم خودم میام!

گل از گل فرامرز شکفت ...لبخند زنان پیش آمد و گفت:

_ حالا شدی پسر خوب..پس منم اینو میدم به مستاجرمون ، بعدشم زنگ میزنم به فرزانه که بچه ها رو آماده کنه!

برهان از سر راه او کنار رفت و تذکر داد:

_ زنگ به صاحب مغازه تم یادت نره!

فرامرز صندل هایش را نوک پایش انداخت و بامزه گفت:

_ اونم میزنم ارباب!

پس صبر کن اول من برم ، برگشتم تو پشت من سینی رو ببر!

فرامرز درجا متوقف شد و سمت او چرخید

_ آخه چرا؟

_ چون دوتامون باهم ببینه وحشت میکنه!

فرامرز از این همه ملاحظه کاری عصبی لبهایش را بهم جمع کرد و اخمهایش را درهم کشید..برهان اما بی تفاوت و خونسرد از کنارش گذشت

کژال زانیار را وسط اتاقک بیست متری خواباند و دست به کمر نگاهی به اطراف اندخت..هنوز وسایلی که شب قبل فرامرز آورده بود کنار دیوار بود و اتاق دست نخورده به نظر می آمد.

ضربه ای به در خورد و کژال را از حالت آماده باش بیرون کشید...بااحتیاط سمت در رفت و سینی صبحانه را از دست فرامرز گرفت.

مرد جوان عجیب اخم و تخم میکرد و با نگاهش زیر رو می کشید..کژال برای فرار از نگاه او سرش را زیر برد و آهسته تشکرد کرد.

او با کنار پا در رابست و فرامرز با سماجت چند لحظه ای پشت در بسته ماند...کژال سینی را وسط اتاق گذاشت و سایه ی درشت مرد را از پشت در نظاره کرد...این یکی واقعا سرسخت و چموش بود..هرچند که سر کار آن مرد مرموز هم در نمیاورد..اینکه به راحتی او را به حریمش راه داده بود هنوز معادله ای مجهول بود و ذهنش را به شدت درگیر کرده بود.

سایه ی فرامرز که غیب شد کژال نفس راحتی پس داد...احتمالا داستانهای زیادی در این خانه پیش رو داشت و باید تنش را برای حوادث بسیاری چرب میکرد.

زانیار درعالم خواب غلتی زد و به پهلو شد..کژال به رفتار پسرک خوش خوابش لبخندی زد و روی دو زانو بلند شد..فعلا که کاری جز صبر کردن نداشت و باید همه چیز را به مرور زمان واگذار میکرد.

برای شروع ابتدا لباس هایش را کَند و سپس با لباسی راحت و مناسب سر سینی صبحانه نشست...البته که نیره هم ، کم لطفی نکرده بود و با وجود آن همه مهمان بازهم تعارف کرده بود کنارشان بماند ..ولی کژال تصمیم گرفته بود این راه را تا آخر برود ، تا آخر هم به همین شکل ثابت قدم می ماند و برای اینکه دچار تزلزل و نگرانی نشود آدرس اینجا را حتی از نیره هم مخفی کرده بود.

لقمه ی کره و عسل زیر زبانش مزه کرد.

به هرحال یا رومی روم یا زنگی زنگ...بالاتر از سیاهی که رنگی نبود...یا سوت پایان این بازی به نفعش زده میشد و پیروزمندانه زمین بازی را ترک میکرد و یا شکست میخورد و مانند همه ی روزهایی که پشت سر گذاشته بود برمیگشت سر خانه ی اول و از نو شروع میکرد...و شاید و البته شاید که این راه برگشتی نداشت...امکانش زیاد بود که صاحب مرموز و زیرک این خانه پی به نقشه ی او ببرد و تمام آنچه رشته است‌پنبه شود..و آن وقت بود که باید همه ی زندگیش را می بوسید و با آن خداحافظی میکرد.

لقمه در دهانش ماند...بی تاب سمت زانیارش نگاه انداخت و مو بر تنش راست شد.

همه ی زندگیش زانیارش بود و اگر اتفاقی برای او می افتاد زندگی کودکش قبل از هرچیزی به خطر می افتاد..واقعا بعد از او عاقبت زانیارش چه میشد؟؟

ضربان قلبش به آنی بالا رفت..بی اراده از پای سینی بلند شد و دو زانو خودش را بالای سر زانیار کشید.

طرف حسابش گفته بود نگران نباشد..گفته بود در هر حال حمایتش میکند و ترس به دلش راه ندهد..اما او می ترسید..او یک زن تنها بود که در این دنیای بی سرو ته از همه کس و همه چیز به شدت می ترسید

زانیار را به آغوش کشید و مادرانه به خودش فشرد...ای کاش همه ی اینها کابوسی بیش نبود..ای کاش که چشم باز میکرد و باز خودش را در آغوش خانواده اش میدید..همان خانواده ی سه نفره درآن سوی مرز را به این آوارگی و پریشان حالی ترجیح میداد..در کنار آنها خوشبخت بود ، حس و حالی که حتی در کنار " وریا " تجربه نکرده بود..

چشمانش نم برداشت..وریا هم در حقش ظلم کرده بود..دروغ گفته بود و با دروغش همه ی باورهای او را خراب کرده بود..

پشت دستش را روی گونه اش کشید..اکنون او بود و زانیار..پسرک شیرینش که حاضر بود به خاطرش مقابل تمام دنیا بایستد..

صدای نق و نوق زانیار حواسش را جمع کرد..زانیار را روی زمین گذاشت و بی میل سینی صبحانه را پس زد

شب بود و سرو صدای فرامرز و بچه ها خانه ی فرزانه را برداشته بود..فرزانه خوش رو پذیرایی میکرد و بچه ها از سرو کول دایی فرامرزشان بالا می رفتند...محمد اما کنار برهان نشسته بود و مانند همیشه از کار و بارش می گفت ، از حقوق بخور و نمیری که در هر صورت با قناعت و نجابت فرزانه و سیاست های مردانه ی خودش چرخ زندگیش را راه میبرد و کج دار مریض پیش می رفت.

برهان اما تمام مدت گوشش با محمد بود و فکرش جای دیگر...محمد مرد دست و دلبازی بود..دستش تنگ بود و دلش بزرگ و برهان در فکر بود برای این دل بزرگ کاری بکند..فقط گیرش فرامرز بود..اگر همکاری میکرد و دست به دست او میداد در کنار محمد یک تیم بزرگ‌ و متحد تشکیل میداد..تیمی قدر که دیگر البرز و امثال البرزهم جرات نزدیک شدن و ضربه زدن به آنها را نداشت.

فرزانه خوش رو سینی چایی را مقابل مردها گرفت و افکار برهان را پاره کرد..برهان لبخند به لب تکانی به خودش داد و محمد حین اینکه به روی همسرش لبخند می پاشید ، اول استکان چای برهان را برداشت و بعد برای خودش دست دراز کرد..

برهان از هردوتا تشکر کرد..فرزانه ضمن اینکه سمت فرامرز می رفت صدا بلند کرد:

_ پسر خاله میگم حالا که اینجایی یه نصیحتی به این داداش ما بکن!

گوش های فرامرز به آنی تیز شد و دست از بازی کشید

_ ها ؟ چی شده آبجی؟ باز چه خوابی برای ما دیدی؟

فرزانه اخم قشنگی کرد و بلند گفت:

_ از ما که حساب نمیبره ، لااقل شما بگو بلکه گوش کنه!

فرامرز با نگاه دقیق به لبهای فرزانه استکانش را برداشت

_ سنش داره میگذره...باور کن شبا از فکرش خواب ندارم..همین طور تک و تنها افتاده یه گوشه ، نه زنی ،نه بچه ای ، نه ثمره ای!

فرامرز برای خواهرش چشم ریز کرد..فرزانه ابرویی تکان داد و سمت برهان چرخید

_ دروغ میگم ؟ سی و پنج سالشه دیگه.. یکی یکی موهاش داره سفید میشه..والا اگه مادرم بود هیچ وقت نمیذاشت تا این سن بی سرو سامون بمونه!

برهان لبخند معنی داری زد و سرش را زیر برد

_ چی بگم ! اگه فقط منظور به تنهاییشه که...

یهو فرامرز پرید وسط حرفش و گفت:

_ والا گل گفتی...الان یه ساله هوار شدم سر این بنده ی خدا ، کلفتیش میکنم که نه اون تنها باشه نه من!

جمع حاضر در سکوتی سنگین فرو رفت..برهان به لبخندش طول و عرض بیشتری داد ، فرزانه با غیض به عقب برگشت و تشر زد:

_ فرامرززز؟؟؟

فرامرز اما قصد کوتاه آمدن نداشت و پرو پرو افسار کلام را در دست گرفته بود

_ جانِ فرامرز ؟ بی خیال آبجی خانم یه شب دور هم جمع شدیما ، ارواح خاک مادرمون بزار خوش باشیم .

فرزانه سینی به دست لبش را زیر دندان کشید‌ و بغ کرد.فرامرز نفسی پس داد و پنجه لای موهایش برد

_ خیلی خب ببخشید! اصلا حق با شماست، ولی اگر منظورت از این حرفا اینه که بری برسی به آزیتا باید بگم که کاملا دراشتباهی ..من اگه از بی زنی سر به بیابون بزارم سراغ اون یکی نمیرم

_ چرا؟؟

چرای فرزانه نگاه محمد و برهان را تیز کرد..بچه ها مظلوم کنار دست فرامرز نشسته بودند و انتظار میکشیدند این بحث نامفهوم تمام شود و برای ادمه ی بازی از سرو کول دایی فرامرز بالا روند..فرامرز در جواب خواهرش گفت:

_ چرا نداره خواهر من!؟ دیگه عیب و ایرادش اظهر من الشمسه...محرم و نامحرم که حالیش نیست ، این بماند ! سر و تهش بزنی نیم گرم زنیت نداره...یعنی تو بگو یه تخم مرغ بلده نمیرو کنه بلد نیست...ننه اش نباشه از گشنگی مرده به خدا!

فرزانه لبش را گزید و زشتی رفتار فرامرز را به رویش آورد..فرامرز اخمی کرد و رویش را گرفت...

محمد از آن طرف گفت:

_ ولی اینم بگو که از خودمونه...بگو که مادرش چندساله داره از پدرت سرپرستی میکنه...آشپزی کردن خیلی ام چیز مهمی نیست آقا فرامرز...فرزانه ام‌ اوایلش هیچی بلد نبود ولی به مرور یاد گرفت و شد یه پا کدبانو واسه خودش...محرم و نامحرمم میشه یادش داد به شرطی که اول خودت عامل به اون باشی..

طعنه ی محمد لبخند به لب برهان و فرزانه نشاند..فرامرز چشم درشت کرد و معترض شد

_ ااا..محمد توام ؟ بابا دمت گرم!

محمد لبخند زنان رو به جلو خم شد..فرامرز تکان شدیدی خورد و چهار زانو نشست

_ آقا اصلا میدونی چیه؟ من‌ کلا با این پیشنهاد مشکل دارم..

همه دقیق شده بودند..فرامرز آرنجش را روی زانو ها اهرم کرد و پنجه هایش را زیر چانه قلاب کرد که راحت باشد

_ منکر این نیستم که رباب خانم چندین ساله داره از بابا نگه داری میکنه ولی آیا تو این چندسال یه بار گفته فرامرز ، فرزانه خرت به چنده؟ یه بار سراغ دوتا بچه ی بابا رو گرفته؟ فقط یه چیزی بلده..هفته به هفته سفره پهن کنه از این سر تا اون سر اتاق ، هرچی فک و فامیل داره جمع کنه دور هم..حالا این وسط ما چی کاره ایم ؟ اصلا وجود خارجی نداریم...اینجور وقتا اصلا به حساب نمیایم...ولی ، ولی خدانکنه که یه شب بابا آب دماغش راه بیافته...یه شیپور میگیره دستش کل کشور خبر میکنه که فرامرز بدو که بابات از دست رفت...اصلا اجازه نمیده خودمون جمع و جور کنیم.. حالا علتش چیه؟؟ همون یه قرون دوزار پول ویزیت و داروئه که میترسه از جیب حاجیش کم شه..حالا خوبه بابا بیمه داره که اگه نداشت میشد واویلا...خاصه خرجیه خودش و دخترشم که بماند..چند ساله که حقوق بابا رو زده به نام خودش و خرج دخترش میکنه..هربارم که مارو دیده اشکش دم مشکش بوده..

فرزانه همانطور که سر پا ایستاده بود گفت:

_ ولی رباب خانم تو رو خیلی دوست داره!

_ آره جون خودش..تا من میبینه میگه فقط زاییدم تو بگیریش!

_ فرامرززز؟؟

اعتراض فرزانه خنده ی ریز فرامرز را در پی داشت...نگاهش را از فرزانه گرفت و زیر لب غرغر ریزی پشت رباب و آزیتا کرد.

محمد از آن طرف پذیرایی فرزانه را خطاب قرار داد:

_ فرزانه جان حرص نخور ، بیا بشین که از قرار این قصه سر دراز دارد.

فرزانه پوفی کشید و سینی به دست کنار محمد جا گرفت..

فرامرز دستی به سر میلاد کشید و سپس به شوخی گوش میثم را کشید..بعد رو به جماعت چشم انتظاری که باهم پچ پچ میکردند کرد و گفت:

_ یه چی بگم؟؟

همه ی سرها بالا آمد..فرامرز دستی دور لبش کشید و لبخندش را پنهان کرد

_ اگه میخواین بدبختم کنین حرفی نیست ولی دوتا خواهش دارم..یک ! اسم آزیتا رو نیارین که اینبار بد قاطی میکنم ، دو! برهان واسطه ی ارشاد من نکنید که خودم هرشب دارم ارشادش میکنم!

لبهای برهان بی اراده کشیده شد و خنده قفسه ی سینه اش را در گیر کرد..فرزانه چشم غره ای به فرامرز رفت و محمد خیره به او دستهایش را روی سینه قلاب کرد

_ خب پس خودت بگو چی کار کنیم؟

سوال محمد هیجان فرامرز را در پی داشت..کمی خودش را روی فرش سر داد و گفت:

_ آهااا!! این شد..از نظر من بیاین‌ اول رو مخ برهان راه بریم..

برهان به آنی چشم درشت کرد..فرامرز با شیطنت گفت:

_ حالا میگم چرا ...اولا که پنج سالی از من بزرگتره و نوبتیم باشه اول نوبته اونه..دوما که شرایطش جوره ! جوره که میگم جوره هاااا..در حد لالیگا!

برهان چشم ریز کرد..فرامرز بی اهمیت به او

با انگشتانش شروع کرد به شمردن!

_ هم خونه داره..هم ماشین داره..هم کار خوب داره..هم وجه اجتماعیش عالیه..هم دستش به دهنش میرسه..هم سنش سنِ پدر ژپتو شده و ناله ی استخواناش دراومده ، هم..

_ فرامرززز!؟؟

بازهم صدای اعتراض فرزانه ، فرامرز را ساکت کرد..برهان با چشم برای فرامرز خط و نشان کشید و فرامرز پرو پرو گفت:

_ فقط اخلاق نداره که اونم حله! دو سوته خودم ردیفش کردم!

زیر پلک برهان نبض ریزی گرفت و محمد شرمنده از رفتار زشت برادر زنش دستی به صورتش کشید..فرامرز اما بی خیال گفت:

_ آخ آخ..یعنی خونت حلاله فرامرز ! آقا من امشب اینجا میمونم!

فرزانه نگاه سرزنش باری به برادرش کرد و از برهان عذر خواهی کرد..هرچند که همگی از روابط این دو با خبر بودند ، ولی محمد معلم بود و فرزانه دست پروده ی همین معلمِ مبادی آداب.اگر چه سرمایه مادی نداشتند ولی ادب و نزاکتشان زبانزد بود و ملتی را خواهان و مطیع آنهامیکرد..حتی میثم و میلاد هم با وجود همه ی شیطنت هایشان به قدری مودب بودند که فرامرز اعتراف میکرد حتی یک مو از او به ارث نبرده اند..

فرامرز نیم نگاهی سمت اخم های درهم برهان انداخت و گردن کج کرد:

_ میگم اون‌ضبط روشن کنم ؟ سکوت زیادم خوب نیستا..یهو دیدی حناق شد جفتمون خفه کرد!

انگشتان برهان از روی فرمون سرید و گوشه ی چشمش پرش ریزی کرد..

دست فرامرز با شیطنت سمت سیستم رفتم و برهان غرید:

_ بزار ساکت باشه !

_ اه بابا توام کشتی مارو با این اخلاقت..حالا مگه چی شده ؟ یه کلمه حرف زدم ، آدم که نکشتم اون اخماتو کردی تو هم روزه ی سکوت گرفتی واسم!

نگاه تند برهان تکرار شد و در جوابش گفت:

_ فقط یه کلمه ؟ خیلی روت زیاده فرامرز..پاک آبرومو بردی یه چیزم طلبکاری ..واقعا که دومی نداری بشر...یه چیزی هستی که فقط خدا میشناستت!

صدای خنده ی فرامرز خط بطلانی رو این سکوت کشید و پر انرژی کف دستهایش را بهم کوبید

_ جان من حال کردی ؟ یه جوری بحث جمع کردم که همتون موندین تو خماری...یعنی ایول به خودم..نمی جنبیدم آزیتا رو بسته بودین به ریشم و پیش به سوی آینده ای نامعلوم!

_ هه هه هه بانمک ! اینم خنده داره ؟ خب نمیخوایش بگو نمی خوام چرا پای یکی دیگه رو میکشی وسط ..سپس حرصی و کلافه جمله ی فرامرز را تکرار کرد:

_ فقط اخلاق نداره که اونم حله..دو سوته خودم ردیفش میکنم!

بازهم صدای خنده ی فرامرز حال و هوی گرفته ی ماشین را عوض کرد..تقریبا نیم ساعتی بود که از خانه ی فرزانه خارج شده بودند و برهان با اخم هایش به جنگ مرد جوان رفته بود بلکه کمی ادبش کند..اما فرامرز خیال ادب شدن نداشت...از سکوت هم به شدت بیزار بود..پس همه ی تلاشش را میکرد تا اخمهای در هم برهان را باز کند

_ ببین آدم باید واقع بین باشه..خب اخلاق نداری قبول کن دیگه..حالا منم یه چیزی گفتم تو کوتاه بیا ..بعدشم فرزانه و محمد که غریبه نیستن ، خودین!...اصلا..اصلا بیا فکر کنیم فقط اینجوری میتونستم خودم نجات بدم‌ چطوره ؟ هان؟ باور کن برهان تو اون لحظه فقط میخواستم دیگه اسم رباب و دخترش نشنوم..تو که سهلی ، شده بود به هیتلر بند کنم میکردم تا این بحث خاتمه بدم!

گوشه ی لب برهان به اکراه بالا رفت

_ و دیواری کوتاه تر از دیوار من گیر نیاوردی ؟! حقا که همون آزیتا و مادرش از سرتم زیادن!

_ بر منکرش لعنت!

گفت و لبخند عریضی تحویل برهان داد

برهان به سر خوشی فرامرز سری تکان داد و نگاهش را گرفت..فرامرز بلافاصله پرسید:

_ حالا ضبط روشن کنم؟

_ نه!

جواب قاطع و محکم برهان باعث شد لبخند فرامرز جمع شود و محکم سر جایش بنشید

لحظه ای بعد تحمل نکرد و با همان لحن بغ کرد گفت:

_ آخ که چه حالی کنم من ! بریم خونه بعدش کاشف به عمل بیاد که یکی از غیر غافل اومده کل خونه رو جارو کرده با خودش برده..وای که اون لحظه قیافت دیدنیه ..حالا هی واسه من کلاس بزار..هی من‌تحویل نگیر ..دارم برات آقا برهان!

برهان لبهایش را به بازی گرفت تا لبخندش را مخفی نگه دارد..آهسته زمزمه کرد:

_ بعدش تو خوشحال میشی و غش غش به برهان میخندی آره؟

_ نخیر..دایره تنبک میگیرم دستم نصفه شبی محله رو به وجد میارم!

اینبار صدای خنده ی برهان بود که فضای سنگین بین دو جوان را تلطیف میکرد..فرامرز زیر چشمی نگاهی به برهان انداخت و برهان زمزمه کرد:

_ حیف ..فقط حیف که میدونم ته دلت هیچی نیست وگرنه همین جا پیاده ات میکردم تا خونه پیاده گز کنی!

لبهای فرامرز بهم جمع شد..برهان نگاه منعطف تری کرد و پرسید:

_ حرفی برای گفتن نداری؟

_ ضبط روشن کنم؟

_ نچ!

_ پس همون دعا میکنم خونتو دزد ببره!

برهان ریز ریز میخندید...فرامرز حرکتی به تنش داد و متمایل به او نشست

_بی شوخی برهان ! ببینم تو اصلا از این دختره خبر داری ؟ از صبح گشنه و تشنه ولش کردی تو خونه هیچ با خودت گفتی ممکنه یه درصد حرفهای فرامرز درست باشه و دختره با نقشه نفوذ کرده داخل؟

برهان خونسرد نفسی گرفت و جواب داد:

_ خبر دارم..به زهرا خانم سپردم هواشو داشته باشه!

_ آها..زهرا خانمم بیکاره که مدام پشت پنجره وایسته...کوتا بیا برادر من ! حالا این به کنار ..تو که مثلا مرد خدایی نمیگی یه زن‌ِ تنها تو خونه ای که دوتا جوون عذب هستن ممکنه چه عواقبی داشته باشه؟

رنگ نگاه برهان به سرعت برگشت و رو به او گفت:

_ تو اگه به خودت شک داری میتونی نیای..ولی من از خودم مطمئنم..در ثانی اون طبقه مستقله ، هیچ ربطیم به من و طبقه ی پایین نداره..کلیدشم فقط یه دونه بود که دادم دست خودش ! و تهش اینکه بیخود و بی جهت زهرا خانم در جریان نذاشتم..علت مهمش همین بود..همینکه دلیل وجودش تو این خونه برای یه نفر تایید بشه!

_ آها..و زهرا خانم میزان و ترازوی خوب و بد دنیاست!

فک برهان حرکت ریزی کرد و غرید:

_ گفتم که ، تو اگه به خودت شک داری یه مدت نیا اون طرف..ولی خواهشا حرف بیخودم‌ نزن...زهرا خانم یا هرکس دیگه..اصلا هیچ کسم‌ که نبود من دلم خواست به اون زن پناه بدم...اون لحظه حس کردم که این بهترین کارممکنه ! حالا اگه به قول تو تو زرد از آب دراومد و با منظور جلو اومده بود بعدش دیگه فکر میکنم چطور جواب رفتارش پس بدم

_ نه بابا..تو که تا دیشب میگفتی زیر سر البرزه و دست و پاش قطع میکنم..چی شد یهو تغییر عقیده دادی؟ ها؟

_ من اشتباه کردم باشه؟ بعدشم گفتم شاید !که اگه خوب یادت باشه ، آخرشم گفتم جریان البرز فراموش کن ..حالا اگه این راضیت نمیکنه بازم میگم اشتباه کردم که خیالت راحت شه! خوبه؟

فرامرز حق به جانب گفت:

_ خب بابا چه دوریم برداشته ! اصلا به من چه ! هرکاری که دوست داری بکن..من خیلی زرنگ باشم کلاه خودمو سفت میچسبم که باد نبره!

برهان با جدیت گفت:

_ باریک الله ! این بهترین کاره!

_ ولی نمیتونم !

با این دو کلمه آرنجش را به شیشه چسباند ومتفکر آهی پس داد ، لحظه ای بعد رو به برهان ادامه داد:

_ هی به فرزانه میگم‌ حرف این دختره آزیتا رو پیش نکش ، هی میگه ، هی تکرار میکنه..منم که کنترل این زبون لامصب ندارم ، یه چیزی میگم بعدش خودم پشیمون میشم!

برهان میان عصبانیتی نیشخند زد

_ الان عذاب وجدان داری؟

فرامرز لبهایش را بهم جمع کرد و به دفاع از خودش نالید:

_ باور کن نمی خوام تخریبش کنم..اصلا تو مرامم این چیزا نیست...هرچی باشه ناموسه..اصلا به من چه که چی کار میکنه و چه رفتاری داره؟! ولی ازون طرف فرزانه ام بی خیال نمیشه...اینقدر میگه که لبریز میشم..بابا من دلخورم..خودشم خوب میدونه که چی دارم میگم..چند ساله رنگ خونه ی بابام درست حسابی ندیدم..هر وقت گیرو گرفتاری و مشکل بوده فرامرزم بوده ، هروقت که خوشی بوده ، فرامرز و فرزانه کیلو چند ؟حالا با این اوصاف کلید کرده رو این دختره ول کنم نیست!

برهان نفس بی صدایی گرفت

_ حالا چون دلخوری باید آبروش ببری؟

_ من؟ تو روخدا برهان تو یکی دیگه نرو پا مِمبَر که هیچ حوصله ندارم..بعدشم هرچی گفتم واقعیت داشت...خودت که دیدیش چقدر آزاد و ریلکسه ! ازون گذشته تو روی خودمون گفت..همون دفعه که با فرزانه و محمد رفتیم دیدن بابا گفت من اگه مامانم نباشه از گشنگی میمیرم ، باور کن ! همچین راحت گفت مامانم سر جهازی با خودم میبرم که من هنگیدم... مگه میشه؟ سی سالشه هنوز یه نیمرو بلد نیست چطور میخواد شوهر داری کنه آخه؟

برهان در جوابش گفت:

_ اگه خدام می خواست همه ی واقعیت بنده اش رو کنه که سنگ رو سنگ بند نمیشد ...میدونی چیه ؟ همه ی مشکلات تو از اینجا شروع میشه که به همین جزییات اهمیت نمیدی..داغ که میکنی همه چی میگی...آبرو و اعتبار هیچ کسم تو اون لحظه برات مهم نیست..بعدش که ساکت میشی وجدان درد میگیری ...برادر من ! نوش دارو بعد از مرگ سهراب به درد نمیخوره..برای این زبونت چاره کن...دلخوری ، برو بشین حرف دلت بزن..دختر مردم نمی خوای ، با معیارت جور نیست ؟ اشکالی نداره ، بشین مرد و مردونه بگو به درد هم نمی خوریم . ولی اینکه چشمت ببندی و دهنت باز کنی اصلا درست نیست..

فرامرز پوفی کشید و با پشت انگشت روی لبش ضرب گرفت ...چند لحظه بعد گفت:

_ حالا میزاری ضبط روشن کنم؟

برهان نگاهی پر معنی سمتش انداخت و فرامرز در جواب نگاه او گفت:

_ وا بده داداش ...حرفاتو زدی منم شنیدم..بزن اون کوفتی رو بلکه از این حال و هوی دربیایم!

نه خیر ! این بشر به این سادگی ها درست نمیشد...درصد ماندگاری همه ی حرفها و نصیحت ها روی او فقط چند لحظه بود دوباره همان رفتار قبلی را از سر می گرفت

صدای چرخش لولاهای در ، زن جوان را تا پشت پنجره یِ بزرگ اتاق کشاند..شب از نیمه گذشته بود و تنهایی هول به تن کژال انداخته و خواب را از چشمانش ربوده بود..این محله بی اندازه ساکت بود و سکوتش به شدت وهم انگیز..پرده ی اطلسی قدیمی را کنار زد و از گوشه ی پنجره به استقابل دو مرد جوان رفت..

فرامرز پر و سر و صدا وارد شد و تذکر برهان ، در دل نیمه شبِ ساکت ، لبخند کمرنگی روی لب کژال نشاند..دو شخصیت کاملا متفاوت زیر یک سقف چه داستانها که با هم نمی ساختند..با این فکر نفس راحتی کشید ، در همین حین نگاه تیز برهان به آنی بالا رفت و پرده به سرعت از لای انگشتان کژال افتاد...برق اتاق روشن بود و این خبر از بیداری زن جوان میداد..برهان کمی وسط حیاط به نظاره ایستاد ، سپس سینه ای سبک کرد و نگاه متفکرش را زیر کشید..او سمت ساختمان رفت و کژال کنار دست پسرکش جا گرفت.

دو مرد در عین حال که غریبه بودند آشنا می نمودند و بی اراده قلبش را آرام میکردند...غریبه هایی که بی چشم داشت پناهش داده بودند و در هر صورت در این وانفسای روزگار به کمکش آمده و دستش را گرفته بودند..

تنهایی و بی هم کلامی اذیتش میکرد و بلاتکلیفی بیشتر از هر چیزدیگری سوهان روحش شده بود ..میان این جدال سنگین نگاهی به زانیار انداخت و مادرانه به رویش لبخند زد..سپس پشت انگشتش را نرم و آهسته روی گونه ی او کشید و زمزمه کرد:

_ کاش حداقل باتو میتونستم حرف بزنم...دلم گرفته زانیار...مامان تنهاست..خیلی تنها!

قفسه ی سینه اش مالامال از درد و دلخوری بود..دردی که زمانه تحمیلش کرده بود و علاجش پا گذاشتن روی خیلی از چیزها بود..دردی که به استخوانش زده بود و صدای اعتراضش را بلند کرده بود..درد ظالمی که اگر علاجش نمی کرد ، ته مانده ی باورهایش را می گرفت و نابودش میکرد.

دراز کش شد ، آرنجش را روی زمین گذاشت و انگشتانش را زیر سر گذاشت...جغجغه ی زانیار را از بالای سرش برداشت و تکان تکان داد..دنبال یک حس خوب بود..حسی از جنس آرامش..حسی شبیه حس های خودش در دوران کودکی...

تکان زانیار باعث شد جغجغه را کنار بگذارد...امروز حسابی خسته شده بود...تنهایی و بیکاری بیشتر از هر فعالیتی خسته اش کرده بود..به حدی که برای استقابل از زن مهربان همسایه دوبار تا مقابل در پر کشیده بود و هربار اصرار کرده بود زهرا خانم را تا طبقه ی بالا بکشاند و دقایقی هم کلامش شود

فرامرز تشکش را کنار دیوار پهن کرد و واگویه هایش را بلند بلند به زبان آورد

_ اینجا بهتره ! به این پسره زانیار اعتمادی نیست ..یهو دیدی نصفه شبی از دستش در رفت و سقف رو سرمون خراب شد!

برهان که طبق معمول با دقتی خاص در حال مسواک زدن بود سرش را از تنها سرویسی که میان اتاق خواب و پذیرایی تعبیه شده بود بیرون آورد و نامفهوم پرسید:

_ چی میگی باز تو ؟

فرامرز قامت راست کرد..با نوک پا بالشت را مثل توپ بالا انداخت و با دست گرفت..در جواب برهان گفت:

_ هیچی بابا...میگم معده ی این پسره جدای از بقیه ی اعضا مثل حکومت خودمختار عمل میکنه...هیچ کنترلی روش نداره ، یهو دیدی نصفه شبی زد و سقف رو سرمون خراب شد!

برهان ابرو در هم کشید و نامفهوم غرزد:

_ چی میگی تو من نمیفهمم ؟ پسره کیه ؟ زده به سرت نصفه شبی؟

فرامرز بالشت به دست نیشخند زد و گفت:

_ شما مسواکتو بزن داداش ، خودش درست میشه!

برهان کلافه چشمی درشت کرد و خودش را تو کشید.

فرامرز خنده ی ریزی کرد و با شیطنت زیاد خودش را وسط تشک پهن کرد..دو دستش را زیر سرش قلاب کرد و با نگاه به لوستر قدیمی و کوچک خانه گفت:

_ عجب عقلی داری تو فرامرز؟ مرحبا، احسنت به این همه هوش و ذکاوت..حقتو خوردن وگرنه یه چیزی میشدی واسه خودت!

لحظه ای بعد برهان حوله به دست از سرویس بیرون زد و حق به جانب پرسید:

_ حالا میشه برای یه بارم که شده مسخره بازی بزاری کنار و توضیح بدی ببینم چی میگفتی؟ این چرندیات چی بود بهم میبافتی؟چه میدونم حکومت خودمختار و این حرفا؟

فرامرز همانطورکه طاق باز افتاده بود خندید...سپس غلتی سمت او زد و دستش را زیر سرش گذاشت..برهان بی تفاوت به او سمت آشپزخانه رفت و وادارش کرد مجدد بچرخد و کلافه بگوید:

_ ای بابا...سوال پرسیدی خب یه جا وایستا جوابش بگیر دیگه!

_ بگو میشنوم!

_میگم این یه مورد تنها واکنشیه که همه ی جوامع بشری سرش اتفاق نظر دارن..نه کسی محکومت میکنه نه براش مجازات تعیین میکنن...تازه یه فرآینده مُفرحِ که همه بدون استثنا بهش میخندن!

برهان لیوانش را از آب پارچ پر کرد و گیج و گنگ نگاهش کرد

_ خودت فهمیدی چی گفتی؟

فرامرز خندید..نیم خیز شد و با صدای آهسته تری گفت:

_ جناب گاز معده رو میگم...صدا داره اما تصویر نداره.. درکل بی ضرره!

اخم های برهان گره ی کور خورد..فرامرز بی خیال ادامه داد:

_ تازه واسه تو که خیلی خشک و عصا قورت داده ای تعریف علمیم داره...یه سری باکتری فعال که طی فرآیندی شیمیایی داخل معده تولید گاز میکنن و...

_ بس کن دیگه نمی خوام بشنوم!

فرامرز به دستور برهان در جا ساکت شد اما لبخندش همچنان پا برجا بود..برهان به پشت چرخید و فرامرز با احتیاط بیشتری گفت:

_ خودت خواستی توضیح بدم ..وگرنه احمق نیستم که اطلاعاتم مفت و مجانی بزارم در اختیار عموم!

برهان به سرعت چرخید و در حالیکه خیلی سخت با لبخندش مبارزه میکرد گفت:

_ جای اینکه ذهنت مشغول این مسائل پیش پا افتاده کنی یه کم‌ عقلتو کار بنداز بلکه از این وضعت دربیای!

لحظه ای سکوت برقرار شد..نگاه دو مرد به جنگ هم رفت تا اینکه فرامرز گفت:

_ همون عقلم کار انداختم که امشب کنار دیوار جام پهن کردم.. تجربه ثابت کرده این پسره ناغافل هواگیری میکنه..ترسیدم زیر لوستر بخوابم جوون مرگ شم!

برهان پلکهایش را روی هم گذاشت بلکه بیشتر روی خودش مسلط شود. ..فرامرز عجیب قصد کرده بود گارد او را بشکند و با این شرایط چیزی تا خندیدن خودش و موفقیت او فاصله نداشت..فرامرز از تغییر چهره ی او انرژی مضاعفی گرفت و گفت:

_ دیدی ؟ حتی توام نمی تونی بهش نخندی...اصلا یه چیزیه بی انصاف..رودر وایسی باهیچ کس نداره..یقه ات کنه دیگه کرده ! حالا میخوای تو تنهایی باش یا تو جمع! بلاخره کار خودش میکنه!

برهان برای کنترل خنده ی مزاحمش نفس عمیقی گرفت و طعنه زد:

_ نه فکر کنم تو ید طولایی تو این یه مورد داری؟

سوال برهان بعد از لحظه ای سکوت ، خنده ی بلند فرامرز را در پی داشت...دمی بعد طاق باز شد و درحالیکه انگشتانش را روی شکم در هم قلاب میکرد و گفت:

_ انکار نمی کنم..بچه که بودم خیلیا رو به همین واسطه شاد کردم!

برهان پوفی کشید و لیوانش را داخل سینک شست..سپس از کنار دست فرامرز گذشت و برای خاتمه ی این بحث علمی تفریحی گفت:

_کاری نداری میخوام برق خاموش کنم؟

_ نه! شب به خیر ..تو برو ستارها رو بشمار ، منم برم ببینم میتونم یه راه حل برای کنترل این فرآیند تو جمع پیدا کنم؟!

برهان کلید برق را زد و متاسف سمت اتاق خواب رفت..فرامرز غلتی زد و گفت:

_ عرق نعنا عالیه فقط نمیدونم چطور میشه بهش دسترسی داشت ، وقتی غریبی و دورت پر از آدمه؟!

برهان از تاریکی فضا استفاده کرد و به لبخندش اجازه ی شکوفا شدن داد..فرامرز بلند پرسید:

_ ها برهان؟ نظری نداری؟

برهان روی تختش خزید و گفت:

_ شب به خیر!

فرامرز که بدجور بی خوابی به سرش زده بود بازهم دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و گفت:

_ اگه فرامرزه که حتما یه راهی براش پیدا میکنه

البرز ماشین حسابش را داخل کشوی میز قدیمی اش انداخت و از جا بلند شد.

نگاه سروش روی قامت فربه ی پدرش بالا رفت ، البرز با تکانی که به سرشانه هایش داد کتش را تنظیم کرد و تسبیح دانه درشت زرد رنگش را دور انگشتانش پیچید

_ کجا بابا؟

گوشه ی لب البرز انحنای ریزی برداشت و در جواب پسرش گفت:

_ میرم سر وقت این پسره ! هوای اینجا رو داشته باش تا برگردم!

_ برهان؟

البرز از پشت میزش کنار آمد و به طعنه گفت:

_ آره برهان ! دیگرون میگن فتوحی ، آقااای فتوحی ! ولی ما بش میگیم آقا برهان ! البت آقاش یه نَموره قواره ی تنش نیست ولی خب چه میشه کرد..بازار رسم و رسوم خودش داره...میخوای جا باز کنی و سری تو سر دربیاری اول باید سرت بیگیری پایین ، بعد که چم و خمش دستت اومد سرتو بدی بالا ، سینه تو سپر کنی و حریف بطلبی!

سروش آهسته از پشت میزش بلند شد و گفت:

_ میگم ، میخوای منم باهاتون بیام!

ابروهای پر پشت البرز بهم‌ نزدیک شد و چشم ریز کرد.

_ بشین سرجات بچه ! دو کلوم حرف مردونه که سیاه لشکر نمی خواد..حالیش شد که شد ، نشد چی کار میکنیم؟

سروش منتظر به لبهای پدرش نگاه میکرد..البرز با دست کلاه مشکی رنگ فصلی اش را عقب جلو کرد و پر منظور ادامه داد:

_ حالیش میکنیم !

سروش بی حرف به پدرش نگاه کرد..البرز با انگشت به زمین اشاره زد و تاکید کرد:

_ حواست به اینجا باشه!

گفت و قدم هایش را سمت خروجی برداشت.

سروش میان گفتن و نگفتن دست و پا میزد..نهایتا تردید را کنار گذاشت و پدرش را خطاب قرار داد:

_ میگم بابا؟

البرز چرخید

_ بوگو!

_ اگه..اگه حس کردی زیادی داره بد قلقی میکنه یه ندا بدی خفه اش کردم...کافیه فقط یه تماس با دوتا از بچه ها بگیرم که یه گوشه تنها گیرش بیارن...میگم تا میخوره بزننش تا حساب کار دستش بیاد!

البرز پوزخندی زد و سرش را خم کرد... سپس روی پاشنه چرخید و با تانی مسیر رفته را به عقب برگشت و مقابل پسرش ایستاد

سروش در سکوت و با دقت رفتار پر معنی پدرش را دنبال میکرد .

البرز ابتدا یقه ی سفید و اتو کشیده ی او را بین دو انگشت لمس کرد ، سپس سرش را تا بیخ گوش او پیش برد و آهسته دم زد:

_ از کثیف کاری و شلوغ کاری خوشم نمیاد...اینو به خاطر بسپار..البرز یا یه کاری نمیکنه..یا اگه کرد یه جوری میکنه که آب از آب تکون نخوره.

گفت و سرش را کنار کشید..

سروش آب دهانش را بلعید..البرز این بار دستی به سرشانه ی پسرش کشید و گفت:

_ این سوسول بازیا مال نسل شوماست ! البرز سر و با پنبه میبُره! گرفتی؟ پنبههه!

سروش که در مقابل پدرش به شدت احساس خامی میکرد سرش را زیر برد و زمزمه کرد:

_ گرفتم!

البرز دستی به گردن پسرش کشید و چند ضربه ی آهسته حواله اش کرد

_ آ باریک الله شیر پسر...دلم میخواد یه روز بشه که سر و ته بازار جلوت کمر خم کنن..الکی که نیست..تو پسر البرزی...البرز شیرزاد..بابات که هیچ ، هفت نسلِ قبلتم خان و خان زاده بودن ..دورانی داشتیم ما واسه خودمون..نمیشیه که تو اسم و رسم مارو بیگیری و ول بچرخی...ما میگم خان و خان بازی شما میگید مافیا...خوش دارم بشی مافیای بازار..سروش شیرزاااد! پسر البرز شیرزاد ! برو جلو بیبینم چه میکنی پسر!

گفت و با صدای بلند خنده سر داد..سیبک گلوی سروش بالا و پایین شد..نیشخند زد ولی ته دلش از رویاهای بزرگ پدرش می ترسید..تا کنون موفق نشده بود خودش را در حد و اندازه ی پدرش ببیند و همین موضوع به شدت اعتماد به نفسش را کم کرده و ترس به دلش می انداخت

البرز قدم به قدم راه می رفت و جواب سلام کسبه و دوست و رفیق را با اشاره ی سر میداد..این میان گاهی دست به سینه میگذاشت و گاهی پر غرور لبخند میزد..این مدل احترام دیدن و بزرگی کردن حالش را خوب میکرد..وقتی جوانک مغازه دار ته راسته ، به خاطر او سرپا میشد و با صدای بلند می گفت:

"چاکریم آقا البرز " غرور و قدرت سرتا سر وجودش را می گرفت ..و چه حس خوبی بود این حس برتر بودن..یک البرز بود و یک بازار ! و فعلا نبض این بازار را به دست گرفته و قیمت نهایی چوب و زیر مجموعه هایش را او تعیین میکرد.البرز شیرزاد ، پسر خلف شاهپور شیرزاد..خان بزرگ یکی از روستاهای اطراف اراک !

پولِ لاکردار عجب قدرتی داشت...با پول هم میشد احترام خرید و هم اعتبار...و البرز همه ی احترام و اعتبارش را مدیون این یک قلم بود

برهان در اتاقک ته کارگاه حسابی مشغول بود..کلی سفارش از شهرستان های اطراف گرفته بود و در حال تنظیم برنامه هایش بود...نظم و انضباط درکار و تحویل به موقعه ی درخواست مشتری ، از الویتهایش بود..البته در راس همه ی اینها کیفیت و ظرافتی بود که در کارهایش به وفور دیده میشد و خیل زیادی از درخواستها را روانه ی او و گارگاه بزرگش کرده بود.

صدای جیر جیر در بزرگ شیشه ای وادارش کرد سر از برگه هایش بگیرد و نگاهش را روی اندام فربه و بلند البرز تنظیم کند..

حضور البرز این وقت از روز قطعا بی دلیل نبود و مرد جوان به خودش نهیب زد که در بحث با این غول بزرگ صنعت چوب کم‌ نیاورد و قوی عمل کند..

البرز نیشخند زد...برهان نیم خیز شد و البرز خوش رو اشاره زد:

_ تعارف نمیکنی بیام‌ تو جوون ؟

برهان رسید داخل دستش را روی میز فلزی کارش گذاشت و با لبخند به پیشوازش رفت.

_ خواهش میکنم..بفرمایید داخل ! سرم گرم اینا بود یهو جا خوردم!

البرز دستی به ریش بلند و پر پشتش کشید و و تسبیح زرد رنگ را میان دستانش به بازی گرفت..

همه ی حرکاتش نمایشی بود و به شدت تکراری ! خصوصا آن لبخند معنی داری که مخاطبش را به سخره می گرفت و بی نهایت اعصاب خورد کن بود..با این حال برهان روی خودش تسلط داشت و قصد نداشت به بهایی اندک میدان را واگذار کند..البرز روی صندلی چرم سیاه رنگ نشست و برهان سینی چای را با دست پیش کشید

_ چایی که میخورین؟

تعارف برهان نگاه البرز را در پی داشت..مجدد دستی به ریش جو گندمیش کشید و گفت:

_ نیکی و پرسش ؟ اگه لب سوزه که بیریز!

برهان نیشخند زد..استکان وارونه را برگرداند و حین اینکه داخل نعلبکی می گذاشت گفت:

_ تازه دمه !

_ پس دوتا قندم بزار کنارش که بشه دبش و قند پهلو..چی ؟ دبش ! یعنی لب سوزِ لب دوز!

برهان لبخند متینی زد و استکان و نعلبکی را داخل سینی مقابل او گذاشت..البرز پا روی پا انداخت و در حالیکه با دقت رفتار او را زیر نظر داشت با اشاره به پسرش سر حرف را باز کرد:

_ سروش من بچه ی خوبیه ، خوب که میگم منظورم ، یه جورایی حرف گوش کنه ولی...

برهان انگشتانش را در هم گره کرد و خودش را مشتاق شنیدن نشان داد..البرز با لبخند ادامه داد:

_ دل نداره..شجاع نیست..میدونی دوست داشتم ، دوست داشتم یه چی تو مایه های خودت باشه اما ؟

برهان منتظر ادامه ی آن اما بود که البرز نفس عمیقی پس داد و نگاهش را زیربرد

_ ول کن این حرفارو..از خودت بوگو ! چی کاره ای این روزا ؟ بزنم به تخته شنیدم بازارت رونق گرفته..راه به راه سفارش از شهرستون میگیری و تند و تند بار ماشین میکنی؟ درسته شنیدم یا برم دهن هرچی جارچیه فضولِ تخته کنم؟

برهان خندید..لوتی مسلک بودن اصلا به او نمی آمد و با افکار پلید و جاه طلبانه اش سازگار نبود.

تکیه زد ، با تانی دستهایش را زیر بغل برد و با آرامشی خاص جواب داد:

_ اجازه بدین در جواب سوالتون ، اول عرض کنم که جارچی جماعت بی مزد و منظور کار نمیکنه.

ابروی البرز پرش ریزی کرد...برهان با قدرت ادامه داد:

_ و اما در مورد کار ! درست به عرضتون رسوندن ..کاروبار خوبه شکر خدا و امیدوارم طی چند روز آینده از اینم بهتر بشه!

لبخند گوشه ی لب البرز برای برهان رجز میخواند و نگاه مرد جوان تیز و برنده بود..و اما طعنه ی کلامش مانند نیش در قلب البرز فرو رفت و به کینه ی یکساله اش نیشتر زد..کینه ای که تبدیل به دملی چرکی شده بود و به تلنگری بند بود که سرباز کند و عفونتش به مرد جوان هم سرایت کند

لحظه ای سکوت برقرار شد..البرز برای خاتمه ی این بازی با گفتن "خدارو شکر" تکانی به خودش داد و استکانش را برداشت..برهان با هوشیاری تمام ریز به ریز حرکاتش را دنبال کرد..البرز حبه قند بزرگی از داخل قندان برداشت و بالا انداخت..قلپی از چای گرمش را زد و اینبار پرسید:

_ با میرزایی چی کار کردی؟ شنیدم اومده سراغت ! فروشنده اس یا میخواد نرخ بازار دستش بیاد؟

برهان که دقیقا منتظر شنیدن همین جمله بود تکانی به خودش داد و قلاب دستهایش را شل کرد

_ توافق کردیم...همین روزا میریم که محضریش کنیم!

استکان چای میان دستان البرز خشک شد و متحیر لب زد:

_ توافق کردین؟؟

برهان لبخند به لب سرش را تکان داد

_ کی ؟ میرزایی که تا دیروز سر قیمت دو دل بود ؟ چطوریاس که یه شبه؟!

لبهای برهان نرم و آهسته کشیده شد..باکیش و مات کردن البرز میتوانست یک پیروزی بزرگ در پرونده ی کاریش ثبت کند...البرز ناباورانه آب دهانش را بلعید...برهان کمی سمت جلو متمایل شد و گفت:

_ چاییتون سرد نشه؟

نگاه متحیر البرز روی استکان نیمه سرید و برگشت..برهان لبش را با زبان تر کرد و گفت:

_ دیروز عصر توافق کردیم..گفتم یه سربیاد اینجا..یه کم باهم چک و چونه زدیم تا اینکه خلاصه راضیش کردم کارگاه عقبی رو به قیمت ازش بخرم..البته نقد!

شیرینی قند در دهان البرز به تلخیه زهر هلال زد..به سختی آب دهانش را فرو داد و استکانش را داخل سینی گذاشت.

برهان منتظر عکس العمل های او بود..واکنش رقیبی که مدتها چشمش دنبال گارگاه میرزایی بود تا بتواند با شرکای ترکش دست به دست دهد و بیشتر از هر زمانی بر بازار مسلط شود..اما میرزایی گفته بود آتش به مالش میزند ولی با البرز معامله نمی کند..گفته بود البرز مانند غده ی سرطانی رشد میکند و بدنه ی بازار را از بین میبرد..میرزایی اول به برهان پیشنهاد داده بود و برهان برای گسترش کارگاهش از پیشنهاد او استقبال کرده بود..هرچند خبر به گوش البرز رسیده بود و سعی داشت زیر قیمت کارگاه میرزایی را از چنگش درآورد ولی خب میرزایی پیش دستی کرده بود و این وسط هر دو طرف جز البرز ، راضی و دست پر از این معامله بیرون آمده بودند.

البرز متفکر دستی به ریش کشید ..ناراحتی و دلخوری در چهره اش بیداد میکرد..زبان که باز کرد صدایش از شدت ناراحتی دورگه شده بود..نگاهش را به برهان داد و رودر وایسی را کنار گذاشت

_ ازت میخرمش!

جفت ابروهای برهان درجا بالا رفت..

_ دوبرابر قیمت...میخوام دست سروش بند کنم که سوای من کار کنه و رو پای خودش وایسته... فکر نمی کردم با میرزایی توافق کنی..منتظر بودم تو بری عقب تا من بیافتم جلو ، حالا که رفتی پای معامله میگم نوش جونت ولی میخرمش ! از میرزایی نشد از تو میخرمش!

حتی نگاه خیره برهان هم نتوانست او را وادار به عقب نشینی کند..با سماجت به مرد جوان نگاه میکرد تا جواب پیشنهادش را بگیرد..

لحظه ای بعد برهان نگاهش را زیر برد و برای تسلط بیشتر صدایش را صاف کرد..سپس چشم در چشم البرز با قدرت جواب داد:

_ متاسفم ، پیشنهادتون وسوسه انگیزه ولی من کلی برنامه دارم براش..میخوام تیغه ی وسط بردارم و کارگاه بزرگ کنم..یه کم زمانبره ولی اگه همه چی خوب پیش بره ،طبق برآورد ی که کردم یه سال سه برابر مبلغ پیشنهادی شما سود میکنم!

کینه ی البرز از این مرد

کینه ی البرز از این مرد هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد و تاثیرش را روی چهره ی گندم گون و سالخورده اش میگذاشت..برهان تمام تلاشش را میکرد که تزلزلی در رفتار و نگاهش ایجاد نشود...البرز که کم کم چهره اش رنگ شکست می گرفت ، نفسی گرفت و سری تکان داد..سپس دستهایش را به زانو زد و با گفتن مبارک باشه از جا بلند شد

_ کجا؟ چاییتون نخوردین؟

البرز تلخندی زد و دست راستش را برای او دراز کرد

_ ممنون...صرف شد!

همزمان که دست آنها درهم گره میخورد در شیشه ای بزرگ روی لولا چرخید و فرامرز وارد شد.

صدای دستگاه ها و تلق و تولوق کارگرها به داخل اتاق نفوذ کرد و دو مرد از هم دست کشیدند

جفت ابروی فرامرز با دیدن البرز بالا پرید

_ به! البرزخان خودمون ؟ بابا از این طرفا؟ تو آسمونا دنبالتون می گشتیم رو زمین پیداتون کردیم؟

فرامرز پرچونه پیش رفت و دستش را برای البرز دراز کرد

البرز نفس عمیقی پس داد و گفت:

_ احوال آقا فرامرز ؟ مارو نمی بینی خوشی؟

_ اختیار دارین..شما مارو قابل نمی دونین و گرنه ما دلمون زود به زود تنگ میشه واستون!

البرز نیشخند معنی داری زد و کلاه سیاهش را روی سر کم پشتش جا به جا کرد

_ ما بیشتر جوون ! ولی زندگیه دیگه ! مجال سر خاروندن با آدم نمیده..

فرامرز که خیلی طبیعی نقشش را بازی میکرد سری تکان داد و زمزمه کرد:

_ قبول دارم..لاکردار همه رو گرفتار کرده! ولی باز ما دوستتون داریم!

البرز با نیشخند سری تکان داد و بی حوصله گفت:

_ خب ! اگه فرمایشی نیست من دیگه زحمت کم کنم؟

برهان در سکوت سری خم کرد و گفت:

_ خواهش میکنم اجازه ی مام دست شماست!

فرامرز تو کف گفتگوی دو مرد بود..دست البرز فشار اندکی به دست مردانه ی فرامرز وارد کرد و گفت:

_ بیشتر ببینمت جوون!

فرامرز نیشخند زد و "حتما"ی در جوابش گفت.

به محض خروج البرز فرامرز سمت میز برهان هجوم برد و دو دستش را روی آن حایل کرد

_ این اینجا چی میخواااست؟ چرا اینقدر دمغ بود؟

برهان نیشخند زد..همان برگه را پیش کشید و با نگاه به آن جواب داد:

_ میخواست کارگاه بخره!

_گارگاه تو رو؟ ببینم مگه تو...

نگاه پیروز مندانه ی برهان که بالا رفت لبهای فرامرز بهم دوخته شد...آهسته عقب کشید و خیره به او روی صندلی نشست..برهان در جوابش گفت:

_ کارگاه میرزایی رو!

فرامرز حیرت زده فقط نگاه میکرد..گیج شده بود و نمیتوانست ارتباط بین کارگاه میرزایی و برهان را پیدا کند..برهان نیشخندی زد و گفت:

_ تو چی کارکردی؟ شیری یا روباه؟

فرامرز میان دو دوتا کردنهای افکارش نالید:

_ راضیش کردم..گفت ضرر و زیان داره ، تو این وقت سال کسی ازم اجاره اش نمیکنه ..منم گفتم ضرر به جونت نخوره حاجی..دستم خالیه..با من راه بیا فکر کن داری به پسرت کمک میکنی!

گل از گل برهان شکفت

_ پس خودت آماده کن که همین روزا بنّایی داریم... کارگاه میرزایی رو خریدم..تیغه رو برمیداریم و دوتایی باهم می چسبیم به کار!

فرامرز کماکان تو شوک بود و حیرت زده نگاه میکرد..لبهای برهان بیش از پیش کشیده شد و گفت:

_ بیا بیرون پسر! وقتمون کمه...میخوام یه زنگ بزنم محمدم بیاد که سه تایی بیافتیم به جونش!

_ محمد ؟ اون دیگه چرا؟

برهان کمی خودش را جلو کشید و جواب داد:

_ مطمئن تر از محمد سراغ داری؟

فرامرز فقط نگاه میکرد..برهان در ادامه گفت:

_ نصف روز مدرسه اس...بقیه اش کلاس خصوصی برداشته که نمی صرفه..پنج شنبه و جمعه ام که همیشه تعطیله...کارگاه بزرگ‌کنم تنهایی نمیتونم اداره اش کنم ..ولی تو محمد که باشید خیالم راحته که از پسش برمیایم!

فرامرز کم کم حرفهای برهان را برای خودش تحلیل میکرد و به لبهایش فرمان کشیده شدن میداد...عجب خاله زاده ی زرنگی داشت..بی سرو صدا گارکاه میرزایی را خریده و البرز سالوس را در خماری گذاشته بود..الحق که دست مریزاد داشت این بشر!

کژال خسته از این همه تنهایی ، بعد از سه روز خانه نشینی ، زانیار را بغل کرده و از خانه بیرون زد..زانیار بی تابی میکرد ، گویا خانه نشینی و چرخ خوردن در آن اتاق بیست متری کودک راهم خسته و کلافه کرده بود..کژال بی اطلاع خانه را ترک کرد و تصمیم گرفت دوری در خیابان های اطراف بزند و هوای بهاری را به خودش و فرزند بی تابش هدیه دهد.

دقایقی به پیاده روی گذشت . خیابانهای خلوت و تردد روان ماشین ها و درختان تازه شکوفه زده تفاوت زیادی بین این منطقه و مناطق دیگر ایجاد کرده بود..با دقت نگاهش را در اطراف چرخاند و شکل و شمایل زیبای خانه ها و ساختمان های بلند را در نظر گرفت..واقعا چه چیزی واسطه ی این همه تبعیض و تفاوت بود؟ پول یا بی عدالتی؟ شاید هم اشتباه میکرد..شاید که حال خراب این روزهایش روی افکارش تاثیر مخرب گذاشته و لازم بود یک تابلوی بزرگ پیش داوری ممنوع در مغزش نصب کند تا ورود ممنوع نرود و بعدا مجبور نباشد خودش را سرزنش کند.

میان این افکار آشفته زانیار هم نق میزد و مدام سرش را روی شانه ی او میسابید. کژال دست از افکارش کشید ، دستش را روی کمر پسرکش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:

_ چیه مامانی؟ اومدیم بیرون دیگه ! مگه همین نمی خواستی ؟ پس چرا داری بدخلقی میکنی ؟

همزمان نگاه مظلوم و چشمان خیس زانیار بالا آمد و به آنی جگرش را کباب کرد...به سرعت دستش را روی پیشانی او گذاشت و متوجه ی دمای بالای بدنش شد.

ترس به جانش چنگ زد ، هول زده مسیر رفته را سمت خانه برگشت و دعا کرد زهرا خانم این ساعت از روز در خانه باشد

البرز بعد از دقایقی حرص خوردن ، وسط اتاق ایستاد و همه ی حرصش را سرکلاه سیاه رنگش خالی کرد..عصبی آن را از سر کشید و باضرب زیر پایش کوبید

_ لعنت ! لعنت بهت برهان ! نسناس دورم زد..اون بچه شهرستونی با اون لبای مهرو موم شده اش کاری کرد که احدی با البرز نکرده بود...آشغال ! بیچاره ات میکنم ، البرز ریشخند میکنی آره ؟ بلایی به سرت بیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن...بگرد تا بگردیم آقا برهان!

سروش ترسیده سر پا ایستاده بود و حرص خوردن پدرش را تماشا میکرد...پدرش از لحظه ای که برگشته بود مثل اسپند روی آتش جلز و ولز کرده و بی قرار طول و عرض اتاق را وجب میکرد.

البرز آه محکمی کشید و سرش را رو به سقف گرفت..

سَر و لباسش حسابی بهم ریخته شده بود و رنگ چهره اش به کبودی میزد.

نگاه سروش بیشتر روی کمر بند شل و ول و گوشه ی پیراهنی بود که از شلوار پدرش بیرون زده بود.

میترسید تذکر بدهد و عصبانیت پدرش را دو چندان کند...اینجور مواقع تنها کسی که حریف این پدر خشمگین میشد ساحره خواهرش بود ..تنها او بود که هم قلق پدرش را میدانست و هم دل و جرات حرف زدن با او را داشت..به غیر از او نه سروش و نه مادرش و نه هیچ کس دیگر جرات حرف زدن و نزدیک شدن به البرز را نداشتند.

البرز نگاه تیزی سمت سروش انداخت و تن و بدن مرد جوان لرزید..سروش خودش را بهم جمع کرد و البرز غرید:

_ چی رو نگاه میکنی ؟ اون ماسماسک بردار یه زنگ بزن خواهرت بیاد کارش دارم!

سروش ترسیده حرفش را تایید کرد...البرز عصبی خم شد تا کلاهش را بردارد و سروش تند تند شماره ی ساحره را گرفت.

ساحره برای البرز تنها یک دختر نبود..بلکه مشاور خوبی هم بود و البرز بارها و بارها تکرار کرده بود که دخترش را به قد ده مرد کاربلد قبول دارد..جمله ای که سروش آرزو داشت یک روز در وصف خودش بشنود

چند لحظه بعد سروش مشغول صحبت و شرح ماوقع با ساحره شد و البرز به شکلی خودکار گوشه ی پیراهنش را داخل شلوار تنظیم کرد..

یکی از معایب شکم بزرگ همین بود..شلوار روی کمرش سر میخورد و نظم چهره اش را بهم میزد

کژال مضطرب و ترسیده زانیار را به بغل گرفته و کنار خیابان منتظر تاکسی بود..

زانیار بی تاب بود و اشک چشم زن خیال بند آمدن نداشت...با عجله و دوان دوان خودش را به خانه ی همسایه رسانده بود و از اقبال بد او با در بسته مواجه شده بود...از این بدتر نمی شد..در این شهر بی در و پیکر غریب بود و تنها روزنه ی امیدش را هم از دست داده بود.

لبه ی آستینش را روی چشمش کشید و مادرانه کنار گوش زانیار ، قربان صدقه اش رفت..کودک مدام پلکش را می مالید و گاهی سرش را روی شانه ی مادرش رها میکرد و نق میزد.. قلب زن جوان برای کودکش تکه تکه بود..در همین حین ماشین مدل بالایی مقابل پایش ترمز زد و شیشه را پایین داد

_ قرار داری؟

کژال میان التهاب و نگرانی دست و پا میزد..نگاهی به لبخند و نگاه هیز مرد انداخت و بی آنکه جوابش را بدهد از ماشین فاصله گرفت..

ماشین آهسته و پا به پای او راه افتاد

_ میگم باز کنم پیشینی تو؟

مصیبت پشت مصیبت نازل میشد...کژال عصبی کف دستش را پشت پسرش فشرد و سعی کرد بی تفاوت از کنار جوانک مزاحم بگذرد.

_ خوشگل خانم چند میگیری؟ بیا بالا راضیت میکنم!

همه سلول های زن جوان از ترس و دلهره در حال لرزیدن بود..طی این مدت از این موارد زیاد دیده بود ولی این یکی از بقیه سمج تر و بی حیا تر بود...لبش را به دندان گزید و شیطان را لعنت کرد...او به مسیرش ادامه داد و مرد مزاحم دوباره خطاب قرارش داد:

_ ناز نکن دلبرجان...باز می کنم بشین تو توافق میکنیم!

هیچ خفتی از این بدتر نبود که سر نجابتش با او چک و چونه بزنند...

درجا ایستاد..صبرش سر آمده و طاقت از کف داده بود..

مرد مزاحم نیشخند پیروز مندانه ای زد و منتظر واکنش او شد...اما قبل از اینکه کژال حرکتی کند ناغافل یقه ی مرد از پشت کشیده شد و مشت محکمی کنار صورتش فرود آمد..

صدای جنجال و عربده ی دو مرد خیابان را برداشت..

فرامرز زورش به برهان نمی رسید...برهان در ماشین را باز کرد ، یقه ی جوانک مزاحم را گرفت و او را تا وسط خیابان کشید..

بند دل کژال پاره شد ، رمق از پاهایش رفت و همانجا کنار خیابان نشست..

برهان قوی بود و خواه و ناخواه زورش به جوانک مزاحم می چربید..چند رهگذری که شاهد ماجرا بودند به کمک فرامرز شتافتند و دو مرد را از هم جدا کردند...

برهان که رگ‌غیرتش عجیب ورم کرده بود نفس نفس زنان ، با کمک فرامرز و دو نفر دیگر عقب رفت و برای مرد جوان خط و نشان کشید

_ شانس آوردی جوجه ! سایتو این ورا نبینم که این دفعه خونت حلاله!

گوشه ی لب مرد جوان به خون نشسته بود و لباس هایش بی سرو سامان و بهم ریخته میزد..ولی چه اهمیتی داشت وقتی که درد شکستن غرورش از درد مشتی که خورده بود بیشتر بود..

مردم به کمک هم مرد جوان را داخل ماشین هل دادند و راهی کردند..لحظه ای آخر جوانک خون دهانش را از پنجره بیرون پرتاب کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد..

برهان همچنان دست به کمر ایستاده بود و نفس زنان رفتنش را تماشا میکرد..فرامرز مقابلش ایستاد ، آهسته آهسته کف دستش را روی لباس او کشید و ضمن مرتب کردنش با احتیاط زمزمه کرد:

_ شعبون بی مخ که میگن توییا ! پسر نزدیک بود افقیش کنی..یواش تر بابا..غیرتی که میشی دیگه حالیت چی کار میکنی...میمرد خون کرده بودی حالیته ؟! اونوقت الکی الکی برچسب قاتل میخورد رو پیشونیت وتا قیوم قیومت گوشه ی زندون آب خنک نوش جان میکردی! گرفتی یا بازم‌ بگم؟

نگاه به خون نشسته ی برهان با نگاه نگران فرامرز تلاقی کرد..فرامرز سعی کرد لبخند بزند ولی چهره ی گُر گرفته و فک منقبض شده ی برهان خبر از حال خرابش میداد...با این حال فرامرز با نگاه او را دعوت به آرامش کرد و پرسید:

_ خوبی؟

برهان عصبی و بی حوصله او را پس زد ، از مقابل نگاه عده ای گذشت و خودش را به زن جوان رساند

کژال ترسیده نگاه نم زده اش را روی قامت بلند او بالا برد و نالید:

_ زانیار تب داره ، به خدا من بی تقصیرم فقط میخواستم بچه ام برسونم دکتر!

برهان در سکوت چشم ریز کرده بود و اشک و آه زن جوان را در ذهنش تحلیل میکرد..

زانیار ناله کنان سرش را بلند کرد ، دستی به صورت کژال کشید و دلیلی شد برصداقت کلام مادرش...برهان نفس عمیقی پس داد و با صدایی خش دار گفت:

_ قسم نخور..بده من بچه رو بلند شو!

کژال هق هق میزد و نگاهش را از او نمی گرفت.برهان از تعلل او استفاده کرد و خم شد ، زانیار را از بغلش گرفت و با این کار وادارش کرد که بلند شود.

زانیار در آغوش برهان گم شد و چند متر آن طرف تر فرامرز با خوش رویی جمعیت را پراکنده کرد.

برهان پیش افتاد و کژال دنبال سرش راهی شد..نرسیده به فرامرز ، برهان زانیار را دست به دست کرد و گفت:

_ بشین پشت فرمون ! میرم بیمارستان!

با این جمله نوری از امید به دل زن جوان راه یافت و فرامرز مات و متحیر چشم درشت کرد.

پزشک اورژانس لباس پسرک شیرین را بالا زد و با فشار اندک انگشتان ، اطراف شکمش را معاینه کرد..سپس نگاهی بین دو مرد رد و بدل کرد و پرسید:

_ پدر بچه کدومتونید؟

نگاه تندی بین فرامرز و برهان رد و بدل شد..لبهای فرامرز از هم فاصله گرفت که برهان به سرعت پیش دستی کرد و جواب داد:

_ هیچ کدوم ! پدرش در قید حیات نیست ، ایشون از اقوام هستند !

اشاره اش به زن جوان باعث شد کژال نگاهش را بگیرد و خجالت زده سرش را خم کند.

فرامرز به هوشیاری برهان لبخند زد و دکتر در جواب برهان گفت:

_ خیلی خب! ببنید آقای محترم ؟ این بچه فتق ناف داره !

سپس به عضو ورم کرده ی زانیار اشاره زد و گفت:

_ دقت کنید ! این قسمت ورم داره و وقتی دست میخوره بهش بچه اذیت میشه..برای همینه که بی تابی میکنه!

کژال نگران و بغض کرده وسط حرف دکتر رفت و پرسید:

_ فتق ناف ؟ خطرناکه دکتر؟

دکتر کمی سمت کژال متمایل شد و جواب داد:

_ نمیشه گفت خطرناکه..ولی بی خطرم نیست..ما این جور مواقع توصیه مون اینه که زودتر عملش کنید..فوری فوتی نیست ، ولی هرچی زودتر بهتر!

آه از نهاد کژال بلند شد..عمل ؟ آن هم در این شرایط سخت مالی و دست تنگی؟ گویا هرچه پیش می رفت شرایط برایش سخت و سخت تر میشد..

بغضش را که اکنون اندازه ی یک سیب بزرگ شده بود را بلعید..برهان نگاهی به چهره ی هراسیده ی او انداخت و با جدیت رو به دکتر گفت:

_ پس بی زحمت بگین برای عمل باید چی کار کنیم ؟ لازمه ببریمش جای دیگه یا همین جام میشه انجامش داد؟

دکتر از تخت زانیار فاصله گرفت ، کنار میزش ایستاد و خودکارش را برداشت ، ضمن اینکه چیزی روی برگه یادداشت میکرد جواب داد:

_ عمل سختی نیست..میتونید همین جا بستریش کنید..فقط یه نامه مینویسم که کارتون زودتر انجام شه!

کژال بی اختیار لبخند زد...قطره ای اشک ذوق از گوشه ی چشمش چکید و شاکرانه برای مرد جوان سر تکان داد..

فرامرز دستی به چانه اش کشید و در دل جوانمردی برهان را تحسین کرد..این بین برهان خودش را به دکتر رساند و ضمن تشکر نامه را از دست او گرفت

ساحره دست به سینه و متفکر وسط اتاق رژه می رفت و صدای تق تق پاشنه های بلندش سکوت تلخ و سنگین فضا را در هم می شکست..

البرز تکیه زده بود ، شکم بزرگش را جلو داده و باد بزن حصیری را اطراف صورت عرق کرده اش می چرخاند..

سروش اما بی حرف و منتظر نشسته بود تا نتیجه ی هم فکری پدر و خواهرش را ببیند.

کمی بعد ساحره مقابل البرز متوقف شد..باد بزن حصیری روی میز فرود آمد و ساحره چند قدمی سمت البرز برداشت

_ اینجوری نمیشه پدر من! هرچی فکر میکنم روش شما جواب نمیده!

البرز با بالا دادن ابرو گوش تیز کرد...ساحره قدم دیگری برداشت و با اعتماد به نفس زیاد ادامه داد:

_ بسپارینش به من...الان دیگه فضای رقابتی اونم از نوع سنتیش جواب نمیده ...دوره دوره ی سیاسته...غفلت کنی میدون واگذار کردی رفته!

البرز دسته ی باد بزن را رها کرد و به جلو خم شد

_ چی تو سرته؟ بگو منم بدونم!

ساحره نیشخند زد...کف دستهایش را روی میز گذاشت و یک تای ابرویش را بالا داد

_ انگار نشنیدین چی گفتم ! سیاست پدرجان ! اسمش روشه ! یعنی تفکر پنهان ! یعنی دور زدن حریف بی سرو صدا ! یعنی فقط بشین تماشا کن که دخترت چی کار میکنه!

خلاصه بعد از ساعتی لبهای البرز به نیشخند معنی داری شکوفا شد

_ غریبه بینمون نیست ! بیریز بیرون ببینم چی تو چنته داری دختر!

گوشه ی لب ساحره بالا رفت..کمر راست کرد و در حالیکه از گوشه ی چشم حواسش به سروش بود ، نجوا کرد:

_ یه نظریه هست که میگه همیشه دشمنت نزدیک خودت نگه دار ، و من میگم تا میتونی ازش نقطه ضعف بگیر..فقط اینجوری میتونی فلجش کنی..گذشت زمانِ زیر آب زدن و زیر دِین بردن رقیب ! تاریخ مصرفشون گذشته دیگه..الان فقط میتونی دندون بزاری رو جایی که نباید ، و اینقدر فشارش

بدی که نفسش بند بیاد و از پا بیافته !

حتی البرز هم از این همه خباثت مانده بود..ساحره دختر او بود ولی روی دست پدرش بلند شده بود ! طوریکه خود البرز هم گاهی حس میکرد او را نمی شناسد .کمی گفته های دخترش را سبک و سنگین کرد و نامطمئن شانه ای بالا انداخت..سروش که کلمه به کلمه ی حرفهای خواهرش را بلعیده بود با علم به افکار او به زبان آمد:

_ خلاصه میگی میخوای چی کار کنی یانه؟

لحنش کمی طلبکار بود..ساحره با نیشخند روی پاشنه چرخید و گفت:

_ چیه داداشی؟ غیرتی شدی نه!

اخم های سروش درهم شد..ساحره از میز پدرش فاصله گرفت و گفت:

_ نترس داداش گلم...خودم نمیافتم جلو...یعنی نه اونجوری که تو سر تو چرخ میخوره...تو به من اعتماد کن..یه جوری دورش بزنم که تا عمر داره سرش گیج بزنه و با پای خودش صحنه ی تجارت ترک کنه!

سروش چشم ریز کرد...ساحره نگاه پر منظور او را رد کرد و سمت البرز چرخید:

_ به نظرتون نقطه ضعفش چی میتونه باشه؟

البرز متفکر لبهایش را بالا داد و گفت:

_ نمیدونم ! نقطه ضعف کاسب جماعت معمولا اعتبار و موقعیتشه..این پسره ام که تو این یه سال خوب اعتباری به دست آورده..ولیییی..

ساحره منتظر ادامه ی ولی بود که البرز با مکث ادامه داد:

_ پاکه ! پاکه پاک ! یه بازار سر دست و دل پاکیش قسم میخورن !

لبهای سرخ رنگ ساحره بیش از پیش کشیده شد

سروش عصبی غرید:

_ چی میگی پدر من ! داری راه جلو پاش میزاری!

البرز که هنوز از کم و کیف افکار دخترش بی اطلاع بود اخم ریزی کرد و نگاهش را از سروش تا چشمان ساحره کشید..ساحره خنده ی بلند و بی پروایی کرد و گفت:

_ از دست شما پدر و پسر ، خوبه گفتم خودم‌ نمیافتم جلو!

_ روشن کن میخوای چی کار کنی؟

غرش آهسته ی البرز باعث شد ساحره ته مانده ی خنده اش را جمع کند و انگشت زیر بینی بکشد..

بازهم خودش را سمت میز ریاست پدرش کشید و گفت:

_ برای اینکه خیالتون راحت شه همین الان زنگ‌میزنم به سهراب!

_ سهراب؟ اون دیگه چرا؟ ببین دختر خوش ندارم پای هرکسی بکشی وسط ! حواست باشه!؟

ساحره لبخند زنان دست داخل جیبش برد و ضمن بیرون کشیدن همراهش گفت:

_ به هرحال هر آدمی یه گذشته ای داره ، وتو هرگذشته ای یه خرد و ریزایی پنهان شده..

تلفن همراهش را بالا آورد و کنار گوشش گذاشت

_ نگران نباشید! سهراب میخوام برا همون خرده ریزا...به چشم‌نمیان ولی عجیب به کار میان!

سیبک گلوی البرز تکان خورد..سروش عصبی تکیه زد و از پشت سر دستی برای ساحره پرتاب کرد

صدای احوالپرسی ساحره اخم های سروش را دو چندان کرد..البرز متفکر انگشت شصتش را کنار سیبلش کشید و دو به شک به رفتار بو دار دخترش در فکر فرو رفت

فرامرز داخل ماشین منتظر نشسته بود..برهان نایلون به دست ضربه ای به شیشه زد و گفت:

_ اینارو تحویل بدم بیام!

فرامرز آه منظور داری کشید و سرش را برای رفیق با مرامش تکان داد..

او دستهایش را روی فرمون گذاشت و برهان سمت ساختمان بیمارستان قدم تند کرد..

هوا تاریک شده و زنگ شکم فرامرز به صدا درآمده بود..گرسنگی بدترین نوع شکنجه برای فرامرز محسوب میشد و او مکرر در کنار برهان این مدل شکنجه را تحمل کرده بود..

به هر حال راه گریز نداشت..یا باید می ماند و شکنجه می شد ، یا می رفت و جور دیگری شکنجه میشد..در هرحال که شکنجه میشد ، پس بهتر بود بماند و شکنجه شود!

به افکار خودش لبخند زد..برهان شکنجه گر بامرامی بود و همین طعم تلخ سختی ها را برایش متعادل میکرد..

در همین حین تلفن همراهش زنگ خورد وافکارش را پس زد..موبایلش را بالا گرفت و با دیدن نام یزدان "لعنتی" زیر لب حواله ای مردک بی غیرت کرد ، بلافاصله رد تماس داد و دستگاهش را خاموش کرد..این بدهی ناتمام شده بود درد بی درمان زندگیش... مدتی بود که ماهی یک سکه پرداخت میکرد و چون چاره نداشت خون و خونش را میخورد..بدتر از همه طلبکارانش بودند که تحمل دو روز تاخیر را نداشتند و تلفن پشت تلفن میزدند که مهریه ی خواهرشان را بگیرند و امورات خودشان را پیش ببرند..الحق که بی غیرت بودند..بی غیرت بودند که خواهرشان را واسطه ی خوشی خودشان کرده بودند و با آبرو و احساس مردم بازی میکردند

برهان نایلون غذا و آب میوه را دست به دست کرد و گفت:

_ فردا دکتر میاد ، اگه همه چی خوب پیش بره همین فردا عملش میکنن!

کژال خجالت زده از روی مرد سرش را زیر برده بود.برهان دست داخل جیب شلوارش برد و کارت ویزیتش را بیرون کشید

_ این پیشت باشه..هرساعت از شبانه روز که کار داشتی بهم زنگ بزن!

کژال به سختی آب دهانش را فرو داد..محبت ها و حمایت های این‌ مرد وجدان بیدارش را آزار میداد و هر لحظه از خودش بیشترمتنفر میشد.

دستش را برای گرفتن کارت پیش برد و زمزمه کرد:

_ ممنون ! قبلا هم کارتتون داده بودین ولی تو خونه جا گذاشتم.

_ اشکالی نداره ! سعی میکنم صبح زود اینجا باشم..اگه دیر کردم نگران نشو..صورت حساب بیمارستان کامل پرداخت شده..دکترم که بیاد کار خودش میکنه...تو فقط حواست بده به پسرت ، فکر هیچی ام نکن!

گر گرفته بود..از خجالت بود یا عذاب وجدان نمی داست ، ولی عجیب داغ کرده بود و تمام تنش به عرق نشسته بود...برهان از سکوت او استفاده کرد و پرسید:

_ با من کاری نداری؟

کژال که انگار در دنیای خودش سیر میکرد بی هوا سرش را بالا گرفت و پرسید:

_ چی؟ آها..نه نه..ممنون!

یک لحظه زمان برای برهان متوقف شد..فقط یک لحظه ی کوتاه که در چشمان او نگاه کند و قلبش ضرب آهنگ بگیرد..یک قدم به عقب برداشت ، به سرعت نگاهش را دزدید و گفت:

_ پس خداحافظ!

کژال فرار مرد جوان را با چشم دنبال کرد..آهسته و بی اختیار لب زد:

_ آقا برهان؟؟

برهان ایستاد ، پلکهایش را روی هم فشرد و بی حرف لبش را زیر دندان فشرد.

کژال نایلون را میان پنجه هایش فشرد..صدای جرق جرق نایلون سکوت بینشان را شکست.. سپس من من کنان و با تاخیر زمزمه کرد:

_ بابت همه چیز ممنون!

برهان نفس عمیق و بی صدایی کشید و با گفتن "خواهش میکنم" فرار را بر قرار ترجیح داد

کژال نگاهش را تا امتداد سالن دنبال او کشید..با محو شدن او داخل اتاق برگشت و در را پشت سرش بست.

زانیار روی تخت بیمارستان خواب بود و زن جوان نمی دانست چطور با خودش کنار بیاید..دلش درحال ترکیدن بود و از این همه عذاب ، جانش به لبش رسیده بود..سرش را بالا گرفت و رو به خدا نالید:

_ چی رو میخوای بهم ثابت کنی هان؟

هیچ جوابی دریافت نکرد..او بود و یک کودک خفته و یک اتاق خصوصی که او و کودکش بتوانند در آرامش و امنیت شبشان را صبح کنند..او بود و هزینه های هنگفتی که از جیب دیگری پرداخت شده بود..کسی که اگر به عقب برمی گشت ، با این شناختی که اکنون پیدا کرده بود هرگز حاضر نمیشد برایش شمشیر بکشد و نابودش کند.

اشک و آهش باهم گره خورد...از در فاصله گرفت و نایلون را روی تخت گذاشت

هنوزهم برای جبران دیر نشده بود...هنوز هم اتفاق خاصی نیافتاده بود..میتوانست همه چیز را رها کند و برگردد.

گوشه ی لبش از این فکر انحنا گرفت..پشت دستش را روی گونه اش کشید و با نوری که در دلش تابیده بود به این فکر کرد که بعد از بهبودی زانیار حتما تصمیمش را عملی کند

نیمه های شب بود و خواب با چشمان برهان غریبی میکرد...مدام پهلو به پهلو میشد تا خاطره ی آن دو چشم نگران و زیبا را از یاد ببرد ، ولی هرآن نقش آن دو چشم گیرا پیش رویش پر رنگ و پر رنگ تر میشد و ضرب آهنگ قلبش را بالا میبرد.

کلافه سر جایش نشست..دستی لای موهایش کشید و نهایتا زانوهایش را در بر گرفت.

حسی که امشب گریبانش را گرفته بود دقیقا همان حسی بود که مدتها پیش در وجودش دفنش کرده بود و برای همیشه روی آن خاک ریخته بود.

میان ظلمات و تاریکی شب چشمانش را بست وغیرت و مردانگی اش را پیش انداخت تا مانند همه ی این سالها از پیشگاه خدایش سربلند بیرون بیاید و به نفس سرکشش اجازه ی پیش روی ندهد.. با این فکر نفس عمیقی گرفت و در یک حرکت از تخت پایین کشید..شاید که چاره ی کارش نشستن و جنگیدن با افکارش نبود..چاره اش جایی در دل سجاده اش بود و اندکی راز و نیاز با معبودی که هیچ گاه رهایش نکرده بود.

کمی بعد قامت بسته در مقابل معبودش ایستاد...صدای "الله اکبرش" در دل شب پیچید و شیرینی خواب را از سر فرامرز پراند.

فرامرز لبخندی زد و فکر کرد بازهم پسر خاله اش هوایی شده است..این بار برای چی ؟ الله اعلم ! برهان بود و دنیای درونش ! در هر صورت لب از لب باز نمیکرد مگر در شرایط خاص!

فرامرز پتوی بهاره را لای پایش پیچید و باز خواب شیرین را به چشمانش هدیه داد...شبهایی که برهان به نماز می ایستاد ته دل او هم حسی از آرامش برقرار میشد...حسی که نهیب میزد اگر راه برهان را ادامه دهد این آرامش دوچندان میشود ، ولی حیف که تنبلی اجازه نمیداد و او تاکنون از ادامه ی این مسیر بازمانده بود.

دقایقی بعد ، برهان بعد از اتمام نماز دو زانو سر سجاده اش نشست و تسبیحش را به دست گرفت..دلش کمی سبک شده بود ، ولی افکارش همچنان میتاخت و او را به سفر در زمان دعوت میکرد

"اردیبهشت سال ۹۶"

نیمه های شب بود که صدای زنگ خانه برهان را از پای تلویزیون بلند کرد و نگاه متعجبش را سوی مادرش کشید..عطیه ابرویی درهم کشید و برهان برای باز کردن در اقدام کرد.

لحظاتی بعد ، معصومه در مقابل نگاه متحیر عطیه ، خجالت زده و مستاصل قدم به خانه گذاشت..درحالیکه چشمش به اشک نشسته بود و لبهایش به سفیدی برف زمستان میزد.

عطیه طبق معمول سرسنگین بود و با دلخوری جواب سلام او را داد ، ولی برهان نگران از حال و روز زن جوان از او دعوت کرد که بنشیند و جریان را برایش توضیح دهد.

معصومه خجالت میکشید در چشمان او نگاه کند..ماه ها بود که از روی پسر عموی بزرگش خجالت میکشید و تا جای ممکن از رو به رو شدن با او فرار میکرد.. به همین دلیل قدم هایش برای رفتن و نشستن یاری نمیکرد ، خصوصا که عطیه کما فی السابق تحویلش نگرفته بود و بی رودروایسی جمع سه نفره را ترک کرده بود.

برهان شرمنده از رفتار مادرش تعارفش را تکرار کرد..معصومه که به شدت احساس غریبی میکرد به سختی سرش را بالا گرفت و بغض کرده گفت:

_ ممنون پسر عمو...میدونم دیر وقت مزاحم شدم ولی خدامیدونه دیگه راه به جایی نبردم!

برهان روی کلمات او دقیق شد...معصومه بغضش را فرو داد و با دستمال اشک چشمش را پاک کرد

_ مسعود ! مسعود سه روزه که خونه نیومده...همه جا رو دنبالش گشتم..به هرکی میشناختم زنگ زدم ولی دریغ از یه خبر..یه نشونی! رفته که رفته !

بازهم نگاهش را به چشمان نگران و متفکر برهان داد و با التماس گفت:

_ دستم به دامنت پسر عمو! مطمئن تر از شما سراغ نداشتم..دارم دیونه میشم تو رو خدا یه کاری بکنید!

نگاه برهان به معصومه بود و فکرش پیش برادر سرکش و لجبازش! سه روز بود که زن جوانش را در خانه رها کرده بود و معلوم نبود پی کدام خوش گذرانی رفته بود؟!

معصومه منتظر واکنش برهان بود و با التماس نگاهش میکرد..لحظه ای بعد برهان دست به سینه شد و پرسید:

_ دعواتون شده؟

معصومه گوشه ی لبش را گزید و سرش را زیر برد

_ یه جمله ! فقط یه جمله گفتم دست از رفیق بازی بردار بچسب به زندگی! ازون همون موقع رفته که پشت سرشم نگاه نکرده! حتی جواب تلفنشم نمیده که از حالش باخبر شم!

برهان نفس کلافه ای پس داد و سینه اش را سبک کرد

_ خیلی خب ! آدرس دوست و رفیقاشو که داری؟

معصومه که انگار نور امیدی در دلش تابیده بود لبخند محوی زد و جواب داد:

_ آره ، آره! یه چندتایشون میشناسم!

برهان سری به تایید تکان داد و گفت:

_ صبر کن حاضر شم باهم بریم دنبالش!

لبهای معصومه بعد از چند روز غم و نگرانی کشیده شد...این پسر عمو سوای همه ی آدمهای اطرافش بود..همه ی آنهایی که از در دوستی وارد میشدند و دشمنی میکردند..همه آنهایی که روزی سد بزرگی بین او و برهان شده و کاری کرده بودند که او قید ازدواج با برهان را بزند و دلخوش به حرفهای فریبنده ی مسعود شود..حال همه ی آنها در زیر زمینهای خانه هایشان مخفی شده بودند و تنها همین مرد بود که با وجود همه ی رنج هایی که متحمل شده بود حمایتش میکرد و دست رد به سینه اش نمیزد

عطیه وسط اتاق ایستاده بود و با استرس زیاد دستهایش را بهم میمالید...برهان با عجله وارد شد و نگاه متعجب عطیه را متوجه ی خودش کرد

_ چی شد؟ رفت؟

لحن منظور دار عطیه اخم ریزی بین دو ابروی برهان نشاند..قبل از اینکه سراغ لباس هایش را بگیرد سمت مادرش رفت و آهسته تذکر داد:

_ زشته مادر من ! این دختر به ما پناه آورده ..کار تون درست نبود که تنهاش گذاشتین!

عطیه رو ترش کرد..دستهایش را زیر بغل زد و غرید:

_ آورده که آورده ! دلسوزی کردن نداره که ! ببینم این دختر همونی نیست که دوسال پیش جلوی همه سنگ رو یخت کرد؟

برهان از مقابل نگاه حق به جانب مادرش گذشت و کلافه چشم هایش را بست..عطیه با قدرت ادامه داد:

_ حرف بزن دیگه ! چرا جوابمو نمیدی؟ خودشه نه؟! همون که خودمون بال و پرش دادیم و بزرگش کردیم ، بعد قد یه نخود برامون ارزش قائل نشد !

برهان ریه هایش را از هوای سنگین اتاق پر کرد..عطیه عصبی ادامه داد:

_ پنج سال ! برهان پنج سال کم‌نیست..پنج سال از عمر و جونیت ، منتظر جواب همین دختر بودی ...پنج سالِ تموم ، عروسم عروسم از دهنم نیافتاد تا یادش نره کی بزرگش کرده..کی به اینجا رسوندتش ، بعد همین خانم واسه خودم و بچه ام دُم درآورد...بزرگ‌ که شد فکر کرد خبریه..الان بهتر از برهان ریختن براش که پشت کرد به ما و دل داد به دشمن ما!

_ مامان خواااهش میکنم!

اعتراض و التماس برهان مهر سکوت به لبهای عطیه زد..صورت برهان از خشم و غیرت به سرخی میزد و رگ پیشانی اش ورم کرده بود..معصومه اکنون زن برادرش بود و دلش نمیخواست جز این فکر کند!

چشمان عطیه در نی نی چشمان قرمز او دو دو میزد که برهان آهسته زمزمه کرد:

_ چقدر میخواید این موضوع رو کش بدین هان؟ تمومش کنین مادر من! معصومه یه روز دختر عموم بود الانم زن برادرمه! در مورد اون قضیه ام همیشه گفتم بازم میگم ، معصومه هیچ اختیاری از خودش نداشت...پس خواهشا دیگه این بحث مزخرفِ بی نتیجه رو پیش نکشید!

عطیه تک خند معنی داری زد و گفت:

_ هه ! اختیار نداشت ! چطور پنج سال تموم اختیار داشت تو رو منتظر نگه داره..به وقتش که شد اختیارش از دست داد؟

_ خواهش کردم ازتون ! صداتون میشنوه زشته!