طراحی و صفحه آرایی: رمان های عاشقانه

آدرس سایت : www.romankade.com

تمامی حقوق این رمان نزد سایت رمانکده محفوظ است

این رمان فروشی می باشد

الهی به امید تو

آوازه***

مقابل آینه ایستاد و شانه به موهایش کشید، کمی بلند و نامنظم شده بودند ، در اولین فرصت حتما باید سرو سامانی به اوضاعشان میداد و به قولی ردیفشان میکرد

فرامرز کماکان حرف میزد و بدون خستگی روی مغزش پیاده روی میکرد

از داخل آینه نگاهی به چهره ی خونسرد و فک بدون خستگی اش انداخت

عجب استعدادی داشت؟ اگر این همه انرژی را جای دیگر و روی زمینه ای دیگر صرف میکرد بدون شک دانشمندی، چهره ای ماندگاری، استادی چیزی می شد

پاهایش را به شکل ضربدری گذاشته، دست به سینه به دیوار پشت تکیه زده و مخاطبش را از پشت سر مورد حمله قرار داده بود

نگاهش را گرفت و به شانه ی داخل دستش داد

نه خیر، واجب بود که در اسرع وقت سری به آرایشگرش بزند و ترتیب این همه بی نظمی را بدهد، این موها دیگر مو بشو نبود، بلند شده بود و هیچ رقمه نظم نمی گرفت

فرامرز نفسی گرفت و سیخ ایستاد

_ خلاصه که جونم برات بگه ، آره داداش ! به قول بابا بزرگ خدابیامرزم "چهارتا زن نکاحی صیغه هر آنچی خواهی" نور به قبرش بباره ، یعنی تا بود با قدرت ادامه داد و نشون داد که مرد عمله !

برهان دست از شانه ی موهایش کشید و صاف ایستاد ، از داخل آینه نگاهی به فرامرز انداخت وبا لبخند گفت:

_ آخه اون بابا بزرگ توبوده!

فرامرز با شیطنت دستش را از قفل سینه خارج کرد وانگشتی گوشه ی لبش کشید ، جواب داد:

_ آره جون داداش ! گاهی خودمم تو کارش میمونم، خوب استعدادی داشت خدابیامرز ، خووووب!

برهان برای خاتمه ی این بحث حوصله سر بر گفت :

_ خب حالا حرفاتو زدی؟ بازم میگم نعه! برو به خاله جونتم بگو ، بگو برهان گفت تا تکلیف خودم با این زندگی معلوم‌نشه عمرا یکی رو بیارم اسیر خودم کنم که وسط بلاتکلیفی های من گم شه و دو روز نشده از کرده اش پشیمون شه

فرامرز کلافه از دیوار پشت سر کند و صاف ایستاد ، نگاهش را از داخل آینه به او داد و گفت:

_ بی خیال بابا خستمون کردی، چهل سالته یعنی هنوز بلاتکلیفی؟ جمع کن تورو خدا، همسن خدا شدی خجالت بکش!

اخم های برهان درهم شد ،اگر روزی موفق میشد این مدل حرف زدن را از اوبگیرد لطف بزرگی در حق بشریت کرده بود ، البته که این کار عزمی راسخ میخواست وهمتی بلند!

فرامرز فاصله ی بینشان را پر کرد و با دست روی شانه اش زد

_ از من گفتن بود، میگی نه! باشه حرفی نیست، فقط بی زحمت اون تلفن بردار یه زنگ به مادرت بزن تا من هرشب مجبور نشم یه ساعت قربون صدقه اش برم و" بله حتما نصیحتش میکنم" تحویلش بدم

قفسه ی سینه ی برهان پرو خالی شد

از داخل آینه چشم و ابرویی برای او آمد و برگشت، دستش را روی شانه ی او زد و جواب داد:

_ دست گلت درد نکنه باشه؟ ممنون که هرشب جور من میکشی و جواب خالتو میدی، ولی بازم حرف من همونه که گفتم، نعععع!

دست فرامرز روی قفسه ی سینه ی او نشست و به عقب هلش داد

کمر برهان به میز پشت سرش رسید

فرامرز حرصی گفت :

_ نع و نگمه، نع و درد ، نه مرض هنگ گنگ ، والا نوبری ، تو گوش خرکد خدا این همه خونده بودم الان چهارتا کره داشت

برهان اخمی تندی کرد وبه طعنه گفت:

_ خب چرا وقتت با من تلف کردی؟ میرفتی انرژیتو جایی میذاشتی که به قول خودت هیچی نداشت چهارتا کره تحویلت داده بود تا حالا

_ خیلی کله شقی!

گوشه ی لب برهان نمایی از لبخند گرفت

_ شما لطف داری ، ولی بازم نه!

_ جهنم! تو برو بچسب به همون سول دونیت با تیرو تختهات سرو کله بزن تا این چند صبا عمرتم سر بیاد ، انشالله که هرچی زودترم موعدش برسه من و اون خاله ی بیچاره ام و یه جماعتی از دست تو و کله شق بازیات خلاص شیم

برهان لبخندی زد و سرش را زیر برد

از دست این پسر خاله ی حراف باید خودش را گم و گور میکرد

همانطور که سرش را ریز ریز تکان میداد از او فاصله گرفت و گفت:

_ من نمیدونم تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره؟ این همه وقتی که میزاری مغز من شستشو میدی واز افاضات پدر بزرگت میگی ، به نظرم تمرکز کنی رو زندگی خودت بیشتر نتیجه میگیری

فرامرز دنبال سرش راه افتاد و دستش را سمت او دراز کرد

_ د آخه مگه تو مغزم داری، همین طور آکبند نگه داشتی برا روز مبادا

برهان درجا ایستاد، برگشت و با اخم گفت:

_ دیگه داری تند میری فرامرز، میدونی که تا یه جایی بیشتر تحمل نمی کنم

فرامرز در یک قدمی اش ایستاد و گفت:

_ دروغه مگه، چندماه دارم تو گوشت میخونم هنوز همونی که بودی هستی، یعنی یه ریزه تکون نخوردی آدم دلش خوش بشه

دست به کمر زد، سینه سپر کرد و به تمسخر ادای برهان را در آورد

_ تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره، د آخه نابغه من این جاده رو آسفالت کردم، جواب نداده میفهمی؟ اگر میخواست بشه همون بار اول میشد ! خلاص!

برهان دستی دور دهانش کشید و لبخندش را پنهان کرد، سرش را بالا گرفت و گفت:

_ آقای جاده صاف کن ، نعه! من زن بگیر نیستم، تو که هیچ ، ایل و تبارتم بیاری من زیر بار حرف زور نمیرم

فرامرز خسته از تلاش مذبوحانه ی خود لب و دهنی کج کرد و گفت:

_ حرف زور آره؟! از حالا میبینم روزی که به له له زدن افتادی و از فرط بی سروسامانی زبونت روی زمین کش میاد، میگی نه ! حالا ببین!

برهان با مهار لبخندش کت سبک و خوش دوختش را به تن کشید و زیر لب "برو بابایی" نثارش کرد

فرامرز که امروز هم بی نصیب مانده بود دستی انداخت و کتش را از آویز کشید و گفت:

_ سر راهت منم برسون در مغازه!

_ مگه نمیای کارگاه؟

_ نه بابا یه ماه یه قرون کاسبی نکردم، کارو کاسبی خوابیده بدجوررر! تو کرایه ی این ماهم نمونم خیلیه!

برهان سویئچ و دست کلیدش را برداشت و از درخارج شد

_ پول مول چیزی میخوای تعارف نکن، فعلا این ماه رد کن تا ماه بعد خدا بزرگه، از کسادی در اومدی پس میدی!

_ نه بابا فعلا که هست، کم آوردم میام سراغت

هردو باهم وارد حیاط خانه شدند، برهان در ورودی را قفل کرد و هم قدم شدند

_ بهت گفتم اون جا رو ول کن بیا پیش خودم، گوشت بدهکار نیست دیگه، حرف حرف خودته، من میگم دوتایی باهم میزنیم تو کارای بزرگتر تو چسبیدی به اون یه وجب جا و ماه تا ماه سماق میمکی!

فرامرز لبخندی زد و نفسی پس داد:

_ از شما به ما رسیده رفیق، درد من اینه که نه مشت دارم نه پشت دارم! تو اگه اومدی یه ساله مغازه رو کردی کارگاه ،مشتت پره، من کی دارم؟ خودم که ندارم هیچ، بابامم از خودم بدتره، تازه یکی باید باشه جور زندگی اونم بکشه

برهان جدی برگشت و گفت:

_ من از تو سرمایه خواستم؟

_ نه! ولی یه مثل معروف هست که میگه در دیزی بازه حیای گربه کجاست، توام که نگی خودم میدونم یک صدم تو سرمایه ندارم، منکه هیچ هفت نسل بعد از منم خودکشی کنن بازم به پای تو و سرمایه ات نمی رسن

مقابل در ایستادند

برهان قفل در را کشید و با دست اشاره زد که فرامرز جلوتر از خودش خارج شود

در همین حین گفت:

_ من فکرت میخوام، بارهام بهت گفتم ، تو فکر اقتصادی خوبی داری، سرمایه از من فکر از تو، ولی باز چرا تن نمیدی نمیدونم؟!

_ یعنی فکر من با سرمایه ی تو برابری میکنه؟

تا مقابل ماشین پیش رفتند، برهان با قدرت جواب داد:

_ اگه نمیکرد احمق نبودم بهت همچین پیشنهادی بدم!

دست فرامرز دستگیره ی در را لمس کرد

_ مطمئن باشم ترحم و دلسوزی در کار نیست؟!

برهان سمت مقابلش ایستاد و دزدگیر را زد

اخمی کرد و با جمع کردن لبهایش بهم گفت:

_ به قول خودت !!!

ادامه ی جمله اش را فاکتور گرفت وگفت:

_ پوف الله اکبر! بابا تودیگه کی هستی! د آخه توام دلسوزی کردن داری غول تشن؟! دلسوزی مال بچه ی دوساله اس نه تو!

جمله ی آخرش را با حرص به زبان آورد، فرامرز با انگشت کف سرش را ماساژ داد و لبخند زنان در جوابش گفت:

_ باشه! حالا که خیلی اصرار میکنی فکرامو میکنم بهت میگم

برهان خندید و زیر لب زمزمه کرد:

_ ای براون ذاتت !

_ گوینده بی نصیب نمونههههه ، بزن زنگوووو

برهان خنده ی بی صدایی کرد وبا تکان سربه ماشین اشاره زد:

_ خیلی خب ،فعلا سوار شو تا ببینیم خدا چی میخواد

-_

ماشین حرکت کرد و آن طرف کوچه بوسه ی زنی رو پوست نرم و سفید پسرکش نشست، اشک حلقه ی سیاه چشمانش را پر کرده و بغضش ناجوانمردانه ترک برداشت، سخت بود دل کندن و سپردن طفلش به دست سرنوشت هرچند برای زمانی اندک! مادر بود و دلی که هر لحظه برای کودکش میتپید

دست تپل و سفیدش را میان دستانش بالا برد و بارها و بارها بوسه زد

کودکش در خواب لبخند دلبرانه ای زد و چال گونه اش نمایان شد

میان بغض و گریه لبخند زد، یکسال از اولین باری که برای چال گونه اش غش و ضعف رفته بود می گذشت، انگشت شصتش را روی چالش گذاشت و نوازش داد

عجب روزگاری بود، مثل برق و باد میگذشت و آمال و آرزوهایش را با خود میبرد

نفس عمیقی از هوای خنک بهاری گرفت

هوای این شهر برای نفس کشیدن زیادی سنگین و نامناسب بود

ضعف بر زانوهایش غالب شد و تکیه اش را به درخت کنارش داد

دو روز تمام به اندازه دو وعده غذا نخورده ودر عوض مرتب به کودک خوش خوراکش شیر داده بود

سرش گیج میرفت و دل ضعفه امانش را بریده بود

تنه ی درخت را تکیه گاه سرش کرد و چشمانش را بست

بست که شاید برای چند لحظه بیشتر بتواند مقاوت کند و روی پا بایستد

صدای آرام و گرم پیرزنی ازپیش رو آرامشش را پاره کرد

ترسیده سیخ شد و چشم باز کرد

زنی با چادر گل دار و چهره ای مهربان همراه با یک سینی آب و غذا مقابلش ایستاده بود

چندین مرتبه پلک زد تا صحنه ی مقابلش را باور کند

زن لبخند زنان قدم دیگری برداشت و پرسید:

_ غریبی مادر؟

لبهای سفیدش که گویی مدتها رنگ‌خون ندیده بود تکانی خورد و جواب داد:

_ بله! یعنی...

لبهای پیر زن نمای زیبایی از لبخند گرفت و گفت:

_ یه ساعته از پشت پنجره هواتو دارم، روم سیاه دوتا جوون تو خونه دارم نمیتونم تعارفت کنم ولی حدس زدم مسافر باشی و گرسنه، دیدم داری با بچه ات حرف میزنی دلم یه جوری شد، بیا مادر، بیا این غذارو بخور جون بگیری بتونی بچه شیر بدی

آب دهانش را با بغض زیاد فرو داد، باور نمی کرد در این شهر بی درو پیکر انسان هم پیدا شود، طی این چند روز هرچه دیده بود گرگ انسان نما بود که برای زن جوانی مثل او دندان تیز کرده و به هر بهانه ای دنبال دریدن نجابتش بودند

ذوق کرد، میان بغض و گریه لبخندی زد و از پیر زن تشکر کرد

_ بشین دخترم، برات زیر انداز آوردم راحت باشی، این محله قدیمی و خلوته ، منم میشینم کنارت اون طفل معصوم بده من غذاتو بخور

خدایا این زن یک فرشته بود، فرشته ای که قطعا از جانب خدا نازل شده بود تا او را در این برهه ی سخت از زندگی حمایت کند

کمی بعد با کمک او روی زیر انداز سبز و گل داری که زن مهربان با خودش آورده بود نشستند

پسرک سفید و تپلش را به دستان گرم و چروک خورده ی پیر زن سپرد و به قد تمام ساعتهایی که گرسنگی کشیده بود همه ی غذایش را با ولع خورد

پیر زن که با لذت تماشایش میکرد پرسید:

_ دنبال کسی میگردی دخترم؟ دیدم یه ساعته تکیه زدی به درخت به روبه رو نگاه میکنی، با آدمای این خونه نسبتی داری؟

لقمه ی غذا در گلویش ماند به سرفه افتاد

پیر زن به سرعت لیوان آب را به دستش داد و گفت:

_ هول نشو مادر، دوست نداری جواب نده

لیوان آب را سر کشید و با پشت آستینش دور لبش را پاک کرد

به سرعت کودکش را از آغوش پیر زن کشید و گفت:

_ ممنون حاج خانم ، خدا بهتون برکت بده

پیر زن برآشفت

_ چی شد دختر، حرفی بدی زدم؟

_ نه حاج خانم، باید برم دیرم شده

بلند شد و ادامه داد:

_ بابت محبتی که کردین یه دنیا ممنون، خیلی خوش مزه بود ، اعتراف میکنم تا به حال غذایی به این خوش مزگی نخورده بودم

پیر زن کف دستش را روی زمین گذاشت و یا علی گویان بلند شد

مضطرب و نگران پرسید:

_ نوش جونت دخترم ، حالا کجا میخوای بری با یه بچه، تهرون کسی داری؟

لبخند محزونی روی لبهای زن جوان نشست و جواب داد:

_ میرم گرم خونه، نگران نباشید شب تو خیابون نمی مونم

نگرانی همچنان با چشمان زن مهربان یار بود

به ناچار سری تکان داد و گفت:

_ باشه پس چند لحظه صبر کن

چادرش را به دندان گرفت و از زیر چادر دست در جیب پیراهن نخی اش کرد و مبلغی پول سمت او گرفت

_ بیا مادر! زیاد نیست ولی بایه بچه لازمت میشه

هم هیجان داشت و هم دلهره

بی اراده اشک از گوشه ی چشمش چکید و بغض کرده پرسید:

_ چطور به من اعتماد میکنید

لبهای نازک و بی رنگ زن مهربان کشیده شد

_ خلاصه که ما این موهارو تو آسیاب سفید نکردیم دخترجان، از قیافت معلوم پدر مادر داری، حالا چی شده که مسیرت افتاده به تهرون و سر از شهر غریب درآوردی الله اعلم

گلوله گلوله مروارید اشک روی صورتش بارید و گونه های رنگ پریده اش را مرطوب کرد

خم شد دست پیر زن را بوسه بزند که بلافاصله پس کشید و گفت:

_ نکن این کارو دخترم، برو خدا پشت و پناهت ، کاری چیزی ام بود بازم بیا پیش خودم

نفس عمیقی گرفت و در نهایت بوسه ای به صورت او زد ، چند قدمی که فاصله گرفت پیرزن پرسید

_ راستی اسمت نگفتی؟

سرش را به عقب چرخاند و جواب داد:

_ کژال

پیر زن برای کژال لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد

_ دختری با چشمان زیبا، مواظب خودت و چشمای قشنگت باش کژال خانم

فرامرز خسته از سکوت و آهنگی که خیلی باب میلش نبود نیم چرخی زد ، یه وری سمت او نشست و پرسید:

_ میگم از بابات خبر داری؟ ندیدم چند روزه بهش زنگ بزنی!

برهان گذرا نگاهش کرد و بی حوصله جواب داد:

_ بی خیال فرامرز ، دوباره شروع نکن

_ ای بابا ! توام که منتظری ما یه حرف بزنیم زرتی بکوبی تو دهنمون‌ ؛

سپس بادی به غبغب انداخت و با صدایی کلفت ادای او را درآورد

_ بی خیال فرامرز دوباره شروع نکن! خب تمومش کردم ، این‌گوی و این میدون ، بنال ببینم تو چی داری برای گفتن!

برهان از گوشه ی چشم برایش رجز خواند

فرامرز مصرانه گفت:

_ د بنال دیگه ، لال شدی چرا؟ فقط بلدی من خفه کنی؟

برهان پوفی کشید و زمزمه کرد:

_ حوصله ی بحث تکراری ندارم فرامرز ، جلوت نگیرم تاخود شب میخوای گذشته رو بکشی وسط ، بچسبونی به حال و مثل مته تو مغزم فرو کنی

_خب چی بگم استاد ! بوق بوق نشستم حوصله ام سر رفته! تو حالت خوش نیست من باید تاوان بدم؟

برهان نیم نگاهی سمت فرامرز انداخت وبی حوصله نفسش را پس داد، در جواب رفتار فرامرز گفت:

_ اتفاقا کمتر پیش میاد مثل امروز رو فرم باشم ، خواهشا کوتا بیا نزار هرچی حال خوبه دودشه بره هوا

گوشه ی لب فرامرز به اکراه انحنا برداشت و گفت:

_ خوب شد حال خوبتم دیدیم ، خوبت که این باشه بدت دیگه چیه، سنقر عصاقورت داده!

لبهای برهان نرم کشیده شد و درجوابش سرش را تکان داد

فرامرز با حفظ همان ظاهر ادامه داد:

_ بیچاره خاله ام ، نه از پسر شانس آورده نه از شوهر، نمیدونه غصه ی کی بخوره ، نشسته اون سر دنیا یه تسبیح گرفته دستش بلکه تقی به توقی بخوره ، یا توخر مراد پیاده شی یا بابات سرش به سنگ بخوره والتماس کنه که برگردی!

قفسه ی سینه ی برهان از این همه حرف تکراری و پشت هم اندازی های فرامرز بالا و پایین شد ، رو به فرامرز گفت:

_ خاله اتم خودش مقصره!

نگاهش را به فرامرز داد

_ اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی ؟

فرامرز با اکراه تمام نگاهش را گرفت و به بیرون داد

برهان بی توجه ادامه داد:

_هی بهش گفتم نکن ، مادر من خوبیت نداره ، نذار بیشتر از این بین من و مسعود فاصله بیافته ، هرچی باشه ما برداریم ، یه کاری نکن برادریمون از اینی که هست سردتر بشه ، یه کاری نکن سر این یه قرون دوزار حرمت پدر پسریمون شکسته شه ، حرف به خرجش نرفت که نرفت ، هی رفت و اومد زیر گوش این و اون خوند که برهان پسر ارشده ، برهان اله ، برهان بله ، که به گوش بابا برسه، هی ته دل اون مسعود بدبخت خالی کرد، از این ور مامان ول کن نشد ازاون ورم مادر مسعود بیکار نبود ، اینقدر داستان اون دو دانگ کارخونه ی کوفتی رو کش دادن که آخرش مسعود تو روی من وایستاد گفت داداش بی داداش ، بابام گفت حالا که اینطور شد نه تو نه مسعود ، برادرید که باشید ، هرکی بیشتر جنم داشت دو دانگ مال خودش میکنه مسعودم درعمل گفت بجنگ تا بجنگیم

فرامرز که منتظر فرصت بود تا سر بحث را بازکند درحالیکه از شیشه بیرون را نگاه میکرد زمزمه وار گفت:

_ مسعود غلط کرد !

برهان تند و متعجب نگاهش کرد، فرامرز چرخی به گردنش داد و بی رودروایسی ادامه داد:

_ اونم خوب چونه ی تورو شناخته بود، فهمید تو سرت جای مغز کاه پر کردن ، فهمید که تا یه چیزی میشه دور پهلوونی برمیداری ، رفت دم‌ پر حاجیش اینقدر دم تکون داد که به چشم بیاد و خودش جا کنه !

حتی نگاه تند ومعترض برهان هم نتوانست جلوی حرف زدنش را بگیرد،با همان لحن ادامه داد:

_ بعد تو چی کار کردی؟ اون کارخونه رو با همه ی دم و دستگاهش دو دستی تقدیم آقا مسعود کردی پاشدی اومدی این سر دنیا که مثلا بگی عابدی و زاهد ، برای مال دنیام اصلا ارزش قائل نیستی ، حالا آقا مسعود چی کار میکنه؟ نشسته با دمش گردو میشکنه و برای چهار دنگ دیگه نقشه میکشه

لبخند پراز تمسخر برهان نمای بیشتری گرفت وبه کنایه گفت:

_ محض اطلاع که اولا مسعود برادرمه ، منم نه عابدم ونه زاهد ، آرامش میخوام که دارم ،توام جای اینکه نگران من باشی و حرفای خالتو زیر گوشم دیکته کنی فکر خودت باش که چندساله داری جون میکنی و درجا میزنی

نگاهشان درهم گره خورد، فرامرز که ناجوانمردانه آچمز شده بود لبهایش را بهم جمع کرد و بعد از لحظاتی سکوت درجوابش گفت:

_ حق باتوئه ، تو که پنج ساله تموم ماهی دوتا سکه غرامت ندادی که بدونی چه حالی میشه آدم ، جون آدم بالا میاد آقا برهان ، همون بهتر که جای من نیستی وگرنه بهت میگفتم درجا زدن یعنی چی ؟

نگاه ملامت گر برهان را دید و با کج خند ادامه داد:

_ هزار ماشالله که هم چپت پره ، هم پشتت گرم ، بخوایم نمیتونی حال من درک کنی!

برهان زیر لب غرید:

_ چپم پره ولی پشتم به احدی گرم نیست

دقیقتر نگاهش را به او داد و در ادامه گفت:

_ هرچی ام دارم با تلاش و پشتکار خودم به دست آوردم ، تا جاییم که تونستم دستم جلوی بنی بشری دراز نکردم

_ باریک الله ، احسنت! چه خوب شد یاد آوری کردی که من بیکارالدوله ام و همیشه دستم دراز، خودم که فراموش کرده بودم باز گلی به گوشه ی جمال تو که گوش زدی کردی

لحن دلخور فرامرز باعث شد تند و تیز نگاهش کند

_ چی میگی واسه خودت ، خوبی تو؟ چرا مزخرف میگی؟ من دارم

میگم رو پای خودم وایستادم این کجاش بد بود که تو به خودت گرفتی؟

_ اونجاش که تو تونستی رو پای خودت وایستی و من نتونستم!

_ توام مقصر خودتی ، هرکی خربزه میخوره پای لرزش میشینه ، رفتی ندیده و نشناخته دست دختره رو گرفتی آوردی تو خونه ات ، آخرشم شد این! پنج ساله داری غرامت میدی هنوزم تموم نشده

حرف برهان خاطرات تلخ گذشته رو برای فرامرز زنده کرد، آرنجش را به شیشه تکیه داد و پشت دستش را روی لبش گذاشت ، نگاهش را به مقابل داد و متفکرانه زمزمه کرد:

_ لعنتی! خونه خرابم کرد ، عین زالو افتاد به جون زندگیم هرچی داشتم و نداشتم ازم گرفت

_ بازم میگم خودت خواستی ، بی گدار به آب زدی فرامرز قبول کن ، راست میگن اونی که تو خیابون پیدا کنی تو همون خیابونم ولت میکنه ، بیا ! خیلی راحت ولت کرد رفت تا قرون آخر مهریه اشم داره ازت میگیره

_ اون ولم نکرد من ولش کردم

_ چه فرقی میکنه حالا

_ د فرق میکنه دیگه! خودم خواستم که دارم غرامت میدم

_ اشتباه کردی فرامرز ، عجله کردی الانم داری تاوانش پس میدی

_ من چه میدونستم میخواد اینجوری شه ، گول ظاهر آرومش خوردم ، گفتم مادر ندارم زن میگیرم از زیر منت زن بابا میام بیرون که این عفریته نصیبم شد، به ماه نشده فهمیدم همه اش کلک بوده ، شناسنامه ی اصلیش که پیدا کردم فهمیدم دروغ گفته

آشغال روز اول گفته بود شناسنامم گم شده المثنی گرفتم ، اصلی رو پیدا کردم دیدم بععله، خانم قبلا یه بار نامزد کرده ، دلمو زد ، حالم خراب شد، بهش که گفتم جارو جنجال به پا کرد ، منم گفتم عطای این زندگی به لقاش بخشیدم ، تو رو به خیر مارو به سلامت بعدا فهمیدم کلا این کاره اس، اون قبلیم به همین روش تلکه کرده و یه پولی بابت مهریه ازش گرفته

خسته و از هم پاشیده دست روی زنگ گذاشت و کمرش را به دیوار پشت سرش چسباند ، پسرکش هنوز خواب بود و از بس روی دست جا به جایش کرده بود و با خودش این طرف آن طرف برده بود که کمر درد هم به همه ی دردهای دیگرش اضافه شده بود

در بی صدا باز شد و کژال تن خسته اش رو داخل کشید

رمق به زانو نداشت ، سرش درد میکرد و کف پاش به ذوق ذوق افتاده بود

نیره طبق معمول پرده ی ورودی را به سر کشید و از لای در بیرون را نگاه کرد

_ اومدی دختر؟ چقدر دیررر؟! فکر کردم شاید پشیمون شدی برگشتی ؟

لبهای کژال انحنای کمرنگی برداشت و ضمن سلام پسرکش را سمت او دراز کرد

_ اومدنم با خودم بود برگشتنم با خدا ، بی زحمت بگیرش اینو که از پا افتادم!

نیره پرده را رها کرد و بچه را گرفت ، قربون صدقه ی ریزی به چهره ی فرشته گونه اش رفت و پرسید:

_ خب چی شد حالا ؟ شیری یا روباه؟

کژال خم شد ، بند کتونی های زوار درفته اش را کشید و حین خروج پاهایش جواب داد:

_ موش موشم!

_ وااا.. موش دیگه چه صیغه ایه؟! یعنی بازم‌ نشد! نه؟؟؟؟

کژال نفس عمیقی گرفت و کمر راست کرد ، ناامید سمت نشمین راه افتاد و درحالیکه نیره را دنبال خودش میکشید جواب داد:

_ نشد!

_ ای بابا، این نشد نشدم شده ورد زبونتا ، دختر دست بجنبون ، یه هفته اس آواره شدی با این طفل معصوم هی میری دست خالی برمیگردی ، لااقل فکرخودت نیستی به این زبون بسته رحمت بیاد!

کژال درمانده اورا پشت سرش جا گذاشت و نیره ادامه داد:

_ به خدا گناه داره ، تنش خرد میشه تو این رفت و آمدا ، حداقل بسپارش به من خودت تنها برو!

کژال خودش را روی مبل فکسنی گوشه ی دیوار رها کرد و آه بلندی کشید، دستهایش را پشت سرش قفل کرد و گفت:

_ نمیشه نیره جان ، شیرش میدم ، نیگا نکن الان شکمش سیره خوابیده ، بلند شه من نباشم خونه رو میزاره رو سرش

نیره متاثر از حال و روز این زن ، کودک را با احتیاط روی کاناپه درازکش کرد و گفت:

_ برم یه چیزی بیارم بکشم روش

سپس رو کرد به او و پرسید:

_ خودت چی ؟ چیزی خوردی یا بیارم برات؟

یک آن‌ تصویر پیرزن مهربان مقابل چشمانش نقش بست و لبخند زد ، درجواب نیره گفت:

_یه فرشته مثل خودت به دادم رسید ، داشتم از پا میافتادم که با سینی غذا جلوم سبز شد

ابروهای نیره متعجب بالا رفت ، کژال با حفظ همان لبخند شیرین گفت:

_ غذا نبود که ! مائده ی آسمونی بود ، خدا خیرش بده انگاری فهمید دستم تنگه یه چیزیم گذاشت کف دستم آخر سری

نیره سمت آشپزخانه رفت و صدا بلند کرد

_ دمش گرم بابا، حالا کجا دیدیش؟

_ درست روبه روی خونه ی طرف ، خونه شون قشنگ دیوار به دیوار هم بود

_ نه باباا ! نپرسید اینجا چی کار میکنی؟

_ چرا ولی پیچوندمش ، زن زرنگ و باهوشی بود، فهمید نمیخوام

جواب بدم اصرار نکرد

_ بازم خدا خیرش بده ، همینکه بی چشم و داشت دستت گرفته نشون میده هنوزم آدم با وجدان وجود داره!

کژال آه بلندی کشید ، کمرش را از تکیه گاه مبل گرفت و آهسته گفت:

_ آره والا ، منکه با این شرایط دیگه از آدمای اطرافم امید کندم ، ولی باز اینارو که میبینم دلم قرص میشه ، یه جورایی آدم فکر میکنه خدا هنوز فراموشش نکرده

دقایقی بعد نیره با یک سینی و دوتا استکان چایی وارد شد ، بی ربط به بحث پیش آمده گفت:

_ منم برای نهار کالجوش بارکردم ، کالجوش که میگم کالجوشه ها ، اصفهونی و پرملات ، دیدم نیومدی سهمت کنار گذاشتم ، فکر کردم کشک داره برای شیرت خوبه

کنار دست کژال نشست و سینی استیل را روی عسلی مبل سر داد

کژال لبخندی به رویش زد و مهربان گفت:

_ تو که ماهی به خدا ، هم تو هم پدرت! خدا حفظتون کنه ، نبودین معلوم نبود تاکی میخواستم آواره ی کوچه بازار باشم!

نیره تکیه زد و دو دستش را روی زانو گذاشت

_ نظر لطفت عزیزم ، کاری نکردیم که ، منم و این بابای پیر ، قبل تو هم بودن زنایی که پناه میاوردن به گرم خونه ، بابام میدید گرم خونه جای زن جوون نیست دعوتشون میکرد خونه

_ خدا عمرش بده ، یادمه مونده بودم چی کار کنم ، خدایا شب تو غربت کجا بمونم ، رفتم گرم خونه عمو رضا دستم گرفت آورد خونه ، بنده ی خدا خودشم موند اونجا که من معذب نباشم تا عمر دارم این لطفش فراموش نمیکنم

صدای فریاد برهان از داخل حمام اتاق را برداشت

_ فرامررررززز؟

فرمراز کفگیر به دست پای گاز نیشخندی زد و با شیطنت سمت اتاق خواب رفت، پشت در حمام ایستاد و درحالیکه سعی در پنهان کردن خنده اش داشت پرسید:

_ جانم چیزی لازم داری؟

_ مرتیکه تو باز با حوله ی من خودت خشک کردی؟

شانه های فرامرز از خندهای ریز و بی صدایش تکان خورد

_ خب میگی چی کار میکردم داداش، با تن خیس میومدم بیرون؟

_ صدبار گفتم حوله ی وسیله ی شخصیه میفهمی؟ حالا هی رو اعصاب من راه برو، اه!

فرامرز دستی دور دهانش کشید

_ حالا این بار کنار بیا دفعه ی بعد یه حوله واس خودم میگیرم که شرمنده ی تو نشم

برهان کلافه کمر حوله ی نم دار را گره زد و سری تکان داد

_ اگه تویی که بعید میدونم صد سال آینده ام دست به جیب شی، خودم باید امروز فردا یه فکری به حال حوله ات کنم ، وگرنه تا جفتمون مریض نکنی بی خیال نمیشی

فرامرز معترض گفت:

_ داداش یه چی میگی انگاری تنمون جک جونور داره، یه حوله ی ناقابله دیگه ، این حرفارو نداره که!

برهان در حمام را باز کرد، بخار داخل حمام بیرون زد ، اخمی برای مرد مقابلش کرد و جواب داد:

_ با شعور، وسیییله ی شخصیییییی ؛ میدونی یعنی چی؟

فرامرز به زور لبخندش را جمع کرد

_ جون داداش اولین بار میشنوم ، ترجمه کنی ممنون میشم!

برهان کمی چپ چپ نگاهش کرد و با تنه زدن به او از کنارش گذشت

_ اصلا نمیدونم چرا نمیری خونت ؟ لنگر انداختی گنگر میخوری خوش به حالته دیگه ،منم بودم جای راحت ول نمیکردم ، همه چی حی و حاضر، شام ، نهار ، جای خواب ، حمامتم که شکر خدا به راهه ، هر کی ام بود میچسبید به زمین تکون نمیخورد

فرامرز درست پشت سر او حرکت میکرد

برهان بود دیگر، وقتی عصبی میشد دقایقی باید تحملش میکرد تا آرامش رفته اش را باز یابد

_ به قول خودت کجا برم از اینجا بهتر؟! خونه ی خوب ، صاب خونه ی خوب، غذای خوب ، تازه مهمتر از همه ! محله ی ساکت و آرووم، بهشت که میگن یعنی همین دیگه!

برهان درجا ایستاد، ضربتی چرخید و چشم در چشمش غرید:

_ خیلی روت زیاده !

لبهای فرامرز فرمی از لبخند گرفت

_ میدونم ولی چی کارش کنم، ارثیه نسل به نسل منتقل میشه، بی صاحاب!

لبهای برهان بهم جمع شد

امکان داشت از پس زبان این مرد بربیاید؟ محال ممکن بود!

نفس عمیقی پس داد و چرخید

فرامرز از پشت سرش روان شد و گفت:

_ ببین ، اصلا خودت هیچی ، خدایی با این اخلاقت مجانی بزارن سر خیابون کسی نمیبرتت ولی محله ات تکه تو تهروون، پرنده پر نمیزنه آدم کیف میکنه، حالا محله ی ما باشه؟ مگه میشه ماشین پارک کرد از سر محل تا ته محل بچه ها مثل تخم تیلیشکه ریختن وسط دارن فوتبال میزنن! زنای محله ام که حکم داروغه رو گرفتن نشستن ببینن کی میری ، کی میای ، باکی میری ، با کی میای، خب منم که مغز خر نخوردم

برهان کلافه خودش روی مبل رها کرد

فرامرز پرچونه ادامه داد:

_ میمونم همین جا کلفتی تورو میکنم عوضش یه نفس راحت میکشم

نگاه پراز سرزنش برهان تا روی صورت او بالا رفت ، با پشت ساعد خیسی صورتش گرفت و غرید:

_ باز تو حرف بی ربط زدی ؟الان تیلیشکه یعنی چی ؟

شلیک خنده ی فرامرز اتاق را برداشت

میان خنده و شوخی گفت:

_ آها ازون لحاظ ، بابا خب زودتر بگو تا بگم برات،جونم براتون بگه تیلیشکه یه گیاهیه که تخم زیادی داره ، تخمش که پخش میشه ها، همین طور مثل بچه های محله ی ما همه جارو پر میکنه

لبهای برهان به اکراه شکل گرفت و نامحسوس سرش را تکان داد

فرامرز کفگیر را بالا برد و در حالیکه از او فاصله میگرفت چشمکی برایش زد

_ گرفتی استاد؟ تیلیشکه حرف بد نبود، ولی اگه وقتم بگیری غذای کدبانو میسوزه و حال جناب استاد قطعا بد خواهد شد

برهان که از این هم پرحرفی خسته بود نفس مجددی پس داد، با دست کلاه حوله را روی موهایش چرخاند و گفت:

_ من نمیدونم فرامرز، یه فکری به حال حوله ات بکن وگرنه همین امروز فرادست که قاطی کنم بندازمت بیرون

فرامرز از داخل آشپزخانه گردن کشی کرد

_ به خاطر یه حوله برادر؟

نگاه تند برهان آشپزخانه را نشانه رفت

_ به خاطر بی انضباطی ، به خاطر شلختگی و به خاطر خیلی چیزای دیگه

_ وسواس داری برادر من ؛ وسواس!

صدای اعتراض بلند برهان سبب شد شانه های فرامرز جمع شود و برای خودش لبخند بزند

_ د میگم حرف بی ربط میزنی همینه دیگه ، از جوراب من استفاده میکنی، بی اجازه میری سر کشو تیشرت من برمیداری، برس من میکشی سرت، میری حمام با حوله ی من خودت خشک میکنی ،هرچی قانون زیر پات میزاری بعد میگی من وسواس دارم، نوبری به خدا!

فرامرز ریز ریز میخندید، سرش را بالا گرفت و حین هم زدن گوشت چرخ کرده در ماهیتابه گفت:

_ باشه قبول! فردا میرم یه چمدون وسیله میارم که دیگه این حرفام نباشه خوبه؟

_ رفتی یه چند روزی بمون بزار من یه نفس راحت بکشم

ابروهای فرامرز بالا رفت

_ میگم برهان؟

_ چیه؟

_ چیه نه بله! خوبه حالا به هرچی پاتک زدم جز مناطق آزاد بوده وگرنه از خونه که هیچ از کشور بیرونم میکردی ؛نه؟

نگاه پرغیظ برهان فضای نیمه روشن آشپرخانه را پایید و دیوانه ای زیر لب زمزمه کرد، حرف زدن با این پسر خاله ی تخس مانند آب در هاون کوبیدن بود، عادت داشت همه چیز را به خنده و شوخی برگزار کند و به دقیقه نکشیده همه چیز را به دست فراموشی بسپارد

ترس و تردید به جانش افتاده بود ، از شب گذشته که یک دسته مهمان از اصفهان سر عمو رضا و نیره هوار شده بودند به جد تصمیم گرفته بود که کار را یکسره کند

دستان ثپل و سفید پسرکش را بوسید ، اشک در چشمانش جمع شد ، دل کندن سخت بود ، سخت که نه کشنده بود ولی چاره اش ناچار بود ، یک لحظه یادی از مادر موسی کرد ، واقعا چگونه از کودکش دل کنده و او را به دست نیل سپرده بود، نفس دردناکی پس داد ، شاید مقایسه ی درستی نبود ولی او هم به خاطر فرزندش این کار را میکرد ، همانطور که مادر موسی برای نجات جانش او را به دستان بزرگ‌ رود نیل سپرده بود ، فقط ای کاش آسیه ای بود در کنار فرعونی که قرار بود کودک او را دریابد ، که اگر بود تلاطم قلبش کمتر میشد

با پشت دست اشک های روانش را گرفت ، بوسه هایش از حد مجاز خارج شده بودند و میدانست انقریب است که کودکش بیدار شود و مسیر دل کندن را برای او بیش از پیش دشوار کند ، دستی به گونه ی لطیف و چال زیبای پسرکش کشید و در نهایت از جگر گوشه اش دل کند

با احتیاط و ترس پشت در خانه ی مورد نظر خم شد و گهواره ی قدیمی و زوار در رفته را پشت در گذاشت ، از بالا به صورت کودکش نگاه کرد و دردش را با بستن پلک هایش فرو خورد

صدای برهان گفتن مردی در حیاط پیچید و وادارش کرد به جان کندنی از کودکش فاصله بگیرید و خودش را پشت همان درختان همیشگی مخفی کند

رفت و تکه ای از قلبش پشت در خانه جا ماند

فرامرز درحالیکه لی لی کنان لنگه ی کفشش را به پا میکشید تا وسط حیاط پیش رفت

_ به فرزانه قول دادم وگرنه روتو زمین نمی نداختم

برهان چپ چپ نگاهش کرد و به طعنه گفت:

_ نکه التماست میکنم بمونی ، مجبوری رفتنت توجیج کنی

صدای خنده ی فرامرز در حیاط پیچید

_ التماسم کنی نمی مونم ، چی فکر کردی ؟ دلم واسه بچه ها یه ریزه شده

برهان با آرامش کفش های چرم و براقش را به پا کرد و در جوابش گفت:

_ خوش بگذره ، رفتی سلام منم برسون

_ میگم توام بیا ، باور کن خوش میگذره

_ ممنون ، کلی کار عقب افتاده دارم ، باشه یه وقت دیگه!

فرامرز سیخ وسط حیاط ایستاد و باتاکید گفت:

_ فرزانه اصرار داشت بیارمت ، محمدم که میشناسی ؟ بچه ی خوبیه ، دستش خالیه ولی دنیا به نظرش نیست ، بیا یه شب سه تایی باهم دور بگیریم صفا کنیم

برهان لبخند گرمی تحویلش داد و سوئیچ را میان پنجه هایش جمع کرد

_ ممنون ، نگفته ام ارادت دارم بهشون ولی امشب نمیتونم ، انشالله سرم خلوت شه خودم برنامه می ریزیم یه شب باهم باشم

فرامرز شانه هایش را بالا داد

_ خودانی ، از ما گفتن بود که گفتیم!

_ شما لطف کردی برادر، سلام مخصوص من به فرزانه برسون بگو سهم من یادش نره

فرامرز لبخندی زد و انگشت شصتش را به علامت تایید بالا برد

برهان صدایش زد:

_ فرامرز؟؟

فرامرز که در حال مرتب کردن پیراهنش روی شلوار بود سرش را بالا برد

برهان به گرمی سوئیچ ماشین را برایش پرت کرد و گفت:

_ دست خالی نرو ، بچه ها رو ببر دور دور دلشون بازشه

فرامرز متحیر سوئیچ را در هوا قاپید و پرسید:

_ نه بابا پس خودت چی؟

_ میرم یه جوری

سپس قدم زنان خودش را به او رساند و با احتیاط مبلغی داخل جیب او سر داد و زمزمه کرد:

_ به بچه ها بد نگذره ، حق فرزانه ام بده خودش هرچی دوست داشت بخره

گفت و از کنار او گذشت ، نگاه متعجب فرامرز به نقطعه ای نامعلوم ماند

این مرد مرام و مردانگی را در حق او و خواهر زاده هایش تمام کرده بود، حتی بیشتر از او که یک برادر بود برای فرزانه دلسوزی میکرد و هوای جیب خالیش را داشت

چرخید تا هیجان زده حرفی بزند که متوجه ی حالت غیر عادی برهان لای در نیمه باز شد ، حرف از ذهنش پرید و با ابروهایی گره خورده خودش را به او رساند

ازپشت سر او گردن کشی کرد و در کمال تعجب کودکی آرمیده در پتوی آبی رنگ‌ را میان دستان برهان دید

_ این دیگه چیه؟

برهان از صدای او سری چرخاند و بهت زده جواب داد:

_ گذاشتنش پشت در

فرامرز با دست او را پس زد و کنارش ایستاد

کودک را با احتیاط از دست او گرفت و نگاهی در امتداد کوچه چرخاند

_ یعنی کی بوده به نظرت؟ سپس به چهره ی مهتابی کودک نگاه انداخت و ادامه داد:

_ چقدرم که خوشگل خوابیده ؛ میگم برهان؟

نگاهش را به صورت متفکر برهان داد

مجدد صدایش زد

_ برهان با توام ها؟

برهان در سکوت نگاهش کرد

فرامرز نیشخندی زد و برای اینکه او را از این حال و هوا نجات دهد گفت:

_ هی بهت گفت زن بگیر گوش ندادی ، خدام قربونش برم سهمت گذاشت پشت در گفت بیا بزرگش کن

نگاه ممتد و پر از ملامت برهان لحظاتی صورت اورا کاوید و در نهایت زمزمه وار غرید:

_ عجب دل خجسته ای داری تو

گفت و برگشت داخل

فرامرز بچه به بغل دنبال سرش سرازیر شد

_ کجا داداش ؟ صبر اول تکلیف این بچه رو روشن کن بعد برو

برهان تا وسط حیاط پیش رفت و ایستاد، دستی به چانه اش گرفت ومتفکر گفت:

_ هرکسه باید همین دور و بر مخفی شده باشه

فرامرز از پشت سر گفت:

_ داداش ! برادر ، آقا ! حواست هست ، من میگم تکلیف اینو روشن کن تو داری با خودت حرف میزنی؟

برهان بی توجه به حرف او چرخید و رو در رویش گفت:

_ اینو بده من برو یه نگاه سر و ته کوچه بنداز ببین چیز مشکوکی میبینی؟

فرامرز بی حوصله نگاهش را منحرف کرد و گفت:

_ عزیز دل برادر، هرکی بوده تا الان خودش گم و گور کرده تو الان فقط میتونی اینو ببری کلانتری یا چه میدونم بهزیستی ای جایی تحویل بدی ، گرفتی ؟

برهان انگار که حرفهای او را نمی شنید در چشمان فرامرز نگاه کرد و گفت:

_ این قضیه به نظرم خیلی مشکوکه ! باید از زهرا خانم بپرسم ، اونا صبح تا شب خونه ان شاید یه چیزایی دیده باشن

فرامرز از بی توجهی او نفس بلندی پس داد و حرصی گفت:

_ جناب برادر ، خاله زاده ی عزیز؟ این محله سه تا خونه بیشتر نداره، اون یکی که زن و شوهر صبح تا شب سرکارن ، خروس خون میرن نصف شب برمیگردن ، زهرا خانم و شوهرشم که دوتا آدم بازنشسته ی بی سرو صدان ، پسراشم که بدتر از تو سرشون بلند نمیکنن تو صورت کسی نگاه کنن ، توام که گفتن نداره ، تارک دنیایی و واسه خودت زندگی میکنی ، حالا کی از بین این جماعت آب رفته خواب رفته موفق شده مجرم ببینه من نمیدونم؟

_ من دیدمش!

با این جمله ی برهان فرامرز در جا ساکت شد و ابروهایش حالت پرسشی گرفت

_ چی ؟ تو چی گفتی الان؟

برهان دست از چانه اش گرفت و با نگاه در چشمان پرسشگر او زمزمه کرد:

_ من فکر کنم دیدمش ، دیروز تا از خونه زدم بیرون خودش کشید کنار دیوار پشت درخت سنگر گرفت

_ وای برهان ؛ وای برهان! پس چرا الان داری میگی؟

کودک روی دست فرامرز نق و نوقی کرد و نگاه هردو مرد را خرید

برهان بی آنکه نگاه از چهره ی زیبای کودک بگیرید جواب داد:

_ فکر نمی کردم همچین فکری تو سرش باشه ، یعنی ؛

به چهره ی فرامرز نگاه کرد

_ یعنی فکر کردم رهگذره اومده یه گوشه بچه اش شیر بده

_ پس دیدیش؟

_ صورتش که نه ولی از مانتو شلوار و هیکلش مشخص بود زنه ، سپس

لبه ی پتوی کودک را بین دو انگشت گرفت و ادامه داد:

_ همین پتوام رو دستش بود ، هرکی بوده با برنامه اومده جلو فرامرز، باید گیرش بیارم

صدای اعتراض فرامرز در حیاط بلند شد و کودک را بیدار کرد

_ بی خیال عمو این حرفا چیه میزنی؟ با برنامه یا بی برنامه خواسته از دست بچه اش خلاص شه ، تو فکر کردی وایستاده تو بری گیرش بندازی، بپر داداش، بپر اون اتولتو روشن کن یه نیش گازبزن دم کلانتری پیاد ه مون کن ، بیخودیم واسه خودت وبقیه شر درست نکن که نه خداروخوش میادو نه بنده ی خدا

_ برمیگرده

فرامرز از کله شقی او سرش را رو به آسمان گرفت ، کودک میان دستش به نق و توق افتاده بود

فرامرز ملتمس رو به خدا گفت:

_ خدایا یه عقلی به این بده یه پولی به ما

برهان کودک را که تقریبا به گریه افتاده بود از دست او گرفت و جمله اش را تکرار کرد

_ هرکس هست به دلم افتاده که برمیگرده

کودک به محض اینکه در آغوش برهان قرار گرفت ساکت شد]

فرامرز نیشخند سفیهانه ای زد و گفت:

_ بشین تا برگرده ، سپس با دقت چهره و نگاه گرم برهان که روی صورت کودک خیره بود را کاوید وبا همان لحن ادامه داد:

_ چقدرم که بهت میاد ، مبارکه !

برهان بی معطلی برایش چشم غره رفت

فرامرز لبخندش را وسعت بیشتری داد و با سماجت گفت:

_ چیه ، فحش که ندادم، چهل سالته خب بایدم بهت بیاد

_ جای این مزخرفات برو ببین تو گهواره اش یادداشتی چیزی نذاشتن؟

_ هااا! به اینجا که می رسیم همه چی مزخرف میشه ، جون داداش من نیستم ، بچه ها منتظرن باید برم

_ فرامرززززز

_ فرامرز مرد ، من نمیدونم تو این فرامرز نداشتی میخواستی چی کار کنی

_برهان با تاکید گفت:

_ کاری که گفتم بکن

_ پس فرزانه رو چی کار کنم؟

_ دیر نمیشه ، به اونم می رسی

فرامرز کلافه نفسی پس داد و سمت در حیاط چرخید، ته دلش اما از این کارآگاه بازی برهان ناراضی بود ، میترسید این سماجت او کار دستشان دهد و هردویشان را گرفتار کند

در حیاط که بسته شد قلب کژال پشت در بسته ماند، از پشت درخت بیرون زد و بدن بی رمقش را به تنه ی درخت چسباند

صدای گریه کودکش مثل خنجر به جانش افتاده بود ، پلکهایش را بست و چندین آه عمیق کشید

پنجه هایش پاینش تنش در هم گره خورد تا مقابل احساسات مادرانه اش را بگیرید

یک جیغ ضعیف کافی بود تا اختیار از کف دهد و سراسیمه سمت خانه هجوم ببرد ، اما نه تنها صدای کودک قطع شد بلکه صدای زمزمه ی دو مرد هم پایان یافت

آه کشید ، چندین و چند بار آه کشید و همانجا روی زمین نشست

ای کاش فراعنه ی این خانه هم آسیه صفتی داشتند تا کودکش را در بر گیرد و برایش مادری کند، یک روز ، یک ساعت یا یک هفته

برای یک مادروقتی از کودکش دور بود ثانیه ها هم حکم ساعت داشت

***************************************************************************

کودک میان آغوش برهان آرام گرفته بود و تند تند انگشت دستش را میمکید

برهان بی اراده به چهره ی بانمکش لبخند زد

دوست داشتنی بود ، یک کودک شیرین بامزه!

فرامرز غرغر کنان گهواره ی پلاستیکی را روی زمین گذاشت و گفت:

_ بی خیر دوتا وسیله نذاشته آدم بچه رو باهاش ساکت کنه

برهان سمت صدا چرخید

_ هیچی توش نبود؟

فرامرز نفسی گرفت و دست به کمر شد

_ نه بابا ، جونش بالا اومده بچه رو با این قوطی و یه پتو ول کرده ، لعنتی ، مگه دستم بهش نرسه ، از حیوون کمترن این آدما ، والا گربه بچه اش به دهن میگیره بزرگ میکنه آنوقت اینا اسم خودشون گذاشتن آدم

نگاه برهان روی صورت مهتابی کودکی ماند که از گرسنگی به جان انگشتان دستش افتاده بود

همانطور که او را نگاه میکرد گفت:

_ برو شبانه روزی هرچی لازمه بگیر

فرامرز چشم درشت کرد

برهان با نگاه به او گفت:

_ هرچی که لازمه ، شیر خشک ، پوشک ، شیشه شیر خلاصه هرچی که فکر میکنی یه بچه به کارش میاد

فرامرز مات و متحیر زمزمه کرد:

_ یواش تر بابا ، مگه میخوای نگهش داری که سفارش میدی؟

نگاه برهان پر از تایید شد

_ فعلا که هست تا ببینم چی میشه ، بدو پسر ، معطل نکن که گرسنگی فشار بیاره بهش میافته به جون خودمون

فرامرز کلافه دستی برایش پرت کرد و غرزد:

_ آنوقت به من‌ میگه خجسته ای ، مسلمون مگه من بچه داری کردم که بدونم ، اصلا گیریم که بدونم من سننه ، هرکی زاییده بزرگش کنه دیگه ، چرا حواله اش میدی به من

نگاه غضب آلود برهان باعث شد چهره در هم بکشد و تسلیم وار سمت خروجی حرکت کند

رفت و پشت سرش گفت:

_ فقط ببین با کیا دم خور شدیم

_ برو غر نزن

فرامرز پشت به او ادایی درآورد و گفت:

_ شکرت خدا ، امروزمون که مالید ، فقط تا امتحان بعدی یه راه نفس کش برامون باز بزار

برهان ماند و کودکی شیرین که هرازگاهی نق میزد و هرازگاهی لبخند ،لبخندش به شیرینی قند بود و چال گونه اش بسیار چشم نواز

چگونه مادری میتوانست از کودکی به این شیرینی بگذرد؟ مادر باشی و راحت دل بگیری؟ امکان نداشت!

کودک را کف اتاق خواباند و بالای سرش ایستاد

کودک چرخی زد و به شکم افتاد ولی ملچ و ملوچ دستش همچنان پا برجا بود

خنده ی بی صدایی کرد ، گویا این بچه هنوز از عمق فاجعه بی خبر بود که اینچنین آسوده لمیده بود و با ولع انگشتانش را به مهمانی دهانش برده بود

صدای نق زدنهایش که بلند شد برهان از خودش بیرون زد و بلافاصله کودک را روی دست بلند کرد

تا آمدن فرامرز باید به نحوی آرامش میکرد و اجازه نمیداد گریه هایش با بی تجربگی او در هم آمیز و آشی شود خاطر انگیز

فرامرز غرغر کنان وارد شد

_ به یارو میگم پوشک میخوام نگاه میکنی ، میگم داداش واس خودم نمیخوام که اینجوری نگاه میکنی ، میگه میدونم پوشک کفاف شمارو نمیده شما باید ایزی لایف کنی

بی تربیت ؛ شیطونه میگفت همچین بخوابونم توصورتش که بار اول و آخرش باشه با مشتری اینجوری حرف میرنه

تا مقابل در اتاق پیش رفت

برهان که به سختی کودک را آرام نگه داشته بود پرسید:

_ چی میگی تو هی غر میزنی؟

فرامرز رو ترش کرد و نایلون وسیله ها را سمت او گرفت

_ بیا! نزدیک بود به خاطر سفارش جنابعالی با طرف دست به یقه شم

برهان از کف زمین بلند شد و نایلون را از دست او گرفت

_ بده ببینم چی گرفتی؟

_ هرچی ، با این شبانه روزیه که دعوام شد رفتم دوتا خیابون اون ورتر گفتم هرچی برای یه بچه ده دوازده ماهه لازمه بده

برهان لبخند زد

_ آفرین چه خوب سنش تشخیص داد

فرامرز با اکراه رو گرفت و گفت:

_ انگاری یادت رفته، دوتا بچه های فرزانه زیر دستم خودم بزرگ شدن

_ آباریک الله پسر، حالا که تجربه ات زیاده یه دست بزن پوشکش عوض کن تا من شیرش آماده کنم

قبل از اینکه برهان از کنارش رد شود فرامرز بازویش را چسبید

_ هوی ! کجا داداش ؟ دور این یکی خط بکش که اصلا باهاش حال نمیکنم

برهان با تانی پلک روی هم گذاشت و نایلون را سمت او گرفت

_ خیلی خب! لااقل شیرش آماده کن خودم یه کاریش میکنم

فرامرز نایلون را گرفت ، برهان برگشت بالای سر کودک و نگاهی ناشیانه به زیر و بمش انداخت

فرامرز با شیطنت پرسید:

_ حالا دختره یا پسر؟

برهان سرش را بالا گرفت و شانه ای بالا داد

فرامرز به چهار چوب در تکیه زد و منتظر عکس العمل بعدی او شد ، ضمن نگاه کردن گفت:

_ دختر باشه که کارت دراومده..باید براش دایه ام بگیری

نگاه تیز برهان لبهای پراز خنده اش را نشانه رفت

کمی بعد به سختی و با احتیاط مشغول کندن شلوار کودک شد، ناشی بودنش در تکان های شدیدی که به کودک میداد باعث شد فرامرز تاب نیاورد

از چهار چوب در کند و گفت:

_ بده من بابا تو این کاره نیستی

برهان جسته از مهلکه لبخند زد

فرامرز کنارش نشست و گفت:

_ فقط اینو یادت باشه که فرامرز یه دونه اس

برهان خرسند از اتفاق پیش آمده دستی به شانه ی او زد

_ یه دونه ای دادش ، دمت گرم

_ خیلی خب زبون نریز؛ پاشو شیرش آماده کن تا من ببینم چه خاکی تو سرم می ریزم

برهان گوش به فرمان بلند شد

فرامرز بالای سر کودک نشست و گفت:

_ فقط خدا کنه پسر باشی تو..سپس

بسم الهی گفت ودست به کار شد

چند لحظه بعد ذوق زده و با صدای بلند گفت:

_ ایول بابا پسره!

برهان که در این فاصله برای درست کردن شیر از اوجدا شده بود میانه سالن لبخندی زد و به شوخی گفت:

_ چشمت ودلت روشن!

فرامرز آستین بالا زد و با احتیاط یکی از پوشکها را برداشت ، قبل اینکه هرکاری کند کودک دست به کار شد وصدای فریاد فرامرز باعث شد برهان راه رفته را به سرعت برگردد

کودک صاف وسط پیشانی او را هدف گرفته و رطوبت حاصله از صورتش میچکید

برهان ترسیده میانه در ظاهرشد که فرامرز با نگه داشتن دست مانع داخل شدنش شد

با یک دست رطوبت صورتش را گرفت و پراز اکراه گفت:

_ نیا تو بابا شیمیایی میشی

برهان به سختی با خنده اش مبارزه میکرد ، حال وروز فرامرز کم ازفیلم های کمدی نداشت

فرامرز با چشمانی که به سختی باز نگه داشته بود گفت:

_ پدر صلواتی ، هدف گیری کرد صاف وسط پیشونیم ، تا به خودم بجنبم دودفعه ام جلوی دهنم هواگیری کرد ، یعنی تا شب زنده بمونم باید قربونی بدم

برهان بی اختیار شد و صدای خنده اش اتاق را برداشت

فرامرز طعنه زد:

_ هان ؟ چیه میخندی؟

برهان میان خنده گفت:

_ عوضش کن پاشو برو یه دوش بگیر

_ حتما ، منتظر دستور جناب بودم

_ مگه من گفتم روت خرابکاری کنه که بداخلاقی میکنی

_ نه ولی جنابعالی گفتین نگهش داریم

میان جرو بحث دو مرد کودک برای خودش غرغر میکرد و غلت میزد

فرامرزکه حالش از خودش و تمام هیکلش بهم میخورد خم شد و ضمن صاف کردن تن او گفت:

_ پسری دیگه ، جیگر داری، الان زارت و زورت میکنی بزرگ شدی هارت و پورت

بازهم صدای خنده ی برهان به هوا رفت

فرامرز فکر کرد شاید از قدم این کودک باشد که این خاله زاده ی بداخمش میخندد، پوشک تمیز را زیر پای او صاف کرد و گفت:

_ میگم مرتیکه ؟ تو الان تو این سن شیمیایی میزنی بزرگ شی چی میزنی ؟ هان؟

کودک به گمان اینکه فرامرز بازیش میدهد لبخند زد

لبخند دل فرامرز رابرد و گفت:

_ لابد اتمی میزنی دیگه!

برهان از اتاق فاصله گرفت ، لبخند به لب داشت ولی فکر و ذهنش پیش زن ناشناخته ای بود که روز قبل پشت درختان مقابل خانه دیده بود

دقایقی بعد فرامرز برهان را صدا زد:

برهان در حالیکه شیشه ی شیر را تکان میداد وارد اتاق شد

فرامرز کودک خوش رو رو را بغل او داد و گفت:

_ بگیرش ، فیلترینگ شده تحویل شما

برهان با یک دست کودک را گرفت و خنده کنان با دست دیگرش شیشه ی شیر را مقابل دهانش برد

فرامرز پرحرف سمت حمام رفت و گفت:

_ طرف چند نوع پوشک گذاشته جلوم میگه یکی از یکی بهتر والبته گرونتر، نمیدونم تو پیشونیه من چی نوشته هرکی بهم می رسه فکر میکنه پولدارم، هرچی مال بنجل گرونه میخواد بچپونه به من

برهان که بالذت به لبهای در حال مکیدن کودک نگاه میکرد پرسید:

_ مگه پوشک با پوشک فرق داره؟

فرامرز داخل حمام لباس از تن کند وبا صدای بلند گفت:

_ اوه ؛ خبر نداری ، پوشک داریم با لایه ی محافظ ، یکی داریم با جذب بالا، اون یکی لای درز و دورزش کرم مرطوب کننده جاساز کردن ، ضد بود و صدا خفه کن و فن دار داریم ، شعار همشونم یکیه ، هدف ما حمایت از پوست ماتحتان کودک شماست

لبهای برهان به روی کودک خوش خوراک آغوشش خندید

فرامرز سرش را از لای در بیرون کرد و اضافه کرد:

_ البته که همشم فقط برای خالی کردن جیب مردمه ،تو پول بدی بچه گند بزنه تو پولت

کژال بغضش را فرو خورد و سلانه و سلانه تا پشت در پیش رفت..سرش را روی بدنه ی آهنی گذاشت و گوش هایش را تیز کرد..

خدایا کودکش در چه حال بود؟

هیچ صدایی نمی آمد..یکی از مردها رفته بود و ساعتی بعد با نایلونی از خرید برگشته بود...پوشک و شیر خشک و شیشه شیر و هرچه که ، فقط و فقط به درد زانیارش میخورد و بس!

با این حال دلش آرام و قرار نمی گرفت...لعنت به فقر و فلاکت که مجبورش کرده بود دو دستی فرزندش را به سرنوشتی نامعلوم تقدیم کند...

در همین حین تلفن همراهش زنگ خورد و افکار آزار دهنده اش را پاره کرد.. بالاجبار سرش را از ورقه ی آهنی در گرفت و ناراضی موبایلش را از جیب مانتو بیرون کشید...

نام حک شده روی صفحه گوشی اکراه به چهره اش آورد ، چیزی زیر لب زمزمه کرد و معترض جواب مرد آن سوی خط را داد:

_ چی میگی هی زنگ میزنی؟ نگفتم خبری شد خودم تماس میگیرم؟؟

صدای خنده ی بلند مرد سبب شد گوشی را از کنار صورتش فاصله دهد..چندش آور ترین صدایی که ممکن بود همه ی تار و پود تنش را به لرزه در آورد همین صدا بود...

مرد با ته مانده ی خنده از آن سوی خط گفت:

_ چیه رَم کردی؟ گفته بودم تهرون شهر تو نیست ، یادته ؟خودت خواستی که بری! الانم عواقبش پای خودت ، من همون اول همه ی حرفام باهات زدم که بعدا دبه درنیاری!

_ الان چی میخوای دقیقا؟

لحن اعتراض آمیز کژال باعث شد مرد خودش را جمع کند و با ثبات بیشتری بپرسد:

_ چه خبر ؟ شیری یا روباه؟

کژال با همان لحن قاطع قدمی از در فاصله گرفت و جواب داد:

_ فعلا که با پای خودم اومدم تو دهن شیر‌..بچه ام فرستادم تو ، خودم دارم این بیرون خونِ جیگر میخورم...ببین خداشاهده با این همه بدبختی که دارم میکشم ، وعده وعیده الکی داده باشی میزنم به سیم آخر آبروت میبرم..حالیته ؟ من سر زانیارم با هیچ کس شوخی ندارم..پس خودتو آماده کن که همین روزا میام سراغت!

بازهم صدای خنده ی بلند مرد گوشش را آزرد

_ ایول بابا ، تو دیگه کی هستی ؟ یعنی الان پسرت تو خونه اس؟؟

کژال کلافه بود و حوصله توضیح اضافه نداشت..فعلا نگران زانیارش بود و این مرد بد موقع پیله کرده بود...حرصی دندان بهم سابید و گفت:

_ کاری بود خودم زنگ میزنم...توام..

جمله اش ناتمام ماند..ناغافل نیرویی قوی پشت لباسش را گرفت و داخل حیاط پرتاب شد..صدای بلند مرد از صدای ترسیده ی کژال در محیط زیبای حیاط پژواک شد

_ کژااال؟ باتوام کژال چی شد؟

وحشت سرتا پای زن جوان را در برگرفت و گوشی را میان پنجه هایش فشرد.

خشم و خون در صورت برهان دویده بود و وحشت زن را دو چندان میکرد...هر قدمی که او برمیداشت کژال یک قدم خودش را روی زمین میکشید و وحشت زده با نگاهش التماس میکرد که پیش نیاید..

صدای مرد پشت خط قطع شده بود و در عوض قلب زن جوان بی رحمانه می کوبید..

برهان دست به کمر مقابل پایش ایستاد..کژال خودش را در هم جمع کرد و ناله زد:

_ دست بهم بزنی خودمو میکشم!

برهان نیشخند زد...لهجه ی زن شیرین بود والبته آشنا...

با انگشت شصت زیر چانه اش را نوازشی داد و پرسید:

_ اینجا چی کار داری؟ هان؟

کژال لب فرو بست و نگاهش را دزدید

این بار صدای فریاد برهان بود که حیاط خانه را برداشت:

_ پرسیدم اینجا چی کار داری؟

کژال ترسیده از جا پرید و بیشتر در خودش فرو رفت...برهان با انگشت به زمین‌اشاره زد و تاکید وار ادامه داد:

_ باتو بودم ، اینجا ، پشت در خونه ی من ، چه غلطی میکنی ؟ هان؟ جواب بده ؟ چرا بچه ات گذاشتی پشت در؟؟

از صدای فریاد برهان فرامرز با موهای خیس دوید بیرون..صدای زانیار از داخل خانه حواس کژال را پرت کرد..نم اشک مقابل چشمش پرده کشید و بغض کرده سمت ساختمان چرخید و نالید:

_ زانیارم!!

فرامرز وحشت زده ، با موهای پریشان جلو دوید و حیرت زده به زن جوانی که کف حیاط افتاده بود نگاه کرد..

_ چی شده خونه رو گذاشتی روسرت؟؟ این دیگه کیه؟

برهان نفس های عمیق و ممتد می کشید ، بی آنکه نگاه خشمگینش را از زن بگیرد..

صدای جیغ زانیار بلند شد..کژال هراسان بلند شد و سمت ساختمان پا تند کرد..

برهان عصبی دستور داد:

_ کجا ؟ برگرد سرجات تا زنگ نزدم به پلیس!

قلب در سینه ی کژال پر پر میزد...زانیارش بی تابی میکرد و قلب او درحال انفجار بود..

ملتمسانه برگشت و گفت:

_ بچه ام؟؟

برهان چشم ریز کرد..فرامرز کنار گوش برهان زمزمه کرد؟

_ خودشه؟؟ ننه ی بچه اس؟

سوال فرامرز بی جواب ماند..ولی صدای گریه زانیار همچنان زن را روی آتش نگه داشته بود..

برهان بی آنکه نگاه از او بگیرد به فرامرز گفت:

_ برو بچه رو بیار!

فرامرز هاج و واج نگاه میکرد...دستی به موهای خیسش کشید و آهسته پرسید:

_ حالا مطمئنی نَنَشه؟

برهان چپ چپ نگاهش کرد و فرامرز لب فرو بست..او بی حرف ، قدم سمت ساختمان تند کرد و برهان غرید:

_ میمونی تا همینجا تا تکلیفت روشن شه...زنگ‌میزنم پلیس ...یا عذرت موجه و خلاص میشی یا سرو کارت میافته به پلیس و دستت میاد مملکت قانون داره!

اسم پلیس آمد و رنگ از رخ زن جوان پرید..عجب غلطی کرده بود...به هرچیزی فکر کرده بود الا این یک مورد...لبهایش رو به سفیدی رفت..تمام تنش لرز گرفت و رمق به پاهایش نماند..

برهان کماکان نگاه ترسناکش را از او نمی گرفت..مانند ماموری که مجرمش را چهار چشمی میپاید که فرار نکند..کژال یک قدم به عقب برداشت..زیر لب زمزمه کرد:

_ خواهش میکنم!

برهان بازهم غرید:

_ خواهش میکنی چی؟

کژال قدم دیگری به عقب برداشت و گفت:

_ پلیس نه ! پ...پ..پ

پلکهایش روی هم افتاد..تصویر مرد برایش مبهم شد..از پا افتاد و دویدن مرد را در هاله ای از ابر دید..

برهان ترسیده بود..زن جوان واقعا از حال رفته بود و برهان بلاتکلیف بالای سرش مانده بود..

فرامزر بچه به دست وارد حیاط شد و وحشت زده پرسید:

_ یا خدا ! کشتیش؟

برهان عصبی برایش چشم غره رفت و گفت:

_ الان جای این حرفاست..بپر زهرا خانم صدا کن!

زانیار در آغوش فرامرز بی تابی میکرد..فرامرز گیج و گنگ بین برهان و زانیار و زن جوان مانده بود..برهان فریاد دیگری زد و برهان از جا پرید...زانیار را تحویل برهان داد و به سرعت از حیاط خارج شد..

برهان عصبی زانیار را به دست گرفت و گوشی موبایلش را بیرون کشید..چند لحظه بعد شماره ی اورژانس را گرفت و با گفتن شرایط بیمار آدرس خانه را داد

صدای پچ پچ می آمد..صداهای ناشناسی که زن جوان را وادار کرد پلکش را به زحمت باز کند و ناله ی خفیفی بزند..

فرامرز قبل از برهان و زن میانسال هوشیار شد و ذوق زده گفت:

_ اوه...انگاری به هوش اومد خاله!

برهان از مقابل زن میانسال کنار کشید و زهرا خانم با گرفتن لبه های چادر گلدارش از جا بلند شد..

زن جوان ناله ی دیگری زد و دستش را بالا برد..پوست دستش از این حرکت آتش گرفت..آخ ضعیفی گفت و دستش افتاد..

زهرا با احتیاط کنار کاناپه اش ایستاد و پرسید:

_ بیداری عزیزم؟

کژال که از درد و سوزش صورتش بهم جمع شده بود نالید:

_ زانیار؟؟

زهرا کنار بالینش نشست..انگشتان زن را بین دستش گرفت و گفت:

_ خوابیده نگران نباش!

کژال آب دهانش را فرو برد..هنوز خیلی مسلط نبود و نمیدانست دقیقا کجا ، کی و چه بلایی بر سرش آمده است..سرش درد میکرد و بند بند وجودش ضعف داشت..دستش را روی پیشانی گذاشت و ناله زد:

_ وای سرم چه دردی میکنه ؟؟

زهرا نرم نرم انگشت شصتش را روی دست کژال کشید و سر حرف را باز کرد

_ فشارت خیلی پایین بود عزیزم...اومدم این دوتا جوون اورژانس خبر کرده بودن... سردردتم مال فشارته...بزار سرمت تموم شه یه چیزی بدم بخوری حالت بهتر میشه!

کژال دستش را از پیشانی گرفت و زن میانسال را پایید..میان درد چشمانش را ریز کرد..این زن برایش آشنا بود..خیلیییی آشنا..زن‌میانسال برایش لبخندی زد و کژال ناباورانه زمزمه کرد:

_ شما!!

زهرا مادرانه پلک روی هم گذاشت و با این حرکت جوابش را داد...کژال که تقریبا هوشیار شده بود ، نگاهش از روی زن سرید و دو جوان پشت سر او را پایید..

برهان با همان اخم های درهم و دستهایی که روی سینه قلاب شده بود قدمی جلو آمد و هشدار داد:

_ خودتو آماده کن..حالت بهتر شد باید توضیح بدی که چرا این کار کردی؟!

کژال با این حرف برهان از خواب غفلت پرید و کاملا هوشیار شد..زهرا بلافاصله برگشت و به برهان اشاره زد:

_ آقا برهان ؟ پسرم ، بزار حالا حالش جا بیاد بعد!

برهان خیره ی نگاه ملامت گر زهرا شد..فرامرز خودش را وسط انداخت و گفت:

_ ا خاله شمام یه چی میگی ها !! چی چی حالش بهتر شه ؟ این حالش از من و شما خیییلی بهتره ..والا من خودم الان سرم لازمم...رنگ به رو ندارم بس که دوندگی کردم بعد این خانم...

نگاه تند و تیز برهان سبب شد فرامرز زبان به دهان بگیرد ..زهرا پوفی کشید و رو گرداند.فرامرز آهسته زمزمه کرد:

_ دو دفعه فقط پوشک عوض کردم..تا این خانم حالش خوبشه ، حتما دو دفعه دیگه ام میافتم گردنم .هیچی دیگه کل حافظه ام از بوی گند پوشکا ریست میشه میره پی کارش!

لبخند تا مرز لب برهان آمد و مهارش کرد..همانطور که دست به سینه ایستاده بود زمزمه کرد:

_ سختته جلوی زبونت بگیری برو پیش فرزانه؟ اصلا مگه تو امشب دعوت نداشتی ؟ برو دیگه چرا وایستادی؟

فرامرز دست به کمر شد..حرصی نفسش را روی صورت برهان رها کرد و گفت:

_ بابا ایولا..دمت گرم اینجوریاس رفیق؟!

گوشه ی لب برهان چین ریزی خورد..فرامرز دلخور ادامه داد:

_ حیف که زنگ زدم به فرزانه گفتم بساط مهمونی جمع کنه بزاره واسه یه روز دیگه ، وگرنه می رفتم و چهار چنگولی دست و پات میذاشتم تو پوست گردو تا دستت بیاد فرامرز خیلییی مرده!

صدای اعتراض زهرا و گریه زانیار باهم بلند شد...کژال از شنیدن صدای کودکش بی هوا نشست و فرامرز با کف دستش به پیشانی زد.

_ ای دهنت گل بگیرن فرامرز که همیشه بی موقع باز میشه

صدای گریه ی زانیار کژال را بی تاب کرده بود..زن میانسال در حالیکه سعی میکردم کژال را آرام کند نگاهی به پشت سرش انداخت و فرامز غرغر کنان سمت اتاق خواب رفت

_ پیشونی نوشتم از اول لَلِه داری بوده.چَشم خاله ، رفتم بیارمش!

برهان کمی پشت سر فرامرز نگاه کرد و سپس قدمی جهت دو زن برداشت،کژال ازنگاه کردن به او واهمه داشت..ابروهایش بد جور گره ی کور خورده بود و با هیچ ناخن و دندانی باز نمیشد.

برهان آهسته کنار پای زهرا ایستاد و پرسید:

_ اگه حواست اومد سرجاش توضیح بده ببینم کی هستی؟

صدای بازی دادن کودک نگاه کژال را منحرف کرد..سرش را چرخاند و زمزمه کرد

_ یه بدبخت ! یاآدم غریبم که تو شهر شما گم شده!

فرامرز همراه زانیار وارد شد و کودک شیرین را روی دستش پرواز داد..صدای قهقهه ی کودک در فضا پیچید...کژال لبخند نرمی زد و برهان پرسید:

_ بعد این گمشده باید بچه اش بزاره سر راه؟

کژال خجالت زده سرش را زیر برد...زانیار مادرش را دید و خنده اش به نق و نوق تبدیل شد..کژال بی خیال مرد جوان سرش را بالا گرفت و دستش را برای کودکش بلند کرد.زانیار برای مادرش پرواز کرد و زهرا زیر لب الله اکبری گفت

دقایقی بعد زانیار در آغوش مادرش مامن گرفت...کژال همانطور که زانیار را به خودش میفشرد شروع به حرف زدن کرد

_ بیست و هشت سال پیش دوتا خواهر از تبار کُرد با هم‌ یه قرار میزارن..دوتا خواهری که به هم خیلی وابسته بودن..دوتا خواهری که با فاصله ی یه سال با دوتا برادر ازدواج کرده بودن.

خواهر کوچکتر تو آتیش سوزی ناگهانی خونه اش ، میسوزه و شرایط باردار شدن از دست میده..خواهر بزرگترم که همیشه مثل مادر برای کوچیکه بزرگتری کرده بوده قول میده اگر بچه ای که تو راه داره دخترشه بده به خواهر کوچیکتر و چراغ خونه اش روشن کنه..این وسط جفت برادرها موافقت میکنن و یه قرار داد شفاهی بینشون نوشته میشه..خواهر بزرگتر چهارتا دختر داشته و چشم‌انتظار یه پسر بوده ولی چند ماه بعد خدا به خواهر بزرگتر یه دختر دیگه میده..یه دختر که میشه دختر پنجم خانواده و طبق قولی که دادن میشه اولین دختر خاله ی کوچیک.

اینجای حرفش کژال سرش بالا گرفت..نگاه نم زده اش به چشم حاضرین داد و گفت:

_ خودم میگم ! اسمم گذاشتن کژال و همون شب بردنم خونه ی جدید.

نفس عمیقی گرفت و سرش زیر برد.

_ کُرد جماعت سرش بره قولش نمیره...اون شب ، سر سیاه زمستون دوتا خانواده ی کُرد از سر همین مرام و مردونگی به عهدشون وفا میکنن و من تو خونه ی خالم پا میگیرم..

همه چی خوب بود...من یکی یه دونه ی مادرم بودم و خاله ام ( یعنی همون مادر اصلیم ) مثل همه ی دختراش من دوست داشت..بعد ازاون خدا بهش دوتا پسر داد اما بعدش دیگه نفهمیدم.

بازم آه پرسوزی کشید.

_ پدرم یا همون عموی واقعیم ، به دلایلی که بعدها فهمیدم ، مارو از ایران برد و ساکن کردستان عراق شدیم..من تنها شدم ، مادرمم تنها شد..من رشد کردم ولی تو یه کشور غریب بین آدمای غریب..پوف ! بیست سالم که شد مادرم مریض شد..هی این دکتر و اون دکتر بردیمش تا اینکه آخرش آب پاکی ریختن رو دستمون و گفتن خوب شدنی نیست..گفتن عفونت کهنه شده ی همون آتیش سوزی سر باز کرده و کل بدنش گرفته ، خلاصه بعد از اون همه دوندگی بی نتیجه آوردیمش خونه بستریش کردیم .خودشم میدونست رفتنیه برای همین یه روز دست من گرفت ، نشوند کنار خودش وگذشته رو برام تعریف کرد..همه چی رو بهم گفت..سیر تا پیاز داستان زندگیم تعریف کرد و ازم‌خواست اگر تونستم برگردم ایران و خانواده ی اصلیم پیدا کنم..اونجا بود که فهمیدم چرا همه ی این سالها هیچ ارتباطی بین ما و خانواده ی اصلیم نبوده..در واقع میونه ی دو تا برادر سر میراث پدری بهم خورده و برادر کوچیکه ، سهم‌بزرگه رو برداشته و از ایران زده بیرون!

مادرم که مرد ، من موندم با یه پدر یا همون عمویی که نمیدونستم باید ازش گلایه مند باشم یا شاکر..خلاصه برام پدری کرده بود ، بیست سال زحمتم کشیده بود..نه میتونستم بپرسم چرا این کار کردی؟ نه میشد از ظلمی که در حق خانواده ی واقعیم کرده بگذرم..از طرفی ما مهاجر بودیم و راحت نمی تونستیم رفت و آمد کنیم..دلم‌ میخواست بیام ایران و خانواده ی خودم پیدا کنم ولی همه جوره دست و پام بسته بود..تا اینکه ازدواج کردم..بین همه ی خواستگارا به یکی که از همه مناسب تر بود جواب دادم و ازش قول گرفتم من بیاره ایران..اونم قبول کرد که من بیاره اما شرط گذاشت که تا موقعیتش مناسب نشده ازش اینو نخوام..منم قول دادم که صبوری کنم تا شرایط جورشه..ولی؟؟؟

سکوت کرد..یک سکوت سرد و پر معنی.

فرامرز میان سکوتش دوید و پرسید:

_ ولی نیاورد درسته!؟؟

کژال که دست تپل پسرکش را میان انگشتانش گرفته بود نگاهی به فرامرز انداخت و گفت:

_ چرا ، دوسال بعد از ازدواجم به قولش عمل

کرد ولی غیر قانونی...اومدیم ایران ولی از بیراهه اومدیم..شبانه از مرز رد شدیم و خودمون رسوندیم این طرف!

برهان میان گفته های دختر دقیق شد و پرسید:

_ چرا غیر قانونی؟ مگه بهتون ویزا نمیدادن؟

کژال لبهایش را بهم جمع کرد و متاسف آه کشید

_ همه جا خوب و بد داره..همه جا هستن آدمهایی که گرگن تو پوست میش!

برهان با دقت بیشتری نگاهش کرد..کژال شرمنده ادامه داد:

_ به من‌ نگفته بود میخواد بار بیاره این طرف مرز ، وگرنه قبول نمی کردم..یه نفر زیر پاش نشسته بود که لباس قاچاق کنه..گفته بود پول خوبیم بهش میده ، اونم گول خورده بود...من وقتی فهمیدم قضیه چیه ، که دیگه کار از کار گذشته بود..نه راه پس داشتم و نه راه پیش..مجبور شدم همراهیش کنم و همون شب از مرز عراق و ایران گذشتیم.

اینجای حرفش فرامرز دوباره پرید وسط و پرسید:

_ ببینم شما الان مسلمونی دیگه؟!

کژال متعجب نگاهش کرد..زهرا خانم نگاه چپی انداخت و لبش را گزید ، برهان هم برای سوال بی موقع فرامرز چشم غره رفت..

فرامرز به سرعت خودش را بهم جمع کرد و زمزمه وار گفت:

_ خب چیه ؟ سوال بود دیگه!

برهان پوف کلافه ای کشید..کژال آهسته زمزمه کرد:

_ مادرم‌ ( یعنی همون خاله ام) زن مومنی بود..تو خونه همیشه با زبان مادری باهام حرف میزد که هیچ وقت اصالتم یادم‌ نره..همیشه ام از دست پدرم گلایه داشت که چرا آوردتش این طرف و از وطنش دور افتاده..آخه همون سال هم پدرم غیر قانونی ما رو از مرز رد کرده بود ..برای همین خیلی طول کشید که شهروند اونجا شدیم و تونستیم قانونی زندگی کنیم..

برهان ایستاده دستی به صورتش کشید و تا انتهای چانه اش ادامه داد...کژال در جواب سوال فرامرز گفت:

_ بله ما مسلمونیم!

فرامرز با احتیاط پرسید:

_ با این حساب شما الان هم کردی ، هم‌ایرانی و هم عرب؟

برهان با نگاه برای فرامرز تشر رفت و زهرا خانم بلافاصله گفت:

_ راحت باش دخترم...مسلمون و غیر مسلمون نداره..فارس و کرد و عربم نداره...مهم اینه که همه آدمیم..از پوست و گوشت و استخوون!

کژال لبخندی به محبت زن میانسال زد و گفت:

_ ممنونم... یه مدت قاچاقی تو ایران زندگی کردیم تا اینکه شوهرم تو یه کارخونه برای خودش کار پیدا کرد..چون حضورمون تو ایران غیر قانونی بود بیمه نداشت ولی از هیچی بهتر بود...حداقل پول کرایه خونه و خرج و مخارجمون درمیومد و موندن رو برامون راحت میکرد..تا اینکه زانیار باردار شدم...اوایل بارداریم خبر رسید که پدرم ، (همون عموم ) از دنیا رفته ...خیلی سخت بود که این طرف بودم و دستم بهش نمی رسید..حالا دیگه تنها تر از تنها شده بودم..صبح تا شب تو تنهایی خودم می نشستم و برای تنهایی خودم و پدر و مادرم و سرنوشت عجیبی که داشتم گریه میکردم...زانیار که به دنیا اومد تازه تازه داشتم مزه ی زندگی رو زیر زبونم میچشیدم و تحمل غم و غصه برام راحت میشد که یه روز خبر آوردن که شوهرم تو انبار کارخونه آسیب دیده.. چی بگم ، انگار یکی از قفسه های انبار که پایه اش پوسیده بوده ، از زیر میشکنه و کارتونای پر خالی میشه رو سر شوهرم..

وحشت کرده بودم..وقتی خودم رسوندم بیمارستان شوهرم تو کما بود ..دو روز بعدم از دنیا رفت..

اینجای حرفش لبخند تلخی زد..زهرا متاثر زیر لب ذکری گفت و دو مرد جوان متاسف بهم نگاه کردند..کژال انگشتی زیر پلکش کشید و با گرفتن نم اشکش ادامه داد:

_ بازم من موندم و یه بچه و یه خانواده ای که هنوز هیچ خبری ازشون نداشتم و یه خانواده ای که اون طرف مرز زیر خاک خوابیدن بودن و دیگه هیچ کاری از دستشون برای من برنمیومد!

زن میانسال به دلداری دستش روی دست دختر گذاشت و زمزمه کرد:

_ متاسفم دخترم!

کژال تلخند دیگری زد و گفت:

_ الانم هشت ماه از مرگ شوهرم میگذره و من مثلا اومدم تهران که کار پیدا کنم...ولی کار که پیدا نشد هیچ ! مجبور شدم جیگر گوشم بزارم سر راه

_ پس برای همینه که از پلیس میترسی؟ آره؟میترسی برت گردونه عراق؟

کژال به سوال برهان واکنش نشان داد..با التماس زیاد نگاهش کرد و به سرعت سرش را زیر برد.

زیر چشم برهان نبض ریزی گرفت و متفکر

ابرویش را بالا داد..

زانیار با سرو صورت مادرش بازی میکرد و مدام روسری گل دارش را میکشید..کمی بعد برهان به حرف آمد و گفت:

_ خاله یه لحظه لطفا؟

فرامرز مات و متحیر این وسط پرسید:

_ پس من چی؟؟ نکن این کارو با من گناه دارم!

زهرا از جا بلند شد و قفسه ی سینه ی برهان از مزه پرانی های وقت و بی وقت فرامرز پر و خالی شد..سری برایش تکان داد و آهسته غرید:

_ توام بیا کارت دادم!

فرامرز لبخند بامزه ای تحویلش داد و دنبال سرشان راه افتاد.

دقایقی گذشت تا برهان وسط حیاط تمام حرفهای زهراخانم را برای خودش هضم کرد.

اینکه زن جوان شبها در گرم‌خانه سر میکند و روزها دنبال کار میگردد چیز عجیبی نبود..زن میانسال بعد از اینکه جریان را تمام و کمال برای آنها توضیح داد ، با دلسوزی نگاهی سمت ساختمان انداخت و گفت:

_ آره مادر! خودش بهم گفت شبا میره گرم خونه..آدم دلش میگیره از این همه بی کسی و بی پناهی! آخه زن جوون و این همه مصیبت؟!!

پندار متفکر بود..دستی به چانه اش کشید و لب پایینش را زیر دندان گرفت..فرامرز بلاتکلیف بین آنها مانده بود..برهان کمی بعد رو کرد به فرامرز و گفت:

_ کلیداتو بده من!

_ چی؟؟

حتی تعجب فرامرز هم‌ نتوانست از استحکام چهره ی او کم کند..انگشتانش را مقابل فرامرز گرفت و بازی داد .

_ بده زود باش!

_ آخه واسه چی؟؟ بابا بی خیال ..حداقل بگو چی تو سرته بعد تخلیه ام کن؟!

برهان ابرویی بالا داد و نفسش را رها کرد

_ میخوام بدم خاله..بعد رو کرد به زهرا خانم و گفت:

_ بی زحمت یه چند روزی هواش داشته باشید.

فرامرز همانطور که با دهان نیمه باز به لبهای برهان نگاه میکرد کلید را از جیب شلوارش بیرون کشید..برهان کلید را از دست او کشید و به راه پله ی آهنی کنار دیوار اشاره زد:

_ طبقه ی بالا یه سری وسیله دارم..فعلا کارش راه میندازه تا ببینیم چی پیش میاد!

زهرا خانم با تعجب به دست برهان نگاه کرده و برای گرفتن کلید تعلل داشت

_ مطمئنی آقا برهان ؟ ببین آخه یه زن جوون؟؟

برهان نیشخندی زد و گفت:

_ اون بالا کاملا مجزاست..کلیدشم میدم به خودش..من و فرامرزم‌ روزا نیستیم ، فقط میمونه یه شب که اونم میتونه درُ از تو قفل کنه که خیالش راحت باشه..شمام که همیشه هستین و میتونید ازش خبر بگیرید.

کلید با تردید زیاد میان دستان زهراخانم جا گرفت..فرامرز که تا آن لحظه فقط نگاه کرده بود ضربه ای به بازوی برهان زد و گفت:

_ صبر کن بابا چه خبره؟؟

برهان با اخم نگاهش کرد و دست روی جای ضربه گذاشت..فرامرز عصبی گفت:

_ ببینم تو این آدم میشناسی ؟ اصلا از کجا معلوم حرفاش راست باشه ؟وا بده پسر ! اگه زد و طرف دزد بود میخوای چی کار کنی؟

برهان با همان اخم فقط نگاه میکرد..از نظر زهرا هم فرامرز بی راه نمی گفت..با این حال برهان گفت:

_ خیال کن دزد باشه..یه زن تنها چه کاری ازش برمیاد هوم؟

_ هه.. خوش خیال ! یه زن تنها چیه؟ اینا دوره دیده ان..الان اشک تمساح میریزه دلت به درد میاد ، فردا پس فردا زنگ میزنه یه ایل میریزن تو خونه ، دست و پات میبندن و دارو ندارت میبرن!

برهان نیشخند زد..دستش را از بازو گرفت و گفت:

_ من چیزی ندارم که نگرانش باشم..همین چهارپاره آجره که فکر نکنم هیچ دزدی بتونه با خودش ببره!

فرامرز کلافه سرش را رو به آسمان گرفت و در نهایت دست به دامن زهرا شد

_ خاله شما یه چیزی بهش بگو..باور کنید این آخرش با این کاراش سر خودش به باد میده!

زهرا با تردید زیاد نگاهی بین دو جوان رد و بدل کرد و گفت:

_ منم میگم حق با آقا فرامرزه..اصلا از کجا معلوم که راست بگه؟

برهان لبخند عمیق تری زد و جواب داد:

_ از نظر من همه راست میگن مگر خلافش ثابت شه!

فرامرز عصبی رو گرداند و معترض شد:

_ هه..از نظر تو شیطونم دروغ نمیگه.

سپس برگشت و تو صورت برهان با کلمات به او حمله کرد:

_ بابا بامرام..جنتلمن..آقا..بزرگوار... خودت بگو چی صدات کنم..اصلا تو نفس رحمانی و من نفس شیطانی ، ولی بیا یه بارم که شده به حرف این شیطون صفت گوش بده..باور کن که این کار به صلاح نیست..کار دست خودت میدیا؟؟ حالا ببین کی دارم بهت میگم؟!

نیشخند برهان بیشتر عصبیش میکرد..زهرا خانم که میان دو جوان گیر کرده بود سری تکان داد و فرامرز حرصی با چشم برای برهان خط و نشان کشید..برهان بی اهمیت از کنار نگاه فرامرز رد شد و فرامرز داد زد

_ ببین ؟! از نظر منم همه دروغ میگن مگه خلافش ثابت شه.

برهان پشت به او نیشخندی زد و به کنایه گفت:

_ من از شما نظر خواستم؟!

فرامرز نگاهی به زهرا خانم کرد و نگران و مصلحت جویانه پرسید:

_ چی کارش کنم الان؟

زهرا خانم "نمیدونمی" زیر لب گفت و سمت ساختمان رفت..برهان با احتیاط پله های آهنی را بالا رفت و فرامرز رو به آسمان گفت:

_ خدایا فقط خودت این جریان ختم به خیرکن

فرامرز روی مبل سریده بود و پاشنه های پایش را روی میز چوبی وسط اتاق تکان تکان میداد..برهان دقایقی با تلفن همراهش صحبت کرد و سپس رو به فرامرز گفت:

_ چیه همین طور واسه خودت ولو شدی..پاشو خودتو جمع کن مرد حسابی!

فرامرز با چشمانی ریز شده نگاهش کرد..برهان لبخندش را مهار کرد و دمی بعد فرامرز گفت:

_ زنگ‌ بزن دوتا غذا بیارن مردم از گشنگی!

ابروهای برهان درجا بالا پرید

_ جانمم!

_ جانم وو.....اوففف..ول کن بابا حرف زدن با تو مثل آب تو هاونگ کوبیدنه..همون زنگ بزن دوتا غذا بیارن بعدش کپه ی مرگمون بزاریم بلکه فردا صبح چشممون تو چشم تو یکی باز نشه!

لبخند سمج برهان خلاصه خودنمایی کرد و در جوابش گفت:

_ چرا زنگ‌بزنم ؟حیف از این هوای قشنگ بهاری نیست ، خب یه سر میرم بیرون که آب و هوامم تازه شه!

فرامرز از جا کند..به سرعت پاهایش را روی زمین گذاشت و دسته های مبل را گرفت:

_ میری بیرون...جان من نکن این کارو..تو بری منم بار و بندیلم بستم دنبالت راه افتادما!

برهان متاسف از حرفهای او سری تکان داد و سمت خروجی رفت

فرامرز با همان لحن دنبال سرش گفت:

_ نرو برهان ! نرو...من با این ناشناس اینجا تنها نزار ! برهان نفرینت میکنما.. برهان!؟؟

برهان مقابل در کفش هایش را به پا کرد و بی توجه به شوخیه کودکانه ی او گفت:

_ اون موقع که بهت گفتم به فرزانه بگو بیاد این بالا بشینه ، که نخواد بیخودی کرایه بده ناز کردی و "نه " آوردی ، حالا باید عواقبشم تحمل کنی!

فرامرز ادای آدمهای سر خورده را در آورد..لبهایش را بهم جمع کرد و گفت:

_ ای دل غافل ! اگه..اگه فقط یه درصد احتمال میدادم مغزت خراب کار میکنه ها، هیچ وقت دست دست نمی کردم..

سپس ضربه ای به پیشانی زد و با خودش گفت:

_ آخه لامصب کوچیکم بود واسه فرزانه..دوتا بچه داشت طفلی ..این بالا جاش نمیشد که!

برهان صاف ایستاد..لبه های پیراهنش را صاف کرد و نیشخندی به رفتار فرامرز زد... چرخیدوقبل از اینکه خارج شود فرامرز صدایش زد

_ برهان؟؟

برهان برگشت..فرامرز جلدی پرید و گفت:

_ داری میری این چهارتا پوشکم ببر که اگه بمونه ، تا صبح پشه مشه ها همه ی جونمون خوردن!

برهان هنگ کرده بود..دقایقی بعد فرامرز با یک نایلون پوشک برگشت ، سمت برهان گرفت و با نیشخند گفت:

_ دمت گرم!

برهان نگاهی به فرامرز و نگاهی به نایلون انداخت و جواب داد:

_ اینارو بخوام ببرم با همین دستا برات غذا میگیرما؟

صورت فرامرز به اکراه جمع شد و" چندشی" حواله ی برهان کرد

برهان خنده کنان از او فاصله گرفت و فرامرز ناراحت از رفتارهای عجیب و غریب برهان و البته حمل این نایلون نامطبوع پشت سرش رفت

کژال زانیار را کف اتاق نشاند و خودش سرپا ایستاد...ترسیده بود ..به اندازه ی همه ی دقایق عمرش ترسیده بود و به قولی به توبه کردن افتاده بود..

نفسش را در هوای گرفته ی اتاق رها کرد و با نگاه چرخی در اطراف زد..اندک وسایل اطراف اتاق نشانه از یک زندگی تفریحی و جمع و جور داشت... شاید که صاحب خانه ، اینجا را مکان تنهایی هایش قرار داده بود و هر از گاهی سری به این اتاقک بیست متری طبقه ی بالا میزد..یک تخته فرش کهنه و یک کتابخانه ی کوچک و یک دست رخت خواب و یک تابلوی کوچک دیواری که خاک مهمان شیشه و قابش شده بود و احتمالا مدتها دستمال و نظافت به خودش ندیده بود.. مجددا نفسش را در هوای دلگیر اتاق رها کرد و نگاهش را به زانیار داد..پسرکش سرحال بود و باصداهایی نامفهوم دستهایش را می مکید..کنار زانیار روی دو زانو نشست و دست او را از دهانش بیرون کشید..سپس مهربان و مادرانه سر درد دل را باز کرد

_ قرار نبود اینجوری بشه عزیزم.. هیچی طبق نقشه پیش نرفت ، حالا تو میگی چی کار کنم ؟ من ؟ اینجا ؟ تو این خونه ؟!

زانیار به خیال بازی خودش را بالا کشید و کژال لبخند زنان کودکش را در بر گرفت..سپس سرپا ایستاد و زمزمه کرد:

_ چی فکر میکردم چی شد؟

زانیار بازی کنان دست مرطوبش را به صورت او مالید ، کژال دست تپل کودک را میان دستانش گرفت و ناخواسته از خنده ی شیرین او به خنده افتاد

برهان سینه کش دیوار را گرفت و قدم زنان تا انتهای خیابان رفت...زن جوان با آن کودک شیرین و بازیگوشش عجیب فکرش را مشغول کرده بود.زن جوانی که بعد از چند روز کمین کردن اکنون وارد خانه اش شده و طبقه ی بالای منزلش را اشغال کرده بود. حرفها و خاطراتش تا کجا راست بود فقط خدا میدانست . ولی برهان به یک‌ چیز را کاملا آگاه بود.اینکه حق با فرامرز است و هیچ عقل و منطقی به راحتی تن به اشکی که ممکن بود اشک تمساح باشد نمی دهد.ولی این برهان به چیزی فکر میکرد که در تصور هیچ کس نمی گنجید.

کنار چهار راه ایستاد و دستهایش را از جیب شلوارش خارج کرد...اگر فکری که در سرش چرخ میزد واقعیت داشت ، بهترین کار ممکن را کرده بود...نزدیک نگه داشتن این زن یعنی پی بردن به استراتژی رقیب و در نتیجه به موقع از خود دفاع کردن بود..رقیبی که این روزها بدجور چوب لای چرخش میگذاشت و نبض بازار چوب را به دست گرفته بود.رقیبی که شاید به هزار و یک بهانه تلاش کرده بود او را از صحنه ی رقابت خارج کند و حتی یکی از بهانه هایش تا این لحظه جواب نداده بود.

برهان مرد عرصه ی رقابت بود و رقیبش نمیدانست قبل از این سالها کارخانه ی قند و شکر پدرش را روی یک انگشت اداره کرده است.شاید نیاز بود یک بار دیگر موجودیتش را ثابت کند..اما این بار جای دیگر و برای پیشرفت کار دیگری تلاش میکرد

بوی کباب داغ مشام فرامرز را بد جور قلقک میداد...با ولع زیاد ناخنکی به سلفون روی آن زد و زیر لب زمزمه کرد:

_ هرچی مغز نداری به جاش سلیقه داری!

برهان از پشت مشتی به کتف او زد و گفت:

_ آهای...غلاف کن شنیدم چی گفتی!

فرامرز برگشت...دستش را روی کتفش گذاشت و لبخندش را با فشار دندانهایش مخفی کرد

_ ای...

یک تای ابروی برهان بالا رفت..فرامرز ادامه ی حرفش را فاکتور گرفت و گفت:

_ حالا چرا سه تا؟ دونفریم که!؟

برهان از کنار او گذشت و لیوان آبش را زیر شیر ظرف شویی پر کرد

_ سه نفریم داداش..

سپس با اشاره ی ابرو گفت:

_ طبقه بالایی یادت رفت!

فرامرز وار رفت..ابرو در هم کشید و ناله زد:

_ ای بابا..تمومش نمیکنی نه...واقعا تا کجا میخوای پیش بری؟

برهان لیوان آبش را سر کشید و پیش آمد..فرامرز ادامه داد:

_ تا یه بلا ملایی سرمون نیاری خیالت راحت نمیشه دیگه نه؟؟

برهان لبخند به لب مقابلش ایستاد و لیوان را میان انگشتانش به بازی گرفت

_ دوست یا دشمن ! چه فرقی میکنه...اولا که خودمون پناهش دادیم ، دوما نمیشه که ما بخوریم اون گرسنه بمونه..سوماااا..

فرامرز با دقت چشم درشت کرد..برهان انگشت اشاره اش را به قفسه ی سینه ی فرامرز زد و گفت:

_ بچه شیر میده مرد مومن ! گناه داره!

فرامرز ریه هایش را از هوای موجود پر کرد و انگشتش را به تایید برای برهان تکان داد

_ احسنت..خوشم اومد...بی عقلی ولی بامرام....بابا بامرام تازه شدی شبیه باورام!

گفت و خودش خندید..

برهان سری تکان داد و یکی از بسته ها را جدا کرد..آهسته آهسته گفت:

_ اگه بگم با سیاست نگهش داشتم زبون به دهن میگیری همه جا جار نزنی!

فرامرز به آنی قفل کرد...برهان پیروزمندانه نگاهش کرد و بعد از کمی سکوت گفت:

_ فکر کردی احمقم که ندیده و نشناخته خونم بزارم در اختیار یه غریبه ؟ نه داداش من..از این خبرا نیست...فقط خواستم جلوی چشمم باشه که اگه خواست دست از پا خطا کنه همونجا دست و پاش قطع کنم!

فرامرز آب دهانش را بلعید..این برهان کمی خطرناک به نظر می آمد

_ چی داری میگی برهان؟ یعنی چی خطا کنه؟

بسته ی کباب و ریحون میان دست برهان جا خشک کرد..‌نیشخندی زد و گفت:

_ البرز که میشناسی؟

فرامرز سرش را تکان داد

_ اوهوم! خب؟

برهان انگشت گوشه ی چشمش کشید و با حفظ همان لبخند گفت:

_ مطمئن نیستم ولی یه حسی بهم میگه ممکنه کار اون باشه!

فرامزر به شدت غافل گیر شده بود..لحظه ای در فکر فرو رفت و ناگهان بِشکنی در هوا زد

_ ایول همینه ! خود خودشه ! بابا تو دیگه کی هستی!

برهان فقط و فقط لبخند میزد..با این حال تذکر داد:

_ دور برندار..گفتم ممکنه کار اون باشه!

فرامز که حسابی هیجان زده شده بود گفت:

_ یعنی شک نکن کار خودشه..ببین این البرز یه سالوسیه که دومی نداره..ازون هفت خطای روزگاره..یادت نیست؟ میرزاییِ بدبختُ همین البرز به خاک سیاه نشوند...باور کن ! خودش بهم گفت همه ی چکام برگشت خورده بود و چک مشتریم پاس نمی شد..رفتم سراغ البرز چکام به نصف قیمت خرد کردم..بنده خدا ازون موقعه دیگه نتونست خودش تو بازار بکشه بالا!