او پا روی پا انداخته بود و ساحره ثانیه ها را زیر پایش رد میکرد..

واقعا یک کانادا رفتن و آمدن این همه معضلات به دنبال داشت؟ یا اینکه ساحره عقده ی شکستش در زندگی را به این شکل خالی میکرد..

دقایقی بعد سرعت تردمیل کم شد و نفس های ساحره به شماره افتاد...کم کم گام هایش ایست کرد و سروش بعد از سکوتی طولانی مدت نفس بلندی پس داد..

ساحره از روی دستگاه پایین پرید..حوله ی سفید و کوچکش را دور صورتش کشید و موهایش را روی شانه رها کرد

_ چه عجب ؟ یادی از خواهرت کردی سروش خان؟

جمله اش با لبخند و تمسخر بیان شد..سروش کمی خودش را روی مبل جا به جا کرد و جواب داد:

_ اومدم دو کلوم حرف حساب بزنم برم!

ساحره بلند و بی پروا خندید..جوری که ته دل مرد جوان از عشوه ی صدای خواهرش لرزید..شاید هم ترسید و به روی خودش نیاورد..

ساحره با ته مانده ی خنده قدم هایش را سمت جزیزه کشید و گفت:

_ چه کار خوبی؟ خب پس کلامت نگه دار تا دوتا لیوان آب پرتقال بریزم و بیام!

سروش با اکراه پشت سر خواهرش نگاه کرد...انگار که تنهایی دیوانه اش کرده بود...انگار که یادش رفته بود کمی هم باید حیا کند..انگار که فراموش کرده بود برادرش دیگر آن کودک پنج ساله نیست که در مقابلش لباس بی سر و ته تن کند و با ناز و عشوه بخرامد...

رسما زندگی خواهرش وارونه میزد و غفلت البرز از این موضوع روی اعصاب سروش تاثیر می گذاشت..

کمی بعد ساحره با آب پرتقال برگشت..سینی را روی میز سر داد و ضمن نشستن چرخ قشنگی هم به گردنش داد و موهای بِلوندش را دور شانه اش چرخاند.

_ خب ، تعریف کن داداشی ؟ چه خبرا؟ بابا حالش خوبه؟ از مامان بگو ؟ داروهاش سر وقت میخوره؟

گوشه ی لب سروش انحنای ریزی به تمسخر برداشت و جواب داد:

_ تا خوب بودن چی تفسیر کنی ؟ بابا که طبق معمول سرش با شرکای ترکش گرمه و مامانم میگذرونه...

ساحره تکیه زد و منتظر پا روی پا انداخت..

سروش حتی از حالت نشستن او هم اکراه داشت

_ و اما شما....

یک تای ابروی ساحره بالا رفت

_ نمیخوای یه فکری به حال خودت بکنی؟

هرچه تای ابروی ساحره بالا تر می رفت سروش در گفتن مصمم تر میشد...نفسی پس داد و سمت جلو خم شد

_ برگرد خونه ساحره..چی عایدت شده از این همه تنهایی و خلوت !

این بار ساحره اخم کرد..سروش با مکث در چشمان او ادامه داد:

_ پشت سرت حرف میزنن ساحره...غیرتم اجازه نمیده یه جا بشینم و تماشا کنم...بابام که جرو بحث و دعوا رو تو محیط بازار منع میکنه...

ساحره با همان اخم نیشخند زد..سروش با احتیاط بیشتری گفت:

_ جمع کن این مسخره بازیارو...نمیدونم دنبال چی میگردی ولی هرچی هست ارزش اینو نداره که بگن نازنین تر از البرز دخترش!

ساحره چشم گرد کرد...

سروش کلافه نفسی پس داد و دست لای موهایش کشید

_ هه !چه غلطا ! جالبه ، آدمای اینجا چه زود قوره نخورده مویز میشن...حالا کی بوده این آدم دهن گشادِ بیشعور..بگو تا خودم سفت جوابش بدم!

سروش از دست رفتار و گفتار او حرص میخورد..انگار خواهرش متوجه ی وخامت اوضاع نبود و خونسردی او عذابش میداد

_ دست بکش ساحره...تموم کن این ژست بی خیالی و بی تفاوتی رو...تا کی میخوای ادامه بدی هان؟ انتقام چی رو داری میگیری؟ اصلا از کی داری میگیری اینو بگو؟

غرش و اخم سروش برای ساحره ای که البرز حسابی بال و پرش داده بود گران تمام شد..اخمی کرد و این بار با جدیت گفت:

_ استپ داداشی!

دست ساحره که مقابل صورت سروش بالا رفت ، لبهای او هم برای شنیدن بهم دوخته شد..ساحره پا از روی پا برداشت و خودش را روی مبل جلو کشید..سروش منتظر آب دهانش را بلعید..ساحره عصبی تر از قبل گفت:

_ خیال نکن از کارات بی خبرم..پاشدی اومدی اینجا که چی ؟ که بگی برادری و رگ غیرتت ورم کرده واسه خواهرت..دمت گرم ولی بگو خودت چی کارا میکنی؟ هفته ای که هفت روزه اون‌پایین مایینای شهر وول میزنی که چی؟

سروش اخم تندی کرد که لبخند معنی دار ساحره را در بر داشت..

_ چی میخوای بگی؟

ساحره پیروزمندانه تکیه زد و در جواب غرش او گفت:

_ میخوام بگم حواسم به همه ی کارات هست..حتی میدونم چه روزی و تو چه ساعتی دنبال چه کسی میری!

_ ساحرههه ؟؟

حتی غرش سروش هم نتوانست ساحره را وادار به مراعات کند

_ دوستش داری آره ! چه خوب ! دوست داشتن حس خوبیه...ضربان قلب آدم بالا میبره ، انرژی آدم زیاد میکنه ، امیدم تو دل آدم بیدار میکنه..ولیییی!!

سروش عصبی دندان بهم میسابید

_ ولی هیچ فکر کردی یه دختر سرو ساده ی پایین شهری ، تو طایفه ی بزرگ و اسم و رسم دار شیرزاد چه حرفی برای گفتن داره؟ اصلا بهش فکر کردی؟ یا مثلا اگه مامان بفهمه قند عسلش عاشق کی شده و هر روز هِلکُ هِلک راه میافته از این سر شهر میره اون سر شهر که ببینتش چه حالی بهش دست میده؟ هوم داداشی؟ به اینا فکر کردی؟

_ تو منو تعقیب میکنی؟

گرفتگی صدای سروش نشان از حرصی داشت که در گلویش نشسته بود..ساحره بلند خندید و گفت:

_ جان جان ! ببین چه رنگی شده داداش من!

سپس جدی تر گفت:

_من همه رو تعقیب میکنم سروش جانم..عجیب ساحره رو دست کم گرفتی تو ..نه خیر داداشی ! ساحره دیگه اون آهوی ترسوی ده دوازده سال پیش نیست..الان دیگه دندون درآورده و گرگی شده واسه خودش...کسی بخواد براش دُم در بیاره اول دندونش نشون میده بعدم تیکه پاره اش میکنه!

سروش عصبی و پر از نفرت آب دهانش را بلعید..

_ حق نداری در موردش به مامان چیزی بگی!

ساحره باز هم خندید..از همان خنده های نفرت انگیزی که حال سروش را بهم میزد

_ ای جانم ! باشه گلم ، برو واسه خودت خوش باش فقط یه شرط دارم!

زیر چشم سروش پرش ریزی کرد..ساحره نفسی گرفت و جدی تر گفت:

_ دست از سر من بردار سروش...خوشم نمیاد ادای مردای غیرتی برام دربیاری و دنبالم راه بیافتی...من برای خودم برنامه دارم...سرت به کار خودت باشه که اگه پا رو دم گرگ بزاری خودتو نابود کردی

جنگ سختی بین نگاه خواهر و برادر در گرفته بود..در نهایت سروش ریه هایش را از هوای تخلیه کرد و از جا بلند شد..نگاه ساحره روی اندام برادرش بالا رفت...سروش با نفرت نگاه دزدید و ساحره تیر آخر را رها کرد

_ کجا داداشی؟ شربتت نخوردی؟

نگاه سروش بین لیوان و خواهرش جا به جا شد و لبخند محوی زد..ساحره در ادامه گفت:

_ باشه ! پس بی زحمت به فائزه جون سلام برسون ، بگو ساحره خیلی دوست داره یه روز تو کافی شاپ قرار بزاره که بیشتر باهم آشنا شیم!

حتی نگاه های تند سروش هم بی اثر شده بود..

ساحره با قدرت پیش می رفت و اجازه دفاع کردن را از او می گرفت . سروش ترجیح داد برود و بیشتر از این شکست در چهره اش نمود بیرونی پیدا نکند..او بی حرف راه خروج را در پی گرفت و ساحره پشت سرش نگاه کرد..

لحظاتی بعد صدای کوبیده شدن در باعث شد ساحره پلک روی هم بگذارد و طعم تلخ تحقیر را با تمام وجود به جان بخرد..اما تنش پر بود از زخم زمانه و دیگر جایی برای زخمی دیگر نداشت..عصبی و حرص کرده دست روی میز کشید و با فریاد بلندی که از عمق وجودش بیرون میزد سینی شربت را روی زمین پرت کرد..صدای شکستن لیوان ها ، در و دیوار خانه را لرزاند..اما ساحره آرام نمی گرفت..نه تا وقتی که انتقام همه ی شکست هایش را یک جا از این زمانه می گرفت!

فرامرز و برهان در آشپزخانه مشغول بودند و محمد به کمک بچه ها سفره پهن میکرد..

فرزانه هم روی مبل ، یک گوشه نشسته بود و فقط نظاره میکرد

برهان مسئول کشیدن دیس برنجی بود که فرزانه قبل از جراحت دم کرده بود و فرامرز کباب های سفارشی از بیرون را داخل ظرف میچید.

برهان اما این وسط از فرصت استفاده کرد و کنار گوش فرامرز گفت:

_ دوتا کباب بزار تو بشقاب ، برنجم بکشم ببریم طبقه بالا!

فرامرز خنده رو ، ابرویی بالا کشید و آهسته تر گفت:

_ حرفی نیست فقط من با اون گ*ز*ی پر حاشیه طرف نکن!

برهان مات و متحیر چشم گرد کرد..فرامرز ابتدا نگاهی به داخل سالن انداخت ، وقتی از سرگرمی جمع داخل مطمئن شد سرش را تا کنار صورت برهان پیش برد و زمزمه کرد:

_ باور کن! با فرزانه رفتم از بیمارستان بیارمشون یه حاشیه ای برام درست کرد که نگو ، خیرسرم خواستم کار خیر کنم ، تا از بغل مامانش گرفتمش خودش خلاص کرد...برادری که تو باشی ، حالا یکی باید فرزانه رو قانع میکرد که من نبودم...هی اخم و تخم میکرد..هی لبش گاز میگرفت..منم مونده بودم چطور بی گناهیم ثابت کنم..آخرش یواشکی کنار گوش پسره گفتم ! نامرد زدی ؟ پس بچرخ تا بچرخیم ! گ*ز*ی پر حاشیه!

برهان ریز ریز میخندید و سرش را تکان میداد

_ بس که سابقه ات خرابه..حتی فرزانه ام که خواهرته باورت نداره!

فرامرز با مزه عقب کشید و گفت:

_ حالا چون یکی سابقه اش خرابه ، هرکی از راه رسیده باید ازش سواستفاده کنه؟

برهان به زور لبخندش را جمع کرد

_ خجالت بکش ! خودتو با بچه ی یه ساله یکی نکن!

_ من یا اون؟ یه سالشه یه جوری رها میکنه که من سی چهل ساله نمیتونم!

برهان گوشه ی لبش را زیر دندان کشید تا با لبخندش مبارزه کند..سپس دیس برنج را روی میز گذاشت و گفت:

_ خیلی خب کمتر مزه بریز..بکش خودم میبرم!

فرامرز سری به تایید تکان داد و گفت:

_ این خوبه ! اینو هستم..تو ببر بلکه اینبار گناهش گردن تو رو بگیره!

حقیقتا برهان در کار این مرد مانده بود...ساعتها میتوانست در زمینه ی این یک مورد خاص بحث کند و لبخند نزند..اعجوبه ای بود در این زمینه ! اعجوبه ای که شاید به قول خودش روزگار حقش را خورده بود و شناخته نشده بود

برهان آهسته و با احتیاط پله های آهنی را بالا می رفت و به نوای محلی زن جوان گوش میداد..

ریز ریز برای کودکش شعر میخواند و بازیش میداد...و از همه قشنگتر ذوق کودکانه ی زانیار به نوای مادرش بود..ذوقی که بی اختیار لبخند به لب مرد جوان میاورد و حس و حال های خوبش را زنده میکرد..

پشت در ایستاد..قبل از اینکه او در بزند سایه اش از پس شیشه ی در نمایان شد و نوای محلی زن خاموش شد ..در عوض لبخند ملیحی زد و منتظر تلنگر مرد جوان نشست..

زانیار روی پا ایستاده بود و به بازوی مادرش چنگ میزد که بازهم برایش شعر بخواند..اما نگاه کژال به سایه ی پر از ابهت برهان خیره شده بود و گوش هایش ناخواسته برای شنیدن بی تابی میکرد..

در نهایت انتظار پایان یافت...صدای ضربه ها به گوش رسید و لبخند کژال طول و عرض بیشتری گرفت...

برهان پشت در این پا و اون پا میکرد..کژال در جواب او" بله"ی آهسته ای گفت و زیر بغلهای زانیارش را گرفت و از جا بلند شد..

سپس سمت ساک لباسش رفت و چادر نماز سفیدش را با یک دست برداشت و به سر کشید..

برهان سینی به دست به آسمان پر از ستاره ی شب نگاه میکرد که در باز شد و زن جوان میان در حاضر شد

برهان نگاهش را از آسمان گرفت و به او داد..

و در این لحظه بازهم تاریخ تکرار شد...گویا همه ی ستارهای آسمان در چشمان کژال به رقص در آمد و قلب برهان ضرب آهنگش را از سر گرفت...

هردو تقریبا دستپاچه میزدند..کژال نگاهش را زیر برد و برهان هول زده سینی را سمت او گرفت..

تنها صدایی که سکوت بینشان را درهم میشکست صدای زانیار بود...کژال بلاتکلیف مانده بود...زانیار برای برهان پرواز میکرد و برهان ناوراد مانده بود که چه کار کند..درنهایت برای فرار از این فضای پر از التهاب دستی روی سرش کشید و لب جنباند

_ بچه رو بدید من سینی رو بگیرید

کژال با احتیاط نگاهش را بالا کشید..اما نگاه مرد جوان اینبار جایی در زیر پایش بازی میکرد..با همان لحن آهسته زمزمه کرد:

_ بیاد بغلتون دیگه نمیاد پایین ، اذیت میشید..بی زحمت ..

برگشت..نگاهی به داخل اتاق انداخت و گفت:

_ حالا که زحمت افتادین بزارینش وسط اتاق!

برهان اما قصد داخل رفتن نداشت...لبخند محوی زد و گفت:

_ اشکالی نداره...با خودم میبرمش پایین ، فرزانه و بچه هام هستن سرگرم میشه!

چقدر خوب که ساعتی میتوانست استراحت کند، اصلا چقدر خوب که زانیارش هم بازی پیدا میکرد و از این کسالت رهایی میافت...بی هیچ حرف اضافه ای فرمان او را اجرا کرد . ابتدا زانیار را دست به دست کرد و سپس سینی غذا را از دست مرد جوان تحویل گرفت و تشکر کرد..برهان معطل نکرد..به سرعت زانیار را در آغوش کشید و از پله ها سرازیر شد..

کودک در آغوشش دلبری میکرد..جوری خودش را به او چسبانده بود که گویی از وجود اوست..بی سرو صدا و بی نق و نوق خودش را به او سپرده بود و غریبی نمیکرد...و این درست همان حسی بود که برهان دنبالش میگشت

یک هفته از عمل زانیار میگذشت و کژال تقریبا از سلامتی کودکش مطمئن شده بود.. ودر طی این مدت همه چیز خوب و بی دردسر پیش رفته بود الا یک چیز !

تلفن ها و تهدیدها مرد تمامی نداشت و روزی نبود که تن وبدن زن جوان نلرزد...لعنتی بدجور پیله کرده بود و رهایش نمیکرد...کژال میترسید..از خودش و از اتفاقی که ممکن آبرویش را در مقابل برهان به باد دهد میترسید...نزدیک به دو هفته میشد که در خانه ی او مامن گرفته بود و اکنون معنی نمک گیر شدن را به خوبی می فهمید...این مرد سوای همه مردهای اطرافش بود..گویی فرشته ای بود در جلد آدمی ، که از جانب خدا وسط همه ی بدبختی هایش نازل شده بود تا در این دوره ی سخت همراهیش کند.

زانیار سر روی شانه ی مادرش گذاشته بود و در خواب ناز برای خودش لبخند میزد..کژال که تقریبا از کت و کول افتاده بود افکارش را کنار زد و با جا به جا کردن او روی شانه اش وارد کوچه شد..

اما قدم هایش همان ابتدای کوچه ایست کرد...نه تنها قدم هایش بلکه قلبش هم از کار ایستاد...وحشت زده آب دهانش را بلعید و به سرعت برگشت.

ماشین پلیس درست مقابل خانه ی زهرا متوقف شده و چراغ گردان قرمزش ، چشمان ترسیده ی او را پر کرده بود..

از همان جا زهرا خانم و دو ماموری را که در حال پرس و جو بودند تشخیص داده و به سرعت پا به فرار گذاشت.

زانیار به خودی خود سنگین بود و خواب بودنش به سنگینی تنش دامن میزد...کژال اما بی اهمیت به موضوع دست پشت کمر او گذاشته بود و در راستای پیاده رو می دوید.

برهان پشت فرمان چشم ریز کرد..زن جوانی که معلوم نبود از چه رمیده است به چشمش آشنا آمد و رو به فرامرز لب زد:

_ اون کژال نیست؟

فرامرز ازخستگی غش کرده بود..دستهایش را روی سینه قلاب کرده و سرش را به پشتی صندلی چسبانده بود... در پاسخ به او لای چشمانش را باز کرد و صدای خسته اش را رها کرد:

_ این روزا خیلی کژال کژال میکنیا ! حواست هست ؟ خبریه ؟ اگه هست تعارف نکن..بگو بلکه خدمتی از دستمون براومد و نجاتت دادیم!

در این بین ماشین از کنار زن جوان رد شد و برهان بی توجه به حرف فرامرز کنار خیابان ترمزکرد..صدای ترمز لاستیک ها خواب ناز را از سر فرامرز پراند و در جا سر بلند کرد:

_ یا خودِ خدا ! چی کار میکنی تو ، دیونه شدی؟

برهان او را بی جواب گذاشت...به سرعت کمر بندش را باز کرد و از ماشین بیرون پرید..‌فرامرز هاج و واج فقط رفتار او را نگاه میکرد ، برهان پیاده شد و او آهسته غر زد:

_ نه خیر ! رسما رد داده رفته پی کارش!

برهان در ماشین را نیمه باز گذاشت و چند قدمی مسیر فرار زن‌جوان را تماشا کرد...لحظه ای بعد به خودش جرات داد و با صدای بلند نامش را به زبان آورد

_ کژال؟؟؟

گوش های زن به شنیدن نامش زنگ خورد...نفس نفس زنان سرعتش را کم کرد و بار دیگر اسم خودش را با طنین صدایی آشنا شنید...ایستاد..قلبش روی دور تند افتاده بود و تمان وجودش از ترس و اضطراب می تپید.

همانجا برگشت و با دیدن برهان بی اختیار اشک داخل چشمانش دوید.

حضور این مرد همیشه برایش اتفاقات خوبی رقم زده بود...و یکی از آن اتفاقات همین حضور به موقع او در لحظات سخت بی کسی بود...اشک گرم از گوشه ی چشمش چکید و لبخند در کنارش گل کرد...چند قدم او سمت برهان برداشت و چند قدم برهان به او نزدیک شد...در نهایت هر دو رو به روی هم ایستادند و برهان با نگاهی پر از سوال دستش را برای گرفتن زانیار دراز کرد..دستی که بی اراده دراز شده بود...دستی که از مغزش فرمان نمیبرد..بلکه چشمش رنگ‌ پریده ی زن را دیده بود و قلبش فرمان کمک صادر کرده بود.

کژال بی حرف زانیار را به دست او سپرد و فرامرز با مشاهده ی این صحنه زیر لب زمزمه کرد:

_ فقط خدا آخر و عاقبت ما رو با این دوتا ختم به خیر کنه!

دقایقی بعد کژال ترسیده و دل دل زنان ، روی صندلی عقب جاگرفت و زانیار میان دستان دو مرد جا به جا شد...برهان بی درنگ آرنجش را روی پشتی صندلی گذاشت و متمایل به زن جوان گفت:

_ خب ؟ تعریف کن ببینم چی شده؟

کژال نگاهش را زیر برد...آب بینی اش را بالا کشید و من من کنان به حرف آمد:

_ نمیدونم چی بگم..زانیار تو خونه بند نمیشه..بردمش بیرون هواخوری ، وقتی برگشتم دیدم ماشین پلیس جلوی دره...

سپس نگاهش را بالا کشید و با التماس ادامه داد:

_ اگه دنبال من اومدن باشن چی؟ منو بگیرن بَرَم میگردونن عراق...من نمیخوام برگردم..من ..من!!!

زانیار برای فرامرز ریسه رفته و صدای خنده اش ملودیه زیبایی در فضا ایجاد کرده بود..برهان نگاهش را سمت صدای او منحرف کرد و وسط حرف کژال دوید:

_ بیخود ترسیدی...اونا به خاطر تو اینجا نیستن!

کژال مضطرب آب دهانش را فرو داد..فرامرز که تازه هم بازی سابقش را پیدا کرده بود با خنده برگشت و در ادامه ی حرف برهان گفت:

_ راست میگه بابا...الکی خودتو اذیت کردی..احتمالا جریان همون انحصار ورثه اس..اومدن تحقیق واسه تکمیل پرونده!

کژال گیج و گنگ نگاهش را بین دو مرد تقسیم کرد ، برهان سری تکان داد و گفت:

_ درست میگه..پدر زهرا خانم دوسال پیش رحمت خدا رفته..دوتا از برادراش ایران نبودن..الان که اومدن میخوان وصیت پدرشون اجرایی کنن...

_ گیرو گور قانونیم زیاد دارن بنده های خدا...خودم شماره تلفن وکیل دادم راهنمایشون کنه!

جمله ی فرامرز که بلافاصله بعد از جمله ی برهان آمده بود آب روانی شد و نفس بند رفته ی زن را بالا آورد..

برهان نیشخندی زد و گفت:

_ از این گذشته کی میدونه تو اینجایی که بخواد پلیس خبر کنه ؟ دیدی ؟ همه اش ترس الکی بوده!

کژال سعی کرد لبخند بزند..اما فقط خودش میدانست و خدا ! یکی بود که کژال را بی نهایت میترساند..یکی که تهدیدش کرده بود..مردی که گفته بود اگر وسط راه جا بزند نباید منتظر خبرهای خوبی باشد...

برهان برگشت ، همه ی التهاب ها را کنار زد و مسیر خانه را پیش گرفت...کژال اما آرامش کامل نگرفته بود...اگر تهدید مرد عملی میشد و روزی از سر دشمنی با او جا و مکانش را لو میداد چه برسرش می آمد ؟ اویی که همه ی توانش را برای پیدا کردن خانواده اش گذاشته بود ؟ زن تنهایی که بدون سایه ی سر در این جهان پهناور به دنبال واقعیت خودش میگشت...واقعیتی که سالها پیش در پشت مرزهای همین کشور رها کرده بود ، بی آنکه خودش دخلی در این سرنوشت داشته باشد

برهان خودش را روی صندلی رها کرد و لیوان آب خنک را روی زانو گذاشت

فرامرز زانیار را وسط سالن دراز کرده بود و قلقکش میداد..برهان به بازی آنها نیشخند زد...فرامرز بامزه بلوز زانیار را بالا زد و اینبار لبهایش را روی شکم کودک گذاشت..

بازی های کودکانه هم عالمی داشت..چیزی که برهان تازه تازه داشت تجربه اش میکرد.

این بار صدای فوت فرامرز با غش غش خنده ی زانیار در هم آمیخت...فرامرز سرش را بلند کرد و در حالیکه خودش هم از خنده ریسه رفته بود گفت:

_ هوی مرتیکه ! خودت داری سر شوخی باز میکنیا ! حواست جمع باشه که بزنی میزنم!!

برهان ریز ریزخندید و متاسف سرش را تکان داد.

شاید هم تاسف خوردن کار بی جایی بود..شاید هم که لازم بود چند جلسه ای در معیت فرامرز آموزش بچه داری ببیند و خودش را برای آینده آماده کند..

_ میگم این دختره از سایه ی خودشم میترسه ! به نظرت چی کار کنیم فرامرز ؟ اینجوری پیش بره منزوی میشه دیگه پاشم از خونه بیرون نمیزاره!

فرامرز دست از بازی کشید...نگاهش را همراه با لبخند به او داد و گفت:

_ چی بگم..شما استادی از من میپرسی؟

برهان خیلی ریز ابرو در هم کشید..فرامرز که دو زانو روی زمین نشسته بود ، یاعلی گفت و بلند شد..

زانیار به نق و نق افتاد ..فرامرز برایش ادایی درآورد و رو به برهان گفت:

_ من فقط اینو میدونم که " اِوری بادی دانکی بُزه ایتینگ کنه ، فیتلریزه سیتینگ کنه"

اخم برهان غلیظ تر شد...فرامرز دست داخل جیب شلوارش برد و به تاکید گفت:

_ گرفتی داداش؟ فیتلریزه سیتینگ کنه!

_ یعنی چی؟

غرش برهان با لبخند فرامرز یکی شد..فرامرز دستی دور لبش کشید و بامزه گفت:

_ یعنی هرکی خربزه بخوره پای لرزشم میشینه

نگاه برهان رنگ اکراه گرفت..فرامرز بی توجه به نق و نوق زانیار قدمهایش را سمت برهان کشید و ادامه داد:

_ خودت خواستی پس بشین پاش!

برهان حرکت ریزی به لبهایش داد و از او رو گرفت..فرامرز با همان ژست بی تفاوتی مقابل او ایستاد و گفت:

_ خب حالا من یه چیزی گفتم ،قهر نکن قهر مال دختراس ، الان فقط گوش بگیر ببین من چی میگم!

برهان از گوشه ی چشم نگاه تندی به او انداخت و فرامرز با لبخند ادامه داد:

_ حالا چون پسر خوبی هستی این بارو کمکت میکنم!

برهان چشم ریز کرد و فکش از بازی درآوردن های او سفت شد..فرامرز انگشت شصتش را کنار لبش کشید و گفت:

_ میتونم شماره ی وکیلم بدم راهنمایت کنه!

_ مگه تو وکیل داری؟

قفسه ی سینه ی فرامرز درگیر خنده شد و جواب داد:

_ چی فکر کردی تو؟ فکر کردی من کم الکیم ؟ دارم ، خوبشم دارم!

_ هیچ فهمیدی چی گفتی؟

فرامرز بلند تر خندید و گفت:

_ معلومه...یعنی از الکیم الکی ترم ولی وکیل دارم چه وکیلی...درجه یک ! فقط حیف که سر طلاق اون دختره خیلی نتونست کمکم کنه..ولی کارش حرف نداره!

رنگ چهره ی برهان باز شد و نگاهش برقی از امید گرفت

_ خوبه...یعنی جواب همه رو میده؟

_ همه ی همه که نه ..ولی مُعرف داشته باشی حتما کمکت میکنه!

_ اکی..پس شمارش بده !

_ نه دیگه نشد..گفتم با مُعَرّف! بزار اول خودم بهش یه زنگی بزنم سفارشتو کنم ، بعد تو هوار شو سرش هرچی خواستی بپرس!

برهان دم سنگینی از هوا گرفت و فرامرز با خونسردی تمام تلفن همراهش را از جیب بغل پیراهنش بیرون کشید...در این فاصله برهان گفت:

_ حالا که داری زنگ‌ میزنی خودتم جریان براش توضیح بده!

فرامرز ابتدا لبخند زد...سپس ابرویی پراند و انگشتش را به معنی تایید برای او بالا برد

گفتگوی فرامرز پایان یافت و برهان سخت به فکر رفت..فرامرز گوشی را از حالت اسپیکر خارج کرد و حق به جانب گفت:

_ دیدی چی گفت ؟ نمیشه جانِ برادر! مراحل قانونیش زیاده مگر اینکه یکی پیدا شه عقدش کنه...تازه اگه خودش راضی به این امر باشه که محال میدونم باشههه ، بازم چیزایی که گفت رادست من و تو نیست!

برهان طبق عادت نفسش را پس داد..نگاه متفکر و خیره اش را روی فرامرز کشید و بی حرف از جایش بلند شد

_ کجا ؟ دَر نرو ، امشب شام پای خودته ها!

برهان اما قدمهایش را سمت خروجی کشید و لب زد:

_ زنگ بزن از بیرون سفارش بده!

_ اینو چی کارش کنم ؟ جناب ، میخوام دوش بگیرم ، حداقل سر راهت این موجود پر حاشیه رو تحویل مادرش بده بعد برو!

برهان کفش های چرم براقش را از داخل جا کفشی برداشت و بی حوصله گفت:

_ خودت ببر..من کار دارم!

فرامرز حرصی و دست به کمر وسط سالن ایستاد..برهان نیشخند محزونی تحویلش داد و فرامرز لبهایش را به اکراه بالا کشید...ثانیه ای بعد ، فرامرز از خروج برهان استفاده کرد و رو به زانیار که وسط اتاق غلت زده و برای خودش آواز میخواند گفت:

_ من که میگم این پسره دیوونه شده ، تو چی فکر میکنی؟

زانیار اما بی خیال بود...دو دستش را داخل دهانش برده بود و از ته حلقش صداهای کودکانه خارج میکرد

دم غروب بود و برهان در تاریک و روشن هوا ، قدم زنان پیش می رفت و تمام ذهنیتش را از ابعاد مختلف بررسی میکرد...دستهایش را داخل جیب شلوارش فرو برده بود و با نگاهی خیره به جلو پیش می رفت...قدم بر میداشت و با هر قدم ، گذشته و حال و آینده اش را بالا و پایین میکرد..

تنهایی های زیادی در پرونده ی زندگی اش ثبت شده بود..همیشه اطرافش پر بود از آدمهایی که درکش نمی کردند و او در عین حال که همه چیز داشت هیچ چیز نداشت..همیشه تنهایی را با خودش میکشید ، حتی زمانی که دورش را پر میدید...تنهایی و بی همدمی بد دردی بود..دردی که او با تمام وجود درک کرده بود..دردی که بعد از مدتها به استخوانش زده بود و درمانی جز فرار برایش نیافته بود..

هوا کاملا تاریک شده بود و ساعتی از شب میگذشت ، که برهان وارد خانه شد...فرامرز که تقریبا از آمدن او ناامید شده بود ، شامش را خورده و جلوی تلویزیون لمیده بود..برهان با اولین قدمی که داخل حیاط گذاشت نگاهش را تا طبقه ی بالا کشید..

برق هردو طبقه روشن بود و اهل خانه بیدار .

گوشه ی لبش حرکت ریزی کرد و آهسته در را پشت سرش بست..با خودش به نتیجه رسیده بود..چند ساعت قدم زده بود و خوب تمام زوایا را در نظر گرفته بود و اکنون سمت پله های آهنی خانه می رفت که نتیجه ی افکارش را با همسایه ی جدیدش درمیان بگذارد. همسایه ای که خیلی زود راه ورود به قلب او را پیدا کرده بود..مدتی قبل از این اتفاق ، با آن نگاه مظلوم و گیرا پا به خانه ی قلبش گذاشته و شبهای پر از فکر و خیالی برایش رقم زده بود. و این اتفاق بهانه ای شده بود برای کلنجار رفتن های مرد تا قلب و زبانش را یکی کند و حرف دلش را بزند.

کژال زانیار را روی پا خوابانده بود و برایش شعر میخواند..پلک های کودک روی هم افتاده و زن جوان منتظر بود که کودک خوابش سنگین شود تا او را از روی پا بردارد...در همین حین قلبش ندا داد...گویا از غیب برایش پیام آمد تا سرش بچرخد و سایه ی برهان را پشت در ببیند.

متعجب ابرو در هم کشید ..هرچند که نمیتوانست منکر حس و حال خوبی باشد که نسبت به این مرد در دلش جوانه کرده است.

ضربه های برهان ریز ریز به در آهنی برخورد کرد و زن جوان با احتیاط کودکش را روی زمین گذاشت.

او چادر به سر ، به استقبال برهان رفت و برهان این بار اجازه گرفت ، سخت بود ولی با خودش جنگید که اجازه بگیرد تا وارد حریمش شود ، وارد حریمش شود بلکه بتواند چند کلمه ای خصوصی با او حرف بزند و خودش را از بند رها سازد.

کژال معذب و خجالت زده ، با حفظ فاصله رو به روی مرد نشسته بود..او خودش را محکم لای چادر پیچیده و برهان دو زانو و با وقار نشسته و سعی میکرد احساس امنیت را به او هدیه کند..

دل تو دل کژال نبود..این حضور ناگهانی ، در این وقت شب ، با چهره ای که رو به سرخی میزد چه معنایی میداد؟ زن جوان در جدال با خودش بود که برهان بالاخره به حرف آمد و لب باز کرد..کژال تکانی سر جایش خورد و با دقت تمام گوش هایش را برای شنیدن تیز کرد

حرفهای برهان که تمام شد نگاه زن بالا رفت..نگاه بهت زده و پر از شرمی که سوالهای زیادی را به همراه داشت..

برهان با نگاه به او اطمینان داد که آمادگی پاسخ گویی به تمام سوالات او را دارد.

_ چرا؟ چرا همچین پیشنهادی میکنید؟

لبهای برهان نرم و بی صدا کشیده شد و نگاهش را زیر برد..زن جوان بعد از لحظاتی بهت و حیرت به حرف آمده بود و برهان لازم میدید که با جواب قانعش کند...به همین منظور انگشتانش را درهم پیچید و لب باز کرد:

_ خیلی فکر کردم...دیدم تو یه مواردی خیلی شبیه همیم...تو تنهایی منم تنهام...تو نیاز داری یکی کمکت کنه منم نیاز دارم یکی درکم کنه...با وکیل فرامرز حرف زدم گفت راحتترین و بی دردسر ترین راه اینه که من دارم میگم...چون شناسنامه ی ایرانی نداری و قاچاقی وارد کشور شدی کارت سخته..تا وقتی اینجایی حتی از شنیدن اسم پلیسم میترسی ، ولی اگه اسم یه مرد ایرونی پشت سرت باشه دیگه مشکل نداری!

_ اگه ، اگه نمی شناختمتون به صداقتتون شک میکردم ..ولی به من حق بدید که شوکه شم...من یه بچه دارم ، یه بار ازدواج کردم...ولی شما هیچ وقت طعم یه زندگی مشترک نچشیدید..بعد یهو اومدید همچین پیشنهادی میدید..باورش سخته برام مگه اینکه بزارم به حساب ترحم و همون حس نوع دوستی که ازتون دیدم!

لبخند برهان نمای بیشتری گرفت و گفت:

_ گفتم که ، نیازمون شبیه همه ! درسته که من ازدواج نکردم ولی فکر نمیکنم خیلی ام مسئله ی حادی باشه ، وقتی تو مرز چهل سالگی قرار گرفتم و به هرحال باید یه فکری برای آیندم بکنم...اینارو گفتم که مطمئن باشی ترحمی در کار نیست!

_ زندگی بدون عشق سخته آقا برهان... حتی اگر به گفته ی خودتون ترحمی درکار نباشه بازم من نمیتونم وارد یه رابطه ی اینجوری بشم.. چه میدونم ، یه رابطه ی سرد که فقط از سر نیاز شکل گرفته..

سپس نفس بی صدایی گرفته با همان جدیت ادامه داد:

_ ببنید ! من‌تنهام درسته ، نیاز به حامی دارم اینم درسته ولی اینجوری نمیخوام مشکلاتم حل کنم..ترجیح میدم‌ تنها بمونم ولی یه زندگی از سر اجبار نداشته باشم!

نگاه برهان با مکث روی صورت گر گرفته و پر از خجالت زن نشست...هرچند صدایش مرتعش بود ولی باشجاعت حرفش را میزد و از احساسش دفاع میکرد

_ اجباری در کار نیست!

نگاهشان درهم آمیخت..برهان ادامه داد:

_ این یه خواستگاری رسمیه ... فکر کنم دیگه اینقدر عاقل باشم که بدونم از زندگیم چی میخوام...میتونی خوب رو پیشنهادم فکر کنی..اگه جوابت منفی بود که هیچ ، ولی اگه دوست داشتی شریکم باشی ، منم میتونم بهت این اطمینان بدم که همه جوره حمایتت میکنم...دیگه نیازی نیست دنبال کار بگردی یا از سایه ی خودتم فرار کنی..من وظیفه ی خودم خوب بلدم..تو بشین سر زندگیت منم شرایط آسایش برای خودت و پسرت فراهم میکنم.

کژال به سختی آب دهانش را فرو داد

_ زانیارم!

_ براش شناسنامه ی جدید میگیریم...البته اگه تو راضی باشی . به اسم من میگیریم که خیالت از جانب آینده اش راحت باشه.. و تا زمانی که هستم قول میدم مثل یه پدر حمایتش کنم!

یک اتفاق عجیب افتاده بود‌...اتفاقی که کژال حتی در رویاهم سراغی از آن نمی گرفت...برهان از سکوت و نگاه خیره ی او استفاده کرد و گفت:

_ فقط یه خواهش دارم!

کژال خیلی نامحسوس سری تکان داد و برهان گفت:

_ اگر جوابت مثبت بود فعلا نمیخوام کسی باخبر شه!

_ یعنی چی؟

برای تهیه نسخه کامل این رمان با 447 صفحه به لینک زیر مراجعه کنید

https://Zarinp.al/316854

برای دریافت رمانهای بیشتر به سایت رمان های عاشقانه مراجعه کنین .

www.romankade.com