عطیه بازهم رو ترش کرد..برهان برای پایان این بحث سراغ لباس هایش رفت و گفت:
_ میرم دنبال مسعود! چند روزِ کارخونه نیومده..معصومه میگه سه روزم هست که خونه نرفته..اگه دیر کردم نگران نشید!
عطیه متاسف به حرکات تند پسرش نگاه کرد و درمانده نالید:
_ برو ولی یه چیزی میگم و دیگه تمومش میکنم..
برهان دکمه های پیراهنش را بست و سمت مادرش برگشت..عطیه آهسته تر زمزمه کرد:
_ پنج تا انگشتت عسل کنی بزاری دهن اینا آخرش گاز میگیرن...من اینارو بهتر از تو میشناسم پسر! اینا دوست نیستن دشمنن!
برهان پوف کلافه ای کشید و پیراهنش را روی شلوار نظم داد..لحظه ای بعد مقابل مادرش قرار گرفت و تذکر داد:
_ مسعود دشمن نیست..برادرمه!
گفت و بی هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کرد..
معصومه پر از شرم سرش را زیر برده بود و گوشه ی انگشتِ شصتش را بازی میداد..سکوت خیابان و تاریکی شب فرصت خوبی برای فکر کردن به وجود آورده بود..برهان همیشه از نظرش محترم بود..حتی زمانی که مسعود پا پیش گذاشته و با وعده وعیدهای زرق و برق دارش دل مادرش را برده بود ، معصومه خوب میدانست که با بله دادن به مسعود چه گوهر گرانبهایی را از دست میدهد ولی خب روزگار درآن برهه از زمان ساز مخالف کوک کرده و از قضا میانه ی مادرش با عطیه شکرآب شده بود.. عطیه مدتی کناره گیری کرده و به این واسطه میدان را برای هوویش باز گذاشته بود..درست از زمانی که پای اختر با کوله باری از پیشنهادهای رنگی به خانه ی آنها باز شده بود ، چهره ی برهان هم در پیش روی مادرش رنگ باخته و مسعود هر لحظه بیشتر و بیشتر جلوه کرده بود..اختر با سیاست پیش رفته بود..جوری که معصومه در خواب به تنها خواسته ی مادرش تن داده بود.. او هم مانند مادرش گول زرق و برق دنیا را خورده بود و در کمال احترام برهان را کنار گذاشته بود..
صدای نفس عمیق برهان در سکوت پیچید وبعد از دقایقی طولانی به حرف آمد:
_ خب دختر عمو ! بگو الان باید کجا برم؟!
معصومه سر بلند کرد و صدای مهرهای گردنش را به گوش شنید..بی اهمیت به دردی که عضلات خشک شده اش را درگیر کرده بود جواب داد:
_ بی زحمت سر این خیابون بپیچید دست راست..دوتا چهار راه پایین تر یکی از دوستاش بوتیک داره..فکر کنم این مدت اونجا بوده ، ولی راستش!!!
_ راستش چی؟
قاطعیت کلام برهان سبب شد معصومه نگاهش را بگیرد و زمزمه کند:
_ میترسیدم خودم برم سر وقتش! خودتون که میدونید چه اخلاقی داره...این جور وقتا غیرتش بهونه میکنه و سرم شر میگیره!
برهان متاسف نفسش را پس داد و لبهایش را بهم جمع کرد
_ اشکالی نداره..الان باهم میریم سراغش ..تو کنار وایستا ، حرف زد خودم جوابش میدم!
معصومه لبخند محزونی زد و سرش را تکان داد..لحظه ای بعد بغض کرده گفت:
_ معذرت میخوام!
_ بابته؟
معصومه کف دستش را روی گونه اش کشید و جواب داد:
_ من به شما خیلی بد کردم..زن عمو حق داره ازم دلخور باشه..حتی خود شما حق داری که نخوای ریختم ببینی ...من..من..
_ تمومش کن لطفا!
بازهم قاطعیت کلام برهان زن جوان را وادار به سکوت کرد...
برهان هیچ دلش نمی خواست در این مورد حرفی بشنود ولی معصومه به شدت تحت فشار روانی بود و دلش میخواست با یک نفر حرف بزند..سکوتش طولی نکشید که باز به حرف آمد:
_ اگه ..اگه بگم در کنار مسعود خوشبخت نیستم دروغ گفتم...من مسعود دوست دارم و میدونم اونم زندگیش خیلی دوست داره ولی یه اشتباهاتی داره که واقعا داره زندگیمون نابود میکنه!
برهان در سکوت فقط گوش میداد..معصومه نگاه محزونی کرد و گفت:
_ هروقت تو زندگیم به یه مشکلی برمیخورم فکر میکنم حتما یه جای کارم ایراد داشته..شاید یه روزی یه جایی دلی رو شکستم یا پا رو اعتبار یکی...
برهان عصبی و معترض نگاهش را به بیرون داد ..معصومه ادامه ی حرفش را خورد و به همین جا ختمش کرد..کمی بعد برهان نگاه گذرایی کرد و به تذکرگفت:
_ شما معصومه خانم ! یه زمانی دختر عموم بودی الانم شدی زن برادرم...زن برادر آدمم که میدونی ، کمتر از خواهر آدم نیست...اینارو گفتم که بدونی هیچ برادری نه از خواهرش دلخور میشه نه پشتش خالی میکنه!
لبخند محوی روی لبهای معصومه نشست..نگاهش را بالا کشید و آهسته زمزمه کرد:
_ حلالم کنید!
برهان لبخندش را با لبخند جواب داد و گفت:
_ خیلی مواظب مسعود باش...سر پر بادی داره ولی دلش عین آیینه صافه!
لبخند معصومه وسعت بیشتری گرفت و لب زد:
_ چشم!
برهان نگاهی به سرتا پای بهم ریخته و خواب آلود مرد جوان انداخت و حق به جانب پرسید:
_ مسعود اینجاست؟
مرد جوان که خمار خواب بود و کلافه ، گوشه ی پیژامه اش را با دست مالید و غر زد:
_ روزا خودش ولمون نمیکنه شبا فک و فامیلش! آره اینجاست...یه لطفی کن جمعش کن ببرش که روزگار واسمون نذاشته!
برهان ابرو در هم کشید و با دقت بیشتری به جوانک شل و شیت مقابلش نظر دوخت..مرد جوان چرخید و بی اهمیت به رفتار او غرغر کرد:
_ مردک خونه زندگی نداره ! ازاولم گفتم کس و کارت بخوان برام شاخ شن میندازمت بیرون ! هوووی مسعود میشنوی؟ یالا پاشو بزرگترت اومده دنبالت..پاشو حوصله ی دردسر ندارم بابا!
برهان متاسف بود..برای برادری که خودش همه چیز داشت و بازهم حقارت را تحمل میکرد..
نگاهی گذرا به زن جوان که داخل ماشین چشم به راه شوهرش بود انداخت...واقعا مسعود از زندگی چه می خواست؟ پول ، مقام و موقعیت ؟ زن خوب؟؟؟دنبال چه بود که این همه سرکشی میکرد؟
صدای خش دار و خواب آلود مسعود بعد از لحظاتی حواسش را جمع کرد...چرخید و متحیر به اوضاع آشفته ی مسعود چشم دوخت و به آنی عصبی شد..قبل از اینکه مسعود مقابل چشمان معصومه روئیت شود پیش دستی کرد ، قدم داخل گذاشت و یقه ی بلوز برادرش را میان پنجه هایش گرفت و به داخل هلش داد..مسعود هاج و واج مانده بود ، برهان تو صورت برادرش غرید:
_ مردک تو حالیته چی کار داری میکنه!؟ آره ؟آخه این زندگیه تو واسه خودت درست کردی؟ حرف بزن؟ این چه وضعشه؟
فریادش در تاریکی فروشگاه کوچک پیچید و صدای اعتراض دوست مسعود را بلند کرد
_ آهای ، دعواهای خانوادگیتون ببرید یه جا دیگه ! من اینجا آبرو دارم...نرید زنگ میزنم صد و ده !
پشت مسعود به دیوار تزیینی بوتیک رسیده بود..او دستش را برای دوستش پرت کرد و برهان با صدایی خفه گفت:
_ شانس آوردی مسعود..شانس آوردی که زیر منت یکی دیگه داری نفس میکشی وگرنه کاری میکردم که دیگه هوس نکنی زن جوونت سه روز تو خونه ول کنی ، بری پی یللی تللی!
مسعود که نصف شبی هوش و حواس درست حسابی نداشت و از این غافل گیری به شدت عصبی شده بود ، مچ دست برهان را گرفت و غرید:
_ چه خبرته نصفه شبی؟ اصلا تو اینجا چی کار میکنی ؟ کی بهت گفت من اینجام که همین طور سرتو انداختی پایین..
_ مسعوددد!
غرش برهان باعث شد مسعود زبانش را غلاف کند و ادامه ی حرفش را فاکتور بگیرد
_ بیچاره زنت داره بال بال میزنه ! اصلا حواست به خودت و زندگیت هست؟
انگشت اعتراض برهان مقابل چشمان باریک شده ی مسعود متوقف شد..هردو عصبی بودند و نگاهشان به جنگ هم رفته بود..لحظه ای بعد مسعود آب دهانش را فرو برد و زمزمه کرد؛
_ معصومه ؟
_ آره معصومه ! فقط بیا ببین چی به روزش آوردی؟ این بود همه ی عشق و علاقت ؟ آره ! به شب نرسیده فهمیدی اشتباه کردی و الفرار!
مسعود که تقریبا از حرفهای برهان چیزی عایدش نشده بود ، نگران و کلافه او را پس زد و سمت خروجی رفت:
_ چی میگی تو؟؟ برو کنار ببینم ! مگه معصومه چشه؟
برهان تامل نکرد..به سرعت پشت بلوز او را گرفت و متوقفش کرد.. مسعود کلافه چر خید و دو برادر رخ به رخ هم شدند..برهان آهسته نجوا کرد:
_ از من میپرسی چشه خوش غیرت؟!
زیر پلک مسعود نبض ریزی گرفت..برهان نفسش را رها کرد و بی اهمیت به خط و نشان او گفت:
_ تو ماشین نشسته...برو لباستو عوض کن نمیخوام این شکلی ببینتت!
لحظه ای سکوت برقرار شد..مسعود غرید:
_ چرا باید بیاد دنبال تو ، هان؟
برهان عصبی دندان بهم فشرد و پلکهایش را بست...لحظه ای بعد نگاه متاسفش را به برادر سرکشش داد و گفت:
_ آخه الان من به تو چی بگم ؟ دیوانه پیش هرکسی می رفت آبرو برات نمی موند..بازم خوب عقلی کرده که یه راست اومده سراغ خودم! حداقل چهارتا حرف بارت میکنم ولی آبروت نمی برم!
مسعود پوزخند معنی داری زد..برهان مجدد پلکی زد و گفت:
_ برو وسایلت جمع کن بیا بریم!
پوزخند مسعود همچنان گوشه ی لبش بود و خیال نداشت نگاهش را از برهان بگیرد...برهان دستی به بازوی او زد و سمت اتاقک ته بوتیک هلش داد
_ د برو بهت میگم!
مسعود تکان ریزی سر جایش خورد...لحظه ای بعد مغلوب شد و پنجه هایش را لای موهای آشفته اش کشید..او سمت اتاقک رفت و برهان که نگران زن جوان بود از در بوتیک خارج شد
بیرون از بوتیک ، کنار دیوار پیاده رو دست به سینه ایستاده بود و لحظه شماری میکرد...مسعود که از در خارج شد برق شادی در نگاه معصومه جهید و برهان لبخند محوی زد..مسعود بی توجه به حضور او راهش را گرفت و سمت ماشین برهان قدم تند کرد..معصومه بلافاصله برای پیاده شدن اقدام کرد ، برهان چند قدم بلند سمت مسعود برداشت و صدایش زد:
_ مسعود؟؟
مسعود ایستاد و درجا نفس کلافه اش را پس داد..برهان خودش را به او رساند و با حفظ همان لبخند ، مقابلش قد علم کرد...مسعود با اخم نگاهش میکرد..برهان برادرانه دستی به یقه ی او کشید و آهسته پرسید:
_ فرداصبح تو کارخونه میبینمت دیگه!
مسعود نیشخند زد..سرش را زیر برد و دستی روی موهایش کشید
_ من به اون کارخونه نیازی ندارم!
_ ولی اون کارخونه به تو نیاز داره!
جواب ضربتی و پر از محبت برهان تیک ریزی به ابروی مسعود انداخت..برهان در ادامه گفت:
_ درضمن ، چوب خط غیبتت پر شده ، من دیگه نمیتونم نبودنت برای حاجی بیشتر از این ماست مالی کنم..خودت بیا که هرچی گفت خودتم جواب بدی!
اسم پدرشان آمد و اکراه به چهره ی مسعود نشست...سرش را جهت مخالف گرفت و زیر لب غرغر کرد..
برهان بی توجه به رفتارهای زشت و کودکانه ی او نگاهی به چشمان منتظر معصومه در پشت سرش انداخت و گفت:
_ حق نداری اذیتش کنی ! میری خونه و بی حرف اضافه میشینی سر زندگیت مسعود!
سپس چشم در چشم او با قدرت ادامه داد:
_ خط بکش دور هرچی دوست و رفیقه...بچسب به زنت که اول و آخر همون برات میمونه!
نگاه های کنجکاو و کنکاش گر مسعود روی صورت او تمامی نداشت..برهان سری تکان داد و دستی به شانه ی برادرش زد...در این میان دل تو سینه ی معصومه غوغا کرده بود..برهان که از حال و روز او باخبر بود دست داخل جیبش برد و سوئیچ ماشین را کف دست مسعود گذاشت
_ برو سوار شو...طفلی امشب خیلی اذیت شد..بردیش خونه سعی کن یه جوری از دلش در بیاری!
نگاه متعجب مسعود ، بین او و دستش جا به جا شد و پرسید:
_ خودت چی پس؟ نمیای مگه؟
_ میخوام قدم بزنم..ماشینت جلوی در خونه اس...فردا ماشینت میارم کارخونه ماشینم تحویل میگیرم!
مسعود واقعا حرفی برای گفتن نداشت...بازهم سینه ای سبک کرد و" باشه" ای ناقابل زیر لب زمزمه کرد
او از برهان فاصله گرفت و برهان در همان نقطه ایستاد و رفتن مسعود و معصومه را مشاهده کرد..
لحظه ی آخر مسعود برایش بوق زد و برهان دستش را به علامت خداحافظی بالا برد...
سپس قدم هایش را جهت مخالف آنها برداشت..دستهایش را زیر بغل زد و نفس عمیقی از هوای بهاری گرفت..هوایی که چندان هم دلچسبش نبود...خیلی وقت بود که هوای این شهر با وجودش سازگار نبود و برایش سنگینی میکرد..شاید بهتر بود که پَر بکشد از این شهر..بار سفر ببندد و خودش را از بند زندان و زندانبانهایش خلاص کند .
لبخند نیمه نصفه اش در دل شب شکوفا شد..لبخند که نه ، بیشتر شبیه تلخند بود تا لبخند...تسبیحش را دور مهر گذاشت و سر به سجده نهاد ! دلش هوای وطن کرده بود ولی نه آن جهنمی که اواخر بودنش درآن می سوخت..دلش وطن دوران نوجوانیش را میخواست..وطنی که بوی بهشت میداد و مثل آغوش مادر گرم و آرامش میکرد..
رازها و درد دل هایش را بی صدا با خدا نجوا کرد..خدایی که نیاز به لب و دهان نداشت..خدایی که از رگ گردن نزدیک تر بود و نگفته هم حرف دلش را می خواند..
فرامرز سرخوش و پر انرژی دور میز قدمی آشپزخانه می چرخید و طبق معمول فک می جنباند:
_ میگم دیگه به گارسونی عادت کردیم ... صبح به صبح یه سینی دستمون میگرفتیم و پله ها را دوتا یکی می رفتیم بالا ! ها برهان ؟؟ من که انگار یه چیزی گم کردم تو چی؟
برهان حوله ی دستی کوچک را لا به لای موهای پرپشت و نم دارش کشید و صندلی را به عقب راند..آهسته و با احتیاط روی صندلی نشست و بی ربط پرسید:
_ یه کاری ازت بخوام نه نمیاری؟
فرامرز سری به اجاق گاز زد و دسته ی ماهیتابه را گرفت:
_ تو جون بخواه ، کیه که بده!
گفت و با صدای بلند خندید
برهان لبخند محوی زد و گفت:
_ جدی گفتم فرامرز ، میخوام یه کاری بهت بسپارم..اول بگو هستی یانه ؟
فرامرز ماهیتابه را وسط میز گذاشت و سینه سپر کرد
_ خب اول بگو چه کاریه ؟ بعد ما رو بشون پای میز مذاکره!
برهان کماکان با لبخند نگاهش میکرد..فرامرز بامزه دستهایش را از هم باز کرد و گفت:
_ والا..شاید گفتی برو بیافت تو چاه..من باید قبول کنم؟!
اینبار خنده قفسه ی سینه ی برهان را درگیر کرد و سر به زیر تکه ای نان از داخل سبد برداشت
_ نترس ! نمیدمت دَم چوب..یه کار زنونه اس که فقط از دست تو برمیاد!
لحظه ای سکوت برقرار شد..فرامرز که تا بنا گوش سرخ شده بود دست به کمر شد و غرید:
_ دمت گرم دیگه! این طوریاس! دو دفعه برات نیمرو انداختم باورت شد کدبانو آوردی! ایول داداش...بخور نوش جونت ولی معرفتم خوب چیزیه!
برهان با تانی لقمه اش را داخل ماهیتابه برد و صبورانه چهره ی سرخ شده ی او را به تماشا نشست..فرامرز رو ترش کرد و برهان لقمه اش را در دستش نگه داشت
_ بگیر بشین !
فرامرز دست به سینه شد و باقهر گفت:
_ نمی خورم! نمیخوام!
_ بگیر بشین بزار بقیه ی حرفم بزنم!
تاکید برهان باعث شد فرامرز از گوشه ی چشمنگاه تندی بیاندازد و بگوید:
_ هیچی دیگه ، در ادامه حتما میخوای شوهرم بدی؟
برهان تقریبا با صدای بلند خندید و با دست اشاره به صندلی مقابلش زد
_ بشین بابا..اگه گذاشتی یه لقمه نون از گلومون پایین بره..
فرامرز برایش دهن کجی کرد و با قهر دسته ی صندلی را گرفت...برهان که کماکان با لبخند حرکاتش را دنبال میکرد گفت:
_ یادته میگفتی رباب خانم هر از گاهی کار خیر میکنه ، چه میدونم سیسمونی و جهزیه و این چیزا درست میکنه!
فرامرز دستهایش را روی سینه قفل کرد و یک تای ابرویش را بالا داد:
_ خب که چی؟! ببین گفته باشم ، اگه دنبال جهزیه ی واس منی از فکرش بیا بیرون...من شوهر بکن نیستم ، فقط میخوام ادامه تحصیل بدم ، یک کلام ختم کلام!
در کل مرزی بین شوخی و جدی این مرد وجود نداشت..در هر حال لا به لای تمام حرفهایش از جملات بی ربط استفاده میکرد و به نحوی اتمسفر فضا را تغییر میداد
برهان مجدد خنده ی ریزی کرد و گفت:
_ کی تو رو میگیره آخه زیبااا ! زبون به دهن بگیر بزار حرفم بزنم!
دهن کجی فرامرز تکرار شد..برهان لقمه اش را داخل دهان گذاشت و دستش را مقابل دهانش مشت کرد
_ میخوام بری سراغش...ببین من ازاین چیزا سردر نمیارم ، البته وقتشم ندارم..بگو برهان میخواد یه زندگی جمع و جور و نقلی برای یه بنده خدا جور کنه ...
فرامرز چشم ریز کرد
_ خب ؟
برهان صدایی صاف کرد و دست مشت کرده اش را پایین آورد
_ خب که خب ! بگو هزینه اش هرچی شد مهم نیست..فقط لوازم نو و دست اول باشه..خیلی ام نمیخواد وسواس بریزه ..همون لوازم ضروری و کار راه انداز باشه کافیه!
فرامرز دست به چانه گرفت و با همان نگاه کنجکاو و دقیق پرسید:
_ اصل حرف بزن برهان !
برهان لقمه ی بعدی را داخل دهان برد
_ اصل و فرع نداره! همه اش همین بود که گفتم!
_ برهااان؟؟؟
برهان تک خندی زد و گفت:
_ خیلی خب بابا؛ واسه طبقه بالا میخوام!
فرامرز به سرعت چشم درشت کرد و دستهایش را روی میز گذاشت
_ بی خیال بابا..برهان حالیته چی میگی؟ میخوای براش زندگی جور کنی؟ ای بابا....یهو کلید طبقه پایینم بده بهش خیال خودت راحت کن دیگه!
برهان با همان لبخند نگاهش میکرد.انتظار همین برخورد را داشت و از قبل خودش را آماده کرده بود..
فرامرز که تحمل خونسردی او را نداشت عصبی تکیه زد و دست به سینه شد
_ رو من حساب نکن!
_ چرا؟
نگاه فرامرز تند شد
_ چرا نداره برادر من ، داری دستی دستی جفتمون بدبخت میکنی!
برهان متعجب ابرو بالا داد..فرامرز حق به جانب ادامه داد:
_ ازون طرف ندیده و نشناخته دختره رو برداشته آوردی رو سرمون نشوندی ، که هیچ معلوم چی کاره اس و از کجا اومده ! اصلا حرفاش راست یا دروغ ! از این ور من میفرستی سراغ رباب و دخترش ، که ازقبل گفتم برات داستانش چیه..هیچی دیگه مجرد میرم متاهل برمیگردم !
دوباره دست به سینه زد و رو برگردوند
_ نه آقا من نیستم!
_ باشه ، حالا که تو نیستی مجبورم خودم بهش رو بندازم ! ولی یادت باشه که چه وقتی پشتم خالی کردی!
فرامرز عصبی به فکش تکان های ریز میداد..برهان اما صبور و بی حرف لقمه ی بعدی را گرفت
_ دست بردار برهان ! باور کن خود خداهم راضی نیست تو خودت نابود کنی که یکی دیگه پا بگیره!
سپس دستهایش را از هم باز کرد..کمی سمت جلو خم شد و ادامه داد:
_ اصلا..اصلا تو از کجا میدونی این دختره داره راست میگه هان؟ ببینم مگه این همونی نیست که بچه اش گذاشته بود پشت در ! یه کم فکر کن ! چند روزه اینجاست ؟ مگه نگفته بود دنبال کار میگرده پس کو کار ؟ هان؟
برهان لقمه اش را میان انگشتان حفظ کرد و با آرامش نگاهش کرد
_ دیروز که براش غذا بردم وسط اتاقش روزنامه بود...صفحه ی نیازمندیاش باز بود ..شک ندارم دنبال کار میگرده!
فرامرز بادقت در چشمان او گوشه ی لبش را جوید
_ باور نکن...اینا همه اش میتونه بازی باشه ! دست بکش برهان بیچاره میشیا!
برهان آخرین لقمه را به دهان گذاشت و کف دو دستش را بهم مالید:
_ همه چیش پای خودم ، تو فقط بگو هستی یانه؟
فرامرز وا رفت...متاسف کف دستش را به پیشانی کوبید و درمانده گفت:
_ خواهشا من با رباب رو به رو نکن..گناه دارم باور کن !
_ پس خودم میرم!
_ پوفف...آخرش تو من میکشی...من برم با آزیتا برمیگردم ، گفته باشما؟
برهان که سرپا ایستاده بود خندید و گفت:
_ مبارک انشالله..خیلی بهم میاین!
دهن کجی فرامرز تکرار شد..برهان عزم رفتن کرد و فرامرز پشت سرش گفت:
_ ظالم ! پس یه لطفی کن نصف شبی بی جهت وقت خدا رو نگیر...خدا خودش گفته این دنیا با کفر میمونه ولی با ظلم نه!
برهان خنده کنان از مقابل چشم او محو شد...فرامرز حرصی لقمه ای نان برداشت ، تقریبا یک چهارم نیمرو را لقمه کرد و در عین حال صدا بلند کرد
_ مسلمون باید کیّز باشه ! کیّز میدونی یعنی چی؟ یعنی زیرک ! تو کیّز که نیستی هیچ ! ظالمم هستی..وای به حالت برهان...امیدوارم خازن جهنم یه استقابل باشکوه ازت بکنه!
او می گفت و برهان در اتاق مشغول تعویض لباس بود..زانیار امروز عمل میشد و او قصد داشت برای اولین بار میز ریاستش را تحویل فرامرز دهد و خودش در کنار همراه بیمار حاضر باشد...به همین منظور کلید دفتر کوچک و نه چندان مدرنش را حاضر کرد تا هنگام رفتن تحویل فرامرز دهد
کژال پشت در اتاق عمل این پا و اونپا میکرد و هر از گاهی مقابل پرستارانی که از در خارج میشدند را می گرفت و حال کودکش را جویا میشد...برهان دقایقی بود که رفتار اورا زیر نظر داشت و متوجه ی نگران و آشفتگی مادرانه اش بود ..با این حال تاب نیاورد...پشتش را به صندلی سرد کنار دیوار رساند و او را مخاطب گرفت:
_ بیا بشین بزار کارشون بکنن!
کژال درمانده و بغض کرده برگشت..کف دو دستش را بهم فشرد و ناله زد:
_ دلم قرار نداره ! مگه نگفتن عملش راحته؟ پس چی شد ؟ الان یه ساعته که بچه رو بردن هیچ خبریم ازش نمیدن!
برهان نیشخند زد..تکانی خورد و پا و روی پا انداخت...بی منظور گفت:
_ میبینی ؟ حتی تحمل یه ساعت دوریش نداری ، اونوقت با این روحیه میخواستی ازش بگذری ؟
کژال شرمنده نگاهش را دزدید ، برهان ادامه داد:
_ خب اتاق عمل شرایط خودش داره ، تا بچه رو آماده کنن و تحویل پزشک بدن حتما زمان برده!
جمله ی اول برهان رنگ از چهره ی کژال برده بود و خجالت زده نگاهش را از مرد دریغ میکرد..همان نگاه بی فروغ اما زیبایی که برای مرد جوان خاطره ساخته بود..همان نگاهی که او را تا پای سجاده کشانده بود تا لرزش قلبش به لرزیدن قدم هایش منتهی نشود و ایمانش را سست نکند..
کژال آهسته زمزمه کرد:
_ هیچ وقت نمی تونستم ازش بگذرم...کارم حماقت محض بود ، یه تصمیم آنی و بدون منطق!
لبهای برهان خیلی کم کشیده شد..کژال قدمی سمت او برداشت و ادامه داد:
_ خدا من ببخشه ! الان که بهش فکر میکنم تن و بدنم میلرزه ! اگه...اگه شما نبودین..اگه..
_ بازم هیچ اتفاقی نمیافتاد!
نگاه پرسشی کژال بالا رفت...برهان ادامه داد:
_ چون بازم خودت برمیگشتی با چنگ و دندون پسش میگرفتی!
کژال بغضش را فرو داد..برهان دستش را روی بدنه ی صندلی باز کرد و بی ربط پرسید:
_ یادمه اون روز درو که باز کردم تلفنی داشتی با یه نفر حرف میزدی؟ گفتی تو تهران کسی نداری ، میشه بپرسم کی بود؟
_ حجم زیادی از ترس به دل زن جوان نشست و بهت زده به چشمان دقیق و منتظر مرد نگاه کرد
_ من...من !
_ اصراری نیست ! اگه دوست نداری میتونی جواب ندی!
حتی جمله ی برهان همنتوانست آرامش را به او برگرداند.. قدمی دیگری برداشت و به تکرار ، کف دستهایش را بهم فشرد..ذهنش اما در پی جوابی برای دست به سر کردن مرد جوان بود؛ جوابی منطقی که از سرهم کردن دروغی محض داده میشد
_ چیزه...نیّره بود...دختر عمو رضا!
یک تای ابروی برهان بالا رفت..
کژال قدم دیگری برداشت و ادامه داد:
_ روز اول که پام رسید گرم خونه عمو رضا من برد خونه اش...گفت بچه کوچیک داری اینجا مریض میشه..همونجا با دخترش آشنا شدم..
تقریبا مقابل برهان ایستاده بود...شاید دو یا سه قدم با او فاصله داشت..برهان سکوت معنا داری کرد و اینبار با آرامش بیشتری گفت:
_ که اینطور ! حالا که تا اینجا اومدی به پاهات یه استراحتی بدی بد نیست ! بشین که پسرت بیاد کار زیاد داری!
کژال جسته از خطر نفس بی صدایی پس داد و لبخند محزونی زد..حقیقتا زیرکی این مرد غیر قابل انکار بود و هرلحظه ترس و تردید به جانش می انداخت.. امرش را اطاعت کرد ..با فاصله از او نشست و سر به زیر گفت:
_ نمیدونم چطور میتونم خوبیاتون جبران کنم!؟
دوباره سرش را بالا گرفت و چشم در چشم او شد..
سیبک گلوی برهان تکان ریزی خورد...از نگاه این زن هراس داشت ، هرچند که منشا این ترس از درون خودش سرچشمه می گرفت و این زن کاملا بی تقصیر بود.
_ شما برادری در حقم تموم کردین ! هرکس دیگه ای جای شما بود این کارو نمیکرد ! فقط میتونم بگم خدا خیرتون بده همین!
برادری؟؟ کلمه ی برادری خیلی مزاق برهان خوش نیامد...هرچند که جز این هم توقع دیگری نداشت...پس برای رهایی از حس های ضدو نقیضی که گریبانش را گرفته بود ، تکانی سرجایش خورد و نگاهش را از او گرفت
_ نیازی به تشکر و جبران نیست...من اگه کاری کردم باور داشتم دو دستی از یه جا دیگه تحویل میگیرم...پس منتی سر کسی ندارم!
کژال علت تغییر حالت برهان را نفهمید ولی به قدری محو مرام و مردانگی او شده بود که نتوانست لبخند نزند...نتوانست به او نگاه کند و مردانگیش را نستاید..
در همین حین پرستار از در اتاق عمل سرک کشید ، کژال نگاه از برهان گرفت و برهان سمت پرستار نیم خیز شد
_ عمل پسرتون با موفقیت تموم شد...نیم ساعت دیگه منتقلش میکنن به بخش!
گل از گل کژال شکفت...خنده و گریه اش بهم آمیخت و ذوق زده نگاهش را به برهان داد..
برهان لبخندزد و با بستن پلکهایش او را دعوت به آرامش کرد...کژال دستش را روی گونه اش سر داد و زمزمه کرد:
_ بازم ممنون!
نزدیک ظهر بود...با خیالی راحت از عمل موفق زانیار ، مادر و پسرک شیرین را در بیمارستان گذاشت و خودش را به محل کارش رساند...
کار برایش تفریح بود ، تنها تفریحی که او را از افکار درهم و برهم خلاصی میداد و تمرکزش را بالا میبرد.
همزمان با او ساحره از پورش طوسی رنگش پیاده شد و مانند عقاب شکارش را زیر نگاه تیزبینش گرفت.
برهان بی توجه به اطرافش وارد گارگاه بزرگش شد و ساحره متفکر ، با لبخند معنی داری که گوشه ی لبش نشسته بود راه دفتر پدرش را در پیش گرفت.
فعلا منتظر سهراب بود و خبر های دست اولی که در راه بود...اما در این لحظه یکچیز برایش مسجر شد
این مرد بیدی نبود که به هر بادی بلرزد..عجیب از وجناتش قدرت و اعتماد به نفس می بارید..لعنتی! به نظر از آندسته مردهای نفوذ ناپذیری بود که ساحره بیشتر میپسندید دوستش باشد تا دشمنش!
صدای تق تق کفش های پاشنه دارش بعضی از مغازه دارها را هوشیار کرد...به هرحال بودند عده ای که در طلب دختر البرز بودند و دلخوش به همین صدا که شاید هفته ای یکی دوبار تکرار میشد...اما ساحره پر غرور سرش را بالا گرفت ، کیف چرم مارکش را روی ساعدش جا به جا کرد و از مقابل نگاه های پر از حسرت بعضی گذشت. دختر البرز سن و سالی داشت و سرد و گرم روزگار چشیده بود ، اما مال و منال البرز جوانک های بازارچه را هوایی کرده بود و ساحره خرسند از این هوایی شدن بود و بازار ناز فروختنش گرمه گرم!
برهان متعجب مقابل در ایستاد ، با دقت به موسیقی ملایمی که در فضا پخش میشد گوش داد و سپس قدم هایش را سمت اتاقک کوچک ته کارگاهش تنظیم کرد...و این در حالی بود که جواب سلام کارگر ها را میداد و خسته نباشید از دهانش نمی افتاد
فرامرز بی حوصله روی صندلی دراز کشیده بود...دستهایش را پشت سر قفل کرده و پاهایش را روی میز دراز کرده بود
برهان لای در شیشه ای ایستاد..اخم ریزی کرد و لبهایش را بهم کشید..فرامرز به محض دیدن او از جا کند و صاف سر جایش نشست
_ اا..اومدی ، بابا دمت گرم مردم از تنهایی و بی هم زبونی!
برهان اما با همان اخمپیش رفت...اشاره ای به میز زد و گفت:
_ به نظر که خیلی ام بهت بد نگذشته ، یه جوری ولو شدی انگار اومدی کنار دریا آفتاب بگیری!
فرامرز نیشخند زد..گردنی کج کرد و با مزه گفت:
_ سخت نگیر بابا میگذره!
_ پاشو میخوام بشینم سر جام!
دستور برهان باعث شد فرامرز دل از صندلی بگیرد و بلند شود...برهان پشت میز قرار گرفت و فرامرز در حالیکه میز را دور میزد پرسید:
_ دیدی کارگاهو؟
نگاه برهان لحظه ای بالا رفت..فرامرز با قدرت ادامه داد:
_ نه جون من حال کردی ؟ همشون دارن به سرعت نور کار میکنن ! اینه آقا فرامرز که میگن! استراتژی شارژ کارگر یعنی این!
برهان بی حرف خم شد..خودنویسش را از داخل کشو برداشت و گفت:
_ دیدم ! تعریف کن ببینم قضیه چیه؟
فرامرز در جوابش ژستی از موفقیت گرفت و دست به سینه شد
_ جونم برات بگه ..اولش که اومدم صاف رفتم سراغ خنزل پنزلات..یه کم باهاشون سرو کله زدم دیدم نخیر کار من نیست...اصلا تو حیطه ی کاری من نیست این حساب کتابا..برا همین بیکار نموندم..رفتم تو گارگاه دیدم بعلههه..همه رفتن تو لک و کارگاه سوت و کوره...یه کم سر به سرشون گذاشتم ، نطقشون باز شد..دیدم جواب داد ، یه آهنگ از تو گوشیم پلی کردم همگی شارژ شدن...عاقا یه حالی بود باید بودی و میدیدی...از دم همشون صدا میزدن دوباره دوباره!!
خط اخم برهان غلیظ تر شد...فرامرز با شیطنت گفت:
_ نترس بابا کار به جاهای باریک نکشید...یکی دو نفر پیشنهاد حرکات موزون دادن که آقا منشانه رد کردم..گفتم بَده زشته ! به همین قانع باشین که صاحب کارتون بیاد همینم ندارید!
زیر پلک برهان نبض ریزی زد و فرامرز خنده ی بلندی سر داد
_ خب بابا شوخی کردم...
سپس کف دستهایش را روی میز گذاشت و ادامه داد:
_ دیدم حالشون گرفته اس دوسه تا آهنگ مجاز داشتم گذاشتم رو دور تکرار سر حال بیان...
تازه یه کشف بزرگم کردم!
نگاه برهان دقیق تر شد..فرامرز چشمکی زد و گفت:
_ یکیشون نامزد داره...یکیشون شکست عشقی خورده..آهنگ رو که پلی کردم حالشون عوض شد..تحقیق کردم دیدم که هردو گرفتارن!
برهان نفس پری پس داد
_ پس حسابی خودتو خسته کردی
فرامرز طعنه ی برهان را ندید گرفت و قامت راست کرد
_ نه بابا خستگی چیه! تازه ایدهای بهتری دارم..صبر کن جا بیافتم یکی یکی همشونو رو میکنم
_مثلا؟
فرامرز ابرویی بالا داد و بامزه لبهایش را بهم کشید
_ ای شیطون ! میخوای زیر زبون من بکشی؟
_ یعنی نپرسم خودت نمیگی!؟
فرامرز شانه ای بالا انداخت و یک دور نگاهش را در حدقه چرخاند
_ اووممم....چرااا...ولی کلا من یه اخلاقی دارم که تا مطمئن نباشم حرف نمیزنم..
برهان در سکوت چشم غره ای برایش رفت و ناامید از او ، لیست پیش رویش را باز کرد..
فرامرز که میدانست برهان آدم التماس کردن نیست نیشخندی زد و مجدد کف دست راستش را روی میز گذاشت و گفت:
_ خیلی خب بابا قهر نکن..
نگاه برهان لحظه ای بالا رفت..فرامرز دست دیگرش را در هوا چرخاند و در عالم رویا لب جنباند
_ میخوام یه پیج درست کنم تو ایسنتا...اسمشم بزارم صنایع چوب برهان و داداشا!
صدای نفس تند برهان لبخند کمرنگی به لب فرامرز نشاند ولی ژستش را بهم نزد و ادامه داد:
_ حالا شاید تجدید نظر کردم یه چیز دیگه گذاشتم ولی برهان حتما توش داره!
سپس از گوشه ی چشم به برهان نگاه کرد
_ چطوره؟؟
برهان سری تکان داد و فرامرز گفت:
_ یه پیج فعال راه میندازم...از همه ی طرح ها و کارای تکمیل شده عکس میزارم..حتی کار ارسالی به شهرستانا ! بعد زیر پیج مینویسم ، صنایع چوب برهان با همکاری بهترین آرشیتکت ها و طراح های موفق ایرانی آماده ی خدمات دهی با مناسب ترین قیمت ، به تمام ایرانی های داخل و خارج از کشور میباشد..
برهان به تحسین ابرو بالا داد
_ عالیه ، فقط خارج از کشورش برام ملموس نیست!
فرامرز نیشخندش را تکرار کرد و گفت:
_ الان ملموسش میکنم...سپس صاف ایستاد و گفت:
_ ببین ؟ لامصب اینستا یه فضاییه که داخلی و خارجی نداره..همه بهش دسترسی دارن خب؟؟
برهان سرش را به تایید بالا و پایین کرد..فرامرز گفت:
_ میگردم با چندتا از این هم صنفای خودمون تبادل پیج میکنم..کم کم فالوور میره بالا و طرحامون دست به دست تو دنیای مجازی میچرخه..این میشه مقدمه برای شناخت بیشتر...بعد اگه بزنه یه شرکت خارجی از طرح و دیزاین ما خوشش بیاد بهمون پیشنهاد همکاری میده..
برهان متفکر ابرو در هم کشید..
فرامرز کامل سمت او چرخید و گفت:
_ بببین ؟ اینجوری میشه که اونا میان کنار تو سرمایه گذاری میکنن و به این طریق ارز وارد کشور میشه...و یا ممکنه طرح مارو به قیمت خوب بخرن که اینم خودش یه موفقیت چشم گیر به حساب میاد...ولییی...ولی از همه مهمتر اینه که میتونیم غرفه بگیریم و تو نمایشگاه های خارجی شرکت کنیم..اینجوری هم اسم و رسمون میپیچه و هم میتونیم برند خودمون داشته باشیم!
حرفهاو پیشنهادات فرامرز حسابی برهان را به فکر برده بود
_ اینایی که گفتی خیلی خوبه ولی به نظر زمان زیادی میبره!
_ آره..زمانبره ولی بی نتیجه نیست...درضمن در طول این مدت بیکار نمی شینیم..همین که تبلیغات کنیم و حرف و عملمون یکی در بیاد خودش جذب مشتری میکنه و میزان سفارشات رو بالا میبره!
لبهای برهان خیلی نرم و آهسته کشیده شد
_ و اگه طبق حرف تو پیش بریم باید کار گسترش بدیم... محیط کارگاه بزرگتر کنیم و کارگر بیشتری استخدام کنیم!؟
فرامرز پر انرژی بشکنی در هوا زد و گفت:
_ احسنت ! و اینگونه میشود که برهان فتوحی کم کم غول صنعت چوب خواهد شد و دماغ عده ای منفعت طلب را به خاک خواهد مالید..
برهان اخم تندی کرد و فرامرز با شیطنت خندید
_ آقا حرفمو پس میگیرم...شما میشید یه کارآفرین موفق و منم میشم یه بله قربان گوی که اصلا به چشمنمیاد....
اینبار برهان همزمان با پس دادن نفسش چشم ریز کرد و صدای خنده ی فرامرز در اتاق پیچید
_ باشه بابا ، خودتو خوشگل نکن ، منم میشم مدیر برنامه ات...فقط یادت نره هرجا خواستنت برا مذاکره قبلش با من هماهنگ کنی ، آها و یه چیز دیگه ، کت شلوار و کرواتم میخوام ...چند رنگ در مدل های مختلف ! نمیشه مدیر برنامه ی غول صنعت چوب باشم با لباس پاره بشینم کنارش ؟ میشه؟؟
_ برو تو گارگاه ببین بچه ها چی کار میکنن!
اشاره ی برهان خنده ی فرامرز را بهم جمع کرد و بامزه پرسید:
_ ناراحت شدی؟؟
_ برو فرامرز..مزه پرونی بسه..برو به کارت برس!
_ آخی..دادشمون ناراحت شد...حیف ، میخواستم بازمایده بدم ولی با این روحیه همشون رفتن پس ذهنم قایم شدن...یه کم مردمی باش جناب فتوحی ! اینجوری غول چراغ جادو ام نمیشی چه برسه به صنعت چوب!
_ فرامرزززز؟؟
غرش برهان خنده ی ریز فرامرز را به دنبال داشت..خودش را عقب کشید و تا مقابل در رفت
_ قشنگ معلومه گشنه ای..برم که الان درسته قورتم میدی
خروج فرامرز مصادف شد با زنگ تلفن همراهش ؛
سری به رفتار کودکانه ی فرامرز جنباند و به محض دیدن نام مادرش تماس را برقرار کرد.
فرامرز با دین این صحنه ، از لای در برایش چشمکی زد و یک خط فرضی زیر گلویش کشید...برهان ابتدا به او چشم غره رفت و سپس سر صحبت را با مادرش باز کرد
ساحره مقابل میز پدرش پا روی پا انداخته بود و با همراهش بازی میکرد...البرز بیرون از دفتر در حال سرو کله زدن با شریک ترکش بود و سروش خون خونش را میخورد..
رفتارهای زننده ی ساحره و متلک های غریبه و آشنا عجیب افکارش را بهم ریخته بود و نمیدانست چطور میتواندمقابل تند روی های او را بگیرد..اویی که خلخال پیچیده دور ساق پایش ، برای همان غریبه و آشنا چشمک میزد و کوتاهی شلوارش نمای زیبا تری را برای ببینده ایجاد کرده بود...خواهری که مرد و زن برایش فرقی نمیکرد و دموکراسی را در بی قیدی معنی کرده بود..برای سروش سنگین بود نگاه جوانک های بازار دنبال او هرز برود و راحت از کنار متلک های آنها بگذرد..
ساحره همانطور که مشغول بازی بود حواسش را از اطرافش نمی گرفت ، به همین منظور طعنه زد:
_ چیه داداشی؟ خبری شده؟ یه ساعت فوکوس کردی رو من بی خیالم نمیشی!
آخ که آن نیشخند کنار لبش و آن لحن خونسردش بدجور روی اعصاب بود.
سروش فشاری به دندانهایش وارد کرد و لب تاب مقابلش را بست..ساحره که منتظر واکنش او بود گوشی را روی پایش گذاشت و نیشخندش را تکرار کرد..سروش تکیه زد و حق به جانب پرسید:
_ با آرین چی کار کردی؟ به نتیجه رسیدین یا هنوز تو مرحله ی شناختین؟
_ کات کردم!
جواب تند و ضربتی ساحره باعث شد ، سروش متعجب چشم گرد کند و عصبی بتوپد:
_ کات کردی ؟ یعنی چی کات کردی؟ مگه دوست بودین که کاتش کنی ، ساحره هیچ معلومه چی کار داری میکنی ؟ من اصلا نمیفهمم یه روز سهراب..یه روز آرین..یه روز یه احمق دیگه !
لبهای ساحره به غیرت و عصبانیت برادرش بیشتر کشیده شد...سروش عصبی تر از قبل ادامه داد:
_ تو مارو هالو گیر آوردی آره؟ ! فکر نکن ازت کوچیکترم اجازه میدم هرکاری دلت خواست بکنی ها!؟ از این خبرا نیست ...خوب گوش کن ببین چی میگم ، من دیگه اون سروش ده سال پیش نیستم که ولت کنم بری کانادا با اون مرتیکه لاشخور دوسال سرو کله بزنی بعد دست از پا درازتر برگردی...الان دیگه حالیمه چه خبره...آمار لحظه به لحظه ی کاراتم ریز به ریز دارم...پس حواستو جمع کن ، با آرین به توافق رسیدی که رسیدی..نرسیدی کاسه کوزه ات جمع میکنی و دور شراکت باهاش خط میکشی..نکشی به شیوه ی خودم خط میکشم!
_ جوووونم ! داداشیم بزرگ شده ! غیرتت من کشته سروش کوچولو!
سروش سرخ شده بود..رگ کنار پیشانی اش میزد و دندان بهم میسابید...البرز کماکان بیرون از دفتر با همراهش فک میزد و خبر از نزاع لفظی خواهر و برادر نداشت...
نفس های سروش سنگین و تک تک بالا می آمد..یک ازدواج ناموفق و یک نامزدی نیمه نصفه و چند نوبت رابطه ی بی نتیجه چهره ی خوبی از خواهرش نساخته بود..خواهری که در مرز سی و پنج سالگی قرار داشت و هنوز برای رفتارش محدودیِ خاصی قائل نمیشد...شاید مشاور خوبی برای پدرش بود ولی دختر خوبی نبود..چیزی که البرز شیرزاد به شدت ازآن غفلت کرده بود و سروش را میترساند
با ورود البرز سروش عقب کشید ، ساحره پرو پرو در چشمان برادرش خندید و دندانهایش را به نمایش گذاشت...حساب بردن سروش از البرز تنها ابزاری بود که به ساحره اجازه ی گردن کشی و بلند پروازی میداد..
البرز عصبی بود..تلفن همراهش را روی میز پرت کرد و کلاه مشکی اش را از کف سرش برداشت..
جدال بین نگاه ساحره و سروش تمامی نداشت...البرز بی توجه به حال و هوی موجود، پشت میزش گرد کردو غر زد:
_ مرتیکه زبون نفهم...یه ساعته من میگمنره اون میگه بدوش!
بالاخره ساحره چشم و ابرویی برای سروش آمد و نگاه از برادرش گرفت
_ چی شده بابا جون! خون خودت کثیف نکن..بگو ببینم باز چه مرگشونه اینا !
البرز به خیال اینکه دخترش مثل یک مرد پشتش را دارد ، انگشتان فربه و ضمختش را روی میز مشت کرد و غرید:
_ والا اسیرمون کردن ، حالیشون نمیشه هرچی میگم ...من میگم رقیبم فروشنده نیست ، زمان بدین بسازمش ! میگن حالا که کار شرکتی افتاده رو بورس ، سرمایه بزاریم وسط ، بزنیم تو کار سرویس خواب و اتاق کودک شرکت گسترش بدیم..
پووفففف...یکی نیست زبون منُ حالیه اینا کنه...بابا این پسره فتوحی بدقلقه..تا خر مراد سواره ، عملا دست من بسته اس...بعد چطور میخوان کار گسترش بِدن من نمیفهمم؟!
ساحره ریز و دلنواز خندید..از همان خنده های جان دار که گوش ها را تیز میکرد و احساسات را بیدار!
_ جااانم ، بابای خودم ! میخوای من حالیشون کنم!؟
سروش بلافاصله ابرو در هم کشید ، البرز بدون توجه به او دستی به ریشش کشید و جواب داد:
_ نه بابا...تو فعلا کاری که بهت سپردم جمع و جور کن ، خودم بالاخره از پسشون برمیام..
_ اونم حله ! زمان بدید ، کاری میکنم که از فتوحی فقط یه اسم بمونه ، که اونم تو صندوقچه ی قدیمی همین بازار خاک بخوره و تاریخی شه!
لبهای البرز از پشت آن سبیل های پر پشت و بلند کشیده شد...ساحره برای پدرش چشمکی زد و البرز پیروزمندانه و با افتخار نفسش را پس فرستاد
برهان متفکر دستی به چانه اش کشید و نگاه خیره اش را به شیشه ی مقابلش دوخت...
فرامرز پر از شیطنت سرکی داخل کشید و پرسید:
_ زنده ای هنوز؟
برهان نگاهش را گرفت..نیشخندی زد و جواب داد:
_ باید برم!
_ کجا به سلامتی؟
فرامرز با این سوال خودش را تو کشید و در را پشت سرش پیش کرد..برهان دوباره جواب داد:
_ سالگرد بهار و بنیامینه ! به طور کل یادم رفته بود..مامان زنگ زد یاد آوری کنه که یادمنره سر سالشون حاضر باشم!
لبخند فرامرز بهم جمع شد...دستهایش را زیر بغل برد و آهسته زمزمه کرد:
_ خدا رحمتشون کنه!
_ ممنون...فقط یه چیزی فرامرز؟
_ جونم ...بگو در خدمتم!
برهان لبخند محوی زد و جواب داد:
_ من رفتم دیگه حواست به همه چی باشه...اون بچه فردا پس فردا مرخصه..منم سعی میکنم برم و زود برگردم ، ولی اگه پاگیر شدم ، زانیار و مادرش فراموش نکن...به رباب خانمم بگو دست بجنبونه که میخوام زودتر مستقل بشن..اینجام که مال خودته ، دیگه سفارشش نمیکنم!
_ خیالت تخت..فقط کی عازمی؟
_ فردا..الان برم آژانس هواپیمایی ببینم بیلیت گیرم میاد...اگه نشد که با ماشین میرم!
_ شایدم چارتر نصیبت شد..اگه شد که عقب ننداز همین امروز راه بیافت!
حرف فرامرز کمی برهان را به فکر برد...مراسم سال خواهر و شوهر خواهرش بود و عطیه بدون او دست تنها میماند...چند سالی بود که عطیه اجازه ی حضور در مراسم را به شوهرش نمیداد و برهان مجبور بود در کنار مادرش بماند و مراسم را سر و سامان بدهد...
بهار خواهر کوچک برهان ، به همراه بنیامین همسرش در یک تصادف جاده ای جان سپرده بودند و درست در همان زمان فتوحی بزرگ حضور نداشت...دخترش ، خواهر عزیز برهان در دل خاک آرمیده بود و عطیه برای همیشه از شوهرش رو گرفته بود!
برهان آب دهانش را فرو برد و بعد از کمی مکث در جواب فرامرز گفت:
_ همین کارو میکنم...اگه بلیت نبود که صبح زود با ماشین خودم میرم!
_ خوبه! رفتی سلام من به خاله برسون..بگو فرامرز دوست داشت بیاد ولی کارش زیاد بود!
برهان سری به تایید تکان داد..فرامرز گفت:
_ اینم بگو که خیلی دلم براش تنگ شده ... اگه وقت کرد که یه سر بیاد پیشمون ، اول حال مارو بپرسه ، بعدم حال این پسر گند دماغش بگیره و بره!
برهان چشم ریز کرد..فرامرز انگشت دور لبش کشید و با شیطنت ادامه داد:
_ حالا اگه دلت خواست جریان زانیار و مادرشم بگو!
برهان لبهایش را تو کشید..فرامرز به تمسخر گفت:
_ جون تو واسه خودت میگم...از خودت بشنوه بهتره تا غریبه!
_ برو بیرون!
غرش برهان فرامرز را به خنده انداخت..قدمی عقب رفت و گفت:
_ ای بابا! شوخی کردم ، خب نگو اصلا به من چه!
_ برو بیرون فرامرز!
_ باشه فقط بگو اول برم سراغ رباب خانم یا خاله زهرا؟
_ خاله زهرا؟
_ آره دیگه..همسایمون...تنهایی که نمیشه برم سراغ زانیار...باید یه زن همرام باشه یا نه؟!
برهان که حسابی از دست پشت هم اندازی های او کلافه بود پرسید:
_ از کی خالت شده که من بی خبرم؟
فرامرز پوزخند بامزه ای تحویل داد و گفت:
_ تو از چی خبر داری اول اینو بگو؟ تازه اینکه چیزی نیست...خودم دوتا پیرزن نُقلی و مهربون تو همسایگیم دارم ، هروقت میرم دم در نشستن جیک جیک میکنن..عاقا اینقدر من دوست دارن که نگو..به هردوشونم میگم خاله..اونام خوششون میاد کف دستم قاقا لی لی میریزن!
برهان سری به تاسف تکان داد و نگاهش را گرفت:
_ خیلی خب مزه نریز! برو سراغ رباب خانم...
بیمارستانم خواستی بری با زهرا خانم هماهنگ شو..نشد با فرزانه برو..فقط خواهشا این چند روز بچه بازی بزار کنار، دل بده به دور و برت تا منم خیالم راحت باشه!
_ راحت باشه برادر..اصلا من نمی گفتم تو حواست به خاله زهرا بود؟
برهان ایستاد..موبایل و وسایلش را چنگ زد و خنده اش را فرو خورد
_ اگه یه حرف حسابی تو زندگیت زده باشی همینه!
فرامرز خیره خیره نگاهش کرد..برهان از پشت میزش کنار آمد و برای پایان این بحث بازوی او را گرفت:
_ راه بیافت که سوت شروع بازی رو از همین الان زدن!
فرامرز دنبال برهان کشیده شد..در حالیکه در ذهنش دنبال جمله ای دندان شکن میگشت تا جواب پسر خاله ی عزیزش را بدهد
زانیار چشمهای قشنگ عسلی رنگش را باز کرده بود و برای مادرش ناز میکرد..
کژال خوشحال از ایناتفاق انگشتش را بین پنجه ی سفید و تپل پسرکش گذاشت و تلفن همراهش را کنار گوشش نگه داشت..
دوساعتی باید زانیار را سرگرم میکرد تا هوس شیر خوردن به سرش نزند..سفارش دکتر بود و یکی از مواردی که حتما باید بعد از عمل در نظر گرفته میشد...زانیار با نگاه به مادرش التماس میکرد و کژال سعی میکرد با لبخند و بازی حواسش را پرت کند.
بعد از لحظه ای صدای خراش برداشته ی مرد در گوشی پیچید وتمام حواس زن جوان را به خودش معطوف کرد
_ الو..بگو میشنوم!
کژال انگشتش را از زانیار دریغ کرد و روی پاشنه ، پشت به او چرخید:
_ زنگ زدم بگم هرچی بوده فراموش کن..از این لحظه راهمون از هم جداست!
لحظه ای سکوت برقرار شد و دمی بعد مرد به صدا آمد:
_ این یعنی چی؟
_ این یعنی خداحافظ برای همیشه...یعنی از اولم چیزی بینمون نبود ، از الان به بعد دیگه اون قرار کذاییم نیست!
صدای نفس تند مرد در گوشش پیچید
_ پس یعنی جا زدی؟
_ تو هر جور راحتی فکر کن!
_ حق و حقوقت چی؟ از اونم میگذری؟
صدای نق نق زانیار باعث شد برگردد و به روی پسرش لبخند بزند...اینقدر طی این چند روز خوبی و مردانگی دیده بود که جای همه ی نامردی ها و بی مرامی های روزگار را برایش پر کرده بود..نفسی گرفت و جواب داد:
_ گذشتم..من فراموش کردم و میخوام از نو بسازم..پس بی زحمت تو هم فراموش کن و دیگه با من تماس نگیر!
میان همه ی حس های خوبی که در دل کژال جوانه زده بود صدای تند و کلام گزنده مرد دوید و جوانه هایش را پر پر کرد.
_ چیه ؟ نکنه پیشنهاد چرب و نرم تری بهت شده؟ شده ؟؟؟ راستش بگو ، چشمت طرف گرفته یا طرف بهت گوشه چشم نشون داده؟
درد در قفسه ی سینه اش پیچید و از این همه خباثت صورتش بهم جمع شد...با نفرت زیاد دندان هایش را بهم سابید و جواب داد:
_ خیلی رذلی ! همون خوب شد که زود شناختمت..امیدوارم دیگه صداتو نشنوم ...هیچ وقت!
گفت و عصبی تماس را قطع کرد...زانیار بی قراری میکرد..دست کوچک او را میان پنجه هایش گرفت و عصبی و غصه دار اشک چشمش را پشت مژهایش حفظ کرد تا بیش از این زانیارش را در گیر بازی بی رحم روزگار نکند
به همین منظور لبهایش کشیده شد...مثلش مثل آن کسی بود که وقتی میخندد هزار درد دارد..
میخندید و درد هایش پشت لبخند ساختگیش پنهان میکرد..میخندید و خنده اش را به پسرکش هدیه میداد..بی هزینه ترین و البته ماثر ترین کاری که از دستش بر می آمد..
با دست صندلی را تا کنار تخت پیش کشید و نشست..سپس با حفظ همان لبخند لب باز کرد و شروع به خواندن کرد
روله م لایه لای(فرزندم لالا لای)
کورپه م لایه لای(نوزادم لالا لای)
جگه ر گوشه که م( جگر گوشه ام)
کورپه م لایه لای(نوزادم لالا لای)
روله خه وت بی( خوابت بیاد)
خه وی نازت بی(خواب نازت بیاد)
سه حرا و سه وزی( صحرا و سبزی)
پایه نازت بی(پای نازت بیاد)
روله م لایه که(فرزندم لا لا کنه)
کورپه م لایه که(نوزادم لالا کنه)
ساتی چاو له چاو (ساعتی چشمت رو روی)
ام دنیایه که(این دنیا ببند)
روله ی عازیزم(فرزند عزیزم)
جگه ر گوشه کم(جگر گوشه ام)
آرامی دلی(آرام دلِ )
پر خروشه که م(پر خروش ام)
بینایی چاوم (بینایی چشمام)
روح و روانم (روح و روانم)
دل خوشی دلم (دل خوشی دلم)
آ رامی گیانم(آرام جانم)
روله م لایه که (فرزندم لا لا کنه)
کورپه م بخه وه (نوزادم بخوابه)
دنیا بی دنگه و(دنیا بی صدا و)
تارکه شه وه(تاریکه شبِ)
بینایی چاوم(بینایی چشمام)
روح وروانم(روح و روانم)
دل خوشی دلم(دل خوشی دلم)
آرامی گیانم(آرام جانم)
بخه وه روله (بخواب فرزندم)
دایه نه بینی (مادر نبینه)
مرگی دیه ی تو(مرگ تو رو)
روله م لایه لای(فرزندم لا لا لای)
کورپه م خه وت بی(نوزادم خوابت بیاد)
دس فیریشته کان (دست فرشته ها)
له ژیر سرت بی...(زیر سرت باشه)
برهان ساکت و موقر ، رو به روی عطیه ، سر خاک بهاره و بنیامین ایستاده بود و بغض مردانه اش را فرو میداد...عطیه اما نشسته بود ، چادر مشکی اش را مقابل صورتش گرفته و ریز ریز گریه میکرد..
دختر جوانش ناکام از دنیا رفته بود..هنوز لباس عروسی اش را از تن خارج نکرده بود که خاک سرد برایش آغوش گشوده و روزگار کفن بر جسم کوچک و ظریفش پیچیده بود..غصه های عطیه کمنبود و دردش به یکی دوتا خلاصه نمیشد...بی وفایی شریک زندگیش از یک طرف و بالای سی سال ، تحمل کردن زنی که حضورش روی خوشبختی او و فرزندانش ابری سیاه کشیده بود و چهره ی مرد زندگیش را برایش خاکستری کرده بود از یک طرف ، ودر کنار همه ، غم از دست دادن بهارش از او زنی تنها ، آسیب پذیر و بی نهایت دلنازک ساخته بود..زنی که آستانه تحملش به صفر رسیده بود و به آنی از کوره در می رفت و جبهه می گرفت..
اطراف قبر کم کم شلوغ میشد و اقوام برای عرض تسلیت می آمدند...جوانها سینی خرما و حلوا به دست گرفته بودند و زنها یکی یکی کنار دست عطیه جا می گرفتند و به رسم ادب او را تسلا میدادند..
برهان هم در نبود محمود فتوحی و به نمایندگی از پدرش در کنار سایرین ایستاده بود و مودبانه از آنها تشکر میکرد..
کمی بعد ، با آمدن خانواده ی بنیامین دورتا دور قبر پر شده از اقوام دور و نزدیک...برهان نگاهی در جمع چرخاند و تاسف خورد..کینه ی عطیه از محمود باعث شده بود که هرسال جای او در مراسم خواهرش خالی باشد و بیش اندازه به چشم بیاید..
صدای مداح در محوطه ی درخت کاری شده پیچید و موجب سکوت همگان شد..
برهان نفسی پس داد و سر به زیر دستهایش را زیر بغل قفل کرد..به هرحال که چاره ای جز تحمل پچ پچ ها و ایما و اشاره ای بعضی نداشت...این هم جزئی از برنامه های نانوشته ی این چند ساله بود ، که با صعه ی صدر پشت سر میگذاشت و تمام مدت سعی میکرد بزرگوار باشد و ریشخند بعضی را نادیده بگیرد
چند متر آن طرف تر ، مسعود از ماشین پیاده شد و تاج گل بزرگی را که از قبل سفارش داده بود را از سقف ماشین جدا کرد.
معصومه به تبعیت از او از در جلو پیاده شد و طوبی از در عقب!
مسعود پیش رفت ، پر غرور دستی به چادر معصومه کشید و درحالیکه سعی میکرد لبه های چادر همسرس را تا مقابل پیشانی اش جلو بکشد زمزمه کرد:
_ میری یه گوشه کنار مادرت ، منتظر میشی تا مراسم تموم شه ! با هیچ کسم حرف اضافه نمیزنی ؟ فقط سلام و السلام! اکی؟
معصومه سر به زیر و غصه دار حرفش را تایید کرد..طوبی که به شدت نگران حال و روز دخترش بود قدمی به جلو برداشت و معترض شد:
_ وا..خدا به دور ! مگه بچه ام کرو لاله یا دور از جونش عیب و علتی داره که منزویش میکنی؟ با غریبه که حق نداره حرف بزنه ، از فامیل خودشم که منعش میکنی ! یهو بگو اسیر آوردی و تمومش کن دیگه!
معصومه بغض کرده ، زیر لب به مادرش تذکر داد :
_ مامان خواهش میکنم!
طوبی اخم هایش را درهم کشید و از مسعود رو گرفت..مسعود نیشخندی زد و در جواب طوبی گفت:
_ اشتباه نشه حاج خانم..زن من نه کرو لاله ، نه معیوب ! ولی عقل حکم میکنه جلو این فامیل سکوت کنه تا فردا پس فردا هزارتا حرف و حدیث ازش در نیاد...اینا اول خوب چین و واچین میکنن ، بعد میگردن ببینن کی از همه مظلوم تره میندازن گردن اون!
طوبی از گوشه ی چشم نگاهی به دامادش انداخت و به اکراه گوشه ی لبش بالا رفت..
به حق که دخترش اسیر شده بود..از شدت خواستن بود یا به قول خودش دلسوزی ، نمیدانست ، ولی حساسیتهای مسعود بدجور دخترش را به بند کشیده و اجازه نفس کشیدن را از او گرفته بود.
مسعود بی توجه به حرکت مادر زنش ، دست پشت کمر معصومه گذاشت و با این کار هردو زن را وادار کرد با او هم قدم شوند
برهان سر به زیر دست به چانه اش گرفته بود و تمام حواسش به مجلس بود...ناغافل یکی از پشت سر دست روی شانه اش گذاشت و کنار گوشش نجوا کرد:
_ اونجارو باش ، مسعود و عهد و عیالشم اومدن!
صدای مهدی بود ، دوست ، پسر دایی و هم بازی دوران کودکی اش!
برهان به سرعت نگاهش را بالا کشید و ناخواسته لبخند به لبش نشست
مسعود با هر قدمش به زمین و زمان عرض اندام میکرد.سرش را بالا گرفته ، سینه سپر کرده بود و دست آزادش را به لبه ی کت سیاهش گرفته ، پیش می آمد.
معصومه اما افسرده و لاغر به نظر می آمد ، دوش به دوش همسرش پیش می رفت و شانه هایش آویزان بود ، همانطور طوبی که ابرو در همتنیده بود و گویا به سمت میدان جنگ می رفت!
برهان با یک ببخشید از جمع فاصله گرفت و به استقبال برادرش رفت..
مسعود میانه ی راه ایستاد..عطیه خروج برهان را دید و نگاهی به عقب سرش انداخت..برهان مقابل خانواده ی برادرش ایستاد و عطیه اخم هایش را در هم کشید...حقیقتا دلش با طوبی و معصومه صاف نمی شد و این مدل دلجویی کردنها هم نمی توانست او را از سر قهر و دلخوری پایین بیاورد..
او به سرعت رو گرفت و مسعود آهسته کنار گوش معصومه گفت:
_ شما با مادر کاری که گفتم بکن!
معصومه حتی جرات نکرد در چشمان برهان نگاه کند..چشمی گفت و با یک سلام زیر دندونی پا به فرار گذاشت...طوبی اما به فرمان مسعود نمی رفت ، به روی برهان خندید و با این کار برای دامادش رجز خواند ، مردی که متعجب از فرار معصومه به قدمهای رفته ی او نگاه میکرد و نمی توانست رفتار عجیب او را تحلیل کند
_ خوبی آقا برهان؟ ترک دیار کردی پسرم ؟ نیستی جات خیلی خالیه میدونی؟
برهان به صدای طوبی برگشت ، ابتدا نیشخند مسعود را تحویل را گرفت و سپس به روی طوبی لبخند زد
_ هستم کنارتون زن عمو! همیشه حالتون از مادر میپرسم!
گوشه ی لب طوبی انحنای ریزی برداشت..نگاهش را زیر کشید و زمزمه کرد:
_ عطیه خانم که خیلی وقته مارو تحویل نمیگیره ..بگذریم..خودت چی کارا میکنی ؟ رو به راه شدی ؟ شنیدم کارو کاسبیت رونق گرفته شکر خدا ؟
لبخند برهان نمای بیشتری گرفت و محترمانه سرش را زیر برد
_ شکر...تا حالا که راضی بودم تا ببیینم بعد چی پیش میاد!
_ هرچی پیش بیاد حتما خیره...خودت نیستی خدات هست ، همیشه پشت سرت گفتم این پسر رنگ و بوی خدا میده...زمین نمیخوره ، اگرم بخوره خدا دستش میگیره!
مسعود بی حوصله از مادر زنش رو گرفت.. از تعریف و تمجید و زبان بازی های طوبی راضی نبود...آن هم درست زمانی که میانه اش با این خانواده شکرآب بود و به زورِ حرف مردم یکی دوساعت تحملشان میکرد..برهان در جواب طوبی گفت:
_ شما لطف دارید ... عمو چطورن ؟ حالشون خوبه؟
طوبی نگاه معنی داری سمت مسعود انداخت و با مکث جواب داد:
_ چی بگم...خوبه خوب که نیست ولی بدمنیست..خلاصه یه لِکو لِکی میکنه..البته اگه بزارن!
پرش ابرویش سمت مسعود باعث شد مسعود ابرو در هم بکشد و نفسش را رها کند..برهان متعجب و نگران به رابطه ی داماد و مادر زن نگاه میکرد...مسعود رودروایسی را کنار گذاشت و گفت:
_ شما نمیخوای بری پیش دخترت ، تنها وایستاده خجالت میکشه!
طوبی با اکراه لب و دهنی کج کرد و تند جواب داد:
_ من معصومه نیستم که برام بُکن نِکن راه بندازی..یه الف بچه بودی خودم بزرگت کردم ، حواست جمع کن که جلو برادرت درو برنداری؟
مسعود حرصی لُپ هایش پر از هوا کرد و پس داد..
برهان این وسط چشم درشت کرده بود و نمیدانست جریان از چه قرار است..طوبی از مسعود رو گرفت و رو به برهان گفت:
_ یه کم نصیحتش کن...بچه امو کرده تو قفس ، خبر نداره چی داره به سر زندگیش میاره...
مسعود معترض سرش را رو به آسمان گرفت..
طوبی نگاه تندی به سرتاپای مسعود انداخت و رو به برهان ادامه داد:
_ عموت ازش دلخوره...تو که بودی ازت حساب میبرد الان دیگه اون یه ریزه مراعاتم گذاشته کنار کلا زده به سیم آخر!
مسعود که رنگ سرخ عصبانیت کل چهره اش را در بر گرفته بود غرید:
_ میشه برید پیش دخترتون ؟ نمیفهمم آخه مسائل خصوصی زندگی من چه ربطی به بقیه داره؟
برهان کلام تند و بی ادبانه ی مسعود را به جان خرید و چشم هایش را بست..طوبی عصبی برای مسعود خط و نشان کشید و گفت:
_ دخترم تو این فامیل بزرگ شده..تاقبل اینکه تو دست بزاری روش گل سر سبد همین فامیل بود..بی عقلی کردم دادمش به تو که حالا پژمرده اشم نصیب خودم نمیشه!
برهان واقعا کلافه و سردرگم دستی به صورتش کشید و هر دو را مخاطب قرار داد:
_ میشه خواهش کنم تمومش کنید..اینجا جای این حرفا نیست..هرچی هست بزارید برای خونه!
مسعود به حرف برهان نگاهش را جهت مخالف طوبی کشید و حرصی گوشه ی لبش را زیر دندان برد..طوبی لبه های چادرش را باز و بسته کرد و غر زد:
_ خونه ؟ کدوم خونه ! زندون شرف داره به قفسی که این برا بچه ام تراشیده!
مسعود تمام تلاشش را میکرد که سمت او نگاه نکند...طوبی مجددا نگاه متنفری به سرتا پای او انداخت و گفت:
_ من رفتم... بیخودیم قیافتو برا من اون شکلی نکن که دیر یا زود همه میشناسنت!
قبل از اینکه مسعود برگردد و دهان به گلایه باز کند ، طوبی حق به جانب رو گرفت و با گام های تند از دو برادر فاصله گرفت..برهان بهت زده به قدم های رفته او نگاه کرد و مسعود پشت سرش غر زد:
_ شیطونه میگه همچین..
نگاه تند برهان باعث شد مسعود ادامه ی کلامش را فاکتور بگیرد..برهان نگاه دقیقی به برادرش انداخت و پرسید:
_ چی کار داری میکنی هان؟
مسعود تلخند زد...تاج گل را دست به دست کرد و جواب داد:
_ به شمام باید جواب پس بدم..
گفت و از برهان فاصله گرفت
_ صبر کن..باتوام مسعود کجا؟
با این جمله گام هایش را بلند کرد و شانه به شانه ی مسعود شد...مسعودنیم نگاهی سمت برادر بزرگش انداخت و به کنایه گفت:
_ چیه ؟ نکنه توام بدت نمیاد معصومه رو طلاق بدم؟
برهان شوک زده ایستاد و پرسید:
_ چی؟
مسعود نگاهی به عقب سرش انداخت...تلخند دیگری زد و انگشت اشاره اش را بالا برد
_ دوستش دارم... مدلم خشنه ولی باید بپذیره...میخوامش ، پس حق نداره حرف از طلاق بزنه... به همه ام گفتم..بشنوم یا بفهمم کسی زیر گوشش خونده که از مسعود دل بِکن دورش خط میکشم..من دور اون خط میشکم و دودش به چشم معصومه میره...
برهان خیره خیره نگاهش میکرد..مسعود حرکت نرمی به لبهایش داد و با مکث گفت:
_ برو به همه شون بگو...بگو مسعود گفت هرکی پاشو تو کفشم کنه قلم پاشو میشکنم..
برهان به نگاه خیره و متفکرش ادامه داد...مسعود بی اهمیت به او چرخید و راه قبر خواهرش را در پیش گرفت...خواهری که فقط برهان میدانست برای مسعود از جان هم عزیز تر بود..خواهری که هیچ وقت بین برهان و مسعود فرق نگذاشته بود و شاید بیشتر درد دل های مسعود در گنجینه ی سینه ی این خواهر بود و اکنون در دل خاک آرمیده بود...حرفهای طوبی و بعد از آن تهدید های مسعود دلش را آشوب کرد...یکسال فاصله گرفته بود و اکنون بوی خوبی از این همه فاصله و بی خبری به مشامش نمی رسید...
صدای مداح و مویه های عطیه اجازه نمیداد درست فکر کند...
آیا رفتن و دل کندنش از این فامیل بهم ریخته کار درستی بود؟؟ گیج و کلافه نفسش را پس داد ، قدم جای پای مسعود گذاشت و برای برگزاری ادامه مراسم وارد جمع شد.
جسم برهان در جمع بود و افکارش همه جا چرخ میزد..نگران زندگی مسعود بود..زندگی مادرش..زندگی خودش...و کیلومترها آن طرف تر نگرانی دیگری داشت...زن بی پناهی را پناه داده بود و از حال و روزش بی خبر بود..هرچند فرامرز گاه و بی گاه تماس میگرفت و با شیطنت دلش را آرام میکرد ولی گویا وجودش با جوش و خروش سازگار شده بود...یک لحظه آرام نداشت و مدام در تکاپوی این و آن بود، کسی چه میدانست ؟شاید که آرامش برایش حرام شده بود..
ناغافل تمام صداها قطع شد..حتی مویه های عطیه دیگر به گوش نمی رسید و تنها یک صدا بود که آن هم در گیر و دار همین فضا رو به افول می رفت..
برهان متعجب سرش را بالا گرفت تا شرایط را زیر نظر بگیرد..
تاج گل بزرگی کنار قبر خواهرش نشسته بود و در کنارش محمود فتوحی و دو تن از همراهانش برای جمع متعجب حاضر قدرت نمایی میکردند..
عطیه بلافاصله بلند شد و معترض از میان جمع عبور کرد..محمود از زیر عینک دودی قهر و فرار عطیه را به جان خرید..مسعود سر به زیر نیشخند زد و همه ی نگاه ها سمت عطیه برگشت..
برهان ماند و داستانی جدید اما قدیمی...داستانی که ریشه در کودکی اش داشت و مرگ بهاره پایان تلخی برایش رقم زده بود..
یکی دوتا از زنان فامیل دنبال عطیه را گرفتند..محمود دعا میکرد عطیه برگردد..دلش برای یک لحظه دیدن او پر میکشید.. چند سال بود که یک دل سیر ندیده بودش؟ چهار یا پنج سال ؟ اصلا چه فرقی میکرد وقتی هر ساعتش برای او برابر یک سال گذشته بود ..درست از وقتی که بهار زندگیشان زیر خاک رفته بود و سردی زمستان به قلب عطیه اش نشسته بود او دیگر روی همسرش را ندیده بود...مغرور بود وگرنه خودش می رفت و شده بود متوسل به زور شود ، عشق اولش را با عتاب و خطاب برمیگرداند..
برهان از مسعود فاصله گرفت..ابتدا دستی به شانه ی مداح زد و زیر گوشش زمزمه کرد
_ شما ادامه بده!
سپس سمت پدرش رفت و سعی کرد همه چیز را در پیش چشم همگان عادی جلوه دهد..به گرمی دست میان دست محمود گذاشت و او را در آغوش کشید..همه باید میفهمیدند که خانواده همیشه خانواده می ماند حتی اگر در لحظه ای از زمان بادی تندی وزیده و محبت ها را کم رنگکرده باشد..
دمی بعد پدر و پسر با فاصله از جمع ، روی سکویی سفید ایستادند
محمود پر صلابت دست زیر بغل برده بود و نگاهش را از منظره ی پیش رویش نمی گرفت..ولی در دل همه ی برازندگی های پسرش را تحسین میکرد..قدش بلند تر و شانه هایش پهن تر از خودش بود..و اما سرو شکل و نوع رفتارش افتخار کردنی! در کل این پسرِ آبرومند ، همیشه باعث سرافرازی او بود..هرچند که هیچ زمان زبان در کامش نچرخیده بود که تشویقش کند..هیچ وقت حرف دلش را نگفته بود ، نه به او و نه به هیچ یک از اعضای خانواده اش..کلا محمود فتوحی قدرت را در یک جمله خلاصه میکرد.. پا روی دلت بگذار تا حاکم برهمه باشی ، حتی اگر حاکم بر قلبشان نباشی!
_ نمی خوای برگردی؟
همزمان با این جمله ی محمود ، نسیم خنکی وزید و موهای خوش حالت برهان را به رقص درآورد
برهان بدون نگاه به پدرش جواب داد:
_ وقتی می رفتم گفتم برگشتنی در کار نیست..خاطرتون باشه اول همه ی حساب و کتابا رو ، هرچی که بود و نبود صاف کردم و تحویلتون دادم ، بعدشم عزم رفتن کردم!
محمود مکث کوتاهی کرد..با عینک دودی اش ضربه های ریزی به تنش زد و گفت:
_ یادمه !
سپس برگشت..ابتدا خوب نیم رخ زیبای پسرش را نظاره کرد و سپس با طعنه ادامه داد:
_ خوب یادمه چطور دست و پام گذاشتی تو پوست گردو و رفتی !
برهان چشم در چشم پدرش شد..محمود حق به جانب ادامه داد:
_ آخه تو چی کم داشتی پسر ؟ چی میخواستی که در اختیارت نبود..پول ، خونه ، ماشین ، مقام و موقعیت..پشت پا زدی به همه ی اینا که چی ؟ چی رو میخواستی ثابت کنی هان؟
برهان نیشخند معنی داری زد و نگاهش را زیر کشید
_ هیچ وقت پی اثبات خودم نبودم..من فقط آرامش میخواستم ، وگرنه الانم هرچی که گفتین دارم!
جواب برهان نفس تند محمود را در پی داشت..نفسی که از سر استیصال بیرون میزد ..وگرنه خوب میدانست پسرش هرجا برود ، حتی اگر از نقطه ی صفر شروع کند ،خیلی زود به صد می رسد.
_ اون کارخونه یه آدم کار بلد میخواد..مسعود از پسش برنمیاد..منم زبون این پسر نمی فهمم ، برگرد سر کارو زندگیت...نشو مثل مادرت که..
نگاه برهان که بالا رفت محمود لب فروبست.."لا اله الا الهی "گفت و نگاه از پسرش گرفت
_ گفتم که الانم همه چی دارم..
جواب برهان اخم تند محمود را در بر داشت
_ شنیدم ! خانواده چی ؟ اونم داری؟
برهان مجدد نگاهش را به مقابل داد و گفت:
_ اینجام که بودم هیچ فرقی نمیکرد...خیلی وقت بود گمش کرده بودم ،از خانواده فقط اسمش یدک میکشیدم..رفتم که لااقل بین دعوای شماها خودم گمنکنم!
_ شعار نده پسر! بگو رفتی که با من لج کنی..رفتی که اون مسعود بی لیاقت!!!!
_ مسعود پسرتون نیست؟
سوال پر معنی برهان باعث سکوت موقتی محمود شد..لحظه ای بعد سینه ای سبک کرد و دست روی سرش کشید:
_ چرا هست ! ولی شده تف سر بالا... روزگار برامنذاشته با ندونم کاریاش! تو که بودی بهتر میشد کنترلش کرد ..الان دیگه کنترلش کاملا از دستم در رفته!
_ بهش بها بدین..سرزنشش نکنین..به جای امرو نهی کردن و ایراد گرفتن کمکش کنید..راهنماییش کنید.. اگه پسرتونه که بهش اعتماد کنید..بی اعتمادی شما به مسعود ، داره نابودش میکنه..یه ساله نیستم ولی میفهمم که بدتر شده..روحیه نداره..کلافه اس بابا ،چرا جای تخریب دستش نمی گیرید؟
نگاه پدر و پسر در هم آمیخت..برهان پلکی زد و آهسته تر گفت:
_ من رفتم که جا برای مسعود باز بشه...هیچ میدونید که آلوده شده بود؟ اصلا از این چیزاش خبر دارید؟
بازهم به پدرش نگاه کرد..محمود ابرو در هم کشید و برهان ادامه داد:
_ آره پدر من ! آلوده ی قمار شده بود...خودم چند بار مچش گرفتم..من با دوست و رفیقای مزخرفش دست به یقه شدم..من شب و نصف شب رفتم یقه اش گرفتم و از پای میز شرط بندی بلندش کردم..من با همین دستام خوابوندم زیر گوشش!
سپس دستش بالا آورد و با تاکید گفت:
_ آره من! منی که الان محکومم میکنید به خاطر برادرم کنار کشیدم..
سپس سری به تاسف جنباند
_ الانم ازش غافل نیستم ، ولی شما بگید براش چی کار کردین؟ من رفتم که بهش میدون بدم... شما شرط دو دانگ کارخونه گذاشتی برای دوتا برادر ، بینشون جنگ و رقابت انداختی..منم رفتم که مسعود کمنیاره..رفتم که سرش شلوغ شه ، اینقدر درگیر شه که قمار و کوفت و زهر مار از سرش بیافته..ولی باز شما مسعود ندیدی! تا کی میخوای ادامه بدی پدر من، تا کجا؟ تا وقتی که مسعود نابود شه ! تا وقتی که همین تف سر بالا برگرده تو صورت خودمون و دیگه نتونیم سرمون بالا بگیریم ؟ هان؟
محمود در جواب پسرش سکوت کرد..لب بالایش را زیر دندان گرفت و متفکر دستی به ریش یک دست سفیدش کشید...
_ من خبر نداشتم!
برهان به واکنش پدرش نیشخندی زد و گفت:
_ جالبه ! که خبر نداشتین ؟؟؟ اولین باریه که میبینم اشتباه خودتون به زبون میارید!
_ من کی گفتم اشتباه کردم؟
_ بی خبری اشتباه نیست؟
محمود ابرویی بالا داد و برهان با قدرت گفت:
_ اینکه این همه مدت از پسرتون ، از خانواده تون غافل بودین اشتباه نیست؟
محمود پر غرور نگاه از پسرش گرفت..برهان آهسته تر گفت:
_ اشتباه کردین پدر من! همونطور که سه ماه به سه ماه ، به گارگرتون حقوق ندادین..پولش تو حساب کارخونه نگه داشتین و از سود همون پول حقوقش دادین !
محمود تند و ضربتی برگشت..برهان با نیشخند او را وادار به سکوت کرد و گفت:
_ اینم یه دلیل دیگه برای رفتنم..اینکه روزا تو چشم گارگرا نمی تونستم نگاه کنم و شبا خواب راحت نداشتم..اینا وادارم کرد که عطای اون کارخونه رو به لقاش ببخشم!
محمود هاج و واج فقط نگاهش میکرد..لبهایش چندین بار بهم خورد و نهایتا لب زد:
_ منحق هیچ کس نخوردم!
_ ولی به موقعم حقشون ندادی! سر همین موضوع همیشه باهاتون درگیر بودم...ولی باز شما کار خودتون میکردین
_ نه خیر...انگار یه چیزم بدهکار شدم...پسر تو چی از زندگی میدونی هان؟ اصلا میدونی محمود فتوحی ، محمود فتوحی که میگن کیه ؟ میدونی از کجا به اینجا رسیده؟ میدونی چه روزا و چه شبایی رو پشت سر گذاشته ؟
با انگشت اشاره ای به قفسه ی سینه اش زد
_ من از کف بازار شروع کردم..از زیر صفر میفهمی یعنی چی؟ تو سری خوردم تا تونستم سرم بالا بگیرم...حرف شنیدم تا یاد گرفتم چطور حرف بزنم...درد کشیدم و درمون ندیدم..اونوقت تو...تو...
پوففف..تو چی میدونی که وایستادی جلوم و متهمم میکنی؟!
_ من فقط اینو میدونم خانواده پشتت به پدرش گرمه و گارکر به صاحب کارش، گذشته ی من و هرچیم که توش بوده فقط متعلق به خودمه ..همینا کافیه...همین قدرم که بدونم و بتونم بهش عمل کنم هنر کردم...
_ هه..بچه ، کارگر ، مادر، خانواده..بس کن پسر! همش شعار ، همش شعار ...
_ شما قبولشون نداری؟
محمود تلخندی زد و گفت:
_ نه ! زنی که پنج ساله من تو خونه ی خودم راه نداده قبول ندارم..پسری که میره قمار میکنه و پای آبرو و اعتبارم میشینه قبول ندارم..گارگری که نتونه شرایط سخت کارفرما رو درک کنه و نفهمه با چه بدبختی همین حقوقم میریزم به حسابش قبول ندارم..من فقط خودم قبول دارم..خودِ خودم..محمود فتوحی که برای رسیدن به جایی که الان هست کم بدبختی نکشیده!
برهان متاسف از این همه غرور لبخندی زد و پیشانی اش را بین دو انگشت فشرد
_ پس جایگاهتون سفت بچسبید ..قید محبت زن و بچه و بقیه رو هم بزنید!
_ نه قید موقعیتم میزنم و نه زن و بچه ام...من همه چی باهم میخوام...الانم مجلس تموم شد میری خونه به مادرت میگی خودش آماده کنه...بسه هرچی مراعاتش کردم..از امشب میخوام تو خونه ی خودم بخوابم!
_ مگه تا امروز جای دیگه ای بودین؟
اشاره ی برهان به خانه ی اختر و مادر مسعود خشم محمود را بالا آورد
_ دیگه داری خیلی تند میری..حواست جمع کن که من پدرتم!
_ حواسم جمعِ...هیچ وقت بهتون بی احترامی نکردم ..هیچ وقتم کاری نکردم که باعث آبروتون بشه..ولی فراموش کردن یه سری چیزا محاله..
یکتای ابروی محمود بالا رفت..برهان با نیشخند ادامه داد:
_ مثلا تو هفت سالگی یکی در خونه رو بزنه و یهو مادرت جلوی چشمت ، پشت در از حال بره..بعد یه زنی بچه به بغل بیاد تو بگه این برادرتونه...یا خواهر جوونت بره زیر خاک و تو خبر دارشی که پدرت تو کیش سر خودش گرم کرده ، با کی؟ با یکی که هم سن دختر خودشه!
_ صیغه ام بود پسر، حلالِ حلال! بعدشم که شرعی و قانونی فسخش کردم ، این کجاش خلاف شرعه؟
غرش محمود تلخند برهان را پر رنگ تر کرد
_ هیچ وقت در موردش به مامان حرفی نزدم..شوک مسعود و مادرش براش کافی بود..ولی هیچ وقتم نتونستم بفهمم این همه زیاده خواهی شما از کجا میاد ؟ از پول، قدرت ؟ از چی؟ اگر تحفه ی پول و قدرت میخواد بی وفایی به خانواده ام و دلسردی باشه من این تحفه رو نمیخوام..ارزونیش میکنم به کسی که پای دلسردی و دلخوری خانواده اشم نشسته
محمود فتوحی خندید...از آن دسته خند های بی صدایی که از سر ناچاری می آمد..خودش به عملکرد اشتباهش واقف بود..خودش خوب میدانست کوتاهی کرده و نتیجه همه ی قصورهایش ، قهر عطیه و سرکشی مسعود و فرار برهان شده است...همه ی اینها را میدانست و عاجز بود از اعتراف!
عینکش را در جیب کتش گذاشت و دستهایش را داخل جیبش شلوارش فرو برد..کت و شلوار طوسی رنگ خوش دوختش که مانند همیشه به تنش نشسته بود..با همان خنده ی بی صدا و نگاهی که دنیایی از حرف بود قدمی به عقب برداشت..برهان فقط به لبخند و تکان سر اکتفا کرد...پدرش هیچ وقت برای شنیدن واقعیت ها آمادگی نداشت ، زمان هم که برای کسی توقف نمیکرد ، پس فقط فرصت جبران از محمود فتوحی گرفته میشد...
برهان با عجله پیش می رفت..لباس های خانگی اش را داخل چمدانش جا به جا میکرد و کلافه دور خودش می چرخید
عطیه که چشمانش همچنان سرخ میزد و رنگ گونه هایش پریده بود ، گوشه ای از اتاق کز کرده و نظاره گر بود...
صدای تکاپوی مهری و جا به جا کردن ظرفها هم که لا به لای این همه عجله و سکوت اپرایی شده بود برای خودش!
لحظه ای بعد عطیه طاقت نیاورد..از دیوار پشت سرش فاصله گرفت و کف دستهایش را به پیراهن سیاه نخی رنگش کشید
_ حالا چه عجله ایه ؟ یکی دو روز دیگه پیش ما میموندی بعد می رفتی!؟
_ کار دارم مامان...سرم شلوغه این روزا...محض خاطر شما نبود همینم دو روزم نمیومدم!
عطیه قدم به قدم پیش رفت و کنار چمدان او توقف کرد
_ میدونستم بری تهرون پات گیر میافته هیچ وقت رضایت نمیدادم!
دست برهان داخل چمدان خشکید..نگاهش را تا چشمان مادرش بالا کشید و متاثر از چهره ی غمگین او لب زد:
_ خواهش میکنم دوباره شروع نکنید ، ما از اول همه ی حرفامون باهم زدیم..
عطیه لبهایش را تو کشید و به تایید سرش را تکان داد..
برهان که طاقت غم و اندوه او را نداشت بلوزش را داخل چمدان رها کرد و روی پا ایستاد..عطیه جمال بلند و زیبای او را با ولع نظاره کرد..برهان نیشخند دلنشینی زد و دستی به چانه اش کشید:
_ خودتون گفتین برم..یادتوته ؟
نم اشک مردمک چشم عطیه را پر کرد..برهان ادامه داد:
_ من فقط پیشنهاد دادم..خودتون استقبال کردین...اگه میگفتین نه محال بودم قدم از قدم بردارم...
نم اشک تا پشت پلک عطیه آمد
_ فکر کردم چندماهی میری بابات قَدرت بیشتر میدونه..گفتم بزار بفهمه و حداقل بین تو و مسعود فرق بزاره!
برهان خسته از این بحث فرسایشی پلک روی هم گذاشت و لبهایش را بهم فشرد..دمی بعد با صدایی گرفته زمزمه کرد:
_ همین چیزا فراریم داد..
عطیه بغض کرده خیره پسرش شد..برهان کلافه دست دیگری به چانه اش کشید و گفت:
_ هیچ وقت نخواستین این بحث کوتاه کنین..هیچ وقت قبول نکردین تو اختلافات شما و بابا ، مسعود بی گناه ترین آدم بوده...همیشه با حرفاتون بین من و مسعود فاصله انداختین...
چانه ی عطیه ریزریز می لرزید..برهان آهسته و مهربان گفت:
_ تمومش کنید ! اگه دیر به دیر زنگمیزنم...اگه دیر به دیر میام..اگه هر وقت میام پای موندن ندارم علتش همینه...به فرامرز گفتم به خودتونم میگم ، خودتون مقصرید که من فاصله میگیرم..
_ برهااان؟؟
ناله ی عطیه نفس تند و کلافه ی برهان را در پی داشت...
_ شرمنده ، ولی هر زمان که حس کنم دیگه تمایلی به این بحث و اون دو دانگ کارخونه ندارید برمیگردم...مسعود بچه ی شما نیست ولی برادر من چرا ! شاید ندونید ولی اختلافات شما با مادر مسعود داره نابودش میکنه...من میرم که حداقل یکیمون این وسط نفس بکشه
عطیه به سختی بغض گلو گیرش را فرو داد
لبهایش از هم فاصله گرفت ولی قبل از هر کلامی صدای بلند محمود شوکه اش کرد..
نگاه مادر و پسر همزمان سمت خروجی چرخید..محمود با اخم و جذبه وارد شد و مهری را خطاب قرار داد
_ مهری خانم ، بگو وسایل من آماده کنن میخوام دوش بگیرم!
رنگ چهره ی عطیه برگشت ، دست و پایش سست شد وناله زد:
_ این اینجا چی کار میکنه؟
برهان با گامی بلند از روی چمدان رد شد..کنار مادرش ایستاد و به نوازش دست روی شانه ی او گذاشت
_ گفته بود که میاد
عطیه درمانده به پسرش نگاه کرد..برهان جدی مقابل مادرش قرار گرفت و گفت:
_ من هیچ وقت اشتباهی که بابا در حقتون کرد توجیح نکردم ولی هیچ زمانم کار شما رو تایید نکردم...اینجا خونه اشه ، اگه مشکلیم دارید باید همین جا ، داخل همین خونه حلش کنید
عطیه لال شده بود...حضور محمود در این خانه آنقدر برایش سنگین بود که اراده ی هر کاری را از او می گرفت..
وسط بازی نگاهشان محمود وارد شد...نیشخند معنی داری به مادر و پسر زد و گفت:
_ خوبه...خوبه که میبینم بود و نبودم تو این خونه به حال هیچ کس فرقی نمیکنه..خوبه که حال همتون خوبه!
برهان طعنه ی پدرش را با دزدیدن نگاهش نادیده گرفت و در جوابش گفت:
_ خوش اومدین...به هرحال من دارم برمیگردم تهرون ! الانم داشتم وسایلم جمع میکردم
محمود پیش آمد..کت خوش دوخت طوسی رنگش را روی ساعد دستش انداخت و رو به عطیه گفت:
_ شما چی؟ هستی که انشالله؟
عطیه احساس خفگی میکرد و نفس هایش سخت بالا می آمد...محمود قلدرمابانه گفت:
_ حالا که هستی بی زحمت حوله و وسایل من آماده کن که خیلی خسته ام
نگاه زن ومرد در هم آمیخت..یکی نگاهش سرکش وحق به جانب بود ودیگری مغموم وفراری!
برهان چرخی زد وکنار چمدانش زانوزد.لحظه ای نگاه سرکش مسعود را با پدرش مقایسه کرد وتاسف خورد. میان این همه خصلت ، از این پدر غرور و قلدریش به مسعود رسیده بود که
ممکن بود آینده ی مسعود هم مانند پدرش دستخوش طوفانی جبران ناپذیر کند
خسته ی راه بود و چشمانش از بی خوابی این دوشب می سوخت... چمدانش را روی زمین گذاشت و دمی از هوای دلچسب اتاقش گرفت .ظرف یکسال گذشته خیلی چیزها تغییر کرده بود ، یکی از آن ها تغییر عادت هایش بود..دو شب که جایش غریب میشد بی خوابی به سراغش میامد و کلافه اش میکرد ، و اکنون حس میکرد هیچ کجای دنیا را با این اتاق و اینتخت ساده ی تک نفره عوض نمیکند..
نیشخندی گوشه ی لبش نشست و برای تعویض لباس هایش اقدام کرد...فکرش اما این بار ،چند متر بالا تر به طبقه ی بالای خانه پرواز کرد...خانه در سکوتی مطلق فرو رفته بود و بی پاسخ ماندن تماس هایش از جانب فرامرز باعث شده بود از احوال همسایه بالایی بی خبر بماند و اندکی نگرانی به دلش رجوع کند..
با این فکر ابرویی بالا انداخت و یک به یک دکمه های پیراهنش را باز کرد...انگشتانش که دکمه ی سوم را به بازی گرفت ، گوش هایش به ضربه های ریزی که به در ورودی نواخته میشد تیز شد..
دستش از حرکت ایستاد...نگاهش جهت صدا رفت و برگشتی زد و متعجب ابرو در هم کشید...ضربه ها تکرار شد..ضربه های بی جانی که نه ریتم داشت و نه هارمونی..
به ناچار راه رفته را برگشت..دکمه هایش را بست و دستی لا به لای موهایش کشید..
اینبار از حضور همسایه مطمئن بود و بدون نگرانی به استقبالش می رفت.
کژال سینی به دست ، کنار در منتظر او ایستاده بود..در حالیکه این بار چادر نماز سفیدی به سر داشت و محجوبانه سر به زیر داشت..
برهان با احتیاط در را باز کرد و کژال آهسته و پر از خجالت سلام کرد
بوی آش خوش رنگ و لعابش در لحظه اشتهای مرد جوان را تحریک...لبخندش رنگ و بوی جدی تری گرفت و گفت:
_ علیک سلام...به به چه آشی ؟ این مال منه؟
کژال لحظه ای نگاهش را بالا برد و لبخند را روی لب او شکار کرد.
_ بله ! اینو ظهر پختم ، دیدم الان اومدین سهمتون گرم کردم آوردم ، گفتم شاید گرسنتون باشه!
سینی میان دستهایشان جا به جا شد..برهان سرش را کمی خم کرد و با ولع عطر خوش کاسه را به جان خرید..
_ عجب بویی داره..دستت درد نکنه..پسرت چطوره ؟ دیگه اذیتت نمیکنه که؟
کژال محجوبانه لبه ی چادرش را بین دستانش گرفت و گفت:
_ شکر خدا ، به لطف محبتهای شما خیلی بهتره! راستی ؟؟
اینبار نگاهش را به مرد جوان داد و گفت:
_ اون بالا خیلی تغییر کرده..واقعا نمیدونم چی بگم ولی شما و آقا فرامرز برادری در حقم تموم کردین!
برهان خرسند از رضایت او سری به تایید تکان داد و گفت:
_ قابلی نداره..بازم اگر چیزی کم و کسره بگو!
_ نه نه ! همینا از سرمم زیاده... طلبکار که نیستم...فقط خدا خودش میدونه که تو این چند روز چقدر بهش ایمان آوردم...واقعا کاری که شما در حق من و زانیارم کر..
_ ادامه نده لطفا!
جمله ی برهان نگاه متعجب کژال را در بر داشت...برهان پلکی زد و گفت:
_ برو پیش پسرت..بابت آشم ممنون...از رنگ و بوش معلومه که خیلی خوش مزه اس!
لحظه ای نگاهشان خیره ی هم شد و درنهایت کژال سرش را زیر برد
_ نوش جونتون!
چرخید اما بلافاصله برگشت و مجدد برهان را مخاطب قرار داد:
_ راستی فرزانه جون گفتن چندجا آشنا دارن..قرار شد حال زانیار که خوب شد باهم بریم محیطش ببینیم!
اسم فرزانه آمد و ابروهای برهان تکان ریزی خورد..کژال منتظر جوابی از سوی او بود..برهان لحظه ای بعد به خودش آمد و گفت:
_ عجله نکن ..کار همیشه هست ، فرزانه ام فرار نمیکنه..پس بزار اول پسرت خوب شه بعد اقدام کن...
لبهای کژال نرم و آهسته کشیده شد...
لبه ی چادرش را جلو کشید و" چشم " آهسته ای در جواب او گفت.
سپس چرخید و بی معطلی از نظر او دور شد..برهان با مکث خودش را تو کشید و در را بست..بوی خوش آش مشامش را پر کرده بود و برای خوردنش لحظه شماری میکرد
_ مگه قرار نبود با زهرا خانم هماهنگکنی؟
فرامرز پر حوصله صندلی را عقب کشید و پشت میز نشست..برهان پشت به او پای گاز ایستاده بود تا برای جفتشان چای بریزد..
_ رفتم بابا..به فرمایش شما عین اُسکلا گردن کج کردم جلو دَر ، بعد پسرش اومد گفت مامانم صبح رفته خونه ی خالم..منم افتادم به چه کنم چه کنم، آخرش دل زدم به دریا رفتم سراغ فرزانه ی خودمون!
برهان باسینی چای برگشت
_ خب؟
_ خب به جمالت ، جونم برات بگه پدرم دراومد تا فرزانه رو راضی کردم..مگه قبول میکرد....میدون میدادم همونجا اعدامم میکرد..اینقدر قربون صدقه اش رفتم و التماسش کردم تا راضی شد پیش کسی حرفی نزنه..بعدشم با یه ترانزیت اخم وتخم بردمش بیمارستان!
برهان که کاملا روی صندلی جاگیر شده بود ، پنجه هایش را مقابل دهانش قفل کرد و پرسید:
_ وسایل طبقه بالا رو چی کار کردی؟ چک دادی یا پول نقد؟
فرامرز عقب کشید..پشتش را به صندلی چسباند و کف دستش را روی میز کشید
_ پول نقدم کجا بود..فرزانه یه جا سراغ داشت ، گفت ازش قسطی برمیداره..منم گفتم بپر بریم که تا برهان نیومده جمعش کنیم بهم!
_ بازم که فرزانه؟؟ پس رباب خانم چی کار کردی؟
فرامرز حق به جانب ابرویی بالا داد و در پاسخ به سوالهای رگباری و پشت سر هم او گفت:
_ معلومه که فرزانه...چی فکر کردی تو ؟ اولش رفتم سراغ رباب وسط راه پشیمون شدم پیچیدم سمت خونه ی آبجیم! هرچی باشه معتمد تر و بهتر از خواهرم سراغ ندارم...شکنکن می رفتم سراغ رباب از فردا یکی باید پشت سرم راه میافتاد و حرف و حدیث جارو میکرد!
برهان نفس بلندی پس داد
_ خیلی خب! بازم ممنون که جور منکشیدی! پس الان به فرزانه بدهکارم دیگه!
_ به فرزانه نه ! به طرف حساب فرزانه ! بعدشم خودتو آماده کن که امشب با برو بچ میاد که نسقت بکشه!
چشمان برهان گرد شد..فرامرز پیروز مندانه ابرویی رقصاند و گفت:
_ خربزه خوردی پای لرزشم بشین جناب...حسابی کفرش بالا آوردی با این جنتلمن بازیا... نمی بینی یخچال پاکسازی شده ، خودش و بچه هاش دو شب اینجا رو قرق کردن که یهو شیطان رجیم هوا برش نداره بره تو جلد برادر جانش!
برهان خنده ی بی صدایی کردو سرش را زیر برد
_ با این حساب امشب مهمون داریم؟!
فرامرز سینی چای را پیش کشید و مزه پراند:
_ مهمون داریم چه مهمونی ! علّامه محمد صادق بردبار با خانم بچه ها میان که مغزت تیلیت کنن!
خنده ی بی صدای برهان تمامی نداشت..فرامرز استکان چایش را دست گرفت و گفت:
_ میخندی ؟ بخند جانم ..بخند که امشب اشکتم میبینم اگه خدا بخواد!
شب شده بود..بازهم سرو صدای بچه ها خانه ی ساکت برهان را پر کرده بود و همسایه ی طبقه ی بالا با حسرت به طنین صداها گوش میداد..
زانیار بی قرار بازی بود و روی دست مادرش دوام نمیاورد..ولی زن جوان نه روی پایین رفتن داشت و نه دعوتی از او شده بود.
فرزانه مسئولانه ظرف سالار را روی اپن گذاشته بود تا صداها را بهتر بشنود.
محمد و برهان اما ، سرهایشان را بهم نزدیک کرده بودند و آهسته حرف میزدند ، در این میان برگ های نازک کاهو زیر دستان ظریف و هنرمند فرزانه ریز ریز میشد و صدای خردشدنشان هم به سرو صدای بچه ها اضافه شده بود.
_ از شما بعید بود آقا برهان..وقتی فرزانه گفت چی کار کردی تعجب کردم . خودت که بهتر میدونی امروزهِ روز حضور یه زن جوون با دوتا مرد مجرد تو یه خونه چقدر میتونه دردسر ساز باشه؟!
برهان موبانه و با تایید ، در جواب محمد سرش را تکان داد و گفت:
_ بله حق با شماست..کاملا حرفتون درک میکنم ولی میخوام بدونم شما جای من بودید چی کار میکردید؟
محمد ابرویی به معنی ندونستن بالا برد...برهان دستی دور لبش کشید و با قدرت از خودش دفاع کرد:
_ اولش که فکر کردم شاید آلویی تو کلاهش باشه..ولی بعد به نظرم رسید که بی کس و کاره...به جرات اون لحظه تنها چیزی که برام مهم نبود حرف مردم بود...واقعا انصاف نبود با یه بچه ولش کنم تو شهر غریب ، اونم وقتی که از سر ناچاری بچه اشو پشت در همین خونه گذاشته بود.
نگاه محمد متفکر و بی حرف به یک نقطه خیره شده بود و حرفهای او را برای خودش بالا و پایین میکرد..فرزانه که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود و به دقت به حرفشان گوش میداد لب باز کرد:
_ خدا خیرت بده پسر خاله ، ولی آخه بحث شما تنها که نیست ...خودشم از این قائله بی نصیب نمی مونه..یه زن تنهاست..هزار ماشالله برو رو دارم که هست...چی بگم آخه..اگه یه وقت یه آدم بی وجدان پیداشه و یه نامربوطی بهش بچسبونه...
آخخخخ
صدای آخ فرزانه محمد و برهان را هوشیار کرد...محمد مثل برق از جا پرید و فرزانه از درد وسوزش صورتش را بهم جمع کرد
چاقوی تیز کف آشپزخانه رها شد و صدای بچه ها به ناگهان قطع شد.
محمد نگران و با عجله خودش را به همسرش رساند و دست دور شانه ی او گرفت
_ آخ فرزانه جان؟ چی کار کردی با خودت ، بده ببینم دستتو!
اشک داخل چشم فرزانه جوشید...لبش را زیر دندان گرفت و سرش را به سینه ی محمدش نزدیک کرد
_ هیچی نیست...لامصب چاقوش تیز بود دستم برید
برهان خودش راتا پشت اپن رسانده بود..محمد فشاری به شانه های فرزانه آورد و در حالیکه انگشت بریده ی او را بین دستش میگرفت اورا سمت سرویس بهداشتی هدایت کرد گفت:
_ مواظب خودت نیستی فرزانه خانم...اینقدر که به همه چیز و همه جا فکر میکنی به خودت نمیکنی!
فرزانه با هدایت دست شوهرش راهی شد.
برهان نفسی پس داد و گفت:
_ محمد جان ببین اگه عمیقه ببریمش درمانگاه!؟
محمد لبخندی روانه ی برهان کرد و گفت:
_ نه بابا چیزی نیست...این فرزانه خانم عادت داره...فقط بی زحمت پنبه و بتادین داری بیار که براش ببندم!
برهان پلک هایش را روی هم گذاشت و کمی بعد به فرمان محمد وارد آشپزخانه شد..در همین حین فرامرز پر سرو صدا وارد شد و گفت:
_ آهای اهالی ، بیاین که واسه همتون قاقالی لی خریدم!
بچه هانگران و بغ کرده سمت دایی فرامرزشان دویدند و برهان از داخل آشپزخانه برایش صدا بلند کرد:
_ سرو صدا نکن پسر..بیا بگو این بتادین کجا گذاشتی ، فرزانه دستشو بریده!
فرامرز مات و متحیر وسط سالن خشکش زد.
میلاد ترسیده از پایین پای فرامرز گرفت و با التماس در چشمان او گفت:
_ دایی جووون!
فرامرز سعی کرد لبخند بزند..خم شد..میلاد را روی دست بلند کرد و نایلون خوراکی ها را پیش چشمان ترسیده ی او بالا گرفت
_ نترس دایی جون...مرد که گریه نمیکنه..بیا اینارو بگیر با داداشی تقسیم کن تا من برم ببینم مامان فرزانه چی شده ، باشه؟
میلاد میان بغض و اشک لبخندی زد و برای داییِ مهربانش سر جنباند..
فرامرز پسرک را روی زمین گذاشت و ضربه ای به پشتش زد
_ آباریک الله پسر..بدو برو واسه خودت بازی کن
کمی بعد محمد پایین پای فرزانه نشسته بود و با نوازش دست او را پانسمان میکرد
عشق مابینشان قابل ستایش بود..عشقی که از چشمانشان سرچشمه می گرفت و به شکل لبخند روی لبهایشان جلوه میکرد..
برهان با حسرت به زن و مرد نگاه میکرد..تفاوت سنی چندانی با محمد نداشت و اگر مانند او یک شریک و همدم خوب گرفته بود حتما دوتا ثمره ی دوست داشتنی مانند آنها داشت..
دلش هوای خانواده داشت...اجتماعی کوچک از جنس خواستن...یک همدم عاشق و یک میوه ی شیرین که برایش دلبری کند..
رفتار محمد و فرزانه بدجور محرک احوالات او بود..اویی که در مرز چهل سالگی قرار داشت و هنوز بلاتکلیف میان گذشته و حالش دست و پا میزد..گذشته ای که بی ربط به خانواده اش نبود و زمان حالی که همچنان درگیر همان گذشته بود و اجازه تصمیم گیری درست را از او گرفته بود
سروش با توپ پر وارد خانه ی خواهرش شده بود ، بلکه کمی جذبه بگیرد و جلوی تند روی های او بایستد.
ساحره اما بی خیال روی تردمیل پا میزد و عرق سروصورتش را با حوله می گرفت..
سروش از دست بی پروایی های او به تنگ آمده بود..رفتارهای زننده ای که هر روز به شکلی خاص از قاب گوشی برایش پخش شده و به نوعی از سوی دوست و رفیق به سخره گرفته میشد..