با اتمام حرفش در حالی که گریه میکرد از ما دور شد.
من که از رفتار زهرا مات و مبهوت مانده بودم ,گفتم:
_زهرا جون چرا گریه کرد ؟مگه کجا میخوایید برید؟
_زهرا جان الکی شلوغش میکنه .سعادتم شاید تو این سفر بشه .اگه قسمت شد برم ,این هفته که اومدید کلا بهتون میگم.شمافقط دعا کنید همه چیز درست شه.
_امیدوارم به قول خانجونم هرچی خیره پیش بیاد براتون.
_به دلم افتاده با دعای شما گره کارم باز میشه پس لطفا همیشه موقع نماز دعام کنید.
_چشم براتون دعا میکنم فقط امیدوارم بعدا بخاطر دعام پشیمون نشم!
کیان برای اولین بار بلند خندید و من در دل قربان صدقه خنده هایش شدم .
کیان در حالی که هنوز آثار خنده برلبانش بود گفت:
_ خب دیگه با اجازه من برم ببینم زهرا کجا رفت .اگه وسیله ندارید برسونیمتون؟
_ ممنونم وسیله هست شما بفرمایید .از طرف من با زهراجون هم خداحافظی کنید .لطفا شماره اش رو واسم بفرستید.ممنون
_چشم ,خدانگهدار یاعلی
_خدانگهدار
کیان رفت و دل مراهم با خود برد.روی نیمکت نشستم و زیر لب گفتم:
_ای بی خبر ز دلم به خدا میسپارمت
ای ماه شبهایم به خدا میسپارمت
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
❣رمان روژان❣
📚#پارت_سی_ام
📝نویسنده:#زهرا_فاطمی
امروز سه شنبه بود کلاس سه شنبه های مهدوی بر پا بود .
دیگر اختیار دلم را نداشتم مدتی از آخرین دیدارم با کیان در امامزاده گذشته بود و دلم بی قراری میکرد برای دیدار کسی که میدانستم هیچ گاه دلش با دلم گره نمیخورد.هرچه با دلم کلنجار رفتم که بی خیال دیدار شود سودی نداشت.
مانتو عبایی بلندم را پوشیدم.روسری ام را مدل جذابی بستم.مدلهای جدید روسری بستن را در گوگل سرچ کرده بودم و بارها امتحان کرده بودم تا بالاخره توانسته بودم هربار روسری را مدل جذابی ببندم که دیگران به انتخاب پوششم گیر ندهند .با همین حجاب هم میخواستم خاص باشم.
حال باورم شده بود که با حجاب زیباتر میشوم.نگاهی در آینه به خودم انداختم ,لبخندی به سادگی و در عین حال زیبایی ام زدم و راهی دانشگاه شدم تا شاید بتوانم با دیدن کیان قلب بی تابم را آرام کنم.
ماشین را جلوی دانشگاه پارک کردم و در حالی که کیف کوچکم را برمیداشتم با عجله وارد دانشگاه شدم و به سمت سالن همایش پاتند کردم.وقتی پشت در رسیدم احساس میکردم نفسم بالا نمی آید چند نفس عمیق کشیدم و وارد سالن شدم
.نزدیکترین صندلی به کیان را پیدا کردم .قبل از نشستن روی صندلی به کیان گفتم:
.
_سلام .ببخشید استاد تو ترافیک مونده بودم
کیان مثل همیشه سربه زیر لبخندی زد و گفت:
_سلام خانم ادیب بفرمایید بشینید ایرادی نداره
_ممنون استاد
روی صندلی نشستم چشمم خورد به محسن همان دوست بی ادب کیان که با چشمانی گرد شده زل زده بود به من.میدانستم بخاطر پوششم متعجب شده است چون او مرا تا به حال با این پوشش ندیده بود .با صدای کیان از او چشم گرفتم و به کیان نگاه کردم.او گفت:
_خب دوستان توجه کنید .من یه سفر چندماهه درپیش دارم که ...
نا خوداگاه با صدای بلند و متعجبی گفتم:
_چندمااااه
باصدای خنده بچه ها سالن را برداشت با خجالت دست روی دهانم گذاشتم و در دل به خودم بخاطر این واکنش بچگانه ام لعنت فرستادم.در حالی که گونه هایم از خجالت گر گرفته بود گفتم:
_ببخشید استاد بفرمایید
کیان نگاه از من گرفت و گفت:
_بله عرض میکردم ,با اجازتون یه سفر چندماهه در پیش دارم این جلسه آخریه که قبل از سفرم در خدمتتون بودم .امیدوارم اگه
خوبی و یا بدی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید و حلالم کنید .در نبود من وظیفه اداره سه شنبه های مهدوی باشماست.خب اگه
سوالی هست در خدمتتون هستم ؟
صدای همهمه بچه ها بلند شد .غم به دلم سرازیر شد .
انگار رمق از پاهایم رفته بود .همه بچه ها بعد از خداحافظی با کیان و آرزوی سلامتی کردن برای کیان از سالن خارج شدند ولی من همچنان روی صندلی نشسته بودم.دلم میخواست گریه کنم ولی غرورم اجازه نمیداد
سالن خالی شده بود و من مانده بودم و کیان.کیان در حالی که کیفش را به دست گرفته بود,به سمتم آمدوگفت:
_خانم ادیب حالتون خوبه؟
گیج به استاد نگاه کردم و نا خودآگاه گفتم
_نمیشه به این سفر چندماهه نرید ؟
کیان نگاهش را به نگاه شرمنده ام دوخت ,لبخندی زد و گفت:
_مثل زهرا حرف میزنید .نمیشه نرم آرزوم رفتن به این سفره .هنوزم باورم نمیشه همه چیز جور شد و من دارم راهی میشم.فکرمیکنم بخاطر دعاهای شماست که گره کارم بازشده.
برعکس همیشه که کیان نگاهش را به زمین میدوخت من نگاه گرفتم و به دستهایم دوختم.
با غمی که در صدایم مشهود بود گفتم:
_نمیشه مدتسفر تون رو کمتر کنید؟
_ واقعا دست من نیست
_ببخشید استاد جسارتا کجا میخوایین برید ؟
_اگه قول میدید به کسی نگید میگم
به چشمانش زل زدم و گفتم:
_قول میدم استاد
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌼🌼🌼🌼
🌹🌹🌹
❣رمان روژان❣
📚#پارت_سی_یکم
📝نویسنده#زهرا_فاطمی
کیان نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
_اگه خدا قسمت کنه میخوام برم سوریه
روژان با نگاهی ترسیده به او زل زد .
حرف زدن برایش سخت شد آهسته گفت:
_اونجا که الان جنگه .خطرناکه چرا میخوایید برید؟
_چون جنگه میخوام برم .یادتونه جلسه دوم سوالتون چی بود؟
روژان که سر از حرفهای کیان در نمی آورد کمی فکرکرد و گفت:
_بله یادمه .سوال کردم گفته شده وقتی زمین پر از ظلم بشه حضرت میاد پس چطور با کارهای خوبمون باعٽ زودترشدن
ظهور بشیم؟
_آفرین همین سوال بود .من چه جوابی دادم بهتون؟
_فرمودید بعضی ها میگن که نباید جلو ظلم رو گر فت خودمون هم باید ظلم کنیم تا جامعه پر از ظلم بشه تا آقا ظهورکنند .شما گفتید این حرف غلطه .پرشدن زمین از ظلم به معنای پرشدن زمین از ظالمان نیست .گفتید یک سری ادمهای مستکبر هستند که زمین
رو پراز ظلم کردند و همین هم باعث شده مردم اعتراض کنند و خواهان عدالت باشند .درسته؟
کیان لبخندی زد و گفت:
_احسنت! مشخص شد کامل جواب سوالاتتون رو فهمیدید .دقت کنید الان مردم از ظلم اون آدمهای مستکبر خسته شدند و دنبال گرفتن حق و اجرای عدالت هستند .واسه همین هم امثال من میرن سوریه و با اونها میجنگند تا عدالت رو برقرار کنند .تا خون انسانهای بیگناه که خواهان عدالتن ریخته نشه .الان وظیفه ام حکم میکنه که تو این مسیر قدم بردارم .مسیری که امیدوارم اخرش به
شهادت ختم بشه
با تصور شهادت کیان نا خوداگاه چشمهایم بارانی شد .باگریه گفتم:
_استاد نگید اینجوری .زهرا حق داشت که همش گریه میکرد
_اخه چرا گریه میکنید؟خانم ادیب شما دیگه لطفا گریه نکنید .این جلسه آخر نزارید خاطرات تلخ برامون بمونه .من تازه میخواستم ازتون بخوام هوای زهرا رو داشته باشیدو بهش حتما روزی چندباربگید بادنجون بم آفت نداره داداشت داعشیا رو به درک میفرسته و برمیگرده!!
درحالی که هنوز اشک میریختم گفتم:
_دوراز جونتون
کیان دوباره از همان خنده های نادرش که جانم را میگرفت ,کرد و گفت:
_الان یعنی دوراز جون که زنده برگردم
با چشمانی گرد شده, گفتم:
_استاد من کی چنین جسارتی کردم بهتون
کیان خندید وگفت :
_خانم ادیب دعا کنید هراتفاقی که به صلاحم هست بیفته .همیشه یادتون باشه بهتره واسه بهترین دوستانمون آرزوی شهادت کنیم .انسان یه روز به دنیا میاد و یه روز هم از دنیا میره .حیف نیست آدم شهید نشه و کم سعادت باشه و بمیره
با تخسی گفتم :
_دعا میکنم شهید بشید البته ان شاءالله بعد صدسال !!!!
_الان دیگه دارم به این نتیجه میرسم زهرا تو این چندوقت شمارو شبیه خودش کرده
_دعا کنید که همینطور باشه و من زهرا رو مثل خودم نکنم
کیان نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
_شماذاتتون پاکه و این بهترین ویژگیه که شما دارید .شما نقض ظاهرتون رو برطرف کردید و کلی ویژگی های خوب دارید .من از خدامه زهرا شبیه شما بشه.
دوباره در چشمانم نم اشک نشست و دلم لرزید برای کیان و چشمهایش.اگر او را از دست میدادم نمیدادم چگونه باید دل بی قرارم را آرام میکردم.کیان از داخل کیفش پاکت نامه ای درآورد و به سمتم گرفت و گفت:
_میشه انقدر رفتن رو سخت نکنید؟؟؟ یه حرفایی هست که باید خدمتتون عرض میکردم ولی فرصتی نیست .تو این نامه نوشتم براتون .اگر خدا خواست و شهید شدم میتونید نامه رو بخونید و اگر سالم برگشتم لطفا بندازیدش دور .اون موقع خودم حضوری خدمتتون عرض میکنم.لطفا قول بدید که به حرفم گوش بدید
_من هیچ وقت نمیخونمشباید خودتون برگردید و حرفاتون رو بزنید.من بی صبرانه منتظر اون روز می مونم
_ممنونم .خب دیگه وقت رفتنه !
مواظب خودتون و زهرا باشید .مطمئنم برای هم دوستان خوبی میشید
_چشم من مواظب زهرا هستم تا برگردید ولی شماهم قول بدید که برگردید,باشه؟
_تا ببینم خدا چی میخواد ان شاءالله هرچی خیره اتفاق میفته
در حالی که اشک میریختم بی خیال شرم و حیا شدم و گفتم:
_من ان شاءالله نمیفهمم .باید قول بدید که برمیگردید
کیان که از بی قراری من شوکه شده بود گفت:
_روژان خانوم
_تو رو خدا قول بدید؟برمیگردید مگه نه؟
_اگه خدا نخواد من چطوری میتونم برگردم .همش دست خداست.پس ان شاءالله
_خدا میخواد من انقدر التماسش میکنم که بخواد.میشه شما هم بخواین که برگردین.حالا قول بدید برمیگردید؟؟؟
کیان که با دیدن بی قراری و اشک های من مستأصل شده بود گفت:
_قراربود گریه نکنیدااا.چشم من قول میدم برگردم .راضی شدید؟حالا اشکهاتون رو پاک کنید .الان اگه کسی بیاد فکرمیکنه من چی بهتون گفتم که اینجوری مثل ابر بهار اشک میریزید.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم :
_مواظب خودتون باشید.امیدوارم به سلامت برگردید
_چشم.
_با اجازه.خدانگهدار
قبل از اینکه کیان حرفی بزند به او نگاهی کردم و به سمت در رفتم.دستم روی دستگیره بود که گفت:
_روژان خانوم
حالا که میخواست برود برایش شده بودم روژان .با چشمانی که برای هزارمین بار میبارید
به سمتش برگشتم و به چشمانش زل زدم.چشمان او هم انگار اماده باریدن بود .با چندقدم خودش را
به من رساند.
تسبیح شاه مقصودش را از جیبش خارج کرد و به سمتم گرفت .
دستم را به سمتش دراز کردم .تسبیح را کف دستم گذاشت و گفت:
_یادگاری بمونه برای شما
اشکم روی گونه ام جاری شد.در حالی که سعی میکردم صدای گریه ام بلند نشود گفتم:
_امانت می مونه پیشم .
به چشمانش نگاه کردم اولین قطره اشک که روی گونه اش ریخت سر به زیر انداخت و گفت:
_مواظب خودتون باشید.خدانگهدار
_به امید دیدار
دستی که تسبیح در آن قرارداشت را به قلبم چسباندم .به او پشت کردم که از سالن خارج شوم.
زمزمه پر از غم کیان را شنیدم که گفت:
_عشق یک سینه ی پر از آه و یک دل بی قرار میخواهد
خواب راحت برای عاشق نیست عاشقی حال زار میخواهد
دیدن یارگرچه شیرین است نیست عاشق کسی که خودبین است
حرف عشاق واقعی این است هرچه میل نگار میخواهد
با سرعت از او و عاشقانه هایش دور شدم. با قلبی که یکی در میان میزد و چشمانی که بی توجه به نگاههای دیگران میبارید از دانشگاه خارج شدم.
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌹🌹
🌼🌼🌼
❣رمان روژان❣
📚#پارت_سی_دوم
📝نویسنده#زهرا_فاطمی
نگرانی به جانم افتاده بود .فکر و خیال کیان و سفر پرخطرش لحظه ای از ذهنم خارج نمیشد .
با صدای راننده که صدایم میزد به خودم آمدم:
_خانم ......خانم کرایه اتون
_بله؟؟
صدای روهام را کنار گوشم شنیدم که به راننده گفت:
_بفرمایید
_این زیاده اقا
_ایرادی نداره .ممنونم
ماشین که از مقابل دیدگانم محو شد .به روهام نگاه کردم .نمیدانم در چشمانم چه دید که با نگرانی گفت:
_خوبی عزیزم؟
_هاااا
_روژان جان تصادف کردی؟ماشینت کو؟
_ماشینم؟
_اره.مگه با ماشینت نرفتی بیرون ؟
تازه به یاد آوردم که ماشینم را جلوی درب دانشگاه پارک کرده بودم .
انقدر در فکرکیان بودم که به یاد نداشتم ماشینی هست.
حتی باورم نمیشد با تاکسی به خانه آمده ام .
ذهنم خالی بود از هر اتفاقی .
به روهام گفتم:
_داداشی ماشینم رو جلو در دانشگاه جا گذاشتم میشه بری واسم بیاری؟؟
_ماشینت سالمه و تو با تاکسی اومدی؟
_فکرم مشغول بود .میشه بری بیاری؟لطفا؟
_میرم ولی به شرط اینکه برگشتم بگی چی فکرتو اونقدر مشغول کرده که ماشینتو یادت رفته
_چشم.بفرما اینم سوییچ!
روهام خداحافظی کرد و رفت.
وارد خانه شدم.
حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم فقط از خدا میخواستم کسی داخل خانه نباشد تا من بتوانم مدتی را در اتاقم فقط فکر کنم ولی دعایم مستجاب نشد .
هنوز اولین قدم به سمت اتاقم را برنداشته بودم که با صدای مادرم به عقب برگشتم:
_سلامت رو خوردی عزیزم
_سلام مامان
_روژان بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم
_مامان جان میشه بزارید واسه یه وقت دیگه .الان حالم خوب نیست.
_نه نمیشه ,باید الان حرف بزنیم
با ناراحتی به سمت مبل رفتم و روبه روی مادرم نشستم و بی حوصله گفتم:
_بفرمایید من سرو پا گوشم
_امشب مهمونی خونه هیلدا دعوتیم .
_خب به سلامتی بهتون خوش بگذره
تا ایستادم به سمت اتاقم بروم مادرم با عصبانیت گفت:
_من اجازه دادم به اتاقت بری؟!!بشین حرفم هنوز تموم نشده!
_جانم مامان.بفرمایید؟
_میری اتاقت و آماده میشی .نبینم مثل دفعه پیش لباس بپوشی
_مامان جان من نمیام
_من نمیام نداریم روژان خانم.میری یه دست لباس شیک انتخاب میکنی .آرایش میکنی و موهاتو به بهترین شکلی که میتونی درست میکنی .نبینم مثل دفعه قبل آماده بشی.وگرنه من می دونم و تو!
_قبلا هم گفتم من حجاب رو انتخاب کردم و حاضر نیستم بگذارمش کنار
_با من لج نکن روژان .تو امشب میای و اونقدر خانومانه رفتارمیکنی که فرزاد یک دل نه صد دل عاشقت بشه.
_ماماااان .مگه من چقدر سن دارم که گیر دادید حتما باید بافرزاد ازدواج کنم ؟من خودم ملعبه دست شما و دیگران نمیکنم .من برای پسری که با هزار نفر در ارتباط بوده خودم رو کوچیک نمیکنم!!!
_منم نگفتم خودتو کوچیک کن .من میگم یکم به خودت برس یکم باهاش بگو و بخند بزار ببینه هرجا بگرده بهتر از تو پیدا نمیکنه .همونطور که فکر نمیکنم بهتر از فرزاد واسه تو پیدا بشه.
_من به اون مهمونی نمیام .من برای اون دلبری نمیکنم .دست از سر من بردار مامان .
_من مادرتم و تا وقتی تو این خونه زندگی میکنی باید هرچی میگم قبول کنی! من خیر و صلاحت رو میخوام چرا نمیفهمی؟
در حالی که عصبانی شده بودم و گریه میکردم گفتم:
_بس کن مامان . من از این خونه میرم.چرا نمیزاری به درد خودم بمیرم !!!
کیفم را برداشتم گریان از خانه خارج شدم و بی هدف شروع به قدم زدن کردم.
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌼🌼🌼
🌹🌹🌹
❣رمان روژان❣
📝📚#پارت_سی_سوم
نویسنده#زهرا_فاطمی
ساعت ها در خیابان قدم زدم .با شنیدن صدای اذان به خودم آمدم .
دلم هوای خانم جون را کرده بود فقط آغوش او می توانست مرا از این همه سردرگمی و درد نجات دهد.
دستم را برای اولین تاکسی دراز کردم و به سمت خانه ی کودکی هایم به راه افتادم.
خانه ی خانم جون در یکی از محله های باصفای قدیمی شهر است.محله ای که هنوز برج های سر به فلک به آن راه پیدا نکرده بود.
خانه های ویلایی پر از دار و درختی که نبض زندگی در آن میزند.
تا دستم را روی زنگ گذاشتم در باز شد و خانم جون باهمان چهره مهربانش روبه رویم ایستاد .
لبخندی زدم و گفتم :
_سلام خانجونم
_سلام به روی ماهت دخترم
_خان جون مهمون ناخونده نمیخوای؟
_قدمت رو چشمم عزیزم .الهی دورت بگردم چقدر ماه شدی با این حجاب دخترجانم
_کاش بقیه هم مثل شما فکر میکردند؟یه قطره اشک بر روی گونه ام جاری شد .عزیز با گوشه روسری سفیدش اشکم را پاک کرد و گفت:
_چی شده عزیزم؟
_درمونده و حیرونم خانجون
_بیا بریم داخل ببینم چی شده عزیزکم
_شما جایی میرفتید؟
_میخواستم برم سرکوچه شیر بخرم
_شما بفرمایید داخل من میخرم و میام خدمتتون
_برو عزیزم زود بیا
به سمت سوپری سرکوچه رفتم و بعد از گرفتن یک پاکت شیر برگشتم.
وارد حیاط شدم.
روی تخت چوبی گوشه حیاط نشستم و به آسمان شب زل زدم .
با یادآوری کیان و نگاه اخرش دوباره1 اشکهایم جاری شد .
خانجون با سینی چای کنارم نشست وگفت:
_دخترکم این مرواریدا واسه چی میریزه؟
_خانجون خیلی دلم گرفته.خانجون دلم میخواد مثل بچگیام سرمو بزارم رو پاتون .
_بیا عزیزم سرتو بزار گلکم
سرم را روی پای خانم جون گذاشتم.درحالی که اشک میریختم گفتم:
_خان جونم میشه دیگه نرم خونه
_تو تا ابد میتونی اینجا بمونی گلکم
_خانجون بده که من تغییر کردم؟
_نه فدات شم خیلی هم خوبه,مثل ماه شدی دخترکم
_پس چرا مامان انقدر اذیت میکنه؟
_بابا مامانت دعوات شده
_خانجون مامان میخواد که من خودم حقیر و ذلیل پسر مردم کنم.دلش میخواد برم واسه یه پسرطنازی کنم.خانجون من نمیتونم؟چرا درکم نمیکنند؟چرا تا حالا که با یک پوشش باز میگشتم واسشون مهم نبود ولی حالا که ارزش خودم رو میدونم باعث آبروریزی خانواده هستم.خانجون خسته ام .دلم گرفته
_تو قویتر از این حرفا بودی که بخاطر خواسته اونا اینطور اشک بریزی.اونی که تو دلته و غمش از چشمات میریزه چیه؟
_چیز خاصی نیست
_چیز خاصی نیست و تو دلت انقدر پره؟
_اوهوم
_به من نمیگی چیشد که این همه تغییر کردی؟
با هیجان نشستم و گفتم :
_میدونی خانجون تازه فهمیدم امام زمان عج واقعا وجود داره .تازه فهمیدم اونایی که خیلی ارزشمند هستن زیبایی هاشون رو به نمایش نمیگذارند.میدونی خانجون! تازه فهمیدم یک زن چقدر ارزشمنده .
_خیلی عالیه که باورات انقدر تغییر کرده .کی باعث شده که این باورها تغییر کنه؟
با یادآوری کیان ,اشکهایم جاری شد .نگاهم را از چشمان خانم جون گرفتم و به گلهای شمعدانی اطراف حوضه آب انداختم و گفتم:
_یه آدم خیلی خوب .کسی که مستقیم نگات نمیکنه.کسی که بخاطر پوشش بدت سرزنشت نمیکنه .کسی که میگه پوشش ولنگارت بخاطر ذات بدت نیست
_پس عاشق شدی!!!!
احساس کردم خون زیر گونه هایم دوید و از خجالت سرخ شدم.با شرم و حیایی دخترانه به خانم جون گفتم:
_اِ خانجون.این چه حرفیه؟
_یعنی میخوای انکار کنی؟
_خانجونم از کجای حرفم اینو برداشت کردید که من عاشق کیان شدم
_پس اسمش آقا کیانِ .خدا واسه خانواده اش حفظش کنه.
با شنیدن این حرف چشمانم لبالب از اشک شد .دست های خانم جون را گرفتم و با عجز گفتم:
_خانجون ,واسش دعا کن .دعاکن خدا حفظش کنه
_روژان جان چرا بیقرار شدی گلکم
_خانجون داره میره سوریه.آرزوش شهادته .
_پس خیلی مردِ و با غیرته.ان شاءالله خدا به دل نگرون و عاشق تو نگاه کنه و برات حفظش کنه
_دعا...
با صدای موبایلم ادامه حرفم را نزدم و به گوشی ام نگاه انداختم .اسم پدرم روی گوشی خودنمایی میکرد.تماس را وصل کردم
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
❣رمان روژان❣
#پارت_سی_چهارم
نویسنده:#زهرا_فاطمی
_الو
_سلام
_سلام باباجون
_کجایی باباجان؟
_من اومدم پیش خانجون
_روژان جان حاضر باش میام دنبالت ,باید بریم مهمونی
_باباجون شرمنده ولی من به مامان هم گفتم من به اون مهمونی نمیام
_یعنی میخوای حرف منو زمین بندازی
_من غلط بکنم باباجون.
_دوراز جونت پس آماده شو میام دنبالت.
_اما
_اما و اگر نداریم روژان خانم .مامانت از وقتی رفتی کلی حرص خورده .باید بخاطر این که خانم من رو اذیت کردی تنبیهت کنم
_خانمتون بهتون گفت از من چه تقاضایی کرده؟
_نه .
_بابا جون شما هیچ وقت منو بخاطر پوششم توبیخ نکردیدهمیشه میگفتید هرمدلی دوست دارم بپوشم و رفتار کنم ولی شخصیت خودمو نابود نکنم.درسته؟
_درسته.
_ولی مامان خانم به من میگه برای به دست آوردن دل پسر مردم شخصیتم رو له کنم .بابا جون من تو خونه شما اضافی ام؟
_معلومه که نه دخترم .تو تاج سرمنی .روژان جانم آماده شو میام دنبالت میریم مهمونی بعد اون مهمونی میشینیم و باهم دونفری در مورد تقاضای مامانت صحبت میکنیم
_شما جدیدا حجاب من رو دیدید.من الان اگه بیام با این حجاب میام .بعدا بهم نمیگید که مایه خجالتتون هستم
_این چه حرفیه عزیزم .چه اون موقع که حجاب ان چنانی نداشتی و چه حالا که حجاب این چنینی داری مایه خجالتم نبودی و نیستی.دل پاکت برای من از هرچیزی مهمتره.
حالا گل بابا آماده شو من دارم میام
_چشم.منتظرتونم
_باشه عزیزم فعلا
بعد از پایان یافتن تماسم لبه حوض نشستم و با سر انگشتانم به آب داخل حوض ضربه میزدم و به حرکت آب نگاه میکردم.
خانم جون درحالی که زیر لب ذکر میگفت از روی تخت پایین آمد و گفت:
_روژان جان من امشب نمازم رو به تاخیر انداختم .تا تو چاییت رو عوض کنی و بخوری منم نمازم رو خوندم و اومدم
_ای واای منم نماز نخونده ام .کلا یادم رفته بود
_از بس عاشقی مادر جان
با لپ های گل انداخته سریع به سمت خانه رفتم تا بیشتر از این خجالت زده نشوم
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌹🌹🌹
🌼🌼🌼
❣رمان روژان❣
📚#پارت_سی_ششم
📝نویسنده:#زهرا_فاطمی
با توقف ماشین مقابل ویلا ,از ماشین پیاده شدم.
روهام و مادرم را دیدم که منتظر من و پدر ایستاده بودند.
به سمتشان رفتم و گفتم:
_سلام
مادر با دیدن لباسهایم اخمی کرد و گفت:
_باز که این مدلی لباس پوشیدی .قصد کردی آبروی خانواده رو ببری؟
_اگه فکرمیکنید باعث بی آبروییتونم میتونم برم خونه مامان جان .لازم نیست بخاطر من خودتون رو ناراحت کنید و ....
روهام وسط حرفم پرید و گفت:
_روژان ساکت باش لطفا
_مگه من مقصرم!!!تا دیروز که مایه افتخار خانواده بودم ولی حالا شدم مایه آبروریزی اونم فقط بخاطر پوششی که انتخاب خودمه.
پدرم دست مادر را گرفت و گفت:
_بیا بریم عزیزم.چیکارش داری بزار هرجور دوست داره بگرده .قرارنیست بخاطر بقیه اعصاب خودمون رو خورد کنیم.
با رفتن پدر و مادرم به داخل به ماشین روهام تکیه دادم و به آسمان چشم دوختم .
دلم گرفته بود از حرف مادرم که مرا باعث آبروریزی خود میدانست.
روهام دستم را گرفت و گفت:
_بیا بریم آبجی کوچیکه .نگران نباش مامان هم بالاخره یه روزی متوجه میشه که تو همه جوره مایه افتخارخانواده ای.اون موقع اسمت رو عوض میکنیم میزاریم مفتخر خانم
با دست مشتی به بازوی مثل سنگش زدم و گفتم :
_اسم دختر خودتو بزار مفتخر .
_اونم به چشم .ولی باید اول یه قولی بدی بهم
_چه قولی؟
_قول بده اول واسش یه مامان خوشگل تو دل برو و ناز پیداکنی که دخترم به مامانش بره و مایه افتخارم بشه .اون موقع اسمشو میزارم مفتخر بابا
_چشم امری باشه
خندید و گفت:
_ عرضی نیست عزیزم
با هم وارد ویلا شدیم .
صدای آهنگ همه جا شنیده میشد .
تا وارد ساختمان شدیم .
خاله هیلدا به استقبالمون اومد و گفت:
_سلام خیلی خوش اومدید.
اول از همه با روهام دست داد و احوالپرسی کرد .
سپس دستش را به دستم دراز کرد و گفت:
_خوبی روژان جون؟کم پیدا شدی عزیزم.
_ممنونم خاله جون .شما خوبید؟شرمنده یکم درگیر دانشگاه هستم
_ماهم خوبیم از ...
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که فرزاد با یک لبخند بزرگ روی لبهایش به ما نزدیک شد و گفت:
_سلام بر بانوی زیبا
_سلام آقا فرزاد.
دستش را به سمتم دراز کرد .دلم نمیخواست مثل گذشته ها به او دست بدهم.روهام که انگار متوجه حالتم شد که دست در دست فرزاد گذاشت و گفت:
_سلام فرزاد جان مشتاق دیدار
فرزاد نگاه بهت زده اش را از من گرفت و با یک لبخند مصنوعی درجواب روهام گفت:
_سلام روهام جان.لطف دارید خیلی خوشحالم که اومدید بفرمایید داخل.
_با اجازه اتون.
از کنار خاله و فرزاد گذشتیم.
روهام آهسته در گوشم گفت:
_حال کردی چطوری نجاتت دادم .
با یادآوری قیافه فرزاد آهسته خندیدم و گفتم:
_دیگه عمرا دستش رو سمت من دراز کنه
_نکنه ناراحتی
_واااا مگه دیوونه ام ناراحت باشم اتفاقا اگه این اتفاق بیفته تا آخر عمر مدیونتم
_پس یادت بمونه یه روزی لازم میشه
_چی؟
_اینکه به من مدیونی
_غصه نخور یادم می مونه.از قدیم گفتن هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره؟
_الان منظورت اینه من گربه ام
خندیدم و گفتم:
_دور از جون گربه
با نزدیک شدن به میز پدر و مادرم ,روهام چشمکی به من زد و به بحث خاتمه داد.
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
❣رمان روژان❣
📚#پارت_سی_هفتم
📝نویسنده:#زهرا_فاطمی
به دوستان پدر و مادرم که همگی کنار هم دور یک میزنشسته بودند ,سلام کردیم.
روهام صندلی برایم عقب کشید و من با لبخند کنار پدرم نشستم.
به دختر و پسرهایی که دورهم نشسته بودند, نگاه میکردم که فرزاد همچون اجل معلق روبه رویم ایستاد و در حالی که نگاهش به روهام بود, گفت:
_روهام جان چرا اینجا نشستید بیاید پیش بچه ها .این ور سالن جشن واسه بزرگترهاست ,بهتره بزرگترها رو به حال خودشون بگذاریم.
پدرم خندید و گفت:
_پاشید, پاشید برید ,بزارید ماهم دو دیقه نفس راحت بکشیم از دستتون.
با اتمام حرف پدرم همه بزرگترها خندیدند.
من و روهام با لبخند از آنها فاصله گرفتیم و به جمع جوانها ملحق شدیم.
فرشته دختر یکی از دوستان مادرم گفت:
_به به روژان جون چه عجب ما شما رو زیارت کردیم.
_سلام فرشته جون .ببخشید دیگه یکم درگیر دانشگاه هستم.
فردین برادرش با لحنی پر تمسخر گفت:
_دقیق بگو سرگرم درسهایی یا سرگرم استادای خوشتیپ دانشگاهتون؟؟
در حالی که سعی میکردم عصبانیتم را بروز ندهم ,به اجبار لبخندی زدم و گفتم:
_همه که مثل شما نیستن با استاداشون تیک بزنن جناب فخار!!
صدای خنده جمع بلند شد.
روهام دستش را دور شانه ام حلقه کرد و رو به فردین گفت:
_فردین جون تخم کفتر لازم شدی !!
آزیتا گفت:
_روهام جان تخم کفتر واسه چی؟؟
_واسه باز شدن دهنش دیگه .!!میترسم بچم لال از دنیا بره.
دوباره صدای خنده های جمع بالا رفت .
فردین با عصبانیت بلند شد و گفت:
_جواب ابلهان خاموشیست!
قبل از اینکه روهام جوابش را بدهد از جمع دور شد .
فرزاد به شانه روهام زد و گفت:
_داداش امشب اومدی طوفان به پا کنی و بری ؟
_نه بابامن نسیمم نیستم چه برسه به طوفان.بی خیال اینا ,چه خبر از اون ور ؟
_خبرای خوب خوب!!
_چه خبر از دوست دخترای خوشگلت؟
_اونا دلمو زدن .بی خیال اونا.روهام ایران رو بچسب که دختراش حرف ندارن .هرجای دنیا بگردی دخترایی به این ملوسی رو نمیتونی پیدا کنی.!
_نه بابا ,دخترای ایرانی چندان هم ملوس نیستن .جون من یک نمونه اش رو نام ببر
همه نگاهها به فرزاد بود که در حالی که به من نگاه میکرد گفت :
_مثلا روژان
دخترا با اخم به من چشم دوختند .با عصبانیت به فرزاد نگاهی انداختم و از کنار روهام بلند شدم و جمع را ترک کردم .
به سمت مادر میرفتم که گوشی تلفن در دستم لرزید .به صفحه که خاموش و روشن میشد, چشم دوختم.
با دیدن اسم کیان وسط سالن خشکم زد!!
با نشستن دستی روی شانه ام به خودم آمدم و به پشت سرم نگاه کردم .
روهام گفت:
_عزیزم چرا اینجا ایستادی ؟
_هاااان؟هیچی هیچی
دوباره گوشی لرزید و بازهم کیان بود .از سالن خارج شدم و تماس را وصل کردم
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌼🌼🌼
💠🔹💠🔹💠
❣رمان روژان❣
#پارت_سی_هشتم
نویسنده:#زهرا_فاطمی
_سلام
_سلام خانم ادیب خوب هستید؟
_ممنونم شما خوبید؟
_خداروشکر .مزاحمتون که نشدم
_نه اصلا.امری داشتید
_میخواستم ازتون یه خواهشی کنم
_جانم
از خجالت لبم را گزیدم.
مدتی هردو سکوت کردیم تا اینکه کیان گفت:
_من فردا عازمم .میخواستم اگه میشه شما هم بیاید
نفسم گرفت.باورم نمیشد فردا میرفت و آمدنش با خدابود.
باز هم اشکم چکید, دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای هق هقم به گوشش نرسد ولی رسید و مستأصل صدایم کرد
_روژان خانم
_.....
_میشه گریه نکنید و به حرفم گوش بدید؟
_بله
_یادتونه بهتون قول دادم که برگردم .من این قول رو به زهرا ندادم ولی به شما نتونستم.لطفا اشک نریزید فردا تشریف بیارید هم برای خداحافظی و هم کنار زهرا باشید.
_هیچ چیزی نمیتونه شما رو منصرف کنه از رفتن؟
_یه خواسته هایی فراتر از عشق و علاقه زمینیه.اون خواسته باعث شده چشم روی دلم و صاحبش ببندم و برم.
صاحب دلش!!!کی میتونست صاحب دلی باشه که من بهش دل داده بودم!!!
با غمی که در وجودم ریشه دوانده بود به او گفتم:
_امیدوارم خدا شما رو واسه صاحب دلتون و خانواده اتون حفظ کنه!
دیگر توان حرف زدن با مردی که دلم را برده بود نداشتم بدون اینکه منتظر پاسخش باشم تماس را قطع کردم.
همان جا روی زمین نشستم و به عزای دلم نشستم
کمی که گذشت صدای رسیدن پیامک به گوشم رسید.
پیامک را باز کردم.کیان آدرس و ساعت قرارفردا را برایم نوشته بود.
به خانم جون زنگ زدم تا با او برای بدرقه کیان برویم.
_سلام خانجون
_سلام گلکم .خوبی ؟
_ممنونم .خانجون یادتونه گفتید دلتون میخواد استادم رو ببینید؟
_منظورت از استادت همون اقا کیان هستش دیگه؟
_بله خانجون منظورم ایشونه.راستش فردا میخوان برن به اون سفری که بهتون گفته بودم.اگه میتونید, بیاید باهم بریم واسه بدرقه کردنشون؟
_باشه دخترم ,میام .چه ساعتی ؟
_صبح ساعت 10 .خودم میام دنبالتون
_باشه عزیزم صبح منتظرتم
_خانجون با من امری ندارید؟من باید برم
_روژان جان بسپارش به خدا .خدا خودش هوای دل بنده هاش رو داره .
بغض کرده گفتم:
_چشم خانجون .خدانگهدار
تماس را قطع کردم .همان جا رو به آسمان سرم را بلند کردم و گفتم:
_خدایا به خودت میسپارمش مواظبش باش .
نفس عمیقی کشیدم و به سالن برگشتم
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
💠🔹💠🔹💠
❤️🌹❤️🌹❤️
❣رمان روژان❣
📚#پارت_سی_نهم
📝نویسنده:#زهرا_فاطمی
دیگرحوصله مهمانی را نداشتم به سمت پدرم رفتم و گفتم:
_باباجون من یه خورده سردرد دارم با اجازه اتون میرم خونه
_چی شده عزیزم ؟میخوای بریم دکتر
_نه بابا جون ,خوبم .میرم خونه میخوابم خوب میشه
مادرم در حالی که مشخص بود تمام سعی اش را میکند تا کسی متوجه عصبانیتش نشود گفت:
_روژان جان میخوای از هیلدا واست قرص بگیرم بخوری تا سردردت آروم بشه ؟
_نه مامان جون .من فقط نیاز به خواب دارم .ممنون میشم از طرف من از خاله معذرت خواهی کنید.با اجازه من میرم. خوش بگذره .شب خوش
قبل از اینکه به آنها اجازه حرف زدن بدهم با عجله به سمت روهام رفتم .هنوز هم در آن ,جمع جوانها نشسته بود و برای دخترها سخنرانی میکرد .دستی روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
_دخترا ببخشید من داداشم رو قرض بگیرم .سریع میاد خدمتتون
روهام خندید و گفت :
_با اجازه اتون .
کمی که از جمع دور شدیم به او گفتم:
_میشه لطفا سوییچ ماشین رو بدی ؟میخوام برم خونه
_هنوز که اول مهمونیه عزیزم
_میدونم .ولی سردرد دارم میخوام برم .
_میخوای منم باهات بیام
با دست به دخترها اشاره کردم و گفتم:
_نه عزیزمن .بعدا نمیتونم جواب این عاشقان دلخسته ات رو بدم.
صدای خنده اش بلند شد .گونه ام را کشید و گفت:
_الحق که آبجی کوچیکه منی .
_افتخار بزرگیه
_مطمئنی میخوای تنها بری
_اگه اجازه بدی اره
_باشه عزیزم .اینم سوییچ .مواظب خودت باش اگه سردردت آروم نشد زنگ بزن بیام بریم دکتر
سوییچ را گرفتم .گونه اش را بوسیدم و گفتم:
_چشم داداشی جون .خوش بگذره
بدون توجه به نگاه دیگران از سالن خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم
بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد .
بی قراربودم و نگران.
نگران برنگشتن مردی که مریدش شده بودم.
تا طلوع آفتاب همانند مرغ سرکنده بال بال میزدم و دستم به جایی بند نبود.
به آشپزخانه رفتم و به بهانه اماده کردن صبحانه ذهنم را از کیان و سفرش دور کردم .
در حال چیدن میز صبحانه بودم که پدرم سر رسید و گفت:
_سلام بر گل بابا.
_سلام بر سحرخیزترین پدر دنیا
_آفتاب از کدوم طرف در اومده شما صبحانه آماده میکنی؟
_اِ بابااا .من که قبلا هم براتون صبحانه آماده میکردم
_بزار فکر کنم.آهان یادم اومد دقیقا سه ماه و چهار روز قبل بود
خندیدم و گفتم :
_بله حق با شماست .ببخشید دیگه دخترتون تنبله .
_ولی این صبحانه خوردن داره.اگه گفتی چرا؟
_چرا
_چون دختر تنبل بابا آماده کردن.بیا تا پسر مامانت سر نرسیده ترتیب این صبحونه رو بدیم.
خندیدم و روبه روی بابا نشستم.
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
❤️🌹❤️🌹❤️
❤️🌹❤️🌹❤️
❣رمان روژان❣
#پارت_چهلم
نویسنده:#زهرا_فاطمی
_میبینم که پشت سرم داره حرفایی زده میشه
به پشت سرم نگاه کردم.روهام درحالی که حوله ای دور گردنش بود به دیوار تکیه زده بود و ما را نگاه میکرد.پدر خندید و گفت:
_داشتیم از خوبی های پسر مامان میگفتیم .مگه نه روژان؟
_بله دقیقا.بابا میگفت روهام بیش از حد پسر لوس مامانش شده و باید براش کم کم آستین بزنیم بالا
روهام در حالی که نیشش باز شده بود گفت:
_جون من راست میگی ؟دیگه کم کم داشتم ازتون ناامید میشدم .حالا برام کی میرید خواستگاری ؟
من و پدر پقی زدیم زیر خنده.
پدرم گفت:
_نیشتو ببند پسر بی حیا.تحویل بگیر روژان خانم .اینم از پسر لوس بابا.ببین چه دردسری درست کردی حالا من از کجا واسه این دختر خوب پیدا کنم.
در حالی که میخندیدم از میز فاصله گرفتم و گفت:
_خب دیگه من پدر و پسر رو تنها میگذارم تا به تفاهم برسید.
صدای خنده انها به گوش میرسید.
به اتاقم رفتم تا برای دیدار اخر با کیان آماده شوم
به روزهای خوبی که با کیان گذراندم فکر میکردم .
به اینکه چیشد که من دلبسته و دلداده شدم .
سوار ماشین شدم و به راه افتادم.
بین راه به یاد حرف خانم جون افتادم که همیشه میگفت برای سلامتی آیت الکرسی بخوانم.دلم میخواست با این دعا کیان را بدرقه کنم.
تصمیم گرفتم به او آیت الکرسی هدیه بدهم.
راهم را به سمت مرکز خرید کج کردم.وارد اولین مغازه زیور آلات که به چشمم خورد,شدم.
به فروشنده گفتم:
_سلام .خسته نباشید
_سلام.خیلی خوش اومدید .بفرمایید
_ببخشید یه هدیه میخواستم که آیت الکرسی داشته باشه.
_زنانه باشه یا مردانه؟
_مردانه لطفا
_ببینید انگشتر ,پلاک و دستبند چرم دارم کدوم رو بیارم خدمتتون؟
_انگشتر لطفا
فروشنده برایم یک انگشتر نقره با سنگ عقیق سرخ آورد که روی نگینش به زیبایی آیت الکرسی حکاکی شده بود ,آورد.
انگشتر بسیار زیبایی بود با تصور قرارگرفتن آن روی دست کیان ,لبخند زدم و گفتم
_همینو میبرم ممنونم
بعد از حساب کردن انگشتر که قیمت قابل توجهی شده بود از مغازه خارج شدم.و به دنبال خانم جون رفتم.
روبه روی در ایستادم و با خانم جون تماس گرفتم:
_سلام خانجون.من دم در منتظرتونم.
_سلام عزیزم.الان میام
هنوز نیم ساعتی به زمانی که با کیان قرارداشتم مانده بود.
دوباره غم به دلم سرازیر شد و با یادآوری سفرپر خطر کیان بغضم بی اختیار شکست و اشکهایم سرازیر شد.
از ترس شنیدن صدایم به گوش رهگذران دست هایم را روی دهانم گذاشتم و سرم را به فرمان ماشین تکیه دادم و اشک ریختم و از خدا خواهش کردم که او را به دل بی قرار من ببخشد .
با دست های خانم جون که روی سرم نشست سر بلند کردم .خجالت زده اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
_سلام خانجون ببخشید متوجه اومدنتون نشدم
_سلام به روی ماهت عزیزم.بهتره بریم گلکم
از اینکه خانم جون بی قراری ام را به رویم نیاورد و حرفی نزد ممنونش بودم.
راس ساعت ده به آدرسی که کیان داده بود رسیدم.
ماشین را پارک کردم و با خانم جون از ماشین پیاده شدیم.
به جمعیت نگاهی انداختم .
بعد از چند دقیقه چشمم به کیانی افتاد که به ساعت مچی اش نگاه می انداخت.
بی اراده به او زل زدم و اشک ریختم.
انگار متوجه سنگینی نگاهم شد که سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌹❤️🌹❤️🌹
🌼🌼🌼
❣رمان روژان❣
📚#پارت_چهل_یکم
📝نویسنده:#زهرا_فاطمی
با صدای خانم جون نگاه از کیان گرفتم و گفتم:
_جانم خانجون
_حواست کجاست گلکم .میگم کدوم سمت بریم؟
با دست به سمت کیان اشاره کردم و گفتم:
_اون سمت خانجون.بفرمایید بریم
از رو به رو شدن با خانواده کیان دلهره داشتم.نمیدانستم رفتن من وجهه خوبی دارد یا نه؟
وقتی به او رسیدم کیان لب به سخن گشود:
_سلام خانم ادیب.
_سلام .
نگاهی به خانم جون انداخت و ادامه داد:
_سلام مادرجان خوب هستید
رو به خانم جون کردم و گفتم:
_خانجون ایشون استادم هستنداقای شمس
خانم جون لبخندی زد و گفت:
_سلام پسرم.
_راضی به زحمتتون نبودم
_زحمتی نیست .خیلی مشتاق بودم از نزدیک ببینمتون .تغییرات دخترم رو مدیون شما هستم.
_نفرمایید .اگه تغییری هم صورت گرفته بخاطر پاکی خودشونه.باعث افتخارمه که با ایشون و البته شما آشنا شدم
با نشستن دستانی لطیف روی چشمانم دستم را بردم بالاو دستش را گرفتم و با خنده گفتم:
_شناختمت زهراجون
دستانش را از روی چشمانم برداشت و گفت:
_سلام بر روژان جون خودم .خیلی خوبه که اینجایی.
غم تو صداش چشمانم را پر اشک کرد ناخوداگاه نگاهم به سمت کیان کشیده شد ,نگاه از او گرفتم و گفتم:
_فدات بشم نبینم ناراحت باشیا.خودم از فردا میام ور دلت میشینم.
با دست به خانم جون اشاره کردم
_زهرا جون ایشون خانجون خوشگل من هستند
زهرا نم اشک چشمانش را گرفت و با خانم جون احوال پرسی کرد .
کم کم پدر و مادر و برادر کیان هم به جمع اضافه شدند و باهم آشنا شدیم .
وقتی زهرا مرا به مادرش معرفی کرد او لبخندی زد و گفت
_پس روژان خانم معروف شمایی.خوشحالم که دیدمت عزیزدلم
من دچار حس های متضادی شده بودم خوشحال از برخورد صمیمانه خانواده و علی الخصوص مادر کیان و ناراحت از راهی شدن عشقم به سفری پر خطر.
یک ربعی گذشته بود که خبر دادند همگی آماده رفتن شوند.
زهرا دوباره بی قراری میکرد و مادرکیان, ثریا جون, اشک میریخت.
خانم جون به انها دلداری میداد.
رو به کیان کردم و گفتم:
_ببخشید میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
_بله حتما.
کمی از جمع فاصله گرفتیم.هدیه ام را از کیفم درآوردم و به سمتش گرفتم.لبخندی زد و گفت:
_این چیه روژان خانوم؟
_نا قابله واسه شماست!!
جعبه را گرفت و بازش کرد .انگشتر را درآورد وبه آن نگاه کرد.
درحالی که بغض کرده بودم و صدایم کمی میلرزید گفتم:
_روی نگینش آیت الکرسی نوشته .خانجون همیشه میگفت آیت الکرسی خطر رو دفع میکنه.لطفا اینو دستتون کنید تا همیشه خدا مواظبتون باشه
_خیلی زیباست .چشم قول میدم تا اخرین لحظه ای که زنده ام از دستم خارج نکنم.
_چشمتون بی بلا.میشه الان دستتون کنید امیدوارم اندازه باشه.
لبخندی زد و انگشتر را به دستش کرد .اندازه اش بود خدا رو شکر کردم که کوچک نبود.
دستی روی نگین کشید و گفت:
_یه قولی بهم میدید؟
_چی؟
_قول بدید هیچ وقت چشماتون ابری نشه.صداتون مثل الان از بغض نلرزه و هراتفاقی که برای من افتاد این اعتقادی که بهش رسیدید رو از دست ندید .کلاس های سه شنبه رو هم ادامه بدید!
_قراربود فقط یک قول بدم نه این همه.قول میدم سعی کنم کمتر اشک بریزم و بغض کنم .قول میدم اعتقادم رو هیچ وقت ازدست ندم ولی قول نمیدم سه شنبه ها کلاس برم!!
_میتونم بپرسم چرا؟
_چون تحمل اون کلاس رو بدون شما ندارم.
خجالت زده از حرفم سریع از او دور شدم و به کنار زهرا رفتم.
همه مسافرها در حال سوار شدن بودن.مدافعانی که ازهمسر و فرزاندانشان بخاطر اعتقادی والا میگذشتند.پدرانی را می دیدم که دل از فرزند کوچکشان میبریدند و فرزندانی را دیدم که درآغوش مادر اشک میریختند و همسرانی که سعی میکردند لبخند بزنند تا همسرشان را با خیالی آسوده راهی کنند ,هرچند عمیقا در قلبشان ترس برنگشتن عشقشان را داشتند.
ترسی که ان لحظه به جان من هم افتاده بود و باعث شده بود همه تن چشم شوم و رفتار و حرکات کیان را تا لحظه اخر ببینم و بخاطر بسپارم رنگ نگاه و لبخندش را.
چشم دوخته بودم به کیانی که در آغوش مادر جای گرفته بود و از مادرش میخواست دعاکند که هرچه خیراست برایش اتفاق بیفتد.
مردانه به آغوش پدر رفت و از او بخاطر زحماتش تشکر کرد و حلالیت طلبید.
به آغوش برادرش رفت و مادر و خواهرش را به او سپرد و خواست که جای خالی اش را برای انها پرکند.
زهرا را به آغوش کشید و قربان صدقه دردانه خواهرش رفت و التماس کرد که بی قراری نکند و اشک نریزد تا با خیال آسوده راهی شود.
از خانم جون بخاطر آمدنش تشکر کرد و از اوهم خواست تا برایش دعای عاقبت به خیری کند و در آخر روبه روی من ایستاد.
متوجه شدم که همگی خودشان را حرف زدن مشغول کردند تا ما معذب نشویم.کیان درحالی که لبخند برلب داشت و نگاهش به انگشتر بود گفت:
_خب دیگه وقت خداحافظیه.امیدوارم اگر تو این مدت حرفی یا رفتاری داشتم که ناراحتتون کرده حلالم کنید.من سر قولی که قبلا بهتون دادم هستم شما هم سر قولی که الان به من دادید باشید.
هوای زهرا رو داشته باشید.دلم میخواست این انگشتر رو به خودتون بدم تا دستتون کنید تا خدا همیشه مواظبتون باشه ولی میدونم قبول نمیکنید پس لطفا همیشه واسه خودتون آیت الکرسی بخونید من هم میخونم براتون.
روژان خانوم حلالم کنید.خدانگهدار.
_به امیددیدار
با همه خداحافظی کرد و سوار اتوبوس شد.
زهرا در آغوشم اشک ریخت و من دلداری اش دادم و بخاطر قولی که به کیان دادم مقابل نگاهش نه اشک ریختم و نه بغض کردم فقط تا لحظه ای که از جلو چشمانم دور شود نگاهش کردم.
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌼🌼🌼🌼
🌹🌹🌹
❣رمان روژان❣
#پارت_چهل_دوم
نویسنده:#زهرا_فاطمی
کیان در برابر دیدگانم محو شد و من هنوز چشم به راه دوخته بودم .
با صدای زهرا به او نگاه کردم
_روژان هنوز نرفته دلتنگشم چطوری 3 ماه دوریش رو تحمل کنم,دق میکنم
_این روزها هم میگذره عزیزم.مگه من مردم که تو دق کنی خوشگله
_خدانکنه
خانم جون صدایم زد
_روژان جان
به سمتش چرخیدم
_جانم خانجون
_بهتره بریم عزیزم
ثریا جون اشکهایش را پاک کرد و به خانم جون گفت:
_کجا حاج خانوم ؟بفرمایید بریم خونه
_ممنونم دخترم ولی بهتره بریم
ان شاءالله بهتون سر میزنم شماهم حتما با زهراجون تشریف بیارید خوش حال میشم.
_چشم حاج خانوم حتما مزاحمتون میشیم
_رحمتید مادر.ان شاءالله پسر دسته گلتون هم به سلامتی برگردند
خانم جون من را مخاطب قرارداد
_بریم گلکم
_بریم خانجون
دست زهرا را گرفتم
_زهرا جونم شماره ام رو که داری هرموقع کاری داشتی یا دلت گرفته بود زنگ بزن حتما میام پیشت .آدرس خونه خانجون و خونه خودمون رو میفرستم واست حتما بیا .نبینم غصه بخوریا
تا وقتی داداشت برگرده قول میدم تنهات نزارم.
اشکهایش را پاک کردم و او را به آغوش کشیدم
_زهرا جونم مثل خواهر دوستت دارم پس قول بده دیگه اشک نریزی
_روژان دوستت دارم .از خدا ممنونم که با تو آشنا شدم .ممنونم که امروز اومدی.چشم دیگه گریه نمیکنم .تو هم قول بده بهم سر بزنی
_چشم حتما
به سمت ثریا جون و حسین آقا رفتم
_ان شاءالله آقای شمس به سلامتی برمیگردند.با اجازه اتون من میرم
اقای شمس نگاهی پدرانه به من کرد
_ممنونم دخترم که امروز زهرا رو تنها نگذاشتی و کنارش بودی.برو باباجان به سلامت
لبخندی زدم
_خواهش میکنم وظیفه بود.خدانگهدارتون
ثریا جون بغلم کرد
_خیلی خوش حالم که دیدمت عزیزم.کیانم از شما خیلی برام گفته بود.حتما به ما سر بزن خوشحال میشم بیشتر ببینمت
در حالی که از خجالت گونه هایم رنگ گرفته بود از او جدا شدم
_استاد شمس به من لطف دارند.چشم خانم شمس مزاحمتون میشم
_دوست دارم از این به بعد بهم بگی ثریا یا خاله
_چشم خاله جون.
_قربونت برم.برو عزیزم حاج خانوم رو زیادی سرپا نگه داشتیم.
_با اجازه اتون.
به برادر کوچکتر کیان نگاه کوتاهی کردم
_با اجازه اتون خدا نگهدار
ثریاجون رو به من گفت:
_دخترم اگه وسیله نیست کمیل جان شما رو برسونه
لبخندی زدم
_ممنونم خاله جون وسیله هست با اجازه اتون.خدانگهدار
_خدابه همرات عزیزم.
در کنارخانم جون قرار گرفتم و باهم به سمت ماشین رفتیم درب جلو را باز کردم تا خانم جون بنشیند و بعد خودم سوار شدم و با دلی پر از غم و چشمانی پر از اشک به راه افتادم.
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌹🌹🌹
🌺💐🌺💐🌺💐
❣رمان روژان❣
📚#پارت_چهل_سوم
📝#نویسنده_زهرا_فاطمی
ماشین را مقابل خانه خانم جون نگهداشتم
_بفرمایید خانجون اینم قصرتون
_شما تشریف نمیاری به کلبه خرابه من
خندیدم
_حالا شده کلبه خرابه؟
_وقتی میگی قصر چی بگم بهت گلکم
_چشم من نمیگم قصر شماهم نزنید تو سر مال ,اینجا خونه امید منه.
_حالا زبون نریز بیا پایین
_خانجون منو چند ماه تو خونت راه میدی.مزاحم قبول میکنی؟
_خونه خودته عزیزم.این چه حرفیه اخه؟حالا چیشده که منو قابل دونستی و میخوای بیای چندماه وردل من پیرزن بشینی
_چیزی نیست ولی جدیدا با مامان زیاد دعوام میشه .این روز ها هم حوصله اونجا رو ندارم .دلم یه جای آروم و ساکت میخواد.اگه امتحانات دانشگاهم نزدیک نبود و بابا اجازه میداد میرفتم ویلا می موندم
_اگه بابات هم اجازه میداد من نمیگذاشتم تنها بری اونجا.در این خونه همیشه به روت بازه .من مگه جزتو کی دارم که بهم سر بزنه.از دار دنیا یه دختر دارم که اونم از این خونه دلبریده.سالی ماهی شاید یکبار بهم سربزنه یانه.قدم تو روی دوتا چشام.برو عزیزم وسایلت رو جمع کن و بیا.
_ممنونم خانجونم.پس با اجازه اتون من برم .تا شب برمیگردم
_برو خدا به همرات.
منتظر شدم تا خانم جون به داخل رفت.با بسته شدن در به راه افتادم.
دلم عجیب گرفته بود سد مقاومتم در برابر اشکهایم شکست و گونه هایم خیس شد از اشکی که بی اجازه میریخت.از توی کیفم ،تسبیح کیان را برداشتم و به قلبم چسباندم تا کمتر برای صاحبش بی قراری کند.
بار ها و بارها حرفهای آخرش را مرور کردم و اشک ریختم.
وقتی به خود آمدم روبه روی دانشگاه بودم .بی اختیارپیاده شدم و به سمت سالن کنفرانس رفتم.جایی که برای اولین بار به صحبت های دلنشین کیان گوش دادم .
روی اولین صندلی نشستم و به یاد آوردم که روز اول روبه رویش ایستادم و او را به مبارزه طلبیدم و چه آسان شکست خوردم در برابر استدلالهای درستش و در برابر قلب عاشقم.
اشکهایم را ریخته بودم,خاطراتم را مرور کرده بودم و حال سبکبال قدمی به عقب برداشتم تا از سالن خارج شوم ولی چشم درچشم با مردی شدم که روزی مرا به استهزاء گرفته بود ,محسن،
چشم از او گرفتم تا از کنارش بگذرم ولی با حرفش خشک شدم و نفس کشیدن یادم رفت
_این همه ریا و تزویر فقط برای به دست آوردن کیان بود و بس.امکان نداره دختری مثل تو که اینهمه بی بند و بار بوده یکهو شبیه مریم مقدس بشه.درست نمیگم خانم ادیب؟
تزویر؟ریا؟ من کی متهم شدم به ریاکاربودن؟منی که با تحقیق و عشق و علاقه تغییر کرده بودم ریاکاربودم یا اویی که یقه پیراهنش را تا آخربسته بود و همیشه تسبیح به دست داشت و ادعای متدینی میکرد ولی به راحتی مرا مورد تهمت و قضاوت قرار میداد.به سمتش برگشتم و زل زدم به چشمانش و پوزخندی زدم
_خداگو با خداجو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
بسا مشرک که خود قرآن بدست است
نداند در حقیقت بت پرست است
اینه حکایت شما آقای به ظاهر با خدا
_همه سعیت رو کردی که کیان رو اسیر خودت کنی ولی نتونستی از فردا که نقاب از چهره ات برداشتی بهت سلام میکنم
_اره اصلا من بد,من همونی ام که تو ذهنت ساختی ,توچی؟تویی که ادعات گوش فلک رو کرده اونی که نشون میدی هستی؟تویی که سد راه ناموس مردم میشی و به راحتی قضاوتش میکنی تو خدارومیشناسی؟نه اخوی تو خدا رو نمیشناسی که اگر میشناختی راحت تهمت نمیزدی؟تو همون دینی که سنگش رو به سینه میزنی گفته شده اگه دیدی کسی شب گناه کرد روز با چشم گناهکار نگاهش نکن چون ممکنه توبه کرده باشه.
محض رضای همون خدایی که ادعای بندگیش رو میکنی برو برای یکبار دینت رو مرور کن .
نگذاشتم حرفی بزند,با عجله از سالن خارج شدم و به خودم قول دادم که به او ثابت کنم که در این راه ثابت قدمم و حجاب و ظاهرم بخاطر عشقم به کیان نیست بلکه بخاطر اعتقادات و باوریست که دیر به آن رسیدم ولی رسیدم.
#ادامه_دارد
#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید
💐🌺💐🌺💐🌺
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
❣رمان روژان❣
📚#پارت_چهل_چهارم
📝#نویسنده_زهرا_فاطمی
حال که به خودم قول داده بودم به نامردهایی مثل محسن ثابت کنم که همه آدمها میتوانند عقاید اشتباهشان را جبران کنند و متحول شوند،احساس سبکی میکردم.
به خانه رسیدم،با حس خوبی وارد خانه شدم
_سلام بر اهالی خونه.من اومدما!!!کسی نیست بیاد پیشواز
مادرم در حالی که کیفش را روی دستش جابه جا میکرد از پله ها پایین آمد و گفت:
_علیک سلام .چیه خونه رو گذاشتی روی سرت!
_سلام بر بانوی اعظم ،سوده بانو
_من دارم میرم خونه هیلدا شب فرزاد میاد دنبالت بیای اونجا.بابات و روهام هم از سرکارمستقیم میان اونجا
_مامان جون شرمنده روی گلتم ولی من نمیتونم بیام
_چرا اون وقت؟
_چون حوصله مهمونی رو ندارم .مامان جان من چندروز میرم خونه خانجون .فصل امتحاناته،میخوام فقط درسم رو بخونم
_حوصله بحث کردن با تو رو ندارم روژان .هرکاری دوست داری کن جدیدا زیادی گستاخ شدی.
با اتمام حرفش با عصبانیت از کنارم گذشت و از خانه خارج شد.
دیگر به این بحث ها عادت کرده بودم به سمت اتاقم رفتم و همه وسایل مورد نیازم را جمع کردم و به سمت خانه خانم جون به راه افتادم.
شاید چندروز دوری فرصتی میشد برای مادرم تا مرا با همین عقایدم قبول کند.
با کمک خانم جون در اتاقم مستقر شدم .
دلم کمی آرامش میخواست و قطعا این آرامش را با وجود خانم جون و خانه کودکی هایم بدست می آوردم.
آخرین کتاب را در قفسه کتابها قرارمیدادم که خانم جون وارد شد
_روژان جان بیا واست غذا گرم کردم ، کم مونده از گشنگی همین وسط اتاق ولو بشی!
_من فدای مهربونیتون بشم .چشم شما بفرمایید من الان میام.
_خدانکنه عزیزم.بیا مادر
خانم جون از اتاق خارج شد.نگاهی به اتاق انداختم همه چیز سر جای خودش قرارگرفته بود با شنیدن صدای معده ام از گشنگی، به سمت آشپزخانه پرواز کردم!!!
_به به خانجون عجب بویی میاد !گمونم بوی لوبیاپلو کل محل رو برداشته !
_قرارنبود غلو کنی گلکم.بیا بشین سر میز،من ظهر دیدم دیر اومدی نهارم خوردم .
_خانجون بدون شما که از گلوی من پایین نمیره.
_بخور عزیزم نوش جونت منم میرم کمی تو اتاقم استراحت کنم.
با خارج شدن خانم جون از آشپزخانه مثل قحطی زده های سومالی به جان غذا افتادم و با ولع شروع به خوردن کردم.
اگر مادرم مرا اینگونه میدید، که بدون توجه به آداب غذا خوردن، دولپی و حریصانه غذا میخورم قطعا مورد شماتتش قرار میگرفتم.
بعد از مدتها دلی از عزا درآوردم.
بعد از شستن ظرفهای نهارم و مرتب کردم میز به اتاقم پناه بردم .
روی تخت دراز کشیدم وبه هوای رسیدن به آرامش چشمانم را بستم .
تصویر لحظه اخر کیان پشت پلکهایم جان گرفت و دلم لبریز شد از حس دلتنگی و از چشمانم سرازیر شد به روی گونه هایم .
اشک هایم را بارها پاک کردم ولی دوباره روز از نو روزی از نو!!
هراسان به سمت کیفم هجوم بردم .
تسبیح یادگار او را برداشتم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و تسبیح را درمشتم نزدیک به قلبم نگهداشتم تا آرامش به وجودم برگردد.
حالِ منی که مدتی کوتاه او را می شناختم و به او دل داده بودم اینگونه بود ،وای به حال دل زهرا که تمام عمرش را درکنار او گذرانده بود.
بارها زیرلب ذکرگفتم
_علی به ذکرالله تطمئن القلوب
کم کم خواب به چشمانم دوید و به عالم خواب پرواز کردم.
#ادامه_دارد
#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید
🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🥀🌱🥀🌱🥀🌱
❣رمان روژان❣
#پارت_چهل_پنجم
#نویسنده_زهرا_فاطمی
با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم .با گیجی تماس رو برقرارکردم
_کیه؟
صدای خنده به گوشم رسید عصبانی گفتم:
_مگه نمیشنوی؟
_سلام روژان جون
صدا چقدر برایم آشنا بود .
ذهنم شروع کرد به پردازش کردن صدا .
با شناختن صدای زهرا خواب از سرم پرید
_سلام زهراجون .ببخشید خواب بودم
_کاملا مشخص بود.یه جوری گفتی کیه ،احساس کردم اومدم درخونتون.
خندیدم و گفتم
_شرمنده تا ویندوزم بیاد بالا طول میکشه.خوبی خانوم
_قربونت خداروشکر سعی میکنم خوب باشم
_خدانکنه گلم.خانواده خوبن .از استاد شمس خبر دارید.رسیدن؟
_خوبن ممنونم سلام میرسونند .کیان یک ساعت پیش زنگ زد گفت ان شاءالله فردا میرن و ممکنه نتونه زود به زود تماس بگیره.
_ان شاءالله به سلامتی میرن و بر میگردن
_ان شاءالله.روژان جون مامان فردا میخواد آش پشت پا بزنه .زنگ زدم شخصا ازت دعوت کنم با مادربزرگ مهربونت تشریف بیارید.
_مهمونی دارید؟
_مهمونی به اون شکل مرسوم نه.خاله ها و دختر خاله هام میان واسه کمک .آش رو میدیم در خونه همسایه ها.تو مهمون ویژه منی
_من مزاحمتون نمیشم جمعتون زیادی خودمونیه
_مگه تو غریبه ای دختر خوب .فردا میای یا با کمیل بیام دنبالت
_فدای مهربونیت چشم میام .
_عزیزمی.من برم مامان صدام میکنه .فردا صبح بیا منتظرتم
_چشم .برو عزیزم .روز خوش
_میبوسمت خدانگهدار
با شنیدن خبر جدید از کیان دلم بی قرارشد.
به حیاط رفتم و لبه حوض نشستم و به حرکت ماهی ها چشم دوختم و در خاطرات دوران کودکیم غرق شدم .
آن روزها دخترکی بودم سربه هوا که همراه با روهام در این حیاط هیاهو به پا میکردم و آقا بزرگ همیشه هوای مرا داشت و سوگلی میخواند و خانم جون همیشه هوای روهام را داشت و او را تاج سرش میخواند.
چه روزهای شیرینی بود دوران کودکی ،بدون دغدغه ونگرانی از آینده پیش رو.
با صدای خانم جون از خاطرات کودکی به بیرون پرتاب شدم .
خانم جون با لیوان شربت به سمتم آمد
_بیا بخور عزیزم .واست شربت بهارنارنج درست کردم.کمتر به مشکلات فکر کن
_ممنون خانجونم.راستش به دوران کودکی فکرمیکردم .خانجون یادته هربار من و روهام تو این خونه باهم دعوا میکردیم شما میگفتی آتیش پاره تاج سرمو اذیت نکن
_اخه آقابزرگت تو رو روی سرش جا میداد.سوگلی این خونه بودی .حساب تو از کل خانواده سوا بود ازبس شیرین زبون بودی .
_واسه همین روهام رو بیشتر دوست داشتید ناراحت بودید عشقتون رو با من تقصیم کرده بودید
خانم جون با شنیدن لفظ عشق خندید و گفت
_از دست تو .طفلک روهام غریب می موند اگه منم تو رو تحویل میگرفتم .نمیخواستم بچم به دلش بیاد
_یه جوری میگید بچم انگار دوسالش بود
_الهی فداش بشم.چقدر دلم براش تنگ شده
اشک از گوشه چشم خانم جون روی گونه اش چکید .سریع با دست اشکش رو گرفتم و گفتم
_الهی من فداتون بشم اخه اون اورانگوتان ارزشش رو داره که بخاطرش اشک میریزید
_اینجوری نگو به پسرم .حتما سرش شلوغه که یادی از من نمیکنه
_بی خود کرده سرش شلوغه الان زنگ میزنم بیاد
سریع با روهام تماس گرفتم
#ادامه_دارد
#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید
🥀🌱🥀🌱🥀🌱
🌱🌺🌱🌺🌱🌺
❣رمان روژان❣
#پارت_چهل_ششم
#نویسنده_زهرا_فاطمی
تماس برقرارشد و صدای شاد روهام به گوشم رسید
_سلام بر فرزندیاغی خانواده ادیب!!
_میبندی یا خودم ببندمش؟؟
_بلا به دور !خیر سرت دختریا ،این چه وضع حرف زدنه عزیزم.یکم لطیفتر باش.
_وقتی میگی یاغی بایدهمینجور جوابتو بدم دیگه .تو وجدان نداری روهام ؟تو انسان نیستی؟تو عاطفه نداری؟
_یا ایزد منان!!! باز چی شده منو به توپ بستی؟؟
_تو شرم نمیکنی باعث میشی یه بانوی زیبا بخاطر توئه بی لیاقت گریه کنه؟
با خنده به خانم جون که بهم اخم کرده بود نگاه کردم و گوش به حرف روهام سپردم
_هاااااا !!چی میگی واسه خودت ؟منظورت کدوم دختره؟
_یه بانوی خوشگل ناناز که الان کنار من نشسته و از بی معرفتی شما داره اشک میریزه!
صدای خانم جون بلندشد
_ورپریده چرا پسرمو اذیت میکنی
_عه خانم جون حالا شدم ورپریده و این نامرد شد پسرت؟!
روهام که صدای خانم جون رو شنیده بود گفت
_الهی من فدای اون بانوی دلبر بشم که دلم براش یه ریزه شده .روهام قربونت بره الان میام دستبوس بانو!
خندیدم و گفتم
_خودشیرین .اومدی واسه دستبوس ،واسه خواهر دسته گلت هم سرراه پفک بخر
_چشم.ازخانجون بپرس چیزی نمیخواد واسش بخرم؟
_باشه اگه لازم بود پیامک میزنم بهت
_باشه عزیزم.فعلا خداحافظ
رو به خانم جون کردم
_خانجونم شازده ات داره میاد ! چیزی لازم داری بگم روهام سرراه بخره؟
درحالی که باشنیدن خبر امدن روهام شادشده بود با ذوقی که درصدایش پیدا بود گفت
_نه عزیزم .من پاشم برم واسه شام فسنجون بزارم ،بچم خیلی فسنجون دوست داره.
_آی آی من دارم حسودی میکنما.خانجون من قرمه سبزی میخواااام .چرا انقدر پسرتو دوس داری؟
_شیطونی نکن من هردوتون رو دوست دارم .هردو غذادرست میکنم!
_الهی قربون دل مهربونتون بشم.شوخی کردم خانجون .همون فسنجون بزارید.تا شما برید تو آشپزخونه منم اومدم کمکتون
_کمک نمیخوام مادر .تو هرکاری دوست داری انجام بده عزیزم
خانم جون به آشپزخانه رفت و من روی تخت دراز کشیدم و به آینده نامعلومم اندیشیدم.
یک ساعتی گذشته بود که سر و کله روهام پیدا شد.با سر و صدا وارد حیاط شد و گفت
_سلااااااام خانجووونم .تاج سرم مهمون نمیخوای؟
_یه وقت به من سلام نکنیا
_چشم سلام نمیکنم
هرهر به حرف بی مزه اش خندید.خانم جون ملاقه به دست جلو پنجره آشپزخونه ایستاد و گفت:
_سلام به روی ماهت مادر .میدونی چندوقته چشمم به این دره تا بیای و خونه رو بزاری رو سرت
_هرچی بگی حق داری خانجون .گردن من از مو نازکتر
_واسه من زبون نریز بچه بدو بیا اینجا یکم بغلت کنم دلم اروم بگیره
با اتمام حرفش دوباره اشکهایش جاری شد.روهام سرش رو پایین انداخت و گفت
_من روسیام خانجون .الهی من فدای چشمای خوشگلت بشم ،به قرآن من ارزش این اشکها رو ندارم .غلط اضافه کردم چشم از این به بعد زودتر میام
روهام با عجله به سمت خونه رفت و من اشکم که بی اختیار روی گونه ام ریخته بود را پاک کردم و به مهربونی خانم جون فکرکردم.
#ادامه_دارد
#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید
@romanrozhan
🌺🌱🌺🌱🌺🌱
💐🌼💐🌼💐
❣رمان روژان❣
#پارت_چهل_هفتم
#نویسنده_زهرا_فاطمی
خانم جون جزء مادرانی است که اگر هرروز فرزندش را نبیند اشک میریزد.گاهی فکرمیکنم با این همه احساسی که او به فرزندانش دارد چرا مادرم شبیه او نیست.
چرا برای مادرم ما در اولویت های چندم قرارداریم و عشقش به نقاشی در اولویت اول
و اگر بخواهم منصفانه تر نظر بدهم پدرم در اولویت دوم او قراردارد
ولی جایگاه من و روهام کاملا مشخص نیست گاهی خود را در اولویت های دوم و سوم میبینم و گاهی در آخر.
دلم میخواهد من از لحاظ رفتاری شبیه خانم جون باشم، کسی که به فرزندانش و فرزندان انها بی منت عشق میورزد و در تلاش است برای آرامش کل خانواده و نه صرفا خودش.
با صدای بحث روهام و خانم جون از خیالات خارج شدم
_خانجون کی واسم آستین بالا میزنی.سوده جون که همش دنبال آرزوهای خودشه من به امون دشمن رها کرده
_خجالت بکش کسی به مامانش میگه سوده جون؟درثانی هرموقع عاقل شدی واست آستین بالا میزنم.
_دست شما درد نکنه یعنی من الان بی عقلم
_ای بگی نگی یه نموره شیرین میزنی جانم
_خاااانجون
با صدای بلند خندیدم و گفتم
_فقط ،خانجون تو رو خوب شناخته و لاغیر .تامام!
با اتمام حرفم برایش زبان درازی کردم و شکلک درآوردم .
روهام که حرصش گرفته بود با عجله وارد حیاط شد و گفت
_جرات داری واستا تا حالیت کنم
_مگه دیوونم .
روهام به سمتم دوید و من جیغ زنان دور حوض چرخیدم و این آغازی شد تا ساعتها باهم داخل حیاط بدویم و با آب حوض یکدیگر را خیس کنیم و به یاد دوران کودکی آتش بسوزانیم.
شب، بعد از نماز مغرب ،توی حیاط روی تخت چوبی نشستیم و شام را با شوخی و خنده خوردیم و ساعت ها خاطرات گذشته را مرور کردیم و خندیدیم.
روهام خمیازه کشان گفت:
_من فردا صبح زود باید برم سر قرار کاری .خانجون با اجازه من برم بخوابم
_برو عزیزم .داخل اتاق به یاد قدیما برات رختخواب پهن کردم
_الهی من فداتون بشم که انقدر مهربونید
_خدانکنه برو عزیزم بخواب .
روهام گونه خانجون رو بوسید و از روی تخت بلند شد.
لپم را کشید و گفت
_شبت بخیر خواهرکوچولو
_شب بخیر بابا بزرگ
روهام به سمت اتاق رفت خانجون از روی تخت بلندشد و گفت:
_گلکم تو خوابت نمیاد؟
_چرا خانجون الان میرم.راستی خانجون فردا جایی دعوتیم
_کجا به سلامتی!؟
_زهرا دوستم زنگ زد گفت فردا میخوان واسه داداشش آش پشت پا بپزن گفت من و شما هم بریم
_منظورت خواهر آقا کیان دیگه
_بله خانجون .
_باشه عزیزم فردا هرموقع خواستی بری بگو آماده بشم .راستش از وقتی دیدمش مهرش عجیب به دلم افتاده خیلی آقاست .خداحفظش کنه واسه هممون
با صورتی گلگون شده از خجالت گفتم