#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
@romanrozhan
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
❣رمان روژان❣
📚#پارت_شصت_پنجم
📝#نویسنده_زهرا_فاطمی
چند روزی از ماجرای جواب رد من به فرزاد می گذشت.
مادرم دیگر با من حرفی نزد و مرا به حال خود رها کرد حتی دیگر اصراری برای برگشتم به خانه نداشت.
از اینکه مادر را رنجانده بودم بسیار ناراحت بودم ولی کاری از دستم بر نمی آمد .
ازدواج من با فرزاد به چنددلیل اشتباه بود، مهمترینش تعلق داشتن قلبم به کیانی بود که فرسنگ ها از من فاصله داشت.
تازه از دانشگاه برگشته بودم که متوجه روهام شدم که توی آشپزخانه، پشت میز نشسته بود وطبق معمول برای خانم جان دلبری میکرد.
آهسته با کیفم روی سرش زدم:
_چشمم روشن! نشستی واسه دختر مردم دلبری میکنی!
_دیوونه تو از کجا پیدات شد.برو مزاحم منو و عشقم نشو.
گوشش را گرفتم و پیچاندم ،که صدایش بلند شد:
_آی آی. ول کن گوشم دراز شد.جواب دوست دخترامو کی میده ؟
خندیدم :
_خودم ،غصه نخور عزیزم
خانجون در حالی که میخندید روبه من کرد:
_گوش پسرم نکش، شبیه دراز گوش شد !
روهام با چشمانی گرد شده به خانم جون زل زد و من بی دغدغه زدم زیر خنده
میخواستم از آشپزخانه خارج شوم که دستم در دستان روهام اسیر شد
_بودی حالا.کجا با این سرعت
تا به خودم بیایم مرا کشید و روی مبل پرت کرد و شروع کرد به قلقلک دادنم .
نامرد میدانست من روی پهلوهایم حساسم و از نقطه ضعفم استفاده می کرد.
آنقدر خندیدم که احساس میکردم لازم است سری به سرویس بهداشتی بزنم .
به التماس افتادم:
_وای روهام مردم .نکن .جون من، ولم کن
_تا نگی غلط کردم عمرا ولت کنم، زود باش
-دل درد گرفتم روهام ولم کنم .باشه میگم
_زودبگو منتظرم
_غلط کردی ولم کن
_بگو خودم غلط کردم
_گفتم دیگه خودت غلط کردی
_باشه پس انقدر قلقلکت میدم که جونت دربیاد
_ببخشید غلط کردم ولم کن
_آفرین خواهر عاقلم.
روهام گونه ام را بوسید و رهایم کرد.
با عجله به سمت سرویس بهداشتی دویدم .
صدای خنده روهام از پشت سر بگوشم رسید.
لباسهایم را عوض کردم و بعد از خواندن نماز ظهرم به پذیرایی برگشتم .
روهام مشغول بالا پایین کردن کانالهای تلویزیون بود.
کنارش نشستم:
_دنبال چی میگردی دقیقا؟
_دنبال یه برنامه درست و حسابی ،که نداره.
_بی خیال اون .چه خبر از مامان و بابا ؟حالشون خوبه؟
_مگه مهمه؟
_معلومه که مهمه ،این چه حرفیه؟
_اگه مهم بود برمیگشتی خونه .
_خودت میدونی بخاطر اصرارهای مامان برای ازدواج با فرزاد بر نمیگردم .حوصله بحث کردن و توبیخ شنیدن رو ندارم
_حالا که فرزادی درکار نیست چرا نمیای؟
_یعنی چی؟
_یعنی سه روزی میشه برگشته فرانسه
با ذوق به چشمانش زل زدم
_جون روژان راست میگی؟
_به جون تو
با دستانم سرش را گرفتم و چندین بار بوسه به گونه اشم زدم.
مرا از خود دور کرد
_برو اون ور دختره چندش ،حالم بد شد.عه عه گونه ام همش خیس شد باید برم صورتمو بشورم
_خیلی هم دلت بخواد، صورت مثل جوجه تیغیت رو بوسیدم و ...
با شنیدن صدای زنگ گوشی ام به حرفم ادامه ندادم و به سمت اتاقم رفتم.
اسم زهرا روی گوشی خودنمایی میکرد
_سلام.زهرا جون
_سلام روژان جونم.خوبی
_فدات بشم تو خوبی ؟خانم کم پیدایی ؟نزدیک یک ماهه ازت بی خبرم
_ببخشید عزیزم راستش ،مامان بیمارستان بستری بود درگیر مامان بودم
دلشوره به جانم افتاد ،انگار یک نفر داخل دلم رخت میشست.
_خدا سلامتی بده عزیزم حال خاله چرا بد شده؟
زهرا زد گریه و هق هق کنان نالید:
_یک هفته بیشتر از کیان خبری نداریم .هیچ کس خبر نداره فقط گفتن محاصره شدن و ممکنه .
دیگر نشنیدم چه گفت ،نفس کشیدن یادم رفت برای ذره ای اکسیژن دهانم را باز و بسته کردم و دستم را به سمت یقه لباس بردم تا کمی راه نفسم باز شود.
صدای گریه زهرا روی اعصابم بود با صدای یاخدا گفتن روهام چشمانم بسته شد و من در سیاهی مطلق فرو رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌺🌺🌺🌺
💐💐💐
❣رمان روژان❣
📚#پارت_شصت_ششم
📝#نویسنده_زهرا_فاطمی
وقتی چشمانم را باز کردم درون اتاقم بودم و سرمی به دستم بود.
با یادآوری کیان و اتفاقی که ممکن بود برایش بیفتد دوباره چشمانم بارانی شد .
تصویر نگاه آخرش ،تصویر خنده هایش از جلو چشمانم کنار نمی رفت .
وحشت داشتم از خبرهایی که ممکن بود به گوشم برسد .
برای یافتن گوشی ام چشم گرداندم و گوشی را کنار بالشم دیدم.
سرم را از دستم بیرون کشیدم،
گوشی را برداشتم و بعد از وصل کردن نت ،بلایی که داعشی ها بر سر مدافعان اسیر شده می آورند را سرچ کردم.
اشک به چشمانم دوید وقتی سربریده مدافعی را در دستان آن مرد منحوس سیاه پوش دیدم.
دروغ نیست اگر بگویم جان دادم با تصور سر بریده کیان در دستان آن مرد.
مردم و زنده شدم وقتی تصاویر بیشتری را باز کردم و به چشم دیدم که چگونه وحشیانه قلب پدری را در برابر چشمان دخترش از سینه خارج کرده بودند .
همچون دیوانه ها ویدئوها را باز کردم ،انگار قصد داشتم خودم را بیشتر شکنجه دهم .
نفسم گرفت با دیدن فیلم جوانی که دست و پایش را به چند ماشین بسته بودند و انقدر در جهات متفاوت حرکت کردند که دست و پایش جدا شد.
با دیدن آن جوان زجه زدم از بی رحمی آنها .
در اتاق با شتاب باز شد و روهام به سمتم شتافت و من فرو رفتم درآغوش گرم برادرم.
_چی شد عزیزم .چی شده خواهری؟
چه میگفتم به برادری که چشمانش پر از اشک شده بود برای خواهرش.چگونه به زبان می آوردم که اسیر چشمان مردی شده ام که حال ممکن است خودش اسیر نامردان شده باشد .
چگونه میگفتم میترسم از رسیدن خبر شهادت عشقم ،رسیدن خبر بریده شدن سرش توسط داعشی ها!
نمیتوانستم حرفی بزنم انگار کلمات را گم کرده بودم.
بی تاب از بی قراری من سرم را محکمتر به سینه فشرد و من جان دادم برای برادرانه های تک برادرم!
_الهی فدات شم من .خواهری بگو چته اخه؟دارم دق میکنم عزیزکم؟
با صدای ضربه ای که به در خورد ،سرم را به سمت در اتاقم چرخاندم .
زهرا پریشان جلو در ایستاده بود تا نگاهم را متوجه خود دید گفت:
_سلام.
با چشمانی لبالب از اشک لب زدم
_سلام
_ببخشید اقای ادیب میتونم چند لحظه با روژان جان تنهایی صحبت کنم؟
روهام نگران بود ، از لرزش مردمک هایش که به چشم من دوخته بود کاملا مشخص بود .
در دل قربان صدقه مهربانی هایش رفتم
_نگرانم نباش داداشی.
روهام از اتاق خارج شد و زهرا به سمتم آمد و مرا به آغوش کشید
_چطوری عزیزم؟این چه حالیه واسه خودت ساختی من جواب برادر عاشقم را چی بدم؟
با یاد کیان دوباره اشکم سرازیر شد .
با صدایی که میلرزید آهسته نجوا کردم
_ازش خبر داری؟
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
💐💐💐
🌺🌺🌺🌺
❣رمان روژان❣
📚#پارت_شصت_هفتم
📝#نویسنده_زهرا_فاطمی
در حالی که از نگاه به چشمانم فراری بود لبخندی دروغین زد
_کیان حالش خوبه نگران نباش .
دستش را گرفتم، چشمان فراری از چشمانم دروغ بودن حرفش را به سرم می کوبید
_زهرا تو چشمام نگاه کن و بگو کیان حالش خوبه؟بگو عملیاتشون موفقیت آمیز بوده؟
چشمان مشکی اش را که زیادی شبیه چشمان کیانم بود ،به من دوخت .
_کیان خوبه.من مطمئنم
_ولی چشمات داره داد میزنه که دروغ میگی !اگه راست میگی چرا چشمات پر اشکه ؟زهرا نترس نمیمیرم فقط بگو کیان کجاست و در چه حالیه؟
سدچشمانش شکست ،دوزانو روی زمین افتاد
_خبری ازش نیست روژان.هیچکس خبر نداره .فقط میگن محاصره شدن راه ارتباطیشون قطع شده.میدونی چه حالی دارم ؟دلم میخواد ساعت ها برای بی خبری از برادرم گریه کنم ولی چشمم به مامان که میفته ،که از ترس شهادت کیان سکته رو رد کرده ،به دلم مهیب میزنم که مبادا بی قراری کنی .جلو مامان لبخند میزنم و به دروغ میگم کیان خبر داده حالش خوبه .بابا میفهمه دروغ میگم .کمیل میدونه جون میکنم تا مامان حرفمو باور کنه تا سر پا بشه .ولی وقتی شب میشه غم سرازیر میشه به دلم .آهسته تو خلوت خودم زجر میکشم از بی خبری کیان و دم نمیزنم .بخاطر خانواده ام.روژان تو دیگه غمی نشو رو غمای دیگه ام .تو نباز خودتو .من امیددارم که خدا به دل عاشق تو ،به نگرانی های مادرانه مامانم نگاه میکنه و خبر سلامتی کیان به گوشمون میرسه .تو رو به جون کیان قسمت میدم ،تو بی قراری نکن .تو باور نکن که کیان رفته .بزار با کمک تو سرپا بمونم و بتونم تحمل کنم سنگینی و غم تو خونمون رو .تو که با من باشی،تو که مثل من امیدداشته باشی به برگشتش ،همه چیز درست میشه.
باشه روژان؟قول بده کم نیاری .بخاطر عشقت به کیان باشه؟
صورت خیس از اشکم را پاک کردم و زل زدم به چشمان خواهرعشقم.
تمام سعیم را کردم تامتوجه بغض صدایم نشود
_باشه قول میدم.داداشت حق نداره خودخواه باشه و به شهادتش فکرکنه .اون باید برگرده جوابگوی قلبی که عاشق کرده باشه.
_خوبه که هستی روژان .باتو تحملش آسونتر میشه.بریم تو حیاط ،خونه خانجونت زیادی وسوسه انگیزه
_بریم عزیزم.هرچند عمارت شما هم کم از اینجا نداره خانوم.
هردو از اتاق خارج شدیم
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
@ romanruzhan
🌺🌺🌺🌺
🌼🌼🌼🌼
❣رمان روژان❣
#پارت_شصت_هشتم
#نویسنده_زهرا_فاطمی
روی تخت چوبی نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به ماهی قرمزهای حوض آب و غرق شده بودیم در فکر کیان.
زهرا که چیزی به ذهنش رسیده بود ، به سمتم چرخید
_روژان به نظرت اگه حضوری بریم پیش فرمانده سپاه جواب درستی بهمون میده؟
_آره به نظرم بهتر از اینه که دست رو دست بگذاریم.
خوش حال از تصور پیدا شدن ردی از کیان با عجله ایستادم
_پاشو زهرا .پاشوالان بریم
لبخندی زد و دستم را گرفت
_بشین روژان جان الان که کسی جواب گو نیست باید ساعت اداری بریم
_باشه .پس تا فردا صبر میکنیم.
خانم جان با سینی چایی به سمتمان آمد.
سینی را روی تخت گذاشت .
چشمم افتاد به غنچه های گل محمدی شناور روی چای.عجیب دلم میخواست کیان را مهمان چای با طعم گل محمدی کنم.
امیدداشتم که یک روز این خواسته ام براورده میشود.
_دستتون دردنکنه خانجون .ببخشید مزاحمتون شدم .
_خیلی خوش اومدی دخترم .تو مراحمی عزیزم.خانواده خوب هستند؟
با مکالمه خانم جون و زهرا از فکر کیان خارج شدم
_خوبن ممنونم سلام رسوندند.
_کاش مامان رو هم میاوردی .از آقا کیان چه خبر کی به سلامتی برمیگرده؟
با شنیدن اسم کیان چشمانم بارانی شد سر به زیر انداختم تا خانم جون متوجه نشود .
زهرا بغض کرده ،گفت:
_مامان یکم کسالت داره تازه دیروز از بیمارستان مرخص شده
_ای وای من .خدا سلامتی بده چرا حالش بد شده؟
_خبری از کیان نیست خانجون.میگن...
زهرای عزیزمن نتوانست بیشتر از نبود برادرش بگوید .
صورتش را با دستانش پوشاند و گریه کرد
.خانم جون او را به آغوش کشید
_گریه نکن عزیزم .ان شاءالله تا فردا خبر سلامتیش میرسه بهتون .تو باید قوی باشی عزیزم.
_خانجون دعا کنید داداشم حالش خوب باشه
_خدا بزرگه عزیزم .من دلم روشنه که حالش خوبه.تا شما چاییتون رو بخورید من برم آماده شم .بیام باهم بریم دیدن مامانت.روژان مادر پاشو تو هم حاضر شو
زهرا با عجله گفت
_راضی به زحمتتون نیستم خانجون
_زحمتی نیست عزیزم .وظیفه است
با رفتن خانم جون به داخل خانه ،دست زهرا را گرفتم
_اشکاتو پاک کن عزیزم .تا تو چایی بخوری من اومدم
_باشه ممنونم
زهرا را تنها گذاشتم و به داخل خانه رفتم .با صدای روهام به سمتش برگشتم
_روژان این دوستای خوشگلتو کجا قایم کرده بودی کلک
با عصبانیت غریدم
_روهام دور و بر زهرا ببینمت کشتمت.زهرا از اون دخترایی که فکر میکنی نیست
_باشه بابا نزن منو .از اون چادر چاغچور کردنش معلومه.
چشم غره به او رفتم و بی توجه از لبخند روی لبانش به سمت اتاقم چرخیدم.
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
❣رمان روژان❣
📚#پارت_شصت_نهم
📝#نویسنده_زهرا_فاطمی
خانم جون و زهراحاضر و آماده توی حیاط به انتظار من ایستاده بودن .
با لبخند به سمتشان رفتم
_ببخشید زیاد منتظر گذاشتمتون بفرمایید بریم
در سمت کمک راننده را برای خانم جون بازکردم و کمکش کردم تا سوار شود.
زهرا هم عقب نشست .
بسم اللهی گفتم و خودم نیز سوارشدم.
سکوت فضای ماشین را پرکرده بود.
دستگاه پخش ماشین را روشن کردم .
آهنگ ماه و ماهی به گوش رسید.
در تصوراتم کیان ماه بود و من ماهی برکه کاشی بودم.
آنقدر غرق آهنگ و غم نهفته در شعر بودم که متوجه جاری شدن اشکهایم نشدم.
دلم عجیب هوای یار کرده بود.
با نشستن دست روی شانه ام به سمت خانم جون برگشتم
_ببین با این اهنگ غمگینت هم اشک خودتو درآوردی و هم اشک این بنده خدا رو
به زهرا نگاه کردم که صورتش پوشیده از اشک بود
_ببخشید دست خودم نبود
_ان شاءالله خدا دل هرجفتتون رو شاد کنه .با این قیافه بریم عیادت بیمار که اون بنده خدا بیشتر حالش بد میشه.جمع کنید خودتون رو
تازه بیاد آوردم که به خانم جون نگفتم که خاله فکرمیکنه کیان تماس گرفته و حالش خوبه
_خانجون حواستون باشه اونجا حرفی از نبود آقاکیان نزنید .اخه زهرا به خاله گفته آقا کیان تماس گرفته و حالش خوبه.
خاله نمیدونه هنوز خبری ازش نشده
_خوب شد گفتی مادر.باشه عزیزم نگران نباش حواسم هست
_قربون مهربونیتون بشم من.
_خدانکنه ،به جای قربون من رفتن این آهنگ رو عوض کن همه غمای عالم ریخت تو دلمون
_ای به چشم شما جون بخواه عزیزم
آهنگ شاد دلارام حامد زمانی را گذاشتم و لبخند به لب خانم جون و زهرا آوردم.
روبه روی یک گلفروشی ایستادم
_تا شما از این آهنگ زیبا مستفیض میشید من برم یه دسته گل بخرم و بیام
زهرا با عجله گفت
_روژان جان لازم نیست زحمت بکشی همین که مامان ببینتت کلی خوشحال میشه
_زحمتی نیست. چیه حسودیت میشه میخوام واسه خاله خوشگلم گل بخرم؟
خنده کنان از ماشین پیاده شدم و به سمت گل فروشی رفتم .
یک سبد گل رز و مریم به علاوه دو شاخه گل مریم خریدم و به سمت ماشین رفتم .
سبد گل را به زهرا سپردم.
یک شاخه گل مریم را به خانم جون و یک شاخه را به زهرا دادم
_تقدیم به شما گل های خوشگل خودم
صدای خنده در فضای ماشین پیچید
ماشین را روبه روی عمارت پارک کردم
دسته گل را از زهرا گرفتم .
زهرا زنگ خانه را فشرد .
درباصدای تیکی باز شد.
با تعارف زهرا همگی وارد شدیم.
اقای شمس جلو درب ورودی به استقبال آمده بود.
با دیدن خان جون لبخندی زد
_سلام حاج خانم قدم رنجه کردید ،بفرمایید داخل
_سلام آقای شمس شما لطف دارید.خوب هستید ان شاءالله
_خداروشکر شما خوب هستید؟
_سلامت باشید .
سربه زیر انداختم
_سلام
_سلام دخترم .خوبی؟کم پیدایی بابا جون ؟
_ممنونم .ببخشید درگیر درس های دانشگاه بودم
_ببخشید یه لنگ پا دم در نگهتون داشتم بفرمایید داخل
از همانجا بلند گفت:
_حاج خانوم مهمون داریم
همگی وارد خانه شدیم .با تعارف زهرا به سمت پذیرایی رفتیم و نشستیم.
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
❣رمان روژان❣
📚#پارت_هفتادم
📝#نویسنده_زفاطمی
لحظاتی بعد خاله به سمتمان آمد و بعد احوال پرسی با خانم جون مرا به آغوش کشید
_چطوری عزیزم؟میدونی چندوقته به دیدنم نیومدی؟نزدیک دوماهه .کیان که رفت ما روی ماه شما رو زیارت کردیم الان هم که کمتر از دوهفته دیگه کیانم میاد واسه باردوم میبینمت.بیشتر به ما سربزن عزیزم.دلتنگت میشیم
با یادآوری کیان بغض به گلویم نشست .تمام سعیم را کردم تا صدایم لرزشی نداشته باشد لبخندی بر لب آوردم که خودم بهتر از هرکسی میدانستم که تلخند است نه لبخند
_ممنونم خاله جون .شرمنده اتونم بخدا.در گیر دانشگاه بودم.باور کنید من بیشتر دلتنگتون میشدم .حالتون رو همیشه از زهرا جون می پرسیدم
_لطف میکردی عزیزم.بشین دخترم
کنار خانم جان نشستم .زهرا سبد گل را به خاله نشان داد
_مامان جون این گلای زیبا رو روژان جون زحمت کشیدند واستون خریدند
_خیلی قشنگن چرا زحمت کشیدی عزیزم
لبخندی زدم
_قابل شما رو نداره خاله جون.
خانم جون رو به خاله کرد
_شرمنده زودتر خدمت نرسیدیم .ما امروز متوجه شدیم کسالت داشتید.الان حالتون چطوره؟
_دشمنتون شرمنده خانجون .شما یه مادرید درک میکنید چقدر سخته وقتی میدونی پاره تنت جاش امن نیست و هرلحظه ممکنه زبونم لال براش اتفاقی بیفته .وقتی شنیدم محاصره شدن قلبم طاقت نیاورد.کارم کشید به بیمارستان ولی وقتی زهرا گفت کیانم زنگ زده قلبم به تپش افتاد الان خداروشکر خوبم روز شماری میکنم این دوهفته تموم بشه کیانم صحیح و سالم برگرده به خونش.خانجون شما پیش خدا ارج و قرب دارید دعا کنید کیانم به سلامت برگرده
خانم جون که با شنیدن حرفهای خاله چشمانش پر از اشک شده بود با گوشه چادرش اشکش را پاک کرد
_ان شاءالله به سلامت میاد عزیزم.به خدا بسپارش
من که دیگه تحمل ان فضا را نداشتم به زهرا اشاره کردم به حیاط برویم.
زهرا بعد از پذیرایی کردن از خانم جون رو به مادرش کرد
_مامان جان من و روژان میریم تو حیاط کاری داشتی صدام کن
_باشه عزیزم برید .
همراه با زهرا به حیاط رفتیم.
روی صندلی های گوشه حیاط نشستیم.
_روژان فردا حتما باید بریم سپاه .مامان امیدواره تا دوهفته دیگه کیان برگرده میترسم اگه بعد دوهفته خبری از کیان نشه ،بفهمه من دروغ گفتم و داداشم جونش تو خطر بوده
دستش را فشردم و اهسته لب زدم
_نگران نباش آقا کیان برمیگرده مگه نمیگفتی کیان سرش بره قولش نمیره .پس نگران نباش اون به من قول داده که سالم برگرده .از فردا خودمون دوتا میفتیم دنبال پیدا کردن خبری ازش .مگه شهر هرته که یه خانواده رو بزارن تو نگرانی و بگن خبر ندارند .فردا مجبورشون میکنیم خبری بهمون بدهند.
_ان شاءالله
ساعت ها من و زهرا توی حیاط نشستیم و زهرا از خاطراتش با کیان گفت .اصلا در تصورم نمیگنجید که کیان،استاد سربه زیر دانشگاه انقدر درخانه شیطنت کند و دلبری کند برای خواهر و مادرش .
هرچه بیشتر میشناختمش بیشتر دلم میخواست خدا دل او را با دل من گره ای ناگسستنی بزند با غروب آفتاب با خانم جون به خانه برگشتیم .
همهی شب ذهنم پر شده بود از کیان
فردای آن روز بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد.
دلهره و نگرانی در دلم بیداد میکرد .
از نگرانی نمیتوانستم لب به چیزی بزنم و همین عاملی شده بود تا بارها بخاطر حالت تهوع به سرویس بهداشتی پناه ببرم و نگرانی هایم را عق بزنم .
ساعت هشت بود که سر و کله زهرا پیدا شد.
آماده شدم و همراه با او راهی سپاه شدیم تا شاید بتوانیم خبری از کیان پیدا کنیم.
آدرس را از زهرا گرفتم و به راه افتادیم.ماشین را کنار خیابان پارک کردیم و به سمت در ورودی ساختمان سپاه رفتیم.
سربازی از اتاقک نگهبانی اش بیرون آمد
_بفرمایید با کی کاردارید
زهرا که حالش از من بدتر بود پس مجبور شدم من پاسخ بدهم
_سلام ببخشید ما میخواییم فرمانده سپاه و یا جانشینشون رو ببینیم .
_خانم همینطوری که نمیشه وارد بشید وقت قبلی گرفتید
_نه.ببین آقا برادر این خانم مدافع حرم هستند الان ده روزی هست ازش خبری ندارند.ما اومدیم ببینیم خبری دارند یا نه
زهرا به گریه افتاده بود
_آقا تو رو خدا یه کاری کن من ببینمشون
سرباز که انگار تحت تاثیر قرارگرفته بود نگاهی به ما کرد
_چند لحظه صبر کنید تماس بگیرم بهتون خبر میدم
بارقه امید در دلم روشن شد .چند دقیقه بعد سرباز صدایمان زد .
با عجله به سمتش رفتیم.
_گوشیاتون رو تحویل بدید بعد بفرمایید داخل.
با خوشحالی گوشی ها را به او تحویل دادیم و به داخل مجتمع سپاه رفتیم بعد از پرس و جو به دفتر فرماندهی رسیدیم .
با اجازه ورود سر دفترش به داخل رفتیم.
وارد اتاق که شدیم با مردی روبه رو شدم که موها و محاسنش جو گندمی بود به نظرم آمد چهره اش نورانی بود .همیشه در جامعه به من القا شده بود که سپاهی ها آدم ها ی خشک و متعصبی هستند ولی وقتی آن مرد به احترام ما ایستاد و با لبخند به ما خوش آمد گفت کلا ذهنیتم در موردش تغییر کرد.
_خیلی خوش اومدید بفرمایید من در خدمتم
من و زهرا کنارهم نشستیم .زهرا با صدایی که به وضوح بخاطر بغض میلرزید لب باز کرد
_ممنونم.راستش داداش من نزدیک دوماهه سوریه است حدودا ده روز پیش وقتی تماس نگرفت نگرانش شدیم .یک آقایی از سپاه تماس گرفتن بهمون گفتن که تو یک روستا محاصره شدن .از اون موقع هم دیگه کسی جواب درستی بهمون نداده
_چندلحظه اجازه بگیرید من تماس بگیرم.
سردار که مشغول گفت و گو با تلفن شد من و زهرا همه وجودمان گوش شده بود تا بفهمیم سردار پای تلفن چه میگوید ولی فقط جمله منتظر هستم را فهمیدیم.
تماس را که قطع کرد.رو به ما کرد
_الان خبر قطعی بهتون میدم نگران...
با صدای تقه ای که به در خورد ،صحبت سردار نصفه ماند
_بفرمایید
سردفتر در حالی که لبخند میزد برگه ای را به دست سردار سپرد.
سردار با دقت برگه را خواند.چشمانش از خوشحالی درخشید
با لبخند به زهرا نگاه کرد
_دخترم نگران نباش .سردارسلیمانی و نیروهاش رفتن کمکشون ان شاءالله تا چند روز دیگه از محاصره خارج میشن .خیالتون راحت هرجا سردار رفته کمک امکان نداشت شکست بخورند .توکل کنید به خدا ان شاءالله به زودی دلاورمون برمیگرده
زهرا از خوشحالی اشک میریخت و توان حرف زدن نداشت .دستش را گرفتم و به سردار گفتم
_خیلی از لطفتون ممنونیم.
زهرا هم تشکری کرد و با دلی پر امید از سپاه خارج شدیم
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
❣رمان روژان❣
📚#پارت_هفتاد_یکم
📝#نویسنده_زهرا_فاطمی
به محض اینکه داخل ماشین نشستیم زهرا با آقای شمس تماس گرفت و گوشی را روی آیفون گذاشت
_سلام باباجون مژدگونی بده خبر خوب بدم بهت
-سلام به روی ماهت بابا جان.شما خبرت رو بگو، به روی چشم
_شما بگو مژدگونی چی به من و روژان میدی .من خبر دست اولم رو میدم
با تعجب به زهرا که خواهان گرفتن مژدگانی برای من بود نگاه کردم ،چشمکی زد
_شما الان با روژان خانم هستی؟
_بله باباجون ،اتفاقا الان کنارم نشسته
لب زدم
_سلام برسون
_باباجون روژان جون سلام میرسونه
-سلامت باشه .سلام منو هم برسون بهشون
_چشم .حالا میگید مژدگونی چی میدید؟
_شما خبرت رو بده . مژدگونی هرچی خواستید تقدیم میکنم
_باشه قبوله ،پس هرچی خودمون خواستیم.عرضم به حضور انورتون که به زودی داداش کیانم صحیح و سالم برمیگرده.
_راست میگی بابا؟از کجا شنیدی؟
_ما رو دست کم گرفتی حاجی جون.الان از پیش سردار اومدیم .گفتن که سردار سلیمانی و نیروهاشون رفتن کمک داداششون . ان شاءالله تا یکی دو هفته دیگه برمیگردند.
_الهی شکرت .ان شاءالله همیشه خوش خبر باشی باباجون
صدای گریه آقای شمس به گوش رسید
_الهی من پیش مرگتون بشم چرا گریه میکنید اخه.
_از خوشحالیه بابا.زهرا جان با روژان خانم واسه نهار بیا خونه.مژدگونیتون هم محفوظه
_چشم من و روژان تا نهار میایم خونه .حاجی جونم به کمیل چیزی نگیدا من خودم میخوام ازش مژدگونی بگیرم .امری ندارید با من
_باشه عزیزم نمیگم خودت این خبر خوش رو بهش بده .مواظب خودتون باشید.خدانگهدارتون باشه
_چشم خدانگهدار
زهرا دوباره مشغول تماس گرفتن شدو طبق تماس قبل، گوشی را روی آیفون گذاشت
_سلام داداشی ،کجایی؟
_سلام عزیزم بیرونم ،چطور؟
_داداش میخوام بهت یه خبر خوب بدم
_ای جانم ،بگو ببینم چیه این خبر خوب؟
_نه دیگه عزیزم .خبر خوب خرج داره
_باشه بابا .خرجش پای من
_پس بیا کافه نخلستان منومهمون کن خبر رو هم همونجا میگم
_الان؟
_اره دیگه پس کی .جون تو روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد
_شکموی داداشی دیگه .چشم الان میام
_پس تا نیم ساعت دیگه میبینمت
_یاعلی
صدای بوق پایان به گوشم رسید.زهرا شادمان خ
ندید
_روژان جون بزن بریم کافه باران که حسابی گشنمه.
_تو رو میرسونم بعد خودم میرم خونه
_اون وقت چرا؟
_چون چ چسبیده به را
_نه بابا خوب شد گفتی عزیزم.ببین روژان جون من نمیامم نمیفهمم باید بیای بریم
_زشته اخه.آقا کمیل نمیگه چرا اینو دنبال خودت راه انداختی
_نه نمیگه خیالت راحت .برو به آدرسی که میگم .زود تند سریع
به اصرار زهرا به سمت کافه باران رفتم .ماشین را کنار خیابان پارک کردیم و هردو باهم به سمت کافه رفتیم.
وارد کافه نخلستان که شدم توجهم به زیبایی های خاص کافه جلب شد.محیط انجا آرامشی خاص را به من القا کرده بود با لبخند به اطراف نگاه انداختم .
با دیدن کمیل پشت یک میز به سمتش رفتیم
میز انتخابی که حوض فیروزه ای داخل کافه قرارداشت.
کمیل با دیدن ما از جای خود برخواست.سر به زیر انداخت
_سلام خانم ادیب خوب هستید؟
لبخندی به این سربه زیر و چشم پاکی کمیل زدم بی شک رفتار او نشان دهنده شخصیت و اعتقاد بالای او بود.
_سلام.ممنونم شما خوب هستید
_ممنونم .بفرمایید
_سلام خواهری
زهرا در حالی که می نشست چشمکی به من زد و رو به کمیل کرد
_سلام داداش.زودی واسم سفارش بده که کم مونده از گشنگی میز رو بخورم
کمیل مردانه خندید و من با خودم میگفتم خنده های بی نظیر کیان کجا و خنده های برادرش کجا؟
_چشم خواهری شما انتخاب کنید من سفارش میدم
_باشه پس بده به من این منو رو ببینم چی داره؟روژان جون تو هم سریع انتخاب کن .تعارف هم نکن.سعی کن گرونه رو انتخاب کنی تا جیب کاپیتان را خالی کنیم.
با چشمانی گرد شده به زهرا نگاه کردم
_کاپیتان؟
زهرا در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش به گوش مردان نرسد ،خندید
_حق داری تعجب کنی اخه داداشم بیشتر شبیه هنرمنداست تا یک کاپیتان
کمیل به تعریف زهرا لبخندی زد
_زهرا خانم مگه گشنه اتون نبود انتخاب کن
زهرا به من چشم غره ای رفت
_مگه واسم آدم حواس میزارن
کمیل رو به من کرد
_شما هم انتخاب کنید .از اونجایی که حدس میزنم باراولتون باشه که به این کافه میاید،پیشنهاد میکنم کیک های خونگی اینجا رو از دست ندید
لبخندی زدم
_بله حتما .من یک فنجون قهوه با کیک میخورم
زهرا نالان به کمیل گفت:
_کل منو خوشمزه است منم مثل روژان قهوه و کیک میخوام.
کمیل به گارسون سفارشات رو داد .
_خب زهرا خانم حالا خبر خوبت رو بده
_خبر خوش این که تا دوهفته دیگه کیان برمیگرده
کمیل با تعجب لب زد
_چی
_همین که شنیدی .سردار سلیمانی رفته کمکشون تا دوهفته دیگه برمیگردن
_وااای خدای من .خدایا شکرت.
کمیل با شتاب ایستاد .زهرا نگران به کمیل چشم دوخته بود
_چی شد؟چرا پاشدی
کمیل از داخل کیف پولش کارتش را درآورد و به سمت زهرا گرفت
_بیا خواهری خودت حساب کن .من باید برم.
_کجا اخه .بمون بعدبرو
_نه باید همین الان برم نذرم رو ادا کنم.ممنون بخاطر خبر خوشت خواهری.تو کارتم پول کافی هست بعد اینجا خواستی برو هرچی خواستی بخر هدیه من به تو
کمیل با عجله خدا حافظی کرد و رفت.
من مسیر رفتنش را نگاه می کردم زهرا آهسته نجوا کرد
_پسر دیوونه .
عشقی که همه خانواده به کیان داشتن برایم عجیب بود برادری که از خوشی خبر سلامتی برادرش از دست و پا درآمده بود .پدری که بعد از شنیدن خبر سلامتی پسر بزرگش از خوشحالی اشک میریخت. مادری که بی تاب دیدار پسرش بود به انتظار روز موعود نشسته بود و خواهری که به چشم خود شاهد بودم برای دیدن دوباره برادرش زمین و زمان را بهم می دوزد.
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
❣رمان روژان❣
#پارت_هفتاد_دوم
#نویسنده_زهرا_فاطمی
نهار مهمان خانواده شمس بودم .
انقدر خانواده خوش سخن و خوش برخوردی بودند که بی نهایت از کنار انها بودن لذت بردم .
هرچند گاهی، نبود کیان عجیب دلم را غمزده میکرد..
وقتی رفتار پدرانه آقای شمس را دیدم دلم برای پدرم ضعف رفت .
چندوقتی بود که بخاطر بحث و جدل هایم با مادر، به خانه نرفته بودم .
عصر که فرارسید از خاله بخاطر مهمان نوازی اش بسیار تشکر کردم و قول دادم به زودی به دیدنشان بیایم.
وارد خانه که شدم سکوت همه جا را فرا گرفته بود
به آشپزخانه سرکی کشیدم.حمیده خانم مشغول آشپزی بود .دلم برای او هم تنگ شده بود
_سلام حمیده جون
بنده خدا چنان از شنیدن یهویی صدای من جا خورده بود که رنگ صورتش همچون رنگ گچ شده بود.
دستش را روی قلبش گذاشت
_نمیگی من پیرزن رو سکته میدی ؟چرا مثل جن ظاهر میشی دختر
مثل دختربچه هایی که کارخطایی کرده اند سرم را به زیر انداختم
_ببخشید به خدا دلم خیلی براتون تنگ شده بود
_خداببخشه .منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم
بی هوا مرا به آغوش کشید و مثل همیشه گونه ام را بوسید.
بوسه ای کوتاه به گونه اش زدم
_حمیده جونم ،کسی خونه نیست؟
_آقا روهام خونه است دیشب تا صبح مهمونی بود از وقتی اومده خوابه. آقا هم که رفتن سرکار .خانم هم رفتن با دوستانشون بیرون و گفتن شام بیرون می مونند.
_پس من برم سراغ روهام .شما هم واسه شام خورش قرمه سبزی بزار که عجیب هوس کردم
_چشم عزیزم.چیزی میخوای بیارم بخوری؟
_بعدا با روهام میام یه چیزی میخورم ممنون
دلم برای دیدن روهام و اذیت کردنش پر کشید .
عجیی دلم هوس شیطنت کرده بود .یک پارچ آب سرد از یخچال برداشتم و به طبقه بالا رفتم.
جلو در اتاق ایستادم ،از هیجان زیاد قلبم با شدت می تپید .
دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.آهسته در را باز کردم و به داخل اتاق سرکی کشیدم .
چشمم به روهام افتاد که روی تخت به طور خنده داری به خواب رفته بود.
دهانش بازبود ،دست هایش دوطرف تخت افتاده بودند و یک پایش از تخت آویزان بود.
بالشت هم روی زمین افتاده بود.اول میخواستم بیدارش کنم ولی بعد تصمیمم عوض شد .
حیفم آمد این ژست های خاصش را ثبت نکنم.گوشی ام را از جیب مانتو ام در آوردم آهسته کنار تختش ایستادم با صورتم شکلکهای خنده دار در می آوردم و عکس میگرفتم.
وقتی در حالتهای مختلف از روهام عکس گرفتم.
با یک دستم دوربین گوشی را آماده عکس برداری نگه داشتم و با دست دیگرم پارچ آب را از روی میز برداشتم .
در دل تا ۳ شمردم و آب روی روهام خالی کردم .
روهام طفلک با وحشت روی تخت نشست و من سریع از قیافه مبهوتش عکس گرفتم .
با بهت نگاهی به من کرد و ناگهان اسم را فریاد زد و به سمتم خیز برداشت .باخنده از اتاق فرارکردم و به اتاقم پناه بردم و قبل از اینکه دستش به من برسد کلید را در قفل چرخاندم .پشت در نشستم از ته دل خندیدم .
صدای مشت های روهام به در اتاق به گوش رسید
_روژان می کشمت.درو باز کن . دختره دیوونه درو باز کن تا نشکستم
_منم دلم برات تنگ شده بود داداشی
با حرص کوبید به در اتاق
_من غلط میکنم دلم واسه تو امازونی تنگ بشه.
عکس های خنده دارش را برایش فرستادم و بلند زدم زیر خنده .
_داداشی یه نگاه به صفحه مجازیت بنداز ببین آمازونی کیه
صدای قدم هایش را شنیدم که با عجله به سمت اتاقش دوید .چیزی نگذشته بود که صدای فریادش بلند شد
_روژان گورخودتو بکن .میکشمت .وای به حالت اگه این عکسا رو به کسی نشون بدی
لبخند بدجنسی بر لب نشاندم هرچند روهام از پشت در توانایی دیدن نداشت
_اگه قول بدی الان بزاری بیام بیرون و منو ببری خرید قول شرف میدم کسی نبینه
میدانستم که الان از عصبانیت در حال انفجار است
_بیام بیرون یا بفرستم واسه گروه فامیلی؟
با عصبانیت غرید
_بیا بیرون کاریت ندارم
_بگو جون روژان
_میدونی که من جونتو قسم نمیخورم پس بیا بیرون
_نوچ.قسم بخور بعد چشم
_به جون تو کاریت ندارم
همه میدانستن که قسم راست روهام، جان من است و او تا مجبور نشود جان مرا قسم نمیخورد.
با خیال راحت در را باز کردم و قبل از اینکه عکس العملی نشان دهد گونه اش را بوسیدم
_سلام داداشی جونم
او هم گونه ام را بوسید
_سلام آتیش پاره داداش .چه عجب این ورا پیدات شد .
در دل قربان صدقه صدای خشدار و موهای بهم ریخته اش رفتم
_دلم برای داداشی جونم تنگ شده .بریم پایین عصرونه بخوریم ؟
یه نگاهی به لباسهای خیسش کرد
_تا تو بری عصرونه رو ببری تو آلاچیق، منم دستی گلی که به آب دادی رو درست کنم اومدم
چشم بلند بالایی نثارش کردم و با لبخند به سمت آشپزخانه سرازیر شدم
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺🌺
❣رمان روژان❣
📚#پارت_هفتاد_سوم
📝#نویسنده_زهرا_فاطمی
تو آلاچیق نشسته بودم و غرق شده بودم در خیال کیان .به یادآوردم که یک روز کیان به محسن گفته بود مرید حاج قاسم است.
آن روزها دلم میخواست حاج قاسم را بشناسم ولی انقدر درگیر کیان بودم که به فراموشی سپردم.
حالا با شنیدن دوباره نامش، به یاد آوردم.
با خودم فکرمیکردم چرا تا نامش آمد آرامش به چهره سردار و زهرا برگشت ؟
حاج قاسم کیست که اسمش آرامش به ارمغان می آورد؟
با عقب کشیده شدن صندلی روبه رویم، از فکر بیرون آمدم.
نگاهی به روهام انداختم لباس هایش را مرتب کرده بود
_خوشتیپ ندیدی خوشگله؟
_خوشتیپ که دیدم ولی خودشیفته ندیده بودم.
روهام موهایم را با دست بهم ریخت و خندید.جدی به صورتش نگاه کردم
_روهام
_جونم
_یه سوال بپرسم
_شما دوتا بپرس
_تو سردار سلیمانی رو میشناسی؟
_خیلی کم ،چطور؟
_بگو میخوام بشناسمش
_من فقط میدونم که فرمانده سپاه قدس هستش.یه فرمانده خیلی قدرتمند و باهوش.داعشی ها و آمریکایی ها خیلی ازش میترسند.میگن داعشیا هرجا با سردار سلیمانی جنگیدند شکست خوردند.میدونی روژان با اینکه من ادم معتقدی نیستم ولی خب سردار سلیمانی رو خیلی دوست دارم .باورت میشه یه بار از نزدیک دیدمش؟
با چشمانی از حدقه درآمده به روهام زل زدم
_چیه مثل باباقوری نگام میکنی؟
_منو دست انداختی؟ اگه راست میگی بگو ببینم کجا دیدیش؟
_راستش یه سال با بچه ها میخواستیم بریم ترکیه.
وقتی رفتیم فرودگاه اونجا دیدمشون .مردم دورش جمع شده بودند و عکس میگرفتند کسی رو نا امید نمیکرد با همه عکس مینداخت.میدونی روژان وقتی نگاهت میکرد یه حس آرامش و امنیتی رو بهت انتقال میداد.
نمیدونم فرودگاه چیکار میکردند
.یکی از بچه ها گفت بیاید بریم ماهم عکس بگیریم.من که خیلی مشتاق شدم ولی یکی از دوستام که اسمش امیر بود مخالفت کرد.وقتی دلیلش رو پرسیدم یه نگاه به لباسش انداخت و گفت من روم نمیشه با این وضع منو ببینه ممکنه خوشش نیاد.
_مگه تیپش چطوری بود
_به نظر من که تیپش مشکلی نداشت یه تیشرت پوشیده بود با شلوار لی .البته شلوار لی که پوشیده بود یکم پاره پوره بود تاز اون مدل مد شده بود.
وقتی دیدم هم دوست داره سردار رو ببینه و هم نگرانه .دستش رو گرفتم و به سمت سردار بردمش بقیه بچه ها هم اومدن.یکی از بچه ها به سردار گفت اگه ایرادی نداره با ماهم عکس بگیره.
سردار نگاهی بهمون کرد و نگاهش رو چشمان خجالت زده امیر موند .بهش لبخندی زد وگفت حتما.
خلاصه اونجا باهاش عکس گرفتیم وقتی میخواستیم بریم امیر به ما گفت شما برید من میام .چنددقیقه بعد با لبخند برگشت و ما رفتیم ترکیه.
بعد از برگشت از ترکیه کم کم امیر از ما فاصله گرفت .همون روزا چندباری تو دانشگاه دیدمش خیلی تغییر کرده بود. بار آخری که دیدمش...
روهام ساکت شد.با تعجب نگاهش کردم ،مردمک چشماش دو دو میزد.
_بار آخر چی شد؟
با صدای که بغض داشت،گفت
_بار آخر که دیدمش خیلی خوشحال بود دلیلش رو که پرسیدم گفت هفته دیگه راهی یه سفره.بهش گفتم به سلامتی کجا میخوای بری که انقدر خوشحالی .خندید و گفت میخوام برم سوریه. اولش فکرکردم شوخی میکنه کلی بهش خندیدم بعد که دیدم جدی نگام میکنه گفتم واقعا میخوای بری؟گفت اره .گفتم نمیترسی بلایی سرت بیاد .گفت هدفم باارزشتر از جونمه
همونجا ازش پرسیدم بگو سردار اون روز بهت تو فرودگاه چی گفت .امیر ولی فقط خندید و گفت مگه تو دختری که فضولی میکنی .به حرفش کلی خندیدم ،فهمیدم دلش نمیخواد چیزی بگه و می پیچونه واسه همین دیگه اصرار نکردم .بغلش کردم و باهم خدا حافظی کردیم.
اشکش چکید
_سه ماه بعد خبر شهادتش اومد گفتن داعشیا سرش رو بریدن و بدنش رو سوزوندن .جنازه اش هیچ وقت برنگشت
تا حرفش تمام شد با ناراحتی بلند شد وبه سمت خانه رفت.بغض بیخ گلویم را گرفت و راه نفسم را بست.باصدای بلند زیر گریه زدم تا کمی سبک شوم .با شنیدن سرگذشت امیر دلم هوای کیان را کرد و قلبم بیشتر بنای بیقراری گذاشت.
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺
❣رمان روژان❣
📚#پارت_هفتاد_چهارم
📝#نویسنده_زهرا_فاطمی
دوهفته گذشت و خبری از کیان نشد .
کارم شده بود اشک و دعا به درگاه خدا تا کیان برگردد .کلی نذر و نیاز کردم تا کیان برگردد.
روزی چندبار به زهرا زنگ میزدم و خبر میگرفتم و هربار ناامیدتر میَ شدم.
دوهفته بود که بخاطر فشار عصبی دچار معده دردهای شدید شده بودم.
شب ها با کابوس از خواب میپریدم و تا ساعت ها برای کیان گریه میکردم .نگرانی در چشمان پدر و مادرم موج میزد .روهام سعی میکرد آرامم کند شب ها کنارم روی تخت مینشست تا بخوابم.او بیشتر از همه نگرانم بود ،بارها دلیل این پریشان حالی ام را پرسید ولی توان گفتن حقیقت را نداشتم
چند روزی از بستری شدنم گذشته بود.
صبح مشغول خوردن صبحانه بودم که روهام آمد و رو به رویم نشست
_سلام صبح بخیر خوشگله
_سلام.صبح تو هم بخیر
_روژان جان میخواستم چنددقیقه باهات صحبت کنم
_جانم بگو ،گوش میدم
_روژان تو چند وقته از این رو به اون رو شدی .همش تو اتاقت نشستی .جوصله هیچ کاری رو نداری،نگرانی،بی قراری .من نگرانتم عزیزم .نمیخوای بگی چی باعث شده تو به این حال روز دربیای؟چرا هرشب کابوس میبینی ؟چی اذیتت میکنه.روژان من و تو همیشه باهم مثل دوست بودیم و هراتفاقی میفتاد به هم میگفتیم .تو سختی ها کنارهم بودیم .الان چی شده که انقدر غریبه شدم.
_ببخشید که نگرانت کردم.اتفاق خاصی نیفتاده .نگران نباش
_نمیخوای به من بگی
_اخه چیز خاصی نیست که بگم
_باشه.پس اگه چیز خاصی نیست آماده شو بریم دانشگاهت
_دانشگاه چرا؟
_واسه انتخاب واحد ترم تابستانه.زیبا تماس گرفت ،گفت بهت زنگ زده جواب ندادی واسه همین بامن تماس گرفت ،انگار امروز آخرین مهلته گفت بری دانشگاه باهم انتخاب واحد کنید
_باشه خودم میرم دانشگاه
_میخوای من برسونمت بعد بیام دنبالت؟
_نه داداشی نگرانم نباش من حالم خوبه .
_باشه عزیزم هرطور راحتی
روهام به اتاقش برگشت من هم بعد از تشکر از حمیده خانم به اتاقم رفتم و آماده شدم تا به دانشگاه بروم .
امروز دلم بی قرارتر بود و دلشوره دست از دامانم بر نمیداشت .نمیدانم چرا انقدر اضطراب داشتم ،دلم گواهی میداد قراراست اتفاقی بیفتد برای رهایی از این همه نگرانی و بی قراری تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم
.با مترو به سمت دانشگاه رفتم .از ایستگاه مترو تا دانشگاه را قدم زنان رفتم.
نزدیک دانشگاه بودم که برایم پیامک آمد اول میخواستم توجهی نکنم و به راهم ادامه بدهم بعد پشیمان شدم و به گوشی نگاهی انداختم.
چندین تماس بی پاسخ از زیبا داشتم .پیامک را باز کردم.
زهرا نوشته بود کجا هستم میخواهد به دیدنم بیاید جوابش را نوشتم .
نوشت تا نیم ساعت دیگر جلو دانشگاه میرسد.
زیبا و مهسا به پاتوق همیشگیمان رفته بودند .با عجله به سمتشان رفتم تا قبل آمدن زهرا کارم را انجام بدهم.
زیبا با دیدنم برایم دست تکان داد.
چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.نزدیکشان شدم باهم روبوسی کردیم و کنار هم نشستیم
زیبا دستم را گرفت
_چه عجب خانوم ما شما رو دیدیم
_ببخشید سرم شلوغ بود
مهسا نیشخند زد
_بله ایشون سرشون گرم از ما بهترونه .ما رو دیگه فراموش کردند
_ببخشید مهسا جونم هرچی بگی حق داری
تا مهسا دهان باز کرد چیزی بگوید زیبا حق به جانب گفت
_اومدیم اینجا انتخاب واحد کنیما .شما دوتا درساتون رو انتخاب کردید؟
من که هرلحظه منتظر بودم زهرا برسد با عجله گفتم
_نه .هرچی خودت انتخاب کردی واسه منم انتخاب کن
_باشه عزیزم.تو چی مهسا؟
_واسه منم مثل خودتون انتخاب کنید.
زیبا با لپ تاپش مشغول شد.
با شنیدن صدای زنگ گوشی ام .باعجله به آن نگاه کردم زهرا بود.
گونه مهسا را که با من سرسنگین شده بود بوسیدم
_عزیزمی بانو .حتی اگه قهرکنی. حالا یه لبخند بزن من با خیال راحت برم
زیبا ناراحتی دادزد
_چیییی.؟نرسیده کجا
_ببخشید .باید برم قول میدم زودتر بیام دیدنتون.اصلا یک روز قراربزارید مثل قدیما بریم بیرون
دوباره بوسیدمشان و به سمت در دانشگاه رفتم.احساس میکردم زهرا خبری از کیان دارد که به دیدنم آمده .انقدر با عجله و بی حواس راه میرفتم که نزدیک بود سکندری بخورم و پخش زمین شوم .لحظه اخر تعادلم را حفظ کنم و این بار آرامتر ولی بی قرارتر به جلو در دانشگاه رسیدم .هرچه چشم گرداندم زهرا را ندیدم .با نگرانی به او زنگ زدم .
بعد از چند بوق جواب داد
_سلام
_سلام کجایی
_یکم بالاتر از دانشگاه ایستادم
_باشه اومدم
به سمتی که گفته بود رفتم دوباره چشم گرداندنم ولی ندیدمش میخواستم دوباره به او زنگ بزنم که چشمم به پسری خورد که پشت به من ایستاده بود.
چقدر قد و قامتش شبیه کیان بود ، مبهوت به سمتش رفتم .انگار متوجه صدای پایم شده بود که به پشت سر برگشت.
او برگشت و من مات شدم .چشمانم پر از اشک شد ونفس کشیدن یادم رفت .
_سلام
صدایش ،پروانه ها را در وجودم به پرواز درآورد .چشمانم بارانی بود و بارید.
صدایم لرزید
_سلام
نگاهم روی اجزاء صورتش چرخید ،چقدر لاغر شده
بود .چشمم سرخورد روی دستی که به گردنش آویزان شده بود .اشکهایم از یکدیگر بیشتر سبقت میگرفتند و مرا رسواتر میکردند.
_گریه چرا بانو
دستانم را لرزان به سمت دستی که صدمه دیده بود بردم ،میخواستم لمسش کنم وقتی چشمانش از شرم بسته شد دست پس کشیدم و لب زدم
_دستتون
سربه زیر مثل خودم لب زد
_خوب میشه . نریزید اون اشکها رو جان کیان
مگر میشد پای جانش وسط باشد و من چشم نگویم.
سریع اشکهایم را پاک کردم
_چشم .
_چشمتون بی گناه
_دستتون چی شده ؟ درد نمیکنه؟
_یه یادگاری از دیار عشقه.نگران نباشید زیاد درد نمیکنه
_کی برگشتید ؟
_دیروز
دیروز برگشته بود و من تا همین چنددقیقه قبل که ببینمش نگرانش بودم .جان دادم هرلحظه از بی خبری از او.بدون فکر ،با عصبانیت فریاد زدم
_دیروووووز!! زهرای نامرد چطور دلش آمد ،او که میدانست چه حالی دارم .هرلحظه جون دادم و
تازه نگاهم به کیان متعجب افتاد .از او رو گرفتم و بدون توجه به او و صدا زدنش از انجا دور شدم و کیان را پشت سر گذاشتم
از عصبانیت در حال انفجار بود .نمیدانستم از خودم عصبانی ام بخاطر حرف زدن بی موقع ام یا زهرا بخاطر بی توجهی اش به حال روز خودم .از کیان عصبانی ام که مرا دچار عشقش کرده یا از خودم که دلم برای او سریده بود.
دلم میخواست جایی بروم و تا میتوانم گریه کنم و خودم را خالی کنم.کجا میرفتم بهتر از امامزاده صالح .
برای اولین تاکسی که دیدم دست تکان دادم وبا گفتن مقصد سوار ماشین شدم
در طول مسیر زهرا چندین بار تماس گرفت ولی من جوابش را ندادم.
گوشی را خاموش کردم و وارد امام زاده شدم
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌺🌺❣🌺🌺
🌼🌼🌼🌼
❣رمان روژان❣
📚#پارت_هفتاد_پنجم
📝#نویسنده_زهرا_فاطمی
صحن امام زاده برعکس روزهای دیگری که آمده بودم،خلوت بود .
دلم گرفته بود و غم سرازیر شده بود به دلم.
روی اولین نیمکتی که دیدم نشستم.
نمیدانستم باخودم چندچند هستم.
روزها به انتظار آمدن کیان نشسته بودم و حال که آمده بود از او فرارکرده بودم و شاید هم فرارم از خودم بود تا مبادا کاری کنم که شایسته هیچکداممان نیست.
دلم هوای گریه داشت و فقط منتظر یک تلنگر بودم تا با اشکهایم سیلاب به راه بیندازم .
چشمانم را بستم ،تصویر دست مصدوم کیان پشت پلکهایم نقش بست ،اشکهایم جاری شد .
با تصور از دست دادنش قلبم بیشتر به درد آمد.
به گنبد زل زدم ،با خودم نجوا کردم
_آقا! کیانم برگشته ،یادته یه روز همین جا نذر کردم اگر کیانم را به من صحیح و سالم برگردانی ،چادر بپوشم، سرعهدم هستم بهم فرصت بده.آقا امروز که دیدمش بیشتر از قبل دلتنگش شدم ولی وقتی گفت یک روزمیشه که اومده نمیدونم چرا عصبانی شدم و ازش فرارکردم.
آقا میدونم حق این کار رو نداشتم چون اون هیچ صنمی با من نداره ولی آقا شما که میدونید تو این دوسه ماه چقدر نگرانش بودم.
شما که شاهد بودید چقدر زجر کشیدم .
به نظرتون حق نداشتم دلگیر بشم ؟کاش اونم منو دوست داشت آقا
با اتمام حرفم بلندتر از قبل زیر گریه زدم.
کمی که آروم شدم گوشیم را روشن کردم تا با روهام تماس بگیرم و بگویم به خانه خانم جان میروم .
با روشن شدن گوشی سیل پیامک ها و تماس ها به سمتم روانه شد.
۶۴ تا تماس از دست رفته داشتم ،که ده تای آن از شماره کیان بود و بقیه از شماره زهرا !
بیست تا هم پیامک داشتم ،اخری را باز کردم
زهرا نوشته بود (چرا از دستش ناراحتم ؟)
واقعا نمیفهمه چرا ناراحتم ،یعنی انقدر درکش سخت است؟
گوشی در دستم لرزید شماره زهرا بود .
با عصبانیت تماس را برقرار کردم و قبل از اینکه او حرف بزند با گریه غریدم:
_زهرا تو واقعا نمی فهمی چرا ناراحتم ؟تو که شاهد بودی چقدر در نبود داداشت زجر کشیدم
تو که شاهد بودی وقتی گفتی کیان محاصره شده کم مونده بود سکته کنم، کارم به دارو کشید.
مگه نمیدونستی شبا از ترس اینکه کابوس ببینم که بلایی سرکیان اومده ،تا صبح زجر کشیدم
هربار هم که خوابیدم با کابوس و گریه بیدار شدم .
زهرا باتوام چرا جواب نمیدی بی معرفت مگه شاهد نبودی؟
با صدای بلند گریه کردم صدای نفس های تندی از پشت خط به گوشم رسید
احساس کردم او هم مثل من اشک می ریزد .از سکوتش عصبانی شدم و فریاد زدم
_بی معرفت چرا هیچی نمیگی ؟میدونی وقتی فهمیدم کیان دیروز برگشته و تو منو قابل ندونستی که بگی داداشت برگشته چه حالی شدم؟
زهرا تو همین امام زاده که مثل تو، شاهد بی قراری های من بود قسم میخورم که عشق داداشت رو از دلم خالی کنم .اصلا از خودش میخوام .قسمش میدم به حضرت زهرا س که مهر و عشق رو از دلم....
_جان کیان قسم ندید
با شنیدن صدای کیان ،نفس کشیدن یادم رفت دستم روی گوشی لرزید ،بلافاصله تماس را قطع کردم.
گوشی را به قلبم چسباندم ،زار زدم .
_من لیاقت اشکاتون رو ندارم!
با شنیدن صدایش دقیقا از پشت سرم با عجله ایستادم و به عقب برگشتم .
هول شدم لب بازکردم
_سلام
_علیک سلام بانو
کیان به نیمکت اشاره کرد
_بشینیم؟
سرم را پایین انداختم و خجالت زده لب زدم
_بفرمایید
با فاصله کنار هم نشستیم .
بخاطر حرفهایی که به او زده بودم خجالت میکشیدم
سرم را به زیر انداختم و با انگشت های دستم مشغول بازی شدم
_وقتی قصد داشتم راهی بشم به عشق مبتلا شده بودم.
دو دل شده بودم و درگیر دوتا حس بودم .یکی از این حس ها قوی تر بود ،منو کشید سمت خودش و من راهی شدم .
روزهای اول سختم بود .اون حس جدید جوونه زده تو دلم، هی رشد میکرد و مثل یک پیچک دور قلبم تنیده میشد.گاهی عذاب وجدان پیدا میکردم که تو معرکه جنگ درگیر دنیام شدم ،گاهی هم دلم بی قرار میشد برای برگشت.
تو بد برزخی گیر کرده بودم .وقتی خبر رسید محاصره شدیم ته دلم خالی شد حس کردم این عشق نوپا داره ازبین میره.اونجا تصمیم گرفتم اون عشق رو بزارم تو سبد و تو دریای نیل بیاندازم و بسپارمش به خدا ،مثل مادر حضرت موسی.
با خودم گفتم مگه اون از اعتماد به خدا پشیمون شد که من پشیمون بشم.
از همون شب دیگه خودمو درگیر عشق زمینی نکردم چون مطمئن بودم اگه من شهید بشم خدا حواسش به امانتیم هست.بگذریم از اینکه چه شبایی رو گذروندم اونجا .وقتی سردار به کمکمون اومد و بعد چند روز عملیات سخت پیروز شدیم و تصمیم به برگشت گرفته شد،
رفتیم حرم حضرت زینب س همونجا از خانم خواستم که دعا کنه واسه من و عشق نوپام.
روژان خانم؟
با خجالت سرم را به سمتش چرخاندم
_بله
_میبخشید منو
ببخشمش !مگر میشد انقدرپر محبت بخشش بخواهد و من نگویم که از او دلگیر نیستم
_چیو ببخشم؟من که از شما ناراحت نیستم
لبخندی زد و سربه زیر گفت
_ببخشیدم بابت اشکهایی که واسم ریختید واسه وقتهایی که نگرانم بودید و اذیت شدید.واسه
همون حرفهایی که به زهرا میگفتید و من میشنیدم .میخوام باور کنید که بغضی که تو صداتون بود به تنهایی منو از پا درآورد. تا عمردارم خودم رو نمیبخشم.حداقل شما منو ببخشید
خجالت زده لب گزیدم
_میشه لطفا حرفامو فراموش کنید
_میشه دیگه بخاطر منتی که به سر من گذاشتید نیایین اینجا و از آقا نخوایین که قلبتون رو از مهر خالی کنه؟
گونه هایم گل انداخت در دلم غوغایی به پاشد .دل بی حیایم پیش او رسوا شده بودم .
با شتاب ایستادم .کیان با تعجب نگاهم کرد.
چشمم در دام چشمش افتاد و در سیاهی شب چشمانش گم شد. خودم را از دام چشمانش نجات دادم و چشم گرفتم از عزیزترینم
_من باید برم
کیفم را چنگ زدم و از او دور شدم.میترسیدم بیشتر بمانم و بیشتر خودم را رسوا کنم.بیشتر گله کنم که در نبودش مردم و زنده شدم ،که بگویم از وقتی رفت لبخند با لبم غریبه شد.
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
❣رمان روژان❣
#پارت_هفتاد_ششم
#نویسنده_زهرا_فاطمی
روی ابرها سیر می کردم. باورم نمیشد که کیان برگشته و برایم عاشقانه سروده است.
به اولین قنادی که رسیدم یک جعبه شیرینی خریدم و به سمت خانه خانم جان به راه افتادم.
دلم می خواست این خوشحالی را با او تقسیم کنم .
ماشینم را جلو در پارک کردم و به داخل حیاط رفتم.
_خانجون مهمون نمیخوای؟
خانم جان خندان از در آشپزخانه که به بیرون باز می شد ، خارج شد
_سلام عزیزم .خیلی خوش اومدی
_ببخشید انقدر ذوق زده بودم یادم رفت سلام کنم.
_از چشمات که مثل چلچلراغ می درخشه ،معلومه !نمیخوای بگی چی انقدر خوش حالت کرده؟
_خالی خالی که نمیشه. اگه چاییتون حاضر باشه ،بهتون میگم!
_تا تو بری لباسات رو عوض کنی منم دوتا چایی ریختم و اومدم کنارت نشستم
_مگه من مردم شما زحمت بکشید .شما بفرمایید بشینید من میارم
_دور از جونت.تو برو دنبال کار خودت ،چایی با من
گونه اش را بوسیدم و شادمان به اتاقم رفتم تا لباسهایم را عوض کنم .یک شومیز سفید با گلهای سوسنی با شلوار کتان سفیدم برداشتم و پوشیدم.
جلو آینه ایستادم هنوز هم از تصور حرفهای کیان گونه هایم گل می انداخت و دمای بدنم بالا می رفت.
کش موهایم را باز کردم .موهایم کمی از کمرم پایین تر بود .به خاطر علاقه بابا و روهام به موهایم هیچ وقت اجازه کوتاه کردنش را نداشتم.موهایم را شانه کشیدم.
از انجایی که مطمئن بودم از خانه های اطراف به داخل حیاط دید ندارد ،همانطور بدون روسری به حیاط رفتم و روی تخت نشستم. سایه درختان حیاط را پوشانده بود.
خانم جان با دو فنجان چای وارد حیاط شد .
بوی چای سیب به مشامم رسید و من از بوی خوش آن سرمست شدم .
_چقدر هوس چای سیب کرده بودم خانجون
_بخور نوش جونت.
جعبه شیرینی را باز کردم و به سمت خانم جان گرفتم
_بفرمایید شیرینی تا خدمتتون عرض کنم
خانم جان دست دراز کرد و با لبخند یک شیرینی برداشت . هیچ چیزی به اندازه لبخند زیبای خانم جان نمیتوانست مرا تا این حد از خود بی خود کند
_من قربون لبخنداتون بشم.
_دور از جون.تا دقم ندادی بگو مناسبت این شیرینی و لبخندهای کج و کوله تو چیه
_وا خانجون لبخندای من کجا کج و کوله است.عرضم خدمتتون که آقای شمس برگشته
خانم جان شیرینی اش را روی پیش دستی مقابلش گذاشت
_آقای شمس مگه جایی رفته بود که حالا تو از اومدنش انقدر ذوق کردی؟
_خانجونچرا اذیتم می کنید آخه!منظورم کیان بود
خانم جان خندید
_آهان پس بگو یار از راه رسیده و تو جان دوباره گرفتی
بی خیال شرم دخترانه شدم و بلند زیر خنده زدم.
خانم جان لبش را گژید و با لحن توبیخ گرانه زمزمه کرد
_دختر هم دخترای قدیم !تا اسم یار میومد تو هفت پستو قایم میشدن.
بلندتر از قبل خندیدم
_خانجون الان قحطی شوهر اومده آخه.تا یکی گفت سلام باید بگی منو عقد کن والسلام
خانم جان هم به چرت و پرتهایم خندید
_بیا بشین موهاتو ببافم گیسو کمند من ! تو نمیخواد غصه بخوری من خودم این خونه رو مهر کیان میکنم تا بیاد تو رو بگیره
در حالی که میخندیدم پشت به خانم جان نشستم تا موهایم را ببافد و خودم غرق شدم در خیال کیان .
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌼🌼🌼
🌺🌺🌺🌺
❣رمان روژان❣
#پارت_هفتاد_هفتم
#نویسنده_زهرا_فاطمی
بعد از نهار به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم .
صدای گوشی موبایلم به گوشم رسید.
گوشی را برداشتم و روی تخت دراز کشیدم
شماره زهرا روی صفحه خودنمایی میکرد.با تصور اینکه ممکن است کیان باشد ضربان قلبم بالا رفت.
تماس را برقرارکردم
_سلام خوشگله
صدای زهرا که پیچید ذوق و شوقم کور شد .هنوز هم از دستش دلخور بودم
_سلام
_میدونم از دستم ناراحتی ولی باورکن من مقصر نیستم
_میدونم وقتی داداشت رو دیدی یادت رفت روژانی هم هست.
_این چه حرفیه آخه .مگه میشه خواهرمو یادم بره.باور کن کیان نگذاشت بهت خبر بدم.بگم خدا چیکارش کنه
_حالا نمیخواد بندازی گردن ایشون .ان شاءالله خدا خوشبختش کنه
_به جون خودم کیان نگذاشت خبر بدم .دیر وقت رسید خونه و بی خبر . میخواستم بهت خبر بدم ولی گفت میخواد سورپرایزت کنه
_اصلا اون از کجا میدونست تو میخوای به من خبر بدی
_خب راستش... راستش..
_زهرا من من نکن زود بگو ببینم نکنه بهش چیزی گفتی؟
_من خب ،نه، من نگفتم .بابا گفت بهت خبر بدم از نگرانی دربیای
_وای خاک برسرم ،بابات از کجا فهمیده؟
_همون روز که رفتیم سپاه ،تو بامن اومده بودی، هرکسی دیگه هم بود با اون قیافه تابلو من و تو میفهمید دیگه
_کیان وقتی شنید نگفت به اون چه ربطی داره
_چه حرفا میزنیا.اون که با حرف بابا نیشش تا بناگوشش باز شد البته بچم یکم خجالت کشید
با تصور صورت خجالت زده کیان،نیشم باز شد و در دل قربان صدقه خجالت کشیدنش رفتم
_پس آبروم حسابی رفته
_نه بابا .چه ربطی داره.کیان همونجا بهونه آورد که دیر وقته مزاحمت نشیم ولی در عوض سر صبح مثل اجل معلق بالا سرم حاضر شد و گفت با تو قرار بزارم تا بیاد ببینتت.البته منم باهاش اومدم ولی خب تو ماشین نشستم
با یادآوری حرف های صبحم با کیان، لبخند روی لبم نشست
_روژان جان امشب به مناسبت رسیدن داداش مهمونی داریم زنگ زدم شما و خانم جون عزیزم و خانواده محترمتون رو دعوت کنم
_ممنونم عزیزم ولی ما نمیایم .ان شاءالله بعدا مزاحم میشم
_ما نمیایم نداریم خانوم .روژان قبل مهمونا اینجایی گفته باشم
_شرمنده زهرا جون نمیام
_ نمیام و کوفت ! اصلا چندلحظه گوشی رو نگهدار
کمی که گذشت صدای کیان به گوشم رسید .در دل زهرا را بخاطر دادن گوشی به کیان مستفیض کردم .هول کردم
_سلام خوبید
_سلام خانوم.ممنونم شما خوبید خانواده محترم خوب هستند؟
_ممنونم همه خوبن سلام میرسونند
_زهرا جان گفت شما رو دعوت کرده ولی قابل نمیدونید.اگه من خواهش کنم چطور بازهم قابل نمیدونید؟
دلم میخواست در جوابش بگویم 《من به فدای مهربونی و آقاییت بشم .مگه قابلتر از تو هم دارم من》ولی در عوض خجالت زده لب جنباندم
_خواهش میکنم شما بزرگوارید و به من لطف دارید
_پس منتظرتون هستم .
_اما...
_اما نداره خانوم !گوشی رو میدم به زهرا .با اجازه
کیان گوشی را به زهرا داد و خود رفت و ندید چگونه با حرفهایش دلم را زیر و رو میکند و من می مانم و دلی که برایش عجیب لرزیده است!
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌺🌺🌺
🌼🌼🌼🌼
❣رمان روژان❣
#پارت_هفتاد_هشتم
#نویسنده_زهرا_فاطمی
عصر به خانه خودمان رفتم تا مادر در جریان مهمانی قراربدهم.
وارد خانه که شدم متوجه شدم طبق معمول کسی در خانه نیست بجز حمیده خانم.
او در آشپزخانه مشغول پاک کردن سبزی بود.
_سلام حمیده جون
_سلام دخترم خوش اومدی
گونه اش رابوسیدم
_ممنونم.خسته نباشید
_درمونده نباشی مادر
بودنش در خانه نعمتی بود ،مخصوصا با مشغله های بسیاری که مادرم داشت .
_مامانم کجاست
_رفتن خونه هیلدا خانم ،شب مهمونی دعوتن
ابروهایم بالا پرید ،شب میهمانی بود و مادر از الان به انجا رفته اند ،خدابخیر کند معلوم نیست باز چه نقشه ای برای من کشیده است.
_حمیده خانم اگه مامان به خونه زنگ زد حتما بهش بگو من شب خانجون رفتم مهمونی
_چشم خانم
لی لی کن به سمت اتاقم رفت.کودک درونی ام بسیار شادمان بود .انگار کیان دست نوازش بر سرش کشیده بود که اینگونه شادمان بود و برای دوباره دیدنش بی تابی میکرد.
با عجله دوشی گرفتم و جلو آینه ایستادم و موهای بلندم را با سشوار خشک کردم ،گاهی از بلندی انها لجم میگرفت نیم ساعت وقتم صرف خشک کردن انها شده بود.شیطان میگفت که بروم همه را از ته بزنم و همچون پسران سرباز شوم.
کمد لباسم را باز کردم .مانتوی مشکی مجلسی ام را بیرون کشیدم.یک مانتو مشکی دو تکه که یک سارافن کرم رنگ بلند تا روی قوزک پایم داشت آستینهایش از آرنج کلوش میشد وکرم و مشکی بود.یک روسری کرم مشکی هم برداشتم .
مانتو را پوشیدم ،روسری ام را لبنانی با گیره بستم .خیلی وقت بود که دیگر آرایش نمیکردم .
کیف و کفش ست مشکی ام را برداشتم و بعد از خداحافظی با محبوبه خانم به دنبال خانم جان رفتم.
وقتی جلو در رسیدم صدای اذان از مناره های مسجد محل بلند شد .زنگ آیفون را فشردم ،کمی که گذشت در باز شد .
وارد حیاط شدم.
خانم جان قالیچه اش را پهن کرده بود .
خانم جان چادر نماز سفیدش را سر کرده بود و جانماز مخمل آبی فیروزه ای در دستش بود
_سلام خانجونم.
_سلام عزیزم خوش اومدی
کیفم را روی تخت چوپی گذاشتم .جانمازی که همیشه به همراه داشتم را از داخل کیفم خارج کردم و کنار خانم جان به نماز ایستادم.
دست به سوی آسمان بلند کردم و از خداوند برای خودم و کیان آرامش خواستم .
_قبول باشه عزیزم
به دست های مهربان خانم جان که به سمتم گرفته شده بود نگاهی انداختم و سریع انها را فشردم
_از شما هم قبول باشه
_مادر جان برم چادر مشکی ام را بردارم الان میام که بریم.
خانم جان روسری سفیدی که گلهای خیلی ریز و محوی داشت به سر کرده بود که صورت سفید و تپلش را به زیبایی قاب گرفته بود.خانم جان بعد این همه سال هنوز هم زیبایی خاص خودش را داشت.فکر پلیدم در ذهنم میگفت (خوش به حال آقا جانت با این عشق زیبایش )و بعد بلند میخندید.
با ایستادن خانم جان روبه رویم از فکر و خیال بیرون پریدم و باهم به راه افتادیم
در مسیر یک سبد گل بسیار زیبا خریدم تا دست خالی به دیدن یار نرویم .
ساعت های نه شب بود که به جلوی عمارت آقای شمس رسیدیم .
استرس گرفته بودم ،احساس میکردم بدنم دچار افت دما پیداکرده است .سر انگشتان دستم همچون یک میت یخ زده بود.
زنگ آیفون را فشردم .
صدای شاد زهرا به گوش رسی
_بفرمایید داخل
در با صدای تیکی باز شد .اول خانم جان وارد شد .دستی به روی مانتو و روسری ام کشیدم و بعد از مرتب کردن لباسم با دلی بی قرار و دستانی سرمازده وارد شدم.خاله به همراه آقای شمس به پیشوازمان آمده بودند .
انقدر گیج بودم که نفهمیدم کی با خاله و اقای شمس احوال پرسی کردم ،کی گل را به خاله دادم و کی کیان به استقبالم آمده بود .حق داشتم ،نه؟مگر میشود از شوق دیدار یار سفری به هپروت نکرد.با صدای کیان به خود آمدم
_سلام روژان خانم .خوبید
به او چشم دوختم نگاهش از نگاهم فراری بود
_سلام ممنونم شماخوبید
با صدایی که با شرم آمیخته شده بود زمزمه کرد
_الان که اومدید خیلی بهترم
خون به گونه هایم دوید و از خجالت گلگون شد.دمای بدنم برعکس زمان ورود به سمت بالا دوید و عرق شرم بر پیشانی ام نشست
_کیان جان دخترمو به داخل تعارف کن
بزرگترها اول وارد شدند .
کیان با دست به سمت در ورودی اشاره کرد
_بفرمایید لطفا
جلوتر از او از پله ها بالا رفتم و او سربه زیر و آهسته یک گام عقبتر از من به راه افتاد.
دوباره با راهنمایی دستش وارد خانه شدم .لبخند به لب داشتم تا سرم را بالا آوردم با سیمین روبه رو شدم که با چشمانی گرد شده نگاهش را بین من و کیان چرخاند و در آخر با پوزخندی به من،نگاه گرفت و به طبقه بالا رفت.
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
🌼🌼🌼🌼
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
❣رمان روژان❣
📚#پارت_هفتاد_نهم
📝#نویسنده_زهرا_فاطمی
با راهنمایی کیان جلو پله ها ایستادم.کیان از همانجا زهرا را صدا زد.
زهرای زیبای من ،با آن روسری صورتی که صورتش را قاب گرفته بود و چادر رنگی طوسی رنگش بیش از حد می درخشید و نگاه من مات آن حجم زیبایی در قالب حجاب شده بود.
چشمانش از خوشحالی برگشت کیان ،ریسه باران شده بود.
با لبخند به ما نزدیک شد
_جانم داداشی
_بیا عزیزم مهمونمون رو دریاب من باید برم
_چشم داداش خوش تیپم
نگاهم را به سمت او سوق دادم شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشیده بود که الحق او را زیبا کرده بود بوی عطرش از همان فاصله نه چندان نزدیک هم به مشام میرسید و مرا مدهوش میساخت
تازه متوجه شدم که چشم به کیان دوخته ام و اصلا حواسم نیست که او از نگاه من معذب شده است.
_با اجازه اتون من میرم سمت آقایون
خجالت زده لب زدم
_بفرمایید
زهرا فشاری به دستم وارد کرد
_سلام خانم خانما، حال شما ،احوال شما؟
_چه عجب یادت اومد به منم سلام کنی .ماشاءالله تا داداشت کنارته هیچ کس رو نه میبینی و نه میشناسی
با دست جلوی دهانش را گرفت و ریز و نخودی خندید . در دل اعتراف کردم که الحق زهرا همه رفتارش خانومانه و دلبرانه است .خدا به داد همسر آینده اش برسد.
_والا تا جایی که من دیدم تو یک ساعت محو یار شده بودی و ما رو تحویل نمیگرفتی.دست پیش گرفتی ،پس نیفتی؟
از اینکه به رویم آورد که چند لحظه قبل چه دسته گلی به آب دادم حرصی شدم و از بازویش نیشگونی گرفتم
_آ...ی دستم کبود شد اگه به داداشم نشون ندادم
خندیدم
_جرات داری برو نشون بده
_واه واه بلا به دور تو شب سیاه تهدیدم میکنی .باشه بابا نکش منو .بیا بریم پیش مهمونا
با زهرا به جمع مهمان ها پیوستم .
همه نگاهها به سمت من برگشته بود. از خجالت کف دستانم عرق کرده بود.
اول به سمت خاله هایش رفتیم .آنقدر مهربان خوش برخورد بودن که استرسم از بین رفت .من هم مثل انها گرم احوال پرسی کردم.
زهرا دستم را گرفت و به سمت عمه هایش رفتیم.
عمع فروغش مثل دفعه پیش با غرور و تحقیر نگاهی به سر تا پایم انداخت و به زور جواب سلامم را داد.
ولی برعکس او مهدخت، عمه کوچکترش، در حالی که پسر بچه بسیار زیبایی را درآغوش گرفته بود با لبخند دستش را به سمتم درازکرد
_سلام عزیزم .خوبی؟
_سلام مهدخت جون ،ممنونم شماخوبید؟
_قربونت بشم عزیزم من خوبم
دوباره نگاهم به پسر بچه افتاد. موهای فرطلایی با چشمان درشت رنگی که به من زل زده بود، حدودا یک ساله بود.مهدخت خانم که متوجه نگاه من به پسربچه شده بود لبخند زد