_الهی آمین.

خانم جون به داخل خانه رفت .

سر به آسمان بلند کردم

_خدا، خودت میدونی که افسار دلم دست خودم نبود که دل بستم به بهترین بنده ات.میدونم من لیاقتش رو ندارم ولی لطفا اینبار با دلم راه بیا.دل دادم بهش ،واسم حفظش کن .خدایا از خطر حفظش کن.عاشقتم

#ادامه_دارد

#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید

،@romanrozhan

💐🌼💐🌼💐

💠💠💠

❣رمان روژان❣

#پارت_چهل_هشتم

#نویسنده_زهرا_فاطمی

با صدای اذان که از مناره های مسجد محل به گوش میرسید ،از خواب بیدارشدم.

عجیب دلم خواب میخواست، بر شیطان لعنتی فرستادم و به سمت حیاط رفتم.

لب حوض نشستم ،تصویر ماه روی حوض افتاده بود با دست مشتی آب برداشتم و با لبخند به تصویر ماه که در برابر چشمانم مواج شده بود نگاه کردم،وضو گرفتم به داخل اتاق برگشتم .

چادرنمازم را به سرکردم و به نماز ایستادم.

لبریز از حس آرامش کمی قرآن خواندم و از خدا خواستم تا کیان از این سفر به سلامت برگردد.

جانمازم را جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم و به امروز که قراربود به خانه اقای شمس بروم فکر کردم.

کم کم به خواب افتادم با صدای حرف زدن روهام با خانم جون از خواب بیدارشدم.

دستی به بلوز شلوار عروسکی ام کشیدم و از روی تخت بلند شدم و به انها ملحق شدم.

خانم جون مشغول چایی ریختن بود

روهام پشتش به من بود مشغول لقمه گرفتن.

تا دستش را به سمت دهانش برد از پشت سر لقمه را گرفتم و در دهان گذاشتم.

_به به عجب لقمه شیرینی بوددستت درد نکنه!.سلام بر داداش مهربونم .سلام خانجونم

_سلام بر آبجی کوچیکه.نوش جونت.

خانم جون لبخند زد

_سلام گلکم .بشین واست چایی بیارم

_چشم

روی صندلی مقابل روهام نشستم .نگاهی به صورتم کرد

_کوچولو چرا صورتتو نشستی میخوای باهم بریم من بشورم واست اره عمو

خندیدم

_اره عمو بغلم کن ببر صورتمو بشور

دستانم را از دو طرف بازکردم به نشانه بغل کردن.

روهام نمکدان را به سمتم پرت کرد و گفت

_ با این لباس خواب و موهای ژولیده الحق که شبیه بچه هایی، ولی کور خوندی که من ببرم صورتتو بشورم .خرس گنده پاشو ببینم اشتهامو کور کردی!!

برایش زبان درازی کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.

دقایقی بعد به آشپزخانه برگشتم و دوباره نشستم.

روهام رو به خانم جون گفت

_دستت دردنکنه خانجون خیلی چسبید.با اجازه من برم شرکت .

_نوش جونت پسرم .برو به سلامت.

روهام دماغم رو کشید ،گونه ام رو بوسید و گفت

_خداحافظ آبجی خوشگله

_مراقب خودت باش عزیزم

_ای به چشم .شما هم همینطور

بعد صرف صبحانه به اتاقم رفتم تا برای رفتن به خونه پدری کیان آماده شوم.

استرس داشتم، با دقت به مانتوهایم نگاه کردم.ازبین مانتو های بلندم یک مانتو مشکی عبایی برداشتم که سرآستین هایش یک قسمت سفید داشت و کل آستین با مرواریدهای زیبا سنگ دوزی شده بود.

یک شلوار سفید و روسری بزرگ سفید برداشتم که

برای دیدار با خانواده کیان بسیار شیک و مناسب بود.

دلم میخواست به چشمانشان جذاب به نظر بیایم.

به ساعت گوشی نگاهی انداختم ،ساعت ده شده بود و من هنوز آماده نشده بودم.

با عجله لباس پوشیدم ،کمی آرایش کردم ،کیف و کفش مشکی ام را برداشتم و خانم جون را صدا زدم

_خانجونم آماده اید بریم؟؟

_آره عزیزم تو برو تو ماشین من الان میام عزیزم.

دقایقی بعد خانم جون سوار ماشین شد و گفت:

_عزیزم یه جا نگهدار ،گل بخریم

_چشم خانجون

جلو اولین گل فروشی تو مسیر ایستادم یک دسته گل با رز های رنگارنگ خریدم و دوباره به سمت خانه پدری کیان به راه افتادم

یک ساعت بعد ماشین را جلوی یک خانه ویلایی نگه داشتم .

گل را از صندلی عقب برداشتم و با خانم جون به سمت خانه رفتیم و زنگ آیفون را زدم.

#ادامه_دارد

#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید

💠🌼💠🌼💠🌼

🌼🌺🌼🌺🌼🌺

❣رمان روژان ❣

#پارت_چهل_نهم

#نویسنده_زهرا_فاطمی

کمی نگذشت که صدای شاد زهرا به گوش رسید

_سلام بفرمایید داخل خیلی خوش اومدید

_سلام عزیزم

وارد حیاط شدیم ,به اطراف نگاه انداختم حیاطی بزرگ ،که پر از درختهای سربه فلک کشیده بود ،زیبایی منحصر به فردی داشت.

از جلو درب ورودی تا در ورودی عمارت بوته های گل رز و یاس خودنمایی میکرد .

یک قسمت از راهرو، دالان زیبایی توسط گل های یاس درست شده بود که باید از زیر آن رد میشدی و می رسیدی به حوض بزرگی وسط حیاط که لبه های آن پر بود از گل های شمعدانی در رنگ های مختلف و آبشار کوچکی که در وسط آن خودنمایی میکرد و بعد ازآن ،عمارت قدیمی ولی زیبایی قرارداشت که از دو طرف پله داشت تا وارد خانه شوی و دوطرف هر پله گلدانهای شمعدانی خود نمایی میکرد..

هرچه در توصیف آن خانه و زیبایی ها و آرامش آن بگویم کم است ،چرا که انجا بیشتر شبیه یک تکه از بهشت بود تا عمارت خانواده شمس.!!!

چنان غرق زیبایی های اطرافم شده بودم که حواسم به زهرا که به سمتم می آمد ،نبود .

با صدای زهرا چشم از زیبایی ها گرفتم و به او چشم دوختم

_سلام حاج خانم .خیلی خوش اومدید بفرمایید

_سلام دخترم خوبی عزیزم ؟ممنونم مزاحم شدیم

_این چه حرفیه شما مراحمید خیلی خیلی خوش اومدید.

گل ها را به سمت زهرا گرفتم و گفتم:

_سلام زهرا جون .خوبی ؟قابلت رو نداره

زهرا گل ها را گرفت :

_سلام عزیزم .خیلی خوش اومدی .چرا زحمت کشیدین .خودتون گلید

_ممنون عزیزم .ناقابله

_قربونت برم .بفرمایید داخل

با خانم جون و زهرا به سمت خونه رفتیم.

چندخانم روی تختی چوپی زیر درخت نشسته و مشغول پاک کردن سبزی بودند.

یکی دونفر هم گوشه ای دیگر کنار دیگ بزرگی که روی اجاق گاز بود ،ایستاده بودند.

زهرا رو به انهایی که سبزی پاک میکردند کردوگفت:

_معرفی میکنم دوستم روژان جون و مادر بزرگ مهربونشون .این خانمهای مهربون هم خاله های عزیزمن هستند.خاله زهرا خاله زهره خاله فاطمه

بعد از احوالپرسی، با زهرا به سمت دوخانم دیگر رفتیم ،که دوباره زهرا گفت :

_این دوخوشگل خانم عمه های من هستند .عمه فروغ و عمه مهدخت.

دست مرا گرفت و گفت:

_این خوشگل خانم هم دوست من و مهمون ویژه داداش کیانم ،روژان جون هستند و ایشون هم مادربزرگ روژان جون هستند.

وقتی زهرا مرا به عنوان مهمان ویژه کیان معرفی کرد، متوجه نگاه پر تمسخر فروغ خانم شدم و از خجالت لب گزیدم و به اجبار با عمه های زهرا احوالپرسی کردیم و به سمت داخل عمارت رفتیم .

پا روی پله اول گذاشته بودم که خاله ثریا از خانه خارج شد و گفت:

_به به ببین کی اومده .سلام حاج خانوم خیلی خوش اومدید

_سلام ثریا خانم خوبید .جای آقا کیان خالی نباشه .ببخشید که مزاحم شدیم

_سلامت باشید .این چه حرفیه .خدا میدونه چقدر خوش حال شدم تشریف آوردید.بفرمایید داخل.

خاله ثریا مرا به آغوش کشید و گفت:

_سلام دختر .خوبی عزیزم.خیلی خوش اومدی .ماشاءالله چقدر خوشگلی عزیزم .زهرا از صبح منتظر اومدنته .بیا داخل عزیزم.

همگی باهم به داخل خانه رفتیم.دکوراسیون داخلی ترکیبی از دکوراسیون کلاسیک و مدرن بود.

زیبایی انجا نشان دهنده خوش سلیقه بودن خاله ثریا بود.

زهرا ما را به سمت پذیرایی راهنمایی کرد و خودش به آشپزخانه رفت .

روی مبل کنار خانم جون نشستم .خاله ثریا روی مبل رو به رویی من نشست و گفت:

_روژان جون خوبی عزیزم .هنوز درست تموم نشده دخترم ؟

_ممنونم خاله جون ،نه هنوز یک سال دیگه مونده تا درسم تموم بشه

_به سلامتی عزیزم . اگه راحت نیستی میتونی بری تو اتاق زهرا لباستو عوض کنی ،تا موقع نهار هیچ مردی اجازه نداره بیاد خونه.راحت باش عزیزم

_ممنونم من راحتم

زهرا با لیوان های شربت به سمتمان آمد و بعد از تعارف کردن شربت کنارم نشست

خاله با خانم جون مشغول صحبت شد

#ادامه_دارد

#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید

🌼🌺🌼🌺🌼🌺

🌺🌼🌺🌼🌺

❣رمان روژان❣

#پارت_پنجاهم

#نویسنده_زهرا_فاطمی

زهرا دستم را گرفت و گفت :

_بیا بریم تو اتاقم کمی باهم صحبتای دخترونه کنیم .تا یک ساعت دیگه دخترای فامیل میان، وقت نمیشه صحبت کنیم

_باشه عزیزم بریم.

باهم از روی مبل بلند برخواستیم تا به اتاق زهرا برویم که خاله ثریا گفت:

_زهرا جان ببین بیرون کسی چیزی لازم نداره؟

_چشم مامان جون .

زهرا رو به من کرد و گفت:

_تا تو بری تو اتاقم، منم اومدم.طبقه بالا سمت چپ

_باشه برو

زهرا به حیاط رفت و من هم با آرامش پله ها را بالا رفتم .

سمت چپ دوتا اتاق قرارداشت ،نمیدانستم کدام اتاق زهراست .

در اتاق اول را باز کرده و وارد شدم.

چشمم افتاد به قاب عکس بزرگی از کیان که روبه روی در قرارداشت.

در اتاق بوی عطرهمیشگی او پیچیده بود و من با تمام وجود عطرش را نفس کشیدم تا روزهایی که دلتنگشم با یادآوری بوی عطرش به آرامش برسم .

به دور تا دور اتاقش نگاهی انداختم ،دکوراسیون اتاقش سفید و سیاه بود.

یک دیوار، کاملا مشکی بود .

با گچ سفید رویش شعری را خوشنویسی کرده بود هرچه دقت کردم نتوانستم شعر را بخوانم .

پایین نوشته هم امضا زده بود و نوشته بود کیان!

چشمم به دیوار مقابلش خورد سفید رنگ بود و روی آن پر بود از قاب عکس های کوچک و بزرگ خوشنویسی، زیر همه انها امضا و اسم کیان خودنمایی میکرد.

میخواستم به سمت پنجره اتاقش بروم تا به بیرون نگاهی بیاندازم که چشمم به یک برگه خوشنویسی افتاد که روی میزتحریرش قرارداشت‌.

بی اراده به سمتش رفتم و شعر را خواندم

ای در دل من میل و تمنا همه تو

وندر سـر من مایه سودا همه تو

هرچنـــــد به روزگار در می‌نگرم

امروز هـمه تویی و فردا همه تو

زیر شعر دوباره امضا زده بود و تاریخ و ساعت نوشته بود

وقتی به تاریخ و زمانش دقت کردم ،متوجه شدم این شعر را بعد آخرین دیدارمان نوشته است.از خوشی اینکه ممکن است مخاطب این شعر من باشم دلم بی قراری اش را آغاز کرد .

اشک روی گونه ام جاری شد .بیشتر از قبل دلتنگش شدم به قاب عکسش زل زدم و گفتم

_من دیگه تحمل این عشق یک طرفه رو ندارم کیان.کاش بودی تا همین الان بهت میگفتم که چقدر عاشقتم و دوریت داره منو به جنون میرسونه .کاش تو هم عاشقم بودی .کاش واقعا مخاطب این شعر من می بودم

_من عشق رو تو چشمای داداشم دیدم

با شنیدن صدای زهرا با ترس و دلهره به سمتش برگشتم.سریع اشکهایم را پاک کردم ،با خجالت و سربه زیر گفتم

_ببخشید حواسم نبود اومدی.

_بله میدونم حواستون پیش داداش بنده بود

گونه هایم سریع رنگ عوض کرد .

دلم میخواست از خجالت زمین دهان بازکند و مرا درخود فرو ببرد

آبرویم رفته بود و دست دلم برای زهرا بازشده بود.

زهرا خندید و گفت:

_حالا چرا انقدر رنگ به رنگ میشی دختر خوب‌.

_من..... راستش من.....

_نمیخواد عشقتو انکار کنی من خیلی وقته برق عشق رو علاوه بر چشم تو ،توی چشم کیان هم دیدم.تا قبل رفتنش امید داشتم که عشق تو باعث بشه که قید رفتن رو بزنه ولی نشد.

به سمت میز تحریر رفت و کاغذ خوشنویسی را برداشت ،درحالی که بغض کرده بود گفت:

_همیشه وقتی شعری رو مینوشت به من نشون میداد .اون روزی که این شعر رو مینوشت من تو اتاقش بودم .بهم گفت وسایلش رو بزارم تو ساکش و برای این سفر طولانی آماده اش کنم.

بهش گفتم

_داداشی نمیشه نری

خندیدوگفت

عزیزم چندبار در موردش حرف بزنیم.من نمیتونم از اعتقادم بگذرم

_از عشقت چی ؟از اون میتونی بگذری

انگار خشکش زده بود باور نمیکرد پیش من رسوا شده باشه.دست از نوشتن برداشت و با چشمانی مبهوت به من نگاه میکرد.یکهو دست و پاش رو گم کرد و نگاهش از نگاهم فراری شد

#ادامه_دارد

#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید

🌺🌼🌺🌼🌺

🌼🌺🌼🌺🌼

❣رمان روژان❣

📚#پارت_پنجاه_یکم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

با دستپاچگی گفت

_منظورت چیه؟عشق من حضرت زینب س هستش و برای دفاع از ایشون از جونمم دست میکشم

_میخوای انکار کنی عاشق روژان هستی؟

_فکرکنم سرت به جایی خورده عزیزم.این حرفا چیه میزنی؟

_کیان تو چشمام نگاه کن و بگو که به روژان حسی نداری و اون شعر رو برای اون ننوشتی؟

_اشتباه میکنی عزیزدلم

_مگه نمیگی اشتباه میکنم پس تو چشام زل بزن و بگو اشتباه میکنم چرا به دستات نگاه میکنی !

اول میخواست دوباره انکار کنه ولی نتونست تو چشمم نگاه کنه و بهم دروغ بگه چون کلا آدمی نبود که اهل دروغگویی باشه ،تو چشمم زل زد و گفت

_آره حق باتوئه ،نمیدونم کی ولی وقتی به خودم اومدم که دلم براش سریده بود و نمیتونستم کاریش کنم.

_داداش تو رو جون روژان...

تا به جون تو قسمش دادم به سمتم اومد و انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت:

_حالا که فهمیدی داداشت دلش رو باخته.حالا که فهمیدی عاشقش شدم خواهش میکنم منو به جون کسی که دوسش دارم قسم نده ،پاهام رو برای رفتن سست نکن زهرا‌.من به خودش اعتراف نکردم تا تو دوراهی نمونم ،تو هم منو نزار تو دوراهی همینجوری دلم گیر زمین شده میدونم تا وقتی دلم گیره شهید نمیشم ولی دست خودم نیست تو اذیتم نکن.باشه خواهری

اشک ریختم و گفتم

_باشه داداش ولی قول بده سالم برگردی

بغلم کرد و گفت:

_قبل تو به یکی دیگه هم قول دادم برگردم .پس مطمئن باش اول کاری نمیزنم زیرقولم که ازم ناامید بشه

دیگر توان شنیدن نداشتم .حس از پاهایم رفته بود .

اشکهایم روی گونه ام جاری شد.تلو تلو خوران عقب رفتم و روی زمین نشستم.

زهرا که حالم رو دید اومد سمتم و گفت

_روژان منو بببین .کیان بخاطر تو هم که شده برمیگرده.من ازت ممنونم که شدی عشق داداشم.میدونم اگه بفهمه

من بهت از احساسش گفتم سرم رو بیخ تا بیخ میبره تا درس عبرتی بشم واسه فضولای محل!!

انقدر بامزه حرفش را گفت که از شوک حرفهای کیان درآمدم و به خنده افتادم.

مرا به آغوش کشید و گفت

_قربونت برم که با همین خنده های درب و داغونت داداش منو بدبخت کردی

با خنده کمی هلش دادم و گفتم:

_خیلی رو داری به خدا.

اشکهای هردویمان را پاک کرد و گفت :

_بیا بریم تو حیاط دخترای فامیل هم اومدن بالاخره باید با خانواده همسرت آشنا بشی یانه؟

با خجالت صدایش زدم و گفتم:

_زهرااااا.تو رو خدا اینجوری حرف نزن اگه کسی بشنوه چی میگه اخه.

_باشه بابا نزن منو.مطمئنم کیان ندیده تو چقدر جیغجیغو و زبون درازی وگرنه عمرا عاشقت میشد!!

تا خواستم بزنمش فرارکرد و من هم به دنبالش راهی شدم .

صدای جیغ و دادمان باعث شد خاله ثریا بیاد تو خانه و بگوید:

_چی شده زهرا چرا جیغ میزنی؟باز چیکارکردی آتیش پاره ؟

زهرا برایم چشم و ابرو آمد و گفت:

_تقصیر من نیست بخدا تقصیر این عر...

سریع دست روی دهانش گذاشتم و گفتم :

_چیزی نیست خاله جون .من و زهرا باهم شوخی میکردیم

خاله خندید در حالی که میگفت :از دست شما جوونا از خانه خارج شد.

زهرا هلم داد و گفت:

_بترکی روژان داشتم خفه میشدم .نمیشد مامانم میفهمید شما قراره عروس گلش بشی هان

_زهرا عزیزم دلت که نمیخواد موهای خوشگلتو بکنم

دستی به موهاش کشید و گفت:

_عجب زنداداش خشنی دارم من

_زهرااااا

_ببخشید دیگه نمیگم.حالا موافقی بریم بیرون

_اگه قول بدی آبروم رو نبری حتما

_شصت درصد اصلا شک نکن!

خندیدم و گفتم:

_از دست تو

باهم وارد حیاط شدیم

#ادامه_دارد

#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید

🌼🌺🌼🌺🌼

🌼🌺🌼🌺🌼

❣رمان روژان❣

📚#پارت_پنجاه_دوم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

از اینکه میدیدم عشقی که به کیان دارم دوطرفه است حس عجیبی در وجودم غلیان پیدا کرده بود.درحالی که لبخند جزء لاینفک صورتم شده بود همراه با زهرا به سمت خانمها و دخترانی که زیر درخت نشسته بودند رفتم.

همه نگاهها به سمت ما برگشته بود .خاله ثریا گفت‌

_بیا عزیزم پیش من بشین

رو به زهرا کرد و گفت:

_زهرا جان برو واسه روژان جون شربت بیار تو این هوای گرم میچسبه

_چشم .پس تا شما زحمت معارفه رو بکشید من برگشتم

برای من چشمکی زد و به داخل ساختمان برگشت.

خاله ثریا رو به دخترانی که تازه به جمع اضافه شده بودند کرد و گفت:

_خب دخترا این روژان خانم مهمون ویژه من هستند.

بعد از معرفی من به دختری که چهره بسیار با نمکی داشت و کمی تپل بود کرد و گفت

:

_ایشون مرجان خانم هستند دختر خواهرم زهره است .

دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم

_خوشبختم مرجان جون

_منم همینطور عزیزم

خاله به دو دختر دیگرکه با غرور خاصی نشسته بودند اشاره کرد و گفت :

_این گل دخترا هم سیمین جون و سوسن جون هستند دخترای خواهرشوهرم فروغ جون

دستم را به سمت سوسن که چهره کاملا شرقی داشت دراز کردم و گفتم :

_خوشبختم سوسن جون

_همینطور

سپس دستم را به سمت سیمین که نگاهش اصلا دوستانه نبود ،درازکردم و گفتم:

_خوشبختم

_همینطور

تا خاله دهان باز کرد دو دختر دیگر را معرفی کند یکی از انها سریع گفت

_واااای خاله چقدر مهمونتون ناز و تو دل بروئه .من که عاشق خودش و حجابش شدم.

خاله به رویم لبخند زد و زهرا که تازه به جمع ما اضافه شده بود گفت:

_مهمون ویژه خان داداشم زیادی ملوس و تو دل بروئه .طفلک د....

سریع پریدم وسط حرفش و گفتم

_شما لطف دارید به من .

یپس چشم غره ای به زهرا رفتم و نگاهم را توی جمع چرخاندم .همه مشکوک به من نگاه میکردند زهرا که دید بخاطر حرفش زیادی معذب شدم رو به همان دو دختر کرد و گفت:

_این دو تا خوشگل خانم هم دوقلوهای افسانه ای خاله زهرا هستند یسنا جون و حسنا جون

با لبخند با هردو دست دادم و خوش و بش کردم .

خانم جون که تا ان لحظه ساکت نشسته بود و به حرفهای بقیه گوش میداد رو به من کرد و گفت:

_روژان عزیزم من یادم رفت به روهام بگم ظهر نیستیم خونه برو بهش زنگ بزن بچم نره پشت در بمونه

_چشم به گل پسرتون خبر میدم

در حالی که گوشی را به دست گرفته بودم به جمع گفتم

_با اجازه اتون

و از جمع فاصله گرفتم تا با روهام تماس بگیرم .

زمانی که من مشغول حرف زدن با روهام بودم ،هرکسی مشغول به کاری شد.

بعد از تماس به سمت زهرا رفتم گفتم:

_زهرا جان من چیکار کنم

_بیا بریم اول دیگ رو هم بزنیم و حاجتمون رو از خدا بخواییم

با صدای صلواتی که بلند شد به سمتخاله ثریا و خانم جون نگاه کردم که کنار دیگ ایستاده بودند و رشته های آش را داخل دیگ می ریختند .

_باشه بریم

باهم به سمت خاله ثریا رفتیم کم کم دختر ها هم به جمع اضافه شدند.زهرا با خوشحالی گفت :

_مامان خانم بزار روژان هم آش رو هم بزنه یه درخواست بزرگ از خدا داره

_بیا دخترم ان شاء الله حاجت روا بشی

در حالی که با چشمانم برای زهرا خط و نشان میکشیدم ملاقه را از خاله گرفتم و چشمانم را بستم .دلم میخواست اول برای امام زمانم دعا کنم و بعد برای سلامتی کیان.

در حال صلوات فرستادن بودم که سیمین با تمسخر گفت:

_موقع دعا کردن مواظب باشید خواستتون بزرگتر از ظرفیتتون نباشه.از قدیم گفتن لقمه رو اندازه دهنتون بردارید مگه نه مرجان جون

یک لحظه احساس کردم سیمین خبر دارد که من قبلا چقدر بدحجاب بودم و یا اینکه من باهمه بدی هایم عاشق کیانی شده ام که به زلالی آب است .دستم لرزید لب گزیدم تا اشکم نریزد

زهرا که متوجه دگرگون شدن حالم شده بود با عصبانیت و متلک گونه گفت:

_از الان داری به خودت یادآوری میکنی سیمین جان ؟چون همه ما میدونیم چی از خدا بخوایم که اندازه ظرفیتمون باشه.

از اینکه باعث ناراحتی شده بودم غمگین بودم دعا کردم و بعد از دادن ملاقه به خاله ثریا لبخند کمرنگ کمتری زدم و از جمع دور شدم.

روی صندلی نشستم کمی که گذشت زهرا هم پیشم نشست و گفت:

_روژان جون ناراحت نشو .سیمین کلا اخلاقش اینجوریه

میخوام یه چیزی بگم نمیدونم گفتنش درسته یانه.راستش سیمین دوسالی از کیان کوچیکتره .بچه که بودن بابا همیشه میگفت سیمین عروس خودمه .سیمین هم با همین باور بزرگ شد .سیمین هجده سالش که بود واسش خواستگار اومد .بابا به کیان اصرارداشت که اجازه بدن پا پیش بزارن ولی کیان میگفت من سنی ندارم که بخوام ازدواج کنم .سیمین هم بخاطر کیان خواستگارش رو رد کرد و از اون به بعد به بهانه های مختلف خواستگاراش رو رد میکرد به امید اینکه کیان بره خواستگاریش.از این طرف هم کیان در برابر اصرارهای بابا همش بهونه میاورد و از بابا میخواست به عمه بگه که کیان سیمین رو مثل خواهرش میدونه و اگه خواستگار خوب داره ازدواج کنه و آخرش هم وقتی دید کسی به عمه نمیگه خودش رفت سراغ سیمین .

بهش گفت نه تنها قصد ازدواج نداره بلکه اصلا نمیتونه به اون به چشم همسر آینده اش نگاه کنه.

سیمین هم درجواب حرف های کیان گفته بود که چون دوسش داره پس منتظرش می مونه تا وقتی که به اون علاقه پیدا کنه .کیان هم وقتی دید هرچی میگی فایده نداره .کلا بی خیالش شد و تو خونه هم اتمام حجت کرد که دیگه کسی در مورد ازدواج اون و سیمین حرف نزنند و هرموقع خودش خواست ازدواج کنه به همه میگه .

واسه همینه که سیمین هردختری رو که از خودش بهتره میبینه سعی میکنه تحقیرش کنه .الان از حس حسادتشه که اینجوری بهت گفت جون من از حرفش ناراحت نشو

_مهم نیست .زهرا جون فکرکنم بهتره من برم

نگاهی به سیمین که با اخم به من نگاه میکرد انداختم و ادامه دادم

_اومدنم اشتباه بود .نمیخواستم باعث ناراحتی کسی بشم.

_اصلا حرفشم نزن .کجا بری من و تو باید بریم آش بدیم به همسایه ها تا برای اومدن داداش کیانم دعای خیر کنند.

مگه میزارم بری .اصلا کی میخواد جواب داداش کیانمو بده .مهم تیست بقیه چی میگن مهم اینه داداشم واسه اولین بار عاشق شده

گونه هایم رنگ گرفت و با خجالت با ناخنهایم بازی کردم

زهرا دستم راگرفت وگفت

_پاشو عزیزم بریم آش ها رو پخش کنیم .

_باشه بریم

#ادامه_دارد

#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید

🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼

🌼🌺🌼🌺🌼

❣رمان روژان❣

📚#پارت_پنجاه_سوم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

بدون توجه به نگاههای مملوء از غرور فروغ و اخم های سیمین همراه با زهرا کاسه های آشی که خاله ثریا روی میز میگذاشت را تزیین میکردم و در دل دعا میکردم کیان به سلامت از این سفر پر از خطر برگردد .صدای زنگ گوشی به گوش می رسید اول توجهی نکردم ولی بعد با صدای ذوق زده زهرا به او نگاه کردم در حالی که چشمانش از خوشحالی همچون چلچراغ میدرخشید به من چشم دوخت

_سلام داداش جونم.الهی من قربونت بشم

کیان پشت خط بود و قلب من عجیب میتپید و هرلحظه احساس میکردم ممکن است از درون سینه ام بیرون بیاید و مرا رسوا کند.

همه ی هوش و حواسم را به حرفهای زهرا دادم

_اره عزیزم همه خوبن .خاله ها و عمه ها هم اینجا هستند . نه عزیزم مامان رفته به همسایه ها آش پشت و پای شما رو بده .قربونت بشم من .اتفاقا مهمون ویژه شما هم اینجاست

نمیدانم کیان پشت خط چه گفت که زهرا به من نگاه کرد و زد زیر خنده .

با تصور اینکه کیان متوجه منظور زهرا شده گونه هایم از شرم رنگ گرفت .دوباره حواسم را دادم به زهرا

-من فدای تو و ایکس جان بشم

و دوباره زد زیر خنده

نمیدانم کیان درجواب زهرا چه گفت که زهرا به من چشمکی زد و گفت

-اتفاقا روژان جون با تو کار داره .با من امری نداری عزیزم.مواظب خودت باش .چند لحظه گوشی

با چشمانی گرد شده به زهرا که گوشی را به سمتم گرفته بود ، نگاه کردم و لب زدم

-به خدا می کشمت

زهرا هم نامردی کرد و بلند گفت

-روژان جون خان داداشم منتظره مگه کارشون نداشتی

با دستی لرزان گوشی را گرفتم

-سلام

-سلام خوبید

-ممنونم شما خوبید؟

-الان واقعاخوبم

از این اشاره غیر مستقیمش قلب بی جنبه ام بی قرارتر شد

-الو روژان خانم هستید؟

به خودم آمدم دستم را روی قلبم گذاشتم و با بغضی که نمیدانم از کجا بر گلویم چنبره زده بود گفتم

_هستم .

-زهرا میگفت با من کاری دارید من در خدمتم

با عصبانیت به زهرا نگاه کردم و با من من ادامه دادم

-راستش..راستش من کاری باهاتون نداشتم زهرا دروغ گفت

صدای خنده کیان ،باعث شد لبخند به لب بیاورم و با حرفش اشک به چشمم دوید

-شاید اونم میدونسته که من نیاز دارم قبل قطع شدن ارتباطم صدای کسی رو که تو زندگیم قدم گذاشته رو بشنوم تا یادم بمونه به کسی قول دادم سالم برگردم .میدونید اون کیه درسته؟

اشکم روی گونه ام جاری شد و با صدایی لرزان گفتم

-نمیدونم .

-پس ممکنه من اشتباه کرده باشم و چنین قولی به کسی نداده باشم .

دستپاچه شدم و با گریه گفتم

-به من قول دادید.

-اگه من بفهمم شما خانمها چرا تا تقی به توقی میخوره گریه میکنید عالی میشه.روژان خانم من باید برم الان ممکنه تماسم قطع بشه میشه گریه نکنید و به حرفهام گوش بدید؟

اشک هایم را پاک کردم

-ببخشید دیگه گریه نمیکنم بفرمایید

-میخواستم بگم اولا دیگه دوست ندارم هیچ وقت گریه کنید دوما حتما به تحقیقتون در مورد امام زمان عج ادامه بدید و حتی اگه ممکنه

تو کلاس های سه شنبه های مهدوی شرکت کنید .باشه؟

-چشم

-چشمتون بی گناه .روژان خانم تا حالا مشهد رفتید؟

-وقتی خیلی کوچیک بودم رفتم

-پس اگه من برگشتم و شما به حرفم گوش داده بودید پاداشتون یک سفر به مشهد

با صدای بلند و با تعجب داد زدم

-دونفره!

خندید

-من دیگه باید برم روژان خانم به همه سلام برسونید.مواظب خودتون باشید.امری نداریدبا من؟

-شما هم مواظب خودتون باشید

_چشم.به مامانم بگید شب تماس میگیرم قولتون یادتون نره

-چشم . قولم یادم نمیره

_چشمتون بی گناه .خدانگهدار

تا چشمم به دیگران افتاد متوجه نگاههای متعجب انها علی الخصوص نگاه عصبانی فروغ و دخترش سیمین شدم .

با خجالت گوشی را به زهرا دادم و به سمت خانم جون رفتم

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌼🌺🌼🌺😁🌺

🌼🌺🌼??🌼🌺

❣رمان روژان❣

📚#پارت_پنجاه_چهارم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

کنار خانجون نشستم که دستم را گرفت

_مجنون چی میگفت که هی سرخ و سفید میشدی جان مادر

از طرز نگاه بازجویی خانم جون زدم زیر خنده

_خانجونم بازجویی میکنی؟

_باز جویی بمونه واسه خونه.ببین چقدر واسه خودت دشمن درست کردی

_وا خانجون من چیکار به اینا دارم اخه

_یه نگاه بنداز متوجه میشی

نگاهی به سمت خاله های زهرا انداختم.هرسه با لبخند خاصی نگاه میکردند حتی دخترخاله های زهرا هم پچ پچ میکردن و میخندیدند .

به سمت دیگه نگاه کردم .مهدخت خانم مشغول گذاشتن کاسه های آش تو سینی بود ولی فروغ خانم در حالی که اخم کرده بود زهرا را مخاطب قرارداد

_زهرا جان حداقل اول گوشی رو می دادی من با کیان صحبت میکردم نا سلامتی من مثل مامان دومش می مونم

_مامان دومش!!!

_ان شاءالله وقتی برگرده و اگه سیمین جان موافقت کنه دومادم میشه .از قدیم گفتن مادرزن مثل مادر آدم می مونه

زهرا با چشمانی گرد شده به فروغ خانم و سیمین که لبخند بر لب داشت،نگاه کرد

_چشم عمه جان تماس گرفت بهش میگم باهاتون تماس بگیره.باور الان هم من مقصرنبودم .کیان خودش خواست از اومدن مهمونش تشکر کنه

در دل خدا خدا کردم فروغ خانم متوجه کلکی که زهرا به من و کیان زده بود نشده باشد وگرنه الان حتما آبروی من و زهرا را باهم میبرد.

با آمدن خاله ثریا بحث تمام شد و زهرا با هیجان از تماس کیان برای خاله صحبت کرد و به او گفت که کیان دوباره شب تماس میگیرد.

خاله که خیالش راحت شده بود روبه زهرا کرد

_زهرا جان برو سفره رو پهن کن .

_چشم مامان خانم.روژان جان بیا بریم

با زهرا به داخل خانه رفتیم وقتی دیدم تو دید نگاه دیگران نیستیم از دست زهرا نیشگونی گرفتم

_بترکی زهرا که منو تو عمل انجام شده قرارمیدی .

-آی دستم بترکی دیوونه معلوم هست چته؟

_آبروم جلو فامیلاتون رفت .الان معلوم نیست با خودشون چه فکری در مورد من و استاد کردند.حالا با چه رویی تو صورتشون نگاه کنم

_من میخواستم دل دوتا عاشق رو که از دوری هم تنگ شده بازکنم .خوب بود خواهرشوهربازی در میاوردم

_زهراااا تو روخدا بیشتر از این آبروریزی نکن الان اگه مامانت بیاد تو خونه و بشنوه من چه خاکی به سرم بریزم.همینجوری فروغ خانم تاکید کرد که سیمین تو زندگی داداشته و الان بامن دشمن شده .به نظرم بهتره دیگه از این حرفا نزنی

بغض کرده ادامه دادم

_ان شاء الله آقای شمس و سیمین هم باهم خوشبخت میشن . آقای شمس به من لطف دارند ولی بهتره خیالپردازی نکنی چون چیزی که تو ذهن تو میگذره غیر ممکنه

_روژان منو دیوونه نکنا خوبه بهت گفتم کیان قبل رفتنش چی گفته

_زهرا خواهش میکنم ادامه نده ممنونم.از اول هم اشتباه بود که من

نتوانستم ادامه بدهم درحالی که اشک میریختم به سمت اتاق زهرا رفتم

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌺🌼🌺🌼🌺

❤️💕❤️💕❤️

❣رمان روژان❣

📚#پارت_پنجاه_پنجم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

وارد اتاق شدم و پشت در نشستم .

بعد از مدتها که خانه قلبم خالی از هرکسی بود ،کیان میهمان قلبم شده بود و حال دیگران میخواستند آن را از چنگم در بیاورند .

حال با شنیدن صحبتهای فروغ خانم باید ریشه های درخت نوپای عشقم را قطع میکردم تا بیشتر از این در وجودم رخنه نکند.

با صدای ضربه هایی که به در می خورد از پشت در برخواستم ،اشکهایم را پاک کردم و در را گشودم.

زهرا با نگرانی نگاهم کرد

_روژان جان باور کن حرفهای عمه فروغ هیچ کدوم درست نیست من که بهت گفتم کیان حتی قبل از اینکه با تو آشنا بشه آب پاکی رو ریخت رو دست سیمین و عمه ,حتی اگه تو هم نبودی بازم این وصلت سر نمیگرفت .بخدا کیان تو رو

سریع دست گذاشتم روی دهانش و آهسته زمزمه کردم

_لطفا ادامه نده .من از اول هم اشتباه کردم .نمی دونم چیشد که دل باختم به استادم اونم وقتی که مثل روز روشن بود که ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم.من باید جلو احساساتم رو می گرفتم .بار اولی بود که چنین احساس ناشناخته ای به یک پسر پیدا میکردم و فکر نمیکردم که این عشق باعث بشه بقیه با تحقیر نگام کنند.میخوام فراموش کنم همه چیز رو این به نفع همه است.

زهرا دستم را کنار زد

_اما آخه.

_زهرا من و تو تا ابد دوست می مونیم ازت خواهش میکنم حالا که از علاقه من با خبر شدی تو رو به دوستیمون قسم میدم .این راز بین من و تو بمونه تا ابد و هرگز هرگز آقای شمس از اون بویی نبره.نمیخوام از چشم ایشون بیفتم .

باشه زهرا جان؟

_با اینکه میدونم اشتباه میکنی ولی باشه تا وقتی تو نخوای به داداش چیزی نمیگم .بیا بریم نهار بخوریم مامان منتظرمونه

_ممنونم.بریم

بعد از صرف نهار زیر نگاههای خشمگین فروغ خانم و سیمین با خاله و زهرا خداحافظی کردم و با خانجون به خانه برگشتیم.

جلو در حیاط ماشین را نگه داشتم

_خانجون بفرمایید اینم خونتون .با اجازه اتون من جایی کاردارم برم تا شب برمیگردم

_برو گلکم مواظب خودت باش

وقتی خانم جون در را پشت سرش بست به سرعت به سمت امامزاده صالح رفتم.

دلم گرفته بود و تنها انجا بود که میتوانستم بدون خجالت ساعتها گریه کنم .

صحن امامزاده خلوت بود صدای مداحی در حیاط امامزاده به گوش می‌رسید

منم باید برم آره برم سرم بره

نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره

یه روزیم بیاد نفس آخرم بره

منم باید برم آره برم سرم بره

نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره

یه روزیم بیاد نفس آخرم بره

حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام

حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام

با شنیدن مداحی داغ دلم تازه شد

روی اولین نیمکت نشستم و همچون کسی که داغدار عزیزش شده اشک ریختم .

نمیدانم چقدر همانجا نشستم و زجه زدم ولی با بلند شدن صدای اذان مغرب ،سرم را بالا آوردم و به گنبد امام زاده چشم دوختم .حس آرامش به دلم دوید .بی اختیار به سمت وضوخانه رفتم و بعد از گرفتن وضو به صف نمازگذاران پیوستم.

.

نماز که به اتمام رسید زیارت کردم و آقا را به جان حضرت زینب س قسم دادم که کیان از این سفر به سلامت برگردد و من از این راه و مسیر بندگی و عبودیت جدا نشوم و به بیراهه نروم.

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

❤️💕❤️💕❤️

🌼🌺🌼🌺🌼🌺

❣رمان روژان❣

📚#پارت_پنجاه_ششم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

چندروزی گذشته بود و من خودم را با درس خواندن مشغول کرده بودم تا مبادا ذهنم به سمت کیان برود.

هرچند عشق کیان چنان در وجودم ریشه دوانده بود که محال بود به این آسانی بتوانم خودم را از قید و بند این عشق آزاد کنم.

مدتی بود که در خانه خانم جان اطراق کرده بودم ولی در نهایت

با اصرارهای روهام و تماس پدر دوباره به خانه برگشتم

و امید داشتم که مادرم دوباره پای فرزاد را به بحثهایمان باز نکند ولی چه امید و آرزوی محالی!

چراکه در اولین روز ورودم به خانه بحث آقای دکتر باز شد .

وقتی سر سفره نهار نشسته بودیم

مادر برای خودش یک لیوان آب ریخت و روبه من گفت:

_روژان جان فردا ساعت چند کلاس داری؟

_مامان جان فردا صبح ساعت ۱۰ امتحان دارم .چطور ؟

_چیز خاصی نیست .فرزاد تماس گرفت گفت میخواد فردا بیاد دنبالت، برید نهار .منم قبول کردم و گفتم ساعتش رو بهش اطلاع میدی.

حالا هم بعد نهار برو باهاش تماس بگیر و ساعتش رو مشخص کن.

_مامان جان اینکه شما بدون اطلاع من با فرزاد قرارنهار گذاشتید چیز خاصی نیست؟مامان من دخترتم چه اصراری داری که هرچه زودتر از شر من راحت بشی هان؟

با عصبانیت از سر میز بلند شدم.

پدرم که تا آن لحظه ساکت نشسته بود قاشقش را روی ظرفش گذاشت

_بشین روژان .کسی تا غذاش تموم نشده جایی نمیره .

دوباره سر جایم نشستم

پدر دست مادرم را که روی میز بود، گرفت:

_سوده جان چرا نمیزاری روژان خودش انتخاب کنه ؟

_من که نمیگم همین الان بره با فرزاد ازدواج کنه.من میگم یکم با فرزاد بگرده شاید از اون خوشش اومد .مشکل اینجاست دخترت سرش خورده به جایی و نمیدونی چی به نفعشه.تو رو خدا ببین اون از پوشش که خودش رو بقچه پیچ میکنه اونم از بی توجهیش به فرزاد.

روژان منو ببین .،من کی بدت رو خواستم که الان تا حرف میزنم جبهه میگیری؟

در حالی که حرص میخوردم،گفتم:

_شما هیچ وقت بد منو نخواستی .مامان خانم اگه به نظرات من هم کمی اهمیت بدی بد نیست.به حجابم توهین نکن .مامان من اونقدر عاقل هستم که بتونم نوع پوششم رو خودم انتخاب کنم .تا کی قراره انتخابم رو بزنی تو سرم .

در مورد فرزاد هم ،باشه فقط همین یک بار بخاطر قولی که از طرف خودتون دادید فردا باهاش میرم بیرون ولی اگه بعد از این قرار نظرم در موردش عوض نشد قول بده که دیگه در مورد این اقا حرفی نزنید ؟

_باشه تو برو اگه پسر بدی بود من دیگه اصرار نمیکنم.

در حالی که با دستمال کاغذی لبهایم را پاک میکردم رو به پدر کردم:

_اجاره میدید من برم دنبال درسم عالی جناب !

_زبون دراز خودمی.برو به درست برس.

به اتاقم پناه آوردم دلم از این همه بی توجهی مادر به من و نظراتم گرفته بود و نمیتوانستم کاری کنم.

تلفن همراهم را از روی میز مطالعه برداشتم .تا روشنش کردم کلی پیام برایم آمد .

دوتا پیام از زهرا ، چندتا پیام تبلیغاتی و یک پیام از شماره غریبه بود .

کنجکاو شدم و سریع پیام را باز کردم .

فرزاد بود که پیام داده بود:

_سلام روژان جان . خاله گفت فردا کلاس داری لطفا ساعت پایان کلاست را برایم بفرست تا به دنبالت بیایم

شکی نداشتم که شماره مرا از مادرم گرفته است.

دلم میخواست بخاطر کارهای مادر سرم را به دیوار بکوبم .

در جواب پیامش نوشتم:

_سلام.من فردا ساعت ۱۱ جلو در دانشگاه منتظرتون هستم. خدانگهدار

پیام را ارسال کردم و روی تخت دراز کشیدم .

چشمانم را بستم ،صدایی در وجودم فریاد میزد که با رفتن به این قرار به کیان خیانت میکنم و نباید زیر بار این قراربروم و از طرفی عقلم هشدار میداد که این قرار بهترین زمان برای فراموشی کیان است و با این قرار میتوانم به خودم فرصت بدهم که درست انتخاب کنم و تصمیم بگیرم

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼.

❣رمان روژان❣

📚#پارت_پنجاه_هفتم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

صبح با صدای اذان بیدارشدم .کش و قوسی به بدنم دادم و با خواب آلودگی به سمت سرویس بهداشتی رفتم.

وضو گرفتم و خواب از سرم پرید .

به نماز ایستادم و از خداخواستم اگر خواست او در جدایی از کیان است فکر و محبتش را از ذهن و قلبم خارج کند .

چندساعتی تا امتحان فرصت داشتم .مشغول درس خواندن شدم .با صدای زنگ ساعت از مطالعه کردن دست کشیدم و به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را آماده کردم.برای خودم یک فنجان چایی ریختم و پشت میز نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم .تا لیوان را بالا آوردم که بنوشم دستی از پشت سر فنجان را از دستم بیرون کشید

_قربون دستت آبجی کوچیکه.

_ای بابا روهام اون فنجون من بود.خب برو واسه خودت بریز

_جون تو فقط چایی که تو میریزی به دلم میشینه

_اره جون دوست دخترات .بگو تنبلی میکنم

_به جون اون بدبختا چیکار داری اخه

در حالی که بلند میشدم تا دوباره برای خودم چایی بریزم

روی شانه روهام زدم

_اره واقعا خیلی بدبختن که با تو زامبی دوست شدن‌.

_اتفاقا اونا خوشبختن که تک پسر خاندان ادیب واسشون وقت میزاره

_مواظب سقف باش عزیزم

بعد از کلی کلکل کردن با روهام و خوردن صبحانه به اتاقم رفتم و اماده شدم تا به دانشگاه بروم.

طبق معمول مانتو بلندی پوشیدم و مقنعه به سر کردم .

تو آینه نگاهی به خودم انداختم ،شبیه همان دختر محجبه هایی شده بودم که یک روزی مسخره شان میکردم و باور داشتم که باطنشان با ظاهرشان یکی نیست ولی حالا همه ی باورهایم تغییر کرده بود.

نگاهی به ساعتم انداختم نیم ساعت تا شروع امتحانم وقت داشتم با عجله کوله ام را برداشتم و از خانه خارج شدم.

تا وارد دانشگاه شدم با محسن روبه شدم .تحقیرآمیز به پوششم نگاه کرد،بی توجه به او ،از نگاه پر تمسخرش چشم گرفتم و به سمت سالن امتحانات رفتم بی توجهی به امثال محسن خودش بهترین راه مبارزه بود.

سوالات امتحان بسیارآسان بود با آرامش به یکایک سوالات پاسخ دادم و حدودا بعد ازنیم ساعت برگه امتحان را به مراقب سالن دادن و از سالن خارج شدم .

نیم ساعتی تا زمان قرارم با فرزاد مانده بود به بوفه دانشگاه رفتم و برای خودم مثل همیشه قهوه سفارش دادم .منتظر اماده شدن قهوه بودم که مهسا و زیبا هم به من ملحق شدند با لبخند به آن دو نگاه کردم و گفتم:

_سلام خوبید؟

زیبا کنارم نشست

_از احوال پرسی های شما خانوم

_ببخشید عزیزم یکم درگیر بودم

مهسا طلبکارانه نگاهم کرد

_باورنکن زیبا .این خانم خیلی وقته که دیگه عارش میاد با ما بگرده

_مهسا این چه حرفیه ؟من مگه به جز شما دوتا با کی دوست شدم و میگردم که حالا فکرمیکنی من عارم میاد.مهسا جان ،من فقط پوشش و عقایدم تغییر کرده قرارنیست کسایی که دوست دارم رو هم تغییر بدم .خواهش میکنم تو دیگه منو بخاطر اعتقاداتم اذیت نکن

کم مانده بود که گریه کنم.از هرچیزی بیشتر از اینکه به ناحق مورد قضاوت قراربگیرم ناراحتم میکرد.زیبا دست روی دستم گذاشت

_روژان بچه شدیا حالا مهسا یه شوخی کرد چرا مثل بچه ها بغض میکنی .خرس گنده یه نگاه به قیافه و هیکلت بکن بعد واسه من بشین گریه کن

_زیبا جان لطفا تو دیگه کسی رو آروم نکن هرچی از دهنت درمیاد محترمانه بارش میکنی

هرسه بلند خندیدم .

مهسا گونه ام رو بوسید

_ببخشید ناراحتت کردم .من همه جوره میخوامت

با قرارگرفتن سه فنجان قهوه روی میز بحث را عوض کردیم و در مورد امتحان صحبت کردیم مهسا در حال حرف زدن بود که صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد.فرزاد پشت خط بود

_سلام روژان جان خوبید

_سلام آقا فرزاد ممنون .بفرمایید

_من دم در دانشگاه هستم

_بله چشم الان میرسم خدمتتون.

گوشی را داخل کوله ام گذاشتم رو به بچه ها کردم

_ببخشید بچه ها .من باید برم اینجوری نگام نکنید قول میدم بعدا توضیح بدم .فعلا خداحافظ

قبل از اینکه سوال پیچم کنند از بوفه خارج شدم

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌼🌱🌼🌱🌼🌱

🌼🌺🌼🌺🌼🌺

❣رمان روژان❣

📚#پارت_پنجاه_هشتم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

روبه روی دانشگاه ایستاده بود .با دیدنش ناخوداگاه ابروهایم بالا پرید این تیپ رسمی و آقا منشانه از فرزادی که من دیده بودم بعید بود.

به سمتش رفتم

_سلام.

_سلام خانوم ،بفرمایید

درب سمت شاگرد را برایم باز کرد و در حالی که کمی خم شده بود لبخندی زد

_بفرمایید

در حالی که سعی میکردم نشان ندهم که از رفتارش متعجب شده ام سوار شدم .

در رابست ،خودش نیز سوارشد و به راه افتاد

_روژان جان شما جایی مدنظرت هست برای نهار بریم

_الان؟خیلی زود نیست؟

_خب اره دیگه الان.به نظرم بریم جایی که هم کمی اختلاط کنیم و هم نهار بخوریم.خب حالا بفرمایید کجا بریم که بتونیم هردو کار رو انجام بدیم

_نمیدونم .هرجا خودتون صلاح میدونید

_اوکی.من که جای خاصی رو نمیشناسم ولی از دوستانم تعریف یه رستوران ایتالیایی رو خیلی شنیده ام .پس میریم اونجا.ایرادی که نداره؟

_نه خواهش میکنم هرطور راحتید

بعد از حرف فرزاد ،سکوت در ماشین حکم فرما شد.

هردو طی قراری نانوشته تا رسیدن به مقصد سکوت را حفظ کردیم.

دنج ترین قسمت رستوران را انتخاب کردیم و پشت یک میز دونفره نشستیم.

کوله ام را روی میز گذاشتم .

فرزاد کتش را درآورد و پشت صندلی نشست

_امتحان چطور بود؟

_خوب بود.شما چه خبر؟ خاله چطوره؟

_منم خوبم .مامان هم خوبه.خیلی سلام رسوند

_سلامت باشند

حرفی برای گفتن نداشتم ،ترجیح میدادم فقط شنونده باشم.

فرزاد وقتی دید من بحثی را شروع نمیکنم ،گفت:

_روژان جان نمیدونم خبر دارید یا نه.من واسه مدت کوتاهی اومدم ایران،قصد دارم چندماه آینده برگردم فرانسه

_نمیدونستم .به سلامتی .

_میتونم یه سوال بپرسم ازتون

_بله بفرمایید

_شما چرا انقدر خودتون رو پوشوندید؟

_منظورتون پوششمه؟

_بله.چرا باید اینقدر خودتون رو اذیت کنید تو این گرما ،این پوشش ،سخت نیست؟

_ولی من این پوشش رو خودم انتخاب کردم و اصلا سختم نیست.

_ولی اینجوری خودتون رو هم سطح خانمهای بیست سال پیش کردید!!!

با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم

_یعنی چی؟

_ببینید الان خانمها دیگه این مدلی لباس نمیپوشندو شاید بهتره بگم خیلی محدود هستن خانمایی که زیبایی هاشون رو می پوشونند.به نظرم اونا اعتماد به نفس ندارند چون اگه اعتماد به نفس داشتند و باور داشتن که زیبان دیگه انقدر خودشون رو مخفی نمیکردند.من معتقدم اونا خیلی از لحاظ سطح فکری پایین هستن.

_منظورتون اینه ادمهایی که حجاب دارند افراد کوته فکر و بی سوادی هستند و دخترانی که آزادانه لباس می پوشند دارای سطح فکری بالا هستند.

_بله دقیقا نظرم همینه و میدونم شما چندماهه این پوشش رو انتخاب کردید.روژان جان این پوشش در سطح تو نیست عزیزم.

_چی در سطح منه ؟اگه پوششم رو مثل دختران فرانسوی که با اونها ارتباط داشتید، کنم ،میشم یه دختر روشن فکر با کمالات!

میدونید مشکل کجاست ؟مشکل این جاست شما مدتهادر غرب زندگی کردید و با طرز فکر غربی رشد کردید.غرب مدتهاست که دم از تعادل و برابری بین زن و مرد میزنه ولی عملا زن رو مثل یک کالا میبینه و این رو به مخاطبش که شمایید القا میکنه.در فرهنگ غربی که شما قبولش دارید اگر یه دختر خانم بخواد شخصیت پیدا کنه حتما باید زیبایی های ظاهری خودش رو بروز بده .از نظر امثال شما زن باید جوری باشه که برای شما چشم گیر و دلنواز و جذاب باشه مثل یک کالای گران قیمت در واقع در فرهنگ مورد نظر شما ارزش زن برابری میکنه با یک کالا و به اندازه ارزش اون کالا بهش بها داده میشه .همون فرهنگ غربی که برهنگی رو برای زن میخواد بیشترین اهانت رو به زن ها میکنه .شما شان و منزلت خانمها را با این فکرهاتون پایین میارید.اره حق با شماست من چندوقته به این پوشش روی آوردم و دلیلش اینه خسته شدم از اینکه من باید جوری لباس بپوشم که به چشم شما آقایون زیبا باشم.خسته شدم از اینکه انقدر بی ارزش بودم که هر رهگذری منو نگاه میکرد. اگر اینکه من نمیخوام چشمان دریده بعضی از آقایون به اندام من بیفته نشان دهنده عقب افتادگیه، باشه من سطح فکری پایینی دارم و برای اون ارزش قائلم.

آقا فرزاد به قول خانجونم اگه برهنگی نشون دهنده سطح فکری بالا و تشخص هستش پس قطعا حیوونا از ما متشخص تر و سطح فکری بالاتری دارند.به نظرم شما با این سطح فکر بهتره برید یک خانم همسطح خودتون پیدا کنید و باهاش نهاربخورید.

با عصبانیت کوله ام را برداشتم و بدون توجه به صدا زدن های فرزاد از رستوران خارج شدم و برای اولین تاکسی دست تکان دادم و به خانه خانجون رفتم.

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌺🌼🌺🌼🌺🌼

🌱🌼🌱🌼🌱🌼

❣رمان روژان❣

📚#پارت_پنجاه_نهم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

از عصبانیت در حال انفجار بودم،چندبار پشت سرهم آیفون را زدم تا اینکه خانم جون در را باز کرد با چشمانی گرد شده به من نگاه میکرد

_سلام خانجون .مهمون نمیخوای

_بیا تو عزیزم چرا انقدر ناراحتی

_بزارید اول به مامان زنگ بزنم چشم واستون میگم .

به سمت تخت چوبی رفتم و کوله ام را روی آن پرت کردم و شماره مادرم را گرفتم بعد از چند لحظه صدایش به گوشم رسید

__سلام.

_سلام.مامان لطفا بین من و اون پسره اجنبی خود فروخته یکی رو انتخاب کن

_چی شده روژان

_میدونید پسر گستاخ به من چی میگه پررو پررو تو چشمم نگاه میکنه میگه تیپتون شبیه خانمهای بیست سال پیشه .

صدای خنده مامان که بلند شد از عصبانیت منفجر شدم

_اره بایدم بخندید چون یکی رو پیدا کردید که مثل شما به پوشش من توهین کنه .مامانم خانم من حاضرم بمیرم ولی زن مرد بی غیرتی مثل فرزاد نشم که روشنفکری رو توی بی حجابی میبینه.شنیدی مامان !زنگ بزن بهش بگو روژان مرد دیگه هیچ وقت به من زنگ نزنه.تا وقتی حرف اون پسر تو اون خونه است من دیگه پامو اونجا نمیزارم.بای

بدون اینکه اجازه بدهم مادر حرفی بزند تماس را قطع کردم.

خانمجون دستم را گرفت و به سمت تخت برد

_بیا بشین ببینم چی شده که انقدر خودتو عذاب میدی

خودم پرت کردم تو آغوش خانمجون و زار زدم برای غرورم که فرزاد نابود کرده بود.

_خانمجون من احمق فکر میکردم اگه به این پسره فرصت بدم شاید بتونم کیان رو فراموش کنم .سعی کردم باور کنم که من میتونم بدون کیان زنده بمونم .فکر کردم حالا که این همه اختلاف فرهنگی با من و خانواده ام داره میتونم بزارمش کنار .وقتی به اصرار مامان رفتم سرار قرار با این پسره احمق فکر میکردم میتونم به جای کیان به اون محبت کنم.خانمجون پسره محترمانه پوششم رو مسخره کرد و منو متهم کرد به عقب موندگی .دلش میخواست منم مثل بقیه بدون حجاب باشم.خانجون کیان با حیا و باغیرتی که عاشقش شدم کجا و این پسره کجا.خانجون کاش بمیرم ‌.نه میتونم با کیان زندگی کنم و نه بی کیان دارم دق میکنم خانجون

گریه ام اوج گرفت خانم جون مرا از آغوشش جدا کرد و اشکهایم را پاک کرد

_الهی قربون اشکات بشم من.گریه نکن نازنینم .به خدا اعتماد کن عزیزم .هرچقدر که بقیه بخاطر پوششت اذیتت کنن مهم نیست مهم اینه خدا خریدارته.خدا خودش به عشق پاکت نگاه میکنه و اگه به صلاحت باشه با کیان ازدواج میکنی.پاشو بریم داخل خونه یکم استراحت کن پاشو عزیزم

_چشم.خانجون ببخشید شما رو هم ناراحت کردم .

_خداببخشه عزیزم .

با خانم جون به داخل ساختمان رفتم.

عصر با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم .درحالی که خمیازه میکشیدم به اسم زهرا که روی گوشی خودنمایی میکرد نگاهی انداختم.

مدتی از آخرین دیدارمان گذشته بود با اشتیاق شنیدن خبری از کیان تماس را وصل کردم

صدای شادش لبخند به لبم آورد

_سلام بر بانوی قصه ها

_سلام زهرا جونم خوبی؟

_مگه مهمه واست خانوووم

_معلومه که مهمه دیوونه.

_واسه همین هرروز بهم زنگ میزدی

خندیدم

_اره دیگه دقیقا واسه همین بود

_رو نیست که.من که از احوالپرسی های شما خوبم .شما چطوری

_من همین الان که صداتو شنیدم عالی شدم

_قربون خودم برم که صدام مثل آرامبخش همه رو آروم میکنه

_آی آی این همه دقیقا کیان؟

_مثلا دقیقا کیان

_چی؟!

خندید

_منظورم کیان داداشمه

با شنیدن اسمش قلبم بی قرارتر از گذشته شروع به تپیدن کرد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

#ادامه_دارد

🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼

🌼🌼🌼

🥀رمان روژان🥀

#پارت_شصتم

#نویسنده_زهرا_فاطمی

نمیخواستم زهرا متوجه تلاطمات درونی ام شود .نفسی گرفتم

_حالشون خوب بود؟

_اره خداروشکر .گفت شاید چندروزی نتونه تماس بگیره

_چرا

_دقیق نفهمیدم ولی اگه اشتباه نکنم گفت میخوان برن مهمونی

_مهمونی؟

خندید

_چیه بابا تعجب کردی؟فکرکنم منظورش این بود عملیات دارن

با شنیدن اسم عملیات ته دلم خالی شد فکر شهادت کیان قلبم را فشرده کرد بی رمق زمزمه کردم

_عملیات؟

_اره . روژان ،جلو مامانم نمیتونم حرفی بزنم ولی خودم از وقتی شنیدم قلبم تو دهنم میزنه ولی نمیتونم بروز بدم .

به مامان نگفتم، اخه همش تو هول و ولاست .همش کنار تلفن نشسته و چشم بهش دوخته تا کیان زنگ بزنه.خدا میدونه چقدر اوضاع تو خونه داغونه .جرات ندارم از دلتنگی اشک بریزم از ترس اینکه نکنه مامان ببینه و بی تاب تر بشه.

_الهی فدای دلتنگت بشم عزیزم میخوای بیای اینجا؟

_اونجا که نه دلم میخواد یه جای دنج بشینم و اونقدر گریه کنم تا دلم خالی بشه .

_میخوای بیام دنبالت بریم امام زاده صالح؟

_کاری نداری؟مزاحمت نباشم ؟

_دیوونه مزاحم چیه!.تو تا ابد مراحمی عزیزم.آماده شو میام دنبالت

_ممنونم ازت اگه تو نبودی نمیدونستم با کی باید دردودل کنم .ممنونم که هستی

_قربونت بشم .فعلا کاری نداری ؟

_فدات فعلا

فقط تو اون لحظه، امام زاده صالح میتوانست دل نگرانی ام را آرام کند .

سریع آماده شدم و بعد از خداحافظی با خانم جون به سمت خانه اقای شمس به راه افتادم

جلو عمارت اقای شمس توقف کردم .

با زهرا تماس گرفتم

_زهرا جان من دم در خونتونم بیا عزیزم

_باشه عزیزم نمیای تو؟

_نه عزیزم زود بیا سلام برسون به خاله

_بزرگیت رو میرسونم.اومدم

تماس را قطع کردم .

بخاطر نگرانی، سردرد گرفته بودم ،سرم را روی فرمان گذاشتم تا کمی آرام شود .

با خوردن چند ضربه به شیشه سرم را بالا گرفتم .

با اقای شمس رو به رو شدم .

با عجله از ماشین پیاده شدم

_سلام آقای شمس خوب هستید خانواده خوبن؟

_سلام دخترم خداروشکر ماخوبیم .شما خوبی ؟خانم بزرگ چطورن؟

_ممنونم ایشون هم خوب هستند سلام رسوندند

_سلامت باشند .چرا اینجا ایستادید ،بفرمایید بریم داخل

_ممنونم ،منتظر زهرا جون هستم

با باز شدن درب حیاط به زهرا چشم دوختم

_سلام آقاجون

_سلام عزیزم .

اقای شمس رو به من کرد

_خوش بگذره بهتون .سلام به خانم بزرگ و خانواده برسونید.

_چشم بزرگیتون رو میرسونم.

_خدا حافظتون باشه.

بعد از رفتن اقای شمس زهرا سوار ماشین شد و من به سمت امام زاده صااح به راه افتادم

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

@romanrozhan

🌼🌼🌼

🌺🌺🌺

❣رمان روژان❣

#پارت_شصت_یکم

#نویسنده_زهرا_فاطمی

روبه روی ضریح نشستیم .

زهرا دستم را گرفت:

_روژان یادته اولین بار همو اینجا دیدیم؟

_اره ، اون روز من حالم خوب نبود .به استاد زنگ زدم بیاد جواب سوالم رو بده

_اون روز قراربود من و کیان بریم خرید ،وقتی زنگ زدی من کنارش بودم .خدا میدونه وقتی باهات حرف زد چقدر نگران شد. واسه اولین بار میدیدم که کیان دل نگران یک دختر میشه.

اونقدر نگرانت بود که اصلا توجهی به سرعت ماشین نمیکرد چندبار نزدیک بود تصادف کنیم. اون لحظه دلم میخواست بفهمم چی باعث شده کیان انقدر نگران بشه.

وقتی همین جا دیدمت، بهش حق دادم که نگرانت بشه .همونجا حدس زدم که دل داده وگرنه محال بود اینقدر نگران بشه.میدونی اونجا چه حسی داشتم؟

_چه حسی

_حس زیبای حسودی

زد زیر خنده

_دیوونه .به چی دقیقا حسادت میکردی به حال و روز خوشم؟

_از این که داداشم واسه یه دختر دیگه بجز من نگران شده

_این از مهربونی آقا کیان بود و قطعا هرکسی دیگه هم جای من بود همین حال رو پیدا میکرد

_روژان؟؟

_جانم

_تو چه اصراری داری که منکر حس کیان به خودت بشی؟

_من میخوام واقع بینانه به قضیه نگاه کنم و نمیخوام مثل تو برای خودم از هر حرکت آقای شمس یک قصیده لیلی و مجنون بسازم.

زهرا بغض کرده به چشمانم زل زد و زمزمه کرد:

_وقتی این روزهای سخت بگذره و داداشم برگرده ، بهت ثابت میکنم که کیان دلبسته تو بود.

با گریه سر روی شانه ام گذاشت:

_کیان برمیگرده مگه نه؟

_معلومه که برمیگرده دیوونه من.

اشکم چکید روی گونه ام ،دست روی سر زهرا کشیدم

_برمیگرده، خودش بهت میگه که دوست داره. روژان؟

بغض کرده نالیدم

_جانم عزیزم

_کیان به تو قول داد سالم برگرده مگه نه ؟اون هیچ وقت زیر قولش نمیزنه.حالا که قول داده برمیگرده

قلبم همچون پرنده ای که در قفس گیر افتاده خودش را به در و دیوار می کوبید.

اشکهایم بی مهابا روی سر زهرا فرو می آمد و لب هایم بر سر خواهر دردانه کیانم بوسه میزد.

نگرانی اش را درک میکردم .اینکه بدانی عزیزترینت در جایی قراردارد که هرلحظه ممکن است جانش به خطر بیفتد جان میگیرد.

سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم دوختم به ضریح

نمیدانم چند دقیقه اشک ریختم، کم کم پلکهایم روی هم افتاد.

کیان با همان لبخند همیشگی روبه رویم ایستاده بود و لبخند میزد

با تعجب نگاهش میکردم.

آهسته لب زد:

_سلام روژان خانم

_س س سلام شما ،اینجا؟

_منم مثل شما، هروقت دلم میگیره میام اینجا؟شما اینجا چیکارمیکنی؟

_من با زهرا اومدم .نگران شما بود گفت رفتید عملیات

قهقه زنان گفت:

_واقعا؟پس کجاست لوس داداش؟

با تعجب به اطرافم نگاهی انداختم ولی هیچ کس تو امام زاده نبود .

فقط من بودم و کیان.

_باور کنید باهم اومده بودیم

خندید

_ نامه ای که دادم رو خوندید؟مثل زهرا فضولی که نکردید؟

لبخند زدم:

_نه نخوندم .خودتون گفتید صبر کنم تا برگردید

_یکی دوروز دیگه بخونید باشه!

_صبر میکنم بیاید، بعد چشم میخونم

دوباره لبخند زد و من جان گرفتم از لبخندش :

_روژان خانم ممکنه من بمونم همینجا و هیچ وقت نیام.حلالم کنید

تا به سمتش دویدم وارد حیاط امام زاده شد دستش را برای خداحافظی تکان داد

با تمام وجود فریاد زدم :

_نههههه

با ضربه آرامی که به صورتم خورد از خواب پریدم .

هنوز هوش و حواسم برنگشته بود .

با عجله به سمت حیاط امام زاده دویدم و مثل دیوانه ها اشک ریزان و سرگردان دنبال کیان می گشتم .

با کشیده شدن دستم به زهرا نگاه کردم نگران لب زد:

_روژان چی شده عزیزم چرا هراسونی ؟

با بلند شدن صدای اذان دو زانو روی زمین نشستم و از ته دل زار زدم:

_خدااااا مواظبشی مگه نه ؟کیان برمیگرده مگه نه؟اون نمیزنه زیر قولش ، نمیزنه زیر قولش!

زهرا مرا به آغوش کشید و هم پای من اشک ریخت.

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌺🌺

🍀🍀🍀

❣رمان روژان❣

#پارت_شصت_دوم

#نویسنده_زهرا_فاطمی

با کمک خانمهایی که اطرافمان تجمع کرده بودند به داخل امامزاده رفتیم .

خانم جوانی درحالی که لیوان آب در دست داشت رو به رویم نشست و آن را به سمتم گرفت

_بیا کمی آب بخور .داری از حالی میری عزیزم

_نمیخورم ممنونم

زهرا لیوان راگرفت و به لبم نزدیک کرد

_روژان یکم بخور .خواهش میکنم.

بالاجبار لیوان را گرفتم و جرعه ای آب نوشیدم.

_روژان جان من میخوام نماز بخونم .عزیزم تو اگه حالت خوب نیست بشین تا من بیام

_نه منم میخوام نماز بخونم ،الان فقط نماز میتونه دلمو آروم کنه .

_باشه عزیزم.پس پاشو نماز جماعت شروع شد

هردو در صف نمازگزاران ایستادیم .

خدا را به اولیاء و ائمه قسم دادم که کیان را صحیح و سالم به من و خانواده اش برگرداند.

نذر کردم اگر کیان سالم از این سفربرگشت چادر بپوشم .

وقتی دلم آرام گرفت با زهرا از امام زاده خارج شده و به سمت عمارت جناب شمس به راه افتادم

_روژان .نمیخوای بگی تو امامزاده چه خوابی دیدی؟

با یادآوری کیان و خوابش با صدایی لرزان گفتم

_خانجونم میگه هروقت خواب بد، دیدی واسه هیچ کس تعریف نکن.نمیخوام در موردش حرف بزنم.

دیگر حرفی بینمان زده نشد .

روبه روی عمارت نگه داشام، دست زهرا را گرفتم با خجالت و من من کنان گفتم:

_زهرا خواهش میکنم ازت اگه کیان تماس گرفت خبرش رو بهم بده .فرقی نمیکنه چه زمانی باشه حتی اگه نصف شب باشه !قبوله؟

_باشه عزیزم هرموقع تماس گرفت بهت خبرمیدم.نمیای بریم خونه؟

_نه دیگه دیروقته باید برم، خانجون منتظرمه

_ممنون که اومدی.سلام به خانجون برسون

_وظیفه بود عزیزم.باشه چشم .تو هم سلام به خاله برسون خداحافظ

_رسیدی خونه زنگ بزن.خدا حافظ

دوهفته از دیدارم با زهرا گذشت .دوهفته ای که برای فرار از فکر و خیال کیان به کتابهایم پناه آورده بودم و خودم را درگیر امتحانات و دانشگاه کرده بودم .

در این دوهفته فرزاد بارها تماس گرفته بود و من یا تماسش را پاسخ نمیدادم و یا رد تماس میزدم .

آخرین روز امتحاناتم بود ‌.انقدر ان کتاب را خوانده بودم که از دیدن متنش حالم بد میشد.

امتحانش مثل آب خوردن بود برایم،

در عرض بیست دقیقه پاسخ دادم و از سالن امتحانات خارج شدم.

روی یکی از نیمکت ها به انتظار مهسا و زیبا نشستم و خودم را مشغول فضای مجازی کردم .

چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که با صدای سلامی ،از صفحه گوشی چشم گرفتم و به سمت صاحب صدا نگاهی انداختم

فرزاد روبه رو ی من استاده بود.

با چشمانی گرد شده و ابروهایی بالا داده .گفتم

_علیک سلام.

_میتونم کنارتون بشینم؟

_نخیر اصلا.

نگاه از او گرفتم و به سمت دیگر،در سالن جلسات،نگاه انداختم

_نگفتید امرتون؟

_امری ندارم .اومدم امروز ازتون خواهش کنم به حرفم گوش بدید

_من دلیلی برای شنیدن حرفهای شما نمیبینم

_دلیل بالاتر از این که عاشقت شدم

چنان با شتاب گردنم را به سمتش چرخاندم که صدای شکستن مهره های گردنم به گوش او هم رسید.

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🍀🌺🍀🌺🍀🌺

🌺🌺

❣رمان روژان❣

#پارت_شصت_سوم

#نویسنده_زهرا_فاطمی

_فکر کنم این شیوه مخ زنی مدتهاست قدیمی شده اقای دکتر

_من هیچ وقت نیاز به مخ زنی نداشتم

_بله یادم نبود همه واسه شما سرو دست میشکوندن و خودشون رو آویزون شما میکردند

_دقیقا همینطور بوده و تو اولین نفری هستی که توجه منو به خودش جلب کرده ،داره برام ناز میکنه

_ناز !اونم من!

بی توجه به او خندیدم‌

_آقای دکتر اشتباه گرفتی من اهل ناز کردن نیستم ،حتی اگه بودم هم شما اونی که باید واسش ناز کنم نیستید

_میشه بگی دقیقا مشکلت بامن چیه؟

_من مشکلی ندارم با شما

_بببین روژان تو از حرف های اون روز من بد برداشت کردی.

_نه اتفاقا خیلی هم درست برداشت کردم .از نظر شما دختری خوبه که حجاب نداشته باشه .دختری که موهاش رو به بریزه بیرون .هفت قلم آرایش کنه و برای هرپسری که رسید عشوه بریزه

_کی گفته این نظر منه ؟من فقط از اینکه دست و پای دخترا رو بخاطر حجاب و اسلام بستن ،بدم میاد.گفتم این پوشش واسه قدیمه نه الان که دنیا مدرنیته شده.

_اسلام با فحشاو فساد جنسی و بی بند و باری که الان تو کشورهای غربی که شما شیفته اشون هستید،اسم آزادی میگذارن، مخالفه.اگه همه خانمها بدون حیا و عفاف و حجاب به اسم آزادی تو شهر جولون بدهند دیگه هیچ خانواده ای مستحکم نیست.

آقا فرزاد اون زنی که ایده ال شماست دو روز دیگه وقتی یکی بهتر از شما ببینه میزاره و میره چون نمیدونه حیا چیه.

البته شما و طرز فکرتون هم مقصرید چون مردی که می خواد زنش به چشم همه زیبا بیاد و واسش فرقی نداشته باشه که بقیه اندام زنش رو ببینن یا نه، به همسرش این اجازه رو داده .

من اون آدمی که شما دنبالش هستید نیستم.بی خیال من بشید

_من بی غیرت نیستم ولی دوست ندارم تو کشوری که ساکنش هستم به چشم یک آدم متحجر منو نگاه کنند و قضاوت بشم.در فرانسه زن ها آزادن هرطور که دوست دارن لباس بپوشن و رفتار کنند

من که از بحث کردن با فرزاد خسته شده بودم پریدم وسط حرفش

_حتما واسه همینه که بیش از یک چهارم زن های فرانسوی شب جرات نمیکنند از خونه هاشون تنها بیان بیرون ، چون خشونت علیه زنان اونجا بیداد میکنه.

اقا فرزاد اونایی که این فکر رو انداختن تو سر امثال شما فقط به فکر این بودن که جیب هاشون رو پر پول تر کنند.

با رواج بی حجابی باعث شدند فرهنگ مصرف گرایی ایجاد بشه.

علاوه براینکه به جنس زن به عنوان یک کالا نگاه میکردند و ارزش گزاری میکردند.

اونقدر زنان رو غرق تجملات و نوع آرایش و پوشش کردند که زن ها همه وقت و پولشون رو صرف چیزهای بی خود کردند و یادشون رفت که میتونن از لحاظ علمی هم تراز آقایون باشند .یادشون رفت ارزششون چقدر بالاست و نباید دم دستی باشند.

آقای دکتر بحث کردن بی فایده است در ثانی با اختلاف عقیده ای که من و شما باهم داریم بهتره منو فراموش کنید و برگردید همون فرانسه

_اما

_ببخشید من باید برم .خدانگهدار

بی توجه به فرزاد از کنارش گذشتم .

به مهسا پیام دادم که من زودتر میروم، سوار ماشین شدم به سمت خانه خانم جون به راه افتادم.دلم عجیب هوای کیان را کرده بود.

مرد مورد علاقه من که نماد غیرت و پاک دامنی بود کجا و این دکتر غرب زده کجا .

تصمیم گرفتم در اولین فرصت با مادر صحبت کنم تا فرزاد را برای همیشه از زندگی من خط بزند .

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

#ادامه_دارد

🌺🌺🌺

🌺🌺

❣رمان روژان❣

📚#پارت_شصت_چهارم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

با ورودم به حیاط متوجه کفش های زنانه دم در شدم.

نزدیک تر که شدم کفش های مادرم را شناختم .

میخواستم وارد خانه شوم که با شنیدن اسمم از زبان مادر ،رادارهایم فعال شد .

بدون هیچ سر و صدایی فال گوش ایستادم.

اگر پدر مرا در این حال میدید قطعا تکه بزرگم،گوشم بود.

حواسم را دادم به گفته های مامان:

_مامان جان، روژان بچه اس عقلش نمیکشه شما باهاش حرف بزنید .اخه کی بهتر از پسر هیلدا !هم با کمالاته هم تحصیل کرده و خانواده داره هم دکتره.

_سوده اگه روژان بچه اس چرا میخوای شوهرش بدی و اگه به سن ازدواج رسیده پس بزار خودش انتخاب کنه .روژان اون قدر عاقل هست که خوب و بد رو تشخیص بده

_مامان جان اون اگه خوب و بد رو تشخیص میداد این بلا رو سر پوشش نمیاورد.

_اینکه اونقدر خانم شده و با اون حجاب برازنده تر شده بده؟به نظراتش احترام بزار چرا کاری میکنی ازتو هم فراری بشه ؟من بهت اینو یاددادم که خواسته هات رو به بچه هات تحمیل کنی؟سوده دخترت هم عاقله و هم بالغ ،پس مثل بچه های دوساله باهاش رفتار نکن. واقعا بچم حق داره با این اخلاق تو از خونه فراری بشه

_وااااا مامان

دیگر بس بود به اندازه کافی شنیده بودم .

الان بهترین فرصت بود که با مادرم صحبت کنم و شر فرزاد را از سرم کم کنم

کمی از در فاصله گرفتم ‌انگار که تازه وارد حیاط شده ام .

با صدای بلند از همانجا دادزدم:

_اهالی خونه نیستید ؟

خانم جون در را باز کرد و با لبخند گفت:

_بیا تو عزیزم خسته نباشی‌.بیا داخل مهمون داریم

_واقعا!کی هست مهمونمون؟

_غریبه نیست ،مادرته

گونه خانم جون را بوسیدم و به داخل رفتم.

مادرم روی مبل نشسته بود

_سلام عرض میکنم بانو .از این طرفا.نگفته بودید تشریف میارید

_واسه اومدن به خونه مامانم باید از تو اجازه میگرفتم؟

_ جسارت نکردم خدمتتون، بله شما صاحب اختیارید .گفتم اگر خبر میدادید گاوی گوسفندی چیزی جلو پاتون قربونی میکردیم

_ماشاءالله چهل گز زبون داری

_با اجازه اتون من برم تو اتاقم زبونم رو متر کنم ببینم واقعا چهل گز میشه یانه.

_من حریف زبون تو نمیشم

با خنده به اتاقم رفتم .لباسهایم را عوض کردم.

به سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم ،چیزی به اذان ظهر نمانده بود.

با صدای خانم جون که مرا فرامیخواند به پیش او و مادرم رفتم

_جانم خانجون

_عزیزم بیا چایی بخور خسته ای

نگاهی به مادرم کردم که بی تفاوت به من به برنامه تلویزیون چشم دوخته بود.

_قربونت بشم که انقدر به فکرمی خانجونم .اره واقعا امروز خیلی خستم .بخاطر وجود یه آدم مزاحم که از قضا دکتر هم بود زیادی خسته شدم

تا اسم دکتر آمد مادرم همچون برق گرفته ها گفت:

_فرزاد اومده بود سراغت؟

_بله.مگه واسه همین برنامه کلاسی من رو بهش نداده بودید

_به جای این حرفها بگو ببینم چی میگفت؟

_در مورد حقوق زنان تو فرانسه باهم بحث کردیم خواستگاری کرد منم بهشون جواب منفی دادم تموم شد

_خیلی خودسر شدی روژان.توفکرنمیکنی لازمه نظر من و باباتو بپرسی بعد خواستگارت رو رد کنی

_مگه شما و بابا قراره باهاش ازدواج کنید.مامان جان من با آدمی که بی غیرته و ترجیح میده زنش بدون حجاب تو خیابون جولون بده ازدواج نمیکنم .درثانی من اصلا دوست ندارم برم فرانسه زندگی کنم مامان جان ازتون خواهش میکنم دیگه در مورد اقای دکترتون با من حرفی نزنید من حرفام رو با خودش زدم. با اجازه اتون میرم تو اتاقم

خانم جون با ناراحتی گفت

_چایی نخوردی عزیزم

_ببخشید خانجون بعدا میخورم

باناراحتی به اتاقم برگشتم .جانمازم را پهن کردم تا قبل از وقت نماز کمی با خدای خودم راز و نیاز کنم.