_ایلیا جون پسر خوشگلم رو یادم رفت بهت معرفی کنم

زوق زده گفتم

_ای ج.....انم چقدر خوشگله .میشه بغلش کنم؟

_بله حتما چرا که نه!پسرم چشمش تو رو گرفته ببین آب دهنش راه افتاده

هر سه خندیدیم زهرا مرا کمی از ایلیا دور کرد

_برو ببینم داری عشقمو ازم میدزدی !عمه پسرت از صبح داره واسه من از عشق میگه حالا تا نو اومد به بازار کهنه شده دل ازار!

مهدخت خندید

_من بی تقصیرم .بالاخره پسرم مثل پسر داییش خوش سلیقه است

با اتمام حرفش چشمکی به زهرا زد که باعث شد من از خجالت گونه هایم رنگ بگیرد

_عمه جون الان امتحان میکنیم ببینیم

زهرا رو به ایلیا کرد

_ایلیا جونم بیا بغلم بریم بهت شکلات بدم

ایلیا بی توجه به زهرا خودش را در آغوش مادرش پنهان کرد

_زهرا جان برو کنار بزار منم امتحان کنم خدا رو چه دیدی شاید افتخار داد

ایلیا با گوشه چشم مرا نگاه میکرد ،برایش شکلی درآوردم که غش غش خندید

_میای بغلم جوجو؟میخوام بهت یه نی نی نشون بدم

گوشی موبایلم را به او نشان دادم،دستم را به سمتش دراز کردم

بی مهابا خودش را به آغوشم انداخت.

بلند خندیدم

_آخ من فدای تو بشم انقدر ملوسی فندق جونم.

یه بوس آبدار از لپش گرفتم که زد زیر خنده.انقدر ناز و دوست داشتنی بود که بیشتر به خودم فشردمش.

بچه بسیار ساکت و بانمکی بود

مهدخت روی شانه زهرا ضربه آرامی زد

_دیدی گفتم مثل پسر داییش خوش سلیقه است

هردو خندیدند و من خودم را با ایلیا سرگرم کردم

لحظات خوشی را کنار مهدخت و ایلیا گذراندم البته اگر نگاه های پر از کینه فروغ خانم را فاکتور میگرفتم.

با زهرا به جمع دخترای فامیل پیوستیم.

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼

🌼🌼🌼🌼

❣رمان روژان❣

#پارت_هشتاد

#نویسنده_زهرا_فاطمی

یسنا و حسنا با دیدنم به سمتم هجوم آوردند.یسنا محکم مرا به آغوش کشید

_سلام روژان جونی ،دلم برات تنگ شده بود

من فقط یکبار او را دیده بودم و او چنان با ذوق از دیدارم سخن میگفت ،انگار دوست قدیمی خود را دیده است.از ذوق او من هم به وجد آمدم

_سلام عزیزم .منم همینطور

حسنا با لطافت مخصوص به خود قل دیگرش را کناری زد و مرا به آغوش کشید

_سلام خوشگله ،از وقتی دیدیمت همش حرفت تو خونمونه اونقدر که حسام هم کنجکاو شده ببینتت

با چشمانی متعجب به او زل زدم

_حسام!!!

یسنا خندید

_خان داداشم رو میگه

_اهان

دوقلوها که حرفشان تمام شد با مرجان و سوسن گرم احوال پرسی کردم .

با آنکه دل خوشی از سیمین نداشتم ولی چون نگاه دیگران به ما دوخته شده بود به اجبار لبخندی زدم

_سلام سیمین جون ‌.خوبید

سیمین با ابروهایی گره افتاده نگاهی به من انداخت وپوزخندی زد

نمیدانم دقیقا چه هیزم تری به ایشان فروخته بودم که انقدر طلبکارانه با من رفتار میکرد.اگر بخاطر زهرا و شخصیت محترم خودم نبود قطعا جواب دندان شکی به پوزخندش میدادم.همه از بی احترامی سیمین ناراحت بودند و انگار نمیدانستند چه باید بگویند .

زهرا دستم را گرفت و کنار خودش و مرجان نشاند

_بیا اینجا بشین عزیزم

با صورتی برافروخته به سیمین توپید

_سیمین خانم شما مسلمونی باید بدونی که جواب سالم واجبه!درضمن من نمیدونم تو دقیقا چه مشکلی با دوست من داری

من از بحث پیش آمده ناراحت بودم میخواستم حرفی بزنم که یسنا با خنده گفت

_رقیب قدری پیداکرده ،ناراحته بچه

همه زدند زیر خنده ولی من ناراحت شدم .حداقل دلم نمیخواست بقیه فکر کنند ربطی بین من و کیان وجود دارد .

_یسناجون من رقیب کسی نیستم عزیزم .سیمین جونم حتما از من خوششون نمیاد.

صدای زنگ گوشی ام باعث شد سکوت کنم.گوشی را از کیفم خارج کردم .نگاهی به صفحه انداختم .

با دیدن اسم روهام لبخند به لب آوردم

ببخشید من یه لحظه تنهاتون میزارم.زهرا جان کجا میتونم جواب بدم

_عزیزم .انتهای این سالن پله میخوره به حیاط خلوت میتونی بری اونجا حرف بزنی

_ممنون عزیزم

از جمع فاصله گرفتم و به سمت حیاط خلوت رفتم.

_سلام داداش خوشگلم

_وای قلبم.نامروت نمیگی مهربون میشی قلبم از کار میفته

در دل خدانکنه ای به عزیزترین برادر دنیا گفتم

_خیلی بدجنسی ،مگه همیشه باهات بد رفتار میکنم .من که عاشقتم دیوونه من

_وا.....ی قلبم ،سکته دیگه رو شاخشه!خواهری راستش رو بگو آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی

زدم زیر خنده،روهام مثل کف دستش مرا میشناخت ،هرچقدر مادر و پدر غرق کارهای خودشان بودند ولی روهام همیشه هوایم را داشت و برایم برادرانه خرج میکرد

_دشمنات سکته کنه خان داداشم.جانم عزیزم باهام کاری داشتی؟

_روژان میدونی که دوستت دارم

_اوهوم

_میدونی جونم به جونت بنده؟

_اوهوم

_زبونتو موش خورده ؟

_اوهوم

_ببین جنبه نداری باهات خوب رفتارکنم.

نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم بلند و بی دغدغه خندیدم .من عاشق همین دیوانه بازی هایمان بودم .روهام برای من بیشتر از یک برادر بود برایم یک دوست فابریک بود.

_ای جوونم چه خوش خنده هم هستی.خواهری کجایی؟

_من مهمونی ام

_بله بله!کجا به سلامتی؟

_خونه دوستم .همون که یبار دیدیش؟

_همون خانم خوشگله که خط و نشون کشیدی سمتش نرم

چه خوب به یاد داشت که به او سپرده بودم زهرا از ان مدل دخترهایی که دور و برش موس موس میکنند نیست و حق ندارد چپ نگاهش کند

_بله همون .

_اوکی پس مزاحمت نمیشم خوش بگذره عزیزم.به دوست تو دل بروت هم سلام ویژه برسون

با اخطار صدایش زدم

_روها....م

_حرص نخور پیر میشی عزیزم.شب خوش

_برو نبینمت بچه پرو .شب خوش.

به سمت در ورودی برگشتم به داخل ساختمان برگردم که با سیمین روبه رو شدم

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌼🌼🌼🌼

💕🌺💕🌺💕🌺💕

❣رمان روژان❣

📚#پارت_هشتاد_یکم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

سیمین کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره گفت

_میشه حرف بزنیم

جا خوردم ناخودآگاه ابروهایم بالاپرید و چشمانم گرد شد

_بله حتما

سیمین به سمت نیمکت گوشه باغ اشاره کرد.به همان سمت رفتم و نشستم.او با فاصله کنارم نشست .نگاهی به اطراف انداختم جای دنجی بود

_بفرمایید گوش میدم

_ببین خانم .من نمیدونم شما از کی کیان رو میشناسید ولی میخوام بدونی من از بچگی با اون بزرگ شدم چند سالی هم هست که قراره باهم ازدواج کنیم

چیزی در وجودم جابه جا شد .چه بود ؟خودم هم نمیدانم ،شاید کودک درونم بعد از شنیدن این حرف گوشه ای کز کرده است !

نگاه از کودک درونم گرفتم شاید بهتر بود تنهایش میگذاشتم و بعد در تنهایی دستش را میگرفتم و باهم ساعت ها در خیابان پرسه بزنیم.

_به سلامتی! چه کمکی از من ساخته است؟

_تنها کمکی که میتونی به من بکنی اینه که پاتو از وسط زندگی ما بکشی بیرون

_ببخشید ولی پای من وسط زندگی کسی نیست

من صبرم تمام شده بود یا او بیش از حد روی اعصاب بود.از روی نیمکت برخواستم

_ببین خانم بهتره فکر کیان رو از ذهنت بیرون کنی

روبه رویم ایستاد .

_تو زندگی کیان من، جایی واسه دخترایی مثل تو که خودشون رو به همه میچسبونند ،وجود نداره

حرفهایش مشمئز کننده بود .بغض به گلویم چنگ انداخت

_مواظب حرفات باش سیمین خانم

_حرف حق تلخه عزیزم.فکرنکن منم مثل زهرا و زندایی گول این مظلوم نماییت رو میخورم

_اینجا چه خبره؟

با صدای سرزنش گونه کیان چشم بستم .جرات برگشتن به سمتش و نگاه کردن به چشمانش را نداشتم.

ترسیدم ،از کیان ؟نه!بیشتر از اینکه نکند واقعا پایم وسط زندگی انها گیر باشد ترسیدم.

وقتی سیمین را مخاطب قرارداد چشم باز کردم

_دختر عمه میشه بگید اینجا چه خبره.

سیمین برخلاف دقایقی پیش که میخواست مرا بکشد، سربه زیر و آرام به حرف آمد

_شما بفرمایید چیز خاصی نبود

واقعا به نظر او چیز خاصی نبود!سخت بود ولی بهتر بود این مسئله همین جا تمام میشد .دلم نمیخواست بیشتر از این غرورم شکسته شود.

_ببخشید استاد

چشمان سیمین و کیان با شنیدن لفظ استاد گرد شد .اگر حالش را داشتم اگر کودک درونم چشمانش بارانی نبود شاید به چشمان گرد شده انها ساعتها میخندیدم.

_میشه یه سوال از شما بپرسم؟

نگاهم به دستهای سیمین افتاد که چادر بیچاره را با دستهایش مچاله کرده بود

_بفرمایید

نگاه از دستهای سیمین گرفتم و به پیراهن سفید کیان دوختم

_من پام وسط زندگی شما و سیمین خانم هستش؟

از حرفم شوکه شد .ناگهان سرش بالا آمد و نگاه تیز و برنده اس را نصیب سیمین کرد

_من متوجه منظورتون نمیشم .این چه حرفیه اخه

_مگه رابطه من و شما غیر از رابطه استاد و شاگردی بوده؟

_بوده

شوکه شدم ،ناباور چشم دوختم به نگاه پر از محبتش که سریع به زمین دوخته شد.رو به سیمین کردم

_من عذرمی خوام اگه ناخواسته باعث شدم فکر کنید که من اومدم وسط زندگیتون

نگاه از چشمان پرشعف سیمین گرفتم و به سمت خانه به راه افتادم.

سقوط اولین قطره اشکم همزمان شد با صدای پر خواهش کیان

_روژان خانم .خواهش میکنم به حرفهای من گوش بدید

سر جایم خشکم زد

_بین من و دختر داییم زندگی وجود نداشته و نخواهد داشت .من همینجا جلو شما ازشون عذر میخوام اگه با رفتارم کاری کردم که به این وصلت امیدوار بشن و اما شما !روژان خانم من تا حالا تو چنین موقعیتی قرارنگرفته بودم گفتنش برام سخته

به سمتش برگشتم .مستاصل بود انگار حرف زدن برایش سخت بود .نگاهش هراسان و فراری بود از نگاهم!

_اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم

قلبم انگار تازه به یاد آورده بود که باید بتپد.

پروانه ها در وجودم به پرواز درآمدند و کودک درونم با شادمانی به دنبالشان میدوید و میخندید.

کی به خودم آمدم را نمیدانم .کی چشمانمان بهم گره خوردند را نمیدانم .کی سیمین ما را تنها گذاشت را نمیدانم .من در رویای بودن کنار کیان غرق بودم. با صدای کیان به خود آمدم

_روژان خانم جوابم رو نمیدید؟میدونم درستش این بود که مامانم با خانواده در میون بگذارند

با گونه های گلگون شده به زور نجوا کردم

_شما صاحب اختیارید

به سمت خانه به راه افتادم تا مبادا چشمان عاشقم به سمت کیان بدود.

پیش دخترها برگشتم .تا نگاهم به انها افتاد همگی شروع کردند به کل کشیدن .با چشمانی گرد شده نگاهشان کردم

زهرا که نگاه حیرانم را دید خندید

_خبرش از خودت زودتر رسید

_خبر چی؟

یسنا بغلم کرد

_خبر خواستگاری پسرخاله جان

بدنم از خجالت گر گرفت.زهرا یسنا را کنار زد و گونه ام را بوسید

_قربون خجالتت بشم من .

جان کندم تا پرسیدم

_از کجا فهمیدید

حسنا لیوان آبی به دستم داد

_سیمین با گریه اومد داخل .سوسن هم رفت مامانش رو صدا کرد.اونم جلو ما به مامانش گفت کیان از تو خواستگاری کرده.نمیدونی فروغ خانم چه حالی شد .اماده شدند برن. خاله طفلک هم از همه جا بی خبر هی اصرار میکرد که چی شده کجا میخوایین برین .فروغ خانم هم گفت برو

از پسرت بپرس و بعد خانواده ای رفتن .خاله هم الان رفته سراغ کیان ببینه چه آتیشی سوزونده

نا خودآگاه هینی کشیدم که همه با تعجب نگاهم کزدند و بعد

زدند زیر خنده.

تا آخر مهمانی از خاله فراری بودم .چند بار چشمم به چشمان خندانش افتاد و بیشتر غرق خجالت شدم.

مهمانها رفته بودند ومن در حیاط کنار زهرا منتظر خانم جون شدم تا بیاید .

نیم ساعتی بود که خاله ،خانم جون را به سمتی کشیده بود و حرف میزد.

بالاخره خانم جون رضایت داد و بعد از خداحافظی به سمت خانه به راه افتادیم‌

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

💕🌺💕🌺💕🌺💕

🌼🌼🌼🌼🌼

❣رمان روژان❣

📚#پارت_هشتاد_دوم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

دل تو دلم نبود تا خانم جان لب بگشاید و بگوید که خاله ثریا چه حرفی زیر گوشش میزد ولی انگار او دل صبر داشت و برایش مهم نبود که روژان در کنارش از بی خبری درحال جان دادن است .

هربار میخواستم بپرسم شرم دخترانه ام مانع میشد و من اجبارا لب می بستم .

به خانه که رسیدیم خانم جان به اتاقش رفت.

من فلک زده هم روی تخت نشستم.

حوصله دقیقه ها هم انگار زیاد شده بود چراکه زمان اصلا نمی گذشت و حوصله من به سر آمده بود

خانم جان بالاخره دل از اتاقش کند و به پیش من آمد.

_مادر ،فردا میتونی منو ببری خونتون؟

_خونه ما؟بله حتما ولی به من میگید چیشده که مبخوایین برین اونجا

_میخوام برم خونه بچه ام .این سوال پرسیدن داره؟

_اخه یکهو اومدید میگید میخواین برین خونه ما.تعجب کردم دیگه

_پدر صلواتی تو که میدونی من خونتون چیکاردارم چرا سوال میپرسی

لب گزیدم و سرم را پایین انداختم

_ثریا خانم امشب ازم اجازه خواست بیان خواستگاری.منم گفتم باید پدرو مادرت اجازه بدن.حالا فردا میرم با مامانت صحبت میکنم .حالا اگه سوالی نداری برو بالا لباسات رو عوض کن و بخواب

خجالت زده و نجواگونه گفتم:

_مامان محاله اجازه بده

_تو که راضی باشی من اونا رو راضی میکنم.تو راضی هستی دیگه؟خجالت نکش حرفتو بزن

_اقا کیان خیلی از من بهتره یه مرد واقعیه.تا حالا کسی رو ندیدم انقدر با ایمان باشه .من راضی ام ولی مامان..

_دیگه ولی نداره عزیز من .گفتم که نگران نباش .من الان استخاره هم گرفتم خیلی خوب اومد.امیدت به خدا باشه .هرچی اون بخواد میشه

_چشم.ممنون از شما

همه شب به برخورد مادرم فکر میکردم .

از روبه رو شدن دوخانواده باهم بیش از حد واهمه داشتم.

ذکری را کیان به من آموخته بود را با خودم بارها تکراردادم و کم کم خواب به چشمانم راه پیدا کرد.

نماز صبح را که خواندم به حیاط رفتم و خودم را با گل های باغچه سرگرم کردم .با صدای خانم جان به خودم آمدم

_صبح بخیر عزیزم

_صبح شما هم بخیر خانجونم

_بیا عزیزم سفره رو تو حیاط پهن کن .تو این هوای تازه صبحونه خیلی میچسبه

_به روی چشم .

_چشمت روشن به جمال آقا کیان

_خانجووووون

خانم جان خندید و به آشپزخانه رفت ‌.

منم به دنبالش رفتم تا بساط صبحانه را به حیاط ببرم.

ساعت حدودا ده صبح بود که باخانم جان به منزل ما رفتیم تا قضیه خواستگاری را به مادرم بگوییم.

خانم جان به همراه مادر به پذیرایی رفتند‌.

من هم با دلی آشوب شده به آشپزخانه رفتم تا برای خانم جون چایی بیاورم.

گوش تیز کردم و به حرف خانم جون گوش دادم

_اقا کیان استاد روژان جان هستش.دختر گل ما رو تو دانشگاه دیده وپسندیده .اجازه خواستن واسه خواستگاری

_خانواده اشون چطورن؟هم سطح ما هستند؟

_من دوسه باری دیدمشون مادرش که هرچی از خانومیش بگم کم گفتم .آقای شمس هم که مرد با خدا و باکمالاتی هستش.

_خانجون شما کجا دیدینشون؟

با دو فنجان چایی به جمع ملحق شدم.

بعد از تعارف میخواستم به اتاقم پناه ببرم که خانم جون دستم را گرفت

-بیا دخترم اینجا بشین .

_چشم.

کنار خانم جون نشستم .

_ببین سوده جان .اقا کیان تازه دو روز میشه از سوریه برگشته

چنان ابروهای مادرم بالاپرید که من چشمانم گرد شد .

_سوریه؟

_اره مادر سوریه .خدا حفظش کنه واسه خانوادش پسر شجاع و نترسی هستش‌. رفته بود سوریه جنگ .

_خانجون میدونید که خیلی واسم عزیزید .نمیخوام خدای ناکرده بهتون بی احترامی کنم .خانجون اون آقا پسر به درد دختر من نمیخوره

_چرا

_من دخترم رو تو ناز و نعمت بزرگ کردم .همیشه تو رفاه بوده حالا انتظار دارید اجازه بدم با پسری ازدواج کنه که از لحاظ اعتقادی شبیه ما نیست .لطفا خودتون بهشون بگید جواب ما منفی هستش.

#ادامه_دارد

#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌼🌼🌼🌼

🌼🌼🌼🌼🌼

❣رمان روژان❣

📚#پارت_هشتاد_سوم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

نمیدانم آن همه جسارت را از کجا پیدا کردم که لب به اعتراض گشودم

_مامان بهتر نیست نظر منو هم بپرسید

مادرم که عصبانی بود با خشم غرید

_تا وقتی من و بابات جوابمون منفیه نیازی به نظر تو نیست.

_اما این زندگیه منه، من...

با صدای باز شدن در سالن به سمت در برگشتم .

پدرم نگاهی به جمع انداخت

_جنگ شده من بی خبرم

تا نگاهش به خانم جون افتاد به سمتش رفت

_سلام خانجون خیلی خوش اومدید

_سلام پسرم ممنونم

_سوده عزیزم میگی چی شده

مامان با همان ظرافت های خانمانه و لوندی خاص بابا گفت:

_باشه عزیزم میگم ولی اول یه چایی بخور خستگیت رفع شد میگم

مادر مثل همیشه با وقار به سمت آشپزخانه به راه افتاد و با یک فنجان چای برگشت

_بفرما عزیزم

_ممنونم خانوم

_نوش جون.خانجون چاییتون سرد شد بدید روژان عوضش کنه

خانم جون فنجان را برداشت

_نه همینطور خوبه

من از استرس درحال غش کردن بودم و انها با آرامش چایی مینوشیدند.بالاخره پدر لب باز کرد

_خب سوده جان حالا بگو چه خبر شده

مادرم به من اخمی کرد

_واسه روژان خواستگار اومده

پدر گل از گلش شکفت

_خب به سلامتی .اینکه دعوا نداره .قبلا هم خواستگارداشته گل دختر بابا .حتما باز روژان مخالفه و شما موافق

مادرم پوزخندی زد و نگاه چپی به من انداخت

_نخیر آقا این بار دخترتون موافقن ولی من مخالفم

_میشه بگی دلیل مخالفتت چیه عزیزمن

قبل اینکه مادرم چیزی بگوید خانم جون صحبت را آغاز کرد

_ببین پسرم ما دیشب خونه استاد روژان مهمون بودیم.پسرشون که استاد روژان جان هستش دو روزه از سوریه برگشته .یه لقبی دارن

_مدافع حرم؟

_اره عزیزم مدافع حرم بوده.دیشب مادرش روژان رو برای پسرش خواستگاری کرد.منم اومدم به شما بگم و نظرتون رو بدونم

_نظر شما چیه خانم جون

_من خودش رو یکی دوبار بیشتر ندیدمش.ولی خیلی آقا با کمالاته.خیلی مومن باخداست.

پدر لبخندی زد

_سوده جان شما چرا مخالفی؟

_دلیل مخالفت من که مشخصه .اونا خانواده سنتی هستند و از این خانواده مذهبیا هستند.هرچقدر هم پسراشون خوب باشه ولی روژان تو این خانواده خوشبخت نمیشه.اختلاف ما زمین تا آسمونه .

پدر به چند دقیقه به فکر فرو رفت و در آخر رو به من کرد

_روژان جان نظر خودت چیه

با خجالت لبم را گاز گرفتم .در توانم نبود از کیان برای پدر بگویم .هنوز انقدر جسارت نداشتم که به چشم پدرم زل بزنم و بگویم من عاشق کیان شده ام .ترجیح دادم سکوت کنم پدر که دید من خیال پاسخگویی ندارم روبه خانم جون کرد.

_خانجون بی زحمت شما با این خانواده تماس بگیرید و بگید آقا پسرشون یه روزی بیاد شرکت اول باهم صحبت کنیم.

مامان عصبانی نگاه تیز و برنده ای نثار پدرم کرد.خانم جون لبخند زد

_باشه پسرم میگم بیاد .خدارو چه دیدی شاید اومد و به دلت نشست .من که از وقتی دیدمش کمتر از روهام دوستش ندارم .خانواده با اصل و نسبی هم هستند

_دستتون دردنکنه خانجون

دلم میخواست هرچه زودتر به اتاقم پناه ببرم .

پدر برای تعویض لباسهایش به اتاقش رفت من هم از فرصت استفاده کردم به اتاقم رفتم .

خودم را روی تخت انداختم و به عاقبتم با کیان فکر کردم .

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌼🌼🌼🌼

🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺

❣رمان روژان❣

📚#پارت_هشتاد_چهارم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

ظهر شده بود و صدای خنده های روهام در خانه پیچیده بود.

هرموقع روهام به خانم جون می رسید همچون پسران شش ساله شیطنت میکرد و همه را به خنده وا میداشت.دل و دماغ این را نداشتم که مثل همیشه من هم پای شیطنتهایش شوم.

نگرانی از فرداهای بدون کیان حسم را پرانده بود.

صدای زدن چندتقه به در به گوشم رسید.

_بفرمایید؟

در اتاق باز شد و روهام خندان به داخل اتاق سرک کشید

_سلام بر دردونه روهام

فقط او میتوانست در هر حالی، لبخند را مهمان لبهایم کند.

_سلام داداشی

روهام در را بست و با چندقدم خودش را به من رساند و کنارم روی تخت نشست و با دست موهایم را نوازش کرد

_شنیدم خدا زده پس سر یه بنده خدایی و قراره بیاد خواستگاری

خندیدم، او ادامه دارد

_میگم روژان از الان دلم به حالش میسوزه .طفلک چه گناهی به درگاه خدا کرده که عاشق تو شده

نیشگون ریزی از بازوی عضلانی اش گرفتم .به جای اینکه دردش بیاد زد زیر خنده

_اخه جوجه تو چقدر زور داری که نیشگون میگیری .آدم احساس میکنه مورچه قلقلکش میده

هردو باهم زدیم زیر خنده

_خوشگله نمیخوای به من بگی این خواستگار محترمت کیه؟چیکاره اس؟چرا مامان انقدر شاکیه

رابطه من و روهام فراتر از یک رابطه خواهر برادری بود.

روهام در هرلحظه یک نقش را برایم بازی میکرد.

موقع شیطنت هایم دوستم میشدوقتی به کمک نیاز داشتم مثل یک پدر پشت دخترش در می آمدو من به او تکیه میزدم.

وقتی احساساتی و یا بیمار میشدم مثل یک مادر کنارم می ماند و از من پرسناری میکرد

و وقتی دنبال یک گوش شنوا بودم تا از رازهایم بگو او مثل یک خواهر به حرفهایم گوش میداد.

خوب به یاد دارم اولین باری که یک پسر در دوران نوجوانیم به من پیشنهاد دوستی داد با ترس و لرز برای روهام تعریف کردم و او از همجنس های خودش گفت .از نامردی هایشان .گفت که دختر برای انها مثل یک اسباب بازی می ماند که وقتی خسته شوند کنارش میزنند .او گفت که من برایش ارزشمندم و تا وقتی کسی لیاقتش را پیدا نکند اجازه نمیدهد کسی به من نزدیک شود.روهام عاقلترین و عزیزترین فرد زندگیم است آنقدر دوستش دارم که حتی وقتی کنارمم هست دلتنگش میشوم.دلم به بودنش قرص است.هیچ وقت فکر نمیکردم کسی پیدا شود که اندازه روهام دوستش داشته باشد و حالا کیان آمده بود و باعث شده بود قلبم را بین هردوی انها تقسیم کنم.

با تکان دادن دست روهام در مقابل چشمانم از فکر بیرون آمدم

_هان؟

_به پا غرق نشی عزیزمن

خندیدم

_من قربون خنده ات.حالا بگو ببینم به کی یه ساعته که فکر میکردی که تو فکر بودی؟

_به تو

چشمانش گرد شد

_به من

اشک به چشمانم دوید

_به این فکر میکردم ، خوبه که هستی داداشی.به قدیما فکر میکردم به روزهایی که تو همیشه کنارم بودی .تو همیشه به جای مامان ، بابا ،دوست و حتی خواهر هوامو داشتیمن خیلی خوشبختم که تو رو دارم داداشی.تو روخدا هیچ وقت تنهام نزار

نمیدانم چرا انقدر لوس شده بودم ،اشکهایم جاری شد.روهام مرا به آغوش کشید

_روهام فدای اشکات بشه خوشگل من.تو همه کس منی مگه میشه تنهات بزارم و هوات رو نداشته باشم.

من همیشه کنارتم حتی وقتی که ازدواج کنی .حالا به داداشی بگو این اقا کیه

_استاد دانشگاهمه

_چه خوب .دوسش داری

گونه هایم رنگ گرفت .

_اوهوم

_چی شد که عاشقش شدی

_یادته بهت گفتم واسمون یه استاد جدید اومده.ایشون منظورم بود اسمش کیان شمس هستش .خیلی مقید و مذهبیه .تو چشم دخترا زل نمیزنه .با خانم ها با احترام حرف میزنه.خیلی با شخصیت و با کلاسه.اصلا شبیه اون مذهبیایی که تصور میکردم نیست و اینکه تازه از سوریه

روهام باذوق پرید وسط حرفم

_مدافع حرمه؟

لبخند به لب آوردم

_اره

_پس خیلی مرد و بامروته

_اره فکرکنم

_ببین عزیزم.از تعریفای تو مشخصه که خیلی آدم درست و حسابیه و من میتونم راحت دست گلمو بهش بسپارم ولی عزیزم تو میتونی با این آدم زندگی کنی؟سختت نیست که اون خیلی مقیده.دوروز دیگه خجالت نمیکشی باهاش بیای مهمونیای فامیل.خودت میدونی مهمونیای ما بیشتر مختلطه با این مشکلی نداره.

_من خیلی قبولش دارم هم خودش رو و هم اعتقاداتش رو ولی اون رو نمیدونم.

_خب پس شماره اش رو بده به من.بقیه اش رو بسپار به من

_آخه

_دیگه آخه نداره دردونه .

گوشی را از روی میز برداشتم وشماره کیان را به روهام دادم.

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼

🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼

❣رمان روژان❣

#پارت_هشتاد_پنجم

#نویسنده_زهرا_فاطمی

روهام با گوشی خودش با او تماس گرفت و گوشی را روی حالت اسپیکر گذاشت تا من هم شنونده حرفهایشان باشم.

چند بوق آزاد خورد تا اینکه صدای دلنوازش به گوشم رسید

_بفرمایید

_سلام.ببخشید همراه آقای شمس

_بله خودم هستم بفرمایید

_چند لحظه میخواستم وقتتون رو بگیرم

_ببخشید شما؟

_ادیب هستم برادر روژان جان

باصدای هول شده کیان لبخند به لب آوردم

_جانم در خدمتم

_همونطور که در جریانید .مادرتون از مادر بزرگم اجازه خواسته بودند برای خواستگاری از روژان جان.

_بله درسته.

_میتونم کیان صداتون کنم

_بله بله حتما‌.لطفا راحت باشید

_ببین آقا کیان من همین یه دونه خواهر رو دارم و از جونمم بیشتر دوسش دارم .تا جایی که فهمیدم شما خانواده خیلی مذهبی هستید برعکس خانواده من.میخواستم اگه وقت دارید امروز عصر باهم بشینیم صحبت کنیم اگر بعد از حرفهای من بازهم تمایل به این ازدواج داشتید من با خانواده صحبت میکنم و زمان خواستگاری رو بهتون اطلاع میدم

_خیلی خوشحال میشم که قبلش مثل دوتا مرد باهم صحبت کنید .قطعا خوشبختی خانم ادیب برای من هم اولویت اول هست .شما زمان و مکان رو بفرمایید من خدمت میرسم

_من آدرس رو براتون پیامک میکنم .به امید دیدار

_خدانگهدار

روهام تماس را که قطع کرد زد زیر خنده و ادای کیان را درآورد

_(قطعا خوشبختی خانوووم ادیب اولویت منه) روژان به این جواب مثبت بده پسری که هنوز دختری که دوسش داره رو خانم ادیب صدا میکنه خیلی پاکه .نباید از دستش داد

دوباره با صدای بلند خندید ،مرا هم به خنده انداخت.

_پاشو بریم نهار .انقدر خندیدم دلم ضعف کرد الان گشنمه.

_باشه تو برو منم میام

صدای کیان را تقلید کرد

_باشه خانوم ادیب

خنده کنان اتاق را ترک کرد.

به آشپزخانه رفتم .همه دور میز نشسته بودند .کنار روهام نشستم.

نهار با خنده و شوخی گذشت.بعد از نهار پدر روبه روهام کرد

_روهام حاضر شو بریم شرکت

روهام سمت من نگاهی انداخت و چشمک زد

_شرمنده باباجون امروز رو به من مرخصی بده .با دوماد آینده قرار دارم

پدرم با تعجب گفت

_دوما آینده دیگه کیه

روهام خندید

_استاد روژان دیگه.عصر باهاش قرارگذاشتم میخوام ببینم چجوریه‌. اگه مناسب بود با اجازه شما بگم واسه خواستگاری تشریف بیارند

_خوبه اتفاقا منم به خانجون گفتم بهش خبر برسونه بیاد شرکت .حالا که تو زحمتش رو میکشی من دیگه صحبتی نمیکنم .هرتصمیمی گرفتی خبرش رو بده

_چشم باباجان

پدر به خانم جان سفارش کرد که دیگر حرفی به خانواده کیان نزد و منتظر تصمیم و تحقیقات محلی روهام بمانیم

مادرم ولی راضی نبود و با عصبانیت به روهام توپید

_روهام میخوای بری در مورد چی حرف بزنی .انچه عیان است چه حاجت به بیان است.اونا از این خانواده های سطح پایین هستند من راضی نیستم دخترم رو بدم به چنین خانواده ای ‌.پس لازم نیست بری تحقیق کنی.روژان بچه است عقلش نمیکشه .تو دیگه چرا

از حرف مادر دلگیر شدم میخواستم حرفی بزنم که با اشاره روهام سکوت کردم .

_مامان خوشگلم .حالا من میرم صحبت میکنم اگه دیدم خیلی متحجر هستند و روژان با اونا خوشبخت نمیشه خودم همونجا ردش میکنم .پس شما بسپار به من و نگران نباش.

_من دیگه حرفی نمیزنم .ببینم میتونید این دختر رو بدبخت کنید یا نه

دیگر حوصله شنیدن حرفهایشان را نداشتم بی سر و صدا به اتاقم پناه بردم .

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺

🌼🌼🌼🌼

❣رمان روژان❣

#پارت_هشتاد_ششم

#نویسنده_زهرا_فاطمی

روهام ساعت شش با کیان قرارداشت و به دیدارش رفت.

دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و کاری از دستم بر نمی آمد .بارها و بارها در طول و عرض اتاق راه رفتم و به آن دو فکر کردم .

به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم میترسیدم از حرفهایی که بین انها رد و بدل میشد و آینده مرا دستخوش تغییرات قرارمیداد میترسیدم.

گاهی زیر لب سوره کوثر را زمزمه میکردم و گاهی متوسل میشدم به امام زمان عج تا همه چیز خوب پیش برود .دلم میخواست ساعت را روی دور تند بگذارم تا زمان زودتر سپری شود چراکه با گذر هرثانیه من جانم به لبم میرسید.نزدیک به دوساعت گذشت و خبری از روهام نشد.بارها تصمیمیم گرفتم تماس بگیرم و بپرسم چه شد ولی خود را کنترل میکردم .

دیگر نمیتوانستم اتاق را تحمل کنم احساس میکردم در و دیوار اتاق میخواهند جانم را بگیرند

به حیاط پناه بردم و روی تاپ نشستم و با استرس خودم را تکان میدادم .مدتی که گذشت با صدای باز شدن در حیاط و صدای ماشین روهام با شتاب از روی تاپ برخواستم ‌.

دلم طاقت نیاورد منتظر او بمانم .خودم به سمتش رفتم.

تا از ماشین پیاده شد چشمش به من افتاد.

قیافه اش زیادی جدی بود و این مرا بیشتر میترساند.

_سلام

_سلام خواهری.چرا اینجا ایستادی

روی گفتنش را نداشتم به من من افتادم

_چی ......... چی شد .باهاشون حرف زدی

با همان صورت جدی به سمت آمد

_بگذر ازش

از کنارم گذشت .ماتم برده بود .

بگذرم از کی؟از جانم ؟مگر توانش را داشتم

برگشت و دوباره نگاهم کرد .اینبار لبخند زد

_روژان گفتم بگذر ازش .....ولی

با صدایی لرزان به حرف آمدم

_ولی چی؟

_ولی اون از تو نمیگذره چون یه دیوونه اس که عاشق توئه دیوونه شده .الحق که برازنده همید.به جای اینکه اینجا خشکت بزنه بدو برو خودتو آماده کن واسه دوروز دیگه بهشون وقت خواستگاری دادم

قطره اشکی از گوشه چشمم روان شد .روهام با اخم به اشکم زل زد .به سمتم آمد و بغلم کرد

_شوخی کردم بابا .چرا گریه میکنی خواهر دیوونه من.اگه لبخند بزنی نظرمو در موردش میگم

اشک هایم را پاک کرد و من لبخند زدم

_با همین لبخندات اون بدبخت رو دیوونه کردی دیگه

_روهااااام

دست دور بازویم انداخت و بامن همقدم شد

_خب جونم برای خواهر لوسم بگه که .وقتی دیدمش با خودم گفتم ای کاش من دختر بودم و کیان عاشق من میشد لعنتی عجب لعبتیه

خندیدم و با شوخی به بازویش مشت زدم

_باشه بابا واسه خودت .عرضم به حضور منورت که باهاش که حرف زدم دیدم تنها کسی که میتونه خواهر دیوونه منو خوشبخت کنه و نبودنای مامان و بابا رو واست جبران کنه اونه،البته بعد از من.

لبخند زدم .کیان کوه با عظمتی بود که سالها میتوانستم به او تکیه دهم و از چیزی نترسم

_روژان جان .از حرفاش فهمیدم که خیلی خانواده با اصالتی داره .درسته مذهبیه ولی از اون آدما نیست که بگه جنس مونث ضعیفه است و وظیفه اش خونه داریه و حق در اجتماع بودن رو نداره .برعکس خیلی برای زن احترام قائل بود و اعتقاد داشت با جنس لطیف زن باید مثل یک گل برخورد کرد .خلاصه که واقعا برازنده داماد خانواده ادیب شدن،هستش.باهاش اتمام حجت کردم خم به ابروی خواهر خوشگلم بیاره با خودم طرفه.گربه رو دم حجله کشتم غمت نباشه

بی هوا بلند خندیدم و او را هم به خنده انداختم

شب وقتی روهام قضیه را به پدر و مادرم گفت پدر رضایت داشت و با آمدنشان موافقت کرد ولی مادر سکوت کردوحرفی نزد.

برای دوروز بعد قرار خواستگاری گذاشته شد.

مادر زیادی ریلکس بود و این مرا نگران میکرد میترسیدم مادرم قرار خواستگاری را بهم بزند .بنابراین دست به دامن روهام شدم.به سمت اتاق روهام رفتم.چند تقه به در زدم

_بیا تو

در را باز کردم .روهام روی میز خم شده بود و مشغول نقشه کشیدن بود

_سلام.میتونم چندلحظه وقتت رو بگیرم

سرش به سمت من چرخید

_جانم عزیزم بیا بشین

روهام به میزش تکیه داد و دست به سینه ایستاد و به من نگاه میکرد ،روی تختش نشستم . با انگشتان دستم بازی میکردم

_روژان جان من منتظرما .چی شده

_راستش....خب راستش مامان خیلی ریلکسه این منو میترسونه .تا حالا نشده ما مهمون داشته باشیم مامان انقدر بی خیال باشه.انگار اصلا واسش مهم نیست فردا شب میان و شاید قصد داره خواستگاری روبهم بزنه

_تو نگران نباش عزیزم من الان میرم باهاش صحبت میکنم

به رویش لبخند زدم

_ممنونم که مثل همیشه هوامو داری داداشی

تکیه اش را از میز برداشت به سمت بیرون رفت من هم پشت سرش از اتاق خارج شدم.

روهام به سمت پذیرایی رفت تا با مادر صحبت کند من همان بالا ایستادم تا به صحبت هایشان گوش دهم

از بالا سرک کشیدم مامان و روهام روبه روی هم نشستند روهام چشمش به من افتاد اخمی کرد و مادر را مخاطب قرار داد

_مامان خوشگلم چطوره؟

_خوبم عزیزم .

_مامان جان شما کاری نداری واسه فرداشب انجام بدی؟اگه میخوای مثل همیشه تغییر دکوراسیون بدی من در خدمتم

_نه لازم نیست .من از اول هم مخالف این خواستگاری

🌼🌼🌼

❣رمان روژان❣

📚#پارت_هشتاد_هفتم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

صبح وقتی صدای اذان از مناره های مساجد به آسمان بلند شد از خواب بیدار شدم.

وضو گرفتم و به نماز ایستادم .

از خدا خواستم مرا در ادامه مسیر زندگی کمک کند .

پنجره را باز کردم و با آرامشی که در وجودم مستولی شده بود به آسمان چشم دوختم.

خورشید در حال طلوع کردن بود دستانم را در امتداد شانه های بازکردم و از ته دل هوای دلپذیر صبحگاهی را استشمام کردم.

دلم هوای پیاده روی کرده بود.

لباس پوشیدم و بعد از برداشتن هنذفری و موبایلم از خانه خارج شدم .

در تمام مدتی که قدم میزدم به آینده و کیان فکر میکردم ؛به عاقبت زندگی من با کیان.

یک ساعت بعد برای جبران حمایتهای روهام دوعدد نان تازه گرفتم و به خانه برگشتم .

روهام عاشق خوردن صبحانه با نان تازه بود .

وارد خانه شدم نان ها را روی کانتر قراردادم و مشغول آماده کردم میز صبحانه شدم .

نگاهی به محتوای روی میز انداختم همه چیز برای خوردن یک صبحانه شاهانه آماده بود.

با ذوق به سمت اتاق روهام پرواز کردم .

پشت در نفسی تازه کردم

_داداشی..... روهام جون بیداری؟

وقتی دیدم صدایی نمی آید در را باز کردم و وارد اتاق شدم .

برادر مهربان و عزیزم معصومانه به خواب رفته بود .

دلم میخواست ساعت ها بنشینم و نگاهش کنم ولی کودک درونم شیطنت کردن میخواست پس به سمت تختش رفتم وکنارش روی زمین نشستم.

مقداری از موهایم را بدست گرفتم و با آن بینی روهام را قلقلک دادم .

روهام بیش از حد قلقلکی بود حتی در خواب .

چندبار به هوای اینکه مگس روی صورتش نشسته ؛به صورتش دست کشید وقتی دید کارش فایده ندارد و بینی اش هنوز میخارد چشمانش را باز کرد.

با نیشی باز به او نگاه میکردم

_سلام داداش تنبل خودم

_مرض داری مگه بچه .برو بزار بخوابم

_نوچ اصلا راه نداره جون روژان .پاشو بریم صبحونه بخوریم

_من یکم دیگه بخوابم بعد میام

الکی خودم را ناراحت نشان دادم

_من صبح زود رفتم واست نون تازه خریدم.تازه با کلی عشق واست میز رو چیدم اون وقت تو خواب رو به من ترجیح میدی .واقعا که!!!

روهام که باور کرده بود مرا آزار داده سریع روی تخت نشست و دستم را گرفت

_تا آبجی خوشگلم دوتا چایی لب سوز بریزه من اومدم

گونه اش را بوسیدم

_ای به چشم .

با خوشحالی به آشپزخانه رفتم و برای خودمان چابی ریختم و روی میز گذاشتم .

روهام با لبخند به سمتم آمد.

نگاهی به میز انداخت و سوتی زد

_اوه اینجا رو .فسقل بانو چه کرده .من صبحونه بخورم یا خجالت آبجی خانم.

روبه رویم نشست و با اشتها مشغول خوردن صبحانه شد .کمی که گذشت پدر و مادرم هم به ما ملحق شدند .با لبخندی که از سر صبح روی صورتم جا خوش کرده بود به انها سلام کردم .

همگی مشغول صرف صبحانه بودیم که مادرم صدایش را کمی صاف کرد و روهام را مخاطب قرارداد

_روهام بعد صبحانه جایی نرو کارت دارم

روهام دست به روی چشمش قرارداد

_ای به چشم .شما امر بفرما عزیزدل روهام .

پدر با لبخند گفت:

_چه زبونی هم میریزه .حالا اگه من بهش میگفتم کلی بهونه میاورد که کار دارم آرزو به دل موندم یبار بگم کارت دارم بگه چشم

دست پدرم را گرفتم و بوسیدم

_خودم کنیزتم بابایی جونم شما فقط به من امر کن

همگی به لحن لوسم خندیدند.

روهام از سر میز بلند شد

_مامان جان ،سریعا امرتون رو بفرمایید چون جناب رییس دیشب به من امر کردند امروز به جای ایشون برم جلسه کاری

_امروز شما خونه می مونی و به من کمک میکنی .میخوام به مناسبت مهمانی فردا شب کمی تغییر دکوراسیون بدم .

روهام با لبخند نگاهم کرد

_چشم قربان. فقط شما لطفا به رییسم بفرمایید که امروز رو به من مرخصی بده

مادرم نگاهی مملو از عشق نثار پدرم کرد.

پدرم رو به روهام کرد

_منو با مامانت در ننداز من همه زندگی فدای سوده خانممه.شما هم امروز مرخصی تا هروقت عشقم دستور دادند.

پدرم به عادت همیشگی گونه مادر را بوسید و بعد از خداحافظی با ما به شرکت کرد.روهام و مادرم هم به دنبال کارهای خودشان رفتند.من ماندم و میز صبحانه .

حمیده خانم به فریادم رسید ،مشغول جمع کردن میز و سرو سامان دادن به آشپزخانه شد و من به اتاقم برگشتم تا برای فردا شب فکری کنم

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌼🌼🌼🌼

🌺🌺🌺🌺

❣رمان روژان❣

📚#پارت_هشتاد_هشتم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

دو روز به سرعت گذشت و من هرروز از خدا خواهش میکردم تا به من آرامش بدهد.

عصر بود که خانم جون به خانه ما آمدند تا در مراسم خواستگاری حضور داشته باشند.

هر چه زمان میگذشت من بی قرار تر و مضطرب تر می شدم.

مادر جون که شاهد استرسم شده بود به اتاقم آمد .

کنارم روی تخت نشست و من از خدا خواسته مثل بچگی هایم سرم را روی پایش گذاشتم و او با مهربانی به روی سرم دست کشید

_دخترکم چرا انقدر استرس داره

_خانجون خیلی نگرانم .از روبه رو شدن با آینده میترسم .

_منم وقتی آقا بزرگت میخواست بیاد خواستگاریم همین حال رو داشتم.

_خانجون شما چطور باهم آشنا شدید؟

_آقا جون خدابیامرزم حجره طلافروشی داشت . یه شاگرد داشت که پدرم قسم میخورد به پاکی و صداقتش .

اسمش حسین بود.

بار اولی که دیدمش هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیره.

اون روز آقا جانم کاری داشت واسه همین نمیتونست نهار بیاد خونه.

مامان خدابیامرزم یه ظرف غذا آماده کرد و به من داد تا برای آقاجانم ببرم.

من اون موقع فقط ۱۵ سالم بود .

دقیقا مثل تو شیطون بودم .

وارد حجره که شدم دیدم آقاجانم نیست .

به هوای اینکه آقاجانم تو اتاق پشتی حجره است بی هوا پریدم داخل اتاق و بلند داد زدم

_سلام بر آقاجون خودم.

چشمت روز بد نبینه تا سرم رو بالا آوردم با حسین رو به رو شدم .طفلک ترسیده بود.

با تصور چشمان ترسیده آقا بزرگ بلند خندیدم.

خانم جان چشم غره ای رفت

_اگه میخوای بخندی ادامه اش رو نگم

_ببخشید خانجون ادامه اش رو بگید .بعد چی شد؟

_وقتی دیدمش به تته پته افتادم.

حسین سریع نگاهش رو دوخت به زمین

_سلام آبجی .آقا رفتن تا جایی الان بر میگردن .

منم ظرف غذا رو دادم دستش و او با دستایی لرزان گرفت

_به آقاجونم بگید واسش غذا آوردم خداحافظ

_چشم خدانگهدار

با عجله به خونه رفتم ولی دلمو پیش حسین جا گذاشتم .

خلاصه کنم مادر ،انگاری اون هم مثل من همون بار اول از من خوشش اومده بود .چندبار دیگه هم تصادفا همو دیدیم .

بالاخره حسین دل رو زد به دریا و منو از اقاجانم خواستگاری کرد .

آقاجان که خیلی قبولش داشت اجازه داد بیاد.

ظهر دوروز بعد وقتی داشتم به آشپزخونه میرفتم شنیدم که شب قراره حسین بیاد خواستگاری .

مثل الان تو مضطرب بودم همش تو حیاط قدم میزدم .

شب با پدر و مادر خدابیامرزش با گل و شیرینی اومد خواستگاری.مثل همیشه باوقار بود

اون موقع ها رسم نبود که دختر و پسر همو ببینن و باهم حرف بزنند.من فقط چایی بردم و برگشتم به آشپزخونه.

همون جلسه اول حرف ها زده شد و قرار عقد گذاشته شد.

روز بعدش پدرم یه روحانی اورد و ما رو به عقد هم درآوردن.اینم قصه من و آقا بزرگت

_خانجون شما که باهم حرف نزدید نمیترسیدید اخلاقاتون بهم نخوره یا باهم خوشبخت نشید؟

_ترس که داشتم ولی خب عاشقش بودم .حسین پسر با ایمانی بود .میدونستم وقتی عشق و محبت و ایمان باشه ،سختی ها هم به آسونی میگذرند.

عزیزم تو هم به کیان اعتماد کن پسری که ایمون داره شک نکن واسه خوشبختی خانواده اش هرکاری میکنه .به جای ترسیدن به خدا توکل کن

خانم جان با حرفهایش آرامش به جانم سرازیر میکرد لبخند زدم

_ممنون که هستی خانجونم.چشم توکل میکنم به خودش

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌺🌺🌺🌺🌺

🌺🌺🌺🌺

❣رمان روژان❣

📚#پارت_هشتاد_نهم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

شب بالاخره فرارسید ‌.

دل توی دلم نبود هزار بار لباس هایم را عوض کردم و در آخر روهام کلافه شد و برایم یک سارافن و دامن سورمه ای با شومیز قرمز رنگ انتخاب کرد.روسری سورمه ای رنگم را هم انتخاب کرد و اخطار داد که همین ها را بپوشم و تعویضشان نکنم.

روهام که اتاقم را ترک کرد ،من به سرعت آماده شدم .

ساعت نزدیک نه شب بود که آیفون به صدا در آمد.

با احتیاط پشت پنجره اتاقم ایستادم وکمی پرده را کنار زدم.

اول خاله ثریا و زهرا وارد شدند سپس پشت سرشان آقای شمس و کمیل وارد شدند و در نهایت چشمم به جمال کیان روشن شد .

کیان با سبدی پر از گل رز سفید و آبی وارد خانه شد.در دل قربان صدقه قد و بالایش رفتم .

با صدای مامان از پشت پرده کنار رفته و به پیششان رفتم.

همزمان با ورود کیان ، جلو در رسیدم .خجالت زده لبم جنبید

_سلام.

مثل همیشه موقر بود و مهربان.چشم به زمین دوخت

_سلام .حالتون خوبه

_ممنونم.خیلی خوش اومدید بفرمایید

با دستانی لرزان گل را به سمتم گرفت

_بفرمایید قابل شما رو نداره

_ممنونم خیلی زیباست.زحمت کشیدید .

روهام دست پشت کمر کیان گذاشت

_بفرمایید داخل

کیان با روهام به سمت بزرگترها رفت .

با لیخند به گل چشم دوختم و ازته دل او را بو کشیدم .

_کجا موندی پس

با صدای روهام به او نگاه کردم

_هان؟؟

_چرا خشکت زده بیا دیگه .

_باشه تو برو من گل رو بزارم تو آشپزخونه میام.

_نمیخواد بده من میبرم تو برو پیش مهمونا منتظرت هستند

روهام گل را گرفت و به آشپزخانه رفت .من هم با استرس و خجالت به سمت پذیرایی رفتم .

بزرگترها با دیدنم ایستادند به سمت انها رفتم با خاله و زهرا روبوسی کردم و به اقای شمس و کمیل هم خوش آمد گفتم .به سمت مبل دونفره که خالی بود رفتم تا بنشینم .تازه چشمم به مادرم افتاد.از دیدن پوشش تعجب کردم .شال حریر را آزادانه روی موهایش انداخته بود .کت و دامن کوتاهی با ساپورت مشکی پوشیده بود .زیر چشمی نگاهی به خاله انداختم .چادر به سر داشت و روسری اش را لبنانی بسته بود.

برای اولین بار وقتی تفاوت فاحش خانواده ها را دیدم به خودم لرزیدم و عرق سرد بر پیشانی ام نشست .از اینکه خانواده کیان از این وصلت پشیمان شوند ترسیدم.

به یاد ضرب المثلی افتادم که همیشه مهسا تکرار میکرد (مادر را ببین و دختر را بگیر.)

با نشستن روهام کنارم از فکر خارج شدم .بزرگترها از آب و هوا و اوضاع بد اقتصادی سخن میگفتند .

روهام که متوجه حال خرابم شده بود دستم را گرفت.

_چرا انقدر یخ کردی .

با چشمانی نگران به او چشم دوختم .چشمانم پر آب شده بود.روهام نگران لب زد

_چی شده؟پاشو برو تو آشپزخونه منم میام

از روی مبل بلند شدم .نگاهم با نگاه کیان تلاقی کرد انگار او هم نگرانی را از چشمانم خواند که با تعجب به من زل زد.نگاه از او گرفتم و با گفتن با اجازه به آشپزخانه پناه بردم

کمی که گذشت روهام وارد شد و به سمتم آمد .

با دیدنش اولین قطره اشک فرو ریخت .

_چی شده قربونت برم

_داداشی

_جانم .چی شده؟

_میترسم روهام .

_دیوونه من ،از چی میترسی؟

_از اینکه خانواده اش مخالفت کنن .روهام ما خیلی با هم فرق داریم .پوشش مامان رو ببین .اونا کجا و ما کجا .

_مگه قبلا نمیدونستی اختلاف عقیدتی داریم

_میدونستم ولی اونا تا حالا مامان رو ندیده بودند

_ببین چی میگم روژان .خودت میدونی چقدر دوست دارم و حاضرم بخاطرت جونمم بدم.ولی الان ازت میخوام با دقت به حرفام گوش بدی تو حق نداری بخاطر اونا از پوشش مامان خجالت بکشی و به مامان توهین کنی

اینو هم بدون بهتره خانواده کیان مثل تو تفاوت ها رو ببینن و بعد عروسشون رو انتخاب کنند.

ما قرارنیست بخاطر اونا تغییر کنیم .اوناهم اگه تو رو میخوان باید تو رو با همین خانواده بخوان .اگه کیان الان با دیدن تفاوت ها انتخابت کرد و تو انتخابش کردی دیگه هیچ کدومتون حق ندارید فردا تو زندگی، خانواده و رفتار اونا رو بزنید تو سر همدیگه . خواهر گلم عاقلانه تصمیم بگیر و نگران این چیزا نباش .حالا هم چشمای خوشگلت رو پاک کن و بیا بریم پیش مهمونا.

_چشم داداشی

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌺🌺🌺🌺

🌺🌺🌺🌺

❣رمان روژان❣

#پارت_نودم

#نویسنده_زهرا_فاطمی

با روهام به سمت مهمانها رفتیم و دوباره روی مبل قبلی نشستیم .

خاله ثریا که دید آقایون بی خیال بحث سیاسی نمی شوند با لبخند به آقای شمس نگاه کرد

_حاج آقا فکر کنم ما واسه موضوع مهمتری امشب خدمت رسیدیم.

آقای شمس خندید

_بله خانم حق با شماست

سپس رو به پدرم کرد

_از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است.آقا سهراب ما امشب مزاحم شدیم تا فرشته خونتون رو برای پسرم کیان جان خواستگاری کنیم.همونطور که مستحضرید کیان جان استاد دانشگاه هستند و دختر خانمتون رو هم اونجا دیدند و یه دل نه صد دل عاشق شدند .حالا هم ما در خدمتیم .آقا پسر ما رو به غلامی قبول میکنید؟

_اختیار دارید اقای شمس .آقا کیان تاج سر ما هستند..

پدر رو به کیان کرد

_پسرم کمی از خودت بگو

کیان که در تمام مدت سرش پایین بود به پدر نگاه کرد

_همونطور که پدرم گفتند من استاد دانشگاه هستم حقوقم کفاف یک زندگی رو میده . پس انداز اندکی هم دارم که برای خرید یه آپارتمان نقلی کنار گذاشتم.

مادرم با غرور گفت

_ولی فکر نمیکنید یک حقوق بخور نمیر کارمندی با یه خونه کوچیک واسه دختر ما خیلی کمه ؟

ما روژان رو تو پر قو بزرگ کردیم .هرچی خواسته در اختیارش بوده ،چندبرابر حقوق شما رو هرماه خرید میکنه.

از استرس به دسته مبل چنگ انداخته بودم.

اقای شمس در جواب مادرم گفت:

_خانم ادیب مطمئن باشید ما نمیزاریم آب تو دل دخترتون تکون بخوره .من انقدر ثروت دارم که ده نسل بعد هم با آسایش زندگی کنند.

کیان با محبت نگاهی به پدرش کرد :

_ببخشید اینو میگم .من دلم میخواد مستقل زندگی کنم و چشمی به اموال پدرم ندارم .مطمئن باشید اونقدر تلاش میکنم تا دخترتون کم و کسری تو زندگی نداشته باشه .

پدرم که از صداقت کیان بسیار خوشش آمده بود روبه آقای شمس کرد

_آقای شمس بهتون تبریک میگم داشتن چنین فرزندی باعث افتخاره.همین که میخواد رو پای خودش بایسته و زندگیش رو به تنهایی بسازه یه دنیا ارزش داره.من با این وصلت موافقم البته باز هم نظر دخترم در اولویته.

همه به جز مادرم از موافقت پدرم خرسند بودند.اقای شمس روبه پدر و مادرم کرد

_شما نظر لطفتونه آقا سهراب.اگه موافقید این دوتا جوون برن حرفاشون رو بزنند.

مادرم به اجبار گفت:

_روژان جان آقا کیان رو به اتاقت راهنمایی کن

از روی مبل برخواستم و جلوتر از کیان به راه افتادم و وارد اتاقم شدم .

کیان یاالله ای گفت و وارد شد.

معذب وسط اتاق ایستاده بودیم .گونه هایم از خجالت گر گرفته بود.کیان که انگار بهتر از من به خودش مسلط شده بود گفت

_میشه بشینیم

_بله ببخشید حواسم نبود بفرمایید

کیان روی صندلی نشست و من هم روبه روی او روی تخت نشستم

_نمیخوایین چیزی بگید؟

با صدای کیان به او نگاه کردم

_خب......شما اول بفرمایید؟

خندید

_از قدیم گفتن خانم ها مقدمتر هستن

_راستش من نمیدونم چی باید بگم

_میشه اول از همه بگید چرا اول جلسه ناراحت بودید

لبم را گزیدم .چه می گفتم؟چه میتوانستم به او و نگاه کنجکاوش بگویم .غرورم اجازه نمیداد بگویم ترس از دست دادنت اشکم را درمیاورد.با گوشه روسری ام بازی کردم و نجواگونه گفتم

_میشه بعدا بگم بهتون

_باشه اصرارنمیکنم .روژان خانم پول و مادیات چقدر براتون مهمه؟میدونید دیگه من حقوق چندان زیادی ندارم و از طرفی نمیخوام از پدرم قرض بگیرم. شما میتونید با حقوق ناچیز من بسازید؟

من حاضر بودم همراه او سالها سختی بکشم ولی او کنارم باشد و عشقش را از من دریغ نکند.

_مامانم بهتون گفت من تا این سن هرچی نیازداشتم دراختیارم بوده .تو ناز و نعمت بزرگ شدم .از لحاظ مادیات هیچی کم نداشتم .اما

بغض به گلویم چنگ انداخت .یه دردهابی هست که یادآوریشان بیشتر آزارمان میدهد .

کیان بی قرارگفت:

_اما

صدایم لرزید

_اما مادیات هیچ وقت نمیتونه جای عشق و محبت رو بگیره.بابا همیشه دنبال ساختن یه زندگی راحت واسه ما بود .یا سرکار بود و یا با مامان به سفر و مهمونی.مامان هم که از وقتی یادم میاد دنبال تفریح خودش بود .روهام تنها کسی که همیشه کنارم بود.به جای مامان بهم محبت میکرد .نمیخوام بگم خانواده بدی داشتم ولی اولویت های زندگی خانواده من فرق میکرد.من وقتی خسته میشدم به خانجون پناه میبردم .الان هم وقتی از همه چیز می برم میرم سراغ خانجون .

این حرفها رو زدم که بدونید واسه من پول ارزشی نداره من در ازای پول و مادیات عشق و محبت نیاز دارم .

به چشمان کیان زل زدم تا صداقت را در چشمانم ببیند.لبخند زد.

_قول میدم تا وقتی زنده ام نزارم غصه بخورید .و هیچ وقت عشقم رو ازتون دریغ نکنم.قول میدم کاری نکنم که به خانجون پناه ببرید همه سعیم رو میکنم که گذشته ها رو براتون جبران کنم و خوشبختتون کنم ولی درعوض میخوام یه قولی بدید!

ابروهایم بالاپرید

_چه قولی؟

_تا ابد همینقدر صادق و پاک و با محبت بمونید .قبول؟

_من هیچ وقت قول نمیدم ولی تمام سعیم رو میکنم.!

_خیلی هم عالی.انتظارات دیگه ای از

همسرتون ندارید؟

کمی فکر کردم

_چندتا انتظار و شرط دارم

_بفرمایید من سراپا گوشم

_اول اینکه کمکم کنید به خدا نزدیک تر بشم

_چشم این یه رابطه دوطرفه است با کمک شما حتما به خدا نزدیکتر میشیم. دیگه؟

_دوم هیچ وقت بهم دروغ نگید و چیزی رو پنهون نکنید

_قبوله .دیگه؟

_از این کلاه شرعیا سرم نزاریدا .بگید دروغ نمیگم ولی راستش رو هم نگید. بهش چی میگن؟

کیان زد زیر خنده

_توریه!

خندیدم

_اره همین .قول بدید توریه هم انجام ندید

_در حد توانم چشم.دیگه؟

_دیگه هیچی .شما انتظاری ندارید

_همینایی که گفتید خوبه به علاوه اینکه من بعضی شبها میرم هیئت دوست دارم شماهم بامن همراه بشید و اگه دوست نداشتید مانع رفتن من نشید

_قبوله

_حالا بفرمایید نظرتون در مورد مهریه چیه؟

_من به مهریه بالا اعتقادی ندارم .

مهریه من اینه که به ۱۴ تا کودک بی سرپرست کمک کنید تحصیل کنند و فارغ التحصیل بشن و اینکه تا ۳۱۳ هفته، چهارشنبه ها منو ببرید جمکران زیارت

_به روی دو دیده منت چشم .حالا میشه من شرط آخرم رو بگم

_بله حتما

_اگر موافقید در امام زاده صالح خطبه عقد خونده بشه؟

با ذوق داد زدم

_عالیه!

عشقم امشب زیادی خوش خنده شده بود با هر حرف من کلی میخندید..خندیدنش که تمام شد با لبخند به چشمانم زل زد

_بهتره برم سر اصل مطلب.روژان خانم بامن ازدواج میکنید؟

اشک شوق در چشمانم دوید

_بله

کیان لبخندی زد

_ پس اگه حرفی دیگه نمونده بریم پیش بزرگترها

از روی تخت برخواستم و دستی به دامنم کشیدم.

_بفرمایید

اول کیان و پشت سرش من از اتاق خارج شدیم و به سمت بزرگترها رفتیم.

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

@romaneuzhan

🌺🌺🌺🌺🌺

💐💐💐💐

❣رمان روژان❣

📚#پارت_نود_یکم

📝#نویسنده_زهرا_فاطمی

با ورودمان به پذیرایی همه به ما چشم دوختند.

چشمم به مادرم افتاد که با ناراحتی نگاهم می کرد .

دلم میخواست او هم مثل من و بقیه خوشحال باشد ،تحمل ناراحتی اش را نداشتم .

بی اراده آهی کشیدم که ازچشم کیان دور نماند او رد نگاهم را دنبال کرد و به قیافه گرفته مادرم رسید.

خاله با مهربانی مرا موردخطاب قرار داد

_عروس خانم دهنمون روشیرین کنیم ؟

میخواستم لب باز کنم جواب بدهم که کیان پیش دستی کرد

_ببخشید مامان جان، اگه از نظر مامان روژان خانم ایرادی نداره ،من چند لحظه با ایشون صحبت کنم!

سکوت همه جا را فرا گرفت همه با تعجب به کیان نگاه میکردند و از همه متعجب تر من و مادرم بودیم .مادرم با اکراه برخواست

_خواهش میکنم بفرمایید

_ممنونم شما اول بفرمایید

مادر و کیان از جمع دور شدند و روی میز

نهار خوری، انتهای سالن نشستند .

من چشم از مادر و کیان گرفتم و روی مبل دونفره کنار روهام نشستم.

کنجکاو بودم بدانم کیان با مادرم چه حرفی دارد و از طرفی نگران حرفهایی بودم که ممکن بود مادر به کیان بزند و مخالفتش را علنا اعلام کند.با استرس انگشتان دستم را به بازی گرفتم .در دل صلوات میفرستادم تا هرچه زودتر امشب به خیر و خوشی به پایان برسد .حرف های انها نیم ساعتی طول کشید ،نیم ساعتی که برای من به اندازه پنجاه سال گذشت .بقیه مشغول حرف زدن با کنار دستی خود بودند که مادر با لبهایی خندان و کیان پشت سرش با آرامش به سمتمان آمدند.

کیان از جمع عذر خواهی کرد و کنار کمیل نشست.

خاله روبه کیان کرد

_عزیزم دیگه نمیخوای با کسی تنهایی صحبت کنی؟تعارف نکن!

همه به حرف خاله خندیدند و کیان سر به زیر عرق روی پیشانی اش را پاک کرد

فقط من میدانستم کیان چه لطف بزرگی در حقم کرد که لبخند رضایت را به لب مادرم آورد.

پسر سربه زیر وخجالتی ام لبخندی زد

_ببخشید دیگه

آقای شمس با لبخند رو به من کرد

_خب دخترم شما که نبودید ما بزرگترها در مورد مهریه روی ۳۱۳ سکه تمام بهار آزادی به توافق رسیدیم حالا شما نظرتو بگو با مقدار مهریه موافقی و اینکه آیا این پسر ما رو به غلامی قبول میکنی؟

نگاهی به مادر ، خانجون وپدرم انداختم هرسه لبخند میزدند مادرم چشمانش را به نشانه موافقت باز و بسته کرد با صدایی لرزان آرام نجوا کردم

_ در مورد مهریه، من قبلا به خود آقا کیان گفتم .من مهریه سکه نمیخوام .قرارشد آقا کیان به ۱۴ تا کودک بی سرپرست تا فارغ التحصیلیشون کمک کنند و ۳۱۳ هفته منو ببرند جمکران.در مورد خوشون هم هرچی بزرگترها بگن من حرفی ندارم

اقای شمس با تحسین نگاهم کرد و سپس رو به خانم جون کرد

_خانجون شما نظرتون چیه؟هرچی باشه بزرگتر جمع شمایید؟

خانم جان نگاه سرشار از محبتش را حواله من کرد

_ان شاءالله که خوشبخت بشن.

خاله ثریا کل کشید و زهرا دیس شیرینی را برداشت و به همه تعارف کرد روبه روی من که قرارگرفت چشمکی زد

_دهنتو شیرین کن عروس خانم.

با لبخند شیرینی برداشتم

_ان شاءالله عروسی خودت عزیزم

روهام که کنارم نشسته بود و از اول میهمانی هراز گاهی نگاهش روی زهرا می نشست ،آهسته گفت

_آمین

زهرای نجیب و با حیای من از خجالت گونه هایش همچون گلبرگ گل رز قرمز شد و سر جای خودش نشست.

با لبخند کنار گوش روهام لب زدم

_قبلا بهت اخطار دادم داداش جونم

روهام چپ چپ نگاهم کرد

_بله یادم مونده خیالت راحت!

آقای شمس نگاهی به پدرم انداخت

_آقا سهراب اگه اجازه بدید یه صیغه محرمیت بین بچه ها بخونم تا ان شاءالله فردا باهم برن آزمایش بدن وبعدش بریم محضر خطبه عقد خونده بشه

_هرطور خودتون صلاح میدونید .روهام جان لطفا جاتو با آقا کیان عوض کن

کیان با فاصله کنارم روی مبل نشست و روبه پدرش کرد

_آقاجون با اجازه شما و بزرگترها من و روژان خانم تصمیم گرفتیم خطبه عقدمون تو امام زاده صالح خونده بشه

همه موافقت خودشان را اعلام کردند .خاله ثریا از داخل کیفش یه چادر سفید مخصوص عروس با گل های ریز آبی آسمانی بیرون آورد و به سمتم گرفت

_پاشو عزیزم چادرسرت کنم ان شاءالله که خوشبخت بشین

_چشم

ایستادم و خاله چادر را روی سرم انداخت

_الهی قربونت بشم که انقدر ماه و خوشگلی .

_خدانکنه خاله جون

دوباره کنار کیان ،با فاصله نشستم و اقای شمس قبل از اینکه خطبه صیغه را بخواند گفت

_دخترم چی مهریه ات باشه تا وقتی خطبه عقد خونده بشه ؟

_۳۱۳ بار قرائت سوره کوثر هدیه به امام زمان عج به نیت فرج آقا

_احسنت بهت دخترم .قبول باشه

لبخند رضایت روی لب های کیان نشست.خطبه صیغه به مدت یک هفته خوانده شد .دلم شکوفه باران شد چقدر این لحظه آرامش بخش بود .اینکه حالا مردی به پاکی و آقایی کیان شده بود محرمترینم عجیب دلنشین و لذت بخش بود.با صدای دست زدن به خودم آمدم .

خاله با لبخند جعبه ای چوبی رنگ را به سمت کیان گرفت

_عزیزم فعلا این انگشتر نشون رو دست دخترم کن تا سر فرصت برید حلقه بخرید

کیان جعبه را گرفت و انگشتر

را بیرون آورد .انگشتر زیبایی با یک نگین فیروزه که به زیبایی می درخشید با دستی لرزان دستم را گرفت و انگشتر را به انگشتم کرد.با لبخند به چشمانم زل زد اهسته نجواکرد

_مبارکت باشه عزیزدل کیان

قلبم انگار در مسابقه ماراتون شرکت کرده بود در تپیدن از خود سبقت میگرفت .

گونه هایم از خجالت رنگ گرفت .

_ممنونم.

اینبار فاصله را کم کرد و کنارم نشست .دلم میخواست تا ابد دستانش را بگیرم و رها نکنم ولی چه کنم که شرم دخترانه و حضور بزرگترها مانع میشد.

بزرگترها مشغول حرف زدن شدند.کیان سرش را نزدیک گوشم آورد

_عزیزم اگه ازت خواهش کنم الان با من تا جایی بیای موافقت میکنی ؟

به چشمان مهربانش نگاه کردم

_شما امر کن آقا

_فدات بشم من ،خانومم

کیان با خجالت رو به پدرم کرد

_پدرجان اجازه هست من با روژان خانم تا جایی برم؟

اقای شمس با خنده گفت

_یه فرصت بده باباجان بزار دودیقه از زمان محرمیتتون بگذره بعد دست دخترم رو بگیر ببر بیرون

خاله با لحن خنده داری به اقای شمس گفت

_ آقا چرا پسرم رو اذیت میکنی اخه.

پدرم با لبخند رو به کیان کرد

_راحت باش پسرم.

_ممنونم پدرجان

توی ماشین نشستیم کیان دستم را گرفت و روی دنده گذاشت .

بهترین لحظه دنیا برایم همین لحظه بود.

_روژان میدونی چقدر آرزو کردم تا این لحظه برسه .بارها آرزو کردم بهت برسم و ساعت ها کنارت بشینم و فقط به چشمات نگاه کنم.

لبخند خجولی به ان همه محبتش زدم

بعد بیست دقیقه رسیدیم ،ماشین را پارک کرد .

_پیاده شو نفسم

کیان با حرفهای محبت آمیزش قطره قطره عشق به جانم می ریخت .از ماشین پیاده شدیم .کنار او ایستادم به اطرافم نگاه کردم ،با هیجان به کهف الشهدا چشم دوختم

بار اولی بود که به اینجا می آمدم ولی قبلا بارها عکسش را دیده بودم .

با هیجان داد زدم

_وااای کیان عاشقتم .خیلی دلم میخواست بیام اینجا

تازه متوجه نگاه عاشقانه کیان به خودم شدم با خجالت سرم را پایین انداختم .با یک قدم فاصله بینمان را کم کردو با انگشت سرم را بالا آورد

_منم عاشقتم بانو .فدای خجالتت عزیز دل کیان.

دستم را گرفت و باهم سر مزار شهدا رفتیم .

کنار کیان ایستادم و برای شادی روح شهدا فاتحه ای قرائت کردم.

_اولین باری که حس کردم دلم برات رفته ،اینجا اومدم.ازشون خواستم یا کمکم کنند که بهت برسم و یا مهرت رو از دلم بیرون کنند تا به گناه نیفتم.

عهد کردم اولین لحظه های محرمیتم با تو بیام و ازشون تشکر کنم .من تو رو از این شهدا دارم

به چشمان مهربانش زل زدم

_من فکر میکنم امام زمان (عج) تو رو به من داده .اخه تو باعث شدی بشناسمش واز راه پر گناهم برگردم .منم تو رو مدیون آقا هستم.

عشق در چشمان همرنگ شبش، موج میزد

_به قول شاعر

عشــق یـعـنی...

 

بـا مـعشـوقـه خــویـش...

 

دســت در دســتان هــم...

 

مـنـتـظر یـــوســف زهــرا بـاشـی...

_مثل ما

 

همانجا باهم عهد بستیم منتظر واقعی حضرت باشیم و تا آخرین لحظه از انتظار خسته نشویم.

پایان فصل اول.

۹۹/۵/۳۰

ساعت ۵۵:..

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

💐💐💐💐💐