باید رهام را میدیدم و همه عصبانیتم را برسرش خالی میکردم.

وقتی با عصبانیت در اتاق را باز کردم و او را ندیدم اه از نهادم بلند شد.

به سمت اتاق خودم رفتم و جسم خسته ام را روی تخت انداختم .گوشی تلفنم را جلو چشمانم گرفتم و تازه متوجه خاموش شدنش شدم.

با عجله او را به شارژ زدم تا با روهام تماس بگیرم و بگویم بخاطر بی مسئولیتی او مجبور شدم مزاحم استادم شوم و با او به خانه بیایم.

کمی که گذشت گوشی را روشن کردم و با ده ها تماس بی پاسخ از روهام و ساسان مواجه شدم .

میخواستم شماره روهام را بگیرم که گوشی در دستم لرزید با عجله تماس را برقرارکردم و صدای فریاد روهام به گوشم رسید که گفت:

_معلوم هست کدوم گوری هستی؟میدونی چندبار تماس گرفتم ؟روژاااان

_سلام

_سلام و درد .سلام و کوفت .کجا گذاشتی رفتی هااان

_سر من داد نزن .اینو من باید بپرسم نه تو

_من همون قبرستونی بودم که باهم رفته بودیم.میدونی چه حالی داشتم وقتی وجب به وجب اون خراب شده رو دنبالت گشتم

_تو هم میدونی من ته اون باغ از ترس اینکه به دست یکی از همجنسات که تا خرخره خورده بود و دنبالم میگشت ,نیفتم چقدر به خودم لرزیدم.من به تو زنگ زدم ولی یه دختری برداشت و گفت با دوست دخترت رفتی و گوشیتو جا گذاشتی

_معلوم هست چی میگی روژان .من لعنتی با تو به اون مهمونی رفتم .من غلط بکنم خواهرمو ول کنم و برم دنبال یک دختر هرجایی.

_من که علم و غیب نداشتم .ترسیده بودم حرفهای اون دختر رو باور کردم .به ساسان هم زنگ زدم ولی جواب نداد.

اون پسر داشت بهم نزدیک میشد ترسیده بودم وقتی استادم زنگ زد بهش گفتم .اومد نجاتم داد و منو رسوند خونه.

_روژانم ,خواهری میدونی مردم و زنده شدم تا تو زنگ زدی .میدونی چه حالی داشتم وقتی ندیدمت.خاک برسر من کنند که تو رو باخودم به این جهنم آورده بودم.من پدر اونی که بهت دروغ گفته رو درمیارم .یه کاری میکنم تا به غلط کردن بیفته

_چطوری میخوای پیداش کنی ؟من حالم خوبه پاشو بیا خونه

_فکرکنم یادت رفته که گوشی من همه تماس ها رو صبط میکنه.برو بخواب عزیزم .منم میام

_داداشی زودتر بیا دوست دارم مثل بچگی هامون تو اتاقم بمونی تا بخوابم

_چشم فدات شم .الان میام .فعلا

تماس را قطع کردم و چشمانم را بستم .با یادآوری بودن کیان در کنارم حس خاصی به دلم سرازیر شد .

نیم ساعتی گذشته بود که در اتاقم باز شد و هورا در چارچوپ درنمایان شد .به سمتش دویدم و خودم را در آغوشش انداختم .سرم را بوسید و گفت:

_خوبی فدات شم ؟خوبی خواهرکوچیکه

_حالا که تو اومدی خوبم و میخوام بخوابم .

لبخندی زد و پیشانیم را بوسید و گفت .برو رو تختت بخواب .

🌹🌹🌹

❣رمان روژان❣

📝#پارت_پانزدهم

نویسنده📚:#زهرا_فاطمی

با صدای اذان صبح از خواب پریدم .

بعد از وضو به نماز ایستادم آرامش وجودم را فرا گرفته بود .

بعد از نماز حسی در وجودم مرا به بیشتر دانستن سوق میداد.

در حالی که کتاب نگین آفرینش را برمیداشتم پشت میز تحریرم نشستم و شروع کردم به مطالعه .

دلم میخواست بیشتر بدانم و بیشتر امامم را بشناسم.

این میل دوستداشتنی و سرکش خواب را از چشمانم ربود و باعث شد تا وقت صبحانه غرق مطالعه باشم.

با صدای دراتاق به خودم آمدم .

روهام سرش را داخل اتاق کرد و گفت:

_اجازه هست آبجی کوچیکه؟

خندیدم و گفتم:

_تو که سرت الان تو اتاق منه .اون هیکل خوشتیپتو هم بیار داخل دیگه!

در حالی که میخندید داخل شد و گفت:

_حاضرجواب کی بودی تو ؟؟؟

_اوووم .فکرکنم داداشی روهی

_روهی و کوفت.پاشو بریم صبحونه بخوریم به تو مهربونی و حرف با محبت زدن نمیاد .راستی وسایلت که خونه ساسان مونده بود رو آوردم تو اتاقمه بعد برو بردار.

_ بریم که من خیلی گشنمه.از بعد نماز کتاب میخوندم گشنه شدم.

_حالا چه کتابی میخوندی ؟

با ذوق گفتم:

_وای داداش یه کتاب خیلی جذااااب .اسمش نگین آفرینش هستش

_از این کتاب عاشقانه هاست کلک؟؟

_نخیر در مورد امام زمان عج هستش .وااای روهام خیلی جالبه, دوست داری واست تعریف کنم؟

در حالی که دستم را میکشید گفت:

_ نخیر .هم تو میخونی کافیه .تو انتخاب کتاب هم سلیقه نداری بچه!!

_بچه خودتی.خیلی هم کتاب خوبیه .

_باشه بابا خوبه تو بخون .

دیگربه بحث کردن با او ادامه ندادم .

چون میدانستم روهام هم مثل چندماه پیش من درک نمیکند.

به سمت میز رفتیم وبرعکس همیشه پدر و مادرم هم حضور داشتند .

شاید این از معدود روزهایی بود که همه دور یک میز جمع میشدیم و صبحانه میخوردیم.

با لبخند به جمع چهارنفره مان نگاه کردم .

پدرم لبخندی زد و گفت:

_عشق باباچطوره؟

_عالیم باباجونم

_خداروشکر عزیزدلم

روهام رو به مامان گفت:

_مامان خانم ,منو از سر راه پیداکردین ؟دیگه دارم احساس کمبود محبت میکنم!!!

بابا لحن لاتی به خود گرفت و گفت:

_اره با ,خودم تو رو از تو جوب جُستم.

پقی زدم زیر خنده که باعث خنده مامان و بابا شد.رهام گفت:

_هرهرهرنمکدون.چه خوشش هم اومده

مامان با لبخند گفت:

_تو عشق مامانتی عزیزم حتی اگه سرراهی باشی.

رهام در حالی که میخندید گفت:

_قانع شدم مامان .ممنون از توضیحاتتون

بابا فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت:

_آقای رهام خان ادیب ,احیانا شما امروز تو اون شرکت جلسه با مهندس نعمانی نداشتی؟

روهام که با یادآوری پدر دستپاچه شده بود گفت:

_ای وااای دیرم شد.خب پدر من چرا زودتر نمیگی !!!

_ببخشید که وظیفه خودته با صدای اذان صبح از خواب پریدم .

بعد از وضو به نماز ایستادم آرامش وجودم را فرا گرفته بود .

بعد از نماز حسی در وجودم مرا به بیشتر دانستن سوق میداد.

در حالی که کتاب نگین آفرینش را برمیداشتم پشت میز تحریرم نشستم و شروع کردم به مطالعه ,دلم میخواست بیشتر بدانم و بیشتر امامم را بشناسم.این میل دوستداشتنی و سرکش خواب را از چشمانم ربود و باعث شد تا وقت صبحانه غرق مطالعه باشم.

با صدای دراتاق به خودم آمدم .

روهام سرش را داخل اتاق کرد و گفت:

_اجازه هست آبجی کوچیکه:

خندیدم و گفتم:

_تو که سرت الان تو اتاق منه .اون هیکل خوشتیپتو هم بیار داخل دیگه

در حالی که میخندید داخل شد و گفت:

_حاضرجواب کی بودی تو ؟؟؟

_اوووم .فکرکنم داداشی روهی

_روهی و کوفت.پاشو بریم صبحونه بخوریم به تو مهربونی و حرف با محبت زدن نمیاد .راستی وسایلت که خونه ساسان مونده بود رو آوردم تو اتاقمه بعد برو بردار.

_ بریم که من خیلی گشنمه.از بعد نماز کتاب میخوندم گشنه شدم

_حالا چه کتابی میخوندی ؟

با ذوق گفتم:

_وای داداش یه کتاب خیلی جذااااب .اسمش نگین آفرینش هستش

_از این کتاب عاشقانه هاست کلک

_نخیر در مورد امام زمان عج هستش .وااای روهام خیلی جالبه دوست داری واست تعریف کنم

در حالی که دستم رو میکشید گفت:

_گفت نخیر هم تو میخونی کافیه .تو انتخاب کتاب هم سلیقه نداری بچه.

_بچه خودتی.خیلی هم کتاب خوبیه .

_باشه بابا خوبه تو بخون .

دیگربه بحث کردن با او ادامه ندادم .چون میدانستم روهام هم مثل چندماه پیش من درک نمیکند

به سمت میز رفتیم .برعکس همیشه پدر و مادرم هم حضور داشتند و شاید این از معدود روزهایی بود که همه دور یک میز جمع میشدیم و صبحانه میخوردیم.

با لبخند به جمع چهارنفره مان نگاه کردم .پدرم لبخندی زد و گفت:

_عشق باباچطوره؟

_عالیم باباجونم

_خداروشکر عزیزدلم

رهام رو به مامان گفت:

_مامان خانم ,منو از سر راه پیداکردین ؟دیگه دارم احساس کمبود محبت میکنم

بابا لحن لاتی به خود گرفت و گفت:

_اره با ,خودم تو رو از جوب جُستم.

پقی زدم زیر خنده که باعث خنده مامان و بابا شد.رهام گفت:

_هرهرهرنمکدون.چه خوشش هم اومده

مامان با لبخند گفت:

_تو عشق مامانتی عزیزم حتی اگه سرراهی باشی

رهام در حالی که میخندید

گفت:

_قانع شدم مامان .ممنون از توضیحاتتون

بابا فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت:

_آقای رهام خان ادیب ,احیانا شما امروز تو اون شرکت جلسه با مهندس نعمانی نداری؟

رهام که با یادآوری پدر دستپاچه شده بود گفت:

_ای وااای دیرم شد.خب پدر من چرا زودتر نمیگی

_ببخشید که وظیفه خودته یادت بمونه.پسر مسئولیت پذیر مامانت

رهام خندید و گفت:

_من برم باباجون یکی طلبتون.

با رفتن رهام من هم بعد از خوردن چند لقمه صبحانه به اتاقم رفتم تا ادامه کتابم را بخوانم

#ادامه_دارد

#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

💠کانال رمان عاشقانه مذهبی روژان

🆔

🌹🌹🌹

🌹🌹??

❣رمان روژان❣

💠#پارت_شانزدهم

📚نویسنده:#زهرا_فاطمی

چند روزی بود که ذوق و شوق عجیبی وجودم را فرا گرفته بود .

دلم میخواست یک تغییر اساسی در خودم ایجاد کنم .

دیگر نمیخواستم مورد توجه کسی باشم .

دیگر دلم نمیخواست وقتی در خیابان قدم میزنم نگران متلک ها و توهین ها به خودم و شخصیتم باشم.

احساس میکردم من وجودی ام انقدر با ارزش است که نیازی به این همه خودنمایی وجود ندارد.

برای ایجاد تغییر اول باید خرید میکردم

با مهسا تماس گرفتم و قرارگذاشتم که عصر باهم به خرید برویم .

مشغول مرتب کردن اتاقم بودم که در اتاق به صدا درآمد و طبق معمول قبل اینکه اجازه بدهم .روهام سرش را داخل اتاق کرد و گفت:

_سلام مهمون نمیخوای؟

_علیک سلام.والا شما بیشتر صاحبخونه ای تا مهمون .

_آفرین عزیزم میخواستم ببینم میدونی من صاحبخونه ام یا نه؟

در حالی میخندیدم گفتم:

_کارم داشتی؟

_پ.ن.پ اومدم فقط خودتو ببینم

_بفرمایید امرتون؟

_غرض از مراحمت میخواستم بگم .ساسان امروز پرواز داره .تاکید کرده حتما با تو برم فرودگاه واسه خداحافظی

_مگه امروز میره

_بله دقیقا سه ساعت دیگه پرواز داره

_سه ساااعت!!!پاشو برو آماده شم دیر میشه بی خیال الدوله

خندید و گفت:

_چقدر هولی خواهر آروم آروم آماده شد.

وقتی از اتاق خارج شد سری برای بی خیالی اش تکان دادم و به سمت کمدم رفتم تا مانتویی انتخاب کنم.

هرچه بیشتر میگشتم کمتر مانتوی مناسب پیدا میکردم .دیگر مانتوهایم برایم زیبا نبود و با دیدن کوتاهی انها بیشتر حرص میخوردم.

بعد از کلی بد و بیراه گفتن به زمین و زمان بالاخره توانستم یک مانتو که بلندی اش تا روی زانو بود پیدا کنم و بپوشم.

برخلاف همیشه که موهایم را گیس میکردم و روی شانه ام می انداختم اینبار انها را کامل جمع کردم تا از زیر روسری ام بیرون نیاد و برخلاف همیشه که روسری را آزادانه روی سرم رها میکردم ,این بار روسری را طوری بستم که موهایم دیده نشود .

به تصویر ساده خودم درآینه نگاهی انداختم وباخود فکرکردم اگر مامانم مرا با این تیپ و بدون آرایش ببیند قطعا مورد سرزنش قرارمیگیرم .کیف مشکی کوچکم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.

روهام که همزمان با من از اتاق خارج شده بود سوتی زد و گفت:

_این دختر زشت کیه دیگه ؟

_زشت خودتی بی ادبو

_اخه جوجه اردک یه نگاه به خودت انداختی

_بله و بسیار از تیپم راضیم دیگه دلم نمیخواد وقتی میام خیابون همه بهم نگاه کنند

_خوددانی ولی زیادی خودتو پیچوندی

_ناراحتی نمیام تنها برو

_بیا برو جوجه اردک زشت !چه نازی هم میکنه

بالاخره بعد از کلی کل کل کردن باهم به سمت فرودگاه به راه افتادیم.

دلم برای ساسان تنگ میشد او را بیشتر از روهام که نه ولی کمتر از او هم دوست نداشتم .ساسان خیلی از وقتها که در درس ها مشکل داشتم کمکم میکرد

گاهی که از رفتار پدر و مادرم خسته میشدم به او پناه میبردم و او با حرفهایش آرامم میکرد.

با رسیدن به فرودگاه از فکرخارج شدم و همراه با روهام به داخل سالن رفتیم و با چشم دنبال ساسان گشتم با اشاره روهام به سمتش رفتیم.

روهام زد روی شانه اش و گفت:

_سلام رفیق نمیه راه

_سلام رفیق نمیه راه که تویی مگه قرارنبود راهی بشی با هم بریم

_نشد دیگه داداش.

ساسان نگاهی به من کرد و گفت:

_سلام روژان جان

_سلام.

_این چه تیپیه واسه خودت درست کردی؟چرا انقدر گرفته ای عزیزم؟

_تیپم که به خودم مربوطه ولی دومی به تو مربوطه

_باشه در اولی دخالت نمیکنم ولی دومی چرا من مقصرم

در حالی که به چشمانش زل زده بودم گفتم:

_واسه اینکه داری میری دیگه .

با شنیدن صدای زنگ گوشی روهام به او نگاه کردم ببخشیدی گفت و از ما دور شد.ساسان در حالی که لبخند میزد گفت:

_الان واسه اینکه من دارم میرم ناراحتی و چشای خوشگلت اماده باریدنه

_اره.دلم برای داداشم تنگ میشه

_روهام که اینجاست چرا دلت براش تنگ میشه

_بدجنس نشو .منظورم خودتی .

_ولی من داداشت نیستم روژان جان

_همیشه واسه من داداش بودی.منو به عنوان خواهرت قبول نداری؟

_نه

با شنیدن حرفش شوکه شدم و از او چشم گرفتم و به دست هایم نگاه کردم.

ساسان کلافه دستی بر موهایش کشید و گفت:

_منو ببین روژان.لطفا به من نگاه کن

به او نگاه کردم که لبخند زد و گفت:

_من هیچ وقت تو رو به چشم خواهرم ندیدم روژان .میخوام قبل رفتنم بدونی که من تو رو همیشه دوست داشتم ولی نه به عنوان خواهرم بلکه به عنوان کسی که وقتی اولین بار دیدمش عاشق لبخندش شدم.من دوست داشتم و دارم به عنوان همسفر زندگیم نه خواهرم.

با چشمانی وحشت زده به او نگاه کردم قدمی عقب تر ایستادم.ساسان دستش را جلو آورد تا دستم را بگیرد ولی من سریع عکس العمل نشون دادم و گفتم :

_به من دست نزن

_باشه عزیزم

_من عزیز تو نیستم .یعنی وقتهایی که من دلم از همه چیز میگرفت و بهت پناه می آوردم تو منو خواهرت نمیدونستی؟

_روژان جان من نمیتونم به عشقم به چشم خواهرم نگاه کنم .

_من عشقت نیستم .من اصلا نسبتی با تو ندارم

در حالی که اشکم میریخت

گفتم:

_امیدوارم هرجا هستید موفق باشید آقا ساسان

_روژان جان .بیا بشینیم وباهم حرف بزنیم.

_من حرفی با شما ندارم .خدانگهدار.

بی توجه به صدازدن هایش از سالن خارج شدم .به روهام پیام دادم که کاری برایم پیش آمده مجبور شدم با تاکسی برگردم .

سوار تاکسی شدم و آدرس پارک نزدیک خانه را به راننده دادم.

دلم میخواست کمی تنها باشم شنیدن آن حرفها از ساسان برایم سنگین بود .

روی نمیکتی نشستم و به روزهایی که با ساسان گذرانده بودم فکر کردم.

باورهایم بهم ریخته بود دلم میخواست با کسی دردو دل کنم .نمیدانم چرا ولی وقتی به خودم امدم که صدای کیان به گوشم رسید؟

_الو بفرمایید

_سلام اقای شمس

_سلام خانم ادیب.اتفاقی افتاده

_نه.راستش میخواستم یه سوال بپرسم ازتون

_بفرمایید من در خدمتم

_به نظرتون اینکه من اقایی رو مثل برادرم دوست داشته باشم و

با او در ارتباط باشم گناهه؟

_به نظرتون فکر شما محرمیت ایجاد میکنه؟

_خب نه!!

_پس ارتباطتون با اون گناهه

_ولی من اونو واقعا مثل داداشم دوست داشتم .نه بیشتر و نه کمتر

_ایا اون هم همین احساس رو نسبت به شما داشته ؟یعنی شما مطمئنید که اونم شما رو به چشم خواهرش میدیده؟

_تا حالا فکرمیکردم اینجوری بوده ولی امروز فهمیدم اون هیچ وقت منو به چشم خواهرش ندیده

_خب.الان مشکلتون حل شد

_استاد به نظرتون خدا منو میبخشه؟

_معلومه که میبخشه فقط کافیه از کارتون پشیمون باشید و دیگه تکرار نکنید

_پشیمونم.دلم نمیخواد امام زمان ازم رو برگردونه

_براتون خوشحالم که متوجه اشتباهتون شدید.میتونم یه خواهشی کنم ازتون

_بفرمایید استاد

_شما دلتون پاکه که خدا بهتون توجه کرده که انقدر بخاطر اینکارتون پشیمونید.واسه منم دعا کنید .

_چشم استاد حتما.ببخشید مزاحمتون شدم

_ممنونم.شما مراحمید بازم اگه سوالی بود من در خدمتم .

_ممنونم .روزخوش

_خواهش میکنم.یاعلی

تماس را قطع کردم و به آسمان چشم دوختم و با تمام وجود احساس کردم خدا به من لبخند میزند

#ادامه_دارد

#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

??🌹🌹

🌿🌿

🌿

🥀رمان روژان🥀

#پارت_هفدهم

نویسنده:#زهرا_فاطمی

عصر به دنبال مهسا و زیبا رفتم تا خرید کنیم .

جلوی در خانه مهسامنتظر ایستادم .

کمی که گذشت هردو از خانه بیرون آمدند .

به انها نگاه کردم صورت هایشان غرق آرایش بود و لباسشان مرا به فکر فرو برد .

هردو مانتو جلو باز با یک شومیز کوتاه که دقیقا تا کمرشان بود به همراه شلوار جین قد نود.

خودم هم شاید تا چندوقت پیش همین گونه می پوشیدم و برایم مهم نبود که لباسم جلب توجه میکند ولی حالا از دیدن آنها حرصم میگرفت .

نگاهی به پوشش خودم کردم .

یه مانتو ساده تا روی زانو که اکثرا تو دانشگاه میپوشیدم تا حراست گیر ندهد.

با صدای مهسا که صدایم میکرد به خودم امدم و گفتم:

_سلام .خوبید

مهسا:

_سلام ما که خوبیم ولی تو معلوم نیست چته؟

زیبا سری تکان داد و گفت:

_روژان یه نگاه به خودت بنداز .مگه قرارِ بری دانشگاه که انقدر ساده اومدی؟

در حالی که به راه افتادم گفتم:

_نه ولی مجلس عروسی هم نمیرم.بی خیال قیافه من بشید بگید چه خبرا .خوش میگذره؟

مهسا خندید و گفت:

_یه خبر دارم واستون داغ داغ ولی خب خرج داره واستون

_باشه بابا خبرت رو بده ,بستنی مهمون زیبا

زیبا با دست زد به سرم و گفت:

_خاک برسرت تو میخوای خبر بشنوی پولشو من بدم .نچایی عزیزم؟

_دیوونه چرا میزنی تو سرم.سرگیجه گرفتم .باشه بابا پولش رو خودم میدم.مهسا بگو دیگه

_عرضم به حضورتون که من عاشق شدم

خندیدم و گفتم:

_این کجا داغ داغه.همه میدونن تو عاشق پسرداییت هستی

_د ن د اشکان کیلو چنده .دیگه ازش خوشم نمیاد.عاشق یکی دیگه شدم

_مهسا جان مگه الکیه که هی امروز عاشق بشی و فردا فارغ!!

زیبا خندید و گفت:

_قلب مهسا شبیه گاراژ می مونه یکی میاد یکی میره .خلاصه خرتو خریه واسه خودش

_البته هنوز مشخص نیست این خره هی عاشق میشه یا اونایی که با این دوست میشن خرن.خلاصه امیدوارم یه خری بیاد تو خر رو بگیره

با اتمام حرفم با زیبا زدیم زیر خنده.

مهسا که حرصش گرفته بود گفت:

_خیلی بیشعورید .منو بگو با کیا اومدم سیزده بدر .حسودیتون میشه که همه دوسم دارند و بهم پیشنهاد دوستی میدن .نکنه دوست دارید مثل شما دوتا باشم.

با اتمام حرفش دوباره با زیبا بلند خندیدیم.

مهسا با حرص گفت :

_کوفت به چی میخندید.شما روژان خانم تا حالا تو عمرت با کی دوست شدی, با هیچکس! چون همه پسرا رو فراری میدادی یا شما زیبا خانم همه وقتت رو صرف عشقت به یه آدم بیکار کردی که حتی خرجش رو هم تو میدی .چندبارگفتم ولش کن ارزش نداره.

میدونستم اگر جلو مهسا را نگیرم تا اشک زیبا را در نیاورد ول کن قضیه نیست .

الکی خندیدم و گفتم:

_باشه بابا نخور ما رو .حالا بگو این عاشق دلخسته کیه؟

مهسا با ذوق گفت:

_آرش اصلانی

من و زیبا همزمان با هم گفتیم:

_اصلانی

مهسا با افتخار گفت:

_بله آرش جون دیروز به من پیشنهاد دوستی دادند و گفتند عاشقم شدند.

باورم نمیشد پسری که دخترها برایش فقط نقش عروسک را داشتند و هنگامی که از آنها خسته میشد آنها را دور می انداخت حال به مهسا پیشنهاد داده.پسری که به چشم چرانی و هزار کثافت کاری دیگر معروف است و البته از حق نگذریم پولدارترین پسر دانشگاه هم محسوب میشود.

از مهسا در عجبم که این پسر را میشناسد و ادعا میکند عاشق شده است با عصبانیت به او گفتم:

_مهسا دیوونه شدی آیا؟تو عاشق اصلانی شدی؟کسی که به دخترها مثل یک کالا نگاه میکند و بویی از انسانیت نبرده.

_همه آدمها یک روزی عاشق میشن .اونم ادعا کرده عاشق من شده

_مهسا ساده نباش.خودت خوب میدونی یکی دو روز دیگه تو رو هم مثل بقیه میزاره کنار.تو ارزشت خیلی بیشتر از اونه بفهم اینو!!

_نمیخوام باهاش ازدواج کنم که نگران کثافت کاریاش باشم .میخوام چندروزی رو باهاش دوست باشم.دوست دختر اصلانی شدن خیلی کلاس داره

زیبا که تا حالا ساکت بود گفت:

_مهسا داری اشتباه میکنی من و روژان به فکر خودتیم .اون آدم درستی نیست.

_برام مهم نیست زیبا.تو هم به فکر خودت باش با اون عشقت

_من عاشق سهیل هستم چون خیلی مهربونه .درسته وضع مالی خوبی نداره و واسه خرج دانشگاهش کار میکنه ولی مطمئنم به جز من به کسی دیگه فکرهم نمیکنه.مردونگیش واسه من مهمتره.

برای جلوگیری از دعوا و بحث اضافه ,ماشین را روبه روی مجتمع خرید پارک کردم و گفتم:

_بچه ها بی خیال .بپرید پایین که نوبتی هم که باشه نوبت خرید کردنه

هرسه به سمت مجتمع خرید رفتیم .

#ادامه_دارد

#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

💠کانال رمان عاشقانه مذهبی روژان

🆔

🌿

🌿🌿

🌿🌿🌿

❣رمان روژان❣

📝#پارت_هجدهم

📚نویسنده:#زهرا_فاطمی

هرسه به سمت مجتمع خرید رفتیم .

اول از همه به طبقه سوم که مخصوص مانتو و شلوار بود, رفتیم.

از پشت ویترین به مانتو ها نگاه میکردم دلم یه مانتو خیلی خاص میخواست .

ناگهان نگاهم به یک فروشگاه افتاد که اول از همه نام فروشگاه مرا به سمت خود کشید (حجاب زیبا)

وقتی پشت ویترین ایستادم از دیدن آن همه مانتو های زیبا و بلند دهانم باز مانده بود.

با لبخند به داخل فروشگاه رفتم و مانتوها را نگاه کردم .

چشمم به یک مانتو عبایی بلند افتاد که با نوار های باریک سفید رنگ کار شده بود,بسیار زیبا بود .

به فروشنده که خیلی محجبه و البته زیبا بود گفتم :

_ببخشید خانم این مانتو, سایز من رو دارید؟

_بله عزیزم سایزتون هست الان میارم خدمتتون.

فروشنده رفت مانتو را بیاورد تازه به یاد بچه ها افتادم .

با زیبا تماس گرفتم و آدرس فروشگاه را دادم کمی نگذشت که سر و کله شان پیدا شد .

با ذوق مانتو را به آنها نشان دادم و گفتم :

_بچه ها این مانتو رو ببینید چطوره؟

مهسا نگاهی به مانتو کرد و گفت:

_زیادی بلند نیست؟

_چون بلنده خوشم اومد ازش

_من میگم تو یه چیزیت هست میگی نه!بفرما تو از کی تا حالا مانتو بلند میپوشی ؟

_ای بابا مهسا حالا دلم میخواد بپوشم.

لباس را از فروشنده گرفتم و به داخل اتاق پرو رفتم.

مانتو در تنم به زیبایی نشسته بود با مانتو پیش فروشنده رفتم و گفتم :

_یه شلوار و روسری یا شال هم میدید که به این لباس بیاد؟

_ببین عزیزم به نظرم اگه شلوار سفید با یک روسری سورمه ای با طرح های سفید و یا یک شال سورمه ای ساده بپوشی زیبا تر میشه

_خیلی عالیه پس لطفا واسم بیارید.

بعد از گرفتن آنها دوباره وارد اتاق پرو شدم .

با دیدن تصویر خودم در آینه شوکه شدم .بسیار از لباس ها راضی بودم دوباره از اتاق پرو خارج شدم .

زیبا با دیدنم گفت:

_واای روژان چقدر نازشدی.خیلی بهت میاد.

_جدی میگی؟خودم خیلی خوشم اومده.

مهسا نگاهی انداخت و گفت :

_با اینکه از مانتو بلند متنفرم ولی خب این مدل هم خوشگله!!!

فروشنده صدایم زد و گفت:

_خیلی زیبا شدید .اجازه هست من شالتون رو درست کنم

_ممنونم.بله حتما

روبه رویش ایستادم با دقت شال را روی سرم درست میکردو در آخر با یک گیره که به نظرم زیبا بود شال را محکم کرد.خیلی دلم میخواست خودم را ببینم.

انگار او هم میدانست چقدر مشتاقم , برای همین روبه رویم آینه را گرفت.

با دیدن مدل شال دهانم باز مانده بود.

شال را مدل لبنانی بسته بود حتی یک تار از موهایم دیده نمیشد.

همیشه فکرمیکردم حجاب جلوی زیبایی را میگیرد ولی حالا با دیدن خودم به این باور میرسیدم که حجاب از همه چیز زیباتر است.

از فروشنده تشکر کردم و نگاهی به مهسا و زیبا انداختم.

زیبا با تحسین نگاهم میکرد ولی مهسا در حالی که اخم کرده بود گفت:

_خیلی دوست دارم ببینم چی باعث این همه تغییر شده .خودتو بقچه پیچ کردی برای چی و شاید بهتره بگم برای کی؟

در برابر حرفهایش سکوت کردم و بعد از حساب کردن لباس ها از فروشگاه خارج شدیم .

به زیبا چشمکی زدم و رو به مهسا گفتم:

_قهرنکن خوشگله.آرش ببینه پشیمون میشه ها

خندید و گفت:

_قهرنیستم واسه خودت میگم.اخه عزیز من این چه تیپیه واسه خودت درست کردی!!!

نگاهی دوباره به تیپم کردم و گفتم:

_مهسا ببین چقدر خوشگله .اونقدر که حیفم اومد مانتو قبلیم رو بپوشم و همین رو پوشیدم.

اره خب با این کتونی های طوسی این تیپ نمیاد.اگه بیای بریم یه کفش سفید ساده هم بگیرم عالیه

_هرکاری دوست داری کن فقط بگو تو اون سر وامونده ات چی میگذره

_ببین من تا حالا با مانتوهای کوتاه پوشیدن میخواستم خاص باشم ولی الان دلم میخواد با حجاب خاص باشم.نپرس چرا ,چون خودمم نمیتونم بفهمم چرا

_روژان عاشق شدی ؟نکنه واسه جلب توجه اون اینکاررو میکنی

_عشق چی ؟خیالت راحت عاشق نشدم.بیاین بریم کفش بخرم

به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم وقتی که این پوشش را انتخاب کردم فقط دلم میخواست توجه کیان شمس را به خودم ببینم.عاشقش نبودم ولی حس خوبی نسبت بهش داشتم .میدانستم که من جایی در زندگی او نخواهم داشت ولی نمیتوانستم منکر احساسم شوم.

بعد از اینکه چنددست مانتو شلوار و کیف و کفش دیگه هم خریدم به سمت ماشین رفتیم که زیبا گفت:

_بچه من دیگه دارم میمیرم از خستگی بیاین بریم اون کافی شاپ یه چیزی بخوریم

_بریم مهمون من .امروز خیلی خسته اتون کردم

بعد از گذاشتن خرید ها داخل ماشین به سمت کافی شاپ آن طرف خیابان رفتیم.

طبق معموا هرسه بستنی شکلاتی سفارش دادیم.

در حالی که ذهنم درگیر کیان شمس بود زیبابه شانه ام زد وگفت:

_زیاد فکرنکن یا خودش میاد یا نامه اش

_دیوونه.

مهسا که در حال چک کردن گوشیش بود گفت :

_بچه ها روزبه امشب تو خونه اش جشن گرفته.میاید بریم؟فقط بچه های کلاس هستند

زیبا:

_اره .خیلی وقت مهمونی نرفتم .من میام .روژان توهم میای دیگه؟

با یادآوری قولم به کیان گفتم:

_نه .نمیام .خوش بگذره بهتون

مهسا پوزخندی زد و گفت:

_نمیخوای بگی چت شده که انقدر تغییر کردی ؟

_چیزیم نشده .فقط دیگه دلم نمیخواد بیام به این مهمونی ها.میشه دیگه انقدر به من گیر ندید؟

_نه نمیشه.معلوم نیست خانوم عاشق کی شده که از این رو به اون رو شده .دوروز دیگه حتما از اینکه با ما دوست هستی هم خجالت میکشی.

مهسا بدون اینکه بگذارد من جوابی بدهم کیفش را برداشت و رفت .زیبا هم به دنبالش رفت تا صدایش بزند.

من اما نشستم و فکرکردم .

فکرکردم به خدا و امام زمان عج و کیان شمس.وقتی به خودم آمدم که زیبا تماس گرفت و بعد از کلی عذرخواهی گفت مجبور شده با مهسا برود.

بعد از پرداخت پول بستنی ها به سمت خانه به راه افتادم

.

.

.

#ادامه_دارد

#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

کانال رمان عاشقانه مذهبی روژان

🆔

🌿🌿🌿

🌹🌹🌹

📝#پارت_نوزدهم

📚نویسنده:#زهرا_فاطمی

وقتی به خانه رسیدم با روهام رو به رو شدم که مشغول حرف زدن با تلفن بود و از شواهد پیدا بود که پشت خط دوست دخترش مینا است.

با دست به نشانه خاک برسرت دستی تکان دادم و از پله ها بالارفتم.

در حال مرتب کردن خریدهایم بودم که روهام بدون در زدن وارد اتاق شد و گفت:

_سلامت رو نشنیدم جغله

_احیانا ,مامان خانم بهت یاد نداده وارد جایی میشی دربزنی؟

_من هرموقع دلم بخواد درمیزنم

_پس منم هرموقع دلم بخواد سلام میکنم!

_زبون دراز.میبینم که کلی خرید کردی

_فکرنکنم اندازه ای که تو واسه دوست دخترات خرید میکنی ,خرید کرده باشم.

_حسود کوچولو میخوای واسه تو هم خرید کنم؟

_از شما به ما خیلی رسیده,دستت دردنکنه.حالا بفرمایید امری داشتید؟

_روژان جونم

_نه!!!!

_بزار حرف بزنم بعد بگو نه

_میدونم دیگه هرموقع میشم روژان جونت یعنی بعدش باید واست کاری انجام بدم!!

_چقدر تو باهوشی ,کاملا مشخصه به خودم رفتی.

_بلا به دور خدانکنه.بچه پررو

_روژان ,جون روهام کمکم کن .فقط تو میتونی کمکم کنی

_باشه بابا قسم نخور.بگو چه کمکی از دست من برمیاد؟

_تینا رو یادته؟

_همون دختر جیغ جیغوئه؟

_بینگو آفرین!دقیقا همون.چندوقته خیلی سیریش شده و زنگ میزنه میخوام از دستش راحت بشم.

_خب من چیکارکنم؟

_فردا عصر بیا باهم بریم کافی شاپ به اونم میگم بیاد بهش میگم با تو نامزد کردم

_یعنی اون نمیدونه من خواهرتم؟

_نه نمیدونه.خودت میدونی من تا کسی رو واقعی نخوام اطلاعاتی بهش نمیدم

_باشه میام .روهام تو خسته نشدی؟

_از چی؟

_از همین کارا دیگه؟دوست شدن با دخترای دیگه !!!جدای از اینکه تو با احساساتشون بازی میکنی, اینو که میدونی اونا ناموس کسی دیگه هستند.دوست داری من برم با یکی مثل تو دوست بشم؟

_معلومه که نه.میدونم تو اهل چنین کارایی نیستی که اگه بودی خودم گردن تو و اون پسر رو شکسته بودم!!

_چطوریه نوبت من که میشه ,این کارهابده ولی واسه تو ایرادی نداره !!!پس داداش اون دخترا هم باید گردن تو رو بشکنن مگه نه؟

_بیا از منبرت پایین ابجی کوچیکه .نمیخوای کمک کنی خب بگو این حرفا چیه میزنی؟

_من کمکت می کنم ولی تو هم به حرفام فکر کن .

_باشه فکرمیکنم.راستی نگفتی رفتی بازارچی خریدی؟؟؟

تمام خریدهایم را به روهام نشان دادم و او با لبخند از من بخاطر انتخاب آنها تعریف کرد و سپس با بوسیدن سرم از اتاق خارج شد.

صبح با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم .

بعد از نماز صبح دوباره شروع به مطالعه کتاب کردم.

عطش دانستن زندگیم را دستخوش تغییرات کرده بود .

همچون تشنه ای که به دنبال آب است و به هرجایی سرمیزند تا قطره ای آب بیابد ,من هم همانگونه به دنبال فهمیدن و شناخت بیشتر بودم .با شنیدن صدای قار و قور شکمم به خودم آمدم و راهی طبقه پایین شدم تا در کنار خانواده صبحانه بخورم.

در حین خوردن صبحانه به روهام گفتم :

_روهام تو امام زمان عج رو چقدر میشناسی؟

_زیاد نمیشناسم و قبول هم ندارم, به نظرم اصلا چنین امامی وجود نداره!!!

_چرا چنین تصوری داری؟

_خودت یکم فکر کن .وجود امامی که همیشه غایب بوده چه فایده ای داره ؟مگه نمیگن امام میاد تا مردم رو راهنمایی کنه ؟خوب پس این امامی که حضور نداره چطوری میخواد ما رو هدایت کنه؟خواهر ساده من ,به جای فکرکردن به امامی که نیست برو درست رو بخون!!!

پاسخی برای سوالش نداشتم و این بیشتر ذهنم را بهم میریخت .با تصور اینکه نکند واقعا امامی وجود ندارد قلبم تیر کشید حس بدی پیدا کردم.خودم خوب میدانستم که دلم میخواهد چنین امامی واقعا باشد .حس پوچی به قلبم سرازیر شد .بدون گفتن حرفی بلند شدم و به اتاقم پناه بردم .

بی قرارشده بودم و دلیلش شکی بود که روهام به دلم انداخته بود .

بدون توجه به زمان شماره کیان را گرفتم کمی که بوق خورد اشغالی زد .مطمئن شدم که در کلاس است که نمیتواند پاسخ بدهد.

با عجله لباس پوشیدم و حتی نگاهی به پوششم نیانداختم .

با برداشتن کیفم از خانه خارج و راهی دانشگاه شدم.

نمیتوانستم تا پایان کلاسش صبر کنم باید سریع جواب سوالم را پیدا میکردم.

نیم ساعت بعد, جلو در اتاقش ایستادم و ضربه ای به در زدم ولی پاسخی نگرفتم .

از یکی از مسئولین آموزش ,سراغش را گرفتم و با گرفتن شماره کلاس راهی طبقه دوم شدم.

با چند ضربه به در کلاس و شنیدن بفرمایید از او در را باز کردم .

کیان با تعجب به من نگاهی انداخت و گفت:

_سلام خانم ادیب

_سلام استاد.ببخشید مزاحم کلاستون شدم .میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم .

کیان نگاهی به ساعتش کرد و گفت :

_چندلحظه بیرون تشریف داشته باشید خدمت میرسم

_چشم

در کلاس را بستم و کنار دیوار ایستادم.کمی که گذشت ,کیان از کلاس خارج شد و به من گفت:

_سلام.اتفاقی افتاده.؟

_سلام ببخشید که مزاحم شدم

_خواهش میکنم کلاس منم آخراش بود .حالا میگید چی شده که شما با این وضع آشفته به دانشگاه اومدید!!!!

_وضع آشفته؟؟

نگاهی به سرتا پایم انداختم با دیدن دکمه های جابه

🌹🌹🌹

❣رمان روژان❣

📝#پارت_بیستم

📚نویسنده:#زهرا_فاطمی

بعد از زدن چند ضربه و با شنیدن بفرمایید کیان وارد دفترش شدم.

_سلام استاد

_سلام .بفرمایید بشینید

روی دورترین مبل نسبت به میز کیان نشستم و به او نگاه کردم .

مثل همیشه مرتب بود یک اسپرت طوسی با پیراهنی آبی آسمانی پوشیده بود که او را از همیشه جذابتر نشان میداد.با شنیدن صدایش از آنالیز او دست برداشتم و گفتم:

_ببخشید استادچی فرمودید؟

در حالی که لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بسته بود گفت:

_عرض کردم خدمتتون حالا میگید چه اتفاقی افتاده؟

_خب راستش یه شبهه ای ذهنم رو اونقدر درگیر کرده که آرامش ندارم

_واون شبهه چیه؟

_استاد وجود امامی که حضور نداره چه سودی داره؟

_کی گفته حضور ندارند؟

_مگه نمیگید غایبه پس حضور نداره دیگه واسه همین هم شما منتظر ظهورش هستید

_نه دیگه .ظهور با حضور فرق داره

_متوجه نمیشم چه فرقی داره؟

_ببینید امام بین ما زندگی میکنند .ممکنه من تو خیابون با ایشون برخوردداشته باشم .ممکنه ایشون به خیلیا سلام کرده باشند .ممکنه با بعضی ها همسایه باشند.این یعنی امام حضور داره ولی

_ولی چی استاد؟

_ولی اینکه ما ایشون رو نمیشناسیم و وقتی این شناخت به دست میاد که ایشون ظهور کنند یعنی خودشون رو نشون بدهند و بفرمایند من امامتون هستم.تا اینجا سوالی ندارید؟

_نه استاد متوجه شدم

_و اما قسمت اول سوالتون فایده وجود امام .من واستون یکی از فوایدش رو میگم شما بعد برو تحقیق کن و فواید دیگه اش رو پیدا کن.

_چشم بفرمایید

_یه مثال میزنم واستون.

تو همه میدانهای نبرد.همه تلاش سربازان کشور ها معطوف این امرِکه پرچم کشورشون همیشه در اهتزاز باشه و دشمن اون رو پایین نیاره و از طرف دیگه تلاش میکنند تا پرچم کشور دشمن رو پایین بیارند.میدونید چرا؟

_حتما بخاطر تعصبشون به پرچم کشورشون.

_این شاید کوچکترین دلیلش باشه.مهمترین دلیلش اینه که بالا بودن اون پرچم بالاست چون مایه دلگرمی سربازان و تلاش بیشتر اونا میشه.تا وقتی اون پرچم بالاست همه امید دارن به پیروزی ولی وقتی پایین بیاد دیگه امیدی وجود نداره.حتی تو جنگ هم تا وقتی فرمانده ای وجود داره حتی اگه تو میدون نبرد نباشه و پشت جبهه باشه به نیروها امید میده که یه فرمانده پشت سرشون هواشون رو داره .

اعتقاد بچه شیعه ها به وجود امام زنده ,هرچند ایشون رو نبینند اما خودشون رو تنها نمیدونند.

اثر روانی این اعتقاد در روشن نگهداشتن چراغ امید در دلها و وادار کردن شیعه ها به خودسازی و آمادگی برای یک قیام جهانی هستش.

میبینید وجود امام باعث میشه ما هم دلگرمی داشته باشیم و هم امیدوار باشیم به آینده و زندگی در یک جامعه بدون ظلم و ستم.جواب سوالتون رو گرفتید

_بله کاملا.

_خب خدا روشکر.خانم ادیب دفعه بعد که دچار شبهاتی شدید که بی قرارتون کرد قبل اینکه اینقدر آشفته بشید تحقیق کنید .تو گوگل سرچ کنید تو سایت های معتبر دنبالش بگردید.

احساس کردم از اینکه من انقدر مزاحمش میشم خسته شده .برای همین با ناراحتی گفتم:

_چشم .دیگه مزاحم شما نمیشم

_خانم ادیب .منظورم این نبود که شما مزاحمید .اتفاقا من خوش حال میشم جواب شبهاتتون رو بدم ولی امروز که با این وضع آشفته دیدمتون نگرانتون شدم.اگر وقتی رانندگی میکردید بخاطر بی قراری و هراسونیتون تصادف میکردید چی؟من همیشه در خدمت هستم و هرموقع سوالی داشتید تماس بگیرید پاسخ میدم و اگر احیانا مثل امروز سرکلاس بودم تو سایتهای معتبر دنبال جوابتون بگردید منم بعد کلاسم تماس میگیرم.

حسی نابی از دلنگرانی کیان به وجودم سرازیر شد وباعث شد لبخند بر لب بیاورم و نتوانم لبخندم را جمع کنم .با همان حس خوب گفتم:

_چشم.اجازه هست من برم؟

_چشمتون بی گناه.اجازه ماهم دست شماست .

_ممنونم و خداحافظ

_خواهش میکنم .خدانگهدارتون.

کیان مرا تا دم در راهنمایی کرد با حال خوب از دفترش خارج شدم و به سمت خانه رفتم

#ادامه_دارد

#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌹🌹🌹

🌹🌹🌹

❣رمان روژان❣

📝#پارت_بیست_یکم

📚نویسنده:#زهرا_فاطمی

هنوز در حیاط را باز نکرده بودم که دستی مردانه روی شانه ام نشست .

ترسیده بودم و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که با کیفم به او بزنم.

با شتاب کیف را به فرد پشت سرم زدم که دستش برداشته شد و صدای آخش بلند شد.

با شتاب به سمتش برگشتم که با روهام روبه رو شدم که دستش روی دماغش بود و خون از دستش سرازیرشد

با وحشت به او نگاه کردم و گفتم:

_وااای داره خون میاد

_دختره وحشی جنبه شوخی نداریا ببین با دماغ خوشگلم چیکار کردی؟

_طلبکار هستی؟من علم و غیب داشتم تو مثل جن پشت سرم ظاهر شدی و دستت رو گذاشتی رو شونم.فکرکردم مزاحمه و سزای مزاحمم همینه

_خیلی رو داری به خدا.باز کن این در رو همه وضعم پر خون شد

_باشه بابا غر نزن.سرتو بگیر بالا خون قطع بشه .بیا بریم داخل

در حیاط را باز کردم و به همراه روهام به داخل خانه رفتیم .

روهام به سمت سرویس بهداشتی رفت .

من هم با عجله به اتاقش رفتم و لباس تمیز برایش آوردم.

روهام لباسش را عوض کرد و به آشپزخاته آمد برایش یک لیوان شربت درست کردم و روی میز مقابلش گذاشتم و خودم هم کنارش نشستم.

شربت را خورد و گفت :

_یادت که نرفته قول داده بودی عصر بیای باهم بریم کافی شاپ

_نه یادم نرفته فقط بگو ساعت چند حاضر باشم

_ساعت شش خوبه .

_باشه پس من برم تو اتاقم .

به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم .

به کیان و حرفهایش فکر کردم .

هرروز که بیشتر با او برخورد میکردم بیشتر شیفته میشدم و بیشتر دلم میخواست او را ببینم.

این روزها همه فکر و ذهنم را او به خود مشغول کرده بود.

برای اولین بار به پسری دل داده بودم .

پسری که زمین تا آسمان با من ,خانواده و اعتقاداتم تفاوت داشت.

پسری که روز اول سوژه خنده و تمسخر من و دوستانم قرارگرفته بود.

آن روزها فکرنمیکردم روزی شیفته او شوم.

نمیدانم کیان شمس برایم جذاب بود ,که اعتقاداتش هم مرا جذب کرد و یا برعکس اعتقادات جذابش مرا به سمت او سوق داد ,

هرچه بود باعث شد از روژانی که این سالها ساخته بودم دور شوم و تبدیل شوم به شخصی که دیگر مثل سابق نیست.

نمیدانم کی خوابم برد, وقتی از خواب بیدار شدم که صدای اذان ظهر به گوش میرسید.

به سمت سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم .

درحال آماده شدن برای نماز بودم که با صدای مادرم که مرا صدا میزد از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم.

روی مبل نشسته بود و گوشی بی سیم تلفن در دستش بود و به فکر فرو رفته بود.

نزدیکش شدم و گفتم :

_سلام مامان جان. کارم داشتید؟

نگاهی به چادر نمازم کرد و گفت:

_سلام .میخواستم بگم عصر آماده باش باهم بریم مهمونی خونه هیلدا !!

_مامان جان من نمیتونم بیام .خودتون میدونید که از این مهمونی ها که همه دارند فخر فروشی میکنند و از خواستگارهای پولدار دختراشون و یا خودشیفتگی پسراشون حرف میزنند .بدم میاد.

درضمن من به روهام قول دادم عصر باهاش برم بیرون.

_خوبه خوبه .نمیخواد الکی بهونه بیاری!حتما باید بیای بریم . پسر هیلدا از فرانسه برگشته واسه همین تو باید بیای بریم!!! قبل از اینکه هیلدا جشن بگیره برای اومدن فرزاد ,تو باید باهاش آشنا بشی.پسره همه چیز تمومه ,متخصص اطفال هستش .

تو باید کاری کنی که جز تو به کسی نگاه نکنه.

با شنیدن حرفهای مادرم عصبانی شدم و گفتم:

_ماااامااان .معلوم هست چی میگید ؟؟!پولدارِ که پولداره به من چه ؟چرا باید انقدر خودمو حقیر کنم که آقا رو به سمت خودم بکشم؟مامان خانم من دخترتم ,چطوری میتونی واسه آینده من بدون رضایت من نقشه بکشی؟؟

_من مادرتم و خوشبختیت رو میخوام .کاش به جای اینکه این همه به نمازت اهمیت بدی یکم هم به مادرت اهمیت میدادی.من هیچ بهونه ای رو قبول نمیکنم عصر اماده میشی تا بریم.برو از الان به فکر لباس و مدل موهات باش.برو منم برم بفکر لباسم باشم

_مامان.اصلا گوش میدی من چی میگم؟

_نمیخوام گوش بدم ,برو ببینم وقتمو نگیر

در حالی که آماده باریدن بودم به سمت اتاقم رفتم

#ادامه_دارد

#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌹🌹🌹

🌺🌺🌺

❣رمان روژان❣

📝#پارت_بیست_دوم

📚نویسنده:#زهرا_فاطمی

باورم نمیشد که مادرم بخواهد بدون در نظر گرفتن آینده من چنین تصمیمی بگیرید .

خودم که بدون شک نمیتوانستم حریف تصمیم مادرم شوم.

با روهام تماس گرفتم تا او مرا از این مخمصه نجات دهد.

بعد از خوردن چندبوق تماس برقرار شد .

در حالی که سعی میکردم بغض نکنم ,گفتم:

_سلام داداشی

_سلام عزیزم .خوبی؟

_اره خوبم.کی میای خونه؟

_روژان چیزی شده ؟چرا صدات اینجوریه؟

_داداشی لطفا بیا خونه حرف میزنیم

_باشه عزیزم الان راه میفتم تا نیم ساعت دیگه خونه ام.

_باشه مواظب خودت باش.خداحافظ

در حالی که دلم گرفته بود به نماز ایستادم تا کمی از هم صحبتی با خالقم آرامش پیدا کنم.

بعد نماز روی تخت دراز کشیدم و به مراسم عصر فکر کردم .

با صدای روهام که صدایم میزد از فکر خارج شدم .

روهام وارد اتاقم شد و گفت:

_خواهرکوچیکه چی شده عزیزم؟

_سلام داداشی .بیا بشین تا واست توضیح بدم.

روی تختم نشست و گفت:

_حالا بگو چی شده؟

_هیچی مامان عصر میخواد منو ببره مهمونی خونه هیلدا خانم

_اگه میخوای بری ایرادی نداره من قرارم رو میزارم واسه یه روز دیگه

با گریه گفتم:

_داداشی مامان منو کرده عروسک خیمه شب بازیش.پسر هیلداخانم از فرانسه برگشته.مامان هم گیر داده باید بیای واسش خودنمایی کنی و اونو جذب خودت کنی .

_چییییی؟یعنی چی اونو جذب خودت کنی

_داداش من نمیخوام عصر برم به اون مهمونی. تو رو خدا برو با مامان حرف بزن .تو رو جون من!!!!

_نگران نباش من میرم الان باهاش حرف میزنم.

_مرسی داداش

روهام از اتاقم خارج شد و من پشت در ایستادم تا بهتر بتوانم صدایشان را بشنوم.

صدای عصبانی روهام به گوشم رسید که گفت:

_مامان یعنی چی که اون لیاقت روژان رو داره؟مامان جان اصلا از کجا معلوم این دونفر از هم خوششون بیاد؟مامان روژان دخترتونه!!!چرا با آینده اش بازی میکنید؟

_من بفکر آینده اونم.روهام تو حق نداری دخالت کنی فهمیدی؟

_چرا من حق ندارم؟مامان جان فکرکنم باید یادآوری کنم اون موقع ای که شما دنبال کارهای گالری و سفرهای خارجه ات بودی من مواظبش بودم .پس من حق دارم دخالت کنم .مامان خانم عصر روژان بامن میاد بیرون تمام.

با صدای شنیدن صدای بسته شدن در خانه به سمت پنجره رفتم و به بیرون نگاهی انداختم .

روهام با عصبانیت سوار ماشین شد و از خانه خارج شد.

در حالی که اشک میریختم روی تخت دراز کشیدم و خدا خدا میکردم که خدا کمکم کند تا به آن مجلس نروم .

#ادامه_دارد

#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌺🌺🌺🌺

🌺🌺🌺🌺

❣رمان روژان❣

📝#پارت_بیست_سوم

📚نویسنده:#زهرا_فاطمی

بر خلاف انتظارم حرفهای روهام تاثیری روی مادر نداشت و من مجبور شدم به مهمانی بروم .

ساعتهای پنج عصر بود که با صدای مادرم بلند شدم و از داخل کمد مانتو عبایی جدیدی که خریده بودم را برداشتم و پوشیدم.

روسری را مدل لبنانی بستم و آرایش کمی کردم تا صورتم از بی روحی در بیاید.

درآینه نگاهی به خودم انداختم از همیشه باحجابتر بودم و این باعث خوشحالی ام بود .

کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم .

تا پایم را به سالن گذاشتم با اخم مادرم مواجه شدم .

نگاهی به من کرد و با عصبانیت گفت:

_روژان این چیه پوشیدی ؟این چه وضعته!!برو لباستو عوض کن .من نمیفهمم چرا خودتو انقدر پوشوندی؟

_مامان من به اصرار شما دارم میام .پس اگه ناراحتید میتونم بمونم خونه و نیام.مامان از این به بعد این پوشش منه .لطفا به انتخابم احترام بگذارید

_ روژان برو لباستو عوض کن منو عصبانی نکن!!

_مامان جان خودتون میدونید همیشه احترامتون رو نگه داشتم و رو حرفتون حرفی نزدم ولی شرمنده اتونم, مامان من پوششم رو تغییر نمیدم.

_بعدا باید در مورد این تیپ مسخره ات حرف بزنیم .فعلا بیا بریم به اندازه کافی دیرمون شده.

بالاخره به مهمانی خاله هیلدا رسیدیم.

مقابل خانه ویلاییشان که بسیار زیبا و مجلل بود نگه داشتم.

ماشین را پارک کرده و به همراه مادر به داخل رفتیم.

وقتی وارد شدیم همه میهمانان رسیده بودند و نگاه ها به سمت ما بود .

دچار استرس شده بودم برای اولین بار با ظاهری متفاوت در میان جمع حاضر

شده بودم.

خاله هیلدا به سمتم آمد و گفت:

_سلام روژان جانم خوبی عزیزم؟

_سلام خاله جون .ممنونم شما خوبید؟

_قربونت برم عزیزم.میتونی بری بالا لباسات رو عوض کنی.

_ممنونم خاله جون, من همینجوری راحتم!!

_واااا.مطمئنی؟؟؟حالا چرا این همه خودتو پوشوندی؟؟

_بله من راحتم .سلیقه آدمها تغییر میکنه دیگه خاله جون

هیلدا خانم در حالی که ما رو به سمت مهموناش میبرد گفت:

_عزیزم دختر باید زیبایی هاش توچشم باشه نه اینکه خودشو بپوشونه

لبخندی زدم و چیزی نگفتم.

به جمع که رسیدیم مادرم به سمت خانمها رفت و با همه احوالپرسی کرد و من هم مجبور شدم با تک تک انها دست بدهم و روبوسی کنم .

خاله هیلدا مرا کنار خودش نشاند و گفت:

_روژان جون چه خبرا عزیزم؟دیگه به ما سری نمیزنی؟بی معرفت شدی خاله

_ببخشید خاله جون مشغول درس و دانشگاه هستم .

یکی از خانمها رو به مادرم کرد و گفت:

_ با این تیپی که روژان جون زده ,الان هرکسی باهم ببینتون فکر میکنه تو دخترشی و روژان مامانت.عزیزم هیچ تناسبی باهم ندارید نه به تو با این خوشگلی و لباسهای فاخر ,نه به روژان جون با اون لباس شبیه راهبه ها!!!

با گفتن این حرف صدای خنده همه بالا رفت .

مادرم با عصبانیت به من نگاه کرد.

مشخص بود از اینکه من باعث شدم این حرفها را بشنود ناراحت است.

ناراحت سرم را پایین انداختم دوست نداشتم بخاطر سلیقه من مادرم عذاب بکشد.

دلم میخواست مثل همیشه حاضر جواب باشم و جواب دندان شکنی به او بدهم

تا دهانم را باز کردم که حرفی بزنم با صدای مرد جوانی که میگفت:

_سلام بر بانوان زیبا روی مجلس

دهانم را بستم و به پشت سرم نگاهی انداختم .

پسری حدودا سی ساله با ست لباس ورزشی و عینکی افتابی گران قیمت که روی موهایش خودنمایی میکرد ,صاحب صدا بود.

هیلدا جون از کنارم بلند شد و به سمت او رفت و گفت:

_دوستان ,فرزاد عزیزم بعد سالها به ایران برگشته

بعد روبه فرزاد کرد و گفت:

_ بیا تا دوستانم رو بهت معرفی کنم البته چندتاشون رو میشناسی

در حالی که دستش را دور بازوی فرزاد حلقه کرده بود به سمت میهمانان رفت و همه را معرفی کرد

وقتی به مقابل من و مادرم رسیدند فرزاد گفت:

_بزارید من خودم حدس بزنم.

نگاهی به مادرم کرد و ادامه داد:

_احیانا شما خاله سوده نیستید؟

مادرم خندید و گفت:

_سلام عزیزم.درست حدس زدی! فکر نمیکردم بعد این همه سال بشناسی.

_خاله جون به قول ایرونیا بزنم به تخته شما تغییر زیادی نکردی البته از گذشته خیلی زیباتر شدید.خاله جون رمز جوان موندنتون چیه؟

مادرم خندید و گفت:

_هنوزم مثل گذشته ها شیرین زبونی عزیزم.

فرزاد در حالی که میخندید به من نگاهی انداخت و گفت:

_سلام بانوی جوان.

_سلام اقا فرزاد ,به کشورتون خوش اومدید.

_ممنون عزیزم.مامان جان ایشون رو معرفی نمیکنی؟

خاله هیلدا در حالی که لبخند میزد گفت:

_ایشون روژان جون هستند چطوری یادت نمیاد ؟دختر خاله سوده است

_واقعا!!!!روژان خودمونه

_بله عزیزم

فرزادبه من نگاهی کرد و گفت:

_چطوری روژان جون ؟

_ممنونم خوبم.

خاله هیلدا مبلی که تا دقایقی پیش ,من و خاله روی آن نشسته بودیم را به فرزاد نشان داد و گفت :

_بیا اینجا کنار روژان جون بشین .شما جوونها باهم اختلاط کنید

#ادامه_دارد

#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌺🌺🌺🌺

❣رمان روژان❣

📚#پارت_بیست_چهارم

📝نویسنده:#زهرا_فاطمی

فرزاد روی مبل کنار من نشست .همه سعیم را میکردم که با او فاصله داشته باشم .

وقتی همه مشغول پذیرایی از خودشون شدن ,فرزاد بشقابی برداشت درونش میوه گذاشت و به سمتم گرفت.

با اینکه اشتهایی به خوردن نداشتم و دلم میخواست هرلحظه از ان میمهانی کذایی بروم ,بشقاب را گرفتم و گفتم:

_ممنونم

_روژان جون تو همیشه اینجوری لباس میپوشی؟

_چطور؟

_من این نوع پوشش رو تو خانم هایی که از لبنان اومده بودند به دانشگاهمون برای تحصیل دیدم.برام جالبه که شما هم چنین پوششی دارید

_منم به تازگی از این نوع پوشش خوش اومده و انتخابش کردم.

_پوشش بدی نیست ولی خب برازنده شما هم نیست؟

شما یک خانم زیبا رویی که اگه بیشتر آرایش کنی و زیبایی های ظاهریت رو پنهون نکنی آرزوی خیلی از پسرها میشی که دوست دارند باهات دوست بشن.

_ولی من نمیخوام آرزوی کسی بشم .اهل دوستی با هیچکس هم نیستم

_پس نظام حاکم بر جامعه افکار پوسیده و قدیمیش رو به خورد تو داده

در حالی که عصبانی شده بودم گفتم .من یک ایرانی ام و ربطی به نظام کشورم نداره .یک زن ایرانی از اینکه بازیچه چند پسر غرب زده متنفره.

_منظورت به من که نیست

_دقیقا منظورم خودتو و امثالهم هست که دختر رو شبیه کالا میبینید .

با اتمام حرفم سریع ایستادم رو به خاله و مادرم کردم گفتم:

_ببخشید من یادم اومد با روهام باید جایی برم منتظرمه. خاله جون مهمونی خوبی بودبا اجازه اتون.

قبل از اینکه فرصت بدهم کسی حرفی بزند نگاهی عصبانی به فرزاد کردم و از ویلا خارج شدم.

با رهام تماس گرفتم مدتی که گذشت تماس برقرارشد

_الو روهام

_سلام عزیزم

_سلام .میتونی بیای دنبالم

_اره عزیزم .کجایی؟

_جلو خونه خاله هیلدا

_باشه عزیزم بمون الان میام

_ممنونم.منتظر می مونم .فعلا

بیست دقیقه ای منتظر شدم تا اینکه بالاخره ماشین روهام را از دور دیدم ,نزدیکم توقف کرد و شیشه ماشین را داد پایین و گفت:

_ببخشید خانم شما بامن تماس گرفته بودید

سوار شدم و گفتم:

_بی مزه .بله جنابعالی منو یک ساعته علاف کردی

_آبجی کوچیکه این چه تیپیه زدی ؟

_روهام جون من تو دیگه گیر نده .از عصر به صدنفر جواب پس دادم.چرا انقدر عجیبه که من خودم برای پوششم تصمیم بگیرم.ای بابا.من از این که انگشت نما باشم خسته شدم از اینکه راحت نتونم تو خیابون قدم بزنم چون صدنفر مزاحمم میشن خسته شدم .داداشی تو دیگه به انتخابم احترام بگذار

_باشه بابا چرا میزنی عزیزم.

روهام با دستش دماغم رو کشید و گفت:

_ببین چه بغضی هم میکنه.غمت نباشه خوشگله خودم هرکی گیر داد بهت رو میشونم سر جاش

_ممنونم که درکم میکنی .بگو ببینم چه خبر از تینا

_هیچی بابا .دیوونه کرده منو.از صبح ده بار زنگ زده.

_برنامه رو که کنسل نکردی؟

_قبل اینکه زنگ بزنی میخواستم بپیچونم ولی با تماس تو بی خیال شدم.حاضری بریم

_اره .حداقل دق و دلی مهمونی رو سر اون خالی میکنم.

_پس پیش به سوی شکست غول تینا

هردو بلند خندیدم و به سمت کافی شاپ به راه افتادیم.

#ادامه_دارد

#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌺🌺🌺

❣رمان روژان ❣

#پارت_بیست_پنجم

نویسنده:#زهرا_فاطمی

روهام ماشین را گوشه پارک کرد و هردو از ماشین پیاده شدیم.

اولین قدم را که برداشتم روهام گفت:

_یک لحظه صبر کن,کارت دارم

_جانم بگو

_ببین روژان من خودم از دیدن تیپت شوکه شدم .ممکنه وقتی باهم به دیدن تینا رفتیم اون حرفی بزنه که ناراحت بشی .لطفا خودتو ناراحت نکن.اگه عکس العمل نشون بدی اون بیشتر توهین میکنه ولی اگه ریلکس باشی بیشتر حرصش میگیره.کامل برو تو نقش نامزدم چون با این تیپ تو نمیخوره دوست دخترم باشی.آماده ای بریم؟

_بریم من آماده ام.

دستم را دور بازویش حلقه کردم و باهم به سمت کافی شاپ رفتیم.

روهام در را باز کرد اول من وارد شدم و بعد هم او .

با دستش مرا به سمت میزی که تینا نشسته بود راهنمایی کرد.

در یک نگاه کامل مشخص بود که تینا از دیدن من به همراه روهام شوکه شده و باورش نمیشد که حرفهای روهام واقعیت داشته باشد.

روهام صندلی را برایم کنارکشید و گفت:

_بشین عزیزم

لبخندی زدم و گفتم:

_ممنون عزیزم

تینا که عصبانی شده بود گفت:

_به شما یاد ندادن سلام کنید

روهام کنارم روی صندلی نشست و عصبانی گفت :

_واسه سلام و خوش و بش نیومدم.اومدم بفهمم چرا هرروز و هردقیقه زنگ میزنی؟یکبار گفتم نامزد کردم .باور نکردی !منم با نامزدم اومدم .

_از من گذشتی بخاطر این!!بد سلیقه نبودی از کی تا حالا با امل ها میگردی

در حالی که سعی میکردم به روی تینا نیاورم که ناراحت شده ام .لبخندی زدم و گفتم:

_عزیزم اگه به روز بودن یعنی اینکه مثل تو اونقدر آرایش کنم که قیافه واقعیم دیده نشه,ترجیح میدم امل باقی بمونم.میدونی منم یک روزی مثل تو بودم البته انقدر ولنگار نبودم که همه از دیدنم لذت ببرند ولی خب این مدلی هم نبودم .یک روزی فهمیدم ارزشم خیلی بیشتر از این حرفاست.بهت پیشنهاد میکنم تو هم به فکر ارزش خودت باش و آویزون نامزد من نشو که رهات نکنه.

_خیلی حرف میزنی دختر پشت کوهی

_عزیزم از هر طرف نگاه کنی یک طرف پشت کوهی محسوب میشه از جایی که من ایستادم هم تو پشت کوهی هستی

از روی صندلی بلند شدم و به روهام گفتم:

_عزیزم فکرکنم بهتره بریم.تحمل بعضیا سخت شده

_بریم خوشگلم

روهام دستم را گرفت تابرویم هنوز چندقدم بیشتر برنداشته بودیم که تینا گفت:

_میدونستی نامزدت هرماه بایکی بوده؟

روهام میخواست جواب بده که دستش رو آهسته فشار دادم و رو به تینا گفتم:

_گذشته روهام واسم مهم نیست .مهم الانه که امثال تو رو گذاشته کنار .روز خوش

روهام در حالی که ریز ریز میخندید,آهسته گفت:

_بیا بریم الان منفجر میشه و ترکشاش به ما میخوره.

باهم از کافی شاپ خارج شدیم و باهم پقی زدیم زیر خنده

#ادامه_دارد

#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌺🌺🌺

🌺🌺🌺

❣رمان روژان❣

📚#پارت_بیست_ششم

📝نویسنده:#زهرا_فاطمی

روزها به سرعت پشت سر هم میگذشت و تغییرات مشهودی در رفتار و ظاهرم پیدا شده بود که نتیجه روزها مطالعه و تغییر نگرشم بود.

تغییراتی که باعث شده بود مادرم بارها و بارها مرا مورد سرزنش و توبیخ قراردهد چراکه از دیدگاه او رفتار من شایسته یک پیرزن هشتاد ساله بود نه یک دختر جوان.

یکی از همان روزها که از دست توبیخهای مادرم کلافه شده بودم,تصمیم گرفتم با مهسا تماس بگیرم ومدتی را همراه او و بچه ها بدون دغدغه بگذرانم

چندلحظه ای گذشت تا این که تماس برقرارشد و صدای خواب آلود مهسا بگوشم رسید

_الو

_سلام مهسا خوبی؟

_سالم خانووم چه عجب یادی از فقیر فقرا کردید؟؟

_فکرکنم نباید زنگ میزدم اینجور که پیداست هنوز تو خوابی و داری هزیون میگی

_چه زود هم به خانم برمیخوره .حالا که از خواب ناز بیدارم کردی بگو چه خبرا؟چند وقته نیستی کلاس ها رو هم نمیای

_امروز زیبا میگفت استاد ضیایی گفته که دیگه سر کلاسش نیای و بری درس رو حذف کنی

_ای واای چرا؟

_تازه میپرسی چرا.معلومه دیگه از بس غیبت داشتی .اصلا حواست هست دوماه هر وقت عشقت میکشه میای دانشگاه

_چندوقته خیلی بهم ریختم .یه حس عجیبی دارم هرروز لحظه شماری میکنم سه شنبه بشه و من برم سرکلاس استاد شمس و به حرفاش گوش بدم.بعضی وقتها هم اونقدر بی حوصله میشم که حتی حوصله بیام دانشگاه رو ندارم

مهسا خندید و گفت:

_خاک بر سرت عاشق شمس شدی ؟اون که همش زمین رو مترمیکنه .از چی اون خوشت اومده اخه ؟؟دختره عقلت..

با کلافگی گفتم:

_اه بس کن دیگه مهسا دارم جدی حرف میزنم .انکارنمیکنم که از استاد شمس خوشم اومده ولی این حس عجیبم

مربوط به حرفاشه .مربوط به امام زمان عج هستش .هرلحظه دلم میخواد فقط دعا کنم که زودتر بیاد عاشق اینم که ببینمش.نمیتونی درکم کنی چه حالی دارم.

_دیوونه شدی روژان !!میدونی همین امامی که شمس درموردش باهات حرف زده وقتی بیاد همه گناهکارها روردیف میکنه و گردنشون رو میزنه .فکرکردی وقتی بیاد با اون همه گناه های تو میاد دیدنت نه عزیزم سرت رو میزنه تا درس عبرت شی واسه بقیه.

با عصبانیتی که ناشی از شنیدن حرفهای مهسابود گفتم:

_چی میگی واسه خودت !! اون امامی که من تو این چند هفته شناختمش خیلی مهربونه

مهسا:حالا چرا عصبانی میشی برو بپرس مطمئنم به حرف من میرسی اون موقع واسه همه دعاهایی که کردی خودتو نفرین میکنی!هرچند من خودم اصلا باور ندارم وجود داشته باشه.ولی اگه حتی وجود هم داشته باشه دشمن من و توئه بفهم عزیزمن

_مهساکاردارم فعلا

با عصبانیت گوشی تلفن را به زمین کوبیدم و خودم را روی تخت پرت کردم.

#ادامه_دارد

#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌺🌺🌺

❣رمان روژان❣

📚#پارت_بیست_هفتم

📝نویسنده:#زهرا_فاطمی

در حالی که از عصبانیت و ناراحتی اشکهایم بی اراده می ریخت گفتم:

_خدایا باور نمیکنم کسی که عاشق دیدارش شدم بخواد گردنمو بزنه .خدایا چیکارکنم .نکنه مهسا راست میگه ؟نه

, دروغه ,مطمئنم دروغه

دلم آرام و قرارنداشت با عجله مانتو عبایی بلندم را پوشیدم.روسری را مثل سری های قبل لبنانی بستم .

بدون اینکه به کسی خبر بدهم از خانه خارج شدم و به سمت امامزاده به راه افتادم.

نیم ساعت بعد در حالی که چادر نماز سفیدم را مرتب میکردم وارد صحن امام زاده شدم.

دورکعت نماز خواندم و مقابل ضریح نشستم و درد و دل کردم .از نگرانی هایم گفتم از گناهانم گفتم و طلب مغفرت کردم.حرفهای مهسا در سرم میچرخید و مرا بی قرارتر میکرد .تنها کسی که میتوانست مرا از سردرگمی نجات دهد کیان بود.

تلفن همراهم را از کیفم درآوردم و شماره کیان را گرفتم.

با شنیدن صدای کیان از ضریح چشم گرفتم وپاسخ دادم:

_سلام

_سلام خانم ادیب.حالتون خوبه ان شاءالله؟

_نمیدونم,استاد باید ببینمتون .یه سوال واسم پیش اومده باید بپرسم ازتون ولی باتری گوشیم خالیه الان خاموش میشه

_میخوایید گوشیتون رو بزنید به شارژ .من چنددقیقه دیگه تماس میگیرم

_نمیشه ,اومدم امام زاده .

_اگه ایرادی نداره من میام اونجا

_باشه منتظرتونم .

_خدانگهدار

خودم را تا رسیدن کیان مشغول خواندن قرآن کردم.

صدای مداحی در فضا پیچیده بود.

معنویت این فضا احساس خوبی را به انسان منتقل میکند.

روی نیمکتی روبه روی در ورودی نشستم تا کیان بتواند مرا پیدا کند.

به گلدسته های امام زاده نگاه میکردم که صدای کیان را شنیدم که میگفت:

_سلام

با عجله ایستادم و به پشت سر برگشتم نگاهم به کیان و دخترچادری که کنارش بود افتاد.

با دیدن آن دختر احساس خوبم پرکشید و ته دلم خالی شد .

به زور نگاه از دخترگرفتم و به کیان چشم دوختم.

نمیدانم کیان در چشمان اماده باریدنم چه دید که گفت:

_خوبید؟

خوب !در آن لحظه نمیدانستم چه حالی دارم .نگاه از او گرفتم و در حالی که سعی میکردم بغض صدایم را تغییر ندهد گفتم:

_سلام استاد.ممنونم

نگاهی دوباره به دختر که کمی عقب تر ایستادهدبود کردم و گفتم:

_سلام خانم

استاد به دختر گفت:

_زهرا جان

آن دختر جانش بود و خودش جان من شده بود.

دخترک در حالی که لبخند میزد به سمتم آمد و گفت:

_سلام بانو

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌹🌼🌹🌼🌹

❣رمان روژان❣

📚#پارت_بیست_هشتم

📝نویسنده:#زهرا_فاطمی

کیان سر به زیر انداخت و گفت:

_یادم رفت معرفی کنم ,ایشون زهرا خانم خواهرم هستند

با پایان حرفش به سرعت سر بلند کردم و به او نگاه کردم .

نمیدانم چرا ولی احساس کردم او میداند در دلم چه خبر است, برای همین تا نگاهم را دید نقش لبخند بر لبش نشست.

با صدای زهرا به او نگاه کردم

_از آشنایی باهاتون خوشبختم بانوی زیبا

_همچنین زهرا خانم

کیان به نیمکت اشاره کرد و گفت:

_خب اگه موافقید بشینیم و شما بگید سوالی که ذهنتون رو درگیر کرده چیه؟

_بله بفرمایید بشینید

راستش نمیدونم چجوری بگم بهتون!!

زهرادر حالی که چادرش را مرتب میکرد و روی نیمکت کنارم مینشست ,گفت:

_ راحت باش جانم .بگو چی باعث شده شما نگران بشید و داداش من هم از نگرانی شما شدید نگران بشه و تا اینجا با سر بیاد!!!

با چشمانی گرد شده به زهرا نگاه کردم .

زهرا نگاهی به چشمانم کرد و آهسته خندید.

کیان در حالی که خجالت کشیده بود با سرزنش گفت:

_زهراااا

زهرا دستش را روی لبش گذاشت و گفت:

_سکوت میکنم که سکوت منطقی تره!!

با شنیدن لحن بامزه اش بلند خندیدم.

کیان با خنده گفت:

_از دست تو .ببخشید خانم ادیب شما بفرمایید مشکل کجاست؟

_راستش امروز داشتم با دوستم در مورد امام زمان عج صحبت میکردم وقتی بهش گفتم این روزا دلم میخواد آقا زودتر ظهورکنند تا ببینمشون , دوستم گفت..

نتوانستم ادامه جمله را بر زبان بیاورم .بغضم شکست و به گریه افتادم

کیان با نگرانی نگاهم کرد و گفت:

_چرا گریه میکنید ؟بگید دوستتون چی گفت؟

_گفت من با داشتن یک گذشته سیاه و پر گناه,آلوده ام. اگه امام ظهور کنه حاضر نیست منو ببینه و بخاطر گناهانم گردنم رو میزنه.گفت بعدا بخاطر دعای ظهور پشیمون میشم

زهرادستم را فشرد و گفت:

_ای جانم, عزیزم واسه همین داری مثل ابر بهار اشک میریزی.خوش به حالت عزیزم .شک نکن آقا خیلی دوست داره .تو روحت خیلی پاکه.ظاهرت هم که خیلی محجبه است حتی از بعضی از چادری ها هم با حجاب تری!

_ولی من قبلا ظاهرم این مدلی نبود .استاد میدونند

کیان که انگار تا به اون لحظه متوجه ظاهرم نشده بود دوباره نگاهم کرد و این بار برخلاف همیشه که سعی میکرد لبخندش را نبینم ,لبخندی از سر رضایت زد و گفت:

_حق با زهراست.شما روحتون پاک بوده که عیب ظاهرتون رو هم درست کردید.میدونید انسان وقتی توبه میکنه مثل زمانی که متولد میشه پاک میشه.شما الان از همه ما پاکترین ,پس بخاطر این حرفها خودتون رو ناراحت نکنید.حالا میرسیم به گردن زدن توسط امام,

ببینید در این قضیه توطئهای وجود داره و میخوان افکار عمومی را نسبت به آقا تخریب کنن !!!

_یعنی چی این توطئه است؟

_ببینید این توطئه اثراتی را به دنبال داره و اون, مهدویت زدایی و انتظار زدایی هستش، یعنی اگر جامعه ای معتقد شد که امام زمان(عج)قراره بیاد تا هر کسی را که مرتکب گناه شده گردن بزنه، پس آمدنش توجیه نداره و کسی نباید منتظر حضرت مهدی(عج)

باشه و با این تفکر اصل انتظار که افضل اعماله، از بین میره.تا اینجا متوجه شدید؟

_بله

_ یه جا یه تحقیقی خوندم که خیلی جالب بود تو اون تحقیق اومده بود که در دهه هفتاد یکی از دانشجویان در تهران پایان نامه ای

در رابطه با امام زمان(عج)داشته که در آن پرسیده شده بود آیا دوست دارید حضرت مهدی(عج)در زمان زندگی شما ظهور کنه؟،

74 درصد افراد پاسخ منفی داده بودن و دلیلشون این بود که اگر امام(عج)بیاد هر کسی را که گناه کرده باشه از بین میبره. امام زمان(عج)ظهور نمیکنن تا گردن گناهکاران را بزنن چرا که اگر قرار بود کسی که گناه انجام داده توسط حجت خدا مجازات بشه،

پیامبر اسلام(ص) برای انجام این کار اولویت داشت و مسئله دوم اینکه اگر امام(عج) بخواد چنین کاری انجام بده، پس چرا خدا روز قیامت را قرار داده ؟ اگر منجی عالم بشریت بخواد افراد گنهکار را نابود کنه پس چرا خدا توبه را تا زمان مرگ قرار داده ؟یادتون نره که وظیفه امام زمان(عج)اینکه ناامید را امیدوار کنه، یعنی دست گناهکاران را بگیره و راه درست را نشون بده و این عمل تنها برای شیعیان نیست بلکه همه ادیان و فرقه ها را شامل میشه

ایشون اومدند تا راه راست را به آنها نشان بدهند ولی با کسانی که در قرآن از آنها به عنوان فاسقین(افرادی که حجت را دیدند و نپذیرفتند و آن را باطل خواندند )نام برده شده، به مبارزه بر میخیزند.متوجه شدید؟

#ادامه_دارد

#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید

🌹🌼🌹🌼

🌼🌼🌼

❣رمان روژان❣

📚#پارت_بیست_نهم

📝نویسنده:#زهرا_فاطمی

در حالی که با فهمیدن واقعیت دلم گرم شده بود ,لبخند زدم و گفتم:

_بله .خیلی ممنون استاد .ببخشید که به زحمت انداختمتون

_این چه حرفیه خوشحالم که تونستم پاسخ سوالتون رو بدم

زهرا لبخندی زد و گفت:

_خب دختر خوب حالا که فهمیدی آقا گردنتو نمیزنه حداقل یکم بخند.نترس اگه بخندی کسی نمیگه زشت میشی

خندیدم و گفتم:

_خیلی خوشحالم که باهاتون آشناشدم زهرا خانم

_من بیشتر خوشحال شدم .از این به بعد هم بهم بگو زهرا, نه زهراخانم .احساس پیری میکنم ننه.من هنوز اول چلچلیمه!!!

با تموم شدن حرفش خندید و مرا هم به خنده انداخت گفتم:

_باشه زهرا جون

_آفرین دختر خوب راستی اسمت چیه بانو؟

_اسمم روژان عزیزم

_چه عالی .شمارم رو بهت میدم هرموقع دوست داشتی بهم زنگ بزن .البته اگه منو به عنوان دوستت قبول داری

_باعث افتخاره عزیزم من از خدامه یه دوست مهربون مثل شما داسته باشم

. کیان از روی نیمکت بلند شد و گفت :

_خب با اجازتون مادیگه بریم

_اختیاردارید اجازه منم دست شماست .بازم ممنون استاد به زحمت افتادید.و ممنون که باعث آشنایی من با زهراجون شدید.

_زحمتی نبود شما رحمتید .امیدوارم بعدها بخاطر آشنایی با زهرا پشیمون نشید !!.یه سفردرپیش دارم دعا کنید خدا کمکم کنه و بتونم به این سفر برم

_امیدوارم کارهاتون رو به راه بشه و بسلامت برید و برگردید.

_هرچی خدابخواد, برگشت مهم نیست مهم اینه خدا این بنده گنهکارش رو قبول کنه.

زهرا با شنیدن حرفهای کیان با گریه گفت:

_ کیاان توقول دادی حرفی از رفتن دیگه نزنی