طراحی و صفحه آرایی: سایت رمانکده
آدرس سایت wWw.Romankade.com :
کانال تلگرام @ROMANKADE_COM :
تمامی حقوق این کتاب نزد رمانکده محفوظ است
ترجمه
ز. بیگدلی
فهرست
شغل محبوب من 9
انتخاب شغل 23
ملاقات با ویل 37
عادت به او 53
دلیل خندیدن 69
شبی با او 85
تردیدهای من 101
کامیلا 119
لوئیزا 127
راهی برای تغییر 143
یک گام به بیرون 157
آن شب در قلعه... 175
مهمان ویژه 187
دیگینتاس 205
شرطبندی 221
تجربهای تازه 237
هزارتوی قلعه 251
برنامهی سفر 271
ناتان 289
لوئیزا 295
استیون 311
واقعیت وجود 317
تجربهای نو 329
تصمیم قطعی 345
کاترینا 351
میتوانم بپذیرم 361
همراه من... 373
وقتی از حمام بیرون میآید، زن هم از خواب بیدار شده است، با تکیه به بالشها لم داده و بروشورهای مسافرتی را که کنار تختش بود، ورق میزند. یکی از تیشرتهای او را پوشیده است و موهای بلندش به صورت ژولیده دورش ریخته و مرد با دیدنشان یاد شب گذشته میافتد. از یادآوری لحظات لذتبخشش لبخند به لب، آب موهایش را با یک حوله میگیرد.
زن سرش را از بروشور بیرون میآورد. آنقدر بزرگ شده است که بغض کردن را برای خودش نمیپسندد. اما خب، آنها مدت کوتاهی است که با هماند، پس فکر میکند میتواند احساساتش را مقابل او بروز دهد.
- حالا حتماً باید برای گردش به کوه و دره بریم؟ این اولین تعطیلات ما با همه، واقعاً کدوم سفره که به جای درآوردن لباسات...
وانمود میکند که از شدت انزجار میلرزد.
- پشم گوسفند بپوشی؟
بروشورها را روی تخت میاندازد و بازوهایش را بالای سرش میکشد.
از صدای گرفته و بمش پیداست که شب را در بیداری سپری کرده است.
- چشمههای آبمعدنی در بالی چطوره؟ میتونیم روی ماسه دراز بکشیم، ساعتها خوش بگذرونیم... شبای طولانی و آرامشبخش...
- من نمیتونم این مدل تعطیلات رو تحمل کنم. من باید یه کار پرتحرک انجام بدم.
- مثلاً این که خودت رو از هواپیما بیرون بندازی؟
- تا زمانی که امتحانش نکردی، بیخودی مخالفت نکن.
زن اخم میکند.
- اگه ناراحت نمیشی ترجیح میدم نیام.
پیراهنش از خیسی تنش نمناک شده، موهایش را شانه و تلفن همراهش را روشن میکند. با دیدن پیامهای روی گوشی عصبی میشود.
زن نق میزند:
- اشکالی نداره از نظرت؟
- باید برم.
- صبحونه بخور بعد برو.
روی تخت خم میشود تا او را ببوسد. بوی عطر گرمش در بینیاش میپیچد.
- آخر هفته میری؟
با بیمیلی از او فاصله میگیرد.
- بستگی داره تو این معامله به توافق برسیم یا نه. درحال حاضر انگار همه چی به هوای امروز بستگی داره. احتمالاً مجبور بشم برم نیویورک، ولی در هر صورت قرار شام پنجشنبه سر جاشه، انتخاب رستورانم با تو.
لباسهای چرمی مخصوص موتورسواریاش پشت در است. قبل از برداشتنشان زن دستش را میگیرد و چشمانش را تنگ میکند.
- شام با آقای بلکبری یا بدون اون؟
- چطور؟
- حضور آقای بلکبری1 باعث میشه احساس کنم اضافهام.
لب برمیچیند و ادامه میدهد:
- من احساس میکنم که همیشه یه شخص سومی هست که برای جلب توجه تو تلاش میکنه.
- زنگ گوشیم رو قطع میکنم.
سرزنشش میکند.
- ویل تراینور2! یه وقتایی لازمه به کل خاموشش کنی.
- خب دیشب خاموش کردم، اینطور نیست؟
- کردی ولی به زور!
ویل لبخند میزند.
- الان وقت این حرفا نیست.
لباسهای چرمش را تن میکند و ژاکت موتورسواریاش را روی دستش میاندازد و هنگام خروج لیسا3 را میبوسد.
بیست و دو پیام به گوشیاش آمده، اولین پیام در ساعت 3:42 بامداد از نیویورک است.
«به مشکل قانونی برخوردیم.»
با آسانسور به پارکینگ زیرزمینی میرود و سعی میکند اخبار شب گذشته را به یاد بیاورد.
- صبح بهخیر آقای تراینور.
صدای نگهبان است که از اتاقک خود خارج میشود. با وجود اینکه زیرزمین از باد و باران در امان است اما اتاقک نگهبان را ضدباران ساختهاند. ویل دلش میخواهد بداند که نگهبان در ساعات طولانی اینجا چطور دوام میآورد و از اینکه به تلویزیون مداربسته و سپرهای براق ماشینهای شصت هزار پوندی که هرگز کثیف نمیشوند، خیره میشود خسته نمیشود؟
ژاکت چرمی را تنش میکند.
- بیرون هوا چطوره، مایک4؟
- وحشتناک. بارون یه جوری میباره انگار میخواد آسمونو پاره کنه.
بیاراده متوقف میشود.
- واقعاً؟ یعنی هوا برای موتورسواری مناسب نیست؟
مایک به نشانهی نفی سر تکان میدهد.
- نه آقا. مگه اینکه قایق بادی داشته باشید یا قصدتون خودکشی باشه!
ویل به موتور خود خیره میشود، سپس لباسهای چرمیاش را درمیآورد. مهم نیست لیسا راجع به او چه فکری میکند، او مردی نیست که معتقد به ریسکهای غیرضروری و الکی باشد. جعبهی بالای موتورش را باز میکند و لباسها را داخل آن قرار میدهد، آن را قفل میکند و کلیدها را بهطرف مایک پرتاب میکند، که آنها را در هوا میگیرد.
- اگه زحمتی نیست کلیدا رو داخل صندوق پشت در بنداز؟
- مشکلی نیست، میخوای برات تاکسی بگیرم؟
- نه. اونوقت هر دومون خیس میشیم.
مایک دکمهی اتوماتیک میلهی ایست را میزند و ویل بیرون میآید و دستش را به نشانهی تشکر بالا میبرد.
صبح زود است و هوا تاریک و طوفانی، با وجود اینکه هنوز ساعت هفتونیم صبح است ولی ترافیک در خیابانهای لندن زیاد است و ماشینها کند پیش میروند. یقهی کتش را بالا میکشد و در خیابان راه میافتد. جادهها از آب باران کاملاً خیس شدهاند و زمین خاکستری مثل آینه میدرخشد. نگاهی به افرادی که منتظر تاکسی ایستادهاند میکند. از کی مردم لندن اینقدر سحرخیز شدهاند؟ انگار همه یک کاری برای انجام دادن دارند.
نگاهی به اطراف میکند تا جای مناسبتری برای گرفتن تاکسی پیدا کند و همانموقع گوشیاش زنگ میخورد. تماس از سمت روپرت5 است.
- تو راهم، دارم سعی میکنم تاکسی بگیرم.
یک تاکسی را میبیند که چراغ نارنجیاش از کنار جاده نزدیک میشود و با امید به این که هیچکس آن را ندیده است بهسمت آن حرکت میکند. اتوبوسی از کنار آن میپیچد و پس از آن کامیونی که ترمزش صدای بلندی دارد. همین باعث میشود صدای روپرت را واضح نشنود. صدایش را بلند میکند تا روپرت بشنود.
- نمیشنوم، روپه. دوباره بگو.
خودش را جای امنی میرساند و دست آزادش را بالا میگیرد و امیدوار است که راننده بتواند او را در زیر باران شدید ببیند.
- باید با جف6 تو نیویورک تماس بگیری، هنوز اونجا منتظر شماست. دیشب خیلی سعی کردیم تماس بگیریم ولی خاموش بود گوشیات.
- چه مشکلی پیش اومده؟
- مشکل قانونی. تو دو قسمتش مشکل دارن، امضا و اوراق...
با رد شدن چند ماشین دیگر صدای روپرت را نمیشنود.
- متوجه نشدم.
رانندهی تاکسی او را دیده و سرعتش را کم میکند، آب باران روی زمین توسط لاستیکهایش به اطراف پاشیده میشود. ویل مردی را که درحال دویدن سرعتش را کم میکند میبیند، حتماً فهمیده که ویل زودتر به تاکسی خواهد رسید. احساس پیروزی میکند و با فریاد در گوشیاش میگوید:
- من ده دقیقهی دیگه اونجام، کاغذای رو میزم رو بده به کِلی7.
نگاهی به اطراف میکند و آخرین قدمهایش را هم سمت تاکسی میدود. باران از یقهاش داخل پیراهنش میشود و تا به دفتر برسد بیشک کاملاً خیس خواهد شد و باید در دفتر لباسش را تعویض کند.
- ما باید قبل از اومدن مارتین مشکل رو حل کنیم.
با صدای گوشخراشی جهت نگاهش تغییر میکند، صدای بوق گوشخراش تاکسی مشکیرنگ است، چیزی را میبیند که با سرعت سمتش میآید و زود میفهمد که در مسیرش است، زمانی برای کنار رفتن از سر راهش ندارد و با وحشت فریاد میکشد، دستهایش را سپر میکند ولی فایده ندارد و آخرین چیزی که میبیند یک دستکش چرمی، یک صورت زیر کلاه ایمنی و شوک در چشمان مرد است و صدای وحشتناک انفجار...
و بعد، دیگر چیزی نیست...
شغل محبوب من
مسیر بین ایستگاه اتوبوس و خانه 158 قدم است، اما اگر عجلهای نباشد میتواند به 180 برسد، مانند روزهایی که کفشهای پاشنهبلند یا صندلهای بنددار به پا داری. از خیابان که پیچیدم خانهمان را دیدم. خانهمان چهارخوابه است و در ردیف دیگر خانههای سهخوابه و چهارخوابه قرار دارد. ماشین پدر بیرون بود، این یعنی او هنوز سرکار نرفته است.
پشت سر من، خورشید درحال غروب در پشت قلعهی استورتفولد8 بود، سایهی تیرهاش مانند موم ذوبشده از تپه بهسمت پایین میلغزید.
اگر اوضاع اینگونه پیش نمیرفت شاید تمام اتفاقاتی را که در این مسیر برایم افتاده بود برایتان میگفتم. جایی که پدر به من دوچرخهسواری بدون چرخهای کمکی را یاد داد، جایی که خانم دوهرتی9 با کلاهگیس لوکس برای ما کیک ولزی درست میکرد. جایی که ترینا10 در یازده سالگی دست خود را به پرچین زد و لانهی زنبورها را مختل کرد و ما تا راه بازگشت به قلعه با فریاد دویدیم...
سهچرخهی توماس در مسیر واژگون افتاده بود. با بستن در حیاط پشت سرم آن را زیر ایوان کشیدم و در ورودی خانه را باز کردم. گرما به یکباره در صورت و تنم پاشیده شد. مادرم سرمایی است و خانه را همیشه گرم نگه میدارد ولی پدر همیشه پنجرهها را باز میکند و شکایت دارد که با این سرمایی بودنش آخر ما را ورشکسته میکند. او میگوید قبضهای گرمایش ما از تولید ناخالص داخلی یک کشور کوچک آفریقایی بیشتر است.
- تویی عزیزم؟
- آره.
کاپشنم را بین انبوه لباسها جا دادم و آویزان کردم.
- کدامتان هستید؟ لو یا ترینا؟
- لو.
نگاهی به دور اتاق نشیمن انداختم. بابا روبهروی مبل بود، بازویش بین کوسنها عمیق شده بود، انگار که اندامش را کامل بلعیده بودند.
توماس، خواهرزادهی پنجسالهام، نشسته و بادقت بابا را تماشا میکرد. پدر صورتش را بهسمت من برگرداند.
- چرا باید قطعات لعنتی لگو رو اینقدر کوچک کنند من نمیدونم. قطعات بزرگترش کجاست؟
- روی دیویدیپلیر بود.
به گونهام اشاره کردم تا توماس آن را ببوسد.
- مامان کجاست؟
- طبقه بالا.
سرم را بلند کردم، صدای جیرجیر آشنای تختهی اتو را شنیدم. جوسی کلارک، مادرم، هرگز از تحرک و کار کردن دست نمیکشید. او حتی وقتهایی که ما سر میز شام نشسته و غذای لذیذمان را میخوردیم هم کار میکرد، مثلاً یک بار روی نردبان بیرونی ایستاده بود و پنجرهها را نقاشی و رنگ میکرد و گاهی مواقع برای ما دست تکان میداد.
- شبکاری؟
- آره، ساعت پنجونیمه؟
نگاهی به ساعت انداختم.
- نه. چهارونیمه.
دستش را از روی بالشتکها بیرون کشید و به ساعتش چشم دوخت.
- پس چرا اینقدر زود به خونه برگشتی؟
سرم را به صورت مبهمی تکان دادم، فکر کرد سؤالش را درست متوجه نشدهام و به آشپزخانه رفتم. پدربزرگ روی صندلی خود کنار پنجرهی آشپزخانه نشسته بود و مشغول مطالعهی سودوکو بود. ویزیتور سلامتی به ما گفته بود که برای تمرکز او خوب است، معتقد بود بعد از آن سکتهی مغزی به تمرکز او کمک میکند. فکر کنم تنها کسی بودم که متوجه شدم او به سادگی تمام جعبهها را با هر شمارهای که به ذهنش میآید پر میکند.
- سلام پدربزرگ.
سرش را بلند کرد و لبخند زد.
- چای میخوری؟
سرش را به نشان نفی تکان داد و دهانش را تا حدی باز کرد.
- نوشیدنی سرد؟
این بار سرش را به تأیید تکان داد.
در یخچال را باز کردم.
- آب سیب نداریم.
آب سیب نوشیدنی گرانی بود.
- آب میخوری؟
با تکان سر موافقت کرد و چیزی را زمزمه کرد که متوجه شدم تشکر کرده است. وقتی لیوان را دستش دادم، مادرم وارد شد و سبد بزرگی از لباسهای شسته شده را همراه داشت.
- اینا مال توئه؟
داشت یک جفت جوراب تکان میداد.
- فکر کنم برای تریناست.
- آره خودم هم همین فکرو کردم. ولی چه رنگ عجیبی شده! فکر کنم لباس خواب بنفش بابات رنگش رو تغییر داده. زود برگشتی. جایی میری؟
- نه.
یک لیوان را از آب لولهکشی پر کردم و نوشیدم.
- پاتریک قراره بیاد؟ زنگ زده بود، موبایلت خاموش بود؟
- آره.
- گفت که برای تعطیلات دنبال رزرو جای مناسبیه. پدرت میگه تو تلویزیون چیزی در اینباره دیده. خودت کجا رو دوست داری؟ ایپسوس؟ کالیپسوس؟
- اسکیاتوس.
- آره منظورم همین بود. تو انتخاب هتل دقت کنید. میتونی از اینترنت هم کمک بگیری. پاتریک و بابا ظهر چیزی رو تو اخبار دیدن. ظاهراً اونا درحال ساختوسازایی هستند، لابد با نصف بودجه و زدوبند، تا نری متوجه نمیشی. بابا یه فنجون چای میخوای؟ لو برات نیاورد؟
کتری را گذاشت و نگاهی به من انداخت و تازه متوجه چیزی شد.
- خوبی عزیزم؟ خیلی رنگ پریده به نظر میرسی.
دستش را دراز کرد و پیشانیام را لمس کرد، انگار نه انگار که بیست و شش سال سن داشتم.
- فکر نمیکنم بتونیم به تعطیلات بریم.
دست مادرم سست شد. نگاهش حالت اشعهی ایکس را داشت که از بچگی راحت هر چیزی را میدید.
- تو و پت مشکل دارید؟
- مامان، من...
- من قصدم دخالت کردن نیست، فقط، میگم شما مدت زیادیه که با همید و طبیعیه اگه هرازگاهی مشکلی داشته باشید... منظورم اینه که خب من و پدرت هم...
- من کارم رو از دست دادم.
با توضیحم حرفش را نیمه رها کرد.
- تو چی گفتی؟
- فرانک11 میخواد از فردا کافه رو تعطیل کنه.
دستم را دراز کردم و پاکت نمناک را نشانش داد. همان پاکتی که در تمام راه ایستگاه اتوبوس تا خانه در دستم بود.
- حقوق سه ماهم رو داد.
****
آن روز مثل روزهای دیگر شروع شده بود. همهی کسانی که میشناختم از صبح دوشنبه متنفر بودند، اما برای من فرقی نداشت. دوست داشتم صبح زود به کافه باترد بان12 بروم، قوری چای بزرگی را در گوشهی کافه روشن کنم، جعبههای شیرینی و نان را بیاورم و در حالی که دارم آمادهشان میکنم با فرانک صحبت کنیم.
من از گرمای دمکردهی کافه که بوی ژامبون میداد خوشم میآمد. از درهای کافه که مدام بازوبسته میشدند و هوای خنک به درون کافه هدایت میشد. از رادیوی فرانک که در گوشهای برای خودش میخواند. از دیوارهای کافه با تصاویری از قلعه که تا بالای تپه پوشانده شده بود. میزها هنوز دارای فرمهای فرمیکا بودند و منو از شروع کار تغییر نکرده بود، به جز چند تغییر در انتخاب شکلات و اضافه شدن شکلات و مافین شکلاتی به سینی نان سرد. این مکان زیبا نبود؟ بیشتر از همه، مشتریها را دوست داشتم. من، کو و آنجلوی لولهکش را دوست داشتم، که بیشتر صبحها میآمدند و فرانک را مسخره میکردند که آنهمه گوشت تنش را از کجا آورده است.
من بانوقاصدک را دوست داشتم، این اسم را بهخاطر موهای سفیدش روی او گذاشته بودم. از دوشنبه تا پنجشنبه میآمد و یک تخممرغ و سیبزمینی میخورد. بعد مینشست و روزنامههای رایگان را میخواند و دو فنجان چای هم حین مطالعه مینوشید. من همیشه سعی میکردم با او صحبت کنم. گمان میکردم صحبت با من تنها مکالمهای است که پیرزن در تمام طول روزش دارد.
گردشگران معمولاً وقتی از قلعه پایین میآمدند یا بالا میرفتند در مسیرشان سری به کافه میزدند. بچههای مدرسهای جیغکشان بعد از مدرسه به آنجا میآمدند، مشتریان دائمی از دفاتر آنطرف جاده، نینا و چری آرایشگر، که از میزان کالری تمام خوردنیهای کافه آگاه بودند هم خیلی خوشم میآمد. حتی مشتریان مزاحم، مانند زن موقرمزی که مغازهی اسباببازیفروشی داشت و حداقل هفتهای یک بار درمورد بالا و پایین بودن قیمتها بحث میکرد هم من را ناراحت نمیکرد.
من شروع و پایان خیلی روابط را بر سر آن میزها دیده بودم، بچههایی که بین افراد مطلقه جابهجا میشدند، احساس گناه والدینی که نمیتوانستند با آشپزی روبهرو شوند و لذت پنهان بازنشستگان حقوقبگیر از خوردن صبحانه سرخ کرده...
همه مدل آدمی به کافه میآمد و اکثراً دو سه کلمهای با من حرف میزدند و گاهی شوخی میکردند و سفارشاتی درمورد چای داغشان میدادند. بابا همیشه میگفت که هرگز نمیتواند حدس بزند که از دهان من چه چیزی بیرون میآید، اما در کافه مهم نبود، آنجا هر بحثی پیش میآمد.
فرانک من را دوست داشت. او طبیعتاً ساکت بود و میگفت داشتن من در آنجا باعث سرزندگی میشود. کافهمان کمی شبیه یک بار بود، اما بدون مزاحمت مستها.
تا آن روز که بعدازظهر وقتی کارمان تمام شد و کافه خالی از مشتری، فرانک درحال پاک کردن دستهای خیسش با پیشبند، از پشت میز گرمکن بیرون آمده و تابلوی کوچک بسته را به سمت خیابان چرخاند.
حال فرانک یک جور عجیبی بود، لبخند نمیزد و در فکر بود. حوله را بین دو دستش میپیچاند. از ذهنم گذشت که نکند کسی از من پیش او شکایت کرده؟
اشاره کرد که بنشینم. نشستم و مغموم گفت:
- متأسفم، لوئیزا13. من دارم به استرالیا برمیگردم. حال پدرم خوب نیست. یه نوشته زدن به دیوار که ظاهراً یه بوفه قراره باز بشه.
شوکزده و با دهانی باز نگاهش میکردم که پاکت نامهای را دستم داد.
- میدونم که ما هیچوقت با هم قرارداد رسمی نبستیم، این پول سه ماه کارت تو اینجاست. از فردا کافه تعطیل میشه.
****
پدر منفجر شد.
- سه ماه!
در حالی که مادرم یک فنجان چای شیرین به دستم میداد، بابا ادامه داد:
- خوب، باید هم حقوقش رو میداد، لو مثل خر شش سال تو اون کافه کار کرده براش.
مادر با نگاه سرسری بهسمت توماس، بابا را شماتت کرد:
- برنارد!
والدین من هر روز بعد از مدرسه از توماس مراقبت میکردند تا زمانی ترینا کارش تمام شود.
- لعنتی، الان باید چیکار کنه؟ فرانک باید زودتر به لو خبر میداد.
- خب... باید کار دیگهای پیدا کنه.
- هیچ کاری وجود نداره، جوسی. توأم مثل من میدونی که الان بدجوری وضعیت اقتصادی خرابه.
مامان برای یک لحظه چشمانش را بست، انگار تلاش داشت قبل از صحبت کردن خودش را آرام کند.
- لو دختر باهوشیه، خودش یه کاری پیدا میکنه. سابقهی کار داره، مگه نه؟ فرانک حتماً به اون یه معرفینامهی خوب میده.
- اوه، چه شگفتانگیز! لوئیزا خیلی عالی به نان تست کره میمالد و بسیار ماهرانه قوری را از چای پر میکند!
- بابا ممنون از اعتمادبهنفسی که به من تزریق میکنی!
- حالا یه چیزی گفتم!
من دلیل واقعی اضطراب پدر را میدانستم. آنها به دستمزد من نیاز داشتند. ترینا در گلفروشی تقریباً هیچ پولی دریافت نمیکرد.
مادر نمیتوانست کار کند، زیرا او باید از پدربزرگ مراقبت میکرد و مستمری پدربزرگ تقریباً هیچ بود.
پدر با نگرانی مداوم درمورد شغل خود در کارخانهی مبلمان، زندگی میکرد. رئیس او ماهها درمورد اخراج و تعدیل نیروی احتمالی گوشزد کرده است. در خانه زمزمههایی هم دربارهی بدهیها و تقلب در کارتهای اعتباری شنیده بودم.
پدر دو سال پیش با یک راننده که بیمه هم نداشت تصادف کرد و اتومبیلش به کل نابود شد و از آن زمان خسارت زیادی به زندگیمان وارد شد. دستمزد متوسط من به اندازهی کافی میتوانست به خانواده کمک کند.
- بیخیال جلوجلو ناراحتی نکنین. حالا فردا لو یه سر به ادارهی کاریابی بزنه شاید کاری باشه. هنوز کمی پسانداز داره که مدتی رو بگذرونه.
طوری صحبت میکردند که انگار من آنجا نبودم.
- دختر زرنگیام که هست، مگه نه عزیزم؟ شاید بتونی یه دوره تایپ رو بگذرونی. برو دنبال کارای اداری.
همانجا نشستم و به بحث والدینم درمورد مشاغل دیگری که طبق تواناییهای اندکم میتوانستم پیدا کنم نگاه کردم؛ کار در کارخانه، کار با چرخخیاطی، ساندویچسازی...
برای اولین بار آن بعدازظهر میخواستم گریه کنم. توماس با چشمانی درشت و گرد من را تماشا میکرد و بیسروصدا نیمی از بیسکویت دهانخوردهاش را به من داد.
- متشکرم، تامو.
گرفتم و در سکوت آن را خوردم.
****
همانطور که حدس میزدم پاتریک در باشگاه ورزشی بود. معمولاً از دوشنبه تا پنجشنبه به سالن بدنسازی میرفت یا در محیطی که با نورافکن روشن شده بود میدوید.
از پلهها پایین آمدم و خودم را دربرابر سرما در آغوش گرفتم و به آرامی به پیست رفتم.
با نزدیک شدنم نفسزنان سمتم آمد و گفت:
- با من میدوی؟
از دهانش بخار اندکی بیرون میآمد.
- من چهار دور دیگه دارم.
فقط یک لحظه تردید کردم و سپس شروع به دویدن در کنار او کردم. این تنها راهی بود که میتوانستم سر صحبت را با او باز کنم.
کتانیهای صورتی با بندهای فیروزهای پوشیده بودم، تنها کفشی که میتوانستم با آن بدوم.
تمام روز را در خانه گذرانده بودم و سعی میکردم مفید باشم. فکر کنم فقط یک ساعت در دست و پای مامان نبودم. مادر و پدربزرگ روال عادی خود را داشتند و حضور من در آنجا باعث مزاحمت بود.
پدر، مانند شبهای این ماه، خواب بود و مزاحمتی نداشت.
اتاقم را مرتب کردم، بعد نشستم و تلویزیون را با صدای ضعیف تماشا کردم و وقتی هم که یکهویی بهخاطر میآوردم که چرا وسط روز در خانهام، یک درد واقعی کوتاه در قفسه سینهام احساس میکردم.
- انتظار اومدنت رو نداشتم.
- تو خونه خسته شدم، فکر کردم شاید بتونیم کاری انجام بدیم.
از گوشهی چشمش نگاهم کرد. صورتش غرق عرق بود.
- بهتره هرچه زودتر کار دیگهای پیدا کنی، عزیزم.
- همهش بیست و چهار ساعتم نیست که کارم رو از دست دادم. اینقدر بدبخت و اضافهام؟ حتی برای همین یک روز؟
- اما تو باید به جنبههای مثبت جریانم نگاه کنی. میدونستی که نمیتونی برای همیشه تو اون کافه بمونی. باید به پیشرفت فکر کنی.
پاتریک دو سال پیش بهعنوان کارآفرین جوان سال استورتفولد انتخاب شده بود، اما هنوز به طور کامل از این غرور، فاصله نگرفته بود. از همان زمان بود که یک شریک تجاری به نام جینجر پیت14 پیدا کرد. یک منطقهی چهل مایلی خریداری کرد که آموزشهای شخصی را به مشتریانش میداد. دو دستگاه کامیون هم به صورت قسطی خرید.
او همچنین یک دفتر سفید در دفتر خود داشت که مسائل اقتصادیاش را در آن مینوشت و تا زمانی که ارقام رضایتش را جلب نمیکرد، به کارکردن ادامه میداد. همیشه فکر میکردم نوع زندگی آنها هیچ شباهتی به زندگی واقعی ندارد.
- لو، گاهی وقتا شکست میتونه زندگی یه فرد رو با تغییر بزرگی روبهرو کنه.
نگاهی به ساعتش انداخت و زمان دویدنش را بررسی کرد.
- حالا میخوای چیکار کنی؟ میتونی به کالج بری. من مطمئنم که اونا به افرادی مثل تو کمک مالی میکنند.
- افرادی مثل من؟
- افرادی که دنبال فرصتای جدید هستن. چیکاره میخوای بشی؟ تو میتونی یه آرایشگر بشی. تو به اندازه کافی زیبایی.
او در حالی که میدویدیم به من اشاره کرد، گویی باید از این تعریف سپاسگزار باشم!
- تو که لوازم من برای زیبایی رو میشناسی چیان، صابون، آب و همین چیزای ساده و پیش پا افتاده.
پاتریک داشت ناراحت میشد و من سرعتم را کم کردم. از دویدن متنفرم، از پاتریک هم حرصم گرفته بود که سرعتش را کم نمیکرد.
- ببین... دستیار مغازه، منشی، مشاور املاک. نمیدونم... باید کاری باشه که تو دلت بخواد انجام بدی.
اما کاری که دلم بخواهد انجامش دهم وجود نداشت. من کار توی کافه را دوست داشتم. من از اینکه همهچیز را درمورد کار در کافه میدانستم لذت میبردم و از اینکه دربارهی زندگی افرادی که از آن گذر میکردند، مطلع میشدم خوشم میآمد. من در آنجا احساس راحتی کرده بودم.
- تو نمیتونی همینجور بیهوده دور بچرخی عزیزم. باید از پسش بربیای. همهی کارآفرینای برتر هم یه روزی از صفر شروع کردهن. جفری آرچر15 این کار را انجام داد. ریچارد برانسون16 هم.
آرام ضربهای به بازویم زد و سعی کرد من را وادار به ادامهی کار کند.
- فکر نکنم جفری آرچر تا حالا تو کافهای کار کرده باشه و برکنار شده باشه.
نفسم بند آمده بود، لباس زیرم مناسب نبود. سرعتم را پایین آوردم و دستانم را روی زانوهایم گذاشتم.
برگشت و به عقب دوید.
- من فقط نظر دادم. روش فکر کن. وقت کردی بد نیست یه سر بری اداره کار. یه لباس مناسب و رسمی بپوش و برو. یا اگه دوست داری، منم میتونم آموزشت بدم. میدونی که پول خوبی توشه. نگران تعطیلات هم نباش. من پول میدم.
بهش لبخند زدم و صدایش در ورزشگاه خالی پیچید:
- وقتی روی پای خودت ایستادی میتونی پسم بدهی.
****
اولین قدمم برای پیدا کردن کار، رفتن به ادارهی کاریابی بود. درخواست دادم و طی چهل و پنج دقیقه مصاحبه شدم. به جز من حدود بیست نفر آدم جورواجور دیگر هم آنجا بودند. بعضیهایشان با قیافههای مبهوت که مثل خود من اولین بارشان بود به آن اداره آمده بودند و بعضیهایشان عادی و بیتفاوت که شامل افرادی بود که قبلاً بارها اینجا آمده بودند. لباس مرتب و مناسبی به تن داشتم و به قول بابا آدموار تیپ زده بودم.
در نتیجهی این تلاشها، من در یک شیفت شب در یک کارخانهی فرآوری مرغ که هفتهها کابوسش رهایم نمیکرد و دو روز در یک جلسه مشاور بهعنوان مشاور انرژی در خانه، یک دورهی کوتاه را پشت سر گذاشتم. و خیلی زود متوجه شدم که اساساً به من دستور داده شده است که افراد مسن را برای انجام امور عادی زندگیشان تعلیم دهم.
به مشاور شخصیام گفتم که نمیتوانم این کار را انجام دهم. او اصرار داشت که من باز هم ادامه دهم. بعد کار دیگری را به من پیشنهاد داد.
دو هفته در یک زنجیرهی فستفود کار کردم. ساعت کاریاش خوب بود، حتی توانستم با این موضوع که لباس فرم موهایم را دچار شکستگی میکند کنار بیایم. اما من نمیتوانستم با سؤالهای تکراری «چه کمکی از دستم براتون برمیآد؟» یا «سیبزمینی سرخکرده میخواهید؟» کنار بیایم.
تا اینکه یک روز که با دختربچهای چهارساله سر اسباببازی رایگان بحث میکردم یکی از خدمهی دختر که مسئول پیراشکیها بود من را دید و اخراج شدم.
چه میتوانستم بگویم؟ او فقط یک بچهی چهارسالهی باهوش بود. به نظر من بچهها فقط در خواب زیبا هستند.
در چهارمین مصاحبهی خود نشسته بودم که ساید17 از طریق سایت اینترنتی دنبال شغل دیگری برایم میگشت. حتی ساید، که با رفتاری شاد و سرزنده با اشخاصی که کارشان را از دست داده و ناراحت بودند رفتار میکرد حالا به نظر بیحوصله و خسته میآمد.
- ام... تا حالا به پیوستن به صنعت سرگرمی فکر کردی؟
- چه طور، یعنی بازیگر پانتومیم بشم؟
- قطعاً نه.
- نکنه منظورت رقصنده و خواننده شدنه؟
- آره تقریباً.
ابرویی بالا انداختم.
- لطفاً بگو که شوخی میکنی؟!
- فقط سی ساعت کار در هفته، به نظرم که شغل خوبیه.
- لطفاً، لطفاً به من بگو که برام شغلی پیدا نکردی که با لباس زیر بین افراد ناشناس رژه برم؟!
- تو مگه نگفتی که با مردم خوب و خوشبرخوردی. به نظر میرسه لباس تئاتری هم دوست داری.
نگاهی به جورابشلواری من انداخت که سبز و براق بود. خودم که فکر میکردم این لباسهای روشن به من روحیه میدهند.
ساید چیزی به صفحه کلیدش زد.
- سرپرست خط چت بزرگسالان چطور؟
به او خیره شدم. شانه بالا انداخت.
- خودت گفتی که دوست داری با مردم صحبت کنی!
- نه کار توی بار اونم نیمهبرهنه یا ماساژور یا اپراتور وبکم. بیخیال ساید. باید کاری پیدا کنم که درواقع باعث حمله قلبی به پدرم نشه!
به نظر میرسید گیجش کردهام.
- چیدمان قفسهی شبانه فروشگاهها چی؟
- خیلیا تو لیست انتظارن. متأسفم. بیشتر والدین تمایل دارن این کار رو انجام بدن، چون با ساعت مدرسهی بچههاشون جوره.
او دوباره صفحه نمایش را مطالعه کرد.
- پس فقط میمونه کمک بهیاری.
- یعنی پاک کردن پایین تنهی افراد مسن!
- شرمنده لوئیزا، تو برای چیزای دیگه واجد شرایط نیستی. اگر میخوای برو و آموزش
ببین، خوشحال میشم که تو مسیر درست راهنماییات کنم. دورههای زیادی تو مرکز آموزش بزرگسالان هست.
- اگر این کارو بکنم، پول بیکاری دوران کارجوییام رو از دست میدم، درسته؟
- آره.
لحظهای در سکوت نشستیم. به درها خیره شدم، جایی که دو تن از نیروهای امنیتی تنومند ایستاده بودند. فکر کردم که آیا آنها از طریق مرکز کار به این شغل رسیدهاند؟
- من با افراد مسن میونهی خوبی ندارم، ساید. پدربزرگم از زمان سکتهی مغزی تو خونه زندگی میکنه و من نمیتونم با اون کنار بیام.
- اوه پس تو تجربهی پرستاری داری!
- نه واقعاً. مادرم کارای پدربزرگم رو انجام میده.
- مادرت دنبال کار نیست؟
- خندهداره!
- اصلاً هم خندهدار نیست.
- تو داری میگی من مراقبت از پدربزرگم رو انجام بدم؟ نه ممنون. اتفاقاً این نظر جفتمونه، هم من هم پدربزرگ. تو هیچ کافهای کار نداری؟
- نه، لوئیزا میتونیم مرغ سرخ کردهی کنتاکی رو امتحان کنیم. شاید اونجا بهتر پیش بری.
- فکر نمیکنم.
- خب، پس راههای دورتر رو امتحان کنیم.
- خودت میدونی که فقط چهارتا اتوبوس به شهر ما رفتوآمد دارن و یادمه که گفتی باید به اتوبوس گردشگری نگاه کنم، اما من به ایستگاه زنگ زدم و ساعت 5 بعدازظهر رفتوآمدشون متوقف میشه. بهعلاوه بلیطش دوبرابر اتوبوس معمولیه.
ساید روی صندلیاش نشست.
- تو این مرحله، لوئیزا، من واقعاً باید به این نکته اشاره کنم که بهعنوان یک فرد مناسب و توانا، اسمت رو از لیست افراد حقوق بیکاری بگیر...
- میدونم، باید نشون بدم که برای پیدا کردن کار دارم تلاش میکنم تا اسمم خط نخوره.
چگونه میتوانستم به این مرد توضیح دهم که چقدر میخواهم کار کنم؟ کاش میفهمید چقدر دلم برای کار قبلیام تنگ شده!
بیکاری برایم فقط یادآور یک چیز بود، چیزی که در اخبار درمورد کارخانههای کشتیسازی یا کارخانههای خودرو بهطرز نامطلوبی به آن اشاره میشد. من هیچوقت به این فکر نکرده بودم که ممکن است خودم روزی شغلی را که دوست داشتم از دست بدهم. من هیچوقت فکر نکرده بودم که از دست دادن شغل و بیکار شدن چقدر ترسناک است. من حتی فکر نکرده بودم آدم بیکار دلتنگ افرادی میشود که با آنها کار کرده است. مهم نیست که چقدر با آنها وجه مشترک داشته، یا حتی ممکن است هنگام قدم زدن در خیابان بزرگ، خود را در جستوجوی چهرههای آشنایشان بیابد.
اولین باری که بانوی قاصدک را دیدم که درحال گذر از مغازهها بود، خیلی زور زدم که از فرط اشتیاق نروم و او را در آغوش نگیرم.
صدای ساید من را از فکر بیرون کشید.
- آها. این احتمالاً جواب بده.
سعی کردم صفحه را نگاه کنم.
- همین الان اومد رو صفحه، پرستاری.
- من که بهت گفتم با پرستاری جور نیستم.
- این برای افراد مسن نیست. خصوصیه، برای کمک در خانهی کسی، و آدرس کمتر از دو مایل از خونهتون فاصله داره. مراقبت و همراهی برای یه مرد معلول، میتونی رانندگی کنی؟
- آره میتونم. باید باسنش رو پاک کنم؟
- نه نیاز به پاک کردن پایینش نیست.
او صفحه را اسکن کرد.
- هر چهار عضوش فلجه. در ساعات روز به کسی احتیاج دارده که بهش کمک کنه. اغلب تو این مدل مشاغل وقتی خانوادهی شخص میخوان جایی برن، پرستار باید اونجا باشه و به کارای اساسی که فرد معلول نمیتونه انجام بده کمک کنه... اوه پولشم خوبه، خیلی بیشتر از دستمزد معموله.
- این احتمالاً به این دلیله که شامل پاک کردن پایینتنهام میشه.
- من به اونا زنگ میزنم تا عدم پاک شدن قسمت پایینی رو تأیید کنم برات. اگه اینجور بود برای مصاحبه میری؟
سؤال پرسید اما ما هر دو جواب را میدانستیم.
آهی کشیدم و کیفم را برای رفتن به خانه جمع کردم.
****
پدرم گفت:
- یا عیسی مسیح! میتونی تصور کنی؟ مجازات روی چرخ نشستن کافی نیست، حالا باید همصحبتی با لو رو هم تحمل کنه!
مادرم سرزنش کرد:
- برنارد!
پشت سرم، پدربزرگ هم داشت در لیوان چایش میخندید.
انتخاب شغل
من خنگ نبودم ولی این دلیل نمیشد که دربرابر خواهر کوچکترم که نه تنها در درس به من رسید بلکه یک سال هم از من پیشی گرفت احساس کمبود و خلاء نکنم. هر کاری که معقول یا هوشمند بود را کاترینا با وجود اینکه هجده ماه از من کوچکتر بود، زودتر انجام میداد. هر کتابی که من تا به حال خوانده بودم او قبل از من خوانده بود، هر مبحثی که من در میز شام به او اشاره میکردم او کلی راجعبه آن میدانست. او تنها کسی بود که واقعاً امتحانات را دوست داشت. گاهی فکر میکردم تنها کاری که در آن من برتر بودم طرز لباس پوشیدنم بود، چون او در انتخاب لباس ضعیف بود و همیشه پلیور و شلوار جین میپوشید.
پدرم به من میگوید «بیفکر»، زیرا من تمایل دارم اولین چیزی را که در ذهنم میآید بگویم. او میگوید من شبیه خاله لیلی هستم که البته خودم او را نمیشناختم. کمی برایم سخت بود که مدام با کسی مقایسه شوم که هرگز او را ندیده بودم.
یادم است یک روز که با چکمههای بنفش به طبقهی پایین میآمدم، پدر از مادر پرسید:
- خاله لیلی و چکمههای بنفشش رو بهخاطر داری، هان؟
و مامان چنگ به صورتش زد و شروع به خندیدن کرد، انگار یک شوخی مخفیانه بود.
مادرم هم صفت «شاهکار» را به من داده بود، این شیوهی مؤدبانهی او برای ابراز بیزاری از نحوهی لباس پوشیدن من بود.
اما جدا از دوران نوجوانی، هرگز نمیخواستم شبیه ترینا یا دختران مدرسه لباس بپوشم. من تا حدود چهاردهسالگی، لباسهای پسرانه را ترجیح میدادم و اکنون هم بسته به نوع روحیهام در روز لباسهایم را انتخاب میکنم. تلاشی هم برای جلب رضایتشان ندارم. قدم کوتاه است و رنگ موهایم تیره و بهقول پدرم صورتم شبیه فرشتههاست. به نظر خودم درست است زشت نیستم ولی آنقدر هم زیبا نیستم که چشمها را خیره کنم. پاتریک هر وقت میخواست خودش را به من نزدیک کند میگفت دختر زیبایی هستم ولی قصدش را متوجه میشدم.
باورم نمیشد که بیست و ششساله شدهام. تا زمانی که کارم را از دست ندادم حتی به این موضوع فکر هم نکرده بودم.
تصور میکردم احتمالاً با پاتریک ازدواج میکنم، چند بچه به دنیا میآورم و چند خیابان دورتر از جایی که همیشه زندگی میکردم زندگی خواهم کرد.
بهغیر از مدل عجیب و غریب لباس پوشیدنم و این واقعیت که قد کوتاهی دارم، فرق دیگری با رهگذرهای کوچه و خیابان ندارم. احتمالاً هرگز دوباره برنمیگشتند تا نگاهم کنند، یک دختر معمولی با یک زندگی معمولی. درواقع چهرهام با موقعیت زندگیام تطبیق داشت.
مامان میگفت:
- تو باید در مصاحبه کت و دامن بپوشی. این روزها همه بیشازحد معمولیان.
- برای اینکه بتونم با قاشق به یک سالمند غذا بدم پوشیدن کت و دامن خیلی حیاتیه؟!
- خنگ نباش.
- من توان خرید کت و دامن رو ندارم. در ضمن اگر هزینهی لباس کنم و کارم جور نشه چی؟
- میتونی لباس منو بپوشی، یه بلوز قشنگم برات اتو میکنم، فقط برای یک بار هم که شده موهات رو این مدلی نپیچ.
به موهای من اشاره کرد. معمولاً از فرق سرم دو قسمتشان میکردم و به صورت دو گرهی تیره در دو طرف سرم میپیچاندم.
- شبیه موهای شاهزاده لیا. فقط سعی کن شبیه یه آدم معمولی باشی.
خودم بهتر از هر کسی نتیجهی بحث با مادرم را میدانستم. مطمئن بودم که مامان به پدر دستور داده بود هنگام بیرون آمدن از خانه درمورد لباس من اظهار نظر نکند، راه رفتن من در دامن تنگ بسیار دیدنی بود. اصلاً در آن راحت نبودم.
بابا گفت:
- خداحافظ عزیزم.
گوشههای لبش سمت بالا کشیده میشد.
- موفق باشی؛ خیلی شبیه آدمای حرفهای شدی.
نکتهی شرمآور این بود که مدل کت و دامن مادرم برای اواخر دهه 1980 بود، و آنقدر برایم تنگ بود که احساس میکردم شکم و کمرم را حسابی جمع کرده است.
سوار اتوبوس شدم، احساس ضعف داشتم. من هرگز برای مصاحبهی شغلی جدی نرفته بودم. زمانی هم که تصمیم به کار در کافه گرفتم وقتی بود که خواهرم ترینا شرط بست که من حتی یک روز هم نمیتوانم در جایی کار کنم. آنوقت بود که وارد کافه شدم و به سادگی از فرانک پرسیدم:
- به کارگر نیاز نداری؟
روز اولی بود که کافه را باز کرده بود و حسابی استقبال کرد.
حالا، وقتی به گذشته نگاه میکنم، حتی نمیتوانم به یاد بیاورم که درمورد پول با او بحث کرده باشم.
او دستمزد هفتگی را پیشنهاد کرد، من موافقت کردم و سالی یک بار هم حقوقم را کمی زیاد میکرد.
بگذریم، مردم در مصاحبهها چه میپرسیدند؟ اگر آنها از من بخواهند که باسن پیرمرد را تمیز کنم، به او غذا بدهم یا او را بشویم یا چیزی دیگر چه؟
ساید گفته بود که فقط نیازهای شخصی او را برطرف میکنی، من از این گفته به لرزه افتادم. به گفتهی ساید، وظیفهی من برطرف کردن نیازهای ثانویهی او بود.
وقتی تصور میکردم که آب دهان پیرمرد راه افتاده و من باید پاکش کنم و بعد با صدای بلند بپرسم «یک فنجان چای میخوری؟» حالم دگرگون و بد میشد.
وقتی که پدربزرگ برای اولین بار بعد از بهبودیاش بعد از آن سکتهی مغزی نتوانست کارهای شخصیاش را انجام دهد، وظیفهی مراقبتش را مادر به عهده گرفت.
پدر گفت: «مادرت یه فرشتهست.»
به نظرم منظور بابا این بود که ممنون مامان است که به جای جیغ و فریاد و فرار از خانه، ماند و پدربزرگ را تیمار کرد.
خانهی گرنتا18 در آن سوی قلعهی استورتفولد، نزدیک دیوارهای قرون وسطایی، در امتداد مسیر بدون سنگفرش که فقط چهار خانه و یک فروشگاه در آن وجود داشت، درست وسط منطقهی توریستی، قرار داشت.
من در عمرم میلیونها بار از این خانه عبور کرده بودم بدون آنکه به درستی به آن توجه کنم.
از کنار پارکینگ ماشین و راهآهن گذشتم، هر دو خالی و خلوت بودند درست مانند یک جاذبهی گردشگری تابستانی در ماه فوریه، همانقدر تاریک به نظر میرسید. خانه بزرگتر از آن چیزی بود که تصور میکردم، آجرهای قرمز و دری بزرگ. خانهای که مشابهش را آدم در نسخههای قدیمی کانتری لایف19 وقتی در مطب دکتر به انتظار نشسته، روی میز میبینید.
راه طولانی را طی کردم و سعی کردم به این فکر نکنم که آیا کسی از پنجره به بیرون نگاه میکند یا نه.
پیادهروی طولانی مدت آدم را در شرایط نامطلوبی قرار میدهد و بیاراده احساس حقارت به آدم دست میدهد.
داشتم به این فکر میکردم که چطور قدم بردارم و وقتی با او روبهرو شدم چطور صحبت کنم که به یکباره در باز شد و از فکر بیرون پریدم.
زنی که خیلی بزرگتر از من نبود، وارد ایوان شد. شلوار سفید پوشیده بود و یک پیراهن طبی به تن داشت و یک پالتو و یک پوشه زیر بغل داشت. وقتی از کنارم گذشت لبخند مؤدبانهای زد.
صدایی از داخل گفت:
- بسیار متشکرم که اومدید. با شما در تماس خواهیم بود.
چهرهی یک زن ظاهر شد، میانسال اما زیبا بود، موهایش مدل بسیار گران و زیبایی آراسته شده بود. قیمت لباسی که به تن داشت بدون شک برابر با درآمد یک ماه پدرم بود.
- شما باید خانم کلارک باشید.
- لوئیزا.
همانطور که مادرم گفته بود، دستم را پیش بردم. مادرم میگفت قدیمها همه با هم دست میدادند ولی حالا جوانها به یک سلام بسنده کرده و حتی بدتر از آن فقط یک بوسهی هوایی برای هم میفرستند.
این زن به نظر نمیرسید که از یک بوسه هوایی استقبال کند!
- بله درسته.
دستش را از دستم بیرون کشید، احساس کردم چشمانش به من خیره شدهاند، احتمالاً درحال ارزیابیام بود.
- بفرمایید داخل. تو اتاق نشیمن صحبت میکنیم. نام من کامیلا تراینوره20 .
انگار که آن روز بارها همان کلمات را گفته بود چون خسته به نظر میرسید. با او به اتاق بزرگی رفتم که پنجرههای فرانسویاش از کف اتاق تا سقف بود. پردههای سنگین به زیبایی از میلههای چوبی قهوهای سوخته بیرون کشیده شده و کف آن با فرشهای ایرانی تزیین شده بود. فضای اتاق بوی واکس و مبلمان عتیقه میداد. میزهای کوچکی در همه جای اتاق وجود داشت که سطوح براق آنها با جعبههای زینتی پوشانده شده بود. از ذهنم گذشت که خانوادهی تراینور فنجان چای یا قهوهی خود را کجا قرار میدهند؟
- پس شما از طریق آگهی مرکز کار اومدید، درسته؟ بنشینید.
در حالی که او پوشهی کاغذهای خود را ورق میزد، من هم دزدکی به دید زدن اتاق پرداختم.
فکر میکردم خانه شبیه خانهی سالمندان باشد با جک بالابر و سطوح دستمالکشی شده. اما اینجا واقعاً مانند یکی از هتلهای بسیار گرانقیمت بود که غرق در ثروت و لوازم لوکس و زیبا بود.
عکسهایی با قاب نقرهای روی یک بوفه چیده شده بود، اما خیلی دور بود تا بتوانم چهرهها را تشخیص دهم.
همانطور که او صفحات خود را مرور میکرد، من روی صندلی خود حرکت کردم تا سعی کنم دید بهتری به اطرافم داشته باشم. همان لحظه بود که صدای جر خوردن چیزی را شنیدم.
نگاهی به پایین انداختم و با دیدن دو تکه پارچهای که از بغل پایم آویزان بود احساس کردم خون به صورتم هجوم آورد.
- خب خانم کلارک، تجربهای از پرستاری شخصی که از هر دو دستها و پاهاش فلجه دارید؟
رو به خانم تراینور کردم، با تقلا کت را پایین کشیدم تا روی دامن پاره شده را تا حد ممکن پوشاند.
- نه.
- سابقهی پرستاری چی؟
- ام خب... من هرگز واقعاً این کار را نکردهم.
صدای ساید در گوشم میپیچد و ادامه دادم:
- اما مطمئنم که میتونم یاد بگیرم.
- اصلاً میدونید کسی که چهار دست و پاش فلجه یعنی چی؟
با اعتمادبهنفس جواب دادم:
- یعنی کسی که با صندلی چرخدار حرکت میکنه.
- اینم یک تعریفشه. درجات مختلفی داره، اما بیمار ما اصلاً نمیتونه پاهاش رو تکون بده و دستاش هم توان خیلی کمی دارن، این شما رو اذیت نمیکنه؟
- مطمئناً نه به قدری که خودشون اذیت میشن.
لبخندی بر لب آوردم، اما چهرهی خانم تراینور بی هیچ حسی بود. سریع ادامه دادم:
- ببخشید منظورم این نبود...
- میتونید رانندگی کنید، خانم کلارک؟
- بله.
- گواهینامه دارید؟
به تأیید سر تکان دادم. کامیلا تراینور چیزی را در لیست خود علامت زد.
شکاف دامن داشت بیشتر میشد. متوجه بودم که دارد تا روی رانم پیش میرود. باید کاری میکردم و یکباره ایستادم. با این حرکتم شبیه دلقکها شدم.
- حالتون خوبه؟
خانم تراینور با تعجب خیرهام شده بود.
- کمی گرممه. اشکالی نداره کتم رو دربیارم؟
قبل از اینکه او بتواند چیزی بگوید، کت را با یک حرکت درآوردم و آن را دور کمرم بستم و شکاف دامن را پنهان کردم. با لبخند به او گفتم:
- خیلی گرمه. از بیرون که وارد میشی احساس گرما میکنی.
با مکث کوتاهی دوباره به پوشهی خود نگاه کرد.
- چند سال دارید؟
- بیست و شش.
- شش سال تو شغل قبلی بودید.
- بله، نسخهی معرفینامهی من رو دارید.
خانم تراینور معرفینامه را بلند کرد و با چشمی ریز شده نگاهش کرد.
- کارفرمای قبلی شما گفته شما شخصی خونگرم، پرحرف و پرانرژی هستید.
- بله درسته.
دوباره چهرهاش سخت و جدی شد.
انگار درحال وارسیام بود اما نه به طور مطلوبی. پیراهن مادرم ناگهان در نظرم بسیار محقر آمد. باید شلوار و پیراهنی که متعلق به خودم بود را میپوشیدم یا هرچیزی جز این کت و دامن.
- پس چرا کارتون رو ادامه ندادید؟ ظاهراً که همه چیز خوب بوده.
- فرانک صاحب کافه، اونجا رو فروخت. همین کافهی پایین قلعه، باترد بان. من خوشحال میشدم که بمونم.
خانم تراینور سر تکان داد، یا به این دلیل که نیازی به گفتن چیزی بیشتر در اینباره نداشت، یا اینکه او نیز خوشحال میشد که من آنجا بمانم!
- چه برنامهای برای ادامهی زندگی دارید؟
- ببخشید! متوجه نشدم.
- آرزوی شغلی دارید؟ اینجا رو برای برداشتن قدم بزرگتر میبینید؟ تصمیم و هدف خاصی دارید که بخواید اون رو دنبال کنید؟
گنگ نگاهش کردم. یعنی این یک نوع سؤال مچگیرانه بود؟
- من... من واقعاً تا حالا بهش فکر نکردم و الان چون کارم رو از دست دادم و به درآمدش نیاز داشتم فقط میخوام دوباره کار کنم.
جوابم بچگانه به نظر میرسید. چهرهی خیرهی خانوم تراینور هم نشان میداد دارد فکر میکند این دیگر چه آدمی است که بدون اینکه بفهمد چه هدفی دارد یا از زندگی چه میخواهد برای مصاحبهی شغلی آمده است!
قلمش را زمین گذاشت.
- پس خانم کلارک، خودت بگو چرا باید شما رو بهجای مثلاً متقاضی قبلی، که چندین سال سابقهی کار تو زمینهی نگهداری از افراد فلج داره، استخدام کنم؟
نگاهش کردم.
- خب راستش... نمیدونم.
- شما حتی نمیتونید یک دلیل حسابی برای اینکه چرا باید شما رو استخدام کنم، بدید؟
چهرهی مادرم ناگهان جلوی چشمانم ظاهرشد. تصور اینکه با کت و دامن جرخورده به خانه بروم و بگویم در مصاحبه شکست خوردم وحشتناک و دردناک بود. درآمد این شغل بیش از 9 پوند در ساعت بود و من واقعاً به داشتنش نیاز داشتم.
کمی فکر کردم و دلیل آوردم:
- خوب... من سریع یاد میگیرم، هیچوقت مریض نمیشم، اونطرف قلعه زندگی میکنم و از اینی که به نظر میرسم قویترم... من از اینچیزی که میبینید قویترم، مطمئن باشید میتونم به راحتی همسرتون رو حرکت بدم.
- شوهرم؟ ولی کسی که براش دنبال پرستارم شوهرم نیست، پسرمه.
از بهت زیاد پلک زدم.
- ام... من از کار سخت نمیترسم و من بلدم با هر کسی چطور رفتار کنم و راحت اخت شم.
تصور اینکه پسرش باشد بهتزدهام کرده بود. آنقدر که به درستی متوجه نبودم چه میگویم.
- منظورم اینه که درسته تجربه ندارم ولی به قول پدرم خواستن توانستنه و من تمام تلاشم رو میکنم که پسرتون خوب شه. یعنی ببخشید؛ منظورم این نیست که درمانشون میکنم منظورم اینه که مراقبتش رو بهطور عالی انجام میدم.
مدل نگاه کردن خانم تراینور به من کمی عجیب بود. وقتی فهمیدم چه گفتهام، متأسف شدم. واقعاً بابا راست میگفت که من هرچه به ذهنم برسد را هماندم بیفکر به زبان میآورم.
- دوشیزه کلارک من باید به شما بگم که این شغل دائمی نیست و قراردادش فقط شش ماهه، بهخاطر همین موضوعم هست که مبلغ دستمزد بالاست. ما میخواستیم شخص مناسبی رو جذب کنیم.
- باور کنید، وقتی در شیفت شب کارخانهی فرآوری مرغ کار کرده باشید، شش ماه کار در خلیج گوانتانامو هم جذاب به نظر میرسه.
وای ساکت شو لوئیزا! لبم را گاز گرفتم. اما خانم تراینور بیتوجه به نظر میرسید. پروندهاش را بست.
- پسر من (ویل) تقریباً دو سال پیش توی یه تصادف جادهای مجروح شد. اون نیاز به مراقبت بیست و چهارساعته داره که اکثرش توسط یه پرستار آموزشدیده انجام میشه. من به تازگی سر کارم برگشتم و مراقب باید در تمام طول روز در اینجا باشه تا ویل رو همراهی کنه، تو غذا خوردن و نوشیدن به اون کمک کنه، به طور کلی یک جفت دست اضافی باید برای کمکش باشه.
نگاهش را به پاهایش دوخت و ادامه داد:
- و این مسئله خیلی مهمه که کسی که برای این کار استخدام میشه به اهمیت این کار واقف باشه.
حس میکردم هرچه که از دهانش خارج میشود یکطوری به احمق بودن من اشاره دارد.
- میتونم ایشون رو ببینم؟
شروع به جمعآوری کیفم کردم.
- این کار رو دوست دارید؟ ما نیاز داریم که شما در اسرع وقت کار رو شروع کنید. پرداخت دستمزدتون به صورت هفتگی خواهد بود.
آنقدر حرفش غیرمنتظره بود که ابتدا فکر کردم اشتباه شنیدهام و چند لحظه کلمات را گم کردم.
- یعنی شما ترجیح میدید من به جای...
- ساعت کاری خیلی طولانیه. از ساعت هشت صبح تا پنج عصر و حتی گاهی دیرتر. به اینترتیب زمان زیادی برای استراحت و وقت ناهار ندارید. البته پرستار دیگهش ناتان21 موقع ناهار میآد و شما نیم ساعت وقت دارید تا استراحت کنید.
- به چیز دیگهای احتیاج ندارن؟ مثلاً مراقبتهای پزشکی؟
- تمام مراقبتهای پزشکی رو براش محیا کردیم. چیزی که ما میخوایم اینه که یه فرد قوی و شاداب و خوشبین کنارش باشه. زندگی اون درهم پیچیده و مهم اینه که اون تشویق بشه...
حرفش را قطع کرد و نگاهش به چیزی خارج از پنجرههای فرانسوی دوخته شد. چند لحظه بعد مجدد نگاهم کرد.
- خوب، راستش باید بگم که رفاه روانی اون به اندازهی رفاه جسمانیاش برای ما مهمه. متوجه منظورم میشی؟
- بله کاملاً. من باید لباس فرم بپوشم؟
- نه، لباس فرم نیاز نیست.
نگاهی به پاهایم انداخت.
- اما بهتره لباس پوشیدهتری بپوشید.
رد نگاهش را روی پایم گرفتم، اوه کاپشنم کنار رفته و ران پایم سخاوتمندانه در معرض نمایش بود.
- اوه! این مدلش اصلاً این طوری نیست، متأسفم الان پاره شد. در واقع لباس مال من نیست.
اما به نظر میرسید خانم تراینور دیگر گوش نمیدهد.
- وقتی کارتون رو شروع کردید درمورد چگونگی وظایفتون بیشتر توضیح میدم. دوشیزه کلارک، ویل اصلاً فرد راحتی نیست. باید در این کار به جنبههای روانی هم توجه کنید. با این توضیحات فردا میبینمت؟
- فردا؟ خب نیاز نمیبینید که امروز ایشون رو ببینم؟
- امروز حال ویل خیلی خوب نیست. بهتره فردا موقع شروع کار اونو ببینی.
از جایم بلند شدم، متوجه شدم خانم تراینور منتظر خداحافظی من است. حین پوشیدن کت مادرم گفتم:
- بله، پس من فردا رأس ساعت هشت میبینمتون.
****
مامان داشت سیبزمینیها را داخل بشقاب بابا میریخت. دوتا برایش گذاشت و بابا برای برداشتن سومی و چهارمی دستش را داخل دیس برد ولی مامان با زدن قاشق روی دستش مانعش شد.
دور میز کوچکمان والدینم، خواهرم و توماس، پدربزرگم و پاتریک که همیشه چهارشنبهها برای شام به خانهی ما میآمد، نشسته بودند.
مامان به پدربزرگ گفت:
- بابا، میخوای گوشتت رو قطعهقطعه کنیم؟ ترینا، گوشت بابا رو میبری؟
ترینا خم شد و با ضربههای ماهرانه شروع به برش زدن گوشت در بشقاب پدربزرگ کرد. قبلش هم همین کار را برای توماس انجام داده بود.
- لو، اوضاع این مرد چقدر وخیمه؟
بابا در جواب گفت:
- لو از پسش برمیآد.
پشت سر من تلویزیون روشن بود تا پدر و پاتریک فوتبال را تماشا کنند. هرازگاهی از خوردن غذا دست میکشیدند و به پشت سر من مینگریستند و حتی فراموش میکردند لقمهشان را بجوند.
- من فکر میکنم این یه فرصت عالیه که تو یکی از خونههای بزرگ و برای اشخاص متمول و خوب کار کنی. اونها خیلی آدم حسابی و شیکند لو؟
در خیابان ما به خانوادههایی شیک و آدمحسابی میگفتند که هیچکدام از اعضای خانوادهشان خلاف موازین اجتماعی کاری نکرده باشند.
- بله، منم همینطور فکر میکنم.
بابا با رضایت لبخندی زد.
- پس امیدوارم که توأم کمی آداب و معاشرت آدمحسابیا رو یاد بگیری.
- خودش رو دیدی؟ مرد فلج رو منظورمه، چطور بود؟
ترینا به طرف دیگر خم شد تا نگذارد توماس روی زمین آب بریزد.
- فردا میبینمش.
- عجب! تمام روز رو باید با اون بگذرونی. نه ساعت! اونو بیشتر از پاتریک خواهی دید.
گفتم:
- سخت نیست.
پاتریک که آن سمت میز نشسته بود وانمود کرد صدایم را نشنیده است.
بابا گفت:
- ممکنه اذیتت کنه؟
مادرم به تندی بابا را شماتت کرد.
- برنارد!
- من فقط چیزی رو به زبون آوردم که همگی داریم به اون فکر میکنیم. نه پاتریک؟
پاتریک لبخند زد. سیبزمینیهایی که با دستپخت مادرم عالیترین بخش غذا بود را نخورده بود، چون داشت خودش را برای دوی ماراتون آماده میکرد، این ماه نباید کربوهیدرات مصرف میکرد.
- داشتم فکر میکردم، لو باید زبون اشاره رو یاد بگیره؟ منظورم اینه که ممکنه اون نتونه حرف بزنه، پس چطور لو متوجه درخواستها و نیازش بشه!
- مامان، مادرش نگفت که نمیتونه صحبت کنه.
درواقع نمیتوانستم به یاد بیاورم که خانم تراینور چه گفته بود. من هنوز در شوک این بودم که چطور من را برای پرستاری پسرش انتخاب کرد!
- درست یادم نمیآد که خانوم تراینور چه چیزایی گفت.
- شاید از طریق یکی از ابزارای ارتباطی صحبت کنه، مثل دانشمندا، مثل سیمپسونا.
توماس به یکباره گفت:
- تخم سگ.
بابا نچی کرد. پاتریک گفت:
- استفان هاوکینگ22.
مامان با شماتت رو به بابا گفت:
- تو به توماس حرفهای زشت یاد میدی!
نگاه مامان چون چاقو تیز و برنده بود. بابا گفت:
- نه من یادش نمیدم، نمیدونم از کجا اینحرفا رو میآره.
توماس با نگاه مستقیم به بابا گفت:
- تخم سگ!
ترینا اخم کرد.
- غیرقابل تحمله اگه با یکی از اون لوازم صوتی حرف بزنه، تصورش کن...
و بعد ادایش را درآورد.
- یک... لیوان... آب... به... من... بده!
ترینا فرد بیخیالی بود و این گاهی باعث رنجش بابا میشد. او اولین عضوی از خانوادهی ما بود که به دانشگاه رفت، تا اینکه توماس دنیا آمد و باعث شد در سال آخر، تحصیل خود را رها کند. مادر و پدر همچنان امیدوار بودند که روزی ثروت زیادی برای خانواده به ارمغان بیاورد. یا احتمالاً در مکانی مهم پشتمیزنشین شود و جایگاهی برای خود رقم بزند و خانواده را خوشبخت کند.
گفتم:
- چرا فکر میکنی کسی که روی ویلچر میشینه باید مثل آدمآهنی صحبت کنه؟
- به هر حال تو مجبوری به اون نزدیک بشی و کارای شخصیاش رو انجام بدی، حداقل کارت اینه که بهش آب و غذا بدی و بعد دور دهنش رو با دستمال تمیز کنی.
- آپولو که نمیخوام هوا کنم!
- چه کسیام! تویی که پوشک توماس را پشت و رو میبستی.
- فقط یه بار اشتباه بستم.
- دو بار. و به این نکته توجه کن که تو کلاً سه بار پوشک اونو عوض کردی!
خودم را مشغول خوردن لوبیاسبزهای داخل بشقابم کردم و سعی کردم خوشبینانهتر از افکارم به نظر برسم. اما واقعیت این بود که خودم هم از همان لحظه که برای برگشت به خانه سوار اتوبوس شدم به این چیزها فکر میکردم. این که من و او درمورد چه چیزهایی صحبت خواهیم کرد؟ اگر در تمام طول روز فقط به من خیره شده باشد، چه! میتوانم تحمل کنم؟ اگر نمیتوانستم بفهمم که چه میخواهد؟ آیا از پسش برمیآمدم؟
بعد از مصیبت همستر و ماهی قرمز دیگر در خانه گیاه و حیوانات خانگی نگه نداشتیم.
اگر آن مادر سفت و سختش هر چند وقت یک بار پیدایش میشد چه؟ واقعاً فکرش هم باعث آزار بود که مدام زیر ذرهبین کسی باشم. خانم تراینور شبیه زنانی بود که در نظرشان انسانهای توانا هم ناتوان و دستوپاچلفتی هستند.
- پاتریک، نظر تو چیه؟
پاتریک یک لیوان پر و حسابی آب نوشید و شانههایش را بالا انداخت.
در بیرون، باران بر شیشههای پنجره میکوبید و فقط صدای بشقابها و کارد و چنگال میآمد.
- پولش خوبه برنارد. به هر حال بهتر از شب کاری تو کارخونه مرغه.
همگی تایید کردند.
گفتم:
- خب، فکر کنم بهترین حرفی که راجع به شغل جدیدم زدید اینه که بهتر از منتقل کردن لاشهی مرغ به باربریه.
- خب، تو این مدت میتونی پیش پاتریک هم بری و برای تناسب اندام آموزش ببینی.
- تناسب اندام! ممنون بابا.
دست بردم تا تکهی دیگری سیبزمینی بردارم که به یکباره نظرم عوض شد.
- خب، چرا که نه!
مادر به نظر میرسید که میخواهد بنشیند، همه مکث کوتاهی کردند ولی نه، او مجدد ایستاد و به پدربزرگ کمک کرد تا غذایش را بخورد.
- من کار خوبی پیدا کردم. دستمزد خوبی داره...
پاتریک میان حرفم پرید:
- این کار موقتیه. حق با پدرته، تو میتونی با کمی تلاش مربی شخصی خوبی بشی.
- من نمیخوام یه مربی شخصی باشم، دوست ندارم.
زیرلبی فحشی به پاتریک دادم که خندهاش گرفت.
ترینا گفت:
- لو شغلی میخواد که بتونه پاهاش رو روی هم بندازه و همهی طول روز تلویزیون تماشا کنه، و در همون حین از طریق نی به پیرزن آیرونساید23 غذایی هم بده.
- آره. مثل گل پژمرده برای سرحال شدن نیاز داره که داخل آب قرار بگیره، اینطور نیست؟
- عزیزم ما داریم با تو شوخی میکنیم، اتفاقاً بهت افتخار میکنیم، خیلی خوشحالیم که کار خوبی پیدا کردی و شرط میبندم وقتی پات به اون خونه برسه اون حشرات دیگه نمیذارن از اونجا بیرون بیایی و از دستت بدن.
توماس گفت:
- تخم سگ!
بابا قبل از اینکه مادر تشر بزند سریع گفت:
- من نگفتم تخم سگ!
ملاقات با ویل
- اینجا قبلاً انبار بود، اما بعداً فکر کردیم این مکان برای ویل مناسبتره چون همهی امکانات در یک طبقهست. این اتاق هم اتاق اضافیه که در صورت لزوم ویل از اون استفاده میکنه. روزهای اول اغلب به کسی نیاز داشتیم تا کمکمون کنه.
خانم تراینور با فرزی حرکت میکرد، در راهرو راه افتاد و بدون اینکه به عقب نگاه کند به درهای دیگر اشاره میکرد و توضیح میداد. کفشهای پاشنهبلندش روی سنگفرش زمین تقتق صدا میکرد. به نظر میرسید توقع دارد تمام توضیحاتش را به خاطر بسپارم!
- سوییچ ماشین اینجاست. بیمه هم کردم. من حس کردم توضیحاتی که راجع به تواناییهای خودت به من گفتی درسته. ناتان باید بتونه نحوهی عملکرد سطح شیبدار رو به شما یاد بده. تنها کاری که باید انجام بدید اینه که به ویل کمک کنید تا در موقعیت مناسب قرار بگیره. بقیهش رو خودرو بهطور خوردکار انجام میده. گرچه ویل اصلاً دلش بیرون رفتن از خونه رو نمیخواد.
گفتم:
- هوای بیرون کمی سرده.
باز هم توجهی به حرفم نکرد.
- میتونید تو آشپزخونه چای و قهوه برای خودتون درست کنید. لوازم مورد نیازتون رو داخل کابینت میذارم. اینجام حمامه.
در را باز کرد و داخل حمام را نگاه کردم، بالابر فلزی و پلاستیکی سفیدرنگی گوشهی حمام تا شده بود. زیر دوش یک فضای مرطوب باز وجود داشت و یک ویلچر تاشده گوشهی دیگر قرار داشت.
در گوشهای هم یک کابینت شیشهای بود که مجموعهای مرتب از تکههای کوچک بستهبندی شده داخلش بود که نمیتوانستم ببینم چه هستند، بوی ضعیفی از مواد ضدعفونی کننده هم فضا را پر کرده بود.
خانم تراینور در را بست و سمتم چرخید.
- مجدداً تاکید میکنم، بسیار مهمه که ویل همیشه شخصی رو همراه خودش داشته باشه. یک روز پرستار قبلی چند ساعت برای شستن ماشینش اونو تنها گذاشت و در این زمان کوتاه ویل به خودش آسیب زد.
آب دهانش را با ناراحتی قورت داد، انگار از یادآوریاش رنجیدهخاطر میشد.
- من جایی نمیرم.
- مطمئناً شما به استراحت نیاز خواهید داشت. من فقط میخوام این رو روشن کنم که نمیشه اونو بیشتر از ده یا پانزده دقیقه برای مدت طولانی ترک کرد. اگه کار حیاتی و واجبی پیش اومد، شوهرم استیون24، ممکنه توی خونه باشه یا با شماره تلفن همراه من تماس بگیر. اگه نیاز به مرخصی داشتید ممنون میشم قبلش اطلاع بدید چون پیدا کردن جانشین برای پرستار همیشه کار راحتی نیست.
- چشم.
خانم تراینور کمد سالن را باز کرد. او مثل کسی صحبت میکرد که یک متن سخنرانی را خوب تمرین کرده و حالا درحال اجراست.
کنجکاو بودم بدانم قبل از من چند پرستار اینجا کار کردهاند.
- اوقاتی که ویل سرگرمه بهتره کارای خونه رو انجام بدید، مثل شستن ملافهها، جاروبرقی کشیدن و اینجور کارا. تجهیزات نظافت زیر سینکه. شاید گاهی بخواد تنها باشه، شما و اون باید برای هم حریمی رو مشخص کنید.
خانم تراینور انگار تازه متوجه نوع پوششم شد. نگاهی به لباسهایم انداخت. جلیقهی پرزداری پوشیده بودم که پدرم میگفت شبیه شترمرغ شدهام. سعی کردم لبخند بزنم ولی کار سختی بود.
- ترجیح میدم شما با هم مثل دو دوست رفتار کنید و اون شما رو دوست خودش بدونه نه یه پرستار حقوقبگیر.
- بله حتماً. خب اون به چه کارایی علاقهمنده؟
- تماشای فیلم. گاهی اوقات هم به رادیو یا موسیقی گوش میده. یه کنترل دیجیتالی داره. اگه نزدیک دستش قرارش بدید، معمولاً میتونه خودش اون رو روشن کنه، انگشتاش کمی حرکت میکنن، گرچه به سختی میتونه اونو توی دستش بگیره.
خوشحال شدم، اگر او موسیقی و فیلم را دوست داشت، مطمئناً میتوانستیم نقطه مشترکی با هم پیدا کنیم.
ناگهانی خودم و آن مرد را تجسم کردم که داشتیم با هم به یک فیلم کمدی هالیوودی میخندیدیم. من مشغول کار خانه بودم در حالی که او به موسیقی گوش میداد. خندهام گرفت، شاید هم تصوراتم حقیقت میشد. شاید هم در نهایت دوستهای خوبی برای هم میشدیم.
من تا به حال دوست معلولی نداشتهام. فقط دوست ترینا، دیوید، که ناشنوا بود.
- سؤالی ندارید؟
- نه.
- پس بیاید بریم تا تو و ویل رو به هم معرفی کنم.
به ساعت مچیاش نگاه کرد.
- ناتان باید تا حالا لباسای ویل رو بهش پوشونده باشه.
پشت در ایستادیم و خانم تراینور در را زد.
- اینجایی ویل؟ خانم کلارک برای ملاقات با شما اومده.
جوابی از داخل اتاق نیامد.
- ویل؟ ناتان؟
کسی با لهجهی غلیظ نیوزلندی گفت:
- ویل آمادهست خانم تی.
در را باز کرد. اتاق نشیمن بسیار مجلل و بزرگ بود. یک دیوار متشکل از درهای بزرگ شیشهای قسمتی از اتاق بود که ویوی جنگلی و زیبایی داشت. یک شومینه و یک مبل بژ کمرنگ با یک تلویزیون بزرگ درست روبهروی تخت لوازم داخل اتاق بودند. روی صندلی هم یک روکش پشمی کشیده بودند. به نظرم فضای اتاق را بسیار زیبا و باسلیقه تزیین کرده بودند.
در وسط اتاق هم یک ویلچر مشکی بود که صندلی و تکیهگاه آن از جنس چرم اصل بود. مردی قوی داشت پای مرد دیگری را روی پایههای ویلچر تنظیم میکرد.
وقتی وارد اتاق شدیم، مرد روی ویلچر از زیر موهای پشمالو و نامرتب به بالا نگاه کرد. چشمانش که به چشمانم افتاد نالهی وحشتناکی کرد و سپس دهانش را پیچ داد و فریاد عجیب و رعدآسایی زد.
احساس کردم مادرش وحشت کرده است.
- ویل، بس کن!
او حتی یک نگاه به مادرش نکرد. صدای بدتری ایجاد کرد که حس کردم از عمق سینهاش بیرون آمده. سعی کردم دست و پایم را گم نکنم. مرد داشت صورتش را کج میکرد و سرش را در شانههایش فرو میبرد و یک جور ناهنجاری به من خیره شد. به نظر میرسید طبیعی نیست و بسیار عصبانی است.
کیفم را آنقدر محکم در دست میفشردم که انگشتانم سفید شده بودند.
مادرش با استیصال گفت:
- ویل لطفاً نکن.
همان دم احساس کردم عمراً از پس این کار بربیایم.
آب دهانم را به سختی قورت دادم. مرد هنوز به من خیره بود. حس کردم منتظر حرکت یا واکنشی از سمت من است.
- من... من لو هستم.
صدایم غیرطبیعی میلرزید.
یک لحظه فکر کردم الان باید دستم را پیش ببرم تا با او دست بدهم، ولی یادم آمد او نمیتواند دستم را بگیرد.
- لو مخفف لوئیزاست.
سپس در کمال تعجب دیدم که از آن حالت بد و تدافعی خارج شد و سرش را صاف نگه داشت. خیرهام شد و لبخند خیلی کمرنگی را در صورتش حس کردم و گفت:
- صبح بهخیر دوشیزه کلارک. پس شما پرستار جدیدم هستید.
ناتان تنظیم پایههای پا را به پایان رسانده بود. سرش را تکان داد در حالی که بلند میشد گفت:
- مرد بدی هستی، آقای تی. خیلی بد.
لبخندی زد و سمت من دست دراز کرد.
- متاسفانه زمانی اومدی که ویل در هوای کریستی براون25 بود، بهش عادت میکنی. فقط سروصدا داره چیزی نیست.
خانم تراینور صلیب دور گردنش را با انگشتان سفید و باریکش گرفته و آن را به عقب و جلو در امتداد زنجیر طلای نازک آن حرکت میداد. انگار خیلی عصبی و صورتش سخت و جدی بود.
- با هم تنهاتون میذارم تا با هم آشنا شید. اگه با من کاری داشتید میتونید با آیفون خبر بدید. ناتان برنامهی روزانهی ویل رو بهتون میگه.
- من اینجا هستم، مادر. لازم نیست به جای من صحبت کنید. مغزم هنوز فلج نشده.
- بله، درسته ولی، اگه میخوای مدام مرتکب خطا بشی من فکر میکنم بهتره که دوشیزه کلارک مستقیماً با ناتان صحبت کنن.
متوجه شدم وقتی مادرش صحبت میکرد به او نگاه نمیکرد و نگاهش را حدود چند وجب دورتر روی زمین نگه میداشت.
- دوشیزه کلارک من امروز سر کار نمیرم و کارام رو تو خونه انجام میدم. موقع ناهار میبینمتون.
صدای من شبیه جیغی از هنجرهام بیرون آمد.
- بله.
خانم تراینور رفت و ما چند لحظه در سکوت به صدای پاشنههای کفشش که از اتاق به سمت قسمت اصلی خانه دور میشد گوش کردیم. سپس ناتان سکوت را شکست:
- اگه مشکلی نداری من برم و داروهات رو نشون دوشیزه کلارک بدم. میخوای تلویزیون ببینی یا رادیو گوش بدی؟
- لطفاً رادیو شبکهی چهار، ناتان.
- حتماً.
بعد به سمت آشپزخانه رفتیم.
- خانم تی میگه شما تجربهی چندانی در زمینه بیماریهای چهاروجهی ندارید.
- نه ندارم.
- بسیار خب. امروز رو سخت نمیگیریم. اینجا تو این پوشه تقریباً همهی چیزایی رو که باید درمورد کارای معمول ویل بدونی و همهی شمارههای اضطراری توش نوشته شده. بهت توصیه میکنم اگه وقت اضافی داشتی حتما اون رو بخونی.
ناتان کلیدی از کمربند خود جدا کرد و قفل کمدی را باز کرد که پر از جعبه و قوطیهای پلاستیکی کوچک دارو بود.
- دادن دارو وظیفهی منه اما بهتره توأم در جریانش باشی تا درمواقع ضروری بدونی باید چه کار کنی. یه جدول زمانی روی دیوار نصبه که میتونی از روی اون متوجه بشی که چه داروهایی رو روزانه باید به او بدی. اگه احیاناً چیز اضافهای بهش دادی همونجا یادداشت کن.
اشاره کرد و ادامه داد:
- توصیه میکنم در این یه مورد با خانم تراینور هماهنگ باشی.
- من نمیدونستم که باید داروهای آقای ویل رو هم بدم.
- سخت نیست. ویل خودش میدونه که چه چیزهایی رو باید بخوره. اما برای خوردنشون نیاز به کمک داره. ما بیشتر از لیوان مخصوص استفاده میکنیم ولی تو میتونی قرصاشو خرد و داخل آب حل کنی.
یکی از داروها را برداشت. تا به حال این همه دارو را فقط در داروخانهها دیده بودم.
- دوتا داروی فشار خون باید بخوره، این دارو برای کاهش فشار خون موقع خوابشه و این یکی برای افزایش اون هنگام بیدار شدنشه. این هم برای کنترل گرفتگیهای عضلاتشه که گاهی لازم میشه. یکی صبح و یکی بعدازظهر. قرصها کوچیکن و راحت میتونه قورت بده. اینا برای گرفتگی مثانهان و اینا برای رفلاکس اسید معده. در صورت ناراحتی گاهی اوقات به این مواد نیاز داره. این آنتی هیستامین صبحشه و این اسپریهای بینیان، اما من بیشترین کارا رو قبل از رفتن انجام میدم، پس استرس نگیر و نگران نباش. اگر درد داشت میتونه پاراستامول بخوره و قرص خواب هم داره، اما اینا باعث میشه که اون در روز عصبیتر بشه، بهخاطر همین سعی میکنیم اونا رو محدود کنیم. اینها...
بطری دیگری در دست گرفت.
- آنتی بیوتیکاییان که هر دو هفته یک بار برای تعویض سوند مصرف میکنه. من این کارها رو انجام میدم مگه اینکه نباشم، در این صورت دستورالعملها رو دقیق برات توضیح میدم. اینا بسیار قوی هستن. اگر مجبور شدی تمیزش کنی دستکش هم اینجا هست. و یک قوطی کرم برای وقتهایی که زخم میشه. اما از زمانی که ما تشک بادی مخصوص زخم بستر براش تهیه کردیم، خیلی خوب شده.
دست در جیبش کرد و کلید دیگری را به من داد.
- این کلید یدکیه. نباید به کسی بدی. حتی ویل، خب؟ با جون و دل مراقبش باش.
آب دهانم را قورت دادم.
- خیلی چیزا رو باید یاد بگیرم.
- همه چیزا رو نوشتم. تنها چیزی که امروز باید بهخاطر بسپاری داروهای ضد اسپاسمشه. اگه نیاز به کمک داشتی باهام تماس بگیر، شماره تلفن همراه منم اینجا نوشته شده. من وقتی اینجا نیستم درس میخونم، پس ترجیح میدم زیاد به من زنگ نزنند، اما تا زمانی که احساس اعتمادبهنفس نکنی راحت باش.
به پوشهی روبهرو خیره شدم. احساس میکردم در حال شرکت در امتحانی هستم که برای آن آمادگی نداشتهام.
- اگه اون نیاز داشته باشه... به دستشویی بره چی؟
به بالابر فکر کردم.
- مطمئن نیستم که بتونم اونو بلند کنم.
سعی کردم وحشتم در صورتم پیدا نشود. ناتان سر تکان داد.
- نیازی به انجام هیچ یک از این کارها نداری. سوند به اون وصله. موقع ناهار خودم عوضش میکنم. تو برای کارای فیزیکی اینجا نیستی.
- پس من برای چه کاری اینجام؟
ناتان لحظهای به زمین نگاه کرد و سپس خیرهام شد.
- تو باید به اون روحیه بدی. یهکم بداخلاقه. با توجه به شرایطش قابل درکه. اما باید پوست کلفت باشی. نمایش صبح امروزش رو دیدی، برای کفری کردن آدم گاهی از این کارها میکنه.
- بهخاطر همین دستمزد خوبی میدن؟
- آه بله. چیزی بهعنوان نان مفت وجود نداره. موافقی؟
ناتان روی شانهام زد. احساس کردم بدنم از حرفش به لرزه افتاده.
- پسر خوبیه. نیازی نیست بترسی.
مکث کرد و سپس اضافه کرد:
- من دوستش دارم.
طوری جملهاش را ادا کرد که حس کردم فقط اوست که ویل را دوست دارد.
به دنبالش راه افتادم و وارد اتاق نشیمن شدم. صندلی ویل تراینور نزدیک پنجره منتقل شده بود و او پشت به ما به بیرون خیره شده بود و در رادیو به چیزی گوش میداد.
- کار من تموم شد، ویل. قبل از رفتن من چیزی میخوای؟
- نه ممنونم ناتان.
- پس شما رو به دستان توانمند دوشیزه کلارک میسپارم. وقت ناهار میبینمت، رفیق.
کتش را پوشید.
- خوش باشید، بچهها.
ناتان چشمکی به من زد و سپس رفت. وسط اتاق ایستادم، دستانم را در جیبم فشار دادم، نمیدانستم باید چه کنم. ویل تراینور همچنان از پنجره به بیرون خیره بود، انگار نه انگار که من آنجا بودم.
وقتی سکوت غیرقابل تحمل شد، گفتم:
- چای میخورید براتون بیارم؟
- آه، دختری که برای امرارمعاش چای درست میکنه. منتظر بودم ببینم چقدر طول میکشه که بخوای مهارتات رو نشون بدی. نه، ممنون نمیخورم.
- قهوه چطور؟
- هیچ نوشیدنی داغی میل ندارم دوشیزه کلارک.
- میتونی لو صدام کنی.
- اینطوری بهتره؟
پلک زدم، دهانم برای مدت کوتاهی باز شد. بستمش. بابام همیشه میگفت در این حالت من بیشتر از آنچه که هستم احمق به نظر میرسم.
- خب چیز دیگهای میل دارید بیارم؟
برگشت و نگاهم کرد. ریشهایش به قدری زیاد بود که انگار هفتههاست اصلاح نکرده. از نگاهش هیچ چیزی پیدا نبود. رو گرفت و باز به بیرون خیره شد.
- پس میرم ببینم چیزی برای شستن هست.
از اتاق بیرون آمدم، قلبم تندتند به قفسهی سینهام میکوبید. در آشپزخانه با خیال راحت تلفن همراهم را بیرون آوردم و پیامی به خواهرم فرستادم.
«خیلی وحشتناکه، از من بدش اومده.»
پاسخ در عرض چند ثانیه رسید.
«فقط یک ساعت اونجا بودی! بابا و مامان به دستمزدت نیاز دارن. بچسب به کار و به حقوقش فکر کن.»
موبایلم را بستم و لپهایم را باد کردم. بلند شدم و سراغ رخت چرکهای داخل حمام رفتم.
درجههای ماشینلباسشویی را تنظیم کردم. من نمیخواستم آن را به اشتباه برنامهریزی کنم یا کاری انجام دهم که باعث شود ویل یا خانم تراینور باز هم طوری به من نگاه کنند که انگار واقعاً احمقم.
ماشین لباسشویی را روشن کردم و همانجا ایستادم و سعی کردم بفهمم چه کار دیگری میتوانم انجام دهم.
جاروبرقی را از کمد سالن بیرون آوردم و سالن را جارو کشیدم و بعد دو اتاق خواب را هم جارو زدم، حین کار به این فکر میکردم که اگر والدینم من را در این حالت ببینند حتماً اصرار خواهند کرد که عکس یادگاری بگیرند.
اتاق خواب اضافی تقریباً خالی بود، مانند اتاق هتل. فکر میکردم که ناتان خیلی در خانه نمیآید و باز فکر کردم نمیشود به او ایراد گرفت.
جلوی اتاق خواب ویل مردد بودم که آنجا را هم نظافت کنم یا نه، فکر کردم خب آنجا هم مثل جاهای دیگر نیاز به جاروکردن دارد.
در یک گوشه از اتاق یک قفسهی دیواری وجود داشت که روی آن حدود بیست عکس قاب شده بود. همانطور که جاروبرقی دور تخت میکشیدم، به خودم اجازه دادم سریع یک نگاهی به آنها بیندازم.
یک مرد بود که از صخرهای میپرید و دستانش را مانند مجسمهی مسیح باز کرده بود. در عکسی دیگر، مردی شبیه ویل بود که در فضایی جنگلی ایستاده بود. در یک عکس هم او بود و گروهی از دوستانش که در آن همهی مردها کتشلوار به تن داشتند و پاپیون زده بودند و دستهایشان را روی شانههای هم گذاشته بودند.
در یک عکس دیگر او در پیست اسکی کنار دختری با عینک تیره و موهای بلوند بلند ایستاده بود. خم شدم تا قیافهاش را در آن عینک اسکی بهتر ببینم. قاب عکس را برداشتم. صورتش اصلاح شده بود و در نور میدرخشید. شانههای پهن و عضلانی او حتی در کت اسکی هم قابل تشخیص بود.
عکس را بادقت روی میز گذاشتم و به کار جاروکشیام ادامه دادم.
بالاخره کار جارو کشیدن تمام شد. خاموشش کردم و شروع به جمع کردن سیمش کردم. وقتی دستم را پایین آوردم تا آن را از پریز برق بکشم، حرکتی را از گوشهی چشمم دیدم و از جا پریدم و جیغ کوتاهی کشیدم. ویل تراینور در آستانهی در خیرهام بود.
- کورشول26 دو سال و نیم پیش.
- ببخشید. من فقط میخواستم...
- شما فقط عکسای من رو نگاه میکردید. لابد با خودتون میگفتید چقدر وحشتناکه که یه آدم با این زندگی ناگهان تبدیل به یه افلیج بشه.
از خجالت سرخ شدم.
- نه...
میان حرفم پرید.
- بقیه عکسامم تو کشوی پایینیه، اگه دوباره احساس کنجکاوی کردی!
و بعد صدای ضعیفی آمد و چرخهای ویلچر چرخیدند و رفت.
صبح آنقدر کش آمده بود که انگار قصد تمام شدن نداشت. اصلاً روزی به این بلندی را به یاد نداشتم. سعی کردم تا آنجا که میتوانم خودم را مشغول انجام کارها کنم و تا جایی که ممکن است کمتر به اتاق نشیمن بروم. میدانستم که از ترسم است ولی تمام تلاشم این بود که به حسم اهمیت ندهم.
در ساعت یازده ویل تراینور یک لیوان آب و داروی ضد اسپاسمش را خواست و برایش بردم.
همانطور که ناتان گفته بود قرص را روی زبانش گذاشتم و سپس لیوان را همانطور که ناتان آموزش داده بود به او خوراندم. با کمی تلاش آب دهانش را قورت داد و سپس به من اشاره کرد که تنهایش بگذارم.
قفسههایی را که واقعاً نیازی به گردگیری نداشتند را هم گردگیری کردم و حتی به تمیز کردن پنجرهها هم برای گذر وقت فکر کردم.
خانه در سکوت غرق بود و فقط صدای تلویزیون در اتاق نشیمن که او نشسته بود میآمد. آنقدر اعتمادبهنفس نداشتم که برای خودم در آشپزخانه موسیقی بگذارم.
ساعت دوازده و نیم ناتان آمد و هوای سرد بیرون را با خود آورد و ابرویی بالا انداخت.
- اوضاع خوبه؟
در طول زندگیام پیش نیامده بود از دیدن کسی تا این حد خوشحال شوم.
- خوبه.
- عالیه. حالا میتونی نیم ساعت برای خودت استراحت کنی.
تقریباً سمت پالتوام دویدم. اصلاً قصد نداشتم برای ناهار بیرون بروم، اما حالا برای داشتن کمی آرامش دلم فقط و فقط رفتن میخواست.
یقهام را بالا آوردم، کیف دستیام را روی شانهام انداختم و با قدمهای تند در جاده حرکت کردم، انگار واقعاً جایی را داشتم که میخواستم به آنجا بروم. در حقیقت، من فقط نیم ساعت در خیابانهای اطراف قدم زدم و نفسهای گرمم را در شالی که محکم دور گردنم پیچیده بودم، ها کردم.
در آنوقت که کافه بسته شده بود، هیچ کافهای در این اطراف وجود نداشت. قلعه خلوت بود. نزدیکترین رستوران یک غذاخوری گرانقیمت بود، جایی که شک داشتم پولم برای تهیهی یک نوشیدنی کافیست یا نه، چه برسد به یک ناهار!
همهی اتومبیلهای پارک شده شیک و گرانقیمت با پلاکهای سال اخیر بودند. در پارکینگ قلعه ایستادم و مطمئن شدم از دید خانهی گرنتا دور هستم و شمارهی خواهرم را گرفتم.
- سلام.
- میدونی که من نمیتونم تو محل کار صحبت کنم. هنوز اونجایی؟ آره؟
- نه. من فقط نیاز داشتم یه صدای دلنشین بشنوم.
- یعنی اون اینقدر بده؟
- خیلی؛ انگار از من متنفره. وقتی به من نگاه میکنه انگار به یه تیکه آشغال تو کوچه نگاه میکنه. حتی چای نمیخوره. خودمو ازش مخفی میکنم.
- باورم نمیشه داری این حرفا رو میزنی!
- چطور؟
- باهاش صحبت کن، با صدای بلند. این برخورد با شرایط اون خیلی طبیعیه. فکرشو کن اون توی یه صندلی چرخدار گیر افتاده. اگه تلاش نکنی کمکم موندنت تو اونجا بیفایده میشه. فقط باهاش حرف بزن و سعی کن بشناسیاش. فکر میکنی بدترین اتفاقی که میتونه بیفته چیه؟
- نمیدونم... نمیدونم اصلاً میتونم بمونم و دوام بیارم یا نه!
- من به مامان نمیگم که بعد از نیم روز کار میخوای کارت رو رها کنی. اونا توان تأمین نیازهای تو رو ندارند. لو؟ تو نمیتونی این کار رو رها کنی. اونا نمیتونن برای تو کاری کنن. به خودت بیا ما حتی نمیتونیم از پس خرج و مخارج خونه بربیایم.
حق با او بود. حس کردم چقدر از خواهرم متنفرم.
سکوت کوتاهی حاکم شد. صدای ترینا به طرز غیرعادیای مهربان شد. این به این معنا بود که او هم میدانست من واقعاً بدترین کار دنیا را دارم.
- ببین، این کار فقط ششماهه. فقط شش ماه رو انجام بده تا یه کار مفید تو رزومهت داشته باشی و بتونی شغلی رو که واقعاً دوست داری به دست بیاری. هی لو اینجوری به قضیه نگاه کن که حداقل شبها تو کارخونه مرغ کار نمیکنی، هان؟
- در مقایسه با این، شبکاری تو کارخونه مرغ، تعطیلات به حساب میآد.
- من باید برم لو. بعداً میبینمت.
****
- دوست دارید امروز بعدازظهر برید جایی؟ اگه دوست دارید میتونیم تو این اطراف کمی رانندگی کنیم.
ناتان تقریباً نیم ساعت میشد که رفته بود. خودم را با شستن لیوانهای چای مشغول کردم و تا جایی که امکان داشت کارم را لفت دادم. حس میکردم اگر یک ساعت بیشتر در این خانهی ساکت بمانم، ممکن است دیوانه شوم.
سرش را به طرفم چرخاند.
- برای گردش کجا رو در نظر داری؟
- نمیدونم. فقط یه رانندگی دور شهر.
این کار را خواهرم گاهی انجام میداد، میخواستم کمی شبیه ترینا باشم. او فرد آرام و بااستعدادی است و بهخاطر همین همه قبولش دارند.
- و ما چی میبینیم تو بیرون؟ چندتا درخت؟ یه کم آسمان؟
- نمیدونم. شما معمولاً چه کارایی میکنید؟
- من کاری نمیکنم، دوشیزه کلارک. دیگه نمیتونم کاری انجام بدم. یه جا میشینم. من فقط وجود دارم، همین.
- خب به من گفتن که شما ماشینی دارید که برای استفاده از ویلچر مناسبه.
- و تو نگرانی که اگه هر روز از ماشین استفاده نکنی کارتو از دست بدی؟
- نه، اما من...
- داری به من میگی باید برم بیرون؟
- من فقط فکر کردم...
- فکر کردی کمی گردش برام خوبه؟ هواخوری تو فضای آزاد.
- من فقط سعی میکنم...
- دوشیزه کلارک، زندگی من با یه گردش تو حاشیهی شهر استورتفولد درست نمیشه.
رو برگرداند. سرش در شانههایش فرو رفته بود و من از خودم میپرسیدم آیا او واقعاً راحت است؟ به نظر نمیرسید زمان مناسبی برای پرسیدن این سؤال باشد.
دقایقی به سکوت گذشت.
- میخواید کامپیوترتون رو بیارم؟
- چرا؟ برای اینکه به گروه حمایت از معلولین بپیوندم؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدایم محکم باشد.
- خب... خب... با توجه به اینکه قراره مدتی رو کنار هم زندگی کنیم شاید بهتر باشه راجع به هم چیزهایی بدونیم.
یک چیزی در چهرهی او وجود داشت که باعث تردیدم میشد. مستقیماً به دیوار خیره شده بود و فکش پرش ریزی شبیه تیک عصبی داشت.
ادامه دادم:
- خب میشه به من بگید چه کارایی رو دوست دارید انجام بدید، اینطوری من میتونم مطمئن باشم که اوضاع اون طوریه که دوست دارید.
این بار سکوت خیلی آزاردهنده شد. حتی یک کلمه هم نمیتوانستم به زبان بیاورم و ترینا و توصیههایش هم کمکی به من نمیکرد.
سرانجام صدای ویلچرش درآمد و به آرامی به طرف من برگشت.
- من چیزایی راجع به تو از مادرم شنیدم، اینکه خانم خوشصحبتی هستی.
یک جوری جملهاش را ادا کرد انگار راجع به یک مصیبت بزرگ حرف میزند.
- میشه خواهش کنم وقتی کنار منی زیاد صحبت نکنی؟
حس کردم صورتم گر گرفت و بیاراده آب دهانم را قورت دادم و به زور گفتم:
- میرم توی آشپزخونه. اگه چیزی لازم داشتید خبرم کنید.
****
- الان وقت تسلیم شدن نیست.
روی پهلو روی تخت خوابیده بودم و مثل دوران نوجوانیام پاهایم را روی دیوار تکیه داده بودم.
بعد از صرف شام به اینجا آمده بودم، کاری که خیلی وقت بود انجامش نداده بودم، درست از زمانی که توماس به دنیا آمد اتاق بزرگ برای او و ترینا شد و آن اتاقک کوچک و فسقلی برای من. اتاقم به قدری کوچک بود که اگر بیش از یک ساعت آنجا میماندی احساس ترس از فضای بسته میکردی.