ساندويچش را گاز زد و بعد از یک دقیقه گفت:
- ولی من میام تولدت. حداقلش اینه که مامانت یه چیزی پیدا میکنه که بهش فکر کنه.
- واقعاً؟ اوه خدایا. اگه بهش این خبر رو بدم از همین امروز شروع میکنه به گردگیری و شستوشوی خونه.
- تو مطمئنی که اون مادر واقعیته؟ یعنی بین تو و مادرت نباید هیچ شباهت ژنتیکی باشه! ساندویچ لطفاً کلارک. توی این یکی خیارشور بیشتر بذار.
به شوخی دعوتش کرده بودم ولی وقتی مادرم شنید که قرار است میزبان یک معلول چهاروجهی باشد کاملاً گیج شد. دستی به صورتش کشید و بعد شروع کرد به جابهجا کردن وسایل، انگار همین الآن بود که ویل وارد خانه شود.
- خب اگه خواست بره دستشویی چی؟ طبقه پایین دستشویی نداریم. فکر نکنم بابات بتونه کولش کنه ببرد.
بابا گفت:
- من میتونم کمکش کنم اما نمیدونم برای بلند کردنش باید دستام رو کجاش بذارم. پاتریک میتونه ببردش؟
- لازم نیست نگران این چیزا باشی مامان. جدی میگم.
- غذاش چی؟ ویل باید پورهی مخصوص خودش رو بخوره؟ چیزی هست که نباید بخوره؟
- نه فقط موقع برداشتن غذا کمک میخواد.
- کی غذا دهانش میذاره؟
- من. نگران نباش مامان، آدم خوبیه. ازش خوشت میآد.
به همین ترتیب همهچیز مرتب شد. ناتان ویل را تا خانه میآورد و دو ساعت بعد هم میآمد و او را به خانهشان میبرد و کارهای شبانهاش را انجام میداد. پیشنهاد دادم که بروم و کمکشان کنم ولی هردو اصرار کردند که روز تولدم باید به من خوش بگذرد. اگر والدینم را میشناختند این حرف را نمیزدند.
دقیقاً رأس ساعت هفت و نیم، در را باز کردم و ويل و ناتان را پشت در روی تراس دیدم. ویل پیراهن و کت شیکی پوشیده بود. نمیدانستم که باید خوشحال باشم لباس قشنگی پوشیده است یا نگران، چراکه میدانستم حالا مامان دو ساعت اول مهمانی را از اینکه لباس بهتری نپوشیده، ناراحت خواهد بود.
- هی تو.
بابا درست پشت سرم در راهرو ظاهر شد.
- بچهها سطح شیبدار خوبه؟
کل بعدازظهر را صرف این کرده بود که سطح شیبدار را برای پلههای بیرونی درست کند. ناتان به آرامی صندلی ویل را بلند کرد و وارد راهروی باریک خانهمان شدند.
وقتی داشتم در را میبستم ناتان گفت:
- عالی، خیلی خوب بود. من بدتر از اینا رو توی بیمارستانها دیدم.
بابا دستش را جلو برد و با ناتان دست داد.
- برنارد کلارک هستم.
دستش را به سمت ویل هم دراز کرد ولی وقتی حواسش جمع شد سریعاً با خجالت دستش را کشید و با لکنت گفت:
- برنارد هستم. معذرت میخواهم امم... من نمیدونم چهطور باید با... امم احوالپرسی کنم... نمیتونم با تو دست بدم.
- همین که تعظیم کنید کافیه.
بابا خیرهاش شد و بعد وقتی فهمید ویل دارد شوخی میکند خیالش راحت شد و حسابی و بلندبلند خندید. بعد با شوخی روی شانه ویل زد گفت:
- بله بله، ایول، هاها احسنت...
با این شوخی و خنده جو صمیمی شد، ناتان همراه با چشمکی که زد دستی تکان داد و رفت. من هم ویل را به سمت آشپزخانه بردم. مامان، خوشبختانه ظرف غذا دستش بود، همین باعث میشد که استرسش کم شود.
- مامان، ایشون ویله. ویل، مادرم جوزفین64.
- لطفاً جوزی صدام کن.
چشمکی زد، دستکشهای آشپزیاش تا آرنجش میرسید.
- خیلی خوشحالم که بالاخره همو دیدیم ویل.
ویل جواب داد:
- من هم خیلی از دیدنتون خوشحالم. مزاحمتون نباشم، به کارتون برسید.
ظرف را پایین گذاشت و دستش را به موهایش کشید، این حرکتش همیشه نشانهی خوبی بود. البته بد بود، چون یادش رفت که اول دستش را از دستکش دربیاورد. گفت:
- ببخشید. غذای توی فر همیشه باید به موقع از فر بیرون بیاد.
ویل گفت:
- راستش من اصلاً آشپزی بلد نیستم اما عاشق غذاهای خوشمزهم. برای همین هم امشب اومدم اینجا.
بابا در یخچال را باز کرد.
- خب... چهطوره این رو بخوریم؟ ویل تو لیوان مخصوص نوشیدنی داری؟
به ویل گفته بودم اگر پدرم جای تو بود قبل از اینکه ویلچرش را بیاورد حتماً یک لیوان نوشیدنی با خود میآورد. بابا گفت:
- باید اول به اولویتهایت توجه کنی.
توی کیف ويل را گشتم تا لیوان مخصوصش را پیدا کردم.
- نوشیدنی خوبیه. ممنون.
ویل جرعهای نوشید و من هم در آشپزخانه رفتم و به یکباره متوجه خانهی کوچک و افتضاحمان شدم که کاغذدیواریهایش به دهه ۱۹۸۰ برمیگشت و کابینتهای آشپزخانه هم حسابی له شده بودند. خانهی ویل بسیار زیبا و شیک بود، همهی وسایلش مجلل و عالی بودند اما خانهی ما طوری به نظر میرسید که انگار نوددرصد از وسایلش را از سمساری خریدهایم. هرجایی از دیوارهای خانه که خالی بود با نقاشیهای توماس پوشانده شده بود. نمیدانم ویل هم متوجه شده بود یا نه، اما چیزی نگفت. ویل و بابا خیلی سریع یک نقطهی مشترک برای حرف زدن پیدا کردند، سپس جهت صحبتشان سمت دستوپاچلفتی بودن من تغییر کرد. خیلی برایم مهم نبود، همینکه هردویشان میخندیدند خوب بود.
- میدونستی، یهبار که دنده عقب میرفت کوبید به صندوق پست، بعد قسم میخورد که تقصیر صندوق پست بوده.
- فقط باید وقتی که داره سطح شیبدار رو پایین میآره ببینیاش! درست مثل اینه که داره از ماشین لیز میخوره.
بابا از خنده ترکید. آنها را تنها گذاشتم. مامان عصبی دنبالم بيرون آمد. اضطراب داشت. سینی لیوان را روی میز ناهارخوری گذاشت و بعد به ساعت نگاه کرد.
- پاتریک کجاست؟
گفتم:
- مستقیم از سر تمرینش میآد. شاید کاری براش پیش اومده و بیشتر مونده.
- حتی شب تولد توأم دست از این تمرینات برنمیداره؟ اگر کمی دیرتر بیاد مرغ خراب میشه.
- مامان نگران نباش، خراب نمیشه.
صبر کردم تا سینی را پایین گذاشت، بعد دستم را دورش حلقه کردم و در آغوشش گرفتم. بدنش از شدت استرس خشک شده بود. به یکباره موجی از عشق به او، وجودم را فراگرفت. این که مادر من باشد کار آسانی نبود.
- واقعاً چیزی نمیشه.
مرا رها کرد، سرم را بوسید و دستانش را روی پیشبند آشپزیاش کشید.
- کاش خواهرتم اینجا بود. کار خوبی نکردیم بدون اون جشن گرفتیم.
از نظر من که اشکالی نداشت. حداقل برای یک بار برای اولین بار داشتم لذت میبردم که تمام توجهات معطوف به من است. ممکن است بچگانه به نظر برسد، اما حقیقت محض بود. من عاشق این بودم که ویل و بابا درمورد من حرف بزنند و بخندند. عاشق این بودم که همهچیز شام از مرغ سوخاری گرفته تا دسر شکلات مورد علاقهی من باشد. از این موضوع لذت میبردم که میتوانستم کسی باشم که میخواهم و صدای خواهرم را نشنوم و به من نگوید که واقعاً کی هستم. صدای زنگ در آمد، مامان دستش را به هم زد.
- خودشه. لو، چرا غذا رو نمیکشی؟
صورت پاتریک بهخاطر ورزش کردن سرخ بود. خم شد و صورتم را بوسید.
- تولدت مبارک عزیزم.
بوی کرم ریشتراشی و شامپو میداد، عطر گرمی هم زده بود، انگار تازه دوش گرفته بود.
سرم را به طرف اتاق غذاخوری تکان دادم و گفتم:
- بهتره مستقیم بریم سر میز. غذای مامان رو باید به موقع خورد.
پاتریک نگاهی به ساعتش انداخت.
- اوه ببخشید. زمان رو فراموش کردم.
- فقط زمان خودت بود، ها؟
- چی؟
- هیچی.
پدر میز بزرگ تاشو را به اتاق نشیمن آورد و من از او خواستم که یکی از کاناپهها را به دیوار بچسباند تا ارتفاعش بالا بیاید و همسطح بقیه باشد. سمت چپ ویل نشستم و پاتریک روبهروی او. پاتریک، ویل و بابابزرگ به هم سلام کردند و برای هم سری تکان دادند. من از قبل به پاتریک تذکر داده بودم که هنگام احوالپرسی دستش را به طرف ویل نگیرد. حتی زمانی هم که نشسته بودم، میدیدم که ویل، پاتریک را میپاید. میخواستم بدانم که آیا او به نامزدم هم اندازهی والدینم علاقهمند شده یا نه. ویل سرش را به سمت من برگرداند.
- پشت صندلی رو نگاه کن. یه چیزی برای شام آوردم.
دولا شدم و دست توی کیفش کردم. یک بطری نوشیدنی بود. ویل گفت:
- روز تولدت باید از اینا بخوری.
مادرم که درحال آوردن ظرف غذا بود گفت:
- اوه، عالیه. فقط ما جام مخصوصش رو نداریم.
ویل گفت:
- همین خوبه.
پاتریک دستش را دراز کرد:
- من بازش میکنم.
بطری را برداشت و سیم دورش را باز کرد، شستش را زیر چوبپنبه گذاشت. طوری به ویل نگاه میکرد که انگار این همانی نبود که انتظارش را داشت. ویل نگاه کرد.
- اگر این کار رو بکنی، همهجا پخش میشه.
بازویش را یک سانت یا کمتر تکان داد و باحالتی نامفهوم اشاره کرد.
- بهتره که چوبپنبه رو با دستت نگه داری و بطری رو بچرخونی.
بابا گفت:
- خودش بطریش رو بهتر میشناسه. پاتریک همین کار رو بکن.
پاتریک گفت:
- بلدم، خودم میخواستم همین کار رو کنم.
بطری بدون مشکلی باز شد و همگی به سلامتی تولد من نوشیدیم. پدربزرگ حرفی زد که به نظرم تعریف آمد. بلند شدم و تعظیم کردم. پیراهن کوتاه زرد که برای دهه ۱۹۶۰ بود پوشیده بودم، از فروشگاه خیریه خریده بودم. با اینکه برچسبش را کنده بودند ولی فروشنده گفته بود که مارک بيبا است. بابا گفت:
- امیدوارم که امسال دیگه لو بزرگ بشه. اول میخواستم بگم که راهش رو تو زندگی پیدا کنه ولی انگار پیدا کرده. ویل، باید بگم که از وقتی برای شما کار میکند راهش رو پیدا کرده. بالاخره از لاک خودش بیرون اومده.
مادرم گفت:
- مایه افتخار ماست. برای شما هم خیلی خوب شده که استخدامش کردید.
ویل زیرچشمی به من نگاهی کرد و گفت:
- منم ازش خیلی ممنونم.
بابا گفت:
- به لو و موفقیتهای پیدرپیاش افتخار میکنم.
مادرم گفت:
- و بقیه اعضای خانواده که درحال حاضر پیش ما نیستند.
گفتم:
- هی، انگار هر سال باید تولد بگیرم. بقیهی روزها که همیشه دارید دعوام میکنید.
بعد همه مشغول گپ زدن شدند. بابا از خرابکاریهای من میگفت و با مامان هر دو میخندیدند. از اینکه میدیدم میخندند خوشحال بودم. هفتههای گذشته پدرم خیلی خسته و ناراحت بود، مامان هم از شدت ناراحتی چشمانش گود افتاده بود و انگار اصلاً کنار ما نبود و حواسش پرت بود. خوشیشان شادم میکرد و از این بابت که با شوخیهای خانوادگی لحظاتی از سختیهایشان فاصله گرفته بودند دلم را راضی میکرد. از ذهنم گذشت که از این لحاظ خوب بود اگر ترینا و توماس هم حضور داشتند.
آنقدر در افکارم غرق شده بودم که وقتی حین صحبت با پدربزرگ به ویل غذا میدادم متوجه قیافهی پاتریک نشدم. تکهای ماهی دودی برداشتم و در دهان ويل گذاشتم. کار هرروزهام بود و هیچوقت طور دیگری به این موضوع نگاه نکرده بودم. بهخاطر همین وقتی قیافهی بهتزده پاتریک را دیدم تعجب کردم. ویل چیزی به بابا گفت. من هم به پاتریک خیره شدم. نگاهش به ویل را دوست نداشتم. پدربزرگ سمت چپ او خوشحال و بیخیال داشت غذایش را میخورد و هوم هومهای کوتاهی که اسمش را «صدای لذت غذاخوردن» گذاشته بودیم از خودش درمیآورد.
ویل خطاب به مادرم گفت:
- چه ماهی خوشمزهای. واقعأطعمش عالیه.
مادرم با لبخند گفت:
- این غذایی نیست که هر روز میخوریم. میخواستم امشب با همیشه فرق داشته باشه.
تمام تلاشم را میکردم با نگاهم به پاتریک بفهمانم اینطوری نگاه نکند. بالاخره متوجه منظور نگاهم شد و صورتش را برگرداند. به نظر ناراحت بود.
تکه غذایی دیگر در دهان ويل گذاشتم، بعد وقتی دیدم به نان نگاه میکند تکهای نان هم در دهانش گذاشتم. در آنجا بود که متوجه شدم به قدری به خواستههای ویل آشنا شدهام که اصلاً نیاز نیست از او سؤالی بپرسم تا بفهمم به چه چیزی نیاز دارد.
پاتریک سرش را پایین انداخته بود و خودش ماهیاش را تکهتکه میکرد و با چنگالش آنها را پاک میکرد. فکر کنم ویل متوجه شده بود که معذب شدهام که رو به پاتریک پرسید:
- پاتریک، لوئیزا بهم گفته تو مربی ورزشی، چه کارهایی میکنی؟
ای کاش نپرسیده بود. پاتریک شروع کرد ولی دیگر کسی جلودارش نبود. تمام انگیزههای شخصیاش را گفت و همچنین گفت که چهطور تناسب اندام به سلامت روحی آدم کمک میکند. بعد درمورد برنامههای تمرینیاش برای مسابقه صحبت کرد. من به این حرفها عادت داشتم ولی آن موقع که ویل کنارم نشسته بود این حرفها را خیلی بیربط میدیدم. چرا ویل چنین سؤال کلی و مبهمی را مطرح کرد و بعد ساکت شد؟
- وقتی لوئیزا گفت که شما هم میآیید فکر کردم بد نیست یه نگاهی به کتابام بندازم و ببینم چه ورزشی برات خوبه که بهت توصیهش کنم.
من که داشتم نوشیدنیام را سر میکشیدم به گلویم پرید.
- پاتریک این کاملاً تخصصیه. فکر نکنم تو تخصص تو باشه.
- منم کارهای تخصصی میکنم. حتی با افراد آسیبدیده. ورزش درمانی هم دارم.
- پاتریک، قوزک پا که رگبهرگ نشده!
- چند سال پیش با مردی که فلج پایین تنه بود کار میکردم، خودش میگه که حالا حالش خوب شده و حتی تو مسابقات سهگانه شرکت میکنه.
مادرم گفت:
- چه خوب.
او درمورد تحقیقات تازهای در کانادا گفت که اگر ماهیچهها را تمرین بدهید دوباره میتواند فعالیتهای قبلیاش را شروع کند.
- اگه ماهیچهها رو خوب به کار بگیری و هر روز ورزش کنی، مثل سیناپس مغزی دوباره برمیگرده. شرط میبندم که اگر برنامهی تمرینی و رژیم غذایی رو خوب اجرا کنی، میبینی که چقدر ماهیچههات بهتر میشه. از اینها گذشته لو گفته بود که شما قبلاً خیلی فعالیت داشتهاید.
بلند گفتم:
- پاتریک، تو درمورد اون هیچی نمیدونی.
- من فقط سعی داشتم...
- خواهش میکنم تمومش کن.
همه ساکت شدند. بابا سرفه کرد، بعد هم بهخاطر سرفهاش عذرخواهی کرد. بابابزرگ در همان حالت سکوت اطراف میز را نگاه کرد. مامان میخواست به بقیه نان تعارف کند ولی منصرف شد. وقتی که پاتریک دوباره شروع کرد به حرف زدن صدایش دیگر شهامت قبل را نداشت.
- اینها فقط نتیجهی تحقیقاتم بودند که فکر کردم شاید مفید باشند. اما دیگه چیزی در موردش نمیگم.
ويل سرش را بالا آورد. رو به پاتریک نگاه کرد و مودبانه خندید.
- حتماً درموردش فکر میکنم.
بلند شدم تا ظرفها را بشویم، فقط میخواستم از میز فرار کنم؛ اما مامان شماتتم کرد و گفت که سر جایم بنشینم.
- امشب جشن تولدته.
طوری گفت که انگار قبلاً اجازهی دخالت در کارهای خانه را داشتیم.
- برنارد، چرا نمیری مرغ رو بیاری؟
- بله بله، حتماً دیگه تا الان پخته، نه؟
بقیهی شام بدون اینکه اتفاق خاصی بیفتد صرف شد. متوجه بودم که والدینم تا چه حد از ویل خوششان آمده. البته بهجز پاتریک. از آن به بعد او و پاتریک کمتر باهم همکلام شدند. وقتی که مامان سیبزمینیهای سوخاری را تقسیمکرد و بابا مثل همیشه آنها را یواشکی برداشت، تازه آنوقت بود که کمی آرام شدم.
بابا از ویل دربارهی همهچیز میپرسید، درمورد زندگی قبلیاش، حتی درمورد تصادف هم. ويل هم خیلی راحت همهی سؤالهایش را پاسخ میداد. خودم هم یک سری از حرفهایش را تازه داشتم میشنیدم و قبلاً نمیدانستم. مثلاً اینکه چقدر شغلش مهم بوده، البته سعی کرد تا آن را معمولی جلوه دهد. او سهام شرکتها را با اطمینان به اینکه سود خواهند کرد یا نه خرید و فروش میکرده است.
ناگهان به خودم آمدم و دیدم خیره به ویل دارم فکر میکنم این مردی که اینجا کنارم است همان شخصیت فوقالعادهای است که دارد راجع به او حرف میزند.
بابا از شرکتی که قرار بود کارخانهی مبلسازی را بخرد، گفت. وقتی اسم صاحب شرکت را گفت ويل با تأسف سری تکان داد و گفت:
- بله شرکت رو میشناسم.
طوری حرف میزد که انگار از ادامهی شغل بابا ناامید بود.
مامان مدام با تحسین و لبخند ویل را نگاه میکرد. وقتی لبخندش را دیدم فهمیدم مهمان ویژهی امشب مامان ویل جوان و باهوش است نه پاتریک. بابابزرگ گفت:
- کیک تولد.
مامان داشت میز را جمع میکرد. آنقدر واضح گفت که من و بابا باتعجب به هم نگاه کردیم. همه ساکت شدند. دور میز چرخیدم و محکم او را بوسیدم.
- نه نه بابابزرگ، ببخشید. دسر شکلاتیه. دوستش داری؟
سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. مادرم داشت نگاه میکرد. فکر نکنم هدیهای بهتر از این وجود داشته باشد. دسر شکلاتی روی میز آمد و بعد از آن یک هدیه بزرگ و مربعی، تقریباً در حد یک دفترچه راهنمای تلفن کادوپیچ شده.
پاتریک گفت:
- هدیه تولده، این مال منه.
با لبخند هدیهاش را وسط میز قرار داد. من هم لبخندی زدم. بابا گفت:
- زود باش، بازش کن.
اول هدیهی بابا و مامان را باز کردم، خیلی آرام تا پاره نشود. یک آلبوم بود، در هر صفحهای هم یک تصویر از سالهای عمرم بود. تصویری از بچگیام، من و تریتا وقتی که قهر بودیم، دخترهای تپلمپل. عکس بعدی تصویر اولین روز مدرسهام بود، کلی هم گیره مو به سرم بود، دامنم هم خیلی بزرگ بود. عکس بعد، من بودم و پاتریک، همان وقتی که به او گفتم راهش را بکشد و برود. در عکس بعدی دامن خاکستری پوشیده بودم، اولین روز کاریام بود. در صفحات میانی هم تصاویری از من و خانواده به همراه توماس بود، نامههایی که مامان از اردوهای مدرسه نگه داشته بود، دستخطهای کودکانهام که درمورد روزهایی که در ساحل گذرانده بودم نوشته بودم، بستنیهایی که زمین افتاده بودند و مرغان دریایی که از روی آب ماهی شکار میکردند.
صفحاتش را ورق زدم، فقط جایی مکث کردم که چشمم به دختری با موهای سیاه و بلند افتاد. صفحه را برگرداندم. ويل گفت:
- میتونم ببینم؟
مامان به ویل گفت:
- امسال، سال خوبی نبود.
من هم داشتم صفحه را نشان ویل میدادم.
- البته الان اوضاع خوبه ولی میدونی، گاهی اتفاقایی پیش میاد که... خب... بابابزرگ توی تلویزیون برنامهای داشت میدید که یاد میداد چطوری خودمون هدیه درست کنیم. منم گفتم شاید... شاید خوشش بیاد.
- خیلی خوبه مامان.
چشمانم پر از اشک شده بود.
- عاشقتم مامان، ممنون.
گفت:
- چندتا از عکسها انتخاب بابابزرگه.
ویل گفت:
- خیلی قشنگه.
دوباره گفتم:
- خیلی دوستش دارم.
نگاهی که بابا و مامان به هم کردند و نفس راحتی کشیدند غمانگیزترین صحنهای بود که تا به حال دیده بودم.
پاتریک جعبهی کوچکی را که روی میز بود به جلو هل داد.
- حالا نوبت هديهی منه.
آرام جعبه را باز کردم، لحظهای احساس مبهم و ناراحتکنندهای داشتم، حس کردم یک حلقه نامزدی است. من برای این شرایط آماده نبودم. جعبهی کوچک را باز کردم و درون جعبه، لابهلای مخمل آبیرنگ و تیره زنجیر طلایی باریک و یک آویز ستارهای کوچک را دیدم. خیلی زیبا و ظریف بود، اما طبق سلیقهی من نبود. من اینجور جواهرات را استفاده نمیکردم، یعنی هرگز استفاده نکرده بودم. کمی نگاهش کردم تا بتوانم تمرکز کنم که چه بگویم و در آخر گفتم:
- خیلی زیباست.
او هم بلند شد و گردنبند را دور گردنم بست و گفت:
- خوشحالم که خوشت آمد.
بعد لبهایم را بوسید. قبلاً هیچوقت اینطوری من را جلوی والدینم نبوسیده بود. ویل داشت در آرامش به من نگاه میکرد. بابا گفت:
- خب، فکر کنم وقت خوردن پودینگه. البته قبل از اینکه خیلی گرم شه.
بعد به شوخی خودش قاهقاه خندید. انگار نوشیدنی که ویل آورده بود انرژیاش را زیادی تقویت کرده بود. ویل گفت:
- یه چیزی توی کیفمه که برای تو آوردم، کیفی که پشت صندلیمه. توی بستهبندی نارنجی رنگه.
هدیه را از کیف ویل بیرون آوردم. مادرم مکثی کرد، قاشق در دستش بود.
- تو برای لو هدیه گرفتی ویل؟ خیلی لطف کردی. نه برنارد؟
- بله همینطوره.
کاغذ کادوی دورش مانند کیمونوهای چینیها براق بود. نیازی نبود که شک کنم باید آن را نگه دارم یا نه. شاید میشد چیزی درست کرد تا دورش بپیچم. اول روبانش را کنار زدم. کاغذش را باز کردم، سپس روکش پارچهای که رویش بود. ناگهان دیدم یک جوراب شلواری راهراه زرد و مشکی دارد به من چشمک میزند. لباس را از بسته خارج کردم، در دستم یک جوراب شلواری زرد و مشکی راهراه بود. سایز بزرگسال، پشمی بود، اینقدر نرم بود که انگار روی دستم لیز میخورد. گفتم:
برای دریافت نسخه کامل این رمان در 504 صفحه به لینک زیر مراجعه فرمائید
https://zarinp.al/442146
تذکر : تنها منبع معتبر برای خرید این رمان لینک بالا و یا سایت رمانکده می باشد و در صورتی که شما از طریق هر منبع دیگری اقدام به خرید این رمان کنید عواقب آن به عهده خودتان می باشد و سایت رمانکده که منبع اصلی این رمان می باشد هیچ مسئولیتی در قبال آن ندارد
این رمان رمان اختصاصی سایت و انجمن رمان های عاشقانه میباشد و تمامی حقوق این اثر برای رمانکده محفوظ میباشد .
برای دریافت رمانهای بیشتر به سایت رمان های عاشقانه مراجعه کنین .
www.romankade.com
لوئیزا
2