بالاخره گفتم:
- میدونی وقتی من این حرف رو به پدرم میزنم چی میگه؟ اگه بگم فکر میکنی دیوونهام.
- بیشتر از من؟
- وقتی کابوس میدیدم یا از چیزی ناراحت یا ترسیده بودم، اون برام آواز میخوند...
شروع به خندیدن کردم.
- اوه... من نمیتونم.
- ادامه بده.
- اون برام ترانهی مولاهانکی39 میخوند.
- چی هست؟
- ترانهی مولاهانکی. من فکر میکردم همه بلد باشن!
زمزمه کرد:
- برام بخون، کلارک.
نفس عمیقی کشیدم، چشمهایم را بستم و شروع به آواز خواندن کردم.
- ای کاااش خانهام در سرزمین مولااااهانکی بووود...
- یا خدا!
نفسی گرفتم و دوباره خواندم:
- مولاااهانکییی...
ترانه که تمام شد چشمهایم را باز کردم. سکوت برقرار شد.
- دیوونهای تو. همهی خونوادهت دیوونهان!
- اما تاثیرگذار بود!
- صدات افتضاحه، امیدوارم پدرت بهتر بوده باشه.
- فکر کنم منظورت اینه که «متشکرم دوشیزه کلارک بابت تلاشت برای سرگرم کردنم.»
- آره درسته، فکر کنم به اندازهی کل جلسات رواندرمانیام مؤثر بود! خب، کلارک، بازم حرف بزن. فقط مربوط به خوانندگی نباشه.
کمی فکر کردم.
- ام... خب، خب، دیروز داشتی به کفشام نگاه میکردی؟
- یادم نیست.
- خب، مامانم میگه کفش عجیب و غریب پوشیدن من برمیگرده به سهسالگیام. اون زمان اون برام یه جفت چکمهی فیروزهای رنگ براق و پرزرقوبرق خریده بود. میگه اون زمان همهی چکمهها سبزرنگ بودند و اگر خیلی شانس میآوردی قرمز گیرت میاومد و کفشای فیروزهای من تک بود. میگه از اونوقت به بعد دیگه چکمهها رو از پام درنیاوردم. حتی تو فصل تابستون، تو رختخواب، حمام، مهدکودک. لباس مورد علاقه من اون چکمههای زرقوبرقدار و جوراب شلواری با طرح زنبور بود.
- جوراب شلواری زنبورعسل؟
- آره راهراه سیاه و زرد.
- جذابه.
- یه کمی جیغه.
- خب، آره. خیلی تو چشمه!
- ممکنه از نظر تو مسخره باشه ولی ویل تراینور باید بگم که همهی دخترا فقط برای جلب رضایت مردا لباس نمیپوشند.
- مزخرف نگو.
- نه مزخرف نیست.
- زنا هر کاری انجام میدن تو ذهنشون نظر مردها رو مدنظر دارن. درواقع هر کاری که آدمها میکنن روابط جنسی در اون دخیله. تو ملکهی سرخ رو نخوندی؟
- نمیدونم درمورد چی صحبت میکنی. اما اونقدری که مطمئنم اینجا نشستم و برات آواز میخونم به گفتهم ایمان دارم.
اضطرابی که تمام روز وجودم را درگیر خود کرده بود با هر یک از نظرات ویل به آرامی در حال کاهش بود. من دیگر تنها پرستار یک شخص معلول چهاروجهی نبودم. من یک فرد عادی بودم که نشسته و با شخصی که جملاتش پر از طعنه بود صحبت میکردم.
- چه اتفاقی برای چکمههای زرقوبرقدارت افتاد؟
- مادرم مجبور شد دورشون بندازه. پاهام عفونت قارچی گرفته بود.
- کار خوبی کرد.
- اون جوراب شلواریام رو هم دور انداخت.
- چرا؟
- هیچوقت نفهمیدم. اما با اون کارش قلبم رو شکست. هیچوقت نتونستم جورابشلواریای پیدا کنم که تا اون حد دوستش داشته باشم. هیچجا شبیهش نبود. اگه هم بود سایز زنانهاش نبود.
- چه عجیب!
- اوه، مسخره میکنی؟ تا حالا نشده تا این حد یه چیزی رو دوست داشته باشی؟
اتاق غرق تاریکی بود و من بهسختی او را میدیدم، میتوانستم چراغ بالای سر را روشن کنم، اما چیزی مانعم میشد. و بهمحض اینکه فهمیدم چه گفتهام، پشیمان شدم.
آرام گفت:
- بله، بله دوست داشتم.
کمی بیشتر صحبت کردیم و بعد ویل خوابید. دراز کشیدم و نفس کشیدن آرامش را تماشا کردم. گاهی به این فکر میکردم که اگر بیدار شود و من را خیره به موهای بلند و ریشهایش ببیند چه میگوید! اما نمیتوانستم چشم از صورتش بگیرم. باورکردنی نبود! زمان متوقف شده بود. فقط من در خانه بودم و او، و میترسیدم او را تنها بگذارم.
بعد از ساعت یازده بود که دیدم دوباره شروع به عرق کردن کرده و تنفسش تند شده است. بیدارش کردم و داروهایش را به خوردش دادم. زیر لب تشکر کرد. روبالشیاش را عوض کردم و وقتی او دوباره خوابید، کمی دورتر از او دراز کشیدم و کمی طول کشید تا بالاخره خوابم برد.
****
با شنیدن صدایی که اسمم را تکرار میکرد هشیار شدم. انگار در کلاس درس روی میزم خوابیده بودم و معلم تندتند و تقتق به تخته میکوبید و اسمم را صدا میزد.
- لوئیزا؟ لوئیزا!
میدانستم که باید جواب بدهم، میدانستم که معلم حسابی از دستم شاکی است به خاطرخوابیدنم سر کلاس ولی توان بلند کردن سرم را از روی میز نداشتم.
- لوئیزا!
- هوم؟
- لوئیزا!
میز تحریر خیلی نرم بود. چشم باز کردم. صدای آرام ولی پرتأکیدی از بالای سرم میآمد.
- لوئیزا!
در رختخواب بودم! پلکی زدم و سعی کردم تمرکز کنم. بعد به بالا نگاه کردم. خانم کامیلا تراینور بود که کت پشمی سنگینی به تن داشت و کیف دستیاش را روی شانهاش انداخته بود.
- لوئیزا!
سریع از جا پریدم. کنار ویل زیر لحاف خوابیده بودم. دهان ویل کمی باز بود و دستش در کنارش خم شده بود. نوری که از پنجره به داخل تابیده بود نشان از صبح داشت.
- اوه!
- چی کار میکنی؟
حس کردم کار خیلی زشتی انجام دادهام. سعی کردم افکارم را جمع کنم. چرا من اینجا بودم؟ چه میتوانستم به او بگویم؟
- تو تخت ویل چیکار میکنی؟
آرام گفتم:
- حال ویل خوب نبود... من فقط فکر کردم باید مراقب باشم.
- منظورت چیه، حالش خوب نبود؟ بیا داخل سالن.
او با قدمهای سریع از اتاق بیرون رفت و منتظر ماند من هم بروم. دنبالش رفتم و سعی کردم لباسهایم را مرتب کنم.
احساس بدی به من میگفت آرایشم در کل صورتم پخش شده.
در اتاق خواب ویل را پشت سر من بست. مقابلش ایستادم و سعی کردم موهایم را صاف و افکارم را جمع کنم.
- ویل تب داشت. ناتان که اومد تبش رو پایین آورد. من اطلاعی راجع به تنطیم دمای بدن ویل نداشتم. ناتان گفت یک لحظهام تنهاش نذارم.
صدایم لرزان بود و مطمئن نبودم که حرفهایی که میزنم تا چه حد قانعش میکند.
- چرا به من زنگ نزدی؟ اگه مریض بود باید فوراً با من یا آقای تراینور تماس میگرفتی.
انگار تازه یادم آمد. آقای تراینور... اوه خدای من!
نگاهی به ساعت انداختم. ساعت یک ربع به هشت بود.
- من... فکر کنم ناتان...
- ببین، لوئیزا. قرار نبود موشک هوا کنی. اگه حال ویل تا این حد بد بوده که تو اتاقش بخوابی پس باید با من تماس میگرفتی.
- آره.
پلک زدم و به زمین خیره شدم.
- نمیفهمم چرا زنگ نزدی. با آقای تراینور تماس نگرفتی؟
ناتان گفته بود چیزی نگو.
- من...
در همان لحظه در ورودی باز شد و آقای تراینور در درگاهش ظاهر شد و روزنامهای زیر بغلش جمع شد.
- چهطور برگشتی!
گفت و دانههای برف را از روی شانههایش تکاند.
- با هزار زحمت رفتم و شیر و روزنامه خریدم. جادهها وحشتناک یخ زدهاند. مجبور شدم راهم رو طولانی کنم تا پاهام رو روی یخها نذارم.
خانم تی به همسرش نگاه کرد و من برای لحظهای تعجب کردم که چطور خانم تراینور متوجه نشده که همسرش پیراهن دیروز را به تن دارد.
- خبر داشتی ویل شب بیمار شده بوده؟
مستقیم به من نگاه کرد. نگاهم را روی پاهایم انداختم. تا آن روز اینقدر احساس بدی نداشتم.
- با من تماس گرفتی لوئیزا؟ متأسفم نشنیدم. فکر کنم تلفن خونه خراب شده، این اواخر چندین تماس رو از دست دادم. حال خودم هم دیشب خوب نبود، بیهوش افتاده بودم.
هنوز جورابهای ویل در پایم بود و خیرهشان بودم و فکر میکردم یعنی خانم تراینور بابت جورابها هم مواخذهام میکند؟
اما انگار حواسش پرت شده بود.
- راهم طولانی شد، خستهام. ویل رو به خودت میسپارم ولی اگه موردی اینجوری پیش اومد، فوراً با من تماس بگیر. فهمیدی؟
تمام سعیام این بود که به آقای تراینور نگاه نکنم.
- بله.
گفتم و سریع به آشپزخانه پناه بردم.
تردیدهای من
بهار یک شبه از راه رسید، گویی زمستان، مانند مهمانی ناخوانده، ناگهان راه خود را کشید و بیخداحافظی رفت. همهجا سبز شد، جادهها زیر نور آفتاب روشن شدند و ناگهان آرامش همهجا را در بر گرفت. بوی دلپذیر و معطر گلها در هوا پیچید و صدای آوازخوانی پرندگان فضا را نوازش کرد.
من به هیچکدام از این تغییرات توجه نکرده بودم. بعد از یک هفته پاتریک را دیدم. حسابی به خودم رسیده بودم ولی او آنقدر خسته بود که توجهی به من نداشت. هر چه تلاش کردم و برایش ناز کردم انگار من را نمیدید، حتی متوجه شدم که سعی میکند من را پس بزند. ساعت چهار بود و هنوز خواب به چشمهایم نیامده بود و با دلی پر و ناراحت به سقف خیره شده بودم.
من و پاتریک در یک آرایشگاه با هم آشنا شدیم. آنوقتها در آن آرایشگاه زنانه و مردانه کارآموز بود. پاتریک داخل آمد. سامانتا40 مشغول کار روی مشتری دیگری بود و پاتریک از من خواست که موهایش را با شماره چهار بزنم. بهطور افتضاحی موهایش را کوتاه کردم. فکر نمیکنم در تاریخ بشریت موی کسی با این فضاحت کوتاه شده باشد!
سه ماه بعد، متوجه شدم که عشق به زدن موهای خودم لزوماً به این معنا نیست که میتوانم موهای دیگران را هم کوتاه کنم. از آرایشگاه بیرون زدم و در کافهی فرانک مشغول به کار شدم.
هنگامی که رفتوآمدم با پاتریک شروع شد او یک فروشنده بود. چیزهای موردعلاقهاش به ترتیب آبجو، شکلات چوبی، صحبت راجع به ورزش و روابط جنسی بود. البته نه انجامش، فقط حرفش را میزد. از نظر او یک گردش خوب باید شامل هر چهار مورد باشد. هیکلش از من درشتتر بود، اما من دوست داشتم. از رفتارش خوشم میآمد، پدرش مرده بود و او از مادرش مراقبت میکرد و من این محبتش را دوست داشتم. چهار برادر و خواهر او مانند خانوادهی والتون41 بودند. آنها واقعاً یکدیگر را دوست داشتند.
اولین باری که با هم قرار ملاقات گذاشتیم، صدایی در سرم زمزمهوار میگفت: «این مرد هرگز بهت آسیبی نمیرسونه.»
و واقعاً در هفت سال دوستیمان کاری نکرد که من به صحت باورم شک کنم. بعدها وارد ورزش شد و به مردی دونده تبدیل شد. کمکم عضلاتش سخت شد، مانند یک چوب. او برای اثبات سفت بودن عضلاتش پیراهنش را بالا میزد و با هر چیزی دستش میآمد به شکمش ضربه میزد. آنقدر در آفتاب دویده بود که صورتش آفتاب سوخته و ماهیچههای پاهایش محکم و عضلانی شده بود.
به نظرم من کسی نبودم که او را راضی کنم. هرچه تناسب اندامش بیشتر میشد وسواستر میشد و تمایلش به من کمتر.
من چند بار از او پرسیدم که دوستم دارد؟ نظرش راجع به من تغییر کرده؟ و او در جوابم میگفت تو فوقالعادهای. من داغان شدهام. نمیخواهم تو لاغر شوی.
اما من تلاشم را کردم تا ورزش کنم و شبیه دخترهای باشگاه شوم. بعضی از آنها تنها بودند و بعضیشان متأهل. آنها با هم راجع به چگونگی تعطیلاتشان حرف میزدند و عکسهای خصوصیشان را به هم نشان میدادند و من خیلی زود فهمیدم که میانشان یک وصلهی ناجورم.
پاتریک هیچوقت از لباسهای به قول خودش «من درآوردی» من ایراد نمیگرفت. اما اگر واقعاً حرف دلش را نزده باشد چه؟ شغل پاتریک، کل زندگی اجتماعی او حالا براساس کنترل وزن و کاهش آن و پرورش اندام میچرخید.
اگر در مواجهه با دختران باریک و خوشاندام، ناگهان بدن من به نظرش چاق میرسید چه؟ اگر منحنیهای بدن من، که خودم دوستشان داشتم، حالا زیر ذرهبین نگاه نکتهسنج دقیق او خمیری به نظر میرسید چه؟
وقتی خانم تراینور داخل شد و دستور داد همراه ویل بیرون برویم، هنوز داشتم به این چیزها فکر میکردم.
- از نظافتچیها خواستم بیان و برای بهار خونهتکونی کنن، با این وجود فکر کردم شاید حالا که نظافتچیا داخل خونهاند شما بخواید یه دوری بزنید و از هوای آزاد لذت ببرید.
ویل نگاهم کرد و یک ابرویش را بالا داد.
- این یه درخواسته مامان؟
- به نظرم هواخوری برات خوبه. بالابر شیبدار رو راه بنداز لوئیزا. با خودتون چای هم ببرید.
پیشنهادش غیرمنطقی نبود. محوطه زیبا شده بود. انگار با کمی افزایش دما ناگهان همه چیز تصمیم گرفته بودند کمی سبز شوند. گل نرگس از دل باغچه بیرون زده بود و پیازهای زرد رنگش خبر از گلهایی میداد که به زودی باز میشدند.
جوانهها از شاخههای قهوهای رنگ درختان بیرون زده بودند. درها را باز کردم و بیرون رفتیم، ویل ویلچرش را در مسیری میراند. به نیمکت چدنی که تشک رویش پهن کرده بودند اشاره کرد. رویش نشستم. صورتمان سمت نور کمجان آفتاب بود و به نزاع گنجشکها در پرچین گوش میدادیم.
- چیزی شده؟
- منظورت چیه؟
- ساکتی.
- خودت گفتی میخوای من ساکت باشم.
- نه اینقدر ساکت. این سکوت تو نگرانم میکنه.
- خوبم.
کمی سکوت کردم و ادامه دادم:
- واقعیتش رو بخوای موضوع دوست پسرمه.
- اوه، همون مرد دونده.
چشمانم را باز کردم تا ببینم او مرا مسخره میکند یا نه.
- موضوع چیه؟ به من بگو.
- نه.
- مادرم حداقل یک ساعت دیگه نظافتچیا رو مثل دیوونهها اونجا نگه میداره. تو باید درموردش با کسی حرف بزنی.
صاف نشستم و به طرفش برگشتم. صندلی خانهی او دکمهای کنترلی داشت که با آن ارتفاع صندلی را تنظیم میکرد تا همقد شخص طرف صحبتش شود. اما اغلب بهخاطر اینکه دچار سرگیجهاش میکرد از آن استفاده نمیکرد. اما حالا صندلیاش بالا بود و برای نگاه کردن به صورتش باید سرم را بلند میکردم.
کتم را دور خودم پیچیدم و به او چشم دوختم.
- چیو میخوای بدونی؟
- چند وقته که با همید؟
- کمی بیشتر از شش سال.
نگاهش متعجب بود.
- زمان زیادیه!
- آره خیلی.
- خب؟
خم شدم و روانداز را روی بدنش مرتب کردم. هوا فریبنده بود و نمیشد به آفتاب کمجانی که میتابید اعتماد کرد. به پاتریک فکر کردم، ساعت شش و نیم صبح امروز باعجله صبحانهاش را خورد و برای دویدن رفت. نمیدانم، شاید من چیزی از طنازیهای زنانه نمیدانستم و باید بیشتر به خودم میرسیدم.
- چیکار میکنه؟
- مربی ورزشه.
- آهان مربی دو.
- بله مربی دو.
- چطور آدمیه؟ در سه کلمه بگو که باعث ناراحتیت نشه.
درموردش فکر کردم.
- مثبت، وفادار، وسواس نسبت به میزان چربیهای بدن.
- شد هشت کلمه.
- پس پنج تا مفت گرفتی. حالا تو تعریف کن، اون چطور آدمی بود؟
- کی؟ آلیسیا؟
طوری به او خیره شدم که او به من زل زده بود. نفس عمیقی کشید و نگاهش را سمت نوک درخت چنار بالا کشید. موهایش روی چشمهایش افتاد. دست دراز کردم و آنها را کنار زدم.
- جذاب و خواستنی بود و بهطور غیرعادی همیشه نگران!
- چرا نگران بود؟
سؤالم قبل از اینکه فکر کنم بیاراده از دهانم خارج شده بود. ظاهراً از گفتوگویمان راضی بود.
- بگم تعجب میکنی. دخترایی مثل آلیسیا فقط به ظاهرشون فکر میکنن چون فکر میکنن چیز دیگهای ندارن. البته بیانصافی نکنم اون خصوصیات خوبی داشت، با انتخاب لباس و نوع رفتارش میتونست زیبایی خلق کنه.
بهسختی جلوی زبانم را گرفتم تا نگویم هر کسی کوهی از الماس داشته باشد میتواند همه چیز را زیبا جلوه دهد.
- اون میتونست جای چندتا چیز رو تو اتاق عوض کنه و فضا کاملاً متفاوت به نظر برسه. هیچوقت نفهمیدم چطور این کارو میکنه.
سرش را بهطرف خانه تکان داد.
- این قسمت خونه رو اون تزیین کرد. وقتی برای اولین بار به اونجا منتقل شدم.
کمی فکر کردم تا طراحی داخلی اتاق نشیمن را به یاد بیاورم. قبلاً آن را تحسین کرده بودم ولی حالا که فهمیدم کار اوست نظرم عوض شد.
- چند وقت باهاش بودی؟
- هشت، نه ماه.
- پس خیلی نبوده.
- برای من خیلی بود.
- چه جوری آشنا شدید؟
- تو یه مهمونی شام، یه مهمونی شام مزخرف. تو چطور؟
- آرایشگاه. من کارآموز اونجا بودم و اون مشتری.
- آهان تو فقط آخر هفتههاش رو پر میکردی.
متوجه منظورش نشدم. سرش را تکان داد و به آرامی گفت:
- مهم نیست.
از داخل خانه صدای زوزهی کسلکنندهی جاروبرقی را میشنیدیم. چهار زن در شرکت نظافت حضور داشتند که همگی لباسهای فرم به تن داشتند. تعجب کرده بودم که چهارنفره چرا دوساعت لفتش دادهاند!
- دلت براش تنگ شده؟
صدای خدمتکارها را میشنیدم که حین تمیزکاری میگفتند و میخندیدند.
ویل به نقطهی نامعلومی خیره بود.
- قبلاً میشد.
رو به من کرد، صدایش جدی بود.
- اما من درموردش فکر کردم و فهمیدم اون و روپرت بیشتر مناسب همند.
سر تکان دادم.
- به نظرم اونا یه عروسی مسخره میگیرند، برای ماهعسل یه دوری تو یه جایی میزنند، بعد مثل تو در یک کشور دیگه ساکن میشن و بعد از مدتی اون با منشیاش وارد رابطه میشه.
- احتمالاً درست فکر میکنی.
حالا داشتم به افکارم پروبال میدادم.
- و الیسیا بدون اینکه بفهمه چرا؛ مدام تو مهمونیای شام مزخرفی که شرکت میکنه پشت سر همسرش حرفهای بدی میزنه. ولی روپرت طلاقش نمیده چون از پرداخت نفقهش میترسه.
ویل برگشت و نگاهم کرد.
- و اونا هر شش هفته یه بار رابطه جنسی خواهند داشت. روپرت بچههاش رو میپرسته در حالی که برای مراقبت از اونا بهطور کلی بیتفاوته. موهای آلیسیا همیشه مرتبه ولی صورتش افسرده است.
لبهایم را جمع کردم و ادامه دادم:
- اون نمیدونه از زندگی چی میخواد، دیوانهوار به کلاسهای پیلاتس عادت میکنه، یا شاید یه اسب یا سگ بخره و بعد عاشق مربی سوارکاریاش بشه. دیوید وقتی چهل سال رو رد کرد، شروع به دوندگی میکنه. شاید هم یه هارلی دیویدسون بخره که الیسیا از اون متنفره. هر روز که به محل کارش بره به مردهای جوان در دفتر کارش نگاه کنه و حرفهاشون راجع به تفریحاتشون گوش کنه و به فکر بیفته کنه چطور شد که گول خورد؟
سمتش چرخیدم. ویل به من خیره شده بود.
بعد از چند لحظه گفتم:
- ببخشید. من واقعاً نمیدونم که این افکار و حرفها از کجا اومدند.
- من دارم کمکم برای دوستپسرت متأسف میشم.
- اوه، نه بهخاطر اون نیست. سالها تو کافه کار میکردم. اونجا همهجور آدمی رفتوآمد داشت. همه همینطور بودند. اگه میدیدی باورت نمیشد.
- به همین دلیله که تا حالا ازدواج نکردی؟
پلک زدم.
- فکر کنم.
نمیخواستم بگویم درواقع هرگز از من تقاضا نشده بود.
****
به نظر میرسید که ما کار زیادی انجام نمیدهیم. اما حقیقت این بود که روزهای با ویل بسته به روحیهی آن روزش متفاوت بود. وقتی از راه میرسیدم از حالت صورتش میفهمیدم که آن روز دلش حضور و همصحبتی با من یا هر کس دیگری را میخواهد یا نه حوصله ندارد. با توجه به حالش کار آن روزم را انجام میدادم. مثلاً اگر حوصلا نداشت کمتر دوروبرش میرفتم و خودم را با کارهای خانه مشغول میکردم. سعی میکردم نیازهایش را پیشبینی کنم تا مجبور نباشم با پرسیدن مدام او را اذیت کنم. خیلی چیزها باعث درد و ناراحتی او میشد. تحلیل رفتن ماهیچههایش یکی از آنها بود گرچه ناتان در تمرینهای فیزیوتراپی تلاش خود را میکرد. درد معده ناشی از مشکلات گوارشی، درد شانه، درد ناشی از عفونتهای مثانه ظاهراً علیرغم تمام تلاشها همهی اینها وجود داشتند. در اثر مصرف بیش از حد مسکن دچار زخم معده شده بود.
گاهی اوقات، زخمهای بدی بر اثر نشستن طولانی مدت در یک موقعیت روی بدنش ایجاد میشد. در این صورت مجبورش میکردیم در رختخواب بماند. اما او از مدام خوابیدن متنفر بود. به ظاهر رادیو گوش میکرد ولی چشمهایش از خشم لبریز بود. سردرد هم زیاد میشد و به نظرم بیشتر عوارض سرخوردگی و عصبی بودنش بود. او از انرژی ذهنی بالایی برخوردار بود ولی توان تخلیهی انرژی نداشت.
غیرقابلتحملترین دردش سوزش دست و پاهایش بود. گاهی آنقدر سوزشش شدید میشد که نمیتوانست تحمل کند یا روی چیز دیگری تمرکز کند. کاسهی آب سردی میآوردم و به امید اینکه سوزشش کم شود دست و پاهایش را میشستم یا دستمال نمداری را دور آنها میپیچاندم. عضلهی آروارهاش میلرزید و گاهی حتی حس میکردم ناپدید شده و احساس میکردم تنها راه خلاصی از آن این است که خودش را از بدنش بیرون بکشد. تعجب میکردم که به نیازهای فیزیکی زندگی ویل عادت کردهام. بیانصافی به نظر میرسید که علیرغم این واقعیت که او نمیتواند از دست و پاهایش استفاده کند یا حتی آنها را احساس کند، باید دردشان را تحمل کند.
با وجود همهی اینها ویل هیچوقت شکایتی نمیکرد. بهخاطر همین تحمل بالایش بود که هفتهها متوجه نبودم که او دقیقاً چه دردی دارد.
حالا، من میتوانستم از تیرگی اطراف چشمهایش، سکوتهایش و آنطور که گاهی در خود فرو میرفت بفهمم دردش چیست. او فقط میپرسید: «میتونی آب سرد بیاری لوئیزا؟» یا «فکر میکنم زمان استفاده از مسکنهام باشه.»
گاهی اوقات آنقدر درد داشت که رنگ صورتش آنقدر واضح میپرید که به سفیدی میزد. آن روزها بدترین روزها بود. اما در روزهای دیگر ما یکدیگر را به خوبی تحمل میکردیم. وقتی برایش صحبت میکردم دیگر مثل اوایل ناراحت به نظر نمیرسید.
وقتی خانم تراینور بیرون آمد و به ما گفت که نظافتچیها بیست دقیقهی دیگر کار میکنند، من برای هر دو نوشیدنی دیگری درست کردم و در باغ شروع به قدم زدن کردیم.
ویل گفت:
- مدل کفشات جالبن.
کفشهایم سبز زمردی بودند. آنها را در یک فروشگاه خیریه پیدا کرده بودم. پاتریک میگفت وقتی آنها را میپوشم شبیه ملکه میشوم.
- میدونی تو شبیه آدمهای این اطراف لباس نمیپوشی. هر روز بیصبرانه منتظرم ببینم امروز چه چیزهای اجقوجقی رو با هم ترکیب میکنی و میپوشی.
- مگه آدمای این اطراف چطور لباس میپوشند؟
شاخهای روی زمین بود و ویل ویلچرش را برای عبور کمی سمت چپ چرخاند.
- لباسهای پشمی یا اگه از دستهی مادرم باشن مثل لباسهای اون.
نگاهی به من انداخت.
- این سلیقهی عجیب و غریب رو از کجا آوردی؟ قبلاً کجا زندگی میکردی؟
- همینجا.
- واقعاً؟! همیشه اینجا بودی؟
- بله فقط اینجا.
برگشتم و به او نگاه کردم، دستانم را به حالت تدافعی روی سینهام قلاب کردم.
- از نظر تو عجیبم؟
- اینجا شهر کوچکیه و این محدودیت میآره. بهخاطر قلعه.
ایستادیم و به قلعه خیره شدیم. از این فاصلهی دور معلوم بود. روی تپه را با آن شکل عجیب و گنبدی شکل پوشانده بود، چنان زیبا که انگار کودکی آن را نقاشی کرده.
- من همیشه فکر میکنم مردم وقتی از همهچیز خسته و دلگیرند و جایی برای رفتن ندارند به قلعه میآن.
چای برایش ریختم.
- ممنونم.
- البته به خودی خود که اشکالی نداره. اما، خدای من، همیشه که یهجور نیست؟ نه؟ اینجا اونا فکر میکنند اگه تو مغازهی گردشکری شروع به فروش حصیر با منظرهی راهآهن کنند آخر بدبختیه.
نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. هفتهی قبل مقالهای در روزنامه محلی درمورد همین موضوع منتشر شده بود.
- تو بیست و شش سال داری، کلارک. تو باید دنیا رو زیر پات بذاری. لباسای عجیبت رو بپوشی و تو کافهها خودت رو به مردا نشون بدی.
- من اینجا خوشحالم.
- خوب، نباید باشی.
- چرا دوست داری به مردم بگی چه کاری باید انجام بدن؟
- فقط وقتی میدونم که حق با منه میگم. میتونی نوشیدنیام رو تنظیم کنی؟ نمیتونم بهش برسم و بخورم.
نیاش را پیچاندم تا راحتتر به آن برسد و منتظر ماندم تا آن را بخورد. سرمای ضعیف نوک گوشهایش را صورتی کرده بود.
- خدای من، بهعنوان دختری که برای امرار معاش چای درست میکنه چایت افتضاحه.
- تو فقط به چایهای چینی شهوتبرانگیز عادت کردی.
- چای شهوتبرانگیز!
تقریباً خفه شد.
- خب، بهتر از این روغنجلای پلهست که! یا عیسی مسیح. قاشق بذاری روش صاف وامیسته!
- حالا دیگه چای من افتضاحه!
روی نیمکت روبهرویش نشستم.
- پس چطور خوبه که تو درمورد هر چیزی که من میگم یا انجام میدم نظر میدی، هیچکس حق اشتباه نداره؟
- خب بگو، لوئیزا کلارک، توأم نظرت رو بگو.
- راجع به تو؟
آهی نمایشی کشید.
- بگو من چی کار کنم؟
- میتونی موهات رو کوتاه کنی. این موهای بلند تو رو شبیه ولگردها کرده.
- مثل مادرم شدی!
- خب، تو خیلی وحشتناک شدی. حداقل میتونی اصلاح کنی! با اینهمه مو صورتت نمیخاره؟
نگاهی زیرچشمی به من انداخت.
- قبول، میدونم. بسیار خب امروز بعدازظهر اصلاح میکنم.
- وای نه.
- آره.
- ازت نظر خواستم، توأم نظرت رو گفتی. تو نیازی نیست کاری کنی.
- اگه من بگم نه؟
- به هر حال ممکنه این کار رو انجام بدم. فکر کنم یه کم بلندتر بشه موقع خوردن غذا پر از تکههای خوراکی میشن و صادقانه بگم اگه این اتفاق بیفته من از تو بهخاطر مانع شدنت شکایت میکنم.
لبخند زد، انگار برایش سرگرمکننده بود. به نظرم خندهدار نبود ولی از لبخند ویل خوشحال شدم.
- بیا اینجا، کلارک. یه لطفی میکنی؟
- چی؟
- گوشم میخاره، زحمتش رو میکشی؟ دیوونهم کرده.
- اگه این کار رو بکنم اجازه میدی موهات رو کوتاه کنم؟ فقط کمی.
- پررو نشو.
- ساکت باش. منو عصبی نکن، میدونم آرایشگر خوبی نیستم.
****
تیغ و مقداری کف اصلاح را در کابینت حمام پیدا کردم، که پشت بستههای دستمال مرطوب و پنبه پنهان شده بود، گویی مدتی است از آنها استفاده نشده است.
او را مجبور کردم وارد حمام شود، سینک ظرفشویی را با آب گرم پر کردم بعد از او خواستم تا پشتی سرش را کمی به عقب متمایل کند و سپس حولهی داغی را زیر چانهاش قرار دادم.
- این چیه؟ آرایشگاه راه انداختی؟ حوله برای چی؟
اعتراف کردم:
- نمیدونم. تو فیلما دیدم که این کار رو میکنند. برای زنان زائو هم آب گرم و حوله میبرند.
نمیتوانستم دهانش را ببینم، اما چشمانش از خندهی ضعیف چروکیده شده بودند.
دلم میخواست او را همیشه اینطور ببینم. برای خوشحالیاش چرتوپرت میگفتم، جوک تعریف میکردم و آواز میخواندم. هر کاری که باعث شود او بخندد و غم را از چهرهاش بشوید و ببرد.
آستینهایم را بالا کشیدم و خمیرریش را از روی چانهاش، تا گوشهایش مالیدم.
دستهی تیغ را روی چانهاش گذاشتم و کمی مکث کردم.
- خب راستش من تا امروز فقط پاهام رو تراشیدم.
چشمانش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد. تیغه را با احتیاط و آرام روی پوستش کشیدم. فقط صدای چلپچلوپ آب میآمد وقتی که دسته تیغ را داخل حوضچه میشستم.
در سکوت کار میکردم، چهرهاش را نگاه میکردم، خطوطی که به گوشهی دهانش میرسید در مقایسه با سنش عمیقتر به نظر میرسید.
موهایش را از کنار صورتش صاف کردم و آثار بخیهها را دیدم، آثاری که شاید برای موقع تصادفش بود. سایههای تیرهای که نشان از شبهای بیخوابیاش داشت و شیار بین ابروهایش که از درد خاموشش حکایت داشت.
بوی شیرین و گرمی از پوستش بلند شد، بوی کرم خمیرریش و بویی که مخصوص خود ویل بود، عطری گرانبها و مطبوع.
چهرهی او نمایان شد و من میتوانستم ببینم که به آسانی میتوانست شخصی مانند آلیسیا را جذب خود کند.
به آرامی و بادقت کار میکردم و وقتی دیدم در آرامش فرورفته به خودم اجازه دادم که انگشتانم را به آرامی روی پوستش قرار دهم. با خودم گفتم تنها دفعاتی که کسی به ویل دست میزند برای اقدامات درمانی است. پس سعی کردم حرکت دستم روی پوستش مثل حرکات ماشینی دکتر یا ناتان نباشد.
تراشیدن صورت ویل کاری از سر صمیمیت و دوستانه بود. با ادامه دادن کارم فکر کردم ویلچرنشینی او مانعی است بینمان و ناتوانی او مانع هرگونه تحریکی در اوست ولی حس میکردم اینطور نیست. غیرممکن است کسی تا این حد نزدیکت باشد، پوستش زیر انگشتانت منقبض شود، در هوایی که او نفس میکشد نفس بکشی، صورتت فقط چند سانتیمتر با صورتش فاصله داشته باشد و دچار احساسات نشوی.
وقتی به گوش دیگر او رسیدم معذب شده بودم، انگار از یک خط نامرئی فراتر رفته باشم. شاید ویل با برخوردهای اطرافیانش خو گرفته بود و تغییرات ظریف فشار دستم روی پوستش را متوجه نبود ولی نه، او چشمانش را باز کرد و چشمهایش را به چشمهایم دوخت.
مکثی کوتاه کرد و بعد گفت:
- نگو که ابروهام رو تراشیدی!
- فقط یکی از ابروهات!
دستهتیغ را شستم و امیدوار بودم تا اتمام کارم رنگ گونههایم از آن سرخی درآمده و طبیعی شده باشد.
بالاخره گفتم:
- ناتان نمیآد؟
- موهام رو کوتاه نمیکنی؟
- واقعاً میخوای من کوتاهشون کنم؟
- بله کوتاه کن.
- فکر میکردم به کارم اعتماد نداشته باشی.
تا جایی که میتوانست شانه بالا انداخت. حرکت شانههایش خیلی کم بود.
- فکر کنم به چند هفته غر نزدنت میارزه.
- خدای من، مادرت حتماً خوشحال میشه.
- بله، خب، ولی اینکه خوشحال میشه نباید مانع کارمون بشه.
موهای او را در اتاق نشیمن کوتاه کردم. آتش را روشن کردم، فیلم «یک تریلر آمریکایی» را گذاشتم و حولهای را روی شانههایش انداختم. به او هشدار داده بودم که کمی ناشیام و اضافه کردم:
- اما از اینی که هستی بدتر نمیشی!
- واقعاً ممنونم!
دست به کار شدم و اجازه دادم موهایش از بین انگشتانم رد شود و سعی کردم چند نکتهی اساسی را که یاد گرفته بودم بهخاطر بیاورم.
ویل، هنگام تماشای فیلم، آرام و تقریباً راضی به نظر میرسید.
گاهی اوقات او چیزی درمورد فیلم به من میگفت. مثلاً اینکه بازیگر اصلی دیگر در چه فیلمهایی ایفای نقش کرده، فیلمی که او برای اولین بار آن را دیده کجاست و...
حین صحبتهایش تمام حواسم به موهایش بود تا خرابشان نکنم. بالاخره کارم با تمام اضطرابش تمام شد. سریع رفتم و جلویش ایستادم تا ببینم چه بلایی سر موهایش درآوردهام.
ویل دستگاه دیویدی را متوقف کرد.
- چطور شدم؟
صاف ایستادم.
- فکر نمیکردم چهرهت اینقدر دوستداشتنی باشه.
- سردمه.
سرش را از چپ به راست حرکت داد، گویی پشت گردنش احساس سرمای ناشی از خیسی موهایش میکرد.
گفتم:
- صبر کن، من دو تا آینه بیارم موهات رو ببین. اما حرکت نکن هنوز مونده، احتمالاً یک گوشت رو هم ببرم.
در کشوهای کمد اتاق خوابش دنبال آینه میگشتم که صدای دادوبیداد شنیدم. صدای داد زدن مضطرب خانم تراینور آمد.
- جورجینا، لطفاً بس کن.
در اتاق نشیمن با ضرب باز شد.
آینه را برداشتم و از اتاق بیرون دویدم. دوست نداشتم خانم تراینور ببیند باز هم ویل را تنها گذاشتهام.
خانم تراینور در ورودی اتاق نشیمن ایستاده بود و هر دو دستش را با تحیر روی دهانش گرفته بود. ظاهراً شاهد صحنهای غیرمنتظره بود.
زن جوان فریاد میزد:
- تو خودخواهترین مردی هستی که تا به حال دیدم. باورم نمیشه ویل، تو خودخواه بودی حالا خودخواهتر هم شدی.
- جورجینا! ادامه نده.
وقتی نزدیک شدم، نگاه خانم تراینور سمتم چرخید. پشت سرش وارد اتاق شدم. هنوز حوله روی شانههایش بود و موهای قهوهای قیچی شدهاش روی آن ریخته بود. زن جوانی روبهروی ویلچرش ایستاده بود. موهای بلند و تیرهای داشت که پشت سر جمعشان کرده بود. پوستش برنزه بود و شلوار جین و بوتهای جیر به تن داشت. مانند آلیسیا زیبا و خوشاندام بود و دندانهایش مانند آگهیهای تبلیغاتی خمیردندان از سفیدی برق میزد. همهی دندانهایش بهخاطر دادوبیدادش دیده میشد.
- باورم نمیشه حتی به اون فکر نکردی، اصلاً متوجهی!
خانم تراینور داد زد:
- جورجینا الان وقتش نیست، بس کن.
ویل بیتفاوت به نقطهای نامعلوم خیره شده بود. آرام صدایش زدم:
- ام... ویل کمکی لازم نداری؟
جورجینا پرسید:
- شما کی هستین؟
نگاهش کردم، چشمانش پر از اشک بود.
ویل گفت:
- جورجینا. با لوئیزا کلارک، پرستار و آرایشگر خلاقم آشنا شو. لوئیزا، ایشون خواهرم جورجیناست. فکر کنم تمام راه استرالیا تا اینجا رو پرواز کرده تا سر من فریاد بکشه.
جورجینا گفت:
- اینقدر بیخیال نباش! مامان بهم بگو. اون همه چیز رو به من گفته.
کسی حرفی نزد.
گفتم:
- میخواید من برم؟
- آره فکر خوبیه.
انگشتان دست خانم تراینور از شدت فشاری که به دستهی مبل میآورد سفید شده بود. از اتاق بیرون رفتم.
- درواقع، لوئیزا، شاید الان زمان مناسبی برای استراحت ناهارت باشه.
از قرار معلوم امروز را باید در ایستگاه اتوبوس ناهار میخوردم. ساندویچهایم را از آشپزخانه برداشتم، کتم را پوشیدم و راه افتادم.
وقتی داشتم بیرون میرفتم، صدای جورجینا تراینور را از داخل خانه شنیدم.
- تا حالا به ذهنت خطور کرده یا اصلاً باور داری که فقط به تو مربوط نمیشه؟
****
وقتی دقیقاً نیم ساعت بعد برگشتم خانه ساکت بود. ناتان یک لیوان در سینک آشپزخانه میشست. با دیدن من برگشت.
- حالت چطوره؟
- رفت؟
- کی؟
- خواهر ویل.
نگاهی به پشت سرش انداخت.
- آهان. آره رفته. وقتی رسیدم سوار ماشینش شد و رفت. دعوای خانوادگی بود نه؟
- نمیدونم.
- داشتم موهای ویل رو کوتاه میکردم که اون زن داخل شد و شروع کرد سر ویل داد زدن. اولش فکر کردم حتماً دوستدخترشه.
ناتان شانه بالا انداخت. متوجه شدم یا در جریان است یا علاقهای به دانستن جزئیات زندگی شخصی ویل ندارد.
- ساکت بود. خوب کاری کردی اصلاحش کردی و از اون جنگل بیرونش کشیدی.
دوباره برگشتم داخل اتاق نشیمن. ویل خیره به تلویزیون نشسته بود، تلویزیون هنوز در همان لحظهای که من آن را ترک کرده بودم، متوقف شده بود.
گفتم:
- میخوای فیلم رو روشن کنم.
فکر کنم صدایم را نشنید. چهرهی آرام ساعتی پیشش حالا پر از اندوه بود. ویل دوباره در خود فرو رفته بود، انگار قفلی به خود زده بود که من قادر به باز کردنش نبودم.
پلک زد، تازه متوجه من شده بود.
- آره روشن کن.
****
داشتم سبد لباسها را میبردم که صدایشان را شنیدم. در ساختمان فرعی کمی باز بود و صدای خانم تراینور و دخترش به راهرو میآمد.
خواهر ویل بیصدا گریه میکرد، دیگر اثری از خشم در صدایش پیدا نبود. صدایش معصومانه شده بود.
- باید کاری باشه که اونا بتونند انجام بدن. علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده. نمیتونید اونو ببرید آمریکا؟ علم تو آمریکا همیشه درحال پیشرفته.
- پدرت همهی پیشرفتها رو دقیق زیر نظر داره. اما نه، عزیزم، هیچ چیز وجود نداره...
- ویل خیلی فرق کرده، اون خیلی بدبین شده.
- اون از اولم همینطور بود جورج. تو خیلی وقته که ندیدیاش. اون زمانم به تغییر وضعیتش بدبین بود.
از اینکه گفتوگوی خصوصیشان را گوش میکردم عذابوجدان گرفتم. اما بحث داغشان تحریکم کرد که بایستم و گوش دهم.
به آرامی سمت در رفتم، جوراب به پا داشتم و قدمهایم بیصدا بود.
- ببین، بابا و من به تو نگفتیم چون نمیخواستیم ناراحتت کنیم.
با تشویش ادامه داد:
- ویل سعی کرد... سعی کرد خودش رو بکشه.
- چی؟
- بابا پیداش کرد. در ماه دسامبر. خیلی وحشتناک بود.
با وجود اینکه خودم حدس زده بودم و او فقط تاییدش کرد حس کردم جان از تنم رفت.
صدای گریه خفهی جورجینا میآمد و مادرش داشت آرامش میکرد. دوباره سکوت برقرار شد و بعد جورجینا غمگین گفت:
- اون دختر کیه؟
- لوئیزا رو استخدام کردم تا مراقب باشه که دیگه چنین اتفاقی نیفته.
ادامهی حرفهایشان را گوش نکردم. در انتهای راهرو از داخل حمام صدای پچپچوار ناتان و ویل میآمد در حالی که خبر نداشتند فقط چند قدم آنورترشان چه مکالماتی در جریان است.
گمان میکنم از وقتی که زخمهای مچ دستش را دیدم خودم فهمیدم. تمام اتفاقات را که کنار هم میچیدم حدسم به یقین تبدیل میشد. اینکه خانم تراینور همیشه نگران تنها ماندن ویل بود، یا اینکه من در آنجا کار زیادی نمیکردم و گاهاً حس میکردم پرستار بچه هستم. من خبر از علت استخدامم نداشتم ولی ویل میدانست، به خاطر همین هم بود که از من متنفر بود.
دستم را به دستگیرهی در رساندم و خواستم تا آن را به آرامی ببندم. نمیدانستم ناتان هم در جریان بود یا نه. از ذهنم گذشت که حالا ویل از حضور من خوشحال است؟ خودخواهی بود ولی از اینکه علت رفتار بد ویل خود من نبودم خوشحال شدم. در واقع از اینکه برایش مراقب و به نوعی بپا گذاشته بودند عصبانی بود.
افکارم آنقدر شلوغ شدند که تقریباً مکالمهی بعدی را از دست دادم.
- نمیتونی بهش اجازه بدی مامان. باید جلوشو بگیری.
- دست ما نیست، عزیزم.
جورجینا اعتراض کرد:
- هست. اگه خودش بخواد هست.
دستگیره در دستم فشرده شد.
- من حتی نمیتونم باور کنم که این حرف رو میزنی. پس اعتقاد مذهبیت چی؟ اون همه کارایی که انجام دادی چی؟ پس فایدهش چی بود که نجاتش دادی؟
خانم تراینور تن صدایش را پایینتر آورد.
- عادلانه نیست.
- اما خودت گفتی که اونو میبری. چطوری...
- برای یه لحظه فکر کن اگه رد میکردم از دیگران کمک نمیگرفت؟
- رفتن به دیگنیتاس42 اشتباه محضه. میدونم زندگی براش سخت شده اما شما رو نابود میکنه. خودت فکر کن، به احساست، به حرف مردم، به کارتون، به شهرتتون. اون نباید خودخواه باشه. اون چطور میتونه، چطور میتونه این کار رو کنه؟
جورج دوباره شروع به گریه کرد.
- جورج...
- اینطور به من نگاه نکن. ویل برای من خیلی مهمه، اون برادرمه. من عاشقشم. طاقت ندارم، حتی تصورش رو هم نمیتونم تحمل کنم. اشتباه کرده که این رو خواسته. شما هم اشتباه کردید که قبول کردید. اگه ادامه بده فقط زندگی خودش نیست که نابود میشه.
یک قدم از پنجره عقب رفتم. گوشم چنان زنگ میزد که تقریباً پاسخ خانم تراینور را نشنیدم.
- شش ماه، جورج. اون به من قول شش ماه رو داده. حالا هم نمیخوام به این موضوع اشارهای کنی، مخصوصاً در حضور دیگران. ما باید...
نفس عمیقی کشید.
- ما فقط باید دعا کنیم که اتفاقی بیفته تا نظرش تغییر کنه.
کامیلا
من هیچوقت نمیخواستم به پسرم کمک کنم تا خودش را بکشد. حتی خواندن چنین جملهای هم عجیب به نظر میرسد. شبيه جملاتی است که آدم فقط در روزنامهها میخواند. مثل داستان دخترانی که با معشوقههایشان فرار کردهاند یا به دنیا آمدن کودکی عجیبالخلقه.
من آدمی نبودم که درگیر چنین اتفاقاتی باشم. یا حداقل فکر میکردم که نیستم. زندگی من همیشه نظمی استاندارد داشت، زندگیای معمولی مطابق دنیای امروزی!
حدود سی و هفت سال قبل ازدواج کردهام. دو فرزند داشتم. سر کار میرفتم. به مدرسه کمک مالی میکردم، با انجمن اولیا و مدرسه همکاری میکردم، و بهمحض اینکه بچههایم بزرگ شدند و دیگر احتیاج زیادی به مراقبتهای من نداشتند به عضویت هیئت قضات در آمدم و حالا حدود یازده سال میشد که قاضی بودم و به زندگی افرادی که نزدم میآمدند، توجه میکردم. آدمهای ناامیدی که حتی نمیتوانستند خود را جمع کرده و سر ساعت به قرار دادگاه برسند.
مجرمان همیشگی، مردان جوان پر از خشم و عصبانی و مادران مقروض، وقتی خطاهای مشابه را میدیدم که مکرر تکرار میشدند، حفظ آرامش و درک برایم بسیار سخت میشد. گاهی بیحوصلگی را در انجام کارم متوجه میشدم، امتناع بشر از تلاش جهت عمل به وظایف و مسئولیتپذیری واقعاً نگرانکننده است.
شهر کوچک ما هم برخلاف زیبایی قلعه، بناهای خاص و راههای بیرون شهری بینظیرش، از چنین معضلاتی مصون نمانده بود، میدانهای ریجنسی43 به تصرف نوجوانان مست درآمده بود.
صدای شوهرانی که زن و فرزند خود را کتک میزدند در کلبهها میپیچید. گاهی حس شاه کانپوت44 را داشتم که بیانیهای بیهوده دربرابر موجی از آشوب و ویرانی صادر میکرد. با وجود همهی اینها، شغلم را دوست داشتم. شغلم را به این دلیل انتخاب کرده بودم چون نظم و انضباط و اخلاقیات برایم مهم بود. معتقد بودم غلط و درست وجود دارد، هرچند شاید چنین دیدگاهی را امروز دیگر قبول نداشته باشند.
این میان رسیدگی به باغم هم کمی سخت شده بود. وقتی بچهها بزرگ شدند، بیشتر و وسواسگونه به باغچهی خانهام میرسیدم. میتوانستم نام لاتین تمام گیاهانی را که به آن اشاره کنید، به شما بگویم. جالب اینجاست که من اصلاً در مدرسه درس لاتین نخوانده بودم. در یک مدرسهی دولتی دخترانه که تمرکزش روی آموزش آشپزی و گلدوزی بود درس خوانده بودم. در واقع کارهایی را یادمان میدادند که کمک میکرد همسر و مادر خوبی شویم. اما اسم آن گلها طوری بودند که در ذهن میماندند. کافی بود فقط یک بار اسمشان را بشنوم و تا آخر عمر در خاطرم بسپارم. خربق، نیجر، گل سریش، سرخس ماده. این اسمها را چنان راحت یاد میگرفتم که هرگز درسهای مدرسه را نمیتوانستم بفهمم. میگویند وقتی سن آدم بالا میرود قدر گل و گیاه را میفهمد، و من فکر میکنم عقیدهی درستی باشد. به احتمال زیاد، چیزی است که به چرخهی اصلی زندگی مربوط میشود.
رویش دوبارهی گل و گیاه بعد از زمستانی غمانگیز بیشتر شبیه معجزه است، نوعی لذت و خوشی که هر سال و مکرراً تکرار میشود. گاهی اوقات وقتی زندگی زناشوییام روی روال روزمرگی میافتاد به باغچهی خانه پناه میبردم و آنگاه شاد میشدم. البته گاهی هم دلم میگرفت، زمانهایی که با جان و دل به گیاهی میرسیدم و بعد آن شکوفه و باری نمیداد واقعاً دلسرد میشدم یا مثلاً صبح بیدار میشدم و میدیدم ردیفی از گلهای زیبای سوسن نیمهشب توسط مجرمی لجن تخریب شدهاند.
با این که باغچه وقتم را میگرفت و این اذیتم میکرد، باز هم دست از تلاش نمیکشیدم و انرژی زیادی صرف مراقبت از آن میکردم. بعد از ظهرهایی که وجین میکردم مفاصلم درد میگرفتند و ناخنهایم هیچوقت تمیز نبودند، باز هم بینهایت عاشق باغچهام بودم. عاشق خوشی و لذتی بودم که از حضورم در آن فضای باز و تمیز نصیبم میشد. عاشق عطر دلانگیزش بودم. اینکه خاک را زیر انگشتهایم لمس میکردم لذتبخش بود، تماشا و حس اینکه موجودات زندهاند و رشد میکنند و از دیدن زیبایی هرچند موقتی آنها غرق لذت میشدم.
بعد از تصادف ويل، تا یک سال کلاً دست به باغچه نزدم. دلیلش فقط کمبود وقت نبود، گرچه بیشتر ساعتهای روزم در بیمارستان میگذشت و رفتوآمدهایم با اتومبیل وقت زیادی از اوقاتم را میگرفت.
شش ماه مرخصی گرفتم، ولی باز هم کافی نبود. فایدهای نداشت، باغبانی استخدام کردم تا به باغچه رسیدگی کند، اما به نظر میرسید که کاری از پیش نرفت چون فقط در قسمت مشخصی از سال، از نظر ظاهری زیبا بود که آن هم موقتی بود.
ویل را به خانه منتقل کرديم.
ساختمان فرعی را قبلش بازسازی و آماده کرده بودیم. تصمیم گرفتم دوباره رسیدگی به باغچه را شروع کنم. بهخاطر ویل، برای اینکه از تماشایش لذت ببرد. و اینکه میخواستم با این روش بدون اینکه کلامی به زبان بیاورم به او بگویم اوضاع تغییر میکند. حالش بهتر میشود یا حتی شاید بدتر، ولی زندگی ادامه دارد. باید به او میفهماندم که ما جزئی از یک چرخهی بزرگ هستیم. تقدیری که فقط خداوند از آن خبر دارد. البته من نمیتوانستم چنین چیزی به او بگویم چراکه من و ویل معمولاً زیاد با هم صحبت نمیکردیم، برای همین باید طور دیگری نشانش میدادم. یک گفتوگوی خاموش.
استیون مشغول هم زدن آتش شومینه بود. هیزمهای نیمسوخته را با مهارت و به کمک انبر جابهجا میکرد. جرقههای درخشان سمت دودکش کشیده میشدند.
استیون کندهی جدیدی میان هیزمها قرار داد. بعد بلند شد و مثل همیشه عقب ایستاد و با رضایت به شعلههای درحال احتراق خیره شد. دستش را با کشیدن به شلوار مخملش تمیز کرد. وقتی وارد اتاق شدم سمتم برگشت. لیوان را به طرفش گرفتم.
- ممنون. جورج پایین میآد؟
- فکر نکنم.
- چیکار میکنه؟
- تلویزیون میبینه. گفتم بیاد پایین قبول نکرد.
- لابد خستگی پرواز تو تنشه.
- امیدوارم، استیون فعلاً از دست ما ناراحته.
در سکوت آتش را تماشا کردیم. اتاق تاریک و ساکت بود، و فقط صدای شیشههای پنجره که بر اثر باد و باران به آرامی تکان میخوردند سکوت را پر میکرد.
- چه شب مزخرفیه.
- آره.
سگ وارد اتاق شد، صدایی کرد و جلوی شومینه دراز کشید و با محبت به ما خیره شد.
استیون گفت:
- خب چی فکر میکنی؟ چطور شد موهاش رو کوتاه کرد؟!
- نمیدونم. فکر کنم نشونهی خوبیه.
- این لوئیزا شخصیت جالبی داره، نه؟
لبخندی زد. در جوابش فکر کردم «نه زیاد هم جالب نیست» اما سریع افکارم را کنار زدم و گفتم:
- آره آره، به نظر منم جالبه.
- نظرت چیه؟ به نظرت مناسبه؟
قبل از جواب دادن، جرعهای از نوشیدنی خود را نوشیدم.
- نمیدونم. فکر کنم دیگه درست و غلط رو از هم تشخیص نمیدم.
- دوستش داره. مطمئنم که دوستش داره. ما داشتیم راجع به خبرهای اخبار دیشب صحبت میکردیم، اون دو بار بحث رو عوض کرد و راجع به اون حرف زد. در صورتی که قبلاً اینطور نبود.
- آره خب، ولی من مثل تو امیدوار نیستم.
- چرا؟
نگاهش را از آتش گرفت. داشت بادقت براندازم میکرد. به چین و چروکهایی که جدیداً اطراف چشمم ظاهر شده بود، به لبهایم که این روزها باریکتر شده بودند، به صلیب طلای کوچکی که همیشه به گردنم بود.
وقتی به من نگاه میکرد دوست نداشتم. حس میکردم دارد من را با شخص دیگری مقایسه میکند.
- من فقط واقعبینم.
- از قبل انتظارش رو داشتی که این اتفاق بیفته.
- من پسرم رو میشناسم.
- پسرمون.
- آره. پسرمون.
از فکرم گذشت که بیشتر پسر خودم است. تو هرگز واقعاً برایش پدری نکردهای، از لحاظ عاطفی. تو فقط غایبی بودی که او همیشه سعی داشت به تو نزدیک شود.
با صدای استیون از فکر بیرون آمدم.
- تغییر عقیده میده، هنوز خیلی مونده.
همانجا ایستادیم. جرعهای از نوشیدنیام را خوردم و گفتم:
- من همچنان فکر میکنم...
به آتش خیره شدم.
- مدام فکر میکنم دارم چیزی رو از دست میدم.
هنوز داشت نگاهم میکرد. سنگینی نگاهش را حس میکردم ولی نمیتوانستم نگاهش کنم. شاید میخواست رابطهای برقرار کند. اما به نظرم خیلی دیر شده بود.
جرعهای از نوشیدنی خود را نوشید.
- عزیزم تو فقط میتونی کاری که تو توانته انجام بدی.
- خودم میدونم. ولی واقعاً کافی نیست، نه؟
سمت آتش رفت و الکی چوبها را جابهجا کرد و من برگشتم و بیسروصدا از اتاق خارج شدم.
انگار خودش دانسته بود که نخواهم ماند.
****
وقتی ویل برای اولین بار به من گفت که چه میخواهد، مجبور شد دوباره تکرارش کند، چون مطمئن نبودم که درست شنیده باشم. وقتی فهمیدم او چه چیزی را پیشنهاد میدهد، کاملاً بههم ریختم و گفتم مزخرف میگوید و بدون معطلی از اتاق بیرون زدم. واقعاً کارم دور از انصاف بود که او را که اسیر ویلچر بود، ترک کردم. خانهی اصلی و خانهی مجاورش را دو پله از هم جدا میکرد و ویل بدون کمک ناتان نمیتوانست از آنجا رد شود.
در اتاق را بستم و در راهروی خودم رفتم. هنوز حرفهایش در گوشم میپیچید. شاید حدود نیم ساعت در جایم خشکم زد.
ویل دست از خواستهاش برنمیداشت. همیشه این ویل بود که حرف آخر را میزد. هر بار که به دیدنش میرفتم درخواستش را تکرار میکرد تا اینکه مجبور شدم خودم را متقاعد کنم که هر روز به دیدنش نروم.
«من نمیخوام اینطور زندگی کنم، مامان. من از این زندگی بدم میآد. هیچ امیدی به خوب شدنم نیست پس درخواستم کاملاً منطقیه که بخوام به روشی که دوست دارم تمومش کنم»
من پسرم را بهتر از هر کسی میشناختم و میفهمیدم چه احساسی دارد.
زمانی را یادم میآمد که در جلسهی شرکت تجاریاش بود. شغلی که او را ثروتمند میکرد و مایهی فخرش میشد. او مردی بود که وقتی حرفی میزد باید انجام میشد. حالا او نمیتوانست تحمل کند که به نوعی من برای آیندهاش تصمیم بگیرم. خیلی تلاش کرد تا موافقتم را جلب کند. مخالفتم بهخاطر ممنوعات دین و مذهبم نبود گرچه این تصور که با دستهای خودم ویل را که از روی ناامیدی تصمیم به آن کار گرفته بود را راهی جهنم میکردم واقعاً وحشتناک بود. من اعتقاد داشتم که خدا، خدای مهربان، رنجهای ما را درک میکند و خطاهای ما را میبخشد.
تا کسی مادر نباشد حالم را درک نمیکند. من یک مرد بالغ را در مقابلم نمیدیدم، بلکه بچهام را میدیدم که صورتش را اصلاح نکرده و ژولیده و ناامید است.
من به ویل نگاه میکردم و بچهای را میدیدم که در آغوش داشتم، به خودم میفشردمش و باورم نمیشد من او را بهوجود آوردهام.
من بچهی نوپایم را میدیدم که دستش را سمتم دراز میکرد.
بچه مدرسهای را میدیدم که بهخاطر اذیت همکلاسیهایش گریان به من پناه آورده.
من معصومیت میدیدم و عشق و گذشتهای مشترک.
اینها همان چیزهایی بودند که او از من میخواست خاموششان کنم، کودک کوچکم را و مرد امروزم را، این همه عشق و آن همه خاطراتم را.
چند روز بعد در 22 ژانویه، روزی که من در دادگاه با یک مشت دزد و رانندگان بیمه نشده، همسران طلاقگرفتهی خشمگین و گریان، در دادگاه درگیر بودم، استیون وارد اتاق مجاور شد و ویل را تقریباً بیهوش دید، سرش کج افتاده بود و زیر پایش را دریایی از خون تیره و چسبناک گرفته بود.
او میخی زنگ زده پیدا کرده بود که تقریباً نصفش از وسایل چوبی بیرون زده بود. دستش را روی آن گذاشته بود و با جلو و عقب کردن ویلچرش بالاخره رگ دستش را بریده بود. هنوز هم تصور اینکه چطور آن کار را کرد برایم سخت است. گرچه شاید هم آنقدر درد داشته که طاقتش تمام شده بوده. پزشکان گفتند اگر او را کمتر از بیست دقیقه دیرتر پیدا میکردیم تمام میکرد. او گفت که کار ویل اصلاً از روی جلبتوجه نبوده است.
وقتی از بیمارستان خبر دادند که ویل زنده خواهد ماند، پر از خشم از خانه بیرون زدم و داخل باغ رفتم. من از خدا، از طبیعت، از آنچه سرنوشت خانوادهی ما را به چنین مصیبتی کشانده بود، عصبانی بودم.
حالا که به گذشته نگاه میکنم فکر میکنم آن روز حتماً دیوانه شده بودم.
آن شب سرد در باغ ایستادم و لیوان را پرت کردم. طوری جیغ کشیدم که صدایم هوا را شکافت و از دیوارهای قلعه بالا رفت.
آنقدر عصبانی بودم که حالم دست خودم نبود. میدیدم که همهچیز در اطرافم میتوانند حرکت کنند، رشد کنند، تولیدمثل کنند، ولی پسر من، نفس من، زندگی من، پسر زیبا و پرابهت من زمینگیر شده و بیحرکت و پژمرده و شکستخورده دارد رنج میکشد.
دیوانه شدم و فریاد کشیدم، فحش دادم، فحشهایی که حتی خبر نداشتم آنها را بلدم.
تا اینکه استیون بیرون آمد و کنارم ایستاد، دستش را روی شانهام گذاشت و منتظر ماند تا ساکت و آرام شوم.
او نمیفهمید که ویل کارش را نصفه انجام داده و باز هم تلاش خود را خواهد کرد. او نمیفهمید که لحظهبهلحظهی زندگیمان را باید در هشیاری بگذرانیم و منتظر باشیم که کی دوباره دست به چنین کاری بزند.
ما باید جهان را از چشم او میدیدیم تا ببینیم با چه خلاقیت جدیدی کار آن موتورسوار لعنتی را به پایان خواهد رساند.
زندگی ما باید در احتمال اتفاق مشابه آن روز لعنتی خلاصه میشد چون ویل فکری جز خاتمه دادن به زندگیاش نداشت. میبینید؟
دو هفته بعد، به ویل گفتم:
- قبول میکنم، من انجام میدهم.
کار دیگری میتوانستم بکنم؟
لوئیزا
آن شب نخوابیدم. در اتاق فسقلیام دراز کشیدم، به سقف خیره شدم و دو ماه گذشته را بادقت براساس آنچه که درحال حاضر میدانستم مرور کردم. انگار همهچیز تغییر کرده بود، تکهتکه شده و در مکان دیگری مستقر شده بود، طوری که بهسختی میتوانستم درکش کنم.
احساس میکردم فریب خوردهام. احساس میکردم آنها در دل خود حسابی به تلاشم وقتی مخفیانه به ویل همراه غذا سبزیجات هم میدادم خندیدهاند. یا وقتی که موهایش را برایش کوتاه کردم... به تمام تلاشهایم برای خوب کردن حال روحی ویل.
فایدهاش چه بود؟
شنیدههایم را بارها و بارها مرور میکردم تا تفسیری برای توجیه خودم پیدا کنم، اینکه خودم را متقاعد کنم که شاید اشتباه متوجه منظورشان شدهام.
اما دیگنیتاس جایی نبود که شما برای استراحت کوتاه به آنجا بروید. باورم نمیشد که کامیلا تراینور این کار را با پسرش انجام دهد. متوجه شده بودم که وقتی برای دیدن ویل میآید سرد و معذب است. تصورش برایم سخت بود که ویل را در آغوش بکشد و محبت کند، مانند مادرم که طوری سفت و محکم بغلمان میکرد که از دستش فرار و التماس میکردیم رهایمان کند. راستش من همیشه فکر میکردم که طبقات بالا با فرزندانشان همینطور هستند. رمان «عشق در هوای سرد» را از کتابخانهی ویل برداشته و خوانده بودم.
اما آیا امکان داشت مادری داوطلبانه در مرگ پسر خود نقش داشته باشد؟
با کمی فکر به این نتیجه رسیدم که رفتار او حتی سردتر هم به نظر میرسید، از کجا معلوم که هدف شومی نداشته باشد؟!
هم از او عصبانی بودم هم از ویل. از اینکه من را وارد یک ماجرای نمایشی کرده بودند. برای تمام وقتهایی که نشسته بودم و به این فکر میکردم که چگونه اوضاع را بهتر کنم، عصبانی بودم. اینکه چطور میتوانم ویل را کمی خوشحال و شاد کنم.
وقتی عصبانیتم فروکش کرد، غم جایش را گرفت.
یادم آمد با چه اندوهی سعی در آرام کردن دخترش جورجینا داشت، دلم برایش گرفت، درک میکردم که در موقعیت سختی قرار دارد. اما حالا با چیزهایی که شنیده و میدانستم، بیشتر احساس ترس و وحشت میکردم. او چطور میتوانست هر روز راحت زندگی کند درحالی که میدانست با هر روزی که میگذرد به مرگش نزدیکتر میشود؟
چطور باور میکردم مردی که همین امروز صبح پوستش را زیر دستم، گرم و زنده احساس کردم تصمیم به خودکشی داشته باشد؟
چطور امکان داشت که این پوست شش ماه بعد زیر خاک بپوسد؟ آن هم با رضایت خانوادهاش!
نمیتوانستم به کسی بگویم، کار درستی نبود. من اکنون در راز تراینورها شریک بودم.
بیمار و بیحال، به پاتریک زنگ زدم تا بگویم حالم خوب نیست و قصد دارم در خانه بمانم. گفت مشکلی نیست، او 10 کیلومتر را باید بدود. به احتمال زیاد کارش تا ساعت نه طول میکشید.
شام نخوردم. در رختخواب دراز کشیدم و در افکار تاریکم غرق شدم به قدری که دیگر نتوانستم سنگینیاش را تحمل کنم. ساعت هشت و نیم به طبقهی پایین رفتم و بیصدا کنار پدربزرگ که تنها شخص در خانوادهام بود که سؤال و جوابم نمیکرد نشستم و تلویزیون تماشا کردم.
پدربزرگ روی صندلی مورد علاقهاش نشسته بود و غرق صفحهی شیشهای تلویزیون بود. زیاد مطمئن نبودم که چیزی از فیلم متوجه شده یا ذهنش در جای دیگری است.
مامان با حالتی عصبی کنارم ظاهر شد.
- یه فنجان چای میخوری برات بیارم عزیزم؟
- نه، میل ندارم ممنون.
از دید خانوادهی من، هیچ مشکلی وجود نداشت که با یک فنجان چای بهبود نیابد.
دیدم چطور نگاهی به بابا انداخت. میدانستم که بعداً زمزمههای خصوصی بینشان ردوبدل خواهد شد، اینکه تراینورها بیش از حد از من کار میکشند و بهخاطر همین من تا این حد خسته هستم. بعدش مطمئناً خودشان را سرزنش میکردند که چرا من را تشویق به این کار کردهاند. بعدش هم به این نتیجه میرسیدند که تمام افکارشان را درست حدس زدهاند.
روز بعد درکمال تعجب دیدم که حال ویل خوب است. خیلی غیرطبیعی پرحرفی میکرد، نظر میداد، طوری که انگار میخواست با من درگیر شود ولی وقتی دید آرامم و جواب تندیهایش را با تندی نمیدهم گفت:
- پس کی کارت تموم میشه؟
داشتم اتاق نشیمن را مرتب میکردم. از پشت بالشهای برآمده نگاهش کردم.
- چی؟
- موهام. کارت رو نصفهکاره رها کردی. شبیه یکی از ایتام ویکتوریایی شدم.
سرش را برگرداند تا بهتر بتوانم هنر دستم را ببینم.
- فکر کردم راضیای، میخوای کوتاهترش کنم؟
- آره، خیلی خوبه که دیگه تیمارستانی به نظر نمیرسم.
در سکوت یک حوله و قیچی آوردم.
او گفت:
- ناتان خیلی خوشحال شد. گفت خیلی خوب شدم. حالا هر روز باید اصلاح کنم.
- اوه!
- مشکلی نداری که؟ فقط آخر هفتهها مجبورم ته ریش رو تحمل کنم.
نمیتوانستم با او صحبت کنم. حتی سختم بود به چشمهایش نگاه کنم. حسم مثل کسی بود که شوهرش به او خیانت کرده. من واقعاً احساس میکردم او به من خیانت کرده.
- کلارک؟
- هوم؟
- چرا ساکتی، چیزی شده؟ برای زبونت مشکلی پیش آمده؟
- ببخشید.
- به مرد دونده مربوط میشه؟ چی کار کرده؟ فرار کرده؟
- نه.
یک تکهی نرم از موهایش را بین انگشتان اشاره و وسط خود گرفتم و تیغههای قیچی را باز کردم تا کوتاهشان کنم. دستم ثابت ماند... آنها چطور این کار را انجام میدادند؟ با آمپول؟ یا دارو؟ یا فقط او را در اتاقی با یک تیغ تنها میگذاشتند؟
- انگار خیلی خسته به نظر میرسی. وقتی اومدی حوصلهی حرف زدن نداشتم ولی دیدم خیلی داغونی.
چگونه آنها به کسی که نمیتوانست حتی دست و پاهای خود را حرکت دهد کمک میکردند که خودکشی کند؟
نگاهم سمت مچ دستش کشیده شد، همیشه با آستینش پوشانده میشد. اوایل فکر میکردم دلیلش این است که ویل از ما سرماییتر است. یک فریب دیگر!
- کلارک؟
- بله؟
خوشحال بودم که پشت سرش هستم. نمیخواستم صورتم را ببیند.
مکث کرد. پشت گردنش را مو پوشانده بود، نرم و سفید به نظر میرسید.
- ببین، من بهخاطر رفتار خواهرم متأسفم. اون... به شدت ناراحت بود، اما این حق رو نداشت که به تو بیادبی کنه. گاهی اوقات کمی رک حرف میزنه و نمیدونه که چقدر مردم رو میرنجونه.
مکث کرد.
- فکر میکنم بهخاطر همینه که زندگی تو استرالیا رو دوست داره.
- منظورت اینه که اونا حقیقت رو به هم میگن؟
- چی؟
- هیچی. لطفاً سرت رو بالا بگیر.
تندتند موهایش را شانه و قیچی زدم. تا جایی که موهایش کوتاه و موهای قیچی خورده دور پاهایش پاشیده شد.
****
پایان روز تصمیمم را گرفتم. وقتی ویل و پدرش درحال تماشای تلویزیون بودند، ورقه آچهاری از دستگاه چاپگر برداشتم و با خودکاری که از جامدادی شیشهای کنار پنجره برداشته بودم هرچه که در دل داشتم را نوشتم. کاغذ را تا کردم، یک پاکت پیدا کردم، نامه را داخلش جا دادم و آن را روی میز آشپزخانه گذاشتم و اسم مادرش را روی پاکت نوشتم.
وقتی سمتشان رفتم، ویل و پدرش مشغول صحبت بودند، ویل با صدا میخندید. در راهرو مکث کردم، کیفم را روی شانهام انداختم. گوشم به صدایش بود. چرا میخندید؟ چه چیزی باعث نشاطش شده بود؟ آن هم در حالی که چند هفته پیش وقت برای خودکشی تعیین کرده بود.
میان چهارچوب در گفتم:
- من دارم میرم.
- سلام، کلارک...
داشت حرف میزد اما من در را پشت سرم بسته بودم.
سوار اتوبوس شدم و سعی کردم دلیلی برای کارم پیدا کنم تا پدر و مادرم را با آن توجیه کنم. آنها بیشک عصبانی میشدند، چون من کاری را که آنها بهعنوان یک شغل کاملاً مناسب و با حقوق خوب میدیدند را ترک کرده بودم. البته بعدش که از شوک اولیه خارج میشدند، مادرم دلش برایم به درد میآمد و از من دفاع میکرد و میگفت کار سنگین و پرزحمتی بود. و احتمالاً پدرم در جوابش میگفت چرا من نمیتوانم شبیه خواهرم باشم؟! او اغلب این حرف را میزد، هرچند این من نبودم که با باردار شدنم زندگیشان را خراب کردم و برای حمایت مالی روی آنها حساب باز کردم و بچهام را برای مراقبت و نگهداری روی سرشان انداختم!
البته من حق نداشتم این حرفها را در خانه بزنم چراکه به اعتقاد مادرم اعتراض کردن به وجود توماس یعنی ناشکری. همهی نوزادان نعمتهای خدا بودند، حتی آنهایی که خرابکارند و بهخاطر مراقبت از آنها عدهای که میتوانند به سر کار بروند باید در خانه بمانند.
من نمیتوانم حقیقت را به آنها بگویم. میدانستم که هیچ چیزی به ویل و خانوادهاش بدهکار نیستم و تعهدی به آنها ندارم، اما نمیتوانستم تحمل کنم که مردم با فهمیدن موضوع پشت سرشان حرف بزنند.
با همین فکرها که در سرم میچرخیدند از اتوبوس پیاده شدم و از تپه پایین رفتم. از گوشهی جاده پیچیدم و همان لحظه صدای فریادی شنیدم و همهچیز برای مدت کوتاهی فراموشم شد.
جمعیت کمی دور خانهی ما جمع شده بودند. با ترس از اینکه اتفاقی افتاده است، سرعتم را افزایش دادم، اما بعد پدر و مادرم را در ایوان دیدم که به بالا نگاه میکردند و متوجه شدم که اصلاً خانهی ما نیست. از همسایههایمان بودندکه زن و شوهر مثل همیشه دعوایشان شده بود. اینکه ریچارد گریشام45 وفادارترین شوهر نبود درست، اما مردم محل راجع به او چیز بدی نمیگفتند و شاید این دعواها نشأت گرفته از قضاوت زنش بود که قشرقی جلوی باغچهی خانهشان راه انداخته رود.
- فکر کردی من احمقم! پیراهن تو رو پوشیده بود! همونی که برای تولدت برات دوخته بودم.
- دیمپانا46 داری اشتباه میکنی.
- رفته بودم تخممرغ اسکاتلندی زهرماری رو برات بخرم. اونجا بود. در کمال بیشرمی لباست رو پوشیده بود. حتی از تخممرغ اسکاتلندی هم بدم میآد.
سرعتم را کند کردم و راه خودم را در میان جمعیت پیش کشیدم تا اینکه توانستم به دروازهمان برسم. چشمم به ریچارد بود که سرش را کنار کشید تا دستگاه دیویدیای که زنش سمتش پرتاب کرد به سرش نخورد. بعدش هم کفشش را پرتاب کرد.
- از کی دعوا میکنند؟
مادر که پیشبندش دور کمرش بود و دست به سینه ایستاده و تماشا میکرد با سؤالم دستش را پایین آورد و به ساعتش نگاه کرد.
- تقریباً سه ربع. برنارد سه ربع شده؟
- بستگی داره زمانش رو از کی حساب کنی، از وقتی لباسها رو بیرون انداخت یا از زمانی که ریچارد اومد و دید؟
- وقتی ریچارد به خونه اومد.
پدر این را در نظر گرفت و بعد گفت:
- نزدیک نیم ساعت. اما تو پانزده دقیقهی اول چیزهای خوبی رو از پنجره بیرون انداخت.
مادر گفت:
- پدرت میگه اگه این بار چیز دیگهای پرت کنه قصد داره بهش بگه بلک اند دکر47 ریچارد رو پرت کن.
جمعیت زیاد شده بود و دیمپانا گریشام قصد خاتمه دادن به دعوایشان را نداشت. تازه به نظر میرسید تعداد تماشاچیها او را بیشتر تشویق به ادامه میکند!
فریاد زد و پشت سر هم مجله بود که از پنجره بیرون ریخت.
- مجلههای کثیفت رو هم ببر براش.
تعداد کمی در میان جمعیت تشویقش کردند.
- ببین دوست داره نصف روز یکشنبه رو توی توالت بنشینی و اینا رو بخونی؟
لحظهای ناپدید شد ولی مجدد میان پنجره ظاهر شد و محتویات یک سبد لباسشویی را روی چمنهای حیاط واژگون کرد.
- اینام لباسهای چرکت. ببین هر روز که برات لباس میشوره نمیگه... چی میگن؟ آهان چه آدم احمقی هستی.
ریچارد تعدادی از وسایلش را که همسرش بیرون میریخت جمع کرد و رو به پنجره چیزی را فریاد زد، اما بهخاطر سروصدای جمعیت درست نشنیدم. در آخر هم انگار شکست را پذیرفت. جمعیت را هل داد و راهش را باز و بعد قفل ماشینش را باز کرد. همان تعداد وسایلی را که جمع کرده بود روی صندلی عقب انداخت و در ماشین را بست.
برعکس سیدیها و بازیهای ویدئوییاش که بسیار محبوب بودند کسی حرکتی برای برداشتن لباس چرکهایش نکرد.
گومپ! وقتی صدای استریویش حین برخورد با زمین آمد همه ساکت شدند. با ناباوری به بالا نگاه کرد.
- عوضی دیوونه!
- تو ترتیب اون ترول چشم چروکیدهی مریض رو تو گاراژ دادی، حالا من عوضی دیوونه هستم؟
مادرم رو به پدرم کرد.
- برنارد، یک فنجان چای میخوای؟ هوا سرد شده.
پدرم چشمانش را از خانهی همسایه برنمیداشت.
- البته، عالیه عزیزم. ممنون.
وقتی مادرم به داخل خانه رفت، متوجه ماشین آشنایی شدم. آنقدر غیرمنتظره بود که در ابتدا نشناختم. مرسدس سرمهایرنگ خانم تراینور بود! متوقف شد و چندلحظه به اتفاقات پیادهرو نگاه کرد و بعد برای پیاده شدن کمی تعلل کرد. ایستاد و خانهها را از نظر گذراند، شاید داشت پلاکها را بررسی میکرد. نگاهش که به من افتاد از ایوان بیرون رفتم و قبل از اینکه پدرم بپرسد کجا میروم وارد خیابان شدم.
خانم تراینور کنار جمعیت ایستاد، طوری به هرجومرج خیره شده بود انگار ملکه ماری آنتوانت درحال تماشای دهاتیهای شورشگر است.
گفتم:
- اختلاف خانوادگیه.
نگاهی به سمت دیگر انداخت، انگار خجالت کشید که مچ نگاهش را گرفتهام.
- میبینم...
- با معیار روانشناسها جور نیست. به نظرم باید پیش مشاور خانواده برن.
کتوشلوار پشمی شیک، گردنبند مروارید و موهای مرتبش که مشخص بود برایش هزینهی زیادی پرداخت کرده او را کاملاً از مردم محلهی ما با آن شلوارهای عرقی با پارچههای ارزانقیمت که از بازار زنجیرهای خریده بودند متمایز میکرد.
سخت و جدی به نظر میرسید، حتی بدتر از صبحی که به خانه آمد و من را غرق خواب در اتاقخواب ویل دید. در قسمتی از ذهنم میدانستم که از دست کامیلا تراینور خلاصی نخواهم داشت.
- میتونیم با هم صحبت کنیم؟
مجبور بود صدایش را بلند کند تا در میان هیاهو به گوشم برسد.
خانم گریشام حالا داشت نوشیدنیهای ریچارد را بیرون میریخت. با صدای شکستن هر بطریای که به بیرون پرتاب میشد صدای شادی و هورا کشیدن جمعیت بلندتر میشد.
نگاهی به جمعیت انداختم و سپس پشت سرم به خانه نگاه کردم. نمیتوانستم تصور کنم خانم تراینور را به سالن پذیرایی خانهمان ببرم. تمام سالن پر شده بود از تکههای قطارهای اسباب بازی، پدربزرگ هم جلوی تلویزیون خروپف میکرد. مادر هوا را پر از اسپری خوشبوکننده کرده بود تا بوی بد جورابهای بابا از بین برود. توماس هم حتماً موقع ورود مهمان جدید زیر لب یک تخمسگ نثارش میکرد!
- ام... زمان خوبی نیست.
- شاید بتونیم تو ماشین من صحبت کنیم. نگاه کن، فقط پنج دقیقه، لوئیزا. مطمئناً به گردنت حق دارم.
وقتی سوار ماشین شدم، چند همسایه به سمت من نگاه کردند. خوش شانس بودم که گریشامها خبر داغ عصر آن روز بودند، وگرنه بیشک من موضوع پچپچشان میشدم.
در خیابان ما، اگر کسی سوار ماشین گرانقیمتی میشد، به این معنی بود که مثلاً یک فوتبالیست را تور زده یا توسط یک پلیس شخصی دستگیر شده!
درها به نرمی بسته شدند و سکوت برقرار شد. ماشین بوی چرم میداد و هیچ چیزی جز من و خانم تراینور در آنجا نبود. نه پوست شکلاتی آنجا بود نه گِل و نه اسباببازی. بوی خوشبوکنندهی هوایی هم وجود نداشت تا بوهای بد را از بین ببرد.
- من فکر میکنم تو و ویل با هم خوب تا میکنید.
طوری صحبت میکرد که انگار مستقیماً کسی را که جلویش نشسته خطاب قرار داده. حرفی نزدم و خودش ادامه داد:
- مشکلی با حقوقت داری؟
- نه.
- به استراحت بیشتری موقع ناهار نیاز داری؟ میدونم زمان کمی برای استراحت داری. میتونم از ناتان بخوام که...
- مشکل من ساعت استراحت یا پول نیست.
- پس چی؟
- من واقعاً نمیخوام...
- ببین، تو نمیتونی اینقدر یهویی بگی نمیآم و از من توقع داشته باشی حتی نپرسم چرا!
نفس عمیقی کشیدم.
- من صدای شما رو شنیدم... شما و دخترتون، دیشب... من نمیخوام... من نمیخوام بخشی از اون باشم.
- آه.
هر دو سکوت کردیم.
آقای گریشام درحال تلاش برای ورود به خانهاش بود و خانم گریشام مشغول پرتاب کردن لوازم از پنجره. هر چیزی دستش میآمد مثل موشک به بیرون پرتاب میکرد؛ دستمال رولی، پاکت نواربهداشتی، بطریهای شامپو، برس توالت، معلوم بود در حمام بود.
خانم تراینور آرام گفت:
- لطفاً نرو. ویل با تو راحته. خیلی وقت بود که اینطور آرامش نداشت. پیدا کردن جایگزین برای تو خیلی سخته.
- اما شما... میخواید ویل رو جایی ببرید که مردم برای خودکشی میرند، دیگنیتاس.
- نه. تلاشم برای اینه که از کارش پشیمون بشه.
- چه تلاشی؟ مثلاً دعا میکنی؟
سمتم نگاهی انداخت که مادرم به آن طرز نگاه کردن میگفت «چشمغره».
- تا حالا باید متوجه شده باشی که ویل اگه تصمیم به کاری بگیره هیچکس نمیتونه خلافش رأی بده.
- میدونم. من اونجا هستم تا مراقب باشم قبل از این ششماه دست به خودکشی نزنه. همین، مگه نه؟
- نه، اینطور نیست.
- بهخاطر همین هم بود که تازهکار بودنم مهم نبود.
- من فکر کردم تو شاد و متفاوتی. تو شبیه پرستارها نبودی، مثل اونا رفتار نمیکردی، گفتم شاید اونو هم شاد کنی. تشویقش کن لوئیزا، دیروز وقتی بدون اون ریشهای وحشتناک دیدمش فهمیدم که تو جزو معدود کسایی هستی که میتونی باهاش ارتباط برقرار کنی.
ملافه از پنجره به بیرون شوت شد، قبل از پهن شدن روی زمین روی هوا باز شد و به نرمی فرود آمد. دو کودک برش داشتند و شروع به دویدن در اطراف باغچه کوچک کردند.
- فکر نمیکنید منصفانهش این بود که بگید درواقع من رو استخدام کردید که مراقب باشم خودکشی نکنه؟
آهی که کامیلا تراینور بیرون فرستاد صدای کسی بود که مجبور بود چیزی را مؤدبانه به یک فرد احمق توضیح دهد. تعجب میکردم که آیا او میداند که همهی حرکاتش باعث میشود طرف مقابل احساس احمق بودن کند! یعنی کارش عمدی بود؟ حتی نمیتوانستم به این فکر کنم که با حرکاتم باعث تحقیر کسی شوم.
- شاید اولش چنین فکری داشتم ولی الان دیگه مطمئنم ویل روی قولش میمونه، اون بهم قول شش ماه رو داده. من مطمئنم. ما به این زمان نیاز داریم، لوئیزا. ما به این زمان نیاز داریم تا بهش بفهمونیم راههای دیگهای هم وجود داره. اینکه میتونه با همین شرایط هم از زندگیاش لذت ببره حتی اگه این زندگی اونطور که برنامهریزی کرده بود نباشه.
- دروغه. شما به من دروغ گفتید. همه به من دروغ میگن.
انگار اصلاً صدایم را نمیشنید. رو به من کرد و دسته چکش را از کیف دستیاش بیرون کشید و خودکارش را هم برداشت.
- ببین، چهقدر میخوای؟ من دوبرابر حقوقت میدم. فقط بگو چقدر میخوای.
- من پولتون رو نمیخوام.
- ماشین، پاداش...
- نه.
- چه کار کنم تا تغییر عقیده بدی؟
- متأسفم. من...
خواستم از ماشین پیاده شوم که دستش را پیش آورد و روی دستم گذاشت. عجیب بود، انگار پرتوی از آن ساتع میشد که هر دو به آن خیره شدیم.
- کلارک، تو قرارداد امضا کردی. قراردادی که طبق اون به مدت شش ماه در استخدام مایی ولی طبق محاسبات من فقط دو ماه از قرارداد گذشته. من فقط از تو میخوام که به تعهدادت در قرارداد عمل کنی.
صدایش شکننده شده بود. به دستش نگاه کردم و دیدم دارد میلرزد. آب دهانش را قورت داد.
- لطفاً.
پدر و مادرم از ایوان تماشا میکردند. من آنها را میدیدم، لیوانهایی در دستانشان بود. تنها نفراتی که از تئاتر همسایه دور بودند. وقتی دیدند من متوجه آنها شدهام، با ناراحتی رویگردان شدند. متوجه شدم که بابا دمپایی تارتان که لکههای رنگی رویش افتاده بود پوشیده بود. دستگیرهی در را فشار دادم.
- خانم تراینور، من واقعاً نمیتونم بشینم و تماشا کنم... خیلی وحشتناکه. من نمیخوام بخشی از این موضوع باشم.
- فقط راجع بهش فکر کن. فردا جمعهی مقدسه. اگه نیاز به زمان داری به ویل میگم که مشغلهی خانوادگی داری که نیومدی. تعطیلات آخر هفته رو به خودت زمان بده اما لطفاً برگرد، برگرد و به ویل کمک کن.
بدون اینکه به عقب نگاه کنم وارد خانه شدم. در اتاق نشیمن نشستم و به تلویزیون خیره شدم. پدر و مادر به دنبالم آمدند، نگاهی ردوبدل کردند و وانمود کردند که توجهی به من ندارند.
نزدیک یازده دقیقه گذشت و سرانجام صدای حرکت ماشین خانم تراینور را شنیدم.
****
خواهرم تقریباً پنج دقیقه پس از رسیدنش به خانه سراغم آمد. مثل رعدوبرق پلهها را طی کرد و در اتاقم را باز کرد.
گفتم:
- بله! بیا داخل. بیا بابا راحت باش!
روی تخت دراز کشیده بودم، پاهایم را به دیوار تکیه داده و به سقف خیره بودم.
جوراب شلواری و شلوارک کوتاه آبی پوشیده بودم که حالا بهطور ناجوری به دور پاهایم پیچیده بود.
کاترینا در آستانهی در ایستاد.
- درسته؟
- آره. این دیمپنا گریشام آخر شوهر فریبکار و شارلاتانش رو بیرون انداخت و...
- خودت رو به اون راه نزن. منظورم شغلته.
با انگشت شست پایم الگوی کاغذ دیواری را دنبال کردم.
- آره، برگهای نوشتم و تحویل دادم. آره، خودم میدونم که مامان و بابا از این موضوع اصلاً خوشحال نیستند. آره، آره، آره، هر چی میخوای بگی درسته.
در را به آرامی پشت سر خود بست، آمد و محکم روی تخت نشست و پرخاش کرد:
- کار احمقانهت رو باور نمیکنم!
پاهایم را محکم هل داد، طوری که از دیوار سر خورد و روی تخت افتاد. خودم را صاف کردم.
- اووو...
صورتش از شدت خشم کبود شده بود.
- باور نمیکنم. مامان پایین ایستاده، بابا وانمود میکنه که مشکلی نیست ولی هست. اونا بدون پول چی کار کنند؟ تو میدونی که بابا تو وضعیت وحشتناکیه. چرا لعنتی؟ چرا کار به اون خوبی رو از دست دادی؟
- به من درس نده، ترین.
- بالاخره یه نفر باید این حرفها رو بهت بزنه. تو هیچجا رو پیدا نمیکنی که اینقدر حقوقت باشه. یه نگاه به رزومهات کن.
- اوه، وانمود نکن که اینایی که میگی برای خاطر چیزی غیر از منفعت خودته.
- چی؟
- برای تو تا مادامی که بهدنبال ادامه تحصیل و بلندپروازیهات هستی چه اهمیتی داره که من چه کاری دارم انجام میدم. تو فقط میگی من کار کنم تا بودجهی خانواده رو تأمین کنم و از بچهت مراقبت بشه.
خودم میدانستم که قاطی کردهام و حرفهای زشتی به زبان میآورم ولی نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بالاخره این وضعیت ناخوشایندی بود که خواهرم مسببش بود و حالا کینهی چندسالهام را داشتم خالی میکردم.
- همه ما باید به مشاغلی که از اونا متنفر هستیم تن بدیم تا کاترینا کوچولو بتونه جاهطلبیهای لعنتی خودش رو برآورده کنه.
- اینا به من ربط نداره.
- نه؟
- نه، تو عرضهش رو نداری تا کارت رو درست انجام بدی.
- تو چی از شغل من میدونی، ها؟
- من این رو میدونم که دستمزدت بسیار بیشتر از اونیه که باید باشه. این تنها چیزیه که من میدونم.
- همهچیز زندگی پول نیست، میفهمی؟
- بله!؟ حالا برو پایین و این رو به مامان و بابا بگو.
- تو یکی که تو تمام این سالها هیچ پولی برای خانواده نیاوردی راجع به پول سخنرانی نکن.
- تو میدونی که من بهخاطر توماس توان مالی زیادی ندارم.
اعصابم را به قدری بههم ریخت که به بیرون از اتاق هلش دادم. آخرین باری که واقعاً روی او دست بلند کردم را بهخاطر نمیآوردم، اما در آن لحظه دلم میخواست یک نفر را به شدت زیر مشت و لگدم بگیرم و میترسیدم اگر او بماند نتوانم خودداری کنم.
- فقط گمشو، باشه؟ فقط گورت رو گم کن و تنهام بذار.
در را به صورت خواهرم کوبیدم و وقتی سرانجام شنیدم که او به آرامی از پلهها پایین میرود، برایم مهم نبود که به والدینم چه خواهد گفت. چهطور همهشان این جریان را بهعنوان شاهدی برای بیعرضگی من میدیدند؟ دلم نمیخواست به ساید فکر کنم، اینکه چگونه دلایل خود را برای ترک این شغل پردرآمد توضیح دهم.
دلم نمیخواست به کارخانهی مرغ فکر کنم و اینکه احتمالاً هنوز اسم من روی یکی از آن لباسها و کلاه بهداشتیشان هست.
دراز کشیدم و به ویل فکر کردم. به خشم و اندوهش فکر کردم. به صحبتهای مادرش فکر کردم؛ اینکه من یکی از تنها افرادی بودم که میتوانستم با او ارتباط برقرار کنم.
سعی کردم بدون اینکه خندهام بگیرد به آن شبی فکر کنم که برایش ترانهی مولاهانکی را خواندم، همان شبی که برف را از پشت پنجره به تماشا نشسته بودیم.
من به پوست گرم و موهای نرم و دستهای کسی که زنده بود فکر میکردم، کسی که بسیار باهوشتر و شوخطبعتر از من بود ولی هنوز نمیتوانست به آیندهای بهتر فکر کند.
و سرانجام، سرم را روی بالش فشار دادم و به گریه افتادم، زیرا زندگی من ناگهان بسیار تاریکتر و پیچیدهتر از آنچه تصور میکردم شده بود. آرزو میکردم که کاش میتوانستم به عقب برگردم، زمانی که بزرگترین نگرانی من این بود که آیا من و فرانک به اندازهی کافی نان چلسی سفارش دادهایم!
ضربهای به در خورد. لپم را از هوا پر و خالی کردم.
- خفه شو کاترینا.
- متأسفم.
به در خیره شدم. صدایش خفه شده بود، انگار لبهایش را به سوراخ کلید چسبانده بود.
- نوشیدنی آوردم. ببین، بهخاطر خدا اجازه بده بیام داخل، وگرنه مامان حرفم رو میشنوه. دو لیوان نوشیدنی آوردم. میدونی که مامان چقدر بدش میآد که ما از این چیزا بخوریم.
از روی تخت بلند شدم و در را باز کردم. نگاهی به صورت اشکآلودم انداخت و سریع در اتاق خواب را پشت سرش بست و گفت:
- خیلیخب.
لیوان را سمتم گرفت.
- حالا بگو جریان چیه؟
بادقت به خواهرم نگاه کردم.
- قول بده به کسی نگی حتی مامان.
بعد به او گفتم، یعنی مجبور شدم به کسی بگویم، نیاز داشتم با کسی دردل کنم.
****
دلایل زیادی وجود داشت که من از خواهرم خوشم نیاید. چند سال پیش میتوانستم لیستهای خطخطیای که در همین زمینه نوشته بودم را به شما نشان دهم.
از او متنفر بودم که موهای صاف و ضخیمی داشت، در حالی که موهای من به شانه نرسیده میریخت!
از او متنفر بودم چون هر حرفی که میزدم او قبلش بلد بود.
از این واقعیت متنفر بودم که معلمان در تمام دوران مدرسهی من اصرار داشتند با لحنی آرام به من بگویند که او چقدر باهوش است، گویی درخشش او باعث میشد من در حاشیه بمانم.
از او متنفر بودم زیرا در بیست و شش سالگی من در یک اتاق فسقلی در یک خانهی نیمه مستقل زندگی میکردم تا او بتواند پسر نامشروع خود را در اتاق خواب بزرگتر همراه خود داشته باشد.
اما خب، هرازگاهی واقعاً بسیار خوشحال بودم که او خواهر من است.
جریان را که گفتم، کاترینا از وحشت جیغ نکشید. حتی شوکه هم نشد. اصرار هم نکرد که موضوع را به مامان یا بابا بگویم و دیگر تکرار نکرد که کار اشتباهی کردهام.
یک جرعه از نوشیدنیاش نوشید.
- میخواد خودکشی کنه؟
- دقیقاً.
- قانونیه، نمیتونند جلوشو بگیرند.
- میدونم.
- لعنتی. حتی نمیتونم بهش فکر کنم.
احساس میکردم که گونههایم گرم شده.
- نمیتونم ولش کنم. اما از طرفی هم واقعاً نمیتونم بخشی از این موضوع باشم، ترین.
- میفهمم.
به فکر فرو رفت. خواهرم وقتی فکر میکرد چهرهای متفکرانه به خود میگرفت طوری که همه ساکت میشدند تا او فکر کند. پدرم راجع به من میگفت تو وقتی فکر میکنی انگار نیاز به دستشویی داری!
گفتم:
- نمیدونم چیکار کنم.
نگاهی به من کرد، ناگهان صورتش باز شد.
- سادهست. خیلی ساده.
دوباره نوشیدنی ریخت.
- وای تمومش کردیم! آره سادهست. اونا خیلی پولدارند درسته؟
- من پولشون رو نمیخوام. مادرش به من پیشنهاد افزایش حقوق داد. موضوع این نیست.
- یه دقیقه ببند دهنت رو دخترهی احمق، پول رو که برای تو نگفتم. برای خودش گفتم. اون احتمالاً بابت تصادف از بیمه پول زیادی دریافت کرده. خب، تو به اونا بگو که پول لازم هستی بعد از اون پول برای خودش استفاده کن. چهار ماه وقت داری تا کاری کنی که نظرش عوض بشه.
- چهجوری؟
- تو کمکش میکنی. گفتی بیشتر وقتش رو به تفریح میگذرونده، آره؟ خب، با یه کار کوچیک شروع کن، ببرش بیرون. بعد از جایی که میتونی، هر کاری که میتونی انجام بده تا زندگی رو حس کنه. ماجراجویی، سفرهای خارجی، شنا با دلفینها و هر چیز دیگهای. منم میتونم کمکت کنم و مطالبی از اینترنت جستوجو کنم برات. شرط میبندم که میتونیم کارهای خوبی براش انجام بدیم. چیزهایی که واقعاً خوشحالش کنه.
به او خیره شدم.
- کاترینا؟
- بله، میدونم.
لبخند زدم و پوزخندی در برابرش تحویلم داد.
- من یک نابغهی لعنتی هستم.
راهی برای تغییر
تعجب کرده بودند. حالت صورت خانم تراینور هر لحظه به حسی تغییر میکرد. اولش مات و مبهوت نگاهم میکرد بعد کمی مضطرب به نظر رسید و سپس تمام صورتش جمع شد.
دخترش که روی مبل کناریاش نشسته بود جوری نگاهم میکرد انگار مادرم دارد به من هشدار میدهد.
این آن پاسخ مشتاقانهای نبود که انتظارش را داشتم.
- خب میخوای چی کار کنی؟
- خودم هم دقیق نمیدونم. خواهرم تو تحقیق کردن خیلی وارده. گفت میتونه بفهمه چه چیزی برای افرادی مثل ویل امکانپذیره، اما من میخواستم نظر شما رو بدونم. اینکه اصلاً موافق هستید یا نه؟
ما در اتاق پذیرایی آنها بودیم. همان اتاقی که روز اول در آن مصاحبه کردم، سگ پیرشان بین خانم تراینور و دخترش روی مبل نشسته بود و آقای تراینور کنار آتش ایستاده بود.
من ژاکت مدل فرانسوی خود را با جین نیلیرنگم ست کرده بودم و پوتین ارتشی به پا داشتم. به خیالم میتوانسم یک لباس حرفهایتر انتخاب کنم تا کارم را بهتر پیش ببرم!
کاميلا تراينور سمتم کمی خودش را جلو کشید.
- یعنی تو میخوای ویل رو از این خونه بیرون ببری؟
- آره.
- و توی یه سری ماجراجویی قرارش بدی.
یک طوری حرف میزد مثل اینکه من به او پیشنهاد کردم که عمل جراحی لاپاراسکوپی را یک فرد آماتور انجام دهد!
- آره. اما همونطور که گفتم مطمئن نیستم نتیجه داشته باشه ولی برای گسترش افق دیدش به زندگی خوبه. شاید تو همین شهر و محله جاهایی باشه که بتونیم برای شروع به اونجا بریم بعدش به جاهای دورتر فکر میکنیم.
- درمورد رفتن به خارج صحبت میکنی؟
- خارج از کشور؟
پلک زدم.
- من فعلاً به این فکر میکنم که اونو به کافه ببرم. یا برای دیدن نمایش. برای شروع خوبه.
- ویل به زور تو این دوسال از خونه بیرون رفته، اونم برای ویزیت دکتر.
- خب، بله... من فکر کردم سعی میکنم اونو متقاعد کنم برای بیرون رفتن.
جورجینا تراینور گفت:
- لابد خودت هم میخوای هر جا میره باهاش بری!
- نگاه کن اصلاً چیز خارقالعادهای نیست. من دارم درمورد بیرون آوردن اون از خونه صحبت میکنم، برای شروع قدم زدن در اطراف قلعه یا رفتن به کافه. یا شنا کردن با دلفینها در فلوریدا، میتونه خیلی براش جذاب باشه. قصد من فقط اینه که اونو از خونه بیرون ببرم و سعی کنم به چیزهای دیگهای فکر کنه.
دیگر نگفتم که هنوز از تصور رانندگی تا بیمارستان عرق سرد روی تنم مینشیند، چه برسد به تصور اینکه او را به خارج از کشور ببرم! مثل این است که بگویند در یک دوی ماراتون شرکت کن!
آقای تراینور گفت:
- به نظرم ایدهت عالیه. بیرون کشیدن ویل میتونه خیلی مؤثر باشه. اصلاً خوب نیست مدام تو خونه بمونه و به درودیوار زل بزنه.