اما دلم نمی‌خواست با مادر و پدربزرگ بنشینم و مادر مدام با نگرانی به من نگاه کند و چیزهایی مانند «اوضاع بهتر می‌شه عزیزم» و «هیچ شغلی توی روز اول عالی نیست» بگوید. انگار که او این کار را در بیست سال گذشته انجام داده و این حرف‌هایش به من حس عذاب وجدان می‌داد.

- من نگفتم که تسلیم می‌شم.

پاهایم را به پهلو از دیوار پایین کشیدم و خودم را به حالت نشسته تغییر دادم.

- خدایا، ترینا بدتر از اون چیزیه که فکر می‌کردم. او خیلی بدبخته.

- البته که او بدبخته. اون همیشه روی ویلچره.

- نه منظورم این نبود. اون زبون تیز و نیش‌داری داره و خیلی بداخلاقه. هر بار که چیزی می‌گم یا چیزی رو پیشنهاد می‌کنم، طوری به من نگاه می‌کنه که انگار من احمقم، یا چیزی می‌گه که به من احساس بچه‌های دوساله بهم دست می‌ده.

- احتمالاً حرف احمقانه‌ای زدی. فقط باید به هم عادت کنید.

- من واقعاً حرف بدی نزدم. خیلی مراقب بودم. من فقط گفتم دوست داری برای رانندگی بیرون بریم؟ یا یه فنجان چای می‌خوای؟

- خب، شاید اون در برخورد اول با همه این‌طور باشه رفتارش، تا زمانی که از رفتارت مطمئن شه. شرط می‌بندم پرستارای زیادی اومدن و موندگار نشدن.

- اون حتی نمی‌خواست با هم تو یه اتاق باشیم. فکر نمی‌کنم بتونم دووم بیارم، کاترینا. من واقعاً نمی‌تونم. اگه اون‌جا بودی می‌فهمیدی چی می‌گم.

ترینا چیزی نگفت، فقط لحظاتی نگاهم کرد. برخاست و نگاهی از چهارچوب در به بیرون انداخت، انگار داشت بررسی می‌کرد که کسی نزدیکمان نباشد. بعد آمد و سرانجام گفت:

- من تو فکر برگشتن به دانشگاهم.

چند ثانیه‌ای طول کشید تا مغزم این تغییر ناگهانی موضوع صحبتمان را هضم کند.

- اوه خدای من! ولی...

- من می‌خوام برای پرداخت شهریه وام بگیرم. به‌خاطر وجود توماس اونا کمک‌هزینه‌ی تحصیلی هم بهم می‌دن، دانشگاه هم تخفیف می‌ده.

- راستش حس می‌کنم می‌تونم جزء دانشجوهای ممتاز باشم.

- توماس رو چی‌کار می‌کنی؟

- دانشگاه مهدکودک کوچیکی داره. ما می‌تونیم درطول هفته توی یه آپارتمان یارانه‌ای که دانشگاه بهمون می‌ده بمونیم و آخر هفته‌ها به این‌جا برگردیم.

- اوه!

سنگینی نگاهش را حس می‌کردم و نمی‌دانستم چطور صورتم را از او مخفی کنم.

- من واقعاً احتیاج دارم تا دوباره از مغزم استفاده کنم. گل‌فروشی فقط یک سرگرمیه. من دلم یادگیری می‌خواد. دلم پیشرفت می‌خواد. خسته شدم این‌قدر با آب سرد کار کردم و دستام یخ زدند.

هردو به دست‌هایش خیره شده بودیم، حتی در محیط بسیار گرم خانه هم رنگی صورتی داشت.

- ولی...

- من دیگه کار نمی‌کنم، لو. من نمی‌تونم چیزی به مادر بدم. من ممکنه... حتی ممکنه به کمک اونا هم نیاز داشته باشم.

این بار او کاملاً ناراحت به نظر می‌رسید و با چهره‌ای شرمگین نگاهم می‌کرد. طبقه‌ی پایین مامان داشت به چیزی در تلویزیون می‌خندید. صدای فریادگونه‌اش را وقتی برای پدربزرگ حرف می‌زد می‌شنیدیم، او اغلب ماجراهای داخل فیلم را برای او توضیح می‌داد، حتی اگر ما مدام به او می‌گفتیم که نباید این کار را کند.

نمی‌دانستم چه بگویم، کم‌کم داشتم به عمق حرف‌های خواهرم پی می‌بردم و احساس قربانیان مافیا را داشتم که دست و پایم را بسته‌اند.

- من واقعاً تصمیم دارم این کار رو انجام بدم، لو. بیشتر برای توماس، بیشتر برای هر دومون می‌خوام. تنها راهی که من رو به جایی می‌رسونه بازگشت به دانشگاهه. من کسی مثل پاتریک رو ندارم و مطمئن هم نیستم که هرگز کسی مثل پاتریک سراغم بیاد. بعد از دنیا اومدن توماس هیچ‌کس طالبم نبوده. من باید خودم برای آینده‌ام تلاش کنم.

وقتی من چیزی نگفتم ادامه داد:

- به‌خاطر توماس درکم کن.

سر تکان دادم.

- لو؟ خواهش می‌کنم!

تا به حال ندیده بودم که خواهرم این‌طور درمانده به نظر برسد. از استیصالش ناراحت شدم. سرم را بالا گرفتم و لبخند زدم. صدایم وقتی از گلویم خارج شد اصلاً شبیه صدای خودم نبود.

- خب، همون‌طور که گفتی فقط باید به اون عادت کنم. مطمئناً فقط چند روز اول مشکله، درسته؟

عادت به او

دو هفته گذشت و تا حدودی به کار عادت کردم. هر روز صبح ساعت هشت به گرنتاهاوس می‌رسیدم، با صدای بلندی ور‌ودم را اعلام می‌کردم و بعد از این‌که ناتان لباس‌های ویل را تنش می‌کرد، توصیه‌های لازم را درمورد مصرف داروها می‌کرد و از آن مهم‌تر از خلق‌وخوی آن روز ویل برایم می‌گفت.

بعد از رفتن ناتان، من رادیو یا تلویزیون را برای ویل برنامه‌ریزی می‌کردم، قرص‌هایش را آماده می‌کردم و گاهی اوقات آن‌ها را خرد می‌کردم و برایش می‌بردم. معمولاً بعد از ده دقیقه یا بیشتر می‌گفت که از حضور من خسته شده است و آن‌وقت تنهایش می‌گذاشتم و در این فاصله کارهای خانه را انجام می‌دادم. جارو می‌کردم، چیزهایی که نیاز به شست‌وشو داشتند را می‌شستم، حوله‌هایی که کثیف نبودند را می‌شستم و از آن‌ها برای پاک کردن لبه‌های پنجره و طاقچه‌ها استفاده می‌کردم و به دستور خانم تراینور هر 15 دقیقه سری به ویل می‌زدم و تقریباً هربار که من این کار را کردم، او روی صندلی خود نشسته بود و به باغ تاریک نگاه می‌کرد. برایش آب یا یکی از نوشیدنی‌های پرکالری که شبیه چسب کاغذدیواری بود و قرار بود وزن او را بالا نگه دارد می‌بردم. غذایش را به او می‌دادم.

او می‌توانست مچ دستان خود را کمی تکان دهد، اما بازوی خود را نه، بنابراین مجبور بودم با چنگال و قاشق غذا داخل دهانش بگذارم. این بدترین قسمت روز بود، قاشق داخل دهان یک مرد گنده گذاشتن به نظرم عجیب بود و من از این کار خجالت می‌کشیدم و همین باعث می‌شد دست‌‌‌وپاچلفتی به نظر بیایم.

ویل آن‌قدر از این کار متنفر بود که حین غذاخوردن اصلاً نگاهم نمی‌کرد.

کمی بعد ناتان می‌آمد و من کتم را برمی‌داشتم و برای قدم زدن در خیابان‌ها راه می‌افتادم و گاهی ناهارم را در پناهگاه اتوبوس بیرون قلعه می‌خوردم. هوا سرد بود و من احتمالاً در آن حالت بدبخت و بیچاره به نظر می‌رسیدم اما اهمیتی نمی‌دادم. واقعاً نمی‌توانستم یک روز کامل را در آن خانه بگذرانم.

بعدازظهر یک فیلم می‌گذاشتم. ویل عضویت در یک باشگاه دی‌وی‌دی داشت و هر روز فیلم‌های جدیدی از طریق پست برایش ارسال می‌شد، اما او هرگز از من دعوت نمی‌کرد تا با او تماشایشان کنم، بنابراین من معمولاً می‌رفتم و در آشپزخانه یا اتاق مهمان می‌نشستم. بعدها با خودم کتاب و مجله آوردم اما خیلی زیاد احساس گناه می‌کردم که آن لحظات کار نمی‌کردم و این باعث می‌شد نتوانم روی کلمات کتاب‌ها تمرکز کنم.

گاهی اوقات، در پایان روز، خانم تراینور وارد خانه می‌شد، صحبت زیادی با من نمی‌کرد و فقط می‌پرسید: «همه چیز خوبه؟» و توقع بله شنیدن داشت.

او از ویل می‌پرسید که آیا چیزی می‌خواهد؟ گاهی اوقات کاری را برای فردا پیشنهاد می‌کرد مثل گردش، یا دیدن دوستی که از او درخواست ملاقات کرده بود و ویل تقریباً همیشه پیشنهادهای مادرش را رد می‌کرد.

خانم تراینور ناراحت می‌شد، انگشتانش را در آن زنجیر کوچک طلا بالا و پایین می‌کرد و می‌رفت. پدرش، مردی خوش‌اندام با ظاهری معمولی بود، معمولاً هنگام خروج من وارد خانه می‌شد. شبیه مردانی بود که با کلاه پاناما درحال بازی کریکت هستند. مدیریت قلعه بر عهده‌اش بود و ظاهراً بعد از بازنشستگی‌اش حقوق بسیار بالایی هم از آن دریافت می‌کرد. حدس می‌زدم انجام این کار فقط برای خانه‌نشین نشدنش است.

هر روز ساعت 5 بعد از ظهر فوراً کار را تمام می‌کرد، می‌آمد و می‌نشست و با ویل تلویزیون تماشا می‌کردند. گاهی اوقات هم می‌شنیدم که درمورد اخبار روز اظهارنظر می‌کند.

در همان دو هفته‌ی اول ویل تراینور را زیر نظر گرفتم. می‌دیدم که به هیچ‎‌‌وجه شبیه قبل از تصادفش نیست.

او گذاشته بود موهای قهوه‌ای روشن مرتبش بلند و آشفته شود و ریشش را آن‌قدر بلند کرده بود که صورتش را پوشانده بود.

چشمان خاکستری او در اثر ناراحتی خسته و چروک شده بود. شاید هم بر اثر دردهای زیادش بود. آخر ناتان می‌گفت خیلی کم پیش می‌آید که درد نداشته باشد. چشمانش طوری نگاه می‌کرد انگار هیچ امیدی به زندگی ندارد. گاهی اوقات فکر می‌کردم که آیا این یک مکانیسم دفاعی است؟ آیا تنها راه کنار آمدن با زندگی‌اش این است که وانمود کند تبدیل به شخص دیگری شده و دیگر هیچ چیز مثل قدیم نیست؟

دلم برایش خیلی می‌سوخت. در آن لحظاتی که می‌دیدم او از پنجره به بیرون خیره شده، فکر می‌کردم او غم‌انگیزترین فردی است که من تا به حال دیده‌ام و با گذر روزها، فهمیدم وضعیت او فقط به دلیل گیر افتادن روی آن صندلی و از دست دادن سلامت جسمانی نیست، بلکه به دلیل مشکلات جسمی و روحی، او در خطر است و ممکن است مشکلات بیشتری برایش پیش بیاید. فکر کردم که اگر من جای ویل بودم، احتمالاً حالم از او هم بدتر بود.

اما به خدا برخورد او با من خیلی بد و زننده بود. هرچه می‌گفتم، او پاسخی تند پس می‌داد.

اگر از او می‌پرسیدم که به اندازه‌ی کافی گرم و راحت است؟ پاسخ می‌داد که او آن‌قدر هم ناتوان نیست که اگر سردش شد طلب پتوی دیگری نکند.

اگر می‌پرسیدم آیا صدای جاروبرقی آزارش نمی‌دهد؟ می‌گفت مگر راهی برای بی‌صدا کردن جاروبرقی داری؟

وقتی به او غذا می‌دادم، مدام شکایت می‌کرد که غذا خیلی گرم یا خیلی سرد است، یا این‌که چرا قبل از این‌که قاشق آخر را قورت بدهد قاشق بعدی را به دهانش آورده‌ام؟

من هر کاری انجام می‌دادم او طوری برخورد می‌کرد انگار با یک احمق روبه‌روست.

در آن دو هفته من خیلی خوب یاد گرفتم چه‌جور خودم را بی‌اعتنا به رفتارهایش نشان دهم. برمی‌گشتم به اتاقم و تا جایی که لازم بود با او کم حرف می‌زدم. من از او متنفر شده بودم و مطمئنم که او این را می‌دانست.

چقدر دلم برای کار قبلی‌ام تنگ شده بود. دلم برای فرانک تنگ شده بود، او همیشه وقتی صبح از راه می‌رسیدم از دیدنم خوشحال می‌شد.

دلم برای مشتریان و هم‌صحبتی ساده‌ام با آن‌ها راجع به آب‌وهوا هم تنگ شده بود.

این خانه، هرچقدر زیبا و گران‌قیمت بود، مانند یک سردخانه ساکت و سرد بود.

وقتی اوضاع غیرقابل تحمل می‌شد، زیر لب تکرار می‌کردم؛ شش ماه، فقط شش ماه تحمل کن.

روز پنجشنبه، زمانی که درحال مخلوط کردن نوشیدنی پرکالری ویل بودم، صدای خانم تراینور را در سالن شنیدم. به جز صدای او صداهای دیگری هم می‌آمد.

چنگال در دستم خشک شد. صدای خوش‌آهنگ یک زن بود و یک مرد.

خانم تراینور در چهارچوب در آشپزخانه ظاهر شد و من سعی کردم مشغول کار به نظر برسم و تندتند محتویات لیوان را هم می‌زدم.

- آب و شیر به درصد شصت به چهل درست کردی؟

او پرسید و به نوشیدنی نگاه کرد.

- بله با طعم توت‌فرنگی.

- دوستای ویل به دیدنش اومدن. چه خوب می‌شه اگه تو...

میان حرفش گفتم:

- کارهای زیادی دارم که باید تو این‌جا انجام بدم.

درواقع کاملاً خیالم راحت شد که یکی دو ساعتی از دیدنش راحتم. درپوش لیوان را گذاشتم.

- مهموناتون چای یا قهوه میل می‌کنن؟

تقریباً متعجب به نظر می‌رسید.

- بله. لطفاً قهوه. فکر کنم...

او بیش‌ازحد معمول عصبی به نظر می‌رسید و چشمانش به سمت راهرو خیره شده بود، از آن‌جا می‌توانستیم صدای زمزمه‌ی کم صداها را بشنویم.

می‌دانستم که خیلی برای ویل مهمان نمی‌آید.

- فکر می‌کنم قهوه کافیه.

به راهرو خیره شد و حس کردم ذهنش زیادی درگیر است. ناگهان به سمتم برگشت و گفت:

- روپرت... این روپرته، دوست و همکار قدیمی‌ ویل.

احساس کردم که موضوع مهمی است که او نیاز به مطرح کردنش با کسی دارد، حتی اگر آن شخص من باشم.

- و آلیسیا. اونا با هم خیلی صمیمی بودن. قهوه عالیه. متشکرم دوشیزه کلارک.

****

قبل از باز کردن در، لحظه‌ای مکث کردم و رانم را به دیوار تکیه دادم تا بتوانم سینی را در دستانم متعادل کنم.

وارد شدم و سینی را روی میز گذاشتم و گفتم:

- خانم تراینور گفتند براتون قهوه بیارم.

همان‌طور که لیوان ویل را در جالیوانی‌اش قرار می‌دادم و نی را می‌چرخاندم تا او فقط نیاز به تنظیم موقعیت سر خود برای نوشیدن آن داشته باشد، نگاهی از سرکنجکاوی به بازدیدکنندگانش انداختم.

که توجهم اول به زن جلب شد. موهایش بلند و بلوند بود با پوستی کاراملی رنگ. از آن دسته زنانی بود که همیشه باعث می‌شد از خودم بپرسم آیا همه‌ی انسان‌ها واقعاً هم‌ترازند؟ او شبیه اسب نژاددار از نوع انسانش بود. من گاه‌گاه این زنان را دیده بودم. آن‌ها معمولاً از تپه به‌سمت قلعه بالا می‌رفتند و بچه‌های کوچک با لباس‌های شیک را در آغوش گرفته بودند و وقتی وارد کافه می‌شدند، صدایشان کاملاً واضح بود، همان‌طور که می‌پرسیدند: «هری، عزیزم، قهوه می‌خوای؟ بذار بپرسم ماکیاتو دارند.»

این زن قطعاً یک زن ماکیاتودوست بود. همه‌چیز درمورد او، مثل بوی پول، حق و زندگی او، مانند صفحات یک مجله‌ی براق بود.

با دقت بیشتری به او نگاه کردم و در یک آن متوجه شدم او همان زن داخل قاب عکس است، همان عکس در پیست اسکی. انگار خیلی معذب بود.

روی گونه‌ی ویل را بوسیده بود و حالا داشت عقب می‌رفت و لبخندی ناطبیعی می‌زد.

او یک ژیلت قهوه‌ای پوشیده بود، چیزی که اگر من می‌پوشیدم شبیه یک غول می‌شدم. یک روسری ترمه پالری دور گردنش بود که مدام با آن ور می‌رفت. انگار نمی‌توانست تصمیم بگیرد که درش آورد یا نه.

زن رو به ویل گفت:

- با بلند کردن موهات خوب به نظر می‌رسی.

ویل چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد. مثل همیشه بی‌تفاوت بود. یک لحظه از این‌که فقط با من این‌طور نیست، خوشحال شدم.

- صندلی جدیده نه؟

مرد به پشتی صندلی ویل ضربه زد و چانه‌اش فشرده شد و سرش را به نشانه تأیید تکان داد. انگار داشت یک ماشین اسپرت درجه یک را تحسین می‌کرد.

- به نظر می‌رسه خیلی مجهز و با تکنولوژی بالایی باشه.

نمی‌دانستم دقیقاً باید چه کار کنم. یک لحظه در آن‌جا ایستادم و این پا و آن پا کردم تا این‌که صدای ویل سکوت را شکست.

- لوئیزا، می‌شه چند تکه چوب داخل بخاری بندازی؟ فکر می‌کنم باید کمی تقویت بشه.

این اولین باری بود که من را به اسم کوچکم صدا می‌زد.

گفتم:

- حتماً.

خود را با بخاری مشغول کردم، آتش را دمیدم و در سبد به دنبال چوب‌هایی با اندازه‌ی مناسب گشتم.

زن گفت:

- بیرون هوا خیلی سرده. آتیش حسابی می‌چسبه.

در بخاری را باز کردم و با انبر چوب‌های گداخته را جابه‌جا کردم.

- این‌جا خیلی سردتر از لندنه.

مرد موافقت کرد.

- بله، درسته.

- دارم فکر می‌کنم یه شومینه برای خونه بگیرم. ظاهراً اونا از بخاری معمولی گرم‌ترند.

آلیسیا کمی خم شد و به بخاری نگاه کرد انگار که تا به حال شومینه ندیده باشد!

مرد گفت:

- بله، منم شنیدم.

- باید خوب نگاش کنم. یکی از کارایی که می‌خوای انجام بدی و...

- خب چه کارا می‌کنی ویل؟

حرف مرد نوعی معارفه‌ی معمول بود.

- هیچ کاری نمی‌کنم. جالبه نه؟

- فیزیوتراپی و از این‌‌جور کارا می‌کنی؟ مؤثرن؟

ویل گفت:

- فکر نمی‌کنم به این زودی اسکی کنم، روپرت.

صدایش سرشار از طعنه بود. تقریباً با خودم لبخند زدم. این ویلی بود که من می‌شناختم.

خاکستر را از کوره جمع کردم.

سکوت بر جمع حاکم شد. سنگینی نگاهشان را روی خودم حس می‌کردم. شک کردم که نکند مارک لباس زیرم بیرون زده. کمی سمتشان مایل شدم و زیرچشمی نگاهشان کردم.

ویل در نهایت سکوت را شکست.

- این افتخار رو مدیون چه چیزی‌ام؟ هشت ماه گذشته.

- اوه آره می‌دونم. متأسفم. سرم خیلی شلوغ بود. کار جدیدی در چلسی شروع کردم. مدیریت بوتیک ساشا گلدشتاین27، ساشا رو یادته؟ من آخر هفته‌ها زیاد کار می‌کنم. شنبه‌ها خیلی شلوغ می‌شه. واقعاً مرخصی گرفتن سخته.

صدای آلیسیا شکننده شده بود.

- من چند بار زنگ زدم. مادرت بهت گفته؟

- تو لوینز28 اوضاع خیلی خراب شده. تو می‌دونی چجوریه، ویل. ما یه شریک جدید گرفتیم. طرف نیویورکیه، اسمش دان بینزه29 می‌شناسی؟

- نه.

- مردک بیست و چهار ساعت در روز کار می‌کنه و انتظار داره بقیه‌ام مثل خودش باشن.

به راحتی می‌توانستم آرامش مرد را از پیدا کردن موضوع مورد علاقه‌اش در بحث متوجه شوم.

- تو که اخلاق قدیمی نیویورکیا رو می‌شناسی، وقت کوتاه برای خوردن ناهار، تعریف کردن جوک بی‌تربیتی تعطیل. ویل جو محیط کار خیلی تغییر کرده!

- واقعاً؟

- آره، همه‌ش کار. گاهی اوقات حس می‌کنم جرئت بلند شدن از صندلی‌ رو ندارم.

جو بینشان حسابی تغییر کرده بود. شخصی سرفه کرد. بلند شدم و دست‌هایم را روی شلوار جینم پاک کردم.

رو به ویل زمزمه کردم:

- می‌رم چوب بیارم.

سبد را برداشتم و فرار کردم. هوای بیرون خیلی سرد بود ولی من حین برداشتن تکه‌چوب‌ها کارم را کش می‌دادم. اما وقتی انگشتم از سرما یخ زد فهمیدم دیگر فایده ندارد و شکستم را پذیرفتم و به اتاق برگشتم. وقتی به اتاق نشیمن نزدیک شدم. لای در کمی باز بود و صدای زن را شنیدم.

- در واقع، ویل، اومدنمون به این‌جا دلیل دیگه‌ای هم داره. خبرایی داریم.

برای داخل شدن مردد شدم، سبد چوب بین دستانم را سفت چسبیدم.

- من فکر کردم... خب، ما فکر کردیم که درستش اینه که تو رو در جریانش بذاریم. خب راستش... من و روپرت داریم ازدواج می‌کنیم.

فکر کردم که آیا می‌توانم بدون سروصدا بچرخم و دور شوم؟

زن، حرفش را ادامه داد:

- ببین، من می‌دونم که از این خبر شوکه شدی، راستش خودمم شوکه‌ام. ما، یعنی من و... خب مدت‌ها قبل شروع شد، بعد از...

بازوهایم شروع به درد کرده بود. نگاهی به سبد انداختم و سعی کردم بفهمم چه کار کنم.

- خب، تو و من... ما...

سکوت سنگین دیگری برقرار شد.

- ویل، لطفاً چیزی بگو.

بالاخره ویل سکوت را شکست.

- تبریک می‌گم.

- می‌دونم که به چی فکر می‌کنی اما هیچ‌کدوم از ما دوست نداشتیم این اتفاق بیفته واقعاً. ما فقط یه مدت با هم دوست بودیم، دوستانی که نگران تو بودند. روپرت بعد از تصادف خیلی زیاد حمایتم کرد. لطفاً این‌طور نباش. من از گفتنش به تو می‌ترسیدم.

ویل با صراحت گفت:

- پیداست!

صدای روپرت بلند شد:

- ببین دلیل این‌که اومدیم و به تو گفتیم اینه که برای هر دوی ما مهمی. دوست نداشتیم از کس دیگه بشنوی. اما، می‌دونی زندگی ادامه داره. بالاخره دوساله که می‌گذره.

سکوت حاکم شد. دلم نمی‌خواست بیشتر از این بشنوم. برگشتم و بی‌سروصدا عقب‌گرد کردم. اما صدای روپرت آن‌قدری بلند بود که بشنوم.

- بیا، مرد. می‌دونم که خیلی سخته همه‌ی اینا. اما اگر لیسا برات مهمه باید خوشبختی‌اش رو بخوای.

- لطفاً یه چیزی بگو، ویل.

می‌توانستم صورتش را تصور کنم. این‌که با آن نگاه بی‌تفاوت به آن‌ها زل زده و با نگاهش دارد تحقیرشان می‌کند.

و در نهایت گفت:

- تبریک می‌گم. مطمئنم که هر دو خوشبخت خواهید شد.

آلیسیا زبان باز کرد تا حرفی بزند اما حرف نامفهومش توسط روپرت قطع شد.

- بی‌خیال لیسا. بهتره بریم. ویل، ما نیومدیم که برامون دعای خیر کنی. درواقع خواستیم ادب رو حفظ کنیم. لیسا گفت... یعنی درواقع هردوی ما فکر کردیم باید تو رو در جریان بذاریم. ببخشید رفیق قدیمی. امیدوارم حالت بهتر شه و اون وقت با ما تماس بگیری.

صدای قدم‌ها را شنیدم و روی سبد چوب خم شدم، انگار که تازه دارم می‌آیم. صدایشان را در راهرو شنیدم و سپس آلیسیا جلویم ظاهر شد. چشمانش قرمز شده بود، انگار نزدیک بود گریه کند.

- می‌تونم از سرویس استفاده کنم؟

صدایش بم و خفه شده بود. انگشتم را به آرامی بلند کردم و بی‌صدا به طرف حمام اشاره کردم. سرد و سخت نگاهم کرد و فهمیدم که احساسم را از صورتم خوانده. آخر من هرگز نمی‌توانستم احساساتم را پنهان کنم.

بعد از مکثی گفت:

- می‌دونم که راجع به من چه فکر می‌کنی. اما من سعی خودم رو کردم. واقعاً ماه‌ها تلاش کردم ولی اون منو از خودش روند.

فکش سفت و سخت شده بود و صحبت کردنش با خشم همراه بود.

- اون خودش نخواست که این‌جا کنارش باشم. خیلی واضح بیرونم کرد.

انگار منتظر بود تا من چیزی بگویم.

- اینا واقعاً به من ربطی نداره.

هردو روبه‌روی هم ایستادیم.

- می‌دونی فقط به کسی می‌شه کمک کرد که خودشم بخواد.

و بعد از اتمام جمله‌اش رفت.

چند دقیقه‌ای منتظر ماندم و وقتی صدای دور شدن ماشینشان را شنیدم، به آشپزخانه رفتم. با این‌که میلی به چای نداشتم ولی کتری را روشن کردم و کمی مجله‌ای که قبلاً خوانده بودم را ورق زدم. کمی که گذشت دوباره به راهرو برگشتم و سبد چوب را برداشتم و آن را به داخل اتاق نشیمن بردم و قبل از وارد شدن تقه‌ای به در زدم تا ویل متوجه ورودم شود و پرسیدم:

- می‌خوام...

اما کسی آن‌جا نبود و اتاق خالی بود. به یک‌باره صدای خرد شدن چیزی آمد. سمت راهرو دویدم. دوباره صدا آمد، صدایی شبیه شکستن شیشه. به طرف منبع صدا دویدم. صدا از اتاق خواب ویل می‌آمد.

«خدایا، لطفاً اجازه نده او به خودش صدمه بزند.»

وحشت کرده بودم و هشدار خانم تراینور در سرم می‌پیچید‌. بیش از پانزده دقیقه او را ترک کرده بودم. از راهرو دویدم و در ورودی متوقف شدم و ایستادم، با هر دو دست چهارچوب در را گرفتم.

ویل در وسط اتاق صاف روی صندلی خود نشسته بود و از چوب‌دستی روی دسته‌ی صندلی‌اش، نیم متر پیدا بود. چوب دستی‌اش درواقع نیزه بود. میان قاب عکس‌ها هم یک عکس با آن نیزه‌ی نبرد دیده بودم.

حتی یک عکس روی قفسه‌های بلند باقی نمانده بود. همه‌ی آن‌ها را شکسته بود و زمین پر از خرده شیشه بود. حتی چند تکه هم روی پاهایش ریخته بود. وقتی دیدم آسیبی به خودش نرسانده، کمی آرام شدم.

ویل به سختی نفس می‌کشید، انگار هر کاری کرده بود با تقلا بوده است. صندلی‌اش چرخید و صدای خرد شدن شیشه‌ها زیر لاستیکش آمد. چشم در چشم شدیم. چشم‌هایش بی‌نهایت خسته بود. آن‌قدر خسته که با او همدردی کردم. به شلوارش نگاه کردم و سپس به زمین اطرافش.

عکس او و آلیسیا را میان خرده شیشه‌ها به سختی تشخیص دادم.

آب دهانم را قورت دادم و به آن خیره شدم و به آرامی چشم‌هایم را به سمت چشمانش بلند کردم. به نظرم آن چند ثانیه طولانی‌ترین زمان عمرم بود و پرسیدم:

- چرخای ویلچرم پنچر می‌شن؟

بالاخره سرش را روی صندلی چرخدار تکان داد.

- چون کار با جک رو بلد نیستم.

چشمانش گرد شد. برای یک لحظه، فکر کردم او را خشمگین کرده‌ام ولی رد لبخند کم‌رنگی را روی لب‌هایش دیدم.

- ببین، حرکت نکن تا جاروبرقی بیارم.

چوب دستی روی زمین افتاد. وقتی از اتاق بیرون می‌آمدم، فکر کردم صدایش را شنیدم که گفت:

- متأسفم.

****

کینگزهد30 در عصرهای پنجشنبه همیشه شلوغ بود. گوشه‌ی بار حتی شلوغ‌تر هم بود.

بین پاتریک و مردی که فکر کنم نامش راتر31 بود نشسته بودم و هرازگاهی به ابزارآلات برنجی مخصوص اسب‌ها که از تیرهای بلوط ساخته شده بود نگاه می‌کردم. سعی‌ام این بود که به صحبت‌هایشان توجه نکنم، تمام بحثشان حول میزان چربی بدن و چگونگی مصرف کربوهیدرات‌ها می‌چرخید.

همیشه فکر می‌کردم که جلسات دو هفته‌ای پاتریک که در تریاتلون هیلزبری تشکیل می‌شود احتمالاً باید بدترین کابوس صاحبان بار باشد.

فقط من مشروب می‌نوشیدم و پاکت خالی پفکم روی میز بود.

بقیه فقط آب‌معدنی می‌نوشیدند یا نسبت کالری شیرین‌کننده‌ها را در کیک رژیمی خود بررسی می‌کردند.

سرانجام هنگامی که آن‌ها غذا سفارش دادند، سالادی وجود نداشت که بشود با سس زیاد بخورم یا یک تکه مرغ که پوستش هنوز به آن چسبیده باشد.

من اغلب سیب‌زمینی سرخ‌کرده سفارش می‌دادم و می‌دیدم که آن‌ها وانمود می‌کنند که میلی به خوردن آن ندارند.

نمی‌توانم بگویم از گردهمایی‌های گروه ورزشی پاتریک لذت می‌بردم، اما با افزایش ساعات کاری من و برنامه‌ی تمرینات پاتریک، این یکی از معدود دفعاتی بود که می‌توانستم او را ببینم.

کنارم نشست. با وجود سردی هوا شلوارک پوشیده بود. مردها وقتی این‌طور لباس کم می‌پوشیدند از نشان دادن عضلاتشان به هم احساس غرور می‌کردند.

آن‌ها لاغر بودند و سعی می‌کردند با ورزش‌های حرفه‌ای عضلات خود را قوی کنند و روفرم شوند. بعضی از آن‌ها که به نظرم سبک‌تر از هوا بودند و تمام تلاششان آوردن ماهیچه بود.

دخترها هیچ آرایشی به صورت نداشتند و فکر کنم برایشان هیچ سختی‌ای نداشت که کیلومترها بدوند. آن‌ها با نفرت به من نگاه می‌کردند و بدون شک در ذهن خود میزان چربی عضلاتم را ارز‌یابی می‌کردند.

رو به پاتریک گفتم:

- واقعاً وحشتناک بود. دوست دخترش و بهترین دوستش!

داشتم فکر می‌کردم یعنی می‌توانم بدون سرزنش و نگاه نفرت‌انگیز آن‌ها سفارش یک کیک پنیری بدهم؟!

- نمی‌شه قضاوتش کرد. خودت بگو اگه من از گردن به پایین فلج شم حاضری کنارم بمونی؟

- البته که می‌مونم.

- نه تو نمی‌مونی و منم از تو انتظاری ندارم.

- خب من خودم می‌خوام که بمونم.

- اما من نمی‌خوام. من نمی‌خوام کسی از سر دلسوزی با من بمونه.

- از سر دلسوزی نیست، تو هنوز همون شخصی.

- نه، من قبول نمی‌کنم. من هرگز مثل سابق نمی‌شم.

بینی‌اش را چروک انداخت و ادامه داد:

- من حتی دیگه نمی‌خوام زنده بمونم. وای؛ برای هر چیز کوچیکی باید به دیگران محتاج باشم. دور دهنم رو پاک کنن... آه نه!

مردی با سر تراشیده سرش را بین ما آورد.

- پت، نوشیدنی گازدار جدید رو امتحان کردی؟

- هفته‌ی پیش یکی گرفتم که تو کوله پشتی‌ام منفجر شد.

- خدایا!

خندیدیم. لبخند پررنگی زدم.

مرد موی تراشیده رفت و پاتریک رو به من برگشت. هنوز فکرش درگیر سرنوشت ویل بود.

- به کارایی فکر کن که دوست داری انجام بدی.

سرش را با تأثر تکان داد.

- نه می‌تونی بدوی، نه دوچرخه‌سواری کنی.

طوری به من نگاه کرد که انگار تازه به ذهنش رسیده بود.

- حتی در رابطه با روابط جنسی...

به آلیسیا فکر کردم. او گفت ماه‌ها تلاش کرده است.

جرعه‌ای از آب خود را نوشید.

- ببین، گفتی اخلاقش افتضاحه. شاید اون قبل از تصادفشم همین خلق‌وخو رو داشته. شاید به‌خاطر همین رهاش کرده. به این موضوع فکر کردی؟

- نمی‌دونم.

به عکس فکر کردم.

- به نظر می‌رسید که واقعاً با هم خوشحال بودن.

یعنی یک عکس چیزی را ثابت می‌کرد؟ من خودم یک عکس قاب شده در خانه داشتم که در آن طوری به پاتریک نگاه می‌کردم انگار کوره‌ی آتشم! درصورتی که این‌طور نبود و من در آن لحظه او را یک «گوساله‌ی تمام‌عیار» خطاب کرده بودم و او با خنده جوابم را با «چه خشن» داده بود.

پاتریک علاقه‌ی خود را برای ادامه‌ی بحث از دست داده بود.

- سلام، جیم... جیم، به دوچرخه‌ی سبک وزن جدید نگاه انداختی؟ خوب بود؟

من به او اجازه دادم تا موضوع را عوض کند و به آنچه آلیسیا گفته بود فکر کردم.

به خوبی می‌توانستم تصور کنم که ویل او را چطور پس می‌زند. اما به نظر من اگر کسی را واقعاً دوست داشته باشی باید به او پایبند بمانی و جا نزنی. باید به او کمک کنی، در همه‌ی سختی‌ها، افسردگی یا بیماری‌های جسمی و هر شرایط سخت دیگری کنارش بمانی.

- نوشیدنی میل داری؟

- یک لیوان آب.

پاتریک سری تکان داد و رفت.

از این‌که داشتم به مسائل خصوصی کارفرمایم می‌اندیشیدم احساس عذاب وجدان کردم. مخصوصاً که حدس می‌زدم او دارد با این مشکلش دست و پنجه نرم می‌کند. نمی‌توانستم ذهنم را از کشیده شدن سمت مسائل احساسی زندگی‌اش منع کنم.

داشتند راجع به تعطیلات آخر هفته به اسپانیا حرف می‌زدند ولی من همچنان حواسم به زندگی ویل بود. در همین فکرها بودم که پاتریک به شانه‌ام زد.

- دوست داری؟

- چی؟

- تعطیلات آخر هفته تو اسپانیا. اگه دوچرخه‌سواری چهل مایلی رو دوست نداری، می‌تونی بری استخر. نظرت چیه؟

به خانم تراینور فکر کردم.

- من نمی‌دونم... فکر نکنم بتونم این‌قدر زود درخواست مرخصی کنم.

- اگه من برم پس برات مهم نیست؟ من واقعاً دوست دارم تو ارتفاع آموزش ببینم. دارم درمورد انجام یه تمرین بزرگ فکر می‌کنم.

- تمرین بزرگ؟

- ورزش سه‌گانه. اکس‌تریم وایکینگ32. 60 مایل با دوچرخه، 30 مایل با پای پیاده و شنای طولانی خوب در دریاهای زیر صفر شمالی.

درمورد وایکینگ با احترام صحبت می‌شد، کسانی که با وجود جراحت شدید باز هم مسابقه داده بودند مانند جانبازان جنگ‌های وحشیانه‌ی قدیم.

هنگام توضیح دادن، دلش از لذت داشت ضعف می‌رفت. از ذهنم گذشت که واقعاً او دوستم است یا یک غریبه! من او را مثل همان اوایل دوستی‌مان ترجیح می‌دادم، زمانی که یک کاریاب ساده بود و وقتی از پمپ بنزین رد می‌شدیم محال بود از فروشگاهش شکلات نخرد و دلی از عزایش درنیاورد.

- می‌خوای انجامش بدی؟

- چرا که نه؟ من هرگز موقعیت شرکت نداشتم.

به تمام تمرینات اضافی فکر کردم. مکالمات بی‌پایان درمورد وزن و تناسب اندام و استقامت. این روزها در بهترین شرایط هم جلب توجه پاتریک بسیار سخت بود.

- می‌تونی همراهم بیای.

ولی هر دو می‌دانستیم که خودش هم می‌داند من نمی‌توانم مسابقات را انجام دهم.

- پیش‌کش خودت می‌کنم، برو.

- مطمئنی؟

- آره. برو.

و بعد برای خودم چیپس سفارش دادم.

****

تصور غلطی بود که فکر کنم با وجود اتفاقات روز قبل جو خانه‌ی گرنتا گرم است.

من با لبخندی پررنگ به ویل سلام کردم ولی او حتی به خود زحمت نداد از پشت پنجره به من نگاه کند.

ناتان در حالی که کتش را می‌پوشید، زمزمه کرد:

- امروز روز خوبی نیست.

هوا ابری بود و باران به شیشه‌ی پنجره‌ها برخورد می‌کرد، طوری که حس می‌کردم خورشید دیگر دیده نخواهد شد.

حتی من هم در چنین روزی احساس کسالت و افسردگی می‌کردم چه برسد به ویل که حق داشت از چیزی که بود هم بداخلاق‌تر باشد.

شروع کردم به کارهای صبحگاهی، و مدام به خودم می‌گفتم که مهم نیست. به هر حال لازم نبود کارفرمای خود را دوست داشته باشی، این‌طور نیست؟ بسیاری از مردم هم مثل من کارفرمایشان را دوست ندارند.

من به رئیس ترینا فکر کردم، او یک مرد هوس‌باز بود و خواهرم می‌گفت همیشه اظهارنظرهای شرم‌آور می‌کند. من دو هفته را در این خانه گذرانده بودم و فقط پنج ماه و سیزده روز باقی مانده بود.

دیروز عکس‌ها را بادقت در کشوی پایین چیده بودم. آن‌ها را بیرون آوردم. می‌خواستم ببینم کدامشان را می‌شود تعمیر کرد. من در تعمیر وسایل بسیار خبره بودم. درضمن به نظرم کار خوبی برای گذر وقت بود.

حدود ده دقیقه از شروع کارم گذشته بود که صدای ویلچر نشان از آمدن ویل داد. جلوی در ورودی به من نگاه می‌کرد. زیر چشمانش سایه‌های تیره‌ای ایجاد شده بود. ناتان می‌گفت، گاهی او به‌سختی می‌خوابد.

حتی نمی‌خواستم به این فکر کنم که چه احساسی خواهم داشت اگر تنها در رخت‌خواب بیفتم و حتی نتوانم بلند شوم و مجبور باشم تا صبح با غم‌هایم سر کنم.

گفتم:

- راستش من فکر کردم شاید بشه تعدادی از این قاب‌ها رو تعمیر کرد.

قاب عکسی را بالا گرفتم، در آن عکس دور کمرش طناب پیچانده و درحال پریدن از ارتفاع بود.

سعی کردم شاداب به نظر برسم. او به یک فرد خوش‌بین، یک فرد مثبت نیاز داشت.

- چرا؟

پلک زدم.

- خب... من فکر می‌کنم بعضیاشو می‌شه درست کرد. البته اگه دوست دارید. با خودم یه کم چسب چوب آوردم. یا اگه می‌خواید اونا رو با قابای جدید جایگزین کنید، می‌تونم موقع ناهار به شهر برم و ببینم می‌تونم چند مدل دیگه پیدا کنم. یا حتی هر دو می‌تونیم با هم بریم، البته اگه حوصله‌ی بیرون رفتن دارید.

- کی به تو گفت که تعمیرشون کنی؟

نگاهش جدی بود.

- اوه، فکر کردم... من... فقط سعی کردم کمک کنم.

- می‌خواستی گندی که دیروز زدم رو رفع‌ورجوع کنی؟

- من...

- می‌دونی چیه لوئیزا؟ چه خوب می‌شد اگر فقط برای یک بار کسی درکم می‌کرد. شکستن این عکسا تصادفی نبود. دلیلش این بود که من واقعاً نمی‌خوام بهشون نگاه کنم.

روی پای خود ایستادم.

- متأسفم. من فکر نمی‌کردم که...

- فکر می‌کردی داری لطف می‌کنی. همه فکر می‌کنن می‌دونن من به چی نیاز دارم. فکر کردی این عکسای لعنتی رو تعمیر کنی تا این مرد افلیج و مفلوک چیزی برای دیدن داشته باشه. ولی مسئله اینه که من نمی‌خوام به اون عکسای لعنتی نگاه کنم. نمی‌خوام هربار که تو رختخوابم گیر می‌کنم به من دهن‌کجی کنن تا زمانی که کسی بیاد و دوباره من لعنتی رو از مقابلشون بیرون بیاره. متوجه حرفام می‌شی؟

آب دهانم را قورت دادم.

- من قصد نداشتم عکسای آلیسیا رو تعمیر کنم. من این‌قدرام احمق نیستم. من فقط خواستم ‌شما احساس کنید که...

- ای خدا!

از من دور شد و صدایش دلخور بود.

- لازم نکرده من رو روان‌درمانی کنی. فقط برو و وقتی چای درست نمی‌کنی مجله‌ی لعنتی‌ات رو بخون.

گونه‌هایم از ناراحتی سوخت و به رفتنش نگاه کردم. نفهمیدم چطور بی‌فکر گفتم:

- حق نداری این‌طور مثل الاغ با من برخورد کنی.

با اتمام جمله‌ام ویلچر ایستاد. با مکثی طولانی سمتم چرخید و به‌آرامی تا مقابلم پیش آمد.

- چی گفتی؟

چشم‌ در چشم هم بودیم. قلبم به تپش افتاد.

- تو با دوستات رفتار بدی کردی. خب اونا لیاقتشون همون بود اما من اگه اینجام، دارم سعی می‌کنم بهترین کاری رو که تو توانمه برات انجام بدم. من واقعاً ممنون می‌شم اگه روزگارم رو سیاه نکنی مثل رفتاری که با دیگران داری.

چشم‌های ویل کمی گرد شد. احتمالاً توقع شنیدن این حرف‌ها را از من نداشت.

- و اگه به شما بگم نمی‌خوام شما این‌جا باشید؟

- منو شما استخدام نکردی. من رو مادرتون استخدام کرده و تا زمانی که نگه من رو نمی‌خواد کارم رو رها نمی‌کنم. نه به این دلیل که شما برام زیادی اهمیت دارید یا این شغل مزخرف رو دوست دارم یا قصدم تغییر زندگی شماست. نه، فقط به‌خاطر این‌که به پول احتیاج دارم. می‌فهمی؟ من واقعاً به پول احتیاج دارم.

ظاهر ویل تراینور تغییر چندانی نکرده بود، اما من حس کردم در چشمانش حیرت را می‌بینم، گویی توقع مخالفت شنیدن از کسی را نداشته است.

کم‌کم متوجه ‌شدم که تا چه حد تند رفته‌ام و این بار واقعاً گند زده‌ام اما ویل فقط کمی به من خیره شد و وقتی دید همچنان به چشم‌هایش خیره‌ام نفسش را فوت کرد، انگار می‌خواست چیزی ناخوشایند بگوید.

- مشکلی نیست.

و ویلچر را چرخاند.

- فقط عکسا رو تو کشوی پایینی بذار. همه‌شون رو.

و رفت.

دلیل خندیدن

وقتی به ناچار وارد زندگی جدیدی می‌شوی و مجبوری نظاره‌گر زندگی شخصی غریبه شوی دچار پریشانی می‌شوی که چه کسی هستی یا این‌که دید دیگران نسبت به تو چگونه است!

برای والدینم که در چهار هفته‌ی کوتاه چند درجه مهم‌تر شده بودم. حالا من در دنیای دیگری بودم. مادرم هر روز از من سؤالاتی درمورد خانه‌ی گرنتا و اتفاق‌هایی که در آن‌جا رخ می‌داد می‌پرسید. آن هم طوری که انگار یک متخصص است و دارد راجع به زیستگاه برخی از موجودات عجیب و غریب تحقیق می‌کند.

«خانم تراینور در هر وعده‌ی غذایی از دستمال کتان استفاده می‌کنه؟» یا «اونا هم مثل ما هر روز جاروبرقی می‌کشن؟» یا «اونا سیب‌زمینی رو چطور طبخ می‌کنن؟»

او صبح‌ها من را با سفارشات دقیق به خانه‌ی آن‌ها می‌فرستاد. مثلاً می‌گفت «دقت کن ببین از چه مارک دستمال توالتی استفاده می‌کنن و یا جنس ملافه‌هاشون نخ و پنبه‌ست؟»

و اگر فراموش می‌کردم حسابی دلخور می‌‌شد.

از وقتی که در شش سالگی به مادر گفتم یکی از دوستانم که جزء قشر ثروتمند هستند و مادرش اجازه‌ی بازی در سالن خانه را به آن‌ها نمی‌دهد چون می‌گوید گردوغبار بلند می‌شود، فکر می‌کرد ثروتمندان در کثافت زندگی می‌کنند.

وقتی به خانه می‌آمدم و گزارش‌ می‌دادم که بله، سگ‌ اجازه دارد در آشپزخانه غذا بخورد یا تراینورها هر روز قسمت جلویی خانه‌ی خود را مانند مادرم هر روز تی نمی‌کشند، او لب‌هایش را جمع می‌کرد، نگاهی از پهلو به پدرم می‌کرد و با رضایت آرام سرش را تکان می‌داد، گویی افکار و حدس و گمان‌های او را راجع به شیوه‌ی زندگی ثروتمندان تأیید کرده‌ام.

نیاز آن‌ها به درآمد من، یا شاید این واقعیت که آن‌ها می‌دانستند من واقعاً کارم را دوست ندارم، باعث شده بود که در خانه احترام بیشتری برایم قائل شوند. البته نه آن‌قدر زیاد! مثلاً احترام پدرم به من این بود که دیگر «شکمو» صدایم نمی‌زد یا مادرم هنگامی که به خانه می‌آمدم با یک لیوان چای از من استقبال می‌کرد و از نظر خواهرم و پاتریک جایگاه من هیچ فرقی نکرده بود، مثل گذشته شوخی می‌کردند، بغل و بوسه و حتی فحش هم به راه بود. به نظر خودم هم هنوز همان آدم سابق بودم، هنوز همان ظاهر را داشتم، هنوز همان لباس‌ها را می‌پوشیدم و به قول ترینا انگار که برای مسابقه در یک خیریه می‌روم!

نمی‌دانستم خانواده‌ی تراینور درباره‌ی من چه نظری داشتند. فکر ویل که قابل خواندن نبود. فکر کنم از نظر ناتان، من آخرین نفر در صف طولانی متقاضیان پرستاری از ویل بودم. رفتارش واقعاً دوستانه بود ولی کمی بی‌تفاوت. احساس می‌کردم مطمئن است که من زمان طولانی‌ای آن‌جا ماندگار نخواهم بود.

هنگامی که از سالن عبور می‌کردم آقای تراینور مؤدبانه برایم سر تکان می‌داد و گاهی از من می‌پرسید که وضعیت ترافیک چگونه است یا آیا در خانه‌شان راحت هستم؟ رفتارش طوری بود که مطمئن نبودم اگر من را در جایی جز خانه خودش می‌دید می‌شناخت یا نه.

اما برای خانم تراینور...

وای خدایا! برای خانم تراینور من ظاهراً احمق‌ترین و بی‌مسئول‌ترین فرد روی کره زمین بودم.

ماجرا با قاب عکس شروع شد. هیچ‌چیز در آن خانه از نظر خانم تراینور مخفی نمی‌نماند و من فهمیدم که شکستن قاب‌ها برای او کم از زلزله نبود.

او گفت دقیقاً چه مدت بود كه ویل را تنها گذاشته بودم و حتی می‌دانست چه چیزی باعث این شده بود. درواقع درحال امتحان من بوده است.

انتقادم نکرد. او حتی مبادی آداب‌تر از آنی بود که صدایش را رویم بلند کند. فقط وقتی توضیح می‌دادم با اوهوم آهسته‌ای جوابم را می‌داد و من باید از طرز برخوردش جوابم را دریافت می‌کردم.

وقتی ناتان گفت که او قاضی است، از تعجب زبانم بند آمد.

او گفت دفعه‌ی بعد حتی اگر ویل از این هم خشمگین‌تر بود حق ندارم زمان طولانی تنهایش بگذارم.

و باز گفت دفعه‌ی بعد که لوازم خانه را گردگیری کردم آن‌ها را لبه نگذارم تا روی زمین نیفتند. ترجیح می‌داد فکر کند که افتادن قاب عکس‌ها اتفاقی بوده است!

همیشه درست زمانی که چیزی از دستم روی زمین می‌افتاد یا برای روشن کردن اجاق‌گاز تقلا می‌کردم سر می‌رسید، یا وقتی درحال جمع آوری چوب‌های بیرون بودم می‌دیدم که در راهرو ایستاده و طوری نگاهم می‌کند انگار خیلی بیشتر از زمانی که برایم تعیین کرده کارم را طول داده‌ام.

نگاهش همیشه به من طوری بود که انگار یک آدم احمق و بی‌مسئولیت هستم. این طرز نگاهش برایم خیلی غیرقابل تحمل‌تر از رفتار خشک و بی‌ادبانه‌ی ویل بود.

حتی چند باری وسوسه شدم که مستقیماً از او بپرسم آیا مشکلی وجود دارد؟ شما خودتان گفتید که من را به‌خاطر اخلاقم انتخاب کردید نه مهارت‌های حرفه‌ای‌ام. خوب من هر روز شاداب و خندان به این‌جا می‌آیم. همان‌طور که خواسته بودید. پس مشکل شما چیست؟

اما کاميلا تراينور زنی نبود که بشود به او این حرف‌ها را زد. علاوه بر این، فهمیده بودم هیچ‌کس در آن خانه هرگز چیزی را مستقیماً به دیگری نمی‌گوید.

مثلاً می‌گفت: «لیلی، آخرین پرستار ویل، مهارت خاصی داشت که می‌تونست از یه تابه برای پخت دو جور سبزیجات به طور همزمان استفاده کنه»، این به آن معنی بود که تو بیش از حد آشپزخانه را به‌هم می‌ریزی. یا «شاید شما به یه فنجان چای نیاز داری ویل» و این در واقع به این معنی بود که من نمی‌دانم چه چیزی به شما بگویم. یا «کارهای دفتری دارم که باید الان به اون‌ها رسیدگی کنم»، به این معنی که شما بی‌ادبی کردی و من قصد دارم اتاق را ترک کنم.

همه‌ی این‌ها درحالی بیان می‌شدند که او انگشتان باریکش را به زنجیرش گیر داده و صلیبش را بالا و پایین می‌کرد.

او زن باادبی بود و با خویشتن‌داری و آرام حرف‌هایش را می‌گفت و در جواب من فقط لبخند می‌زدم و وانمود می‌کردم متوجه احساسش نشده‌ام و مشغول کارهایم که برایشان حقوق دریافت می‌کردم می‌شدم. یا حداقل سعی‌ام را می‌کردم‌ این‌طور رفتار کنم.

- چرا می‌خوای هویج رو دزدکی به خوردم بدی؟

نگاهی به بشقاب انداختم. درواقع آن لحظه همه‌ی حواسم به مجری تلویزیون بود و فکر می‌کردم اگر من هم موهایم را هم‌رنگ او کنم چه‌طور می‌شوم؟

- اوه. نه من این کارو نکردم.

- چرا کردی. خردشون کردی و سعی داری اونا را زیر سبزیجات مخفی کنی و به خوردم بدی. خودم دیدم.

- من شرمنده‌‌م.

حق با او بود. نشسته بودم و به ویل غذا می‌دادم، در حالی که هر دوی ما حواسمان به اخبار بود. غذا گوشت گوساله همراه با پوره‌ی سیب‌زمینی بود.‌ مادرش توصیه کرده بود همیشه سه نوع سبزی در بشقابش بگذارم ولی ویل گفته بود امروز میلی به خوردن سبزی ندارد.

- چرا سعی می‌کنی هویج رو دزدکی به خوردم بدی؟

- این‌طور نیست.

- یعنی می‌گی هویجی تو قاشق نیست؟

به تکه‌های کوچک هویج خیره شدم.

- خب... خب...

منتظر جواب ابروهایش را بالا انداخت.

- ام... من فکر می‌کنم، فکر می‌کردم سبزیجات برات مفیده!

بخشی‌از رفتارم به‌خاطر دستور خانوم تراینور بود و و بخشی‌ هم از روی عادت. آخر عادت داشتم موقع غذا دادن به توماس حتماً سبزیجات را له کنم و زیر کپه‌ای از سیب‌زمینی یا ماکارونی پنهان کنم و بعد از هر قاشقی که می‌خورد احساس پیروزی کنم.

- تو فکر می‌کنی یه قاشق چایخوری هویج باعث خوب شدن حال من می‌شه؟

این مدل حرف زدنش خیلی احمقانه بود ولی من عادت کرده بودم که دربرابر حرف‌ها و کردارش خونسرد باشم.

با آرامش جواب دادم:

- قبول. دیگه این کارو تکرار نمی‌کنم.

به یک‌باره زیر خنده زد. آن‌قدر یک‌هویی و غیرمنتظره بود که به نفس‌نفس افتاد.

سرش را تکان داد.

- وای خدا!

خیره‌اش شدم.

- آخه چرا داشتی دزدکی هویج به خوردم می‌دادی؟ لابد بعدش هم می‌خواستی بگی ویل تونل رو باز کن که آقای چنگال هویج رو به ایستگاه برسونه.

یک لحظه به حرفش فکر کردم و بعد جدی جواب دادم:

- من فقط با آقای چنگال کار می‌کنم و آقای چنگال به هیچ‌وجه شبیه آقای قطار نیست!

توماس چند ماه قبل خیلی محکم این را به من گفته بود.

- مادرم یادت داده؟

- نه ببین ویل متأسفم من فقط... حواسم نبود.

- تا این حد بعیده.

- بسیار خب، بسیار خب. اگر تا این حد ناراحتت کرده من هویجای لعنتی رو برمی‌دارم.

- این هویجای لعنتی نیستن که منو ناراحت می‌کنه. این ناراحت‌کننده‌ست که یه خانم دیوونه که کارد و چنگال رو آقا و خانم خطاب می‌کنه دزدکی هویج به خوردم بده و فکر کنه نمی‌فهمم.

- شوخی بود. ببین، بذار هویج رو بردارم و...

از من روی گرداند.

- نیازی نیست. فقط یه فنجان چای برام بیار.

هنگام خروجم از اتاق فریاد زد:

- و سعی نکن اون کدوی لعنتی رو داخل چایم حل کنی!

****

ناتان در حینی که ظرف‌ها را می‌شستم وارد آشپزخانه شد.

لیوانی به دستش دادم.

- روحیه‌ش خوبه.

- جداً؟

در آشپزخانه ساندویچ‌هایم را می‌خوردم. بیرون به شدت سرد بود و جو خانه دیگر مثل قبل غیرقابل تحمل نبود.

- می‌گفت سعی کردی مسمومش کنی. البته به شوخی می‌گفت.

از شنیدن خبرش به شدت ذوق کردم.

- بله، خب... به من وقت بده سعی‌ام رو می‌کنم.

- این روزا بیشتر صحبت می‌کنه. گاهی هفته‌ها تلاش می‌کردیم تا یه کلمه حرف بزنه. ولی تو این چند روز گذشته خیلی صحبت کرده.

یادم آمد که ویل به من گفت اگر ساکت نشوم مجبور می‌شود مرا زیر چرخ‌های ویلچرش له کند!

- من فکر می‌کنم تعریف تو از گپ و گفت‌وگو کمی با تعریف من فرق داره.

- خب ما کمی درمورد کریکت گپ زدیم. راستی خانم تی حدود یه هفته پیش از من پرسید که کارت رو خوب انجام می‌دی؟ منم گفتم بسیار کاربلدی. بعد دیروز هم اومد و گفت که صدای خنده‌تون رو شنیده.

به شب قبل فکر کردم و گفتم:

- داشت به من می‌خندید.

ویل زبان فرانسوی بلد بود و من نمی‌دانستم پستو33 چیست. به او گفته بودم شام پاستا با سس سبز داریم.

- اوه، نه براش دلیل خنده مهم نیست. فقط مدت زیادی بود که به هیچ چیزی نمی‌خندید.

حقیقت داشت. به نظر می‌رسید من و ویل راه آسان‌تری برای در کنار یکدیگر بودن پیدا کرده‌ایم. این موضوع عمدتاً به‌خاطر بی‌ادبی او نسبت به من و گاهی اوقات بی‌ادبی من در جواب دادن به او برمی‌گشت. مثلاً او به من می‌گفت که کارم را درست انجام نداده‌ام و من در جواب می‌گفتم اگر واقعاً برایش اهمیت دارد، می‌تواند با زبان خوش به من بگوید. بعد او به من فحش می‌داد یا به من می‌گفت «دردسر» و من به او می‌گفتم این دردسر را از سرت وا کن تا ببینی چه‌قدر در زندگی‌ات تاثیرگذار بوده. گاهی حتی این برخوردهایمان بدون فکر و یک‌باره پیش می‌آمد ولی انگار برای هردویمان خوشایند بود. حس می‌کردم این‌که جوابش را مثل خودش می‌دهم، خوشحالش می‌کند. این‌که یکی هست که با او بی‌ادب است، با او مخالفت می‌کند یا به او می‌گوید که او وحشتناک است.

من حس می‌کردم که از زمان تصادفش همه باملاحظه با او برخورد کرده بودند، به غیر از شاید ناتان، که به نظر می‌رسید با احترام ذاتی با او رفتار می‌کند و احتمالاً دربرابر تندی‌های او خونسرد بوده. ناتان مانند یک وسیله‌ی زرهی در قالب انسان بود.

- فقط مراقب باش بیش‌تر از این وسیله‌ی خنده‌ش نشی!

لیوانم را داخل سینک ظرفشویی گذاشتم.

- مشکلی نیست.

تغییر بزرگ دیگر، جدا از شرایط جوی داخل خانه، این بود که او دیگر از من نمی‌خواست که تنهایش بگذارم و حتی چند بار از من پرسیده بود که آیا می‌خواهم بمانم و با او فیلم ببینم؟

وقتی فیلم ترمیناتور می‌گذاشت با این‌که چندین بار فیلم‌هایش را دیده بودم باز هم مشتاق دیدن بودم ولی وقتی فیلم فرانسوی با زیرنویس را نشانم داد نگاهی سرسری به جلدش انداختم و گفتم:

- علاقه‌ای به دیدنش ندارم.

پرسید:

- چرا؟

شانه بالا انداختم.

- من فیلم با زیرنویس دوست ندارم.

- مثل اینه که بگی فیلم‌هایی که هنرپیشه دارن رو دوست ندارم. مسخره نباش. چه چیزی رو دوست نداری؟ این‌که هم باید تماشا کنی و هم بخونی؟

- من اصلاً فیلم‌های خارجی رو دوست ندارم.

- همه‌ی فیلم‌هایی که دیدیم به جز «قهرمان خونین محلی» بقیه‌ی فیلم‌ها خارجی بودند. خنده‌داره، نکنه فکر می‌کنی هالیوود حومه‌ی بیرمنگامه34؟

وقتی اعتراف کردم من هرگز فیلمی با زیرنویس تماشا نکرده‌ام، باورش نمی‌شد. آخر والدینم عصر‌ها کنترل را دست می‌گرفتند. پیشنهاد دیدن فیلم خارجی به پاتریک هم مثل دادن پیشنهاد شرکت در کلاس‌های قلاب‌بافی بود!

سینمای چندساله در نزدیکی شهر ما فقط فیلم‌های کمدی و کمدی_عاشقانه نشان می‌داد و بچه‌ها به‌قدری دوستشان داشتند که برای دیدنشان به سینما هجوم می‌بردند‌.

- باید این فیلمو ببینی، لوئیزا. درواقع، من به تو دستور می‌دم که این فیلم رو تماشا کنی.

ویل صندلی‌اش را عقب برد و سرش را به‌‌‌سمت صندلی تکان داد.

- اون‌جا. تو اون‌جا بشین و تا تموم شدن فیلم حرکت نکن. هیچ‌وقت فیلم خارجی ندیده!

زمزمه کرد:

- اوه خدای من!

یک فیلم قدیمی بود، درمورد یک گوژپشت که خانه‌ای در حومه‌ی فرانسه به ارث می‌برد و ویل گفت که براساس یک کتاب معروف ساخته شده، اما من چیزی راجع به آن نشنیده بودم. بیست دقیقه‌ی اول فیلم توجه به زیرنویس‌ها عصبی‌ام کرد. در این فکر بودم که اگر به ویل بگویم یقه‌ام را نمی‌گیرد!

و بعد اتفاقی افتاد که دیگر به این فکر نکردم که چقدر سخت است که همزمان هم ببینم و بخوانم، حتی فراموش کردم که قرص‌های ویل را بدهم. فراموش کردم خانم تراینور فکر می‌کند که تنبلی کرده‌ام. فقط نگران مرد فقیر و خانواده‌اش بودم که توسط افراد پست فریب می‌خورند. وقتی مرد گوژپشت مُرد، بی‌صدا هق‌هق کردم و اشکم را با آستین پیراهنم پاک کردم.

ویل نزدیکم آمد و موشکافانه نگاهم کرد.

- اصلاً هم که لذت نبردی!

سرم را بلند کردم و باتعجب دیدم که بیرون هوا تاریک شده است.

- می‌خوای مسخره‌م کنی، نه؟

دستم به‌‌‌سمت جعبه‌ی دستمال رفت.

- فقط تعجب می‌کنم که به سنِ... راستی چندسالته؟

- بیست و شش.

- به سن بیست و شش رسیدی و هرگز فیلم زیرنویس‌دار تماشا نکردی.

نگاهش به صورتم بود. چشم‌هایم را تمیز کردم و نگاهی به دستمال انداختم و متوجه شدم احتمالاً دیگر ریملی در چشم‌هایم باقی نمانده است.

با ناراحتی گفتم:

- اصلاً متوجه نشدم که اجباریه.

- پس لوئیزا، اگه فیلم نمی‌بینید، با اوقات فراغتت چی‌کار می‌کنی؟

دستمالم را در مشتم مچاله کردم.

- می‌خوای بدونی وقتی این‌جا نیستم چی‌کار می‌کنم؟

- تو کسی بودی که می‌خواستی همو بشناسیم. پس حالا از خودت بگو.

مدل حرف زدنش طوری بود که شما هرگز نمی‌توانستید مطمئن باشید که او شما را مسخره می‌کند یا جدی است.

- چرا؟ چرا می‌خوای بدونی؟

- اوه خدای من! زندگی‌‌اجتماعیت که راز دولتی نیست. هست؟

انگار دلگیر شده بود. گفتم:

- نمی‌دونم. گاهی برای نوشیدن به می‌خونه می‌رم. تلویزیون می‌بینم. گاهی هم وقتی دوست پسرم ورزش دو می‌کنه می‌رم و تماشاش می‌کنم. همین‌کارای معمولی.

- دوست پسرت رو در حال دویدن تماشا می‌کنی!

- آره.

- خودت نمی‌دوی؟

- نه.

نگاهی به بدنم انداختم و ادامه دادم:

- به نظرت برای دویدن مناسبم؟

حرفم باعث لبخندش شد.

- دیگه چه کاری می‌کنی؟

- منظورت از دیگه چی چیه؟

- سرگرمیا، مسافرت، مکانایی که دوست داری بری؟

داشت شبیه معلم‌ها سؤال‌پیچم می‌کرد. سعی کردم فکر کنم.

- من واقعاً هیچ سرگرمی خاصی ندارم. بعضی اوقات کتاب می‌خونم. لباس هم خیلی دوست دارم.

با خشکی گفت:

- خوبه.

- من واقعاً سرگرمی خاصی ندارم.

صدایم به طرز عجیبی دفاعی شده بود.

- من زیاد تفریح نمی‌کنم، خب؟ من کار می‌کنم و بعد اتمامش هم می‌رم خونه.

- کجا زندگی می‌کنی؟

- اون طرف قلعه. جاده رن‌فرو.35

مبهوت به نظر می‌رسید. البته طبیعی بود. رفت‌وآمد کمی بین دو طرف قلعه وجود داشت.

- خونه‌مون بیرون از دوراهیه. نزدیک مک دونالد.36

سرش را تکان داد، اگرچه مطمئن نبودم واقعاً متوجه شد کجا را می‌گویم.

- تعطیلات چی کار می‌کنی؟

- با پاتریک دوستم به اسپانیا رفتم.

اضافه کردم:

- وقتی بچه بودم فقط به دورست37 می‌رفتیم. یا تنبی38 عمه‌ام تنبی زندگی می‌کنه.

- چی می‌خوای؟

- من چی می‌خوام؟

- از زندگی چی می‌خوای؟

پلک زدم.

- سؤالت یه ‌کمی سخته، نه؟

- فقط پرسیدم. ازت نمی‌خوام خودت رو روانکاوی کنی. من فقط پرسیدم چی می‌خوای؟ قصد ازدواج داری؟ بچه‌دار شدن؟ رؤیایی داری؟ سفر به دور دنیا؟

مکثم طولانی شد. حتی قبل از این‌که حرفم را به زبان بیاورم می‌دانستم که پاسخم او را ناامید می‌کند.

- نمی‌دونم. تا حالا به اینا فکر نکردم.

****

روز جمعه به بیمارستان رفتیم. خوشحالم که قبل از آمدن آن روز از قرار ویل اطلاع نداشتم، اگر می‌دانستم قرار است او را به بیمارستان ببرم مطمئناً از اضطراب تمام ‌شب را بیدار می‌ماندم. درست است که رانندگی بلد بودم ولی درحد همان فرانسوی حرف زدن! بله، در آزمون رانندگی شرکت کردم و قبول شدم اما شاید فقط یک بار در سال رانندگی کرده بودم.

تصور این که ویل و صندلی‌اش را در مینی‌ون مخصوص سوار کنم و او را به سلامت به شهر بعدی برسانم و برگردانم تمام تنم را به رعشه می‌انداخت.

آرزو داشتم کارم در آن خانه طوری بود که گاهی بیرون از آن‌جا بروم ولی متأسفانه تمام کار من در داخل خانه خلاصه می‌شد. کارت بیمارستان او را در میان پوشه‌های مربوط به سلامتی‌اش قرار دادم. پوشه‌ای که به چند عنوان بخش‌بندی شده بود؛ حمل‌ونقل، بیمه، زندگی با معلولیت و قرارها.

کارت را برداشتم و بررسی کردم که تاریخ امروز را دارد. امیدوار بودم که اشتباه شده باشد.

- مادرت می‌آد؟

- نه. اون همراهم به دکتر نمی‌آد.

نمی‌توانستم تعجبم را پنهان کنم. فکر کرده بودم که او بخواهد بر همه‌ی مراحل درمان ویل نظارت کند.

ویل گفت:

- قبلاً می‌اومد. ولی با هم توافق کردیم که نیاد.

- ناتان چی؟

مقابلش زانو زده بودم. آن‌قدر مشوش بودم که مقداری از ناهارش را روی پاهایش ریختم و بعد بیهوده سعی می‌کردم آن را تمیز کنم، به طوری که یک تکه‌ی پهن از شلوارش را خیس کردم. ویل چیزی نگفت فقط گفت این‌قدر عذرخواهی نکن.

- چرا؟

- الکی.

نمی‌خواستم متوجه شود که چقدر ترسیده‌ام. تمام طول صبح را صرف خواندن دفترچه‌ی راهنمای بالابر ویلچر در ماشین کردم درصورتی که باید کارهای نظافت خانه را انجام می‌دادم ولی هنوز هم نگران بودم که چطور می‌خواهم به تنهایی ویل را سوار ماشین کنم.

- بیا لو، مشکل چیه؟

- باشه. من فقط... فقط فکر می‌کردم اگه یکی دیگه‌ام همراهمون بیاد که به امور واردتره بهتره.

- برخلاف من.

- منظورم این نبود.

- چون نباید چیزایی رو راجع به وضعیت جسمانی‌ام بفهمم؟

بی‌پرده گفتم:

- کار با بالابر رو بلدی؟ می‌تونی به من بگی دقیقاً باید چطور باهاش کار کنم؟ می‌تونی؟

نگاهش سخت بود. اگر هم قصد دعوا داشت پشیمان شد و گفت:

- بسیارخب. بله، اون می‌آد. کمک خوبیه. به‌علاوه من فکر کردم اگه اون بیاد کمتر عصبی شی.

اعتراض کردم:

- من عصبی نیستم.

- کاملاً پیداست!

نگاهم به شلوارش افتاد. هنوز داشتم با پارچه آن را تمیز می‌کردم. سس پاستا را از شلوارش پاک کرده بودم ولی شلوارش دیگر خیس خالی شده بود.

- لابد کنترل ادرار ندارم!

- هنوز کارم تموم نشده.

سشوار را وصل کردم و لوله‌اش را به‌سمت شلوارش گرفتم. در حالی که هوای داغ به شلوارش می‌خورد، ابروهایش را بالا انداخت.

- اصلاً انتظارش رو نداشتم روز جمعه باید این کار رو بکنم.

- تو واقعاً عصبی‌ای؟

احساس می‌کردم درحال کنکاش من است.

- اوه، آروم باش کلارک. داری اندام تناسلی‌ام رو می‌سوزونی!

جواب ندادم. صدایش از میان صدای سشوار به گوشم رسید.

- اشکال نداره بسوزون. برای منی که تو ویلچر نشستم فرقی نداره!

حرفش احمقانه بود ولی نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. این بار ویل بود که درواقع سعی کرده بود با شوخی‌اش حالم را بهتر کند.

****

خودرو ظاهراً مانند یک وسیله‌ی نقلیه‌ی معمولی به نظر می‌رسید، اما هنگامی که در سرنشین عقب باز شد، یک سطح شیب‌دار از کنار آن پایین آمده و هم‌سطح زمین شد.

در حالی که ناتان نگاه می‌کرد، صندلی بیرونی ویل (صندلی جداگانه‌ای برای سفر داشت) را به‌سمت سطح شیب‌دار هدایت کردم، ترمز قفل برقی را تنظیم کردم تا او را به آرامی در ماشین بگذارد.

ناتان روی صندلی دیگر سرنشین نشست، کمربندش را بست و چرخ‌ها را محکم کرد. در تلاش برای جلوگیری از لرزش دست‌هایم، ترمز دستی را آزاد کردم و با سرعت آهسته به‌سمت بیمارستان حرکت کردم.

بیرون از خانه، ویل به نظر می‌رسید کمی خودش را جمع کرده. بیرون هوا سرد بود و من و ناتان او را در شال و کت ضخیمش پوشاندیم، اما با این حال او ساکت بود.

هر بار که به آینه‌ی عقب نگاه می‌کردم، می‌دیدم که ساکت بیرون را نگاه می‌کند. حواسم به او بود. حتی با وجود این‌که ناتان کنارش بود باز هم می‌ترسیدم صندلی از کمربندش جدا شود. ولی حتی زمانی که چند بار ماشین خاموش شد تکان نخورد، حرفی هم نزد تا خودم را جمع‌‌وجور کنم.

وقتی به بیمارستان رسیدیم، خیس عرق شده بودم. سه بار دور پارکینگ بیمارستان چرخیدم، می‌ترسیدم و به‌دنبال جای پارک پهنی می‌گشتم تا بتوانم به‌راحتی ماشین را پارک کنم. احساس کردم صبر هردویشان سر آمده، بالاخره پارک کردم و بالابر را پایین آوردم و ناتان صندلی ویل را روی آسفالت زمین کشید.

ناتان دستی به کمرم زد و گفت:

- خیلی خوب رانندگی کردی.

البته خودم شک داشتم که خوب رانده باشم!

مواردی وجود دارد که تا زمانی که کسی را با ویلچر همراهی نکنید، به آن توجه نمی‌کنید. یکی از آن‌ها این‌ ‌‌که سطح زمین چقدر خراب و پر از چاله‌ و ناهموار است.

به آرامی در کنار ویل که خودش ویلچرش را هدایت می‌کرد، قدم برمی‌داشتم و متوجه بودم که هر چاله‌ی ناهموار چطور باعث تکان‌خوردنش می‌شود، یا هر چند وقت یک‌ بار باید بااحتیاط دور یک مانع احتمالی حرکت کند.

ناتان وانمود می‌کرد که متوجه نمی‌شود، اما من می‌دیدم که حواسش به ویل است. چهره‌ی ویل خشن و مصمم به نظر می‌رسید.

نکته دیگر این است که اکثر رانندگان چقدر بی‌توجه هستند. بعضی از آن‌ها ماشین‌هایشان را کج پارک می‌کردند، یا آن‌قدر به هم نزدیک که هیچ راهی برای عبور ویلچر از جاده وجود نداشت.

شوکه شده بودم، حتی چند بار وسوسه شدم که یک یادداشت تند بنویسم و روی برف‌پاک‌کن شیشه‌ی جلویشان بگذارم. اما به نظر می‌رسید ناتان و ویل به آن عادت کرده‌اند.

ناتان محل عبور مناسبی را نشان داد و ویل از آن‌جا عبور کرد. او از زمان خروج از خانه حتی یک کلمه هم حرف نزده بود.

بیمارستان یک ساختمان کم‌ارتفاع بود که از تمیزی برق می‌زد. سالن پذیرشش آن‌قدر زیبا بود که بیشتر شبیه لابی یک هتل مدرن و چندستاره بود. شاید هم یک بیمارستان خصوصی بود.

ویل نامش را به متصدی پذیرش گفت، ایستادم و بعد پشت سر او و ناتان در راهروی طولانی راه افتادم.

ناتان یک کوله‌پشتی بزرگ داشت که محتوی لوازم موردنیاز ویل بود، از لیوان‌ها گرفته تا لباس‌های اضافه. صبح کوله را جلوی من بسته بود و حوادث احتمالی‌ای که ممکن بود پیش بیاید را برایم توضیح داد و در آخر گفت البته همیشه مجبور نیستیم این کارها را انجام دهیم و همیشگی نیست.

همراه او نزد دکترش نرفتم و کنار ناتان روی صندلی‌های راحت بیرون نشستم. آن‌جا بوی بیمارستان نمی‌آمد و طاقچه‌ها پر بودند از گل‌های تازه. گل‌هایش معمولی نبودند. گل‌های زیبا و خاصی که من نام آن‌ها را هم نمی‌دانستم.

بعد از نیم ساعت سکوت را شکستم.

- این‌جا با ویل چی‌کار می‌کنن؟

ناتان سرش را از کتابش بلند کرد.

- معاینه؛ هر شش ماه باید انجام شه تا ببینم بهتر شده یا نه.

کتابش را زمین گذاشت.

- بهتر نمی‌شه، نخاعش آسیب دیده.

- اما تو باهاش فیزیوتراپی انجام می‌دی.

- فقط تلاش می‌کنیم وضعیت جسمی‌اش رو ثابت نگه داریم. برای جلوگیری از پوک شدن استخون‌ها و شل شدن و تحلیل رفتن عضله و این‌جور چیزها.

وقتی دوباره ادامه داد، صدایش ملایم بود، انگار فکر می‌کرد ممکن است من را ناامید کند.

- اون دیگه راه نمی‌ره، لوئیزا. این فقط تو فیلم‌های هالیوودی اتفاق می‌افته. تمام کاری که ما انجام می‌دیم برای اینه که سعی کنیم اونو از درد دور نگه داریم و همین میزان حرکتی رو که داره حفظ کنیم.

- به‌خاطر تو قبول کرده؟ فیزیوتراپی و این چیزا رو؟ آخه هر کاری که من پیشنهاد می‌دم رد می‌کنه.

بینی‌اش را چین داد.

- انجام می‌ده، اما فکر نمی‌کنم با جون و دل انجام بده. روزای اول که اومدم خیلی مصمم بود ولی بعد از مدتی که دید پیشرفتی در بهبودش حاصل نشده ناامید شد، البته رها نکرد.

- به نظر شما باید به تلاشش ادامه بده؟

ناتان به زمین خیره شد.

- صادقانه بگم اون یه فلج چهارگانه از مهره‌ی پنج و ششه.

دستش را روی قسمت بالای سینه‌اش گذاشت.

- یعنی از این‌جا به پایین کار نمی‌کنه. هنوز درمانی براش پیدا نکردند.

به در خیره شدم و به چهره‌ی ویل وقتی که حین رانندگی از آینه نگاهش می‌کردم فکر کردم و با چهره‌ی درخشان و شادابش در پیست اسکی مقایسه کردم.

- علم پزشکی همواره درحال پیشرفته. منظورم اینه در جای پیشرفته‌ای مثل این‌جا امیدی هست که راهی پیدا بشه، مگه نه؟

حرفم را تأیید کرد:

- این‌جا بیمارستان بسیار خوبیه.

- جایی که می‌شه به زندگی‌ امیدوارانه نگاه ‌کنن. مگه نه؟

ناتان به من نگاه کرد، سپس کتابش را باز کرد و گفت:

- مطمئناً.

به پیشنهاد ناتان، یک ربع به سه برای خرید قهوه رفتم. او گفت معاینه‌ی ویل ممکن است مدت طولانی‌ای طول بکشد و تا من از خرید قهوه برگردم مراقب است.

کمی در محوطه‌ی پذیرش گشتم و روزنامه‌ای را از بین روزنامه‌های موجود در آن‌جا برداشتم و ورق زدم و کمی هم در شکلات‌فروشی چرخیدم موقع برگشت همان‌طور که پیش‌بینی کرده بودم، راهم را گم کردم و مجبور شدم از چند پرستار راهنمایی بگیرم که از کجا باید بروم که دو نفر از آن‌ها نمی‌دانستند.

وقتی به آن‌جا رسیدم، قهوه‌ها دیگر خنک شده بودند و راهرو خالی بود و در اتاق پزشک نیمه‌باز بود. می‌توانستم صدای خانم تراینور را بشنوم که بابت ترک ویل سرزنشم می‌کرد که چرا دوباره کوتاهی کرده‌ام.

صدایی شنیدم که می‌گفت:

- پس سه ماه دیگه می‌بینیمتون آقای تراینور. مقدار مصرف داروهای ضد اسپاسم رو مشخص کردم. حتماً برای اعلام نتایج آزمایش با شما تماس می‌گیرند، احتمالاً دوشنبه.

صدای ویل را شنیدم.

- می‌تونم اینا رو از داروخانه‌ی طبقه پایین تهیه کنم؟

- بله این‌جا احتمالاً مقدار بیشتری هم بدن.

صدای زنی آمد.

- پوشه رو بردارم؟

فهمیدم که کارشان تمام شده. در را زدم، با صدای اجازه‌ی ورود شخصی وارد شدم. دو جفت چشم به طرفم برگشت.

پزشک با بلند شدن از روی صندلی گفت:

- ببخشید. فکر کردم شما فیزیوتراپ هستی.

گفتم:

- پرستار ویلم.

ناتان پیراهن ویل را که روی ویلچرش نشسته بود پایین کشید.

- متأسفم. فکر کردم کارتون تموم شده.

ویل جوابم را داد:

- فقط یه دقیقه مونده لوئیزا.

با عذرخواهی از اتاق بیرون رفتم، صورتم از حرارت می‌سوخت. بدن برهنه‌ی ویل نبود که من را شوکه کرده بود، یا هیکل لاغر و پر از زخمش. یا حتی چهره‌ی مبهم پزشکش، یا همان نگاهی که خانم تراینور هر روز به من می‌انداخت و باعث می‌شد متوجه شوم که من هنوز هم با دستمزد زیادی که می‌گیرم در نظرش یک احمق دست‌وپا چلفتی هستم. نه، من از دیدن خطوط قرمز رنگی که روی مچ دست ویل بود شوکه شده بودم. زخم‌های بلند و ناهمواری که با وجودی که ناتان خیلی سریع آستین ویل را پایین کشید ولی من باز هم دیدمشان...

شبی با او

وقتی خانه را ترک کردم آسمان آبی و روشن بود ولی ناگهان چنان برفی شروع شد که در عرض نیم ساعت قلعه را شبیه کیکی کرد که با لایه‌ای ضخیم از خامه‌ی سفید تزیین شده بود.

در مسیر ماشین‌رو راهم را باز کردم. صدای قدم‌هایم خفه شده و انگشتان پایم بی‌حس شده بودند و زیر کت ابریشمی چینی بسیار نازکم می‌لرزیدم.

دانه‌های موجود در هوا و مه غلیظ، گرنتاهاوس را در برگرفته بود. شهر در سکوت غرق شده و انگار دنیا روی دور کند در حرکت بود. آن‌طرف پرچین ماشین‌ها با احتیاط عبور می‌کردند، عابران پیاده‌رو هنگام لیز خوردن جیغ می‌کشیدند.

شالم را روی بینی‌ام کشیدم و در دلم آرزو کردم کاش کفش مناسب‌تر و لباس مخمل تنم کرده بودم. از این‌که به جای ناتان پدر ویل در را باز کرد تعجب کردم.

- ویل هنوز تو رخت‌خوابه.

و از زیر ایوان نگاهی به آسمان انداخت و ادامه داد:

- حالش خیلی خوب نیست. نمی‌دونم با پزشکش تماس بگیرم یا نه.

- ناتان کجاست؟

- صبح مرخصی گرفت. البته فقط امروز. پرستار آژانس لعنتی در عرض شش ثانیه اومد و رفت. اگر برف همین‌طور ادامه داشته باشه نمی‌دونم چی‌کار باید بکنیم.

شانه‌هایش را بالا انداخت، انگار نمی‌دانست چه کار کند. بعد دوباره در راهرو راه افتاد، ظاهراً خیالش راحت شد که من آمده‌ام و دیگر نیازی به مراقبت او از ویل نیست.

ایستاد و پرسید:

- می‌دونید که اون به چه چیزایی نیاز داره، نه؟

پالتو و کفش‌هایم را درآوردم. می‌دانستم خانم تراینور سرکارش است. در دفترچه‌ی راهنمای داروهای ویل، روزهای کاری مادرش هم مشخص شده بود. جوراب‌های خیسم را روی رادیاتور گذاشتم تا خشک شوند.

یک جفت از جوراب‌های ویل در سبد لباس‌های تمیز بود، برداشتم و پوشیدم. به شکل خنده‌داری به پایم بزرگ بودند اما همین که پاهایم را گرم می‌کرد خوب بود.

صدایش کردم ولی ویل جواب نداد، برایش نوشیدنی درست کردم. پشت در قبل از ورودم صدایش زدم ولی وقتی جواب نداد، سرم را از لای در داخل بردم.

در نور کم تشخیصش دادم. زیر لحافش غرق خواب بود. قدمی به عقب برداشتم و در را پشت سرم بستم و مشغول انجام کارهای خانه شدم.

مادرم با نظافت کردن خانه حالش خوب می‌شد ولی من با وجود این‌که یک ماه بود این کار را می‌کردم ولی هنوز برایم جذاب نشده بود و از انجامشان لذت نمی‌بردم. به نظرم هیچ‌وقت هم این اتفاق در زندگی‌ام نمی‌افتاد و همیشه ترجیح می‌دهم کس دیگری این کارها را انجام دهد.

اما در چنین روزی که ویل در رخت‌خوابش بود و هوای بیرون گرفته، کار کردن به نوعی لذت‌بخش شده بود.

در حالی که گردگیری می‌کردم و لوازم را جلا می‌دادم، رادیو را از این اتاق به آن اتاق با خودم می‌بردم. صدایش را کم کرده بودم تا مزاحم ویل نشوم. هر چند دقیقه یک‌بار به او سر می‌زدم، می‌دیدم که خواب است و نفس می‌کشد ولی وقتی ساعت یک شد و او همچنان بیدار نشد نگرانش شدم.

سبد هیزم را پر کردم، ارتفاع برف چند سانتیمتر شده بود. یک لیوان چای گرم آماده کردم و در زدم. جواب که نداد محکم‌تر به در ضربه زدم.

- بله؟

صدایش خش‌دار بود، انگار بیدارش کرده بودم.

- منم.

وقتی جواب نداد، گفتم:

- لوئیزام‌‌. بیام داخل؟

- بیا من که لخت وسط اتاق نمی‌رقصم!

اتاق تاریک بود، پرده‌ها هنوز کشیده بودند. وارد شدم و کمی صبر کردم تا چشمانم به نور عادت کند. ویل به پهلو خوابیده بود و یک دستش را به جلو خم کرده بود. انگار می‌خواست خودش را بالا بکشد. گاهی اوقات واقعاً فراموش می‌کردم که او نمی‌تواند حرکت کند.

موهایش از یک طرف به هم چسبیده و لحافی دورش پیچیده شده بود. بوی تن گرم و شسته نشده‌ی ویل اتاق را پر کرده بود ولی ناخوشایند نبود.

- کاری داری برات انجام بدم؟ نوشیدنی‌ات رو می‌خوای؟

- می‌خوام جهت خوابم رو تغییر بدم.

نوشیدنی را روی میز گذاشتم و به‌سمت تخت رفتم.

- چی‌کار کنم؟

آب دهانش را به آرامی قورت داد، انگار درد داشت.

- بلندم کن و به اون پهلو برم گردون. بعد پشت تخت رو بالا بده. بیا این‌جا...

اشاره کرد تا نزدیک‌تر شوم.

- بازوهات رو از زیر دستام رد کن و پشت کمرم به هم قفلشون کن بعد بلندم کن و عقب بکش. باسنت رو روی تخت بذار تا به کمرت فشار نیاد.

نمی‌توانستم وانمود کنم که این کار برایم تازگی ندارد. کنارش ایستادم. بوی گرمش بینی‌ام را پر کرد. دست‌هایم را از زیر بغلش رد کردم. پوستش گرم بود. بیشتر از این نمی‌توانستم نزدیک شوم مگر این‌که دهانم به گوشش بچسبد. کمی از فکر انجامش عصبی شده بودم و برای حفظ آرامشم تلاش می‌کردم.

- چیزی شده؟

- نه.

نفس راحتی کشیدم، دستانم را در پشت کمرش به هم وصل کردم. خیلی پهن‌تر از آن‌چه که فکر می‌کردم بود، حتی سنگین‌تر. مطمئن که شدم کارم را درست انجام داده‌ام تا سه شمردم و او را بلند کردم و عقب کشیدم.

داد زد:

- یا عیسی مسیح!

کم مانده بود رهایش کنم.

- چی شدی؟

- دستات چقدر یخه!

- آره خب، اگر زحمت می‌کشیدی و از رخت‌خوابت دل می‌کندی می‌دیدی که بیرون برف سنگینی باریده.

شوخی کردم، اما تازه متوجه شدم پوست او زیر تی‌شرتش زیادی داغ است، گرمای شدیدی که به نظر می‌رسید از اعماق درونش بیرون آمده است. بالش را زیر سرش تنظیم کردم. ناله‌ای کرد. سعی کردم آرام‌تر تکانش بدهم.

به کنترل از راه دور اشاره کرد تا سر تخت را بالا بیاورم‌ و بی‌حال زمزمه کرد:

- زیاد نه. یه کم سرگیجه دارم.

چراغ کنار تخت را روشن کردم تا بتوانم صورتش را ببینم. اعتراض کرد ولی توجهی نکردم.

- حالت خوبه؟

جواب نداد و دوباره پرسیدم.

- نه زیاد.

- مسکن می‌خوای؟

- آره قوی باشه.

- پاراستامول خوبه؟

آه کشید و به پشت روی بالش خنک آرام گرفت. لیوان را به لب‌هایش چسباندم و نوشیدنش را تماشا کردم.

تمام که شد گفت:

- ممنون.

به یک‌باره معذب شدم. ویل هیچ‌وقت بابت چیزی از من تشکر نمی‌کرد.

چشمانش را بست، لحظاتی بی‌اراده در آستانه‌ی در ایستادم و او را تماشا کردم، قفسه‌ی سینه‌اش زیر تی‌شرت بالا و پایین می‌شد و دهانش کمی باز بود. عمیق نفس می‌کشید. شاید کمی بیشتر از روزهای دیگر سختش بود. اما من هیچ‌وقت او را بیرون از صندلی‌اش ندیده بودم و نمی‌دانستم این امر به‌خاطر فشار دراز کشیدنش است یا نه!

آرام لب زد:

- برو.

بیرون رفتم و مشغول خواندن مجله‌ام شدم و هرازگاهی از پنجره به برف‌های انباشته شده نگاه می‌کردم.

مامان ساعت 12:30 بعد از ظهر پیام داد و گفت که پدرم نمی‌تواند ماشین را داخل جاده بیاورد و دستور داد بدون تماس و هماهنگی با آن‌ها راهی خانه نشوم.

نمی‌دانستم دقیقاً می‌خواهد چه کار کند، بابا را با سورتمه و سنت برنارد بفرستد بیرون؟

گوینده‌ی رادیو خبر از خرابی بزرگراه و توقف قطار و تعطیلی موقت مدارس بر اثر بارش غیرمنتظره و شدید برف می‌داد.

به اتاق ویل برگشتم و دوباره به او نگاه کردم. رنگ‌پریدگی‌اش نگرانم کرد. روی گونه‌هایش دانه‌های براق عرق نشسته بود.

- ویل!

جواب نداد.

- ویل!

نگران شدم. چرا جواب نمی‌داد. دو بار دیگر صدایش زدم ولی باز هم تکانی نخورد. روی تنش خم شدم. نه صورتش تکان می‌خورد نه قفسه‌ی سینه‌اش. نفسش، باید تنفسش را چک می‌کردم. صورتم را نزدیک صورتش بردم و سعی کردم نفسش را حس کنم. وقتی نتوانستم، دست دراز کردم و به آرامی صورتش را لمس کردم. تکانی خورد و چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. فقط چند سانتیمتر با هم فاصله داشتیم.

با شرمندگی گفتم:

- ببخشید.

پلک زد و نگاهی به دور اتاق انداخت، انگار که برای اولین بار است اتاقش را می‌بیند.

- لوام.

مطمئن نبودم من را شناخته باشد.

با خشم کم‌رنگی گفت:

- می‌دونم.

- سوپ می‌خوای؟

- نه ممنونم.

چشمانش را بست.

- بازم مسکن نیاز داری؟

دانه‌های عرق کل صورتش را پوشانده بود. لحافش هم گرم و از عرقش کمی خیس بود. بیشتر نگران شدم.

- نیاز به کمک نداری؟ منظورم اینه که ناتان امروز نمی‌آد و...

زمزمه کرد:

- نه، خوبم.

و دوباره چشمانش را بست.

پوشه را مرور کردم تا مطمئن شوم چیزی را از قلم نینداخته‌ام. کابینت پزشکی را باز کردم، جعبه‌های دستکش لاستیکی و پانسمان گاز را نگاه کردم. اصلاً نمی‌دانستم برای چه کاری هستند!

با تلفن داخلی برای صحبت با پدر ویل تماس گرفتم اما کسی در خانه نبود و جوابی دریافت نکردم‌. خواستم به خانم تراینور زنگ بزنم که در پشتی باز شد و ناتان وارد شد. حسابی خود را در لباس‌های گرم پوشانده بود. با ورودش کمی از هوای سرد بیرون را به داخل آورد. چکمه‌هایش را تکاند. انگار با ورودش خانه از آن حالت خلسه خارج شده بود.

- اوه خدا رو شکر که اومدید. حال ویل اصلاً خوب نیست. کل روز رو خواب بوده و به زور یک لیوان آب نوشیده. من واقعاً نمی‌دونم چه کار کنم.

ناتان کتش را درآورد.

- مجبور شدم تا این‌جا تمام راه رو پیاده بیام. جاده بسته‌ست.

به اتاق ویل رفت و من هم برای درست کردن چای رفتم. خیلی زود قبل از جوش آمدن آب کتری آمد.

- تب داره. از کی این‌طور شده؟

- تمام صبح. متوجه شدم که بدنش گرمه ولی خودش گفت فقط احتیاج به خواب داره.

- یا عیسی مسیح! کل صبح این‌طور بوده! تو نمی‌دونی که بدن اون نمی‌تونه دما رو تنظیم کنه؟

از کنارم عبور کرد و در کابینت دنبال دارو گشت.

- آنتی بیوتیک‌ها، قوی‌ترینشون.

شیشه‌ای را در دست گرفت و آن را داخل هاون خالی کرد و با عصبانیت آسیابش کرد. پشت سرش راه افتادم.

- بهش پاراستامول دادم. من نمی‌دونستم. کسی نگفته بود.

- توی پوشه‌ی لعنتی نوشته شده. ببین، ویل مثل ما عرق نمی‌کنه. درواقع از روز تصادف دیگه عرق نمی‌کنه و اگه دمای اطرافش سرد و گرم بشه نمی‌تونه دمای بدنش رو با اون تطبیق بده. برو پنکه رو بیار باید دمای بدنش رو بیاریم پایین. یه حوله‌ی خیس هم بیار باید پشت گردنش بذاریم. تا بارش برف بند نیاد نمی‌تونیم بریم بیمارستان‌. پرستار آژانس لعنتی باید صبح متوجه می‌شد.

تا به حال تا این حد ناتان را عصبانی ندیده بودم‌. او حتی دیگر با من حرف نمی‌زد. برای آوردن پنکه از اتاق بیرون زدم.

تقریباً چهل دقیقه طول کشید تا دمای بدن ویل به حالت عادی‌تری تبدیل شود. درحینی که منتظر بودیم تب‌بر قوی اثر کند به دستور ناتان حوله‌ی خیس را روی پیشانی ویل گذاشتم و حوله‌ی دیگری را هم دور گردنش پیچیدم‌. لباس‌هایش را درآوردیم و سینه‌اش را با یک پارچه‌ی نخی پوشاندیم و پنکه را روی بدنش تنظیم کردیم. حالا که لباس نداشت زخم‌های دست‌هایش واضح جلوی دیدم بود. وانمود می‌کردم که توجهی به آن‌ها ندارم، ناتان هم حرفی نمی‌زد.

ویل در سکوت اجازه داده بود که مراقبت‌ها را انجام دهیم و در جواب سؤال‌های ناتان فقط آره یا نه می‌گفت و گاهی هم جوابش آن‌قدر ضعیف و نامفهوم به گوشمان می‌رسید که متوجه منظورش نمی‌شدیم. حالا که اتاق روشن بود می‌دیدم که واقعاً بیمار است و احساس شرمندگی می‌کردم که چرا کوتاهی کرده و زودتر نفهمیده‌ام. گفتم متأسفم و افکارم را به زبان آوردم و ناتان مطمئنم کرد که حال او به تدریج بدتر شده است.

- خوب نگاه کن ببین چه کارهایی انجام می‌دم شاید بعداً مجبور بشی تنهایی این کارا رو انجام بدی.

حق با او بود و جای اعتراض نداشت. اما برایم سخت بود چون ناتان شلوار ویل را درآورد. پانسمان کوچک را از اطراف لوله‌‌‌ی شکمش برداشت. بدنش را تمیز کرد و بعد پانسمان را تعویض کرد. یادم داد که چطور کیسه‌ی ادرار را عوض کنم و توضیح داد چرا باید کیسه پایین‌تر از بدنش باشد. کیسه‌ی ادرار را برداشتم و بیرون بردم و تعجب کردم که چقدر راحت این کار را کرده‌ام.

خوشحال بودم که ویل موقع بردن کیسه متوجه من نشد. نه برای این‌که با من بدرفتاری کند نه، فقط به این خاطر که متوجه نشود که من در جریان خصوصی‌ترین کارهای شخصی‌اش قرار گرفته‌ام و از این بابت خجالت نکشد.

ناتان گفت:

- تموم شد.

سرانجام یک ساعت بعد، ویل روی ملافه‌های پنبه‌ای تعویض‌شده و تمیز به خواب رفت. کاملاً خوب به نظر نمی‌رسید ولی به بدی یک ساعت پیش نبود.

- بذار راحت بخوابه اما چند ساعت بعد بیدارش کن و بهش مایعات بده. ساعت پنج هم تب‌برش رو مجدد بده. متوجه شدی؟ دمای بدنش احتمالاً تا یه ساعت دیگه بالا می‌ره ولی قبل از ساعت پنج قرصش رو نده.

همه‌چیز را در دفترچه یادداشت نوشتم. می‌ترسیدم یادم برود و مشکلی پیش بیاید.

- کارایی که گفتم رو یاد گرفتی؟ نگران نباش فقط دفتریادداشت رو بخون. هر مشکلی پیش اومد خبرم کن تا بگم چه کارایی باید انجام بدی. لازم باشه خودمم می‌آم.

بعد از رفتن ناتان در اتاق ویل ماندم. می‌ترسیدم تنهایش بگذارم. صندلی‌ای چرم گوشه‌ی اتاق بود. کنارش یک چراغ مطالعه هم بود. فکر کردم شاید برای زمانی بود که ویل سالم بود. یک کتاب داستان از قفسه‌ی کتابخانه‌اش برداشتم و مشغول مطالعه‌اش شدم‌.

اتاق در آرامش فرو رفته بود. از میان شکاف پرده‌ها می‌توانستم بیرون را ببینم، زمین پوشیده از برف و بسیار زیبا بود. داخل اتاق گرم و غرق سکوت بود و تنها صدایی که می‌آمد صدای تیک‌تاک ساعت و خش‌خش چوب‌های شومینه بود.

داستان را می‌خواندم و گاهی اوقات نگاهی به ویل می‌انداختم و می‌دیدم که با آرامش خوابیده است. یادم نمی‌آمد روزی در زندگی‌ام وجود داشته باشد که تا این حد در سکوت نشسته باشم و کاری انجام ندهم. خانه‌ی ما همیشه پر از سروصدای جارو برقی و صدای بلند تلویزیون بود. اگر هم برای چند دقیقه تلویزیون خاموش می‌شد بابا آهنگ‌های قدیمی الویس را می‌گذاشت و صدایش را تا آخر زیاد می‌کرد. در کافه هم که همیشه سروصدا و غوغا بود. ولی در این‌جا، من حتی می‌توانستم صدای افکار خودم را هم بشنوم. یا تقریباً صدای تپش‌های قلبم را هم می‌شنیدم و در کمال تعجب حس کردم که چقدر این فضای پر از آرامش را بسیار دوست دارم.

ساعت پنج پیامی به گوشی‌ام آمد، ویل تکانی خورد. سریع از روی مبل بلند شدم تا زودتر صدای گوشی‌ام را قطع کنم تا ویل را بیدار نکند.

«قطاری نیست که ناتان بتونه بیاد، می‌تونی امشب رو بمونی؟ کامیلا تراینور.»

بدون هیچ فکری نوشتم:

«مشکلی نیست.»

به پدر و مادرم زنگ زدم و به آن‌ها گفتم که باید در آن‌جا بمانم. انگار خیال مادرم راحت شد. مخصوصاً وقتی به او گفتم قرار است برای خوابیدن دستمزد بگیرم، خیلی خوشحال شد و همان‌طور که تلفن دستش بود خطاب به بابا گفت:

- شنیدی برنارد؟ به او دستمزد می‌دن که شب رو بمونه.

صدای بلند بابا را می‌شنیدم.

«خدا رو شکر، لو شغل دلخواهش رو پیدا کرد.»

پیامکی هم برای پاتریک فرستادم و اطلاع دادم که شب را در خانه‌ی ویل می‌مانم و بعداً با او تماس می‌گیرم.

سریع جواب پیامم آمد:

«امشب روی برف تمرین دو دارم. تمرین خوبیه برای مسابقات نروژ.»

مانده بودم که چطور ممکن است شخصی برای دویدن در دمای زیر صفردرجه آن هم با جلیقه و شلوار تا این حد خوشحال و هیجان‌زده باشد!

ویل هنوز خواب بود. برای خودم غذا پختم و از فریزر سوپ ویل را بیرون آوردم تا وقتی بیدار شد به او بدهم. شومینه‌ی اتاق نشیمن را هم روشن کردم تا اگر حال ویل بهتر شد و خواست از اتاقش بیرون بیاید هوا گرم باشد. یکی دیگر از داستان‌های کتاب را خواندم و از ذهنم گذشت که چند وقتی‌ است که برای خودم کتاب نخریده‌ام. بچه که بودم عاشق کتاب خواندن بودم. ولی بعد از آن دیگر به جز مجله چیز دیگری نخوانده بودم. ترینا زیاد کتاب می‌خواند ولی حس می‌کردم اگر کتاب‌هایش را بردارم و بخوانم به حریمش تجاوز کرده‌ام. به ترینا و توماس فکر کردم. نمی‌دانستم از رفتن او و توماس از پیشمان خوشحالم یا ناراحت؟ شاید هم سردرگم بودم.

ناتان ساعت هفت زنگ زد. انگار خیالش راحت بود که من آن‌جا هستم.

- هرچی با آقای تراینور تماس گرفتم جواب نداد. حتی به تلفن ثابت هم زنگ زدم اما رفت روی پیغامگیر.

- شاید رفته.

- رفته؟

از تصور این‌که تمام شب فقط من و ویل در خانه هستیم وحشتی به جانم افتاد. می‌ترسیدم دوباره مشکلی اساسی پیش بیاید و سلامتی ویل را به خطر بیندازم.

- پس باید با خانم تراینور تماس بگیرم؟

سکوت کوتاهی در آن طرف تلفن بود.

- نه بهتره نگیری.

- اما...

- ببین، لو، آقای تراینور وقتی خانم تی شب‌کاره معمولاً جای دیگه‌ای می‌ره.

یک یا دو دقیقه طول کشید تا متوجه مفهوم حرف‌هایش شوم.

- اوه!

- همین که اون‌جایی خیلی خوبه. اگه مطمئنی حال ویل خوبه منم صبح اول وقت می‌آم.

****

ساعاتی در زندگی آدم وجود دارد که به‌طور طبیعی می‌گذرند و ساعاتی هم مثل یک پلک زدن. امشب هم دیر می‌گذشت.

برای گذراندن وقت کمی تلویزیون تماشا کردم، غذا خوردم و آشپزخانه را مرتب کردم و دقایقی هم در خانه‌ی غرق سکوت چرخیدم و در آخر به اتاق ویل برگشتم. در را که پشت سرم بستم تکانی خورد و سرش را کمی بالا آورد.

- ساعت چنده، کلارک؟

- هشت و ربع.

سرش را روی متکا برگرداند.

- نوشیدنی برام می‌آری؟

در صدا و رفتارش اثری از تندخویی نبود، انگار بالاخره بیماری او را آسیب‌پذیر کرده بود.

برایش نوشیدنی آوردم و چراغ خواب را روشن کردم. کنار تختش نشستم و دستم را روی پیشانی‌اش گذاشتم، کاری که مادرم در کودکی‌‌مان انجام می‌داد. هنوز کمی گرم بود، اما مثل قبل نبود.

- دستات سرده.

- قبلاً هم از این بابت شکایت کردی.

- من؟

او واقعاً متعجب به نظر می‌رسید.

- سوپ می‌خوای؟

- نه.

- راحتی؟

هیچ‌وقت متوجه نشدم که چقدر درد می‌کشد.

- می‌خوام بچرخم به اون پهلوم. من رو بچرخون. نیازی به نشستن ندارم.

از روی تخت بالا رفتم و تا جایی که می‌توانستم او را به آرامی حرکت دادم. بدنش دیگر گرمای صبح را نداشت و فقط گرمای معمولی جسمی بود که زمان زیادی را زیر لحاف گذرانده است.

- کار دیگه‌ای نداری؟

- نباید بری خونه؟

- اشکالی نداره، می‌مونم.

بیرون خیلی‌وقت بود که تاریک شده بود. برف هنوز می‌بارید. ایوان خانه از رنگ زرد هوا می‌درخشید.

در سکوت آرام نشستیم و تماشا کردیم.

بالاخره سکوت را شکستم.

- می‌تونم یه چیزی ازت بپرسم؟

دست‌هایش را روی ملافه می‌دیدم. دست‌هایی معمولی و قوی، و چه عجیب بود که بی‌فایده‌اند.

- فکر کنم می‌دونم سؤالتو.

- چی شد؟

مدام به زخم‌های روی مچ دستش فکر می‌کردم. این تنها سؤالی بود که نمی‌توانستم مستقیم بپرسم.

یک چشمش را باز کرد.

- چطور این‌جوری شدم؟

وقتی سرم را به تأیید تکان دادم، دوباره چشمانش را بست.

- با موتور تصادف کردم. با موتور خودم نه. من فقط یه عابر پیاده‌ی بی‌تقصیر بودم.

- فکر می‌کردم تو اسکی یا پرش با کش یا یه چیزی شبیه اینا اینجور شدی.

- همه همین فکر رو می‌کنن. شوخی کوچیک خدا... داشتم از جاده بیرون خونه‌م عبور می‌کردم. این‌جا نه، خونه‌م تو لندن.

به کتاب‌های قفسه‌ی کتابش خیره شدم. در میان رمان‌ها و کاغذهای شیک جلد شومیز و ورق‌خورده‌ی پنگوئن معروف، چندین کتاب تجاری هم وجود داشت، قوانین شرکت‌ها، خرید سهام شرکت و دفترچه‌ راهنماهایی که من شناختی رویشان نداشتم.

- راهی نیست که بتونی به کارت ادامه بدی؟

- نه. نه می‌تونم تو آپارتمانم زندگی کنم نه سفر برم و کلاً زندگی‌ای ندارم. دوست دختر سابقم رو دیدی، نه؟

صدایش تلخی عجیبی به خود گرفت.

- ظاهراً باید ممنونشون باشم چون زمانی حتی فکر نمی‌کردن که زنده بمونم.

- از این متنفری؟ منظورم اینه که از این‌که این‌جا زندگی می‌کنی ناراحتی؟

- آره.

- راهی وجود داره که بتونی دوباره تو لندن زندگی کنی؟

- نه. با این شرایطم، نه.

- اما تو خوب می‌شی. منظورم اینه که ناتان گفت علم پزشکی در زمینه‌ی نوع بیماری تو پیشرفت زیادی کرده.

ویل دوباره چشمانش را بست. منتظر ماندم و سپس بالش را پشت سرش گذاشتم و لحاف را روی سینه‌اش بالا کشیدم.

- ببخشید انگار خیلی نشستم و زیادی سؤال پرسیدم. می‌خوای برم؟

- نه کمی بمون و حرف بزن.

آب دهانش را قورت داد. چشمانش دوباره باز شد و نگاهش به من خیره شد. خیلی خسته به نظر می‌رسید.

- از چیزای خوب حرف بزن.

لحظه‌ای تردید کردم، سپس به بالش‌های کنارش تکیه دادم.

ما در تاریکی نزدیک هم نشسته بودیم و بارش برف را در شب سیاه تماشا می‌کردیم.