خانم تراینور گفت:

- استیون! ما خیلی سعی کردیم ببریمش بیرون. این‌طور نیست که ما رهاش کرده باشیم تا تو چهاردیواری خونه بپوسه! من بارها و بارها تلاش کردم.

- این رو می‌دونم عزیزم، اما موفق نشدیم، این‌طور نیست؟ امتحان دوباره‌ش که ضرر نداره.

گفتم:

- فعلاً فقط یه ایده‌ست.

ناگهان احساس خشم کردم.

می‌توانستم ببینم به چه چیزی فکر می‌کند.

- اگه نمی‌خواید من این کار رو انجام بدم...

مستقیم نگاهم کرد.

- می‌ری؟

نگاهم را نگرفتم. دیگر از او نمی‌ترسیدم. چون دیگر او را از خودم بالاتر نمی‌دیدم. او زنی بود که می‌توانست راحت بنشیند و اجازه دهد پسرش درست جلوی چشمش بمیرد.

- بله احتمالاً می‌رم.

- داری تهدیدمون می‌کنی؟

- جورجینا!

- خوب بابا پس چرا حاشیه می‌ره؟

کمی صاف‌تر نشستم.

- خیر تهدید نمی‌کنم. من فقط آماده‌ام تا کمکش کنم. من نمی‌تونم کنارش بنشینم و بی‌سروصدا منتظر بمونم تا... ویل... خب...

نتوانستم ادامه دهم. همه به فنجان چای خیره شدیم.

آقای تراینور با قاطعیت گفت:

- همون‌طور که گفتم. من فکر می‌کنم ایده‌ات خیلی خوبه. اگه بتونی موافقت ویل رو بگیری چه اشکالی داره! منم دوست دارم ویل به تعطیلات بره. فقط... فقط به ما اطلاع بده که چه کارهایی رو ما باید انجام بدیم.

خانم تراینور دست روی شانه‌ی دخترش گذاشت.

- یه فکری به ذهنم رسید. شاید بتونی باهاشون به تعطیلات بری، جورجینا.

گفتم:

- به نظر منم خوب می‌شه بیان.

زیرا شانس من برای بردن ویل به خارج از کشور برابر با پیروزی‌ام در مسابقات قهرمانی بود.

جورجینا تراینور با ناراحتی روی صندلی خود حرکت کرد.

- من نمی‌تونم. می‌دونید که من کار جدیدم رو دو هفته دیگه شروع می‌کنم. بعد از شروع کار، دیگه نمی‌تونم دوباره به انگلیس بیام.

- به استرالیا برمی‌گردی؟

- این‌قدر تعجب نکنید. من به شما گفتم فقط برای دیدنتون اومدم.

- من فقط فکر کردم که... با توجه به... با توجه به وقایع اخیر، ممکنه بخوای کمی بیشتر این‌جا بمونی.

کامیلا تراینور طوری به دخترش خیره شد که هرگز به ویل خیره نشده بود، هرچقدر هم که او با او بی‌ادب باشد.

- واقعاً کار خوبیه، مامان. کاریه که دو سال دنبالش بودم.

نگاهی به پدرش انداخت.

- من نمی‌تونم تمام زندگی‌م رو به‌خاطر وضعیت روحی ویل متوقف کنم.

سکوتی سنگین و طولانی برقرار شد.

- منصفانه نیست. اگه من روی صندلی بودم، آیا از ویل درخواست می‌کردید که تمام برنامه‌هاش رو به تعویق بندازه؟

خانم تراینور به دخترش نگاه نکرد. نگاهی به لیست خود انداختم، اولین پاراگراف را خواندم و دوباره خواندم و دوباره خواندم و دوباره خواندم...

حالا دیگر صدای جورجینا رنگ اعتراض پیدا کرده بود.

- منم زندگی دارم خب!

دست آقای تراینور روی شانه‌ی دخترش نشست و آن را به آرامی فشرد.

- بعداً راجع بهش صحبت می‌کنیم.

خانم تراینور گفت:

- بله بعداً صحبت می‌کنیم.

بعد شروع به ورق زدن کاغذهای جلوی خود کرد.

- پیشنهاد می‌کنم این کار رو به این شکل انجام بدیم. همه‌چیز رو باید برنامه‌ریزی کنیم.

به من نگاه کرد و ادامه داد:

- هزینه‌هاش رو باید بررسی کنیم و برنامه‌های کاریم رو طوری بچینم که گاهی همراهتون بیام. مرخصی‌هایی دارم که ازشون استفاده نکردم.

- نه.

سرهایمان سمت آقای تراینور چرخید. سر سگ را نوازش می‌کرد و بیانش ملایم اما صدایش محکم بود.

- نه، به نظر من نباید بری، کامیلا. ویل باید خودش این کار رو انجام بده.

- ویل نمی‌تونه تنهایی بیرون بره استیون. خیلی چیزهای خطرناکی وجود داره که باید مراقبش باشیم. من فکر نمی‌کنم درست باشه که ویل رو به...

- نه عزیزم. ناتان می‌تونه کمک کنه و لوئیزا می‌تونه به خوبی مدیریت کنه.

- ولی...

- باید بذاریم ویل احساس مردونگی کنه. اگه مادر یا خواهرش همیشه مراقبش باشند که فایده نداره.

با این‌که خانم تراینور هنوز هم نگاه پر از تکبرش را داشت ولی دلم برایش سوخت. به نظر می‌رسید سردرگم است، انگار نمی‌توانست بفهمد منظور شوهرش چیست. دستش به طرف گردنبندش رفت.

گفتم:

- خیالتون راحت من مراقبش هستم‌ و شما رو در جریان برنامه‌ریزی‌هام قرار می‌دم.

فک او آن‌قدر سفت بود که ماهیچه‌ی کوچکی درست زیر استخوان گونه‌اش نمایان بود. نمی‌دانستم هنوز هم از من متنفر است یا نه؟

بالاخره گفتم:

- من دوست دارم ویل هم بخواد زندگی کنه.

آقای تراینور گفت:

- متوجهم. و قدردان عزم و اراده‌ت هستم و البته شعورت.

دوست داشتم بفهمم آیا کلمه‌ی باشعوری که به من نسبت داد به‌خاطر کمکم به ویل است یا کلاً من را آدم باشعوری می‌داند.

بلند شد و متوجه شدم که این به نشانه‌ی این است که باید جمعشان را ترک کنم. جورجینا و مادرش هنوز روی مبل نشسته بودند و چیزی نمی‌گفتند.

وقتی بلند شدم احساس کردم که به محض خروجم بحث طولانی‌ای بینشان جریان خواهد داشت.

گفتم:

- خب، پس من به محض این‌که همه‌چیز رو تو ذهنم برنامه‌ریزی کنم براتون می‌نویسمشون. خیلی زود، وقت زیادی...

آقای تراینور شانه‌ام را فشرد.

- می‌دونم. فقط به ما اطلاع بده که چه کارهایی می‌خوای انجام بدی.

****

ترینا توی دستانش‌ها می‌کرد و پاهایش را بی‌اختیار بالا و پایین می‌کرد، طوری که انگار درجا قدم می‌زند. کلاه پوست سبز تیره‌ی من را پوشیده بود. از این‌که به او بیشتر از من می‌آمد حرصم گرفته بود.

خم شد و لیستی را که از جیبش بیرون آورده بود دستم داد.

- احتمالاً باید شماره سه رو خط بکشی، یا حداقل به تعویقش بندازی تا هوا گرم‌تر بشه.

لیست را چک کردم.

- بسکتبال معلولین؟ من حتی مطمئن نیستم که اون بسکتبال رو دوست داره یا نه.

- مسئله اصلاً این نیست. لعنتی چقدر هوا سرده!

کلاه را تا پایین گوشش کشید.

- مسئله اینه که اینا به اون فرصتی می‌ده تا ببینه چه کارهایی رو می‌تونه انجام بده. اون می‌تونه ببینه که افراد دیگه‌ای هم به همون اندازه تو وضعیت بدی هستند که مشغول ورزش و کارهاشونند.

- مطمئن نیستم. ویل حتی نمی‌تونه یه فنجون رو بلند کنه. به نظرم این ورزشکارها فقط از دو پا فلجند. تو می‌تونی بدون استفاده از دست توپ پرتاب کنی؟

- چرا همه‌ش هدفمون رو فراموش می‌کنی؟ اون که مجبور نیست حتماً کاری انجام بده. ما فقط می‌خوایم اون ببینه که افرادی با شرایط خودش چطور دارند زندگی می‌کنند.

- باشه اگر تو این‌جور می‌گی.

صدایی در میان جمعیت بلند شد. دوندگان در فاصله‌ای دور دیده شده بودند. اگر روی نوک انگشتان پاهایم بلند می‌شدم می‌توانستم آن‌ها را ببینم، احتمالاً دو مایل دورتر، در دره، یک گروه دونده که از دور شبیه نقاط سفید دیده می‌شدند و در سرما، در امتداد جاده‌ای مرطوب و خاکستری رنگ می‌دویدند.

به ساعتم نگاه کردم، تقریباً چهل دقیقه بود که روی تپه‌ای به نام «تپه‌ی بادخیز» ایستاده بودیم و من از شدت سرما دیگر پاهایم را احساس نمی‌کردم.

- من مکان‌های محلی رو جست‌وجو کردم و اگه نمی‌خوای زیاد رانندگی کنی، چند هفته دیگه مسابقه‌ای تو مرکز ورزشی برگزار می‌شه. اون حتی می‌تونه روی نتیجه شرط‌بندی کنه.

- شرط‌‌‌بندی؟

- آره این‌طوری اون می‌تونه درگیرش بشه حتی بدون نیاز به بازی. اوه، اون‌ها هنوز اونجااند. فکر می‌کنی چقدر طول می‌کشه تا به ما برسند؟

نزدیک خط پایان ایستادیم. بالای سر ما یک بنر برزنتی به‌خاطر بادی که می‌وزید تکان می‌خورد. رویش نوشته بود «خط پایان مسابقات سه‌‌‌گانه‌ی بهاری».

- نمی‌دونم. بیست دقیقه، شاید هم بیشتر. شکلات مارس دارم اگه می‌خوای نصف کنم.

دست در جیبم کردم. شدت باد به قدری زیاد بود که با یک دست نمی‌توانستم لیست را نگه دارم.

- دیگه چه چیزایی پیدا کردی؟

- گفتی می‌خواید راه دورتری برید، درسته؟

به انگشتانم اشاره کرد.

- بزرگ‌ترش رو برای خودت برداشتی.

- خب بیا عوض کنیم. حس می‌کنم خانواده‌ی ویل فکر می‌کنند قصدم مفت‌خوریه.

- چی! چون می‌خوای گاهی در روزهای سختش به گردش ببریش!؟ خدایا! اونا باید به‌خاطر تلاشت قدردانت باشند. نباید این‌طوری فکر کنند.

ترینا تکه‌ی بزرگ‌تر را برداشت.

- شماره پنج رو ببین. من فکر می‌کنم مناسب باشه. یک دوره کامپیوتر می‌تونه انجام بده. اونا یه چیزی رو مثل یه تیکه چوب روی سرشون می‌ذارند و سرشون رو تکون می‌دن تا صفحه کلید رو لمس کنه. گروه‌های چهارگانه‌ای به صورت آنلاین وجود داره. اون می‌تونه از این طریق دوستان زیادی پیدا کنه. این‌جوری همیشه هم مجبور نیست خونه رو ترک کنه. من حتی تو اتاق گفت‌وگو با دو نفر صحبت کردم. خیلی شاد به نظر می‌رسیدند.

شانه بالا انداخت و اضافه کرد:

- کاملاً طبیعی و عادی بودند.

در سکوت شکلات‌هایمان را خوردیم و به گروه دوندگان نگاه کردیم که خستگی از سر و رویشان می‌بارید. نمی‌توانستم پاتریک را ببینم. از اولش هم ندیدمش. چهره‌اش طوری بود که در شلوغی گم می‌شد.

به کاغذ اشاره کرد.

- به بخش فرهنگی هم می‌‌تونید برید. این‌جا کنسرت مخصوص افراد معلول برگزار می‌شه. گفتی آدم بافرهنگیه، درسته؟ خب، اون فقط اون‌جا می‌شینه و موسیقی گوش می‌ده و کیف می‌کنه. یعنی از خودبی‌خود می‌شه. درسته؟ درِک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌48 همون سیبیلوی محل‌کارم گفت بعضی از معلولین اون‌جا سروصدا می‌کنند و از فضا لذت می‌برن.

بینی‌ام را چین دادم.

- نمی‌دونم، ترین...

- ترسیدی گفتم‌ فرهنگی. تو فقط باید اونجا بنشینی بدون اینکه با پاکت چیپست سروصدا ایجاد کنی. یا اگه چیز بهتری می‌خوای...

پوزخند زد و ادامه داد:

- یک باشگاه استریپ هست. برای تماشاش باید ببریش لندن.

- کارفرمام رو برای تماشای استریپ ببرم!

- خب، تو می‌گی هر کاری رو حاضری براش انجام بدی. همه‌چیز که فقط نظافت و رسیدگی تغذیه نیست. چرا وقتی نیاز داره...

- ترینا!

چند نفر در میان جمعیت سرشان را سمتمان چرخاندند. خواهرم درمورد مسائل جنسی همین‌طور راحت حرف می‌زد. انگار نوعی فعالیت تفریحی بود و اصلاً چیز مهمی نبود.

- از طرفی‌ام می‌تونی به سفرهای بزرگ‌تر فکر کنی. نمی‌دونم چیا دوست داری ولی می‌تونی به لوئار49 برید و شرابش رو تست کنید. به نظرم برای شروع راه دوری نیست.

- به نظرت معلولین می‌تونند مست کنند؟

- نمی‌دونم ازش بپرس.

با اخم به لیست نگاه کردم.

- بنابراین... من برمی‌گردم و به تراینورها می‌گم که من قصد دارم پسر معلولتون که قصد خودکشی داره رو مست کنم و پولتون رو صرف برهنه‌ها و رقاصا کنم و بعد اونو به المپیک معلولین برسونم.

ترینا لیست را از من پس گرفت.

- خب، می‌بینم که نمی‌خوای به یک نتیجه‌ی درست برسی و با همه‌‌ی راه‌ها مخالفی.

- من فقط فکر کردم... نمی‌دونم.

دماغم را مالیدم.

- صادقانه بگم، یه‌کم دلهره دارم. من حتی برای بردنش به باغ به‌سختی متقاعدش می‌کنم.

- خوب، اینم حرفیه. اوه نگاه کن. دارند می‌آن. بهتره لبخند بزنیم.

خود را به جلوی جمعیت رساندیم و شروع به تشویق کردیم. پاتریک را میان جمعیت دونده‌ها دیدم که سرش را پایین انداخته بود، صورتش از عرق می‌درخشید، تمام تارهای گردنش کشیده و صورتش جمع شده بود انگار نوعی شکنجه را تحمل می‌کرد ولی همین چهره به محض عبور از خط پایان کاملاً شاد می‌شد. او مرا ندید.

بی‌رمق فریاد زدم:

- بدو، پاتریک!

****

ترینا وقتی دید از لیستش آن‌طور که باید استقبال نکردم دو روز با من حرف نزد. پدر و مادرم متوجه نشدند، آن‌ها فقط از شنیدن این‌که تصمیم گرفته‌ام کارم را ترک نکنم بسیار خوشحال شدند.

مدیریت کارخانه‌ی مبلمان برای آخر هفته جلسه‌ای ترتیب داده بود و پدرم فکر می‌کرد یکی از افرادی است که از کار بیکار می‌شود. آخر افراد بالای چهل سال را نگه نمی‌داشتند.

مادرم گفت:

- عزیزم، خیلی ممنونیم ازت که تو خرج و مخارج خونه کمک می‌کنی.

این حرفش معذبم می‌کرد.

هفته‌ی خیلی بدی بود. ترينا شروع به بسته‌بندی وسایلش کرد. هر روز مجبور بودم پنهانی به طبقه‌ی بالا بروم و نگاهی به چمدان‌هایی که بسته بود بیندازم تا ببینم کدام یک از وسایلم را برداشته تا با خودش ببرد. بیشتر لباس‌هایم سر جایشان بودند، اما تا به‌حال سشوار، عینک آفتابی بدلی مارک پرادا و کیف لوازم بهداشتی مورد علاقه‌ام را برداشته بود. اگر اعتراض می‌کردم، شانه بالا می‌انداخت و می‌گفت «خب، تو که هیچ‌وقت ازشون استفاده نمی‌کنی» انگار مسئله فقط استفاده کردن و نکردن من بود!

ترینا همین بود، همیشه حق‌به‌جانب، بعد از تولد توماس هم این حس را از دست نداد، گویی این حس آن‌چنان در او ريشه‌دار بود که واقعاً فکر می‌کرد مرکز تمام عالم است.

وقتی بچه بودیم و چیزی از وسایلم را می‌خواست چنان شری به پا می‌کرد که مادرم همیشه به من می‌گفت: «بده بهش» فکر کنم مادرم فقط می‌خواست آرامش خانه را حفظ کند. ولی الان که بیست سال گذشته، همچنان همان‌طور است و چیزی تغییر نکرده. ما مجبور بودیم از توماس نگهداری کنیم تا او بتواند بیرون برود، شکم بچه‌اش را سیر کنیم تا او نگران چیزی نباشد. هدیه‌ی کریسمس و تولد درست و حسابی برایش بخریم چون او اکثراً توماس را تنها می‌گذاشت. ولی حالا باید بدون کیف سفری لوازم بهداشتی من می‌رفت. یادداشتی به در اتاقش چسباندم «وسایل من مال من است. گمشو ترینا.» یادداشت را پاره کرد و به مادرم گفت که من هنوز بزرگ نشده‌ام و حتی از توماس هم بچه‌تر هستم. این موضوع فکرم را سخت به خود مشغول کرد. یک شب که ترينا به کلاس شبانه‌اش رفته بود، من سر میز آشپزخانه نشستم. مادرم داشت پیراهن‌های پدرم را برای اتو جدا می‌کرد.

- مامان؟

- جانم؟

- بعد از رفتن ترینا می‌تونم به اتاقش اسباب‌کشی کنم؟

لحظه‌ای مکث کرد. پیراهن نیمه تا شده را به سینه‌اش فشرد و گفت:

- نمی‌دونم. اصلاً بهش فکر نکردم.

- منظورم اینه که وقتی ترینا و توماس دیگه این‌جا نباشند، منصفانه‌ست که من تو یه اتاق درست و حسابی بمونم. احمقانه‌‌ست که خالی بمونه!

مادرم سری تکان داد و بااحتیاط پیراهن را داخل سبد گذاشت.

- آره فکر کنم حق با توئه.

- از اولش هم حق من بود که بزرگ‌ترم. فقط به‌خاطر توماس بوده.

حرفم به نظرش کاملاً منطقی آمد.

- درسته. با ترینا صحبت می‌کنم.

وقتی با خودم فکر کردم دیدم کاش اول به خود خواهرم گفته بودم. سه ساعت بعد ترینا در حالی که فریاد می‌کشید به اتاق نشیمن آمد.

- بذار کفنم خشک شه، بعد ارثم رو تقسیم کن.

پدربزرگ از خواب پرید، روی صندلی چرت می‌زد، دستش بی‌اختیار روی سینه قرار گرفت.

سرم را از تلویزیون برگرداندم.

- چی می‌گی تو؟

- من و توماس تعطیلات کجا بخوابیم؟ ما دو نفر که توی اون اتاق فسقلی جا نمی‌شیم. اونجا حتی نمی‌شه دوتا تخت جا داد.

- دقیقاً! و من پنج سال تمومه که تو اون قوطی گیر افتادم.

این فکر که اصلاً مقصر نیستم باعث می‌شد بیشتر از آن‌چه که خشم داشتم، واکنش نشان دهم.

- تو نمی‌تونی اتاقم رو تصاحب کنی، انصاف نیست.

- من به اون احتیاج دارم.

- هیچ‌جوری من و توماس توی اون اتاق فسقلی جا نمی‌شیم. بابا تو بهش بگو.

بابا سرش را زیر انداخت و دست‌هایش را روی سینه قلاب کرد. متنفر بود که ما با هم دعوا کنیم. ترجیح می‌داد مادرم موضوع بحث را حل‌وفصل کند و گفت:

- دخترا ساکت باشید.

پدربزرگ سر تکان داد، گویی همه‌ی ما برایش نامفهوم بودیم.

- باورم نمی‌شه. پس برای همین بود که کمک کردی برم.

- چی؟ این که تو التماسم کردی که کارم رو رها نکنم تا بتونم کمک مالی کنم به تو، حالا نقشه‌ی شوم شیطانی من شده؟!

- خیلی دورویی.

مامان در چهارچوب در ظاهر شد.

- کاترینا ساکت.

از دستکش آشپزخانه که دستش بود، آب کف‌آلود روی فرش اتاق نشیمن می‌چکید.

- با آرامش هم می‌تونیم حرف بزنیم. پدربزرگ رو این‌قدر عصبی و نگران نکنید.

صورت كاترينا از خشم لکه‌دار شده بود، درست مثل بچگی‌هایش. آن‌وقت‌ها هم وقتی به خواسته‌اش نمی‌رسید، همین‌طور می‌شد.

- اون خوشحاله که من دارم می‌رم. حتی نمی‌تونه صبر کنه تا برم. به من حسودی می‌کنه که توی زندگی‌ام دارم به جایی می‌رسم. فقط می‌خواد کاری کنه که دیگه نیام خونه.

با خشم زیاد فریاد زدم:

- از کجا معلوم که حتی آخر هفته‌ها هم به خونه برگردی؟ من اتاق می‌خوام نه کمد، بهترین اتاق خواب در اختیار تو بود، این همه مدت چون باید خودت رو پیدا می‌کردی. انگارنه‌انگار که ننگ کردی!

مامی با اخطار صدایم زد:

- لوئیزا!

- آره خب، اگه این‌قدر خنگ نبودی که حتی نتونی یه کار درست و حسابی واسه خودت پیدا کنی، می‌تونستی یه زندگی جدا برای خودت داشته باشی، دختر خرس گنده. اصلاً موضوع چیه؟ لابد فهمیدی پاتریک قصد خواستگاری از تو رو نداره! آره؟

صدای داد بابا باعث شد ساکت شویم.

- بس کنید. به اندازه‌ی کافی شنیدم! ترینا برو آشپزخونه. لو تو هم همین‌جا بشین و خفه شو. خودم توی زندگی به اندازه‌ی کافی نگرانی دارم، حوصله‌ی جروبحث شما دوتا رو دیگه ندارم.

ترینا کوتاه نیامد و دوباره گفت:

- فکر کردی که حالا برای اون فهرست لعنتی‌ات بهت کمک کنم! هر بلایی سرت بیاید حقته.

گفتم:

- از اولش هم به کمکت احتیاج نداشتم، مفت‌خور!

بابا روزنامه را سمتم پرتاب کرد و من سریع جاخالی دادم.

****

صبح شنبه به کتابخانه رفتم. فکر کردم از وقتی دبیرستان را تمام کرده‌ام اولین بار است که به آن‌جا رفته‌ام. دیگر نگران نبودم که یادشان بیاید وقتی کلاس هفتم بودم کتاب جودی بلوم50 را گم کردم و وقتی دارم از در ستون‌دار سبک ویکتوریایی ساختمان داخل می‌شوم دست مأمور دراز شود و تقاضای ۲۸۵۳ پوند جریمه کند.

کتابخانه عوض شده بود. ظاهراً سی‌دی و دی‌وی‌دی جای نیمی از کتاب‌ها را گرفته بود. قفسه‌های بزرگ کتاب و حتی جایگاه کارت‌های تبریک، پر از کتاب‌های صوتی شده بود. دیگر آن‌جا ساکت هم نبود. صدای آواز و کف زدن از قسمت کودکان می‌آمد. گروهی از مادران با نوزادانشان سرگرم بودند. بعضی‌ها مجله می‌خواندند و آهسته با هم صحبت می‌کردند. بخشی که به پیرمردانی که روزنامه‌ی رایگان می‌خواندند اختصاص داشت کلاً جمع شده بود و به جای آن، میز بزرگ بیضی‌شکلی گذاشته بودند که دور تا دورش کامپیوتر بود. بااحتیاط پشت یکی از آن‌ها نشستم. آرزو می‌کردم حواس کسی به من نباشد. کامپیوتر، مثل كتاب عشق خواهرم بود. خوشبختانه، ظاهراً کتابدارها پیش‌بینی کرده‌ بودند که بعضی افراد مثل من با دیدن این تغییر و تحولات دچار سردرگمی می‌شوند. یکی از کتابدارها کنار میزم آمد و یک کارت و ورقه‌ی سلفون‌دار دستم داد که دستورالعمل نوشته شده بود. بالای سرم هم نایستاد و فقط آرام زمزمه کرد که پشت میزش است و اگر به کمک بیشتری نیاز داشتم می‌توانم به او مراجعه کنم.

بعد فقط خودم بودم و یک میز و یک صفحه‌ی سفید. این سال‌ها، فقط با کامپیوتر پاتریک کار کرده بودم. خودش فقط برای دانلود برنامه‌های تناسب اندام یا سفارش کتاب‌های فنون ورزشی به آمازون استفاده می‌کرد. اگر استفاده‌های دیگری هم از آن می‌کرد، من واقعاً هیچ علاقه‌ای نداشتم بدانم.

طبق دستورالعملی که کتابدار به من داده بود، پیش رفتم. بعد از اتمام هر مرحله، دوباره آن را بررسی می‌کردم. به طرز شگفت‌انگیزی دیدم که از عهده‌اش برمی‌آیم. کار آسانی بود.

چهار ساعت بعد، فهرست خودم را در دست داشتم. کسی حرفی هم از کتاب، جودی بلوم نزد. البته دلیلش این بود که از کارت عضویت خواهرم استفاده کرده بودم.

موقع برگشت به خانه از فروشگاه لوازم‌التحریر تقویم دیواری خریدم، از آن‌ها که تعطیلی رسمی در آن مشخص شده. به اتاق کوچکم رفتم و بازش کردم. بادقت به پشت در اتاق سنجاقش کردم. روز شروع کارم را در خانه‌ی تراینور علامت زدم، اول فوریه بود، روزها را یکی‌یکی پیش رفتم تا به روز خودکشی رسیدم، سیزده اوت. فقط چهار ماه فرصت داشتم. یک قدم عقب رفتم و لحظه‌ای به آن خیره شدم. خواستم چک کنم که حلقه‌ی کوچک سیاه تقويم تحمل وزنش را دارد یا نه.

همین‌طور که به آن خیره شده بودم با خودم فکر کردم باید آن مستطیل‌های سفید و کوچک را با بهترین برنامه‌هایی پر کنم که بتواند شادی خشنودی، رضایت ‌خاطر یا لذت به همراه داشته باشد، من باید روزهای عمر یک انسان که دست و پایش توانایی حرکت نداشت را با رویدادهای فوق‌العاده و تجربه‌های خوبی پر می‌کردم.

فقط چهار ماه طلایی فرصت داشتم، باید برنامه‌ریزی می‌کردم و این چهار ماه را با گردش، سفر، دیدوبازدید، رستوران و کنسرت پر می‌کردم.

باید هر کاری که می‌توانست در این راه مفید باشد را کشف می‌کردم. باید بادقت تحقیق می‌کردم تا مطمئن شوم عملی هستند و بعدش هم باید ویل را متقاعد به همکاری می‌کردم.

به تقویم خیره شدم. خودکار هنوز در دستم بود. انگار یک‌باره تمام مسئولیت‌ها روی این یک تکه کاغذ افتاده بود، من صد و هفده روز فرصت داشتم که ویل تراینور را متقاعد کنم که می‌تواند باانگیزه زندگی کند.

یک گام به بیرون

تغيير فصل در بعضی‌ها با مهاجرت پرندگان یا جزرومد دریا مشخص می‌شود. این‌جا در شهر کوچک ما بازگشت گردشگران مشخص می‌کرد که فصل تغییر کرده است. در ابتدا افرادی بارانی‌های رنگ روشن‌پوش و کتابچه راهنما در دست از قطار یا اتومبیل پیاده می‌شدند. بعد با گرم‌تر شدن هوا و پیش رفتن فصل، خیابان اصلی مملو از گردشگرهایی می‌شد که از دود اتوبوس‌ها و خودروهایشان به استفراغ می‌افتادند. امریکایی‌ها، ژاپنی‌ها و گروه‌های دانش‌آموزی خارجی در این زمان در اطراف قلعه پخش بودند.

در فصل زمستان فروشگاه‌های کمتری باز بودند. صاحبان فروشگاه‌های ثروتمندتر، در این ایام به خودشان مرخصی می‌دادند و به خانه‌هایی که در خارج از کشور داشتند، می‌رفتند. مراسم مختلف کریسمس در سطح شهر و خیابان برپا بود، مثل کنسرت‌های آوازخوانی و نمایش.

با گرم‌تر شدن هوا پارکینگ قلعه مملو از وسایل نقلیه می‌شد، کافه‌های محلی با تقاضاهای متعدد ساندویچ نان و پنیر روبه‌رو می‌شدند، یکشنبه‌های آفتابی شهر از خواب بیدار شده و به شهری شلوغ تبدیل می‌شد و مقصد گردشگران و انگلیسی‌های سنتی می‌شد.

قدم‌زنان از تپه بالا رفتم و حین رد شدن از کنار مسافرانی که زودتر از فصل گردشگری آمده بودند و کیف کمری به دور کمر داشتند و با استفاده از کتابچه‌های لبه برگشته و کهنه‌ی راهنمای گردشگری دور می‌زدند، سعی می‌کردم برخوردی ایجاد نکنم. اکثراً با دوربین‌هایشان درحال شکار عکس از نمای قلعه بودند. وقتی نگاهمان به هم می‌افتاد لبخند می‌زدم. چند بار هم می‌ایستادم و به تقاضایشان برای گرفتن عکس از خودشان کمک می‌کردم و عکس می‌گرفتم. بعضی از بومی‌ها از فصل گردشگری شکایت می‌کردند که ترافیک سنگینی به‌وجود می‌آورد، توالت‌های عمومی را شلوغ می‌کند، درخواست برای خوراکی‌های عجیب و غريب را زیاد می‌کند، مثلاً چرا سوشی ندارید؟ حتى ساندویچ رولی هم ندارید؟ و از این‌جور شکایت‌ها...

اما من اصلاً از این وضعیت شاکی نبودم. من واقعاً از دیدن آن همه خارجی‌ لذت می‌بردم. تصویری که از خارجی‌ها می‌دیدم با تصوری که خودم در ذهن داشتم، خیلی متفاوت بود. از شنیدن لهجه‌های متفاوت خوشم می‌آمد و دلم می‌خواست بدانم این افراد از کجا آمده‌اند. به لباس‌هایشان دقت می‌کردم. لباس‌هایی که هیچ‌وقت در کاتالوگ نگست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌51 ندیده بودم و از مارکس ‌اند اسپنسر52 نخریده بودم.

در حالی که کیفم را در راهرو رها می‌کردم ویل گفت:

- خوشحالی!

طوری گفت که انگار خوش‌حال بودنم در آن لحظه ننگ است!

- چون امروز اومده.

- یعنی چی؟

- می‌خوایم به گردش بریم. می‌خوایم ناتان رو ببریم تماشای اسب‌سواری.

ناتان و ويل به هم نگاه کردند. سرخوش خندیدم. صبح وقتی بیدار شدم و خورشید را در پهنه‌ی آسمان دیدم خیالم راحت شد. هوا محشر بود و حسی به من می‌گفت امروز همه‌چیز به نحو احسنت پیش خواهد رفت.

- مسابقه‌ی اسب‌سواری؟

- آره.

دفترچه‌ی یادداشتم را از جیبم درآوردم.

- لانگفیلد53. اگه همین الان راه بیفتیم به موقع به دور سوم مسابقه می‌رسیم. من برای هر مسیر پنج پوند روی «من او من54» شرط‌بندی کردم، پس بهتره حرکت کنیم.

- مسابقه سوارکاریه؟

- آره. ناتان ندیده تا حالا.

به مناسبت چنین گردشی، پیراهن پنبه‌دوزی‌شده‌ی کوتاه آبی و چکمه‌ی چرمی سوارکاری‌ام را پوشیده بودم. شالی هم دور گردنم بسته بودم که دور تا دور لبه‌اش طرح دهنه‌ی اسب داشت.

ويل سر تا پایم را نگاه کرد، بعد صندلی‌اش را حرکت داد و به طرف ناتان رفت.

- این آرزوی دیرینه‌ی توئه ناتان؟

با نگاهم به ناتان هشدار دادم. ناتان هم لبخندزنان گفت:

- آره. بیایید راه بیفتیم.

ناتان را از قبل در جریان گذاشته بودم. جمعه طی تماس پرسیده بودم کی وقت دارد. خانواده تراینور هم موافقت کرده بودند که برای ساعات اضافه کاری‌اش هزینه‌ای بپردازند.

خواهر ویل به استرالیا برگشته بوده. به نظرم آن‌ها می‌خواستند با اطمینان به این‌که یک آدم معقول همراهم هست خیالشان آسوده شود. با این حال تا روز یکشنبه دقیقاً نمی‌دانستم چه کار می‌خواهم بکنم! به نظر می‌‌آمد که روز خوبی پیش رویمان است، در چنین روز آرامی بیرون می‌رفتیم. نیم ساعت راه بود و زمان زیادی نبود که رانندگی برایم سخت باشد.

- اگه بگم نمی‌آم چی؟

گفتم:

- اون‌وقت تو چهل پوند به من بدهکاری.

- چهل پوند! این بدهی رو از کجا درآوردی؟

شانه بالا انداختم.

- شرط‌بندی کردم. برای هر مسیر پنج پوند، هشت تا مسیره که جمعاً می‌شه چهل پوند. مطمئن باش که من او من برنده‌ست.

ظاهراً غافلگیرش کرده بودم. ناتان دستش را به زانو زد.

- چه عالی! هوا هم که خوبه. می‌خواید غذا هم بردارم؟

- نه. اون‌جا یه رستوران خوب داره، اسبم که برنده بشه ناهار مهمون منید.

ویل پرسید:

- تو همیشه می‌ری اون‌جا؟

نگذاشتم حرف دیگری بزند. سریع کتش را تنش کردم و برای آوردن اتومبیل سمت بیرون دویدم.

****

همه را برنامه‌ریزی کرده بودم. ما در یک روز زیبای آفتابی برای تماشای مسابقه‌ی اسب‌سواری می‌رفتیم؛ اسب‌های اصيل و قشوکشیده و خوش‌قدوقامت.

سوارکارهای پوشیده در لباس‌های سوارکاری به سرعت باد می‌گذشتند، احتمالاً یکی دو تسمه‌ی برنجی هم داشتند. جایگاه تماشاچیان مملو از تشویق‌کننده بود. ما هم می‌رفتیم و یک جا می‌ایستادیم و از آن‌جا اسب‌های موردنظرمان را تشویق می‌کردیم. بعد ویل تحت تاثیر قرار می‌گرفت و نمی‌توانست بی‌تفاوت بماند و تلاش می‌کرد از من و ناتان جلو بیفتد. مدتی بعد از تماشای مسابقه به رستورانی که دید خوبی به میدان مسابقه داشت و من به خوبی راجع به آن تحقیق کرده بودم می‌رفتیم و یک غذای توپ می‌خوردیم.

احتمالاً به حرف پدرم گوش داده بودم. از او پرسیده بودم «چطور می‌شود که امید بر ناامیدی پیروز شود؟» جواب داده بود «یک برنامه‌ی خانوادگی ترتیب بده و بروید تفریح.»

صحیح و سالم به آن‌جا رسیدیم. بدون این‌که حادثه‌ای اتفاق بیفتد. اعتمادبه‌نفسم بیشتر شده بود و حالا حس می‌کردم اگر خیالم راحت باشد و با سرعت بالای دویست کیلومتر در ساعت هم برانم هیچ آسیبی به ویل نمی‌رسد. تمام تلاشم را کردم تا در طول راه با شوخی‌هایم حسابی بخندیم. از آسمان آبی زیبا و فضای سبز و دیدنی اطراف شهر حرف زدم. از ترافیک هم خبری نبود و هیچ صفی برای ورود به پیست اسب‌دوانی ندیدیم، خارج از انتظارم بود و توی ذوقم خورد.

پارکینگ هم علامت‌گذاری شده بود اما کسی به من نگفته بود که چمن است. در طول زمستان پرباران، زیر چرخ اتومبیل‌ها لگدکوب شده بود و به نظر می‌رسید سخت نباشد. همین که سطح شیب‌دار به حرکت درآمد ناتان مضطرب و نگران شد و گفت:

- خیلی نرمه.‌ توش فرو می‌ره.

نگاهی به جایگاه تماشاچی‌ها کردم.

- آره، ولی اگه بتونیم به اون‌ قسمت برسونیمش راحت می‌شه.

- این ویلچر یک تن وزن داره. چهل فوت راهه تا اون‌جا.

- نه بابا! حتماً این صندلی چرخدار رو طوری ساختند که بتونه روی زمین نرم هم حرکت کنه.

صندلی چرخدار ویل را با احتیاط عقب بردم، چرخ‌هایش چند سانتی متری در گل فرو رفته بود. ويل ساکت بود، توی راه هم بیشتر ساکت بود.

گفتم:

- بجنب. با دسته هل می‌دیم. مطمئنم دوتایی می‌تونیم ببریمش.

صندلی چرخدار را از عقب می‌کشیدیم. یک دسته‌اش را من گرفته بودم و یکی دیگر را ناتان و به سختی صندلی را به طرف گذرگاه می‌بردیم. به خاطر دردی که در دستم حس می‌کردم مجبور شدم بایستم. لایه‌ی ضخیمی از گل، به چکمه‌هایم چسبیده بود.

بالاخره به گذرگاه رسیدیم. پتوی ویل از روی پاهایش سر خورده و لای چرخ گیر کرده بود. گوشه‌اش هم پاره و گلی شده بود. ویل بی‌تفاوت گفت:

- مهم نیست. نگران نشو. یک تیکه پارچه‌ست دیگه.

من هم دیگر توجهی نکردم.

- خب بالاخره به جای عالی داستان رسیدیم.

به راستی هم قسمت عالی‌اش بود! واقعاً کدام آدمی فکر کرده بود که پیست اسب‌دوانی باید مثل فروشگاه‌ها ورودی گردان داشته باشد؟ واقعاً نیاز بود که جمعیت را کنترل کنند؟!

نگاهی به ورودی گردان کردیم. بعد به صندلی چرخدار ويل و بعد من و ناتان به هم نگاه کردیم.

ناتان جلوی باجه‌ی فروش بلیط ایستاد و موضوع را با زنی که مسئول فروش بلیط‌ها بود درمیان گذاشت. زن سرش را برگرداند و نگاهی به ویل کرد بعد به انتهای جایگاه اشاره کرد و توضیح داد ورودی صندلی چرخدار در آن قسمت است.

ویلچر را جوری ادا کرد که انگار در مسابقه‌ی فن بیان شرکت کرده است!

ورودی حداقل دویست متر فاصله داشت. سرانجام به آن‌جا رسیدیم. آسمان آبی به یک‌باره ناپدید شد و باد و بارانی شروع شد. این که با خودم چتری نیاورده بودم طبیعی بود. گفتم:

- چه مسخره‌س، آدم خنده‌ش می‌گیره.

و همین‌جور یک‌ریز نظر می‌دادم که ویل بالاخره گفت:

- کلارک، فقط ساکت شو، خب؟ خسته‌م کردی.

بلیط خریدیم. وقت بالاخره رسیدیم، نفسی آسوده کشیدیم. ویل را به قسمت سرپوشیده‌ای که نزدیک به جایگاه اصلی بود بردم، وقتی ناتان داشت به ویل نوشیدنی‌اش را می‌داد، از فرصت استفاده کردم و تماشاچی‌ها را از نظر گذراندم.

درست بالای سرمان، روی بالکن شیشه‌ای خیلی گرم و صمیمی، مردهای کت‌وشلواری به زنان شیک‌پوش نوشیدنی می‌دادند. حدس زدم که باید جایگاه مخصوص باشد. در باجه‌ی فروش بلیط، در لیست‌، متوجه وجود چنین جایگاه گران‌قیمتی شده بودم. اتیکت قرمزرنگ روی لباسشان آن‌ها را از بقیه متمایز می‌کرد. فکر کردم آیا می‌توانم اتیکت آبی‌رنگ لباسمان را با قرمز تعویض کنم. اما بعدش از ذهنم گذشت که فقط ما هستیم که با ویلچر آمده‌ایم، پس بدون آن آرم هم ما از بقیه‌ی افراد متماز هستیم.

در تمام سطح جایگاه لیوان‌های پلاستیکی مچاله شده‌ی قهوه و بطری‌های نوشیدنی افتاده بود. مردهایی با کت‌وشلوار پشمی و زن‌هایی با بارانی‌های زیبای اپل‌دار با چهره‌ای معمولی هم مانند ما اتیکت آبی داشتند.

اطراف محوطه‌ی نمایش گروهی مرد با پیراهن راه‌راه افقی ایستاده بودند که انگار به سفر تفریحی آمده بودند. از سرهای تراشیده‌شان حدس زدم سربازند.

وقتی داشتم از کنارشان برای رفتن به دستشویی رد می‌شدم خواستند مزاحمم شوند که من هم سریع انگشت شستم را با تمسخر نشانشان دادم.

بعد حواسشان پرت شد، چراکه هفت هشت اسب شروع به حرکت کردند. یک‌باره ساکت شدند و در جایگاه تماشاچیان به انتظار شروع مسابقه ایستادند.

اسب‌ها که از دروازه‌ی شروع مسابقه رد شدند، گروه کوچکی که کنار ما ایستاده بودند شروع به جیغ کشیدن کردند. من هم بلند شدم و اسب‌ها را نگاه کردم که چطور باسرعت می‌تاختند. از هیجان بیش از اندازه‌ی تماشاگران متحیر شده بودم. می‌دیدم که این‌همه شور و تشویق چطور رقابت اسب‌سواران را پرشورتر ساخته است.

فرد برنده که از خط پایان رد شد، یک جورهایی واقعاً نمی‌شد هیجان را در خود کشت و ساکت ماند.

جام سیستروود55 و بعد هم میدن استیکر56 را تماشا کردیم. ناتان شش پوند برنده شد ولی ویل در شرط‌بندی شرکت نکرد. کل طول مسابقه‌ را ساکت و سر در گریبان بود. فکر کردم شاید به خاطر این‌که مدت زیادی‌ست از خانه بیرون نیامده، همه‌چیز برایش عجیب‌غریب شده، اما با وجود حدسی که زدم باز هم می‌دانستم هرچه تلاش کنم سر از افکارش درنخواهم ‌آورد.

ناتان با نگاهی به صفحه نمایش گفت:

- من فکر می‌کنم این مسابقه‌ی توئه. جام همثفورت. گفتی روی کدوم شرط‌بندی کردی؟ من او من؟ هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که شرط‌بندی این‌قدر سرگرم‌کننده باشه وقتی که خود اسب‌ها رو تماشا می‌کنی.

- من تا به حال مسابقه ندادم. خواهرم مثل بچه‌ها با اونا رفتار می‌کنه. تمام پولش صرف اونا می‌شه.

ویل میان بحثمان پرید.

- چند تا دیگه مسابقه باید تماشا کنی تا مطمئن بشیم به آرزوی چندین ساله‌ت رسیدی؟

گفتم:

- این‌قدر بداخلاق نباش. به قول معروف هر چیزی رو باید حداقل یه بار تست کرد.

- ولی به نظر من، تماشای مسابقه اسب‌سواری مثل زنا با محارمه که حتی یک بار هم نباید امتحان کرد.

جواب دادم:

- تو خودت همیشه بهم می‌گفتی دیدت رو به زندگی بازتر کن پس کم غر بزن.

بعد دوباره مسابقه شروع شد. پیراهن «من او من» ارغوانی با الماس‌های زردرنگ بود. با سرعت باد دور نرده‌ی سفید می‌دوید. سر اسب کشیده‌تر شده بود و پاهای سوارکار بالا و پایین می‌رفت و دست‌هایش عقب و جلوی گردن اسب حرکت می‌کردند.

ناتان با این‌که خیلی هم مشتاق نبود داد زد:

- برو رفیق.

دستانش را مشت کرده بود و به گروه اسب‌ها که آن دور دورها می‌تاختند زل زده بود. فریاد زدم:

- من او من بتاز، من روی تو شرط‌بندی کردم تا استیک بخوریم.

تلاش می‌کرد جلو بزند، ولی انگار نمی‌توانست. سوراخ‌های بینی‌اش گشاد شده بود و گوش‌هایش به سمت عقب خم شده بود. احساس می‌کردم قلبم در دهانم می‌کوبد. وقتی به فرلانگ نهایی رسیدند، فریادم خاموش شد.

- بسیارخب. قهوه. قهوه می‌خورم.

تماشاچیان با فریاد و جیغ کشیدن به‌یکباره‌شان جایگاه را ترکاندند. دو صندلی آن‌طرف‌تر دختری بالا و پایین می‌پرید، آن‌قدر فرياد کشیده بود صدایش خش‌دار و خفه شده بود. به خودم آمدم دیدم خودم هم دارم بالا و پایین می‌پرم. سرم را سمت ویل پایین بردم و دیدم چشمانش را با اخم بسته. مسابقه را رها کردم و روی زانو نشستم.

- ویل خوبی؟ چیزی لازم داری؟

جواب داد:

- یه اسکاچ بزرگ.

چشمانش را به چشم‌هایم دوخت. به نظر خسته بود. به ناتان گفتم:

- بریم ناهار بخوریم.

«من او من» آن حقه‌باز چهارپا، از خط پایان گذشته و با بدبختی ششم شد. دوباره جیغ و داد پر از شادی تماشاچیان فضا را پر کرد و صدایی در بلندگو گفت:

- خانم‌ها آقایان، لاو بی‌اِ لیدی مقام اول و وینرسان به مقام دوم رسید و برنی رابر در جایگاه سوم قرار گرفت.

در میان انبوه جمعیت ویلچر را به جلو هل دادم. وقتی دیدم ‌توجهی ندارند از قصد چرخ‌هایش را به پاشنه‌هایشان می‌زدم.

سوار آسانسور بودیم که ویل گفت:

- خب کلارک. یعنی تو الان چهل پوند به من بدهکاری؟

****

رستوران بازسازی شده‌ای بود که غذاهایش زیر نظر سرآشپز ماهری که چهره‌اش در پوسترهای دورتادور پیست مسابقه چسبانده بودند، پخته می‌شد. از قبل فهرست غذا را بررسی کرده بودم.

رو به هر دو گفتم:

- غذای مخصوصشون مرغابی با سس نارنجه، اونم به سبک دهه‌ی هفتاد.

ویل گفت:

- درست عین لباس تو.

حالا که دیگر در هوای سرد و بین جمعیت نبودیم حالش بهتر بود و به جای فرو رفتن در سکوت و دنیای خاموش خودش کم‌کم داشت به اطرافش توجه می‌کرد. شکمم به قاروقور افتاده بود. مادر ویل هشتاد پوند به ما داده بود ولی من می‌خواستم پول ناهارم را خودم بپردازم و رسیدش را نشانش بدهم. درنتیجه هر غذایی دوست داشتم می‌توانستم سفارش بدهم، مرغابی تنوری یا هر چیز دیگر.

گفتم:

- ناتان، تو دوست داری بیرون غذا بخوری؟

جواب داد:

- معمولاً غذای آماده می‌گیرم و می‌برم خونه. گرچه امروز خوشحالم که توی رستوران غذا می‌خورم.

از ویل پرسیدم:

- ویل، آخرین بار کی بیرون غذا خوردی؟

او و ناتان به یکدیگر نگاه کردند.

ناتان گفت:

- این مدت که من پیششم بیرون نرفته.

- اصلاً دوست ندارم جلوی چشم غریبه‌ها قاشق تو دهنم بذارند.

گفتم:

- پس ما میزی می‌گیریم که پشت به مردم باشی.

من این یکی را پیش‌بینی کرده بودم.

- ولی اگه افراد مشهور بیان خودت ضرر کردی. چون تو ماه مارس وقتی پیست مسابقه گل‌آلوده بیشتر به این‌جا می‌آن.

با باز شدن درهای آسانسور، گفتم:

- تو که امروزم رو خراب نمی‌کنی، ویل تراینور؟ آخرین باری که بیرون غذا خوردم جشن تولد برای بچه‌های چهارساله تو تنها سالن بولینگ سرپوشیده هیلزبری بود. همه‌ی غذاها خمیری بود، اونم بین یه مشت بچه!

راه خود را در راهروی مفروش طی کردیم. رستوران آن طرف، پشت دیوار شیشه‌ای بود و می‌دیدم که تعداد صندلی‌های خالی زیاد است. دوباره شکمم به صدا درآمد.

به سمت پذیرش قدم برداشتم.

- سلام، من یک میز سه‌‌‌نفره می‌خوام، لطفاً...

آهسته‌تر به زن گفتم:

- لطفاً بهش نگاه نکنید معذب می‌شه. می‌خوام بهش خوش بگذره.

گفت:

- لطفاً آرمتون رو بدید.

- متوجه نشدم، چی؟

- نشان منطقه برترتون؟

گیج و گنگ نگاهش کردم.

- این رستوران فقط برای دارندگان نشان برتره.

به ویل و ناتان که پشت سرم بودند نگاه کردم. آن‌ها نمی‌توانستند صدایم را بشنوند، اما منتظر ایستاده بودند.

ناتان داشت به ویل کمک می‌کرد کتش را دربیاورد.

- ام... من نمی‌دونستم که نمی‌تونیم هر کجا که می‌خوایم غذا بخوریم. ما نشان آبی داریم.

لبخند زد و گفت:

- متأسفم. فقط دارندگان نشان ویژه می‌تونند از این رستوران استفاده کنند. تو آگهی تبلیغاتی هم قید شده.

یک نفس عمیق کشیدم تا آرام شوم.

- باشه مسئله‌ای نیست. رستوران دیگه‌ای هست؟

- متاسفانه دارند رستوران وکینگ روم رو بازسازی می‌کنند. اما غرفه‌هایی بیرون هست که می‌تونید چیزی برای خوردن تهیه کنید.

دید که چطور مأیوس و ناراحت شدم و ادامه داد:

- پیک این اِ پورک جای خیلی خوبیه. می‌تونید همبرگر با سس سیب بگیرید.

- دکه‌ی ساندویچ‌فروشیه؟

- بله.

به سمتش خم شدم و آهسته گفتم:

- لطفاً یه کاری برامون بکن. از راه دوری اومدیم. سرما برای دوستم خوب نیست. یعنی هیچ راهی وجود نداره که بتونیم یه میز تو این‌جا بگیریم؟ ما واقعاً باید اونو تو یه محیط گرم نگه داریم. واقعاً برام مهمه که روز خوبی داشته باشه.

چینی به بینی‌اش داد و گفت:

- من واقعاً متأسفم. خارج از مسئولیتمه و نمی‌تونم قوانین رو زیر پا بذارم. اما تو طبقه‌ی پایین یه جا برای معلولینه که می‌تونید درهاش رو ببندید. از اون‌جا نمی‌شه مسابقه رو تماشا کرد، اما کاملاً گرم و راحته و می‌تونید اون‌جا غذا بخورید.

به او خیره شدم. احساس می‌کردم از زور فشار عصبی پاهایم می‌لرزد. اسمش را از روی نشان روی لباسش خواندم و گفتم:

- شارون، ببین چقدر میز خالی این‌جاست. بهتر نیست افراد بیشتری غذا بخورند تا این‌که نیمی از این میزها رو فقط به‌خاطر یک سری مقررات محرمانه‌ی طبقاتی خالی نگه دارید؟

لبخندش زیر نورهای خلوت برق زد.

- خانم، من شرایط رو براتون توضیح دادم. اگر قوانین رو برای شما تسهیل کنیم، باید اون رو برای همه انجام بدیم.

گفتم:

- امروز دوشنبه‌ست و هوای بیرون بارونیه. میزها اکثراً خالی‌اند. ما می‌خوایم یه غذا بخریم. گرون‌ترینش رو سفارش می‌دیم با تمام مخلفات‌. ما نمی‌خوایم ساندویچ بخوریم و در رختکنی که هیچ دیدی به بیرون نداره بشینیم. حالا هرچقدر هم که راحت باشه!

مشتری‌های دیگر سرشان را سمتمان چرخانده بودند و به جروبحث ما نگاه می‌کردند. نگاهم به ویل افتاد ، از چهره‌اش پیدا بود که چقدر پریشان است، انگار متوجه شده بودند که مشکلی پیش آمده.

- شما باید نشان منطقه‌ی ویژه رو خریداری می‌کردید.

- باشه...

دستم را در داخل کیفم کردم.

- نشان منطقه ویژه چقدره؟

دستمال‌ها، بلیط‌های قدیمی اتوبوس و یکی از ماشین‌های اسباب بازی توماس از کیفم بیرون ریخت. اما اهمیت ندادم. من فقط می‌خواستم ناهار را در این رستوران بخوریم.

- چقدر می‌شه؟ ده‌تا بیست‌تا؟

چند دسته اسکناس سمتش گرفتم.

به دستم نگاه کرد.

- متأسفم، خانم، ما این‌جا آرم نمی‌فروشیم. این‌جا رستورانه. شما باید به دفتر فروش بلیط برگردید.

- اون‌جا که اون طرف جایگاه مسابقه‌ست؟

- آره.

به هم خیره شدیم. صدای ویل آمد:

- لوئیزا، بیا بریم.

احساس کردم چشمانم لبریز از اشک شد.

- نه. این همه راه اومدیم. شما این‌جا بمونید تا من برم نشان برتر بخرم بعد غذا می‌خوریم.

- لوئیزا، من گرسنه نیستم.

- وقتی غذا بخوریم سرحال می‌شیم. بعد دوباره می‌ریم اسب‌ها رو تماشا می‌کنیم.

ناتان جلو آمد و دستی روی بازویم گذاشت.

- لوئیزا، من فکر می‌کنم ویل واقعاً می‌خواد برگرده خونه.

ما اکنون مرکز توجه کل رستوران شده بودیم. نگاه مشتریان از من به ویل و از ویل به من می‌چرخید و حس می‌کردم بعضی‌ها با ترحم و بعضی‌ها شاید با نفرت نگاهش می‌کردند. احساس می‌کردم کاملاً شکست خورده‌ام.

نگاهی به زن انداختم، که حداقل این لطف را داشت که حالا که ویل واقعاً صحبت کرده است کمی خجالت‌زده به نظر برسد.

گفتم:

- خوب، متشکرم. ممنون که این‌قدر با ما راه اومدی.

- کلارک!

صدای ویل هشداردهنده بود.

- خیلی خوشحال شدم که تا این حد همراهی کردید. من حتماً رستوران شما رو به همه‌ی کسانی که می‌شناسم توصیه می‌کنم.

- لوئیزا!

کیفم را گرفتم و زیر بغلم گذاشتم.

به دنبال آن‌ها وارد آسانسور شدم. میانمان سکوت برقرار بود. در آسانسور تمام تلاشم این بود که از لرزش دستانم از خشم جلوگیری کنم.

وقتی به مجتمع پایینی رسیدیم، ناتان زمزمه کرد:

- فکر می‌کنم باید از این غرفه‌ها چیزی بخریم. چند ساعته که چیزی نخوردیم.

نگاهی به ویل انداخت، می‌دانستم که منظورش چیست.

کمی نفس کشیدم و با اطمینان گفتم:

- بریم سراغ همبرگر.

سه ساندویچ و بال مرغ برشته و سس سیب سفارش دادیم و زیر سایبان راه‌راه مشغول خوردن شدیم.

من روی سطل زباله‌ی کوچکی نشستم تا بتوانم هم سطح ویل شوم و به او کمک کردم تا ساندویچش را بخورد و در مواقع نیاز ساندویچش را قطعه‌قطعه می‌کردم.

دو زن که پشت باجه خدمت می‌کردند وانمود کردند به ما نگاه نمی‌کنند ولی من می‌دیدم که زیرچشمی هوایمان را دارند و هرازگاهی وقتی فکر می‌کردند ما نگاه نمی‌کنیم با یکدیگر زمزمه می‌کردند «بیچاره». من تقریباً می‌توانستم صحبت‌های آن‌ها را بشنوم. «چه زندگی وحشتناکی». سعی کردم زیاد به احساسات ویل فکر نکنم.

باران متوقف شده بود، اما ناگهان همه‌جا تیره و دلگیر شد، سطح قهوه‌ای و سبز محوطه مملو از برگه‌های شرط‌بندی دور ریخته شده بود.

پارکینگ به‌خاطر باران خلوت شده بود. در فاصله‌ای دور هنوز صدای بلندگو می‌آمد که شروع مسابقه‌ی بعدی را اعلام می‌کرد.

ناتان حین پاک کردن دهانش گفت:

- فکر ‌کنم بهتره برگردیم. یعنی منظورم اینه که همه‌چیز خوب بود و خوش گذشت اما بهتره تا ترافیک نشده بریم. نه؟

گفتم:

- باشه.

ویل از خوردن باقی ساندویچش امتناع کرد.

وقتی ناتان داشت ویل را می‌برد یکی از زن‌ها از من پرسید:

- دوست نداشت؟

- نمی‌دونم. شاید اگه چندتا چشم فضول تماشاش نمی‌کردند بیشتر دوست داشت!

گفتم و بقایای آن را محکم در سطل زباله انداختم.

راه‌اندازی سطح شیبدار و سوار شدن به اتومبیل به ظاهر آسان بود. در چند ساعت گذشته، رفت‌وآمد اتومبیل‌ها پارکینگ را با گل یکسان کرده بود. با وجود زور زیاد ناتان و شانه‌های قوی من، حتی نتوانستیم صندلی چرخدار را تا نیمه‌های روی چمن‌ها پیش ببریم. چرخ‌ها درجا سر می‌خوردند و صدای قیژقیژ بدی می‌دادند و حتی ذره‌ای حرکت نمی‌کردند. پاهای من و ناتان هم در گل فرو می‌رفت و کاملاً گلی شده بود.

ویل گفت:

- دیگه حرکت نمی‌کنم.

ناتان گفت:

- فکر کنم به کمک احتیاج داشته باشیم. تو گل گیر کرده.

ويل آه صداداری کشید. تا حالا او را این چنین بی‌حوصله و غمگین ندیده بودم.

- ویل، اگه می‌تونستم صندلی رو یه کم به طرف عقب کجش کنم، می‌تونستم بغلت کنم و روی صندلی جلو بذارم. بعدش من و لو صندلی رو بلند می‌کردیم و داخل اتومبیل می‌ذاشتیم.

صدای ویل از میان دندان‌های به‌هم فشرده به گوش رسید.

- نمی‌خوام کار به آتش‌نشانی بکشه.

ناتان گفت:

- رفيق، شرمنده اما من و لو به تنهایی نمی‌تونیم حرکتت بدیم... لو، گویش تو بهتر از منه. برو کمک بیار، می‌ری؟

ویل بی‌حرف دیگری چشمانش را بست.

راستش هیچ‌وقت نمی‌توانستم با غریبه‌ها راحت برخورد کنم ولی در آن شرایط به‌خاطر فشار عصبی‌ای که رویم بود انگار ترس از وجودم رخت بسته بود و دور شده بود. از یک گروه تماشاچی به گروه دیگر رفتم و تقاضای کمک کردم. طوری به من و لباس‌هایم نگاه می‌کردند که انگار قصد فریبشان را دارم. گفتم برای آن مرد ویلچری ازشان کمک می‌خواهم، او در گل گیر کرده. اما آن‌ها جوابم را این‌طور دادند: «منتظر مسابقه‌ی بعدی هستیم!» یا «شرمنده» یا «تا ساعت دوونیم باید صبر کنی.»

حتی به کمک خواستن از سوارکارها هم فکر کردم، ولی دیدم جثه‌شان حتی از من هم ریز‌تر است. وقتی به میدان مسابقه رفتم، پر از خشم بودم. فکر کنم با بداخلاقی سر مردم داد می‌کشیدم و با لبخند درخواست نمی‌کردم. تا این که خوشبختانه با همان گروه از جوانانی که پیراهن راه‌راه افقی پوشیده بودند مواجه شدم. پشت پیراهنشان نوشته بود: «آخرین پایداری مارکی». نزدیکشان که شدم باز شروع به هورا کشیدن کردند. دلم می‌خواست دوباره انگشت شست دستم را نشانشان بدهم. یکی با دست بزرگش به شانه‌ام زد و گفت:

- عزیزم لبخند بزن. روز آخر تعطیلات مارکیه؟

سعی کردم سفت و بدون ترس جواب بدهم.

- امروز دوشنبه‌ست.

- شوخی نکن، نه! جدی امروز دوشنبه‌ست؟

- آره، به کمک نیاز دارم.

- کوچولو، خودم کمکت می‌کنم. هر کمکی!

بعد هم چشمک زد. دوست‌هایش مثل گیاهان آبی، دوروبرش وول می‌خوردند.

- می‌خوام به دوستم کمک کنید. توی پارکینگه.

- کوچولو، شرمنده. فکر نکنم بتونم کمکت کنم.

- مسابقه‌ی بعدی شروع شده، مارکی، تو روی اون شرط‌بندی کردی؟ فکر کنم من کرده باشم.

نگاهشان روی میدان مسابقه متمرکز شد و انگار دیگر توجهی به من نداشتند. نگاهی به پشت سرم انداختم. کمر ویل خم شده بود و ناتان همچنان در تلاش بود که دسته‌های صندلی را بکشید، ولی هیچ فایده‌ای نداشت. از تصور این‌که به خانه برگردیم و به والدين ويل بگوییم صندلی چرخدار گران‌قیمت ویل را در پارکینگ رها کردیم و آمده‌ایم حالم پریشان‌تر می‌شد.

داد زدم:

- سربازه. سرباز گذشته.

یکی‌ یکی سرشان را سمتم برگرداندند. میان گریه گفتم:

- مجروح شد. توی عراق. فقط می‌خواستیم امروز بهش خوش بگذره اما کسی کمک نمی‌کنه.

- کجاست؟

- توی پارکینگ؛ از خیلی‌ها کمک خواستم ولی برای کسی اهمیت نداره.

- بچه‌ها بیایید.

همگی دنبالم راه افتادند. وقتی به آن‌ها رسیدیم، ناتان کنار ویل ایستاده بود. با این‌که ناتان پتوی اضافی روی شانه‌ی ویل انداخته بود باز هم ویل از سرمای زیاد سرش را کاملاً در یقه‌ی کتش فرو کرده بود.

گفتم:

- این آقایان جوانمرد برای کمک اومدند.

یکی گفت:

- کجا می‌خواید ببریدش؟

بقيه دور ویل ایستادند و برایش سر تکان دادند.

یکی بطری نوشیدنی به ويل تعارف کرد، انگار متوجه نشده بود که ويل توانایی حرکت دستش برای گرفتن چیزی را ندارد.

ناتان حین اشاره به اتومبیل توضیح داد:

- باید برگردونیمش تو ماشین، اما اولش باید ببریمش به جایگاه تماشاچی‌ها بعد ماشین رو دنده عقب بیارم.

یکی گفت:

- نیازی نیست. ما می‌تونیم تا ماشین ببریمش، مگه نه بچه‌ها؟

گفتم:

- سنگینه.

- ما حاضریم برا سربازا از جونمون مایه بذاریم.

ناتان حسابی تعجب کرده بود. سری برایش تکان دادم.

ويل ساکت و بی‌حوصله بود. قیافه‌‌اش بداخلاق و اخم‌آلود بود. جوان‌ها دور صندلی چرخدارش را گرفتند و با اتحاد و هماهنگ بلندش کردند. دیدم که ویل ترسید.

- کوچولو، تو کدوم هنگ خدمت می‌کرد؟

سعی کردم لبخند بزنم و توی ذهنم دنبال اسمی ‌گشتم.

- یگان تفنگدار، یگان یازدهم.

یکی گفت:

- نمی‌شناسم!

به لکنت افتادم.

- جديده. محرمانه‌ست. توی عراقه.

کفش ورزشی‌شان در گل فرورفت و قلبم از ترس فروریخت. صندلی چرخدار ویل را مثل تخت روان از روی زمین بلند کرده بودند. ناتان برای باز کردن در ماشین جلوتر دوید.

- توی کاتریک آموزش دیدند؟

- یکیش بود.

بعد موضوع را عوض کردم.

- خب، کدومتون زن دارید؟

شماره ردوبدل کردیم و بالاخره از دست مارکی و دوستانش خلاص شدم. دست در جیبشان کردند و حدود چهل پوند جمع کردند تا برای توان‌بخشی ويل هزينه کنیم فقط وقتی کوتاه آمدند که من گفتم خوشحال‌تر می‌شویم اگر از طرف ما خودشان را به یک نوشیدنی مهمان کنند. مجبور شدم با تک تکشان خداحافظی کنم، وقتی خوش و بش تمام شد چیزی نمانده بود از حال بروم. این‌قدر برایشان دست تکان دادم تا در جایگاه تماشاچیان از نظر ناپدید شدند.

ناتان برایم بوق زد تا سوار شوم. همین‌طور که داشتم ماشین را روشن می‌کردم با شادی گفتم:

- خیلی کمک کردند.

ويل گفت:

۔اون قدبلنده هر چی تو بطریش بود رو ریخت رو پام. بو گند گرفتم.

ناتان گفت:

- نه بو نمی‌دی.

وقتی از ورودی اصلی خارج می‌شدیم، ناتان گفت:

- اوه اون‌جا رو ببینید. پارکینگ توانخواهان اون قسمته، کل مسیرش آسفالته.

****

ويل تقریباً بقیه‌ی روز را ساکت بود. وقتی ناتان را جلوی خانه‌اش پیاده کردیم. با او خداحافظی کرد. بعد دوباره تمام راه بازگشت به خانه را در سکوت سپری کرد. ترافیک کم شده بود و دمای هوا پایین آمده بود. سرانجام اتومبیل را بیرون ساختمان پارک کردم.

ویل را از ماشین پایین آوردم و سوار صندلی چرخدار مخصوص خانه کردم. برایش نوشیدنی گرم آوردم. کفش و شلوارش را عوض کردم. شلوارش را که نوشیدنی رویش لک انداخته بود داخل ماشین لباسشویی انداختم و بخاری را روشن کردم، تلویزیون روشن کردم و پرده‌ها را کشیدم تا فضای اتاق گرم شود. شاید به نسبت هوای سردی که بیرون گذرانده بودیم، کمی زیادی گرم بود. وقتی کنار ويل داخل اتاق نشیمن نشستم و چای نوشیدم، متوجه شدم که اصلاً حرف نمی‌زند. از خستگی نبود یا چون می‌خواست تلویزیون تماشا کند نمی‌خواست حرف بزند. وقتی برای بار سوم به اظهارنظرم درمورد اخبار محل نگذاشت، گفتم:

- چیزی شده؟

- تو بگو.

- چی بگم؟

- یه چیزی درمورد من هست که باید بدونی. خودت بگو.

نگاهش کردم. بالاخره گفتم:

- ببخشید. می‌دونم امروز اصلاً جوری که دوست داشتم پیش نرفت. واقعاً تصورم این بود که حتماً بهت خوش می‌گذره.

ساکت شدم و نگفتم که خودش قبل از همه‌ی اتفاق‌ها قصد بداخلاقی داشت. نگفتم که تو چه می‌دانی برای بردنت و این‌که روز خوبی برایت بسازم چقدر تلاش کرده‌ام و اذیت شده‌ام. نگفتم خودت ذره‌ای تلاش نکردی بلکه روزی خوب سپری کنیم. نگفتم که اگر گذاشته بودی آرم مسخره‌ی ویژه را بخرم، می‌توانستیم مثل آدم غذا بخوریم.

- می‌دونی به چی فکر می‌کنم؟

- به چی؟

- این‌که تو با بقیه هیچ فرقی نداری.

- یعنی چی؟

- کلارک اگه به خودت زحمت می‌دادی و می‌پرسیدی، اگر به خودت زحمت می‌دادی و درمورد این به اصطلاح گردش ازم می‌پرسیدی بهت می‌گفتم که از اسب و مسابقه‌اش متنفرم. یعنی همیشه متنفر بودم. اما به خودت زحمت ندادی و ازم نپرسیدی. خودت تصمیم گرفتی که دوست داری من چه کار کنم. مثل بقیه به‌جای من برای من تصميم گرفتی.

آب دهانم را قورت دادم.

- قصدم این نبود.

- اما همین کار رو کردی.

صندلی چرخدار را به حرکت درآورد و رفت و من فهمیدم که شکست خورده‌ام.

آن شب در قلعه...

دقیقاً می‌توانم بگویم از چه روزی به بعد جسارت و جرئتم را در زندگی‌ از دست داده‌ام، تقریباً هفت سال پیش در یک روز گرم و خسته‌کننده‌ی آخر ژوئيه بود. خیابان‌های باریک اطراف قلعه از گردشگران پر شده بود. صدای قدم‌هایشان که در اطراف قدم می‌زدند و زنگ واگن‌های بستنی‌فروشی که بالای تپه صف کشیده بودند، همه‌جا را برداشته بود. مادربزرگم ماه پیش بعد از مدت‌ها بیماری از دنیا رفته بود و آن تابستان را حسابی برایمان غم‌انگیز کرده بود. هرچه تلاش می‌کردیم غمش فراموش‌شدنی نبود، شور و سرزندگی در من و خواهرم خاموش شده بود. حتی به گردش و تعطیلات کوتاه تابستانی‌مان هم نرفتيم. مادرم اغلب روزها کنار ظرفشویی می‌ایستاد و تمام مدت تلاش می‌کرد خوددار باشد و اشک‌هایش فرو نریزد. بابا هر روز صبح با حالتی مقتدر خانه را به مقصد محل کارش ترک می‌کرد. ساعت‌ها بعد در حالی که صورتش از گرما برق افتاده بود، به خانه برمی‌گشت، این در حالی بود که اگر بطری‌اش را باز نمی‌کرد و نمی‌نوشید کلمه‌ای حرف نمی زد.

خواهرم سال اول دانشگاه را پشت سر گذاشته و به خانه برگشته بود. شهر کوچک ما جوابگوی توانایی‌هایش نبود.

بیست‌ساله بود. سه ماهی بود که با پاتریک آشنا شده بودم. آن تابستان، یکی از تابستان‌های نادری بود که بدهی نداشتیم و راحت می‌توانستیم اوقات فراغت‌مان را بگذرانیم. آرایش کردم، کفش‌های پاشنه‌‌‌بلندی پوشیدم. آن وقت‌ها پدرم اخم‌وتخم می‌کرد و مدام می‌خواست به پروپایمان بپیچد. آن روزها لباس‌هایی شبیه لباس‌های دخترهای دیگر شهر می‌پوشیدم. لباس‌هایی کاملاً عادی، بلندی موهایم تا شانه‌هایم بود. شلوار جین نیلی رنگ با بلوز می‌پوشیدم. مدام درحال آرایش کردن، سایه زدن و رژلب زدن بودم. در واقع چهره‌مان مشکلی نداشت ولی مدام از چین‌‌و‌چروک‌های ریز زیرپوستی‌مان که اصلاً دیده هم نمی‌شد، گله داشتیم. آن زمان دلم می‌خواست کارهایی را انجام دهم. یکی از پسرهای مدرسه‌مان به سفر دور دنیا رفته بود. یادم است وقتی برگشت، واقعاً تغییر کرده بود و اصلاً زمین تا آسمان با آن پسر شلخته‌ی یازده‌ساله‌ای که در کلاس زبان فرانسه با آب دهانش حباب درست می‌کرد، نبود. به این فکر افتادم که کاش من هم بتوانم به کشور دیگری مثل استرالیا بروم. هر بار که آن پسر را با آن تفاوت‌های چشمگیر می‌دیدم علاقه‌ام به رفتن بیشتر می‌شد.

در شهر کوچک ما، همه‌ی مردم از راز زندگی یک‌دیگر باخبر بودند و من با داشتن خواهری با آن سوءپیشینه آن‌قدر که باید، نمی‌توانستم خودی نشان دهم.

جمعه بود. آن روز با گروهی از دخترها که از دوران مدرسه می‌شناختمشان در پارکینگ کار می‌کردیم. وظیفه‌ی ما این بود که بازدیدکنندگان نمایشگاه هنری که در قلعه برگزار می‌شد را راهنمایی کنیم. حسابی گفته و خندیده بودیم و در آن هوای گرم و سوزان خودمان را به نوشیدنی‌های گازدار مهمان کرده بودیم.

همه‌ی گردشگران با دیدنمان به رویمان لبخند می‌زدند چون مردم ناخودآگاه گروهی خندان و شاد می‌دیدند و لبخند به لب‌هایشان می‌آمد.

سی پوند دستمزدمان بود. صاحبان نمایشگاه از کارمان راضی بودند و به همین دلیل پنج پوند دستمزد بیشتر به ما دادند. ما هم همراه پسرهایی که در پارکینگ کنار مرکز گردشگری کار می‌کردند، به کافه رفتیم و یک جشن کوچک ترتیب دادیم. آن‌ها اکثراً لباس ورزشی به تن زده بودند و حسابی خوش‌صحبت و خوش‌پوش بودند. موهایشان لخت بود. اسم یکی از آن‌ها اِد بود. دو نفرشان دانشجو بودند؛ دقیق یادم نیست دانشجوی کجا. فقط می‌دانستم روزهای تعطیل به آن‌جا می‌آیند تا کار کنند و درآمدی کسب کنند. گاهی که ما دخترها پول درمی‌آوردیم، با دست‌ودل‌بازی به نوشیدنی مهمانمان می‌کردند. آن‌ها زبانشان خارجی بود. یادم است یک روز نشسته و به حرف‌هایشان راجع‌به گردش‌هایشان به کشورهای تایلند و آمریکای جنوبی صحبت می‌کردند. خواهرم بیرون از باغ منتظرم بود. به کل یادم رفته بود که با او قرار دارم. به او گفته بودم پیغامم را به پدر و مادر برساند که قصد سفر دارم و تا سی سالگی برنمی‌گردم. خواهرم بعد از شنیدن حرفم طوری نگاهم کرده بود که انگار عجیب‌ترین حرف دنیا را به او زده‌ام.

وقتی رد‌لاین تعطیل شد، دسته‌جمعی داخل هزارتوی قلعه رفتیم. حسابی گفتیم و خندیدیم و در نوشیدن زیاده‌روی کردیم. به آسمان و ستاره‌ها خیره شدم. انگار زمین زیر پایم را دیگر حس نمی‌کردم. صدای گیتار یکی از بچه‌ها فضا را پر کرده بود. بلند شدم و با آن کفش‌های صورتی پاشنه‌بلندم راه افتادم. حتی دیگر به پشت سرم هم توجهی نداشتم. با تمام وجودم حس می‌کردم دنیا در دست‌های من است. نیم ساعتی گذشت تا این‌که متوجه شدم تنها هستم. نمی‌دانم چه‌قدر گذشت تا خواهرم پیدایم کرد، مثل بید می‌لرزیدم. خواهرم خیلی باهوش بود و خیلی راحت می‌توانست از هزارتوی قلعه بیرون برود.

- یه چیز خنده‌دار بگم؟ من عضو کتابخونه شدم.

ویل که داشت سی‌دی‌هایش را دستکاری می‌کرد، چرخید و من لیوان نوشیدنی‌اش را روی جالیوانی ویلچرش قرار دادم.

- واقعاً؟ چه‌جور کتابایی می‌خونی؟

- کتاب خاصی نمی‌خونم. فکر نکنم تو خوشت بیاد، من رمان می‌خونم، کتاب‌های عاشقونه.

جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را خورد و گفت: دیروز داشتی کتاب فلانری ‌اوکانرو57 می‌خوندی. آره؟ همون روز که حالم رو‌به‌راه نبود.

- همون داستان کوتاهه رو میگی؟ واقعاً متوجه شدی؟

- کتاب رو گذاشته بودی روی میز و من نمی‌تونستم برش دارم.

- آهان!

- کتاب‌های بی‌ارزش نخون. کتاب داستان فلانری‌ اوکانر رو با خودت ببر. کتاب خوبیه، بخونش.

نمی‌خواستم قبول کنم ولی بعد فکر کردم دلیلی برای ردش ندارم.

- باشه، تمومش که کنم برات برش می‌گردونم.

- کلارک، یه آهنگ برام بذار.

- چه آهنگی؟

با حرکت سر به سی‌دی‌ها اشاره کرد و اسم آن را گفت.

سی‌دی را پیدا کردم.

- یه دوست دارم آلبر سموفنیا58، نوازنده‌ی اول ویولونه. امروز تماس گرفت و گفت هفته‌ی دیگه یه اجرا تو همین حوالی داره. این ارکستر رو می‌شناسی؟

- من هیچی از موسیقی کلاسیک نمی‌دونم. فقط بعضی وقتا که بابام رادیو رو روشن می‌کنه و موسیقی کلاسیک پخش می‌شه، شنیدم.

- تا حالا کنسرت رفتی؟

- نه.

تعجب کرد.

- یه بار رفتم وستلایف59 تماشا کردم. نمی‌دونم جزو کنسرت حساب می‌شه یا نه. خواهرم پیشنهادش کرده بود. اوه راستی، یه بارم تو بیست‌دو سالگی می‌خواستم برم دیدن رابی‌ویلیامز60 که مسموم شدم و نرفتم.

با آن نگاه مخصوصش که من را شبیه آدم‌های ندیدبدید خطاب می‌کرد، نگاه می‌کرد.

- باید بری. بلیت داده بهم، خیلی خوبه. می‌تونی مامانت رو هم با خودت ببری.

با خنده سر تکان دادم.

- فکر نکنم بیاد، مامان من خیلی بیرون از خونه نمیاد، خودمم که دوست ندارم.

- آها، لابد مثل فیلم‌های زیرنویس‌دار که دوست نداشتی.

اخم کردم.

- ویل، من موش‌ آزمایشگاهیت نیستم. بانوی زیبای من.

- پیگمالیون61.

- چی؟!

- بانوی زیبای من نمایشنامه‌ای که بهش اشاره کردی، اسمش پیگ‌مالیونه و بانوی زیبای من بچه‌ی نامشروع این نمایشنامه‌ست.

تیز نگاهش کردم. اما او عین خیالش نبود، سی‌دی را گذاشتم. وقتی که سرم را سمتش چرخاندم، دیدم هنوز با تأسف برایم سر تکان می‌دهد.

- کلارک، اصلاً قابل درک نیستی.

- چه‌طور؟

- با این جمله که من خوشم نمیاد، خودت رو از همه‌چیز محروم می‌کنی.

- نه‌خیر اصلاً این‌طور نیست.

- چرا، هست. تو هیچ کاری نکردی، هیچ‌جا نرفتی اصلاً هیچ شناختی از خودت داری؟

کسی مثل او از کجا این‌طور درمورد من نظر می‌داد؟

- حرف بزن، هرچی که تو ذهنته بگو.

- نه.

- چرا؟

- چون اعصابم به‌هم می‌ریزه، احساس می‌کنم همه خبر دارند.

- کیا؟ از چی خبر دارن؟

- از این‌که من در سطح اونا نیستم.

- تو چی می‌دونی تو فکر مردم می‌گذره؟

چشم‌ در ‌چشمم ادامه داد: کلارک، من هرجا میرم مردم یه جور نگام می‌کنند که انگار اون‌جا جای من نیست و نباید اون‌جا باشم.

آهنگ شروع شد و بحث‌مان در سکوت گذشت. صدای خنده‌های مبهم پدر ویل که با تلفن در سالن صحبت می‌کرد، به گوش می‌رسید. از ذهنم گذشت آن روز در پیست مسابقه‌ی‌ اسب‌سواری آن زن به ورودی توان‌خواهان اشاره کرده بود، انگار که ویل خیلی با همه متفاوت است.

گفتم: اگه خودت بیای، میام.

- پس به خاطر خودت نیست که می‌خوای بری.

- من تمایلی به رفتن ندارم.

- یا عیسی‌مسیح! تو واقعاً اعجوبه‌ای!

- تو همه‌ش اینو به من میگی.

- این دفعه دیگه هیچ برنامه‌ریزی‌ای نکردم. به نظرم اتفاقی پیش نمی‌اومد.

بعد از آن ماجرای تلخ پیست سوارکاری که با شکست مواجه شد، باز هم امیدم را از دست نداده بودم و می‌خواستم ویل را از خانه بیرون ببرم.

دوست ویل برایمان بلیت مجانی فرستاده بود. با ماشین چهل و پنج دقیقه تا آن‌جا راه بود. کارهای خانه را طبق روال هر روز انجام دادم و بعد درمورد محل برگزاری کنسرت و پارکینگ توان‌خواهان تحقیق کردم. با آن‌جا تماس گرفتم و آن‌ها را در جریان وضعیت ویل قرار دادم و آن‌ها در ردیف اول برایمان جا رزرو کردند.

پذیرش به من گفت: جایی که برای شما در نظر گرفتم، بهترین جاست. جاییه که راحت می‌تونید بشنوید و ببینید. خود من که همیشه دوست دارم اون‌جا بشینم.

او حتی پرسید احتیاج به کمک داریم که ویل را از پارکینگ به آن‌جا ببریم؟ و من برای این‌که ویل معذب نشود، گفتم نه. هر روز که به روز برگزاری ارکست نزدیک می‌شدیم، اضطرابم بیشتر می‌شد. مخصوصاً با آن تجربه‌ی بدی که در پیست اسب‌سواری داشتم. خانم تراینور هم کمک نمی‌کرد. فقط هی می‌رفت و می‌آمد و درمورد زمان و محل برگزاری کنسرت سؤال می‌کرد تا از برنامه‌ریزی‌مان سر دربیاورد. خانم تراینور گوشزد کرد که بعد از برگشت‌مان باید کارهای ویل را انجام دهم؛ چون آن روز ناتان کار داشت و نمی‌توانست همراهمان بیاید. شب هم آقای تراینور بیرون از خانه بود.

خانم تراینور گفت: فکر کنم یک ساعت و نیم طول بکشه.

ویل گفت: وای چه‌قدر خسته‌کننده!

حواسم بود که مدام درحال بهانه است که از آمدن سر باز بزند.

رو به خانم تراینور گفتم:

- خودم از عهده همه‌ی کارا برمیام، اگه ویل راهنماییم کنه.

در واقع اصلاً نمی‌دانستم باید چه کار کنم، فقط خواستم بگویم می‌توانم. خانم تراینور که رفت، ویل با غرغر گفت:

- خب حالا دوتایی‌مون باید دست‌به‌دست هم بدیم تا تو که دلت برای من سوخته منو توی رختخوابم بشوری.

- من دلم برات نسوخته.

- کلارک، تو عمرم هیچ‌کیو ندیدم که این‌قدر از دیدن بدن کسی دستپاچه بشه.

با حرص گفتم: پس من میرم مامانت بیاد بشورتت.

- آره این‌طوری بیرون رفتن هم کنسل می‌شه.

بعدش مشکل دیگری ذهنم را مشغول کرد، من نمی‌دانستم باید چه لباسی بپوشم. خودم می‌دانم روزی که به مسابقه اسب‌سواری رفتیم، لباسم اصلاً مناسب نبود. اما خب من از کجا می‌فهمیدم که لباسم خوب نیست؟

از ویل پرسیدم: چه جور لباسی بپوشم؟

شانه بالا انداخت و گفت: چراغ‌ها خاموشن. کسی، کسی رو نگاه نمی‌کنه. معمولاً همه به گروه کنسرت توجه دارن.

- تو هیچی از زن‌ها نمی‌دونی!

بالاخره سه دست لباس انتخاب کردم و با خودم بردم که یکی از آن‌ها را بپوشم. ساک کهنه‌ی پدرم را برداشتم و آن‌ها را در آن قرار دادم. ناتان ساعت پنج و نیم آمد. داشت با ویل حرف می‌زد که به دستشویی رفتم و اولین لباس را که به نظرم لباسی هنری بود، تن کردم. پیراهن سبز دودی که با منجوق‌های بزرگ زرد کهربایی تزئین شده بود. به نظرم آدم‌هایی که به کنسرت موسیقی می‌رفتند باید خیلی هنری می‌بودند. وارد اتاق شدم. ناتان و ویل نگاهشان سمتم برگشت و در همان لحظه‌ی اول ویل سفت و سخت گفت: نه.

ناتان گفت: شبیه لباس‌های مامانمه.

ویل گفت: جدی؟ هیچ‌وقت نگفته بودی مادرت نانامسکوریه.

وقتی داشتم سمت دستشویی برمی‌گشتم صدای خنده‌شان را شنیدم و لباس دوم را برداشتم. پیراهن مشکی ساده‌ای بود که برش‌های سفید کجی روی آستین و یقه‌اش داشت. آن پیراهن دست‌دوز خودم بود. به نظرم مدل فرانسوی شیکی داشت. ویل با دیدنم گفت: مگه می‌خوای بستنی سرو کنی تو رستوران؟

ناتان حرفش را تأیید کرد.

- اوه آره ولی عجب خانمی شدی. مخصوصاً برای روزایی که برامون چایی میاری، واقعاً عالی‌ای.

با حرص نگاهشان کردم.

- فردا توی فنجان چای جفتتون مسترماسل62 می‌ریزم.

لباس سوم را پوشیدم. طرح کلاسیکی داشت، یک پیراهن قرمز تیره از جنس ساتن. وقتی آن را می‌پوشیدم، فقط دعا می‌کردم بتوانم زیپش را بالا بکشم. شبیه ستاره‌های دهه‌ی هزار و نهصد و پنجاه می‌شدم با پوشیدنش. البته از آن لباس‌هایی بود که وقتی می‌پوشیدم خوشم می‌آمد. نیم‌تنه‌ای نقره‌ای هم داشتم که اغلب از روی پیراهن تن می‌کردم. دستمال‌گردن خاکستری رنگی را دور گردنم بستم تا چاک باز روی سینه از دید مخفی شود. رژلب همرنگ لباس را هم زدم و داخل اتاق رفتم.

ناتان با تحسین نگاهم کرد و گفت: عالیه.

ویل سرتاپایم را از نظر گذراند. خودش هم لباس‌هایش را عوض کرده بود و کت‌وشلوار به تن داشت. صورتش را هم اصلاح کرده بود و موهایش را مرتب شانه زده بود. به نظرم واقعاً خوشتیپ و زیبا بود. از دیدن آن همه زیبایی نتوانستم لبخند نزنم. آخر او خیلی کم پیش می‌آمد به خودش برسد و حالا حسابی تغییر کرده بود.

گفت: خودشه.

یقه‌ی لباسم را صاف کردم که گفت: اما اون نیم‌تنه رو دربیار.

راست می‌گفت. خودم هم حس می‌کردم به لباسم نمی‌آید. درش آوردم و روی صندلی گذاشتم.

- اون دستمال‌گردن هم باز کن.

دستم روی گردنم قرار گرفت.

- این دیگه برای چی؟

- اصلاً باهاش هماهنگ نیست. انگار که فقط برای مخفی کردن چیزی اون رو بستی.

- خب راستش من... چاک سینه‌ام خیلی مشخصه.

بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت.

- ببین کلارک، اگه می‌خوای همچین لباسی رو بپوشی باید اعتمادبه‌نفس داشته باشی.

- ویل‌تراینور، توی دنیا فقط تویی که می‌تونی به یه زن بگی چی بپوش!

دستمال‌گردن را هم باز کردم و ناتان برای حاضر کردن ساک ویل رفت. در ذهنم دنبال جمله‌ای می‌گشتم که به ویل طعنه بزنم که چه قدر به آدم روحیه می‌دهد اما پیدا نکردم. سمتش که چرخیدم دیدم هنوز دارد نگاهم می‌کند. نگاهم را که دید، گفت: عالی شدی، واقعاً عالی.

****

همیشه به‌خاطر ویل با مردم کوچه و خیابان یا به قول خانم کامیلا عمله‌ها سر جنگ داشتم. بعضی‌هایشان خیلی واضح به ویل زل می‌زدند، بعضی‌هایشان هم خیلی ترحم‌آمیز اظهار تأسف می‌کردند. بعضی وقت‌ها هم از من می‌پرسیدند چه‌طور این اتفاق برایش افتاده؟ خیلی دلم می‌خواست جواب دندان‌شکنی به آن‌ها بدهم ولی تحمل می‌کردم و حرفی نمی‌زدم.

یک چیز راجع‌به طبقه‌ی متوسط جامعه صدق می‌کرد، آن‌ها همیشه طوری رفتار می‌کردند که انگار توجهی ندارند اما در واقع خیلی حواسشان بود، فقط مؤدب‌تر از آن بودند که مستقیم زل بزنند. آن‌ها زیرچشمی ویل را دید می‌زدند در حالی که فکر می‌کردند ویل نمی‌فهمد و وقتی که ویل از کنارشان رد می‌شد، با نگاهشان او را دنبال می‌کردند. حتی گاهی وقت‌ها که سرگرم صحبت با کسی دیگر بودند باز هم تمام حواسشان به ویل بود. این در صورتی بود که صحبت‌شان هیچ ربطی به ویل نداشت. چراکه از نظر آن‌ها چنین کاری دور از شان و ادبشان بود.

از در ورودی وارد سالن شدیم. گروه‌گروه افراد شیک‌پوش که در یک دستشان بروشور و در دست دیگرشان نوشیدنی بود، در آن‌جا ایستاده بودند. متوجه بودم که حواسشان به ما هست و ما را تا وقتی که به جایگاه برویم و روی صندلی‌هایمان قرار بگیریم، دنبال کردند. نمی‌دانم ویل هم متوجه می‌شد یا نه. حس می‌کردم بهترین راه این است که برایمان مهم نباشد و توجه نکنیم. بالاخره نشستیم.

من و ویل تنها کسانی بودیم که در ردیف جلو و در قسمت مرکزی سالن قرار داشتیم. سمت راستمان مرد دیگری بود که روی ویلچر نشسته بود و با دو زنی که دو طرفش نشسته بودند بگو و بخند می‌کرد. نگاهم سمتشان چرخید. دوست داشتم ویل هم به آن‌ها نگاه کند اما ویل بی‌توجه به آن‌ها به رو‌به‌رو خیره بود. در حالی که سرش را در گردنش پایین کشیده و فرو کرده بود. کسی در درونم می‌گفت تمام تلاشم بی‌فایده است . آهسته از ویل پرسیدم: چیزی لازم نداری؟

سری تکان داد: نه.

بعد آب دهانش را فروخورد و گفت: راستش آره، یه چیزی رفته توی یقه‌ام.

سمتش خم شدم و دستم را داخل یقه‌ی لباسش بردم. مارک لباسش هنوز روی لباس بود. سعی کردم آن را از لباسش جدا کنم ولی کنده نشد.

- خیلی اذیت می‌شی؟

- نه پس، گفتم دور هم بخندیدم.

- توی ساکت قیچی هست؟

- کلارک، نمی‌دونم. من هیچ‌وقت نمی‌دونم توی ساکم چی هست یا نیست. چون خودم اونو نمی‌بندم.

ساک را گشتم و از قیچی خبری نبود. پشت سرم را نگاه کردم. تماشاچی‌ها همگی در تکاپو برای نشستن سر جایشان بودند. داشتند با هم حرف می‌زدند و توجهشان به بروشورهایشان بود. از ذهنم گذشت اگر ویل همین‌طور تا آخر برنامه اذیت شود و هیچ تمرکزی روی موسیقی نکند پس بیرون آمدنمان بی‌ثمر می‌شود. اصلاً دلم نمی‌خواست این بار هم شکست بخورم.

گفتم: تکون نخور.

- چرا...

قبل از این‌که جمله‌اش را تمام کند خم شدم و یقه پیراهن را از گردنش دور کردم و در یک حرکت مارک لباس را بین دندان‌های جلویی‌ام گرفتم. یکی دو بار تلاش کردم تا جایش بین دندان‌هایم ثابت شود. بوی عطرش توی بینی‌ام می‌پیچید و حالم را دگرگون می‌کرد. تلاش کردم به آن توجهی نکنم. لحظه‌ای‌ای چشم بستم. پوست گردنش هم به پوستم می‌خورد. سعی کردم به هیچ‌چیز فکر نکنم حتی به این‌که چه‌قدر الان در این موقعیت تصویر نامناسبی برای مردم ایجاد کرده‌ایم. با دندان‌هایم مارک را کندم و سرم را عقب کشیدم و آن لحظه بود که تازه چشم باز کردم و مانند انسان‌های فاتح مارک لباس را از بین دندانم برداشتم و گفتم:

- بالاخره کندمش.

ویل همین‌طور خیره‌ام بود. چرخی در صندلی زدم و به افرادی که خیلی غیرعادی ساکت شده بودند، نگاه کردم. همگی باتعجب به ما خیره بودند. بی‌تفاوت به ویل نگاه کردم.

- بی خیال، انگار تا حالا خودشون از این کارا نکردند.

انگار با این جمله همه را متوجه سکوت و نگاهشان کردم. ویل چند باری پشت سر هم پلک زد و برایم سر تکان داد. گردنش قرمز شده بود. دستی به پیراهنم کشیدم و گفتم:

- باز جای شکرش باقیه ‌مارک شلوارت نبود.

تا دهان باز کرد جوابم را بدهد تیم ارکستر وارد شدند و سکوت تمام سالن را فراگرفت.

کت‌وشلوار رسمی به تن داشتند. برعکس آنچه فکر می‌کردم. برایم مهیج بود. بی‌اراده دو دستم را روی پایم گذاشتم و صاف نشستم. تیم ارکستر مشغول کوک کردن سازهایشان شدند. بعد به یک‌باره صدایی در سالن پیچید. آن‌قدر زنده و سه‌بعدی که تا به حال تجربه‌اش نکرده بودم. احساس کردم نفسم به شمارش افتاد. ویل نگاهی زیرچشمی سمتم انداخت. هنوز هم مثل چند دقیقه پیش شاداب بود. و حس می‌کردم در دلش دارد خطاب به من می‌گوید: امشب از این برنامه لذت خواهم برد.

رهبر ارکستر یک قدم جلو آمد. دوبار با کف پایش به سکو ضربه زد. همین حرکتش انگار همه را به سکوت دعوت کرد. بعد چوبش را تابی داد و همان لحظه صدای ساز خیلی زنده و مهیج سالن را پر کرد.

حالا دیگر موسیقی برایم مثل یک چیز زنده شده بود که مادیت فیزیکی داشت، نه چیزی که فقط از راه گوش می‌شنیدم. انگار مثل رودی در وجودم راه گرفته و جاری بود. پوست تنم مورمور می‌شد و کف دست‌هایم به عرق نشسته بود.

ویل اصلاً راجع‌به ارکستر به من توضیحی نداده بود. من فکر می‌کردم که از این برنامه حوصله‌ام سر خواهد رفت ولی حالا می‌دیدم که تا به حال در عمرم تجربه‌ای به این زیبایی نداشته‌ام. قوه‌ی ‌تخیلم کار افتاده بود و مدام به چیزهایی فکر می‌کردم که در تمام این سال‌ها توجهی به آن‌ها نداشتم. هیجان‌هایی که در نوجوانی داشتم حالا در وجودم زنده شده بود. حال دوست داشتم تا ابد آن‌جا بنشینم و به برنامه‌هایی که در سرم جولان می‌دادند گوش کنم. نگاهی زیرچشمی سمت ویل انداختم. طوری تماشا می‌کرد انگار اصلاً کنارم نیست. اما دیگر جرئت نگاه کردن به ویل را نداشتم. می‌ترسیدم؛ می‌ترسیدم به او نگاه کنم و افکارم حول اتفاقاتی که برای زندگی ویل تراینور افتاده بچرخد. تصورش هم دردناک بود اصلاً من در جایگاهی نبودم که از ویل بخواهم زنده بماند.

****

دوست ویل طی یادداشتی از ما دعوت کرد بعد از اجرای کنسرت برای دیدنش به پشت صحنه برویم. اما ویل تمایلی به این کار نداشت. یک بار تشویقش کردم ولی وقتی چهره‌ی جدی‌اش را دیدم فهمیدم که تغییر عقیده نخواهد داد پس دیگر اصرار نکردم. جای سرزنش هم نبود. یادم آمد آن روز که همکار سابقش روپرت نگاهش می‌کرد، چه‌قدر نگاهش پر از دلسوزی بود. نگاه او به ویل طوری بود که انگار داشت خدا را شکر می‌کرد که خودش جای ویل و در شرایط ویل نیست. حالا خوب می‌دانستم ویل از این نوع نگاه‌ها چقدر آزرده‌خاطر می‌شود. کمی منتظر ماندیم تا سالن خالی شود. بعد صندلی ویل را حرکت دادم. از طریق آسانسور به پارکینگ رفتیم و بدون این‌که مشکلی پیش بیاید، ویل را سوار اتومبیل کردم. هنوز در سکوت به سر می‌بردم چراکه از حال‌وهوای فضای کنسرت بیرون نیامده بودم. جالب بود که حتی دلم نمی‌خواست بیرون بیایم. هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم و نمی‌دانستم که موسیقی تا این حد توانایی دارد که انسان را این‌قدر مجذوب خود کند. ماشین را بیرون ساختمان فرعی پارک کردم. نمای قلعه رو‌به‌رویمان بود. نور ماه رویش سایه انداخته بود و انگار قلعه در نور غرق شده بود.

- خب، تو گفتی اهل موسیقی کلاسیک نیستی، نه؟

از آینه به پشت سرم نگاه کردم. لبخند روی لب‌هایش بود.

گفتم: نه اصلاً، اصلاً خوشم نیومد.

- آره دارم می‌بینم.

- مخصوصاً از قسمت آخرش. همون قسمت که فقط ویلون می‌زدند.

- آره، کاملاً متوجه شدم که اصلاً خوشت نیومد. این‌قدر بدت اومده بود که اشک تو چشمات جمع شده بود.

لبخندی زدم و گفتم: راستش خیلی خوشم اومد. اما نمی‌تونم بگم که از موسیقی کلاسیک خوشم اومده. در واقع فضای اون‌جا محصورم کرد. ممنون ازت که منو با خودت بردی.

کمی در سکوت به قلعه نگاه کردیم. شب‌ها زیر نوری که اطراف دیوار پخش بود، نارنجی به نظر می‌رسید.

گفتم: به نظرت چه‌جور موسیقی‌هایی اون‌جا اجرا می‌کردند؟

- تو قلعه؟ تو قرون وسطی؟ عود، سازهای زهی. البته من اینا رو دوست ندارم. یه سری آهنگ دارم که میدم بعداً گوش کن، اگه دوست داری. در ضمن اگر دوست داری خوب حسشون کنی باید هدفون بذاری. بعد دور قلعه پیاده‌روی کنی.

- نه. من قلعه نمی‌رم.

- همیشه همین‌طوره. جایی که نزدیکمونه معمولاً نمی‌ریم.

کمی دیگر نشستیم. صدای موتور اتومبیل در سکوتمان به گوش می‌رسید. بعد کمربندم را باز کردم و گفتم: بهتره بریم خونه. کلی کار داریم.

- کلارک می‌شه یه دقیقه صبر کنی؟

سمتش برگشتم. صورتش در تاریکی دیده نمی‌شد.

- فقط یه دقیقه.

- خوبی؟

صندلی‌اش را چک کردم. ترسیدم مشکلی پیش آمده باشد.

- نه خوبم. فقط... فقط الان دوست ندارم برم خونه، دلم می‌خواد یه‌کم بیشتر این‌جا بشینم و به این فکر نکنم...

آب دهانش را فروخورد. در همین تاریکی هم متوجه بودم که چقدر حرف زدن برایش سخت است.

- فقط دلم می‌خواد چند لحظه‌ی دیگه این‌جا بشینم و به این فکر کنم که با یه دختری که لباس قرمز پوشیده به کنسرت رفتم.

دستگیره‌ی در از دست‌هایم رها شد. چشم‌هایم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم. هردو در این سایه‌روشن زیر مهتاب در سکوت نشستیم و در افکار و احساساتی غرق شدیم که از حال‌وهوای کنسرت در وجودمان پدیدار شد.

****

هیچ‌وقت با خواهرم راجع‌به آن شب در دهلیز در هزارتوی قلعه حرف نزده بودم. خودم هم اصلاً یادم نمی‌آمد چه اتفاقی افتاد که بخواهم راجع‌به آن حرفی بزنم. آن شب وقتی من را پیدا کرد، محکم در آغوشم گرفت بعد خیلی سریع کمکم کرد تا لباس‌هایم را پیدا کرده و تن بزنم، بعد میان چمن‌ها دنبال کفشم گشت ولی پیدا نشد. گفتم: نمی‌خواهمش، مهم نیست.

بعد هر دو به خانه برگشتیم. دست خواهرم را گرفته بودم و با پاهای برهنه سمت خانه می‌رفتیم. یادم می‌آمد آن زمان که بچه‌ای کلاس اولی بودم و مادرم مرا دست خواهرم می‌سپرد و تاکید داشت دست هم را رها نکنیم، این‌‎طور دست هم را نگرفته بودیم.

به خانه که رسیدیم، جلوی ایوان خواهرم دستی به موهایم کشید تا مرتبشان کند، بعد اشک‌هایم را پاک کرد. در خانه را باز کرد و باهم داخل رفتیم طوری که انگار اتفاقی برایمان نیفتاده. بابا بیدار بود و فوتبال تماشا کرد.

- دخترا چرا دیر کردین؟ می‌دونم روز تعطیله، ولی...

هر دو باهم میان کلامش گفتیم: ببخشید بابا.

آن زمان اتاقی که الآن برای پدربزرگم است، متعلق به من بود. سریع از پله‌ها بالا رفتیم. دیگر نایستادم تا خواهرم حرفی بزند و سریع در را پشت سرم بستم. دقیقاً هفته‌ی بعد موهایم را کوتاه و بلیت هواپیما را کنسل کردم. و بعد از آن دیگر هیچ‌وقت با دخترهای مدرسه بیرون نرفتم. آن زمان مامان آن قدر غصه‌دار بود که متوجه احوال من نبود. بابا هم که هر تغییر روحیه‌ای در ما را به مسائل زنانه ربط می‌داد.

بعد از آن اتفاق بود که متوجه روحیات خودم شدم. من دختری نبودم که مثل دخترهایی که با پسرهای غریبه مست می‌کنند و می‌گویند و می‌خندند باشم. من طوری لباس می‌پوشیدم که پسرها را تحریک و به خودم جذب نکنم. یواش‌یواش زندگی به حالت عادی برگشت. در سالن آرایشی کاری پیدا کردم. بعد هم در باتر‌بان مشغول شدم. از آن روز به بعد بارها و بارها از کنار قلعه رد شدم اما دیگر هیچ‌وقت به دهلیز هزارتو نرفتم.

مهمان ویژه

پاتریک کنار زمین داشت درجا قدم‌دو می‌زد. بلوز و شرت ورزشی‌اش از خیسی بدنش خیس شده و به تنش چسبیده بود. برای این‌که به او اطلاع بدهم که با او به گردهمایی‌شان نمی‌روم، رفته بودم. ناتان مرخصی بود و من باید جایش کنار ویل می‌ماندم.

- دفعه‌ی سومته ‌که نمی‌آی.

- جدی؟

کمی فکر کردم و با انگشتان دستم روزهای غیبتم را شمردم و گفتم:

- آره انگار سومین باره.

- باشه، ولی هفته‌ی دیگه حتماً بیا. قراره برای اکستریم‌وایکینگ برنامه‌ریزی کنیم. هنوزم که نگفتی چه برنامه‌ای برای تولدت چیدی.

بعد شروع به نرمش کرد. پاهایش را بالا و پایین می‌برد و سینه‌اش را به زانویش نزدیک می‌کرد.

- بریم سینما؟ به خاطر تمرینام دوست ندارم غذای زیادی بخورم.

- آخه مامان و بابام دارن تدارک شام مخصوص رو می‌بینند.

پایش را به سمت بالا کشید. و زانویش را سمت زمین برد. متوجه شدم که پاهایش خیلی عضلانی شده.

- یعنی تو رستوران می‌خوان شام بدن؟

- نه دیگه تا این‌ حد. راستش پاتریک حس می‌کنم مامان این روزا خیلی حوصله نداره، باید طبق برنامه‌اش پیش بریم.

هفته‌ی پیش ترینا رفته بود و مامان حسابی دمغ شده بود؛ آن‌قدر که حتی دفعه‌ی اولی که ترینا به دانشگاه رفت این‌طور بی‌قرار نبود. چراکه حالا شدیداً دلتنگ توماس بود. اسباب‌بازی‌هایش که از بچگی در اتاق نشیمن بودند را جمع کرده بود و حالا دیگر در کابینت از شکلات و نوشیدنی‌های کوچک خبری نبود. حالا دیگر بعدازظهرها به بهانه‌ی بردن توماس بیرون نمی‌رفت. انگار حالا حسابی تنها بود و به جز خرید هفتگی خانه بیرون نمی‌رفت. سه روز اول طوری سردرگم در خانه می‌چرخید که انگار چیزی گم کرده، بعد خودش را سرگرم خانه‌تکانی بهار کرد. آن روز پدربزرگ روی صندلی نشسته بود. مامان می‌خواست زیر صندلی را جاروبرقی بکشد آن‌قدر غرق افکارش بود که حواسش نبود صندلی را طوری تکان داد که پدربزرگ به‌شدت ترسید. ترینا موقع رفتن گفت که تا چند هفته ممکن است به دیدنمان نیاید تا توماس عادت کند ولی شب‌ها زنگ می‌زد و با مامان صحبت می‌کرد. بعدش هم نیم ساعتی به گریه می‌گذشت.

- این چندوقته مدام سرکار بودی، کمتر هم‌دیگه رو دیدیم.

- آخه خودتم که همه‌ش تمرین داری پاتریک. راستش پول خوبی بهم میدن، نمی‌تونم اضافه‌کاری رو نرم.

پاتریک دیگر به بحث خاتمه داد. درآمدم خوب بود، دوبرابر قبل به والدینم کمک مالی می‌کردم. مقداری از پولم را هم پس‌انداز می‌کردم. با این حال باز هم به قدری برایم پول می‌ماند که نمی‌دانستم چطور خرجش کنم. البته این‌که همیشه سر کار بودم هم یکی از علت‌ها بود. ساعت‌هایی که ساعت کاری فروشگاه‌ها بود، من در گرنتاهاوس بودم. دلیل دیگرش هم این بود که بیشتر در کتابخانه بودم. با کامپیوتر تمام دنیا در دسترسم بود. مدتی که از کتابخانه رفتنم گذشت، دنیای کامپیوتر برایم به یک دنیای فریبنده تبدیل شده بود. اولش با یک یادداشت تشکر شروع شد. یکی دو روز بعد از کنسرت به ویل گفتم طی یک یادداشت از دوستش تشکر کنیم.

گفتم یک کارت‌‌‌پستال زیبا خریده‌ام تا هرچه می‌خواهد بگوید را بنویسم.

ویل گفت: فکر نکنم لازم باشه.

- چرا؟ چرا لازم نیست؟ اون مرد ما رو ردیف جلو نشوند. به نظر من حداقل کاری که می‌تونیم بکنیم، اینه که ازش تشکر کنیم.

خودکار را روی میز گذاشتم و گفتم:

- شایدم فکر می‌کنی وظیفه‌اش بوده. آره؟

- کلارک وقتی از هیچی خبر نداری حرف نزن. تو چه می‌دونی که چقدر سخته این‌که نتونی بنویسی و از کسی بخوای برات بنویسه. بعدشم بنویسی از طرف توئه. این خیلی آزاردهنده‌ست.

- از هیچی که بهتره. ولی خب من باید ازش تشکر کنم، اگه دوست نداری حرفی از تو نمی‌زنم.

آن شب خیلی به حرف ویل فکر کردم. به کتابخانه رفتم. می‌خواستم تحقیق کنم ببینم راهی هست که ویل بتواند خودش یادداشت‌هایش را بنویسد؟ خیلی زود به نتیجه رسیدم و با سه نمونه آشنا شدم. نرم‌افزار شناسایی صدا، یکی از آن‌ها بود. دیگری نرم‌افزاری بود که با پلک زدن کار می‌کرد و همان‌طور که خواهرم گفته بود نوعی وسیله‌ی ضربه‌ای که ویل می‌توانست به سرش ببندد. می‌دانستم ویل با دیدن وسیله‌ای که به سرش ببندد اعتراض و غرغر می‌کند اما اعتراف کرد که از نرم‌افزار شناسایی صدا خوشش آمده. یک هفته طول کشید تا با کمک ناتان توانستیم نرم‌افزار را در کامپیوترش نصب کنم. میز کامپیوتر جلویش بود و اصلاً به کسی نیاز نداشت که برایش تایپ کند. البته اولش عصبی می‌شد و گاهی هول می‌کرد. گفتم با این جمله شروع کن «نامه‌ای بنویس، دوشیزه کلارک.» انگار با این کارم کمی آرام شد.

حتى خاتم تراینور هم ایرادی نگرفت و گفت:

- اگه باز هم کاری هست که به نظرت برای ویل مفیده بگو.

طوری نگاه می‌کرد و لب‌هایش را روی هم می‌فشرد که انگار باورش نمی‌شود ویل می‌تواند بنویسد.

سه روز بعد داشتم به سر کار می‌رفتم که پستچی نامه‌ای برایم آورد. داخل اتوبوس بازش کردم. فکر می‌کردم نامه‌ی تبریک تولدم است که یکی از دخترخاله‌هایم که راه دوری از ما زندگی می‌کردند برایم جلوجلو پست کرده و خواسته سوپرایزم کند.

به نامه نگاه کردم. با تایپ کامپیوتری نوشته شده بود.

«کلارک عزیز این یادداشت رو می‌نویسم تا بگم اون‌قدرها هم که فکر می‌کنی از خودمتشکر نیستم و بابت تمام تلاش‌هات ممنونم. ویل»

از ته دل خنديدم آن‌قدر ذوق‌زده بودم که راننده‌ی اتوبوس فکر کرد در بلیط بخت‌آزمایی برنده شده‌ام.

****

بعد از سال‌ها خوابیدن در آن اتاق فسقلی و آویزان کردن لباس‌هایم روی میله‌ی بیرون اتاق، حالا اتاق ترینا برایم مثل قصر بود. شب اولی که در آن‌جا خوابیدم، چقدر از این بابت که می‌توانستم همزمان دو دستم را به دو طرف بدنم دراز کنم بدون این‌که به دیوار بخورند لذت بردم. از فروشگاه دان، رنگ و پرده و چراغ کنار تخت خریدم و یک قفسه که خودم باید قطعاتش را به هم متصل می‌کردم. البته نه که همه‌ی این کارها را بلد باشم، نه. من فقط حسابی خوشحال بودم و داشتم توانایی‌هایم را محک می‌زدم. یک شب که از سرکار به خانه آمدم دست به کار شدم و دکوراسیون اتاق را تغییر دادم. طی یک ساعت کل اتاق را رنگ کردم. طوری تغییر کرده بود که حتی بابا هم گفت خیلی خوب شده. به پرده کرکره‌ای که خودم برش داده بودم، دست کشید و گفت:

- لو اصلاً تو را برای این کار ساخته‌اند!

تقویم را هم به اتاقم بردم، کسی غیر از خودم نمی‌دانست معنی آن تقویم چیست!

هر روز با این دغدغه که ویل را به کجا ببرم به سر کارم می‌رفتم. هیچ برنامه‌ی خاصی نداشتم، همان روز فکر می‌کردم که چه کار کنم. ویل را بیرون می‌بردم و کاری می‌کردم تا خوشحال شود. بعضی روزها هم که حالش خوب نبود، آن روز را کامل ناتوان و دردمند توی رختخوابش می‌ماند و چقدر آن روزها سخت و دلگیر بود. حالا می‌دانستم یکی از چیزهایی که ویل به شدت بیزار است، ترحم غربيه‌هاست. برای همین به بیرون از شهر و جایی که به غیر از خودمان کسی آن اطراف نبود می‌بردمش و یکی دو ساعتی گشت می‌زدیم. پیک‌نیک می‌رفتیم و توی دشت از نسیم لذت می‌بردیم و خوش‌حال بودیم که در خانه نیستیم.

یک روز بعدازظهر به او گفتم:

- دوست‌‌‌پسرم دوست داره ببیندت.

چند کیلومتر از شهر دور بودیم، روی تپه‌ای نشسته بودیم و قلعه و زمین‌های سرسبز اطرافش را تماشا می‌کردیم.

- چرا؟

- دلش می‌خواد ببینه من این شب‌ها رو با کی بودم.

حس کردم خوشحال شد. عجیب بود.

- اون مرد دونده؟

- فکر کنم پدر و مادرم هم دوست دارند.

- وقتی یه دختر بهم می‌گه که پدر و مادرش می‌خوان منو ببينن دستپاچه می‌شم. مادرت چه‌طوره؟

- مثل قبل.

- کار پدرت چی شد؟ خبر جدیدی نیست؟

- بهش گفتند هفته آینده مشخص می‌شه‌. راستی بهم گفتند جمعه برای تولدم دعوتت کنم. البته مهمانی خانوادگیه اما خوش می‌گذره اگه بیایی. بهشون گفتم که تو نمی‌آی.

- کی گفته من نمی‌آم؟

- برای این‌که از غریبه‌ها بدت می‌آد و دوست نداری جلوی بقیه غذا بخوری. از صدای دوست ‌پسرم هم خوشت نمی‌آد، می‌دونم دیگه.

تازه یاد گرفته بودم که با ويل چه‌طور برخورد کنم. وقتي می‌خواستم به كاری مجبورش کنم باید می‌گفتم می‌دانم دوست نداری و انجام نمی‌دهی. یک جور لجبازی و سرسختی در وجودش داشت و نمی‌توانست تحمل کند کسی برایش تصميم‌گیری کند.