صدای شکسته شدن لیوان بلند شد. با سوزشی ناگهانی که روی گونه ام نشست، چشم هایم را بستم. کمی بعد از اینکه همه چیز ساکت و صامت شد، چشم هایم را باز کردم. روی میز افتاده بودم و پایه اش به پهلویم و قسمت دایره ای بالایش به قسمت راست گلویم فشار می آورد. اما لیوان شکسته بود. گونه ام را زخمی کرده بود اما شکسته بود و حالا تکه ی تیز و برنده اش بالای سرم بود.

باید خودم را از آن وضعیت نجات می دادم. خون ریزی و سوزش گردنم بیشتر شده بود و تقریباً روی میز و معلق بودم. با کمی تکانِ درست، دقیقاً در جای درست می افتادم. پس دست به کار شدم. تمام بدنم را به جلو کشیدم و ثانیه ای بعد میز از زیرم سُر خورد و کمی آن طرف تر افتاد. درد زمین خوردنم در برابر دردی که داخل معده ام پیچ می خورد هیچ بود.

سرم را بالا بردم و سعی کردم شیشه ی شکسته شده را ببینم. در دیدم نبود و حتماً پشتم قرار داشت. دقیقاً در جای درست! خودم را بالا کشیدم. به هزار بدبختی سعی کردم با تکان های یهویی و با بازویم که روی زمین بود، خودم را بالا بکشم و دستم را به شیشه برسانم.

فشار صندلی و وزنم که روی بازویم بود زیاد بود و نمی توانستم از وزنم کم کنم برای همین هم دستم درد می کرد و رو به بی حسی می رفت. بیشتر از آن، خرده شیشه هایی بود که با وجود ضخامت پالتو داشت توی دستم فرو می رفت و تمام تنم را می لرزاند و می سوزاند.

بالاخره رسید. بالاخره دستم به تکه شیشه ی تیز لیوان رسید که از قسمت پایینی لیوان بود. برای جلوگیری از اینکه بیشتر از قبل بدنم زخمی شود و بیشتر از قبل میزبان خرده شیشه ها باشم، بدون خوردن تکان اضافی آن را با دست های بسته ام برداشتم و مشغول کشیدن لبه های تیزش به طناب های گره زده به دور دستم، شدم.

دستم حسابی زخمی شد. دندان هایم را روی هم چفت کرده بودم و چشم هایم را بسته بودم و با گاز گرفتن لبم سعی می کردم برای درد شدید بدنم جیغ نکشم و چقدر سخت بود این کار. اما بالاخره جواب داد. طناب های دور دست هایم بعد از کلی تقلا شل شدند و توانستم دستانم را آزاد کنم. بازویم را که دور صندلی چرخیده بود، از زیرم بیرون کشیدم و با دست های خونی ام، مشغول باز کردن طناب های دور شکمم شدم. با فشار دادن دندان هایم روی هم تلاش کردم تا سوزش تکه شیشه های فرو رفته داخل بدنم را که با هر حرکتم می سوخت و تمام تنم را می سوزاند تحمل کنم.

پاهایم را هم که باز کردم، به سختی از جایم بلند شدم و ایستادم. ضعف داشتم و سرم گیج می رفت. تلو تلو خوران خودم را داخل نیمه ی تاریک انبار کشیدم. کمی طول کشید تا توانستم بر ضعف جسمم غلبه کنم. خدا را شکر کردم که پالتوام تنم بود و مانع از هجوم بیشتر شیشه ها به بدنم شد. با گوشه شالم، تکه شیشه های فرو رفته داخلش را تکاندم و شالم را دوباره روی سرم گذاشتم. باید خودم را به آرتا می رساندم.

دست های دردناکم را مشت کردم و از جایم بلند شدم. سرگیجه ام را نادیده گرفتم و به طرف در انبار حرکت کردم. نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه به اینکه ممکن است چند بادیگارد پشت در باشد، در را باز کردم. صدای بلند و مزخرفش داخل گوشم پیچید و قیافه ام را بیشتر از قبل جمع کرد. بیرون هم روشن تر از داخل انبار نبود.

با دیدن دو بادیگارد که جلوی در بودند و با تعجب به طرفم برگشته بودند، مشتم را محکم تر کردم. به طرفم هجوم آوردند. من از شر آن انبار لعنتی خلاص نشده بودم که بخواهم اجازه بدهم چند الف بچه من را دوباره گیر بیندازند.

یکی از بادیگاردها اسلحه اش را بیرون آورد و به طرفم نشانه گرفت. عالی شد! کم مانده بود که بخواهم تیر هم بخورم. بادیگارد دیگر به طرفم آمد و با من درگیر شد. مشتش را به طرف صورتم آورد که جاخالی دادم و با پا، ضربه ای به اسلحه ی آن یکی زدم. اسلحه اش آن طرف پرت شد اما پایم را با دست خالی اش گرفت و پیچاند. نمی توانستم اجازه بدهم من را گیر بیندازند.

با دست هایم، محکم مچ های بادیگارد دیگر را که باز می خواست به طرفم حمله کند گرفتم و با پای دیگری ضربه ای به سر آن یکی زدم. پایم که از دستش رها شد، دست های در حال تلاش برای حمله ی بادیگارد دیگر را رها کردم و با زانو به شکمش ضربه زدم.

بادیگارد دیگر که سرش را در دست گرفته بود و گیج بود، می خواست بقیه را صدا بزند که با دو به طرف دیوار دویدم. البته دویدن باعث نشد تا صدا زدنش را متوقف کند. بلندتر صدایشان زد اما من دیگر از دیوار بالا رفته بودم و خودم را از ضربه ی گلوله ای که خودش به طرفم شلیک کرده بود فراری داده بودم. همه چیز در عرض چند ثانیه اتفاق افتاده بود.

خودم را که پایین دیوار پرت کردم، با توجه به کفشی که یک لنگه اش در اثر ضربه زدن به آن مرد از پایم کنده شد بود، لنگه ی دیگر را هم از پایم در آوردم و پا برهنه به طرف خیابان دویدم. به خودم لعنت فرستادم. نباید ماشینم را داخل عمارت می بردم.

زیاد طول نکشید که به خیابان رسیدم. خیابان سوت و کور نبود اما آدم های زیادی هم نبودند. خدا بود که تاکسی را در آن موقع شب برایم رساند. دستم را برایش بلند کردم و بعد از ایستادنش، خودم را داخلش انداختم.

- زودتر برو آقا.

روی صندلی عقب دراز کشیدم و سرم را پنهان کردم.

- طوری شده خانم...؟

با حرص و با نگرانی غریدم:

- زودتر برو اگه جونت رو دوست داری.

بی حرف دیگری پایش را روی گاز گذاشت. با گفتنِ سریع تر، کمی بالا آمدم و از پشت پشتی صندلی، به عقب نگاه کردم. با ندیدن هیچ ماشین مشکوکی که از خیابان بیرون بیاید، نفس راحتی کشیدم اما از نظرم عجیب بود. طبیعتاً باید افرادی را دنبالم می فرستادند. پس… پس یعنی فرار کردن من را پیش بینی کرده بودند. لبم را به دندان گرفتم و صاف نشستم. با دلهره گفتم:

- لطفاً تندتر برو آقا.

یعنی همه ی این ها نقشه بودند؟ چه نقشه ای؟ ماهی چه نقشه ای داشت که با فرار کردن من حاصل می شد؟

رو به راننده کردم و گفتم:

- می تونم یه لحظه با گوشیتون به جایی زنگ بزنم؟

راننده از داخل آینه، با تعجب به صورت زخمی ام و حالت پریشانم نگاه کرد و بعد موبایلش را به دستم داد. هرچند در آن تاریکی، حتماً به خاطر واکنش ها و صدای لرزان من متعجب شده بود نه به خاطر صورت زخمی ام.

- چی شده؟ اگه کاری ازم بر میاد بگید.

سرم را به چپ و راست تکان دادم.

- اگه می دونستید چه خبری شده از گفتن این حرفتون پشیمون می شدید. فقط خدا می تونه نجاتم بده.

شماره ی آرتا بهترین شماره ای بود که می توانستم بگیرم. چند بوق که خورد بالاخره با صدای خمارش جواب داد.

- بله؟

- الو آرتا.

نمی خواستم اما صدایم لرزید. صدایش خواب را پس زد و گفت:

- چی شده رها؟

نتوانستم خودم را کنترل کنم. نتوانستم ترسم را پنهان کنم.

- همین الان باید برای دستگیری تاجیک و باندش بری عمارت. نذار ماهی فرار کنه. اون رئیس بانده نه تاجیک.

- این از کجا در اومد؟ چه خبر شده؟ چرا گریه می کنی؟ اتفاقی افتاده؟

صورتم خیس شده بود و نفسم یکی در میان بیرون می آمد.

- فقط برو. نمی دونم چه نقشه ای دارن. باید همین الان دستگیرشون کنی. باید… باید زودتر دستگیرشون کنی. نگرانم. ممکنه بلایی سرت بیارن.

صدایش جدی و نگران بود.

- باشه من الان میرم. تو کجایی؟

پلک هایم را روی هم فشار دادم و با تحکم گفتم:

- برو آرتا. فقط برو. نذار فرار کنن.

تلفن را قطع کردم و اجازه دادم صدای گریه هایم داخل ماشین را پر کند. نمی توانستم لرزش دستانم را متوقف کنم. نگران بودم. می ترسیدم ماهی بخواهد بلایی سر کسی بیاورد. او می دانست من فرار می کنم. می دانست و نقشه ای برایش داشت.

جعبه ی دستمالی که مرد به طرفم گرفته بود را نگاه کردم و بعد با دستم که همچنان خونی بود، یکی برداشتم. آهش را شنیدم و بعد حرف پر از تاسفش را.

- خدا بزرگه. عجب آدمایی پیدا می شن.

سرم را به صندلی تکیه دادم و نگاهم را به بیرون دوختم. برای خودم نمی ترسیدم. به خدا که برای خودم نمی ترسیدم. به هیچ وجه از جان خودم نمی ترسیدم. اما آرتا، آیدا، کاوه و کاملیا‌. اگر بلایی سرشان می آمد خودم ماهی را زنده زنده دفن می کردم.

«آرتا»

با وجود نگرانی زیاد، به بچه های اداره فرمان آماده باش دادم و گفتم که اعضای تیم برای انجام عملیات حاضر شوند و به طرف عمارت بیایند. قرار شد تیم پشتیبانی هم به زودی خودشان را به ما برسانند.

حالا جلوی عمارت بودیم و من داشتم چگونگی حمله را با بچه ها هماهنگ می کردم. بچه ها آتش به اختیار بودند و وظیفه داشتند سرکرده های باند را دستگیر کنند. دو نفر از بچه ها را برای شناسایی فرستادم. همه ی اعضای تیم به چهار گروه تقسیم شدیم. من و پارسا و دو نفر دیگر از شرق عمارت، و سه تیم چهار نفره ی دیگر، از سه جهت دیگر وارد عمارت می شدیم. طولی نکشید که مهران که با یک نفر دیگر برای شناسایی رفته بود، رسید و گفت:

- تعداد بادیگاردا زیاد نیست قربان. سر جمع ده نفر توی حیاطن.

و شروع به توضیح دادن موقعیت هایشان کرد.

سرم را تکان دادم و با گفتن خوبه، به پارسا اشاره کردم تا از دیوار بالا برود و در را باز کند. به دیوار کنار در تکیه دادم و منتظر شدم. صدای آرامِ قرار گرفتن پاهایش روی زمین که نشان می داد از دیوار پایین پریده به گوشم رسید و بعد در با صدای تیکی آرام، باز شد.

اسلحه ام را که مسلح و آماده برای شلیک بود داخل دستم فشردم و در دل شب وارد عمارت یکی از بزرگ ترین باند های مواد مخدر شدیم.

از پشت درختچه ها به قسمت شرقی عمارت رفتیم. دو نفر کنار دیوار بودند و با اسلحه های داخل دستشان کشیک می دادند. این تعداد از بادیگارد عجیب بود. خودم هم روزی بادیگارد بودم و می دانستم که برنامه ریزیشان دقیق است و روی این چیزها ریسک نمی کنند. می دانستم که تعداد بادیگاردهای عمارت تاجیک زیاد است و ده نفر آن تعدادی نبود که فکرش را می کردم.

پارسا به طرف یکی از بادیگاردها شلیک کرد و من هم از فرصت استفاده کردم و بادیگارد دیگر را که توجهش به طرفمان جلب شده بود، نشانه گرفتم. صدای دومین شلیک خفه، به گوش رسید و بعد دومین بادیگارد هم روی زمین افتاد. از لا به لای درخت ها جلوتر رفتیم. به علت بزرگی عمارت، پارسا و نیما را به جنوب شرقی عمارت فرستادم و خودم با پشتیبانی مهران جلوتر رفتم.

کمی بعد با صدای شلیک، توجهم به طرف جایی که پارسا را فرستاده بودم جلب شد. با این صدای شلیک همه بیدار می شدند. باید دست می جنباندیم. با صدای دوباره ی شلیک و سپس تیری که از کنارم رد شد خودم را پشت یکی از درخت ها کشیدم.

به مهران علامت دادم تا حواسش به من باشد و او هم از پشت درخت سرک کشید تا منبع تیر را پیدا کند. نشانه گرفت و در صدم ثانیه شلیک کرد اما بعد از شلیکش که خطا رفته بود، تیر بارانی بود که به طرفش نشانه می رفت و او را مورد هدف قرار داده بود. خودش را پشت درخت کشید اما صدای فریادش بلند شد و بازویش را در دست گرفت.

باید فشار را از رویش بر می داشتم. اسلحه ام را روی تیرباران گذاشتم و از پشت درخت سرک کشیدم. به طرف بادیگاردی که داشت از پشت یکی از درخت ها به طرف مهران شلیک می کرد و با بیرون آمدن من می خواست من را مورد اصابت گلوله هایش قرار بدهد، شلیک کردم. گلوله از کنار گوشش رد شد و آن را پاره کرد. صدای فریادش حالم را بد کرد. باید خلاصش می کردم. حتماً الان گوشش کر هم شده بود.

روی دو زانویش افتاد و دستش را روی گوشش گذاشت و از درد فریاد کشید. با شلیک دوباره و این بار به قلبش، کارش را تمام کردم. بادیگارد دیگری هم پشت یکی دیگر از درخت ها بود. منتظر بیرون آمدنش شدم. بعد از چند دقیقه و بعد از اینکه دید همه جا ساکت شده، سرش را بیرون آورد تا وضعیت را کنترل کند که آن را هم با یک گلوله روی زمین انداختم. به مهران اشاره کردم و گفتم که برود اما سرش را تکان داد و با اطمینان چشم هایش را بست و لب زد:

- فقط یه خراشه.

نمی توانستم او را ببرم. در همین حین پارسا کنارم رسید.

- جنوب شرق پاکسازی شد. بچه های دیگه هم هستن حواسشون هست.

سرم تکان دادم و رو به نیما گفتم:

- مهران رو ببر زخمی شده.

- چشم قربان.

سپس مهران را که هنوز رضایت نداشت با خود به طرف خروجی ساختمان برد.

با پشتیبانی پارسا به طرف ساختمان عمارت حرکت کردم. دو بادیگارد دیگر هم سر راهمان بودند که هر دو به راحتی مهار شدند. بیشتر بادیگاردها در شرق بودند و این بسیار برایم عجیب بود. طبیعتاً باید دور تا دور عمارت را پوشش می دادند نه فقط یک قسمت خاص را.

جلوی در عمارت ایستادم. پنج نفر از تیم پشتیبانی هم به ما اضافه شدند. من و پارسا و یک نفر دیگر به طبقه ی بالا می رفتیم و سه نفر دیگر به طبقه ی پایین می رفتند.

پارسا در را با یک ضربه باز کرد و با دست های گره کرده به دور اسلحه داخل رفت. ما هم پشت سرش وارد شدیم. به آرامی به طبقه ی بالا و همان طور که اطراف را می پاییدیم، مستقیم به اتاق تاجیک رفتیم. عجیب بود. باید در این سر و صدا بیدار می شدند و یا فرار می کردند یا خودشان را نشان می دادند.

به آن یک نفر دیگر گفتم که همان جا جلوی در بماند و حواسش به اطراف باشد. بعد پارسا در را باز کرد و با اسلحه داخل رفت. من هم پشت بندش وارد شدم. چشم هایم درشت شدند و با تعجب به افرادی که وسط اتاق بودند نگاه کردم.

کسی تاجیک و کاوه و کاملیا را به سه صندلی بسته بود و همگی… با اخم به پارسا که او هم جدی و مبهوت شده بود نگاه کردم. همگی مرده بودند! همگی مرده بودند و با سرهای افتاده، روی سه صندلی بسته شده بودند و در کنار هم مثل ضلع های یک مثلث قرار گرفته بودند. کار ماهی بود. همان طور که رویا گفته بود کار ماهی بود.

پارسا با شک گفت:

- گفتی رویا بهت چی گفت؟

با کلافگی دستم را داخل موهایم کشیدم.

- گفت ماهی رئیس همه ست. خیلی ترسیده بود. باید بفهمیم از کجا فهمیده و چه بلایی سرش آوردن. خیلی زودتر از ما اقدام کرده و هم دستاش رو کشته. حتما تا الان فرار کرده.

متفکر شد. گفت:

- مطمئنی کار اون زن بوده؟

با استفهام نگاهش کردم. به تکه کاغذی که روی پای تاجیک بود، اشاره کرد. کنارش رفتم و بدون دست زدن به کاغذ خواندمش.

- ارزونی خودتون.

اخم هایم درهم رفتند. یکی از پسرها وارد اتاق شد و گفت:

- قربان ساختمون پاکسازی شد. دیگه کسی اینجا نیست.

نفسم را با کلافگی بیرون دادم. پارسا با تاسف و با شک گفت:

- مطمئنی اصلاً کسی به اسم ماهی وجود داره؟ پس تا الان کجا بود؟

با صورتی منقبض شده گفتم:

- منظورت چیه؟

شانه ای بالا انداخت و گفت:

- بعید نیست این قتل هم کار رویا باشه. هر سه نفرشون رو کشت و انداخت گردن ماهی. نقشه ی خوبیه برای اینکه بتونه همدستای واقعیش رو فراری بده یا شایدم انتقام بگیره و یا شایدم نقش یه مظلوم فریب خورده و ترسیده رو بازی کنه. شایدم بخواد با کشتنشون یه حقیقتی رو پنهان کنه.

چشم هایم را بستم و با فک چفت شده ام غریدم:

- تمومش کن پارسا. فکرت احمقانه س.

رو به نیما دستور دادم:

- هر جایی که ممکنه رفته باشه رو می گردیم.

باید حکم ممنوع الخروج شدنش را هم می گرفتم. من دیده بودمش. داخل همین عمارت هم دیده بودمش. نمی توانستم فکر به اینکه ممکن است این قتل هم کار رها باشد را به سرم راه بدهم. نه نمی توانستم.

«رها»

با آن وضعیت استفناکم، روی صندلی سرد آگاهی نشسته بودم و منتظر بودم تا آرتا برسد. نمی دانستم باید چه کار کنم. نمی توانستم جای دیگری هم بروم. به هرکس پناه می بردم جانش در خطر قرار می گرفت و جای دیگری هم برای رفتن نداشتم. تاکسی را با دادن شماره ی تلفنم، فرستادم برود و گفتم که فعلا پولی به همراه ندارم و بعداً کرایه اش را پرداخت می کنم. فکر کنم دلش به حال دست های خونی و پاهای برهنه ام که از سرما یخ زده بودند و قرمز شده بودند سوخت که گفت پولی نمی خواهد. در این شرایط بهترین کار این بود که آرتا دستگیرم کند. اینگونه حداقل با یک طناب خفه می شدم و سختی اش چند ثانیه بود. اگر گیر ماهی می افتادم، زنده زنده در روغن سرخم می کرد و زجرکشم می کرد. نمی توانستم بیشتر از این زجر بکشم. دیگر نمی توانستم بیشتر از این کنار آن آدم ها قرار بگیرم.

دختری کنار دستم نشست. به قیافه ی آشنا و مهربانش چشم دوختم. همان دخترکی بود که به عنوان جاسوس در بین دخترهای فروشی عرب بود. همان دخترکی بود که برایم دمنوش درست کرده بود. دستش را روی شانه ام گذاشت و نگاه مهربانش را به من دوخت. گفت:

- چیزی احتیاج نداری؟ اوضاعت زیاد خوب نیست. کفشم که نداری. چه بلایی سرت اومده؟

با بغض نگاهش کردم.

- لطفاً بندازم بازداشتگاه!

دلسوزی از سر و صورتش می ریخت. نمی خواستم ترحمش را ببینم اما جانی برای حفظ کردن غرور خودم هم نداشتم. سرمای هوا، درد بدنم، درد و التهاب گلویم، سوزش بازو و گردن و دست هایم، کوفتگی ام و حالت بد معده ام و سرگیجه های بی امانم… همه و همه باعث می شدند که بخواهم یک قرن دراز بکشم و بخوابم و هیچ چیزی نفهمم.

- رنگت پریده. بریم بیمارستان؟ اونجا می تونی استراحتم بکنی.

سرم را به علامت نفی تکان دادم. دست های خونی ام را در دستش گرفت تا ببیندشان که صورتم از درد جمع شد. درد تا مغز استخوانم را سوزاند. دستانم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:

- باید زودتر آرتا رو ببینم. پس چرا نمیاد؟

چادرش را داخل دستانش گرفت و با گرفتن بازوی چپم کمکم کرد تا بلند شوم. اگر آن یکی دستم را می گرفت جیغ می زدم.

نفهمیدم چطور تا بیمارستان رفتیم و چطور روی یک تخت خواباندم و چطور دکتر بالای سرم آمد. نفهمیدم دکتر به دختر چه گفت که با نگرانی نگاهم کرد. خود دکتر هم به دست و بازویم طوری نگاه می کرد که انگار قرار است به زودی قطع شود.

فقط فهمیدم که از بس خسته بودم، چشم هایم بسته شدند و از بی خوابی شبانه رهایی یافتم و در سپیده دم صبح خوابم برد. بیدار که شدم با دیدن ساعت روی دیوار که دو را نشان می داد، نیم خیز شدم. حتما دو بعد از ظهر بود. با بلند شدنم، صدای معترض پرستار بلند شد.

- فعلاً نباید تکون بخوری خانم. دو روز تمام بیهوش بودی. باید صبر کنی تا دکتر بیاد معاینه ت کنه.

با اجبار پرستار دوباره روی تخت خوابیدم. ناامیدانه زمزمه کردم:

- اما من باید آرتا رو ببینم.

بدون توجه به من از کنار تختم رفت و از دیدم خارج شد. دقیقه ها به کندی می گذشتند. کمی بعد، دکتر بالای سرم آمد. بعد از معاینه کردنم گفت:

- شیشه ها رو از بدنتون بیرون آوردیم اما چون شدت خونریزی زیاد بوده و همچنین به خاطر اینکه مدت زیادی توی سرما بودید، یکی دو روزی رو بیهوش بودید. جای نگرانی نیست اما باید بیشتر مراقب باشید. مخصوصاً زخم معده هم دارید که باید سریع تر درمان بشه وگرنه کار دستتون میده. زخم گردنتون هم با اینکه عفونت کرده اما به زودی خوب می شه. سعی کنید زود به زود پانسمان هاتون رو عوض کنید.

حرف هایش هیچ برایم مهم نبودند.

- کی مرخص می شم؟

- مشکلی ندارید که نیاز به مراقبت دائمی داشته باشه، سرمتون تموم شه می تونید برید.

با خوشحالی سرم را تکان دادم و با رفتنش سریع از روی تخت بلند شدم. سوزن سُرم را از داخل دستم بیرون کشیدم. خون زیادی از دستم بیرون زد اما مهم نبود. پنبه ای از میز کنار تختم برداشتم و همانطور که روی دستم فشار می دادم، چسبی را رویش زدم و با پوشیدن پالتوام و با همان اوضاع خواستم بیرون بروم که با دیدن همان دختر که انگار تازه رسیده بود و متعجب نگاهم می کرد متوقف شدم.

- فکر می کردم به هوش اومده باشی ولی انتظار بلند شدنت رو نداشتم.

جعبه ای را روی تخت گذاشت و گفت:

- برات یه هدیه آوردم.

با تعجب نگاهش کردم و بی حرکت ماندم که خودش دست به کار شد و روی تخت، درست مقابلم نشست و جعبه را باز کرد. با دیدن کفشی که از داخلش بیرون آورد، بیشتر از قبل تعجب کردم.

- دیدم کفش نداری اینا رو برات آوردم. بپوش ببینم اندازه س یا نه.

با شرمندگی و تشکری که نمی دانستم چگونه وصفش کنم نگاهش کردم. من یک مجرم بودم و او یک پلیس اما تا به امروز هر طور که توانسته بود به من کمک کرده بود. چه با دمنوش، چه با کفش.

تنها گفتم:

- ممنونم. شرمندم کردی.

و تمام تشکرم را داخل چشمانم ریختم و کفش هایی که حالا جلویم بود را پوشیدم. سپس با جدیت و نگرانی نگاهش کردم و گفتم:

- اون شب که من بیهوش بودم چه اتفاقی افتاد؟ عملیات چی شد؟

سرش را با تاسف تکان داد. چیزی در دلم پایین ریخت.

- ماهی فرار کرد. حالا سرگرد خودش برات توضیح می ده.

پس نگرانی ام بی مورد نبود. او یک نقشه داشت و حالا هم فرار کرده بود. کلافه شدم و حس بدی به وجودم چنگ انداخت. با تردید پرسیدم:

- تاجیک چی؟ اون چی شد؟

با کلافگی گفت:

- تاجیک و دو تا بچه ش رو کشته بودن. قبل از اینکه نیروهای ما برسن می دونستن که قراره ما بریم به عمارت. ماهی هم پیدا نشده و از اون ساعت دیگه دیده نشده تا الان.

ماتم برد. تاجیک و کاوه و کاملیا… همگی کشته شده بودند؟ زبانم بند آمد و نفس هایم به شماره در آمد. سرم گیج رفت. دستم را روی تخت گذاشتم و با ناباوری نشستم.

- چی شد؟

چه شده بود؟ هیچی. مگر چه شده بود جز اینکه پدر و خواهر و برادرم به دست دشمنشان کشته شده بودند؟ کاوه، برادری که حتی زمانی که نمی دانستم با هم نسبت خونی داریم هم برادرم بود. کاملیا، خواهری که قرار بود برایش شام بپزم و مهمانش کنم و پرت کردنش از روی پله ها را برایش جبران کنم. و تاجیک، پدری که خیلی حرف ها داشتم که با او بزنم. پدری که یک بار هم برایم پدری نکرد. پدری که باید می شنید از ترس و خفقانم. پدری که باید تاوان مرگ من را می داد. پدری که باید تاوان تنهایی هایم را می داد.

دستی تکانم داد. آن پدر باید من را برای یک بار هم که شده، برای یک بار هم که شده دوست می داشت. دختری صورتم را قاب گرفت. او باید برایم کادوی تولد می خرید. او باید من را روی پای مادرم می خواباند. تکان خوردن لب های دختر را دیدم. او باید من را کنار خواهر دوقلویم می گذاشت و هر دویمان را با مامان برای گردش می برد.

ضربه ای به صورتم زده شد. صداها برگشتند اما حواس من هنوز پرت بود.

پدرم چقدر ناحقی کرده بود. او هم مثل مادرم در حق من ناحقی کرده بود. چقدر خوب بود که نگار اینجا نبود. چقدر خوب بود که نمی دانست یک خواهری هم دارد. چقدر خوب بود که در کلبه ی محقر اما پر از عشقشان بزرگ شده بود و همان جا مانده بود و به دور از حاشیه زندگی می کرد.

- رویا چت شد؟ باز چی شد؟ چرا جواب نمی دی؟ تو رو خدا یه چیزی بگو. پرستار. خانم پرستار بیا اینجا.

بدون اینکه روی رفتارم کنترل داشته باشم، یک ضرب از جایم بلند شدم. با نگاهی که به جایی نامعلوم خیره شده بود و صدایی که دیگر هیچ گرمایی، نداشت، تنها گفتم:

- باید بریم پیش آرتا.

و سپس به طرف در حرکت کردم. ندیدمش اما او هم حتماً به دنبالم آمد.

«آرتا»

پارسا که روی صندلی مقابل میزم نشسته بود گفت:

- حالا می خوای با رویا چیکار کنی؟

خودکار را داخل دستم چرخاندم. خودم هم بلاتکلیف بودم.

- نمی تونیم حرفاش رو باور کنیم. اون حالا تنها متهم پرونده اس. البته به جز آرش و غنچه و هوشنگ که اونا هم در مورد ماهی خبر نداشتن. فکر نمی کنی رویا اون سه نفر رو کشته تا دروغش در مورد ماهی رو پنهان کنه و همه چیز رو بندازه گردن اون؟

این حرف هایش داشت مثل مته مغزم را سوراخ می کرد. پرسیدم:

- پس ماهی کجاست؟ چرا فرار کرده اگه هیچ گناهی نداره؟

ساکت شد و به فکر فرو رفت. چشم هایم را تنگ کردم و پرسیدم:

- تو چه مرگت شده؟ حالت خوبه؟ چند وقته دیگه زیاد سرحال نیستی و شوخی نمی کنی. دارم بهت شک می کنم، خیلی روی این موضوع تاکید می کنی.

ابروهایش بالا رفتند. انگار بهش برخورد. انتظارش را داشتم.

- دستت درد نکنه. حیفِ من که به فکرتم.

سپس با تاسف سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:

- اصلاً به من چه. مسئول پرونده تویی نه من.

سپس از جایش بلند شد و بیرون رفت. شکی به دلم راه پیدا کرده بود. پارسا جدیداً زیاد شوخی نمی کرد و مثل قبل شاد و شنگول نبود. خیلی روی گناهکار بودن رویا تاکید می کرد و سعی می کرد او را از من دور کند. از فکری که به سرم زده بود متنفر بودم اما دیگر نمی توانستم به خودم هم اعتماد کنم.

با تقه ای که به در خورد، ستوان نیازی داخل آمد. با احترام نظامی اش سرم را تکان دادم و گفتم:

- رها به هوش اومد؟

- بله قربان، یک ساعتی هست که به هوش اومده. می خواد شما رو ببینه.

آمادگی اش را نداشتم. رو به ستوان گفتم:

- کجاست؟

- بیرون منتظره قربان.

نه. فعلاً آمادگی اش را نداشتم.

- فعلاً بفرستش بازداشتگاه. بعداً باهاش حرف می زنم.

قلبم از اسم بازداشتگاه که از دهانم بیرون آمد به درد آمد اما به هر حال او یک مجرم بود و نمی توانستم به هتل پنج ستاره بفرستمش.

- ولی خیلی اصرار داره قربان…

به قلبم مسلط شدم و بدون توجه به محتوای جمله اش، وسط حرفش پریدم.

- ستوان باید یه کار دیگه رو هم مخفیانه انجام بدی.

مکث کرد. انتظار نداشت که نخواهم رها را ببینم. بعد از چند ثانیه سرش را به پایین تکان داد و گفت:

- بله قربان.

حرف هایم برایم تلخ بود اما باید می گفتم.

- باید سروان قربانی رو زیر نظر بگیری. یه نفر دائم باید مراقبش باشه. مراقب باشید خودش یا کس دیگه ای از این موضوع خبردار نشه.

در حالی که انگار به گوش هایش شک کرده بود، اخم هایش درهم رفتند و با ناباوری و تعجب و صدایی آرام پرسید:

- به ایشون شک دارید؟

حرفی برای گفتن نداشتم. واقعاً به پارسا شک کرده بودم؟ نمی دانم. نگاهم را به جایی نامعلوم دادم و با تاسف و جدیت گفتم:

- می خوام مطمئن شم که دارم اشتباه می کنم.

با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:

- بله قربان. دستورتون رو اجرا می کنم.

سپس پایش را به زمین کوبید و خواست برود که صدایش کردم. به طرفم برگشت اما از نگاه کردن به من طفره رفت.

- بله قربان.

- این موضوع خیلی برام مهمه. لطفاً از روی احساسات تصمیم نگیر.

با خجالت نگاهش را و بعد سرش را پایین انداخت و گفت:

- نگران نباشید قربان.

از احساس هر دو نفر به همدیگر خبر داشتم. احساسی که هنوز آن را به یکدیگر اعتراف نکرده بودند. امیدوار بودم پارسا فکر خیانت به سرش نزنده باشد. امیدوار بودم.

«رها»

داخل اتاقک کوچک و کم نور بازداشتگاه بودم. کنار دیوار کز کرده بودم و سرم را به دیوارش تکیه داده بودم. چشم هایم را هم بسته بودم و فکر می کردم. حالم خوش نبود. حالم اصلاً خوش نبود. همان طور که ماهی گفته بود آرتا دیگر نمی خواست حتی نگاهش هم به من بیفتد.

اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد. نمی فهمیدم چه شده که آرتا دیگر نمی خواهد من را ببیند. نمی فهمیدم دوباره چه شده. انگار تازه فهمیده بود که من یک قاتل و جنایتکارم و جایم در اتاق تنگ و خفه و تاریک بازداشتگاه است. انگار تازه فهمیده بود که نمی تواند من را قبول کند.

آهی کشیدم و به آن ماهی عوضی که فرار کرده بود فکر کردم. حتماً تا الان خودش را قایم کرده بود تا در زمانی مناسب فرار کند. می توانستم پیش بینی کنم که کی و چگونه می خواهد فرار کند. من توسط خودشان آموزش دیده بودم اما انگار او یک قدم از من جلوتر بود. او خانواده ام را قتل عام کرده بود و حالا داشت به ریش نداشته ی من می خندید. و هوشنگ! او هوشنگ را هم رها کرده بود، قال گذاشته بود و به تنهایی فرار کرده بود. هوشنگ، غلام حلقه به گوشش را...

در عالم بی خبری بودم و داشتم دیوانه می شدم. آرتا باید من را می دید. من باید او را می دیدم. حرف های زیادی برای گفتن داشتم و شاید حتی چند ساعت دیگر هم برای حرف زدن دیر می شد. با این وجود چند ساعت گذشت و من در تمام ساعت هایی که مثل سال می گذشتند، برای خودم دل سوزاندم و برای تنهایی ام اشک ریختم.

آن دختر گفته بود که غنچه و آرش هم دستگیر شده اند اما خیالم از بابتشان راحت بود. یک خانه ی بزرگ برای هر کدامشان خریده بودم و به نامشان کرده بودم. بعد از اینکه از زندان آزاد شدند، برای زندگی جا و مکان داشتند و دوباره آواره ی خیابان ها نمی شدند. مسئولیت آن دخترها که به دبی برده بودیم را هم به غنچه سپرده بودم. از آن ها خبر نداشتم اما به وکیلم سپرده بودم که آن دخترها را بعد از اینکه از زندان آزاد شدند، باید داخل خانه ی غنچه جمع کند. و گفتم که به آن ها بگوید که باید با هم زندگی کنند تا غنچه هم آزاد شود و به آن ها ملحق شود و با هم یک کار کوچک راه بیندازند. خرجشان را هم با یک حساب پر از پول، برایشان تامین کرده بودم و نگرانشان نبودم.

تنها چیزی که داشت آزارم می داد ول گشتن ماهی بود. آن قاتل باید مجازات می شد. به خطاهای دیگرش هم کاری نداشته باشیم، به خاطر مرگ خانواده ام و به خاطر فروپاشی خانواده ام باید مجازات می شد. دیگر نمی توانستم صبر کنم. سرباز را صدا کردم. من باید آرتا را می دیدم.

«آرتا»

به رها که حالا رو به روی میزم نشسته بود چشم دوختم. نمی خواستم بیش از این به او نزدیک بشوم. اما دلم هم برایش کباب بود و به حالش می سوخت. اوضاعش به معنای واقعی کلمه، خراب و داغان بود. خراش روی گونه اش توجهم را جلب کرد. به سختی چشم از آن گرفتم و لبم را تر کردم و گفتم‌:

- چی می خواستی به من بگی؟

با سوالم بالاخره به من نگاه کرد. نگاهش پر از غم بود. دلخور گفت:

- گفتم شاید بخوای ازم بازجویی کنی.

- می خواستم بازجویی کنم خودم خبرت می کردم.

غم چشمانش بیشتر شد. نمی خواستم ببینمش چون نمی خواستم تاثیر حرف های پارسا روی خودم را ببیند. نمی خواستم ببیند که به او شک کرده ام. باید اول از صحت درستکاری پارسا مطمئن می شدم، بعد او را می دیدم. اما او آنقدر به سرباز اصرار کرده بود که مجبور شده بودم ببینمش. و حالا نمی توانستم زبان تند و تلخم را به دهان بگیرم.

- نباید بذاریم ماهی فرار کنه.

چشم هایم را تنگ کردم و دهانم بی اجازه باز شد.

- فکر کردی هنوز یه پلیسی که داری برای حل کردن پرونده جوش می زنی؟

خشک شد. به ثانیه نکشید که چشم هایش پر از اشک شدند. نگاهم را از صورتش گرفتم و پوفی کشیدم. خودم را لعنت کردم. حتی به خاطر خسته شدن از این وضعیت هم نباید به او این حرف را می زدم. سعی کردم بحث را عوض کنم. دوباره نگاهش کردم.

- اون شب چه اتفاقی افتاده بود که بهم زنگ زدی؟

نگاه ماتش را از صورتم گرفت و سرش را پایین انداخت. چند بار تند تند پلک زد تا اشک جمع شده روی چشم هایش را به عقب بفرستد و بعد در حالی که صدایش به زحمت بیرون می آمد جواب داد:

- ماهی من رو زندانی کرده بود.

دست هایم درهم گره خوردند و آرنج هایم را روی میز گذاشتم و خودم را جلو کشیدم. لبش را گاز گرفت تا بر خودش بیشتر مسلط شود.

- بهم گفت که اون رئیس تاجیکه. می دونستم که من رو می کشه و تمام مدارک رو پاک می کنه برای همین از دستش فرار کردم و خودم رو به اینجا رسوندم. اما انگار از قبل می دونست که فرار می کنم. چون کسی رو دنبالم نفرستاد. امروز وقتی بیدار شدم فهمیدم… فهمیدم تاجیک و کاوه و کاملیا رو کشته و فرار کرده. من زود بهت زنگ زدم تا بری و دستگیرش کنی اما…

در حالی که روی رفتارش دقیق شده بودم، سرم را تکان دادم. حال بدش را نادیده گرفتم و گفتم:

- خب بر می گردیم به سوال اول. چرا می خواستی من رو ببینی؟

نفس عمیقی کشید و بالاخره به من نگاه کرد.

- من می دونم اون چجوری می خواد فرار کنه.

با دو تقه که به در خورد، نگاهم به طرفش کشیده شد.

- بفرمایید.

ستوان نیازی با نگاه هراسان و ناباورش وارد اتاق شد و با من و من گفت:

- قربان… قربان…

با اخم های درهم پرسیدم:

- چی شده؟

با نیم نگاهی نگران به رها، رو به من گفت:

- قربان... ماهی اینجاست.

ناباور از جایم بلند شدم. برای لحظه ای حتی قدرت تکان دادن دهانم را هم نداشتم. در حالی که نمی فهمیدم اینجا چه خبر است به رها که او هم بلند شده بود و با اخم به ستوان نگاه می کرد نگاه کردم. نمی توانستم فکرهایی که به سرم زده بود را باور کنم. نمی توانستم شواهدی که می گفت رها مجرم اصلی پرونده است را نادیده بگیرم و در عین حال نمی توانستم قبولشان کنم.

- قربان چی کار کنم؟ بهش بگم بیاد تو؟

سر رها به طرفم برگشت. هنوز نمی دانست اینجا چه خبر است اما نگران بود. نگران این بود که ماهی بیاید و چیزهایی را بگوید که به ضررش است؟ ماهی چرا به اینجا آمده بود؟ واقعاً بی گناه بود یا… جرقه ای در سرم زده شد.

به طرف ستوان برگشتم. هر دو طرف قضیه کسانی بودند که من دوستشان داشتم و نمی خواستم هیچ کدامشان را از دست بدهم اما ناچار بودم به انتخاب بین بد و بدتر. ناچار بودم به اینکه به هر دو نفرشان شک کنم.

به سرباز گفتم که رها را ببرد اما رها امتناع کرد و نرفت. می خواست بماند. گفت:

- من باید بدونم ماهی چرا اومده اینجا. من از اول این پرونده بودم، نمی تونید حالا من رو بذارید کنار.

ستوان تایید کرد و گفت:

- فکر می کنم بهتر باشه بمونه قربان.

ناچاراً خیلی خبی را گفتم و به سرباز گفتم که برود و در را هم ببندد. وقتی در را بست رو به ستوان کردم و پرسیدم:

- پارسا امروز جایی رفت؟

با نگرانی گفت:

- نه قربان. تمام روز توی اداره بودن.

آه از نهادم بلند شد. نیم نگاه نگرانی به رها انداختم و رو به ستوان نیازی گفتم:

- همین الان لیست تماس هاش رو برام بیار. به ماهی هم بگو بیاد داخل.

بعد دوباره به رها نگاه کردم که گفت:

- باید بمونم.

سرم را تکان دادم. گفتم:

- باید ازش حرف بکشیم. نمی تونیم حالا که خودش اومده اینجا اجازه بدیم فرار کنه.

سرش را تکان داد و با قیافه ای خونسرد روی صندلی نشست. من هم دوباره روی صندلی ام نشستم. هیچ امیدی به هیچ چیزی نداشتم. اگر ثابت می شد که پارسا امروز به این زن زنگ زده، هم همکاری پارسا با او مشخص می شد هم گناهکار بودن ماهی. اما اگر هیچ تماسی به او نزده بود، درست بود که بی گناهی پارسا مشخص می شد اما گناهکار بودن رها را هم نشان می داد. از طرفی دلیلی نمی دیدم که پارسا بخواهد اینقدر بی دقت باشد که در همین چند ساعت به ماهی زنگ زده باشد و به او گفته باشد که به اینجا بیاید. آن هم هنگامی که من به او گفته ام که به او شک کرده ام. از طرف دیگر زندگی ام طوری شده بود که هر لحظه باید انتظار هر چیزی را می داشتم. پس نباید خودم را به کوری و کری می زدم. با این وضعیت باید حتی به همین ستوان نیازی مورد اعتماد هم شک می کردم. آن از پدربزرگم، این از زنم و آن از تنها رفیقم. از یک مامور پلیس ساده که هیچ نسبتی با من نداشت که دیگر چیزی بعید نبود.

با ضربه ی دیگری به در، نفسم را حبس کردم. با گفتن بفرماییدم، ماهی وارد اتاق شد. اول با دیدن رها کمی مکث کرد. بعد در را بست و جلوتر آمد.

- سلام. متوجه شدم نیروهاتون دنبالم می گردن. اومدم ببینم چه کاری از دستم بر میاد و بفهمم چه اتفاقی افتاده.

دستم را به طرف صندلی مقابل رها گرفتم و گفتم:

- سلام. خوش اومدید. بفرمایید.

همانطور که می نشست، به رها نگاهی انداخت و گفت:

- فکر نمی کردم تو هم اینجا باشی عزیز دلم.

رها پوزخند زد و جوابی به او نداد.

ماهی من را دیده بود. داخل همان عمارت. به جای اینکه بروم سر اصل مطلب گفتم:

- از دیدن من تعجب نکردید. می دونستید که من یه پلیسم؟

با لبخند گفت:

- به تازگی فهمیدم. هرچند برای من تفاوتی هم نداره. چون من توی کارهای تاجیک دخالت نمی کنم. فقط یه آشنای قدیمی ام که یه مدت توی خونه اش بودم.

ابرویم بالا پرید. نیم نگاهی به رها که همچنان خونسرد بود کردم و پرسیدم:

- از کجا فهمیدید؟

لبخندش را پررنگ تر کرد.

- رویاجان خودش بهم گفت. گفت که می خواد تاجیک رو دور بزنه و به پلیس کمک کنه.

متفکر پرسیدم:

- گفتید شما با تاجیک آشنا بودید درسته؟ آشناییتون از چه نوعی بود؟

خنده ای سر داد.

- ما با هم، هم دانشگاهی بودیم.

نگاه معنی داری به رها انداخت و در همان حال با همان خنده ای که روی لبش بود، ادامه داد:

- خیلی با همسرش صمیمی بودم. اما بعد از فوتش گهگاهی به شوهرش سر می زنم تا ببینم در چه حالیه.

نفسم را با فشار از بینی ام بیرون دادم. سوال بعدی ام را بلافاصله پرسیدم:

- چرا ساکت موندید تا رویا کارش رو بکنه؟

لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد از آهی عمیقی که کشید، گفت:

- همیشه با کارای تاجیک مخالف بودم و هستم. برای همین هم ترجیح دادم توی کارش دخالتی نکنم.

سپس دوباره لبخند زد و در حالی که نگاهش بین من و رها در گردش بود گفت:

- از طرفی من همیشه خیلی رویا رو دوست داشتم. نمی تونستم بین تاجیک و رویا قرار بگیرم و بینشون یکی رو انتخاب کنم. ترجیح دادم خودشون مشکلاشون رو با همدیگه حل کنن.

جالب بود که به خاطر اینکه داشت بازجویی می شد اعتراضی نداشت و راحت به سوالات جواب می داد. برای همه ی سوال ها آماده بود.

باز هم به در ضربه خورد. این بار دوباره ستوان داخل شد و لیست شماره هایی که امروز پارسا با آن ها تماس گرفته بود را روی میزم گذشت. سرم را برایش تکان دادم و گفتم که بیرون منتظر باشد.

از اتاق که بیرون رفت به شماره ها نگاه کردم و در همان حال پرسیدم:

- این چند روز کجا بودید؟ دو روزی می شه که منتظرتون بودیم.

پارسا امروز تنها با پنج نفر تماس گرفته بود. یکی که شماره ی پدرش بود و دیگری هم از همکارهای خودمان بود. می ماند سه شماره ی دیگر که نمی شناختمشان.

- چند روزه رفتم خونه ی یکی دیگه از اقوامم بهشون سر بزنم. تازه فهمیدم پلیس دنبالمه وگرنه زودتر می اومدم.

نگاهم را از برگه ی داخل دستم گرفتم و به صورتش دادم. می خواستم واکنشش را ببینم.

- اطلاع دارید که تاجیک اقدسی کشته شده؟

ابروهایش بالا رفتند و بعد با سوء ظن به رها نگاه کرد. دستش را روی دهانش گذاشت و با ناباوری و با صدایی که کم کم بالا می رفت و به جیغ و ضجه تبدیل می شد، رو به رها گفت:

- تو… تو کشتیش. توئه عوضی… تو قرار بود فقط به پلیس تحویلش بدی. چطوری… چطوری تونستی اون رو بکشی؟ چطوری تونستی؟

بعد زیر گریه زد. ستوان را صدا کردم تا او را با خود به بیرون از اتاق ببرد و کمی آب به دستش بدهد. دور از چشم ماهی به او علامت دادم که مراقبش باشد تا فرار نکند.

با بیرون رفتنشان با موبایلم به سه شماره ی ناشناسی که پارسا با آن ها تماس گرفته بود، زنگ زدم. اولین شماره، صدای یک زن بود که جواب داد.

- بفرمایید.

- سلام. ببخشید، با خانم ماهی رضایی تماس گرفتم؟

- خیر، اشتباه گرفتید.

- ممنون.

اولین شماره نبود. با خودکار رویش را خط زدم. دومی را گرفتم. آن هم نبود. باز هم خط زدم و خودکار را داخل دستانم چرخاندم. در همان حین سومین شماره را گرفتم. یک صدای بم جواب داد:

- بله؟

- سلام. با خانم ماهی رضایی کار داشتم.

- امرتون؟

چرخش خودکار در دستم متوقف شد. آخ پارسا. آخ! فقط دستم به تو برسد من می دانم با تو چه کار کنم.

- می خوام با خودشون صحبت کنم. لطفاً بهشون اطلاع بدید.

- خانم الان نیستن. هر موقع اومدن بهشون اطلاع میدم.

- خیلی خب.

موبایلم را پایین آوردم و تلفن را قطع کردم. با شرمندگی به نیم رخ رها نگاه کردم. او که متوجه نگاه من شده بود، همان طور که به میز خیره شده بود، بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، گفت:

- حالا فهمیدم. تو فکر می کنی من دارم دروغ میگم و ماهی قاتل نیست.

پوزخند زد.

- فکر می کنی من قاتلم.

آهی کشیدم و گفتم:

- نباید می فهمیدی. نمی خواستم اینطوری باهات برخورد کنم. نمی خواستم تا قبل از اینکه مطمئن شم بی گناهی، ببینمت.

پوزخندش پررنگ تر شد. نگاه پر تمسخرش را به من دوخت.

- داری اشتباه می زنی جناب سرگرد. یادت رفته من یه گناهکارم؟

حرفی برای گفتن نداشتم.

- حالا چی؟ حالا که جوابای مسخره ی ماهی رو شنیدی چی؟ فهمیدی من گناهکارم نه؟

از جایش بلند شد و درست جلوی میزم قرار گرفت. نگاهش خسته بود و خیلی حرف داشت. سعی کردم گندی که زده ام را جمع کنم.

- نه اینطور نیست. اشتباه کردم قبول دارم اما باید بذاری برات توضیح بدم.

با همان بی جانی و خستگی اش، شالش را کنار زد. دستانش را پشت گردنش برد و گردنبند طلایی به شکل هلال ماهش که همیشه به گردنش بود را باز کرد و روی میز گذاشت. آن را آرام به طرفم هل داد و بدون اینکه نگاهم کند، خیره به همان گردنبند گفت:

- توی این گردنبند یه دستگاه ضبط صدا هست که صداهای یه ماه اخیر رو توی خودش نگه می داره. امیدوارم با گوش کردنش بتونی بفهمی که کوچیک ترین دروغی بهت نگفتم. و امیدوارم نذاری ماهی از درِ اینجا بیرون بره.

سپس باز هم بدون نگاه کردن به من، برگشت و با قدم های آرام به طرف در رفت.

طاقت دلخوری اش را نداشتم. سریع از جایم جهیدم.

- صبر کن رها.

جلویش دویدم.

- باید برات توضیح بدم.

نفس عمیقی کشید و با همان خستگی به یقه ام نگاه کرد.

- من حالم خوب نیست آرتا. داغونم. دیگه بیشتر از این تحمل ندارم. لطفاً برو کنار.

خواستم چیزی بگویم و برای بخشیده شدنم دست و پا بزنم و شاید ذره ای از غمش را کم کنم که همان نگاهش را هم گرفت و گفت:

- اول به اون فایلا گوش کن. بعد تصمیم بگیر که قاتل واقعیِ اون سه نفر کیه. من قاتلم و برام فرقی نمی کنه که سه تا قتل دیگه هم به پرونده ام اضافه شه، اما از بیخودی قضاوت شدن متنفرم.

سپس از کنارم گذشت و در را باز کرد و بیرون رفت. دستم را مشت کردم. آخر من احمق… من احمق چطور ندیدم؟ چطور صمیمیت بیش از اندازه ی کاوه و رها را ندیدم؟ بقیه که هیچ اما رها چطور می توانست او را بکشد؟ من احمق چطور توانستم بیش از این ناراحتش کنم؟

من با آن حرف های احمقانه ام رها را شکستم. او چه کسی را داشت جز من؟ در این روزهای سختش چه کسی را جز من احمق داشت که به او پناه ببرد؟ چقدر احمقم. آخر او اگر می خواست جرم خودش را زیاد بکند، اصلاً چرا باید همکاری اش با من را شروع می کرد و می خواست که به پلیس کمک کند؟ او که داشت زندگی اش را می کرد و نیازی نبود که بخواهد خودش را به پلیس تحویل بدهد. او در هنگامی که بریده بود همکاری با من به سرش زد. در آن هنگام، دیگر توانی نداشت برای جنگیدن بر سر زندگی اش. حتماً هنوز هم توانی برای این کار ندارد.

به درون موهایم چنگ زدم. این ها را باید در این دو روز به یاد می آوردم نه الان. الان که دیگر همه چیز از کار گذشته و او را از خودم متنفر کرده ام، به چه دردم می خورد این حرف ها و این حقایقی که به یادم آمده؟ موهایم را کشیدم و در عرض اتاق قدم برداشتم. لعنت به من. لعنت.

***

و چه می شود پایان این پایان؟ چه می شود سرآخر این زندگی؟

می شود قول بدهم؟ اگر قول بدهم که در آینده ی نزدیک و دورِ پیش رویم، همچون آدم ها زندگی کنم چه؟ اگر قول بدهم که دیگر مثل یک برده ی گوش به فرمان عمل نکنم و دیگر خون هیچ موجودی را در شیشه نریزم چه‌؟ می شود قول بدهم و تو هم مثل مادرهای مهربان بگویی اگر یک بار دیگر تکرار کنم تنبیهم می کنی؟ می شود؟ می شود اگر یک بار دیگر مرتکب گناهانم شدم تنبیهم کنی اما حالا نه؟ می شود فقط یک فرصت دیگر به من خسته از زندگی بدهی؟

خسته ام از زندگی، درست؛ دیگر بریده ام، درست؛ دیگر دست کشیده ام از دنیا، درست؛ اما این انصاف نیست که هنوز زندگی نکرده چشم از این جهان ببندم و پا به درون جهنم بگذارم. انصاف است داشتن یک زندگی جهنمی و بعد ورود به یک جهنمِ دیگرِ ساخته شده از زندگی؟ انصاف است منتقل شدن از یک جهنم به جهنمی دیگر؟

کاش حداقل تمام این بیست و پنج سال به یادم بود. آن وقت دیگر اینقدر از نظرم بی انصافی نبود. کاش حداقل فقط برای چند روز از این عمر پنج ساله ام را زندگی کرده بودم. آن وقت دیگر مجبور نبودم درون تکه کاغذهای درون ذهنم، درد دل هایم را بنویسم و به جای این کار، روزهای خوشم را ورق می زدم و آرام می گرفتم.

حال که به ته خط رسیده ام تازه معنای مرگ را می فهمم. هیچ وقت نمی فهمی چقدر زندگی ات را دوست داری، مگر اینکه لب پرتگاه باشی و پاهایت بلرزند و مرگ از آن پایین برایت دست تکان بدهد. حتی من هم دلم برای زندگی ام می سوزد.

می خواهم برگردم از این برزخ و آرامش را برای یک بار هم که شده تجربه کنم. کنار خانواده ام و دوستانم و همسرم. اما… کنار کدام خانواده؟ کنار خانواده ای که دست جمعی قتل عام شدند؟ کنار تک رفیقی که خودش هم ناآرام و خسته و درمانده است؟ یا کنار همسری که در همین لحظه هم چشم دیدن من را ندارد؟ کدامشان می توانند آرامش باشند؟

خسته ام و با خودم فکر می کنم که خوش به حال نگار. و باز هم خوش به حال نگار. نه از خواهر بدبختی چون من خبر دارد نه از پدری چون تاجیک و نه از مادر بی وفایی چون اِریکا و نه از برادر و خواهر معصومی چون کاوه و کاملیای خواهر مُرده ای که بی دلیل کشته شدند و ناکام ماندند و داغشان کمرم را شکست.

انگار تمام آه های خانواده هایی که دای رینگ بدبختشان کرده بود، دامان من را گرفت. من را به خاک سیاه نشاند. منِ از همه جا بی خبری که با خوشحالی و غافل از اتفاقات آینده، به دانشگاه افسری وارد شدم و خودم و بعد از خودم، همه را بدبخت کردم.

راستی، هدفت از خلق من، این بود خدا؟

***

«آرتا»

روی صندلی ام نشستم. آرنج هایم را به میز تکیه دادم و سرم را داخل دستانم گرفتم. خسته بودم و بیشتر از آن، شرمنده. دلم برای رهایم کباب بود و کاری نمی توانستم بکنم جز دستگیری تمام اعضای ایرانی باند دای رینگ. این حداقل کاری بود که می توانستم قبل از دادن حکمش توسط دادگاه برایش انجام بدهم. فقط اینگونه می توانستم زندگی اش را که برای فروپاشی این باند وسط گذاشته بود پایمال نکنم.

عصبانیتی از پارسا برایم نمانده بود و احساس می کردم سرم به روی گردنم سنگینی می کند. اما این دلیل نمی شد که بخواهم بگذارم پارسا قسر در برود. باید جواب می داد و دلیل منطقی برای کارش می آورد. امیدوار بودن که دلیل خوبی داشته باشد.

صدای در را که شنیدم، با کرختی صاف نشستم. گردنبند رها را از روی میز چنگ زدم و زیر پرونده ی روی میز گذشتم. با ورود ستوان و ماهی به درون اتاق نگاه بی حسم را به ماهی دادم. دوباره روی صندلی قبلی اش نشست و نگاهش را به نقطه ای نامعلوم روی میز داد. بینی اش و چشمانش سرخ شده بودند و انگار واقعاً گریه کرده بود. پوزخند زدم و به ستوان اشاره کردم. منظورم را فهمید و از اتاق بیرون رفت. نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم ذهنم را متمرکز کنم.

- حالتون خوبه خانم؟

نگاهش همچنان به میز جلویش بود. سرش را به چپ و راست تکان داد و با صدایی دورگه گفت:

- اون دوست چندین و چند سالم بود. اون دختر عوضی چطور تونست بکشدش؟

بینی اش را بالا کشید. با صدای دوباره ی در، گفتم:

- بفرمایید.

پارسا وارد اتاق شد و بعد از احترام نظامی گفت:

- با من کار داشتین قربان؟

این بار هم مثل هر موقع دیگر بود. همیشه وقتی که ناراحت می شد، احترام نظامی اش درست و حسابی می شد. پس از شک کردنم ناراحت شده بود. پوزخندم محسوس تر شد.

- بشینید لطفا. مهمون داریم.

چشمانش را بالا آورد و به ماهی نگاه کرد. او تعجبی نکرد اما ماهی نگاهش به میز دیگر با غم نبود، بلکه با جدیت و توجه کامل بود.

پارسا رو به رویش، در جای قبلی رها نشست و به ماهی چشم دوخت. ماهی نگاهش را بالا آورد و به او نگاه کرد. فرصت را غنیمت شمردم و پرسیدم:

- چطور متوجه شدین که پلیس دنبالتونه؟

نگاهم کرد. کمی مکث کرد و بعد با من من گفت:

- خب… یکی از دوستام… یکی از دوستام بهم گفت.

لبخندی مصلحتی زد و گفت:

- من یه آشنا توی اداره ی پلیس دارم. اون بهم گفت.

برای تسلط بیشترم، آرنج هایم را روی میز گذشتم و دستانم را درهم قلاب کردم و کمی به جلو خم شدم.

- دوستتون؟ می تونم اسمشون رو بدونم؟

با دیدن پارسا معذب شده بود و دست و پایش را گم کرده بود.

- خب… خب…

با شماتت به پارسا نگاه کردم و خطاب به ماهی پرسیدم:

- احیاناً اسم اون آشناتون پارسا قربانی نیست؟

لبخند زد و گفت:

- درسته خودشه.

واقعاً اسم پارسا را نمی دانست یا خودش را به گیجی زده بود؟

پوزخند زدم. پارسا رو به ماهی گفت:

- من پارسا قربانی هستم.

رنگ ماهی به وضوح پرید. برای لحظه ای خشک شد اما کمی بعد خندید و گفت:

- حتماً سوء تفاهم شده. اون مرد احتمالاً یه اسم الکی بهم گفته. نمی دونه عواقب کارش چیه.

ابرویم را بالا بردم. رسماً داشت جلوی من پارسا را تهدید می کرد. گفتم:

- همین الان گفتید دوستتون بوده. چطور حالا می گید اون مرد؟

رو به پارسا کردم. حتماً برای این کارش دلیلی داشت. این را مطمئن بودم.

- شما این خانم رو می شناسید سروان قربانی؟

سرش را تکان داد.

- بله قربان. همونطور که اطلاع دارید با همدیگه یه مدت توی عمارت کار می کردیم و اونها فامیلی واقعی من و شما رو نمی دونستن اما وقتی که هوشنگ من رو توی دبی دید و همچنین از طریق شنودی که توی موبایل رها کار گذاشته بود، متوجه شد که من همون پارسایی هستم که با شما دوست و همکاره. بعد هم به این خانم اطلاع داده بود که من مخالف نزدیکی رها و شما هستم. این خانم تهدیدم کرده بودن و من مجبور شدم مخالفتم با رها رو بیشتر ابراز کنم. هرچند اول می خواستم واقعاً شما دوباره به خاطر رها آزار نبینید اما قبل از اینکه شما برای عملیات باهام تماس بگیرید، بهم یه تلفن شد و با جون خانوادم تهدیدم کردن. منم مجبور شدم بدون اینکه به شما بگم با سرهنگ مشورت کنم. نمی تونستم بهتون چیزی بگم چون ممکن بود عکس العملتون با چیزی که این زن می خواست متفاوت باشه. مجبور بودم یه مدت نقش بازی کنم تا بتونم آدرسش رو پیدا کنم. و خب با سوال شما که گفتید چرا اگه بی گناهه هنوز پیداش نشده، تونستم ماهی رو تا اینجا بکشونم.

لبخند زدم. شاکی بودم از اینکه به خودم حرفی نزده بود اما حالا خیالم راحت شده بود. حالا راحت تر و سبک تر بودم. ماهی در حالی که دندان هایش را با حرص به همدیگر می فشرد، غرید:

- هیچ مدرکی نداری که بخوای ثابت کنی من تو رو تهدید کردم. نمی تونی من رو به جرم نکرده محکومم کنی.

ستوان را صدا کردم. داخل که آمد، گفتم:

- همین حالا این خانم رو دستگیر کنید.

ماهی غرید:

- شما هنوز من رو نشناختید. نمی تونید من رو محکومم کنید. شما هیچ مدرکی ندارید. من هیچ کاری نکردم.

به ستوان اشاره کردم تا منتظر نماند و دستگیرش کند. او هم به همراه دو نفر دیگر، او را دستگیر کردند و از اتاق بیرون بردند. اما ماهی همچنان در حال بیرون رفتن هم داد و بی داد می کرد و می گفت:

- ازتون شکایت می کنم. نمی تونید همین طوری بی دلیل بازداشتم کنید. من کاری نکردم. از تک تکتون شکایت می کنم.

و از این قبیل حرف های بی سر و ته.

گردنبند را از زیر پرونده برداشتم، از جایم بلند شدم و رو به روی پارسا ایستادم. گردنبند رها را که داخل دستم بود جلوی پارسا گرفتم. زنجیرش داخل دستم بود و هلال ماهش جلوی چشمان و صورت پارسا، روی هوا می رقصید.

پارسا هنوز درست و حسابی نگاهم نمی کرد. هنوز دلخور بود. آهی کشیدم و آرام گفتم:

- ممنون که تو هم از کنارم نرفتی.

نفس عمیقی کشید و بعد گردنبند را از دستم گرفت. همانطور که با بی میلی نگاهش می کرد، گفت:

- این چیه؟ برای من خریدیش؟ بندازم گردنم؟ مطمئنی سلیقه ی من رو می دونی؟ من از این چیزای زنونه نمی ندازم.

لبخند زدم. دلش بزرگ بود. بخشیده بود. بخشیده بود و حالا داشت نمک می ریخت. حداقل این یک نفر من را بخشیده بود.

- داخلش یه دستگاه ضبط صداست. تمام فایل های داخلش رو می خوام.

گردنبند ظریف رها را زیر و رو کرد و با تعجب پرسید:

- توی هلالشه؟

به طرف صندلی ام برگشتم و همانطور که رویش می نشستم، گفتم:

- آره.

کاش هیچ وقت نرسد آن روزی که به نزدیک ترین هایت شک کنی. چطور به تو شک کردم؟ شَکم تا حدودی درست هم بود اما با این فکر که باید اول از همه به من می گفت نه سرهنگ، خودم را از فکر کردن به شَک خجالت آورم خلاص کردم.

- چه چیزهایی می سازن انصافاً.

تشر زدم.

- پاشو زود باش برو. سریع فایلا رو می خواما.

سرش را بالا و پایین تکان داد و بدون اینکه بر روی زمین پا بکوبد از اتاق بیرون رفت.

چند ساعت گذشت تا اینکه پارسا با فلشی در داخل دستش به اتاقم آمد و گفت که فایل ها را بررسی کرده اند و حالا بخش های مهمشان داخل آن فلش است. قیافه اش گرفته بود. فلش را به لپ تاب زدم و از او هم خواستم اگر کاری برای انجام دادن ندارد کنارم بماند. نمی دانستم قرار است چه بشنوم برای همین ترجیح می دادم تنها نباشم.

حس می کردم گوش هایم دارند اشتباه می شنوند. تاجیک پدر رها بود؟ پس پدر و مادر خودش چه بودند؟ او را از پرورشگاه گرفته بودند؟ او را از پرورشگاه گرفته بودند و اینقدر نسبت به او حساس بودند؟ با بهت به پارسا که او هم کنارم با شرمندگی سر به زیر انداخته بود و غرق در فکر بود، نگاه کردم.

- یعنی چی پارسا؟ این داره چی میگه؟

زمزمه وار گفت:

- به رها خیلی ظلم شده.

فلش را از لپ تاپ بیرون آوردم و به دستش دادم. سوالی نگاهم کرد. دیگر نمی توانستم بگویم غیرممکن غیر ممکن است. در زندگی من هر چیزی امکان داشت. دلم برای رها کباب بود.

- مهم ترین بخش این فایلای صوتی رو در بیار. ماهی خودش اعتراف کرده که رئیس بانده و از طرف دیگه اعتراف کرده که اون این بلا رو سر رها آورده تا انتقام بگیره. ممکنه توی حکم رها تاثیری داشته باشه.

سرش را تکان داد.

- دیگه می تونی بری سر کارت.

خواست بلند شود که با یاد آوردن چیزی گفتم:

- راستی؟

دوباره با استفهام نگاهم کرد و هیچ نگفت.

- گفتی با سرهنگ مشورت کردی که با من در مورد رها چطوری رفتار کنی. گفتی قبل از عملیات بهت زنگ زدن و تهدیدت کردن و بعدم بلافاصله با پیدا کردن تاجیک بهم گفتی که رها قاتلشونه. کی وقت کردی با سرهنگ مشورت کنی؟

سرش را با تاسف تکان داد و با کلافگی گفت:

- درسته. قبل از اینکه برای عملیات بهم زنگ بزنی از طرف ماهی بهم زنگ زده بودن. با اینکه دیر وقت بود اما به سرهنگ زنگ زدم تا ببینم باید چیکار کنم. مطمئن نبودم که بتونیم توی عملیات ماهی رو دستگیر کنیم یا نه. بهم گفته بودن که تنها کاری که باید بکنم اینه که رها رو از چشم تو بندازم و قانعت کنم که اون قاتل اون سه نفره و می خواد همه چیز رو گردن ماهی بندازه. اما اون موقع از مرگ تاجیک و بچه هاش خبر نداشتم. بعدم که تو بهم زنگ زدی و رفتیم برای عملیات.

نفسم را بیرون فوت کردم و دستم را روی دسته صندلی گذاشتم.

- خیلی خب. دیگه برو.

دستش را روی شانه ام گذاشت.

- مجبور شدم، باور کن. شرمنده که برای چند روز، خیلی رو مخت راه رفتم. خودم خیلی بیشتر از تو اعصابم داغون بود.

با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:

- اونی که باید ازش معذرت بخوای من نیستم، رهاست. حق نداشتنی توی دبی باهاش اونطوری حرف بزنی.

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت:

- اگه من واقعیت رو بهش نشون نمی دادم فکر می کنی چه بلایی سر اون دخترا می اومد؟ لطفاً اینکه باید از کی معذرت خواهی کنم و از کی نه رو به خودم بسپار.

سپس از جایش بلند شد و با کوبیدن پایش بر روی زمین، از اتاق بیرون رفت. باز هم ناراحت شده بود. لپ تاپی که روی میز رو به رویم بود را با یک حرکت بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم. پیشانی ام متورم شده و دردناک بود و حرکت و پمپاژ خون در رگ روی پیشانی ام را به وضوح احساس می کردم. دیگر باید رها را می دیدم اما مطمئن نبودم که کار درستی هست یا نه. بدون فکر از جایم بلند شدم و به اتاق بازجویی رفتم. باید می دیدمش.

«رها»

یکی از صندلی های اتاق تاریک بازجویی را عقب کشیدم و پشت میز نشستم. سراسر اتاق، تیره رنگ بود و چراغ کوچک بالای سرم، فضای تاریک اتاق را فقط کمی روشن کرده بود. تصویر تاریک انبار و تصویر خودم که روی صندلی بسته شده بودم، جلوی چشم هایم نمایان شد. پسش زدم. حال و حوصله ی فکر کردن نداشتم. جانش را هم.

آرنج هایم را روی میز گذاشتم، دستانم را در هم پیچیدم و بازوهای دردناکم را در آغوش گرفتم. دیگر حوصله ی هیچ چیزی را نداشتم. دقیقاً هیچ چیز. حتی دلم نمی خواست برای بازجویی هم دهانم را باز کنم و حرف بزنم. انگار قدرت تکلمم را از دست داده بودم. نه! قدرت تکلم نه، کلاً زبانم و دهانم را از دست داده بودم. آب دهانم هم به سختی از گلویم پایین می رفت، چه برسد به بالا آمدن صدا. دیگر حتی برای بلایی که بر سر ماهی آمده بود هم کنجکاو نبودم. دیگر برایم هیچ چیزی مهم نبود. دقیقاً هیچ چیز...

کمی بعد در اتاق باز شد و صدای قدم هایی، آرام، داخل آمد. در را بست و یکی دو قدمی به طرفم آمد. بعد در میانه ی راه، مکث کوچکی کرد و بعد، همانطور آرام از کنارم گذشت و رو به رویم روی صندلی نشست. نگاه بی رمقم را بالا آوردم و به صورتش دادم. با دیدن قیافه اش، درد، دوباره به وجودم چنگ زد و اشک، دوباره دیدم را تار کرد. قلبم درد گرفت و نگاهم ناخودآگاه از صورتش سُر خورد و دوباره پایین افتاد.

تیزی نگاهش در پوستم فرو می رفت. قصد داشتم به این زودی خودم را ببازم و اینقدر اشکم دم مشکم باشد؟ چند بار پلک زدم تا اشک لانه کرده درون چشم هایم را عقب برانم. موفق هم شدم اما از گلویی که برای قورت دادن آب دهانم هم توانی نداشت، برای قورت دادن بغض سرسختم چه انتظاری داشتم؟

نفس عمیقی کشیدم و تکیه ی دستانم را از روی میز برداشتم. صاف نشستم و به صندلی تکیه دادم و بی رمق نگاهم را بالا آوردم. قفسه ی سینه ام تند تند بالا و پایین می رفت و مجبورم می کرد تا بخواهم بیشتر از قبل محتاج ذره ای اکسیژن باشم. فضای خفه ی اتاق هم بیشتر از قبل داشت به روی قفسه ی سینه ام فشار می آورد.

بدون مقدمه چینی بر سر اصل مطلب رفت.

- می دونم ناراحتت کردم اما باید بهم حق بدی. دیگه کم آوردم. به هرکسی که اعتماد کردم یه جوری خردم کرد. چیکار می تونستم بکنم وقتی بین تو و پارسا قرار گرفته بودم؟

به میز خیره بودم و در سکوت به حرف هایش گوش می کردم اما قصدی برای جواب دادن… نه! نداشتم.

- پارسا از طرف ماهی تهدید شده بود تا من رو قانع کنه که اون قتل کار توئه. بهم بگو، باید چیکار می کردم؟

پوزخندی روی لبم نشست. گفتم‌:

- باید بهم شک می کردی.

با بیچارگی نگاهم کرد. حق داشت. واقعاً باید به منی که یک قاتل بودم شک می کرد یا به صمیمی ترین دوستش که یک پلیس است و در روزهای سختش کنارش بوده؟ جواب واضح است. معلوم است که باید به دوستش اعتماد می کرد و به من شک. اما دلخور بودنم را نمی توانستم پنهان کنم. او صداقت من را نپذیرفته بود و به من شک داشت. پس حرف پارسا درست بود. اگر من حکم برائتم را هم بگیرم، باز هم آرتا نمی تواند به من اعتماد کند.

- رها ببین. من به پارسا هم شک کردم. وگرنه نمی گفتم حواس ستوان نیازی بهش باشه یا لیست تماس هاش رو برام بیاره. از من چه انتظاری داری؟ پدربزرگی که بچگی هام رو کنارش بودم و روی پاش بزرگ شدم، به من خیانت کرد. می خواست من رو بکشه. می خواست خواهرم رو بکشه. حتماً توی کشته شدن بابام هم دست داشته. به نظرت من دیگه می تونم به کسی اعتماد کنم؟ چه انتظاری داری از منی که چند ساله زندگیم از این رو به اون رو شده؟

در دلم پوزخند زدم. به حال خودم و به حال دلم که حتی یک بار هم درک نشد. چه کسی من را می فهمید؟ همه به فکر خودشان بودند و انگار نه انگار که این وسط رویا یا رهایی هم وجود دارد. آهی کشیدم و بدون اینکه نگاهش کنم، با بی جانی گفتم:

- واقعاً میگی بریدی؟ واقعاً میگی کم آوردی؟

نگاهم بالا رفت و روی صورتش قرار گرفت. با دردی که داشت خفه ام می کرد، رو به قیافه ی پریشانش و ناراحتش، آرام گفتم:

- پس من چی بگم آرتا؟ تو تا حالا به خاطر کشتن چند تا مرد میانسال، عذاب وجدان گرفتی؟ تا حالا به خاطر یتیم شدن بچه هاشون به خودت لعنت فرستادی؟ صحنه ی کشتنشون هر لحظه اومده جلوی چشمت؟ کابوس کشته شدنشون رو دیدی؟ تو تا حالا خواهر دوقلوت رو که یه عمر ازش دور بودی دیدی؟ تو تا حالا فهمیدی که یکی از اون مردایی که کشتی، پدرخونده ی خواهرت بوده و باعث شدی خواهرت توی شرایط سختی بیفته؟ تا حالا تو رو فروختن؟ تا حالا باعث کشته شدن خواهر و برادرت شدی؟ تا حالا مامانت ولت کرده؟ تا حالا بابات به خاطر شغلش، تو رو گروگان گرفته؟ تو چی می فهمی از درد که میگی بریدی؟ می فهمی فراموش کردن زندگیت یعنی چی؟ می فهمی عمر پنج ساله ای که همه ش با خونریزی و عذاب وجدان بوده یعنی چی؟ واقعاً داری میگی کم آوردی؟ من چی بگم پس آرتا؟ من چی بگم؟

با درد و بهت و ناراحتی نگاهم کرد. به صورتم دست کشیدم. نفهمیدم کی خیس شده بود و بغضم کی راهش را روی صورتم باز کرده بود. اشک هایم را با پشت دستم پاک کردم اما کنترل اشک هایم دست خودم نبود و تند تند پایین می ریختند.

- چقدر دلت پر بود.

بینی ام را بالا کشیدم و سعی کردم اشک هایم را پس بزنم. او نباید بیشتر از این، اشک هایم و ضعفم را می دید. لبم را گاز گرفتم و بغض سنگینم را خفه کردم.

از جایش بلند شد. کنارم آمد و کنار صندلی ام روی دو زانو نشست. با قلبی که تند می تپید و اشکی که منتظر چکیدن و بغضی که محتاج ترکیدن بود، نگاهش کردم. قلبم سنگین بود و درد می کرد و نمی توانستم دردش را کم یا تحمل کنم. دستش را روی صورتم گذاشت و با گوشه ی انگشتش و با نرم ترین حالت ممکن اشک هایم را پاک کرد.

به صورت خسته اش و تارهای سفید روی شقیقه اش نگاه کردم. قطره ای دیگر از چشمم پایین افتاد. با محبت نگاهم می کرد.

- دیگه آروم باش همه چی تموم شد. دیگه من اینجام، خودم مراقبتم.

دلم لرزید. بینی ام تیر کشید. درد قلبم کار خودش را کرد و بغضم شکست. دستانم را باز کردم و با هق هقی که هیچ کنترلی رویش نداشتم، در آغوشش گرفتم. او تنها تکیه گاهی بود که برایم باقی مانده بود. تنها کسی بود که می خواستم الان در کنارش باشم. و تنها کسی بود که می توانست درد قلبم را کم کند.

پشتم را نوازش کرد و آرام نجوا سر داد. وقتی که از های های گریه ام، چیزی بیشتر از یک هق هق خشک و خالی نمانده بود، آرام کمکم کرد تا صاف روی صندلی بنشینم. در تمام مدتی که رویش خم شده بودم و وزنم را روی شانه هایش انداخته بودم، آخ نگفت و همانطور ماند تا گریه ام تمام شود. می دانستم الان بدنش خواب رفته و زانو و استخوان هایش درد گرفته اند اما چیزی نگفتم و تنها به پیراهنش که از اشک هایم خیس شده بود چشم دوختم.

با شرمندگی نگاهم را پایین انداختم. سبک شده بودم اما بی دلیل از او خجالت می کشیدم. شاید به خاطر این بود که سرِ درد دلم را کنارش باز کرده بودم و هر آنچه را که این مدت حتی اجازه ی فکر کردن بهشان را به خودم هم نمی دادم، جلویش بازگو کرده بودم و ضعفم را نشانش داده بودم.

صندلی اش را برداشت و کنارم گذاشت. رویش نشست و بعد دستم را در دستش گرفت. موهایم را از روی صورتم کنار زد و همانطور که حالت خاصش باعث می شد که بخواهم ذوب شوم، گفت:

- دلم برات تنگ شده بود. حالا همون رهایی هستی که کسی رو به جز من برای گریه کردن نداشت. میگن آدما فقط پیش صمیمی ترین آدمای زندگیشون گریه می کنن و درد دل می کنن. برای همین هم من به خودم افتخار می کردم که صمیمی ترین آدم زندگیت بودم.

قلبم تپیدن گرفت. نگاهم ناخودآگاه پایین تر رفت و گرمایی که از صورتم بیرون زد را احساس کردم. آهی کشید و ادامه داد:

- حتی اگه الان هم فقط به خاطر بی پناهی توی بغلم گریه کردی باز هم به خودم افتخار می کنم که پناهت شدم.

احساس می کردم که دیگر هیچ کدام از اتفاقات کذایی این چند سال به یادم نمی آید. گرم شده بودم و دیگر از غم چند لحظه ی پیش در دلم خبری نبود.

سکوتش را که دیدم، بالاخره سرم را بالا آوردم. با دیدن نگاه خیره و خاصش و لبخند کجی که روی لب هایش بود بیشتر از قبل در خودم جمع شدم و بیشتر از قبل قلبم لرزید.

دیگر هوای اتاق برایم سنگین نبود و حتی تاریکی اش هم به چشمم نمی آمد. برای عوض کردن بحث، آب دهانم را قورت دادم تا صدای گرفته ام برطرف شود. بعد سرم را بالا آوردم و گفتم:

- ماهی چی شد؟

لبخندش جمع شد و به خودش آمد. نگاهش را به جاهای نامعلومی روی میز گرداند و بعد صدایش را صاف کرد. به چشمانم چشم دوخت و گفت:

- دستگیر شد. به لطف گردنبند تو الان دیگه ازش مدرکم داریم.

دودل بودم برای پرسیدن یا نپرسیدن. مِن مِنم را که دید، با لبخند گفت:

- حکم رو که قاضی میده اما فکر کنم بتونیم بی گناهیت رو ثابت کنیم.

با تاسف ادامه داد:

- ولی فکر می کنم باز چند سال حبس بخوری. با این مدارک می تونیم حضورت توی باند رو توجیه کنیم اما نمی دونم برای پرونده های قتل هم جوابگو باشه یا نه.

باز هم تا حدودی خوب بود. از این زندگی بریده بودم اما دیگر دلم نمی خواست چنین بی استفاده رهایش کنم و بروم به جهنم بعدی زندگی ام.

- چه بلایی سر آرش و هوشنگ و غنچه میاد؟

اخم هایش درهم رفتند.

- آرشی که این همه مدت دست راستت بوده و الان هم داری سنگش رو به سینه می زنی، قاتل بابای من بوده.

چشم هایم تنگ شدند و اخم هایم درهم رفتند. به گوش هایم شک کرده بودم. با تعجب پرسیدم:

- چی؟

- و اون وقت تو، با به گردن گرفتن همه ی قتلا می خواستی اون رو از اعدام حفظ کنی. باید این کارا رو به اون می سپردی، نه اینکه خودت همه ی مزاحما رو بکشی.

سرم را پایین انداختم و آرام جواب دادم:

- من فقط نمی خواستم کسی رو مجبور کنم تا به خاطر من افراد دیگه رو بکشه. خودم هم به اجبار و به خاطر یه نفر دیگه یه قاتل شده بودم و می دونستم چقدر عذاب آوره. هر بار که یه نفر رو می کشی، یکی از شانسای زندگیت رو از دست میدی.

با سوالی که در ذهنم جرقه زد، سرم را یک دفعه بالا آوردم و با گنگی پرسیدم:

- ولی چطور ممکنه؟

با نگاهی عاقل اندر سفیه، شروع به توضیح دادن کرد.

- بنیامین جهانگیری، سردسته ی اون افرادی بود که بابای من رو توی یکی از عملیات های مربوط به دای رینگ کشته بودن. اون بابا رو کشته بود و بعد از اینکه فهمیده بود اسم و فامیلش پیش ما لو رفته، اسمش رو عوض کرد و دوباره فعالیتش رو شروع کرد. همون لحظه ی اولی که اسمش رو شنیدم می دونستم برام آشناست اما من احمق زودتر نفهمیدم و یه مدت زیردستش هم بودم تا ازم یه بادیگارد بسازه. اون همه مدت هم کنار تو بود. اگه بلایی سرت می آورد چی؟

لپ هایم را با کلافگی و گیجی باد کردم و روی صندلی پهن شدم.

- دلیلی نداشت بخواد بلایی سر من بیاره.

چقدر همه چیز داخل همدیگر گره خورده بود. چقدر همه چیز به هم نزدیک و در عین حال از همدیگر دور بودند.

تک کلمه ای که به ذهنم آمده بود، بی اجازه بر زبانم هم جاری شد.

- غنچه…

با به یاد آوردنش دوباره صاف نشستم و پرسیدم:

- غنچه چی می شه؟ اون خیلی عذاب کشیده. هر کاری هم که کرده به دستور من بوده. دلم نمی خواد نصف دیگه ی عمرش رو هم توی زندان بگذرونه.

با دلخوری نگاهم کرد و گفت:

- نباید الان به فکر خودت باشی؟

سرم را به چپ و راست تکان دادم.

- من آوردمش توی اون مجموعه. نمی خوام به خاطر من کس دیگه ای توی دردسر بیفته.

- فکر نکنم حکمش زیاد سخت باشه. جرم زیادی نداره.

با شنیدن این حرف نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم.

- اگه ناراحت نمیشی می خوام یه سوالی بپرسم.

نگاهش کردم و گفتم:

- نه، بپرس.

- گفتی فروختنت؟ می شه هر چیزی که توی این چند سال اتفاق افتاده رو برام تعریف کنی؟

نفس عمیقی کشیدم. بالاخره که باید تعریف می کردم. پس هرچه زودتر بهتر. لبم را تر کردم و هرچه را که خودم فهمیده بودم و هر چه را که ماهی گفته بود را با هم جمع کردم و همه چیز را تمام و کمال برایش گفتم.

- نمی دونم الان باید چی بگم.

دستش را بالا آورد و دوباره روی موهایم را نوازش کرد. در حالی که فکرش مشغول بود و معلوم بود که دارد سعی می کند حرف هایم را تجزیه و تحلیل و درک کند، گفت:

- خیلی اذیت شدی.

دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را که باز پایین بود بالا آورد. بغضی که در گلویم بود را دوباره قورت دادم. اما باز هم این کار فایده ای نداشت و بغضم تشدید شد. انگشت شستش را روی گونه ام نوازش وار حرکت داد و گفت:

- دیگه بهش فکر نکن. ببخشید. توی شرایط بدی قرارت دادم.

به سختی لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را با قدرت بیشتری پس بزنم. آرتا دیگر خیلی من را با قیافه ی آبغوره گرفته دیده بود. باید خودم را جمع و جور می کردم و دختر قوی گذشته هایم را دوباره نمایان می کردم.

دستش را برداشت اما نگاهش را نه. لبخند زد.

- آها اینطوری خوب شد.

لبخندم را پررنگ تر کردم. به یک باره، با به یاد آوردن چیزی، بدون فکر پرسیدم:

- از مامان و بابام خبر داری؟

ابروهایش بالا پریدند. برای روشن شدن حرفم ادامه دادم:

- منظورم اونایی هستن که من رو خریدن و بزرگ کردن.

آهانی را زیر لب گفت و بعد با تاسف گفت:

- از بعد از مرگ تو دیگه باهاشون ارتباطی ندارم. از خونه شون بیرونم کردن.

چشم هایم گشاد شدند.

- چی؟

- حق دارن. به خاطر پرونده ای که توی دست من بود تو تصادف کردی و اون بلا سرت اومد. با اینکه جزئیات اتفاقی که افتاده بوده رو نمی دونستیم اما هم من هم خانواده ی تو می دونستیم که به خاطر پرونده ی دای رینگ کشته شدی. این موضوع که بابام هم به خاطر همین ماموریت کشته شده بود، شد یه مدرک برای اثبات این حرف که گروه دای رینگ داشتن پلیسایی که روی پرونده کار می کردن رو می کشتن. پدر و مادر تو هم خیلی روی تو تعصب داشتن. تنها بچه شون بودی خب.

احساس می کردم سرم دارد دود می کند. حجم زیادی از اطلاعات به مغزم آمده بود و داشت به دیواره های آن فشار می آورد. قلبم هم برای پدر و مادرم به درد آمد. واقعاً آن ها پدر و مادرم بودند یا تاجیک و اریکا؟ آنهایی که من را مثل فرزند خودشان بزرگ کرده بودند و از من به بهترین شکل مراقبت کرده بودند پدر و مادرم بودند یا آن هایی که من را به هر دلیلی گروگان می گرفتند و رهایم می کردند؟

- می خوای ببینیشون؟

سرم را چند بار به چپ و راست تکان دادم و گفتم:

- تا وقتی که حکمم بیاد نه. بعد از اینکه مشخص شد مجازاتم چیه و چقدره بهش فکر می کنم. از نظر اونا من مُردم. خاکمم دیگه براشون سرد شده. نباید دوباره به خاطرم ناراحت شن.

سرش را تکان داد و گفت:

- ولی اگه من جای تو بودم می دیدمشون.

چیزی نگفتم و ساکت ماندم که گفت:

- دیگه مجبوریم بریم.

سرم را تکان دادم و از جایم بلند شدم و به طرف در رفتم که با صدایش متوقفم کرد. به طرفش برگشتم تا ببینم می خواهد چه بگوید، که در آغوشی گرم و امن جا گرفتم. چشم هایم را بستم و به صدای ضربان تند و محکم قلبش گوش سپردم و برای قلب خوشحالم آرزوی خوش شانسی کردم.

***

شاید اگر کسی از من بپرسد کدام زمان از زندگی ام را دوست دارم، بگویم روزی که برای فهمیدن حکمم برای دومین بار به دادگاه رفتم. و شاید هم بگویم آن روزی را دوست دارم که برای اولین بار با دلی خوش و قلبی که شادمان می کوبید، ‌در آغوش عشقی رفتم که سال ها آغوشش برایم حرام و بازوانش برایم غریبه و خودش برایم نامحرم شده بود.

روزی که برای رفتن به دادگاه آماده می شدم هنوز به یادم هست. تنها بودم و به جز وکیلم کس دیگری را نداشتم. کسی را نداشتم تا برایم دل بسوزاند و اشک هایش را برای ناراحت نشدنم پاک کند و برای دلخوشی ام لبخند بزند. کسی را نداشتم که بگوید امیدم به خدا باشد و بگوید که در دلم برای نجات پیدا کردنم دعا کنم. کسی را نداشتم که قرآن به دست برایم نگران باشد و کسی را نداشتم که مانند کوه کنارم بایستد و فقط ایستادنش موجب حال خوب و قوت قلبم شود. و این موضوع خیلی برایم ناراحت کننده بود که از دار دنیا دو نفری که باید در آن لحظه کنارم می بودند را نداشتم. وکیلم هم با آن قیافه ی جدی، طوری نگاهم می کرد که نمی دانستم دوست است یا دشمن و فقط حرف هایش بود که به من امیدواری می داد. اما سوای همه ی این ها، تنها یک نفر بود که پشتم به او گرم و دلم از بودنش قرص بود و نگرانی اش را به وضوح می دیدم. تمام آن دو نفرِ همیشه غایب، در وجود آن یک نفر جمع شده بود.

خوشحال بودم از اینکه کنارم بود و مدام با بستن و باز کردن پلک هایش حس خوب اطمینان را به وجودم منتقل می کرد و این را به من می قبولاند که برای زنده ماندن باید بیشتر بجنگم و بیشتر شلاق های زندگی را تحمل کنم.

افکارم را مشغول کرده بود. تمام افکارم را به خودش و به وجود اطمینان بخشش جلب کرده بود. برای همین هم چیزی از روند طی شدن دادگاه و حرف هایی که بین وکیلم و قاضی زده شد نفهمیدم. آرزو می کردم که بتوانم نتیجه ی خوبی بگیرم و حداقل بتوانم زنده بمانم.

دفعه ی قبل که برای اولین سری دادگاه آمده بودیم، وکیلم گفته بود که باید شاکی های پرونده ام را راضی کنم تا شکایتشان را پس بگیرند. از همان روز هم افتاده بود دنبال کارهایم که بتواند راضیشان کند. حال یا با پول یا با پرداخت دیه یا با هر ترفند دیگری که بلد بود. خوبی اش این بود که توانسته بود همه ی شاکی ها را با پولی که از قبل به حسابش ریخته بودم راضی کند.

طبق گفته ی وکیل، احتمالاً اموالم توسط پلیس ثبت و ضبط می شد و برای همیشه ممنوع الکار و ممنوع الخروج می شدم. اما این ها برایم اصلا مهم نبودند.

دلم نمی خواست بمیرم. اصلاً دلم نمی خواست به این زودی بمیرم. به آرتا فکر که می کردم، بیشتر دلم نمی خواست بمیرم. مردن به چه قیمت؟ به قیمت از دست دادن او؟ من که جایم در قعر جهنم بود اما حتی اگر بهشت را هم جلویم می گذاشتند و مجبورم می کردند بین او و بهشت انتخاب کنم، انتخابم جز او نمی توانست باشد.

مگر برای دختری مثل من که خودش روزی یک دختر قوی و بدون تکیه گاه بوده، بهشتی جز فاصله ای بین دو بازو وجود دارد؟ دختری مثل من که ضعفش را پشت غرور و ظاهر سرد و قوی اش پنهان کرده، جز یک حامی و یک پشتیبان چه می خواهد؟ چه کسی را می خواهد جز کسی که همانند اسمش، هم شکل یک پهلوان باشد؟ دختری مثل من، دقیقاً چه چیزی را می خواهد جز رها شدن از تمام بندهای زندگی و چه چیزی می تواند رهایم کند از این روزگار و از این کالبد دست و پاگیر؟ آویخته شدن به یک طناب دیگر و خفه شدن با یک بند دیگر، برای رسیدن به آرامشی ابدی، یا آرام گرفتن در آغوشی آرام و مهربان و رسیدن به آرامشی مطلق؟ اما از کجا معلوم آن آرامش ابدی، آرامش باشد و درد کشیدن با آتشِ خشم خانواده هایی نباشد که در این دنیا زندگیشان را نابود کرده ام؟ من اگر بخواهم رها باشم، می چسبم به همان آغوش دو وجبی و زیر بار یک بند دیگر نمی روم.

اما اگر زیر بار یک بند دیگر هم می رفتم چه؟ طفلکی آرتا حتماً بعد از من دوباره حالش بد و دوباره افسرده می شد. نمی توانستم بدون اینکه او را در نظر بگیرم و بدون اینکه به او فکر کنم بمیرم. نمی توانستم او را قربانی رهایی ام بکنم. به راستی کدام یک واقعاً رهایم می کرد؟ مرگ یا زندگی؟

اما زندگی ما که دست خودمان نیست. نمی توانیم بدون فکر کردن به سرنوشتی که اطرافیانمان بعد از ما دچارش می شوند، بمیریم. حتی نمی توانیم بدون در نظر گرفتن دیگران به مرگ فکر هم بکنیم، خود مرگ که دیگر جای خودش را دارد.

نمی خواستم به مرگ فکر کنم اما مگر زندگی ام دست خودم بود؟ مگر به دنیا آمدنم دست خودم بود که مرگم دست خودم باشد؟ نه الان، در این شرایط و نه هیچ وقت دیگر خودم نمی توانستم زمان مرگم را انتخاب کنم و این چقدر دردناک بود.

اگر مجبور به مردن شدم، دلم می خواست روی سنگ قبرم بنویسند من رویای ترسناکی بودم که برای رها شدن از فضایی دهشتناک، پا به جایی وحشتناک تر گذاشتم.

با گرفته شدن بازوهایم توسط دو نفر به خودم آمدم. قلبم فرو ریخت. با بهت به وکیلم نگاه کردم که سرش را با تاسف تکان داد. به قاضی و همراهانش نگاه کردم که با همان قیافه ی جدیشان در مقابلم نشسته بودند و مشغول جمع کردن پرونده هایشان بودند. به این زودی تمام شده بود؟

دوباره نگاهم روی وکیلم لغزید. مگر حکمم چه بود که این گونه متاسف شده بود؟ حس کردم کسی گلویم را می فشرد. سوزش اشک را در چشمم احساس می کردم اما نمی توانستم قبول کنم. نمی توانستم چیزی که به سرم زده بود را قبول کنم. با پاهایی لرزان و بی جان، با آن دو نفر که مرا سخت چسبیده بودند، همراه شدم و از در بیرون رفتم. جلوی در مقاومت کردم و اجازه ندادم من را ببرند. نمی توانستم بی خبر بمانم. باید اول از وکیلم می پرسیدم و بعد راهی مقصدی که در انتظارم بود می شدم.

بعد از من، آرتا و وکیلم بیرون آمدند. رو به آرتا کردم و پرسیدم:

- قاضی چی گفت؟ حکمم چی شد؟

آرتا با تعجب نگاهم کرد و گفت‌:

- مگه خودت نشنیدی؟

سرم را تند تند به چپ و راست تکان دادم. وکیلم گفت:

- به هفت سال حبس و کار اجباری محکوم شدید. ممنوع الکار و ممنوع الخروج هم شدید.

هم خوشحال شدم هم ناراحت. هفت سال کم نبود اما زیاد هم نبود. حداقلش این بود که از مرگ نجات پیدا کرده بودم اما با هفت سالی که قرار بود پشت میله های زندان گذرانده شوند چه می کردم؟

داشتم چه می گفتم؟ واقعاً چرا ناراحت بودم؟ زده بود به سرم که فکر می کردم عفو می خورم و تمام آن قتل هایم را می بخشند و سریعاً یک قاتل را آزاد می کنند؟ معلوم بود که نتیجه اش این می شود. تازه خیلی هم با بزرگواری این حکم را برایم صادر کرده بودند. دیگر ناراحتی نداشت اما نمی دانستم چرا قلبم کمی خودش را جمع کرده و چرا گلویم هنوز فشرده بود.

- با اینکه تمام مدارکی که دال بر بی گناهی شما بود رو براشون شرح دادم اما متاسفانه نتونستم در برابر این سوال که چرا همون زمانی که برای اولین قتل مجبورتون کردن، به پلیس اطلاع ندادید و باهاشون همکاری کردید و زیر بار این جرما رفتید، جواب قانع کننده ای بدم. از طرفی تعداد قتل هاتون کم نبود. با اینکه شکایت ها پس گرفته شدن اما همچنان یه قاتل سریالی هستین. با همه ی این ها فکر می کنم تونسته باشیم نجاتتون بدیم. به هر حال اگه اون گردنبند نبود و اگه شما با پلیس همکاری نکرده بودید تا اعضای باند و رئیس اصلی مجموعه گیر بیفتن، الان این بخشش شامل حالتون نمی شد و اعدام می شدید. خیلی شانس آوردید و عاقلانه جلو اومدید.

با هر کلمه ای که می گفت خوشحالی ام پررنگ تر از ناراحتی ام می شد. راست می گفت. نجات پیدا کرده بودم.

از اینکه در آن شرایطی که ممکن بود هر لحظه گیر تاجیک و هوشنگ بیفتم، توانسته بودم بهترین تصمیم را بگیرم خوشحال بودم. خوشحال بودم که از کله گنده های مجموعه ی دای رینگ، به خوبی مدرک جمع کردن و آتو گرفتن از بقیه را یاد گرفته بودم. برای همین هم آن گردنبند را همیشه به گردنم می بستم. که بتوانم از بقیه آتو جمع کنم و از آن ها برای رسیدن به اهدافم استفاده کنم. با اینکه کار درستی نبود و مثل کارهای دیگر خلافکارها اشتباه بود اما حال اگر آن هلال ماه نبود، نه آرتا را داشتم، نه زندگی آزاد بعد از هفت سال دیگر را.

آرتا با مهربانی و با صورتی که کمی گرفته بود گفت:

- هفت سال زیاده، اما چاره ی دیگه ای نداریم. تو می تونی تحملش کنی، مگه نه؟ برای من هم سخته اما مجبوریم تحمل کنیم.

لبخند زدم. هفت سال زیاد نبود اما بعد از اینکه آزاد می شدم، وارد سی سالگی شده بودم. ولی باز هم خوب بود. در یکی از بهترین حالت ها می توانستم سی سال دیگر عمرم را زندگی کنم و جوانیِ به باد رفته ام را جبران کنم. در کنار خانواده ی جدیدم و در کنار خواهرم.

حال که بر می گردم و به آن روز فکر می کنم جوانه ی امید را در دلم می بینم و خوشحال می شوم از آن روزی که فهمیدم هفت سال باید داخل زندان بمانم. آن هفت سال می شد هفت سالی که برای فکر کردن و برای تغییر و برای به یاد آوردن نیاز داشتم. همین طور هم شد. بهترین استفاده را از آن هفت سال کردم. خودم را تغییر دادم، آرامشی نسبی پیدا کردم و توانستم داغ مرگ ناحق کاملیا و کاوه را سرد کنم و به رفتار ضد و نقیض تاجیک فکر کنم. حالا بهتر درکش می کردم و بهتر می فهمیدم. او هم حتماً تحت فشار ماهی بود. حتماً اینگونه می خواست از من محافظت کند و حتماً فکر می کرد اگر من را وارد گروه نکند، به دست ماهی و به بهانه ی پلیس بودنم کشته می شوم.

حال می فهمم که اینگونه، با تحریک کردن ذهن مریض ماهی و گول زدنش، خواسته که از من محافظت کند. اما اریکا را، هم درک می کنم و هم درک نمی کنم. می توانست من و نگار را در خانه ی تاجیک رها کند و برود. نه اینکه مثل آدم های اضافی و بی کس و کار جلوی پرورشگاه رهایمان کند و ما را به دست گرگ های زمانه بسپارد. و نتیجه اش هم بشود منی که توسط یک مرد دزدیده و فروخته شدم و نگاری که تحت سرپرستی دو نفر دیگر قرار گرفت و وارد یک خانه ی دیگر شد.

اما خب، از او ممنون هم بودم. خوبی اش این بود که خانواده ای که ما به خاطر لطف اریکا داخلشان بزرگ شده بودیم، خانواده هایی بودند که مثل مادرمان از ما متنفر نبودند. اگر هم من وارد دانشگاه افسری نمی شدم، مجبور نبودم پنج سال و بعد، هفت سال از زندگی ام را در سختی و مشقت باشم. اگر بدون فکرِ پلیس شدن زندگی ام را می کردم، از وجود یک پدر خلافکار با خبر نمی شدم.

این موضوعات باعث می شود تا کمتر از اریکا بدم بیاید. داشتن یک مادری که از ما متنفر است یا داشتن یک خانواده ی خلافکار و پدری افسرده و سرد و مادری که رهایمان کرده و رفته، هیچ کدام نمی توانستند مثل داشتن یک خانواده ی کامل که تمام عمر چشم و چراغشان بودیم باشند. من هم بد شانسی آورده بودم وگرنه می توانستم مثل نگار راحت زندگی ام را بکنم.

به قول ماهی مادرم عقلش را به احساساتش ترجیح می داد. شاید همین موضوع باعث شده بود که از نیمچه حس مادری اش که در قلبش ممکن بود باشد بگذرد و رهایمان کند. شاید می خواست بدون اینکه از خانواده ی واقعی و خلافکارمان چیزی بدانیم بزرگ شویم و زندگی کنیم. شاید می خواست با یک مادر سرد یا پدر سرد بزرگ نشویم و طعم عشق واقعی و خانواده ی واقعی را بچشیم. به هر حال به لطف او بود که خانواده ای هرچند ناتنی اما واقعی داشتیم.

آن روزها حالم خراب بود. کشته شدن احسان مهرانفر را هم که فهمیدم بیشتر از قبل ناراحت شدم. با اینکه دیگر احساس تنهایی نمی کردم اما آنقدرها هم صبور نبودم که بتوانم زیر بار تمام آن واقعیت هایی که مثل پتک بر سرم کوبیده می شدند تاب بیاورم و با لبخند ژکوندم تمام خاطراتی که جلوی چشمم رژه می رفتند را نادیده بگیرم.

احسان مهرانفر، پدر واقعی ام نبود درست. اما مثل یک پدر واقعی بود برایم. آن حمایت ها و کمک هایش هرگز از یادم نمی رود. پدرم نبود اما برایم کم پدری نکرده بود. از من نگهداری کرده بود و مراقبم بود و طوری در آن پنج سال بزرگم کرده بود که توانسته بودم به خوبی از پس خودم بر بیایم و در جایی که هیچ دختری را به رسمیت نمی شناسند خودم را نشان بدهم و مخالفانم را نابود کنم.

اصلاً مگر ماهی هم به خاطر همین به رسمیت شناخته نشدن تاجیک را رئیس نکرده بود؟ یک دلیلش می توانست همین باشد، یک دلیلش هم می توانست زرنگی بیش از اندازه ی ماهی باشد تا بدون اینکه مدرکی از او باقی بماند همه چیز را تحت کنترل داشته باشد و در سکوت و در زیر نقاب تاجیک که یک رئیس قلابی بود، همه ی مهره ها را به نفع خودش جا به جا کند.

حال که هفت سال گذشته و من در ابتدای سی و سه سالگی ام، تازه می فهمم که چقدر بزرگ شده ام و صد البته چقدر پیر…

حال درک می کنم که چقدر شرایط می توانند باعث بشوند تا کارهایی را بکنی که هرگز در خوابت هم آن ها را نمی دیدی. به راستی قاضی چه می فهمد از این موضوع که بدون اینکه پایش را داخل کفش دیگران بکند برایشان حکم می دهد و قضاوتشان می کند؟

اما با این همه بلا و بیچارگی و از دست دادن فرصت ها، باز هم خوب است که هنوز سالمم و آرتایی هست که در تمام این روزها کنارم باشد و با ملاقات های پی در پی ش از وضعیتم خبر بگیرد. اگر او نبود نمی دانستم چطور می توانم دیوارها و احساس خفگی زندان را تحمل کنم و بعد از هفت سال جرات پا گذاشتن درون جامعه را داشته باشم.

***

«هفت سال بعد»

«آرتا»

گلی که داخل دستم بود را نگاه کردم و از سالم بودنش مطمئن شدم. همان طور که کنار ماشین قدم رو می رفتم و مسیر رفته ام را بر می گشتم و دوباره حرکتم را تکرار می کردم، خطاب به آیدا پرسیدم:

- ساعت چنده؟

امروز از بس فکرم درگیر بود و برای بیرون آمدن رها هیجان داشتم، ساعتم را فراموش کرده بودم؛ موبایلم را هم. آیدا ساعدش را با کلافگی بالا آورد و گفت:

- یه دفعه دیگه ساعت و گوشیت رو جا بذاری خفه ت می کنم.

سپس ساعت را اعلام کرد.

به آفتابی که به مغز سرمان تابیده بود لعنت فرستادم و گفتم:

- پس چرا بیرون نمیاد؟

او که به در ماشین تکیه داده بود، با غرغر گفت:

- چه می دونم. تو هم کشتی ما رو. یا می پرسی ساعت چنده یا می پرسی چرا بیرون نمیاد. کله م داغ کرده یچی بهت می گما.

آیسان از داخل ماشین سرک کشید و گفت:

- مامان؟ خاله نیومد؟

از قیافه ی کلافه و خسته ی آیدا خنده ام گرفت. به گمانم دیگر نزدیک به انفجارش بود. نزدیک پنجره ی ماشین رفتم. صندلی عقب نشسته بود و با آن موهای خرگوشی اش حسابی به خودش رسیده بود تا به قول خودش خاله اش را برای اولین بار ببیند.

چند هفته بعد از اینکه حکم رها مشخص شد، وقتی به او گفتم که آیدا چقدر نگرانش است طاقت نیاورد و گفت که به او خبر بدهم که در زندان است و حکمش چیست. من هم برای آیدا تعریف کردم. رها گفته بود که تمام ماجرا را برای آیدا بگویم تا او بعد از اینکه فهمید رها چه شغلی داشته و چه گذشته ای داشته، خودش تصمیم بگیرد که می خواهد دوستی اش را با رها ادامه بدهد یا نه. آیدا هم بعد از شنیدن همه چیز، اول ناباور بود و بعد یک دل سیر برای مظلومیت صمیمی ترین دوستش گریه کرده بود. می گفت او خودش در این حال و روز وحشتناک بوده و بعد برای دلداری دادن به من به خاطر مرگ مامان آمده بود. می گفت نمی توانم همه ی محبت هایش را ندید بگیرم و به خاطر جبر زمانه ای که این بلا را سرش آورده، رابطه ام را با اویی که حالا به من نیاز دارد قطع کنم. او می گفت و من دلم کباب می شد برای مظلومیت رها و دل مهربانی که همیشه پنهانش کرده بود تا از دیگران صدمه نخورد و بیش از این آزار نبیند.

گذشته ها را پس زدم. با لبخند رو به آیسان که مثل مادرش خوش قیافه بود کردم و گفتم:

- میاد دایی جون. نکنه خسته شدی؟

آیدا و احسان یک سال بعد از مرگ مامان و با اصرار من و رها ازدواج کردند. آیدا دلش می خواست رها هم در جشنش باشد اما نمی شد و آن ها هم نمی توانستند شش سال دیگر را هم صبر کنند. ثمره ی ازدواجشان هم شده بود یک دختر به اسم آیسان. هیچ وقت فکر نمی کردم احسان و آیدا بتوانند با هم کنار بیایند اما آمده بودند و حالا راحت زندگیشان را می کردند و با آمدن آیسان، رابطه ی آیدا با فامیل شوهرش هم بهتر شده بود. هر دو، هم احسان و هم آیدا با عقاید هم کنار آمده بودند. آیدا چسبیده بود به زندگی اش و موهای رنگی اش را زیر چادر پنهان می کرد. احسان هم مرد خوبی بود و با دل آیدا کنار آمده بود. حواسش به همه چیزش بود و به خاطر دل آیدا دیگر مثل بچه مثبت ها لباس نمی پوشید. به عنوان یک برادر، مگر چه چیزی می خواستم بیشتر از خوشبختی خواهرم؟

- خسته که نه اما خیلی گرمه.

با حرکت سریع آیدا به طرفش برگشتم. قیافه اش شکفته شده بود و تکیه اش را از ماشین برداشته بود. با ذوق گفت:

- اومد. اومد.

بند دلم پاره شد و دلم هُری پایین ریخت. برگشتم و به آن طرف خیابان نگاه کردم. نگاه جست و جوگرم را به طرف جایی که آیدا به آن اشاره کرده بود گرداندم. بالاخره آمده بود. او بود که با ساکی در درون دستش جلوی پیاده رو این پا و آن پا می کرد.

بدون اینکه به دو طرف خیابان نگاه کنم، بدون اینکه قدرت پاهایم در اختیار خودم باشند، به طرف مقصدم به حرکت در آمدم.

هنوز به اطراف نگاه می کرد و ساکش را داخل دستش تاب می داد. ناخودآگاه لبخندی زدم و هیجانی که دچارش بودم بیشتر شد و کوبش قلبم شدیدتر. با گلی که داخل دستم بود داشتم از وسط خیابان عبور می کردم که ناگهان، با شنیدن صدای جیغی و سپس برخورد جسم سنگینی به بدنم، نفهمیدم چه شد. روی هوا معلق شدم و بعد با افتادن روی آسفالت، سرم به زمین اصابت کرد و دید تارم، جایش را به تاریکی محض داد.

«رها»

ساکت و صامت خیره ی صورتش بودم. دستش داخل دستم بود و سفت نگهش داشته بودم. دیگر داشتم احساس می کردم که نحسم و برای اطرافیانم بد بیاری می آورم. تا زمانی که داخل زندان بودم چه قدر همه چیز خوب بود. برای هیچ کس هیچ اتفاق بدی نمی افتاد. اما دقیقاً بعد از بیرون آمدن من، یک از خدا بی خبر، باید بیاید و ماشینش، جسم خسته ی تنها آدم زندگی ام را خرد کند و بعد پا به فرار بگذارد؟ درست بعد از بیرون آمدن من؟

با صدای آرام پرستار از افکارم بیرون آمدم.

- خانم دیگه باید برید بیرون. دکتر می خوان همسرتون رو معاینه کنن.

سرم را تکان دادم. آرام دستش را روی تخت گذاشتم. اشک هایم را که بی خبر و بی صدا روی صورتم نشسته بودند، با پشت دست پاک کردم. نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم خودم را کنترل کنم و از روی صندلی کنار تختش بلند شدم.

بعد از اینکه لباس های سبز رنگ بیمارستان را با کمک پرستار از تنم در آوردم، از بخش آی سی یو خارج شدم. آیدا که روی صندلی نشسته بود و داشت زیر لب برای برادرش دعا می کرد، نگاهم کرد و گفت:

- بگو بیدار شده. لطفاً.

روی نگاه کردن در چشمانش را نداشتم. با تاسف سر تکان دادم و کنارش نشستم. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم هایم را بستم. اشکی مزاحم از گوشه ی چشمم افتاد. لب زیرینم را داخل دهانم بردم و لای دندان هایم فشارش دادم، تا صدای گریه ام بلند نشود.

دو روز بود که آرتا را داخل بیمارستان بستری کرده بودیم و هنوز به هوش نیامده بود. یک دستش شکسته بود و ضربه ای به سرش خورده بود که باعث به کما رفتنش شده بود. دکتر حرفی زیادی نمی زد و تنها چیزی که می گفت این بود که باید برایش دعا کنیم و بس. می گفت دیگر کاری از دست ما بر نمی آید و باید منتظر شویم و ببینیم که آیا به هوش می آید یا نه. می گفت ممکن است همین امروز بیدار شود، ممکن هم هست که تا دو سال دیگر برای بیدار شدن هیچ تلاشی نکند.

او می گفت و من روح از تنم جدا می شد. او می گفت و ترس بر تمام سلول به سلول بدنم مستولی می شد. او می گفت و خشمم بر این زندگی نکبتی بیشتر و بیشتر می شد و غم و غصه هایم بیشتر داخل قلبم چنبره می زدند.

- اگه بره چی؟

چشم هایم یک ضرب باز شدند. بینی ام سوخت، گلویم هم.

- اگه دیگه زبونم لال…

تکیه ی سرم را از دیوار برداشتم و نگاهش کردم. اشک هایش یکی پس از دیگری می ریختند و برعکس من هیچ تلاشی برای نریختنشان نمی کرد.

- اگه… اگه دیگه به هوش…

دستم را روی شانه اش گذاشتم. با بیچارگی گفتم:

- نگو. حتی نمی خوام بهش فکر کنم.

اشکم پایین افتاد.

- اون من رو تنها نمی ذاره. من مطمئنم.

صورتم درهم رفت و ماهیچه های صورتم منقبض شدند. نتوانستم بیشتر از این خودم را کنترل کنم. بغضم شکست.

- من تنهاش گذاشتم اما اون هیچ وقت تنهام نمی ذاره. دیگه این رو نگو. خواهش می کنم.

دستان لرزانش را بالا آورد و با هق هقی که داشت شدت می گرفت من را در آغوشش گرفت. دستانم را دورش حلقه کردم و شیون سر دادم. او نباید می رفت. حالا، حالا که می توانست آرامش داشته باشد، حال که می توانستیم با خیال راحت کنار هم باشیم، نباید می رفت. نباید حالا می رفت. نباید…

***

دست مهشید را پس زدم و گفتم:

- من نمی رم. نمی تونید مجبورم کنید. اینقدر اینجا می شینم تا به هوش بیاد.

احسان گفت:

- رها خانم شما تازه از زندان اومدید بیرون. باید استراحت کنید. دو روزه اینجایید، دیگه باید برید خونه.

مهشید هم گفت:

- ما اینجا می مونیم، لازم نیست نگران باشی. تو حالت خوب نیست. می خوای وقتی به هوش اومد اینقدر داغون باشی؟

آیدا هم که به سختی راضی شده بود تا برود، آهی کشید و رو به من گفت:

- پاشو بریم یکم بخوابیم. بعد بر می گردیم.

بغ کرده گفتم:

- اگه بیدار شه و من نباشم چی؟

پارسا که سرخ شده بود و ناراحتی از سر و رویش می بارید، گفت:

- بهت خبر می دیم که بیای. حالا دیگه پاشو.

با نارضایتی از روی صندلی بلند شدم. نگاهم به روی در خیره شد و در دل خطاب به آرتا گفتم:

- خواهش می کنم وقتی برگشتم بیدار باش.

سپس به طرف در خروجی بیمارستان قدم برداشتم. احسان هم دنبالمان آمد تا ما را برساند. سوار ماشین که شدیم، روی صندلی عقب نشستم و خودم را به در تکیه دادم. آیدا هم جلو کنار شوهرش نشست.