سپس محتویات لیوانم را تا آخر سر کشیدم که گلویم و عمق وجودم از تلخی اش سوخت اما برایم اهمیت نداشت. مهم جگرم بود که خنک شده بود و نقشه ام بود که گرفته بود. هوشنگ گاهی اوقات به درد می خورد. برا جور کردن بمب های مختلف خیلی مفید بود.
وارد اتاق بابا شدم. در حالی که روی مبل نشسته بود، به اخبار نگاه می کرد. جلوی تلویزیون و یک قدم مانده به آن ایستادم و به مجری که داشت وقوع یک حادثه را شرح می داد خیره شدم.
با پایان یافتن اخبار به طرف بابا برگشتم و در حالی که قیافه ای مغرورانه به خودم گرفته بودم و از شدت خنده نفس نفس می زدم و واژه ها را گم کرده بودم، گفتم:
- می دونم کارم… خیلی خوب بود. کشیدن این نقشه خیلی… زیرکی می خواست. اون احمقا… فکر کردن من احمقم که می خواستن با یه سروان ساده و… با راحت ترین شکل ممکن… دورم بزنن و… بیان... توی خونه ام. واقعاً فکر نکردن که من... بعد از اون چند تا محموله… که به باد رفت، محافظت رو شدیدتر می کنم؟
پوزخندی زدم و با پاهایی بی رمق، آرام آرام به طرفش رفتم.
- دیگه یاد می گیرن بازی با… دم شیر... یعنی چی. اون آرتای احمق… فکر کرده در سطح منه؟
قهقهه ای سر دادم و در حالی که اشک گوشه ی چشمم را پاک می کردم، لیوان خالی ام را روی میز رها کردم. بعد بی اختیار شروع کردم به دور خودم چرخیدن و حرف زدن.
- من خیلی زرنگم… خیلی باهوشم… من تونستم برای یه مدت تار و مارشون کنم…
حالا نوبت اشک هایم بود که سرازیر شوند.
- من یه عوضیم… من کلی آدم رو کشتم… من… من…
در همین حال بودم که نفهمیدم چه شد که سرم گیج خورد و در آغوشی مردانه فرود آمدم و هوشیاری ام از دست رفت.
«آرتا»
پارسا را برای بررسی وضعیت پیش آمده به طرف محل حادثه فرستادم.
باز هم به در بسته خورده بودم. باز هم نقشه ام به هم خورد. باز هم بازیچه ی یک بازی احمقانه و ساده شدم.
همه جا به خاطر من احمق به هم ریخته بود. سر تیتر خبرها انفجار یک کامیون و کشته شدن و مجروح شدن چند پلیس بود. فضای مجازی از کلیپ لحظه به لحظه ی انفجار پر شده بود. تلفنم مدام زنگ می خورد. همه به تکاپو افتاده بودند. همه ناراحت بودند. و شلوغ تر از همه ی این ها، مغزم بود که دائم سرزنشم می کرد.
سرهنگ فراهان خواسته بود من را ببیند. وارد اتاقش که شدم، سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. در اصل چیزی برای گفتن نداشتم.
- بیا بشین.
نمی خواستم بروم اما در شرایطی هم نبودم که بتوانم مخالفت کنم و بگویم که نه همین جا خوب است! با نشستنم گفت:
- خب؟ الان دیگه می خوای چی کار کنی؟
جوابی نداشتم. حتی خجالت می کشیدم به چشمانش هم نگاه کنم.
- یادته پارسال بهم چی گفتی؟ گفتی قرار نیست زندگی کسی به خطر بیفته و دیگه قرار نیست نیروهام کشته بشن. گفتی مراقبی و برای دستگیری باند دای رینگ نقشه ی خوبی داری. حالا چی شد؟ توی این یه سال چیکار کردی؟
صدایش بالا رفت.
- حالا چی شده؟ می دونی به خاطر این افتضاح به بار اومده، ممکنه چه مشکلاتی برای من پیش بیاد؟ می دونی سرتیپ بهم چی گفته؟ اگه تا آخر امسال این گروه دستگیر نشه، من تنزل درجه پیدا می کنم. می فهمی یعنی چی؟ تو با این کارات فقط جون خودت رو به خطر نمی ندازی. امنیت ملی به خطر می افته. جون چندین نفر دیگه به جز خودت به خطر می افته. الان می خوای جواب خانواده های این بنده های خدا رو چی بدی؟
نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد. دستش را چند بار داخل موهای سفید رنگش کشید و چند قدم داخل اتاق قدم زد. با صدای آرام تری گفت:
- دیگه تو مسئول این پرونده نیستی.
پژواک صدایش مثل ناقوس در سرم اکو شد. سرم را سریع بالا آوردم و ناباور به پیکر خمیده اش که به من پشت کرده بود خیره شدم. بالاخره سکوتم را شکستم.
- قربان خواهش می کنم.
ناگهان با صورتی سرخ شده به طرفم برگشت و گفت:
- خواهش می کنی؟ چرا خواهش می کنی؟ با این وضعیت می خوای چی کار کنی؟ چرا متوجه نیستی که نمی تونی از عهده شون بر بیای؟ این دفعه می خوای کی بمیره؟ می خوای منِ پیرمرد آخر عمری از کارات سکته کنم آرتا؟ آره؟ بس نیست این انتقام؟ اصلاً متوجه هستی که به جای انتفام گرفتن، بیشتر داری تلفات میدی؟
حق با او بود اما نمی توانستم این پرونده را از دست بدهم. خواستم چیزی بگویم که گفت:
- روی پرونده ی جادوی شب کار کن. مطمئنم این دو پرونده به هم ربط دارن.
با جدیت گفتم:
- قربان من پلیس مبارزه با مواد مخدرم. از اول هم به عهده گرفتن این پرونده اشتباه بود. من که توی بخش جرم و جنایت کار نمی کنم.
از جایم بلند شدم و رو به رویش ایستادم.
- قبول کنید که هیچ کسی به اندازه ی من تجربه و اطلاعات کاملی در مورد پرونده ی دای رینگ نداره. خواهش می کنم یه فرصت دیگه به من بدید.
هیچ نرمشی در صورتش نمایان نشد.
- قربان من بهتون قول میدم که نذارم هیچ کس دیگه ای به خاطر این پرونده کشته بشه.
نمی دانم چه قدر حالم درمانده بود که گفت:
- فقط دو ماه وقت داری.
خواستم خوشحال شوم که ادامه داد:
- اگه توی این دو ماه کل این پرونده بسته نشه، مطمئن باش که خودم ترتیب تنزل درجه ات رو میدم.
خوشحالی ام را قورت دادم و گفتم:
- قول میدم بهم تشویقی بدید.
بعد از بیرون آمدن از اتاق سرهنگ، یک سوم مسائل حل شده بود. پرونده ی جادوی شب را تحویل داده بودم و نصف ذهن مشغولی هایم برطرف شده بود. وارد اتاقم شدم و دستور تشکیل یک جلسه را دادم. احساس خستگی می کردم و سعی می کردم عذاب وجدانم را خفه کنم.
داستان من از روزی شروع شد که پرونده ی دای رینگ به عهده ی بابا قرار گرفت. از آن موقع حدود شش سال می گذشت. آن موقع رها هم کنارم بود. یک سالی می شد که نامزد بودیم و روزهای خوشی را فارغ از مسئولیت های اداره، می گذراندیم.
اما به یک باره ورق برگشت. روزهای خوشمان پر زد و به انتهایی ترین گوشه ی خاطراتمان کوچ کرد.
بابا روی پرونده ی دای رینگ کار می کرد و من و رها هم به او کمک می کردیم. یک شب که مامان و بابا با هم به طرف خانه ی پدربزرگ که جایی در گیلان بود می رفتند، ماشینشان چپ کرد. به خاطر آن حادثه، بابا مرد و نخاع مامان هم آسیب دید و فلج شد. آن شب یک ایمیل به من رسید که می گفت:
«با دم شیر بازی کردن، خورده شدن هم دارد!»
و من فهمیدم که این بلایی که سر خانواده ام آمد و باعث مرگ پدرم و فلج شدن مادرم شد، کار همان باند دای رینگ است. افتادم دنبال کارهای آن پرونده. رها هم کمک حالم بود. یک سال نشده بود که داشتیم به سر نخ های خوبی می رسیدیم اما این بار رها در یک تصادف سوخت و از بین رفت و جسم سوخته اش داخل قبر گذاشته شد. بعد از تشییع جنازه دوباره یک ایمیل به من فرستاده شد و من فهمیدم که باز هم کار، کار همان باند است.
یک مدت افسردگی اجازه ی فکر کردن به دستگیری آن باند را به من نمی داد. از طرف دیگر توان از دست دادن کس دیگری را هم نداشتم. برای همین مدتی خودم را با پرونده های دیگر سرگرم کردم و خودم را در دیگر پرونده ها غرق کردم اما از یک سال قبل، فکر انتقام برایم پررنگ شد. نمی توانستم به این راحتی مرگ رها را فراموش کنم و از طرف دیگر باور کردنش برایم خیلی سخت بود. برای همین هم دوباره پرونده را بر عهده گرفتم. حالا من، بعد از پنج سال تنهایی، یک فرد سی ساله ام و رها اگر زنده بود بیست و پنج سالش می شد.
با رسیدن عقربه ی کوچک ساعت روی هفت، از جایم بلند شدم و به اتاق جلسه رفتم. باید نقشه ای جدید را دنبال می کردیم. این بار باید خودم وارد ماجرا می شدم. دیگر نمی توانستم جان کس دیگری را به خطر بیندازم و خودم در سلامت بمانم.
«رویا»
با درد خفیفی که در سرم پیچید چشم هایم را باز کردم. هوای اتاق، تاریک بود و باز یا بسته بودن چشمم فرقی نمی کرد.
خواستم کش و قوسی به بدنم بدهم که با درد شدیدی که دوباره در پیشانی ام پخش شد، آخی گفتم و صورتم جمع شد. دستم را روی پیشانی ام گذاشتم.
- هیش آروم باش، یکم دیگه آروم میشه.
صدای بابا بود که این را گفت. در فضای تاریک اتاق قیافه اش را نمی دیدم. حتماً کنارم نشسته بود. هنوز کمی گنگ بودم. دستم را از روی پیشانی ام برداشت. صدای ریخته شدن قطره های آب داخل ظرفی پر از آب را شنیدم و بعد پارچه ای نم دار روی پیشانی ام قرار گرفت. انگار تب کرده بودم.
لب به اعتراض گشود و گفت:
- آخه دختر چند بار بهت بگم اون زهرماری رو نخور؟ هان؟ نمی بینی هر بار چه قدر سرت درد می گیره؟
پوفی کشید و زمزمه وار ادامه داد:
- چرا این قدر ضعیف شدی؟ اینبار تبم داری.
با صدای ویبره ی موبایلش، آن را از روی میز برداشت و آرام بیرون رفت.
بعد از چند دقیقه خیره بودن به سیاهی اتاق، وارد اتاقم شد و دوباره کنارم نشست. با صدای گرفته ام گفتم:
- بابا؟
قیافه اش را همچنان نمی دیدم.
- بله؟
- من چرا هیچی از گذشته ام یادم نمیاد؟
فقط صدای سکوتش می آمد. بعد از چند دقیقه گفت:
- می دونم آخرِ این سوالت قراره به چی برسه. دفعه ی قبل هم همین سوال رو پرسیدی.
گفتم:
- یادم نمیاد.
گفت:
- فردا هم که بیدار شی بازم امشب رو یادت نمیاد. پس بذار یه روز دیگه حرف می زنیم.
گفتم:
- چرا من مامان ندارم؟
چیزی نگفت. گفتم:
- ساعت چنده؟
- ده.
خواستم چیز دیگری بگویم که گفت:
- کار امروزت خوب بود. بهت افتخار می کنم.
بغض گلویم را گرفت. دیگر چیزی برای گفتن نداشتم. با باز شدن در و بسته شدنش فهمیدم که از اتاق بیرون رفته است. پارچه را از روی پیشانی ام برداشتم و روی میز گذاشتم و بدون هیچ ترسی از تاریکی، در گریه هایم غرق شدم و کمی بعد، بیهوشی بود یا خواب آلودگی نمی دانم، اما چیزی مرا با وجود درد به خواب تسلیم کرد.
«سه روز بعد»
«آرتا»
مراسم سوم سروان مهران سلیمانی داشت به خوبی برگزار می شد و خدا را شکر هیچ کدام از مجروحین و همچنین خانواده ی داغ دیده ی سلیمانی شکایتی از پلیس نداشتند. در این چند روز، از مجروحین که هر کدام به یک شکل آسیب دیده بودند دیدار کرده بودیم و فعلاً همه چیز آرام و بی هیجان بود.
پارسا محل حادثه را بررسی کرده بود و دیگر دلیلی نمی دیدم که بخواهم خودم هم به آنجا بروم. چون هم راه زیاد بود هم کارهای دیگری بر روی دوشم بود و از طرف دیگر چیز خاصی برای دیدن وجود نداشت. همه چیز سوخته بود و خاکستر شده بود و هر چه که باقی مانده بود به تهران منتقل شده بود.
پارسا همانطور که با شرمندگی و ناراحتی در کنار قبر شهید سلیمانی ایستاده بودیم و ضجه های مادر و زنش را می شنیدیم، زیر گوشم گفت:
- شنیدم از کارخونه یه آگهی دادن. چند تا کارگر می خوان.
نوری به قلبم تابیده شد.
- بگو آگهیش رو برام آماده کنن ببینم.
بعد از پایان مراسم، به اداره رفتیم. آگهی را جلوی صورتم گرفتم و به متن آن خیره شدم. سه کارگر قوی هیکل و درشت اندام می خواستند. به فکر فرو رفته بودم که با دیدن نگاه مرموز پارسا، سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- ازم نخواه اجازه بدم تو بری.
با کلافگی خواست چیزی بگوید که گفتم:
- خودم میرم.
بهت صورتش را در بر گرفت.
- چی؟ چی میگی تو؟ عقل تو کله ات هست؟
آگهی روزنامه را روی میزِ وسط اتاق انداختم و همان طور که از اتاق بیرون می رفتم، گفتم:
- اجازه نمیدم دوباره کس دیگه ای توی دردسر بیفته.
شانه ام را گرفت و متوقفم کرد. به چشم هایم زل زد و گفت:
- انگار واقعاً دیوونه شدی. اگه بلایی سرت بیاد می دونی چه اتفاقی برای آیدا و مامانت میفته؟ احمق نباش پسر، خیلی خطرناکه. اگه برات اتفاقی بیفته، بعد از تو این پرونده چی می شه؟ هیچ به این فکر کردی که قراره کی حلش کنه؟
تمام نفسم را با کلافگی و به یکباره بیرون دادم. در چشم هایش زل زدم و گفتم:
- اولاً قرار نیست من بلایی سرم بیاد پارسا؛ هنوز نرفته داری اشهدم رو می خونی؟ دوماً، چه بلایی می خواد سر خانواده ام بیاد؟ همین الانش هم من نمی رسم بیشتر از یه زنگ توی هفته بهشون بزنم و ماهی یه بار ببینمشون. آیدا که دیگه شوهر داره و خودش هم مراقب مامان هست. تو نمی خواد نگران اونا باشی. همین الان هم من توی زندگی اونا مثل یه روح سرگردونم که فقط اسمم وجود داره. نگران این پرونده هم نباش. من نباشم یکی دیگه. اگه بودی می دیدی که فراهان چه جوری می خواست پرونده رو ازم بگیره.
متعجب شد. این را از گشاد شدن چشم هایش فهمیدم.
- تعجبی نداره. کم خسارت به بار نیاوردم. حالا هم چاره ی دیگه ای جز این کار ندارم. خودم باید دست به کار بشم.
بعد دستم را روی شانه اش گذاشتم و با دلسوزی گفتم:
- خیلی دلم می خواد قبل از شهید شدنم عروسیت رو ببینم. زودتر یکی رو انتخاب کن.
با شنیدن صدایی از پشت سرم، ناراحتی پارسا را نادیده گرفتم و به طرف ستوان نیازی که سلام کرده بود برگشتم.
- سلام. چه خبر ستوان؟
لبخندی زد و گفت:
- خبر خوب دارم براتون.
دستم را به طرف در اتاقم گرفتم و گفتم:
- شما بفرمایید الان ما هم میایم.
سرش را تکان داد و در حالی که چادرش را مرتب می کرد از کنارمان گذشت.
با شیطنت کنار گوش پارسا گفتم:
- همین نیازی هم خوبه ها. به هم میاید.
فحش زیر لبی اش را با خنده نادیده گرفتم و به طرف اتاقم رفتم.
- فردا قراره با غنچه برم به کمپ. قراره چند روز اونجا بمونیم و بعد راهی دبی شیم. ابن طور که من فهمیدم این دختر محموله های انسانی رو آماده می کنه. دخترها و پسرهایی که کنارش میرن رو به بهونه ی فرستادن به خارج، گول می زنه. و احتمالاً در نهایت یه سریشون به عرب ها فروخته می شن و اعضای بدن باقیشون هم تکه تکه می شه و فروخته می شه و یا توی پوست جسدشون مواد جا به جا میشه.
پارسا گفت:
- این وحشتناکه.
گفتم:
- باید خیلی مراقب باشی. ردیاب ها و شنودها رو بگیر و همین الان
بدون اینکه دیده بشی برو خونه ای که برات آماده کردیم. نگران نباش ما مراقبتیم. همه چیز رو با پلیس دبی هماهنگ می کنم. فقط سعی کن اطلاعات به دست بیاری و با شنود بهمون منتقل کنی.
از جایش بلند شد. هیچ ترسی در نگاهش نبود. من هم متقابلاً بلند شدم.
- نگران نباشید قربان. من کارم رو بلدم.
لبخندی مطمئن به رویش زدم. او یک پلیس و بازیگر قابل و محشر و زیرک بود و به خوبی می توانست از خودش مراقبت کند. من مطمئن بودم که دوباره به در بسته نمی خورم.
«رویا»
صدای ضبط را کم کرد و گفت:
- نگفتی چته؟ چرا دمغی؟
نفسم را با صدا بیرون دادم و همان طور که به بیرون خیره شده بودم گفتم:
- گفتم که چیزیم نیست.
انتظار داشتم اصرار بیشتری برای جواب گرفتن بکند اما انگار چنین قصدی نداشت. از این دختر بعید بود کنجکاوی نکند برای همین هم با تعجب به طرفش برگشتم که دیدم دارد چپ چپ نگاهم می کند. برای لحظه ای از تعجب مات شدم اما بعد به خودم آمدم، پشت چشمی نازک کردم و با اعتراض گفتم:
- چته با اون چشمات داری من رو می خوری؟ یه وقت به احسان بدبخت این جوری نگاه نکنیا، برت می گردونه خونه ی مامانت.
لبش را کج کرد و ادایی برایم در آورد و بعد نگاهش را به جاده داد. از اینکه بالاخره نگاهش را از روی من برداشت و به رانندگی اش داد خیالم راحت شد و خدا را شکر کردم. به زندگی کردن علاقمند نبودم اما مطمئناً آیدا دلایل زیادی برای زنده ماندن داشت و اصلاً نمی خواستم در یک تصادف بمیرد. گفت:
- خیلی هم دلش بخواد. بعدم، تو فکر کردی من خرم؟ بگو ببینم چته از صبح لالی و همش نفس می کشی؟
حوصله ی فکر کردن زیاد را نداشتم برای همین اولین حرفی که به نظرم رسید را گفتم:
- امروز حوصله ی حرف زدن ندارم، هوا هم خیلی خوبه دلم می خواد هِی نفس عمیق بکشم.
طوری نگاهم کرد که انگار با یک موجود فضایی رو به رو شده.
- امروز اخبار هشدار داد و گفت که بچه ها و سالمندا بیرون نرن.
بعد انگار که داشت در دلش برای شفایم دعا می کرد ادامه داد:
- هوا داغونه انگار.
با حرص چپ چپ نگاهش کردم، پشت چشمی نازک کردم و جوابی ندادم. بعد در همان حال دستم را جلو بردم و صدای آهنگ را بالا بردم.
به دشت گل های شقایق که رسیدیم، ماشین را روی یک تپه نگه داشت. پیاده شدم و از هوایش که برعکس هوای شهر واقعاً تمیز بود و عطر خوبی داشت بوییدم.
گل های شقایق، رو به رویمان ایستاده بودند. چند قدم جلو رفتم. روی زمین و در جایی که شقایق ها نبودند نشستم. آیدا هم کنارم نشست. نشستن برایم کافی نبود. آنقدر آرام بود و زیبا و به دور از آلودگی که دلت می خواست سرت را روی چمن ها رها کنی و اجازه بدهی تا شقایق ها روی صورتت سایه بان درست کنند. همین کار را هم کردم و دراز کشیدم. حالا دیگر جز یک آسمان آبی و چند گل قرمز با ساقه هایشان که رو به روی صورتم بودند چیزی نمی دیدم. حالا که چیزی و کسی را نمی دیدم، حرف زدن آسان تر شده بود.
- دیدی یه وقتایی حوصله ی هیچ جایی رو نداری؟ اون موقع ها چیکار می کنی؟
چه قدر گاهی اوقات داشتن یک دوست و یک گوش خوب می شود.
صدایش از کنار گوشم آمد. او هم کنارم دراز کشیده بود و فارغ از وسواس و ترس همیشگی اش، به صدای خاک و سوسک و ملخ ها بی اعتنایی می کرد. اصلاً مگر این حیوانات ترسی دارند؟ مگر ترسناک تر از موجود دوپا هم داریم؟ مگر ما انسان ها ترسناک تر از این موجودات بی آزار نیستیم؟
از خودم بدم می آمد. از خودم بدم می آمد که اینقدر آرام زیر سقف آسمان دراز کشیده بودم در حالی که تا به حال چند صد نفر به خاطر من زیر سقف قبرشان خوابیده بودند. از خودم که این قدر خونسرد بودم بدم می آمد.
- من با یکی حرف می زنم. معمولاً هم میام پیش تو و همیشه هم از اون چرت و پرتای مثلاً روان شناسانه ات بهره مند میشم.
قسمت دوم حرفش را نادیده گرفتم و با توجه به اینکه تحمل صدای ملخ ها واقعاً سخت شده بود و حس مور مور شدن تنم هم به آن اضافه شده بود، از جایم بلند شدم و نشستم. اما او همچنان بلند نشد. انگار هنوز ورجه وروجه ی سوسک ها را در زیر و کنارش احساس نکرده بود.
به نقطه ی اتصال زمین و آسمان که جایی در رو به رویمان بود خیره شدم.
- دیدی یه وقتایی نه حرفت میاد نه حوصله ی حرف زدن داری؟ اون وقتا چیکار می کنی؟
او هم نشست و با بی حوصلگی گفت:
- بیست سوالیه یا داری گزارش مردمی تهیه می کنی؟ دو ساعته اومدیم اینجا در جوار سوسکا که جناب عالی دو کلوم حرف بزنی ببینم تو اون کله ات چی می گذره بعد تو سوال فلسفی می پرسی؟
دستانم را روی زانوان جمع شده ام حلقه کردم و چانه ام را روی دست هایم گذاشتم و گفتم:
- نمی دونم چمه آیدا. نه حوصله ی حرف زدن دارم نه توان ساکت موندن. احساس می کنم هر لحظه قلبم تیکه تیکه میشه اما بعد دوباره تیکه هاش به هم می چسبن. بعد دوباره خرد و تیکه تیکه میشه. بعد باز چسبونده میشه. نمی فهمم چه مرگمه. انگار هر لحظه یه صدایی توی کلهمه. یه صدایی مثل وز وز که نامفهومه. می دونم صدای چیه اما نمی خوام حرفاش رو بشنوم. نمی خوام بشنوم که دوباره قلبم زخمی نشه اما نمی تونم صدای وز وزش رو هم تحمل کنم؛ خسته شدم دیگه.
با تعجب در حالی که جدی شده بود، پرسید:
- صدا؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره؛ صدای عذاب وجدانمه.
صدای نامفهومی از گلویش خارج شد و بعد از کمی مکث گفت:
- خب چرا بهش گوش نمی دی؟ شاید حرفای خوبی داشته باشه.
پلک زدم و بعد از کشیدن آهی کوتاه از جایم بلند شدم. دست هایم را داخل جیبم فرو کردم و همانطور که رو به رویش ایستاده بودم و به او که نشسته بود نگاه می کردم گفتم:
- کی عذاب وجدان حرف های خوبی زده که این بار دومش باشه؟
سپس همان طور که پشت مانتوام را می تکاندم و به طرف ماشین بر می گشتم گفتم:
- گفتن این چرندیات بسه دیگه فیلسوف. بیا برگردیم من خیلی کار دارم. به خاطر تو دو ساعت تا اینجا توی راه بودیم.
در حالی که غرغر می کرد از جایش بلند شد و در همان حال که به طرف ماشین می آمد گفت:
- به خاطر من اومدیم دیگه آره؟ کی بود می گفت دلم برای سوسکای اینجا تنگ شده؟ نکنه من بودم؟
با لبخندی زیرپوستی نشستم و در را بستم. بعد به او که حالا در کنار درِ راننده ایستاده بود گفتم:
- فعلاً که تو یکی از اون سوسکا رو گذاشتی روی سرت و می خوای بیاریش.
خشک شد. با چشم های از حدقه در آمده گفت:
- چی؟
و بعد جیغی کشید و در حالی که از ترس می لرزید شالش را از سرش در آورد و در دورترین نقطه نسبت به خودش تکاند و وقتی که چیزی را بر روی شالش ندید با حرص و بدنی که همچنان می لرزید ماشین را دور زد و خواست به طرفم بیاید که با یک حرکت کاملا حرفه ای از روی صندلی خودم روی صندلی راننده پریدم. استارت زدم و کمی عقب راندم. بعد با لبخندی دندان نما برایش دست تکان دادم.
بعد از اینکه در یکی از غذاخوری های اطراف، نهار خوردیم و کمی وقت گذراندیم و در مورد احسان و کنار گذاشتن خجالتش حرف زدیم، آیدا من را به خانه رساند و خودش هم رفت تا احتمالاً با شوهر جانش کمی وقت بگذراند و بعد هم در یکی از رستوران ها شام بخورند.
«آرتا»
- مامان من بعداً بهتون سر می زنم، به خدا امشب خیلی کار دارم.
صدای ناراحت و دلخور و عصبانی اش از پشت تلفن به گوشم رسید.
- تو خجالت نمی کشی؟ چون کار داری نباید بیای به من بیچاره سر بزنی؟
لپ هایم را باد کردم و بعد نفسم را به شدت بیرون دادم. برای خلاص شدن از دستش گفتم:
- باشه... باشه. امشب میام خونه.
بعد از خداحافظی با مامان، به قیافه ی متفاوتم در آینه خیره شدم.
پارسا سرش را از لای در داخل آورد و گفت:
- داری میری؟
به قیافه ی پکرش نیم نگاهی انداختم و با لبخند گفتم:
- مگه کشتیات غرق شده بچه؟
داخل شد و در را بست. در حالی که روی صندلی می نشست گفت:
- می ترسم بلایی سرت بیاد. خیلی وقته که ماموریت نرفتی.
دستم را به کمر زدم و به طرفش برگشتم. انگشت اشاره ام را به طرفش گرفتم و گفتم:
- اون موقعی که تو داشتی پوشکت رو عوض می کردی من داشتم ماموریت می رفتم. اونوقت الان تو اومدی برای من تعیین تکلیف می کنی؟
چینی به بینی اش داد و گفت:
- دیگه خیلی اغراق داشت؛ من فقط دو سال از تو کوچیک ترم.
سوتی زدم و به طرف آینه برگشتم و در حالی که موهایم را بیشتر به هم می ریختم با تاکید گفتم:
- او… دو سال.
روی مبل لم داد و پایش را روی پای دیگرش انداخت و مسیر حرف را عوض کرد.
- ولی لباس کهنه بهت میادا.
«دو ساعت بعد»
«رویا»
با شنیدن صدای زنگ موبایلم آن را از داخل جیبم بیرون آوردم و با دیدن اسم آرش از روی تردمیل پایین آمدم. در حالی که با خستگی روی زمین می نشستم، نفس نفسم را کنترل کردم و جواب دادم.
- چیه؟
صدایش داخل گوشم پیچید.
- خانم یه خبر دارم.
بطری آبم را از روی زمین برداشتم و سر کشیدم.
- امروز اون سرگرده اومد کارخونه. آرتا سلطانی.
با شنیدن اسم آرتا محتویات داخل دهانم به بیرون پاشید. آرتا به کارخانه رفته بود؟ در حالی که سرفه می کردم بریده بریده گفتم:
- کِی اومده بود؟
- چند دقیقه ای میشه که رفته.
آب دهانم را قورت دادم و همان طور که از جایم بلند می شدم غریدم:
- اون وقت تو الان داری به من میگی؟
گفت:
- جای نگرانی نیست خانم. برای کار توی کارخونه اومده بود.
حوله ی روی شانه ام را روی زمین پرت کردم و گفتم:
- تو چی گفتی؟
- گفتم بهش خبر میدم.
با قاطعیت و جدیت گفتم:
- به یه بهونه ای ردش کن بره.
- ولی خانم…
صدایم را روی سرم انداختم و فریاد زدم:
- گفتم ردش کن بره.
تلفن را قطع کردم و در حالی که از عصبانیت می لرزیدم، وارد اتاقم شدم و خودم را داخل حمام انداختم.
نمی توانستم بفهمم. حتماً نقشه ای داشت که می خواست خودش به عنوان کارگر وارد کارخانه شود. حتماً می دانست که من به عنوان رئیس این باند، قیافه اش را می شناسم و آمار جد و آبادش را در آورده ام و حتماً نقشه ای داشت که این حقیقت را نادیده گرفته بود. حتماً نقشه ای داشت که به جای یک جاسوس، خودش می خواست وارد گروه بشود.
چشم هایم را بستم و سرم را زیر آب وان فرو بردم تا کمی فکر کنم. با کمبود اکسیژن سرم را از آب بیرون آوردم و آن موقع بود که توانستم از زاویه ای دیگر ببینم.
بعد از بیرون آمدن از حمام، به آرش زنگ زدم.
- در مورد آرتا بگو. چه جوری بود؟ اسمش رو چی معرفی کرد؟ تغییر قیافه داده بود؟
- بله خانم. اسمش توی مدارکش آرتا سبحانی بود و قیافه اشم خیلی داغون درست کرده بود. به زحمت تونستم بفهمم این همون سرگرده اس.
در حالی که داشتم فکر می کردم، لپم را از داخل گاز گرفتم.
- به کسی در مورد قیافه ی این سرگرده گفتی؟ کس دیگه ای جز تو می شناسدش؟
وقتی گفت نه، ادامه دادم:
- خوبه. به عنوان بادیگارد استخدامش کن. می دونی باید چی کار کنی دیگه، نه؟ طبیعی رفتار کن. اصلاً نباید بفهمه که تو می دونی کیه.
می توانستم تعجبش را از پشت تلفن به وضوح احساس کنم.
- بله قربان چشم.
داشتم فکر می کردم، برای همین هم تلفن را قطع نکردم که گفت:
- امر دیگه ای هست؟
گفتم:
- بعد از آموزش و دوره ی آزمایشی، مستقیم بیارش توی مقر اصلی.
با تعجب گفت:
- چی؟ ولی اینکه نمی شه. می خواید سر همه مون رو به باد بدید؟ اون یه پلیسه نباید بیاد توی…
تلفن را قطع کردم. حوصله ی شنیدن چرندیاتش را نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را بستم و جسم خسته ام را روی تخت انداختم.
«آرتا»
در حالی که مشخص بود دارد سعی می کند تا چیزی بگوید، لبخندی نصفه و نیمه و کمی دستپاچه روی لب داشت. سکوت را شکستم و گفتم:
- آیدا کجاست مامان؟
گفت:
- خیالت راحت پسرم؛ با احسان بیرون رفتن.
از طرز فکرش بدم آمد. مادرم بود، مادرش بود، قدیمی بود، طرز تفکر قدیمی داشت اما دخالت کردن در کارهای بقیه از خط قرمزهای من بود. خواستم حرف هایم تند نباشد اما نشد.
- من همون موقع که مجردم بود خیالم راحت بود. نگرانش می شدم اما می دونستم خواهرم چه جوری تربیت شده. می دونستم حق ندارم براش امر و نهی کنم. برای همین هم چیزی بهش نمی گفتم. شما هم کاریش نداشته باش. اون دیگه یه بچه ی چهار ساله نیست که بخوای دستش رو بگیری و به خودت بچسبونیش. چه قبول کنیم چه نه، اون الان یه دختر مستقله و حق داره بخواد خودش برای خودش تصمیم بگیره. اینا رو باید به احسان هم بگم که از این به بعد یه طناب دور گلوی آیدا نشه.
در حالی که با گوشه ی لباسش بازی می کرد گفت:
- خب چی کار کنم پسرم؟ منم نگرانتون میشم. دلم هزار راه میره وقتی یه ماه یه ماه یه سر بهم نمی زنی و هر لحظه با دزدا و خلافکارا سر و کار داری. فکرم کلی مشغول میشه وقتی آیدا نصفه شبا بر می گرده و دو کلوم باهام حرف نمی زنه. من یه پیرزن تنهام، از بچگی تو گوشمون خوندن که دختر نباید شب بیرون باشه. حالا بعد از این همه سال من چه جوری فکرام رو عوض کنم و وقتی خواهرت این جوری دلم رو می لرزونه، دلم نلرزه و خیالم راحت باشه؟
از جایم بلند شدم و کنار پاهای بی جانش زانو زدم و در حالی که دستش را می فشردم و به چشم هایش زل زده بودم گفتم:
- به این چیزا فکر نکن مامان. اگه قرار به فکر کردن باشه نه شبمون روز میشه، نه روزمون شب.
اشکش را پاک کرد. نفس عمیق و آه مانندی کشید و گفت:
- باز الان که احسان هست منم خیالم راحته. می دونم یکی هست که مراقبش باشه.
دوباره داشت حرف خودش را می زد. همین حرف ها بود که من را از خانه فراری کرد. دستش را رها کردم، از کنارش بلند شدم و سر جایم برگشتم.
- من که هر چی بگم شما باز حرف خودت رو می زنی.
سرش را تکان داد و گفت:
- چی بگم والا. من که هر چی بگم از نظر شما جوونا غلطه.
چند لحظه بعد گفت:
- چرا این قدر ساکتی؟ بگو ببینم، پارسا نمی خواد زن بگیره؟
با یاد پارسا، با تاسف سرم را به علامت منفی، به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- فکر نمی کنم. چطور مگه؟
شانه ای بالا انداخت و با همان دستپاچگی اولیه که دوباره به سراغش آمده بود، گفت:
- هیچی همین جوری.
بعد با کمی من من اضافه کرد:
- تو نمی خوای زن بگیری پسرم؟ آیدا از تو کوچیک تره و داره شوهر می کنه. زشته به خدا.
عضلات صورتم منقبض شدند. پس جریان شام و این چیزها همه یک بهانه بود. سرم را پایین انداختم تا صورتش را نبینم. احساس کردم صورتم دارد سرخ می شود.
- عصبی نشو آرتا. حق دارم بخوام به فکر آینده ات…
صدایم در حالی که از عصبانیت به زور بیرون می آمد حرفش را قطع کرد.
- حق نداری.
بعد از گفتن این حرف از جایم بلند شدم و بدون اینکه حرف دیگری به زبان بیاورم از در بیرون رفتم و در خانه را به هم کوبیدم.
بیرون رفتم تا یک وقت نکند مشت منقبض شده ام خطا کند و مادر بودن فرد مقابلش را فراموش کند. بیرون رفتم تا نکند یک وقت چیز بدتری به مادرم بگویم. بیرون رفتم تا یک وقت نکند رویم توی روی مادرم باز شود. بیرون رفتم تا یک وقت نکند حرف نامربوطی را بگویم و آه مادرم را به جان خودم بیندازم و گریه هایش را ببینم. بیرون رفتم تا کمی نفس بکشم و باز هم قدم های محکم و پر سیگارم را به طرف خانه ام بکشانم.
این بحث باید در یک جایی تمام می شد. بارها صحبت و جدل کرده بودیم اما انگار فایده ای نداشت. انگار نه انگار که مامان با آدم هایی امروزی سر و کار داشت. طبیعتاً باید کمی از روشنفکری آن ها به مامان هم سرایت می کرد اما انگار نه انگار.
چندین بار با هم بحث کرده بودیم اما او هر بار با چند عکس جدید از چند دختر جدید که از قضا خارج رفته و تحصیل کرده هم بودند به سراغم می آمد. فکر می کردم این یک سالی که خبری از این بحث ها نبوده این موضوع را برای همیشه تمام می کند اما انگار تمام افکارم بی خودی بود و حتماً باید سر و کله ی این دخترهای نخودی از یک جایی پیدا می شد.
با وارد شدنم به خانه، سردی اش دلم را لرزاند. شاید این خانه باید بعد از پنج سال رنگ و بوی دیگری می گرفت. عجیب دلم هوایی شده بود و هوای خاطراتش را کرده بود.
لباسم را که عوض کردم رو به روی تلوزیون نشستم. چند وقت می شد که روشن نشده بود؟ هفته ی پیش یک فیلم دیده بودم و بعد از آن این تلویزیون دیگر رنگ روشنی به خودش ندیده بود.
روشنش کردم و به تصویر گوینده ی اخبار که داخل تصویر بود زل زدم. داشت حرف می زد اما چیزی نمی شنیدم. صدایش نمی آمد. ترسیدم که یک وقت کر شده باشم اما بعد از چند دقیقه به فکرم رسید که هفته ی پیش چون حوصله ی شنیدن صدای برخورد کردن ماشین های داخل فیلم را نداشتم، صدایش را صفر کردم و بعد همان جا خوابم برد. با خیالی راحت تر صدایش را بالا بردم و به اخباری که داشت به صورت نامفهوم حرف می زد گوش سپردم اما فکرم اصلاً در آن اطراف نبود.
«رویا»
نقشه های متفاوتی در سرم می پیچید اما نمی دانستم باید کدامشان را اجرا کنم. با استفاده از یک نقشه ی حساب شده می توانستم آرتا را برای همیشه بکشم و هوشنگ را هم راضی نگه دارم. با یک نقشه ی دیگر می توانستم با آرتا همکاری کنم و تاجیک و همه حتی بابا را دور بزنم و خودم به خاطر همکاری با پلیس به جای اعدام فقط به چند سال حبس محکوم شوم و خلاص. دیگر تحمل این زندگی را نداشتم. البته جرم هایم سنگین بود و نمی توانستم به این امید با آرتا همکاری کنم. چه به او کمک می کردم چه نه، بی برو برگرد حکمم اعدام بود. آرتا را هم نمی توانستم بکشم. حسی سرکش درون ذهنم مرا به این کار وادار می کرد که با او بازی کنم. دلم کمی سرگرمی می خواست و چه کسی بهتر از یک پلیس جا افتاده؟
به هوشنگ زنگ زدم. باید با او حرف می زدم. به او گفتم که می خواهم ببینمش و او هم گفت که به خانه اش بروم. از درِ عمارتش داخل رفتم. با تعارفش روی مبل نشستم و او هم بی تعارف درست کنارم نشست.
به سردی نیشخندی زدم و گفتم:
- هوای اینجا خوب نیست. با اجازه جام رو عوض می کنم.
سپس روی مبل تک نفره ای نشستم و پایم را روی پای دیگرم انداختم. به خاطر این کارم خندید. بلند . بعد از اتمام خنده اش گفت:
- هنوزم فرار می کنی.
چینی به بینی ام دادم و با سردی همیشگی ام گفتم:
- بهتره مراقب حرفات باشی.
خواست چیزی بگوید که گفتم:
- من برای زدن این حرفا نیومدم.
در حالی که به خدمتکار که به طرفم نوشیدنی تعارف کرده بود می گفتم چیزی نمی خواهم، موبایلم را که صدایش بلند شده بود خفه کردم. انگار آیدا داشت زنگ می زد اما فعلاً وقت جواب دادن به او نبود. ساعت از یازده شب هم گذشته بود و نمی فهمیدم چرا آیدا دارد زنگ می زند اما فعلاً حرف هایم با هوشنگ مهم تر از آیدا و حرف هایش بود.
با رفتن خدمتکار رو به هوشنگ گفتم:
- بهتره زیاده روی نکنی چون عادت ندارم حرفم رو دو بار تکرار کنم.
ابروهایش را بالا برد و سپس لیوانش را روی میز گذاشت و دست هایش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
- اوه اوه. بگو ببینم چی شده اینقدر جدی شدی رویاجان.
لبم را تر کردم و بدون توجه به تغییر مسیر نگاهش شروع به حرف زدن کردم.
- خوب حواست رو جمع کن ببین چی میگم. طی این مدت به خاطر خیلی چیزا هر کاری که گفتی رو انجام دادم و تو هم برام یه سری کارا کردی. اما حالا دیگه وضع فرق کرده. دیگه نمی تونم کاری برات بکنم. دیگه هیچ دِینی به گردنم نیست و تو هم هیچ حقی به گردنم نداری.
خودش را زد به نفهمیدن و گفت:
- متوجه نمی شم. می خوای بگی نمی خوای آرتا رو بکشی؟
- میشه این طوری هم برداشت کرد. ولی درست ترش اینه که دیگه نمی خوام به خاطر تو و امنیت تو کسی رو بکشم.
به سردی و با لحنی مچ گیرانه گفت:
- نکنه از اون پسر خوشت اومده؟ آره؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- دست بردار از این حماقتت! من چرا باید از یه پلیس خوشم بیاد؟
او هم متقابلاً پوزخند زد.
- ولی از ظواهر مشخصه که ازش خوشت اومده.
با لبخندی چندش آور و کریه ادامه داد:
- فکرش رو بکن. اگه تاجیک بفهمه چی میشه. وارث تاج و تختش عاشق یه پلیس شده. وای وای وای! چه خبر توپی میشه.
از جایم بلند شدم. با آرامشی ظاهری به طرفش رفتم.
- تو، داری من رو تهدید می کنی؟ تو فکر کردی کی هستی که من رو تهدید کنی؟ هان؟
جلویش ایستادم. از جایش بلند شد و شانه به شانه ام ایستاد.
- تهدید نیست فقط یه خبره که قراره به گوش تاجیک برسه.
خنده ای هیستریک کردم و گفتم:
- لازم نیست زحمت بکشی. این خبر رو خودم براش می برم. فقط خبرای دیگه ای هم می برم.
از لای دندان های کلید شده ام گفتم:
- مثلاً میگم که چه جوری راپورت دو تا محموله ی قبلی گروه رو به پلیس دادی. میگم که چجوری باعث از دست رفتن سرمایه ام شدی تا بهت محتاج بشم و به خاطر گرفتن پول بیام بهت التماس کنم. بهش میگم که جرم اون همه قتل رو به جای اینکه خودت بر عهده بگیری انداختی گردن من تا از اون دِین لعنتی که بهت دارم بیرون بیام و بشم یه قاتل زنجیره ای که پلیس دنبالشه.
رنگش مثل گچ شد. صدایم کمی بالاتر رفت اما هنوز رویش کنترل داشتم.
- فکر کردی نمی دونم؟ فکر کردی اونقدر احمقم که بازیچه ی تو بشم؟ من اگه نمی خواستم هیچ کدوم این کارا رو انجام نمی دادم. من اگه تا سر توی لجن نبودم به خاطر تو خودم رو بیشتر توی کثافت فرو نمی بردم.
زمزمه وار گفتم:
- حالا برو پیش تاجیک و هر چیزی رو که می خوای بگو. اون وقت منم قول می دم دهنم باز شه و هر چی می دونم بهش بگم. مطمئن باش تاجیک حرف دختر خونده اش رو بیشتر باور می کنه تا حرف یه غلام حلقه به گوش.
بعد از گفتن این حرف ها کیفم را برداشتم و به سمت در رفتم. خواستم در را باز کنم که صدای شکستن چیزهایی را شنیدم و سپس صدای فریاد هوشنگ در گوشم طنین انداخت.
- پشیمونت می کنم رویا. کاری می کنم که به پام بیفتی و التماس کنی که بذارم زنده بمونی.
«دو روز بعد»
«آرتا»
وارد اتاق رئیس کارخانه شدم. کسی داخل اتاق نبود. اول تصمیم گرفتم حالا که کسی نیست نگاهی به پرونده ها بیندازم که بعد با دیدن دوربین هایی که دور تا دور اتاق بودند نظرم عوض شد.
باید طبیعی رفتار می کردم. روی مبل نشستم و انگشت هایم را داخل هم قفل کردم. دلیل این انتظار را نمی فهمیدم. با صدای باز شدن در سرم را به طرفش برگرداندم و با دیدن کسی که داخل شد شوکه شدم.
پارسا با لبخندی دندان نما بر لب، در حالی که رو به رویم می نشست چشمک زد و گفت:
- سلام. شما هم برای کار اومدین؟
به خاطر شنودی که احتمالاً داخل اتاق کار گذاشته شده بود، در حالی از چشم هایم خون می چکید گفتم:
- بله، دیروز تماس گرفته بودن باهام.
شروع کرد به حرف زدن و بدون توجه به عصبانیت من از خاطرات دروغینش تعریف کرد.
- خیلی خوب شد که کار پیدا کردیم. والا با این اوضاع داغون بازار اگه کار نداشته باشی و نتونی شب به شب دو لقمه نون ببری خونه، زن و بچه ات از گرسنگی می میرن. این اواخر دیگه نمی تونستم حتی دو تا دونه تخم مرغ بخرم. با قرض و قوله زندگیمون جلو می رفت. فقط می تونم به خاطر سه تا بچه ای که دارم خدا رو شکر کنم وگرنه دیگه دلخوشی دیگه ای برام نمی مونه.
فقط داشتم به این فکر می کردم که باید اول پارسا را با طناب به جایی می بستم و بعد خودم برای مصاحبه می آمدم. وقتی از اینجا بیرون رفتیم نشانش می دهم که عمل نکردن به دستور مافوق یعنی چه.
نیمچه لبخندی زوری زدم و گفتم:
- آره واقعاً خدا رو شکر.
بعد نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- ماشالا بهتون نمیاد خیلی سن داشته باشین. چه جوری سه تا بچه دارین؟
با سرحالی زیادی شروع به تعریف کردن کرد.
- والا از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، خیلی زود با عیالم ازدواج کردیم. بعدم که سر سال خدا یه بچه بهمون داد و بعدم کم کم زیاد شدن.
سرم را تکان دادم و در حالی که هم کلافه شده بودم هم از بذله گویی اش خنده ام گرفته بود گفتم:
- خدا حفظشون کنه.
چند دقیقه بعد، مرد دیگری هم به جمعمان اضافه شد و در آخر مردی که برای مصاحبه نزدش آمده بودیم پشت میزش نشست و همان طور که با نیشخند به ما سه تا نگاه می کرد، گفت:
- من آرش جهانگیری هستم و از این به بعد رئیس شما خواهم بود.
با شنیدن اسمش به پارسا نیم نگاهی کردم. او هم نگاهم کرد و بعد اخم هایمان در هم رفتند اما اجازه ندادیم زیاد روی صورتمان خودنمایی کند.
- به مدت دو هفته باید آموزش ببینید و بعد برای دو ماه آزمایشی کار می کنید. اگر از کارتون راضی باشیم به طور رسمی استخدام می شید. سوالی هست؟
از سکوت جمع فهمید که سوالی نیست و سپس ادامه داد:
- توی دوران آموزشی حق ندارید کسی رو ببینید یا برگردید خونه تون. اگه مشکلی دارید، همین الان اعلام کنید چون رفتنتون با شماست و برگشتنتون با خدا.
نمی فهمیدم برای یک کارگر ساده چرا باید دوران آموزشی وجود داشته باشد و از طرفی از دیدن آرش تعجب کرده بودم. نمی توانستم به یاد بیاورم که اسمش را کجا شنیده ام اما قیافه اش اصلاً به یادم نمی آمد. احتمالاً در یکی از پرونده ها نامش برده شده بود و دیگر حرفی از عکسش یا جرائمش زده نشده بود. اینکه هیچ سابقه ی کیفری نداشت بیشتر کنجکاوم می کرد و بی نتیجه بودن افکارم بیشتر اعصابم را به هم می ریخت. وقتی مخالفتی از ما ندید، موبایلش را برداشت، به کسی زنگ زد و تنها گفت:
- بیاید ببریدشون.
و بعد از این کلمه، بدون گذشتن حتی چند ثانیه، در باز شد و بدون اینکه بتوانیم خودمان را پیدا کنیم یا کسانی که داخل شدند را ببینیم، کیسه ای سیاه روی سرهایمان آمد و دست و پایمان با طناب بسته شد.
«رویا»
کمی از قهوه ام را خوردم. در فضای کافه داشتم به ملاقاتمان با تاجیک فکر می کردم. دیروز برای دیدنش رفته بودم تا قبل از ملاقات هوشنگ با تاجیک و پر شدن ذهن تاجیک از مزخرفات هوشنگ، خودم پیش دستی کنم و برای خام کردن تاجیک از فرصت سفر کاری هوشنگ استفاده کنم.
***
وارد عمارتش شدم و کیفم را به خدمتکار دادم. از او سراغ تاجیک را گرفتم که گفت داخل اتاق کارش است. اما گفت که فعلاً دارد با پسرش حرف می زند.
- مگه کاوه برگشته؟
با تایید خدمتکار لبخندی پرهیجان زدم و به طرف اتاق تاجیک پرواز کردم. دلم برایش تنگ شده بود. مثل برادر بود برایم اما خیلی وقت بود که به آمریکا رفته بود تا درس بخواند. خیلی وقت بود که ندیده بودمش و دلم برایش تنگ شده بود.
پشت در اتاق با بی صبری قدم می زدم که با باز شدن در به طرف کاوه برگشتم. از قبل پخته تر شده بود و قیافه اش با یک عینک طبی روی صورتش جا افتاده تر شده بود.
با شوق و زمزمه وار صدایش کردم. تازه من را دید. با دیدنم چشم هایش برق زدند.
- رویا؟
با شوق به طرفش دویدم و در آغوشش پریدم و در حالی که چشم هایم خیس شده بودند گفتم:
- بی معرفت دلم برات تنگ شده بود.
گفت:
- من بی معرفتم؟ من نمی تونستم بیام تو که می تونستی.
من را از خودش جدا کرد و گفت:
- گریه نکن خواهری.
از من می خواست گریه نکنم اما نمی دانم چرا بی دلیل بغضم گرفته بود. دلم می خواست بغلم کند و نوازشم کند و بگوید بیشتر گریه کنم اما این کار را نکرد. فقط اشک هایم را پاک کرد و چند بار گفت که گریه نکنم اما نتوانستم.
بغض نفسم را بریده بود. آخر به هق هق افتادم و خودم در آغوشش رفتم. نوازشم کرد و کمکم کرد تا به اتاقش برویم. یک دل سیر در کنارش گریه کردم. بدون گفتن هیچ کلمه ای فقط هق زدم و خودم را خالی کردم.
حالا دلیل بی حوصلگی ام را می فهمیدم. من تنها بودم و در این تنهایی، شانه ای برای گریه کردن نداشتم و تمام این بغض ها سنگ شده بودند و روی قلبم سنگینی می کردند.
- عجب استقبالی بودا. قشنگ پشیمونم کردی از برگشتن.
از آغوشش بیرون آمدم و مشتی به شانه اش زدم و با دیدن پیراهنش که خیس شده بود خندیدم و گفتم:
- خیلی هم دلت بخواد.
لبخندی قشنگ زد و گفت:
- کسی اذیتت کرده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
خواستم از کنایه های خواهرش برایش بگویم. از بدبختی هایی که این مدت روی دوشم بوده و از هوشنگ و کارهایش و از انتظاراتی که همه از یک دختر خسته داشتند بگویم و از قتل هایی که با کثیف ترین روش ها انجام داده بودم اما دلم نیامد. نه می توانستم چیزی بگویم نه می خواستم بیشتر از این ناراحتش کنم. برای همین هم صورتم را پاک کردم و گفتم:
- فقط دلم تنگ شده بود.
مویم را پشت گوشم زد و گفت:
- دیگه نبینم به خاطر من بی لیاقت گریه کنیا، باشه؟
دوباره بغضم سنگین شد. نمی خواستم گریه کنم. دست هایم را دور گردنش گره کردم و سفت در آغوشش گرفتم.
- چقدر خوبه که هستی داداشی.
***
با کشیده شدن صندلی رو به رویم از فکر بیرون آمدم.
- به چی می خندی خوشگله؟
با نشستن کاوه روی صندلی، نیشم را باز کردم و گفتم:
- به قیافه ی تو.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- دستت درد نکنه. حالا ما شدیم دلقک؟
شانه ای بالا انداختم و با ذوقی که دوباره در وجودم پر رنگ شده بود گفتم:
- چه خبر از زن داداش؟ پیداش کردی یا نه؟
با حالتی بامزه آهی کشید و گفت:
- نه فعلاً که قایم شده و نتونستم پیداش کنم. معلوم نیست الان با کدوم خری ولنتاین رو جشن می گیره.
خندیدم و گفتم:
- زودتر پیداش کن دیگه، من دلم عروسی می خواد.
با نمک خندید. چالِ روی گونه هایش هویدا شد. از دیدنشان دلم ضعف رفت و نیشم باز شد. زبان درازی کردم و گفتم:
- اون چالات رو به رخ من نکش خودم دو تا گنده ش رو دارم.
خنده اش شدت گرفت و گفت:
- وای وای وای رویا خانم مهرانفر رو ببینید چه جوری شیرین زبونی می کنه. اگه فقط آرش اینجا بود فکش دو متر باز می موند.
خنده روی لبم ماسید و کم کم محو شد. رویا خانم مهرانفر! آری! اگر کسی رویا خانم مهرانفر را در این وضعیت می دید حتماً شاخ در می آورد. رویا خانم مهرانفر را چه به خندیدن و چال لپ به رخ کشیدن.
دوباره تلخ شدم. نمی توانستم دیگر به چهره ی برادرم نگاه کنم. با آمدنش و دیدنش می خواستم کمی خودم را گم کنم، اما انگار نمی شد. انگار حتماً همیشه باید کسی باشد تا جادوی تاریکِ شب بودنم را به رخم بکشد و روی چال های گونه ام را کم کند. انگار همیشه باید یک نفر باشد تا حالم را بر هم بریزد.
- چی شد رویا؟ چت شد؟
نگاهم را که روی نقطه ی نامعلومی از میز خیره شده بود، بالا آوردم. به چشم های نگرانش زل زدم. او چه می فهمید؟
- اگه ناخواسته حرف بدی زدم ببخشید. نمی دونستم ناراحتت می کنم.
او چه می فهمید؟ اویی که تمام هم و غمش درس هایش و تمام فکر و ذکرش پی مورد علاقه هایش بوده، چه می فهمید از من؟ چه می فهمید از منی که از وقتی چشم باز کرده ام سنگ شده ام و فراموش کرده ام همه ی آنچه که مورد علاقه ام بوده است؟ اویی که هیچ مسئولیتی ندارد و هیچ باری روی دوشش نیست، چه می فهمید از سنگینی بار مرگ؟ از دشواری مسیر لجن زار؟ از خستگی دست و پا زدن در باتلاق؟
دستش روی دستم نشست. پسش نزدم. رمق از بدنم رفته بود. با همان یک اسم رمق از جانم پرید. با همان یک اسم واقعی ام. همان اسم لجن تر از خودم. همان اسم. همان اسم زیبای تعفن آمیزم! همان رویا مهرانفر!
«روز بعد»
«آرتا»
با بدن دردی شدید از خواب بیدار شدم. ابتدا چیزی به یادم نمی آمد اما بعد خودم را پیدا کردم. از جایم بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. در جایی شبیه به یک خوابگاه بودیم. داخل اتاق بزرگ مستطیل شکلی بودیم که در آن، تخت هایی نه چندان تمیز با فاصله ی یک متر از هم قرار گرفته بودند.
پارسا و آن مرد دیگر که داخل کارخانه فهمیده بودم اسمش شایان است، در دو تخت کناری ام خوابیده بودند. به تخت های دیگر نگاه کردم و در کمال تعجب دیدم که خالی هستند.
به اطراف نگاه کردم. حتی در اینجا هم دوربین کار گذاشته شده بود. دوباره سعی کردم طبیعی جلوه کنم. برای همین هم بدون بیدار کردن پارسا، از اتاق بیرون رفتم.
یک خانه ی قدیمی بود. البته خیلی قدیمی تر از قدیمی. کلنگی بود دیگر. طوری که وقتی در اتاق را بستم چند تکه از گچِ بالای در، روی سرم ریخت.
گردنم درد می کرد و بدنم کوفته شده بود اما همه ی این ها باعث نمی شد که نخواهم از دور و اطرافم سر در بیاورم. برای همین هم همه جای خانه را گشتم. وقتی وارد حیاط شدم، کنار حوض داخل حیاط نشستم. حوض، خالی از آب و داخلش پر از گرد و خاک بود. درختان داخل باغچه هم بی صدا ایستاده بودند و صدایی از برگ هایشان در نمی آمد.
چه قدر همه چیز عجیب بود. چرا باید به یک کارگر ساده آموزش بدهند؟ اصلاً چه چیزی را می خواهند آموزش بدهند؟ چرا ما را به این خانه ی کلنگی آورده بودند؟ چرا کسی برای مراقبت از ما در اینجا نبود؟ و چرا اینجا اینقدر آرام بود؟
فکری به ذهنم رسید. از جایم بلند شدم و یک دور، سر تا سر حیاط را وارسی کردم. نه! انگار حیاط دوربین نداشت. به طرف دروازه رفتم. دستم را روی ضامن قفل در گذاشتم و خواستم بازش کنم که دستی روی دستم نشست و پشت بندش صدای دورگه ای بلند شد.
- جایی میری خوشتیپ؟
«رویا»
روی مبل، رو به روی تاجیک نشستم. خواسته بود من را ببیند. روزنامه اش را بست و روی میز گذاشت. سپس با قیافه ی همیشه جدی اش نگاهم کرد. همیشه برایم سوال بود که با این مادر و پدر و خواهر، کاوه به چه کسی رفته است؟! از هیچ نظر شبیه به این سه نفر نبود. او پسری آرام و به دور از هیچ کدام از بدی ها بود. برای همین هم مسئولیت حفاظت از املاک و کار و بار تاجیک را قبول نکرده بود و خودش را کنار کشیده بود.
مادرش هم زنی بی بند و بار بود که بعد از به دنیا آوردن خواهر کوچک تر کاوه، یعنی کاملیا، از تاجیک طلاق گرفته و بچه هایش را رها کرده بود و رفته بود.
کاملیا هم که از آن بدتر. دختری لوس و به قولی تیتیش مامانی بود! فقط حرف زدن بلد بود و به قیافه ی زشت و عملی اش می بالید. فرقش با کاوه از زمین تا آسمان بود. برای همین تاجیک نمی توانست روی دختر کوچکش هم حساب باز کند و من بیچاره را برای رسیدگی به کارهایش انتخاب کرده بود. همین هم باعث می شد که کاملیا بخواهد رویم را کم کند و با آن کنایه های رنگ و وارنگش جلوی همه ضایعم کند که البته هر بار با بی توجهی من خاموش و به قول معروف لال می شد!
- خب رویا. شنیدم قراره یه پلیس رو راه بدی توی گروه.
فکرم به درون اتاق برگشت. پس بالاخره هوشنگ کار خودش را کرده بود. هرچند، من برای همه ی این سوالات آماده بودم.
- درسته.
از کوتاهی جوابم متعجب شد. تار ابروی راستش بالا پرید و با همان جدیت گفت:
- چرا؟
لبخندی زدم که بیشتر به پوزخند شبیه بود. شاید دلیلش را هنوز خودم هم نمی دانستم. انتخاب کردن سخت است، مخصوصاً در این وضعیت دهشتناک من!
- می دونید که دلیل محکمی دارم. دلیلی که مطمئنم می دونید عشق و عاشقی نیست.
کمی خم شد و آرنج هایش را روی زانوانش گذاشت. با اینکه پیر بود اما هنوز قوی و سالم مانده بود. چشمانش را ریز کرد و دقیق به صورتم زل زد.
- درست فهمیدی! هوشنگ بهم گفته که دیگه نمیشه بهت اعتماد کرد.
این بار پوزخندم صدا هم داشت. با تمسخر خندیدم و با ته مایه ی خنده ام گفتم:
- ببین کی داره از اعتماد حرف می زنه.
سپس کیفم را از کنارم برداشتم. در همان حال که بازش می کردم گفتم:
- کسی که خودش دو تا از محموله ها رو به پلیس گزارش داد.
اخم هایش درهم رفت.
- کسی که باعث شد پلیسا دنبال هویت جادوی شب باشن. کسی که باعث شد من روز به روز بیشتر تنم از ترس دیده شدن و پیدا شدن بلرزه.
با خشم نامحسوسی که در صدایش بود، گفت:
- فکر نمی کردم اینقدر احمق باشه که به من خیانت کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- به شما نه، اما به من چرا.
بالاخره پیدایش کردم. فلش را بالا گرفتم و با خون سردی گفتم:
- شاید اینجوری راحت تر بتونی باورم کنی رئیس.
سپس آن را روی میز گذاشتم و از جایم بلند شدم. کیفم را روی شانه ام انداختم و به طرف در رفتم.
- صبر کن رویا. به مزخرفات هوشنگ کاری ندارم اما تو باید اون دلیل رو به من بگی.
از جایش بلند شده بود. این را از صدای قدم هایش که به طرفم می آمدند فهمیدم.
- اینطوری ممکنه کل گروه شناسایی بشن و بیشتر از همه خودتی که توی دردسر میفتی.
چشم هایم را بستم و در حالی که لبخندی تلخ می زدم، بدون اینکه به طرفش برگردم، گفتم:
- نگران نباش. کاری نمی کنم که تو و گروهت به دردسر بیفته. هنوز من رو نشناختی؟ عرضه ی کنار کشیدن ندارم.
و نمی دانستم که دارم به دیگران دروغ می گویم، یا به خودم. گفتم:
- و فکر کنم بهتر از هر کسی بدونی که باید دشمن رو نزدیک خودمون نگه داریم.
«یک ماه بعد»
«آرتا»
در کنار هم ایستادیم. با توجه به آموزشات و تمام آن چهار هفته ای که محروم از دیدن یا زنگ زدن به خانواده هایمان بودیم، حالا می توانستیم مثل سه بادیگارد باشیم.
در این مدت با شایان صمیمی تر شده بودیم. دو هفته ی اول طبق چیزی که گفته شده بود، فقط تمرین بود و تمرین. در زیرزمین همان ساختمان متروکه یک باشگاه بزرگ با تمام لوازم و ابزارهای مناسب برای بدن سازی وجود داشت.
در هیچ کدام از روزهای زندگی پلیسی ام، چهارده ساعت بی وقفه ورزش نکرده بودم. و واقعا بعضی از روزها احساس می کردم که تحمل کردن این وضعیت، خارج از توان من است. خودکشی محض بود. پارسا هم از بس خسته می شد، شب ها مثل من و شایان، سرش را روی بالش نگذاشته خوابش می برد و توان غر زدن به جانم را نداشت. اما در حین تمرین نیش و کنایه های غیر مستقیم و نفرین هایی که مثل کولی ها به جانم می کرد را می شنیدم.
دو نفر بالای سرمان بودند که حسابی حواسشان جمع بود. آرش هم هر از چند گاهی به دیدنمان می آمد و با یکی از ما زور آزمایی می کرد. وقتی در مسابقه ای که با من گذاشته بود بردم، حس کردم می خواهد گردنم را خرد کند. آخر تنها کسی بودم که توانستم در این زور آزمایی ها برنده باشم.
به یاد اولین روزی که خودم را در آن خانه ی متروکه پیدا کردم افتادم. آن روز از یکی از همان بادیگارد ها چنان کتکی خوردم که هنوز هم که هنوز است جای مشت هایش روی بدنم کبود مانده است. بدبختی اینجا بود که به خاطر ماموریتم اجازه ی دفاع کردن از خودم را هم نداشتم و این بیشتر باعث می شد که جای کبودی ها درد بگیرد!
جدیداً احساس می کردم عضلاتم طی این یک ماه خیلی از قبل بزرگ تر شده اند و این احساس غروری را به وجودم می آورد که تا به حال تجربه نکردم بودم.
در دو هفته ی دوم هم به خانه ی خود آرش رفتیم تا به صورت آزمایشی از آنجا حفاظت کنیم. و من فهمیدم که بادیگارد بودن چه قدر سخت است. اینکه در این روز های گرم تابستان در زیر گرمای آفتاب بایستی و حتی ذره ای تکان نخوری تا عضلاتت به خواب نروند وحشتناک است. حالا خوب است که زمستان نیست و خبری از سرما و یخبندان نیست.
آرش جلویمان ایستاد.
- از امروز شما محافظ مقر اصلی گروه می شید. همون طور که توی این مدت فهمیدید در طول ساعت کاریتون با کسی حرف نمی زنید. در هیچ مورد کنجکاوی نمی کنید. گوش هاتون رو بسته نگه می دارید و چیزی از حرف ها رو نمی شنوید. شیر فهمه؟
وقتی چیزی از زبان ما نشنید مسئولیت های همه را گفت و بعد گفت که از فردا می توانیم سر پست هایمان برویم. نگران بودم. یک ماه و چند روز از زمان دو ماهه ام گذشته بود و من هنوز چیزی برای ارائه کردن به سرهنگ و چیزی برای نشان دادن یک اپسیلون پیشرفت، آماده نکرده بودم و این خیلی خیلی بد بود.
روزهای پاییز داشتند می آمدند و صدای کلاغ هایی که از بالای سرمان می گذشتند، به حرف های تقویم دامن می زد.
سوار ون مشکی رنگی شدیم و به طرف جایی که احتمالاً مقر اصلی بود رفتیم. در طی راه آرش گفت که امروز برای آزمون نهایی می رویم و بعد با عمارت آشنا می شویم و بعد از یک ماه، امشب می توانیم کنار خانواده هایمان برگردیم و گفت که از فردا کارمان شروع می شود. او مدام به مسئولیت هایمان تاکید می کرد و می گفت که حتی برای خوردن یک لیوان آب هم نباید پستمان را ترک کنیم. یا نباید از کسی چیزی بگیریم و بخوریم چون ممکن است برای نفوذ به اطلاعات درون عمارت، بخواهند ما را بیهوش کنند یا با نقشه ی دیگری از ما استفاده کنند. در کل می گفت باید چشم و گوشمان باز باشد.
در کنار پارسا نشسته بودم. سرش را آرام کنار گوشم آورد و گفت:
- اینم حالش بده ها. یه بار میگه گوشاتون رو ببندین و چیزی نشنوید؛ یه بار میگه چشم و گوشتون باز باشه؛ بالاخره چی کار کنیم؟
با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهش کردم و تنها به گفتن «خفه شو» اکتفا کردم.
«رویا»
به دستور تاجیک به عمارتش آمده بودم تا به همراه کاملیا و کاوه، به وضعیت بادیگاردهای جدید رسیدگی کنم.
می دانستم که آرتا هم جزو آن هاست و برای همین کلافه بودم. بالاخره بعد از یک ماه قرار بود آرتا وارد مقر اصلی تاجیک بشود و ترجیح می دادم نقشه ای را دنبال کنم که بیشتر از همه به نفع خودم باشد. خودخواه شده بودم و حسی سرکش در درون ذهنم من را به این کار وا می داشت که بخواهم با پلیس همکاری کنم. اما نقشه ی دیگری هم در ذهنم بود که بیشتر از همه آرتا را مورد هدف قرار می داد.
من نمی خواستم لجن باشم اما انگار نمی شد. انگار آرتا هم باید قربانی می شد. آرتا هم باید با یک مرگ تدریجی قربانی می شد. قربانی این لجن زار تعفن آمیز!
تاجیک را نمی فهمیدم. هر بار برای دیدن محافظ های جدید من را مامور می کرد. به کار آرش اطمینان داشتم و نمی فهمیدم چرا باید خودم هم با آن ها مبارزه کنم. هر بار من و کاملیا با آن ها مبارزه می کردیم و حالا که کاوه هم برای مدتی کوتاه در بینمان بود، او هم با ما آمده بود. هر مبارزی که می توانست ما را شکست دهد، می توانست اینجا بماند و کسی که می باخت، برای دوره ی آموزشی دوم فرستاده می شد.
موهایم را بالای سرم بسته بودم و لباس رزمی ام را به تن کرده بودم تا کاملاً آماده باشم. دلشوره ای در درونم بود که دلیلش را نمی فهمیدم.
کاملیا در حال گرم کردن بود. می دانستم این کار بی فایده است چون تا آمدن آن ها هنوز چند دقیقه ای مانده بود و بعد از رسیدنشان باید با هم گرم می کردیم و این کار هم ده دقیقه ای طول می کشید. انگشت هایش را کشید و بالای سرش برد. از بالای سرش به عقب برگشت و کامل از پشت روی زمین خم شد. با اینکه از او حالم به هم می خورد اما قبول داشتم که واقعاً در ژیمناستیک حرف هایی برای گفتن دارد.
کاوه که لیوان بزرگ آب میوه اش را داخل دستش می چرخاند و به حرکات خواهرش نگاه می کرد، گفت:
- فکر نمی کنی داری زود گرم می کنی؟
او که حالا روی دست هایش ایستاده بود، با صورت سرخش گفت:
- پس چی؟ مثل تو شکمم رو پرِ آب کنم؟
من که به درخت تکیه داده بودم گفتم:
- راست میگه کاوه.
سپس به طرفش رفتم و گفتم:
- یه مشت بزنن توی شکمت همه ی آب میوه رو بالا میاری.
کاملیا که با یک جهش حالا روی پاهایش ایستاده بود، همان طور که دست هایش را می تکاند گفت:
- من همیشه راست میگم.
بعد پشت چشمی نازک کرد و داشت می رفت که گفتم:
- ورزش کن گرم بمونی پروفسور.
بدون اینکه برگردد گفت:
- خوب شد گفتی عشقم!
و بعد رفت تا روی صندلی بنشیند که شانه ای بالا انداختم و به کاوه که چشم هایش را بسته بود و داشت آب میوه اش را با لذت می بلعید نگاه کردم. لبخند زدم و با لبخند، به مشتم نگاه کردم و خواستم آن را داخل شکمش بکوبم، که از جلویم فرار کرد و رفت تا در کنار کاملیا بنشیند.
- آخه من رو چه به مبارزه. ببین من رو به چه کارایی مجبور می کنی کامی.
دستانم را داخل جیب هایم فرو بردم و به آن ها خیره شدم.
کاملیا با آن صدای جیغش گفت:
- تو باز به من گفتی کامی؟
لبم کج شد و کج ماند. چه قدر صدایش چندش آور بود.
- گفتم. بازم میگم.
سپس خواست تا طبق عادت همیشگی اش سه بار اسم کامی را تکرار کند که مشت کاملیا داخل شکمش فرو رفت. خنده ام گرفت. صدای آخ کاوه بلند شد. بالا نیاورد اما حالا دل درد می گرفت.
سرم را با تاسف تکان دادم و خواستم دوباره کنار درخت ها بروم و به آن ها تکیه بدهم که با باز شدن در و دیدن ده بادیگارد جوان که داشتند داخل می آمدند و آرش که در جلویشان ایستاده بود، متوقف شدم و به طرفشان برگشتم.
در بین چهره ها به دنبال آرتا گشتم و بالاخره پیدایش کردم. او هم انگار من را دید چون باز همان قیافه ی معروفش را به خودش گرفت. البته این بار حق داشت. باور نمی کرد که من را در اینجا ببیند.
«آرتا»
شوکه و گیج و مات شده بودم. از دروازه که وارد شدیم، وسط حیاط بزرگ عمارت ایستادیم. رویا هم رو به رویمان بود و نگاهم می کرد. خواب بود یا رویا؟ یا شاید هم کابوس بود. آری انگار واقعاً کابوس بود. او در اینجا، در وسط عمارتی که احتمالاً پر از کثافت کاری بود، چه می کرد؟ دختر و پسری که کمی آن طرف تر روی صندلی نشسته بودند، با دیدنمان بلند شدند و در کنار رویا ایستادند. اسمش رویا بود دیگر، نه؟
با به هم خوردن دروازه ی برقی حیاط و صدای نه چندان بلند بسته شدنش، از جا پریدم و به خودم آمدم. آب دهانم خشک شده بود و دهانم باز مانده بود. نگاهم را به نوک کفش هایم دادم تا بتوانم ذهنم را جمع کنم. پارسا کنار گوشم گفت:
- آرتا ببین! اون دختره، رهاست؟!
با ناامیدی گفتم:
- نه.
زمزمه وارتر گفت:
- ولی خیلی شبیهشه.
توان ساختن جمله ای جدید نداشتم. گفتم:
- آره، خیلی شبیهشه.
دیگر چیزی نگفت و اجازه داد تا بتوانم رویدادها را تحلیل کنم. نمی توانستم بفهمم. او اینجا چه کار می کرد؟ نکند از آن دخترهایی است که قرار است به عرب ها فروخته شوند؟ یا شاید هم...؟
جلوتر آمد. نگاهش را از رویم برداشته بود و حالا داشت نگاهی اجمالی به ما که در دو صف پنج تایی ایستاده بودیم می انداخت. از سر و رویش غرور می ریخت و باعث می شد فکر کنم که این دختر رویا نیست اما آن نگاه اولیه اش همه ی افکارم را به هم می ریخت. او همان رویا بود اما انگار بین آن رویا و این رویا تفاوت خیلی بزرگی وجود داشت.
آرش گفت:
- امروز یه مسابقه می دید. هر کس با یکی از این سه نفر مبارزه می کنه. در صورتی که بتونید رقیبتون رو شکست بدید، توی گروه می مونید و اگر نتونید، برای دوره آموزشی دوم فرستاده می شید.
صدای پوزخند یکی از بچه ها را شنیدم. نیم نگاهی به طرفش انداختم. داشت با همان پوزخندش به هیکل ریز آن دو دختر نگاه می کرد.
شایان گفت:
- اگه کسی نتونه بعد از دوره ی دوم، رقیبش رو شکست بده چی میشه؟
پوزخندی روی لب های هر چهار نفرِ مقابلمان نشست. نگاه خونسرد اما جدی رویا روی من نشست و با نیشخندی سرد گفت:
- کشته میشه.
نفسم حبس شد. تنم لرزید. نه از ترس کشته شدن، بلکه از صدای سرد و پر از تحکم رویا و از نگاه مستقیمی که فقط برای چند ثانیه به من زل زده بود.
نگاهم را از چشمانش گرفتم. انگار می توانست با چشم های آبی اش کل وجود و ذهنم را بخواند.
این وحشت فقط برای من نبود. به جان همه افتاده بود و زمزمه هم بین افراد بالا گرفته بود. آن طوری که من فهمیده بودم، فقط ما سه نفر یعنی من و پارسا و شایان دوره ی اول آموزشمان بود و باقی افرادی که با ما آمده بودند دومین دوره آموزیشان بود. انگار تا به حال از کشته شدنشان خبر نداشتند که این قدر خونسرد بودند.
آن پسری که پوزخند صدادار زده بود، همچنان پوزخند معروفش را حفظ کرده بود. کاملاً مشخص بود که از آن کله شق هایی است که به برتری خودش ایمان دارد و همه را از بالا می بیند.
آرش سعی کرد سر و صدای بادیگاردهای احمقش را ساکت کند.
- البته زیاد پیش نمیاد که چنین اتفاقی بیفته. پس لزومی نداره نگران باشید.
زیاد پیش نمی آید؟ پس یعنی قبلاً این اتفاق افتاده بود. رویا از کجا از این موضوع خبر داشت؟ واقعاً او با این هیکل ظریف چطور می خواهد مبارزه کند؟ مسخره بود و در حین مسخرگی داشت کفرم را در می آورد. بی خبری داشت دیوانه ام می کرد.
دختر دیگری که در کنار رویا ایستاده بود و هیکلش از رویا هم ریزتر بود، گفت:
- خیلی خب دیگه حرف زدن کافیه. آرش راهنماییشون کن به زمین مبارزه. ده دقیقه فرصت لباس عوض کردن و گرم کردن دارید.
وقتی آرش به ما اشاره کرد تا دنبالش برویم، پشت سرش راه افتادیم. در کنار زمین بزرگی ایستاد و گفت:
- آرتا، مهران، پارسا اول از همه مبارزه می کنن. بقیه می تونید برید توی جایگاه بشینید.
بعد از رفتن بقیه، رو به ما کرد و با جدیت گفت:
- سریع تر گرم کنید و از توی رختکن لباس راحت بر دارید و بپوشید. آرتا با کاوه، پارسا با کاملیا و مهران با رویا مبارزه می کنید. برید پسرا یالا.
به طرف رختکن رفتم. کاوه! فکر نمی کنم کارم چندان سخت باشد. پسری که نامش مهران بود همان جوانی بود که پوزخند زده بود. روی ابرویش خط شکستگی سفید و کوچکی افتاده بود و ابرویش را به دو نیم تقسیم کرده بود. هیکل بزرگی داشت و به خاطر همین نگران رویا بودم. می ترسیدم برایش اتفاقی بیفتد اما کاری هم نمی توانستم بکنم.
سریع لباس هایم را عوض کردم و برگشتم داخل زمین و مشغول گرم کردن شدم. من نمی توانستم به دوره ی دوم آموزش بروم. باید هر طور که شده، حداقل به عنوان یک بادیگارد، وارد اینجا بشوم. سرم را به طرف ساختمان بزرگ و پر ابهت عمارت که از پشت درخت ها هم معلوم بود، گرفتم. حتماً خبرهای جالبی در اینجا وجود داشت که می توانستم پیدایشان کنم.
جایگاه مبارزه جایی در میان باغ بود و درختان دور تا دورمان را گرفته بودند. در دور تا دور زمین صندلی هایی برای نشستن وجود داشت و حالا آن هفت نفر دیگر روی آن ها جا گرفته بودند و کم کم آماده می شدند.
سطح خاکی و بزرگ زمین مسابقه، دو متر با زمین فاصله داشت و پایین تر از حد معمول بود.
از نظر خودم هنوز کامل نتوانسته بودم گرم کنم که صدای آرش بلند شد و گفت که داخل زمین برویم. زمین مسابقه با پنج خط سفید از همدیگر جدا شده بود و هر قسمت از آن پنج قسمت حدود ده متر طول و ده متر عرض داشت.
داخل زمینی که آرش گفت ایستادم و ورزشم را ادامه دادم. زمین کناری ام خالی بود و زمین کناری اش جای مبارزه ی پارسا بود و زمین بغلی هم مهران. دوست داشتم ببینم دخترها می خواهند چگونه مبارزه کنند اما باید تا مسابقه ی بعدی صبر می کردم.
آرش از زمین بیرون رفت و شروع به توضیح دادن کرد:
- باید بگم توی این آزمون، خطا وجود نداره. نگران زخمی شدن حریفتون نباشید و باید بدونید که کسی هم نگران شما نمی شه. پس اگه زخمی شدید و دیدید دیگه نمی تونید ادامه بدید باید با علامت، باختتون به حریفتون رو اعلام کنید. چنگ زدن، مو کشیدن یا همچین مسائلی نداریم. باید با قدرت بدنیتون ببرید. هر کسی که بیشتر از ده ثانیه روی زمین افتاده باشه و از جاش بلند نشه یا نتونه بلند شه، باخته.
با پیدا شدن پیکر سه نفری که با آن ها مبارزه داشتیم در بالای جایگاه تماشاچیان، نگاهم به طرفشان که داشتند می آمدند، برگشت.
- بسه دیگه آرش. به این همه توضیح نیازی نیست.
این صدای سرد و آرام رویا بود که حرف آرش را تمام کرد.
- قرار نیست توی جام جهانی شرکت کنن.
سپس جلوتر از همه از پله ها پایین آمد و جلوی حریفش مهران ایستاد.
با قرار گرفتن کاوه در مقابلم و دیدن لبخند دوستانه اش، خواستم لبخندی متقابل بزنم که با صدای آرش و فرمان حمله اش، نفهمیدم چه شد که کسی رویم افتاد.
موقعیتم را به یاد آوردم. تماشاچیان داشتند شماره ها را معکوس می شمردند. ده ثانیه افتادن بر روی زمین مساوی است با باختن و چند ماه از ماموریت عقب افتادن. با این فکر، با وجود دردی که در داخل دهانم پیچیده بود، بازوهایم قدرت گرفتند.
مشت هایی که روی صورتم فرود می آمدند را با زدن مشتی در داخل شکم کاوه خنثی کردم. از ضعفی که برای لحظه ای نشان داد استفاده کردم و او را به کناری پرت کردم.
از جایم بلند شدم. از گوشه لبم مایعی گرم جریان گرفته بود. کاوه هم در حالی که دلش را گرفته بود از جایش بلند شد. ضعفش را فهمیدم، حتماً از ناحیه ی شکم مشکلی داشت. نیشخندی شیطانی روی لبم نشست. در هر مسابقه ای، برای پیروز شدن بر حریفت، تنها باید نقطه ضعفش را پیدا کنی. همین و بس!
به طرفش دویدم و با یک ضربه ی پا در شکمش، روی زمین پرتش کردم. چند قدم آن طرف تر افتاد. از درد به خودش می پیچید. شاید نباید این گونه پیروز می شدم اما مگر نه اینکه خودشان گفته بودند که ملاحظه ی حال بد همدیگر را نکنیم؟
روی شکمش نشستم و با پاهایم پاها و با دستانم دست هایش را قفل کردم تا نتواند در این ده ثانیه از جایش بلند شود. شمارش معکوس شروع شده بود. زیر دستم داشت تقلا می کرد که دستم را از روی دستش برداشتم و روی صورتش کوبیدم. بالاخره آرام گرفت و من توانستم با دندان هایی که احساس می کردم خرد شده اند، از زمین بیرون بروم.
کمکش کردم روی صندلی بنشینید. برایش کمی آب میوه آوردم. نمی دانستم کمکی به حالش می کند یا نه. با دیدن لیوان داخل دستم تک خنده ای کرد و روی صندلی پخش شد. گفت:
- اگه به خاطر خوردن همین آبمیوه نبود الان اینجوری کنارم واینستاده بودی.
به لیوان نگاه کردم و آن را روی میز گذاشتم. گفتم:
- خب نمی خوردی. تو که می دونستی خوردنش قبل از یه مسابقه ی به این مزخرفی چه مشکلی ایجاد می کنه.
نالید و گفت:
- به خدا اگه می دونستم.
با دیدن سایه ای که بالای سرم افتاد، به عقب برگشتم. با دیدن رویا دست و پایم را گم کردم. هرچند او اصلاً نگاهم هم نمی کرد و با تاسف به کاوه خیره شده بود. نزدیک تر رفت و گفت:
- مگه من بهت نگفتم نخور؟ هان؟ حتی کاملیا هم با اون بی عقلیش حرفم رو تایید کرد.
چه قدر با هم صمیمی بودند. حس بدی به دلم چنگ انداخت. ناخودآگاه گفتم:
- بهتره بره بیمارستان.
نگاه رویا با حالتی خنثی و ترسناک به طرفم برگشت. کاوه هم عجیب نگاهم می کرد. برای اولین بار احساس کردم که نباید حرف می زدم.
قبل از اینکه رویا چیزی بگوید، کاوه گفت:
- من طوریم نیست. تو برو به صورتت برس داداش. وضعیتش داغونه.
با به خاطر آوردن موقعیتم، سریع از جایم بلند شدم و با دستپاچگی چیزی گفتم. هنگامی که داشتم از کنار رویا می گذشتم شنیدم که گفت:
- خوبه! داداشِ جدید پیدا کردی؟
سپس کاوه جوابش را اینگونه داد:
- ترسیدم بهش یه چیزی بگی برای همین ردش کردم بره.
سریع به طرف سرویس بهداشتی ای که کنار رختکن بود دویدم.
در بین راه پارسا را دیدم که همچنان داشت مبارزه می کرد. کاملیا انگار خیلی قَدَر بود. حرکت های مارپیچ و مختلف و جدیدی می زد و همین موضوع پارسا را حسابی گیج کرده بود. کاملیا انگار داشت تمام هنرش را رو می کرد و از تمام وجودش برای پیروز شدن استفاده می کرد اما بالاخره پارسا، راه غلبه کردن بر حریفش را پیدا می کرد. نشان دادن تمام ویژگی هایت به دشمن، یک کار تماماً غلط است. چون حرکاتت کم کم تکراری می شوند و دشمن می تواند قبل از تو حرکاتت را حدس بزند. آن دشمن حالا تمام حمله های تو را می شناسد و می تواند با یک حرکت جدید، تو را تار و مار کند. او تو و تمام قدرت هایت را می شناسد اما تو آن قدر وقت صرف هنرنمایی کرده ای که از دشمنت غافل شده ای. او به پردازش تو روی آورده و تو به هنرنمایی و هیچ چیز جدیدی نداری تا از خودت دفاع کنی.
رو به روی آینه ی دستشویی ایستادم. صورتم نابود شده و خون، روی دهان و چانه ام خشک شده بود و دندان های سفیدم را هم پوشانده بود. صورت و دهانم را که شستم، لب پاره شده ام، با سوزش فراوان دوباره خونریزی کرد. با هزار مصیبت دهانم را هم شستم و با دیدن دندانم که انگار شکسته بود در ذهنم گفتم:
- واقعاً دوباره اومدم یه ماموریت جدید!
راستش تا حالا باورم نمی شد که این یک ماموریت باشد اما حالا همه چیز داشت عَلَنی می شد. این دندان و این لب پاره شده و این صورتی که سرخ و کبود شده بود، همه نشانه ای از این ماموریت بود. ماموریتی که حتی مرگ هم در آن امکان داشت، مانند تمام ماموریت های دیگر!
کمی که جریان خونِ روی لبم کمتر شد، از سرویس بهداشتی بیرون رفتم و به طرف صندلی ها برگشتم تا باقی مسابقه ها را ببینم و شاید حالی از کاوه بپرسم.
«رویا»
کاوه چشمکی به طرفم زد و گفت:
- ترسیدی صورتت خش برداره که اومدی بیرون از زمین نه؟
با جدیت نگاهش کردم و گفتم:
- حیف من که نگران تو شدم. لیاقت نداری بیشعور.
قیافه اش را به حالت مسخره ای در آورد و گفت:
- اوه اوه رویا خانم مهرانفر نگران من شده!
دیگر داشت عصبانی ام می کرد.
- بهتره خفه شی کاوه.
سپس از جایم بلند شدم تا بروم برای نبرد بعدی آماده شوم که با رو به رو شدن با آرتا از جا پریدم. نگذاشتم بیشتر از دو ثانیه نشانی از ترس در صورتم باقی بماند. اخم کردم و غریدم:
- بکش کنار.
با کنار رفتنش وارد زمین شدم. برای لحظه ای درد شدیدی در سرم پخش شد و صورتم از درد جمع شد. از شدت ضعف دستم را به دیوار تکیه دادم تا نیفتم و افتادنم رسوایم نکند. تصاویری محو جلوی چشم هایم نقش بستند.
****
دست کسی روی دستم بود. داشتم به دست هایمان نگاه می کردم. دستم را روی دنده گذاشته بود و نوازشش می کرد و با حلقه ای که داخل انگشتم بود بازی می کرد. نگاهم هنوز روی دست هایمان بود. خوشحال بودم. این را می توانستم احساس کنم.
تصویر عوض شد.
داخل ماشین داشتم رانندگی می کردم و با کسی که پشت تلفن بود حرف می زدم.
- آره دارم میام اونجا.
دختری که پشت تلفن بود گفت:
- تو رو خدا زودتر بیاید حال مادرتون خوب نیست.
گفتم:
- باشه آرام! آروم باش دارم میام. زنگ بزن اورژانس منم نیم ساعت دیگه می رسم.
تلفن را که قطع کردم، خواستم سرعتم را کمی کم کنم که انگار ترمزم نمی گرفت. می دانستم باید در این مواقع چه کار کنم اما نمی دانم چه شد که لاستیک با صدای بلندی ترکید و ماشین از مسیر واژگون شد و صدای جیغم توی سرم پیچید.
****
با کنار رفتن تصاویر از جلوی چشمم، چند بار پلکم را بستم و باز کردم تا تاری دیدم بر طرف شود. نفس نفس می زدم و پیشانی ام عرق کرده بود. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم خودم را آرام کنم و سپس با وجود گنگی و سرگیجه ام و سر پر از سوالم وارد زمین شدم و مقابل حریفم قرار گرفتم.
«آرتا»
روی صندلی تماشاچی ها نشسته بودم و فکرم مشغول بود. پارسا در آخر همان طور که فکر می کردم توانسته بود بازی اش را ببرد و حالا خسته و کوفته در کنارم نشسته بود و باز هم ناله و نفرین می کرد.
کاوه برای استراحت رفته بود داخل چون حالش زیاد خوب نبود و حالا فقط کاملیا و رویا بودند که مبارزه می کردند. ضربه های رویا کاملاً قوی بود و علاوه بر قدرت خیلی هم فرز بود. اگر مسابقه اش با مهران را ادامه می داد و خودش متوقفش نمی کرد، حتماً حالا مهران باخته بود و چون دو مرحله آموزش دیده بود و نتوانسته بود ببرد، کشته می شد!
در حال حاضر شایان داشت با رویا بازی می کرد و مشخص بود که کم آورده است.
افکارم هر جایی بودند جز در درون مسابقه. نگاهم به زمین بود و فکرم جای دیگر. حالا همه چیز راحت تر داشت برایم قابل فهم می شد اما یک چیز را نمی فهمیدم. آن هم اینکه چرا رویا با آیدا دوست است و چرا مامان اینقدر دوستش دارد؟
هنگامی که داشتم به کنار کاوه می رفتم حرف هایشان را شنیدم. رئیسِ این گروه احسان مهرانفر بود و رویا هم رویا مهرانفر. رویا مهرانفر! حتماً دخترش بود! ولی رویا چه نقشی در این ماجراها دارد؟ چرا اینقدر به رها شبیه است؟
سعی کردم احساسات گنگ شخصی ام را کنار بگذارم. نمی توانستم قبول کنم که رویا همان رهای من باشد. رهای من کشتن بلد نبود. او نمی توانست کسی را قربانی کند. رویا، با وجود تمام شباهت هایش، رهای من نبود. او رویا مهرانفر بود! کسی که مجبور بودم به پلیس تحویلش بدهم. همین و بس!
حالا توانسته بودم دختر رئیس را بشناسم و ببینم و بفهمم که او در تمام این مدت نزدیک ترین فرد به خانواده ام بوده و نفهمیده ام. جرقه ای درون مغزم زده شد.
به رویا که داشت باختش را اعلام می کرد خیره شدم. پشت سر شایان از پله ها بالا آمد و خودش را روی یکی از صندلی ها انداخت. انگار حال خوشی نداشت. سرش را با دست هایش گرفته بود و فشارش می داد.
نتوانستم منقبض شدن عضلات پاهایم را کنترل کنم. ناخودآگاه از جایم بلند شدم و کنارش رفتم. رو به روی صندلی اش ایستادم و به او خیره شدم. نگاهش از کفش هایم شروع شد و بالا آمد و وقتی به صورتم رسید متوقف شد.
او رویا مهرانفر بود. کسی که نزدیک تر از "نزدیک" و در عین حال "دور از تصور" است. او جادوی شب است و جادوی شب به راحتی می کشد و به راحتی نقش بازی می کند.
سرهنگ گفته بود این دو پرونده به هم ربط دارند و من چه احمقانه پیگیر حرفش نشدم. حالا می فهمیدم. حالا می فهمیدم که معنی آن تک کلمه هایی که رویا، جادوی شب، داخل هر قتل جا می گذاشت چیست.
حالا، هم می فهمم، هم نمی فهمم. هم گیج شده ام، هم نشده ام. رویا همان رهاست یا رویا یک رویای جدید است؟ اصلاً رویا مهرانفر چطور اینقدر نزدیک گوشم آمده و من نفهمیده ام؟
رویا! رویا! رویا! چطور می توانی این قدر با مظلوم نمایی نگاهم کنی؟ آن هم هنگامی که هویتت را فهمیده ام و فقط به چند مدرک برای اثبات گناهکار بودنت نیاز دارم. چطور می توانی این طور آرام باشی و غرورت را کنار بگذاری؟ چطور می توانی به جای پوزخند، با آرامش نگاهم کنی؟ چطور می توانی؟
نگاه مظلومش تغییر کرد. انگار تازه به خودش آمده بود. سوالی نگاهم کرد. گیجی و ناراحتی و عصبانیتم را نادیده گرفتم و گفتم:
- ما دیگه می تونیم بریم؟
بعد از کمی مکث گفت:
- نه.
و سپس از جایش بلند شد و خواست به طرف آرش که کمی آن طرف تر ایستاده بود برود که انگار بدنش لَخت شد. تعادلش را از دست داد و کف دستش را روی شقیقه اش گذاشت. بدون اینکه روی خودم تسلطی داشته باشم به طرفش جهیدم و جسم بی رمق و ضعیفش را که نزدیک بود بیفتد، در آغوش گرفتم. روی یک دستم نگهش داشتم و با دست دیگرم بازویش را گرفتم.
وضعیت خوبی نبود. چشم هایش را که بسته شده بود، باز کرد. گوی های آبی اش در زیر مژه های خیسش در نگاهم قفل شد. چقدر چشم هایش آشنا بود. قلبم بی قراری می کرد. نگاهم در نگاهش قفل شده بود که صدایی من را به خودم آورد.
- خانم چی شد؟ خوبید؟
با دیدن آرش که حالا کنارمان ایستاده بود، دستانم را از دور جسمی که در آغوشم بود شل تر کردم و نگاهم را با شرمندگی به جایی در رو به رو دادم. وزن رویا از روی دستم برداشته شد. آرش کمکش کرده بود بایستد. با گیجی و با درد دستش را روی سرش می فشرد. با صدای دورگه شده اش، در حالی که صورتش از درد جمع شده بود، با بی حالی گفت:
- ما می ریم آرش.
سپس تلو تلو خوران به طرفم برگشت و همان طور که خیره اما با درد نگاهم می کرد، بازوی دست دیگرش را به طرفم گرفت و منتظر شد تا کمکش کنم. به آرش و بعد به کاملیا که حالا از داخل زمین بیرون آمده بود نیم نگاهی کردم و بعد با شک خواستم دستش را بگیرم که صدای کاملیا آمد و همه ی نگاه ها را متوجه خودش کرد.
- آفرین رویا خانم! چقدر خوب مبارزه می کنی.
بازوی رویا پایین آمد و دست دیگرش هم آرام از روی سرش برداشته شد و کنار بدن بی جانش ایستاد. اخم هایش در هم رفته بودند و فشار فکش را احساس می کردم. با چشم هایی تنگ شده و صورتی که کمی منقبض و سرخ شده بود، به کاملیا خیره شده بود. دستش از شدت درد بود یا از شدت عصبانیت نمی دانم اما مشت شده بود. استخوان های انگشتان دستش بیرون زده بودند و رنگ دستش به سفیدی می زد و می لرزید.
کاملیا با پوزخند ادامه داد:
- امروز تمام مبارزه هات رو پیچوندی و خودت عقب نشینی کردی. فکر کردی حواسم نیست؟ الان هم که می خوای لطف کنی و بری.
پوزخندی صدادار زد و با تمسخر گفت:
- خب چرا از اول اومدی عزیزم؟ باید به بابا یه سری چیزا رو گزارش کنم و بگم چه دسته گلی رو برای خودش انتخاب کرده. کسی که حتی نمی تونه مبارزه کنه.
آنقدر حواسم به حرف های کاملیا بود که از حالات رویا غافل شده بودم. با حرکت سریعش جا خوردم و با دهانی که برای چند ثانیه باز شده بود، به او که به طرف کاملیا هجوم برده بود خیره شدم.
قبل از اینکه کاملیا بتواند به خودش بجنبد و از خودش دفاع کند، مشتِ سخت و سفید شده ی رویا توی صورتش نشست. از بینی و دهانش خون بیرون پاشید و به عقب پرت شد و روی زمین افتاد. چنان ضربه ای بود که احتمال می دادم بینی عملی اش نیاز به عمل دوباره داشته باشد. با اینکه بین احساسات دوگانه ام نسبت به رویا، دست و پا می زدم اما این کارش را تحسین کردم. البته در دلم.
رویا رو به روی کاملیا که روی زمین افتاده بود و آه و ناله می کرد و بینی اش را با شوک و با درد در دستش گرفته بود، ایستاده بود. با صدای سرد و ترسناکش گفت:
- بهتر از هرکسی می دونی که هر کاری از دستم بر میاد؛ پس بهتره خفه شی و از این به بعد پاپیچم نشی. هرچیزی رو می خوای گزارش کن. من چیزی برای از دست دادن ندارم.
سپس به طرف ما برگشت و داشت به طرف من می آمد که با ضربه ای که از پشت به کمرش خورد، به سمتم پرت شد و قبل از اینکه بتوانم کاری بکنم جلوی پایم و روی زمین پخش شد. کاملیا با خشم در رو به رویمان ایستاده بود و مبارزه می طلبید. خون روی لبش را با گوشه ی آستین لباسش پاک کرد و گفت:
- چطوره با هم مبارزه کنیم.
دخالت کردم و فوری و بدون فکر گفتم:
- الان نمی شه.
چشم های ورقلمبیده ی پارسا را از گوشه ی چشم دیدم. خودم هم از حرفم متعجب شدم اما بعد با فکر به اینکه باید اعتماد رویا را جلب کنم به خودم تسلی دادم.
رویا آرام از جایش بلند شد. همه با تعجب به من نگاه می کردند که کاملیا با نگاهی تحقیرآمیز گفت:
- تو کی هستی که به من میگی کِی می شه یا نه؟
خواستم چیزی بگویم که رویا گفت:
- وقتی مبارزه می کنیم که زمانش باشه. من می تونم بهت بگم دیگه، نه؟
سپس بدون اینکه منتظر جواب بماند، همان طور که به طرف من می آمد، رو به آرش گفت:
- آرتا مِن بعد بادیگارد منه.
صدای خفه ی آرش را شنیدم که داشت با چشم های درشت شده به رئیسش نگاه می کرد. رئیسش؟
نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. بادیگارد رویا بودن هم خوب است هم بد. اما مگر نمی خواستم اعتمادش را جلب کنم؟ این بهترین اتفاقی بود که امکان داشت بیفتد اما… او خواهر من را می شناخت. من را هم در خانه ی آیدا دیده بود. پس حتماً باید بداند که فامیلی ام را به دروغ گفته ام. با وحشت به رویا که رو به رویم ایستاده بود نگاه کردم. چرا اجازه داده بود که به مقرش بیایم و چرا گفت که بادیگاردش هستم؟ با صدایی آرام گفت:
- پنج دقیقه وقت داری بیای.
و سپس از کنارم گذشت و به طرف ساختمان قدم برداشت. نمی دانستم اوضاع کمرش خوب است یا بد اما دیده بودم که ضربه های کاملیا در عین تنوع، ضعیف و بی جان اند.
نمی دانستم باید چکار کنم. به جمع مشوش و در عین حال ساکت و ترسیده ی رو به رویم نگاهی انداختم و سپس با یک نیم نگاه معنادار اما نگران به پارسا، از کنار آرش که داشت به کاملیا کمک می کرد عبور کردم و رفتم تا پنج دقیقه ام تمام نشده، خودم را به ماشین رویا برسانم.
کت و شلوارم را دوباره پوشیدم و صورت کبود شده و خون مرده شده ام را از نظر گذراندم و بعد موهایم را مرتب کردم و در همان حال که با افکارم دست و پنجه نرم می کردم به طرف آرش رفتم و بعد از پرسیدن محل پارکینگ، با دو خودم را به آنجا رساندم.
حاضر و آماده به در ماشین تکیه کرده بود. با دیدنم گفت:
- پنج دقیقه دیر کردی.
با زدن ریموت، قفل ماشین را باز کرد و سوئیچ را روی کابوت گذاشت. منتظر ماند تا در را برایش باز کنم. با نشستنش بر روی صندلی عقب، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست. واقعاً به قیافه اش نمی خورد که بخواهد آدم کش باشد. مشخص نبود که زیر این چهره ی معصوم، چه قدر آلودگی پرسه می زد.
- قراره چقدر بهم خیره بشی؟
به خودم آمدم و معذرت خواهی کردم. در را بستم و بعد از برداشتن سوئیچ، بر صندلی راننده نشستم و ماشین را به راه انداختم.
آینه ی جلویی ماشین را طوری تنظیم کردم تا بتوانم صورتش را ببینم. بعد با این فکر که ممکن است دوباره در هپروت بروم و این بار تصادف کنیم، آینه را سر جایش برگرداندم و حواسم را در ظاهر به رانندگی ام دادم و با اینکه به مسائل مادی توجهی نداشتم اما ماشین شیک و گران قیمتش را تحسین کردم و بعد که به یاد آوردم پول این ماشین از کجا و چطور به دست آمده، از تحسین کردنم پشیمان شدم.
صدای رویا آمد که با همان چشم های بسته گفت:
- امروز می تونی عمارت رو ببینی و بعد بری خونه. کارِت از فردا شروع می شه. هر جا بخوام برم، من رو می بری. چشم و گوش و دهنت بسته می مونه. نه چیزی می شنوی، نه چیزی می بینی، نه چیزی میگی.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- نقشت فقط رانندگی نیست. باید همه جا همراهم باشی.
نتوانستم خودم را کنترل کنم برای همین گفتم:
- فکر می کنم شما رو جایی دیدم. درسته؟
گفت:
- توی مهمونی خواهرت هم همین رو گفته بودی.
نمی خواستم این جواب را بشنوم. باید اعتراف کنم که نمی خواستم این جواب را بشنوم. عرق گرمی روی پیشانی ام نشست. گفتم:
- من مجبور شدم فامیلیم رو عوض کنم و بیام توی گروه.
چشم هایش را باز کرد و سرش را از روی قسمت پشتی صندلی برداشت و آهی کشید و همان طور که به بیرون از پنجره خیره شده بود گفت:
- به کسی نمیگم برای چه کاری اومدی اینجا جناب سرگرد.
خشک شدم. کسی جز مادر و خواهرم نمی دانست که من چه شغلی دارم. همه فکر می کردند که در یک شرکت کار می کنم. یک شرکت معمولی. اما حالا رویا می داند. نمی توانم باور کنم که خواهر خودسرم این راز سِری را به این دختر گفته باشد.
- زیاد فکر نکن پسرجون. من دوست صمیمی آیدا هستم. طبیعیه بخواد به من بگه برادرش پلیس مبارزه با مواد مخدره. در ضمن…
با مکثی کوتاه، ادامه داد:
- خودت که سهلی، فکر کردی برای من کاری داره که بخوام آمار جد و آبادت رو هم در بیارم؟
قلبم به شدت می کوبید. یک ماشین داشت از پشت برایم چراغ می زد. راه را برایش باز کردم و بعد گفتم:
- ولی... چرا؟
گفت:
- می خوام کمکت کنم.
مصرانه پرسیدم:
- چرا؟
پوزخندی روی لبش نشست.، کمی خودش را روی صندلی جا به جا کرد و همان طور که چشم هایش را دوباره می بست گفت:
- چون خودمم کمک می خوام. هرچند…
کمک می خواهد؟ گفتم:
- هرچند؟
چیزی نگفت که دوباره تکرار کردم:
- هرچند؟
در همان حالت قبل با صدای بلندی گفت:
- فقط خسته شدم از این همه بدبختی. دیگه فقط می خوام تموم شه، همین. تو هم دیگه سوال پرسیدنت رو تموم کن. تو آرتا سبحانی هستی و منم تو رو نمی شناسم. فقط نقشت رو خوب بازی کن جناب جاسوس. چشم و گوشت می خواد باز باشه باز باشه، اما دهنت رو ببند و من رو بیشتر از این توی دردسر ننداز. همین و بس.
«رویا»
تصمیمم را گرفته بودم. ابتدا می خواستم با عاشق کردن آرتا او را هم در تله بیندازم اما انگار نمی توانستم. نمی توانستم حتی برای چند ساعت تلخی ام را کنار بگذارم. نقش بازی کردن را بلد نبودم. به من یاد داده بودند تلخ و سرد و سنگ باشم برای همین خیلی وقت بود که دخترانگی هایم را فراموش کرده بودم. ناز کردن و عاشق کردن کار من نبود. از طرف دیگر توانی برای مبارزه در خودم نمی دیدم. دیگر وقتش بود که این باند نفرت انگیز برای همیشه از بین برود.
تن خسته و دردناک و بی جانم را روی تخت انداختم و زیر پتو خزیدم. سرم درد می کرد و بدنم هم کوفته شده بود. من نقش بازی کردن بلد نبودم و باید نقش بازی می کردیم. قصد کمک کردن به آرتا را نداشتم. نمی خواستم تمام آنچه که می خواهد به او بدهم چون این گونه به بابا و به تمام کسانی که یک حقی بر گردنم داشتند خیانت می کردم و من را این را نمی خواستم. من فقط شرایط را فراهم کرده بودم تا آرتا خودش بتواند به جواب سوال هایش برسد و می رسید. شاید هم حتی تا به حال رسیده بود. آن نگاه خشمگینی که در زمین مبارزه به طرفم روانه کرده بود، می گفت که خیلی چیزها را فهمیده. می دانستم که فامیلی ام را از زبان کاوه شنیده است. مگر می شود در یک قدمی ات حرفی زده بشود و تو نشنوی؟ انگار هوشنگ علاوه بر آن دو محموله، فامیلی ما را هم به پلیس ها لو داده وگرنه هیچ وقت آن نگاه خشمگین نصیبم نمی شد.
پوزخندی زدم و به بخت سیاه خودم اندیشیدم و به این فکر کردم که قبل از این پنج سال هم همین طور سیاه بوده؟ اما آن دستی که تصویرش به یادم آمده بود چه بود؟ با فکر کردن به آن تصاویر سردردم شدیدتر می شد. چشم هایم را محکم بستم تا مسیر فکری ام را عوض کنم اما تصویر آن دست ها بیشتر جلوی چشمم نقش بستند. صاحب آن دست مردانه ی داخل خاطره ی به یاد آمده ام، الان کجا بود؟
«آرتا»
با بیرون آمدنم از داخل عمارت، خودم را به آن خانه ی محقری که برای ماموریت برایم آماده کرده بودند رساندم و با کوفتگی خودم را به تن خسته ی رخت خواب چرکین روی زمین سپردم.
سیمکارت جدیدی را برداشتم و داخل موبایل جدیدی که داخل خانه داشتم انداختم. با مامان و آیدا حرف زدم و بدون گفتن چیزی در مورد رویا از احوالشان خبردار شدم. تنها سوالی که بیشتر از بقیه اذیتم می کرد این سوال بود که واقعاً مادر و آیدا به شباهت رویا و رها شکی نکرده بودند؟ شاید برای همین هم بود که همیشه فقط اسم رویا را از طرفشان می شنیدم و هیچ وقت خودش را تا قبل از آن مهمانی ندیده بودم. شاید آیدا و مامان نخواسته بودند که من با دیدن رویایی که همان رها نیست ناراحت و دوباره ساکت تر و مغموم تر از قبل بشوم.
لپ هایم را از باد پر کردم و بادش را تند بیرون دادم و به پارسا زنگ زدم. در طی یک روز چنان اطلاعاتی کسب کرده بودم که می توانست فکش را پایین بیاورد! این اطلاعات را باید برای اداره هم بفرستم اما...
با سومین بوقی که خورد، افکارم نصفه ماندند و صدای دورگه ی پارسا داخل گوشی پیچید.
- ها؟
با لبخندی زیر پوستی، پتو را تا گردنم بالا کشیدم و چشم هایم را بستم و با چشم های بسته گفتم:
- شب بخیر خوابالو.
با همان صدا گفت:
- مزاحم نشید آقا، من زن و بچه دارم.
سپس تلفن را قطع کرد. با شنیدن صدای بوق، گوشی را متعجب جلوی صورتم گرفتم و با صدایی مملو از خنده و تعجب گفتم: