سرم را به صندلی ماشین تکیه داده بودم و راحت خودم را ولو کرده بودم. معده ام هنوز درد می کرد و هوای خنک و پیاده روی کوتاهم حتی کوچک ترین تاثیری نذاشته بود که هیچ، دردم را بدتر هم کرده بود.

با شنیدن صدای زنگ اس ام اس موبایلم آن را از داخل کیفم بیرون آوردم. پیام از طرف کاملیا بود. بازش کردم.

- سریع رفتی نشد بهت بگم. باید قبل از رفتنت با دست پخت خودت مهمونم کنی. دوستیم، اما هنوز یادم نرفته چجوری من رو مثل گونی سیب زمینی از بالای پله ها پرت کردی پایین. باید از دلم در بیاری.

نیمچه خنده ی بی جانی کردم و نوشتم:

- بمونه برای بعد. امشب اصلاً حال و حوصله ش رو ندارم؛ فردا صبحم باید برم. پرتت کردم چون می دونستم پوستت کلفته و هیچیت نمی شه.

کمتر از دو دقیقه بعد جواب داد:

- بعد از اینکه دکتر رو دیدی بهم خبر بده.

نوشتم:

- باشه.

و فرستادم. دستم روی حروف رفت تا پیام جدیدی بنویسم اما مکثم آنقدر طولانی شد که پیام جدیدش رسید.

- وضعیت جدیدمون رو بیشتر دوست دارم. قبلاً چی بود نمی تونستیم مثل آدم دو کلمه حرف بزنیم. به حول قوه ی الهی بزنم این ماهی رو هم شتکش کنم خیالم کامل راحت شه.

حرفی که نمی دانستم باید چطور بیان کنم را بالاخره نوشتم:

- مرسی که هستی.

نوشت:

- دیگه همیشه هستم. فقط کافیه اون گونی سیب زمینی رو از دلم در بیاری دیگه بعدش همیشه هستم. می تونی بهم اعتماد کنی.

تلخ شدم. معده ام تیر کشید. به تلخی نوشتم:

- اما همه یه روزی میرن. حتی اگه هزار بار هم گفته باشن که می مونن، بازم یه روزی، یه جایی از پیشت میرن. این درسیه که توی این چند سال از زندگی یاد گرفتم. مهم نیست بابابزرگت باشه یا رئیست یا نزدیک ترین دوستت، همه یه روزی بهت خیانت می کنن و طوری گند می زنن به احساساتت که دلت می خواد برای همیشه سرد و یخ زده باشی. بهم نگو که می تونم بهت اعتماد کنم؛ چون بعداً ممکنه شرمنده شی. من به هیچ کس اطمینان ندارم، حتی به خودم.

پیام را که فرستادم، گوشی ام را خاموش کردم و روی صندلی انداختمش؛ درست کنار تبلتم. انتظار جواب گرفتن از طرفش را نداشتم و حتماً او هم جوابی برای گفتن نداشت و اگر هم داشت چیزی برایم نمی فرستاد.

به دکتر متخصص که سر زدم و مشکلات معده ام را گفتم، تشخیصش مسمومیت نبود. گفت که معده درد عصبی دارم و با توجه به اینکه تازه دردم شروع نشده، برایم دارو نوشت. قبلاً هم معده درد داشتم اما اینقدر شدید نبود و همین امر باعث شد تا برایم آلکا سلتزر و امترول و داروهای دیگری را تجویز کند و تاکید کند که باید استرس و اضطراب را از خودم دور کنم. و جواب من پوزخندی زیر پوستی بود که سعی کردم در نطفه خفه اش کنم.

از مطب که بیرون آمدیم، آرتا کمکم کرد تا دوباره سوار ماشین شوم. در حالی که رویم خم شده بود و داشت کمربندم را برایم می بست، به نیم رخش که جلوی صورتم بود خیره شدم. برای لحظه ای کوتاه دلم خواست که دستم را روی ته ریشش بگذارم. دستم داشت بالا می آمد که با شدید شدن درد معده ام، به خودم آمدم. نگاهم را از صورتش گرفتم. صورتم از درد جمع شد. دستم را روی دلم گذاشتم. با اخم گفتم:

- خودم می بندمش.

اما دیر شده بود و کمربندم را بسته بود. با تعجب، در حالی که فاصله ی صورتمان یک وجب بیشتر نبود، به صورتم نگاه کرد. نگاهش باعث شد که دردم کمرنگ، نفسم حبس و نگاهم دوباره به چشمانش خیره شود. کمی طول کشید تا نگاهش را بگیرد و تنه اش را از ماشین بیرون ببرد.

در را که بست، ماشین را دور زد و خودش هم سوار شد. کمربندش را بست و آینه ی وسط ماشین را طوری تنظیم کرد که من را ببیند. به چشم هایش که داخل آینه می دیدم نگاه کردم. من را نگاه می کرد. در چشمانش همه چیز بود و هیچ چیز نبود. هیچ چیزی نمی توانستم از نگاهش بخوانم.

- خوبی؟

با سوالش جا خوردم. در آن سرما عرق کرده بودم اما با سوال ساده اش همه ی گرمای تنم فروکش کرد. هوای سردی روی گردن خیسم وزید و تنم را لرزاند. حال و هوایم اصلاً به مذاقم خوش نمی آمد. اخمم بیشتر شد و گفتم:

- زودتر بریم.

خسته شده بود، می فهمیدم. از اخلاقم، از برخوردم و از رفتارهای ضد و نقیضم، خسته شده بود و این از حرکاتش کاملاً هویدا بود. خودم هم خسته شده بودم. آهی کشید و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. زمزمه وار گفت:

- آخه من با تو چی کار کنم؟

توان دفاع کردن از خودم و غرورم را نداشتم. ساکت ماندم و سکوت کردم تا ادامه بدهد. منتظر ماندم تا حرف بزند اما انگار چنین قصدی نداشت. چند ثانیه طول کشید تا تکیه ی سرش را از صندلی برداشت و ماشین را استارت زد. دیگر تا به خانه رسیدیم چیزی نگفت و این چقدر دلخورم کرد.

وقتی به عمارت رسیدیم، ماشین را داخل برد. بی حرف پیاده شدم. بدون اینکه منتظر بمانم تا بیاید و در را برایم باز کند خودم پیاده شدم. کیفم و موبایل و تبلت و کیسه ی داروهایم را خودم برداشتم. دلم نمی خواست کسی بیاید و زیر بغلم را بگیرد و کمکم کند تا داخل بروم. دلم نمی خواست کسی حالم را بپرسد و از سر دلسوزی بخواهد بپرسد که خوبم یا نه. دلم نمی خواست کسی بخواهد برای اینکه بداند باید با من چه کار کند، سردرگم باشد. برای همین هم وقتی جلو آمد تا کمکم کند که داخل بروم، امتناع کردم. با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:

- من دارم میرم. تو هم از فردا برو دنبال گذشته ام. مراقب باش کسی بویی نبره. فقط حتماً به آرش بگو که به دستور من به یه ماموریت محرمانه میری. این طوری هوات رو داره و می دونه باید چیکار کنه. گزارش لحظه به لحظه ازت می خوام. همه رو برام ایمیل می کنی، بدون کم و زیاد.

سرش را تکان داد و گفت:

- بیشتر از خودت برای فهمیدن گذشته ات مشتاقم.

تمام مدارک مورد نیاز و آدرس پرورشگاه را قبلاً به دستش داده بودم و خیالم راحت بود اما در عین حال نگران هم بودم. می ترسیدم که واقعاً یک بچه ی فرزند خوانده نباشم. می ترسیدم از اینکه بابا هم به من دروغ گفته باشد.

«آرتا»

بعد از رفتن رویا سوار ماشین شدم و بی مکث به آرش زنگ زدم. بعد از چهار بوق جواب داد:

- چیه آرتا؟

ماشین را روشن نکردم تا تمرکزم را بر هم نزند.

- شنیدم فردا صبح قراره برید دبی. گفتم زودتر بهتون خبر بدم که دارم میرم اهواز.

با آن صدای بی حالش گفت:

- من فقط تا لب مرز باهاشون میرم؛ بعد بر می گردم. می خوای بری اهواز چی کار کنی؟ مگه قرار نیست تو هم با گروه بری دبی؟

لبم را تر کردم و دستم را روی گردنم کشیدم.

- نه از طرف رویا خانم یه ماموریت گرفتم. گفتن باید برم اهواز.

کنجکاو شده بود، چون از بی حالیِ صدایش کم شد.

- ماموریت؟ چه ماموریتی؟

خنده ام را جمع کردم و گفتم:

- محرمانه اس.

صدای عوعوی سگی به گوشم می رسید. آرش پوفی کلافه کشید. بعد از مکث کوتاهی گفت:

- خیلی خب. چقدر طول می کشه؟

- نمی دونم.

عصبی شد و غرید:

- یعنی چی نمی…

اما پشیمان شد و آرام تر گفت:

- اوکی. به سلامت.

و سپس تلفن را قطع کرد.

گوشه ی گوشی را به لبم چسباندم. پس قرار بود صبح راه بیفتند. نمی توانستم فرصت را از دست بدهم. ماشین را روشن کردم و با سرعت به طرف خانه راندم. باید با اداره هماهنگ می کردم. نمی توانستم اجازه ی بدبخت تر شدن آن دخترهای بدبخت را بدهم. دلم به حال آن آدم هایی که قرار بود تکه تکه شوند هم می سوخت. نمی توانستم اجازه ی کشته شدن آن ها را هم بدهم.

«روز بعد»

«آرتا»‌

قطار خودم را که پیدا کردم، سوار شدم و داخل کوپه ام رفتم. ساکم را روی تخت طبقه ی دوم انداختم و خودم هم روی تخت پایینی لم دادم. کمی بعد سه پسر جوان داخل آمدند. هیچ از تیپ و قیافه شان و طرز حرف زدنشان با همدیگر خوشم نیامد. گرمای هوای بالا را به در جمع آن ها بودن ترجیح دادم و مثل ساکم، روی تخت بالایی رفتم.

- چی شد داداش، حال نکردی با ما؟

بدون توجه به حرف هایشان و خنده های حال به هم زنشان، ساعد دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و چشم هایم را بستم. سعی کردم به صداهایشان گوش نکنم و حتی به عصبانیت امروز رویا که به خاطر من و هجوم پلیس ها بود هم فکر نکنم و خودم را به خوابی که محتاجش بودم و دیشب از آن محروم شده بودم تسلیم کنم.

«رویا»

سوار هواپیمای شخصی تاجیک که شدیم، صدای متعجب و پر از شگفتی آن پنج دختر بلند شد. ریز ریز حرف می زدند و می خندیدند. غنچه کنار دستم نشسته بود و هر از گاهی به دخترها تذکر می داد. پنج بادیگارد هم با خودمان آورده بودیم که آن ها هم هیجان زده شده بودند. دیدن یک هواپیمای شخصی اینقدر خوشایند بود؟ پس چرا من وقتی برای اولین بار دیده بودمش و لوکسی و زیبایی اش را چندین بار چشیده بودم، هیچ شادی خاصی را احساس نکرده بودم؟

چشم هایم را بستم و هندزفری زدم و تا آخر راه به آهنگ هایم گوش کردم. این مدت، زیادی فکر کرده بودم و این زیادی فکر کردن ها اصلاً برایم مفید نبود. تنها درد معده ام را شدیدتر می کرد و بس.

زیاد طول نکشید که به امارات و سپس به دبی رسیدیم. ‌بعد از پیاده شدن از هواپیما، دو ون سیاه رنگ به استقبالمان آمدند.

هواپیما باید بر می گشت و اعضای بدن را به دبی می آورد. از دیشب داشتند اعضای بدن بچه ها را بیرون می آوردند. آن ها را داخل سردخانه گذاشته بودند و قرار بود نصفشان همان دیشب و نصفشان هم امروز بعد از ما به دبی منتقل شود و باقی اوامر مربوط به آن ها در دبی را هم غنچه انجام بدهد.

دخترها داخل یکی از ون ها و بادیگاردها داخل دیگری سوار شدند. باید بادیگاردها را داخل هر دو ون تقسیم می کردیم و طوری می نشستیم که داخل هر دو ون حداقل دو بادیگارد باشد اما نمی توانستم با دخترها تنهایشان بگذارم. از طرفی نمی توانستم غنچه را هم داخل آن یکی ون بفرستم چون می خواستم با او در مورد کسل بودنش و بی حالی اش حرف بزنم و بپرسم و جواب بخواهم. برای همین دلیل ها هم مجبور شدیم ون ها را زنانه مردانه کنیم!

یکی از دخترهایی که داخل ماشین نشسته بود از غنچه پرسید:

- موبایلمون رو کی بهمون پس می دین؟

غنچه گفت:

- فعلاً بهش نیازی ندارید.

لبم را تر کردم و آرام به غنچه گفتم:

- پس بالاخره آقا پژمان اجازه داد بیای.

می دانستم دلیل کسالتش پژمان است. سرش را به علامت منفی تکان داد، آهی کشید و گفت:

- نه. باهام به هم زد. گفت این طوری نمی تونه باهام کنار بیاد. نمی تونه دائم نگران این باشه که کجام و چی کار می کنم.

پس درست حدس زده بودم. آن پسره ی عوضی… از اول هم قصدش معلوم بود. سوء استفاده کردن و بعد هم با کوچک ترین بهانه پا به فرار گذاشتن. غنچه همان طور که به انگشتانش خیره شده بود و با آن ها بازی می کرد ادامه داد:

- گفت نمی تونه شغلم رو هم قبول کنه.

لب هایم را به همدیگر فشار دادم. نفسم را با حرص بیرون دادم و رویم را از رویش برگرداندم. حرفی برای گفتن نداشتم و اگر هم حرفی داشتم نمی زدم. تنها فکرم این بود که به زودی، وقتی برگشتم، کار پژمان را تلافی می کنم. از دخترک بیچاره استفاده کرده بود و با این بهانه های ساده و مزخرف تنهایش گذاشته بود.

نیم نگاهی به غنچه انداختم. بغض داشت اما سعی می کرد جلوی دخترها بروزش ندهد. می شناختمش. مثل خودم بود؛ نمی خواست ضعفش را به دیگران نشان بدهد. اما واقعاً اینقدر آن پسر را دوست داشت؟ آن پسری که نتوانسته بود کمی برایش صبر کند و یا حتی شغلش را تحمل کند؟ اصلا مگر از همان اول شغل غنچه را نمی دانست؟

دلم سوخت برای دل ساده اش. سال ها بود که داشت از مردها ضربه می خورد و باز هم نتوانسته بود روی احساساتش را کم کند و سردشان کند.

حالش رقت انگیز بود اما اول خودش باید با خودش کنار می آمد. اگر می خواست می توانست از گروه برود. او حالا دیگر نفرتی در وجودش نبود و تسلیم احساساتش شده بود. به درد من و این کار نمی خورد. هر لحظه می توانست ضربه ی بیشتری بخورد یا به خاطر احساساتش به دیگران ضربه بزند. مثلاً یک روز که حس عذاب وجدان گریبانش را گرفت، می تواند همه مان را به پلیس لو بدهد و خودش را تبرئه کند. یا حتی خودش را تبرئه هم نکند و به خاطر آن حس عذاب وجدان مسخره اش حبس را جان بخرد تا گناهانش پاک شوند و جزای کارهایش را ببیند. لب پایینم را به داخل دهانم بردم و برایش تاسف خوردم. هنوز هم بچه بود.

از خیابان های شهر که گذر می کردیم، به قیافه های کنجکاو دخترها نگاهی انداختم. به پنجره های ماشین چسبیده بودند و با دهان باز به بیرون چشم دوخته بودند. نگاهم را از قیافه های شادشان گرفتم و سعی کردم به ساختمان های بلند و مردمی که هر کدامشان یک مشکلی داشتند فکر کنم و به اتفاقاتی که قرار بود هفته ی دیگر برای این دخترها بیفتد فکر نکنم.

- اون آسمون خراشه رو ببین چه بزرگ و قشنگه.

یک دختر دیگر گفت:

- من فکر می کردم همه ی مردم اینجا باید لباسای پوشیده بپوشن. اما انگار اینجوری نیست.

نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه به طرفشان برگردم توضیح دادم:

- لباس مردم اینجا دشداشه برای مردا و چادر ملی برای زناست. اما خوبیش اینه که حجاب اجباری نیست چون خیلی گردشگر میاد اینجا. ولی گردشگرا هم نباید زیاد لباس باز بپوشن.

یکی دیگر از دخترها با شک پرسید:

- ما اینجوری قراره مدل باشیم؟ با چادر؟

نیشخندی زدم و گفتم:

- می بینید.

نفس بلند و عمیقی کشیدم و سعی کردم بحث را منحرف کنم و فکر دخترها را که حالا ساکت شده بودند به جای دیگری بکشانم. برای همین هم گفتم:

- باید شبای اینجا رو ببینید. خیلی قشنگ میشه.

جلوی عمارت تاجیک ایستادیم. همگی که پیاده شدیم، غنچه به راننده ها چیزهایی را گفت و بعد به داخل راهنماییمان کرد. درِ بزرگ و قهوه ای رنگ حیاط را که رد کردیم، وارد حیاطِ باغ مانند عمارت شدیم. حوصله ی بیشتر شگفت زده شدن دخترها را نداشتم. بی وقفه به داخل رفتم. درِ طلایی بزرگ و بلند قد را باز کردم و وارد قصر بزرگی که تاجیک برای خودش خریده بود شدم. از سالن گذشتم. بی توجه به دیوارهای قرمز رنگ و نقش های طلایی رویش و تابلوفرش های گران قیمتش؛ بی توجه به لوازم مدرن و مجسمه ها و عتیقه هایش به طبقه ی بالا رفتم. و به اتاقی که همیشه داخلش می ماندم قدم گذاشتم.

وارد اتاق که شدم، با زنگ خوردن موبایلم تلفن را از جیبم بیرون آوردم. خودم را روی تخت انداختم و دراز کشیدم. دکمه ی اتصال را زدم. چشم هایم را بستم و در حالی که شال را از دور گردنم باز می کردم، جواب دادم.

- چیه آرش؟

- خانم یه خبر بد دارم.

دست هایم متوقف و چشم هایم باز شدند. گفتم:

- چی شده؟

در حالی که نفس نفس می زد گفت:

- پلیسا جای کمپ رو فهمیدن و اومدن هر پونزده نفر باقی مونده رو که هنوز به آزمایشگاه منتقل نشده بودن، دستگیر کردن. همه مسئولین اینجا رو هم گرفتن.

نیم خیز شدم و روی تخت نشستم. دندان هایم روی هم چفت شدند. آن آرتای لعنتی…

بچه ها در دو سِری به آزمایشگاه منتقل می شدند و اعضای بدنشان بیرون آورده می شد. وقتی سری اول به آزمایشگاه رفته بود، پلیس ها به کمپ رفته بودند و باقی افراد را جمع کرده بودند.

- اگه لومون بدن چی رئیس؟

دستم را مشت کردم و ناخن هایم را داخل پوست دستم فرو کردم. بدون جواب دادن به سوالش، پرسیدم:

- گروه اول چی شد؟

- همون دیشب فرستادیمشون.

خبر خوبی بود اما نمی توانست آن پانزده نفر را جبران کند. نمی توانست شعله ی خشمم را کم رنگ کند. بدون اینکه جوابی به آرش بدهم، تلفن را قطع کردم. فشار انگشت هایم دور موبایل بیشتر شد. آرتای احمق. آرتای احمق. حتماً می خواهد این پنج دختر را هم از شرم نجات بدهد. حتماً می خواهد آن ها را هم نجات بدهد اما این اجازه را نمی دهم. دیگر اجازه ی این یکی را به او نمی دهم.

بلند شدم و با قدم های محکم از اتاق بیرون رفتم. پله ها را دو تا یکی کردم و وقتی پایین رسیدم، با دیدن غنچه که کنار یکی از بادیگاردها بود و با او حرف می زد، صدایش کردم. وقتی نگاهم کرد، با سر به طرف حیاط اشاره کردم و زودتر از او، از ساختمان بیرون رفتم.

پله های جلوی در را پایین رفتم و وارد باغ شدم. در حالی که داشتم قدم رو می رفتم و با گره ی کور کرده ی اخم هایم و نگاه عصبانی ام همه جا را مورد عنایت قرار می دادم، با شنیدن صدای پای غنچه متوقف شدم و به طرفش برگشتم.

- چی شده رویا خانم؟

با عصبانیت گفتم:

- پلیسا اومدن باقی بچه ها رو دستگیر کردن.

رنگش پرید. در حالی که به من من افتاده بود و نمی دانست که چه باید بگوید گفتم:

- نمی خواد بترسی، نمی خوام توبیخت کنم. این اشتباه به خاطر حماقت و اعتماد بیجای من بود، نه تو.

قیافه اش سوالی شد.

- اعتماد بیجای شما؟

نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم:

- از مشتری وقت بگیر. باید اعضای بدن پونزده نفری که دستگیر شدن رو جبران کنیم. باید برگردی ایران و خودت حلش کنی. دیگه فرصت نداریم بخوایم به بهونه ی مدلینگ شدن کسی رو راضی کنیم تا باهامون بیاد. هر طور شده اون پونزده نفر رو پیدا می کنی.

نگاهم را به درخت های تزئینی داخل باغ دادم و بدون توجه به شکل هایی که به آن ها داده بودند، سعی کردم افکارم را جمع کنم.

- ولی خانم شما که گفته بودین هیچ وقت کسی رو به زور نیاریم.

به طرفش برگشتم. حس کردم خون به مغزم نرسید. نتوانستم عصبانیتم را کنترل کنم و بدون فکر به اینکه ممکن است کسی از دخترها یا بادیگاردها صدایم را بشنود، فریاد زدم:

- دیگه چه اهمیتی داره؟ وقتی قراره بمیرن چه اهمیتی داره که به خواست خودشون باشه یا نه؟

با نگرانی نگاهم کرد. آرام تر و مصمم تر گفتم:

- من یه قاتلم، مگه نه؟ دیگه رضایتشون برام مهم نیست. برای کدوم قاتل رضایت مقتول مهمه؟ اگه قراره قاتل باشم، پس باید یه قاتل درست و حسابی باشم.

لبم را تر کردم. پلک هایم را رو هم فشار دادم و بعد از باز کردن چشم هایم آرام تر گفتم:

- اون اعضایی که داریم رو ارسال کن و با مشتریا هماهنگ کن که نصفه ی دیگه رو دیرتر می فرستیم. حواست باشه حرفی از پلیس نیاری. نباید بفهمن.

ادامه دادم:

- همین امروز بر می گردی ایران. تغییر قیافه بده چون ممکنه اون عوضیا لومون داده باشن. در ضمن…

به چشمانش خیره شدم.

- اون پسره که زیر دستت بود و اخراجش کردم…

- فرهاد؟

- باید بمیره.

ابروهایش بالا پریدند و چشمانش درشت شدند.

- ولی…

عصبانیتم کمتر شده بود. آرام تر وسط حرفش پریدم و می دانستم که نمی خواست این را بگوید اما حرفش را با حرف خودم ادامه دادم:

- ولی شما قرار نیست آدم بکشید. لیست اسم هر کسی که توی این مدت برای این محموله باهاش کار کردی رو به آرش میدی. از راننده ی ماشین گرفته تا بادیگارد یا مسئول. به آرش بگو زندانیشون کنه تا خودم برگردم. ولی بگو دقت کنه که باید فقط زندانیشون کنه، خون از دماغ هر کدومشون بیاد خودم می کشمش.

دلم نمی خواست کسی از گروهم آدم کش باشد. به جز افرادی که برای محموله، توسط دکترِ آزمایشگاه کشته می شدند، باقی افراد را در صورت لزوم خودم می کشتم. هیچ کدام از افرادم حتی آرش اجازه ی این کار را نداشت. دلم نمی خواست اگر دستگیر شدیم آن ها به خاطر قتل اعدام شوند و حق ادامه ی زندگی نداشته باشند. من که در لجن بودم، دیگر فرقی نمی کرد که بخواهم صد نفر را بکشم یا هزار نفر، اما برای آنها فرق می کرد. اگر آن ها یک نفر را می کشتند، وارد دنیایی جدید و مثل من وارد این لجن زار می شدند.

غنچه با ناراحتی سرش را تکان داد و زیر لب گفت:

- چشم خانم.

نگاهم را از قیافه اش گرفتم و تلفنم را از جیبم در آوردم. شماره ی آرتا را گرفتم و دیدم که غنچه هنوز آنجا ایستاده است. غریدم:

- هنوز که وایسادی! برو زودتر آماده شو باید برگردی. یادت نره اول به خلبان زنگ بزنی که هواپیما رو برگردونه.

با عجله در حالی که هول شده بود، گفت:

- باشه خانم، چشم.

و سپس به طرف ساختمان دوید. تلفن را کنار گوشم گذاشتم. دیگر برایم هیچ چیز مهم نبود. مهم نبود اگر داخل موبایلم شنود گذاشته باشند، مهم نبود اگر تاجیک بفهمد که به پلیس اعتراف کرده ام، حتی مهم نبود اگر همه می فهمیدند که من باعث این خرابی های به بار آمده ام.

- بله؟

بیشتر از عصبانیت، دلخور بودم. در حالی که هیچ فریادی در گلویم نداشتم، به آرامی گفتم:

- چرا این کار رو کردی؟

سکوت کرد. صدای نفس های منظمش در گوشم می پیچید. دلخور بودم اما نه از او، از خودم.

- باید چند بار بپرسم تا جواب بدی؟ چرا این کار رو کردی؟ ها؟

هنوز جوابی نمی داد.

- باید بهم اعتماد می کردی. من خودم حلش می کردم.

صدایش به آرامی بلند شد. خش داشت اما او هم آرام بود.

- حلش می کردی؟ می خواستی با جوون مرگ کردن چند تا آدم حلش کنی؟

بغض داشتم. دیگر نمی توانستم آرام باشم. دلخور بودم و این دلخوری، به فریادم منجر شد:

- دِ لعنتی من که همه چی رو بهت اعتراف کرده بودم. این بود جواب اون همه مدرکی که بهت داده بودم؟ قرار بود از پشت بهم خنجر بزنی؟

داخل موهایم چنگ زدم.

- باید بهم اعتماد می کردی. باید صبر می کردی. باید صبر می کردی اون وقت من تمام اعضای باندم رو کَت بسته بهت تحویل می دادم و می شد یه پرونده ی درخشان توی سابقه ات. آفرین. آفرین بهت که جواب اعتمادم رو خوب دادی.

پوزخندی صدادار زدم. صدایم را پایین آوردم و با دلخوری ادامه دادم:

- من… من فکر کردم می تونم به یه نفر اعتماد کنم. فکر کردم می تونم بهت اعتماد کنم و اجازه بدم که تا توی کمپ هم بیای. الان چه انتظاری داری؟ انتظار داری بعد از این کاری که کردی باهات همکاری کنم؟ بهت گفتم اجازه بده این ماموریت رو من هدایت کنم. از این به بعد فکر می کنی می تونی روی کمک من حساب کنی؟ فکر می کنی بهت اجازه میدم که پایینم بکشی؟ نکنه فکر کردی خیلی زرنگی که خواستی اینجوری به رویا مهرانفر خنجر بزنی؟ حتماً فکر کردی اونم با کمال میل بهت می چسبه و میگه اشکالی نداره من تا تهش باهاتم؟ اشکالی نداره من اجازه میدم پایینم بکشی! فکر کردی می تونی همچین کاری با من بکنی؟ نکنه واقعاً فکر کردی عاشقتم؟

می خواستم قطع کنم اما می خواستم قبلش دست و پا زدنش را ببینم. می خواستم ببینم چه دفاعی از خودش می کند. گفت:

- من چطوری می تونستم ببینم اون همه آدم بمیرن؟ اگه قراره خودت رو نابود کنی پس از الان نابود کن. چرا می خوای جون بقیه رو هم بگیری تا زنده بمونی؟ تو که در نهایت اعدام میشی. پس چرا نمی خوای چند روز قبل از مرگت بی گناه باشی؟ حتماً اون آدما باید بمیرن؟ به خاطر چی؟ پول؟ مگه اون باند قرار نیست نابود بشه پس پول می خواد چیکار...؟

وسط حرفش پریدم. دیگر زیادی داشت حرف می زد.

- من تا گذشته ام رو پیدا نکنم به این باند نیاز دارم. برای این باند هم به پول نیاز دارم. تا قبل از اینکه همه چیز رو نفهمم بهت اجازه نمیدم برام تصمیم بگیری. بعد از اینکه فهمیدم هم فقط با قانون سر و کار دارم نه تو.

- حرفات خیلی گزنده است. من کار اشتباهی نکردم که داری این طوری باهام حرف…

پوزخند زدم و با نفرت وسط حرفش پریدم و گفتم:

- بهتره دهنت رو ببندی و بری سراغ اون کاری که بهت گفتم. دیگه نمی خوام حتی یه کلمه هم بشنوم. چون ممکنه همین الان بلند شم و بیام سراغت و قاتل یه پلیس ناکامم بشم.

بدون اینکه اجازه بدهم تا چیزی بگوید تلفن را قطع کردم. و با خودم گفتم که دیگر اجازه نمی دهم که در کارهایم دخالت کند.

نفس عمیقی کشیدم و به صفحه ی موبایلم چشم دوختم. باید خودم را جمع می کردم. دوباره باید خودم را جمع و جور می کردم. شماره اش را پیدا کردم. باید قبل از اینکه این پنج نفر از دستم می رفتند، از شرشان خلاص می شدم و خیالم را راحت می کردم. سه بوق نخورده بود که جواب داد. به عربی گفت:

- بفرمایید.

به عربی گفتم‌:

- سلام تمنا. رویام. امروز باید ببینمت. وقت داری؟

متعجب شد. گفت:

- سلام دختر. حالت چطوره؟ دخترا رو آوردی؟ چرا اون دختره تماس نگرفت؟

نفسم را آه مانند بیرون دادم و جواب دادم:

- توضیحش طولانیه. امروز بیا عمارت. می بینمت.

- باشه عزیزم می بینمت.

تلفن را که قطع کردم به طرف عمارت برگشتم. دخترها و بادیگارد ها هر کدام پخش و پلا بودند. رو به بادیگاردها گفتم که باید دونفر دونفر سر شیفت باشند و یک نفر هم باید همراه من باشد. و گفتم که بیخودی ول نگردند و دونفرشان بروند برای استراحت که باید شب بیدار بمانند.

بعد هم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق غنچه شدم. وسایلش را جمع کرده بود و حاضر و آماده بود برای رفتن. قیافه اش را هم تغییر داده بود و داشت داخل آینه آخرین تغییرات را اعمال می کرد که با دیدن من به طرفم برگشت.

به دیوار رو به رویش تکیه دادم و به دختری که دست پرورده ی خودم بود خیره شدم. خوب تغییر قیافه دادن را یاد گرفته بود. همه چیز را خوب یاد گرفته بود الا اعتماد کردن را. درست مثل خودم که نتوانسته بودم درست و حسابی یادش بگیرم.

نمی دانم چه چیزی در صورتم دید که با مهربانی و شاید ترحم گفت:

- من دارم میرم. خواهش می کنم نگران نباشید، حلش می کنم.

آهی کشیدم. نگران بودم برای همین هم با اینکه می دانستم می داند باید چه کار کند، ترجیح دادم دوباره بگویم. مثل آدم های بی حال، آرام و شمرده شمرده شروع کردم به گفتن حرف های تکراری ام.

- اجازه دارید هر کاری بکنید. اگه خواستید از کوچه و خیابون آدم بدزدید؛ اگه خواستید آدم بخرید یا هر چیز دیگه، اجازه اش رو دارید. مسئولیت همه شون با منه. دیگه دلم به حال هیچ کس نمی سوزه. فقط هر طوری شده باید زودتر این افتضاح رو جمعش کنید. همه چی رو به تو می سپرم غنچه. لطفاً فقط وقتی بهم زنگ بزن که همه چی حل شده باشه. اون عوضیای توی زندان هم قبل از اینکه دهنشون رو باز کنن همه باید بمیرن. می تونی به آرش بگی ردیفش کنه؟ باید از توی نگهبانای زندان یکی رو پیدا کنه و بخره. بعد اون نگهبان باید اونای دیگه رو بکشه. بعد آرش باید اون نگهبانه رو بکشه. ها نه. آرش باید اون نگهبانه رو زندانی کنه تا خودم برگردم و بکشمش. شماها نباید آدم بکشید. فقط من اینجا آدم می کشم.

نفهمیدم کِی نزدیکم شد. فقط وقتی فهمیدم که رو به رویم ایستاده بود و با نگرانی براندازم می کرد. بازوهایم را گرفته بود و طوری رفتار می کرد که انگار یک فرد رو به موت جلویش ایستاده.

- خوبید رویا خانم؟

خندیدم. دستم را روی دستش گذاشتم و دستانش را از روی بازویم برداشتم. تکیه ام را هم از دیوار گرفتم و گفتم:

- خوبم… اصلاً عالیم. بهتر از این نمی شه.

قیافه اش سوالی بود. پوزخندی زدم و با همان حالتم گفتم:

- برو دنبال کارت دخترجون. به من کاری نداشته باش. نکنه می خوای بمیری؟ هان؟

هنوز با نگرانی نگاهم می کرد. مات وسط اتاق ایستاده بود و به من که داشتم از در بیرون می رفتم خیره شده بود. فکر می کرد دیوانه شده ام؟ یا شاید هم فکر می کرد که جنون گرفته ام؟ مگر دیوانگی با جنون فرق دارد؟ خندیدم. نمی دانم. شاید فرق داشته باشد.

خنده ام را جمع کردم و به اتاقم رفتم. باید تا آمدن ترنم کمی استراحت می کردم.

«آرتا»

دستم را داخل موهایم کشیدم و داخلشان چنگ زدم. حس بدی در وجودم چنبره زده بود. در راهروی قطار بودم و هر از گاهی کسی از کنارم رد می شد و مجبور می شدم به شیشه ی پنجره بچسم. نگاهم را از کویر رو به رویم گرفتم، فاصله ی مانده تا کوپه را طی کردم و وارد کابینمان شدم. بوی گند داخل، مجبورم کرد تا لای پنجره ی بالا را باز کنم.

- هوی چیکار می کنی عمو؟ مگه نمی بینی بیرون چه قدر سرده؟ اون لامصب رو چرا باز می کنی؟

نگاه چپم را به پسری که روی تخت پایین دراز کشیده بود و به قول خودشان لش کرده بود انداختم. با چشمان نیمه باز نگاهم می کرد و منتظر بود تا پنجره را ببندم. با نفرت گفتم:

- بهتر بود صبر می کردین می رسیدین بعد این زهرماریتون رو می کشیدین.

چشمانش باز شدند. پوزخندی زد. با حالتی ناباور از جایش بلند شد و در حالی که با تنفر نگاهم می کرد و به بینی اش چین داده بود غرید:

- کی می خواد جلومونو بگیره؟ نکنه تو؟

پوزخند زدم. دستی روی شانه ام قرار گرفت و پسری که پایین تخت من خوابیده بود، برای اینکه زورش را به رخم بکشد به شانه ام فشار آورد و بلند شد. جلوی دوستش ایستاد و همان طور که با قلدری نگاهم می کرد، خطاب به دوستش گفت:

- چی شده ماهان؟ مشکلی هست رفع و رجوش کنیم.

پسر دیگری که هنوز روی تخت بالا خوابیده بود، بینی اش را بالا کشید و گفت:

- بگیرید بکپید دیگه همه رو پروندین.

کلافه لب هایم را به همدیگر فشار دادم و غریدم:

- تا به قول دوستتون هر چیزی که زدین رو نپروندم بشینین سر جاتون و صداتون در نیاد وگرنه بد می بینید.

زدند زیر خنده. خنده هایشان از روی تمسخر و حال به هم زن بود. صدای خنده هایشان هم همینطور. من هم بی صدا نیشخند زدم. خندیدم و جلوی چشم هایشان دستم را داخل جیب بردم و کیفم را بیرون آوردم.

- خواب دیدی خیر باشه حاجی. مثلاً می خوای چه غلطی کنی؟

خنده ام را جمع کردم، کارتم را از داخل کیف بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم. با لحنی زمزمه وار و با تهدید گفتم:

- اگه سواد داشته باشی می بینی چی نوشته. سرگرد آرتا سلطانی، پلیس مبارزه با مواد مخدر.

با دیدن کارت، رنگ از رخ پسری که جلوتر ایستاده بود، پرید. خودش را عقب کشید. پسرِ عقبی هم که اسمش ماهان بود انگار نفس نمی کشید.

- شانس باهاتون یاره که امروز حوصله ی هیچ دردسر اضافه ای رو ندارم. پس بهتره کاری که گفتم رو بکنید و خفه خون بگیرید. شیرفهمه یا با دستبند حالیتون کنم؟

تته پته کنان خواستند چیزی بگویند که غریدم:

- جمع کنید بساطتونو.

در حالی که گیجی از سرشان پریده بود، مشغول جمع کردن خودشان و وسایلشان شدند. آن پسری که روی تخت بالایی خوابیده بود اما، فارغ از همه چیز هنوز نشئه بود. با نفرت نگاهم را از وضعیتش گرفتم و روی تختم رفتم. باید چند ساعت دیگر تحملشان می کردم. فقط چند ساعت دیگر…

«رویا»

همه جا تاریک بود و سیاه. چیزی نمی دیدم جز سیاهی مطلقی که جلوی چشمم را گرفته بود. به یکباره نفسم تنگ شد و احساس کردم دارم خفه می شوم. چشم هایم یک ضرب باز شدند و برای جرعه ای هوا تقلا کردم. دهانم باز بود و مثل ماهی بیرون افتاده از آب نفس نفس می زدم. پاها و دستانم بسته بودند و روی یک صندلی بسته شده بودم. به فضای کم سوی رو به رویم خیره شدم. صدای نفس های تندم تنها صدایی بود که درون اتاق می پیچید.

فضای اطرافم سیاه و تاریک بود و نوری که از جایی نامعلوم می تابید، دور و اطراف من را روشن کرده بود. آب از سر و صورتم جریان گرفته بود و از موهایم پایین می چکید. با دیدن قیافه ی هوشنگ جلویم، که به طور ناگهانی ظاهر شده بود، از ترس تکان محسوسی خوردم. به خودم که آمدم اخم کردم. در حالی که از سرما می لرزیدم، غریدم:

- از جون من چی می خوای؟ من رو چجوری آوردی اینجا؟ زود باش بیا. بیا بازم کن.

نیشخندی تمسخرآمیز زد و در حالی که داشت ادای آدم های دلسوز را در می آورد، گفت:

- باید همون موقع باهام راه می اومدی کوچولو. اون وقت الان اینجا نبودی عزیزم. آخه اون پسره، آرتا، چی داشت که همه مون رو بهش فروختی؟

نفسم حبس شد و زبانم به فکم چسبید. فهمیده بودند. فهمیده بودند که من مجموعه را به پلیس معرفی کرده ام و همه چیز را اعتراف کرده ام. دیگر کارم تمام است. من را می کشند. تاجیک من را می کشد و همه چیز بدون اینکه بتوانم به حقایق دست پیدا کنم تمام می شود.

با شنیدن صدای قدم های خونسرد کسی، رعشه به جانم افتاد. آرام آرام جلو می آمد. به یکباره قیافه ی تاجیک جلوی صورتم نمایان شد. جا خوردم و تکان شدیدی خوردم که نزدیک بود از پشت روی زمین بیفتم. اما تاجیک همانطور که روی صورتم خم شده بود و به چشم هایم زل زده بود، صندلی را گرفت و با نیشخندی ترسناک خطاب به هوشنگ گفت:

- ما با خیانت کارا چیکار می کنیم؟

هوشنگ با لحنی شیطانی جواب داد:

- بدنشون رو زنده زنده، تیکه تیکه می کنیم.

تنم لرزید. نفسم حبس شد. تاجیک دستش را نوازشگرانه روی گونه ام کشید و تا چانه ام ادامه داد و روی چانه ام مکث کرد. با وحشی گری فشارش داد و سرم را بالا کشید. در حالی که دیگر اثری از همان نیشخند هم روی صورتش نبود و در حالی که به بینی اش چین داده بود و متنفر نگاهم می کرد، گفت:

- قبل از مرگت می خوام بهت یه خبر بدم. اون پسره، آرتا، با کل خانواده اش… همه مردن. همه زجرکش شدن. فقط به خاطر حماقت و خودخواهی تو. آیدا رو که یادته؟ ضجه می زد وقتی داشتن پوست تنش رو جدا می کردن. مادرش رو هم که حتماً می شناسی؟

ناباور پلک زدم. حس می کردم روحی در بدنم باقی نمانده است. رو به صورت ماتم، پوزخند صداداری زد و ادامه داد:

- مگه می شه نشناسی؟ عاشقش بودی، مگه نه؟ اما اون حالا دیگه غذای سگا شده. حالا هم نوبت توئه که به بدترین شکل ممکن بمیری.

احساس می کردم قلبم نمی زند. به ثانیه نکشید که اشک هایم روانه شدند. آن ها به خاطر من مرده بودند. به خاطر من.

قهقهه ای شیطانی زد و موهایم را کشید. جیغ زدم و با صدای جیغ خودم از خواب پریدم. روی تخت نشستم. نفس نفس می زدم. گردنم و لباس هایم خیس شده بودند و روی پیشانی ام عرق سردی نشسته بود. دختری با عجله داخل آمد.

- طوری شده رویا خانم؟

بی رمق و با گیجی نگاهش کردم.

- جلوی در بودم صدای جیغتون رو شنیدم…

وسط حرفش پریدم و با بی حالی گفتم:

- برو بیرون.

با سمجی گفت:

- می خواید براتون دمنوش بیارم؟ مامانم قبل از اینکه فوت شه…

بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:

- همیشه وقتی کابوس می دیدم برام گل گاو زبون دم می کرد. منم خیلی خواب بد می بینم برای همین همیشه یکم همراه خودم دارم. می خواید برای شما هم بیارم؟

می خواستم موهایم را بکشم و سر این دختر پر حرف فریاد بزنم و بگویم که برود بیرون و تنهایم بگذارد اما این انرژی را در خودم نمی دیدم. تنها سرم را به علامت مثبت تکان دادم و خودم را دوباره روی تخت رها کردم.

کمی بعد دوباره وارد اتاق شد. بوی دمنوشی که آورده بود، داخل اتاق پیچید. باز معده ام داشت می سوخت. دکتر گفته بود اگر نتوانم استرس را از خودم دور کنم، معده ام کار دستم می دهد اما چطور می توانستم این کار را بکنم؟

- بخورید خانم، براتون خوبه. با اجازه، من دیگه میرم.

یکی از همان دخترهایی بود که قرار بود به فروش بروند. از پشت به قامتش نگاه کردم و گذاشتم برود. حرفی برای گفتن با او نداشتم. به زودی قرار بود از من متنفر باشد و حتماً از اینکه برایم دمنوش آماده کرده خودش را لعنت خواهد کرد و با خودش فکر خواهد کرد که باید می گذاشت من از ترس کابوسم بمیرم!

از روی تخت بلند شدم. در حالی که جرعه جرعه از محتویات داخل لیوان می نوشیدم، به خوابم فکر کردم. اگر تاجیک می فهمید که من با پلیس همکاری کرده ام واقعاً همین کار را می کرد. واقعاً همین طور راحت من را می کشت و همین قدر ساده خانواده ی آرتا را قتل عام می کرد. آن هم نه به این سادگی، بلکه با بدترین شکنجه هایی که حتی نمی توانم در خواب هم ببینم. شکنجه هایی مختص به تاجیک. اما نه. نمی توانم قبل از فهمیدن حقیقت بمیرم. نمی توانم اجازه بدهم آرتا همه مان را به کشتن بدهد.

اگر نتوانم سرمایه ی مجموعه را تامین کنم، تاجیک حتماً شک می کند. نمی توانم حتی از هوشنگ پول قرض کنم. آن وقت تاجیک حتماً از من پرس و جو می کند که چرا نتوانسته ام از پسش بر بیایم. و بعد می گردد دنبال جواب و حتماً به جواب می رسد و می فهمد که من به کل مجموعه خیانت کرده ام. نمی توانم فعلاً عصبانی اش کنم. من باید گذشته ی پنهان شده ام را پیدا کنم. حتماً تاجیک و بابا چیزهایی را از من پنهان می کنند. نمی توانم بدون فهمیدن گذشته بمیرم. نمی توانم.

با شنیدن صدای تق تق، سرم به طرف در برگشت. چقدر امروز اتاق من پر رفت و آمد بود. با گفتن بیا تو، تنها خدمتکارِ عمارت سرش را داخل آورد و به عربی گفت:

- کسی برای دیدنتون اومده.

سرم را تکان دادم و به عربی گفتم:

- ازشون پذیرایی کنید. الان میام.

بعد از رفتن دختر از جایم بلند شدم و لباس هایم را مرتب کردم. آبی به دست و صورتم زدم و ظرف پنج دقیقه آماده شدم و از اتاق بیرون رفتم. پله ها را بدون عجله پایین رفتم و وارد سالن نشیمن شدم. همان طور که حدسش را می زدم، ترنم بود. با دیدنم لبخند زد و از جایش بلند شد. من هم لبخندی زدم و برای خوش آمد گویی گفتم:

- سلام، خوش اومدی عزیزم. خوشحالم می بینمت.

با هم دست دادیم و او جواب داد:

- علیک سلام. منم همینطور خواهر.

- بشین لطفاً.

تنها کار مفیدی که این مدت کرده بودم عربی یاد گرفتنم بود.

دختری که صدایم کرده بود، نزدیکمان شد و سینی حاوی استکان های چای را به ترنم تعارف کرد. ترنم بعد از تشکر، یکی برداشت. بعد هم دختر که اسمش آمال بود سینی را جلویم گرفت. میلی نداشتم اما یکی برداشتم و آرام گفتم:

- حواست باشه کسی نیاد اینجا.

زیر لب چشمی گفت و سرش را تکان داد و از سالن بیرون رفت. دستم را روی دسته ی چرمی و زیتونی رنگ مبل گذاشتم و چای را به لبم نزدیک کردم. کمی لبم را تر کردم و بدون اینکه چیزی از آن را بخورم، روی میز گذاشتمش. همان لب تر کردن هم صرفاً برای احترام به ترنم بود، وگرنه من از چای متنفرم. لبخندی زدم و رو به او که چایش را روی میز گذاشت و منتظر حرف زدنم شد، گفتم:

- دخترا آماده ن.

سرش را تکان داد و با جدیت گفت:

- خوبه. مشکل چیه؟

نگاهم را به طرف ورودی سالن برگرداندم و وقتی از خالی بودنش مطمئن شدم، گفتم:

- می تونی برنامه ی هفته ی دیگه رو به امشب تغییر بدی؟ دخترا آماده ن. متاسفانه یه مشکلی توی ایران پیش اومده باید سریع برگردم.

متفکر شد. لب پایینش را به دندان گرفت. چادرش که هنوز سرش بود را در دست گرفت و گفت:

- بهت قول نمیدم اما سعی می کنم حلش کنم. ببینم غنچه هم برای همین نیست؟ چون خیلی وقت بود که خودت بهم زنگ نمی زدی.

سرم را تکان دادم و سعی کردم بحث را عوض کنم.

- لطفاً طوری برنامه بریز که همه ی خریدارا بتونن بیان. امشب هم نشد اشکالی نداره، فقط زودتر از هفته ی دیگه باشه.

ناچار گفت:

- خیلی خب. پس من دیگه میرم.

بعد از اینکه با هم دست دادیم از سالن بیرون رفت. با رفتنش دوباره روی مبل نشستم و بی حواس چایی ام را از روی میز برداشتم و در حالی که داشتم به خوابم فکر می کردم، یک قُلُپ از آن را نوشیدم. با پخش شدن مزه ی تلخش داخل دهانم، صورتم جمع شد. استکان را دوباره روی میز گذاشتم، به خودم لعنت فرستادم و به طرف اتاقم رفتم.

«آرتا»

بعد از توقف قطار بدون توجه به پسرها ساکم را برداشتم و از قطار بیرون رفتم. اول می خواستم آن ها را تحویل پلیس بدهم اما بعد دیدم که پلیس هیچ فایده ای ندارد. هیچ معتادی تا خودش نخواهد ترک نمی کند و اگر هم ترک کند باز به سمت مواد باز می گردد. پس برای همین بی خیالشان شدم و ترجیح دادم خودم را درگیر موضوعی خارج از ماموریتم نکنم.

با بیرون رفتنم، همانطور که ساکم را با دستم تکان تکان می دادم، شماره ی پارسا را گرفتم. نمی دانستم در وضعیتی هست که بتواند حرف بزند یا نه. با شنیدن «مشترک مورد نظر خاموش می باشد.» تلفن را قطع کردم. چرا تلفنش را خاموش کرده بود؟ حتماً در وضعیتی نبود که بتواند جواب بدهد. شانه ای بالا انداختم و با فکر به اینکه خودش بعداً با من تماس خواهد گرفت، سوار یک تاکسی شدم و به طرف یک هتل رفتم.

کمی بعد که به جلوی هتل رسیدیم، حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. دیگر شب شده بود. امروز نمی توانستم بروم دنبال پرورشگاه و پیدایش کنم اما فردا اول وقت به سراغش می روم. شناسنامه ام را به مسئول هتل دادم و کلید اتاق را گرفتم. وارد اتاق که شدم، بی وقفه خودم را روی تخت انداختم و به تَرَک های روی سقف خیره شدم.

با شنیدن صدای زنگ موبایلم، آن را از جیب شلوارم بیرون آوردم و بی توجه به شماره ی ناشناسی که داشت زنگ می زد، دکمه ی اتصال را لمس کردم.

- بفرمایید.

با صدایی آهسته گفت:

- سلام آرتا. پارسام.

یک ضرب از جایم بلند شدم و روی تخت نشستم.

- سلام پسر. چرا گوشیت خاموشه؟

همچنان زمزمه وار حرف می زد.

- خاموشه؟

چشم هایم را در حدقه چرخاندم.

- خاموشش کرده بودی. چرا؟

گفت:

- نمی دونم شاید. گوشیامون رو گرفتن. حتماً اونا خاموشش کردن.

دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم. این را نمی توانست از همان اول بگوید؟ دستم را داخل موهایم کشیدم و پرسیدم:

- پس الان با چی بهم زنگ زدی؟

هنوز هیچ بویی از جدیت نبرده بود.

- سیم کارت اضافه. با خودم آورده بودم. گوشی خدمتکار اینجا رو هم گرفتم. فارسی بلد نیست. با بدبختی حالیش کردم که گوشیش رو می خوام.

ابروهایم بالا پریدند. لب هایم را به همدیگر فشار دادم و گفتم:

- اگه بره بگه چی؟

- نه دهنش رو بستم.

از جایم بلند شدم و به طرف پنجره رفتم.

‌- چجوری؟

پرده را کشیدم و به آسمان تاریک شب خیره شدم.

- با چسب.

متعجب گفتم:

- چی؟

در حالی که انگار داشت با یک بی مغز حرف می زد گفت:

- با پول دیگه. با چی به نظرت؟

پوفی کشیدم و آرام گفتم:

- خوبه.

با صدای رسا تری ادامه دادم:

- ‌الان چرا زنگ زدی؟

گفت:

- خواستم بگم که برنامه به هم خورد. قرار نیست دخترا رو هفته ی دیگه بفروشن.

اخم هایم در هم رفتند. صدای عصبانی و بلند دختری داخل گوشم پیچید.

- تو داری چه غلطی می کنی؟

بدون اینکه وقت را از دست بدهم فریاد زدم:

- بگو کِی قراره برن؟

صدای هیچ کدامشان نمی آمد. فریاد زدم:

- بگو پارسا. بگو لعنتی.

تلفن قطع شد. موبایل را داخل دستانم فشردم و با دهان بسته نعره کشیدم. با قدم های محکم داخل اتاق این طرف و آن طرف راه رفتم. همان طور که دندان هایم را روی هم می ساییدم به ستوان نیازی زنگ زدم. او هم همان طور که مطمئن بودم خاموش بود. نمی توانستم اجازه بدهم که آن دخترها فروخته بشوند. مخصوصاً اینکه ستوان نیازی هم در بینشان بود.

«رویا»

می خواستم به کتابخانه بروم. دخترها داشتند آماده می شدند و با صدای خنده ای که کل عمارت را فرا گرفته بود، با یکدیگر منتظر روزهای خوش آینده بودند اما حیف که چنین روزهایی هیچ وقت قرار نبود بیایند. بعد از اینکه از پله ها بالا رفتم، از راهروی کوچک طبقه ی سوم عبور کردم. چهارچوب بدون در را گذراندم و وارد کتابخانه شدم. زمین بزرگ کتابخانه با فرش پوشیده شده بود و پر از قفسه های کتاب بود. این از تاجیک بعید نبود چون بیش از اندازه کتاب می خرید و هیچ کدامشان را نمی خواند. از آن آدم هایی بود که فقط می خواهند بگویند من آدمی کتابخوان و روشنفکر هستم و کلی کتاب دارم! برای همین حتی داخل این عمارتش که فقط سالی دو سه بار به آن سر می زد هم پر بود از کتاب های ورق نزده.

چیزی که می خواستم پیدایش کنم بین همین کتاب ها بود. مشغول گشتن بین کتاب ها شدم که به یکباره صدای پچ پچ شنیدم. اخم هایم درهم رفتند.

- نمی دونم شاید. گوشیامون رو گرفتن. حتماً اونا خاموشش کردن.

از بین قفسه ها رد شدم و به دنبال صدا رفتم. وقتی دیدمش، دست به سینه به پسری که داشت با تلفن حرف می زد خیره شدم. مگر غنچه تلفن هایشان را نگرفته بود؟ پس این پسر این موبایل را از کجا پیدا کرده بود؟ منتظر بودم ببینم دارد با چه کسی حرف می زند. برای همین هم ساکت مانده بودم. پشت به من ایستاده بود و در حالی که داشت کتاب ها را نگاه می کرد، پچ پچ وار با تلفن حرف می زد. هنوز من را ندیده بود. گفت:

- خواستم بگم که برنامه به هم خورد. قرار نیست دخترا رو هفته ی دیگه بفروشن.

خونم به جوش آمد. به طرفش رفتم و فریاد زدم:

- تو داری چه غلطی می کنی؟

با دیدنم رنگش پرید. تلفن را از دستش کشیدم و در حالی که داشتم عصبانیتم را سر یقه ی لباسش خالی می کردم، آن را کنار گوشم گذاشتم. صدای پسری داخل تلفن پیچید.

- بگو پارسا. بگو لعنتی.

آرتا بود. صدایش را از هر کسی بهتر می شناختم. آن آرتای لعنتی اینجا جاسوس داشت. قبل از اینکه این پسرک عوضی بتواند اطلاعات بیشتری به آرتا بدهد تلفن را قطع کردم.

یقه اش را گرفتم و در حالی که خودم را کنترل می کردم تا کاری به دستش ندهم غریدم:

- تو دیگه کی هستی؟ چقدر بهش اطلاعات دادی؟ هان؟

با اینکه ترسیده بود، نیمچه نیشخندی زد و با لحنی پر نفرت گفت:

- ما مثل تو کثیف نیستیم. نمی تونیم ببینیم چند تا دختر ایرانی اینطوری به شیخ های عرب فروخته شن.

نفسم را پرفشار و ناباور و با صدا از دهانم بیرون دادم و خواستم چیزی بگویم که گفت:

- خیلی شبیه زن داداش مرحوممی اما از زمین تا آسمون باهاش فرق داری.

یقه اش را رها نکردم. چشم هایم را تنگ کردم و پرسیدم:

- زن داداشت؟

نفسش را پوزخند وار بیرون داد.

- زنِ آرتا. بالاخره اون داداشمه.

تلفن که زنگ خورد، همانطور که با یک دست یقه اش را گرفته بودم، با دست دیگرم شماره را نگاه کردم. ناشناس بود اما می توانستم حدس بزنم که کیست.

- آرتا اون قدر احمقه که سعی می کنه باور کنه تو همون رهایی هستی که چند سال پیش مرده. می خواد بینتون یه شباهت پیدا کنه تا به خودش بقبولونه که تو همون رهایی. هنوزم نمی خواد باور کنه که اون دختر، پنج سال پیش مرد.

نگاهم را از تلفن گرفتم. ابرویم را بالا انداختم و گفتم:

- اگه همون رها باشم چی؟

پوزخند زد.

- حتی اگرم باشی نباید اجازه بدی اون بفهمه.

مستقیم به چشمانش نگاه کردم. او داشت چه می گفت؟

- منظورت چیه؟

ناشیانه حرف را عوض کرد.

- من رو اینجا موقع جاسوسی دستگیر کردی، حالا می خوای باهام چیکار کنی؟ می خوای بکشیم یا زندانیم کنی؟

یقه اش را رها کردم و خنده ی هیستریکی کردم. دوباره به طرفش برگشتم و گفتم:

- بگو منظورت چی بود؟ اگه من همون رها باشم، چرا آرتا نباید بفهمه؟

نگاهش را گرفت و گفت:

- اگه نمی خوای زندانیم کنی بهتره دیگه برم.

یقه اش را اینبار با شدت بیشتری گرفتم و صورتش را مقابل صورت خودم کشیدم. با جدیت گفتم:

- وقتی حرفی رو شروع می کنی تمومش کن. چرا اون پسر نباید بفهمه که من رهام؟

پلک هایش را با کلافگی روی همدیگر فشار داد و بعد از اینکه چشم هایش را باز کرد، گفت:

- وضعیت خودت رو نمی بینی؟ تو آینده ای نداری. واقعاً این رو نمی بینی؟ کمترین جرم تو قتله و آرتا هم یه پلیسه. اون باید صندلی زیر پای تو رو بکشه. اون باید به پلیس تحویلت بده.

معده ام تیر کشید. سرم هم همین طور. ناباور به دست هایم که داشتند پسر رو به رویم را خفه می کردند خیره شدم.

- اون نمی تونه دو بار یه نفر رو از دست بده. این رو می فهمی دختر خانم؟ بعد از مردن رها تا سر حد مرگ رفت. نمی تونه اینبار خودش باعث مرگ کسی بشه که بهترین روزای عمرش رو باهاش گذرونده. تو یادت نمیاد، اما اون که یادشه. بذار فکر کنه قراره یه قاتل رو از بین ببره.

دست هایم شل شدند و پایین افتادند. من آینده ای نداشتم و این حقیقت محض بود.

- من از ریز و درشت زندگیش خبر دارم. من همه ی اخلاقاش رو می شناسم. می دونم این بار دووم نمیاره. این بار نمی تونه دوباره تو رو از دست بده. خواهش می کنم برای یه بارم که شده به جز خودت به کس دیگه ای هم فکر کن.

احساس می کردم قلبم نمی زند اما تندتر از همیشه می زد. نفس کم آورده بودم. هوا نبود. فضای اتاق داشت به قفسه ی سینه ام فشار می آورد. حس می کردم دیوارها و قفسه ها هر لحظه نزدیک تر می شوند.

- اون هنوزم که هنوزه منتظر رهاست اما نباید منتظر یه مرده باشه، درسته؟ رها همون پنج سال پیش مرد و تموم شد.

صدایش در سرم می پیچید. آری رها مرده بود. انگار این حرف تازه باورم شده بود. با باور کردنش رمق از تنم رفت. زانوهایم شل شدند و روی زمین افتادم. من این را می دانستم. می دانستم که آینده ای ندارم. می دانستم که قرار است بمیرم. حتی خود آرتا هم این را به من گفته بود. پس چرا این بار این حرف ها اینقدر درد داشت؟ چرا اینقدر حس بد داشت؟

بازویم را گرفت و با نگرانی گفت:

- حالت خوبه؟ فکر کنم زیاده روی کردم.

آهی کشید و نرم تر گفت:

- الان یادت نمیاد اما یه روزی عاشقش بودی. حسم بهم میگه تو همون رهایی اما می دونم که اگه هنوز یکم از اون عشقی که به آرتا داشتی رو یادت مونده باشه، مخصوصاً با وضعیت الانت، دوست نداری ناراحتش کنی. اون دوست منه. من توی روزای بدش کنارش بودم. توی روزایی که داغون بود نبودی، پس حالا هم نباش. نذار بهت دل خوش کنه و دوباره با جای خالیت رو به رو شه. این دفعه دیگه می بُره. مطمئنم دیوونه می شه. نذار دوباره به پای تو بسوزه. الان وضعیت فرق کرده. تو دیگه اون دختری نیستی که آرتا بتونه عاشقش باشه. همه چی هم درست بشه و بتونی از همه چی فرار کنی، از آرتا نمی تونی. اون پلیسه. نمی تونه تحمل کنه که با یه قاتل زندگی کنه.

- می دونم الان اصلاً به دوباره با هم بودنتون فکر نمی کنی. اما اگه آرتا قبول کنه و مطمئن بشه که تو همون رهایی، چه باهاش باشی چه نباشی، چه بمیری چه زنده بمونی، دوباره داغون می شه. عذاب وجدان می گیره. اگه حتی یکم از اون احساس قدیمی برات مونده باشه اجازه نمی دی آرتا ناراحت تر از اینی که هست بشه، درسته؟ هیچ می دونی چند وقته خنده ی از ته دل رو روی صورتش ندیدم؟ بیشتر از این خودت و اون رو اذیت نکن. نمی خوام اینقدر نسبت بهت بی رحم باشم اما، بذار همه چی سریع تر تموم شه. اون دوباره طاقت یه شکست دیگه رو نداره.

بی رمق نگاهش کردم. با شنیدن صدای زنگِ دوباره ی تلفن، نگاهم به طرفش برگشت. از دستم افتاده بود. کمی آنطرف تر بود. رمق نداشتم بخواهم خودم از روی زمین برش دارم. نگاه بی جان و منتظرم را به پارسا انداختم. حرفم را فهمید چون گفت:

- تلفن رو برات میارم اما لطفاً سعی کن از اهواز برش گردونی.

عکس العملی نشان ندادم. با تاسف سرش را تکان داد و از جلویم بلند شد. تلفن را از روی زمین برداشت و دوباره جلویم روی یکی از زانوهایش نشست. آن را به دستم داد. دستانم می لرزیدند. مرگ ترسناک بود؟ تا دیروز که ترسی نداشت. پس چرا امروز…

دکمه ی اتصال را لمس کردم و آن را کنار گوشم گرفتم. صدای فریادش در گوشم پیچید.

- پارسا؟ حالت خوبه؟ چه اتفاقی افتاد برات؟

پارسا حق داشت. من آدمی بودم که آرتا باید هر لحظه از با من بودن می ترسید. باید از اینکه آیدا با من ارتباط داشت می ترسید. من قاتل بودم و قرار بود به زودی پای چوبه ی دار بروم. حالا می فهمیدم که آرتا چرا می خواست روزهای آخرم پاک باشم. می خواست من را پاک تصور کند. مثل رها. احساس کردم چیزی درون قلبم شکست. خرد شد. تکه تکه شد.

آرتا دوباره با داد گفت:

- چرا حرف نمی زنی؟

به نگاه منتظر پارسا چشم دوختم و بغضم را قورت دادم. نمی خواستم باز گریه کنم و این کار را هم نمی کردم. با صدای گرفته ام، به سردی جواب دادم:

- پارسا حالش خوبه.

آب دهانم را قورت دادم و لرزش صدایم را کنترل کردم.

- قراره امشب دخترا به فروش برن. خودت رو برسون و با پلیسا بهمون حمله کنید. من... سعی می کنم مراسم رو لفتش بدم تا برسید. هواپیمای تاجیک رو دنبالت می فرستم. دیگه بقیه ش با خودت.

- رویا؟ طوری شده؟ چرا این تصمیم رو گرفتی؟ تو که گفتی…

با تسلط بیشتری روی خودم وسط حرفش پریدم. بغض داشتم اما عصبانی نبودم. پارسا حق داشت. باید خودم به دنبال گذشته ام می رفتم. آن را پیدا می کردم و بعد همه چیز تمام می شد.

- مگه همین رو نمی خواستی؟ نجات جون اون دخترا...؟! من هم دارم برات راه باز می کنم. نمی تونم قرار امشب رو کنسل کنم چون باید بهشون خسارت بدم و فعلاً هم به لطف شما جیبم خالیه. از طرفی فکر کنم برات جالب باشه و بخوای شیخای عرب رو ببینی و دستگیرشون کنی. هر کدومشون فساد زیادی توی درآمد و زندگیشون دارن.

هنوز گیج بود اما با آن حالت گیجی و سردرگمی اش که به خاطر حرف های من بود هم نمی توانست بی چون و چرا یک چَشم بگوید.

- رویا من قرار بود برم دنبال اون پرورشگاه. خودم نمی تونم بیام.

نگاه و بعد سرم را پایین انداختم و دستم را روی معده ام گذاشتم. در حالی که فشارش می دادم، گفتم:

- خودم میرم دنبال اون کار. پس زودتر بیا.

با شَک گفت:

- پارسا بهت چی گفته؟

نفس عمیقی کشیدم و آرام اما قاطع جواب دادم:

- بهت گفتم بیا، پس بگو چشم. من هنوزم رئیستم. نکنه می خوای اخراج شی؟

نیمچه لبخند دلسوزانه ی پارسا از چشمم دور نماند. بدون اینکه منتظر جواب آرتا بمانم، تلفن را قطع کردم و آن را آرام روی زمین، درست جلوی پایم انداختم. همان طور که روی زمین نشسته بودم، دستانم را داخل موهایم کشیدم و سرم را داخل دستانم گرفتم.

- حالا می خوای با من چی کار کنی؟

به نگاه پر از شیطنتش نگاه کردم. چقدر با این نگاه مهربان تر بود. اشک هایم داشتند به چشم هایم فشار می آوردند. نگاهم را از صورتش گرفتم و گفتم:

- برو فعلاً جلوی چشمم نباش.

سرش را تکان داد و از کتابخانه بیرون رفت. با بیرون رفتنش همان جا کف کتابخانه، بین قفسه هایی که شبیه به گور بودند دراز کشیدم. واقعاً باید چه کار می کردم؟ تلفن را دوباره برداشتم و به غنچه زنگ زدم. باید آن عملیات وحشیانه را هم کنسل می کردم. خسته بودم. خیلی خسته.

«آرتا»

گیج بودم و نمی توانستم حرف های ضد و نقیض رویا و عکس العمل های پارادوکس دارش را بفهمم. همین سر ظهر بود که می خواست همه ی قرارهای بینمان را نادیده بگیرد و مانع فعالیت های من داخل باندشان بشود. اما حالا داشت می گفت که اجازه ی صدمه زدن به مجموعه اش را دارم.

در حالی که داشتم کلافه می شدم با خودم گفتم که حتماً پارسا با او حرف زده است. حتماً او راضی اش کرده بود تا با پلیس همکاری بیشتری داشته باشد. همیشه بهتر از من حرف می زد و راحت تر از من دیگران را قانع می کرد. حتماً برای همین توانسته بود راضی اش کند.

با سرهنگ هماهنگ کردم و قرار شد او مجوز ورود به آن آدرسی که رویا، دقایقی بعد از تماسمان، برایم فرستاده بود را بگیرد. قرار بود با پلیس دبی هم هماهنگ کند. ساکم را از پایین تخت برداشتم. با شنیدن صدای زنگ تلفنم، با فکر به اینکه حتماً رویا یا پارساست جواب دادم اما کاش جواب نمی دادم.

- بله؟ دیگه چی شده؟

صدایی آشنا اما گرفته داخل گوشی پیچید.

- سلام.

اخم هایم در هم رفتند. همان طور که ساک به دست به طرف در می رفتم، جواب سلامش را دادم و با شَک گفتم:

- آیدا؟ تویی؟

بینی اش را با صدا بالا کشید و گفت:

- کجایی آرتا؟

از در بیرون رفتم و در را پشت سرم بستم.

- چی شده آیدا؟ حالت خوبه؟

صدایش لرزان شد. به سختی حرف می زد.

- می دونم توی ماموریتی و نباید بهت زنگ بزنم. ولی… ولی…

با نگرانی زیادی که به سراغم آمده بود، گفتم:

- باشه آیدا. باشه. اول آروم باش. چند تا نفس عمیق بکش بعد بهم بگو چی شده. با احسان دعوات شده؟

زد زیر گریه. صدای هق هقش به گوشم می رسید و دلم را شرحه شرحه و نگرانی ام را بیشتر می کرد. کلید را به مسئول هتل تحویل دادم، شناسنامه ام را گرفتم و از هتل بیرون زدم.

- داری نگرانم می کنی آیدا. حرف می زنی یا نه؟

با هق هق گفت:

- سرهنگ گفته بود… گفته بود فعلاً بهت نگیم.

پاهایم متوقف شدند. با صدایی پر گریه ضجه زد.

- آرتا، مامان… مامان مرده.

دنیا جلوی چشم هایم چرخید. خواستم بایستم، نتوانستم. خواستم استوار باشم، نتوانستم. خواستم برای ماموریت عجله کنم، نتوانستم. به دیوار تکیه دادم. تلفن قطع نشده بود و صدای گریه هایی که بالا گرفته بود داشت مثل مته به مغزم فرو می رفت. فصل غم شروع شده بود و قصد به پایان رسیدن هم نداشت. دستم از کنار گوشم پایین افتاد و صداها دور شدند. گرمم شده بود. داشت از صورتم حرارت بیرون می زد. دکمه های کتم را باز کردم.

گنگ بودم و گیج و پر درد. نمی دانستم از برای کدام یک از دردهایم گریه کنم. هم نمی دانستم، هم نمی توانستم. صدای بوق ماشین ها در سرم اکو می شد. زانوهایم داشتند شل می شدند. بیشتر به دیوار چنگ زدم. هنوز وقت افتادن نبود. هنوز اجازه ی افتادن نداشتم. هنوز وقت شکستن و خرد شدن و زانو زدن نرسیده بود. بی رحمی بود اما، نمی توانستم فعلاً به مادر از دست رفته ام فکر کنم. هنوز وقتش نبود. هنوز نه.

دستم را از دیوار کندم. پاهایم را به جلو کشاندم. چشم هایم تار می دید اما مهم نبود. تلو تلو می خوردم اما اهمیتی نداشت. امشب شب مهمی برای این پرونده بود و نمی توانستم به خاطر مامان از دستش بدهم. شرمنده بودم از اینکه موقع مرگش کنارش نبودم. خجالت زده بودم از اینکه الان هم نمی توانم کنارش باشم. خسته بودم از، از دست دادن خانواده ام اما نمی توانستم جلویش را بگیرم. مامان مرده بود اما نمی توانستم اجازه ی ادامه دادن را به آن باند بدهم. امشب باید اولین ضربه ام را به آن موجودات نفرت انگیز می زدم.

با خودم فکر کردم که شاید بتوانم خودم برای ماموریت نروم اما با این فکر که حتماً مامان هم راضی است که برای ضربه زدن به قاتلین بابا و رها بروم از فکر اولیه ام پشیمان شدم. مامان منتظرم می ماند. همان طور که این همه سال منتظر ماند.

سوار تاکسی شدم. آدرس را به راننده دادم و سعی کردم تمام نیرویم را جمع کنم. آسمان رعد و برق زد. از پنجره ی ماشین به بیرون خیره شدم. اولین رگبار که زده شد، بوی خاک در فضای ماشین پیچید. چشم هایم می سوختند. در اوج آن سرما، عرق کرده بودم و از بدنم گرما منتشر می شد. در حالی که به سختی خودم و بغضی که به گلویم فشار می آورد را کنترل می کردم رو به راننده گفتم:

- می شه بخاری ماشین رو خاموش کنید؟

سرش را تکان داد. پنجره را هم کمی باز کردم. کتم را در آوردم و خودم را به سرمایی که داشت به درون ماشین نفوذ می کرد سپردم. بدنم لرزید اما اهمیتی ندادم.

- طوری شده آقا؟ حالتون خوب نیست؟ هوا خیلی سرده ها.

به او که داشت از آینه ی وسط ماشین نگاهم می کرد، نگاه کردم. سردم بود اما آتش درونم خاموش نمی شد. توان باز کردن و تکان دادن دهانم را نداشتم. زبانم هم تکان نمی خورد. دهانم خشک شده بود و قفسه ی سینه ام تند تند درون و بیرون می رفت.

مقاوتم شکست. بغضم کار خودش را کرد. یک قطره ی اشک سنگین، از چشمم پایین افتاد. داخل صندلی فرو رفتم و به طرف پنجره برگشتم تا راننده من را نبیند؛ تا رسوا نشوم؛ تا بیشتر از این نشکنم؛ تا بیشتر از این تکه تکه نشوم. اصلاً در آن تاریکی می دید؟ مطمئن نبودم. چشم هایم را بستم و سرم را به صندلی فشار دادم. قلبم درد می کرد. این اواخر چقدر بچه ی بدی بودم برای مادر طفلکی ام. همیشه دلش به من خوش بود و من… دستم را داخل موهایم چنگ کردم. صورتم منقبض شد، قلبم هم.

تلفنم زنگ خورد. لعنت فرستادم. نمی خواستم جواب بدهم اما وقتی زنگ خوردنش طولانی شد، ناچاراً از جیبم بیرونش آوردم. بدون نگاه کردن به شماره اش جواب دادم. بدون حرف منتظر ماندم تا حرف بزند. پارسا بود. انگار فهمید وقتش نیست چون یک راست رفت سر اصل مطلب.

- من و خانم نیازی باید اینجا چی کار کنیم آرتا؟ موقع حمله باید صبر کنیم تا دستگیر شیم؟

نفس گرفتم.

- خانم نیازی باید صبر کنه مثل بقیه… و دستگیر شه. تو هم باید رویا رو فراری بدی.

نگاه کنجکاو مرد راننده از داخل آینه ی ماشین از نگاهم دور نماند اما توجهی نکردم. حالم خراب تر از آن حرف ها بود که بخواهم به تفکرش فکر کنم.

- حالت خوبه آرتا؟

گلویم را صاف کردم و گفتم:

- خوبم. دارم میام.

با مکثی کوتاه، با اینکه هنوز به خوبی ام باور نداشت، خوبه ای گفت و تلفن را قطع کرد. کمی بعد از قطع کردنش، جملاتی را به قلبم دیکته کردم که می دانستم نمی توانم انجامشان بدهم. دلم پر می کشید برای مادری که زیر خاک خوابیده بود. دوباره اشک داخل چشم هایم ریشه دواند. چه کسی زیر تابوتش را گرفته بود؟ غریبه ها خاکش کرده بودند. وقت خاک کردنش، پسر مادر مرده اش مرده بود تا برود و زیر تابوت مادرش را بگیرد.

از خودم بدم می آمد. دلم سوخته بود و آتش گرفته بود و درد می کرد. چشم های دردناکم را بستم و شروع کردم به دیکته کردن. امشب باید سر پا می ایستادم. امشب وقت عزاداری نبود. کاش آیدا فردا زنگ می زد و خبر می داد. کاش کمی بیشتر به حرف سرهنگ گوش می داد. امشب وقت خبر دادن نبود. کاش بیشتر تحمل می کرد.

«رویا»

مقابل آینه ایستادم و آخرین نگاهم را به خودم انداختم. آرایشی نسبتاً سنگین کرده بودم و بر خلاف همیشه رژ قرمز رنگی زده بودم و آرایشی داشتم که از حالت جدی بیرونم می آورد. امشب باید در حین زیبا بودن، طوری لباس می پوشیدم که راحت بتوانم فرار کنم. برای همین هم، لباس بلند و ساده ی قهوه ای رنگی پوشیدم که آستین بلندی هم داشت اما یقه اش بیش از اندازه باز بود که دیگر بی خیالش شدم.

ساعتی قبل، بعد از آنکه از کتابخانه بیرون آمده بودم، پارسا را که جلوی در به دیوار تکیه داده بود و منتظرم بود دیده بودم. وقتی تعجب من را دیده بود، گفته بود:

- ترسیدم بلایی سر خودت بیاری. برای همینم با اینکه گفته بودی از جلوی چشمت برم، گفتم تنهات نذارم.

کنارش به دیوار تکیه دادم. گفت که آرتا گفته که ما باید امشب از مراسم فرار کنیم. طبیعتاً باید طوری فرار می کردیم که برای تاجیک و افرادش و حتی شیخ هایی که حضور داشتند قابل شک نباشد وگرنه برایمان دردسرساز می شدند. برای همین هم باید واقعاً فرار می کردیم!

- اون عمارتی که می ریم درِ مخفی داره؟

نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم.

- کلاً دو تا در داره. یکی که در اصلیه و یکی هم درِ پشتی. ممکنه پلیسا هر دو طرف رو محاصره کنن.

گفت:

- من باید فراریت بدم پس نباید به هیچ وجه دستگیر بشی. فوقش اینه که من حواسشون رو پرت می کنم تا تو بری. بالاخره بادیگاردتم و این طبیعیه که من دستگیر شم و تو رو فراری بدم.

- پس نقشه اینه. وقتی پلیسا ریختن توی عمارت ما بی سر و صدا از در پشتی فرار می کنیم.

با تاسف آهی کشیدم و ادامه دادم‌:

- خیلی مسخره اس. دارم برای گروه خودم نقشه می کشم. فکر کن، کلی زحمت بکشی برای گول زدن چند تا دختر بی سر و پا و کلی جنگ اعصاب داشته باشی برای راضی کردنشون، که آخر چی بشه؟ وقتی همه چی داره ردیف می‌شه، خودت بیای برای گند زدن به همه ی اون نقشه ها و ریسک کردنا و زحمتا آماده شی.

او هم نیشخند زد و گفت:

- فکرشم خسته کننده اس.

با کلافگی چپ چپ نگاهش کردم، عکس داخل دستم را جلویش گرفتم و نشانش دادم و پرسیدم:

- این زنه برات آشنا نیست؟

با دقت و تعجب نگاه کرد و با جدیت گفت:

- چرا خیلی آشناست.

با شگفتی و خوشحالی، کامل به طرفش برگشتم و گفتم:

- جدی میگی؟ کیه؟

با همان جدیت و چین کمرنگی که بین دو ابرویش افتاده بود کمی فکر کرد و جواب داد:

- خیلی شبیه یکی از بازیگرای هالیوودیه.

صورتم جمع شد و خوشحالی ام دود. عکس را از دستش کشیدم و چینی به دماغم دادم. سر تا پایش را با تاسف نگاه کردم و گفتم:

- هر هر. نمکدون. خیلی خندیدم.

شانه ای بالا انداخت و زمزمه وار واژه ی خوددانی را زمزمه کرد و به طرف پله ها حرکت کرد و بی وقفه پایین رفت. عکس را که از بین کتاب ها برداشته بودم، دوباره نگاه کردم. اخم هایم درهم رفتند. فکر کرده بودم شوخی می کند اما راست می گفت. خیلی شبیه به یک بازیگر بود اما هر چقدر فکر می کردم به خاطر نمی آوردم.

این عکس را مدت ها پیش داخل کتابخانه دیده بودم. و چند بار که با تاجیک آمده بودیم اینجا هم، دیده بودم که به کتابخانه می رود و این عکس را بر می دارد. یک بار که خواسته بودم عکسی را که با تاسف نگاه می کند ببینم، آن را پنهان کرده بود و از زیر بار نشان دادن عکس قسر در رفته بود.

نمی دانستم چرا این عکس را برداشتم اما احساس می کردم که ربطی به گذشته ها دارد. شاید هم ربطی نداشت و کاملاً اشتباه می کردم اما معلوم نبود کی دوباره بتوانم برای برداشتنش به دبی بیایم.

به زمان حال برگشتم. با به یاد آوردن آن اتاقی که عکس های من داخلش بود دوباره کلافه شدم. عکس آن زن که روی میز بود را برداشتم و داخل کیفم گذاشتم. سپس از اتاق بیرون رفتم و بعد از پایین رفتن از پله ها، دخترها را دیدم که یکی از یکی بهتر، جلویم صف کشیده اند و با برق داخل چشمانشان نگاهم می کنند. منتظر بودند که من بیایم و زودتر برویم. در وهله ی اول لباس های بازشان توجه ام را جلب کرد که هیچ اعتراضی به آن ها نداشتند. لبخندی زدم که بیشتر شبیه به پوزخند بود. پس از وضعیتشان راضی بودند! گفتم:

- امشب شب خاصیه. باید بتونید خوب خودتون رو نشون بدید.

دختری که برایم دمنوش آورده بود کمی مضطرب بود. گفت:

- اگه امشب توی مراسم انتخاب نشیم چی می شه؟

این سوالش بقیه را هم مضطرب کرد.

- همه منتظر دخترای منن. اگه خوب نقشِتون رو اجرا کنید انتخاب می شید.

حتماً به آرتا می گفتم که تلاش کند تا دخترها در زندان نیفتند. نمی دانستم حکمی برایشان هست یا نه اما کار از محکم کاری عیب نمی کرد. نمی خواستم به خاطر من داخل زندان بیفتند.

سوار ماشین ها شدیم. باز مثل ظهر که به عمارت آمدیم، بادیگاردها داخل یک ماشین و دخترها داخل ماشین دیگر نشستند.

کمی بعد جلوی عمارت ترنم رسیدیم. دخترها را از در پشتی روانه کردم. الان حضور غنچه نیاز بود تا با آن‌ها برود اما آن‌ها با گفتن اینکه می دانند ترنم کیست و موقع آمدن او به خانه او را دیده اند، خودشان رفتند و گفتند که می توانند پیدایش کنند. ماشین ها رفتند، من جلوتر از بادیگاردها و پارسا کنار دستم و بقیه هم پشت سرم، از در جلویی عمارت داخل رفتیم.

دو بادیگارد قرار بود در جلوی درِ بمانند و سه نفر دیگر با من داخل بیایند. از حیاط پر درخت عبور کردیم. چند نفری داخل حیاط با همدیگر حرف می زدند و سیگار می کشیدند و هوا می خوردند. توجهی به آن ها نکردم. وقتی به در بزرگ و بلند قد عمارت رسیدیم، پارسا آن را برایم باز کرد و وارد شدیم.

شیخ ها روی چند تخت نشسته بودند و باقی افراد را با آن چشم ها و قلیان هایی که می کشیدند، با آن لبخند های چندش آور و مسخره شان می پاییدند. دیگر مهمان ها هم پشت میزها ایستاده بودند و با یکدیگر حرف می زدند و می نوشیدند و می خندیدند و با آهنگی که روی پخش گذاشته شده بود، گاهاً تکان تکان می خوردند.

از وقتی غنچه را استخدام کرده بودم، خودم به اینجا نمی آمدم و او را می فرستادم. اما قبل از آن، خودم برای فروش دخترها می آمدم. برای همین هم می دانستم همه من را می شناسند، من هم بعضی هایشان را می شناختم اما با غرور همیشگی ام بدون اینکه هیچ کسی را آدم حساب کنم، حتی بدون اینکه به شیخ ها سلام کنم، از جلویشان عبور کردم و پشت یکی از میزهای نزدیک به پیست رقص ایستادم.

پارسا هم کنارم ایستاد. آن دو بادیگارد دیگر هم قرار بود دورتر از من اما دور و برم بایستند. پارسا در حالی که از فضایی که در آن قرار داشتیم متعجب و ناراحت بود و نگاهش بین شیخ ها می چرخید، زمزمه وار گفت:

- اون دخترا قرار بود چه بلایی سرشون بیاد؟

این مراسم مختص به ترنم بود. شاید هر جای دیگری برای انتخاب دختر می رفتی، با فضای دیگری مواجه می شدی اما ترنم طور خاصی مراسمش را برگزار می کرد که باعث شده بود کلابش پر رونق و خاص و پر مشتری باشد. کیف کوچکم را روی میز گذاشتم و نگاهم را به آن مشغول کردم. گفتم:

- اون قدرام کثیف نیستم.

با گیجی نگاهم کرد و ناباور و آرام گفت:

- چطوری می تونی بگی کثیف نیستی؟

نگاهم را هنوز از صورتش می دزدیدم.

- درسته گولشون زدم اما سرنوشت زیاد بدی هم در انتظارشون نیست. اونا قراره یکی از زنای یکی از این شیخا بشن. پول خوب، ماشین خوب، زندگی خوب. دیگه چی می خوان؟ از زندگی توی اون آشغال دونی که ازش اومدن که بهتره.

مراسم مزایده ی دخترها تا نیم ساعت دیگر شروع می شد و بعد از آن، رقص و نورپردازی انجام می شد و تا پاسی از شب ادامه پیدا می کرد. نگاهم را به چشم های پارسا دادم و ادامه دادم:

- ببین پسرجون، اونا خودشون انتخاب کردن. خودشون با رضایت کامل اومدن. پس نیازی نیست به خاطرشون من رو سرزنش کنی. من هیچ کدومشون رو خرکش نکردم بیارم اینجا. با پای خودشون اومدن. قرارم نیست که هر روز با یکی باشن. قراره زن یه عمارت بزرگ بشن. حداقل از تنهایی توی خیابون خیلی بهتره.

رگ پیشانی اش برآمده شده بود و نبض می زد. صورتش سرخ بود. حرف هایم را باور نمی کرد. حق داشت. خودم هم می دانستم که تمام حرف هایم پرت و پلا و چرند است اما باید از خودم دفاع می کردم. نمی توانستم اجازه بدهم یک پلیس کوچولو! بخواهد من را سرزنش کند و بیشتر از این غرورم را نادیده بگیرد.

- باورت نمی کنم.

به زن ها و مردانی که آزادانه ی در آغوش هم می لولیدند و مثلاً می رقصیدند نگاه کردم.

- لازم نیست باور کنی. منم لازم نیست بیشتر از این به تو یه الف بچه جواب پس بدم. این یه انتخاب بین بد و بدتره. فقط کافیه یکم دیدت رو تغییر بدی تا بتونی بفهمیش.

نگاه را به چشم هایش سوق دادم. هنوز همان حالت را داشت. نیشخندی زدم و دستم را جلویش گرفتم. می دانستم قبول نمی کند اما برای اینکه بیشتر ذهنش را آشفته کنم، گفتم:

- برقصیم؟

نگاهش را با حرص از صورتم دزدید و به اطراف گرداند. قصد گرفتن دستم را نداشت، می دانستم. خندیدم و دستم را از جلویش برداشتم. از اذیت کردنش خوشم آمده بود.

- حیف نوشیدنی نمی تونی بخوری. چون امشب باید برای فرار هوشیار باشی.

مشخص بود از آن بچه مذهبی ها نیست اما مشخص بود که بعضی از خط قرمزها را دارد. با چشم های به خون نشسته نگاهم کرد. زیادی عصبانی شده بود. بگویم نترسیدم دروغ گفته ام. نگاهم را از صورتش گرفتم و به اطراف دادم و ترسم را به روی خودم نیاوردم. می دانستم می خواست چیز بدی بگوید اما ملاحظه ی ماموریتش را می کرد برای همین ترجیح دادم بیشتر از این عصبانی اش نکنم.

کیفم را برداشتم و به طرف راه پله ها رفتم. او هم می خواست دنبالم بیاید که اجازه ندادم و گفتم که می خواهم دخترها را ببینم.

می خواستم از پله ها بالا بروم که با دیدن کسی که از در وارد شد، سر جایم متوقف شدم. هوشنگ بود. اخم هایم در هم رفتند. آن عوضی اینجا چه کار داشت؟

همان طور که روی پله ی اول بودم، به نرده ی طلایی رنگ پله ها تکیه زدم. ایستادم و منتظر ماندم تا ببینم می خواهد چه کار کند. اول کنار شیخ ها رفت و به آن ها سلام کرد. بعد با چند نفر از مهمان ها گپ و گفتی کرد و با دیدن من، با لبخندی بدقواره بر لب از دو زنی که داشت با آن ها صحبت می کرد عذر خواست و به طرفم آمد. هنوز دو قدم مانده بود به من برسد که با سردی، با انزجار و با طعنه گفتم:

- خیر باشه؟ چی شده اومدی اینجا؟

خندید. یک قدمی ام ایستاد و دستش را جلویم گرفت. در همان حال گفت:

- باعث افتخاره که اینجا می بینمتون بانو.

چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا آرام شوم اما بوی گند سینی نوشیدنی که از جلویم رد شد، حالم را بدتر کرد.

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

- اینجا چی کار می کنی؟

به دستش که هنوز روی هوا و منتظر بود نگاهی کرد و بعد با آرام ترین صدایی که می توانست حرفش را به گوش من برساند گفت:

- بهتره آبرو داری کنیم. دارن نگاه می کنن.

نیشخندی زدم و با فکر به اینکه چه کسی می خواهد ما را نگاه کند سرم را به اطراف گرداندم و با دیدن دو سه نفری که با تعجب نگاهمان می کردند، با حرص و ناباور نفسم را با فشار بیرون دادم. بدون اینکه به هوشنگ نگاه کنم یا با او دست بدهم، با فکری درگیر به طرف پله ها برگشتم و از آن ها بالا رفتم. صدایش را شنیدم که داشت دنبالم می آمد. دندان هایم روی هم چفت شدند. از وقتی حرف هایش را در مورد خودم شنیده بودم، نفرتم از او بیشتر و بیشتر شده بود. حالم بیشتر از قبل از قیافه اش و از بانو گفتن هایش به هم می خورد.

بالای پله ها که رسیدم، بازویم را گرفت. مقاومتی نکردم و ایستادم اما بازویم را از دست هایش بیرون کشیدم و با خونسردی ام که می خواست آتش فوران شده درون وجودم را پنهان کند گفتم:

- چیه؟ حرف دیگه ای مونده؟

کمی از موهایم جلوی چشمم را گرفته بودند. دستش را روی موهایم گذاشت و کنارشان زد. مکثش که بیشتر شد، با خشونت مچش را گرفتم و دستش را پایین کشیدم. در حالی که به زحمت سعی می کردم خودم را کنترل کنم، غریدم:

- خیلی غیر قابل تحملی.

نیشخندی زد و مچ دستش را با دست دیگرش گرفت و مشغول تکان دادنش شد.

- چرا دست از سرم بر نمی داری؟ اومدی اینجا هم بلای جونم باشی؟ چرا توی زحمت افتادی، من خودم فردا بر می گشتم. چطوری به خودت اجازه می دی به کسی که همسن نوه ته چشم داشته باشی؟ حال آدم رو به هم می زنی.

می دانستم قصدی از آمدنش دارد. حتماً فهمیده بود که من دارم با آرتا همکاری می کنم و همان طور که به تاجیک گفته ام نمی خواهم نقشه ای را روی آرتا اجرا کنم. حتماً فهمیده بود که می خواهم امشب همه را به پلیس تحویل بدهم و آمده بود تا یک خرابکاری به بار بیاورد.

- بهم بگو. اومدی اینجا چیکار؟

آخ که چه زندگی پر ماجرایی دارم من. هر لحظه یک اتفاق جدید… هر لحظه…

- باید به تو هم جواب پس بدم؟

اخم هایم در هم رفتند. از لحن جدی اش جا نخوردم، مات شدم!

پوزخندی زد و با چشم های سرد و ترسناکش گفت:

- نکنه تو هم رئیس منی؟ چطور به خودت اجازه میدی با من اینجوری حرف بزنی؟

نگاهش را از صورتم گرفت و از کنارم رد شد. به طرف سالنی رفت که داخلش قمار می کردند. با اخم های در هم به مسیر رفتنش خیره شدم و در حالی که هنوز رفتارش را باور نمی کردم، زیر لب گفتم:

- آخه مگه تو می فهمی که کی رئیسته و کی نه.

پوفی کشیدم. با نفرت و کلافگی نگاهم را گرفتم و بعد از گذشتن از سالن نشیمن بالا، به طرف سالن آرایش که در دورترین قسمت راهرو بود رفتم. در همان حال به آرتا زنگ زدم. شاید باید آمدنش را کنسل می کردیم. هوشنگ اگر بدون مدرک و اینطوری دستگیر می شد هم، دو روز بعد با هزاران پارتی اش آزاد می شد. اگر هوشنگ به همکاری من با پلیس ها اطمینان هم نداشته باشد، با دیدن آرتا در اینجا مطمئن می شود و بعد از آزاد شدنش و یا حتی در زمانی که در زندان است هم می تواند به تاجیک بگوید و بعد، قبل از اینکه من بتوانم همه چیز گذشته ام را بفهمم، من و احتمالاً آرتا و کل خانواده اش را از دور حذف می کنند. باید پارسا را هم در جریان می گذاشتم که از چشم هوشنگ دور بماند.

«آرتا»

هنوز در جاده بودیم. با شنیدن صدای زنگ موبایلم، به اسم نقش بسته بر روی تلفن نگاه کردم. رویا بود. حتماً باز می خواست جزئیاتی که خودم می دانستم را برایم توضیح بدهد. خواستم رد کنم و جوابش را ندهم اما بعد پشیمان شدم و دکمه ی سبز را لمس کردم. صدایم خش دار و بی جان بود. کمی صافش کردم و جواب دادم.

- چیه رویا.

با جدیت گفت:

- آرتا برگرد تهران. نمی خواد بیای اینجا.

آه از این تصمیماتش که هر لحظه عوض می شد. دیگر تحمل نداشتم. خون به مغزم نرسید و غریدم:

- چته تو هر لحظه یه چیزی میگی؟ چه غلطی کنم دیگه که راضی بشی؟ گفتی برو اهواز دنبال گذشته ام، اومدم. بعد که خواستم بگردم، نظر سرکار خانم عوض شد و گفتی که خودت بعداً دنبالش میری و منم بیام دبی. حالا باز چی شده که یه ساز جدید می زنی؟ برم تهران چیکار کنم؟ نکنه دلت برام سوخته که مامانم مرده و من باید برم سر قبرش و با خودت گفتی بی خیالم شی آره؟ خسته نشدی انقدر نقشه هات رو عوض کردی؟ من دیگه خسته شدم، دیگه نمی تونم تحمل کنم.

بدون توجه به همه ی حرف هایم، ناباور و با من من گفت:

- مامانت… مُرده؟

پوزخندی صدادار زدم و گفتم:

- نمی دونستی؟ آره مرده. خواهر من اونجا دست تنهاست و من دارم اینجا اوامر مختلف شما رو که هر ثانیه عوض می شه دنبال می کنم.

با صدایی بی حال گفت:

- من نمی دونستم.

ادامه داد:

‌- آخه تا دیشب که خبری نبود.

بعد که انگار چیزی یادش آمده باشد، هینی کشید و گفت:

- امروز صبح آیدا به من زنگ زده بود اما وقت نکرده بودم جوابش رو بدم. پس برای همین بود.

بعد در حالی که انگار حوصله ای برای حرف زدن نداشت، و در حالی که لحنش خالی از لحن دستوری بود گفت:

- پس بیا این کار رو کنیم. تو برگرد تهران پیش آیدا. من خودم حلش می کنم. فقط پلیسا رو خودت هماهنگ کن دیگه من با اونا کاری ندارم. باشه؟

بی حوصله خیلی خبی را گفتم و خواستم قطع کنم که گفت:

- راستی؟

گوشی را دوباره به گوشم چسباندم.

- تسلیت میگم. خیلی ناراحت شدم.

پوزخندی زدم و‌ بدون جواب دادن به حرفش گفتم:

- چرا گفتی برگردم تهران؟

آهی کشید.

- هوشنگ اینجاست.

لب هایم را به همدیگر فشار دادم و گفتم:

- حتماً فهمیده که امشب قراره اونجا یه اتفاقاتی بیفته.

- منم برای همین گفتم نیای. دیگه مطمئنم گوشیم شنود می شه. اونم از طرف اون هوشنگ عوضی.

لبم را تر کردم و خداحافظی کردم. سپس بعد از قطع کردن تلفن، رو به راننده گفتم که سریع تر برود. زیاد راه زیادی نمانده بود و بهتر بود که با همان هواپیمای تاجیک به تهران می رفتم، البته اگر هنوز رویا متوقفش نکرده باشد. این طوری زودتر می رسیدم. چشم هایم را دوباره بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم. دقایقی پیش اشک هایم ریخته بودند و دلم سبک بود، اما خستگی شدیدی داشتم. احساس می کردم کمرم دارد خرد می شود و چیزی رویش سنگینی می کند که نمی دانم چیست. چیزی بختک وار روی کمرم چنبره زده بود. حالا می دانستم "فلانی کمرش خم شده" یعنی چه. کمر خودم این بار برای همیشه خم شده بود.

****

نوشتن تکرارهای یک زندگی پر تکرار را چه سود؟ آن هنگامی که چیزی برای گفتن نداری و کسی را برای خواندن، چه فایده ای دارد نوشتن تکه ای از اتفاقات دوست نداشتنی؟ چه فایده ای دارد مرور جان فرسا و طاقت فرسای یک زندگی؟ چه نتیجه ای دارد پخش دوباره یک فیلم تلخ، از پژمرده شدن رز روی طاقچه؟

برای خوانده شدن نمی نویسم. برای شنیده شدن هم نمی نویسم. برای آرزوهایی می نویسم، که در برهه ای از زمان جا مانده اند و متوقف شده اند و به گور سپرده شده اند. و برای خاطراتی فراموش شده می نویسم، که هنوز هم کم و بیش، در زندگی جاری اند و نقش های آینده مان را تعیین می کنند. برای نقاب هایی می نویسم، که چهره هایمان را می پوشانند و برای هزار و یک دلیل، هزار و یک شبمان را مخفی می کنند و خاموش می کنند و می پوشانند.

برای هرچه که بنویسم، برای تو نمی نویسم. مثل دخترهای دبیرستانیِ سال های شصت و هفتاد، برای اینکه شاید روزی به دستت برسد و تو بخوانی نمی نویسم. اصلاً نامه نمی نویسم. دارم خاطراتی را روی کاغذ پهن می کنم که مدت هاست خشک شده اند. خاطراتی را رنگ می کنم، که مدت هاست سیاه و سفید و بی رنگند و رویی برای به خاطر سپرده شدن و رنگ گرفتن ندارند.

برای خاطراتی می نویسم، که مدت هاست خاموش شده اند و منتظر یک جرقه برای برگشتن اند. برای خاطراتی می نویسم، که زیر نقاب فراموشی جای گرفته اند و مدت هاست زندگی ام را تحت سلطه و سیطره ی خودشان قرار داده اند. برای خاطراتی می نویسم، که خیلی وقت است که صاحبشان را گم کرده اند و مدت هاست راهشان به خانه را نمی دانند.

برای "تو" نمی نویسم. برای "خاطراتم" می نویسم.

****

«رویا»

حس می کردم باز دارد معده ام پیچ و تاب می خورد. می سوخت. بد هم می سوخت. نمی توانستم الان، در این موقعیت، به خودم اجازه ی عزاداری بدهم. چشم هایم می سوخت اما فعلاً وقت مناسبی برای فکر کردن به مادری که برایم مادرتر از مادر بود نبود.

نگاهی اجمالی به دخترهایی با بغض و با نفرت و با ناباوری نگاهم می کردند انداختم. فهمیده بودند. مگر می شد نفهمند؟ آن هم هنگامی که بدنشان برای اطمینان از دوشیزه بودنشان کنکاش شده بود، مگر می شد نفهمند که برای چه به اینجا آمده اند؟

- چجوری تونستی این کار رو باهامون بکنی؟ ما باورت کرده بودیم. فکر می کردیم واقعاً داری راست میگی. واقعاً چقدر احمقیم. چقدر احمقیم که بهت اعتماد کردیم. اونقدر خوب نقش بازی می کردی که… فکرش رو هم نمی کردیم که بخوای این بلا رو سرمون بیاری.

حق داشتن یا نداشتنشان را نمی دانستم. ذهنم درگیر و دلم پیش آیدا بود. دقایقی پیش با او حرف زده بودم. حالش خوب نبود. ضجه می زد، گریه می کرد، لرز لرزان حرف می زد. طفلک حتماً دق می کرد.

دروغ چرا؟ دلم پیش آرتا هم بود. به خودم که دیگر نمی توانستم دروغ بگویم. آرتا هم حالش خوب نبود و صدای گرفته اش، از حال بدش خبر می داد.

- توئه عوضی، فکر کردی ما همین جوری ساکت می شینیم تا تو ما رو بفروشی؟

دختری که این حرف را زده بود به طرفم هجوم آورد که زن ها او را گرفتند و یکی از خدمه به عربی به من گفت:

- بهتره بری. ترنم نمی خواد درگیری پیش بیاد.

سرم را تکان دادم و رو به همان دختر که با عصبانیت سعی می کرد دست های خدمه را از دور دست هایش و از جلوی دهانش جدا کند، گفتم:

- این زندگی براتون بهتره. مثل این می مونه که بین خوردن کباب و سیب زمینی یکی رو انتخاب کنید. من جلوتون کباب گذاشتم. مفیدتر از سیب زمینیه. البته یکمم چربی و این مریضیا رو داره، اما خوش مزه تر از سیب زمینیه.

به قیافه هایشان که عصبانی و گیج و پژمرده بودند نگاه نکردم. دختر عصبانی آرام گرفته بود، برای همین دستی که دور دهانش بود برداشته شده بود. هنوز عصبانی بود اما جنگجو نه!

به طرف ورودی سالن برگشتم تا بیرون بروم. حالت هایشان را مو به مو می دانستم. منتظر اعتراض یکی از آن ها بودم که صدایش بلند شد. با شنیدن صدایش متوقف شدم.

- اگه ما سیب زمینی دوست داشته باشیم چی؟ تو حق نداری غذای ما رو انتخاب کنی.

به سالنی که پر از آرایشگر و خدمتکار و زنان رقصنده بود، نگاه کردم. دور تا دور سالن با آینه و میزهای آرایشی پر شده بود و تقریباً تمام صندلی ها پر بودند. نگاهم را گرفتم و روی پاشنه ی پا چرخیدم. به طرفشان برگشتم و با جدیت جواب دادم:

- پس فرار کنید.

ابروهایشان بالا پرید. اخم کردند. نفسی عمیق کشیدم و ادامه دادم:

- برگردین همون جایی که بودین. هر روز توی خیابون منتظر یه لقمه نون باشید برای جور کردن مواد خانواده تون. هر روز کتک بخورید و توی سرمای زمستون سگ لرز بزنید تا دو قرون پول در بیارید. فکر کردین تهش همینه؟ کی به یه دختر بی سواد که از قضا خانواده ی معتادم داره کار میده؟ آخرش که دیگه نتونستید از پس کتک هایی که می خورید بر بیاید، مجبور می شید توی همون خیابونا دنبال پولِ بیشتر باشید. مجبور می شید خیلی از کثافت کاری های دیگه رو به خاطر پول تحمل کنید و تنتون رو به گند بکشید. آخرشم زیر کتک های بابا یا داداش هاتون، تلف می شید و با یه ضربه به سرتون می میرید.

دست هایم را به کمر زدم و گفتم:

- نمیگم دارم بهتون لطف می کنم. نه. اما چیز زیاد بدی هم منتظرتون نیست. شیخ های اینجا توی یه عمارت بزرگ زندگی می کنن. لیموزین زیر پاتون میاد. تا یه مدت هم می شید سوگلی عمارت و بعدش هم که از چشمشون افتادین دیگه باهاتون کاری ندارن و زندگیتون رو می کنید.

می خواستم تا زمانی که پلیس ها می رسند، خوب نقششان را بازی کنند. اگر به زندان می افتادند زود آزاد می شدند و بعد خودم مسئولیتشان را بر عهده می گرفتم. واقعاً نمی توانستم اجازه بدهم که به آن خراب شده هایی که تا به حال از سر بی پناهی داخلش مانده بودند و دم نمی زدند برگردند.

بی توجه به این که حرف دیگری برای گفتن دارند یا نه، نگاهم را از قیافه هایشان گرفتم و از سالن بیرون رفتم. تا آمدن دخترها روی پیست رقص فقط چند دقیقه مانده بود. صدای آهنگ عربی می آمد و به تبع آن حرکت داخل جمعیت هم کم کم داشت بیشتر می شد. از پله ها پایین رفتم. به پارسا هم گفته بودم که خودش را از هوشنگ پنهان کند. این روزها دیگر نمی دانستم چه چیزی برای خودم و گروهم خوب است و چه چیزی نه. بیش از اندازه گیج شده بودم و ذهنم به هم ریخته بود. دیگر نمی توانستم درست را از غلط تشخیص بدهم. فقط می خواستم جوانب احتیاط را رعایت کنم تا ببینم سرنوشت چه چیزی را برایم رقم می زند. این بار، تنهایی کنار یک میز ایستادم. با شماره ی آرتا که روی صفحه نقش بست، تلفن را جواب دادم.

- راس ساعت یازده پلیسا وارد می شن. آماده باش.

صدایش این بار دیگر لرزش نداشت اما خسته بود و خستگی اش عجیب برایم قابل تصور بود. دلم برایش سوخت. دلم برای خودم هم سوخت.

- بر می گردی تهران؟

- احتمالاً باید دوباره برگردم اهواز نه؟ به لطف تو بین این مثلث گیر افتادم. انگار قرارم نیست بیام بیرون.

لب زیرینم را به دندان گرفتم و با زیر پا گذاشتن غرورم گفتم:

- نه؛ خواستم بگم هر وقت رسیدی… بهم خبر بدی.

صدایش پر از استهزا بود.

- چرا؟ ترسیدی یه وقت بمیرم و دیگه نتونی بازم باهام بازی کنی؟ نگران نباش هنوز وقت مردنم نشده. هنوز باید خیلی روزای مزخرف دیگه ای رو هم ببینم.

حرفی برای گفتن نداشتم. می دانستم به خاطر مرگ مادرش ناراحت است و این را درک می کردم. برای همین نتوانستم جوابی دندان شکن بدهم و اعصابش را بیشتر از این خرد کنم. لبم را گاز گرفتم و با نگاهم که به نقطه ای خیره بود، گفتم:

- یه جایی خوندم که وقتی چند تا اتفاق تلخ پشت سر هم میفته، یعنی قراره یه دوران پر از شادی دنبالش بیاد. نمی دونم چقدر درسته، نمی دونم پرت و پلاست یا واقعیه، اما خوب می شه اگه به این حرف باور کنی و منتظر چیزی که می خوای باشی و برای رسیدن بهش تلاش کنی. اینطوری میشه واقعاً باور کرد که حتماً خدا مابِین غمای هرکس، بالاخره یدونه گل می کاره. می شه قبول کرد که پژمرده کردن یا بزرگ کردن اون گل، فقط به خودمون بستگی داره.

یکی نبود همین حرف ها را برای من تکرار کند. لازم نبود چیز دیگری هم اضافه کند. حتی اگر همین ها را مو به مو برایم می گفت هم کاملاً قبولش می کردم. به این حرف ها واقعاً احتیاج داشتم اما هیچ کس به قول آیدا، مثل من بلد نبود حرف های روانشناسانه بزند.

آهی کشید و گفت:

- اگه چیزی نمونده باشه که بخوام چی؟

وا رفتم. آخ اگر روزی بیاید که دیگر آرزو و هدف و خواسته ای نداشته باشی. همه را خاک کنی و دیگر ندانی که از زندگی ات چه می خواهی. در آن هنگام، زندگی فقط می شود تکرار یک تکرار و روزها می شوند پخش دوباره ی یک بیدار شدن و کار کردن و خوابیدنِ کسل کننده. عقربه ها هم می شوند حلزون های دونده و ساعت ها هم می شوند یک روز، یک ماه، یک سال.

گفتم:

- اونوقت باید یه چیز جدید به وجود بیاری. یه تغییری که باعث بشه چیزای بیشتری بخوای. تو هنوز جوونی. این ناامیدی حق هیچ کس نیست. اینقدر خودت رو به خاطر عمری که دست تو نیست سرزنش نکن. حق داری بشکنی، گریه کنی، عصبانی بشی، وسایل خونه رو خرد کنی؛ اما حق نداری زندگی خودت رو هم حروم کنی و به پای بقیه بسوزی.

دیگر داشتم زیاده روی می کردم. نباید زیاد با او حرف می زدم. نباید به او امیدواری می دادم و نباید با او صمیمی می شدم. احساس می کردم دارم وصیت می کنم برای همین هم قبل از اینکه این موضوع را به رویم بزند، گفتم:

- دخترا دارن میان. باید برم. امیدوارم بتونی با خودت کنار بیای.

نمی دانم قبلاً روانشناس بوده ام و روانشناسی خوانده ام یا نه. اما این موضوع را امشب بیشتر از قبل فهمیدم که کوزه گر از کوزه ی شکسته آب می خورد. خودم داشتم برای دیگری نسخه می پیچیدم و نمی توانستم برای خودم دوا تجویز کنم و خودم را درمان کنم.

تلفن را قطع کردم و به اولین دختری نگاه کردم که با رنگ پریده و بدنی که سیخ و خشک شده بود، روی پیست آمده بود. نگاه هراسانش بین جمعیت می چرخید و با ترس شیخ ها را می پایید.

نگاهش روی من که آمد لبخندی زدم و سرم را برای اطمینان تکان دادم. پارسا کنارم آمد. ارام گفت:

- مجبورم کنارت باشم تا بتونیم راحت تر بریم. پلیسا یه ربع دیگه میان. حیاط پشتی رو نگاه کردم. جا برای فرار داره. از بین درختا میریم که نتونن بگیرنمون.

همان طور که نگاهم روی دختر بود، سرم را به معنای باشه تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم. همان دختری بود که برایم دمنوش آورده بود. مضطرب بود و نگران و انگار با آن لباس های باز و آن نگاه های خیره ای که رویش بود احساس راحتی نداشت. مخصوصاً اینکه در مرکز توجه بود هم اوضاع را بدتر می کرد. این دختر داخل عمارت هم مضطرب و معذب بود اما اینجا احتمالاً به خاطر همین مرکز توجه بودن، بیشتر ناراحت می شد. آهنگ مخصوص رقصش، روی پخش گذاشته شد.

به پارسا نگاه کردم تا عکس العملش را ببینم که با دیدن نگاه عصبانی اش و دست مشت شده اش و رگ گردن و پیشانی اش که برآمده شده بود، با تعجب به دختر نگاه کردم. داشت می رقصید. توجه شیخ ها را به خودش جلب کرده بود و سعی داشت داخل رقصش ناز به کار بگیرد اما لرزش بدنش محسوس و نمایان بود.

این بار دوباره با تعجب به پارسا نگاه کردم. او که این دختر را نمی شناخت. عصبانی شدن و نگاه گرفتنش طبیعی بود اما این میزان از خشمگین شدن و این فشاری که به دستانش می آورد و این رگ برآمده شده و نفس های سنگینش یک چیز متفاوت بود.

با جرقه ای که در ذهنم زده شد، فهمیدم. چشم هایم را تنگ کردم. حالا که بیشتر فکر می کنم، بیشتر می فهمم اما باید قبل تر می فهمیدم. پس آرتا جاسوس های دیگری هم به جز پارسا داشت. به روی خودم نیاوردم که فهمیده ام اما دستم را روی دستش که روی میز بود و از شدت فشار داشت می لرزید گذاشتم. نگاه سرخش به طرفم شلیک شد. لبم را تر کردم و گفتم:

- زیاد طول نمی کشه.

دستش را از زیر دستم بیرون کشید و نگاهش را دوباره به دختر داد. آن دختر هم حتماً یک پلیس بود و پارسا حتماً به او علاقه داشت که این گونه اعصابش به هم ریخته بود. این عصبانیت ها و سرخ شدن ها دلیل دیگری نمی توانست داشته باشد.

دخترک رقصش که تمام شد با تسلط بیشتری روی خودش، از پیست خارج شد و از پله ها بالا رفت. دختر دیگری پایین آمد و شروع کرد به رقصیدن. تنها ده دقیقه مانده بود.

دقیقه ها داشتند کش می آمدند. معده ام پیچ می خورد. احساس می کردم تب کرده ام. تمام تنم نبض می زد و کوبش و تپش قلبم بالا رفته بود و محکم تر از قبل شده بود. اضطراب زیادی داشتم و نگران اتفاقاتی که ممکن بود بیفتد بودم.

با دیدن قیافه ی هوشنگ که کمی آن طرف تر، با یک نیشخند به من زل زده بود بیشتر از قبل نگران شدم. نگاهم را از قیافه اش گرفتم و به ساعت موبایل چشم دوختم. نگران شدنم را به رویم نیاوردم و نامحسوس نفس عمیقی کشیدم تا قلبم را آرام کنم. هر چقدر به یازده نزدیک تر می شدیم قلبم بیشتر از قبل واکنش نشان می داد.

یک دقیقه مانده بود به یازده. به پارسا اشاره ای کردم و به آرامی به طرف حیاط پشتی به راه افتادیم. از بین زن ها و مردها داشتم رد می شدم که با گرفته شدن دستم توسط کسی بی میل ایستادم و به طرفش برگشتم. هوشنگ بود. هنوز نیشخند داشت.

- کجا خانم؟ داری فرار می کنی؟

با شنیدن صدای در که با یک ضرب باز شد و صدای برخوردش با دیوار، به طرفش برگشتم. پلیس ها بودند که مثل مور و ملخ به داخل می ریختند. صدای جیغ و داد بالا گرفت و صدای آهنگ را در خودش گم کرد. پارسا مشتی به صورت هوشنگ زد و به من گفت که باید بروم. هوشنگ از روی زمین بلند شد. داشت به طرفم می آمد که پارسا با او درگیر شد. از فرصت باقی مانده استفاده کردم و دامن لباسم را داخل دستم گرفتم و به طرف حیاط پشتی دویدم.

پلیس ها آنجا را هم بسته بودند. پشت مبلی نزدیک به دیوار قایم شدم. صدای شلیک گلوله ها و صدای پلیس ها که به عربی بر سر مهمان ها داد می کشیدند به گوشم می رسید. من نمی توانستم گیر بیفتم. از پشت مبل سرک کشیدم. وضعیت را بررسی کردم. اگر از در پشتی می رفتم راحت دستگیر می شدم. اگر از در جلویی می رفتم هم همینطور.

لبم را به دندان گرفتم و سعی کردم راهی را پیدا کنم. هوشنگ را نمی دیدم. پارسا را هم. باید خودم دست به کار می شدم. کفش هایم را از پایم در آوردم و زیر مبل هل دادم. پاشنه اش کوچک بود اما همان هم سرعتم را کم می کرد. به طرف پله ها که کنارم بودند دویدم و پشتش قایم شدم.

یکی از پلیس ها که داشت می دوید و از کنار پله ها رد می شد با دیدن من می خواست همکارانش را صدا بکند که به طرفش دویدم و او را به پشت پله ها کشاندم. دستم را روی دهانش گذاشتم و با یک چرخش محکم، گردنش را شکستم. جسم سنگین شده اش را همان گوشه رها کردم و از پشت پله ها وضعیت را چک کردم. جمعیت زیاد بود و همه در حال دویدن بودند. کسی حواسش به پله ها نبود اما مطمئناً تعدادی از پلیس ها به طبقه های بالا هم رفته بودند. وقتی دیدم کسی حواسش نیست، از پشت پله ها بیرون آمدم و از پله ها بالا دویدم.