به نام خدا

رمان: ماموریت

نویسنده: ‌فریبا میم قاف

من رویای ترسناکی بودم که برای رها شدن از فضایی دهشتناک، پا به جایی وحشتناک تر گذاشتم.

«رویا»

دندان های چفت شده ام را بیشتر به هم فشار دادم، دندان قروچه ای کردم و با حرص دستم را بالا آوردم و به صورت بدقواره اش کوبیدم. از شدت ضربه ی سیلی سرش به سمت مخالف کج شد. سرخ شد، چشم هایش را بست و روی هم فشار داد.

لایق این سیلی بود. حتی لایق بدتر از این ها هم بود؛ محموله را به باد داده بود حالا داشت بی ادبی هم می کرد. سرش را به زیر انداخت و هیچ نگفت و همین ساکت بودنش اعصاب به هم ریخته ام را بیشتر به هم ریخت. صدای سردم داخل انبار طنین انداخت:

- خیلی بهت رو دادم دیگه داری پات رو از گلیمت درازتر می کنی. یادت نره من رئیستم. مراقب حرفات باش چون دفعه ی بعد به این راحتی جواب چرت و پرتات رو نمیدم.

دست مشت شده اش را دیدم. پوزخندی روی لبم نشست. حتماً برایش سخت بود از یک دختر کتک بخورد!

دلم خنک نشده بود، سبک نشده بودم. باید تکلیف این بی عرضه ها را مشخص می کردم. دیگر داشتند زیادی گند می زدند، زبانشان هم زیادی دراز شده بود.

سر به زیر انداخت و با رگ گردنی که برآمده شده بود، به سختی گفت:

- خانم تقصیر ما نبود که...

سریع کف دستم را به معنای سکوت بالا گرفتم. نمی خواستم بیشتر از این از موفقیت هایش بشنوم. تقصیر تو نبود؟ تقصیر من است حتما‌ً!

انبار تاریک بود اما حالت صورتش به خاطر نور کم سویی که از دریچه ی بالای انبار داخل می آمد، واضح بود. دقیقاً رو به روی نور ایستاده بود. دوباره چشمانش را با حرص به هم فشار داد. کلافه شده بود؟ ترجیح می داد با یک مرد حرف بزند؟ تلخ تر شدم.

- فعلاً از جلوی چشمام گمشو. فردا تکلیف تو و اون بی عرضه های زیر دستت رو مشخص می کنم.

این پا و آن پا کرد. خواست چیزی بگوید که فریاد زدم:

- گفتم گورت رو گم کن.

صدایم چند بار در انبار اکو شد و باعث شد بالاخره از رو برود و از جلوی نگاهم دور بشود.

چشم هایم را با حرص به هم فشار دادم، دستم را مشت کردم و اجازه دادم ناخن های بلندم پوست دستم را خراش بدهند. شاید این گونه کمی اعصاب خردم آرام می گرفت و کمی از خشمم آزاد می شد.

انبار، بزرگ، خالی و تاریک بود. حتماً برای هر دختر دیگری ترسناک بود اما برای منی که هر روز در این فضا بودم چه ترسی می توانست داشته باشد؟

شروع به قدم زدن کردم. نور مهتاب از دریچه های بالای انبار، داخل می آمد و سایه روشنی را در آن فضای خفقان آور ایجاد کرده بود.

صدای پاشنه ی بلند کفش هایم داخل انبار بزرگ عمارت می پیچید. آرام و با طمانینه کمی قدم زدم و اجازه دادم فکرم آزاد شود. مغزم پر بود، خسته بودم.

اگر فقط یکی از آن دو راننده دستگیر می شد، الان همه ی ما گوشه ی زندان بودیم. با آن بارِ عظیم شیشه، حکم همه مان هم مرگ بود. تا حالا دو محموله از دست رفته بود. اولین بار راننده هایش، طبق دستوری که به آن ها داده شده بود، مرگ را به زندگی ترجیح داده بودند و خودشان را هدف گلوله های پلیس ها قرار داده بودند. این بار اما، دو راننده با حماقت تمام فرار کرده بودند و خودشان را با بدبختی به اینجا رسانده بودند. اگر دستگیر می شدند، همه چیز به باد می رفت. چیز زیادی در مورد باری که می بردند نمی دانستند اما می توانستند شرکت ما را به پلیس ها لو بدهند.

موهایم را که از شال بیرون بود، چنگ زدم. ناگهان چیزی مثل پتک بر سرم کوبیده شد. اگر... اگر... سر جایم خشک شدم. به یک باره انرژی زیادی به پاهایم تزریق شد و با عجله از انبار بیرون دویدم. نه! این ها نباید یک نقشه باشد. نباید... نباید پلیس ها دنبال آن راننده ها آمده باشند. به خودم و به احمق بودنم لعنت فرستادم و پله ها را بالا دویدم.

«آرتا»

سروان قربانی بعد از احترام نظامی اش، یک قدم جلو آمد و گفت:

- جناب سرگرد مژده بدید که بالاخره تونستیم آدرس شرکت دای رینگ رو پیدا کنیم.

تار ابرویم بالا پرید. سعی کردم برای لحظه ای گشاده رو باشم. لبخند نیمه جانی زدم و با لحنی که سعی کردم شوخ باشد گفتم:

- هر وقت خبر دستگیریش رو آوردی مژده هم بهت میدم.

سرش را با تاسف تکان داد و بدون توجه به من، نزدیک آمد و روی نزدیک ترین صندلی به میزم نشست. پایش را روی پا انداخت، دست راستش را روی میز گذاشت و گفت:

- ولی خدایی من خسته شدم آرتا. این همه دوندگی کردیم تا بالاخره به شرکتشون رسیدیم. خدا می دونه تا دستگیری این باند چه قدر باید شب بیداری بکشیم.

راست می گفت. برای پیدا کردنشان به هر دری که زده بودیم بسته بود و چهار قفله بود. خیلی محتاطانه رفتار می کردند. پرونده ی مقابلم را بستم و پرونده ی جادوی شب را که کنارم بود در مقابلم گذاشتم. در همان حال، بدون توجه به ادامه ی صحبت هایش گفتم:

-‌ توی محیط کاری نه من آرتام، نه تو...

خسته از بحث همیشگی گفت:

- باشه جناب سرگرد!

بعد از جایش بلند شد و ادامه داد:

- دستور چیه قربان؟

پرونده را باز کردم و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفتم:

- ناراحت میشی جذاب میشی.

لبخند کمرنگی که داشت روی لبش می نشست را جمع کرد و سعی کرد موضعش را حفظ کند.

- نگفتید؟

با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:

- دستور تشکیل یه جلسه رو بده. همه ی اعضای اصلی گروه باید باشن.

سرش را تکان داد و بدون گذاشتن احترام نظامی از اتاق بیرون رفت. خنده ام گرفت. سرم را با تاسف و با لبخندی که روی لبم نشسته بود به چپ و راست تکان دادم.

نگاهم را به پرونده ی مقابلم دادم. دو پرونده در دستم بود. دو پرونده ای که هر کدام به یک باند می رسید. یکی از آن ها پرونده ی جادوی شب بود. جادوی شب! یک قاتل زنجیره ای. کسی که بی صدا می آید و بی سایه می رود. کسی که معلوم نیست زن است یا مرد. کسی که تنها یک اثر از خود به جا می گذارد، هر دفعه یک کلمه یا یک جمله. یک تکه کاغذی که نه اثر انگشتی رویش هست و نه چیز خاصی را روشن می کند. اما می شود فهمید که قاتل، بازی کردن را دوست دارد. یا دارد با ما بازی می کند، یا می خواهد یک نشانه به ما بدهد.

«نزدیک»

به تکه کاغذی که در دستم بود نگاه کردم. این، واژه ی اول بود. خدا می داند به خاطر این کلمه به چند نفر شک کرده ام. به همین پارسا یا حتی به خانواده ام.

تای تکه کاغذ دوم را باز کردم.

«دور از تصور»

و هنوز هم نمی دانم این فرد نزدیک و دور از تصور کیست که بازی کردن را هم دوست دارد.

حوصله ی دیدن برگه ی سوم را نداشتم. آن را آنقدر دیده و خوانده بودم که از بر بودم. آن برگه به جای واژه حاوی یک جمله ی سوالی بود.

کمرم از نشستن زیاد بر روی صندلی چرخ دار اتاق درد گرفته بود. کش و قوسی به بدنم دادم. از جایم بلند شدم و کنار پنجره رفتم. به آسمان پر دود شهرم خیره شدم و جمله ی سوم را با خودم و در ذهنم تکرار کردم:

«من رو می خوای؟!»

این یک تهدید بود؟ یا یک خوش آمد گویی؟ یا یک نشانه؟ یا شاید هم می خواست با این جملات، ناتوانی من را نشان دهد و بگوید نمی توانی پیدایم کنی؟ گزینه ی آخر برایم قابل قبول تر و منطقی تر بود. می خواست این گونه برتری خودش را نشان بدهد. حریفم قَدَر بود؛ این را هم من دانستم، هم خودش. برگه های دیگری هم بودند اما همگی یا تهدید بودند یا جملاتی برای تمسخر من و همگی داخل یک جعبه ی کوچک جمع شده بودند.

اما پرونده ی دوم؛ یک باند بزرگ قاچاق انسان و مواد مخدر. این دو پرونده، چند وقتی هست که به گردنم افتاده. پرونده ی باند را به طور داوطلب انتخاب کردم و کمی بعد پرونده ی جادوی شب را هم به خاطر پرکار بودن و به قول خودشان باهوش بودنم به من سپرده بودند.

آن باند قاچاق به دای رینگ که به معنای گروه مرگ است، معروف بود. دای رینگ و گروه مرگ، قاتل دو نفر از عزیزترین هایم بود و من حالا فقط دنبال گرفتن انتقام بودم و بس. می خواستم با دست های خودم رئیسش را به پلیس تحویل بدهم و پرونده شان را برای همیشه ببندم.

نگاهم را از آسمان خاکستری تهران گرفتم. این شهر با تمام بزرگی اش عجیب برایم تنگ و خفه بود. دوباره روی صندلی ام نشستم. پاهای دردناکم را برخلاف همیشه بالا آوردم و روی میز گذاشتم. سرم درد می کرد و چشم هایم می سوخت؛ قرمزی و ورم کردگی اش را ندیده می توانستم حدس بزنم.

نگاهم را روی قاب عکس عزیزترینم قفل کردم. چشم های آبی اش هنوز جلوی چشمم بود. هنوز برایم همان آدم جدید و خاص و دست نیافتنی بود. ربان مشکی کنار عکسش توی ذوق می زد و اذیتم می کرد. هیچ وقت قبول کردنش برایم ممکن نبود.

«رویا»

ساعت از دوازده شب گذشته است اما من هنوز نخوابیده ام. حق ندارم بخوابم. تا این گندی که زده ام جمع نکنم، حق ندارم بخوابم.

دستور داده ام آن دو راننده ی احمق را به عمارت بیاورند. خوبی عمارت ما این است که خارج از شهر است و در یک محله ی خلوت قرار دارد. این طوری هیچ کس بهمان شک نمی کند. تعداد بادیگاردهای اینجا زیاد نیست و همه ی همسایه ها و حتی خدمتکارها و بادیگاردها فکر می کنند که ما فقط چند شرکت داریم. چند شرکت بزرگ که کلی رقیب دارند و قصد جانمان را دارند. دروغ هم نگفته ایم! چند شرکت داریم. چند شرکت پر از شیشه و کراک و اعضای بدن دخترها و پسرهای بدبختی که خوشی می زند زیر دلشان و از خانه فرار می کنند. گاهی این حجم از نفرت انگیز بودنمان قلبم را به درد می آورد اما چه چاره ای هست جز هم رنگ جماعت شدن؟

- آوردیمشون خانم.

اسلحه ام را داخل دستم جا به جا کردم و صدا خفه کنی که رویش گذاشته بودم را بررسی کردم. مسلحش کردم و در همان حال گفتم:

- خوبه!

سپس به طرفشان برگشتم. اسلحه ی آماده برای شلیک را آرام در دستم گرفتم. انگار که یک کیسه ی خرید را در دستم گرفته باشم؛ همان قدر آرام و بدون احتیاط.

به آرش که کمی دورتر از راننده ها ایستاده بود اشاره کردم. چموش بود اما کارش را بلد بود. بادیگاردها را که فرستاد پی نخود سیاه، دوباره سر جایش ایستاد. بی توجه به او به راننده های از همه جا بی خبر و ترسیده که روی زمین و روی زانوهایشان نشسته بودند نگاه کردم. با آرامش چشم بر هم زدم و با لبخند کجی که روی لبم بود، گفتم:

- گفته بودم اگه دست از پا خطا کنید و محموله ها رو از دست بدید، چه بلایی سر خانواده هاتون میاد، نه؟

نگرانی در چشم هایشان نشست. هول و ولا در جانشان افتاد. پوزخندی روی لبم جا خوش کرد.

خانواده! واژه ای که هیچ وقت معنی اش را درک نکردم. واژه ای که فقط باعث دلبستگی می شود. یک دلبستگی دروغین. یک دلبستگی که فقط عرصه را برای افراد آن، تنگ می کند و عذابشان می دهد. خانواده ای که من معنی اش را نچشیده ام اما هر روز نمونه هایش را می بینم، به اندازه یک سر سوزن هم ارزش ندارد.

یکی از آن مردها با آن ظاهر زحمت کش و دست های پینه بسته اش، معترضانه گفت:

- ولی ما که گناهی نداشتیم خانم. نمی دونیم یهو پلیسا از کجا سر و کله شون پیدا شد و اومدن ریختن سرمون.

یکی از ابروهایم بالا پرید و همان جا ماند. به من یاد داده بودند تلخ باشم، حتی با همین مرد سختی کشیده و هم سن پدرم!

- بهت یاد ندادن وقتی وقتِ حرف زدن شد، حرف بزنی؟

خجالت کشید؟ ناراحت شد؟ به غرورش برخورد؟ برایم ذره ای اهمیت نداشت.

از خانواده متنفر بودم اما نمی خواستم چند نفر، از همه جا بی خبر وارد ماجرا بشوند و کشته شوند. این بار کمی دل سنگم به رحم آمده بود.

- در مورد این محموله به زن و بچه هاتون چی گفته بودین؟

مرد دیگر گفت:

- چی می خواستیم بگیم؟ این هم یه بار بود مثل بقیه ی بارهای قبل. زن و بچه های ما براشون عادی شده بخوایم چند هفته تو جاده باشیم و نریم خونه. دیگه چیزی در مورد بارایی که می بریم نمی پرسن.

فکر کردنم چند ثانیه طول کشید. دلم نمی آمد کسی را یتیم کنم اما مجبور بودم.

باد لای برگ ها خش خش می کرد و این تنها صدایی بود که داشت در فضا می پیچید.

- خب پس دیگه حرفی نمی مونه. با اهل و عیالتون کاری ندارم.

سپس نگاه بی حسم را روانه شان کردم. رنگ از رخشان پرید. منظورم را گرفتند. این از صورتشان به خوبی هویدا بود. صدای عوعوی جک، سگ بزرگ و محبوبم که کمی آن طرف تر بسته شده بود، به گوش می رسید. او هم خطر را احساس کرده بود؟

- بگید ببینم، پلیسا تا کجا دنبالتون بودن؟

مرد اول با تته پته گفت:

- تونستیم سریع فرار کنیم. کسی دنبالمون نبود.

مطمئن نبودم که دارد راست می گوید یا از ترس این حرف را می زند. پلیس ها اینقدر هم احمق نیستند که بخواهند دو لقمه ی آماده را پس بزنند. این دو لقمه، مستقیم آن ها را به طرف غذا می بُرد. سرم را تکان دادم و خوبه ای گفتم.

بعد اسلحه ام را بالا آوردم و رو به روی اولین نفر از سمت راست گرفتم. در نور کم رنگی که از چراغ پخش می شد، چهره ی همه شان را می دیدم. لحظه ای دلم به حالشان سوخت. شاید می توانستم مخفیشان کنم اما... قبل از اینکه دلسوزی کار دستم بدهد ماشه را کشیدم و اولین گلوله را در سرش خالی کردم. بیشتر از این نباید عذاب می کشیدند. احتمالاً به خاطر بچه هایی که امشب یتیم می شدند، تا صبح، بی خوابی و جدالی با عذاب وجدانم داشتم. اما نمی توانستم بی احتیاطی کنم. نمی توانستم کسانی را که یک بار اشتباه کرده اند ببخشم. نمی توانستم بی گدار به آب بزنم.

اسلحه را پایین آوردم و به دو جنازه ای که بی سر و صدا روی به رویم افتاده و غرق در خون بودند نگاه کردم. درونم غوغایی برپا بود که دلیلش را به خوبی می دانستم. یاد اولین قتلم در ذهنم تداعی شده بود. چه قدر راحت به اینجا رسیده بودم.

اولین بار نزدیک به یک هفته مثل مرده ها شده بودم و دائم گریه می کردم. حتی سعی کرده بودم خودم را از بین ببرم اما حالا به همین راحتی می کشتم.

جلوی آرش، همان پسرک مغرور که دست راستم برای انجام کارها بود، ایستادم. بدون اینکه نگاهش کنم اسلحه را داخل دستش گذاشتم و گفتم:

- حواست به خانواده شون باشه، مطمئن شو حقوقشون قطع نشه.

اسلحه را از دستم گرفت و با اطمینانی که در صدایش موج می زد گفت:

- بله خانم نگران نباشید.

«روز بعد»

«آرتا»

بیا تو را که گفتم، پارسا به زور سرش را از لای در داخل آورد و گفت:

- قربان همه آماده ان. منتظر شماییم.

خودکارم را روی میز گذاشتم.

- خیلی خب. برو الان میام.

سرش را به معنی باشه تکان داد و در را بست. این پسر هیچ وقت آدم نمی شد. نقشه ام و حرف هایی را که می خواستم بزنم با خودم مرور کردم و با خودم فکر کردم که چرا دو پرونده ی به این سنگینی را بر عهده گرفتم؟ من از پس یکیشان بر بیایم هنر کرده ام.

از جایم بلند شدم و سعی کردم نگاهم به قاب عکسش نیفتد. نمی خواستم دوباره مثل دیروز و مثل هر روز، با یادش افکارم به هم بریزد و انتقامی که می خواهم بگیرم به تعویق بیفتد.

موهای آشفته ام را در مقابل آینه با دست کشیدن داخلش مرتب کردم و کتم را به تن کردم. بعد، از اتاق بیرون رفتم و به اتاق جلسه رفتم. بدون در زدن وارد اتاق شدم. همه پشت میز نشسته بودند، همه ی گروه هفت نفره ام. خواستند بلند شوند تا احترام نظامی بگذارند که کف دستم را بلند کردم. حوصله ی این کارها را نداشتم. صدای سلام گفتنشان بلند شد. تنها به تکان دادم سرم اکتفا کردم.

به طرف صدر میز رفتم. پارسا آن جا ایستاده بود و چون ایستاده بود، دستش را بالا آورد و پایش را به زمین زد. احترام گذاشتن جلوی دیگران را بلد بود.

- خب بچه ها چیکارا کردید؟

در صدر میز ایستادم و به قیافه های بچه ها خیره شدم تا جوابشان را بشنوم.

ستوان نیازی که یک دختر زبل و باهوش بود گفت:

- جناب سرگرد من رفتم به اون کافی شاپی که گفته بودید. با غنچه آشنا شدم. فکر می کنم تقریباً تونستم اعتمادش رو جلب کنم و نقشم رو خوب بازی کنم اما فعلاً چیز خاصی دستگیرم نشده.

کف دست هایم را بر روی میز گذاشتم. کمرم را کمی خم کردم و گردنم را کمی بالاتر گرفتم تا راحت تر ببینمشان. سرم را تکان دادم و گفتم:

- توی یه هفته همین قدر هم پیشرفت خوبیه.

بعد نگاهم را به سروان سلیمانی دادم. گلویش را صاف کرد و گفت:

- قربان من هم امروز به شرکتشون رفتم. کارمند جدید نمی خواستن. کلی از وضع خرابم گفتم اما گفتن ظرفیتشون تکمیله.

پارسا تک خنده ای کرد و گفت:

- پس کلی گریه زاری کردی؟ خجالت بکش مرد گنده.

عاقل اندر سفیه به پارسا نگاه کردم که شانه ای بالا انداخت و گفت:

- بابا اینا خودین. نمی خواد این قدر عصا قورت داده باشی.

صدای خنده های ریز اطرافیان باعث شد نگاه خشم آلودم را از او بگیرم و بگویم:

- تو چیکار کردی سروان قربانی؟

بعد نگاه منتظر و آرام ترم را به او دادم و منتظرش شدم تا شروع کند. جدی شد و گفت:

- من کل امروز توی سیستم دنبال رئیس شرکت می گشتم. تونستم سیستم شرکت رو هک کنم و به اسمی برسم که برام خیلی آشناست اما هیچی از صاحب اسم یادم نمیاد.

با اخم های در هم رفته ام پرسیدم:

- اون اسم چی بود؟

با قیافه ای متفکر جواب داد:

- آرش جهانگیری.

چه قدر آشنا بود. راست می گفت این اسم برای من هم آشنا بود اما چیزی از هویتش به یاد نمی آوردم.

- تمام قراردادها و اسناد و مدارک شرکت به اسم همین آدمه. مطمئنم این اسم رو قبلاً شنیدم اما یادم نمیاد کجا و کی.

به فکر فرو رفتم. بعد از مکثی کوتاه رو به پارسا کردم و گفتم:

- سابقه دار نبوده؟ اسمش رو چک کردی؟

- به امیر گفتم چک کنه. فعلاً جوابش رو نرسونده بهم.

چنگی به داخل موهایم زدم و با اینکه فکر خودم درگیر آن اسم شده بود گفتم:

- خیلی خب. فعلاً ذهنت رو درگیر این موضوع نکن.

که البته این حرف بیشتر خطاب به خودم بود تا به پارسا.

- بقیه بگید چه کارایی کردید؟

بقیه ی بچه ها که عملکردهایشان را گفتند، سرم را با رضایت تکان دادم. فقط سه نفرشان نتوانسته بود کار خاصی را پیش ببرد. بقیه حداقل نیمچه موفقیتی داشتند. این بازی یک سال بود که شروع شده بود. هر بار نقشه هایمان به در بسته می خورد اما این بار نباید این اتفاق بیفتد. حالا ما با پیدا کردن یکی از کارخانه هایشان توانسته ایم بخش بزرگی از کار را جلو ببریم. با دستگیری دو محموله ی بزرگ، ضرر زیادی به آن ها زده ایم و این ها همه موفقیتی است که مدیون او و راهنمایی اش هستیم.

جرعه ای از بطری آب روی میز را نوشیدم و گلویم را تر کردم و رو به گروهی که مشغول تبادل نظر بودند گفتم:

- ساکت باشید. کار جدید دارم براتون.

نگاه هایشان که به طرفم برگشت، از روی صندلی بلند شدم تا راحت تر حرف بزنم.

- نقشه عوض شد. امروز یا بهتر بگم الان عوضش کردم.

پارسا خواست اعتراضی بکند که با جدیت گفتم:

- نقشه ی قبلی نواقصی داست. من به هیچ وجه نمی خوام دوباره به در بسته بخوریم. گروهی که باهاشون رو به رو هستیم گروه خطرناکین. نمی خوام دوباره عزیزانم رو از دست بدم.

بعد گفتم:

- ما باید طور دیگه ای وارد عمل بشیم. تا حالا هیچ کدوم از جاسوسامون نتونستن وارد محل زندگی اونا بشن یا حتی اونجا رو پیدا کنن. ما اول باید چند تا از جاسوس ها رو به عنوان کارگر یا با هر عنوان دیگه توی کارخونه بفرستیم.

پارسا به میان حرفم پرید.

- خب تا اینجا که همون نقشه ی قبلیه.

- جناب قربانی اگر نمی تونید سکوت کنید جلسه رو ترک کنید. می تونید بعداً شرح جلسه رو از باقی دوستان بگیرید.

گاهی عجیب تلخ می شوم.

نگاهش را پایین انداخت و هیچ نگفت. منتظر خروجش نماندم چون می

دانستم نمی رود. نگاهم را از او گرفتم و ادامه دادم:

- تفاوت نقشه ی جدید با قبلی اینه که توی نقشه ی جدید باید به دنبال

آرش بگردیم و پیداش کنیم. ما قبلاً از وجود چنین آدمی با خبر نبودیم.

ما طبق حرف هایی که یک ناشناس گفته، می دونیم اسم رئیس این

گروه مردی به نام مهرانفره. بنابراین حتماً آرش با مهرانفر ارتباط داره. باید اون قدر تعقیبش کنیم تا به مهرانفر برسیم.

ستوان نیازی گفت:

- چرا باید به حرف های یک ناشناس اعتماد کنیم؟

سروان باقری جواب داد:

- چون دو تا از محموله ها رو همون ناشناس لو داد.

ستوان گفت:

- خب این می تونه یه نقشه باشه. یه نقشه که شاید با هدف از بین بردن سرگرد یا با هدف از بین بردن مخالفای خودشون یا هزار جور هدف دیگه ای باشه... ممکنه با عمل کردن به توصیه های اون ناشناس هویت جاسوس ها رو لو بدیم. شاید خودشون عمداً دارن این اطلاعات رو به ما میدن.

حرفش را تایید کردم.

- مطمئناً نباید بی گدار به آب بزنیم اما توی این موقعیت هیچ راه دیگه ای جز عمل کردن به توصیه های اون ناشناس برای ما وجود نداره. ستوان درست میگه، ما به دنبال مهرانفر نمی گردیم. به دنبال آدم اصلی می گردیم. حالا می خواد مهرانفر باشه یا یه آدم دیگه. وارد شرکت می شیم و کم کم پیش می ریم.

همه سرشان را با موافقت تکان دادند.

«رویا»

دیشب تا صبح، در هزار فکر برای گمراه کردن ذهن پلیس ها بودم اما هیچ راه خوبی به ذهنم نرسیده بود. پدر مسئولیت این بار را به دوش من گذاشته بود.

دیشب که این ماجرا را برایش گفتم و از او کمک خواستم گفته بود بهتر است دیگر بزرگ شوم و خودم به دنبال پیدا کردن راهی برای این گند به بار آمده باشم. گفته بود دیگر می خواهد بازنشست شود و جایش را به من بدهد. گفته بود من زودتر از تو از ماجرای محموله ی دوم خبردار شده بودم و حتی قبل از به باد رفتن محموله ی اول هم فهمیده بودم که یک جای کار می لنگد اما می خواستم خودت پی ببری. حالا هم که پی بردی و فهمیدی که یک جا اشتباه است به دنبال راه حلش بگرد.

آخ پدر! آخ آخ آخ! آخ از دست تو و آرامش اعصاب خرد کنت! آخر الان وقت کنار کشیدن و زجر دادن دخترت است؟ می خواهی بزرگ شوم؟ به نظرت بزرگ نشده ام؟ برای همین ها هم من مجبور بودم تنها کاری که به ذهنم رسیده بود را انجام دهم. فرصت بیشتری برای فکر کردن نداشتم.

سیمکارتم را از داخل جیبم در آوردم و داخل موبایلم انداختم و بعد به خط دوم آرش زنگ زدم. فقط من و بابا شماره ی سیمکارت کاری آرش را می دانستیم که هر دو روز هم عوض می شد. سیمکارت کاری من و بابا هم هر ماه عوض می شد.

سوییچم را داخل دستم به بازی گرفتم. سر و صدایش اعصاب خرابم را تسکین می داد! ‌با دو بوق جواب داد:

- بله خانم؟

- دو تا راننده ی کار بلد استخدام کن. یه محموله ی جدید دارم.

از خانه بیرون زدم و به طرف ماشینم که داخل پارکینگ پارک بود رفتم.

- چه محموله ای؟ چرا از قبل به من اطلاع ندادید؟

ابرویم بالا پرید. سوییچ در دستم متوقف شد. پاهایم از حرکت ایستاد. زبانم تکان نخورد و جوابش را ندادم که گفت:

- ببخشید خانم، چشم.

دوباره پاهایم حرکت گرفتند.

- انگار واقعاً باید زبونت رو کوتاه کنم.

منتظر جوابش نماندم و ادامه دادم:

- فقط دو تا راننده ی حواس جمع با یه کامیون زباله. دوشنبه راهی میشن و قرار نیست کسی جز خودت از این موضوع خبردار شه.

بعد از گفتن آخرین کلمه ام، تلفن را قطع کردم و در ماشین را باز کردم. سوار شدم و سیمکارت را از داخل موبایل در آوردم.

به طرف شرکت تولید لوازم آرایشیمان حرکت کردم. این شرکت برای خودم بود. به نام خودم بود تا بتوانم راحت تر فعالیت هایم را در این طرف و آن طرف انجام بدهم. این را بابا گفته بود و حتماً اصرار داشت که یکی از شرکت ها به نام خودم باشد. اما خودش هیچ وقت هیچ شرکتی را به نام خودش نکرد. نمی دانم چرا اینقدر روی مدیریت این شرکت اصرار داشت.

ماشین را جلوی در پارک کردم و از سالن اصلی داخل رفتم. جلوی در آسانسور ایستادم و دکمه اش را فشردم. امروز باید به کارهای اینجا رسیدگی می کردم، هرچند که تمام فکر و ذکرم پرت کارخانه ی بازیافت بود.

وارد آسانسور که شدم، دکمه ی طبقه ای که اتاق مدیریت در آن قرار داشت را زدم. به خودم در آینه خیره شدم. رژ قهوه ای پررنگی زده بودم تا این پریشان حالی ام را بپوشانم. صورتم با رژگونه ی قهوه ای جدی تر از حد معمول شده بود. چشم های آبی ام هم با خط چشم و ریملم، درشت تر از حد معمول دیده می شدند. لباس های مشکی ام هم بیشتر از هر وقت دیگری جدی نشانم می داد. همانطور که می خواستم.

از آسانسور بیرون رفتم و بدون توجه به منشی که سلام کرد، وارد اتاقم شدم. بعد از چند ثانیه با چیزی که به یادم آمد، دکمه ی متصل به تلفن منشی را فشردم. وقتی جوابی نگرفتم، بیرون رفتم و در چهارچوب در ایستادم. داشت با تلفن حرف می زد. با شرمندگی دستش را بالا آورد. به چهارچوب در تکیه دادم و منتظر ماندم تا حرفش تمام شود.

این شرکت سالم ترین شرکتی بود که ما داشتیم. تمام محصولات با بهترین کیفیت بودند و محصولاتمان به عنوان بهترین مارک تجاری معروف شده بود.

تابلوهایی از مدل های زیبایی که از محصولات آرایشی ما استفاده کرده بودند بر در و دیوار سالن انتظار به چشم می خورد. یک دست مبل چرمی داخل سالن قرار داشت و همه چیزش صورتی کمرنگ بود، از میز منشی گرفته تا لوازم داخل سالن. فقط پارکت های قهوه ای و دیوارهای سفید و قاب عکس های قهوه ای، ست صورتی را تغییر داده بودند.

- ببخشید منتظر موندید، جانم خانم؟

به صورت عملی و پر از آرایش منشی چشم دوختم.

- سهام دارها رو برای جلسه ی امروز خبر کردی؟

- بله خبر کردم.

- همه میان؟

- بله همه به جز آقای فیاضی.

ای بابا. او که حتماً باید می آمد. اخم هایم در هم رفتند.

- چرا نمیاد؟

- عذرخواهی کردن و گفتن این ساعت یه جلسه ی دیگه دارن که خیلی مهمه و نمی تونن نرن.

- خیلی خب. شرح و نتیجه ی جلسه رو بعداً بهش بده.

- چشم.

خواستم داخل برگردم که با صدایش که صدایم کرد به طرفش برگشتم و سوالی نگاهش کردم. گفت:

- کسی نیم ساعته که برای دیدنتون منتظره. بگم بیاد داخل؟

سرم را تکان دادم و گفتم:

- پنج دقیقه ی دیگه بگو بیاد داخل.

و بعد داخل رفتم و با خودم فکر کردم که پس چرا کسی در سالن انتطار نبود؟

روی صندلی ام نشستم و موبایلم را از داخل کیفم در آوردم و سیمکارت کاری ام را در داخلش جا زدم.

شماره ی کاری هوشنگ را گرفتم و گوشی را کنار گوشم گرفتم. بعد از آن همه قتلی که برایش انجام دادم، حالا زمان این است که او کمکم کند و دِینش را ادا کند. نمی دانستم الان دارد از سیمکارتش استفاده می کند یا نه. جوابم را می دهد یا نه. اما شماره ام می افتاد و بعداً با من تماس می گرفت.

حدسم درست بود. جوابم را نداد. کلافه پوفی کشیدم و گوشی را پایین آوردم و سیمکارتم را در آوردم.

آرنج هایم را روی میز قهوه ای رنگم که پشتش نشسته بودم، گذاشتم و سرم را داخل دست هایم گرفتم. با تقه ای که به در خورد، سرم را بالا آوردم. چه قدر زود پنج دقیقه تمام شده بود.

بفرمایید را که گفتم، قیافه ی خوشحال و سرحال آیدا در جلوی در ظاهر شد. نیشش تا بنا گوش باز بود. دخترک همیشه خوشحال… برای خالی نبودن عریضه، لبخندی زدم و در جلد دخترک شاد درونم فرو رفتم.

- به به! آیدا خانم! از این طرفا.

از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم.

- شما که به ما سر نمی زنی. مجبور می شیم خودمون بیایم دیگه.

گلی که داخل دستش بود را گرفتم و برای تعارف دستم را به طرف مبل نشان دادم تا بنشیند و بعد در را بستم.

- حالا گل به چه مناسبته؟

روی مبل نشست و کیفش را کنارش گذاشت. بعد گفت:

- اگه گفتی؟

گل را روی میزم گذاشتم و همان طور که با منشی تماس می گرفتم، گفتم:

- بگو دیگه لوس نشو!

قری به گردنش داد و با لبخندی مغرورانه، پشت چشمی نازک کرد.

- دارم مزدوج میشم.

ابروهایم بالا پریدند. دهانم باز ماند. مزدوج شدن این قدر ناز آمدن داشت؟ خواستم چیزی بگویم که صدای منشی داخل گوشم پیچید.

- بله خانم؟

کمی فکر کردم تا یادم بیاید برای چه تماس گرفته ام. بعد گفتم:

- دو تا قهوه بیار با یه گلدون.

- چشم. امر دیگه؟

- رزومه ی شرکت بیوتی استایل رو برای جلسه ی امروز آماده کن.

چشم را که گفت تلفن را سر جایش گذاشتم و به طرف آیدا رفتم.

- چرا حالا این قدر یهویی؟

رو به رویش نشستم.

- دیگه آقامون یهویی اومدن خاستگاری!

لبخندی را چاشنی صورتم کردم و گفتم:

- حالا کی هست اون بدبختی که اومده تو رو بگیره؟

قیافه ی مغرورانه اش، جایش را به حرص و عصبانیت ساختگی داد.

- حسود رو بردن غسال خونه، گفت منم بشورید!

خندیدم.

- خدایی کی هست حالا؟ تو که از ازدواج سنتی خوشت نمیومد. چی شد قبول کردی؟

سرش را با ناراحتی ساختگی تکان داد و گفت:

- دست رو دلم نذار خواهر که خونه! پسره چند تا خونه و ماشین داره به کنار، ویلا هم داره. حالا اینم به کنار، هر روز یه جاست. یه روز آنتالیا، یه روز مدیترانه، یه روز نیویورک. دیگه دلم نیومد بهش نه بگم. با این همه ابهت اومده منو بگیره، بگم نه؟ گناه نداره طفلکی؟

صدای در آمد. نگاه متعجبم را از آیدا گرفتم و رو به در گفتم:

- بفرمایید.

خانم رحمانی، منشی ام، قهوه ها را که برایمان روی میز گذاشت به طرف گل رفت تا آن را داخل گلدان بگذارد.

رو به آیدا پرسیدم:

- تو که اینقدر پول دوست نبودی! در ضمن، مگه توی خونه ی مامانت کم می خوری و می خوابی و سفر میری که چشمت به پول پسر مردمه؟

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

- حالت بده ها! چرا این قدر چرت و پرتای من رو جدی می گیری؟ من یه چیزی گفتم تو باید باور کنی؟

کلافه چشم هایم را در حدقه چرخاندم. چرا فکر می کند من حوصله ی چرت و پرت هایش را دارم؟

- پسرم یه آدم مذهبیه. اینقده ماهه که نگو. تو خاستگاری دائم سرخ و سفید می شد. انگار نه انگار اون داماده و من عروس. من نیشم باز بود اون دائم عرق روی پیشونیش رو پاک می کرد. تازه اینقدر مهربونه. نمی خواست من از جام بلند شم اون همه راه تا اتاقم برم، برای همینم گفت بریم توی آشپزخونه حرف بزنیم.

با نیش باز نگاهم می کرد. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. حتی خانم رحمانی هم در همان حالی که از اتاق بیرون می رفت، به دوست دیوانه ام می خندید. وقتی در اتاق بسته شد با خنده و با طعنه گفتم:

- یه وقت از این حجم کاری که می کنی و این قدر راهی که میری قطع نخاع نشی عروس خانم.

قهوه اش را کمی مزه کرد و گفت:

- تازه، نمی دونی که. بهش قول دادم از شنبه چادر سر کنم.

به قیافه اش نمی خورد بخواهد جدی باشد اما حرف هایش جدی بود و این موضوع نگرانم می کرد. خنده ی تمسخرآمیزی سر دادم و گفتم:

- وای خیلی خوب میشه. فکر کن، یه آدم چادری که نصف موهای صورتی رنگش از زیر چادر بیرونه و یه مَن آرایش داره.

موهای باز و صورتی اش را که زیر شال پخش و پلا شده بود، پشت گوشش زد و گفت:

- مگه ندیدی اینایی که همین جوری میان بیرون. مگه همه ی چادریا باید با حجاب باشن‌؟ خیلیا زیر همون چادر...

از جایم بلند شدم و همان طور که به طرف میزم می رفتم، حرفش را قطع کردم:

- ولی وقتی قراره یه کاری رو انجام بدیم، باید درست انجام بدیم. نه نصفه و نیمه.

روی میز نشستم و دستی روی گل هایی که حالا داخل گلدان بود کشیدم. آیدا صورتش را جمع کرد و گفت:

- واه واه واه!

سرم را به علامت تاسف تکان دادم.

- حالا چرا می خوای چادر سر کنی؟ از همین اول داره عقایدش رو بهت تحمیل می کنه؟

روی مبل لم داد.

- نه بابا. اون بدبخت که چیزی نمیگه، خودم می خوام. راستش وقتی با اون لباس های ساده و اون ریش چند سانتی کنارم وایمیسته، روم نمیشه با این لباسای پر زرق و برق و این همه آرایش کنارش باشم.

دستم را زیر چانه ام گذاشتم.

- دوستش داری؟

با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:

- اگه نداشتم، قبول می کردم باهاش ازدواج کنم؟

- فکر می کنی به درد هم می خورین؟

- یه کاری می کنم به درد هم بخوریم.

باز به قول آیدا فاز روانشناسانه ام گل کرد و شروع کردم به حرف زدن.

- می دونی آیدا؟ می دونم شاید الان حرفم رو قبول نکنی اما اینکه به خاطر یه مرد دیگه طرز پوششت رو عوض کنی و طوری بشی که قبل از ازدواج نبودی، شاید اول یکم برات لذت بخش باشه اما کم کم احساست تغییر می کنه و نفرت جاش رو می گیره. حس می کنی استقلالت، علاقه هات، سلیقه ات، عقیده هات و قدرت انتخاب فردیت از بین رفته و لگدمال شده. اون هم زیر پای کسی که قراره یه عمر باهاش زندگی کنی. یکم بیشتر فکر کن. علاقه همه چیز یه زندگی نیست. تو که دیگه یه دختر دبیرستانی نیستی که بخوای با احساساتت تصمیم بگیری. دو تا خانواده ای که قراره با هم وصلت کنن، باید تقریباً توی یه طبقه از ثروت و از عقیده و از خیلی چیزای دیگه قرار گرفته باشن.

دوباره نگاهش عاقل اندر سفیه شد و جمله ی تکراری اش را گفت:

- باز تو فاز نصیحت برداشتی؟

خنده ام گرفت. می دانستم در آخر تمام حرف هایم همین جواب را می دهد. همیشه همین را می گفت.

در ادامه ی حرفش گفت:

- به قول یکی که نمی دونم کی بود، رسالت عشق همینه. شدن اون چیزی که نیستی.

آهی کشیدم.

- خیلی خب! امیدوارم هیچ وقت به حرف من نرسی.

بعد برای اینکه جو موجود عوض شود، چشمکی زدم و برای حفظ ظاهرم با شیطنت گفتم:

- حالا کی بیایم برای مراسم؟

«آرتا»

آرش جهانگیری هیچ سابقه ی کیفری ای نداشت و این کار را سخت تر می کرد. هر چه قدر بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. من این اسم را قبلاً شنیده بودم اما نمی توانستم به یاد بیاورم که کجا و برای چه شنیده بودمش.

در را باز کردم و وارد خانه شدم. بعد از یک روز طولانی و یک شب کاری طولانی تر، باید کمی می خوابیدم. دیگر چشم هایم یاری ام نمی کردند.

خانه ی من همیشه تاریک است، حتی مثل الان که ظهر است و آفتاب گرم تابستان بر فرق سرم می تابد. این همه تاریکی هم به خاطر پرده های ضخیم و سیاه رنگ خانه است.

بدون روشن کردن چراغ به طرف اتاقم رفتم. کیفم را روی میز گذاشتم و بدون عوض کردن لباس هایم، جان خسته ام را روی تخت انداختم و طاق باز خوابیدم. آن قدر خسته بودم که توان باز کردن دکمه های پیراهنم را هم نداشتم.

چشم هایم را بستم و ساعد دستم را روی پیشانی ام گذاشتم. چه قدر خسته بودم. چشم هایم دیگر توان باز ماندن نداشتند.

با صدای زنگ تلفنم از خواب پریدم و با یک ضرب روی تخت نشستم. نفس نفس می زدم و عرق از سر و صورتم می ریخت. با چشم های درشتم اتاق تاریکم را از نظر گذراندم. آب دهانم که خشک شده بود را قورت دادم و دستم را به طرف تلفنم که روی میز بود بردم. با لمس دکمه ی سبز رنگ، تلفن را کنار گوشم بردم و بفرماییدی گفتم. صدایم دورگه شده بود و چشم هایم از بی خوابی می سوخت.

- سلام قربان ببخشید مزاحم شدم خواب بودید؟

سلیمانی بود. دستم را روی پیشانی ام گذاشتم. انگار داشتند با دریل سوراخش می کردند.

- مهم نیست بگو.

- راستش مزاحم شدم بگم نتونستم توی کارخونه کار گیر بیارم اما تونستم راننده ی شرکت بشم. احتمالاً حمل محموله ها رو به من بسپرن.

واژه ها کمی برایم گنگ بودند؛ مزه ی دهانم گس بود؛ آب دهانم تند تند ترشح می شد. قورتش دادم و گفتم: ‌

- همینم خوبه. از کی کارت رو شروع می کنی؟

- از پس فردا. گفتن یه باره که باید ببرم لب مرز تحویل بدم.

- خیلی خب، فردا بیا اداره.

- چشم قربان.

تلفن را قطع کردم و چشمان متورم و دردناکم را مالیدم. سرم درد گرفته بود و سنگین شده بود. ساعت چند بود؟ تلفن را جلوی صورتم گرفتم. به خاطر نور زیادش، درد چشم هایم بیشتر شد. با دیدن ساعت، گوشی را کنارم پرت کردم و از جایم بلند شدم. ساعت پنج بعد از ظهر بود و تنها دو ساعت خوابیده بودم.

لباس هایم را از جانم کندم و روی صندلی کارم پرت کردم. شلوار راحتی ام را پوشیدم و با سری که منگ بود، از اتاق بیرون رفتم. پاهای دردناکم که زمین را بدون جوراب لمس می کردند، خستگی از تنم بیرون می رفت. کاش حوصله ی دوش گرفتن داشتم. دیروز و دیشب و امروز صبح، یک بند بیدار و در حال نقشه ریختن و فکر کردن بودم. فکر کردن به گذشته و حال و آینده.

وارد آشپزخانه شدم. تشنگی شدیدی را احساس می کردم. در یخچال را باز کردم و بدون توجه به آشی که پریروز، همسایه به خاطر سالگرد فوت پدرش پخش کرده بود و هنوز نخورده بودمش، ظرف آب را بیرون آوردم. مسکنی را هم برداشتم و روی میز ناهارخوری نشستم. نفس عمیقی کشیدم، جرعه ای از آب خنک نوشیدم و قرص را بالا انداختم.

«رویا»

- ما با سرمایه گذاری توی شرکت بیوتی استایل می تونیم به سود بالایی برسیم. این یکی از راه های راحت سودرسانی توی زمان کمه. من تصمیمم رو گرفتم و فقط می خواستم نظر شما رو بدونم.

یکی از سرمایه گذارها گفت:

- با این شرایط و با این سابقه چرا می خوان با ما همکاری کنن؟

- شرکتشون داره ورشکست میشه. من فکر می کنم می تونیم شرایطشون رو قبول کنیم. ضرری به ما نمی رسه چون من برنامه شون رو دیدم و می دونم که بازار کار خوبی داره.

من به این سرمایه نیاز دارم اما نه برای بیوتی استایل، بلکه برای نجات خودم و خاندان خودم؛ برای نقشه ی خودم و زندگی خودم. بیوتی استایل، شرکتی که وجود خارجی ندارد. شرکتی که تنها وسیله ی من، برای رسیدن به این سرمایه است. این دو محموله که به باد رفت، وضعیت من هم بد شد. چگونه می توانم از پدر تقاضای پول کنم؟ من خودم باید گلیمم را از آب بیرون بکشم. بدون کمک هیچ کسی.

بالاخره توانستم راضیشان کنم. با برداشتن این پول از حساب شرکت، می توانم نقشه ام را عملی کنم. می توانم محموله جدید را هم روانه ی ترکیه کنم و سود پنجاه درصدی را که می خواهند به حساب شرکت پس بدهم.

شیشه را که تولید کردیم، به ترکیه می فرستم. در ترکیه مواد مخدر بسیار گران و نایاب و کمیاب است. به راحتی فروش می رود. مافیایی که در آن کشور وجود دارند هم کارشان را بلدند. با نصف قیمت کشور خودشان از ما می خرند و به قیمت خودشان می فروشند. آن نصف قیمت آن ها، سه چهار برابر قیمت مخدر در داخل کشور ماست. آن هم با این حجم دلار و پول کم بهای ایرانی… حیف از آن دو محموله که به باد رفت. حیف… محموله های انسانی هم هنوز آماده نیستند وگرنه حرفی از این شرکت بیخودی و نخودی به میان نمی آمد.

وارد اتاقم شدم. هوشنگ با تلفن اتاقم تماس گرفته بود. سیم کارت دومم را جا زدم و با تلفن اتاق، شماره ی دفترش را گرفتم. چند ثانیه بعد با زنگ خوردن موبایلم تلفن را سر جایش گذاشتم و گوشی موبایلم را کنار گوشم گذاشتم.

- سلام علیکم جادوی شب! چه عجب یادی از این مرد تنها کردی!

با بی حسی تمام گفتم:

- دقیقاً مثل تو که هر موقع که یه کاری داری زنگ می زنی، این بار من برات یه کاری دارم.

- ای به چشم. بگو بانو. بگو ببینم چیکار باید برات بکنم.

حالم از این چرت و پرت گفتن هایش به هم می خورد اما مجبور بودم باز هم حفظ ظاهر کنم.

- بدون اینکه به بابا یا هرکس دیگه ای چیزی بگی می خوام یه چیز ساده رو برام جور کنی.

بعد از تمام شدن ادامه ی حرف هایم، تلفن را قطع کردم. بعد هم سیکارتم را در آوردم. پاهایم را روی میز گذاشتم و سرم را به پشتی صندلی چرخ دار میزم، تکیه دادم و به سقف خیره شدم. مشغول میزان کردن نقشه ام در ذهنم شدم. همه چیز دارد خوب پیش می رود اگر باز کسی موی دماغ نشود. اگر باز کسی پاپیچ نشود می توانم با همین نقشه ی پیش پا افتاده، پای پلیس را از شرکت دور کنم.

«روز بعد»

«آرتا‌»

- باری که فردا می خوای ببری چیه؟

سروان سلیمانی صدای گرفته و سرما خورده اش را که از دیروز بدتر شده بود، صاف کرد و گفت:

- اون طوری که من فهمیدم کالاهای بازیافت شده ی خود شرکته. محموله های مواد مخدر تا الان، توی زباله ها جا به جا می شد. پس احتمالاً فعلاً خبری از محموله نیست. در ضمن فکر کنم ضرر خیلی زیادی هم بهشون زدیم چون اون طوری که من پرس و جو کردم دو ماهی میشه که حقوق کارمندا رو ندادن.

با شنیدن صدای زنگ موبایلم گفتم:

- باشه برو پیش بچه ها بهت ردیاب وصل کنن تا اگه مشکلی پیش اومد بتونیم برات یه کاری کنیم. بعدم برو خونه امروز استراحت کن حالت خوب بشه.

- خوبم قربان نیازی نیس...

نگاه جدی ام را که دید ادامه ی حرفش را خورد. گفتم:

- دیگه هم تا یه مدت نیازی نیست بیای اداره. ممکنه بهت شک کنن. همین امروز ردیابا رو بگیر و برو خونه تا فردا استراحت کن، زود باش.

چشمی گفت و با احترام نظامی از اتاق بیرون رفت. بعد از رفتنش با عجله به طرف تلفنم که یک بار قطع شده بود و حالا زنگ زدنش را دوباره از سر گرفته بود رفتم. شماره ناشناس بود. حس بدی به وجودم چنگ انداخت. تماس را وصل کردم.

- بفرمایید؟

- سلام آقا پلیسه!

صدای یکی از همین جوان های معتاد و دائم النعشه ی کوچه بازاری بود. از همان لات های بی سر و پا... از کجا می دانست من پلیسم؟ چیزی نگفتم که گفت:

- عرضم به حضورتون که می خواستم راپورت یه محموله ی جدید رو بدم بهتون!

همان طور که گوشی کنار گوشم بود، از اتاق بیرون دویدم.

- محموله؟ چه محموله ای؟

وارد اتاق دیگری شدم و به سروان قربانی که پشت کامپیوتر نشسته بود اشاره کردم تا رد این تماس را بگیرد. خودم هم سعی کردم تا می توانم حرف را کش بدهم.

خنده ی بی حال و خسته و چندش آوری کرد!

- از همون دو تایی که تا الان ثبت و ضبط کردین. فردا یدونه دیگه داره میره. برین دنبالش تا در نرفته!

بعد از گفتن این حرف تلفن را قطع کرد. اخم هایم در هم رفتند. به پارسا نگاه کردم.

- تونستم پیداش کنم. حوالی جنوب شهره.

همان طور که به در می رفتم گفتم:

- یه تیم بفرست دنبالش.

بعد از اینکه این را گفتم، از اتاق بیرون رفتم و بعد از گذشتن از راهرو، وارد اتاقی دیگر شدم. در حال آماده کردن سلیمانی بودند و داشتند داخل دندانش ردیابی را وصل می کردند. با دیدن من صاف ایستادند. دستم را بالا بردم تا مانع احترام گذاشتنشان بشوم و بعد همان طور که نزدیکشان می شدم، خطاب به سلیمانی گفتم:

- یه تماس جدید داشتیم. باری که فردا داره میره هم یه محموله ی مواد مخدره، شاید بهتر باشه تو نری. اصلاً حس خوبی به این تماس ندارم، به نظرم دارن با ما بازی می کنن.

سلیمانی گفت:

- ولی اگه بتونم آرش رو ببینم چی؟ شاید بتونم سرنخی چیزی گیر بیارم. نمی تونیم حالا که وارد کارخونه شدیم بیخیالش بشیم. در ضمن قربان، اگه منی که با اون همه التماس راضیشون کردم تا اونجا کار کنم، به یه روز نکشیده استعفا بدم، شک نمی کنن؟ امنیتشون رو بیشتر و اوضاع ما رو سخت تر از این نمی کنن؟

روی چهره اش دقیق شدم. سلیمانی با سابقه تر و با تجربه تر از من بود. اما همچنان سروان مانده بود. شاید حق با او بود. با نگرانی گفتم:

- نمی تونم اجازه بدم این محموله از کشور خارج بشه. وقتی برای دستگیری کامیون اومدیم سعی کن با راننده ی دیگه ای که همراهته بری. سعی کن فرار کنی. ببین اون کجا میره. شاید تونستی آرش رو ببینی و پیداش کنی.

لبخندی زد و سرش را به نشانه ی اطمینان تکان داد. رو به بچه ها گفتم:

- چند تا ردیاب پیشرفته تر براش نصب کنید. دیگه ردیابی که توی دندون باشه برای همه ی خلافکارا قابل تشخیص و حدسه.

سپس با وجود دلشوره ی فراوانم، گفتم:

- برای فردا آماده شید.

بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفتم و وارد اتاق خودم شدم.

«رویا»

درِ بزرگ و طلایی اتاق را باز کردم و وارد اتاق پدر شدم. روی صندلی اش نشسته بود و پشت به میزش، به آسمان دودی و صاف پشت پنجره خیره شده بود. دود سیگار، از این فاصله هم مشخص بود.

- چه خبر؟ چیکارا کردی؟

در را بستم. بند پایین افتاده ی تاپم را دوباره بالا کشیدم و روی سرشانه ام گذاشتم. چهار انگشت دستانم را داخل جیب های شلوار مشکی ام کردم و با طمانینه به طرف میزش حرکت کردم. حتما تا الان آن پسرک خبر محموله را به پلیس ها داده بود.

- فردا همه چیز رو برای یه مدت تموم می کنم. تا مدتی دیگه کسی جرات نمی کنه به قلمروی من نزدیک بشه.

بعد از مکثی کوتاه، صندلی گردانش را چرخاند و به طرفم برگشت. پاهایم جلوی میزش متوقف شدند. متفکر نگاهم کرد، با غرور نگاهش کردم.

- بعدش چی؟

اخم هایم در هم رفتند و چشم هایم تنگ شدند. گفتم:

- چی؟

- بعدش می خوای چیکار کنی؟ بعد از اون یه مدت، می خوای چجوری راهشون رو سد کنی؟

از جایش بلند شد. همان طور که قدم به قدم به طرفم حرکت می کرد گفت:

- اصلاً از کجا معلوم که پلیسا آدرس کارخونه رو پیدا کرده باشن؟ ممکنه با این کارا خودت کارخونه رو لو بدی.

پوزخندی زدم. من به خودم اطمینان داشتم.

- نگران نباش؛ من به همه جاش فکر کردم.

سپس لبخندی مغرورانه زدم و از جلویش گذشتم و به طرف در حرکت کردم. در همان حال با صدایی بلندتر از حد معمول که تمسخر دَرِش مشهود بود، گفتم:

- یادت نره فردا بعد از ظهر اخبار رو چک کنی.

از اتاق بیرون رفتم و وارد اتاقم شدم. امروز خیلی روز خسته کننده ای بود. هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم. مدیران کارخانه ها و شرکت ها خودشان به آن جا رسیدگی می کردند و نیازی به من نبود. دیروز برای شرکت آرایشی ام هم از بین سهام داران، یک مدیر عامل انتخاب کردم تا کمتر درگیر کارهایش شوم. یک مدیر که غلام حلقه به گوش خودم باشد و فقط نقش یک دلقک را بازی کند!

کتابی را از توی کتابخانه ی بزرگ اتاقم، برداشتم. آن را باز کردم و اسلحه ی کلتی که داخلش جاساز شده بود را بیرون آوردم. با پوزخند به بدنه اش خیره شدم و نقشه های جدیدم را در ذهنم مرتب کردم. جای اسلحه داخل کتاب خالی شده بود و اسلحه به راحتی داخلش پنهان شده بود. طوری که اگر کتاب را می بستی نه لق می زد و نه بیرون می افتاد.

نوک اسلحه را زیر چانه ام گذاشتم و به فردا فکر کردم. فردایی که قرار بود باز هم یک نقشه ی دیگر را اجرا کنم. اسلحه را داخل کتاب برگرداندم و به آن خیره شدم. کمی بعد کتاب را بستم و داخل کتابخانه برگرداندم و به دیدن بقیه ی کتاب ها مشغول شدم.

آیدا امروز مهمانی داشت. می خواست نامزدش را به همه معرفی کند. دیروز من را هم به مراسم دعوت کرد اما چه کسی حوصله اش را داشت که برود؟ با این حال گفته بود که منتظرم می ماند و من هم دودل بودم برای رفتن یا نرفتن.

مسیر فکرم عوض شد. امروز عجیب افکارم به هم ریخته بودند و هیچ انسجامی در داخلشان نبود. با خودم فکر کردم که من آدم های زیادی کشته ام. بی گناه و گناهکار. اما برای هیچ کدام از آن گناهکارانش ناراحت نیستم. اگر می خواهند آن دنیا از موهایم آویزانم کنند و صد بار شعله های آتش را به جانم بگیرند، بگذار بگیرند. اگر می خواهند هزار بار مار و عقرب به سویم روانه کنند بگذار روانه کنند. بگذار آتشم بزنند، برایم آتش و مار مهم نیست چون حداقل این دنیا را از چند موجود کثیف و نفرت انگیزش پاک کرده ام و بخشی از مردم بیچاره را نجات داده ام؛ این فکر آرامم می کند.

کتابی دیگر را برداشتم و روی تخت نشستم. لای کتاب را باز کردم. درست همان صفحه، همان برگه. گل رز خشکیده ام را نوازش کردم.

بازدمم را بیرون دادم و همان طور که نگاهم روی واژه ها سر می خورد، ذهنم در درون افکارم پر می کشید و حواسم را پرت می کرد.

با خودم فکر می کردم که گاهی دلم به حال آن بی گناهانی که کشته ام می سوزد. از خشم خدا می ترسم چون به خاطر آن بی گناهانی که به هر دلیلی کشته ام گناهکارم. از آه خانواده هایشان هم می ترسم. از دل هایی که شکسته اند، گریه هایی که به خاطرم ریخته شده اند، زن هایی که در این دنیا به خاطرم بیوه شده اند و از بچه هایی که تنها شده اند هم می ترسم. کتاب را بستم و روی شکمم گذاشتم، خودم را روی تخت رها کردم و طاق باز خوابیدم. دستانم را دو طرفم باز کردم. امشب باز عذاب وجدان دارم. به خاطر فردایی که دارد می آید و به خاطر دیروزهایی که گذشتند.

یک دستم را روی هلال ماه گردنبندم گذاشتم و هلالش را در داخل مشتم گرفتم. با بودنش قوت قلب می گرفتم. اگر نکشم چه کار کنم؟ دختری که در بیست سالگی چشم باز می کند و بدون اینکه چیزی از گذشته اش یادش بیاید، وارد یک خانواده می شود، چه می تواند بکند؟ خانواده ای که مثل بقیه ی خانواده ها نیست. ترسناک است. خشن است. کشت و کشتار دارد. دشمنی و سرسختی دارد. اسلحه دارد و مادر ندارد. خواهر و برادر ندارد. تنها یک پدر دارد که می خواهد دخترش را یک جنگجو بار بیاورد. یکی که مثل خودش باشد. یکی که بتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. و یک رئیس دارد که حرفش از سند محکم تر است. رئیسی که دستور می دهد و می گوید که باید مرا برای حکومت آماده کنند. حکومت بر این خاندان. آن رئیس، خودش فرزند دارد اما می خواهد من به جایش جانشین این کثافت کاری ها باشم. چه کنم؟ چه از دستم بر می آید جز یک رنگ شدن با جماعت دور و اطرافم؟ هر کجا که فرار کنم تاجیک پیدایم می کند. برایش مثل آب خوردن است. پیدایم که کرد هم، راحت رهایم نمی کند. شاید خلاصم کند اما حتی راحت هم خلاصم نمی کند. آه از این زندگی! آه!

این زندگی کمرها خم می کند. یکی زیر نگاه درخواستی دخترش که یک بادکنک خواسته کمر و سر خم می کند و با دل شکسته سعی می کند غیر مستقیم پول نداشتنش را به دخترش بگوید، یکی مثل من... کاش می شد من هم می توانستم مثل بقیه ی دخترها بخندم و راحت درس بخوانم. پدر می گفت قبل از فراموشی روانشناسی می خوانده ام. اما به خاطر فراموشی تمام درس هایم فراموشم شده است. البته گاهی حرف هایی روانشناسانه می زنم اما دل و رمق درس خواندن ندارم. حوصله اش را هم ندارم.

زندگی ام تکراری شده است. هر لحظه دنبال یک نقشه ی جدید برای فرار از دست پلیس ها. دنبال یک نقشه ی جدید برای قایم کردن رئیس اصلی کارخانه ها، برای حمل محموله ها، برای پیدا کردن و کنترل کردن اعضای بدن پسرها و دخترهایی که خوشی زیر دلشان زده، برای…

با صدای زنگ موبایلم خمیازه ای کشیدم و کش و قوسی به تنم دادم و با تنبلی گوشی ام را از روی میز کنار تخت چنگ زدم و دوباره سر جایم برگشتم.

- بله؟

- شنیدم از بس بیکاری داری توی خونه می پوسی، برای همین هم برات کار فرستادم.

با شنیدن صدای هوشنگ چشم هایم را بستم تا کمی از کلافگی ام که حالا به اوج خودش رسیده بود کم شود. این بار می خواست کدام یک از مهره های باند را سرنگون کند که به من زنگ زده بود؟

- ایمیل کردی؟

- آره، مثل همیشه.

- خیلی خب، حله.

بدون توجه به اینکه حرف هایش ادامه دارد یا نه قطع کردم و گوشی را کنارم انداختم. حس می کردم تنم کوفته است و می دانستم که این کوفتگی و خستگی ناشی از بیکاری ام است. من به زندگی پر ریسک عادت کرده بودم و یک روز بیکاری، تنبل و خسته ام می کرد.

تنبلی ام را کنار زدم و از روی تخت پایین آمدم تا ببینم سوژه ی جدید کیست. لپ تاپ را روشن کردم و وارد برنامه شدم. با باز کردن ایمیل جدیدی که برایم فرستاده شده بود شوکه شدم.

«آرتا»

ماشین را روشن و به طرف خانه ی مامان حرکت کردم. پارسا که کنار دستم نشسته بود، صدای آهنگ را کم کرد و گفت:

- چی شده تو لَکی؟

سرم را تکان دادم و دستم را روی لبه ی پنجره گذاشتم و همان طور که سعی می کردم حالت ناآرامم را آرام کنم گفتم:

- تو لک نیستم، خستم.

سپس صدای آهنگ را زیاد کردم که دوباره دست برد و آن دکمه های لعنتی را فشار داد و صدا را کم کرد.

- آهان. اون وقت از کی تا حالا من گوشام دراز شده؟

چپ چپ نگاهش کردم. چرا دست بر نمی داشت؟ گفتم:

- نگرانم.

متعجب شد.

- نگران چرا؟

با تاسف و لبخندی زیر پوستی نگاهش کردم و گفتم:

- توی چند دقیقه استخون گوشات دراز شد. می ترسم یه وقت فقر آهن بگیری.

چند لحظه با بهت نگاهم کرد که زدم زیر خنده و با مشت روی شانه اش زدم. بعد گفتم:

- بار آخرت باشه تو کار من دخالت می کنی.

مثل بچه ها رویش را از من گرفت و گفت:

- خیلی بی لیاقتی. بی نمک!

خنده ام با دیدن قیافه اش شدیدتر شد که در نهایت، بعد از چند ثانیه به شکل یک لبخند روی لبم ماند. چه قدر خوب توانسته بودم از زیر بار توضیح دادن فرار کنم. در دلم به خودم احسنتی گفتم و از این خودشیفته بودنم خنده ام گرفت اما خودم را کنترل کردم تا یک وقت پارسا به عقلم شک نکند.

- با اینکه نمی خوام صدای داغونت رو بشنوم ولی حالا چی شده خاله من رو هم برای شام دعوت کرده؟

لبخندی دندان نما روی لبم شکل گرفت ولی صدایش را کنترل کردم تا بیشتر از این ناراحتش نکنم. البته می دانستم که ناراحت نمی شود، او فقط الکی ناراحت می شد تا من بیشتر اذیتش کنم و از لاک تنهایی و سکوتم بیرون بروم.

- آیدا داره ازدواج می کنه. یه مهمونیه که تو هم به عنوان یه دوست خانوادگی باید بیای.

به طرفم برگشت و با بهت گفت:

- چی؟

با تعجب گفتم:

- چته مگه برق گرفتت؟

اخم هایش در هم و صورتش سرخ شد. در حالی که هنوز گنگ و گیج و مبهوت بود، گفت:

- آیدا داره ازدواج می کنه؟

سرم را تکان دادم و در حالی که میدان را دور می زدم گفتم:

- آره خیلی یهویی شد وگرنه زودتر بهت می گفتم. دختره پاش رو کرده توی یه کفش و میگه من این رو می خوام. پسره هم بد نیست، اونجوری که من فهمیدم پسر خوبیه.

زمزمه وار گفت:

- چه خوب، پس یه عروسی افتادیم.

با تعجب گفتم:

- چی شد یهو؟ چرا پکر شدی؟

با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت:

- پکر خودتی و هفت جد و آبادت.

سپس رویش را به طرف پنجره گرفت و گفت:

- پس چرا نمی رسیم، گشنمه.

همان طور که از رفتار ضد و نقیضش و همچنین از سر حواس نبودنش متعجب بودم، گفتم:

- رسیدیم.

با تعجب به کوچه مان نگاه کرد و هیچ نگفت.

«رویا»

با اخم هایی درهم از جایم بلند شدم و در حالی که سعی می کردم ارتباطی برای دشمنی آن دو نفر پیدا کنم، به خط مخفی هوشنگ زنگ زدم. به دو ثانیه نکشیده جواب داد و با سرخوشی گفت:

- منتظر زنگ زدنت بودم.

در حالی که کنجکاو بودم و کمی دلشوره داشتم گفتم:

- چرا می خوای اون بمیره؟

با اطمینان گفت:

- بهتره از شرش خلاص شیم.

با بهت پوزخندی صدادار زدم.

- باورم نمی شه یکی بتونه این قدر کثیف باشه که بخواد نوه ی خودش رو بکشه!

خندید.

- من به خاطر تو هر کاری می کنم.

زبانم بی حرکت ماند و عصبانیتم فروکش کرد. اکسیژن تمام شد و برای لحظه ای کوتاه حسی مثل ترس درونم خانه کرد.

- داره برات دردسر می شه. بهتره زودتر از بین ببریش.

از چشم هایم آتش می بارید اما توان بستنشان را نداشتم. در حالی که صدایم به زحمت در می آمد، گفتم:

- و در مقابل این لطف قراره از من چی بخوای؟

با صدایی که درش خنده مشهود بود، با تاکید گفت:

- هیچی، هیچی!

خندید و سپس تلفن را قطع کرد. با شنیدن صدای بوق ممتد موبایلم، اکسیژن به ریه هایم برگشت و از خفگی نجات پیدا کردم؛ پلک زدم و چشم هایم از آتش نجات پیدا کردند اما چیزی میان قلبم می سوخت و هنوز نمی خواست باور کند.

با بی رمقی به طرف کمد لباس هایم رفتم و خودم را برای یک مهمانی، که حالا حضور من در آن واجب شده بود آماده کردم.

«آرتا»

وارد خانه که شدیم، مستقیم به طرف عروس و دامادی که برای استقبالمان آمده بودند و نمی دانم چرا واقعاً به هم می آمدند رفتیم. آخر هیچ سنخیتی با یکدیگر نداشتند. آیدا اهل خانه و پخت و پز نبود و نصف روز را در سالن های آرایشی پرسه می زد و کمترین تفریحش دور دور کردن در خیابان آن هم در نصفه شب ها بود. ولی احسان یک بچه ی درس خوان و به قول خودمان بچه مثبت بود. آن هم از آن خانواده های مذهبی که دخترهایشان حتی اجازه ی برداشتن سبیل هایشان را هم تا هنگامی که خانه ی شوهر بروند، ندارند!

پیشانی آیدا را بوسیدم و در آغوشش گرفتم تا شاید دلخوری های بینمان برطرف شود. با احسان دست دادم و گفتم که همراهم بیاید. کمی حرف داشتم که نزدنشان صحیح نبود.

پارسا هم بعد از تبریک با کلافگی کنار چند تا از دوستانمان رفت. ناامیدی اش را می دیدم و دلم به حال مظلومیت و سکوتش می سوخت اما کاری از دستم بر نمی آمد. خودش زودتر باید پا پیش می گذاشت هرچند می دانستم که اگر پارسا خواستگاری هم می کرد، جواب مثبتی نمی گرفت و مطمئن بودم که این را خودش هم می دانست. از بی توجهی آیدا نسبت به پارسا خبر داشتم اما هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم.

مهمانی شلوغ نبود. از هر خانواده فقط اعضای نزدیک و چند نفر از دوستان عروس و داماد آمده بودند. فقط به مناسبت آشناییشان فامیل را جمع کرده بودند. کارهای مادرم است دیگر. می خواهد به فامیل نشان بدهد که دختر من هم دارد می رود خانه ی بخت.

- شاید نباید این مهمونی رو می گرفتیم.

به نیم رخش که کمی پریشان حال بود خیره شدم. سرخ شده بود و از شرم عرق می ریخت. واقعاً تصمیم خواهرم در مورد ازدواج درست بود؟ به یاد رگ برآمده شده ی پارسا افتادم و با خودم گفتم که می توانست انتخاب بهتری هم داشته باشد اما افکار منفی ام را پس زدم و به خودم امیدواری دادم که آن ها همدیگر را دوست دارند پس بهتر است مانع انتخابشان نشویم.

از اخلاق خواهرم بی خبر نبودم. می دانستم اگر اجازه ی این ازدواج را که با عشق و علاقه ی زیاد خواستارش بود ندهیم، چه اتفاقی برایش می افتد. با تمام این آزادی و ثروتی که داشت، از بیماری روحی و از افسردگی رنج می برد. یک بار شکست خورده بود و تا دم مرگ رفته بود. نمی توانستیم این بار ما مانع خوشبختی رویایی اش بشویم. باید کار خودش را می کرد، آخر، قانع کردنش به این که اختلاف عقیده هایمان زیاد است، خیلی سخت و تقریباً غیر ممکن بود.

بعد از مکثی که طولانی شده بود گفتم:

- بالاخره که چی؟ دیر یا زود باید با فامیلای هم رو به رو می شدید.

وارد حیاط پشتی که تنها جای خلوت خانه بود شدیم. قدم هایم متوقف شدند. او هم کنارم ایستاد. به طرفش برگشتم. کمی به قیافه اش که حالا تقریباً از معذب بودن در آمده بود خیره شدم و با خودم فکر کردم که چه خصوصیتی از این پسر توانسته دل آیدا را ببرد؟ و بعد خودم را سرزنش کردم و با خودم گفتم:

- هیچ بابایی که بالای سرش نبود؛ منم که دائم توی خونه ی خودم و درگیر کارای خودمم. تقصیر من بود، باید بیشتر براش وقت می ذاشتم تا به یه پسر غریبه دل نبنده و با رفتن اون به خودکشی دست نزنه. شاید دارم زیادی سخت می گیرم؛ شاید احسان مثل اون پسر غریبه نباشه. شاید احسان و آیدا بتونن زوج خوبی برای همدیگه باشن. نباید زیاد بهشون بدبین باشم.

- آقا آرتا با من کاری داشتی؟

راست می گفت. صدایش زده بودم تا حرف بزنیم و حالا مثل ماست داشتم بر و بر نگاهش می کردم.

- آقا آرتا چیه؟ بهم بگو داداش.

با لبخند سرش را تکان داد که نفس عمیق کشیدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم. جا خورد اما به روی خودش نیاورد.

- یه وقت خواهرم رو اذیت نکنی، خب؟

خواست چیزی بگوید که کف دستم را به معنای سکوت بالا آوردم. مستقیم در چشم های مشکی اش زل زدم و گفتم:

- توضیح و دلیل و باشه و چشم نمی خوام احسان. یه قول می خوام. قول بده کاری نکنی که چند وقت بعد از ازدواجتون، مجبور بشی جلوم با شرمندگی وایسی و بگی که نتونستم خوشبختش کنم. یه قول راست و حسینی که بگه اگه دیدم خواهرت از چادر خسته شده چیزی رو بهش اجبار نمی کنم؛ یه قول که بگه توی خونه ی من و زنم قرار نیست خبری از جنگ و دعوا باشه؛ یه قول مردونه که بگه مثل یه مرد وایمیستم و مراقب زنم هستم تا یه وقت حرفای فامیل اذیتش نکنه.

تاکید کردم.

- مثل یه مرد احسان، یه مرد قوی و مهربون و یه تکیه گاه. چیزی که هر دختری می خواد و نیاز داره همینه. یه دختر نمی خواد سرخ و سفید شدن صورت شوهرش رو ببینه و مجبور باشه از شوهر بی عرضه اش دفاع کنه.

من رک و بی پرده حرف می زدم. برایم مهم نبود در مقابل دامادم ایستاده ام یا رئیسم. ناراحت شدنشان برایم مهم نبود، الان فقط زندگی خواهرم مهم بود که نباید با یک تصمیم عجولانه خراب می شد.

- من بی عرضه نیستم داداش.

با قیافه ای که سعی می کردم مهربان باشد، ضربه ای آرام به شانه اش زدم و همان طور که در آن تاریکی شب که با چند چراغ کوچک پرنور تر شده بود، جلوتر می رفتم، گفتم:

- از اون همه توجهت نسبت به آیدا مشخص بود. وقتی آیدا توی خونه داشت برای راضی کردن ما داد و فریاد می کشید و التماس می کرد تو کجا بودی؟

به طرفش برگشتم و با چانه ای چفت شده گفتم:

- تو چه قدمی برداشتی برای این وصلت؟

جرات به خرج داد و شروع به حرف زدن کرد.

- من هم قبل از خواستگاری همین دعواها رو با خانواده ی خودم داشتم. نمی خواستم بهتون بی احترامی کنم از طرفی نمی خواستم آیدا توی تصمیم گرفتن عجله کنه برای همین هم می خواستم فرصت بیشتری داشته باشین. من حاضر بودم چند بار دیگه حرف های خانوادم رو بشنوم اما بیام خواستگاری تا بتونم راضیتون کنم اما نمی تونستم تو روتون وایسم و مثل آیدا داد و بیداد کنم.

لبخندی زیر پوستی روی لبم نشست. پس حرف زدن هم بلد بود.

- ولی می تونستی آیدا رو آروم کنی و بگی دوباره برای خواستگاری میای نه؟

سرش را تکان داد و گفت:

- نه نمی تونستم چون باید اجازه می دادم که خودش تصمیم بگیره. ما با هم دوست بودیم درست، شمارش رو داشتم بازم درست اما من بعد از خواستگاریِ اول تا همین هفته ی قبل که بالاخره برای خواستگاری دوم راضی شدید و برای ازدواجمون رضایت دادید، باهاش ارتباطی نداشتم. میشه شیش ماه آرتا، شیش ماه. می دونی چقدر برام سخت بود؟ نمی خواستم مجبورش کنم باهام ازدواج کنه و نمی خواستم روی حرفتون حرف بزنه. فقط همین.

نفس عمیقی کشید و دکمه ی بالایی پیراهش را باز کرد تا راحت تر بتواند نفس بکشد. خیلی تحت فشار و معذب بود انگار. گفت:

- من بی عرضه نیستم آرتا. به وقتش هم جنگ کردن رو بلدم هم دفاع کردن رو. فقط یکم خجالتیم و ممنون میشم اگه این موضوع رو درک کنید.

برایم جای تعجب داشت که با وجود خجالتی بودنش چطور به خواهرم پیشنهاد دوستی داده و با فکر اینکه حتماً آیدا به او درخواست دوستی داده از یک طرف خنده ام می گرفت و از طرف دیگر حرصم در می آمد.

نزدیکش رفتم. دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم:

- قول میدی خوشبختش کنی؟ آب توی دلش تکون بخوره، چشماش رو قرمز ببینم، مریض ببینمش، عصبی و خسته یا از دستت شاکی باشه دیگه با اون طرف نیستی، با من طرفی. نبین خواهرم شیش متر زبون داره. با کوچیک ترین حرف ناراحت میشه و دلش می شکنه اما دم نمی زنه و چیزی نمیگه. اونقدر از دلخوریاش چیزی نمیگه که آخر سر همه می شه یه عقده و یه دفعه و توی بدترین حالت بیرون می زنه. تا امروز وقت نکردم باهات حرف بزنم وگرنه درست توی شبی که به مناسبت شما دو تا برگذار شده بهت چیزی نمی گفتم که بخوای ناراحت یا دلخور بشی. فقط یه کلمه بگو و برو پیش زنت. مراقبش هستی؟

پلکی آرام زد و دستش را داخل دستم گذاشت.

- مراقبم داداش. نگرانش نباش. اونی که خواهر توئه حالا زن منه و منم دوستش دارم. نمی ذارم بلایی سرش بیاد.

انگار دنیا روی سرم آوار شد. بی رمق لبخندی نصفه نیمه و کاملاً مصنوعی زدم. او بعد از گفتن این حرف رفت و نفهمید که چیزی در دل من شکست. خواسته بود اطمینانش را به وجودم منتقل کند اما بیشتر نگرانم کرده بود. من هم روزی می خواستم از کسی مراقبت کنم. می خواستم بلایی سر زنم نیاید اما...

«رویا»

وارد خانه ی ویلایی آیدا و مادرش شدم. هزاران فکر در سرم جولان می داد اما اجازه نداده بودم چیزی از آن فکرها به بیرون و به ظاهرم سرک بکشد و قدرت ظاهری ام را خدشه دار کند.

خانه ی آیدا دو طبقه بود و بزرگ. لوازم خانه شان شیک و مجلسی بود و در سر تا سر خانه رنگ طلایی موج می زد.

بعد از احوال پرسی با عروس و داماد و تبریک گفتن به آن ها، وارد اتاقی که در طبقه ی دوم بود و خدمه راهنمایی ام کردند، شدم تا لباس هایم را عوض کنم. بعد از پوشیدن لباس مشکی رنگم، رژ قهوه ای ام را تمدید کردم و پایین رفتم.

دور و اطرافم را زیر نظر گرفتم تا شخص مورد نظرم را پیدا کنم اما نبود. کنار آیدا رفتم. حتماً تا حالا نیامده بود و حتماً اولین نفری که کنارش می رفت خواهرش بود.

دلیل هوشنگ را نمی فهمیدم. می دانستم آرتا پلیس است. می دانستم دارد روی پرونده ی دای رینگ کار می کند. می دانستم که برایم دردسر شده است اما نمی توانستم بفهمم چرا هوشنگ، پدربزرگش، می خواهد او را بکشم.

نمی توانستم دنیای خیانت را درک کنم. هر دو داشتند به هم خیانت می کردند. آرتا با عمل کردن به شغلش داشت به پدربزرگش خیانت می کرد و هوشنگ هم با خلاف هایی که می کرد به نوه اش. هوشنگ می خواهد آرتا را بکشد و اگر آرتا هم بفهمد پدربزرگش چه کاره است او را به پلیس تحویل می دهد و به نوعی می کشدش.

- فکر نمی کردم بیای رویا. چه خوب شد اومدی.

مغزم در حال سوت کشیدن بود اما خودم را شاد جلوه دادم و برای اینکه از دهنم بیرون نپرد و نگویم که به خاطر برادرت آمده ام، خندیدم و گفتم:

- مگه می شه نیام مهمونی دوستم دیوونه؟

برای خالی نبودن عریضه با شیطنت به سامان که در بین جمع دوستانش بود و داشتند قهقهه می زدند اشاره کردم و گفتم:

- اونم مثل خودت خیلی خوشحاله ها.

سپس با لبخند رویم را به طرف دیگر گرفتم. من به آیدا می گفتم خوشحال و او حرص می خورد و من می خندیدم. حرص می خورد چون می دانست حوشحالی که من به او می گویم معنی جالبی نمی دهد.

خواستم به طرف مامان آیدا بروم تا به عنوان دختر خوب و مهربانی که می شناخت، به او سلام بکنم که با شنیدن صدای آیدا متوقف شدم.

- عه داداش کجا بودی؟ شوهر من رو دزدیدی بردی خودتم در رفتیا.

به طور نگهانی ضربان قلبم تند شده بود اما دلیلش را نمی فهمیدم. همان وسط بدون هیچ دلیلی ایستاده بودم. من آرتا را می شناختم اما او من را نه. پس دلیلی نداشت که بخواهم نگران باشم. نفس عمیق کشیدم و به طرف آیدا برگشتم. سپس گفتم:

- میگم آیدا؟

نگاهم در نگاه آرتا قفل شد. با بهت نگاهم می کرد. انگار سال ها بود که من را می شناخت. انگار تازه از قبر بیرون آمده بودم که رنگش پرید.

- جانم رویا خانم؟

نگاهش را از من گرفت و با بهت به خواهرش نگاه کرد. در حالی که دلیل رفتارهای آرتا را نمی فهمیدم، به آیدا که با شیطنت نگاهم می کرد نگاه کردم و گفتم:

- میشه یه لحظه بیای؟

در واقع دلیل این صدا زدن، دیدن آرتا بود. می خواستم از نزدیک ببینمش. عکسش را از قبل دیده بودم، یعنی خود آیدا نشانم داده بود. اما هیچ وقت همدیگر را ندیده بودیم. برای همین هم دلیل متعجب شدنش را نمی فهمیدم. لحظه ای به خودم شک کردم و ترسیدم که نکند اشتباهی دستم به خطا رفته باشد و روی یکی از آن نشانه هایی که داخل قتل ها جا می گذاشتم، قیافه ی خودم را شرح داده باشم.

آیدا بالاخره از برادرش دل کند و با پشت چشمی که نازک کرده بود گفت:

- چی می خوای بگی نفله؟ می خوام برم پیش داداشم. بعد از یه جنگ جهانی تازه تونستم دوباره داداش مهربون خودم رو ببینم اون وقت باید بیام اینجا و با تو حرف بزنم؟

لحظه ای ماندم که چه بگویم. من دلیلی برای صدا زدنش نداشتم. اصلاً با او کاری نداشتم. کمی مکث کردم که گفت:

- چی شد هنگ کردی؟

بعد دستانش را بالا آورد تا روی سرم بکوبد که از او فاصله گرفتم و گفتم:

- وا چیکار می کنی موهام خراب میشه.

با بی خیالی گفت:

- خواستم مثل این تلویزیونای قدیمی که هنگ می کنه، بزنم تو سرت شاید مخت جا به جا شد و سر جاش برگشت.

با حرص و عصبانیتی ساختگی به لباس مجلسی اش که سعی کرده بود کمی پوشیده تر از لباس های قبلش باشد اشاره و نچ نچی کردم و گفتم:

- خیر سرت عروسی. یکم آدم باش.

با هول به اطراف نگاه کرد و گفت:

- مگه کسی دید؟

قری به گردنم دادم و با لبخندی دندان نما گفتم:

- نمی دونم والا.

پرسیدم:

- منظورت از جنگ جهانی چی بود؟

سرش را با تاسف تکان داد.

- بهت نگفته بودم چون فکر می کردم حوصله ی شنیدن نداری. احسان اینا چند ماه قبل اومده بودن خاستگاری. از اون موقع تا وقتی که آرتا اجازه داد و دوباره اومدن، تو خونه مون جنگ جهانی بود! آرتا و مامان راضی نمی شدن بخوام باهاش ازدواج کنم. حالا بعداً برات مفصل تعریف می کنم.

با دهان باز گفتم:

- رفیقیم مثلاً؟ باید بهم می گفتی.

هرچند واقعاً حوصله ی گریه کردن ها و ناراحت بودن هایش را نداشتم. همان بهتر که به من نگفته بود.

با دیدن کسی قیافه اش جمع شد. از تغییر حالتش متعجب شدم و با چشم های درشت به مسیر نگاهش چشم دوختم و بعد که چیزی پیدا نکردم پرسیدم:

- چی شد باز؟

گلویش را صاف کرد و در حالی که قیافه اش از نفرت جمع شده بود و در حالی که سرش و نوک دماغش را طوری بالا گرفته بود که همه را از زیر چشمش می دید، نزدیکم آمد و زیر گوشم گفت:

- این فامیلای احسان اعصابم رو خرد کردن. از وقتی اومدن یه گوشه نشستن جلسه ی پنج به علاوه ی یک راه انداختن و دارن اورانیم غنی می کنن.

به مسیری که نامحسوس با گوشه ی ابرویش اشاره کرد و رو به رویمان بود نگاه کردم. چنان با آن چشم ها زیر نظرمان گرفته بودند و در گوش هم پچ پچ می کردند که لحظه ای دهانم باز ماند. برای آیدا که قرار بود یک عمر ریخت و قیافه ی آن ها را ببیند طلب آمرزش کردم و با لبخندی مسخره و محزون گفتم:

- دیگه بخوری پاته، نخوری هم پاته.

چینی به بینی اش داد و گفت:

- حالا مثلا چی می شد اگه می اومدن یه دور قر می دادن، انگار به خودشونم شک دارن. اَه اَه اَه. ولشون کن اونا رو، برای چی صدام کردی؟

کمی فکر کردم و گفتم:

- نمی دونم، یادم رفت. از بس حرف می زنی دیگه. نمی ذاری آدم حواسش سر جاش بمونه.

چپ چپ نگاهم کرد و در حالی که دور می شد با حرص گفت:

- برو، فقط برو نبینمت.

با خنده گفتم‌:

- فعلاً که تو داری میری.

ایستاد، دستانش را به کمرش زد و با چشم هایی تنگ شده و با تهدید به من خیره شد. می دانستم اگر بیشتر حرف بزنم حجب و حیای عروس بودن را کنار می گذارد و با لنگه کفشش دنبالم می کند تا آن را در سرم بکوبد. برای همین هم بدون گفتن حرفی اضافه و برای حفظ شدن آبروی خودم از بین افرادی که می رقصیدند گذشتم و کنار خاله رفتم، یعنی همان مامان آیدا که من را مثل دختر خودش دوست داشت و مثل دختر خودش مراقبم بود.

در جمع زنان فامیل بود و با آن ها حرف می زد. طوری در حرف زدن غرق شده بود که انگار دارد کنفرانس می دهد.

وقتی کنارشان رفتم نگاه ها به طرفم برگشت. دستم را آرام روی بینی ام گذاشتم تا کسی آمدنم را خبر ندهد. آن ها هم با لبخند نگاهشان را روی خاله برگرداندند. از پشت دستم را روی شانه اش گذاشتم که حرفش را قطع کرد و با تعجب به طرفم برگشت. با دیدنم چشمانش برق زدند و دلم برای برق زندنشان قنج رفت.

خیلی وقت می شد که نتوانسته بودم به او سر بزنم و از این موضوع شرمنده بودم اما کاری از دستم بر نمی آمد. با لبخند و خنده همدیگر را در آغوش گرفتیم. با سر و صدای احوالپرسی بلندمان نگاه پرسشگر و مهربان چند نفر به طرفمان معطوف شد و چشم غره ی بعضی از فامیل های داماد هم به طرفمان روانه شد اما اهمیتی نداشت.

- چه قدر بی معرفت شدی رویا. نباید این همه مدت به من سر می زدی؟ شماره اتم که همیشه خاموشه.

لبخندی خجل زدم و گفتم:

- شرمنده این چند ماه خیلی درگیر بودم خاله.

با دلخوری چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

- بار آخرت باشه میری حاجی حاجی مکه ها. پا ندارم بخوام زیاد از خونه بیرون بیام وگرنه نمی ذاشتم این همه مدت بهت خوش بگذره و نیای خونه ام.

به صندلی چرخدارش نگاه نکردم تا یک وقت خجالت نکشد. با همان لبخند با صدایی بچگانه که اصلاً به شخصیت اصلی ام نمی خورد، گفتم:

- من که گفتم ببخشید. ببخشید دیگه، باشه؟

با غیظ و با لبخندی زیر پوستی گفت:

- برو لوس نکن خودت رو، سیاه نمی شم.

سپس رو به زنانی که تا حالا داشتند به مکالمه ی ما گوش می دادند کرد و گفت:

- باید اول معرفی می کردم ولی مگه این بچه می ذاره. رویا یکی از دوستای آیداست.

سلامی کردم و بعد از اینکه کمی در آن جمع کسل کننده ماندم و بعد از اینکه در مورد کل تاریخچه ی زندگی ام به آن ها اطلاعات دادم، ببخشیدی گفتم و داخل سرویس بهداشتی رفتم تا کمی دست هایم را بشویم. احساس می کردم وسواس گرفته ام چون با چند بار دست دادن به مهمان ها احساس بدی به دست هایم پیدا کرده بودم.

در آینه به خودم نگاه کردم و با خودم فکر کردم که چرا باید آرتا به من خیره شود و رنگش بپرد و ماتش ببرد. و وقتی به هیچ نتیجه ای نرسیدم از دستشویی بیرون رفتم.

با دیدن هوشنگ که انگار تازه آمده بود و آرتا را مردانه در آغوش گرفته بود، از او برای بار هزارم بدم آمد. چطور می توانست در ظاهر این قدر خونسرد باشد وقتی خودش دستور مرگ و کشته شدن نوه اش را داده بود؟

با قرار گرفتن یک سینی در مقابلم به نوشیدنی داخلش نگاه کردم و وقتی دیدم که آب پرتقال است برداشتم. به صاحب دست که همچنان مقابلم ایستاده بود و نمی رفت، نگاه کردم و با دیدن چشم هایی که به من زل زده بودند با طعنه گفتم:

- ممنون!

سپس خواستم بروم که گفت:

- شما از فامیل های داماد هستید؟

بعد به سر تا پایم و لباس های نه چندان پوشیده ام نگاه کرد. خودم را نباختم و به سردی گفتم:

- شما مفتشی؟ یا توی مرکز آمارگیری کار می کنی؟

سپس چپ چپ نگاهش کردم و از کنارش گذاشتم و روی یک مبل خالی به تنهایی نشستم و نامحسوس اطراف را زیر نظر گرفتم و جرعه جرعه از آب میوه ام نوشیدم. چطور می توانستم آرتا را بکشم آن هم هنگامی که اینقدر با آیدا صمیمی ام؟ هوشنگ باز هم می خواست مرا مدیون خودش بکند. نفس عمیقی کشیدم و لب هایم را به همدیگر فشردم.

پسرها و دخترهایی که بیشتر از خانواده ی عروس بودند در جای جای خانه با صدای آهنگی که در سالن می پیچید و لحظه ای قطع نمی شد می رقصیدند. نور زیادی در سالن نبود و رقص نورها، روشنایی کمی را در فضا ایجاد کرده بودند و بو و دود سیگار هم در سالن پخش بود. چند نفری هم بد حال بودند.

پایم را روی پای دیگرم انداختم و به دسته ی مبل تکیه دادم و در حالی که لیوانم را روی میز می گذاشتم به آرتا که دختری به طرفش رفت خیره شدم.

«آرتا»

چیزی از مزه پرانی های بچه ها را نمی فهمیدم. احساس می کردم ذهنم دارد منفجر می شود. نگاهم جای جای سالن را می کاوید تا دوباره بتواند رویا را پیدا کند اما یا اثری از او نبود یا به خاطر تاریکی قیافه اش به چشمم نمی آمد.

شوقی زیر پوستم دویده و حال خوشی بر روی روحم وزیده بود. احساس می کردم قلبم دارد از خوشی می میرد اما از طرف دیگر احساس می کردم که آن دختر، فقط یک خیال خام و یک توهم بوده است و این فکر بر روی تمام خوشی هایم خط بطلان می کشید. مغزم هم می گفت پس چرا او من را نشناخت؟ اگر این دختر همان زن بود باید به طرفم می دوید و مثل گذشته ها در آغوشم می چپید. اگر این دختر همان زن بود باید مثل گذشته ها چشمانش برق می زد و باید مثل تمام آن گذشته ها، سرخوش و شادمان می بود. اگر این دختر همان زن بود من را در این چند سال رها و فراموشم نمی کرد.

احساس کردم قلبم از استدلال های مغزم ترک برداشت و خرد شد و شکست. آخر، قلبم به شدت اصرار داشت تا برگشتن آن دختر را باور کند اما مغزم به دلخوشی اش نهیب می زد.

همه ی این ها باعث شده بودند تا مهمانی خواهرم برایم زهر شود. اما نه، زهر نبود. من کسی را دیده بودم که به شدت شبیه به زنم بود. من کسی را دیده بودم که سال ها محدود به دیدن عکسش بودم و سال ها ندیدن نگاهش را به جان خریده بودم. کسی را دیده بودم که شبیه به آن جسم خفته ی درون قبر بود. کسی را دیده بودم که منتظر برگشتش بودم و هیچ وقت از عمق وجودم مرگش را باور نکرده بودم.

به قیافه ی پکر پارسا نگاه کردم و برای همدردی با درد عمیقش، دستم را روی شانه اش گذاشتم و به این فکر کردم که چه قدر خوب می شد اگر بابا هنوز زنده بود و کنارم بود. آن وقت دلم به بودنش قرص می شد و بار چند زندگی روی دوشم سنگینی نمی کرد. اگر بود کمک حال بود؛ برای من، برای مامان، برای آیدا، برای پارسا.

چشم های سرخ پارسا به طرفم برگشت و گفت:

- من میرم بیرون یکم هوا بخورم. میای؟

سرم را تکان دادم و گفتم:

- نه، تو برو.

راستش دلم می خواست بروم اما دلم نمی خواست از خانه ای که آن دختر درونش نفس می کشد بیرون بروم. دلم نمی خواست همین فرصت کم را هم از دلم دریغ کنم. دلم نمی خواست خلوت پارسا را با حضور مزاحمم پر کنم. دلم سکوت بیرون را نمی خواست. دلم شلوغی و هیاهویی را می خواست که می دانستم او درونش نفس می کشد.

پارسا که رفت موبایلم را بیرون آوردم و بی هدف روی شماره های ذخیره شده روی تلفنم چشم دوختم که با شنیدن صدایی نازک و ظریف و شاید جیغ، نگاهم از روی صفحه ی گوشی برداشته شد.

- سلام خوشتیپ.

با خودم صدای نه چندان ظریف آن دختر که اسمش رویا بود را مرور کردم. حتی صدایش هم شبیه به رها بود. نه ظریف و لوس، نه محکم و بم؛ یک چیزی مابین این دو.

- افتخار یه رقص رو می دی؟

به دست دخترک که به طرفم دراز شده بود و به لبخند تهوع آورش نیم نگاهی کردم و تازه فهمیدم که یک آهنگ برای رقص دو نفره پخش شده. با کلافگی نگاه خشمگینی نثارش کردم و غریدم:

- برو رد کارت سارا.

خودم را لعنت فرستادم که چرا از خانه بیرون نرفتم. این سارا گیرتر از این حرف ها بود.

دستش را روی بازویم گذاشت و نزدیک تر آمد. با لحنی که سعی می کرد اغواگرانه باشد گفت:

- دلت میاد من برم؟

داشت عصبانیتم به اوج خودش می رسید. با فکی چفت شده پسش زدم و با صدایی که سعی می کردم کنترلش کنم گفتم:

- بهت گفتم برو گمشو. دیگه داره حالم ازت به هم می خوره، خب؟

سپس با دستانی که مشت شده بودند تا یک وقت بر روی صورت عملی دختر خاله ام ضربه ای نزنند، از آن جا دور شدم و خودم را روی نزدیک ترین مبل انداختم و سرم را به تاجش تکیه دادم. پلک هایم را بستم و با چند نفس عمیق سعی کردم خودم را آرام کنم.

«رویا»

با نشستن آرتا در کنارم، فکری شوم به سرم زد. نمی دانستم چرا اما یک فکر موذی در ذهنم می گفت که آرتا درخواست رقص من را قبول می کند و می توانم آن دخترک را ضایع کنم و با آرتا برقصم. اما از طرف دیگر دلیلی برای این رقص دو نفره نمی دیدم که بخواهم به آن دعوتش کنم. همچنین، در وسط ماجرا، غرورم بود که می گفت سفت کلاهم را بچسبم تا یک وقت نکند باد آن را ببرد و من ترجیح می دادم حرف غرورم را قبول کنم.

مشخص بود آرتا هنوز من را ندیده است و مطمئن بودم بعد از اینکه من را دید، دوباره قیافه ی بهت زده اش را می بینم.

هوای سالن گرم شده بود طوری که مجبور شدم خودم را با دست باد بزنم که البته فایده ای هم نداشت. همه به جز بعضی از زنان فامیل داماد، تقریباً حال خوشی نداشتند و با آهنگ، در آغوش هم، مثلاً تانگو می رقصیدند.

با احساس سنگینی یک نگاه، چشم هایم را از جمعیت رقصنده گرفتم و به آرتا که به من خیره شده بود زل زدم. این بار دیگر مثل قبل روی صورتش میخ نشدم و راحت تر توانستم روی خودم تسلط داشته باشم.

به من زل زده بود و کاملاً مشخص بود که در این دنیا نیست. اما من کاملاً هشیار بودم و خیره نگاهش می کردم تا ببینم بالاخره کی دست از نگاه کردن می کشد و می رود برای مرحله ی حرف زدن.

چند ثانیه که طول کشید لنگه ی ابرویم بالا پرید. خم شدم و سرم را کمی نزدیک بردم و با کنجکاوی ظاهری پرسیدم:

- حالتون خوبه؟

به خودش آمد. دست و پایش را گم کرده بود.

- ببخشید قصد بی احترامی نداشتم.

با لبخندی مرموز نگاهم را از صورتش گرفتم و سر جایم برگشتم تا بتواند خودش را جمع و جور کند. سپس بعد از چند دقیقه، وقتی دیدم زیر چشمی دارد نگاهم می کند، با خنده گفتم:

- خیلی خوشگلم نه؟

آهنگی که روی پخش بود، تمام و کمی از سر و صدا کاسته شد. برای همین هم توانستم زمزمه ی زیر لبی اش را بشنوم.

- خیلی.

ماتم برد و لبخند روی لبم ماسید. ضربان قلبم به ناگاه اوج گرفت و نفسم بند آمد.

نگاهش را بالا آورد و با لبخند، طوری که به شنیده ام شک کردم گفت:

- خوب نیست آدم اینقدر خودشیفته باشه ها.

دوباره آهنگ جدیدی شروع شد. گلویم را صاف کردم و صاف نشستم. در دلم فحشی را نثار این بی جنبگی قلبم که یک چیز جدید در تمام عمرم بود، کردم و در حالی که نگاهم را به زمین دوخته بودم، طوری که در آن صدای بلند آهنگ بشنود گفتم:

- اتقافاً خیلی هم خوبه.

کمی که گذشت گفت:

- احساس می کنم شما رو می شناسم.

به قیافه ی کنجکاوش نگاهی کردم و گفتم:

- فکر نمی کنم. من شما رو نمی شناسم.

با شک و تردید و با کمی مکث نگاهش را از صورتم گرفت و همان طور که زمین خیره شده بود و انگار باز هم در جهانی دیگر بود، گفت:

- پس حتماً اشتباه گرفتم.

چیزی نگفتم و به رو به رو خیره شدم. از جایش بلند شد و بیرون رفت و تا آخر مهمانی دیگر پیدایش نبود. نمی دانستم چرا اما احساس می کردم که اصلاً حال و هوای خوبی ندارد و این برای او که مراسم خواهرش بود امری بعید و غیر قابل تصور بود. شاید فکرم مسخره بود اما چیزی در ذهنم می گفت که به یاد کسی که شبیه به من بوده و او را می شناخته افتاده و همین موضوع او را به هم ریخته است. البته زیاد هم اهمیتی نداشت چون به زودی با شلیک یک گلوله از طرف یک شخص نامعلوم می مرد و تنها یک جمله ی کوتاه در جیبش پیدا می شد و جادوی شب را به رخ باقی پلیس ها می کشید! نمی توانستم دوباره هوشنگ را به جان خودم بیندازم. یا باید با او مخالفت می کردم یا آرتا را می کشتم. اگر می توانستم بین این دو یکی را انتخاب کنم خیلی خوب می شد.

«آرتا»

با حالی نزار وارد خانه ی پارسا شدم. با خانواده اش زندگی می کرد و از شانس خوبمان، پدر و مادرش به سفر رفته بودند. خواهر و برادری هم نداشت.

روی مبل دراز کشیدم و ساعدم را روی پیشانی ام گذاشتم. ذهنم خسته بود و دلم نمی خواست به خانه ی تاریک و نمور خودم بروم. گاهی اوقات از آن سیاهی مطلق درون خانه، وحشت می کردم و امشب هم از همان شب ها بود. از همان شب هایی که به خانه ی پارسا پناه می آوردم و خودم را سرش آوار می کردم تا مثل یک برادر به دود سیگارهایم گوش بدهد و پا به پایم سکوت کند.

اما امشب انگار با تمام شب ها فرق می کرد. امشب به جای یک مرد خسته، دو مرد رنجور و ضعیف در فضای خفه ی خانه سکوت کرده بودند و اشک های سکوت را دود می کردند. امشب همه چیز فرق می کرد. تا به حال پارسا یک هم پای خوب برای خالی کردن ناراحتی های من بود اما حالا خودش یک کوه بغض داشت و یک عالم درد روی شانه هایش سنگینی می کرد. بی رحمی بود اگر هم پای دردهایش نمی شدم و کمک حال روزهای سختش نمی ماندم اما به خدا قسم که فقط یک امشب را می خواستم. یک امشب را می خواستم برای هم پا نشدن. یک امشب را می خواستم برای سکوت کردن و دم نزدن و حرف نزدن و شانه نشدن و تکیه گاه نشدن. فردا که بشود، همه چیز را عوض می کنم. فقط یک امشب برایم کافی است. یک امشب را برای غرق شدن در خاطراتم می خواهم.

تحمل دیدن دود سیگار پارسا و شنیدن صدای سکوتش و تاب آوردن در برابر ناراحتی اش برایم ممکن نبود. داخل بالکن رفته بود و بی تکیه گاه، با خودش خلوت کرده بود. درست مثل یک پسربچه ی برادر مرده.

تحمل دیدن ناراحتی اش را نداشتم. توان دلداری دادنش را هم نداشتم. خودم نیازمند یک شانه بودم و چه قدر به بودن کسی محتاج بودم. تاب نیاوردم، برای همین هم بی خبر، بدون اینکه تنهایی برادرم را بشکنم از خانه بیرون رفتم و مشغول قدم زدن در کوچه پس کوچه ها شدم و با خودم فکر کردم که تحمل فضای دهشتناک خانه ی خودم از تحمل دیدن قیافه ی ناراحت دوست همیشه خوشحال و سرحالم راحت تر است. شاید همین فکر هم بود که من را با همان پای پیاده به طرف خانه ام کشاند. خانه ای که با ماشین هم حدود نیم ساعت تا خانه ی پارسا فاصله داشت.

«روز بعد»

«رویا»

- بررسی کن ببین مشکل هوشنگ با نوه اش سر چیه.

کنجکاو بود. پرسید:

- مگه مشکلی پیش اومده خانم؟

چیزی نگفتم و تنها در چشمانش زل زدم که در نهایت نگاهش و بعد سرش پایین افتاد و بالاخره خفه شد. با آرامشی که رفته رفته از بین می رفت، گفتم:

- چند بار باید بهت گوشزد کنم که لزومی نداره از همه چیز خبردار بشی؟ هان؟

- ببخشید خانم، شرمنده.

صدایم بالاتر رفت و فریاد زدم.

- چند بار باید کوچیک شی تا آدم شی؟

چشم هایم را با حرص بستم و صدایم را پایین آوردم.

- چند بار باید خوار و خفیف بشی تا بفهمی یه جای کارت می لنگه؟ چند بار باید یکی بزنه توی سرت تا ساکت شی؟ خودت عقل نداری؟ تو رو خدا یکم از اون مغز آکبندت استفاده کن.

سرخ شد و چیزی نگفت که گفتم:

- بار آخرت باشه آرش. دفعه ی دیگه بهت تذکر نمی دم. دفعه ی بعد به جای اینکه اعصابم رو داغون کنم، فقط یه شلیک می کنم و برای همیشه خودم رو راحت می کنم. پس به نفعته فقط بگی چشم. همین و بس.

آرام اما با رگ برآمده شده ی روی پیشانی اش گفت:

- چشم.

نفس عمیقی کشیدم. با اجازه ای گفت و خواست برود که گفتم:

- کجا؟ فکر نمی کنم بهت اجازه ی رفتن داده باشم.

ایستاد و در حالی که پلک هایش را روی هم می فشرد گفت:

- معذرت می خوام خانم.

سرم را با همان اخم و با رضایت تکان دادم. بعد یک قدم جلوتر رفتم که نگاه هراسانش بالا آمد. زمزمه وار پرسیدم:

- محموله ی جدید فرستاده شد؟

سرش را به بالا و پایین تکان داد.

- بله خانم. امروز ساعت پنج از انبار حرکت کرد.

به ساعت داخل دستم نگاه کردم. ساعت یازده صبح بود. گفتم:

- خوبه. امروز برنامه ای که بهت گفتم رو اجرا می کنی.

- ولی اون دو تا راننده چی؟ بی دلیل دارن از بین میرن.

اسلحه ام را از داخل لباسم بیرون آوردم و با سریع ترین سرعتم مسلحش کردم و آن را روی پیشانی اش گذاشتم که چشم هایش را بست و سرش را پایین انداخت و سریع گفت:

- چشم خانم. امر، امر شماست.

غریدم:

- برو از جلوی چشمام گمشو تا یه بلایی سرت نیاوردم.

با رفتنش کمی در باغ قدم زدم و با جک بازی کردم. تازگی ها احساس می کردم که چشم های جک، دارد از شدت خون هایی که درون این خانه ریخته می شود، قرمز و سرخ و آتشین می شود. بعضی از شب ها هم در خواب می دیدم که جک، سگ سیاه و بزرگم، با چشم هایی سرخ و دندان هایی که از آن ها خون می چکد، درون باغ به دنبالم می دود و دیوانه وار به دنبال دریدنم است. و جالب بود اینکه وقتی می دیدم با من بیشتر از بقیه ی افراد این خانه مهربان است، بیشتر می ترسیدم و بیشتر سعی می کردم او را از خودم دور کنم. و جالب تر این بود که این خواب کابوس این چند ماهم بود. این فکرهای بیهوده را کنار زدم و سر جک را نوازش کردم و بعد هم از میان درخت های سبز و بی میوه گذشتم و وارد خانه شدم. جک با اینکه یک حیوان بود خیلی با محبت تر از تمام آدم های اطرافم بود و این موضوع به شدت دوست داشتنی اش می کرد و باعث می شد که گاهی بتوانم ترسم را فراموش کنم.

«آرتا»

نگاهم را از مانیتوری که محل کامیون ها را نشان می داد گرفتم و بعد از گفتن چند نکته و چند دستور به بچه ها، به اتاق خودم برگشتم. این بار تنها یک کامیون راهی شده بود و همین موضوع عجیب ترش و نگران ترم می کرد.

تازه پشت میز نشسته بودم که پارسا با موهایی ژولیده و در حالی که عجله از سر و رویش می ریخت، داخل آمد و گفت:

- قربان یه مشکلی پیش اومده.

از جایم جهیدم و به طرفش رفتم و گفتم:

- چی شده؟

با قیافه ای درهم سرش را به زیر انداخت و چیزی نگفت که گفتم:

- حرف بزن.

نفس عمیقی کشید و با من من گفت:

- همه چیز یه نقشه بود.

- وقتی ماشینای پلیس برای دستگیری اون کامیون محاصره اش کرده بودن، اون ماشین منفجر میشه.

ماتم برد. دستم مشت شد و چیزی در درونم نعره کشید.

- متاسفانه سروان سلیمانی به همراه یه مرد دیگه داخل کامیون بودن و… متاسفانه… از دستشون دادیم. ده نفر از پلیس ها هم به شدت سوختن و مجروح شدن.

با عصبانیت مشتم را داخل دیوار فرود آوردم و به خودم لعنت فرستادم. شکستن استخوان های دستم را احساس می کردم و صدایش را هم شنیدم و حتی فرو رفتگی داخل دیوار را هم دیدم اما درد من اصلاً مهم نبود. سلیمانی به خاطر من مرده بود. او به خاطر من، به خاطر من لعنتی از بین رفته بود.

«رویا»

قهقهه ای سر دادم و در حالی که تعادلی بر رفتارم نداشتم، با صدایی که کشیده می شد گفتم:

- دوست داشتم قیافه ی آرتا رو می دیدم.

خندیدم و تلو تلو خوران کنار آرش رفتم.

- حتماً الان خیلی ناراحت و افسرده و عصبانیه.

خودم را به بازویش بند کردم و با قیافه ای که حالا مثلاً ناراحت بود، گفتم:

- فیلم این حادثه ی دردناک رو پخش کردی؟

آرش که می دانست هنگام زیاده روی مهربان ترم، نیشخندی زد و گفت:

- دیگه الاناست که توی اخبار هم پخش شه. توی صفحات مجازی هم پخشش کردم.

با خنده، خوبه ای گفتم و در حالی که از آغوشش بیرون می آمدم گفتم:

- خیلی حرف می زنی اما کارت خوبه، دوسش دارم.