کمی بعد، به سختی خطاب به آیدا گفتم:

- خانواده ی خوبی هستین. هم تو و شوهرت، هم پارسا و مهشید.

بینی ام تیر کشید. آرتا و رها هم می توانست به این خانواده اضافه شود. چقدر بد قدم بودم من…!

- انشالله قسمت تو و داداشم.

بغض در صدایش مشهود بود اما خودش را جمع و جور کرد تا بیشتر از این اشک نریزد. به راستی قرار بود بعد از سیزده سال این وصال اتفاق بیفتد؟ یا...

سعی کردم دیگر فکر نکنم به بلایی که بر سرم آوار شده و همه چیز را به نابودی کشانده بود. در عوض، به خوشبختی پارسا و مهشید فکر کردم و به خوشبختی احسان و آیدا. پارسا هم چند وقت بعد از عروسی آیدا، با مهشید نیازی، همان دختر مهربانی که کمکم کرده بود، ازدواج کرده بود. اما هنوز بچه نداشتند. با به یاد آوردن بچه با صدای گرفته ام گفتم:

- آیسان کجاست؟

بینی اش را با صدا بالا کشید. بدون اینکه به طرفم برگردد گفت:

- بچم تو خونه ست. چقدر ذوق داشت برای دیدنت.

آب دهانم را قورت دادم تا بتوانم نفس بکشم. هنوز نتوانسته بودم ببینمش. طفلک حتماً خیلی ترسیده بود. من با دیدن صحنه ی تصادف و با دیدن جسم غرق در خون آرتا روح از تنم جدا شده بود. آن هم منی که یک روزی خودم صد بلای بدتر از این سر دیگران می آوردم. دیگر چه برسد به یک دختربچه ی چهارساله که تا به حال حتی از گل نازک تر هم نشنیده بود.

احسان در سکوت داشت رانندگی می کرد و هیچ نمی گفت. در کل فضای ماشین غم طنین انداخته بود و هیچ کس هیچ میلی برای تغییر جو موجود نداشت.

با ایستادن ماشین، چشم های دردناکم را باز کردم. صدای باز و بسته شدن در به گوشم رسید. چشم هایم را که از گریه ی زیاد می سوخت و حتماً متورم و سرخ هم شده بود، چند بار باز و بسته کردم تا تاری اش برطرف شود.

- بیدار شو رها. رسیدیم.

سپس آیدا هم بعد از گفتن این حرف در را باز کرد و پیاده شد. سرم را از تکیه به در برداشتم. خوابم برده بود؟ پس چرا اینقدر هوشیار و در عین حال گنگ بودم؟

تمام تنم درد می کرد و گرفته بود. در را با کرختی باز کردم و پیاده شدم. کش و قوسی به تنم دادم و صورتم را با دستم مالش دادم تا از آن گنگی بیرون بیایم. با شنیدن صدای آیدا که می گفت:

- خسته ایم‌، بیا بریم تو.

نگاهش کردم. روی پله ها نشسته بود و منتظرم بود. احسان هم داشت در صندوق عقب دنبال چیزی می گشت. بی حرف کنار آیدا رفتم و با هم سوار آسانسور شدیم. بی جان پرسیدم:

- احسان نمیاد؟

آیدا هم مثل خودم بی جان جواب داد:

- نه انگار چرخ ماشین پنچر شده. می خواد اون رو درست کنه.

سرم را به نشانه ی «آهان» تکان دادم و دیگر هیچ نگفتم.

به خانه ی جدیدش که یک آپارتمان بود، رفتیم. کفش هایم را همان جلوی در، در آوردم و خودم را روی اولین مبل انداختم و باز هم چشم های دردناکم را بستم. هجوم هوای خنک از التهاب پوستم و گرمای شدیدی که داشت دیگر کلافه ام می کرد می کاست. اما گردنم دیگر کشش نگه داشتن سر سنگینم را نداشت. پس باز هم به جایی که این بار تاج مبل بود، تکیه اش دادم.

آیدا هم بعد از اینکه در را بست، کفش هایش را در آورد و داخل جاکفشی گذاشت. از گوشه ی چشم دیدم که چند لحظه ای از همانجا جلوی در، به من خیره ماند. می توانستم غم و ناراحتی را از صورتش ببینم اما بیشتر از این توان باز نگه داشتن چشم هایم را نداشتم. بستمشان و برای درد سرم گفتم:

- یه مسکن بهم میدی؟

مکثی کرد و بعد سرحال تر از من گفت:

- قرص که نه اما الان برات یه دمنوش درست می کنم حالتو خوب می کنه. از مهشید یاد گرفتم. تو هم باید کلی چیز ازش یاد بگیری. ولی ببینم‌، تو نمی خوای اون وامونده ها رو باز کنی و یه نگاه به این دور و بر بندازی؟

دل و دماغی برای دیدن خانه اش نداشتم اما او انگار می خواست حال و هوایم را عوض کند که با صدایی سر حال تر گفت:

- همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم. اولین باره اومدی خونه ی من و واقعاً نمی خوای ببینیش؟

سرم را به سختی به طرفش گرداندم و با تعجب و با بیچارگی نگاهش کردم.

- مبارک باشه نگفتنت بخوره توی سرم، یه ذره هم در مورد سلیقه ام کنجکاو نیستی؟

نتوانستم بگویم نه و دلش را بشکنم. خودش خسته بود و ناراحت و با این حال داشت برای یک ذره به تحرک انداختن من تلاش می کرد. نمی توانستم تلاشش را حیف و میل کنم.

به سختی سعی کردم زندگی ام را برای چند دقیقه ای فراموش کنم. لبخندی زورکی زدم، سر سنگین و چند کیلویی ام را روی گردنم برگرداندم و آب دهانم را قورت دادم تا صدایم زیاد از حد گرفته نباشد. بعد گفتم:

- سلیقه ی تو که معلومه چقدر داغونه. ولی کجاست این آیسان خانم؟

لبخند محزونی زد و شالش را از سرش در آورد و روی مبل انداخت. به طرف اتاقی نیم نگاهی انداخت و سپس گفت:

- حتماً خوابه.

تکیه ام را از مبل برداشتم و به سختی از جایم بلند شدم. دور و اطرافم را با گیجی و در حالی که هنوز گنگ بودم و چیزی از چیزهایی که سرسری به آن ها نگاه می کردم نمی فهمیدم، گفتم:

- اون قدرا که فکر می کردم هم سلیقه ات داغون نیست.

به طرف اتاقی که به آن نگاه کرده بود رفتم. در چهارچوب در ایستادم و به فرشته ای که روی تخت کوچکش خوابیده بود و عروسک خرگوش شکلی را در آغوشش نگه داشته بود، نگاه کردم.

با احساس حضور آیدا در کنارم گفتم:

- ولی دخترت خیلی خوشگله.

سپس کنارش رفتم و آرام کنار تختش نشستم. به صورت کوچک و تپلش و دست هایی کوچک که سعی داشت به هر نحوی که شده از خرگوشش مراقبت کند خیره شدم. موهای مشکی رنگش روی بالشش پخش شده بودند و صورتش را قاب گرفته بودند.

آرام گفت:

- احسان می گفت توی این دو روز خیلی بی تابی کرده برای داییش.

گفتم:

- نباید تصادف رو می دید.

- دیگه کاریش نمی شه کرد اما فکر نکنم دیگه سوار ماشین بشه یا بعدها تنها از خیابون رد بشه.

سرم بدجور درد می کرد. نگاهم را از قیافه ی معصومش گرفتم و رو به آیدا گفتم:

- یه قرص میاری؟ سرم وحشتناک درد می کنه.

سرش را تکان داد و بعد رفت تا برایم قرص بیاورد. با رفتنش، دوباره به آیسان نگاه کردم. نخواستم بگویم اما نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم. گفتم:

- چرا اومدی توی این دنیای کثیف؟

سپس آهی از ته دلم کشیدم و ادامه دادم.

- امیدوارم مثل من سیاه بخت نباشی. و حتماً نیستی. تو یه پدر و مادر به این خوبی داری. چی می تونه جلوی خوشبخت شدنت رو بگیره؟

لبخندی زدم. روی صورتش خم شدم و بوسه ای روی پیشانی اش نشاندم. آرام زمزمه کردم:

- باید به جای منم خوشبخت بشی؛ باشه؟

سپس از روی زمین بلند شدم و به اتاقش نگاه کردم. دور تا دور با عروسک های بزرگ و کوچک و یک کمد و اسباب بازی های دیگر پر شده بود.

پتکی بر سرم کوبیده شد. من از این به بعد باید چه می کردم؟ کجا را داشتم که داخلش بمانم و آنجا را خانه بخوانم؟ من با آن شهرت و آن عمارت های سابق، حالا کجا را داشتم برای ماندن؟ مگر تا کی می توانستم خانه ی رفیقم بمانم؟

جوابش مثل تیغی بود که گلویم را خراشید. هیچ جا را برای ماندن نداشتم. بعد از این همه سگ دو زدن و این همه تلاش و این همه بدبختی، هیچ جایی را برای ماندن نداشتم. یک بی خانمان بودم که معلوم نبود چه سرنوشتی دارد.

نمی خواستم آرتا را به این چشم ببینم، حتی نمی خواستم این فکر به سرم بزند و به بعد از او فکر کنم، اما اگر او هیچ وقت بیدار نمی شد چه؟ اگر او هیچ وقت بیدار نمی شد من چه می کردم؟ بدون شغل و بدون هیچ درآمد و خانه ای، با یک سابقه ی خراب و با یک دنیا آرزوی نابود شده… چه می کردم؟ من بعد از آرتا چه می توانستم بکنم؟

بغض داخل گلویم با قطره ای اشک خودش را نشان داد. با آستین هایم پاکشان کردم و نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شوم. حقیقت از یادم نمی رفت اما نباید فعلاً به روی خودم می آوردمش. فعلاً نباید امیدم را از دست می دادم.

نمی خواستم آرتا را به خاطر پولش دوست داشته باشم. این نهایت بی شعوری و بی شرمی بود که او من را با تمام گذشته ام به خاطر خودم بخواهد و من به خاطر بی کس و کاری ام و بی پولی ام و بی خانمانی ام بخواهمش. اما با این حال این حقیقت محض بود که من بعد از آرتا هیچ آینده ای نداشتم.

دستم را مشت کردم و چند ضربه به قلبم زدم تا آرام بگیرد. این شدت از خفت و خواری را تا به این روز به چشمم هم ندیده بودم. با به یاد آوردن پدر و مادرم کورسوی امیدی در دلم روشن شد. می توانستم بروم پیش آنها. اما بعد آن نور هم خاموش شد. یک کاره بروم و بگویم من زنده ام؟ آن وقت سکته می کنند و می مانند روی دستم. پیش خواهرم هم نمی توانم بروم. هر سه ی این ها، می خواهند در مورد گذشته ام بدانند و من نمی توانم چیزی در مورد آن سرگذشت عجیب و غریب بگویم.

نگار دیوانه می شود از اینکه بفهمد پدر و مادرش آن هایی که فکر می کند نیستند و چنین پدر و مادری که من می گویم را داشته است. دیوانه می شود اگر بفهمد من پدری که برایش پدری کرده را کشته ام. پدر و مادرم هم بیشتر از قبل پیر می شوند وقتی بفهمند چه گذشته ی دردناکی داشته ام و شاید عاقم کنند اگر بفهمد من یک قاتلی بوده ام که زندان هم رفته. اینگونه نمی شود. نمی شود.

نمی توانستم باور کنم که به یک باره همه چیزم را باخته ام. نمی توانستم اما این حقیقت محض بود. من همه چیزم را باخته بودم.

سرم را تکان دادم تا این افکار از ذهنم بیرون بروند. باز نفس عمیق کشیدم. چند ضربه ای به صورتم زدم و با قورت دادن آب دهانم، سعی کردم این افکار را به دورترین نقطه ی ذهنم بفرستم. فعلاً نباید به این ها فکر می کردم.

دندان روی جگر گذاشتم و از اتاق آیسان بیرون رفتم. داخل آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم. آیدا با دیدنم گفت:

- مهشید زنگ زده بود. برای همین دیر کردم. خیلی منتظر موندی؟

ورق قرص را جلویم گذاشت و یک لیوان آب هم به دستم داد.

- چی گفت، چیزی شده؟

- مثل اینکه وقتی پارسا پیش آرتا بوده، آرتا یکی از انگشتای دستش رو تکون داده.

لیوان آب را روی میز گذاشتم و با خوشحالی از جایم جهیدم.

- خب؟ دکتر چی گفته؟

با ذوق گفت:

- خدا رو شکر وضعیتش انگار خوب شده. گفت به زودی به هوش میاد.

خدا را شکر کردم. نه به خاطر نجات خودم، بلکه به خاطر نجات آرتا. به خودم قول دادم که بهترین زندگی را برایش بسازم. بهترینِ بهترینش را.

خواستم بگویم برگردیم بیمارستان که آیدا جدی شد و قیافه اش تغییر کرد. لب هایم را داخل دهانم بردم و مثل بچه هایی که از مادرشان می ترسند، به قیافه ی خشکش نگاه کردم. انگشتش را با جدیت جلویم گرفت و با هشدار گفت:

- محاله بذارم بری. یکم استراحت می کنی، شب می ریم پیشش. فعلاً به هوش نیومده.

***

اینقدر خسته بودم که از ساعت ده صبح تا دوازده شب یک بند خواب بودم. بعد از بیدار شدنم، خودم را به سرویس بهداشتی رساندم تا یک بند خوابیدنم کار دستم ندهد و گند نزنم.

به آینه نگاه کردم. سرخی چشمانم بیشتر و دردشان هم شدیدتر شده بود. هنگامی که خواب بودم ازشان اشک آمده بود و الان به شدت می سوختند. هنوز هم خسته بودم و دلم می خواست برای ساعتی دیگر هم که شده دوباره بخوابم.

آبی به سر و صورتم زدم و بعد از اینکه صورتم را با حوله خشک کردم، در حالی که چشم های دردناکم را می مالیدم، خمیازه کشان از سرویس بهداشتی بیرون رفتم. کش و قوسی به تنم دادم و خمیازه ی بعدی ام را کشیدم. سپس به طرف پذیرایی رفتم.

آیدا در حالی که تلفن داخل دستش بود و با خوشحالی وسط پذیرایی ایستاده بود، با دیدنم جیغ کشان به طرفم دوید. با دهان باز مانده، قدمی به عقب برداشتم و هول شده پرسیدم:

- چته؟ چی شده؟

که البته صدایم در جیغ هایش گم شد.

سفت در آغوشم گرفت و من را به خودش فشرد و در حالی که بالا و پایین می پرید، اصوات نامفهومی را با جیغ می گفت. از شادی اش حس خوبی در وجودم پخش شد. به پهلوهایش فشار آرامی وارد کردم و به سختی از خودم جدایش کردم. در چشم های خوشحال و گریانش نگاه کردم و گفتم:

- آروم باش بگو چی شده.

با جیغ جیغ مخصوص خودش، از شادی فریاد زد.

- آرتا به هوش اومده. باورت میشه؟ داداشم به هوش اومده.

احساس می کردم دیگر هیچ وقت اینقدر خوشحال نخواهم بود. در حالی که از خوشی نمی دانستم باید چه کار کنم، دستی به سرم کشیدم و گفتم:

- واقعاً؟

نیشگونی از بازویم گرفتم تا بفهمم که هنوز خواب نیستم. با دردی که داخل دستم پیچید، ذوق زده و هول شده گفتم:

- پس بریم بیمارستان. الان بیدار بشه من نباشم ناراحت می شه.

خودش را روی مبل پرت کرد و گفت:

- بیمارستان چیه؟ من دلم می خواد یه دل سیر دیگه بخوابم.

دستانم را به کمرم زدم و جلویش رفتم. گفتم:

- شوخی می کنی؟ چجوری دلت میاد بخوابی؟

آیسان که انگار از صدای جیغ های ما بیدار شده بود، از اتاقش بیرون آمد و گفت:

- چی شده چرا جیغ می زنین؟

به طرفش برگشتم. با حالتی گیج و منگ نگاهم می کرد و با دست راستش چشمش را می مالید. با ذوق به طرفش پرواز کردم.

- تو چقدر خوشگلی خاله جون.

سپس در آغوشش گرفتم و به خودم فشردمش. تپل بود و حسابی نرم. بوسه ای به لپش زدم که گفت:

- تو هم خوشگلی خاله.

دلم غش رفت برای شیرین زبانی اش. محکم بوسیدمش و رو به آیسان اما خطاب به آیدا که با ذوق و با مهربانی نگاهمان می کرد، گفتم:

- چی می شد مامانتم مثل تو مهربون بود آخه؟

سپس لب برچیدم و ادامه دادم:

- می بینی خاله جون؟ نمی ذاره من برم شوهرم رو ببینم. اسیری گرفته انگار.

او هم لب برچید و گفت:

- اسیری یعنی چی خاله؟

موهای پریشان شده اش را نوازش کردم و گفتم:

- اسیری یعنی اینکه یکی رو محکم نگه داری و نذاری بره.

سر کوچکش را خواراند و با نگاه به مادرش و بعد به من گفت:

- ولی الان تو رو نگرفته که. همه جات آزاده. پس چرا نمی ری؟

داشتم ضعف می کردم برای قندی اش. کمی فکر کردم. بعد گفتم:

- یعنی می خوای برم؟

سرش را تند تند به چپ و راست تکان داد. خندیدم. دلم می خواست حسابی فشارش بدهم و در آغوشم لهش کنم!

آیدا همان طور که با تلفنش سرگرم بود، خطاب به من گفت:

- چرا لوس بازی در میاری رها؟ خودمم دلم می خواد الان برم پیشش اما الان که وقت ملاقات نیست. نصفه شبی بریم بگیم چی؟ بعدم احسان خونه نیست. پس یعنی فعلاً ماشین نداریم. باید تا فردا ظهر صبر کنی.

خواستم اعتراض کنم و بگویم خدا رو شکر که هنوز آژانس یا اسنپ هست و می توانیم از آن ها استفاده کنیم که با حرف آیسان من هم کنجکاو شدم.

- بابا کجاست مامان؟

منتظر نگاهش کردیم که گفت:

- امشب خونه نمیاد مامان. رفته پیش مادربزرگ اینا.

دلم گرفت. آیسان پرسید:

- چرا؟

نگاه کجش را با خشم به آیسان دوخت که پشت بندش من با صدای گرفته گفتم:

- به خاطر من رفت نه؟ رفت که من راحت باشم؟

نگاه شرمگینش به طرف من آمد. گوشی را کنار گذاشت. دست هایش را دو طرفش روی مبل گذاشت و خیره به من گفت:

- می دونی که. روی این چیزا خیلی حساسه. تو رو خدا به دل نگیر. رفت که مزاحم نباشه.

سرم را تکان دادم و هیچ نگفتم تا بیشتر از این ناراحت نشود. سپس به آیسان که هنوز گیج بود نگاه کردم. همان طور سرپایی چرت می زد. دستش را گرفتم و گفتم:

- بریم بخوابیم آیسان خانم؟

او هم بدون مخالفت همراهم آمد. مرا بگو که داشتم فکر می کردم حداقل چند روزی را می توانم مهمان رفیقم باشم. اما چه خیال خامی. چطور می توانستم مزاحمشان شوم؟ چطور می توانستم یک مرد را از همسر و دخترش جدا کنم و مهمان مادرش بکنم؟

به آیسان کمک کردم تا روی تختش بخوابد. همان طور که داشتم پتویش را رویش می کشیدم پرسیدم:

- امروز که من خونتون بودم و همش خواب بودم، چیکار می کردی؟

دستش را بالا آورد و همان طور که چشم هایش نیمه باز بودند، انگشت هایش را دانه به دانه شمرد و صادقانه جواب داد:

- اول کلی صبحونه خوردم. بعد نشستم برنامه کودک دیدم. بعدم چون خیلی دلم می خواست ببینمت، با مامانم آروم اومدیم بالا سرت و یکم نگات کردم. مامان بهم گفت نباید سر و صدا کنم. منم کل روز ساکت موندم تا تو راحت بخوابی. مامان می گفت خیلی خسته ای.

با کنجکاوی پرسیدم:

- مامان خسته نبود؟ نخوابید؟

خرگوشش را در آغوشش گرفت و با لب های برچیده گفت:

- اونم وقتی بهم نهار داد خوابید. منم کل روز تنها بودم.

سرش را با محبتی که خیلی سریع در دلم انداخته بود نوازش کردم و مثل خودش با لحن بچگانه گفتم:

- عوضش من کلی استراحت کردم و کل خستگیم به خاطر تو تموم شد. الانم من ساکت می مونم تا تو بخوابی، باشه؟

آرام باشه ای گفت و چشم هایش را بست. من هم تا خود صبح کنارش ساکت ماندم و به صورت معصومش خیره شدم و به هزار فکری که در سرم بود فکر کردم.

***

جلوی آینه نشستم و حسابی وقت صرف صورتم کردم. از لوازم آیدا استفاده کردم و رنگی به صورتم زدم که باعث شد پژمردگی این روزهایم از بین برود و صورتم رنگ و لعابی به خودش بگیرد. ساعت دو بعد از ظهر بود که به راه افتادیم تا به بیمارستان برویم.

آیدا در را باز کرد و وارد اتاقش شدیم. وضعیتش خیلی خیلی بهتر از قبل بود. سرش باندپیچی شده بود و دستش هم گچ گرفته شده بود اما با این حال، حالش خوب بود.

با دیدنمان لبخند زد. پارسا و مهشید که کنارش بودند، بهمان خوش آمد گفتند و نگاه خودش هم با لبخند از روی همه گذشت تا به من که آخرین نفر داخل شده بودم، رسید و رویم مکث کرد.

من هم لبخندی که از روی لبم برداشته نمی شد را پررنگ تر کردم و کنارش ایستادم. گفتم:

- نبینم این حالتو.

او هم با صدایی ضعیف جواب داد:

- اینکه یه بلایی سرم بیاد یا نه دست من نیست اما تو می تونی چشمات رو ببندی.

اخم کردم و با ته مانده ی لبخندم غر زدم:

- چشمام رو باز نگه می دارم تا تو از این به بعد به چپ و راست نگاه کنی بعد از خیابون رد شی. به خدا اون آیسانی که نیاوردیمش هم این رو بلده.

آیدا برای تایید حرف من گفت:

- آره داداش اونم بلده.

پارسا خندید و گفت:

- خودم بهش یاد می دم از این به بعد چجوری باید از خیابون رد شه. اونم قول می ده مِن بعد حواسش رو جمع کنه.

سپس ادامه داد:

- بابا بی خیال تو رو خدا زن داداش. تو یه چیزی میگی بقیه هم ادامه میدن. حالا ما هم به رومون نمیاریم که شما خودت هوش از سر این بدبخت فلک زده ی احمق برده بودیا ولی تو هم دیگه اینقدر داداش بی مغز و خر من رو اذیت نکن.

همه خندیدیم. محتاج این شوخی ها بودیم، نبودیم؟

احسان گفت:

- یعنی عاشق دفاع کردنتم.

آیدا هم با خنده گفت:

- هم دفاع می کنه، هم گند می زنه به کل سر تا پای طرف.

مهشید که تا الان ساکت بود، توجه همه را خودش جلب کرد و گفت:

- دوستان بهتر نیست بریم بیرون اینا یکم با هم خلوت کنن؟

بعد هم با چشم و ابرو، به من و آرتا اشاره کرد.

نیش آیدا خیلی معنادار و بی صدا باز شد و دست احسان را گرفت تا بیرون بروند. مانعشان نشدم چون واقعاً این حرف عاقلانه ی مهشید حرف دلم بود!

پارسا اما نمی رفت. مهشید با کلی زحمت و کشان کشان بیرونش برد. می خواست به قول خودش کنارمان باشد تا به گناه نیفتیم! درست مثل برادرهای کوچک دخترها، که هنگام خواستگاری و در هنگامی که پسر و دختر می خواهند با هم حرف بزنند و سنگ هایشان را وا بکنند، می روند بینشان می نشینند و اجازه ی حرف زدن هم بهشان نمی دهند.

با بسته شدن در، نگاه خندانم از آن گرفتم و به صورت آرتا دادم. نگاه خیره اش را که غافلگیر کردم، گلویش را صاف کرد و بی مقدمه گفت:

- دلم برات تنگ شده بود.

تخت را دور زدم و روی صندلی آن طرفش نشستم. به صورتش زل زدم و غرورم را که هنوز پا برجا بود، کنار گذاشتم.

- منم دلم تنگ شده بود.

نگاهم را پایین انداختم. غرورم را کنار گذاشته بودم اما حرف زدن از احساساتم هنوز هم برایم سخت بود.

- وقتی کنار هم بودیم از کنار هم بودنمون استفاده نکردیم. برای همین هم همش عذاب وجدان داشتم. می ترسیدم این همه که من ولت کردم و رفتم، این بار تو تنهام بذاری.

این بار به چشم هایش زل زدم. مردمک چشم هایش می لرزید. گفتم:

- ممنون که به حرفم گوش کردی.

در حالی که انگار چیزی نمی دانست گفت:

- کدوم حرف؟

می دانستم هیچ کدام از حرف هایم را نشنیده. یا اگر هم شنیده باشد به یادش نمی آید. اما بدم نمی آمد بخواهم کمی اذیتش کنم. اخم کردم و با سوءظن گفتم:

- یعنی هیچی یادت نمیاد؟

چند بار پلک زد و بعد گفت:

- نه.

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

- آفرین واقعاً. آفرین.

- حالا بگو تا یادم بیاد.

لب برچیدم و گفتم:

- دیروز صبح که داشتیم می رفتیم خونه ی آیدا تا یکم استراحت کنیم، تو دلم بهت گفتم وقتی برگشتم بیدار باشی. یعنی به خاطر من بیدار نشدی؟ حرف من رو گوش نکردی؟

پقی زد زیر خنده. محو خنده اش شدم. کمی بعد که خنده اش کم رنگ شد گفت:

- دِ آخه دختر خوب، من اون موقع بی هوش بودم. تو کما بودم مثلاً. بعدم تو توی دلت گفتی؛ من چجوری باید بفهمم؟

خودم را به ندانستن زدم و شانه بالا انداختم. دست سالمش را بالا آورد و لپم را کشید. در همین لحظه تقه ای به در خورد. آرتا دستش را پایین برد. پشت چشمی برایش نازک کردم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم:

- بفرمایید.

پارسا داخل آمد و آمد بست نشست کنار آرتا و گفت:

- بسه دیگه. وقتتون تموم شد.

***

«یک هفته بعد»

«آرتا»

هنوز برایم سخت بود که بخواهم حرکت کنم اما مهم این بود که هنوز می توانستم. می خواستم رها را برای دیدن خانه ی جدیدش که همان خانه ی تنهایی هایم بود، ببرم. این چند روز، مزاحم آیدا و احسان شده بودیم و دیگر نمی شد بیشتر از این معذبشان کنیم. باید به خانه ی خودمان می رفتیم. همان جایی که قرار بود آرامشگاهمان باشد.

سوئیچ را به دستش دادم و خواستم که او رانندگی کند. خودم فعلاً آنقدر هم سر پا نبودم که بتوانم این کار را بکنم. کمکم کرد تا سوار ماشین شوم. سپس خودش هم روی صندلی راننده نشست و کمربندش را بست.

- می دونی چند وقته نروندم؟ می ترسم کنترلش از دستم خارج بشه.

لبخندی زدم و همان طور که با دست سالمم در تلاش برای بستن کمربند ایمنی ام بودم، گفتم‌:

- بالاخره که باید دوباره شروع کنی. پس چه بهتر که هر چه زودتر این کار رو بکنی تا ترست بریزه. هر چقدر بیشتر ازش طفره بری بیشتر ازش می ترسی. نگران نباش من اینجام. حواسم بهت هست.

کمربندی که جا نمی خورد را از دستم گرفت و برایم بست. سپس آهی کشید و زمزمه وار اما طوری که من هم بشنوم گفت:

- از رانندگی بدم میاد.

سپس استارت زد. آرام دنده عقب زد و گاز داد. از پارکینگ آپارتمان که بیرون آمدیم، پنجره ام را باز کردم و اجازه دادم بعد از یک هفته داخل خانه حبس شدن و دمنوش و غذاهای مقوی خوردن، یکم اکسیژن به مغزم برسد.

اول آرام می رفت و بعد که دوباره همه چیز یادش آمد سرعت ماشین را بیشتر کرد. آدرس خانه مان را برایش گفتم. می دانستم آنجا الان خیلی دلگیر و تاریک است اما چاره ای نداشتم. اول باید خانه را می دید، بعد خودش تصمیم می گرفت که کدام یک از اسبابش را عوض کند.

با دست آزادم، آهنگ ملایمی را روی پخش گذاشتم و همانطور که حواسم به همه چیز بود تا یک وقت راننده ی تازه کارمان ما را به یک دردسر تازه نیندازد، به آهنگ گوش سپردم.

چشم من، پی تو گشته حیران

از همه، به غیر تو گریزان

چشم تو، شب ستاره باران

آسمان، شده خلاصه در آن

وقتی دیدم او هم در آهنگ غرق شده و در همان حال حواسش به رانندگی اش هم هست، گفتم:

- دیدی همه چیز یادت اومد؟

لبخندی زد و گفت:

- هیچ وقت حوصله ی رانندگی کردن رو نداشتم. یادته که، قبلاً هم که خودت راننده م بودی.

من از تمام دنیا، شبی بریدم، تو را که دیدم!

میان چشم هایت، چه ها ندیدم، تو را که دیدم...

غم تو را همان شب، که دل سپردم، به جان خریدم

قسم به جان تو من، به جان رسیدم، تو را که دیدم

- از این به بعدم مخلص چاخلصتم دربست. فقط دستم خوب بشه دیگه نمی ذارم رانندگی کنی.

اخم ظریفی کرد و گفت:

- تو فقط خوب شو. تا عمر داری راننده ات می شم!

لبخند زدم و هیچ نگفتم. چقدر حرف هایمان با اینکه خالی از عشقم و عزیزم گفتن های مصنوعی بود، به دلم می نشست.

فرهادم، که بردم از دل، غم را…

شیرینی، ولی نمیزنی دلم را

آرامش، کنار تو معنا شد

دنیایم کنار تو زیبا شد

این آهنگ چقدر وصف حالم بود. به نیم رخ رها نگاه کردم. او حالا دیگر برای همیشه برای من بود. اما نه! فقط یک کار دیگر مانده بود و بعد برای همیشه برای من می شد و دیگر هیچکس نمی توانست او را از من بگیرد. فقط یک کار کوچک دیگر مانده بود و بعد از آن، همه ی گذشته های تاریکمان تمام می شد. همه ی اتفاقات گذشته تمام می شد و یک شروع دوباره، می شد شروع زندگی جدیدمان.

من از تمام دنیا، شبی بریدم، تو را که دیدم!

میان چشم هایت، چه ها ندیدم، تو را که دیدم…

غم تو را همان شب، که دل سپردم، به جان خریدم

قسم به جان تو من، به جان رسیدم، تو را که دیدم

«راغب - تو را که دیدم»

***

با دهان باز چراغ را روشن کرد و داخل رفت. نگاه متعجبش را دور تا دور خانه گرداند و با حیرت گفت:

- اینجا چرا اینقدر تاریکه؟ تو بعد از من چیکار کردی با خودت؟ حتی من هم اینقدر افسرده نبودم که همه ی وسایلم رو سیاه بخرم.

با تاسف به اطراف نگاه کرد و نگاهش سرزنشگرش را به روی من که همان لحظه روی مبل نشستم، سوق داد. مثل کودکان خطاکار نگاهش کردم و گفتم:

- تو که جای من نبودی بخوای حالم رو بفهمی. دیگه کم مونده بود کارم به تیمارستان بکشه از بس همه چیز رو می ریختم تو خودم و دم نمی زدم.

به ته سیگارهایی که داخل جاسیگاریِ روی میز بود، نگاه کرد و با ملامت گفت:

- دم نمی زدی و همه ش رو دود می کردی.

آهی کشید و بدون اینکه اجازه بدهد از خودم دفاع کنم، ادامه داد:

- بی خیال. دیگه همه چی تموم شده. ولی من نمی تونم با این وضعیت اینجا زندگی کنم. باید یه زندگی جدید رو شروع کنیم. یه دنیای رنگی.

سرم هنوز گاهی گیج می رفت. نگاهم را روی میز سر دادم و گفتم:

- آوردمت که همه چیز رو ببینی و هر کدوم رو خواستی عوض کنی. دیگه ریش و قیچی دست خودت.

نگاهش که به من افتاد، با هول کنارم نشست. دست سالمم را که روی پایم بود داخل دستش گرفت و با نگرانی گفت:

- حالت خوب نیست؟ چرا یهو یه جوری شدی؟

نگرانی اش به دلم نشست. به چشمان خوش رنگش زل زدم و با لحنی پر اطمینان گفتم:

- من خوبم. نگران نباش.

نگاهش را به نقطه ی نامعلومی گرداند و لبش را با نگرانی بیشتری تر کرد. گفت:

- نگرانم آرتا. همین جوری نمی شه. هیچ جوره نمی شه.

کلافه بود. دلیلش را می دانستم. دست آزادم را دورش حلقه کردم و او را داخل بغلم جا دادم. سرش را روی بازو ام گذاشت و به من تکیه کرد. نفس عمیقی از عطرش کشیدم و گفتم:

- به خاطر پدر و مادرت… یعنی پدر و مادر ناتنی ت میگی؟

کمی سکوت کرد و بعد گفت:

- اونا بزرگم کردن، به گردنم حق دارن. بدون اجازه ی اون ها می تونم ازدواج کنم؟ در ضمن، من و تو هنوز عروسی نگرفتیم. اونا نباید توی عروسی تک بچه شون باشن؟

اگر خودش این بحث را پیش نمی کشید، خودم این کار را می کردم. آهی کشید و ادامه داد:

- نمی دونم چیکار کنم. از طرفی دلم می خواد ببینمشون. از یه طرف دیگه موندم با گذشته ی کثیفم چیکار کنم. حتی دلم می خواد نگارم پیشم باشه اما اون یکی دیگه اصلاً نباید من رو ببینه. به هیچ وجه نمی تونم اجازه بدم من رو ببینه. من همین الان هم براش وجود ندارم. پس چه بهتر که من رو نبینه و زندگیش داغون نشه. ولی بحث پدر و مادرم فرق داره. اونا که گناهی نکردن بخوان به خاطر داغ کسی که نمرده تا آخر عمرشون زجر بکشن. فقط موندم چطوری باید بهشون بگم.

دلم برایش می سوخت. از همه جا طرد شده بود و هیچ کسی را جز من نداشت.

- بذار یکم اوضاعم رو به راه بشه. هم می رم پیش خاله و عمو و در موردت براشون مقدمه چینی می کنم، هم با هم می ریم دست بوسشون. هم این خونه رو جمع و جور می کنیم، هم عروسی می کنیم.

با شیطنت سرش را بالا آورد. ضربان قلبم به یکباره ده برابر شد. همانطور که صورتش مقابل صورتم قرار گرفته بود و محو چشم هایش بودم، گفت:

- خیلی خرج می ذارم رو دستتا. خودت رو آماده کن.

با بی حواسی سرم را تکان دادم. صدای قلبم را می شنیدم که داشت به قفسه ی سینه ام می کوبید و می خواست بیرون بدود. سرش را که دوباره پایین برد نفس عمیقی کشیدم و آب دهانم را قورت دادم و لبم را محکم گاز گرفتم تا حواسم سر جایش برگردد و خطایی نکنم.

بی توجه به حال و روز من، گفت:

- می خوام کل وسایل رو بدم بره. خودم از فردا می افتم دنبالش. فقط یه سری وسایل هست که خودت هم باید باشی تا با هم بخریم. دیگه باقیش رو خودم می تونم جمع و جور کنم.

عطر موهایش به حال بدم دامن می زد. می ترسیدم. از خودم می ترسیدم. با صدایی گرفته گفتم:

- دیگه بریم؟

با تعجب نگاهم کرد و بعد با دیدن قیافه ی من، نمی دانم چه در صورتم دید و چه از چشم هایم خواند که سریع از کنارم بلند شد. در حالی که دستپاچه شده بود و نمی دانست دارد چه می کند، به طرف کیفش که روی مبل انداخته بود پرواز کرد و آن را از روی مبل چنگ زد. بعد در همان حال گفت:

- آره آره بریم.

با شگفتی و ته مایه ای از خنده، دستم را روی مبل گذاشتم، آرام بلند شدم و گفتم:

- اتاقا رو نمی خواستی ببینی؟

انگار که می خواست ببیند و یادش رفته بود اما سریعاً حالت صورتش عوض شد و هول زده گفت:

- نه چه کاریه. دو تا اتاقه دیگه. حالا بعداً کلید رو ازت می گیرم میام می بینمشون.

سرم را با خنده ای زیر پوستی تکان دادم. کنارش رفتم. دلم کمی شیطنت می خواست. بیش از اندازه که نزدیکش شدم، کمی به عقب رفت. از ترس و در حالی که به رو به رو خیره شده بود، نفسش حبس شد. آنقدر جلو رفتم تا به دیوار چسبید و فاصله ای جز یک وجب در بینمان نماند. لبم را از داخل گاز گرفتم تا از حالت ترسیده و لرزانش قهقهه سر ندهم.

کمی در همان حال ماندم. سرم را نزدیک بردم و زمزمه وار گفتم:

- باشه.

قیافه اش سوالی شد و تعجب هم در صورت هراسانش نقش گرفت. کلیدی که داخل دستم بود را سریع جلوی صورتش گرفتم. اول ترسید و بعد هنگ کرد. دیگر نمی توانستم بیش از این خنده ام را کنترل کنم. بوی عطرش هم دیگر داشت کنترلم را به دست خودش می گرفت. بیشتر اذیت کردنش به صلاح نبود چون خودم بیشتر اذیت می شدم.

زمزمه وار گفتم:

- گفتی کلید رو ازم می گیری. بگیر دیگه.

سپس سرم را عقب بردم تا بتواند نفس بکشد و تکان بخورد. کلید را داخل دستش گذاشتم و سپس خودم جلوتر از او از خانه بیرون رفتم. با بیرون رفتنم دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با به یاد آوردن قیافه ی ترسان و لرزانش، قهقهه ام به هوا رفت.

«رها»

این روزها مشغول گشتن به دنبال بهترین لوازم برای خانه بودم. برای لوازم بزرگ تر، آرتا را هم همراه خودم می کردم و می خواستم که او هم نظر بدهد. آن خانه فقط خانه ی من نبود که بخواهم همه ی لوازمش را خودم به تنهایی بخرم. آیدا هم هر وقت فرصت می کرد و از مسئولیت های زنانه و مادرانه اش خلاص می شد، برای کمکم می آمد و برای خریدن لوازم، راهنمایی ام می کرد.

زیاد طول نکشید که خانه آماده شد و اثاثیه ی تاریک رنگ خانه جای خودشان را به اسباب رنگی و خوش طرح دادند. حالا فضای خانه هم بزرگ تر دیده می شد هم زیباتر و پر نورتر بود.

خدا را شکر که آرتا مشکل مالی نداشت. می گفت در این هفت سال وقت زیادی برای پس انداز کردن و فکر کردن برای زندگیمان داشته و این جای خوشحالی داشت که در این سیزده سال، یک لحظه هم از فکر من خارج نشده بود. باعث می شد که بخواهم به خودم ببالم و خوشحال باشم از داشتن این "مردی" که خدا به جای تمام "نامرد" های زندگی ام فرستاده بود.

ارتباطمان هنوز مثل دو دوست صمیمی بود. نه از الفاظ به قول آرتا مصنوعی استفاده می کردیم نه محتاجش بودیم. هر دو آنقدر سختی کشیده بودیم که بخواهیم یک لحظه در کنار هم بودنمان را هم غنیمت بشماریم. برایمان فرقی نمی کرد اگر آن یک لحظه در سکوت هم سپری می شد. مهم ما بودیم که حالا بی هیچ دغدغه ی فکری و ذهنی، در کنار هم خوب و خوشحال بودیم و برای کنار هم قرار گرفتنمان آماده می شدیم.

چند روز پیش بود که آرتا برای دیدن پدر و مادرم رفت. می گفت اسم مادرم یلدا و اسم پدرم رضاست. از همین حالا هم دوستشان داشتم. با دیدن عکسشان در کنار خودم هم بیشتر دلم برایشان رفت. آرتا عکس را برایم آورده بود و نشانم داده بود. می خواستم زودتر کنارشان باشم. کنار پدر و مادری که از هر پدر و مادر دیگری واقعی تر بودند. آرتا گفت که زیاد خشن با او برخورد نکرده اند و گفت که برای اولین بار بعد از چندین سال، دیدار صمیمانه که نه اما ملاقات خوبی داشته اند. بگویم خوشحال شدم دروغ نگفته ام. اصلاً چرا باید دروغ بگویم آن هم هنگامی که چیزی برای ترسیدن و چیزی برای فریب دادن وجود ندارد؟

جلوی مهد کودک آیسان نگه داشتم. پیاده که شد، از دور برایش بوسه ای فرستادم و او هم بعد از اینکه از من و مهشید و مادرش خداحافظی کرد و برایمان دست تکان داد، به داخل دوید. خطاب به آیدا و مهشید که پشت نشسته بود، پرسیدم:

- خب چیکار کنیم؟ به همین زودی بریم؟

مهشید سرش را از بین دو صندلی رد کرد و گفت:

- یه سوال رها.

دست هایش را به صندلی ها تکیه داد.

به طرفش برگشتم و منتظر شدم. آیدا مشغول گوشی اش شده بود اما معلوم بود که حواسش به ما هم هست.

- جانم بگو.

مهشید گفت:

- بعد از اینکه همه چی حل شد، می خوای چیکار کنی؟

با تعجب نگاهش کردم.

- منظورت چیه؟

- یعنی تو بالاخره یه پلیس بودی. بعد از این می خوای چیکار کنی؟ بست بشینی تو خونه؟

لبخندی زدم و گفتم:

- من الان دیگه فقط دلم آرامش می خواد. اصلاً دلم نمی خواد هیچ کاری که باعث اضطراب و ناراحتی بیشترم می شه رو انجام بدم. اوضاع معده م هم تازه بهتر شده. بیشتر از این اعصاب خوردی داشته باشم باید ببریدم بیمارستان. تازه مگه یادت رفته؟ من ممنوع الکار شدم.

آیدا گفت:

- حق داری. تا همین جاش هم با خدا پارتی بازی کردی که هنوز حالت خوبه.

مهشید گفت:

- منظورم این نیست که برگردی سر کارت. اما خب، تو الان پر از تجربه ای. راحت می تونی ذهن خلافکارا رو بخونی. میگم گاهی اوقات یه کمکی بهمون بکن. بالاخره شوهرت هم الان دیگه سرهنگ شده و به نظرم به یه فرد قابل اطمینان مثل تو که همه فن حریف باشه نیاز داره. خودت هم برات خوبه. از این حال و هوا در میای. حس مفید بودن پیدا می کنی.

نفس عمیقی کشیدم و متفکر گفتم:

- حالا ببینم چی می شه.

- پس اگه کمک خواستیم، زیر میزی یه کمک ریز می رسونی؟

لبخند زدم و گفتم:

- اگه ریز باشه حتماً.

آیدا موبایلش را داخل کیفش گذاشت و گفت:

- بسه دیگه چقدر فَک می زنید. بریم ببینیم کدوم تالار رو قراره برای عروسی انتخاب کنیم.

ماشین را استارت زدم. کار کردن با ماشین و رانندگی کردن دوباره برایم راحت شده بود اما هنوز هم برایم خسته کننده بود.

مهشید که چادرش را داخل آینه ی کوچکش مرتب می کرد گفت:

- پارسا می گفت همون جایی که عروسی ما برگذار شد احتمالاً مناسب باشه. حالا بریم ببینیم از کدوم خوشت میاد.

با کلافگی گفتم:

- من که از این چیزا سر در نمیارم. کاش آرتا هم می اومد.

آیدا گفت:

- نگران نباش پس ما برای چی اومدیم؟

مهشید هم ادامه داد:

- شوهر جنابعالی یه شغلی هم داره ها. این همه مدت شوهر بدبخت من رو جای خودش نشونده و مسئول همه چی کرده و خودش نیومده به اداره یه سر بزنه. الان حتماً کلی کار ریخته سرش. بعد از اینکه انتخاب کردیم، اونم میاد می بینه.

خندیدم و گفتم:

- حتماً تو روز عروسی می بینه.

سپس ادامه دادم:

- شرمنده ی شما ها هم شدیم. این مدت خیلی بهتون سخت گذشته می دونم. ولی تا یه ماه دیگه همه چیز تموم می شه و همه چی به روال قبل بر می گرده.

با ابراز مهربانی شان و اینکه گفتند مشکلی نیست و این حرف ها چیست که می زنم گفتم:

- راست میگم خب. حقیقته.

جلوی اولین مقصد ماشین را نگه داشتم. داشتم کمربندم را باز می کردم که آیدا پرسید:

- کی می خوای بری پیش پدر و مادرت؟

آهی کشیدم و جواب دادم:

- نمی دونم. می ترسم با دیدنم بلایی سرشون بیاد. می ترسم یه وقت تصمیمم اشتباه باشه.

- انشالله که طوری نمی شه.

و سپس از ماشین پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم.

***

حکم دادگاه ماهی و هوشنگ و باقی افراد، همان هفت سال پیش آمد. ماهی به عنوان متهم ردیف اول و هوشنگ و آرش هم به عنوان متهم ردیف دوم به اعدام محکوم شدند. مدارک زیادی از خانه ی هوشنگ و آرش پیدا شده بود که توانسته بود همه ی هم دستانشان را چه در داخل چه در خارج از کشور لو بدهد.

با اعتراف آرش، مشخص شده بود که آن دزدی از خانه ی آیدا و مادرش، که باعث سکته ی مادر آیدا و آرتا هم شده بود، کار آرش بوده است. از طرف هوشنگ مامور شده بود تا آن خانه را بگردد و مدارک آرتا در مورد دای رینگ را پیدا کند و به در بسته خورده بود چون مدارک آرتا داخل خانه ی خودش بودند و داخل یک گاوصندوق و در جایی که عقل جن هم به آن نمی رسید پنهان شده بودند.

غنچه به دو سال حبس محکوم شد و بعد از آزادی، به خانه ای که برایشان مهیا کرده بودم رفت و زندگی جدیدی را به همراه چهار دختر دیگر شروع کرد.

آرتا وقتی بعد از اعدام هوشنگ برای ملاقات من آمد، خیلی پریشان بود. حق هم داشت. پدربزرگش بود و کسی بود که می خواست او را بکشد. پدربزرگی بود که از زندگی فقط حرص و طمع و مثل حیوان زندگی کردن را آموخته بود و حتماً انتظار داشت تا پسر و نوه ی خودش هم مسیر خودش را ادامه بدهند اما هیچ کدامشان آن را انتخاب نکرده بودند.

آرتا می گفت ایستاده و تا آخرین دست و پا زدن هوشنگ را دیده تا مطمئن شود این آدمی که جان به عزرائیل نمی دهد، بالاخره برای همیشه بمیرد و تاوان کارهایش را بدهد. می گفت از او متنفر است اما قیافه اش چیز دیگری را می گفت. قیافه اش طوری بود که انگار از ده نفر یک فصل کتک مفصل خورده و نتوانسته در برابرشان از خودش محافظت کند.

ماهی هم با اینکه تا لحظه ی آخر اعتراف نمی کرد اما بالاخره با شواهد و مدارک مشخص شد که او کسی که خودش می گوید نیست و تا به الان خودش را پشت چهره ی تاجیک پنهان کرده بوده است.

آرتا و پارسا و مهشید برای به سرانجام رساندن این ماموریت، هر کدام ترفیع و پاداش گرفته بودند و شادمان بودند از اینکه بالاخره توانسته اند باند دای رینگ را در ایران سرنگون کنند و ریشه های متعفنش را بخشکانند. من هم از خوشحالی شان خوشحال بودم. آرتا سرهنگ، پارسا سرگرد دوم و مهشید سروان شده بودند. باقی اعضای گروه آرتا هم درجه شان بالاتر رفته بود و همگی راضی بودند.

تنها چیزی که مانده بود نگار بود که دلم کنارش بود و نمی دانستم که چه اوضاعی دارد. همه دیگر به یک نتیجه ی درست رسیده بودند و همه چیز حل شده بود جز نگار بیچاره که هنوز به سرانجام نرسیده بود و نمی دانستم برای بهتر شدن وضعیت زندگی اش چه کاری از دستم بر می آید و چه می توانم بکنم.

برای از بین رفتن نگرانی ام، از آرتا در موردش پرسیدم.

- از نگار خبر داری؟ می دونی اوضاعش چطوره؟

او هم همان طور که نگاهش روی غذاهای روی میز چرخ می خورد و می خواست زودتر دست به کار شود، با حواس پرتی گفت:

- آره. دورادور ازش خبر دارم.

سپس مشغول ریختن سالاد برای خودش شد که منتظر گفتم:

- خب؟

برای خلاص شدن از دست سوال هایم سرش را بالا آورد و توضیح داد.

- نگرانش نباش. از همون هفت سال پیش میره سر کار. همین یکی دو ماه پیش هم براش خواستگار اومده. تحقیق کردم. اوضاع پسره خوبه. هم خودش هم خانواده ش آدمای خوبین. وضع مالیشون هم متوسطه.

سپس دوباره نگاهش را به غذایش داد. سرم را با خیالی راحت تکان دادم. پس او هم اوضاعش خوب شده بود. حال می توانستم دیگر به او فکر نکنم و خیالم از بابتش راحت باشد. حالا می توانستم فقط یک فکر مشغولی داشته باشم و فقط به فکر زندگی خودم باشم.

دستم را به طرف قاشق داخل خورشت بردم تا کمی از مایع نارنجی رنگ درونش را روی برنجم بریزم که سرش را بالا آورد و گفت:

- هر بار که میرم پیش مادرش کلی شرمندم می کنه به خاطر بدهی هایی که تو براشون پرداخت کردی. بهت گفته بودم که چقدر ازت تشکر کرد؟ هنوز هم همونقدر با محبتاش شرمندم می کنه.

با گوشه ی قاشق و چنگال برنجم را زیر و رو کردم و گفتم:

- آره گفته بودی.

- بهش نگفته بودم افتادی زندان. الان هم که آزاد شدی دیگه نرو پیشش. ممکنه نگار خونه باشه یا این سوال برای مادرش پیش بیاد که تا الان کجا بودی. بهش گفته بودم به خاطر نگار دیگه بهش سر نمی زنی و می ترسی دیده شی.

کمی دوغ برای خودم ریختم و به او اشاره کردم و گفتم:

- باشه. دوغ می خوای؟

سرش را تکان داد و لیوانش را بالا گرفت. برایش کمی دوغ ریختم و بعد به خانه مان نگاه کردم. با لبخند گفتم:

- خونه چطور شده؟ خوب هست؟ خوشگل شده؟

به اطراف نگاه کرد و گفت:

- بد نیست. ولی همه ش حس می کنم توی مهد کودکم.

چپ چپ نگاهش کردم و مشغول خوردن غذایی شدم که برای اولین بار در خانه ی خودم درست کرده بودم. درست مثل یک خانم خانه و مثل یک کدبانوی تازه کار!

حس خوبی داشت تعلق داشتن به جایی که خانه نامیده می شد. از چند وقت دیگر برای همیشه به اینجا نقل مکان می کردیم نه فقط برای صرف یک نهار ساده. از چند روز دیگر من می شدم خانم همیشگی این خانه و مرد رو به رویم هم می شد مرد محکم و قوی این خانه که قرار بود همیشه حواسش به من باشد و نگذارد دیگر حتی آب هم در دلم تکان بخورد. فقط از چند روز دیگر...

***

غروب که شد، از خانه بیرون رفتیم تا به خانه ی پدر و مادرم برویم. نگرانی لحظه ای رهایم نمی کرد. می ترسیدم از دیدنم حالشان بد شود و از ترس دیدن روحم سکته کنند.

آرتا جلوی خانه شان ماشین را متوقف کرد. حالش بهبود پیدا کرده بود و دیگر می توانست رانندگی کند. با قلبی که از فرط اضطراب در درون سینه ام می کوبید و با حالت عجیبی که داشتم، در ماشین را باز کردم و یک پایم را بیرون گذاشتم. با نشستن دست آرتا بر روی دستم به طرف برگشتم و سوالی نگاهش کردم.

پلک هایش را با اطمینان بر روی هم گذاشت و گفت:

- نگران نباش طوری نمی شه.

آب دهانم را قورت دادم و هیچ نگفتم که گفت:

- می خوای اگه آمادگی نداری بعداً دوباره بیایم؟

سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:

- نه این طوری نمی شه. بالاخره که باید بینمشون، چه الان چه دو سه روز دیگه. تازه بهشون زنگ هم زدی. بریم تمومش کنیم.

با نگرانی گفت:

- باشه پس، بریم.

پای دیگرم را هم از ماشین بیرون گذاشتم و پیاده شدم. به طرف در قهوه ای رنگ و آهنی خانه رفتم.

آرتا هم بعد از بستن در ماشین کنارم آمد. کنار آیفون ایستادم تا من را نبینند. آرتا که حال روی به روی آیفون و من بود، زنگ آیفون را فشرد و با لبخند به آن خیره شد.

چند ثانیه بعد صدای زنی گفت:

- سلام آرتاجان خوش اومدی. بیا داخل.

قلبم لرزید. صدای مادرم بود. قفل در را باز کرد.

- مهمون دارم خاله. یه مهمون ویژه.

- خوش اومدین. بیاین داخل. قدمتون روی چشم.

آرتا در را برایم باز کرد. داخل رفتم و او هم پشت سرم آمد. به خانه ی ویلایی بزرگشان چشم دوختم. کودکی من اینجا گذشته بود؟ نمی دانم چقدر محو دیدن درختان زینتی و تاب و حوض داخل حیاط بودم که با دیدن نگاه منتظر آرتا، به راه افتادم و به طرف پله های خانه که با گلدان های شمعدانی تزئین شده بود رفتم.

او جلوتر از من به راه افتاد و من هم پشت سرش قایم شدم. آرتا گفته بود که دفعه ی قبل، این را به پدر و مادرم گفته که شواهدی بر مبنای زنده بودن من وجود دارد. از نظرش اینگونه یک دفعه ای با دیدن من جا نمی خوردند و قلبشان نمی ایستاد.

او اول داخل رفت و من دو دل برای داخل رفتن یا نرفتن، برای در آوردن کفش هایم تامل و معطل کردم. با دیدن نگاه منتظر آرتا در چهارچوب در، ناچاراً کفش هایم را در آوردم و پایم را روی پادری جلوی در گذشتم.

با شنیدن صدای مادرم همانجا متوقف شدم.

- خوش اومدی پسرم. صفا آوردی. مهمونت کو؟

هنوز پشت در بودم و من را نمی دید. آرتا که جلوی در بود و نیم رخش در دیدم، گفت:

- خیلی وقته منتظر این مهمونتون بودین. بالاخره با خودم آوردمش. بعد از سیزده سال دوری، بالاخره آوردمش.

سپس از جلوی در کنار رفت و با نگاه منتظرش به من گفت که داخل بروم. صدایی از آن زن که من را بزرگ کرده بود در نمی آمد. نگران بودم. می ترسیدم بلایی به سرش بیاید.

پاهایم جلو نمی رفتند. می ترسیدم. می ترسیدم ببینم در غیبت من خیلی شکسته شده باشد. می ترسیدم که ببینم از آن زن داخل عکس خبری نباشد و زنی خمیده و چروک شده جلوی چشمانم بیاید. خجالت می کشیدم اگر می دیدم به خاطر مرگ من به این روز افتاده باشد. به خاطر من و مرگ من موهایش سفید شده باشد و به خاطر من…

جلو رفتنم بیش از اندازه طول کشید. هنوز رمق جلو رفتن نداشتم که با دیدن همان زن داخل عکس، در رو به رویم که حالا با بهت نگاهم می کرد و دستش را به در گرفته بود تا از شدت بهت نیافتد، ضربان قلبم بالاتر رفت.

نگاهش کردم. شکسته شده بود اما نه آنقدری که فکر می کردم. باز جای خوشحالی داشت که آنقدرها هم خم نشده بود و تنها چند چین کنار لب هایش و چشم هایش افتاده بود و تنها چند شاخه از موهایش سفید شده بودند.

هنوز مبهوت بود. چند بار پلک زد. انگار باور نمی کرد واقعی باشم. به خودم جنبیدم. یک قدم بینمان را پرواز کردم و با حلقه کردن دست هایم به دور کمرش در آغوشش گرفتم.

لرزید. کمی بعد با ناباوری در آغوشم گرفت و دستش را روی سرم و موهایم کشید.

صورتم از اشک خیس شد. کمی بعد، با احساس اینکه کسی از پشت در آغوشمان گرفت، اشک نشسته درون چشمانم را پس زدم و به صدایش گوش کردم که گفت:

- کجا بودی بابا؟ نگفتی تو نبودت ما دق می کنیم؟ نگفتی بدون تو می میریم؟

پدرم بود که من و مامان را در آغوش گرفته بود. مامان هنوز در آغوشم می لرزید و صدای گریه هایش به گوشم می رسید. بابا اما محکم در آغوشمان گرفته بود و سرش را روی سرم گذاشته بود. اشک هایم شدت گرفتند و دلتنگی در گلویم شکست. صدای گریه هایم به هوا رفت. در دلم گفتم:

- شما کجا بودین ببینین چی به روز دخترتون اومد؟ کجا بودین ببینین چه بلاهایی سر من اومد؟ کجا بودین ازم مراقبت کنید؟ کجا بودین؟

اما هق هق هایم مجال حرف زدن را به من نداد.

***

مامان همان طور که کنارم نشسته بود، اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و دستم را داخل دستش فشرد.

- چرا هیچی نمی خوری مامان؟ چرا هیچی نمیگی؟ دلم لک زده برای صدات دخترم. یادته قبلاً نمی ذاشتی خوراکیا به میز برسه و همه ش رو سر پایی تموم می کردی؟ الان چرا اینقدر ضعیف شدی؟ چرا چیزی نمی خوری؟

لبخندی زدم و گفتم:

- واقعاً اینجوری بودم؟

سرم را پایین انداختم و حقیقت را گفتم:

- یکم معذبم.

حق هم داشتم. سه نفر آدم، شش جفت چشم همه به من زل زده بودند. آرتا، بابا و مامان. چگونه می توانستم چیزی بخورم یا چیزی بگویم؟ قبلا برایم فرقی نمی کرد اما این فضا و این آدم ها خاص بودند و نمی شد جلویشان راحت بود.

بابا گفت:

- این همه مدت کجا بودی رها؟ نگفتی چه بلایی سر ما میاد؟

سپس رو کرد به آرتا و گفت:

- اون دفعه اومدی گفتی احتمالاً رها زنده ست فکر کردم داری مسخره بازی در میاری تا ما رو بچزونی. اما دهنم رو بستم تا بیشتر از این شرمنده ت نشم. ولی حالا که رها رو آوردی یعنی یه جوابی هم داری برای اون قبری که ما هر هفته می ریم و سرش می شینیم و برای دخترمون فاتحه می خونیم، نه؟

بابا همانطور که می گفت انگار داخل حیاط بوده و وقتی من را دیده که با آرتا داخل می آییم، مبهوت شده بوده و خودش را نزدیک تراس قایم کرده بوده تا بشنود که واقعاً درست دیده است یا نه. بعد هم که فهمیده بود من خود رها هستم، طاقت نیاورده بود و آمده بود و در آغوشمان گرفته بود.

آرتا سرش را تکان داد و گلویش را صاف کرد تا توضیح بدهد. همان توضیحی که با هم هماهنگ کرده بودیم تا به این دو نفر بدهیم و بیشتر از این نگرانشان نکنیم و بیشتر از این دلخورشان نکنیم.

- رها فراموشی گرفته.

ابروهای بابا بالا پرید و دست مامان روی دهانش کوبیده شد. بابا گفت:

- یعنی چی؟

مامان رو به من گفت:

- آرتا چی داره میگه مامان؟ تو ما رو یادت نمیاد؟ برای همین این همه مدت نیومدی خونه؟ برای همین دیگه مثل قبل نیستی؟

بهتر بود باقی اش را خودم می گفتم. به آرتا اشاره کردم تا بقیه اش را به خودم بسپارد و بعد گفتم:

- وقتی تصادف کردم یه دختر با مادرش من رو پیدا کردن و نجاتم دادن. بعد از اینکه به هوش اومدم فهمیدم فراموشی گرفتم. تا الان هم خونه ی اون زن و دخترش بودم. تا اینکه… تا اینکه دو ماه قبل مادر اون دختر مرد و دخترش هم که تازگی ها شوهر کرده بود از اون خونه برای همیشه رفت خارج. اما بهم اجازه داد اونجا بمونم. داشتم دنبال کار می گشتم که آرتا من رو دید و بعد بهم گفت خانواده م زنده ن. فهمیدم با آرتا نامزد بودم و حالا هم اومدم تا شما رو ببینم.

با تمام شدن حرفم صدای گریه ی مامان بلند شد و سر من را در آغوشش کشید. با همه ی آنهایی که حقیقت را می دانستند هماهنگ کرده بودیم اما طبق نقشه مان آرتا گفت:

- تازه تونسته باور کنه که خانواده ش زنده ن و پیداشون کرده. دوست نداره دوباره تکرارش کنه. حقتون بود بدونید اما لطفاً دیگه بحثش رو پیش نکشید. بهم گفته بود که نمی خواد یادش بیاد که توی این چند سال چقدر برای پیدا کردنتون در به در بوده و چقدر از موندن توی خونه ی یه زن و دختر فقیر خجالت می کشیده.

مامان مرا از آغوشش بیرون کشید و صورتم را قاب گرفت. اشکی که به خاطر دروغ گفتن به مادر و پدرم بر روی صورتم نشسته بود می توانست نقشم را واقعی تر جلوه بدهد. هر چند که نمی خواستم به آن ها دروغ بگویم اما این به خاطر خودشان بود. و کمی هم به خاطر خودم و دلی که بعد از سی و سه سال به خانواده نیاز داشت!

***

«یک ماه بعد»

«رها»

چشم هایم را بستم و خودم را به دست آرایشگر سپردم. امشب آخرین شب دوران مجردی ام بود و من می خواستم با زیباترین شکل و شمایل وارد دوران متاهلی و متعهدی ام بشوم.

این یک ماه را در خانه ی پدر و مادرم مانده بودم. با فامیل آشنا شده بودم و همه برای دیدنم آمده بودند. آرتا هم دوباره به خواستگاری ام آمده بود تا به قول بابا دوباره همه چیز از نو شروع شود. آیدا و احسان و پارسا و مهشید هم همراهانش بودند و جای خالی پدر و مادرش را پر که نه، اما کمرنگ کرده بودند.

مراسم عقد دوباره برگذار شد و امشب هم شب عروسی مان بود. لباس سفید می پوشیدم به امید سفید بودن وضعیت ادامه ی زندگی ام. و او مشکی می پوشید تا یادآوری کند زندگی فقط سفیدی ها نیست و سفید و سیاه در کنار هم اند. گاهی اوقات وضعیت سفید است و خوشبختی، و گاهی اوقات وضعیت از قرمز هم می گذرد و سیاه می شود و خودت را در اوج بدبختی می بینی. اما نباید یادمان برود که زندگی دو روز است. روزی برای تو و روزی بر علیه تو. ولی تنها چیزی که مهم تر این هاست این است که دامن سفید من، بزرگ تر و بسیار بزرگ تر از کت و شلوار سیاه آرتاست. و به این امید امشب را سر می کنم که سفیدی بختمان بزرگ تر و بسیار بزرگ تر از سیاهی های زندگی مان باشد.

- تموم شد عروس خانم. چه خوشگل شدی عزیزم.

چشم هایم را باز کردم. خواستم خودم را داخل آینه ببینم که مانعم شد.

- اول لباس عروست رو بپوش بعد. همینجوری نمی ذارم که.

لبخندی زدم و با کمکش لباس عروسم را به تن کردم و کفش هایم را پوشیدم. مقابل آینه که منتظر ایستادم، تکه پارچه را از روی آینه برداشت و با لبخند به نگاه مبهوت من خیره شد تا واکنشم را ببیند.

چرخی دور خودم زدم و خودم را از زوایای مختلف در آینه مشاهده کردم. با نیشی که باز و بازتر می شد، با ذوق گفتم:

- باورم نمی شه.

با دیدن مهشید و آیدا که کارشان تمام شده بود و با ذوق نگاهم می کردند، لبخند زدم و با شیطنت گفتم:

- خوشگل شدم؟

آیدا در حالی که چشمانش برق می زد گفت:

- خیلی.

و سپس به طرفم دوید و به آرامی در آغوشم گرفت تا زحمت چند ساعته ی آرایشگرها به هم نریزد.

مهشید هم کنارم آمد و بعد از اینکه آیدا را کنار زد، گفت:

- برو کنار دیگه بسه کشتیش.

سپس من را در آغوش گرفت و گفت:

- ایشالا همیشه سفید بخت باشی عزیزم.

با خوش رویی جوابش را دادم.

- مرسی عزیز دلم.

با شنیدن صدای دختری که می گفت:

- داماد اومد.

دست و پایم را گم کردم. دخترها با نیش باز از من فاصله گرفتند و شنلم را هم با خودشان بردند. از وضعیتم خجالت نمی کشیدم اما گرما داشت از تمام تنم بیرون می زد و حتم داشتم در آن لباس سفید، حسابی سرخ شده ام.

نگاهم را پایین انداختم و لبم را از داخل گاز گرفتم تا هیجانم را کنترل کنم. تپش محکم و شدید قلبم را به وضوح احساس می کردم.

با دیدن کفش های واکس خورده و مشکی اش، نگاهم تا صورتش بالا رفت. با لبخندی محو نگاهم می کرد. لبخندی روی لب من هم نشست. خوشحال بودم از اینکه قیافه ی من در مهم ترین شب زندگیمان را پسندیده است و به چشمش آمده ام و در ذوقش نزده ام.

نفهمیدم چه شد که در حصار بازوهایش قرار گرفتم و مسخ و آغوشش شدم. با شنیدن صدای دست و جیغ بقیه و مخصوصاً آیدا، به بازویش فشار آوردم و با لبخند از او جدا شدم که با دیدن فرشته ای با لباس عروس که با همان قد کوتاهش به طرفمان می دوید دهانم از شیرینی اش باز ماند. در همان حال دست هایش را برای دایی اش باز کرد و در مقابل آرتا ایستاد. در دلم برایش قربان صدقه رفتم.

آرتا بغلش کرد و گفت:

- چی شده؟ چرا اینجا دو تا عروس داریم؟

آیسان با لبخند، یک دستش را دور گردن آرتا انداخت و گفت:

- آره دایی. منم امشب عروسم.

با خنده کنار آرتا رفتم و به قیافه ی با نمکش که کمی آرایش شده بود چشم دوختم. گفتم:

- حالا که عروس خانم حاضره دیگه بریم؟

با خنده خجالت کشید و گفت:

- خاله تو هم خیلی خوشگل شدیا. ولی من خوشگل تر شدم.

خندیدم. آرتا با لبخند گفت:

- حالا من کدومتون رو ببرم؟ یه ماشین که دو تا عروس رو نمی تونه ببره.

آیدا گفت:

- آیسان با باباش میاد. مگه نه آیسان خانم؟

- نه من با دایی میام.

از حاضرجوابی اش خنده ام گرفت. آیدا به طرفمان آمد و آیسان را از آغوش دایی اش بیرون کشید و روی زمین گذاشت. سپس رو به ما به آرامی و طوری که آیسان نشنود گفت:

- برید تا دوباره نیومده نچسبیده بهتون.

با خنده شنلم را از دستش گرفتم و به کمک آرتا روی سرم گذاشتمش. سپس دست در دست هم از آرایشگاه بیرون رفتیم و با انجام دادن به دستورات فیلم بردار، سوار ماشین شدیم.

آرتا ماشین را استارت زد و با لبخند محسوسی نگاهم کرد و بعد ماشین را به راه انداخت. با ذوق و خوشحالی زیادی نگاهش کردم. همه چیز آنقدر رویایی و خوب تمام شده بود که هیچ باورم نمی شد. اما نه، تمام نشده بود. تازه داشت شروع می شد. قرار بود دختری مثل آیسان داشته باشیم و پسری مثل خود آرتا. قرار بود زندگی شادی داشته باشیم و کنار خانواده های کوچکمان حسابی از زندگیمان لذت ببریم. قرار بود شاد باشیم. انگار از همان اول قرار بود یک پایان شاد داشته باشیم و ما چه دیر فهمیدیم که هر چه در مسیرمان قرار می گیرد، تنها یک امتحان و تنها یک اتفاق است و بس.

دستم را روی دنده و دستش را روی دستم گذاشت. حلقه ی طلایی رنگ داخل دستانمان حس خوبی به من می داد. حس تعلق داشتن و حق خوب در کنار هم بودن. هرچند دیر شده بود اما زیاد بد هم نشد. حال با پختگی کامل وارد زندگیمان می شویم نه با یک شور و شوق کودکانه و بچگانه. با پختگی کامل وارد مرحله ی جدید زندگیمان می شدیم نه فقط با یک حس سرکش و یک دوست داشتن تنها.

نفس عمیقی کشیدم و به چیزهای خوبی که در انتظارمان بود و به خوشبختی همیشگیمان که از همین حالا می توانستم ببینمش فکر کردم.

قرار بود دفتر جدیدی برای این زندگی ورق بخورد. دفتر جدیدی پر از چیزهای خوب و پر از اتفاقات دوست داشتنی. دفتر جدیدی از آرتا و رهای جدید و از زندگی جدید ما دو نفر. یک دفتر جدید با برگه هایی پر از خاطرات خوش…

پایان

۱۳۹۹/۲/۱۷ ساعت: ۰۱:۳۱