با دیدن پلیسی که بالای پله ها با اسلحه ی داخل دستش داشت از اوضاع مراقبت می کرد، غافلگیر شدم. با دیدن من اسلحه اش را به طرفم نشانه گرفت و ایستی گفت که به خودم آمدم و با حرکات زیکزاکی بالا رفتم. به طرفم شلیک می کرد. حالا همه ی پلیس های نزدیکمان، نظرشان به طرف ما جلب شده بود.
نزدیکش که رسیدم، به طرفش پریدم و خودم را رویش انداختم. همان طور که دستم روی اسلحه اش بود و آن را کج کرده بودم و روی زمین خوابانده بودم تا به من شلیک نکند، سریعاً به نقطه ی حساس گردنش ضربه ای زدم و از رویش بلند شدم. بی وقفه به طرف یکی از اتاق ها که می دانستم به طرف جنگل پنجره دارد دویدم.
حالا همه ی پلیس ها دنبالم می دویدند و آن هایی هم که جلویم بودند، من را هدف می گرفتند. تا اتاق مورد نظرم یک اتاق مانده بود که با سوزش بازوی راستم، درد عمیقی داخل دستم پیچید. به هوشنگ که وقتم را گرفته بود و نگذاشته بود تا بی دردسر فرار کنم لعنت فرستادم. با نادیده گرفتن درد گلوله ای که احتمالاً دستم را خراش داده بود، با دست چپ در اتاق را باز کردم و خودم را داخلش انداختم. در را قفل کردم و به طرف پنجره رفتم.
هر چقدر سعی کردم پنجره را بازش کنم، نتوانستم. بسته ی بسته بود و باز نمی شد. با ضربه های محکمی که به در خورد از جا پریدم. اگر به طرف در شلیک می کردند کارم تمام بود.
با هول به لوازم اتاق چشم دوختم. به طرف میز آرایشی دویدم و شیشه ی ادکلن روی میز را برداشتم. نزدیک دری که داشت باز می شد ایستادم و با دست چپ و به سختی، به طرف پنجره نشانه گرفتم. خدا خدا می کردم شیشه اش بشکند.
ادکلن را به طرفش پرت کردم و صورتم را برگرداندم تا شیشه های شکسته شده ی ادکلن و پنجره به من برخورد نکند. با صدای شکسته شدن شیشه ها به طرف پنجره ای که حالا شکسته شده بود، دویدم.
پایم را که نزدیک پنجره و بعد روی لبه ی پنجره گذشتم، شیشه های شکسته، پایم را خراش دادند و سوزش بدی را در وجودم پخش کردند. با باز شدن در، بدون اینکه به طرف در برگردم و وقت تلف کنم، از پنجره پایین پریدم.
به سختی روی زمین فرود آمدم. طبقه ی دوم بود و تا زمین فاصله ی زیادی نبود اما درد دستم و سوزش پایم باعث شد که نتوانم مثل قبل راحت روی زمین فرود بیایم. قبل از اینکه گلوله های پلیس ها به تنم فرود بیاید، خودم را لا به لای درخت ها پنهان کردم و از بینشان گذشتم و به سختی از ساختمان فاصله گرفتم.
«هفته ی بعد»
«آرتا»
روی دو پا نشسته بودم. گلبرگ های گل های سرخ را پر پر کرده بودم و روی سنگ قبر پخش کرده بودم. آسمان گرفته بود، درست مثل من و دلم. دلی که تنگ شده بود و هر لحظه فشرده تر و تنگ تر می شد.
به آیدا نگاه کردم. دیگر زجه نمی زد. تنها اشک می ریخت و بی صدا به جایی خیره می شد. الان هم به اسم نقش بسته بر روی سنگ قبر خیره شده بود. نگرانش بودم. می ترسیدم کاری دست خودش بدهد. نه چیزی می خورد، نه زیاد حرف می زد.
یک هفته از آن روز کذایی گذشته بود. روزی که مامان بی خداحافظی رفت و ما را برای همیشه یتیم کرد. روزی که برای بار سوم خرد و برای بار سوم شرمنده ی گریه های خواهرم شدم. آن روز نه زیاد دور بود، نه زیاد نزدیک. اما آنقدر دردناک بود که داشت همه جای قلبم را از کار می انداخت.
آخ از آن روز کذایی. دستم را روی زانوانم گذاشتم و بلند شدم. پاهای دردناکم را روی زمین تکان دادم و از کنار قبر فاصله گرفتم تا آیدا راحت باشد و اگر خواست راحت تر با مامان خلوت کند و شاید اگر خواست مهر سکوتش را از روی لب هایش بردارد و با مامان حرف بزند.
برای احسان که کنارتر ایستاده بود، دستم را بالا آوردم و به نشانه ی خداحافظی سر تکان دادم. او هم همین کار را تکرار کرد و من به طرف ماشین رفتم تا بروم به طرف عمارت.
رویا یک روز بعد از آن روز کذایی، پیدایش شده بود. خونین و مالین، با پاهای برهنه و زخمی، در حالی که به هزار زحمت راه می رفت، به عمارت پدرش برگشته بود. بعد از دوا و درمان و بعد از اینکه دکتر، داخل همان عمارت، گلوله را از بازویش بیرون آورده بود، گفته بود که چه اتفاقاتی برایش افتاده است. خودش را با کلی بدبختی از جنگل بیرون کشانده بود و تا رسیدن هواپیمای شخصی تاجیک، خودش را به هزار زحمت مخفی کرده بود. حال و روز بدش هم باعث می شد تا کسی به اینکه رویا از ماجرا خبر داشته یا نه شک نکند. اما این موضوع باعث نمی شد تا هوشنگ ساکت شود و چیزی نگوید. البته پلیس ها دستگیرش نکرده بودند اما دنبالش بودند. مفقود شده بود و خودش را گم و گور کرده بود. تاجیک هم بعد از فهمیدن اخبار عصبانی شده بود اما با دیدن حال و روز رویا زبان به دهان گرفته بود و بیش از اندازه از کوره در نرفته بود.
پلیس ها حالا در حال تعقیب رویا هم بودند اما اجازه ی دستگیری اش را نداشتند. رویا داشت با ما همکاری می کرد پس فعلاً می توانست آزاد باشد. اجازه ی دستگیری هوشنگ را هم نداشتند. او نباید به این دلیل پیش پا افتاده دستگیر می شد.
دو روز بعد از آن، رویا آماده شد تا به اهواز برود. جای زخم هایش هنوز ترمیم نشده بود و حالش هنوز بهبود پیدا نکرده بود اما حرف گوش نمی کرد. به من هم گفته بود که همراهش نروم و به آیدا رسیدگی کنم. اما مگر چه کاری بر می آمد از من نابلد؟
با شنیدن صدای موبایلم، همان طور که حواسم به جاده و ترافیکی که سد راهم شده بود، بود، آن را از جیب شلوارم بیرون آوردم. شماره ی رویا بود. تا خواستم جواب بدهم قطع شد. تک زنگ زده بود. پس بالاخره برگشته بود و منتظر من بود. تلفنم را روی صندلی کناری انداختم و با انگشتانم روی فرمان ماشین ضرب گرفتم و منتظر حرکت حلزونی وار ماشین ها شدم.
دو ساعت بعد به عمارت رسیدم. بعد از گذاشتن ماشین در پارکینگ، با دو از پله های عمارت بالا رفتم و وارد شدم. چند روزی بود که هوا سردتر شده بود و سوز شدیدی داشت. با ورودم به عمارت، موج هوای گرم به صورتم خورد و بینی سرخ شده و یخ زده ام به گزگز افتاد.
از سالن گذشتم و از پله ها بالا رفتم. به طرف اتاق رویا رفتم. با دو تقه به در و با شنیدن بیا تویی که گفت، وارد شدم.
روی تخت نشسته بود و به تاج تخت تکیه داده بود. زانوهایش را در آغوش گرفته بود، دست هایش را دورشان حلقه کرده بود و به نقطه ای نامعلوم روی روتختی خیره بود.
در را بستم و نزدیکش رفتم. آرام لبه ی تخت نشستم و به او خیره شدم. نمی دانستم برای تسکینش باید چه بگویم. حتماً فهمیده بود که یک بچه ی پرورشگاهی نیست. لبم را تر کردم و سعی کردم چیزی بگویم که گفت:
- من اونی که تو فکر می کنی نیستم.
اخم هایم درهم رفتند. نگاه غمگینش را بالا آورد و به چشمانم دوخت.
- منظورت چیه؟
نفس عمیقی کشید و چشمانش را به جایی غیر از چشمانم گرداند.
- من رها نیستم.
وا رفتم. انتظار هر چیزی را داشتم غیر از این. هنوز نگاهم نمی کرد.
- اون پرورشگاه وجود داشت. اسم منم ثبت شده بود.
ناباور گفتم:
- اما... این شباهت نمی تونه اتفاقی باشه.
سرش را تکان داد.
- نمی تونه اتفاقی باشه، چون من و رها و نگار سه قلوییم.
سرم را چند بار به چپ و راست تکان دادم و از جایم بلند شدم. دستانم را داخل موهایم کشیدم و آن ها را چنگ زدم. تنه ام را به طرفش برگرداندم و گفتم:
- اما فقط شباهت ظاهری که نیست. تو پنج سال پیش حافظه ت رو از دست دادی. درست همون موقعی که رها مرد و جسدش توی اون تصادف سوخت. از وضعیتت راضی نیستی، از قتل و کشتن بقیه راضی نیستی و نمی خوای توی این کار باشی. اگه همه چیز رو کنار هم بذاریم با هم جور در میاد. تو چت شده؟ چرا داری سعی می کنی به من دروغ بگی؟
بالاخره به چشم هایم نگاه کرد. با بغض، با ناراحتی، با درد.
- فکر کردی چند درصد از خلافکارا از وضعیتی که دارن راضین؟ من چشم که باز کردم خودم رو توی این محیط دیدم. اگه بچگیام رو یادم بود اینقدر حالم از خلاف و قتل به هم نمی خورد و راحت تر عادت می کردم.
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
- از وقتی با پارسا حرف زدی طور دیگه ای شدی. داری به من دروغ میگی. چرا داری نبودن پرورشگاه رو مخفی می کنی؟
نگاهش را و بعد سرش را پایین انداخت و ساکت شد.
- شاید با زبونت بتونی دروغ بگی اما با چشمات نمی تونی. چرا نگام نمی کنی؟ به خاطر این نیست که داری همه چیز رو مخفی می کنی؟
کمی بعد، بدون اینکه نگاهم کند جواب داد:
- بهتره خودت رو درگیر من و مشکلاتم نکنی.
نفسم را پوزخندوار و صدادار از دهانم بیرون دادم.
- درسته. شاید نتونم حکم برائت رو برات بگیرم اما حداقل می تونم از زمان باقی مونده استفاده کنم تا برای آخرین بار با تو باشم.
زبانم را گاز گرفتم و پلک هایم را روی هم فشار دادم. با فکرش هم قلبم فشرده می شد.
- تنها کاری که می تونی برام بکنی اینه که انتقام من و بابات رو بگیری. من پلیس خوبی بودم. اما حالا یه قاتل سریالی ام که آینده ای برای با تو بودن نداره.
پس او رها بود. رهای من. درست همانطور که مطمئن بودم. چیزی در درون قلبم تکان خورد. از شادی بود یا از غم نمی دانم. اما حس خوبی نبود. حس دوباره از دست دادن، حس اصلاً خوبی نبود.
از جایش بلند شد. لنگان لنگان به طرفم آمد و رو به رویم ایستاد. بغض داشت. قطره ی اشکی از چشمش پایین چکید. چانه اش لرزید. از دردی که می کشید صورتم منقبض شد.
مکث کرد. مردمک هایش می لرزیدند و چشم های سرخش جانم را به آتش می کشیدند. خودش را در آغوشم پرت کرد. مات شدم. دستانش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشرد. سرش را روی قلبم گذاشت و گریه های بلندی که قلبم را له می کرد را سر داد. هق هق می کرد و بدنش در آغوشم می لرزید.
قلبم به درد آمد. ضربان قلبم بالا رفت و چشمم سوخت. آخرین وداعمان بود؟ با این فکر صورتم منقبض تر و فکم چفت شد. دستانم آرام بالا آمدند در آغوشش گرفتم. چانه ام را به سرش تکیه دادم و چشم هایم را بستم. تکیه گاهش بودم و نباید اشک می ریختم. عطر موهایش را به مشام کشیدم. او زنم بود. همان زنی که مدت ها به اجبار از من دور مانده بود.
لب هایم را روی موهایش گذشتم و نفس عمیقی کشیدم. چقدر دلم برای این آغوش تنگ شده بود. هنوز هق هق می کرد. طاقت نداشتم. از آغوشم جدایش کردم و صورتش را قاب گرفتم. اشک هایش را با آرام ترین شکلی که می توانستم، با انگشت شستم پاک کردم و بعد، لب های روی پیشانی اش گذاشتم. هق هقش آرام تر شده بود و من بی قرارتر شده بودم. به چشمانش زل زدم و با اطمینان بخش ترین حالتی که بلد بودم گفتم:
- به من اعتماد کن. می تونم نجاتت بدم.
دو قطره ی اشک بزرگ از چشمش پایین افتاد. دیگر نمی توانستم بغضم را تحمل کنم. در آغوشش گرفتم تا اشک پایین افتاده از چشمم را نبیند.
آرام گفت:
- بیا زودتر تمومش کنیم.
دستم که موهایش را نوازش می کرد متوقف شد.
- زودتر همه چی تموم شه.
دست هایش را روی قفسه ی سینه ام گذاشت و آرام فشارش داد. از آغوشم بیرون آمد و رویش را برگرداند. در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، به کنار پنجره ی اتاق رفت. کنارش که ایستاد، به بیرون زل زد و در حالی که دستش روی شکمش بود گفت:
- به زودی میرم پیش تاجیک. آماده باشین.
اشکم را از گوشه چشمم پاک کردم.
- بهتون خبر میدم.
نفس عمیقی کشیدم و بغضم را قورت دادم. گفتم:
- لطفاً نگران نباش. تو قبل از اینکه این مشکلات برات پیش بیاد یه پلیس خوب بودی. الان هم که داری با پلیس همکاری می کنی. می تونیم برات تخفیف بگیریم. لطفاً خودت رو نباز و…
صدایش با تحکم و سرد بود.
- سعی نکن به خودت امیدواری بدی. حکم جرمای من، حداقل سه بار اعدامه.
به موهایم چنگ زدم.
- ولی…
- اتفاقات امروز رو فراموش کن.
منظورش در آغوش گرفتنش بود. چشم هایم را روی هم گذاشتم و با کلافگی و حسرت گفتم:
- می دونی چقدر منتظرت بودم؟ هیچ وقت باور نکردم که تو مُردی. حالا که بعد از پنج سال بهت رسیدم داری میگی فراموشش کنم؟
صدایش این بار تلخ تر و سردتر بود.
- این کار رو برای خودت می کنی نه من. الان داغی نمی فهمی. ما نمی تونیم دوباره کنار هم باشیم. برای هر دومون بهتره که این چند روز باقی مونده رو از هم جدا بمونیم. برای همین هم دیگه نمی خوام اینجا باشی.
خواستم اعتراض کنم که ادامه داد:
- تلفنی باهات در ارتباطم. هر موقع وقتش رسید بهت میگم که جزئیات حمله رو آماده کنید. می تونی باند دای رینگ رو توی ایران منهدم کنی و اطلاعات مجموعه های خارج از کشور رو هم از توی برنامه های تاجیک پیدا کنی. تنها کاریه که قبل از مرگم می تونم برات بکنم.
در برابر این رویای سرد و تلخ و مغرور ضعف بیشتری داشتم. لبم به دندان گرفتم و سرم را پایین انداختم. با ناراحتی گفتم:
- باید زودتر پیدات می کردم.
سکوت کرد و چیزی نگفت. ادامه دادم:
- می خوام بگم فرار کنیم اما می دونم قبول نمی کنی.
به طرفم برگشت و با چشم های سرخ اما بدون اشک گفت:
- اگه می خواستم تموم عمر فراری باشم، به عنوان یه خلافکار همینجا می موندم.
نگاهش را پایین انداخت و به دیوار کنار پنجره که پشتش بود تکیه داد.
- خسته شدم دیگه از این وضعیت. دلم می خواد برای همیشه راحت شم.
دلخور شدم. او مرگ و اعدام را پذیرفته بود و با آغوش باز از آن استقبال می کرد. بدون فکر کردن به من، منتظر اعدام و مردن بود. بدون فکر به اینکه بعد از او من هم می میرم.
- زودتر برو. دیگه هم اینجا نیا. هر لحظه ممکنه هوشنگ برگرده و همه چیز رو لو بده. نمی خوام نگران جون تو هم باشم. باید تا قبل از اومدن اون همه چی رو تموم کنیم. تا الان که به حرفم گوش نکردی و هر کاری دلت خواست کردی، خواهش می کنم همین یه بار کمکم کن.
«رویا»
با رفتن آرتا، دوباره روی تخت نشستم. از من ناراحت شده بود. این را مطمئن بودم. باید بهتر نقشم را بازی می کردم اما نتوانستم با میل به آغوش کشیدنش مقابله کنم. در آن لحظه بیش از اندازه خودم را محتاج آن آغوش احساس می کردم.
با شنیدن صدای در، به طرفش برگشتم. حوصله ی هیچ احد الناسی را نداشتم اما بی اراده بیا تویی گفتم و اشک های خشک شده روی صورتم را پاک کردم. کاوه بود. پر سر و صدا وارد اتاق شد.
- چطوری مجروح بی وفا؟
با دیدن قیافه ام که احتمالاً نابود بود، ساکت شد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
- چی شده رویا؟ مگه نگفتی میری اهواز آب و هوات عوض شه؟ رفتی اونجا چه اتفاقی افتاد باز؟
به سختی لبخندی زدم و گفتم:
- یکم دلم گرفته بود فقط.
آرام از جایش بلند شد و کنارم آمد و دستش را دورم حلقه کرد.
- چرا عشق داداش؟
نگاهم را پایین انداختم و با تکان دادن متاسف سرم به چپ و راست، جوابش را ندادم.
- من دارم میرم. خواستم بهت خبر بدم. البته دو هفته ی دیگه میرم اما گفتم تا وقت هست از بودنم استفاده کنی.
به صورت قشنگش نگاه کردم. آری باید می رفت اما نه دو هفته ی دیگر، همین روزها باید می رفت. نباید درگیر کارهای تاجیک و من می شد. نباید با پلیس ها درگیر می شد. نباید در اینجا دیده می شد. وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی برایش می افتاد.
- یه چیزی ازت بخوام قول میدی نه نیاری؟
با لبخندی مهربان گفت:
- چی می خوای بگو.
- فردا برو.
چشم هایش گشاد شدند و ابروهایش بالا پریدند. بغضم دوباره راه گلویم را بست.
- کاملیا رو هم ببر.
اخم هایش در هم رفت. با گیجی پرسید:
- چرا چی شده؟
سرم را پایین انداختم و همه چیز را برایش تعریف کردم. از کاری که می خواستم انجام بدهم و از اتفاقاتی که می خواست بیفتد. نمی توانست باور کند اما مجابش کردم تا به حرف هایم اعتماد کند. حرفی از اعدامی که قرار بود بشوم نزدم وگرنه هرگز قبول نمی کرد تا با من همکاری کند. گفتم که پلیس بوده ام و حالا هم که دارم با پلیس همکاری می کنم، راحت می توانم تخفیف بگیرم.
تاجیک هم که دیگر راهش مشخص بود. مطمئن بودم می توانم به کاوه اعتماد کنم. او از مدت ها پیش از این جمع و مجموعه فاصله گرفته بود و خودش را قاطی کارهای پدرش نمی کرد. مطمئناً با من همکاری می کرد. همیشه طرف حق و قانون بود و می خواست تا حق به حق دار برسد. می دانستم که می توانم به او اعتماد کنم و او هم گفت که درست فکر می کنم. اولش باورش نشد که چنین جراتی پیدا کرده ام اما بعد گفت که همان طور که قبلاً هم به من گفته، می توانم روی کمکش حساب باز کنم. او هم پیشنهاد فرار را به من داد اما مگر می توانستم از دست باندهای دیگر مجموعه ی سازمان یافته ی دای رینگ فرار کنم؟ به هر کشوری که می رفتم، به دو روز نکشیده پیدایم می کردند. نمی توانستم حتی فکر فرار را هم بکنم. بی حوصله تر از این حرف ها بودم که بخواهم تا آخر عمر به این شکل زندگی، ادامه بدهم و هر روز مجبور باشم با ترس از اینکه نکند شکمم را وسط یک خیابان تاریک خالی کنند زندگی کنم.
عکس داخل کیفم را که خدا را شکر با آن وضعیت خراب خودم، هنوز سالم مانده بود، به کاوه نشان دادم. دلم می خواست بگوید که می شناسدش اما او هم از قیافه اش چیزی به خاطر نداشت. حتی همان آشنا استِ پارسا را هم نگفته بود. بیشتر از پارسا از کاوه انتظار داشتم تا این زن را بشناسد اما نتیجه کاملاً برعکس بود.
بعد از رفتن کاوه، به کاملیا زنگ زدم و گفتم که می خواهم ببینمش. نمی دانستم او آن زن داخل عکس را می شناسد یا نه اما به پرسیدنش می ارزید.
«آرتا»
بعد از بیرون رفتن از عمارت، خودم را با عجله و با حالی خراب و با قلبی که داشت از هجوم و پمپاژ سریع خون می ترکید به اداره رساندم. با قدم هایی تند و محکم به طرف اتاق سرهنگ رفتم. بعد از اینکه فهمیدم کسی داخل اتاق نیست و با منشی اش هماهنگ کردم که کسی داخل نیاید، دو تقه به در زدم و با شنیدن اجازه اش وارد اتاق شدم.
با دیدنم، بدون توجه به پریشانی ام، از جایش بلند شد و با قیافه ای بشاش گفت:
- خوش اومدی سرگرد. بیا، بیا بشین. گل کاشتی پسر. داریم به هدفمون می رسیم.
صورتم منقبض بود هنوز. روی صندلی نزدیک به میزش نشستم. او هم میزش را دور زد و آمد رو به رویم نشست.
- ولی چرا اومدی اینجا؟ ممکنه توی این روزای آخر همه چی رو به باد بدی. اگه دنبالت باشن چی؟
مردمک هایم را از روی میز جلویمان گرفتم و به صورتش دادم.
- باید بهم کمک کنید سرهنگ.
چین های بین دو ابرویش جمع شدند و فاصله ی بینشان تنگ تر شد.
- چه خبر شده؟
نفس عمیقی کشیدم و هر چه که بود و نبود را تعریف کردم. وقتی همه چیز را فهمید و فهمید که رویا، همان دختری که دارد با ما همکاری می کند، همان رهایی است که چند سال پیش کنار ما کار می کرده، متعجب شد و ناباور. گفتم که فراموشی گرفته و بعد هم اطرافیانش کارش را به اینجا کشانده اند و باعث شده اند تا به یک قاتل سریالی تبدیل شود. برایش گفتم که می خواهد مجازاتش را که اعدام است بپذیرد اما نمی توانم قبول کنم. گفتم و دلم را خالی کردم. خسته بودم. زندگی ام همواره در حال تشنج بود و من، مثل ماهی از آب بیرون افتاده، داشتم برای جرعه ای هوا به این در و آن در می زدم اما نه می مُردم، نه قطره ای باران بر من می تابید.
- حتماً الان خیلی توی شرایط بدی هستی. اون زنت بود اما حالا شده دشمن مردم و کشورت.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و جواب دادم:
- اون دشمن کسی نیست. مجبور شده این نقاب رو روی خودش بذاره. از وقتی چشم باز کرده توی گند و کثافت کاری بوده و وقتی که هنوز خودش رو، گذشته ش رو، زندگیش رو پیدا نکرده اسلحه دادن دستش تا مجبورش کنن که اونجا بمونه. هنوز نمی دونیم چرا این بلا رو سرش آوردن، نمی دونیم به خاطر تهدید کردن من بوده، یا به خاطر قدرتمند تر کردن خودشون یا هر چیز دیگه… اما تنها چیزی که من به عنوان مسئول این پرونده می دونم اینه که سوای این که اون زن منه، قربانی این ماجراست. اون هیچ کدوم از این کارا رو به میل خودش انجام نداده و این تنها چیزیه که من ازش مطمئنم.
آهی کشید و متفکر دستش را روی ریش سفید رنگش حرکت داد. گفت:
- توی پرونده ی جادوی شب، حداقل پنجاه فقره قتل هست که مظنون اصلیش بی برو برگرد همین خانمه. البته اگه اون بیست سی موردی که به عنوان قاتل بهش مشکوکیم رو در نظر نگیریم.
لب تر کردم و در حالی که صدایم به سختی بیرون می آمد، پرسیدم:
- به نظرتون حکم دادگاه چیه؟ اعدامه؟
- با توجه به اینکه الان داره با پلیس همکاری می کنه، فکر نمی کنم اعدام باشه. البته تصمیم گرفتن در این مورد سخته. از قاچاق بدن انسان و مواد مخدر بخوایم چیزی رو در نظر نگیریم، قتل پنجاه نفر آدم خیلی سنگینه. شاید حبس ابد بخوره که خب بدتر از اعدامه.
چشم هایم را کلافه و خسته بستم و پلک هایم را روی هم فشار دادم.
- پس اون سابقه ی درخشانش چی؟ درجه اش زیاد بالا نبود اما ماموریت های موفقیت آمیز زیادی رو پشت سر گذاشته بود.
با دقت براندازم کرد.
- این حکم بر عهده ی قاضیه. من نمی تونم الان امیدوارت کنم. ممکنه بخشیده بشه، ممکنه اعدام بشه، ممکن هم هست حبس ابد بخوره. من واقعاً نمی دونم و نمی تونم پیش بینی کنم. شرایط پیچیده ای داره.
به آخرین ریسمان امیدم چنگ زدم و با جدیت و مصمم گفتم:
- پس باید کمکمون کنید.
توجهش جلب و کمی هم مشکوک شد.
«رویا»
پشت میز رستوران نشستم و منتظرش ماندم. کمی بعد رسید. برایش دست بلند کردم. وقتی من را دید به طرفم آمد. با خوشی گفت:
- سلام، چطوری؟
لبخندی زدم و جواب دادم:
- بهترم، تو چطوری؟
- فعلاً وضعیت سبزه.
بعد از سفارش دادن غذاها گفتم:
- قرار بود یه شام با دستپخت خودم مهمونت کنم ولی شرمنده م. زیاد حالم رو به راه نیست. حالا فعلاً این نهار حاضری رو بچسب تا از دستت در نرفته، اگه عمری بود قولش رو بهت میدم که یه روزی دعوتت کنم خونه و یه شام با دستپخت خودم بهت بدم.
بدون توجه به همه ی حرف هایم، با نگرانی گفت:
- دستت چطوره؟ خوبه؟
لبخند زدم.
- سلام می رسونه.
لبخند زد اما بعد بینی اش چین خورد و لبخندش محو شد.
- تو که نمی دونی این ماهی توی این چند وقته چی به روز من آورده. چپ میره راست میاد با اون خنده های حال به هم زنش و حرف های مزخرفش رژه میره رو اعصابم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- چرا از خونه تون نمی ره؟ دنبال چیه اونجا؟
کلافه گفت:
- نمی دونم.
لبخند شیطنت باری زدم و گفتم:
- ولی خوب در و تخته با هم جور شدینا. به هم میاین. کپی خودته الکی از دستش گله نکن.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- ولم کن تو رو خدا. من پیش تو لنگ می ندازم.
کمی از غذایم را بیشتر نتوانستم بخورم. داشتم بازی بازی می کردم که توجهش به طرفم جلب شد.
- چت شد؟ نکنه حامله ای میلت نمی کشه بخوری؟
خنده ای که داشت روی لبم می نشست را مهار کردم و گفتم:
- فکرم درگیره.
متفکر سر تکان داد و چیزی نپرسید.
- راستی کاوه بهم گفت که فردا می خواد برگرده. می خواد منم ببره یکم آب و هوام عوض شه. نمی دونم برم یا نه. فکر می کنم اگه برم یه مدت از دیدن قیافه ی زهرمار ماهی خلاص میشم. اما الان اوضاعمون خرابه و تو هم به کمک نیاز داری. محموله های جدید رو باید راه بندازیم و حواس پلیسا رو دوباره از خودمون پرت کنیم. نمی دونم برم یا نه.
کمی آب نوشیدم.
- معلومه که باید بری. برو یکم استراحت کن. خیلی وقته اینجا موندی و نرفتی گردش. من حواسم به همه چی هست نگران نباش. دوباره اشتباهم رو تکرار نمی کنم.
با تردید نگاهم کرد.
- یعنی میگی برم؟
سعی کردم قانعش کنم.
- آره. به قول خودت از دیدن قیافه ی زهرمار ماهی خلاص می شی تا یه مدت. میری یه استارت دوباره می خوری میای.
کمی فکر کرد و بعد گفت:
- باشه پس. اما دیگه تا چند وقت نمی بینمت.
در دلم گفتم شاید دیگر هرگز دیدنی در کار نباشد. اما بعد لبم را نامحسوس و از داخل گاز گرفتم تا این حرف از دهانم بیرون نپرد. لبخندی به روی کاملیا زدم تا افکارم را سرکوب کنم و گفتم:
- علم پیشرفت کرده. می تونیم همدیگه رو تصویری ببینیم.
سرش را تکان داد.
- اینم حرفیه.
بعد از اینکه موبایلش را چک کرد، به غذایم اشاره کرد و گفت:
- اگه نمی خوری دیگه بریم.
دلم درد می کرد و گرسنه بودم اما چیزی از گلویم پایین نمی رفت.
- نه. بریم.
صورت حساب را که پرداخت کردم به طرف پارکینگ رفتیم. قبل از اینکه سوار شویم، گفتم:
- باید یه چیزی ازت بپرسم.
سوالی نگاهم کرد و ایستاد. عکس را از درون کیفم بیرون آوردم و به دستش دادم. با دیدنش با تعجب گفت:
- این رو از کجا آوردی؟
نوری به قلبم تابیده شد. آن عکس را به خودم مرتبط نمی دیدم اما حس می کردم باید بیشتر در موردش بدانم. برای همین هم پرسیدم:
- می شناسیش؟
عکس را به دستم داد و با کلافگی اسمی را گفت و بعد ادامه داد:
- یه بازیگر هالیوودی بوده. هفت سالی می شه که به خاطر بیماری ام اس فوت کرده.
گیج شده بودم. نمی فهمیدم ارتباط این زن را با تاجیک.
- باورت نمی شه. من توی کشوی اتاق کار بابا یه عکس پیدا کردم که داخلش این زن با بابا کنار هم ژست گرفتن و عکس گرفتن. برای همین هم کنجکاو شدم و رفتم در موردش تحقیق کردم. توی اون مدتی که عکس دستم بود بابا کل خونه رو زیر و رو کرده بود برای پیدا کردنش. همه ش ازمون می پرسید که از اتاقش چیزی برداشتیم یا نه. بعد از اینکه تحقیقام کامل شد و عکس رو گذاشتم سر جاش، بابا هم به حالت قبلش برگشت. اصلا باورم نمی شد که اینقدر نسبت به یه عکس حساس باشه.
به عکس زن خیره شدم و پرسیدم:
- در موردش چی فهمیدی؟
با حوصله شروع به توضیح دادن کرد.
- اسمش اِریکاست. قبل از اینکه بره آمریکا، اینجا زندگی می کرده اما بعد میره خارج و اونجا بازیگر می شه. بازیگر خوبی هم هست. فیلماش رو دیدم. البته این عکس مال دوران جوونیشه. یه چند سال از بابا کوچیک تر بوده فقط.
- نمی دونی ارتباطش با بابات چی بوده؟
شانه ای بالا انداخت.
- نمی دونم. برامم مهم نیست. حتماً یه زمانی عاشق هم بودن. حالا تو بگو، این عکس رو از کجا آوردی؟ چرا در موردش کنجکاوی؟
من به اندازه ی او با حوصله نبودم. برای همین گفتم:
- توی عمارت دبی بود. بی خیال پس چیز مهمی نیست.
عکس را با لبی برچیده این رو و آن رو کردم و گفتم:
- اینم باید بندازم آشغالی. چیز به درد بخوری نبود.
با شک نگاهم کرد که سعی کردم مسیر حرف هایمان را منحرف کنم و زودتر از جلوی چشم هایش دور شوم.
- بریم دیگه. سفرتون بخیر، فکر نکنم بتونم بیام فرودگاه. فعلاً خداحافظ.
سرش را تکان داد و در آغوشم گرفت. بعد از خداحافظی گرمی که با هم داشتیم، جلوتر از او سوار ماشینم شدم و به راه افتادم. عکس را خواستم مچاله کنم و برای سطل آشغال آماده اش کنم اما بعد پشیمان شدم و آن را داخل داشبورد انداختم.
«آرتا»
- هیچ می فهمی داری چی میگی پسر؟ داری میگی من به کشورم خیانت کنم و به یه قاتل اجازه بدم راست راست توی خیابون بچرخه؟
درمانده نگاهش کردم. اینقدر سخت بود فهمیدن من؟ اینقدر سخت بود فهمیدن آن رهای بیچاره که جز بدبختی چیزی نفهمید؟ نالیدم:
- سرهنگ.
با غیظ گفت:
- سرگرد لطفاً به خودت بیا. اونی که داری ازش دفاع می کنی دیگه دختر پنج سال قبل نیست. چطوری ازم چنین چیزی رو می خوای؟
با جدیت گفتم:
- نمی خوام بهتون بی احترامی کنم سرهنگ. شما به گردن من حق پدری داری. اما اگه یه روزی رها رو فراری دادم و شدم همدست یه مجرم، شمایی که باید سر پل صراط به من و دلم و بابام و رها جواب پس بدی. باید جواب بدی که چرا من از راه به در شدم. همون طوری که توضیح دادم چیز سختی هم ازتون نمی خوام. فقط می خوام طوری وانمود کنید که انگار شما رها رو به یه ماموریت فرستادید و بهش اجازه دادید به هر قیمتی که شده توی باند اونا نفوذ کنه و بهمون اطلاعات بده.
عصبانی شده بود و پریشان. درست مثل من. از جایش بلند شد و با تحکم غرید:
- سرگرد.
خواهش کردم:
- سرهنگ. برای اینکه میگم رویا بی گناهه و از این و اون دستور می گرفته سند میارم. مدرک میارم. اما کافی نیست. فقط این ادعای شما می تونه نجاتش بده. می تونید بگید مخفیانه بهش این ماموریت رو دادید.
دوباره روی صندلی اش نشست. با صدایی آرام تر گفت:
- من بگم تموم میشه؟ پس با حافظه اش می خوای چی کار کنی؟ با اتفاقایی که هنوز معلوم نیست چرا افتاده می خوای چیکار کنی؟ می خوای منم شریک جرم کنی؟
با ناامیدی گفتم:
- پس قبول نمی کنید؟
چشم هایش را بست و سرش را به علامت نفی تکان داد. ناچار گفتم:
- برم پیش سرتیپ چی؟ اونم قبول نمی کنه؟
باز عصبانی شد.
- می فهمی داری چی میگی؟ زده به سرت؟ می خوای همون لحظه دستور بده دستگیر شی؟
فشار رویم زیاد بود. خسته بودم. سیب بزرگی در گلویم لانه کرده بود و چشم هایم می سوخت. بالاخره سیب کار خودش را کرد و صدایم لرزید.
- پس می گید چیکار کنم؟ بشینم و منتظر بمونم تا دوباره از دست بره؟ دوباره مردنش رو تماشا کنم؟
آرنج هایم را به زانوهایم تکیه دادم و صورتم را داخلشان پنهان کردم تا اشک هایم را نبیند و بیشتر از این جلویش خوار و خفیف نشوم. کنارم آمد. دستش را روی شانه ام گذاشت و آهی جانسوز کشید. بعد از کمی مکث و فکر کردن و با ناچاری گفت:
- فعلاً فقط صبر کن و کار احمقانه ای نکن. با سرتیپ حرف می زنم ببینیم چه کار می تونیم بکنیم. اما قولی بهت نمی دم.
****
من سیندرلا نیستم. زندگی من یا هیچ کس دیگری، زندگی سیندرلا نیست. پایان خوشی وجود ندارد برای منِ بر باد رفته و برای من های از دست رفته.
شاهزاده ای سوار بر روی اسب سفید نیست. برای دیدن من، افسار اسب را محکم تر نمی کشد. برای دیدن من، دهانش به پهنای صورت باز و خندان و بشاش و خوشحال نیست.
هیچ سلطنت بزرگی برای دیدن و پیدا کردن من، شلوغ و پر از هرج و مرج و تشنج نیست. هیچ کس برای پیدا کردن من، و منِ خفته در من، نگران و آشفته و پر از اضطراب نیست. هیچ کسی برای پیدا کردن من، به سربازانش دستور نمی دهد. کسی برای خواندن من، فراخوان نمی دهد. برای داشتن من، کفش بلورینم را خانه به خانه نمی گرداند.
پایان داستان من، منتهی می شود به همان اتاقک زیر شیروانی. به همان اتاق نمور و تاریک و به همان لباس های مندرس و ژنده و قدیمی. پایان داستان من، می شود بازی با همان موش های ساکت و صامت و می شود حرف زدن و درد و دل کردن با همان حیوانات جونده. می شود همین.
شجاع باشم و مهربان؟ این است سرنوشت سیندرلا اما من که سیندرلا نیستم. داستانمان فرق دارد، سرنوشتمان هم. آغازمان فرق دارد، پایانمان هم. من آنقدر خوش شانس و خواستنی نیستم که مثل اِلا، کسی برای خواستنم، برای بودنم، برای داشتنم به دنبالم بگردد. پایان من همین جاست. درون همین خرابه های زندگی ام. زندگی ای خراب شده به دست اطرافیانم و روزگارم و اتفاقاتِ هنوز معلوم نشده ی روزگارم. من اینم. یک دختر تنها که دست و پا زنان میان گرداب زندگی، لجن های پاشیده شده روی صورتش را پاک می کند.
****
«رویا»
همان طور که به طرف عمارت می راندم، صدای تلفنم بلند شد. صدای آهنگ را کم کردم و همان طور که چشمم به جاده بود، موبایلم را از داخل کیفم بیرون آوردم. با دیدن شماره ی ناشناس، با فکر به اینکه خیلی وقت است دیگر شماره ی ناشناسی روی تلفنم نقش نمی بندد جواب دادم. خیلی وقت بود که سیم کارت دومم را برای همیشه از بین برده بودم و دیگر کسی را از بین نمی بردم. برای همین هم مشتری خاصی برای این کار با من تماس نمی گرفت و زنگ خور موبایلم به هفت هشت نفر محدود شده بود.
- بله؟
- سلام رویا جان. ماهی ام. خوبی عزیزم؟
اخم هایم در هم رفتند و کلافگی باعث شد تا بیشتر روی پدال گاز فشار بیاورم.
- خوبم. کاری داشتی؟
خندید. لب هایم را به همدیگر فشردم.
- هنوزم همون قدر یخی. بیا اینجا می خوام ببینمت؛ دوتایی بشینیم حرف بزنیم.
باید می رفتم به خانه ی نگار. از آن گذشته اصلاً حوصله ی ماهی را نداشتم. مثلاً می خواست چه بگوید؟ مگر من حرفی برای گفتن با او داشتم؟ او می خواست دائماً نطق کند و حوصله ام را ساعت ها سر ببرد. درست مثل همیشه.
- امروز خیلی سرم شلوغه. باید چند جایی سر بزنم. شما که زیاد از کارای ما سر در نمیاری ولی فعلاً همه چی پیچیده توی هم. باید به اوضاع سر و سامون بدم تا قبل از اینکه دیر بشه.
صدایش هنوز نازک و لوس بود. با اینکه از او سن و سالی گذشته بود اما مثل دختر های لوس هجده ساله حرف می زد.
- اتفاقاً برای همین تماس گرفتم عزیزم. شنیدم اوضاع زیاد خوب نیست. اصلاً برای همین از اون سر دنیا پا شدم اومدم اینجا.
بین ماشین ها لایی کشیدم و تلخ تر شدم.
- زحمت کشیدید اما به کمکتون نیازی نداریم.
- بس کن این حرفا رو. امشب می بینمت. روم رو زمین ننداز زودتر بیا.
زبانم را تر کردم و با عصبانیتی کنترل شده گفتم:
- ساعت ده اونجام.
- پس برای شام…
وسط حرفش پریدم.
- نه، بعد از شام میام. فعلاً.
بدون اینکه منتظر جواب خداحافظی ام باشم، تلفنم را قطع و روی صندلی پرت کردم. عصبانیتم را با یک ضربه روی فرمان خالی کردم و بعد، فشارم روی پدال را کمتر کردم تا گیر پلیس ها نیفتم و همین یک ذره اعصابی که برایم مانده هم با دیدن آن ها از بین نرود.
هیچ دلم نمی خواست که دوباره با ماهی مواجه شوم اما انگار شدیداً قصد دخالت کردن داشت و همه هم می دانستیم که بدون به دست آوردن چیزی که می خواهد نمی رود و گورش را گم نمی کند. پس امشب مجبور بودم بروم تا شرش را برای این چند روز باقی مانده از روی سرم کم کنم. به قول خودش به خاطر کار آمده بود. هرچند نمی دانم چه قدر می خواهد از این خفت و خواری نجاتم بدهد! آن هم در هنگامی که هیچ دانشی از آن ندارد.
کمی بعد جلوی خانه ی نگار ماشین را متوقف کردم. نمی دانستم خودش خانه هست یا نه اما باید دلم را به دریا می زدم. تنها خواسته ی من پرسیدن در مورد گذشته بود و برایم فرقی نمی کرد خودش به جوابم را بدهد یا مادرش. فقط جواب می خواستم. یک جواب درست. همین و بس.
از ماشین پیاده و به طرف در رنگ و رو رفته ی خانه شان رفتم. زنگ کوچک کنار در را که کلی جرم گرفته بود فشار دادم. کمی بعد صدای زنی بلند شد.
- کیه؟ اومدم.
لبم را تر کردم و نفس عمیقی کشیدم. نمی دانستم واکنش زن با دیدن قیافه ام چیست. شاید شوکه می شد، شاید من را با نگار اشتباه می گرفت و شاید حتی سکته می کرد. خودم را برای هر عکس العملی آماده کردم. باید می فهمیدم که اینجا چه خبر است و اول از همه باید می فهمیدم که اگر رها خواهر نگار است، چرا یکی از آن ها در آن مخمصه است و به رویا تبدیل شده و آن یکی هم در این شرایط زندگی می کند. تنها چیزی که از آن مطمئن نبودم این بود که آیا نگار، واقعاً دختر این خانواده است یا نه؟ اول باید این را می فهمیدم. بعد هم خودم و جایگاه خودم را پیدا می کردم.
صدای برخورد تند تند دمپایی هایی به موزاییک ها به گوشم رسید و بعد، در کوچک خانه با صدای بلندی باز شد. زنی که جلوی در آمده بود، همان طور که چادر گلدارش را با دستانش نگه داشته بود، چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- مگه خودت کلید نداری دختر؟ چرا من پیرزن رو تا جلوی در می کشی آخه؟
و سپس در را همانطور باز رها کرد و به داخل رفت. دودل بودم برای داخل رفتن یا نرفتن. فکر نرفتن را کنار گذاشتم و وارد خانه شدم. در را پشت سرم بستم. پرده ی جلوی در را کنار زدم و همان طور که آرام جلو می رفتم به فضای حیاط و لباس هایی که روی بند پهن شده بودند نگاه کردم.
زن سرش را از در بیرون آورد و گفت:
- چی شده؟ چرا ماتت برده گل دختر؟ بیا ببین چه آشی درست کردم برات.
و سپس دوباره داخل رفت. اما صدایش از آنجا بلند شد که گفت:
- اون لباسا رو از کجا آوردی؟ مگه نگفتم زیاد ولخرجی نکنی؟ دو روزه رفتی سر کار. به اون پولایی که میدی به این لباسا توی جاهای دیگه بیشتر نیاز داریم درد و بلات بخوره تو سرم. امروز طلبکارای بابات جلوی درن، فردا می خوای خرج دفن و کفن من رو بدی، پس فردا می خوای شوهر کنی و جهاز می خوای. نمی شه همین طوری که قربون قد و بالات.
جلوی چهارچوب در خانه ایستادم. با دیدن فرش های روی زمین، کفش هایم را در آوردم و با قدم های آرام و پر از تردید به داخل رفتم. زن با ملاقه ای داخل دستش، جلویم ایستاد و با لحنی شماتت بار به تیپ و قیافه ام نگاهی انداخت و سر تا پایم را برانداز کرد و گفت:
- ماشالله همه شون هم که مشکی. تو که مشکی نمی پوشیدی.
به صورت خسته و پر از چروکش خیره شدم و گفتم:
- من دخترتون نیستم خانم. رویا مهرانفر هستم و باید باهاتون صحبت کنم.
ماتش برد، خشک شد و با گیجی از صدای سرد و جدی ام و حرفی که به گوشش خورده بود و انگار نشنیده بودش، گفت:
- چی؟
دو بازویش را گرفتم و کمکش کردم تا کنار دیوار بنشیند و به یکی از پشتی ها تکیه بدهد. خودم هم رو به رویش نشستم.
لبم را دوباره تر کردم. معده ام تیر کشید. نمی دانستم از کجا باید شروع کنم تا یک وقت بلایی سرش نیاید. برای همین هم پرسیدم:
- خوبید خانم؟
دستانش را جلو آورد و دو طرف صورتم گذاشت. به تمام اجزای صورتم خیره شد و بعد با ناباوری گفت:
- چطور ممکنه؟ شوخی می کنی؟ اصلاً شوخی خوبی نیست نگار.
حوصله ی مریض داری را هم نداشتم.
- اگه حالتون خوب نیست بعداً مزاحمتون می شم. و بهتره بدونید اونقدر بیکار نیستم که حوصله ی شوخی کردن رو داشته باشم.
با هول دستی به سر و رویش کشید و گفت:
- نه دخترم. خوبم خوبم. فقط شوکه شدم. آخه مگه ممکنه؟ شما خیلی شبیه دختر من نگار هستین.
بعد که انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، به طرفم خم شد و گفت:
- شما نگار رو می شناسید؟ طوری شده؟ شما کی هستید؟ چرا اینقدر به دختر من شبیهید؟ اون رو از کجا می شناسید؟
لبم را تر کردم. توان حرف زدن نداشتم اما حال که تا اینجا آمده ام باید همه چیز را روشن می کردم تا به جوابی که باید برسم.
- همون طور که گفتم رویا مهرانفر هستم. هنوز خودم هم در جریان نیستم. در اصل برای همین هم مزاحمتون شدم تا یکم تحقیق کنم و ببینم که چه نسبتی با نگار خانم دارم. چند وقت پیش به واسطه ی یکی از دوستانم که احتمالاً بشناسیدش با دخترتون مواجه شدم. البته ایشون هنوز من رو ندیدن و نمی شناسن. از همون دوستم که همسایه تون هم هست آدرستون رو گرفتم و پیداتون کردم.
متفکر و با نگرانی گفت:
- همسایه مون؟
- آرتا. همسایه ی رو به روییتونه.
نمی دانستم فامیلی واقعی اش را گفته یا نه. برای همین هم ترجیح دادم اینگونه معرفی اش کنم. ممکن بود به خاطر ماموریتش، فامیلی اصلی اش را نگفته باشد. ممکن هم بود که گفته باشد. نمی توانستم ریسک کنم و یکی را انتخاب کنم.
- آهان آقا آرتا. خدا خیرش بده. خیلی پسر خوبیه. طفلی توی این مدت خیلی زحمت کشیده برای ما.
سپس ادامه داد:
- بپرس دخترم. سوالات رو بپرس. جواب میدم. فقط بذار یه چیزی بیارم بخوری.
و خواست بلند شود که بازویش را گرفتم و سعی کردم با ملایمت از این کار ممانعت کنم.
- خواهش می کنم بشینید. برای مهمونی نیومدم. عجله دارم. هر لحظه امکان داره دخترتون بیاد و من نمی خوام حرفامون نصفه بمونه.
راضی بودم از اینکه نگار خانه نیست و می توانم با مادرش حرف بزنم. مادرش ممکن بود چیزهایی را به من بگوید که به دخترش نگفته باشد.
با دلخوری گفت:
- ولی این طوری که نمی شه. یه میوه یا چایی که دیگه این حرفا رو نداره. ناهار خوردی؟
دوباره گفتم:
- بشینید لطفاً. نمی خواد زحمت بکشید، بله صرف شده.
سرش را تکان داد و دوباره روی زمین جا گیر شد. گفت:
- همه ش فکر می کنم نگار جلو روم نشسته. نمی دونستم خواهر دوقلو داره.
سرم را تکان دادم و پرسیدم:
- دختر خودتون نیست، درست فهمیدم؟
آهی کشید.
- درسته. اما خودش خبر نداره. تو رو خدا شما هم چیزی بهش نگو خیلی ناراحت می شه.
- گفتم که. من رو نمی شناسه. الان هم اگه زود حرفامون تموم شه، زودتر میرم تا من رو نبینه. لطفاً برام بگید. از کجا آوردینش؟ از کسی خریدینش؟ یا پیداش کردین؟
انگار در خاطراتش غرق شد. به عکس روی دیوار خیره شد و شروع کرد به روایت کردن گذشته اش.
- من و خدا بیامرز شوهرم از بچگی به اسم هم بودیم. عاشق هم بودیم و همه هم می گفتن پیوند پسرعمو و دخترعمو تو آسمونا بسته شده. بزرگ تر که شدیم هم با هم ازدواج کردیم. اون زمانا مثل الان نبود. عشق معنی نداشت اما به پای هم موندن توی گوشمون خونده شده بود. ازدواج که کردیم چند وقت بعد فهمیدیم نمی تونیم بچه دار شیم. باید به پای هم می موندیم برای همین هم شوهرم روی حرف خودش وایساد و حرف اطرافیان رو نادیده گرفت. همه می گفتن سرم هوو بیاره و یه زن دیگه بگیره اما اون گوشش بدهکار نبود. تصمیم گرفتیم از پرورشگاه یه بچه بیاریم تا شاید اگه خدا هم خواست به خونه مون یه برکتی بده و خودمون هم بچه دار شیم. اما نشد تا الان که اون فوت شده و همون دختر پرورشگاهی شده سایه ی سر من. اگه نگار نبود تا الان هزار بار کفن پوسونده بودم.
متفکر شدم. او یک دختر پرورشگاهی بود و من… من چه بودم؟ باید از آرتا می پرسیدم. باید می پرسیدم که خانواده ای دارم یا نه. دختر مهرانفر که نبودم. پرورشگاهی هم که نبودم. در آن برگه های حضانت دروغین، می خواستند طوری صحنه سازی کنند که من یک بچه پرورشگاهی که حالا دختر مهرانفر است به حساب بیایم. اما هیچ کدامشان صحت نداشت. حال که پرورشگاهی نبودم، به یقین و بدون آزمایش دی ان ای هم می توانستم مطمئن باشم که دختر مهرانفر هم نیستم.
- اونا از کجا پیداش کرده بودن؟
باز هم آهی کشید و همان طور که با دقت به صورت من خیره شده بود گفت:
- مثل اینکه دو تا بچه رو که یکیشون نگار من بوده، گذاشته بودن جلوی در یه پرورشگاه و رفته بودن. اما این معتادای خیابونی هستنا، یکی از همونا میاد و سعی می کنه بچه ها رو بدزده تا احتمالاً ببره بفروشدشون که مسئولای پرورشگاه سر می رسن و اون معتاده فقط می تونه یکی از اون بچه ها رو با خودش ببره. نتونستن بگیرنش و اونم فرار کرده.
ساکت شد. من هم ساکت شدم. با شک گفت:
- من فکر می کنم که اون بچه شما بودی.
بدبختی اینجا بود که من هم همین فکر را می کردم. سرم را تکان دادم و گفتم:
- به احتمال خیلی زیاد همین طوره.
- خیلی شبیهشی. ولی ماشالله انگار سر به راه تر از نگاری. نگار خیلی سر به هواست.
بی توجه به حرفش پرسیدم:
- تا اون زمانی که نگار توی پرورشگاه بوده کسی نیومده دنبالش؟
شانه ای بالا انداخت.
- فکر نکنم. چرا باید بیان دنبال بچه ای که ولش کردن؟
سرم را پایین انداختم. همه چیز داشت بیشتر از قبل در هم می پیچید. لب زیرینم را داخل دهانم بردم و بین دندان هایم گرفتم. بعد از چند ثانیه آهی کشیدم و نگاهش کردم و گفتم:
- به عنوان یکی از دختراتون می خوام یه کاری برام انجام بدید. البته اگه من رو دخترتون بدونید.
سرش را چندین بار با شتاب بالا و پایین کرد و گفت:
- این چه حرفیه دخترم. بگو عزیزم. بگو چه کاری می تونم برات بکنم.
بسته ای را که از قبل آماده کرده بودم از داخل کیفم بیرون آوردم. می دانستم دستشان بدجور تنگ است. بسته را به دستش دادم اما امتناع کرد.
- این چه کاریه. من که از شما پول نخواستم. به خدا اینا رو نگفتم که بخواید بهمون پول بدید و…
آرام چشم هایم را بر هم زدم و بسته را داخل دستانش گذاشتم. گفتم:
- این اولین چیزیه که ازتون می خوام. گفتید دخترتونم. پس می تونید یکم کمک از دخترتون بگیرید. شاید یکم دست و بالتون بازتر شد. و لطفاً ازش استفاده کنید چون من پسش نمی گیرم. راستش بیشتر به خاطر خواهرمه. می دونم براش کم نمی ذارید اما نمی خوام زیاد تحت فشار باشه. خودتون هم دیگه وقت استراحتتونه. در ضمن به خاطر حرفاتون نیست؛ این بسته رو از قبل آماده کرده بودم پس اصلاً فکر نکنید که می خوام بهتون صدقه بدم یا یه همچین چیزی. دومین چیزی که می خوام هم اینه که بهش نگید من اینجا بودم یا اینکه اون دخترتون نیست. بنا به دلایلی نمی خوام ذهنش به هم بریزه و دنبال من بگرده. این کار رو برام می کنید؟
دودل به پاکت داخل دستانش نگاه کرد. داخلش سی میلیون تومان تراول نقد بود. نمی دانستم نام خانوادگی نگار چیست و همینطور که آیا حساب دارند یا نه. برای همین هم مجبور شدم به جای چک پول نقد با خودم بیاورم.
به زحمت لبخندی زدم و گفتم:
- زیاد نیست اما کمک خرجتونه.
او هم لبخندی آمیخته با اشک زد و گفت:
- دستت درد نکنه. خیر از جوونیت ببینی دخترم. نمی دونم چی بگم.
- خواهش می کنم. فقط یه سوال دیگه هم دارم.
سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم:
- همسرتون چرا فوت شدن؟ بیمار بودن؟
سرش را به علامت منفی تکان داد و در حالی که بغض کرده بود گفت:
- راننده ی کامیون بود. بیشتر توی یه کارخونه ی بازیافت و انتقال زباله کار می کرد. همین چند ماه قبل که یه شب شوهرم سر کار بود، از کارخونه زنگ زدن و گفتن که به کامیون هایی که داشتن به طرف مرز می رفتن حمله شده و شوهر منم کشته شده. بی مروتا بار کامیون ها رو خالی کرده بودن که هیچ، همه راننده های بدبخت اون کامیونا مثل شوهر من رو هم تیر بارون کرده بودن. نمی فهمم آخه زباله چرا باید دزدیده شه؟
و بعد های های زیر گریه زد. چقدر داستانش آشنا بود.
- اسم کارخونه رو می دونید؟
اسم کارخانه را که میان بغض و هق هقش گفت، وا رفتم. حس کردم دیوارهای خانه بر سرم آوار شد. خاطره ی چند ماه پیش در ذهنم جان گرفت.
****
- گفته بودم اگه دست از پا خطا کنید و محموله ها رو از دست بدید، چه بلایی سر خانواده هاتون میاد، نه؟
نگرانی در چشم هایشان نشست. هول و ولا در جانشان افتاد. پوزخندی روی لبم جا خوش کرد. یکی از آن مردها با آن ظاهر زحمت کش و دست های پینه بسته اش، معترضانه گفت:
- ولی ما که گناهی نداشتیم خانم. نمی دونیم یهو پلیسا از کجا سر و کله شون پیدا شد و اومدن ریختن سرمون.
یکی از ابروهایم بالا پرید و همان جا ماند. به من یاد داده بودند تلخ باشم، حتی با همین مرد سختی کشیده و هم سن پدرم!
- بهت یاد ندادن وقتی وقتِ حرف زدن شد، حرف بزنی؟
خجالت کشید؟ ناراحت شد؟ به غرورش برخورد؟ برایم ذره ای اهمیت نداشت.
- در مورد این محموله بهشون چی گفته بودین؟
مرد دیگر گفت:
- چی می خواستیم بگیم؟ این هم یه بار بود مثل بقیه ی بارهای قبل. زن و بچه های ما براشون عادی شده بخوایم چند هفته تو جاده باشیم و نریم خونه. دیگه چیزی در مورد بارایی که می بریم نمی پرسن.
فکر کردنم چند ثانیه طول کشید. دلم نمی آمد کسی را یتیم کنم اما مجبور بودم.
باد لای برگ ها خش خش می کرد و این تنها صدایی بود که داشت در فضا می پیچید.
- خب پس دیگه حرفی نمی مونه. با اهل و عیالتون کاری ندارم.
سپس نگاه بی حسم را روانه شان کردم. رنگ از رخشان پرید. منظورم را گرفتند. این از صورتشان به خوبی هویدا بود. صدای عوعوی جک، سگ بزرگ و محبوبم که کمی آن طرف تر بسته شده بود، به گوش می رسید. او هم خطر را احساس کرده بود؟
- بگید ببینم، پلیسا تا کجا دنبالتون بودن؟
مرد اول با تته پته گفت:
- تونستیم سریع فرار کنیم. کسی دنبالمون نبود.
مطمئن نبودم که دارد راست می گوید یا از ترس این حرف را می زند. پلیس ها اینقدر هم احمق نیستند که بخواهند دو لقمه ی آماده را پس بزنند. این دو لقمه، مستقیم آن ها را به طرف غذا می بُرد. سرم را تکان دادم و خوبه ای گفتم.
بعد اسلحه ام را بالا آوردم و رو به روی اولین نفر از سمت راست گرفتم. در نور کم رنگی که از چراغ پخش می شد، چهره ی همه شان را می دیدم. لحظه ای دلم به حالشان سوخت. شاید می توانستم مخفیشان کنم اما... قبل از اینکه دلسوزی کار دستم بدهد ماشه را کشیدم و اولین گلوله را در سرش خالی کردم. بیشتر از این نباید عذاب می کشیدند. احتمالاً به خاطر بچه هایی که امشب یتیم می شدند، تا صبح، بی خوابی و جدالی با عذاب وجدانم داشتم. اما نمی توانم بی احتیاطی کنم. نمی توانم کسانی را که یک بار اشتباه کرده اند ببخشم. نمی توانم بی گدار به آب بزنم.
اسلحه را پایین آوردم و به دو جنازه ای که بی سر و صدا روی به رویم افتاده و غرق در خون بودند نگاه کردم.
جلوی آرش، همان پسرک مغرور که دست راستم برای انجام کارها بود ایستادم. بدون اینکه نگاهش کنم اسلحه را داخل دستش گذاشتم و گفتم:
- حواست به خانواده شون باشه، مطمئن شو حقوقشون قطع نشه.
اسلحه را از دستم گرفت و با اطمینانی که در صدایش موج می زد گفت:
- بله خانم نگران نباشید.
****
«آرتا»
به جعبه ای که حاوی اسناد و مدارک بود نگاه کردم. سپس رو به خانم نیازی کردم و با وجود اعصاب خرابم سعی کردم از کارش تقدیر کنم. با لبخند گفتم:
- کارتون خوب بود ستوان.
و سپس رو به پارسا کردم و ادامه دادم:
- و همچنین شما سروان قربانی.
ستوان گفت:
- کار خاصی نکردیم قربان. این ماموریت زیاد بازخورد نداشت.
نفس عمیقی کشیدم و حرفش را تایید کردم. سپس مشغول بررسی مدارک داخل جعبه شدم. در همان حال پرسیدم:
- تمام گاوصندوق رو خالی کردید؟
ستوان نیازی جواب داد:
- بله قربان. به جز پولا، هرچیزی که داخلش بود رو جمع کردم.
پارسا گفت:
- خیلی این ماموریت حس بی مصرف بودن بهم میده.
لبم را تر کردم و گفتم:
- پس این دفعه تو میری گاوصندوق عمارت مهرانفر رو خالی می کنی.
- این کار رو که رویا راحت تر از من می تونه انجام بده.
دستم را داخل موهایم کشیدم. برگه ها را زیر و رو کردم و به لیستی که پر از شماره هایی بی اسم بود، خیره شدم. در همان حال گفتم:
- نمی تونم بیشتر از این ازش کمک بخوام. اگه تو نمیری خودم میرم.
همه ی شماره ها برای خارج از کشور بودند و پیش شماره های مختلفی داشتند که احتمال دادم برای رابط هایشان در خارج از کشور است. لیست را روی میز گذاشتم و مشغول بررسی باقی برگه ها شدم.
- خودم میرم رئیس.
زیاد چیز بدرد بخوری داخلشان نبود و همان یک لیست شماره هم از نظرم غنیمت بود. چون تاجیک زیاد به آنجا سر نمی زد و طبیعی بود که مدارکش را آنجا نگهداری نکند. البته اگر شماره ها از دسترس خارج نشده باشند می توانند سر نخ خوبی باشند برای پلیس بین الملل.
ستوان گفت:
- قربان فکر نمی کنید باید زودتر دست به کار بشیم؟
پارسا تایید کرد و رو به من ادامه داد:
- درسته. اگه هوشنگ سر و کله اش پیدا شه و رویا رو لو بده، جون تو هم توی خطر می افته. مطمئن نیستم که توی مهمونی من رو دید و شناخت یا نه. اما اگه حدس رویا درست باشه و هوشنگ توی گوشیش یا ماشینش شنود کار گذاشته باشه راحت می تونه حرفش رو به تاجیک اثبات کنه و همه مون رو لو بده.
رویا رویا گفتن هایش اعصابم را به هم می ریخت. ستوان ادامه داد:
- به احتمال نود درصد فهمیده. وگرنه برای چی توی کلاب سر و کله اش پیدا شد و وقت کُشی کرد و جلوی فرار کردن رویا رو گرفت؟
داخل موهایم چنگ زدم و بعد دستم را روی قسمت پشتی گردنم کشیدم. هنوز هم رویا خطابش می کردند.
- ولی چرا مخفی شده؟ پلیسا که دارن نامحسوس دنبالش می گردن و مخفیانه خانواده اش رو تعقیب می کنن. اصلاً چه جوری از اون عمارت فرار کرده؟
- حتماً همونطوری که رویا فرار کرده.
اختیار زبانم از دستم رفت. بلند و با تاکید گفتم:
- رها.
پارسا با ابروهای بالا رفته پرسید:
- رها؟
- اون رهاست. اینقدر رویا رویا نکنید اعصابم به هم می ریزه.
ستوان با تعجب به پارسا نیم نگاهی کرد و گفت:
- فکر می کردم اسمش رویا باشه.
پارسا با اعصاب به هم ریخته جوابش را داد:
- بعداً براتون توضیح میدم.
سپس رو به من کرد و با اخم های درهم پرسید:
- خودش بهت گفت؟
نگاه چپی روانه اش کردم و برگه ها را داخل جعبه انداختم. با غیظ گفتم:
- چیه؟ بهش گفته بودی بهم نگه؟
چشم هایش را با حرص بست و گفت:
- من فقط نمی خواستم بیشتر از این به هم بریزی. من نمی…
با تحکم گفتم:
- بس کن.
و سپس لیست شماره ها را از روی میز برداشتم و به دستش دادم.
- همین حالا برو این رو بده دست بچه های تیم بازرسی. صاحب این شماره ها و کشوراشون رو می خوام. هویت همه شون رو برام پیدا کن.
در حالی که نگاهش را پایین انداخته بود، لیست را از دستم گرفت و دستش را کنار سرش گذاشت و پایش را به زمین کوبید. بیرون که رفت، رو به ستوان کردم و گفتم:
- شما هم باید به یه موقعیت جدید برید. ازتون می خوام شخصاً رها رو تعقیب کنید. هرجایی که میره، هر کاری که می کنه رو ثبت می کنید. از تمام کسانی که می بینه عکس برداری کنید. نذارید حتی یه مورد جا بیفته. توی این روزای آخر حتماً سعی می کنه همه چیز رو جمع و جور کنه و شاید هم دستاش رو فراری بده. برای تمام اعضای باند مامور نامحسوس بذار. باید از کارشون سر در بیاریم تا اگه خواست ما رو دور بزنه بفهمیم. فقط…
این کار را برای خود رها می کردم. نمی خواستم حتی یک نفر را فراری بدهد. نمی خواستم بیشتر از این با فراری دادن اعضای گروهش داخل دردسر بیفتد.
- کسی نباید از ماموریت جدیدتون بویی ببره. مخصوصاً پارسا یا خود رها. بین خودمون می مونه.
سرش را با اطمینان تکان داد که ادامه دادم:
- هر کسی خواست فرار کنه حق دستگیری داری. بدون اینکه رها بویی ببره فقط مامورا رو خبر کن. دیگه خودت می دونی باید چی کار کنی. حکم دستگیریشون رو می گیرم برات.
- چشم قربان. خیالتون راحت.
- می دونم خسته ای و مرخصی حقته. اما تا قبل از تموم شدن پرونده نمی تونم حتی یکی از بچه های تیم رو مرخص کنم.
- نیازی نیست جناب سرگرد، همون طور که گفتم کار خاصی نکردم. با اجازه تون می تونم برم؟
سرم را تکان دادم. بعد از احترام نظامی اش بیرون رفت. دوباره به اسناد نگاه کردم. همه ی برگه ها را که بررسی کردم، با دیدن دفتری که انتهای جعبه بود، آن را برداشتم. بازش کردم. دفتر شعر بود و کسی با خطی خوش شعرهایی را داخلش نوشته بود. ورق نزده بستمش و داخل جعبه انداختمش. سپس اسناد را جمع کردم و به سرباز گفتم تا آن را به تیم بازرسی بسپارد تا آن ها دقیق تر بررسی شان کنند.
بیسکوییتی از بیسکوییت های روی میز برداشتم و به عکس هایی که روی بُرد بود خیره شدم. تاجیک در راس، هوشنگ و احسان مهرانفر و رها در زیرشان. و آن ها هم به چند شاخه ی کاوه و کاملیا و غنچه و آرش تقسیم شده بودند. کسی جا نمانده بود، مانده بود؟
«رها»
با حالی زار از خانه بیرون آمدم. بی جان قفل ماشین را زدم و خودم را داخلش انداختم. هیچ چیزی در گوشم نبود جز صدایی که می گفت من پدرِ نگار را کشته ام. خودم را تا حد خیلی زیادی مقصر بیچارگی الانشان می دانستم و نمی توانستم همین طور بی رحمانه از کنارش بگذرم.
سرم را روی فرمان گذاشتم و به مغزم که در حال انفجار بود اجازه ی فکر کردن دادم. خسته بودم. از خودم و از زندگی ام و از خرابکاری های ریز و درشتم. نمی توانستم تمرکز کنم. نمی توانستم خودم را ببخشم. نمی توانستم خودم را باور کنم.
کمی بعد بی رمق شماره ی آرش را گرفتم. این تنها کاری بود که می توانستم برای تنها خواهرم بکنم. یتیمش کرده بودم و هیچ چیز این داغ را نمی توانست کم کند. شاید پدر خودش نبود اما او نگار را بزرگ کرده بود. اگر می فهمید من، خواهرش، پدرش را کشته ام، من را می بخشید؟ جوابش کاملاً واضح و هویدا بود. نه! من را در ذهنش می کشت و شاید خودش را هم.
- بله خانم؟
صدایم را صاف کردم. فامیلی شان را لحظه ی آخر از مادر نگار پرسیده بودم تا شاید بتوانم کمی جبران کنم.
- یه آدرسی برات می فرستم. بیا اینجا، تمام بدهی های نگار هخامنش و خانواده ش رو صاف کن. حتماً حالیشون کن که حق ندارن پول رو، هم از ما هم از اون خانواده بگیرن.
- چشم خانم. ولی این نگار کیه؟ چرا می خواید...؟
پرحرفی اش و کنجکاوی همیشگی اش را قطع کردم.
- مطمئن شو که تمام بدهی هاشون رو پرداخت می کنی.
بعد از این حرف تلفن را قطع کرده و ماشین را روشن کردم. اینطوری وجدانم آسوده که نه اما راحت تر بود. حقوق پدر نگار قطع نشده بود اما انگار طلبکارها که دیده بودند پدرش مرده، بیشتر از قبل به این دختر جوان و زن تنها فشار می آوردند.
از دست خودم خسته بودم. دندان هایم را روی همدیگر فشردم و پایم را روی پدال فشار دادم تا زودتر از آن محله بیرون بروم. قیافه ی آن زن هنوز جلوی چشمم بود. زن بیچاره چه دل پری داشت و چه قدر راحت از من در خانه ی ساده اش پذیرایی کرد. از من، از قاتل همسرش.
تا شب در جاده ماندم و رانندگی کردم و سعی کردم هر طور شده خودم را آرام کنم. می خواستم به آیدا هم سر بزنم اما حالم کم بد نبود. اگر به او هم سر می زدم و بعدش به دیدن ماهی هم می رفتم، روزم کامل می شد و دلم سنگین و سنگین تر. روحیه ی آیدا الان خوب نبود اما من هم خوب نبودم. نمی توانستم الان کنارش باشم.
نفس عمیقی کشیدم و با این فکر که آیدا همیشه کنار من مانده بود و اخلاق گندم را تحمل کرده بود، روی خستگی ذهن و روحم پا گذاشتم و به طرف خانه اش رفتم. او در روزهای سخت من کنارم بود. شاید همیشه نه، اما حداقل هر وقت که می فهمید حالم خوش نیست با شوخی هایش سعی می کرد خوبم کند. درست نبود حالا که حالش خوش نیست تنهایش بگذارم. چقدر دلم برای مادرش تنگ شده بود.
جلوی خانه که رسیدم ماشین را کنار خیابان پارک کردم. سعی کردم فکر و خیال زیادم را داخل ماشین جا بگذارم و انرژی تحلیل رفته ام را به خودم برگردانم. قلبم سنگین بود اما بارش را همان جا خالی کردم و با حالی بهتر از ماشین پیاده و زنگشان را زدم. کمی بعد در باز شد. داخل حیاط رفتم و به طرف خانه شان قدم برداشتم. با قیافه ای بی حال در خانه را باز کرد. دلم برایش سوخت.
- عزیزم تو که هنوز داغونی.
سپس در آغوشش گرفتم و اجازه دادم همان جا، جلوی در، بغض گلویش را بشکند و گریه کند. می دانستم اینطور می شود. برای همین هم نمی خواستم بیایم. چون هنوز باید انرژی ام را برای دوئل با ماهی نگه می داشتم و حالا که به اینجا آمده بودم و زار زارِ رفیقم را می دیدم دیگر رمقی در تنم باقی نمانده بود.
روی موهای چرب شده اش را نوازش کردم و سعی کردم بغض نشسته در گلویم را نادیده بگیرم.
- این چه وضعیه دختر؟ چند روزه حموم نرفتی؟
از آغوشم بیرون آمد. از جلوی در كنار رفت و در حالی که اشک های روی صورتش را با آستینش پاک می کرد گفت:
- زیاد حوصله ندارم. بیا تو.
با نگاه چپم از کنارش گذشتم و وارد خانه شدم. در را که بست دستش را گرفتم و با خودم به طرف اتاقش کشیدم.
- ولم کن تو رو خدا رویا.
جوابش را ندادم. انگار بیشتر از این توان مخالفت و اعتراض نداشت چون بی صدا دنبالم آمد.
- شنیدم احسان رو هم تو خونه راه نمیدی.
جواب که داد به اتاقش رسیدیم.
- حوصله ش رو ندارم.
چشم هایم را در حدقه چرخاندم. با دست به طرف حمام اشاره کردم و گفتم:
- همین حالا میری اون آیدای قبل رو بر می گردونی. چیه مثل مردا سیبیلات در اومده. برو یکم اوضاعت رو درست کن. اینطوری فقط داری خودت رو داغون می کنی. با این کارا مگه مامانت بر می گرده؟
پوزخندی زد و گفت:
- تو که ماشالله عین خیالت هم نیست. راحت داری زندگیت رو می کنی. انگار نه انگار که مامان کلی دوست داشت.
دلم شکست اما بروزش ندادم.
- من یاد گرفتم بدبختی های زندگیم روی زندگیم تاثیری نذاره. من مثل تو وقت عزاداری و زانوی غم بغل گرفتن ندارم.
به تیپ شلخته و بی حالش نگاه کردم. لباس های سیاهش بدجور حالم را بد می کرد. او همیشه عادت داشت لباس های رنگی و شاد بپوشد اما حالا مثل یک مرده ی متحرک شده بود. باید کاری می کردم وگرنه خودش حالا حالاها نمی توانست خودش را جمع کند.
- برو توی حموم. لباسی که برات می ذارم رو هم بپوش. زود باش.
خواست اعتراض کند که گفتم:
- برو آیدا. عزاداری کردن به حموم رفتن و غذا خوردن و تمیز بودن و رنگ لباس ربطی نداره.
خلع سلاح شد و بالاخره با شانه هایی افتاده به حمام رفت. من هم داخل کشوی لباس هایش دنبال لباس مناسب گشتم تا برایش روی تخت بگذارم. نمی توانستم انتظار داشته باشم که مثل قبلاً لباس های جیغش را بپوشد. برای همین هم یک تونیک سرمه ای با ساپورت مشکی را روی تخت گذاشتم. بهتر از این بود که سر تا پا سیاه خالص بپوشد.
از اتاقش که بیرون رفتم، وارد آشپزخانه شدم. خلوت خانه و نبودن هیچ کسی اعصابم را به هم می ریخت.
می دانستم که چند وقتی است چیز زیادی نمی خورد. در یخچال را باز کردم تا ببینم چه دارد و چه نه که با دیدن کویر برهوت داخلش آه از نهادم بلند شد. حتی برای خرید هم بیرون نرفته بود.
عصبانیتم را کنترل کردم و بعد از برداشتن کیفم از روی مبل، از خانه بیرون رفتم تا حداقل نگذارم که از گرسنگی بمیرد. نیم ساعت بعد با دست های پر برگشتم. در را با پا بستم و صدایش کردم.
- آیدا بیا کمک.
جوابم را نداد. هنوز از حمام بیرون نیامده بود. نگران شدم. کیسه ها را روی میز آشپزخانه گذاشتم و با دو از پله ها بالا و به طرف اتاقش دویدم. اگر خودکشی می کرد چه؟ اگر خودکشی می کرد؟
در را با شتاب باز کردم. با دیدن آیدا وسط اتاق که داشت موهایش را سشوار می کشید خیالم راحت شد. با چشم های گشاد شده و با تکان دادن سرش اشاره کرد و پرسید:
- چی شده؟
نفسم را با خیال راحت بیرون فوت کردم و با بالا آوردن کف دستم و روی هم گذاشتن پلک هایم، گفتم:
- هیچی.
و سپس بیرون رفتم. تا خریدها را جا به جا کردم، میوه ها را شستم و لباس های نشسته اش را داخل ماشین انداختم پایین آمد. داشتم آخرین ظرف ها را می شستم که با شنیدن صدایش متوجهش شدم.
- ببخشید تو زحمت افتادی. چرا این همه خرید کردی؟
سرم را با تاسف تکان دادم و همان طور که ظرف ها را آب می کشیدم، جواب دادم:
- ترسیدم از گشنگی تلف شی. غذات رو هم سفارش دادم؛ یکم دیگه میارن. می خواستم خودم درست کنم اما دیگه زیاد وقت ندارم، باید برم دیدن کسی.
لب برچید.
- کاش شب پیشم می موندی. خونه خیلی ترسناکه.
دست هایم را شستم و بعد از بستن شیر آب، همان طور که دست هایم را با حوله خشک می کردم جواب دادم:
- زنگ بزن به احسان بیاد پیشت. ناسلامتی تا چند وقت دیگه دارید عروسی می کنید. نمی تونی اینقدر از خودت دورش کنی که.
به قیافه اش نگاه کردم. صورتش را در همین فاصله ی کم تمیز کرده بود. خوشحال بودم. تلنگرم جواب داده بود. همین که دیگر مثل قبل لباس های گشاد مشکی نپوشیده بود و آن لباس سرمه ای که برایش گذاشته بودم را پوشیده بود کافی بود. دیگر می توانست از اینجا به بعدش را خودش کنترل کند.
- من دیگه میرم. از این بعد یا خودت غذا درست کن یا دوباره به اون پرستاره بگو بیاد یکم به اینجا سر و سامون بده. زیادم از بیرون غذا نگیر. فعلاً.
کیفم را از روی میز آشپزخانه برداشتم.
- یکم صبر کن پول خوراکی ها رو بهت بدم.
برو بابایی را گفتم و با قدم های تند از خانه بیرون زدم. حالا خیالم از بابتش راحت تر بود. راضی بودم از آمدنم.
«آرتا»
تیم بازرسی داخل آن دفترچه ی شعر، یک کلید پیدا کرده بودند که بین ورقه هایش پنهان شده بود. اینطور که معلوم بود تاجیک و باندش، خیلی خوب جاساز کردن را بلد بودند. این که آن کلید، کلیدِ کجا بود هنوز مشخص نبود اما می توانست یک راز مهم را درون خودش جای داده باشد.
کارهایم دیگر تمام شده بودند. خسته بودم و تمام تنم درد می کرد. دست هایم را بالا آوردم و انگشت هایم را در هم گره کردم و کش و قوسی به تنم دادم. خمیازه ای کشیدم و با کشیدن انگشت هایم بین موهایم مرتبشان کردم. کیفم را برداشتم که به طرف خانه ام بروم که با ورود ناگهانی ستوان نیازی به طرف در برگشتم. آشفته بود و موبایلش داخل دستش بود. سریع و تند تند شروع کرد به حرف زدن.
- قربان حوالی شهر یه جنازه پیدا شده. انگار به پرونده ی دای رینگ مربوطه.
اخم هایم درهم رفتند.
- شناسایی کردنش؟
- بله قربان. جنازه ی احسان مهرانفره.
نفسم را بیرون فوت کردم و پرسیدم:
- چه اتفاقی براش افتاده؟
- کنار اتوبان پیدا شده. طبق اطلاعاتی که به دستم رسیده روی گردنش اثر طناب هست و خفه کردنش. حدس می زنم کار تاجیکه و در مورد همکاری رویا با ما فهمیده.
افکارم را جمع کردم. حق با او بود. اما چرا احسان را کشته بود و رویا را نه؟ این یک تهدید بود برای رویا؟ حتماً همین طور بود.
- همین الان با سروان قربانی برید پزشک قانونی. یه گزارش کامل می خوام. سریع برگردید.
- بله قربان.
پایش را روی زمین کوبید و از در بیرون رفت. با کلافگی کیفم را روی میز گذاشتم. باز نمی توانستم بروم خانه. باید عجله می کردیم. اینطور که معلوم بود هوشنگ همه چیز را لو داده بود و برگشته بود. باید با رویا تماس می گرفتم اما نمی توانستم باز بی گدار به آب بزنم و به موبایلی که شنود می شود زنگ بزنم.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم، آن را از داخل جیبم بیرون آوردم و به شماره نگاه کردم. سرهنگ فراهان بود. تماس را متصل کردم و گوشی را کنار گوشم گرفتم تا ببینم چه کاری با من دارد.
- سلام پسرم.
- سلام سرهنگ. مشکلی پیش اومده؟ چرا به تلفن اتاق زنگ نزدید؟
- بیا اتاقم. باید ببینمت.
باشه ای را گفتم و قطع کردم. سپس با هزار فکری که در سرم جولان می دادند به طرف اتاقش رفتم. با منشی هماهنگ کردم، دو تقه به در زدم و وارد شدم. بعد از اینکه احترام نظامی گذاشتم، نزدیک تر رفتم و گفتم:
- طوری شده سرهنگ؟ مشکلی داریم؟
نشستم و به قیافه ی کلافه اما جدی اش خیره شدم.
- مشکل که نه اما بهت گفتم بیای تا بگم که همون طوری که قبلاً هم گفتم نمی تونم در مورد مشکل رها باهات همکاری کنم. این کار همکاری با مجرمه و من هم هم دست مجرم می شم. نظر سرتیپ هم همین بود. بهتره تو هم دیگه بیخودی خیال بافی نکنی. برای اینکه چنین فکری به سرت زده حق دارم همین الان بازداشتت کنم اما به خاطر اینکه می دونم الان حواست سر جاش نیست این کار رو نمی کنم. پس به جز اینکه رویا رو تحویل بدی هیچ نقشه ی دیگه ای نکش.
ناباور لبم را تر کردم. نباید اینطوری می شد.
- ولی این نامردیه سرهنگ. کسی نمی فهمه اگه شما یه… یه...
نگاه عاقل اندر سفیهی به طرفم روانه کرد و گفت:
- یه چی سرگرد؟ یه دروغ؟ باید بازداشتت کنم و پرونده رو از دستت بگیرم نه؟
رگ پیشانی ام و گردنم نبض می زد.
- سرهنگ.
صدایش بالا رفت.
- بس کن سرگرد. دیگه نمی دونم چجوری بهت بفهمونم که انگ خیانت کردن به کشور یعنی چی. من نمی تونم چنین کاری بکنم. به حرمت اون بابای بیچاره ات که به دست همین باند کشته شده هم نمی تونم اجازه بدم تو با یکی از رؤسای این باند هم دست بشی.
صدایش را پایین تر آورد.
- فکر کردی سازمانشون اجازه می ده رویا راست راست تو خیابون زنده بچرخه؟ خودمون چی؟ کسی که سال ها نسبت به مردم کشورش خیانت کرده رو از هر جرمی مبرا کنیم و حتماً بهش تشویقی هم بدیم؟ تو چه جور پلیسی هستی که همچین چیزی میگی؟ می خوای فرار کنی با اون دختر؟ با یه قاتل جانی می خوای فرار کنی و نتونی دو قدم از خونه بری بیرون و هر لحظه از ترس کشته شدن یا دستگیر شدن به خودت بلرزی؟ تمومش کن این بچه بازیات رو آرتا.
سرم را پایین انداختم. تمام این ها را می دانستم. تمامشان را هر لحظه برای خودم دیکته می کردم اما مگر فکرم آزاد می شد؟ مگر می توانستم؟
«رویا»
وارد حیاط شدم. جلوی پله های عمارت پایم را روی ترمز فشار دادم و با برداشتن کیفم از ماشین پیاده شدم. بعد از گذشتن از پله ها وارد خانه شدم و از یکی از خدمتکارها سراغ ماهی را گرفتم.
- توی انبار منتظرتونن.
ابروهایم با تعجب بالا رفتند. پرسیدم:
- توی انبار؟
سرش را تکان داد و از مقابلم گذشت و مشغول کارش شد. از عمارت بیرون آمدم و به طرف پشت ساختمان رفتم. نمی فهمیدم که چرا ماهی داخل انبار است و آنجا منتظرم است.
با دست یخ زده ام، در آهنی و سرد انبار را باز کردم. با باز کردنش، برای ثانیه ای صدای بلند در، در فضا پیچید و بعد فضای تاریک انبار جلوی چشمم نقش بست. با قدم های آرام داخل رفتم.
- ماهی؟
با شنیدن صدای قدمی از پشت سرم به طرفش برگشتم. خواستم از خودم عکس العملی نشان بدهم که با ضربه ی شدیدی که به پشت سرم خورد، زانوهایم شل شدند. با دردی طاقت فرسا و استخوان سوز روی زمین افتادم، بعد چشم هایم بسته شدند و دیگر چیزی نفهمیدم.
****
همه جا سیاهی مطلق بود. سرم تکان می خورد اما بدنم نه. بدنم به جایی گیر کرده بود و نمی توانست تکان بخورد. صداهایی از اطرافم به گوشم خوردند. گردنم بی حس بود اما می لرزید و تکان تکان می خورد و درد داشت. هنوز نمی توانستم اطرافم را ببینم. دست هایم را کشیدم اما باز نشد. به جای خیلی محکمی چسبیده بود و قصد باز شدن نداشت.
ناگهان با آب سردی که روی سرم ریخته شد، نفسم حبس شد و چشم هایم یک ضرب باز شدند. در آن هوای سرد به خودم لرزیدم. نفس نفس زدم و برای جرعه ای هوا تقلا کردم. نگاهم را به اطراف گرداندم. هنوز مغزم به راه نیفتاده بود. نمی توانستم اتفاقات را تحلیل کنم. نمی توانستم مکان و موقعیتم را پیدا کنم. نور از لامپی بالای سرم به طرفم تابیده بود و تنها نور موجود بود. دو قدم دورتر از من و اطرافم، در سیاهی کامل فرو رفته بود و هیچ چیزی نمایان نبود.
به خودم نگاه کردم. روی یک صندلی نشسته بودم و بدن و موهایم خیسِ خیس بودند و داشتم از سرما می لرزیدم. دست هایم پشت صندلی و پاهایم به همدیگر بسته شده بودند. شکمم هم به صندلی بسته شده بود.
گردنم درد می کرد و توان نگه داشتن وزن سرم را نداشت. برای همین هم در حالی که از سرما و بی حس منقبض شده بود، گهگاهی شل می شد و به سختی سرم را نگه داشته بود.
با شنیدن صدای قدم هایی سرم را بالا آوردم. حالا کمی بهتر تحلیل می کردم. من داخل انبار بودم و برای دیدن ماهی آمده بودم اما ماهی چرا باید من را به این روز بیندازد؟ با دیدنش در مقابلم، در حالی که به سختی چانه ی لرزانم را کنترل می کردم غریدم:
- معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟
لبخندی زد و یک صندلی مقابلم گذاشت.
- می خوایم حرف بزنیم دیگه عزیزم.
جوابش را ندادم و سعی کردم این حقیقت که سردم شده و دارم یخ می زنم را از چشمش پنهان کنم و به روی خودم نیاورم. پسِ سرم می سوخت اما سرم را سفت و محکم بالا نگه داشتم و همین موضوع باعث درد بیشتر گردنم شد.
- شطرنج بلدی؟
جوابش را ندادم. باید بدن لرزانم را با هوای سرد بیرون گرم می کردم.
- هرچند نیازی به بلد بودن نیست.
نتوانستم حرصم را کنترل کنم.
- من رو توی این وضعیت انداختی که در مورد شطرنج حرف بزنی؟
پایش را روی پای دیگرش انداخت و همان طور که با غرور نگاهم می کرد و تک تک حرکاتم را زیر نظر داشت گفت:
- توی بازی شطرنج مهره های سوخته بیرون ریخته میشن. اونایی که باعث پیشروی دشمن شدن، از دور خارج می شن و مجبور میشن باختنشون رو قبول کنن.
لبم را تر کردم و برای اینکه حرف هایش زودتر تمام شود، کلافه گفتم:
- دشمن باعث می شه که بیرون برن.
- حرکات احمقانه ی اون مهره ها باعث می شه که مهره های دشمن به شاه نزدیک بشن. ماهیت دشمن که واضحه، اونا بیرون کردن شاه رو می خوان و کیش و مات کردنش رو. اما این خیانت و ضعف مهره های دیگه اس که باعث می شه اطلاعات شاه فاش بشه و توی یه حرکت همه چیزش رو از دست بده.
مات ماندم. هوشنگ برگشته بود. این را مطمئن بودم. اما چرا ماهی داشت این ها را می گفت؟ انتظار داشتم تاجیک برایم این مثال را بزند اما ماهی…
پوزخند زد.
- چی شده رنگت پریده؟ خیلی سرده، نه؟
با تمسخر آهی کشید و در حالی که جای پاهایش را عوض می کرد، گفت:
- پس زودتر میرم سر اصل مطلب.
نگاهش از آن حالت مهربانانه ی پر اغراقش بیرون آمد و به حالت جدی بدون اغراق تبدیل شد. حالا قابل تحمل تر بود.
- چند ساله که دارم حضور اجباریت رو تحمل می کنم اما حالا دیگه واقعاً از حد خودت خارج شدی.
اخم هایم درهم رفتند. نه او نمی تواند باشد. او…
- می دونی فقط کی می تونه هویت من رو بشناسه؟ فقط کسی که قراره بمیره.
ناباور گفتم:
- تو…؟
حرفم را قطع کرد.
- من رئیس اون ابلهی ام که تو رو وارد این ماجرا کرد. همون پنج سال قبل باید توی اون تصادف می مردی. باید توی اون آتیش سوزی خودت می سوختی نه یه زن نامعلوم تا الان واسه ی من دم در نیاری و اینطوری نری همه چی رو بذاری کف دست پلیس.
درست حدس زده بودم. او رئیس بود. رئیسِ تاجیک. در تمام مدتی که من فکر می کردم یک زن است که آویزان تاجیک شده، او رئیس همه مان بود.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم از کمی دورتر، به طرف صدایش برگشتم. می لرزیدم اما دیگر سرما را حس نمی کردم. خودم را ته خط می دیدم و دیگر برایم چیزی اهمیت نداشت. بی حس شده بودم.
ماهی اشاره ای کرد که یک مرد سیاه پوش، تلفنم را به دستش داد. قیافه ی مرد داخل دیدم نیامد چون بدون اینکه به طرفم برگردد، همان لحظه از روشنایی بیرون و داخل سیاهی فرو رفت.
- ببین کی داره زنگ می زنه. آقا آرتاست.
صدای هوشنگ از پشت سرم به گوشم رسید.
- اون احمق رو خودم باید می کشتم. قبل از اینکه با رویا همدست شن.
ماهی با نیشخندی روی لب گفت:
- وقت اونم می رسه.
حرفش وجودم را پر از غصه و ترس کرد.
- چرا نمی ذارید جوابش رو بده خانم؟ شاید آرتا بخواد یه خبر مهم رو بهش بگه.
لحن پر از استهزای هوشنگ حس بد را هم به وجودم منتقل کرد. حتماً خبری شده بود که حالم را بدتر از اینی که هستم می کرد. ماهی از جایش بلند شد و خطرناک گفت:
- حرف بی جا بزنی هم خودت درجا می میری هم شوهرت.
جوابی که نشنید، با پوزخند گفت:
- می دونی که شوخی ندارم.
سپس دکمه ی سبز را لمس کرد و آن را روی بلندگو گذاشت. تلفن را روی پایم انداخت و بعد به طرف صندلی اش برگشت.
- سلام رها. خوبی؟ چرا جواب نمی دی؟ می دونی چند بار زنگ زدم؟ نمیگی نگران می شم؟
صدایش نگران بود. آب دهانم را قورت دادم و جواب دادم.
- سلام. چی شده؟
- اول نمی خواستم بهت زنگ بزنم اما نتونستم جور دیگه ای بهت دسترسی پیدا کنم. توی عمارت هم که نبودی. چند ساعت قبل جنازه ی احسان مهرانفر رو کنار اتوبان پیدا کردن. خفه کرده بودنش و کنار خیابون انداخته بودنش. هیچ اثر انگشتی هم نیست اما انگار هوشنگ برگشته. خواستم بگم مراقب خودت باش و فعلاً نزدیک تاجیک نشو. ما می خوایم...
نباید اجازه می دادم نقشه اش را بگوید. ماهی می شنید و از دستش فرار می کرد. وسط حرفش پریدم.
- فعلاً نمی تونم دیگه حرف بزنم آرتا. بعداً بهت زنگ می زنم.
پوزخند روی لب ماهی اذیتم می کرد. هوشنگ دستش را از بالای شانه ام آورد و موبایل را از روی پایم برداشت و قطعش کرد. ماهی گفت:
- تلاش خوبی بود.
و با تمسخر اضافه کرد:
- رها کاویانی.
پلک هایم را روی همدیگر گذاشتم و پرسیدم:
- چرا تاجیک من رو آورد اینجا بین شماها؟
پوزخندش هنوز پابرجا بود.
- بهتره از خودش بپرسی.
- الان کجاست؟ می دونه من توی انبار خونه اشم؟
- از کجا باید بدونه؟
پوزخند زدم.
- نمی ترسی بخوام داد بزنم که همه بریزن اینجا؟
- زیاد داری حرف می زنی. بهتره بدونی دور تا دورمون پر از افراد منه و کسی بهت مجال داد زدن نمی ده. در انبار بسته اس. عمارت هم که با اینجا فاصله ی زیادی داره. الان هم نصفه شبه و همه خوابن و شانس رد شدن یه شتر از سوراخ یه سوزن خیلی بیشتر از شنیده شدن صدای تو توسط تاجیکه. در ضمن… اینم بفهم که من رئیسشم و می تونم اون رو هم به همین حال و روز تو بندازم.
نمی توانستم اجازه بدهم بیشتر از این من را مسخره کند؛ آن هم در مقابل هوشنگ.
- ولی اگه کسی این دور و بر باشه چی؟ کاملیا عادت داره نصفه شب توی حیاط راه میره. اینطوری اونم همه چی رو می فهمه.
به هوشنگ اشاره کرد. سردی اسلحه را روی شقیقه ام احساس کردم و بعد نفس گرمی از نزدیکمش بدنم را لرزاند و سرمای زمزمه ای گفت:
- داری حوصله شون رو سر می بری.
با نفرت زمزمه کردم:
- پس تو هم آدمِ این بودی.
صدای سرد ماهی داخل فضای انبار طنین انداخت.
- شنیدی که احسان مرده، نه؟ نکنه کری و نشنیدی؟ نفر بعدی که قراره بمیره تویی. اما نه به راحتی احسان. اون آدم وفاداری بود و پنج سال تموم از بی سر و پایی مثل تو به عنوان دخترش نگهداری کرد و حقش بود که راحت بمیره. اما تا تک تک پوست بدن تو رو نکنم نمی ذارم بمیری.
سر هوشنگ کنار رفت اما سر اسلحه هنوز نه. دیگر به سیم آخر زدم. با داد پرسیدم:
- چرا اینقدر من رو قاطی کاراتون کردی؟ چرا با هوشنگ مجبورم کردی که یه قاتل سریالی بشم؟ می دونم به جز اینکه می خواستی من میخکوب این باند بشم، دلیل دیگه ای داشتی. بهم بگو. حالا که قراره بمیرم بهم بگو که چرا مجبورم کردی که بیام توی این باند؟ چرا منی که یه پلیس بودم رو وارد این ماجرا کردی؟ منی که هیچ ربطی به این مجموعه نداشتم رو چرا مجبور کردی تا بدترین کاراتون رو براتون بکنم؟
نفرت، بیشتر از قبل داخل صورتش ریشه دواند. غرید:
- چقدر احمقی. با اینکه اون اتاق پر از عکس رو دیدی، هنوز نفهمیدی که تاجیک باباته؟ هنوز میگی ربطی به این باند نداری؟
احساس کردم حرفش را نفهمیدم. زبانم بند آمد و چشم هایم ثابت و درشت شدند. بین لب هایم فاصله افتاد. نفسم متوقف شد و دیگر بخار سفید رنگ از بینی و دهانم بیرون نیامد. نمی فهمیدم چه می گوید. حتماً داشت سر کارم می گذاشت. حتماً می خواست واکنش من را ببیند. بدون اینکه روی رفتارم کنترل داشته باشم، پوزخند زدم.
- زودتر چرندیاتت رو تموم کن و بیا دستام رو باز کن. الان وقت این مسخره بازیا نیست.
ابروهایش بالا رفتند، صدایم بالاتر. از لحن کوچه بازاری ام خودم هم تعجب کردم.
- فکر کردی من احمقم؟ این حرفای یه قرون دو هزارت رو ببر پیش عمه ات بگو. بیا دستای من رو باز کن تا خودم خودم رو آزاد نکردم و نیومدم سرت رو بیخ تا گوش ببرم.
پوزخندم این بار صدادار بود.
- هه. رئیس! برو کنار بذار باد بیاد. تو فکر کردی کی هستی که برای من شاخ شدی؟ هان؟
دستی بین موهایم که دیگر در بندِ شال نبود چنگ شد و بعد سرم با درد زیادی به عقب کشیده شد. صورت بد قواره ی هوشنگ را مقابل صورتم دیدم و قیافه ام از درد و نفرت جمع شد.
- ببند دهنت رو. می فهمی داری چه زری می زنی؟
ماهی با خونسردی گفت:
- ولش کن.
و سپس ادامه داد:
- باید یه چیزایی رو براش تعریف کنم. برید بیرون.
هوشنگ با تردید به ماهی نگاه کرد. بعد موهایم را با یک ضربه ی از روی حرص به سرم، رها کرد و با نگاه خطرناک و تهدید آمیزش، و با قدم های محکم از کنارم رد شد و وارد منطقه ی تاریک انبار شد. صدای قدم های دیگری هم پشت بندش از ما دور شدند و بعد از باز شدن در انبار و به گوش رسیدن صدای بلندش از انبار بیرون رفتند.
به قیافه ی خونسرد و بی حس ماهی خیره شدم.
- منتظرم.
- اینا رو برای این میگم که بدونی جات کجاست و بفهمی من کی هستم و تو کی هستی تا دیگه اون صدای نکره ات رو برام بالا نبری.
بعد هم شروع کرد به تعریف کردن. گاهی صورتش از نفرت جمع می شد و گاهی برق دلتنگی درون چشم هایش دیده می شد.
- من از قبل از به دنیا اومدن تو تاجیک رو می شناسم. من و تاجیک و مادرت با هم رفیق بودیم. توی یه دانشگاه هم درس می خوندیم. من عاشق تاجیک بودم، اون زن عوضی هم عاشقش بود. بابات هم عاشق مامانت بود. منم این وسط یه نفر سومی بودم که به چشم هیچ کدومشون نمی اومدم. اون دو تا با هم ازدواج کردن و نتیجه ی این ازدواج هم تویی. خانم رویا اقدسی، دختر تاجیک اقدسی. من همون زمان هم رئیس بابات بودم. مجموعه مون هنوز اینقدر بزرگ نبود اما باز فعالیت داشتیم و داشتیم بزرگ تر می شدیم. نفرتم از تو و خواهرت به قدری زیاد بود که رفتم و همه چی رو به مادرت گفتم. بهش گفتم که شوهرش یه قاچاقچیه و خب چیزایی رو نشونش دادم که بهش ثابت شد که با چه هیولایی ازدواج کرده. بعد هم از بس عاشق تو و شوهرش بود، دیوونه شد و دل کند از حس زن بودن و مادر بودنش! بعد از یه دعوای حسابی، بچه هاش رو برداشت و از خونه رفت. با خبر شدم که بچه ها رو جلوی یه پرورشگاه ول کرده اما به تاجیک نگفتم. اونم چون اوضاع روحی خوبی نداشت دیگه پِیش رو نگرفت و با خیال اینکه بچه هاش دارن پیش مادرشون زندگی می کنن ازشون دل کند تا همون طوری که اون زن گفته بود مزاحمشون نشه. اون زن رفت خارج و اونجا بازیگر شد.
پوزخند زد.
- درسته عاشق بود اما از وقتی یادمه عقلش رو به قلبش ترجیح می داد. دل کند و بچه ها رو برداشت تا اونا هم قاطی کثافت کاریای شوهرش نشن. و ولشون کرد چون حتماً توان نگهداری از بچه های یه مرد قاچاقچی رو نداشت. برام مهم نیست چی فکر می کنی. هر جور می خوای از رفتار مادر عوضیت نتیجه بگیر. اون اگه پاش رو از رابطه ی بین من و تاجیک بیرون می کشید و اجازه می داد من زن تاجیک باشم هیچ وقت این اتفاقات برای تو نمی افتاد.
گلویم می سوخت و چیزی راه تنفسم را بسته بود. قلبم درد می کرد و دلم برای خودم و برای نگار بیچاره می سوخت. ناباور به ادامه ی حرف هایش گوش کردم. چقدر وقیح بود. با اینکه همه چیز تقصیر خودش بود، آن زن را شماتت می کرد.
- پنج سال قبل فهمیدم تاجیک تو رو پیدا کرده و فهمیده که یه پلیسی. و فهمیده که دنبال کارای پرونده ی باندمون افتادی. برای همینم تصمیم گرفت تا بیاردت پیش خودش و کاری کنه تا نتونی ما رو پیش پلیس بفرستی. می گفت نمی تونه تحمل کنه که از طرف دختر خودش گیر پلیسا بیفته و ترجیح می داد جانشین بعدیش تو باشی نه یکی از دو تا بچه ی بعدیش. می گفت اگه بفهمی باباته، می تونه راضیت کنه تا باند رو سر پا نگه داری و اگه کم کم تو رو هم وارد این ماجرا کنه، هم یه هوش و ذهن پلیسی رو وارد کارمون می کنه که باعث قوی تر شدنمون می شه هم اینکه می تونه یه گروگان از پلیسا کنار خودش داشته باشه.
صدای شکسته شدن قلبم به گوشم رسید و درد تا عمق معده ام را سوزاند. صورتم بی آنکه بفهمم از اشک های گرمم خیس شده بود.
- از بعد از کاری که مادرت باهاش کرد و ولش کرد کم کم از اون و از شماها متنفر شد. البته حرفایی که من تو گوشش خوندم هم بی تاثیر نبودن.
ماهی فتنه ی زندگی مان بود و کسی بود که خوشیمان را به هم ریخته بود. اوی عوضی....
- برای گیر انداختنت یه تصادف ترتیب دادیم. یه زن و شوهر تو رو خریده بودن و ازت نگه داری می کردن. از نگار خبر نداشتیم و هر چقدر گشتیم نتونستیم پیداش کنیم. البته زیاد مهم هم نبود. هدف تاجیک و من، داشتن یه گروگان از پلیسا بود اما همه چی عوض شد. آرام رو که اون موقع پرستار خونه تون بود خریدیم و قرار شد بهت زنگ بزنه و الکی بگه که حال مامانت بده تا تو هول بشی و راحت تر و اون طوری که ما می خوایم تصادف کنی. همه چیز همون طوری شد. ماشین چپ کرد و واژگون شد و بعد هم تو بی هوش شدی و باک ماشین ترکید. اما قبل از اینکه تو توی ماشین بسوزی، تو رو با جنازه ی یه زن دیگه عوض کردیم. تاجیک بردت بیمارستان و وقتی فهمید فراموشی گرفتی یه داستان ساختگی با مهرانفر جور کرد. بهش گفتم بهت بگه که باباته اما گفت حالا که داره از نزدیک می بیندت، فهمیده که نمی تونه حضور دائمیت رو تحمل کنه. گفت نمی خواد دوباره یاد زنش بیفته. برای همین هم احسان شد بابای جدیدت.
نمی خواستم باور کنم. نمی خواستم قبول کنم. بینی ام را بالا کشیدم. یخ کرده بود و اختیارش از دستم در رفته بود. با اشک هایم مخلوط می شد و صورتم را تر می کرد و داشت حالت تهوعم را بدتر می کرد.
- اما تاجیک باز هم دلش نمی اومد زیاد از حد تو رو تحت فشار بذاره که باز من اومدم سراغش. بهترین موقعیت برای این بود که تو رو تا گردن زیر جرمای مختلف بکشونیم که فکر فرار به سرت نزنه و این واقعیت که فراموشی گرفته بودی هم خیلی کمک کننده بود. برای همین هم هوشنگ رو فرستادم سراغت تا تو رو به این حال و روز بکشونه و مجبورت کنه که راحت تر از قبل آدم بکشی. تا حالا که تو رفتی با اون شوهر احمق تر از خودت دست به یکی کردین و دوباره توی فکر پایین کشیدن مایید. فکر کنم دیگه زمان استفاده از گروگانمون رسیده باشه. بهتره بفهمی که جرمت چیه و مجازاتش چیه. دست پلیس بیفتی اعدام کوچیک ترین مجازاتته، دست من هم بمونی کشته شدنت حتمیه.
دندان هایم را روی هم فشار دادم. لبخندی زد اما با حالتی عصبی گفت:
- بابات می تونست یه شوهر و بابای خوب باشه. اگه مادرت خودش رو کنار می کشید و به حرفم توجه می کرد هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد. بهش گفته بودم که با تاجیک نمی تونن با هم کنار بیان اما اون با خودخواهیش تو و خواهر و بابات رو به این روز انداخت.
از مادر و پدری که یک بار هم خودشان را نشانم ندادند متنفر بودم اما نمی توانستم اجازه بدهم که بیشتر از این به توهین کردنش ادامه بدهد. آب دهانم را قورت دادم و اجازه دادم نفرتم در صدایم هویدا شود.
- از کجا بدونم داری راستش رو میگی؟ معلومه که همه ش بی خودی و الکیه. فکر کردی من احمقم؟
یکی از ابروهایش بالا رفت. نیشخند زد و گفت:
- یه دلیل بگو که باعث شده باشه تا بهت دروغ بگم.
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
- شاید می خوای ساکتم کنی تا داد و بی داد نکنم.
پوزخند زد.
- جواب این رو چند دقیقه ی پیش بهت دادم. داد و بی داد هم کنی کسی صدات رو نمی شنوه.
دندان قروچه کردم. برای انکار کردنِ واقعیت راه دیگری نبود، پس حرفم را بدون حاشیه رفتن زدم.
- اونی که ما رو به این روز انداخت اون زن نبود، تو بودی. تو اگه زودتر شغل واقعی بابا رو بهش می گفتی باهاش ازدواج نمی کرد. عمداً صبر کردی تا با هم ازدواج کنن و بچه دار بشن تا بتونی به بابا ضربه بزنی. اما می دونی چیه؟ دلم برات می سوزه. چون بابا حتی بعد از اینکه از مامان جدا شد باز هم تو صورتت حتی یه تف ننداخت و رفت با یه زن دیگه ازدواج کرد و کاوه و کاملیا رو به دنیا آورد. باز هم تو براش هیچی نبودی.
سوختنش را به روی خودش نیاورد اما من فهمیدمش.
- هنوز هم براش هیچی نیستی. با اینکه از زن دومش هم جدا شد باز هم به تو یه نگاه نمی کنه. می بینی؟ تو هیچی نیستی. هنوزم هیچی نیستی. حالا فهمیدی جات کجاست؟ فکر کردی همیشه می تونی هر چیزی که خواستی رو داشته باشی؟ تو یه عقده ای هستی که به خاطر نرسیدن به کسی که مثلاً عاشقش بودی گند زدی به همه ی خانواده ش.
از جایش بلند شد و به طرفم هجوم آورد. با گرفتن یقه ی پالتوام، من را به طرف خودش کشید. از همان فاصله ی نزدیک، با نگاهی خطرناک به چشم هایم خیره شد و غرید:
- اینکه من چی هستم به تو ربطی نداره. به حال و روز خودت نگاه کن. خودت چی هستی جز یه گروگان؟ کی هستی جز کسی که هیچکسی نمی خوادش؟ پشتت به چی گرمه که اینجوری داری برام بلبل زبونی می کنی؟ به آقا آرتا؟
پوزخندی صدادار زد.
- اون که دیگه به تو نگاه هم نمی کنه. پس وضعیت تو خیلی بدتر از منه. به جایی که هستی نگاه کن تا بفهمی.
بعد گردنم را با دست راستش گرفت. ناخن های تیزش را توی پوست پشت گردنم فرو کرد. چهار قسمت نه چندان کوچک که در پشت گردنم سوخت، باعث مشت شدن دستانم و جمع شدن صورتم از درد شد. درد شدیدی در گردنم ایجاد شد اما جیغ نزدم تا بیشتر از این از شکنجه دادنم لذت نبرد. با چینی که از نفرت کنار بینی اش افتاده بود گفت:
- اگه هنوز نمی تونی بفهمی، فردا بهت می فهمونم که من کی هستم و تو کی هستی. بهتره تا فردا یه راهی برای اینکه از دست من و پلیس فرار کنی پیدا کنی. بهت هیچ تضمینی نمی دم که فردا هم اینقدر اخلاقم خوب باشه.
ناخن ها را که از گردنم بیرون آورد، درد تا مغز استخوانم را سوزاند. چشم هایم را بستم و لبم را گاز گرفتم. دست راستم می لرزید و خیسی حالای گردنم از آب نبود بلکه از خون بود.
ماهی که با قدم های محکم و تند بیرون رفت، آرام ناله سر دادم. کمی طول کشید تا توانستم درد وحشتناک گردنم را تحمل کنم. چند دقیقه ای گذشته بود که درِ پر سر و صدا باز شد و هوشنگ با یک لیوان آب و با یک نیشخند، داخل آمد. نگاهم را از صورتش گرفتم و سعی کردم چشم هایم به ریخت و قیافه ی کریهش نیفتد.
- آب رو می ذارم اینجا. اگه تونستی بردار.
و سپس با همان نیشخند از انبار بیرون رفت. به لیوان بلند قدِ آب که روی میز کوچک مقابلم بود، نگاه کردم. حالم خوش نبود و از شدت اطلاعات زیادی که به طرفم روانه شده بود کلافه و گیج و ناراحت و عصبی بودم. حس پس زده شدن، هم از طرف مادر هم از طرف پدر، باعث می شد که بخواهم همان جا زار زار به حال و روز خودم گریه کنم اما نمی توانستم. قلبم درد می کرد اما نمی توانستم بغض لانه کرده گلویم را بیرون بریزم. از طرفی آن اتاق عکس و آن عکس مامان، نشان می داد که ماهی از همه ی حقایق خبر ندارد. شاید هم بابا بعضی از این حرف ها را به دروغ به ماهی گفته باشد. خودم را سرزنش کردم. بابا؟ نباید به این زودی پدر بودنش را قبول می کردم. هیچ وقت فکرش را نمی کردم که تاجیک پدرم باشد. چه چیزی می توانست این حقیقت را که من گروگانش هستم عوض کند؟ راستی ماهی گفت فردا؟ فردا قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟
چشم هایم را بستم و سعی کردم راهی برای فرار پیدا کنم. کمی بعد با کلافگی و خستگی چشم هایم را باز کردم. هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید. سرم پر از فکر و خیال بود. پر از حس بد و پر از نفرت و پر از حس تلخ بی چارگی.
نگاهم دوباره به لیوان خورد. جرقه ای در سرم زده شد. اگر می توانستم خودم را به میز برسانم و یک طوری آن را روی زمین بیندازم، می توانستم لیوان را بشکنم. بعد باید خودم را به قسمت تیز و برنده ای از شیشه ی شکسته می رساندم و آن را بر می داشتم و بعد طناب بسته شده دور دستانم را می بریدم. بعد هم خودم را آزاد می کردم و بیرون می رفتم.
محال به نظر می رسید اما سعی کردم با تکان دادن خودم و با حرکت های سریع به طرف میز که حدوداً یک متر از من فاصله داشت، خودم را با موفقیت هایی میلی متری به آن برسانم. در این تکان خوردن ها، زخم گردنم هم که کمی بسته شده بود، دوباره باز شد و سوخت و چهره ام را درهم کشید.
زمان زیادی طول کشید تا به میز رسیدم. با کمی خستگی در کردن، تکان تکان خوردم تا دقیقاً در کنارش قرار بگیرم. بعد، با نگاهی به لیوان، کمی به پاهایم فشار وارد کردم و با کشیدن تنه ام به طرف میز، بدون فکر به اینکه ممکن است چه بلایی سرم بیاید خودم را رویش انداختم.