- اوهو! اینم واسه ما دُم در آورده.
دوباره شماره اش را گرفتم که رد تماس زد و در تماس بعدی فهمیدم که گوشی اش را خاموش کرده است.
یا واقعاً خیلی در نقشش غرق شده بود که می گفت زن و بچه دارد یا اینکه خواب زن و بچه هایش را می دیده که اینگونه گفت. با خنده سرم را تکان دادم که با سوزش لبم صدای آخم در آمد.
«روز بعد»
«رویا»
احساس خوبی داشتم. حس می کردم بدون اینکه کار خاصی کرده باشم، توانسته ام مفید باشم.
کاری داشتم که باید انجام می دادم. به طرف خانه ی غنچه حرکت کردم. محموله های انسانی باید زودتر می رفتند. در این یک ماه چند محموله از مواد مخدر فرستاده شده بود و پول شرکت با سودش برگشته بود و توانسته بودیم بدهی هایمان را پرداخت کنیم.
می خواستم چند گلچین از دخترهایی که قرار بود فرستاده شوند انتخاب کنم. این دخترهای گلچین شده باید به قیمتی گزاف فروخته می شدند و برای این قیمت گزافی که نیازش داشتم تا دوباره به روزهای اوجم برگردم، باید روی دخترها حسابی کار می کردم.
در را با وضعیت بدی باز کرد. با موهایی به هم ریخته و رژی پخش شده و پیراهن مردانه ای که به تن داشت، جلوی در آمد. از کنارش گذشتم و داخل شدم. در همان حال به سردی گفتم:
- کار فوری دارم.
با هول در را بست و به طرف اتاق دوید تا لباس هایش را عوض کند. با خونسردی روی مبل نشستم و پایم را روی پایم انداختم و به این فکر کردم که شاید نباید در این موقع صبح می آمدم. اما بعد با دیدن ساعت که حدود یازده بود شانه ای بالا انداختم و خودم را تبرئه کردم.
دقیقه ای بعد مردی با غنچه از اتاق بیرون آمد و سلام کرد. سر تا پایش را از نظر گذراندم و سلامش را بی جواب گذاشتم و با جدیت و خنثی ترین و سردترین حالت ممکن به او خیره شدم.
غنچه که حالا مرتب تر بود، برای خالی نبودن عریضه گفت:
- رئیسم هستن پژمان جان.
و سپس رو به من گفت:
- با اجازه من پژمان رو همراهی می کنم تا جلوی در و بعد میام خدمتتون.
سرم را به سردی بالا و پایین کردم و منتظر شدم تا عشقش را به بیرون راهنمایی کند. واقعاً ما آدم ها چقدر حوصله داریم. با یک نفر دوست می شویم و بعد، یا ما رهایش می کنیم یا او رهایمان می کند. خب که چه؟ چرا دوست می شویم اصلا؟
در را که بست، به طرفم آمد و با نیمچه لبخندی مصلحتی که بر لب داشت گفت:
- خانم اون نامزدمه. ما قراره…
به سردی وسط حرفش پریدم.
- چرا فکر کردی که برای من مهمه که تو چه کار می کنی و چه کاری نمی کنی؟
سرش را پایین انداخت. نرم تر ادامه دادم:
- چرا فکر کردی که لازمه در مورد زندگی خصوصیت به من توضیح بدی غنچه؟
دست هایش را جلویش قلاب کرده بود و با انگشت هایش بازی می کرد. گفت:
- درسته ولی نمی خواستم درموردم فکر بدی بکنید.
او دختر خوبی بود. خودم از شر خانواده اش نجاتش داده بودم. روزی که به جنوب شهر رفته بودم، در محله ای که پر از معتاد و افراد درب و داغان بود پیدایش کرده بودم.
سه سال پیش بود. شانزده سالش بود. سه برادر بزرگ ترش مجبورش می کردند که با لباس هایی بدن نما به کنار خیابان برود و بعد سوار ماشین های مدل بالای افراد پولدار بشود و بعد برای در آوردن خرج تریاک آن سه برادر پول در بیاورد. در غیر این صورت با کمربند می زدندش و کل بدنش را از قیافه می انداختند و زخمی می کردند.
آن موقع وضعیتش دردناک بود اما حالا خودش داشت به دخترها تعلیم می داد و آن ها را گول می زد تا بروند خارج و بعد ناز کردن را یادشان می داد. خودش این شغل را قبول کرده بود. ناراحت بود از زمانه و به قول خودش داشت این طوری از فقر انتقام می گرفت. دختر خوبی بود اما اگر زمانه با او مهربان تر می شد، الان به این وضع نمی افتاد.
- اگه قرار بود در موردت فکر بدی بکنم تا حالا می کردم.
نفس عمیقی کشید که دردش را از همین فاصله احساس کردم. بالاخره در چشم هایم نگاه کرد و گفت:
- چایی بیارم براتون یا قهوه؟
گفتم:
- برای مهمونی نیومدم.
سپس از جایم بلند شدم، دست هایم را داخل جیب های مانتوام فرو کردم و گفتم:
- محموله رو آماده کردی؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
- چند وقتیه که توی کمپن.
گفتم:
- خوبه. کی راهی می شن؟
بعد از مکثی کوتاه گفت:
- یکی دو هفته ی دیگه.
نگاهم را دور تا دور خانه چرخاندم و گفتم:
- امروز باید بریم ببینمشون. چند تا از دخترا رو خودم تعلیم می دم.
با چشم های درشت شده پرسید:
- با ما میاین دبی؟
داخل موهایم چنگ زدم و همان طور که زیر شالم مرتبشان می کردم به طرف در رفتم و گفتم:
- آره.
و بعد ادامه دادم:
- پایین منتظر می مونم.
در را که بستم، موبایلم را از داخل کیفم بیرون آوردم و شماره ی هوشنگ را گرفتم. دیشب به تلفنم زنگ زده بود اما به دلیل بی حوصلگی و سردردم جوابش را نداده بودم. بعد از دو بوق جواب داد.
- سلام مادمازل! کم پیدا شدی.
چشم هایم را در حدقه چرخاندم و بعد از اینکه سوار آسانسور شدم و دکمه ی همکف را زدم، پَسِ سرم را به دیواره اش تکیه دادم و چشم هایم را بستم. با کلافگی گفتم:
- دیشب زنگ زده بودی.
گفت:
- کار خاصی نداشتم. فقط خواستم یادآوری کنم که اون جوری که من حساب کردم تو هنوز به من بدهکاری.
پلک هایم از روی چشم هایم برداشته شدند. بدهکارم؟ بدهکار؟ تکیه ام را هم از روی دیوار برداشتم و گفتم:
- چی داری میگی باز؟
این بشر چقدر پررو بود!
- می خوای بگی اون همه آدمی که برات کشتم کافی نبود؟
تک خنده ای هیستریک سر دادم و در حالی که صدایم پر از نفرت بود، بدون اینکه بگذارم جوابم را بدهد، دوباره گفتم:
- آفرین! آفرین! خوب داری ادای گرگا رو در میاری. دندون تیز کردی برای طعمه ت. از چپ و راست داری می زنی تا ببینی کدوم به هدف می خوره و سیرِت می کنه.
صدایم ناخودآگاه تغییر کرد.
- ولی ببین پیرمرد! من اون طعمه ای که تو فکر می کنی نیستم. دو سال پیش بنا به یه دلایلی یه قراردادی رو امضا کردیم و حالا هم بدهی من به تو تموم شده. حق نداری با من بازی کنی و راست راست وایسی به ریشم بخندی. دیگه بیشتر از صبرم دارم تحملت می کنم و می خوام که دیگه خطایی ازت نبینم. در غیر این صورت نمی تونم تضمین کنم که بلایی سرت نیاد.
خندید. برایش یک دلقک خنده دار شده بودم یا بازیچه ای که می تواند مسخره اش کند؟ پوزخند زدم. یک بازیچه!
- فکر می کنی از مرگ من کی ضرر می کنه؟
این حرف را که گفت، با همان خنده ی اعصاب خرد کنش تلفن را قطع کرد. دندان هایم روی هم چفت شدند. باز چگونه مغز تاجیک را شسته بود که این طور با خیال راحت حرف می زد؟
دیگر داشت زیاد از حد، خودش را بزرگ می کرد. دیگر داشت پایش را زیاد از حد جلو می گذاشت. دیگر داشت حسابی کفری ام می کرد. باید به حالش یک فکری می کردم. همان دو سال پیش باید تکلیفش را مشخص می کردم.
در حالی که عضلات دستم از خشم منقبض شده بودند، تلفن را پایین آوردم و از آسانسوری که تازه ایستاده بود، بیرون رفتم و بعد از گذشتن از حیاط ساختمان و دروازه، روی صندلی عقب ماشین نشستم و منتظر ماندم تا غنچه بیاید. نگاه های آرتا را از داخل آینه احساس می کردم و این موضوع عصبانیتم را بیشتر می کرد. دیگر حوصله ی این یکی را نداشتم. نگاهم را از درخت کنار پیاده رو گرفتم و به آینه دادم. وقتی دید دارم به سردی به نگاه خیره اش نگاه می کنم، گفت:
- کجا باید برم؟
گفتم:
- منتظر کسیم.
این را که شنید سرش را بالا و پایین کرد و به جلو خیره شد. از پشت به عضلات ورزشی و بازوهای محکم و پر پیچ و خمش خیره شدم و بعد خواستم نگاهم را بگیرم که دیدم دارد از آینه ی جلوی ماشین نگاهم می کند. ناخودآگاه ضربان قلبم بالا رفت اما نگذاشتم که چیزی در صورتم نمایان شود. برای جمع کردن وضعیت به وجود آمده، با اینکه اصلاً برایم مهم نبود اما اخم کردم و به تلخی گفتم:
- چرا لباس فرم نپوشیدی؟
برق نگاهش خاموش شد.
- نمی دونستم لباس فرم دارم.
نگاهم را از قیافه اش گرفتم و به بیرون دادم و در همان حال گفتم:
- از آرش بگیر.
کمی بعد غنچه، با لباس های رنگی رنگی و با صورتی که مثل همیشه آراسته شده بود، در کنارم سوار شد. نفس نفس می زد. انگار خیلی عجله کرده بود تا سریع تر بیاید. رو به آرتا آدرس را گفت و بعد حرکت کردیم. خودش مسئول کل کمپ بود و هر بار هم جای آن را تغییر می داد. برای همین هم من هیچ اطلاعی از آدرسش نداشتم و مجبور بودم با خودش به آن جا بروم. البته این اولین بار بود که از بعد از آمدن غنچه داشتم خودم به کمپ سر می زدم. تا به حال موقعیتش پیش نیامده بود.
از شهر که خارج شدیم، ساعت حدود دوازده و نیم بود که رسیدیم. یک خانه ی بزرگ و تقریبا تمیز، در یک روستای کوچک بود. غنچه در راه، به کسی زنگ زده بود و گفته بود که همه ی افراد را آماده کنند. بعد از اینکه غنچه رمز ورود را گفت، وارد خانه شدیم. به آرتا هم گفته بودم با ما داخل بیاید. شرایط برایش مهیا شده بود تا بتواند اطلاعات جمع آوری کند.
غنچه جلوتر حرکت می کرد و آرتا پشت سرم بود. از پله ها پایین رفتیم. زمین با موزائیک پوشانده شده بود. غنچه توضیح داد که ساختمان های اطراف خالیِ خالی اند.
حیاط جز دو ماشین که داخلش پارک شده بود، چیز دیگری نداشت. مانده بودم که در این چند هفته ای که اینجا ساکن اند چطور بدون حتی ذره ای حیاطِ دلباز سر کرده اند. هرچند برای آنها فرقی هم نمی کرد؛ آن ها از خانه شان فرار کرده بودند و ترجیح می دادند کسی آنها را نبیند. پس اینجا برایشان بهترین مکان بود؛ حتی بدون ذره ای تفریح. وارد خانه که شدیم غنچه گفت:
- حیاط پشتی جمع شدن. اونجا اینقدر بی روح نیست.
انگار سوالم را از چهره ام خوانده بود که این را گفت. چقدر خوب بود که خودش توضیح می داد و هر بار مجبورم نمی کرد که بخواهم برای رسیدن به جواب، سوال بپرسم.
بعد از گذشتن از خانه ای شیک که بسیار شلوغ و نامرتب بود، از طریق پنجره ی بزرگی که سر تا سر یکی از دیوارها را پوشانده بود و به حیاط پشتی راه داشت، وارد آنجا شدیم.
با دیدن حیاطی که بسیار بزرگ تر از حد معمول بود و به یک باغ راه داشت و با دیدن دخترها و پسرهایی که روی تاب یا صندلی ها نشسته بودند، قیافه ی سردم را تغییر دادم و سعی کردم تا بیشتر از قبل مثل مدل ها راه بروم و کمی هم ناز قاطی حرکاتم بکنم. باز باید نقش بازی می کردم اما این دفعه این نقش را خوب بلد بودم.
مسئول کمپ به طرفمان دوید. از آن پسرهای خوش هیکل بود اما لباس های جلفش ابهتش را کم می کرد. اگر کسی از شغلش خبر نداشت فکر می کرد که یک مدل است. به غنچه نیم نگاهی کرد و بعد رو به من گفت:
- خوش اومدید قربان، الان جمعشون می کنم.
سپس به طرفشان برگشت و چند بار دست هایش را به هم زد و بعد با صدایی رسا و بلند گفت:
- خانوما و آقایون لطفاً همه سریع جمع شید.
وقتی توجه چندانی ندید، دوباره صدا زد اما انگار هیچ کس به این پسر جلف و بی ابهت اهمیتی نمی داد و حتی برایش تره هم خرد نمی کرد! همه خودشان را به کوچه ی علی چپ زده بودند و طوری وانمود می کردند که انگار چیزی نمی شنوند.
یک تار ابرویم بالا رفت. غنچه به تلخی رو به آن پسر گفت:
- اینجا هم نتونستی خودت رو نشون بدی فرهاد؟
خواست چیزی بگوید که به سردی گفتم:
- کسی که نمی تونه از پس این کار به این راحتی هم بر بیاد به درد گروه من نمی خوره.
سپس به طرف میزی که نزدیک به خودمان بود رفتم. چند لیوان روی میز چیده شده بودند. یکی از قاشق هایی که داخل ظرفی چیده شده بودند برداشتم و بدون توجه به غنچه و فرهاد که داشتند ریز ریز بحث و صحبت می کردند و همان طور که حالت پر از نازم را حفظ کرده بودم، با پشت قاشق، چند بار پشت سر هم و آرام، به لیوان ضربه زدم. صدایی که در فضا پیچید آنقدر رسا بود که همه را متوجه من کند. همه به طرفم برگشتند تا ببینند منشا صدا کجاست. با دیدن نگاه هایی که به طرفم برگشته بود، لبخندی زدم و آرام قاشق را روی میز گذاشتم.
سپس چند قدم جلو آمدم. بقیه هم کم کم نزدیکم شدند. صدای ریز غنچه و فرهاد هم آرام گرفته بود و همه منتظر بودند تا من شروع کنم. با لبخند و نگاهی که سعی می کردم جذاب باشد و در عین حال مغرور، شروع کردم.
- سلام دوستان. مدت زیادیه که اینجا منتظر بودید و حتماً می دونید که برای چه کاری انتخاب شدید و به اینجا اومدید. شما قراره به عنوان مدل، بعد از اینکه وارد دبی شدید، یه زندگی خیلی خوب رو تجربه کنید و در کنارش آموزش هم ببینید. اما حتماً براتون سوال پیش اومده که الان من برای چی اومدم اینجا.
صدای پسری بذله گو و بی نمک از پشت جمعیت گفت:
- خب اینکه معلومه. اومدی بگی تو مسئول مایی و ما رو می بری دبی و بعدش باید حقوقمون رو باهات تقسیم کنیم.
صدای تک خنده های ریزی از گوشه و کنار آمد. لبخندی زدم و گفتم:
- این پسر بانمک کی بود؟
در جایی که سه چهار پسر در کنار هم ایستاده بودند، یک نفر را با زور و نگاه هایی معنادار به جلو هول دادند. پسری زیبا بود اما هیکل چندان جالبی نداشت. با همان لبخند گفتم:
- بیا جلو.
وقتی کاملاً در جلویم قرار گرفت، شانه به شانه اش ایستادم و با لبخندی که انگار برایش ترسناک بود به او خیره شدم. با چشم های درشتش به صورتم زل زد. گفتم:
- چرا اینجایی؟
به پشت سرش نیم نگاهی انداخت و وقتی دید همه به او و من خیره شده اند با کمی من من گفت:
- منم… مثل بقیه... دنبال شهرتم.
سرم را تکان دادم و دوباره گفتم:
- و چرا اینجایی؟
با اکراه گفت:
- تا برم خارج و مدل بشم.
کمی عقب رفتم و نگاهم را از سر تا پایش گرداندم و بعد گفتم:
- و قراره چجوری هزینه ی این خارج رفتن رو بدی؟
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- نمی دونم.
با شنیدن این کلمه، در یک حرکت جلویش رفتم و چانه اش را در دستم گرفتم و صورتم را به صورتش نزدیک کردم. نفسش حبس شد. همان طور که به چشم های ترسیده اش خیره شده بودم گفتم:
- این بار ازت می گذرم اما تا وقتی اینجایی یاد بگیر که به موقع حرف بزنی.
سپس چانه اش را به عقب هول دادم که از پشت روی زمین افتاد و با هول عقب عقب رفت. در همین حال دوستانش آمدند و جمعش کردند.
رو به جمعیت گفتم:
- تا به حال کسی جرات نکرده به من بگه تو، پس جلوی دهنتون رو بگیرید و بفهمید که چی رو بلغور می کنید. از خوشمزه بازی و مسخره بازی و بذله گویی متنفرم. کوچک ترین خطای دیگه ای ازتون ببینم بی برو برگرد از گروه اخراج می شید. من نه نصف حقوق آینده تون رو می خوام نه هزینه ای ازتون می گیرم اما انتظاراتی ازتون دارم که باید انجامش بدید. هزینه ی این کارم رو هم از شرکتی که قراره توی دبی به استخدامش در بیاید می گیرم. اینا رو نمی گم چون نظرتون برام مهمه، تنها دلیلی که بهتون اینا رو گفتم اینه که بدونید جای درستی اومدید و خیالتون راحت شه. دلم نمی خواد دم آخری به خاطر پوستِ چروک شده از استرستون، پولی که به من می رسه کم بشه. حالا همه ی دخترا به صف شید؛ باید تعدادیتون رو انتخاب کنم.
غنچه همه ی دختران را در یک صف مرتب کرد. دوازده دختر بودند که هیکل و قیافه های بعضی هایشان واقعاً به مدل شدن نمی خورد. واقعاً به چه امیدی آمده بودند؟ مشخص بود که خیلی هایشان فقط می خواستند از خانه هایشان فرار کنند و قصدی برای مدل شدن نداشتند. تیری زده بودند در تاریکی، تا ببینند به هدف می خورد یا نه. ولی نمی دانستند که در این دنیا تیری به هدف نمی خورد. بلکه نیروی تاریکی، تکه های تیرِ شکسته شده را به طرف خودمان بر می گرداند و خودمان را زخمی می کند.
بعد از بررسی تمامی آن دوازده نفر، پنج نفرشان را که وضعیتی بهتر داشتند انتخاب کردم. تعدادشان از انتظاراتم کمتر بود برای همین مجبور بودم روی آن پنج نفر حسابی کار کنم تا قیمتشان را بالا ببرم.
کنار غنچه ایستاده بودم و برنامه هایم را به همراهش چک می کردم که فرهاد به کنارمان آمد و گفت:
- خانم ببخشید.
سرم را از داخل تبلت بالا آوردم و نگاه منتظرم را به صورتش دادم که گفت:
- من دیگه نمی تونم اینجا کار کنم؟ به این کار احتیاج دارم.
چشم هایم را تنگ کردم و نگاهی اجمالی به سر تا پایش انداختم. سپس گفتم:
- شاید اگه تیپت رو عوض کنی جای دیگه ای بهت کار بدن.
بعد تبلت را به دست غنچه دادم و گفتم:
- باقی برنامه ها رو خودت ردیف کن.
بعد از گفتن این حرف، بدون توجه به فرهاد، به طرف در رفتم و رو به آرتا که کنار در ایستاده بود اشاره کردم که دنبالم بیاید. بعد از اینکه از خانه خارج شدیم، منتظر ماندم تا در ماشین را برایم باز کند. در را که باز کرد نشستم و بعد از اینکه به راه افتاد، همان طور که به بیابان بیرون از پنجره خیره شده بودم گفتم:
- یه هفته ی دیگه می ریم دبی.
صدایش به گوش رسید.
- واقعاً اونا قراره مدل باشن؟ یا همه ش یه بازیه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- خواهی دید.
همان طور که ماشین را هدایت می کرد، سرش را تکان داد و گفت:
- حدس زده بودم. پس هیچ مدل شدنی در کار نیست. فقط اینجوری با این بهونه اون بدبختا رو گول می زنین. مشخصه با دخترا قراره چیکار کنید ولی موندم کارتون با اون پسرا چیه.
پنجره را پایین دادم تا کمی هوای ماشین عوض شود. با همان پوزخند گفتم:
- واقعا نمی دونی؟ بهت گفته بودم که هیچ چیزی از من نمی شنوی؛ پس تلاشت بی مورده. فکر نکن نمی دونم که هرچیزی که داریم می گیم داره شنود و ضبط میشه. جواب این سوالا رو خیلی بهتر از من می دونی اما داری می پرسی که من بهت جواب بدم تا یه مدرکی برات جور شه. اما جناب سرگرد… هیچ مدرکی از طرف من نمی گیری.
نفس عمیقی کشیدم. امروز خیلی بیشتر از همیشه حرف زده بودم.
- بهت اجازه دادم بیای توی قلمروم اما دیگه بهت اجازه نمی دم بخوای من رو هم دور بزنی.
«آرتا»
درکش نمی کردم. با دادن مدرک به پلیس، می توانست جرائم خودش را تا حد زیادی کمرنگ کند. هرچند جرم هایش زیاد بود، یعنی خیلی زیاد بود، اما می توانست… اما نه. شاید هم حق داشت. نمی توانست به من و توانایی هایم تکیه کند. قدرت های باند خودش را خوب می شناخت و حتماً می ترسید که من نتوانم موفق بشوم و بعد او به دلیل همکاری با پلیس، توسط رئیسش مواخذه و تنبیه و شاید کشته شود. اگر با من همکاری نمی کرد، می توانست این بادیگارد بودنِ من را لاپوشانی کند و بگوید که نمی دانسته که من پلیسم. حالا درکش می کردم.
تکه ای از نان بربری تازه ای که از نانوایی محل خریده بودم را کندم و در دهانم گذاشتم. بوی خوشش در مشامم پیچیده بود و بیرون نمی رفت. کلیدم را از داخل جیب شلوارم بیرون آوردم و خواستم در زنگ زده ی خانه ام را باز کنم که با شنیدن صدای جیغ و داد، سرم به طرف منبع صدا برگشت. در را باز کردم و نان را روی تنه ی درخت کوچک کنار حیاط گذاشتم و بعد در را بستم و برگشتم بیرون تا ببینم چه خبر شده است.
وسایل کسی، داشت از خانه بیرون پرتاب می شد. صدای ناله و جیغ و شیون زنی به گوش می رسید و همچنین صدای بم و کلفت و مردانه ای که همانند سبیل کلفت های داخل فیلم ها می گفت:
- بیاید برید از خونه ی من بیرون. کم بهتون لطف کردیم اجاره خونه نگرفتیم؟ الان پنج ماهه دریغ از یه قرون پول سیاه که بذارین کف دستمون. گریه زاری نکن همشیره. انگار نه انگار ما هم چند تا عیال داریم و باید دو لقمه نون ببریم سر سفرمون.
به طرف جمعیتی که دور خانه جمع شده بودند دویدم و کنارشان زدم و جلوتر از همه به آن صحنه ی رقت انگیز زل زدم. زن با آن چادر گل گلی اش به دست و پای آن مرد افتاده بود و التماس می کرد و به سر و صورت خودش می کوبید.
چند جمله ای از طرف جمعیت برای حمایت از زن گفته شد اما یا بی جواب می ماند یا با جواب های قانع کننده ی مرد خاموش می شد.
نمی خواستم خودم را درگیر این ماجرا کنم. وضعیت من سِری بود و هر لحظه ممکن بود ماموریت را لو بدهم. برای همین نمی توانستم پلیس بودنم را جار بزنم. از طرفی اگر پلیس بودم را هم اعلام می کردم کاری نمی توانستم بکنم. حق با هر دو طرف بود. مرد سبیل درشت، صاحب خانه بود و به قول خودش عیال داشت و اجاره خانه اش را می خواست. زن بیچاره هم حتماً پولی نداشت که نتوانسته بود اجاره اش را پرداخت کند. نمی دانستم باید طرف کدامشان را بگیرم. طولی نکشید که زن با وسایلش بیرون از خانه نشست و سرش را روی زانوانش گذاشت و آرام تر گریست. به طرف مرد که حالا داشت درِ خانه اش را قفل می کرد تا برود، رفتم و خواستم چیزی بگویم تا شاید کمی بیشتر به زن مهلت بدهد که صدای فریادی به گوشم رسید و توجه همه را به خودش جلب کرد.
- مامان چی شده؟
دخترک با آن سر و وضع آشفته و آن لباس های قدیمی، کنار مادرش نشست و به اطرافش خیره شد. انگار با آمدن دختر، دنیا را به مادرش دادند. دخترش را در آغوش گرفت و ضجه زد.
- دیدی بیچاره شدیم نگار؟ دیدی؟ دیدی اون بابای خیر ندیده ت چجوری رفت و ما رو گذاشت توی این آشغال دونی؟ دیدی بی خانمان شدیم؟ آخ بمیرم برای جوونیت مادر، بمیرم.
مرد که حالا داشت به مرثیه ی مادر نگاه می کرد، خشن گفت:
- بلند شید جمع کنید بساطتون رو از جلوی خونه ی من تا پلیس نیاوردم.
صورت نگار به طرف مرد که حالا تقریباً کنار من بود برگشت. با دیدنش اخم هایم در هم رفتند. فاصله زیاد نبود اما نمی توانستم به چشم هایم اعتماد کنم. مرد بعد از گفتن آن حرف، خواست برود که صدای نگار بلند شد:
- حشمت خان یه لحظه صبر کن.
گریه نمی کرد. نگران نبود. حتی دیگر عصبانی هم نبود. اخم داشت ولی آرام بود. آرامِ آرامِ آرام. حشمت گفت:
- چی میگی بچه. باید برم هزار تا بدبختی دارم.
نگار مادرش را آرام رها کرد و همان طور که به طرف حشمت می آمد گفت:
- حرفم مهمه.
داشت به طرف حشمت می رفت که میانه ی راه به طرف ما برگشت. از نزدیک که دیدمش نفسم حبس شد. قلبم متوقف شد. خون در رگ هایم خشک شد.
- چیه اینجا جمع شدید؟ نکنه سینماست؟ یا شایدم اومدین تئاتر ببینید؟ خوشا به غیرتتون که قشنگ نگاه کردین و هیچ کدومتون هیچ حرکتی نکردین. خوشا به غیرتتون که مادر من رو این جوری دیدین و دم نزدین. انگار نه انگار که به گردن همه ی شما بی لیاقتا حق داره. سریع تر برید خونه هاتون.
شوکه بودم. حس می کردم زمین و آسمان می چرخد. صدای نگار برایم گنگ بود. حالا به طرف حشمت رفته بود و داشت به او می گفت که امروز کار پیدا کرده و این ماه می تواند کرایه ی خانه را بدهد. دیگر نفهمیدم چه گفتند چون در سرم هزار صدا و فکر می چرخید. چند بار اسمش را برای خودم هجی کردم. هر چقدر بیشتر تکرار می کردم بیشتر نمی فهمیدم. همه با حرف های جسته گریخته شان متفرق شده بودند.
به طرف نگار برگشتم. داشت در کنار دیوار با حشمت حرف می زد. نمی فهمیدم. داشت مغزم سوت می کشید. کسی که داشت در کنار دیوار با حشمت حرف می زد، نگار بود اما این اسم برایم مفهومی نداشت. او نگار نبود. او رها بود. او رها بود. او رها بود!
«رویا»
دست راستم را گرفته بود. دست چپم روی قفسه ی سینه اش قرار داشت. کت و شلوار پوشیده بود و داشتیم رقص تمرین می کردیم. نگاهم به پاهایمان بود. داشتم چیزی را توضیح می دادم. صدایم محو بود و اکو می شد و در سرم می پیچید. فشار بازوانش را زیر دستم احساس می کردم. خیلی بدنش را سفت کرده بود؛ این طوری نمی شد رقصید. صدای آهنگ در سرم واضح تر بود. آهنگی بود که بتوانیم با ریتمش برقصیم.
ماه بانو جان جان بانو جان
با چشمانت کن جادو جان
ریتم اینجا تندتر می شد. دستش را بالا آوردم و چند بار زیر دستش چرخ زدم. لبخند لحظه ای از روی لبم پاک نمی شد. از ناشی گری پسر به خنده افتاده بودم.
صیاد دلت هستم
تنها به تو دل بستم
تردید مکن بانو
من مال خودت هستم
دستانش را گرفتم و رقص را ادامه دادم. هدایت گر خودم بودم و بس.
لالالالالالالالالا
دستانم را دور گردنش حلقه کردم و به صورتش زل زدم. لبخندم محو شد. با آن صورت قرمز و خونی و بدون پوستش به من زل زده بود. خشک شدم. مات شدم. نفسم حبس شد. با یک حرکت پسش زدم و عقب رفتم. دست هایش که تا قبل از آن دور کمرم حلقه شده بودند، آرام پایین آمدند. حالا دندان هایش داشتند نمایان می شدند. به دست های خونی ام و لباس عروس سفیدی که حالا در تنم بود و سراسر خونی شده بود نگاه کردم.
نفسم بیرون نمی آمد. دوباره به چهره ی کریهش زل زدم. داشت نزدیکم می آمد و دست های گوشتی و سرخ و خونی اش را نزدیکم می آورد. عقب عقب رفتم. پایم به گوشه ی فرشی که روی زمین بود گیر کرد و افتادم. انگار که از غرق شدن نجات پیدا کرده باشم، از خواب پریدم. نفس نفس می زدم. انگار که سال ها بود که جرعه ای هوا به ریه هایم نرسیده بود. حریصانه هوا را بلعیدم و با چشم هایی که از ترس درشت شده بودند به فضای تاریک اتاق خیره بودم.
آب دهانم را که خشک شده بود قورت دادم. روی پیشانی ام دست کشیدم. خیسِ خیس شده بود و موهایم هم به گردنم چسبیده بودند. طول کشید تا بتوانم خودم را پیدا کنم و تصویر کابوسم از جلوی چشمم محو شود.
به میز پاتختی ام نگاه کردم. باز آب فراموشم شده بود. نفس عمیقی کشیدم و بعد پتو را کنار زدم. پاهای لرزانم را از روی تخت پایین گذاشتم. از جایم بلند شدم و به طرف طبقه ی پایین رفتم؛ میلم نمی کشید که بخواهم از دستشویی اتاقم آب بخورم.
با کرختی از پله ها پایین رفتم. طولی نکشید که تمام عرق بدنم سرد شد و توانستم روی خودم تسلط پیدا کنم. بعد از خوردن یک لیوان آب برگشتم تا به اتاقم بروم که با شنیدن صدای خش خش از اتاق بابا که طبقه ی پایین بود و فاصله ی زیادی با آشپزخانه نداشت، سر جایم متوقف شدم. اخم هایم در هم رفتند. خواب از سرم پریده بود و مطمئن بودم صدایی که می شنوم از توهم شبانه نیست. اما معمولاً بابا این وقت شب به اتاقش نمی رفت. درِ اتاقش هم همیشه قفل بود.
اول خواستم بی خیالش بشوم اما بعد، پاورچین پاورچین به طرف اتاقش رفتم. بادیگاردها همیشه بیرون از خانه می ماندند پس کسی نمی توانست وارد خانه شود. به جز من و بابا هم که کسی در این خانه نبود. تنها چیزی که می توانستم حدس بزنم این بود که یکی از بادیگاردها بی اجازه وارد خانه شده و حدس می زدم که این کار، کار احمقانه ی آرتا باشد تا بتواند مدرک پیدا کند. اما کلیدِ در اتاق چه؟ آن را چطور به دست آورده بود؟ اصلاً او مگر فقط بادیگارد من نیست؟ پس حتماً الان در خانه اش خوابیده است. بادیگاردهای شخصی که سر شیفت نمی مانند. آن ها فقط زمانی که رئیسشان بخواهد و لازمشان داشته باشد، در دور و اطرافش می مانند.
در، چهارطاق باز بود. به دیوار کنار چهارچوب در تکیه دادم و از کنار در، سرکی به داخل کشیدم. آرتا نبود. حالا که مغزم اوضاع را تحلیل کرده بود، فهمیده بودم آرتا شخص مورد نظر نیست.
فضای اتاق تاریک بود اما نور چراغ قوه ی موبایلش فضا را کمی روشن کرده بود. خودم را عقب کشیدم تا من را نبیند. جالب بود؛ او آمده بود دزدی و من باید خودم را پنهان می کردم!
نور چراغ را به سمت خودش نمی گرفت اما می دیدم که دارد با برگه های داخل گاوصندوق ور می رود. بادیگاردهایی که بیرون خانه بودند، او را ندیده بودند وگرنه دستگیرش می کردند. پس حتماً از در مخفی وارد خانه شده بود. به مغزم فشار آوردم. فقط من و بابا و تاجیک از راه مخفی خانه خبر داشتیم. نمی توانستم بفهمم؛ تاجیک دلیلی برای اینجا آمدن و این طور پنهانی وارد شدن نداشت. او رئیس ما بود و هر چه که می خواست در اختیارش قرار می گرفت.
وقتی برگه هایی که می خواست را برداشت، به طرف در دوید. خودم را کنار نکشیدم. من باید مچش را می گرفتم. هرکس که بود برایم مهم نبود. فقط باید می فهمیدم که دارم به چه کسی اجازه ی ورود به خانه ام را می دهم.
خواست از در رد بشود و بعد به طرف اتاقی که در مخفی داخلش قرار داشت برود، که به خودم جنبیدم و قبل از اینکه از جلویم رد بشود، دستم را روی دهانش گذاشتم و از پشت به او چسبیدم و متوقفش کردم. بدنش زیر دستم می لرزید. ظریف بود. شکننده بود. منعطف بود. و از تمام این ویژگی ها فهمیدم که او دختر است. از تقلاهایی که می کرد هم فهمیدم که او همان کاملیای خودمان است. چرخاندمش و به دیوار چسباندمش. همان طور که با پاها و دستم، دست و پایش را قفل کرده بودم، جلوی دهانش را هم با یک دست دیگرم گرفتم.
با جدیت و لحنی پچ پچ وار گفتم:
- اینجا داری چه غلطی می کنی؟
تقلاهایش شدت گرفتند اما من همه ی حرکاتش را بلد بودم؛ نمی توانست کنارم بزند. دوباره گفتم:
- صدات در بیاد بادیگاردا رو صدا می کنم. اون وقت دیگه سر و کارت با تاجیک و بابائه. باید بفهمن که اینطوری اومدی دزدی؟
تقلاهایش کمتر شد اما خشم و نفرت نگاهش نه. حتی در آن تاریکی هم برق نفرت در چشمانش هویدا بود. گفتم:
- دستم رو بر می دارم. اینکه جیغ و داد نکنی بیشتر از هرکسی به نفع خودته.
با حرص تک تقلایی کرد و بعد کامل ساکت شد. دستم را از روی دهانش برداشتم و با یک حرکت برگه ها را از دستش قاپیدم و بعد همان طور که به طرف در اصلی می کشاندمش، ضربه هایی که می زد را دفع می کردم.
- بذار برم عوضی! داری چه غلطی می کنی؟
من اگر به هرکس اجازه ی ورود به خانه ام را می دادم، به کاملیا این اجازه را نمی دادم. جرات نمی کرد که جیغ بکشد اما با صدایی آرام داشت مورد عنایت قرارم می داد.
- ولم کن عوضی. حتماً به بابا میگم که تو کی هستی. معلوم نیست از کجا اومدی که حالا واسه ی من شاخ شدی و داری شاخ بازی در میاری.
پوزخندی روی لبم نشست. فشار دستم روی بازویش بیشتر شد و محکم تر به دنبال خودم کشیدمش. تقریباً فهمیده بودم که چه برگه ای را از داخل گاوصندوق بابا برداشته است.
او حق نداشت به خفه کردن و از بین بردن من در این لجن زار فکر کند. من اگر غرق می شدم، همه را غرق می کردم. قرار نیست من به تنهایی قربانی این باند بشوم. قرار نیست من به تنهایی در این لجن زار پایین بروم و خفه بشوم.
- تو حق نداری این کار رو بکنی.
در را باز کردم و جلوی پله ها رفتم. در حالی که دندان هایم را روی هم می ساییدم غریدم:
- عوضی خودتی و کل اصل و نسبت.
بعد با یک حرکت از بالای پله ها پایین هلش دادم. همه در یک ثانیه اتفاق افتاد. پایش روی پله ها لغزید و با بهت و قیافه ای هراسان، در حالی که تلاش می کرد صدایش در نیاید اما آمد، روی پله ها قِل خورد و پایین رفت. روی پله ها، فرش قرمز پهن بود و ضربه هایی که به بدنش می خورد را کم می کرد برای همین خیالم راحت بود که این بادمجان بم طوری اش نمی شود و لازم نیست به تاجیک جواب پس بدهم.
به بادیگاردها دستور دادم تا او را که حالا در پایین پله ها افتاده بود دستگیر کنند. بعد در نوری که از چراغ ها می تابید، به برگه هایی که کِش رفته بود خیره شدم و با دیدن برگه ها پوزخندی از ساده لوحی اش روی لبم جا خوش کرد. برگه هایی بود که فرزند خوانده بودن من را اثبات می کرد.
چون ورزشکار بود و ژیمناستیک هم بلد بود، توانست به موقع خودش را نجات بدهد و طوری پایین قل بخورد که کمترین آسیب را ببیند. در حالی که بازویش را گرفته بود، با نفرت دست های بادیگاردها را پس زد و رو به من غرید:
- بهشون بگو گم شن برن کنار.
حالا دیگر پچ پچ نمی کرد. اشاره ای به بادیگاردها کردم و در حالی که داشتم با کاغذهای داخل دستم بازی می کردم، متاسف سر تکان دادم و خرامان خرامان از پله ها پایین رفتم. لبخند زدم و گفتم:
- می خوای بهت نشون بدم یه عوضی می تونه چه کارایی بکنه؟
نزدیکش شدم و رو به رویش، روی آخرین پله ایستادم. کمی خم شدم و سرم را جلو بردم تا رخ به رخ حرفم را بزنم.
- می خوای بهت نشون بدم یه ادمی ای که چیزی برای از دست دادن نداره می تونه چقدر عوضی باشه؟
پوزخندی صدادار زد و در حالی که چشمانش، دائم بین دو چشمم جا به جا می شد گفت:
- فکر کردی اجازه میدم یه بی پدر و مادر بیاد و جای من رو بگیره؟ فکر کردی اجازه میدم یه بی هویت بیاد و خار چشمم بشه و بشه گل سر سبد بابا؟ آره؟ تو فقط بلدی تهدید کنی، هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
خندیدم. از اینکه اعتراف کرده بود خار چشمش شده ام خندیدم و گفتم:
- تو اونقدر بچه ای که حتی نمی خوای تفاوت های من و خودت رو قبول کنی. اما من مثل تو بچه نیستم عزیزم. سرم توی کار خودمه. نصف شب نمیرم خونه دشمنم دزدی. می دونی اگه الان بهت لطف نمی کردم و بابا رو بیدار می کردم تا ببیندت چی می شد؟ فقط باباجونت جناب تاجیک بیشتر ازت ناامید می شد، همین. فکر کردی تاجیک از بی خانواده بودن من خبر نداره؟ واقعاً فکر کردی خبر نداره؟ نه عزیزم. اون خودش من رو انتخاب کرده تا پیش بابا بمونم و آموزش ببینم برای جایگاهی که تو و داداشت لیاقتش و عرضه اش رو ندارین. بهتره تو هم سعی نکنی بیای توی این کثافت کاری ها چون خوشبختانه یا بدبختانه، باباتون نخواسته شما توی این کارِ لجن باشید. پس لطفاً تو هم برو دنبال کارت و از پول زیاد پدرت استفاده کن و اینقدر حرص چیزای بیخود رو نزن.
ماتش برد. چیزی برای گفتن نداشت، داشت؟ یک بار برای همیشه می خواستم این قائله را ختم کنم. رفته رفته لحنم جدی تر می شد.
- واقعاً فکر کردی این کارا بچه بازیه که با این ساده لوحیات می خوای خودت رو هم گرفتار کنی؟ فکر کردی من الان خوشحالم که رئیسم و کل این مسئولیتا به گردنمه؟ فکر کردی تهش چی می شه؟ توی بهترین حالت می افتم گوشه ی زندان و حبس ابد می خورم یا تا ابد باید از ترس پلیس و لو رفتن جنسا این طرف و اون طرف قایم شم و آدم بُکشم.
پوزخندی زدم و به سر تا پایش نگاهی اجمالی انداختم. انگار تازه به عمق ماجرا پی برده بود.
- چیه ماتت برده؟ فکر می کردی خیلی راضیم از این وضعیت، نه؟ نه جونم. من از خدامه همه چی رو بسپرم دست تو و برم گم شم پی بی کسیم اما نمی شه. من مثل تو بابای پولدار یا حتی بی پولی هم ندارم که به خاطر ساده لوحیم مراقبم باشه و از خلاف دورم کنه تا یه وقت کار دست خودم و خودش ندم. حافظه ی درست و حسابیم ندارم تا بدونم باقی خانواده ام کجان. شجاعت مخالفت با تاجیکم ندارم که بخوام فرار کنم و خودم رو نجات بدم. می بینی؟ من به زندگیم عادت کردم؛ لطفاً تو هم هی نمک نپاش روی زخمی که نمی دونی چقدر عفونت کرده.
بعد از گفتن این حرف ها، روی پاشنه ی پا چرخیدم و خواستم برگردم که گفت:
- صبر کن.
متوقف شدم. واقعاً دیگر توانی برای مبارزه کردن با کاملیا نداشتم.
- از کجا بدونم بابا از هویت تو خبر داره؟ شاید داری این حرف رو از خودت در میاری.
- پرسیدنش سخت نیست. از خودش بپرس.
به طرفش برگشتم و ادامه دادم:
- فقط حواست باشه. کسی نمی دونه که من از این برگه ها و از این ماجرا خبر دارم. پس بهتره طوری بپرسی که تاجیک از این موضوع خبردار نشه.
چشم هایش را تنگ کرد.
- چرا؟
مکث کردم. حرفی که ته دلم بود را به زبان آوردم.
- فقط دلم نمی خواد رابطه ی نزدیکم با بابا رو هم از دست بدم. حتماً وقتی بفهمه منم از این موضوع خبر دارم، یه شکاف بزرگ بینمون میفته. نمی خوام تنها کسی که برام مونده رو هم از دست بدم.
به چشم هایم خیره مانده بود. آنقدر در مقابلش غرور به خرج داده بودم که باورش نمی شد این حجم از احساس بد در وجودم باشد. پرسید:
- تو از کجا می دونی که تاجیک از این موضوع خبر داره؟
انگار پرده ی خشم و نفرت را کنار زده بودیم.
- راه های زیادی برای کشوندن حرف از زیر زبون بقیه دارم.
جوابم برایش قانع کننده نبود. برای دامن نزدن دوباره به خشم و نفرتش گفتم:
- اما یه روزی که بابا و تاجیک داشتن با هم حرف می زدن شنیدم. مال خیلی وقت پیشه.
پرسیدم:
- تو چطوری کلید اتاق بابا رو گیر آوردی؟
گفت:
- منم راه های زیادی برای کِش رفتن کلیدا دارم.
سرم را تکان دادم.
- خوبه.
سپس برگشتم و در میانه ی پله بودم و داشتم بالا می رفتم که گفت:
- نترس، نصفه شبی نیومدم توی اتاقت، از اتاق بابا برداشتم.
نیشخندی زدم و بدون جواب، از باقی پله ها هم بالا رفتم و وارد خانه شدم. حتماً نقشه ی راه مخفی را هم از مدارک داخل اتاق پدرش کش رفته بود.
«آرتا»
بعد از اینکه تمامی آنچه که اتفاق افتاده بود را برای اداره ایمیل کردم، گوشی ام را کنارم انداختم. قرص مُسکنی را برای تسکین سردردم خوردم و فیلمی را از داخل لپ تاپم گذاشتم و مشغول دیدنش شدم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم. سعی کردم به این فکر نکنم که امروز چه اتفاق هایی افتاده و چه افراد جدیدی را دیده ام. ساعت از سه بامداد هم گذشته بود اما خوابم نمی برد. ترجیح می دادم به جای اینکه بخوابم و فکر و خیال کنم با فیلم هایم مشغول شوم. تمام کارهای نیمه تمامم را تمام کرده بودم و هنوز خوابی به چشمم نیامده بود.
لامپ صدِ اتاق را خاموش کردم و پشتی ام را به دیوار تکیه دادم. دراز کشیدم و سرم را به آن تکیه دادم و پتویم را تا گردنم بالا کشیدم. غرق در فیلم بودم که با صدای زنگ خانه، سرم به طرف در اتاق برگشت. زیر لب "لعنتی"ای گفتم و خواستم از جایم بلند نشوم که بعد با این فکر که شاید کسی از اداره آمده باشد، فیلم را متوقف کردم و از جایم بلند شدم. کمرم گرفته بود. به استخوان هایم کش و قوسی دادم و خمیازه کشیدم.
با شنیدن صدای دوباره ی زنگ بلبلی، پا جنباندم تا صدای زنگ، همسایه ها را بیدار نکند و سریع به جلوی در رفتم. با باز کردن در احساس کردم که دارم یک رویا می بینم. یا شاید هم کابوس بود و رویا نبود. یکی از چشم هایم را مالیدم و دوباره به جلوی در خیره شدم. نه، انگار خواب نبود و واقعیت بود.
نگار با سر و وضعی آشفته جلوی در بود. همان طور که این پا و آن پا می کرد و وسط کوچه ایستاده بود و دائما به طرف خانه شان که کمی آن طرف تر بود سرک می کشید. با دیدن من به طرفم آمد و با صدایی لرزان گفت:
- سلام ببخشید مزاحمتون شدم این وقت شب.
با دیدنش نگرانی اش نگران شدم. افکارم را کنترل کردم و گفتم:
- سلام. طوری شده؟
در حالی که انگشت هایش را از فرط استرس می فشرد و مشخص بود تسلطی بر رفتارش ندارد گفت:
- واقعاً شرمندهم ولی مجبور شدم بیام بیدارتون کنم و این وقت شب مزاحمتون…
برای کمتر شدن اضطرابش گفتم:
- مشکلی نیست نگارخانم. من بیدار بودم. چه اتفاقی افتاده؟
سد مقاومتش داشت می شکست.
- مامانم اصلاً حالش خوب نیست. توی این محل به جز شما کسی نیست که ماشین داشته باشه برای همین اومدم ازتون خواهش کنم اگه بشه مامانم رو ببریم بیمارستان.
بعد با امیدواری و تردید و بغضی که مشخص بود در گلویش آمده به چهره ام زل زد. صورت سفیدش از شدت استرس سرخ شده بود و چشم هایش درشت شده بودند و مردمک هایشان می لرزید و دودو می زد. می توانستم بگویم نه؟
نگاه خیره و در هپروت رفته ام را به زحمت از صورتش گرفتم و پایین انداختم و گفتم:
- بله حتماً. برید آمادشون کنید من همین الان میام.
خواست احتمالاً تشکر کند که گفتم:
- برید حال مادرتون خوب نیست.
با یادآوری این حرف نگاه قدردانش را از صورتم گرفت و به طرف خانه شان دوید. من هم به طرف لباس ها و سوئیچ ماشینی دویدم که برای رویا بود و گفته بود که دست من بماند.
کمی بعد روی صندلی عقب ماشین نشسته بود و سر مادرش را روی زانویش گذاشته بود و آرام فین فین می کرد. شاید بی احترامی یا فوضولی بود اما پرسیدم:
- مشکل مادرتون چیه؟
انتظار داشتم با یک «به تو چه» از سوال پرسیدن پشیمانم کند اما گفت:
- کلیه هاش داغونن. مامان بیچاره م با دیالیز زنده س. کلیه هاش از کار افتادن و توی صف پیوندیم. ولی هنوز کسی پیدا نشده که بخواد کلیه ش رو اهدا کنه. گروه خونی خودمم بهش نمی خوره تا بخوام بهش اهدا کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- فامیلی، کسی رو ندارین که بتونه اهدا کنه؟
آهی کشید و چیزی نگفت؛ هرچند همان آه جواب کاملی بود به سوالم. ترجیح دادم تا رسیدن به بیمارستان چیز دیگری نپرسم. نمی دانستم پولی برای پرداخت پول بیمارستان دارند یا نه برای همین کارتم را با خودم برداشته بودم. به شدت دلم می خواست به آن ها کمک کنم اما به شدت گیج و خسته بودم. ترجیح می دادم برای یک شب دیگر هم که شده برای دل خودم باشم. بی دلیل به کسی که شباهت زیادی به رها دارد کمک کنم و بی دلیل حس کنم که مردی ام که یک دختر به او تکیه کرده. می خواستم بی دلیل و فقط برای یک بار دیگر حس کنم که مردی ام که همسرش برای کمک گرفتن به او پناه آورده. فقط یک بار دیگر این حس را می خواستم. فقط همین یک بار…
مادرش را به آی سی یو بردند. اوضاعش وخیم بود و می گفتند که فوراً باید عمل شود و به کلیه احتیاج دارد.
دستانم را داخل جیب های شلوارم فرو کرده بودم و به دیوار تکیه داده بودم. به نگار که رو به رویم بود و داشت گریه می کرد، خیره شده بودم. دلم طاقت این طور دیدنش را نداشت. احساس می کردم دارد به غرورم لطمه وارد می شود. نمی توانستم اجازه بدهم که گریه کند. از طرفی دلم برای مادرش هم می سوخت. دلم برای بی کسی اش هم می سوخت.
کنارش رفتم و برای احترام گذاشتن به اعتقادات احتمالی اش، با یک صندلی فاصله در کنارش نشستم. بعد از کمی مکث، در حالی که فکر می کردم باید چه بگویم و چه نگویم، ناشیانه افعال جمع را کنار گذاشتم و خودمانی گفتم:
- امیدت رو از دست نده. این طوری فقط داری خودت رو نابود می کنی.
سرش را به دیوار تکیه داد. اشک های چشمانش، خیلی آرام و بدون زحمت روی گونه اش سر می خوردند و پایین می ریختند. صدایش اما با زحمت بیرون می آمد و لرزش شدیدی داشت.
- چطوری خودم رو نابود نکنم؟ اونی که الان نیمه مُرده روی تخت افتاده… فقط مامانم نیست. اون همه چیزمه. خواهرمه، برادرمه، جدیداً بابام هم هست. اگه طوریش بشه چی؟ اگه کسی پیدا نشه تا کمکش کنه من چجوری باید ادامه بدم؟ من هنوز با کشته شدن بابام کنار نیومدم، حالا اگه مامانمم از دستم بره چی؟ دکترا گفتن فقط تا چهل و هشت ساعت وقت داریم. می فهمی یعنی چی؟ یعنی من فقط دو روز دیگه دارمش و بعدش ممکنه دیگه هیچ وقت نداشته باشمش. تازه اگه کسی پیدا شه و کلیه ش رو اهدا کنه، اگه بدن مامان نتونه کلیه ی جدید رو قبول کنه چی؟ اگه پسش بزنه چی؟
چانه اش می لرزید. آنقدر بغض در گلویش بود که به سختی حرف می زد و بین کلماتش دائم فاصله می افتاد. می فهمیدمش. اما نه، نمی فهمیدم. من آن همه آدم در کنارم بود و فقط از نداشتن بابا و همسرم به این روز افتاده بودم. قطعاً کسی را که هیچ کسی جز مادرش نداشت نمی فهمیدم. قطعاً نمی فهمیدم.
- می دونی چند وقته به خاطر این کلیه های لعنتی دارم دق می کنم؟
نفسم را با آه بیرون دادم. حالش بد بود و کاری از دستم بر نمی آمد و این موضوع حال من را هم بد می کرد.
- منم بابام رو از دست دادم.
سرم را پایین انداختم.
- و البته همسرم رو…
شاید دلش می خواست بشنود که سکوت کرد. اما ترجیح دادم فقط در حد کمی هم دردی حرف بزنم و سرش را به درد نیاورم.
- بعد از مرگشون فکر می کردم دارم می میرم اما هنوز زنده م و نفس می کشم. هر چند دیگه زندگی نمی کنم اما هنوز زنده ام و به خاطر کسایی که دوستشون دارم و شاید دوستم دارن، ادای زندگی کردن رو در میارم. سخته، اما باید قبول کنیم که همه یه روزی به دنیا میان و روزی هم از دنیا میرن.
داشتم چیزی را می گفتم که خودم هنوز قبولش نکرده بودم. شعار بود حرف هایم می دانم، اما شاید کمی آرام کننده بود که نفس عمیقی کشید و گفت:
- ولی مامان من هنوز نمرده. من هنوز امید دارم.
نمی دانستم درست است یا نه اما حس پلیسی ام بر عقلم غالب شد و گفتم:
- می دونم موقعیت درستی برای پرسیدن این سوال نیست اما، گفتی بابات کشته شد؟
اشک هایش را پاک کرد، آهی کشید و گفت:
- آره. چند وقت پیش بود. هنوز دو ماه هم نشده که کشته شده.
نمی دانستم چطور سوال هایم را ادامه دهم که به پلیس بودنم شک نکند.
- چرا کشته شد؟ مگه آدم مهمی بود؟
گفت:
- نه، اون یه راننده ی کامیون ساده و زحمتکش بود. البته توی کشته شدن یا نشدنش شک دارم اما خب، یه شب از شرکتی که داخلش کار می کرد زنگ زدن و گفتن به کامیونی که داشتن به طرف مرزها می بردن، حمله شده و با اسلحه به راننده ها شلیک کردن و بار شرکت رو هم دزدیدن. به خاطر مرگ بابا، بهمون گفتن که حقوقش رو قطع نمی کنن و حتی گفتن که می تونن غرامت هم بپردازن اما مامان قبول نکرد و با اینکه شدیداً بهش احتیاج داشتیم گفت که به پول جونِ شوهرش نیازی نداره. از اون به بعد زندگی ما بدتر از قبل شد. حقوق بابا میومد اما مریضی مامان هم سخت تر می شد و هزینه های پزشک و بدبختی هاش هم بیشتر. طلبکارای بابا هم تا فهمیدن بابا مرده، بیشتر دارن بهمون فشار میارن. برای همین هم من رفتم دنبال کار. دیروز بالاخره توی یه بوتیک کار پیدا کردم. امیدوارم وضعمون بهتر بشه و بتونم کرایه خونه رو بدم. امروز مامان خیلی به خاطر بخت سیاهش گریه کرد. می ترسیدم سکته کنه که آخر این طوری شد.
چقدر صادقانه همه چیز زندگی اش را پیش یک غریبه گفته بود. قلبم به درد آمده بود و دلم می خواست یک کاری برایش انجام بدهم. به راستی او با رویا خیلی فرق داشت اما این شباهتی که میان این دو دختر بود کاملاً گیجم می کرد. و شاید باید رها را هم به این جمع دو نفره اضافه کنم. رها و رویا و نگار بسیار به هم شبیه بودند، درست مثل سه خواهر سه قلو. آن ها سه نفر با سه شرایط کاملاً متفاوت بودند. یکی قاچاقچی و خلافکار و سرد و مغرور؛ و دیگری با قلبی مهربان و پاک و ساده و بی آلایش. و دیگری هم یک آدم متفاوت بود که قبل از مرگش هم خوبی کردن و هم سرد بودن را بلد بود. تنها وجه اشتراک این سه نفر، قیافه ای شبیه به هم بود و یک "من" که نقشم را در زندگی هایشان گم کرده بودم!
«روز بعد»
«رویا»
جلوی در ایستادم. گلویم را صاف کردم، دو تقه به در زدم و بعد از شنیدن «بیا تو» وارد اتاق شدم. کاوه کنار میز کار بابا نشسته بود و نیشش تا بناگوش باز مانده بود.
نمی خواستم اما ناچاراً نگاهم را با شَک از روی صورتش برداشتم و به چهره ی بابا دادم. از من خواسته بود که به اتاقش بیایم و حالا با دیدن کاوه در این اتاق، بوهای خوبی به مشامم نمی رسید.
- بشین دخترم.
نمی خواستم بنشینم که با دیدن نگاه منتظر بابا، با بی میلی تمام رو به روی کاوه نشستم و گفتم:
- با من کاری داشتی؟
بابا گفت:
- امروز برو یکم استراحت کن. برات لازمه. دیگه خیلی خودت رو غرق اینجا و کارات کردی.
آه از نهادم بیرون آمد. دوباره نباید با کاوه بیرون می رفتم. دفعات قبل هم همینطوری آمده بود و مجبورم کرده بود تا با او بیرون بروم. هیچ وقت یادم نمی رود که دفعه ی قبل با یک فیلم ترسناک چگونه من را تا سر حد مرگ برده بود و دفعه ی قبل ترش با شهربازی و آن بازی های مرتفع و مزخرفش سکته ام داده بود. بار دیگر این اشتباه را تکرار نمی کردم. خیلی جدی گفتم:
- من اعتراضی ندارم به کارام بابا. امروز هم خیلی دردسر دارم باید حتماً برم کارام رو ردیف کنم تا اون مدتی که میرم دبی به دردسر نخوریم. در ضمن دارم میرم سفر دیگه. همون جا استراحت می کنم.
با گفتن این حرف ها، برای اینکه فرصت حرف زدن به بابا ندهم و اجازه ندهم که حرف های کاوه را به من بقبولاند، از جایم بلند شدم و گفتم:
- شما هم یادت نره امروز باید بری گمرک.
بعد به طرف در رفتم و همان طور که پشت به آن ها یک لبخندی شیطانی به خاطر زرنگی ام می زدم، ادامه دادم:
- چند تا از مشتری ها هم می خواستن خودتون رو ببینن بابا. اگه به فکر منی یکم بیشتر دل بده به کار.
سپس در را باز کردم و با یک دست تکان دادن، «با اجازه»ای را گفتم و بیرون رفتم. با بیرون رفتنم موبایلم را از داخل جیبم در آوردم و در حالی که با یک لبخند بزرگ به اتاقم می رفتم تا لباس هایم را عوض کنم، به آرتا تک زنگی زدم تا دنبالم بیاید.
دیشب کاملیا را رد کرده بودم تا برود. دیگر دلم نمی خواست به خاطر چیزهای بیهوده با او بحث کنم. او خیلی نادان و بیکار بود و من خیلی پرمشغله و اصلاً دلم نمی خواست به خاطر پر کردن وقت خالی یک فرد دیگر، از کارهای زیادم عقب بمانم و آن ها را روی هم تلنبار کنم.
با بی اجازه باز شدن در، با تعجب و عصبانیت به طرفش برگشتم و با دیدن کاوه، غریدم:
- در رو بستم تا اگه یه گاوی خواست بیاد تو در بزنه.
دست هایش را دو طرف باز کرد و با لبخند، قری به گردنش داد و گفت:
- من که گاو نیستم.
دندان قروچه ای کردم و همان طور که داشتم با حرص و با اخم نگاهش می کردم، بی تعارف خودش را روی تخت انداخت و بعد از اینکه به بدنش کش و قوسی داد، انگار که چیزی یادش افتاده باشد، سرش را بالا آورد و متفکر گفت:
- راستی مگه اینجا طویله اس که گاوا بهش رفت و آمد دارن؟
شانه ی داخل دستم را به طرفش پرت کردم. جا خالی داد. در حالی که حرصم با لبخند قاطی شده بود، به طرفش هجوم بردم و خواستم با یک ضربه حالش را جا بیاورم که با صدای در، تنها چشم غره ای به طرف چهره ی خندانش رفتم و بعد، از روی تختم پایین پریدم و خودم را جلوی در رساندم و طوری در را باز کردم که وضعیت داخل اتاق معلوم نشود.
یکی از خدمتکارها بود.
- خانم، آرتا زنگ زد و گفت نتونسته بهتون دسترسی پیدا کنه، برای همین به من گفت بهتون بگم که چند روز مرخصی می خواد.
ابروهایم بالا رفتند و بعد اخم کردم.
- چیز دیگه ای نگفت؟
- نه خانم.
- خیلی خب می تونی بری.
در را بستم اما از کنارش نرفتم. همان طور که دستم روی دستگیره بود، مکث کوتاهی کردم و به این فکر کردم که هنوز نیامده چه مرخصی ای می خواهد. می خواهد برود دنبال مدرک؟ کجا می خواهد این کار را بکند؟ اصلاً چطور به من دسترسی پیدا نکرده؟
با همان اخم هایم، دستم را از روی دستگیره برداشتم و به طرف کاوه که حالا به پهلو خوابیده بود و دستش را ستون سرش کرده بود و به من نگاه می کرد، برگشتم. گفتم:
- می خوام برم دنبال یه کاری. هستی؟
از روی تخت بلند شد و نشست.
- چه کاری هست؟ اگه خلافه نه نیستم.
پوزخندی زدم و همان طور که به طرفش می رفتم گفتم:
- خلاف نیست اما توی همون مایه هاست.
شانه ام را از روی تختم برداشتم و کنار میز آرایشم رفتم و به شانه کردن ادامه ی موهایم مشغول شدم. در همان حال، موبایلم را از روی میز برداشتم و چک کردم. خاموش نبود. پس حتما آرتا با خودم تماس نگرفته بود تا مجبور نباشد جواب پس بدهد. مصمم تر شدم برای انجام فکری که در سرم بود. گفتم:
- اگه میای برو حاضر شو، اگرم نمیای، این دفعه من رو بی خیال شو و با کاملیا برو بیرون، من نمی تونم باهات بیام. هر چقدر هم اینجا بشینی راضی نمی شم که بیام.
قیافه اش را از داخل آینه می دیدم. متفکر بود و دودل. برای بر طرف شدن شک و تردیدش، به طرفش برگشتم و با جدیت گفتم:
- نگران نباش نمی خوام چاقو بذارم بیخ گلوی کسی. فقط قراره بریم یکی رو تعقیب کنیم ببینیم می خواد چی کار کنه. اوکی؟
شک و تردیدش را کنار گذاشت و خیره در چشمانم گفت:
- توی ماشینم منتظرم.
لبخند زدم.
- خوبه.
از اتاق که بیرون رفت، یک ربع طول کشید تا بتوانم تغییر قیافه بدهم. کلاه گیسی مشکی رنگ که موهایش چتری بود و نصف صورتم را می پوشاند روی سرم گذاشتم و آرایشی متفاوت کردم. با یک عینک دودی بزرگ هم صورتم را پوشاندم. حالا آماده بودم. به تیپ همیشه مشکی ام نگاه کردم. سیاهی همیشگی اش کمی دلم را می زد اما حوصله ای برای پوشیدن لباس های شاد نداشتم.
از اتاق بیرون رفتم و بعد از خارج شدن از خانه، به سمت پارکینگ رفتم. با دیدن کاوه با آن عینک دودی اش که به ماشینش تکیه زده بود و نگاهم می کرد، لبخند کجی زدم و در دلم تحسینش کردم. نزدیکش که رسیدم گفت:
- بابا پرابهت. بابا جدی. بابا خفن! یه وقت پاشنه ی کفشات نشکنه خانمِ جذاب.
تار ابرویم بالا رفت. جلوی لبخندم را گرفتم و گفتم:
- سوئیچ رو بده کمتر حرف بزن.
تیغه ی بینی اش را خاراند و گفت:
- واقعاً اگه می خوای خلاف کنی من رو قاطی نکن. من حوصله ی این جریانا رو ندارم.
چشم هایم را در حدقه چرخاندم، کف دستم را جلویش گرفتم و گفتم:
- سوئیچ رو بده.
مکث کرد و با قیافه ای نگران نگاهم کرد که گفتم:
- من مجبور نیستم با تو بیام یا تو رو هم ببرم. اگه نمیدی خودم میرم.
سپس خواستم به طرف ماشین دیگرم که کمی آن طرف تر پارک شده بود بروم که بازویم را گرفت و متوقفم کرد. با تعجب اول به دستش که روی بازویم بود و بعد به چشم هایش نگاه کردم. سوئیچش را با دست دیگرش بالا آورد و گفت:
- کاش مجبور نبودی این کارای خطرناک رو انجام بدی.
نیشخند زدم و سوئیچ را از دستش گرفتم و کامل به طرفش برگشتم و گفتم:
- بالاخره یه روز تموم میشه.
سپس در ماشین را باز کردم و سوار شدم. او هم بعد از کمی مکث، در کنارم سوار شد و گفت:
- چی توی سرته؟ منظورت از تموم شدن چیه؟
در حالی که کمربندم را می بستم گفتم:
- به زودی می فهمی.
با شنیدن صدای زنگ، موبایلم را از داخل کیفم در آوردم. از آرش، موقعیت دقیق آرتا را خواسته بودم. به راحتی می توانست پیدایش کند و حالا هم پیدایش کرده بود. با شنیدن موقعیتش ابروهایم بالا رفتند.
ماشین را روشن کردم و به طرف مقصدی که آرش آمارش را برایم در آورده بود حرکت کردم.
ماشین را جلوی بیمارستان متوقف کردم. نگاهم را به اطراف چرخاندم. با شنیدن صدای خنده، متعجب به سمت کاوه برگشتم. با خنده گفت:
- شوخی خوبی بود.
چشم هایم را در حدقه چرخاندم. با خنده ی ادامه دارش، مشتی به بازویم زد و بعد جدی شد و گفت:
- حالا دور بزن بریم شهربازی.
نگاهم را به سمت ورودی بیمارستان سوق دادم و سپس گفتم:
- خیلی شهربازی دوست داری نه؟
نیش باز شده اش را از گوشه ی چشم می دیدم.
- بیشتر از شهربازی، قیافه ی وحشت زده ی تو رو دوست دارم.
دلم می خواست سرم را توی دیوار بکوبم. چپ چپ نگاهش کردم و خواستم جوابی دندان شکن بدهم که بعد پشیمان شدم و دوباره نگاهم را به ورودی بیمارستان دادم. جدیت موضوع را انگار فهمید. گفت:
- بیخیال.
- واقعاً قراره اینجا یکی رو تعقیب کنیم؟ تمام تصوراتم از تعقیب و گریز به هم ریخت.
لبخند زدم و گفتم:
- تصوراتت رو بذار در کوزه آبش رو بخور.
بادی به غبغب انداخت.
- وقتی فیلمایی که از جیغ زدنت گرفته بودم رو گذاشتم توی اینستاگرام می فهمی.
چشم هایم درشت و صدایم ناخودآگاه جیغ شد.
- تو بعد از دو سال هنوز اون رو پاک نکردی؟
لبخندی پت و پهن زد، نچی کرد و گفت:
- برای همینه که شهربازی رو دوست دارم دیگه. هر بار که می ریم، به تعداد مدارکم اضافه میشه.
سرم را با حرص تکان دادم و در حالی که نگاهم را به اطراف می گرداندم، با حالتی که بین خندیدن و گریه کردن بود، گفتم:
- حیف من، حیف من که... تُف تو این زندگی.
بحث را بیشتر ادامه نداد و گفت:
- باشه حالا گریه نکن. یه کاری نکن یه فیلم دیگه هم از گریه کردنت بگیرم.
نگاه عاقل اندر سفیهی به طرفش روانه کردم و با حرصی ساختگی گفتم:
- بسه دیگه خیلی داری حرف می زنی.
سپس نگاهم را دوباره به بیمارستان دادم. او هم نگاهش را مثل من به ورودی بیمارستان داد و گفت:
- حالا چقدر قراره اینجا منتظر بمونیم؟ شاید این فراریِ ما هیچ وقت نخواد بیاد بیرون. اصلاً کی هست؟
تک کلمه ای گفتم:
- آرتا.
با تعجب گفت:
- آرتا؟ همون بادیگارده که خاطرخواهشی؟ نکنه می خوای ببینی اومده خواستگاری یکی از پرستارا یا نه؟
نفسم حبس شد. خاطرخواه؟ اخم کردم و نگاه جدی ام را به صورتش دادم. به سردی گفتم:
- کی بهت این حرف رو زده؟
دیگر بلبل زبانی را کنار گذاشت و به مِن مِن افتاد.
- چه حرفی؟
چشم هایم را تنگ کردم.
- اینکه من خاطرخواه آرتام؟
شانه ای بالا انداخت و در حالی که به چشم هایم نگاه نمی کرد، گفت:
- آخه تا حالا نخواسته بودی بادیگارد و راننده ی شخصی داشته باشی. منم فکر کردم شاید از این پسر جدیده خوشت اومده که...
وسط حرفش پریدم و با صدای بلند گفتم:
- هر فکری که به ذهنت رسید حقیقت نداره. هر فکری که به ذهنت رسید، نباید به زبون بیاری. هر فکری که به ذهنت رسید رو نکوبون توی صورت کسی که می دونی ازش ناراحت و عصبانی میشه.
دست هایش را بالا آورد و با نگرانی گفت:
- باشه عزیزم، باشه ببخشید. لطفاً آروم باش.
نفس عمیقم را با فشار از بینی ام بیرون دادم و به طرف کیفم که روی صندلی عقب بود خم شدم و در حالی که برش می داشتم زمزمه وار گفتم:
- باید تنها می اومدم.
از داخل کیفم یک ماسک برداشتم و روی صورتم بستم. کاوه ناراحت شده بود اما من هم ناراحت بودم. همه در مورد من و عاشق شدنم نظر بدهند، برادرم هم باید نظر بدهد؟ رفیقی که از برادرم هم بیشتر دوستش دارم هم باید نظرهای کارشناسانه اش را جلوی چشمانم ردیف کند؟ او که می داند قلب من از سنگ است؛ او هم باید برایم از عشق و عاشق شدن بخواند؟
- من همیشه ناراحتت می کنم. ولی باور کن هیچ وقت هیچ قصدی نداشتم.
عینکم را در آوردم و موهایم را کامل روی صورتم پخش کردم. در حالی که داخل آینه به خودم نگاه می کردم، شالم را هم جلو آوردم. کاوه با ناراحتی گفت:
- چیکار می کنی؟
بدون توجه به حرف هایش گفتم:
- بشین پشت فرمون. ماشین رو هم روشن نگه دار تا بیام.
هرچند لزومی برای این کار نمی دیدم اما کاری از محکم کاری عیب نمی کرد.
- باشه، فقط مراقب باش.
سرم را تکان دادم. کیفم را که روی صندلی عقب انداختم، از ماشین پیاده شدم و به طرف بیمارستان رفتم.
وارد بیمارستان که شدم، نگاهی کلی به اطرافم انداختم و بعد به طرف پذیرش رفتم. نمی دانستم خودش مشکلی دارد که به بیمارستان آمده یا خانواده اش. تصمیم داشتم حالا که تا اینجا آمده ام، سر و گوشی آب بدهم و بعد برگردم. تنها دلیل اینکه برای تعقیب کردن آرتا آمده بودن این بود که ببینم چرا به این زودی مرخصی می خواهد. انتظار نداشتم داخل بیمارستان باشد اما حالا که دیگر به اینجا آمده بودم، نباید دست خالی می رفتم. شاید سکته کردن مادرش یا خواهرش، تنها چیزی بود که به دستم می رسید اما همین هم برایم مفید بود.
رو به روی پرستاری که داخل پذیرش نشسته بود، ایستادم. ماسکم را کمی پایین کشیدم و گفتم:
- ببخشید.
نگاهش را بالا آورد و به من داد. ترجیح دادم اول اسم خود آرتا را بپرسم و اگر خودش نبود اسم مادر یا خواهرش را بگویم.
- آقای آرتا سلطانی کجا بستری شدن؟
نگاه دقیقی به طرفم روانه کرد و بعد به کامپیوتر زل زد و چیزهایی را تایپ کرد.
- اتاق صد و پنج.
با دودلیِ ظاهری، پرسیدم:
- مشکلشون چیه؟
با شک نگاهم کرد و گفت:
- چرا از خودشون نمی پرسید.
لحظه ای کوتاه مات شدم اما بعد خودم را جمع و جور کردم. آهی پرسوز کشیدم و سرم را پایین انداختم و بعد با بغض، گفتم:
- دلم می خواست اما نمی تونم از خودش بپرسم. از یکی از دوستام که اینجا بستری بود شنیدم که آرتا اینجاست و بستری شده. نگران شدم و اومدم که ببینم چه اتفاقی براش افتاده. از وقتی که عشقم رو پس زد دیگه نتونستم بهش نزدیک شم. می ترسم با دیدنم حالش بدتر شه.
به خاطر مرثیه ای که برایش خوانده بودم و نقشی که برایش بازی کرده بودم، قیافه اش ناراحت شد و بعد با دلسوزی گفت:
- عزیزم کاش می تونستم برات یه کاری بکنم.
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. با صدایی مهربان گفت:
- امروز عمل داره و کلیه اش رو می خواد اهدا کنه.
با گیجی اخم هایم در هم رفتند. کلیه اش را می خواست اهدا کند؟
- خودش داوطلب شده برای اهدا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
- امیدوارم زودتر فراموشش کنی عزیزم. عشق یه طرفه خیلی سخته.
پلکی طولانی زدم و بعد از تشکر از او گفتم:
- شاید نباید برم اما دلم می خواد از دور نگاهش کنم و براش آرزوی سلامتی کنم. هیچی نباشه بالاخره یه مدت با هم بودیم.
سرش را برای همدردی تکان داد و گفت:
- برو گلم.
بعد از تشکرِ دوباره و پرسیدن آدرس اتاق صد و پنج، از پذیرش فاصله گرفتم و به طرف اتاقش رفتم. می خواست کلیه اش را اهدا کند؟ در این وضعیت، وسط ماموریتش، در این زمانی که قرار است به دبی برویم وقت انسان دوستی است؟ مغزم نمی توانست این موضوع را هضم کند.
ماسکم را بالا کشیدم. پیچ راهرو را که گذراندم، با دیدن دختری که از اتاق بیرون آمد چشم هایم گشاد شدند. برای لحظه ای مات شده بودم و توان تکان خوردن نداشتم.
همان جا کنار دیوار ایستاده بودم. برای تابلو نبودن وضعیتم، در حالی که میخ قیافه ی دختر شده بودم، به سختی موبایلم را از داخل کیفم در آوردم و بعد از اینکه الکی شماره ای را گرفتم، صفحه ی تلفن را خاموش کردم و آن را کنار گوشم گذاشتم و صدایش را هم قطع کردم تا یه وقت زنگ نخورد و کسی را متوجه کند.
مشغول زدن حرف های بیخودی با شخص نخودی پشت تلفن شدم و به دختری که حالا روی صندلی نشسته بود و تسبیح می زد خیره شدم. باورم نمی شد. از دیدن دختری که شباهت بسیار زیادی به خودم داشت شوکه شده بودم. این اتفاقی بود؟ دختری که شباهت بسیار زیادی به من داشت این جا چه کار می کرد؟ داخل اتاق آرتا چه می کرد؟ اصلاً این همه شباهت بین من و او برای چه بود؟ به یاد حرف آرتا افتادم. او گفته بود بود که من بسیار به کسی که قبلاً می شناخته شبیه هستم. پس آن کسی که می شناخته این دختر بود؟
نمی توانستم بفهمم. فکرم درگیر شده بود. چند دقیقه ای بود که داشتم با تلفنم حرف می زدم. بیشتر ماندن را صلاح نمی دانستم. دیگر چیزی برای فهمیدن وجود نداشت و اگر هم وجود داشت، دانستن یا ندانستنش به دردم نمی خورد و برایم اهمیتی نداشت.
تلفنم را جلوی صورتم گرفتم و بعد از گرفتن یک عکس واضح از او که حالا سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود، با قدم هایی تند از بیمارستان بیرون رفتم.
در حالی که نفس نفس می زدم و دست هایم بی دلیل می لرزید خودم را داخل ماشین انداختم. احساس می کردم خودم را دیده ام و این موضوع باعث ترسم می شد. کاوه با دیدن من با آن حال و روز، پایش را روی گاز فشرد و با یک صدای بد، از جایمان کنده شدیم.
در حالی که مدام به عقب نگاه می کرد، با هیجان فریاد می زد:
- هنوز دنبالمونن؟
- الان کجا باید برم؟
- وای اون پژو مشکیس؟
- اون که دور زد رفت توی یه خیابون دیگه.
- چرا حرف نمی زنی؟ سکته کردی؟
حال و هوایم برای لحظه ای تغییر کرد. لبخند زدم و به خزعبلاتی که می گفت با بی رمقی خندیدم.
- چرا ما داریم فرار می کنیم؟
- توی این موقعیت داری می خندی؟
چشم هایم را بستم و برای آرام کردنش گفتم:
- آروم باش کاوه. ماشالله حافظه ات اندازه ی جلبکه ها. ما قرار بود بیایم یه کسی رو تعقیب کنیم، نه اینکه فرار کنیم؛ باشه؟
سرعتش را کمتر کرد و با دهان باز گفت:
- آهان.
خندیدم اما با به یاد آوردن قیافه ی آن دختر، دوباره اخم هایم در هم رفت.
- خب بیخیال این چیزا، بریم یه بستنی بزنیم؟
چه قدر زود می توانست احساساتش را کنترل کند. چه قدر زود می توانست رنگ به رنگ شود. زمزمه وار گفتم:
- بریم.
و در حالی که حواسم اصلاً در داخل ماشین نبود ادامه دادم:
- کاش ازت فیلم می گرفتم.
حرفم را بی جواب گذاشت و به طرف پارکی که در همان نزدیکی ها بود راند. انگار او هم فهمید که فکرم درگیر است.
باید می فهمیدم که آن دختر کیست. آن دختری که شبیه به من است و با آرتا هم ارتباط دارد. این همه شباهت حتماً اتفاقی نیست، هست؟ یعنی آن دختر خواهرم است؟ اما این فکر جز یک فکر مزخرف نیست.
ماسکم را که حالا زیر چانه ام هُلش داده بودم، از صورتم کندم و در حالی که فکم چفت شده بود، به مغزم فشار آوردم. من هیچ وقت خواهر نداشته ام. یعنی تا وقتی که یادم می آید خواهر نداشته ام. من را از پرورشگاه به سرپرستی گرفته اند. پس با این همه، یعنی ممکن است که بابا فقط من را به سرپرستی گرفته باشد و خواهر دوقلویم را کس دیگری به فرزندی گرفته باشد؟ یا شاید هم خانواده ام توان مراقبت کردن از دو فرزند را نداشته اند و برای همین من را در پرورشگاه گذاشته اند. از سر و وضع و لباس های دختر می شد فهمید که چه قدر دستشان تنگ است و از لحاظ مالی ضعیف اند. اما به آن تسبیح داخل دستش نمی خورد که خانواده اش بتوانند فرزندشان را پس بزنند.
افکارم با صدای مزاحم کاوه به هم ریخت و متوقف شد. به بستنی داخل دستش که به طرفم گرفته بود، نگاهی کردم و بعد به این فکر کردم که چقدر زود رسیدیم.
- چرا همین جوری بهش زل زدی؟ بگیرش دیگه دستم خشک شد.
تازه مغزم فرمان داد و گفت که باید بگیرمش. بستنی قیفی را از دستش گرفتم. میلم نمی کشید بخواهم چیزی بخورم.
- چیزی شده رویا؟
در حالی که به بچه هایی که داخل پارک بازی می کردند خیره بودم پرسیدم:
- تو از کِی من رو می شناسی؟
صدای متعجبش گفت:
- این چه سوالیه؟
کمی مکث کردم و بعد کامل به طرفش برگشتم. داشت با خیال راحت بستنی اش را می خورد. به سرم اشاره کرد و گفت:
- مخت تاب برداشته باز؟
نچی کردم و گفتم:
- میشه یکم جدی باشی؟
مثل خودم نچی کرد و گفت:
- چرا باید به خاطر این زندگی پوچ، جدی باشم و بیخودی خودم رو اذیت کنم؟
دیگر داشت گریه ام می گرفت.
- میشه به خاطر اذیت نکردن منم که شده، فقط برای چند دقیقه جدی باشی؟
به بستنی داخل دستم که داشت آب می شد اشاره کرد و گفت:
- اول تمومش کن بعد.
نگاه کجی به بستنی دست نخورده ام کردم و بعد نیم نگاهی به او که بستنی اش را با چند گاز تمام کرده بود و داشت با چشم های منتظر نگاهم می کرد، انداختم. درِ ماشین را باز کردم و مقابل چشم هایی که حالا متعجب بود، از ماشین پیاده شدم.
- کجا میری؟
بدون توجه به کاوه، به طرف یکی از بچه هایی که تنهایی روی صندلی نشسته بود و با بغض به بچه های دیگر نگاه می کرد رفتم. با لبخند کنارش نشستم و بعد از اینکه موهای قهوه ای اش را که خرگوشی بسته بود نوازش کردم و بستنی را به دستش دادم، به طرف ماشین برگشتم. در را باز کرده بود و در آستانه اش ایستاده بود و با لبخند نگاهم می کرد. من هم نیشخندی زدم و سوار شدم. او هم دوباره سوار شد و در را بست.
- حالا دیگه می تونی جدی باشی.
با نگاهی معنادار، سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
- بگو چی می خوای بشنوی؟
«روز بعد»
«آرتا»
شاید حماقت بود اما انجامش دادم. بدون اینکه از سرهنگ اجازه بگیرم یا به فکر ماموریت باشم انجامش دادم. شاید مواخذه می شدم اما ماموریت و زمان دو ماهه ام مهم نبود. در این چند وقت اطلاعاتی به دست آورده بودم که پرونده را خیلی جلو می انداخت برای همین می توانستم از سرهنگ وقت بیشتری بگیرم.
به نگار که گفته بودم می خواهم کلیه ام را اهدا کنم، لبخند تلخی زده بود و گفته بود که شوخی جالبی نیست اما من قانعش کرده بودم که دارم جدی می گویم و حالا انجامش داده بودم.
دختری با یک دسته گل در جلوی صورتش جلو آمد. پشت بندش نگار و احسان هم وارد شدند. دختر که از چادرش و از وجود احسان فهمیده بودم آیداست، به یک باره دسته گل را از روی صورتش کنار زد و نیش بازش را نمایان کرد.
- دارارارام!
دسته گل را روی میز گذشت و گفت:
- به به آقای انسان دوست.
به سختی لبخند زدم. پهلویم تیر می کشید. با صدای گرفته ام گفتم:
- کی به تو گفت بیای اینجا؟
صدای خجل نگار بلند شد.
- وقتی اتاق عمل بودید یه نگاه به گوشیتون انداختم و بعد با اجازتون خبرشون کردم. گفتم درست نیست بی خبر بمونن.
آیدا نگاه مشکوکی به نگار انداخت و چیزی نگفت. احسان که کنار نگار بود، با لحنی شاکی و شوخ گفت:
- آفرین واقعاً. از وقتی اومدیم توی این خونواده نه ازتون خبر می شنویم نه می بینیمتون بعد اون وقت یهو با این خبرا سکته می زنیم.
سوالی نگاهی کردم.
- با این خبرا؟ مگه چه اتفاق دیگه ای جز عمل من افتاده؟
آیدا چشم غره ای به طرف احسان که حالا کمی خودش را جمع و جورتر کرده بود و انگار حرفی را که نباید زده بود، رفت و گفت:
- چیزی نیست بابا. این احسانم زیاد شلوغش می کنه.
سپس رو به نگار کرد و گفت:
- حال مادرتون چطوره؟ به هوش اومدن؟
نگار لبخند زد.
- نه هنوز، دکتر گفت به خاطر اثر داروهاست. باید فعلاً توی مراقبت های ویژه بمونه.
نگاه جدی ام را به آیدا دادم و گفتم:
- بگو چه خبر شده آیدا؟ حال مامان بد شده؟
قیافه اش درهم رفت. نگاهش را پایین انداخت و سرش را به علامت مثبت تکان داد. اخم کردم. خواستم بلند شوم که پهلویم با وجود مسکن هایی که برایم زده بودند، تیر کشید. صورتم جمع شد و از شدت درد، صدای نامفهومی از دهان بسته ام بیرون آمد.
نگار به طرفم دوید و کمکم کرد تا دوباره دراز بکشم. بعد گفت:
- لطفاً تکون نخورید براتون خوب نیست.
سپس ادامه داد:
- با اجازه، من تنهاتون می ذارم تا راحت باشید.
و بعد از در بیرون رفت. آیدا همان طور که به طرف درِ بسته نگاه می کرد، کنجکاوانه گفت:
- این دختره کیه آرتا؟ چرا اینقدر شبیه رویاست؟
با دلخوری گفتم:
- شبیه رها و رویاست.
- اوهوم. درسته.
احسان گفت:
- شاید همزاد همن.
نگاهم به طرفش برگشت. همزاد؟
آیدا پرسید:
- همزاد چیه؟
احسان گفت:
- بعضیا میگن از هر آدم توی دنیا دو یا چندتا وجود داره که قیافه شون شبیه همدیگه ست و بهشون میگن همزاد.
اخم هایم درهم رفتند. آیدا شانه ای بالا انداخت و گفت:
- لابد همینه.
همان طور که روی نقطه ای خیره بودم و فکرم مشغول شده بود، گفتم:
- فکر نکنین فکرم رو مشغول کردین و بحث رو عوض کردین. مامان چش شده؟
آیدا با شَک به احسان نگاه کرد. احسان هم با نگاهی معنادار سرش را به معنای نمی دانم تکان داد.
- زود باش بگو آیدا.
آیدا به طرفم برگشت و با دودلی گفت:
- جای نگرانی نیست. اصلاً لازم نیست عصبی بشی. یعنی خب اتفاق خاصی نیفتاده که بخوای ناراحت یا پریشون بشی. فقط باید یکم…
با تحکم وسط حرفش پریدم و گفتم:
- آیدا.
چشم هایش را روی هم گذاشت و سریع گفت:
- مامان سکته کرده.
چشم هایم درشت شدند.
- چی؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و بعد ادامه داد:
- البته الان حالش خوبه. دو روزی میشه که مرخص شده و بردیمش خونه.
- واقعاً قرار نبود به من بگین دیگه، نه؟ باورم نمیشه. من تازه باهاش حرف زدم. نباید به من می گفت؟
احسان تخت را دور زد و طرف دیگرم ایستاد. سعی کرد قانعم کند، گفت:
- به خاطر خودت بود داداش. رئیست گفت بهت خبر ندیم تا توی ماموریتت مشکل پیش نیاد.
ماموریت، ماموریت، ماموریت! خیلی بهانه ی مسخره ای بود. اخم های همچنان درهمم را که دید ادامه داد:
- حق داشت اجازه نده، نداشت؟ اگه تو می فهمیدی حال مادرت بده توی خونه ای که برات در نظر گرفتن می موندی؟ تازه الان هم خیلی بی احتیاطی کردی که عمل کردی و اسم اصلیت رو به بیمارستان گفتی.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- اما من هم حق داشتم بدونم که مامان حالش خوب نیست.
رو به ایدا که می خواست چیزی بگوید برگشتم و گفتم:
- چرا حالش بد شده بود؟ به خاطر من؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- ازت دلخور بود اما نه در حدی که بخواد سکته کنه.
او همیشه از من دلخور بود. همیشه!
- شبی که من رفته بودم خونه احسان اینا، انگار دزد اومده بوده خونه.
چین بین دو ابرویم بیشتر شد. چرا همان شبی که آیدا خانه نبود دزد آمده بود؟ چرا دقیقاً همان شب؟
غریدم:
- تو نمی دونی نباید مامان رو تنها بذاری؟
سرش را شرمنده تکان داد و گفت:
- خودم به اندازه ی کافی ناراحت هستم، تو شرمنده ترم نکن. در ضمن، من باید از کجا می دونستم که دقیقاً همون شبی که من خونه نیستم قراره دزد بیاد؟ تا دیروقت که پرستارش توی خونه می موند. فقط یه شب قرار بود تنها بمونه.
پوفی کشیدم و چشم هایم را به همدیگر فشردم. علاوه بر پهلو، سرم هم تیر می کشید.
«رویا»
روی یک صندلی نشسته بودم و به دختری که داشت در جلوی باقی آن چهار دختر، هیپ هاپ می رقصید خیره بودم. قرار بود به دخترهایی که از بین آن گروه انتخاب کرده بودم، رقص یاد بدهیم و ترجیح داده بودم که زودتر آموزششان را شروع کنیم. آن ها را به یک ساختمان بزرگ تر و شیک تر آورده بودیم تا بیشتر باور کنند که قرار است مدل باشند. به آن ها گفته بودیم که یکی از ملزومات مدل شدن و مدل بودن، رقص بلد بودن است. آن هم رقصی که بتواند میزان ناز شان را بالا ببرد تا بتوانند مثل باقی مدل ها راه بروند و همچنین عضلات بدن و شکمشان نرم بشود. به آن ها گفته بودم که کل گروهی که داخل کمپ بود قرار است مدل بشوند اما این پنج نفر، از آن ها متمایزند. این ها رقص یاد می گیرند و همچنین قرار است به عنوان مدل های دائمی برای یک شرکت تبلیغاتی تلوزیونی فرستاده شوند اما آن های دیگر، صرفاً مدلی هستند که باید هر فصل قرارداد ببندند و به دنبال کار داخل شرکت های معمولی باشند و کل هنرشان می شود عکس هایشان که روی مجله های مد می افتد.
دستم را بالا بردم. صدای موسیقی قطع شد. از جایم بلند شدم و رو به روی دختری که حالا ایستاده بود و نفس نفس می زد، با لحنی احمقانه گفتم:
- این چی بود عزیزم؟ من میگم باید عضلات شکم و کمرتون نرم بشه بعد تو برام حرکات آدم آهنیا رو تقلید می کنی؟
سپس رو به باقی دخترها که تا الان داشتند تشویق می کردند اما حالا متفکر به من خیره شده بودند، گفتم:
- شما فقط باید روی رقص عربی کار کنید. روی رقصی که بتونه شما رو خاص و جذاب نشون بده.
دختری گفت:
- من فکر می کنم همه ی اینا سر کاریه. ما که برای مدل شدن به رقصیدن نیاز نداریم.
لبخند زدم. این دختر هم گوشمالی می خواست. بدون توجه به صدای زمزمه ای که بین بقیه شکل گرفته بود، رو به همان دختر گفتم:
- بیا جلو.
به دوستانش نیم نگاهی کرد و بعد جلو آمد. دختری که وسط بود به کنار رفت.
- این سالن در اختیار توئه. سعی کن لباسی که الان تنته رو تبلیغ کنی. مثل یه مدل.
سپس روی صندلی نشستم و رو به غنچه که کنارم بود، گفتم:
- آهنگ.
دستپاچگی دختر را می دیدم. اگر می توانست انجامش بدهد اسم خودم را عوض می کردم. با شروع شدن آهنگ، شروع به راه رفتن کرد. نه دقیق می دانست که باید از کدام قسمت ساختمان برای ژست گرفتن و راه رفتن کمک بگیرد، نه ناز ریختن و درست راه رفتن را بلد بود.
دو دور، دایره وار، داخل همان دایره ی وسط من و دخترها چرخید تا آهنگ تمام شد.
دست زنان، رو به غنچه گفتم:
- وسایلش رو بدید دستش بره خونه ش. اینجا براش جایی نیست، بی استعدادتر از این حرفاست.
غنچه بی حرف سر تکان داد اما صدای متعجب و نگران دختر به گوشم رسید.
- چی؟
از جایم بلند شدم و خواستم بروم که صدای قدم هایی به طرفم دوید و بعد دستم کشیده شد.
- ولی خانم من جایی رو برای رفتن ندارم. شما نمی تونین این کارو با من بکنید.
خونسرد به طرفش برگشتم.
- فکر کردی چرا می خوام رقص عربی یاد بگیرید؟ که اگه اونجا هم مثل الان مثل سگ خواستن بذارنتون کنار، یه کاری برای انجام دادن بلد باشین و از گرسنگی نَمی رین. که اگه زبان بلد نیستین بتونین با هنرتون یه پولی در بیارین. که اگه زد و یه روزی از قیافه افتادین و کسی برای مدل بودن سمتتون نیومد بتونین گلیم خودتون رو از آب بیرون بکشین. که بتونین روند مدل شدن خودتون رو سریع تر کنید. که بتونین راحت تر معنی ادایی که باید داشته باشید رو بفهمید. در ضمن شما دارید می رید دبی نه سرزمین ادم آهنی ها.
دستم را از دستش بیرون کشیدم. رو به غنچه گفتم:
- هرکس ناراضیه جمع کنه بره خونه ش. دلیلی نداره بخوایم به زور کسی رو نگه داریم.
سپس رو به قیافه های متفکر و شاید نگرانشان گفتم:
- من حوصله ندارم برای هر کاری که بهتون میگم براتون دلیل و منطق ردیف کنم. بهتون گفته بودم خوشم نمیاد کسی نمک بریزه یا خوش مزه بازی در بیاره. وقتی اینجایین یعنی باید بگید چشم. اگه کسی عارش میاد و سختشه جلوی زبون درازشو بگیره برگرده هر جهنم دره ای که بوده. بعضی چیزا لیاقت می خواد که همه ندارن.
سپس به طرف کیفم که روی مبل بود رفتم و برش داشتم و به طرف در رفتم. به غنچه که داشت دنبالم می دوید که تا جلوی در راهنمایی ام کند، گفتم:
- امروز مرخصشون کن برن گم شن. از فردا ادامه بدید. خودم توی همه ی کلاسا شرکت می کنم.
- خودتون بهشون آموزش می دید خانم؟
به سردی گفتم:
- حواست باید بیشتر از این جمع باشه؛ قبلاً گفته بودم خودم می خوام به این پنج نفر آموزش بدم. در ضمن، قانع کردن این جماعت کار توئه نه من. نبینم دوباره حرفای مفتشون تکرار شه.
سریع گفت:
- درسته خانم. شرمندم واقعاً. باور کنین بارها براشون توضیح دادم اما بازم انگار حرف حالشون نیست. ولی اگه واقعاً بذارن برن چی؟ اون وقت چی کار کنیم؟
پوزخندی روی لبم نشست.
- اینقدر ساده نباش. اگه جایی رو برای رفتن داشتن هیچ وقت راضی به اومدن نمی شدن. اونا الان فکر می کنن اینجا بهترین جاییه که می تونن بمونن. فکر بی خودی هم نیست، بهترین پیشنهاد رو بهشون دادیم. مطمئنم هیچ کدومشون نمیرن. مدل شدن آرزوی همه ست، حتی اونایی که هیچ کدوم از فاکتوراش رو ندارن.
با صدایی که به زور در می آمد، زمزمه وار گفت:
- گاهی وقتا ازتون می ترسم. حس می کنم من رو هم با این نقشه ها بازی دادید تا بیام توی این شغلی که الان دارم.
- تو وضعیتت فرق داشت. اگه دلم برات نمی سوخت، مطمئناً بهت کمک نمی کردم و هنوزم توی اون آشغال دونی بودی و از داداشای مافنگیت کتک می خوردی.
سکوت کرد و چیزی نگفت. چیزی برای گفتن نداشت، داشت؟
جلوی در سیاه حیاط عمارت که رسیدیم دستم را روی در گذاشتم و خواستم بروم که با دیدن قیافه ی دودل غنچه گفتم:
- اگه بازم چیزی می خوای بگی، بگو.
سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
- درست نیست اما، خب…
- بگو.
- فکر نکنم بتونم با گروه بیام دبی.
تار ابرویم بالا پرید.
- دقیقاً چی عوض شده که قبلاً می تونستی بیای و الان نه؟
صدایم کمی بالاتر رفت. نمی فهمیدم منشا این حرف ها از کجاست. دلیلشان را نمی فهمیدم.
- این بازی ها و حرفای جدید چیه غنچه؟ اگه با شغلت مشکلی داری بگو، دلیلی نداره این بازی ها رو در بیاری.
سرش را چند بار تکان داد و بعد از اینکه نفس عمیقی کشید، گفت:
- نه نه اصلاً. من مشکلی ندارم ولی پژمان… پژمان رو که یادتونه؟ دیروز… دیروز توی خونه م دیدینش و…
- خب؟
آب دهانش را قورت داد و در حالی که از نگاه کردن به چشم هایم امتناع می کرد گفت:
- زیاد مشکل خاصی نیست اما دیشب که جریان سفرم رو بهش گفتم گفت که نمی تونه راضی بشه و اجازه بده که تنها برم یه کشور دیگه.
تک خنده ای عصبی کردم و با شگفتی و عصبانیت و تعجب به صورت نگرانش خیره شدم. با جدیت گفتم:
- اجازه میدی یه پسر بی سر و پا برات تعیین تکلیف کنه؟ اون مگه کیه زندگی توئه که به خودش این اجازه رو می ده؟ الان اون قدر عصبانیم که می تونم همین جا بلایی رو سرت بیارم که سال ها سر بقیه میارم.
سکوتش را که شنیدم ادامه دادم:
- با هیچ بهونه ای راضی نمیشم که نیای. اون حق نداره به تو دستور بده اما من چرا. فهمیدی غنچه؟
سرش را که به علامت مثبت تکان داد، از در بیرون رفتم و سوار ماشین شدم. نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم را کم کنم و بعد از آرام شدنم ماشین را روشن کردم و بدون نگاه کردن به غنچه که جلوی در بود، پایم را روی پدال گاز گذاشتم.
آرام تر شده بودم و فکر پژمان و غنچه و دخترها را دور ریختم اما خدا می داند چند بار آرتا را لعنت کردم؛ آخر تازه داشتم به راننده داشتن عادت می کردم و حالا او گذاشته بود و رفته بود مرخصی. به یاد آن دختری که شبیه به خودم بود افتادم و پشت بندش حرف هایم با کاوه به ذهنم ریخت. تا رسیدن به خانه ی آیدا و مادرش به جای اینکه به مسیر توجه کنم، حواسم پرت دیروز و حرف هایم با کاوه بود.
****
- بگو چی می خوای بشنوی؟
دست هایم را داخل هم قفل کردم و به چشم هایش زل زدم.
- لطفاً بدون پرسیدن سوال یا حاشیه رفتن بهم جواب بده.
چشم هایش را که برای اطمینان روی هم گذاشت، پرسیدم:
- منو از کِی می شناسی؟
کمی فکر کرد و بعد گفت:
- از بعد از تصادفت.
بین دو ابرویم چین افتاد.
- وقتی توی کما بودی، بابات منتقلت می کنه به یکی از بیمارستانای تهران. قبلش جنوب زندگی می کردین اما بعد برای همیشه میاین اینجا. نمی دونم چرا خونه زندگیتون رو آوردین اینجا. شاید چون امکانات بیمارستانای تهران بیشتر از جنوبه.
چرا من خبر نداشتم؟ چرا هیچ وقت برایم سوال نشد؟
- پس چرا من خبر ندارم؟ اینا رو از خودت که در نمیاری؟
شانه ای بالا انداخت و گفت:
- منم از بابا شنیدم. مثل اینکه بابام با بابای تو دوست صمیمی بودن. برای همینم بابام به بابات کمک می کنه تا توی تهران سر و سامون بگیرید.
کمی فکر کردم و بعد گفتم:
- خب من که از کما در اومدم و خوب شدم. هرچند حافظه ام برنگشت اما دیگه به پزشک نیاز نداشتم. پس چرا دوباره برنگشتیم؟
کمی فکر کرد و بعد گفت:
- به نظرم بهتره این رو از بابات بپرسی.
با تاسف سر تکان دادم و گفتم:
- اون بهم جواب نمیده. باید خودم بفهمم.
با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:
- چرا جواب نده؟
پوفی کشیدم.
- هر موقع از مامان می پرسم جواب سر بالا میده. حتماً برای همین سوالم هم می خواد چرت و پرت بگه دیگه. نمی دونم چرا از گذشته فرار می کنه.
به رو به رو خیره شد.
- شاید توی گذشته چیزایی هست که نمی خواد بفهمی. چیزایی که می دونه اگه بفهمی همه چیز تغییر می کنه.
- چرا این رو میگی؟ تو چی می دونی؟
سرش را همان طور که روی صندلی تکیه داده بود، به طرفم برگرداند و همان طور که به من خیره شده بود، گفت:
- من چیزی نمی دونم. فقط دارم حدس می زنم. می دونی که هیچ وقت دلم نخواست توی کارای بابا سرک بکشم و از کاراش سر در بیارم اما مطمئناً اون یه چیزایی می دونه. اگه بابات چیزی بهت نگفت شاید بتونی از زیر زبون بابا بیرون بکشی.
چینی به بینی ام دادم و گفتم:
- تاجیک از بابام هم بدتره.
سرش را از روی صندلی بلند کرد و باز به چشم هایم زل زد. با مهربانی چشمکی زد و گفت:
- من تا آخرش پشتتم. اگه خواستی می تونم کمکت کنم؛ هر چی هم که باشه مهم نیست. با وجود همه ی خطراش حاضرم کمکت کنم. ولی مگه چی شده که اینا رو می پرسی؟
****
ماشین را که پارک کردم، کیف و موبایلم را برداشتم و به طرف در خانه شان رفتم و زنگشان را زدم. دقیقه ای طول کشید تا آیدا در را باز کرد و گفت:
- خوش اومدی رویا، بیا تو.
افکارم درهم گره خورده بودند، درست مثل ابروهایم. بی معطلی از حیاط گذشتم و خودم را به خانه شان رساندم. جلوی در ایستاده بود و با همان ظاهر مهربان همیشگی اش منتظرم بود.
- سلام، چطوری؟
نیشخندی زدم و فاصله ی بین دو ابرویم را کم کردم. گفتم:
- تا تلفن رو قطع کردی راه افتادم اومدم. من که خوب نیستم، حال مامانت چطوره؟
لبخندی زد و گفت:
- خوبه بابا. نمی خواد زیاد هول کنی. باز خوبه بهت خبر دادم وگرنه تا دو سال دیگه نمی اومدی این ورا.
چپ چپ نگاهش کردم.
- باز شروع کردی؟
شانه ای بالا انداخت و با بی قیدی گفت:
- خب مگه دروغ میگم؟
کیفم را به دستش دادم و خواستم بروم پیش مادرش که بازویم را گرفت. متعجب نگاهش کردم. با دودلی گفت:
- بعد از اینکه مامانو دیدی، باهات حرف دارم.
باشه ای گفتم و با شَک و کنجکاوی نگاهم را از قیافه ی جدی اش گرفتم. بعد از پله ها بالا و به طرف اتاق مادرش که جای آن را از حفظ بودم رفتم.
تقه ای به در زدم و وارد شدم. روی تخت خوابیده بود و کتاب می خواند. با دیدنم کتابش را بست و کنارش گذاشت. نگرانی ام اصلاً الکی نبود.
- سلام خاله. نبینم حالت بد باشه.
در را پشت سرم بستم و به طرفش رفتم. لبخندی زد و گفت:
- سلام دخترم. خوش اومدی.
سپس دست هایش را برایم باز کرد و گفت:
- بیا اینجا ببینم.
فاصله ی باقی مانده را به طرفش پرواز کردم و سرم را آرام در اغوشش گذاشتم تا یک وقت دردش نگیرد. بغض داشتم. او را مثل مادرم می دیدم و حالا مادرم روی تخت افتاده بود. سرم را در آغوش گرفت و نوازشم کرد. با غصه گفتم:
- قول میدم اون دزدای عوضی رو پیدا کنم.
خنده ی بی جانی کرد و گفت:
- حالا که دیگه به خیر گذشته دختر. خودت رو ناراحت نکن.
فاصله ی بین دو ابرویم دوباره کم شد. به خیر گذشته بود؟ واقعاً به خیر گذشته بود؟ سکته کرده بود اما اعتقاد داشت که به خیر گذشته است؟
- کسی حق نداره شما رو ناراحت کنه.
دستش را روی موهای بیرون زده از شالم کشید.
- الکی خودت رو تو دردسر ننداز. اونا آدمای خطرناکین. تو که نمی تونی پیداشون کنی.
بغضم سنگین تر شد. با صدایی مهربان تر، انگار که بخواهد یک بچه را گول بزند، ادامه داد:
- توی یه کتاب خوندم که برای اینکه بتونی آدمای بد رو شکست بدی، باید از اونا بدتر باشی. تو که پاک تر از برگ گلی نمی تونی اون آدمای بد رو شکست بدی؛ می تونی؟
بغضم سنگین تر شد. بینی ام سوخت. قلبم فشرده شد. چرا همه با اینکه سعی می کردند دلداری ام بدهند، حالم را بدتر می کردند؟
- دخترِ من سمت اون عوضیا نمی ره، مگه نه؟
سرم را از توی بغلش بیرون آوردم. داخل چشم هایم داشت اشک جمع می شد. نگاهم را پایین انداختم و برای آرام کردن خیالش گفتم:
- دخترت سمت اون عوضیا نمی ره.
دستانش را فشردم. سپس پیشانی اش را بوسیدم و از کنارش بلند شدم. متعجب شد، این را مطمئن بودم. در حالی که با سر به زیر افتاده به سمت در می رفتم، یک قطره اشک از چشمم چکید.
- کجا رویا؟ تو که تازه اومدی.
با صدایی که سعی می کردم رسا باشد اما نبود گفتم:
- نگرانت بودم وقتی شنیدم هول هولکی خودمو رسوندم. خیلی کار دارم. آیدا هم باهام کار داشت. با اجازه ات... دیگه می رم.
اجازه ی حرف دیگری را ندادم و بیرون رفتم. در را که بستم، به دیوار کنارش تکیه دادم. عضلات صورتم منقبض شدند تا صدایم بیرون نیاید. زانوهایم سست شد. پایین سُر خوردم و روی زمین افتادم. اشکم چکید و گونه ام تر شد. دستم را روی دهانم گذاشتم و به حال خودم زار زدم. خاله اگر می فهمید که شغل من چیست، باز هم دوستم می داشت؟ باز هم من را در آغوشش می گرفت یا نگاهش به من هم مثل نگاهش به یک عوضی بود؟ از اینکه جوابش را می دانستم غصه ام گرفت و اشک هایم شدیدتر شد.
- رویا؟
صدایش را شنیدم اما نمی توانستم تشخیص بدهم که کیست. به طرفم دوید. دنیا دور سرم می چرخید. دلم پیچ می خورد. حالم داشت به هم می خورد.
- چی شده دختر؟ گفتم که مامان حالش خوبه. نمی خواد نگران باشی.
بی رمق و با چشم هایی خیس که پر و خالی می شد به قیافه ی نگرانش چشم دوختم. آیدا بود.
- چرا گریه می کنی؟ مامان طوریش شده؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم. الکی نباید نگران می شد.
با تاسف و با نگرانی دستم را از روی دهانم برداشت و در آغوشم گرفت. من هم سفت در آغوشش گرفتم و اجازه دادم قلب تنهایم آرام شود و اشک هایم به صورتم سیلی بزنند.
چند دقیقه که گذشت و آرام تر شدم، دستم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم. حرفی نمی زد و این چقدر خوب نبود. من به دلداری دادن نیاز داشتم. اما نه دلداری ای که باعث شود بیشتر از قبل از خودم بدم بیاید.
تلو تلو می خوردم. دست خودم نبود. از پله ها که پایین رفتیم، من را روی مبل نشاند. برایم آب آورد و به زور به خوردم داد. به صورتم که تقریباً خشک شده بود دست کشیدم و با صدای خش دارم گفتم:
- می رم یه آبی به صورتم بزنم.