متفکر سرش را تکان داد و با همان قیافه ی نگرانش بدرقه ام کرد.
جلوی آینه که ایستادم منفورترین آدم زندگی ام را داخلش دیدم. حالم از
خودم به هم می خورد. مشتم را پر از آب کردم و صورتم را شستم.
آهی از ته دل کشیدم و بعد از خشک کردن صورتم از دستشویی
بیرون آمدم. همچنان حالم به هم می خورد. از این زندگی، از خودم و
از نقابم و از این لجن زاری که خودم برای خودم ساخته بودم. و در
این میان چقدر خوب بود که لوازم آرایشم ضد آب بود و نمی ریخت!
- چی می خواستی بگی؟ بگو.
کنارش روی مبل جا گرفتم و به او که داشت سیبی را پوست می کند
خیره شدم. آب دهانم تند تند ترشح می شد. تنم داغ بود و سرم همچنان
گیج. شانه ای بالا انداخت و گفت:
- هیچی.
چشم هایم را تنگ کردم. پوفی کشیدم و گفتم:
- حتماً مهم بوده که تو رو نگران کرده دیگه. پس بگو و الکی وانمود
نکن که چیزی نمی خواستی بگی.
ناچاراً گفت:
- آخه الان حالت خوب نیست. شاید بعداً بهت گفتم.
با تحکم گفتم:
- الان دیگه خوبم. بگو.
هنوز خوب نبودم اما گریه نکردنم برای اثبات خوب بودنم کافی بود.
سرش را به علامت منفی تکان داد. انگار گریه نکردنم برای اثبات
حال خوبم کافی نبود.
- بهت میگم. ولی الان نه.
به چشم های مصممش زل زدم و بعد از اینکه فهمیدم تا چه اندازه
روی حرفش است، آهی کشیدم و کیفم را از روی مبل چنگ زدم.
- پس دیگه کاری ندارم بخوام اینجا انجام بدم.
از جایش بلند شد و با شگفتی گفت:
- بیخیال رویا. واقعاً می خوای بری؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
- آره. از طرف من از خاله خداحافظی کن.
بعد از گفتن این حرف، در حالی که سعی می کردم به صورتش نگاه
نکنم، از کنارش گذشتم و با قدم های محکم و دلی شکسته و دلپیچه ای شدید، به طرف در رفتم. پشت سرم صدای پایی را شنیدم که دنبالم می دوید.
- صبر کن رویا.
جلوی در که رسیدم ایستادم و به طرفش برگشتم. سوالی نگاهش کردم.
او هم که بالاخره به من رسیده بود، پرسید:
- از من که ناراحت نشدی؟
از آیدا ناراحت بودم؟ نه، من از خودم ناراحت بودم. نیشخندی زدم و
آهی کشیدم و با قلبی که مالامال از درد بود گفتم:
- نه.
غرورم را کنار گذاشتم و در حالی که سعی می کردم در چشمانش نگاه
نکنم، ادامه دادم:
- ببخشید که خیلی وقته نمی تونم زیاد بهتون سر بزنم یا پیشتون بمونم.
بدبختیام زیاده. تو که می دونی.
نمی دانست. از بدبختی هایم هیچی نمی دانست. در را باز کردم و خواستم بروم که دستم را گرفت. به طرفش برگشتم. با نگرانی به صورتم زل زده بود. گفت:
- شاید بهتر باشه زودتر بهت بگم.
منتظر شدم ادامه بدهد.
- امروز یه دختره رو دیدم که خیلی شبیه تو بود.
کامل به طرفش برگشتم. داشت در مورد آن دختر حرف می زد.
- این رو باید خیلی قبل تر بهت می گفتم، ولی داداشِ من قبلاً یه زن داشت. اونم قبل از اینکه فوت شه، خیلی شبیه تو بود. من وقتی تو رو دیدم فکر کردم این فقط یه شباهته و چیز دیگه ای نیست. با مامان آشنات کردم و باهاش برنامه ریختیم تا کم کم تو رو با آرتا هم آشنا کنیم که بعدش اگه خدا خواست و خودت و آرتا خواستید، بیای بشی عروس این خونه. اما امروز وقتی اون دختره رو دیدم همه ی فکرام نقش بر آب شد. نمی دونم اینجا چه خبره. شاید باید اینا رو زودتر بهت می گفتم. می دونم حماقت کردم. برای همینم امروز که اون دختره رو دیدم خواستم زودتر ببینمت و بهت بگم. برای همین بهت گفتم که دزد اومده خونه تا زودتر خودت رو برسونی اینجا. می دونستم هر چیز دیگه ای بگم، دو سه روز بعد می تونم ببینمت وگرنه هیچ وقت نگرانت نمی کردم. بالاخره این دزد سه چهار روز پیش اومده بود و من اگه می خواستم بهت بگم، باید زودتر می گفتم.
این حجم از حقیقت به مغزم فشار آورد. درست است که بخشی از آن
را می دانستم اما بخش دیگرش هم برای سرگیجه گرفتنم کافی بود.
دستم را به دیوار بند کردم. حالم داشت به هم می خورد.
- خاک تو سرم. نباید اینقدر تند تند بهت می گفتم. بریم تو بشین. بیا.
دستم را جلویم گرفتم و گفتم:
- نه.
در حالی که سعی می کردم افکارم را از حول محور آن تکه خاطره
هایی که از گذشته ام به یاد آورده بودم دور کنم، گفتم:
- دیگه چی از اون دختر می دونی؟
به چشم هایش زل زدم. کمی که فکر کرد گفت:
- داداشم به خاطر ماموریتش توی یه محله توی جنوب شهر زندگی می
کنه. همسایه ی داداشمه. با مامانش اونجا زندگی می کنن. مامانش
مریضه. داداشم کلیه اش رو به مامانش اهدا کرد. فکر می کنم به
خاطر شباهت اون دختر به رها، این کار رو کرد.
سرم با شنیدن اسم رها تیر کشید. دستم را روی سرم گذاشتم. معده ام
می سوخت و پیچ و تاب می خورد. حس تهوع داشتم. سرم گیج می خورد. دستی روی پهلویم نشست. چشم هایم تیره و تار شد و نفهمیدم چه طور شد که از حال رفتم.
«آرتا»
با باز شدن در، نگاهم را از سقف گرفتم. نگار با سینی غذا وارد اتاقم
شد. زیر لب سلامی کرد و سینی را روی پایم گذاشت. لبخندی به
رویش زدم. انگار حالا که خیالش از بابت مادرش راحت شده بود،
خجالتی تر شده بود. نیم نگاهی به سینی حاوی سوپ کردم و بعد به او
که داشت کنار تختم این پا و آن پا می کرد چشم دوختم. گفتم:
- چیزی می خواید بگید؟
دستانش را در هم گره کرده بود و با انگشت هایش ور می رفت.
- خواستم تشکر کنم ازتون. حال مامانم خوبه. به هوش اومد.
از روی رضایت لبخندی زدم و سر تا پا، گوش شدم برای ادامه ی
حرف هایش.
- واقعاً نمی دونم چجوری می تونم براتون جبران کنم.
باید اعتراف کنم که نمی خواستم این حرف ها را در ادامه ی حرف هایش بشنوم. با کلافگی و کمی شیطنت گفتم:
- من حالم خوب نیست. میشه کمکم کنید غذام رو بخورم؟
می دانستم که زودتر باید پیش مادرش برگردد اما چه کنم که دلم نمی خواست حرف عقلم را گوش کنم.
با تعجب سر بلند کرد و اول نگاهی به سوپ کرد و بعد دوباره به من چشم دوخت.
- مگه دستتون رو عمل کردین که نمی تونین قاشق رو بردارین؟!
شانه ای بالا انداختم و با لبخند گفتم:
- نه اما من از بچگی یه مشکلی دارم که هر موقع که زیاد یه جا می شینم دست و پام فلج می شن. دیدین یه وقتایی بختک می افته روی آدم؟ آدم دیگه نمی تونه تکون بخوره. من الان دقیقاً وضعیتم مثل همونه.
با ابروهای بالا رفته، سریع صندلی را کنار تختم آورد و گفت:
- وای. کاش زودتر می گفتین.
سینی را از روی پایم برداشت. لبخندی زیر پوستی روی لبم نشست. قاشق را از محتویات داخل ظرف پر کرد و جلوی صورتم گرفت. لبخندم را جمع کردم تا یک وقت ناراحت نشود و به غرورش بر نخورد.
بعد از اینکه غذای بد طعم بیمارستان را خوردم، گفتم:
- غذای بیمارستان خیلی مزخرفه.
آمد حرفم را تایید کند که چشمکی زدم و ادامه دادم:
- ولی امروز خیلی خوش مزه بود.
صورتش سرخ شد. سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد. خواست برود که صدایش کردم. به طرفم برگشت.
کف دست راستم را بالا آوردم و کنار صورتم گرفتم که متعجب به آن خیره شد. با لبخند گفتم:
- دستتون درد نکنه. خیلی لطف کردید.
دهانش را چند بار باز و بسته کرد اما صدایی از بین لب هایش بیرون نیامد. در حالی که متعجب بود و از حرص داشت خفه می شد، گفت:
- خواهش می کنم.
و سپس از اتاق بیرون رفت و در را بست. لبخندی روی لبم نشست و چند دقیقه ای همان جا اتراق کرد. به خودم که آمدم، از خنده ی طولانی خودم و از هیجانی که به قلبم سرازیر شده بود متعجب شدم. نفس عمیقی کشیدم و خواستم که خوشی ام را کتمان کنم، اما نتوانستم.
«رویا»
با حس بالا آمدن چیزی از مِری ام از خواب پریدم و به طرف دستشویی دویدم. با دستی که روی دهانم بود خودم را داخل سرویس بهداشتی انداختم و عق زدم.
تمام محتویات معده ام را که بالا آوردم، صورتم را آب زدم و دهانم را شستم. دیگر تحمل کردنش برایم غیرممکن شده بود. دیگر نمی توانستم خودم را تحمل کنم. دیگر حالم از خودم به هم می خورد. دیگر تاریخ مصرفم تمام شده بود.
چند تقه به در خورد و پشت بندش صدای آیدا به گوشم رسید.
- رویا؟ خوبی؟ چت شد یهو؟
سرم را بالا آوردم. در آینه به چشم های سرخم خیره شدم. معده و گلویم می سوخت و بوی حال به هم زنی در دهانم اینجا شده بود. سعی کردم دیگر به وضعیتم فکر نکنم. چند بار دیگر دهانم را شستم و از دستشویی بیرون زدم.
- چقدر رنگت پریده. مسموم شدی؟
خودم را روی مبل پرت کردم. آیدا هم کنارم نشست.
- می خوای بریم دکتر؟ یا زنگ بزنم بیاد؟
آب دهانم همچنان تند تند ترشح می شد. در حالی که صدایم در نمی آمد، به زور گفتم:
- فقط بگو.
- چی بگم؟
- از رها.
با اخم های در هم گفت:
- چی بگم؟ خیلی حالت خوبه که بخوام…
- بگو.
آهی کشید و گفت:
- رها یه پلیس خیلی خوب بود. یه زن خیلی خوبم بود. قیافه اش کپی خودت بود اما اخلاقاتون از زمین تا آسمون با هم فرق داره. توی یه تصادف مرد اما آرتا بهمون گفته این تصادف یه نقشه ی از پیش تعیین شده بوده. چیز بیشتری نمی دونم. آرتا از بعد از مرگش خیلی افسرده شده. خیلی وقت بود دیگه نمی تونست ماموریت بره. آخه بابامونم توی یکی از همین ماموریتا از دست رفت. برای همینم می ترسید که اگه خودشم طوریش بشه من و مامان چیکار می کنیم و از طرفی فکر می کرد که رها هنوز زنده است. البته فکر کنم بیشترین دلیلش برای ماموریت نرفتن، تمرکز نداشتنش بود. می خوای یه چیزی برات بیارم بخوری؟
چشمم را مالیدم و گفتم:
- نمی دونی قاتلش کیه؟ یا دلیل کشته شدنش؟
- دلیلش رو که نمی دونم ولی فکر کنم اسم گروهی که کشته بودنش رو یادم باشه.
کمی فکر کرد و بعد با شک گفت گفت:
- رای رینگ… شایدم دای رانگ…
دستم روی دسته ی مبل مشت شد. حس کردم خون در رگ هایم منجمد شد. تمام عضلاتم منقبض شدند. آرام زمزمه کردم:
- دای رینگ.
- آره خودشه. دای رینگ. گفته بود اسم گروهی که رها رو کشته دای رینگه.
از جایم بلند شدم. نمی فهمیدم اینجا چه خبر است. نمی فهمیدم و باید زودتر می فهمیدم. کیفم را از روی مبل رو به رو برداشتم.
- کجا میری. حالت بده، نمی تونی رانندگی کنی.
به سردی جواب دادم:
- باید برم دیرم شده. حالم بده ولی هنوز زنده ام.
زمزمه وار طوری که نشنود ادامه دادم:
- برعکسِ رها.
به طرف در رفتم و از خانه بیرون زدم. باید زودتر از همه چیز خبردار می شدم.
ذهنم خسته بود و از طرف دیگر معده ام هم می سوخت و درد مثل مته داشت سوراخش می کرد. خودم را به درمانگاه رساندم. اول باید به جسمم می رسیدم و از طرف دیگر زمانی را برای فکر کردن پیدا می کردم.
بعد از اینکه دکتر را دیدم، روی تخت اتاق تزریقات دراز کشیدم. پرستار پوستم را با الکل سرد آغشته کرد و بعد سوزشِ سوزنِ سُرُم، درون دستم پیچید.
افکارم را جمع کردم. سعی کردم گذشته ام را به یاد بیاورم اما جز آن دو صحنه چیز خاصی به یادم نیامد و تنها سردرد بود که دوباره به وجودم چنگ انداخت.
من یک دختر بی سرپرست و پرورشگاهی بودم. من را به فرزندی گرفته اند. بابا بعد از به سرپرستی گرفتن من، من را از جنوب به اینجا آورده. پس یعنی هیچ کسی از پنج سال قبل خبر ندارد. هیچ کسی جز بابا و شاید تاجیک.
متفکر لبم پایینم را به دندان گرفتم. تلفنم را از جیبم بیرون آوردم و به آیدا زنگ زدم. کمی طول کشید تا جواب بدهد.
- بله؟
با شنیدن صدایش آرزو کردم که چیزی که حدس زده ام دروغ باشد.
- رها دقیقاً چند سال پیش مرد؟
بدون اینکه فکر کند، گفت:
- پنج سال پیش بود.
رمق از تنم رفت. لَخت شدم.
- چی شده رویا؟
به سختی گفتم:
- بعداً... بهت زنگ می زنم.
تلفن را که قطع کردم، حس کردم دنیا روی سرم آوار شد.
من به خانواده ی آرتا و مخصوصاً آیدا نزدیک شده بودم تا بتوانم نقطه ضعف های پلیسی که دنبالم است را بفهمم اما کم کم، منِ بی خانواده، دلبسته ی خانواده اش شده بودم. من به هوشنگ باج داده بودم تا به آیدا آسیبی نرساند و به خاطر همین مجبور شده بودم این همه آدم را به قتل برسانم و لقب جادوی شب را یدک بکشم. من از کشتن آرتا سر باز زده بودم، مادرش را مثل مادر خودم می دیدم. آیدا مثل خواهرم بود. با دلیل وارد زندگیشان شده بودم و بی دلیل تا به الان نقطه ی ضعفم بودند. یعنی همه ی این ها از پیش تعیین شده بود؟
از پیش تعیین شده بود که من بمیرم و با یک هویت جدید به این کارها دست بزنم؟ هنوز نمی توانستم به این زودی قضاوت کنم اما حرف های هوشنگ را که تحریکم کرد تا به خانواده ی آرتا نزدیک شوم کجای دلم بگذارم؟ این را که آن موقع نمی دانستم او پدربزرگ آرتاست چگونه هضم کنم؟ یعنی همه ی این ها کار هوشنگ است؟ او رها را کشته و رویا را به بابا داده؛ او می خواسته که من با خانواده ی آرتا صمیمی شوم و بعد از نقطه ضعفم برای دستور دادن به من استفاده کند؟ یا شاید تاجیک دستور همه ی این ها را داده باشد. شاید هم بابا. اصلا کدام پدر؟ پدری هم دارم؟
سُرُمم تمام شده بود. پرستار که آمد و از دستم بیرونش آورد، به قیافه ی پریشانم چشم دوخت و گفت:
- حالت خوبه دخترم؟
منتظر این سوال بودم، نبودم؟ تازه به صورتش نگاه کردم. چین های روی صورتش چقدر شبیه چین های روی صورت بابا بود. اشکم بی صدا روی گونه ام افتاد. تلخندی زدم و گفتم:
- لطفاً برام دعا کن.
سپس بدون حرف از جایم بلند شدم و به طرف خانه راندم. در طول راه به آرش زنگ زدم و گفتم:
- می خوام آرتا رو ببینم. برو از بیمارستان بیارش.
دیگر به سیم آخر زده بودم. نمی توانستم اجازه بدهم که همچنان بازی ام بدهند.
داخل انبار سرد و ساکت و تاریک عمارت رفتم و به دیوارش تکیه دادم. زانوهایم توان نگه داشتنم را نداشتند. لرزیدند و روی زمین افتادم.
حالا داشت همه چیز برایم روشن می شد. آرتا گفته بود که قیافه ام برایش آشناست. اولین بار که من را داخل مهمانی آیدا دید ماتش برد. دومین بار هم که من را داخل عمارت تاجیک دید، خشکش زد. باور نمی کرد که من همان رها باشم. رهایی که پلیس بود و حالا قاتل شده بود. حالا می فهمیدم که چرا هیچ وقت نتوانستم مثل بابا یا تاجیک با خیال آسوده بقیه را بکشم. حالا می فهمیدم که چرا هیچ وقت نتوانستم راحت بخوابم. من از اول اینطوری نبودم. من هیچ وقت قاتل نبودم. وجودم پر از افکار ضد و نقیض بود. این بی خوابی ها و ناراحتی های بعد از قتل، می توانست به خاطر این هم باشد که من را از پرورشگاه آورده بودند. اما نه. هیچ فرزندی را تا بیست سالگی داخل پرورشگاه نگه نمی دارند. پس یعنی من بیشتر از هفت سال است که توسط بابا به فرزندی گرفته شده ام و این یعنی خط بطانی که روی تمامی افکار مربوط به رها کشیده می شود. مگر اینکه…
با باز شدن در آهنی انبار به طرف آرش و آرتا که در میانه ی در ایستاده بودند برگشتم. این فکر مثل پتک بر سرم کوبیده شد. مگر اینکه من یک بچه ی پرورشگاهی نباشم.
صدای کاوه که در ذهنم طنین انداخت، دلیل پنهان کاری های بابا و لاپوشانی کردن های گذشته برایم واضح تر شد.
"- شاید توی گذشته چیزایی هست که نمی خواد بفهمی. چیزایی که می دونه اگه بفهمی همه چیز تغییر می کنه."
از جایم بلند شدم و رو به رویشان ایستادم.
- دیگه می تونی بری آرش.
«آرتا»
دردم کم شده بود اما هنوز توان بلند شدن از جایم را نداشتم که آرش آمد و با هر ضرب و زوری که شده مرخصم کرد. تنها خوش شانسی این روزهایم این بود که قبل از عمل، به سرپرستار هشدار داده بودم که داخل ماموریتم و باید حواسش را جمع کند که من هم آرتا سلطانی ام، هم آرتا سبحانی. اگر قانعش نمی کردم، آرش می فهمید و کل ماموریت به باد می رفت. البته اگر هنوز از رویا نشنیده باشد و نداند که من یک پلیسم!
رویا خواسته بود من را ببیند. با دیدن آرش داخل اتاقم هول کردم. نباید می فهمیدند که من به نگار کمک کرده ام. نباید رویا نگار را می دید. شاید هم باید می دید. نمی دانستم کار درست کدام است اما دلم نمی خواست این دو نفر به هم ربط داشته باشند. دلم نمی خواست نگار خواهر یک قاتل باشد. دلم می خواست فکر کنم که نگار و رها خواهرند و رویا هم فقط یک شباهت جزئی با آن ها دارد. دلم نمی خواست روح پاک نگار و صداقتش، زیر بار دروغ های یک قاتل له شود. می ترسیدم رویا روی نگار هم تاثیر بگذارد. باید به آیدا هم هشدار می دادم. اصلاً از کجا معلوم که آن سر به هوایی های قبلی آیدا هم به خاطر رویا نبوده باشد؟ از کجا معلوم که دزدی خانه ی مامان و سکته اش، یکی از کارهای رویا نباشد؟
حالا عقلم باز شده بود. حالا می فهمیدم. حالا که رویا را دیگر شبیه رها نمی دیدم می فهمیدم که چقدر با او فرق دارد. شباهت ظاهری نمی تواند احساسات را هم گول بزند، این را تازه فهمیدم. حالا که داخل اتاق بیمارستان، چیزی جز سفید رنگی و یک رنگی نمی بینم می فهمم. حالا که اخلاق خوب نگار را می بینم و خانم سابق خانه ام را به یاد می آورم می فهمم که رویا فقط یک قاتل است. قاتلی که نمی تواند همان رهای من باشد. قاتلی که باید صندلی زیر پایش را خودم بِکشم. حتی اگر کمک های زیادی به پلیس کرده باشد هم او یک قاتل است. قاتلی که حالا، در این تاریکی، در مقابلم ایستاده و برق داخل چشمانش حس بدی را به وجودم منتقل می کند.
چشمانش همانند چشم های گرگ بود. کشیده و سرد و دِهشَتناک! برق داخل چشمانش هم همین طور. معلوم نبود از شادی است یا از ناراحتی. یا برق می زد یا نمی زد. بدبختی این جا بود که چه برق می زد چه نمی زد، همچنان وحشتناک بود. همچنان آدم را به زانو در می آورد و همچنان... قاتل بود!
نیشخندی زد و گفت:
- عمل چطور بود آقای سلطانی؟
قدمی جلو برداشت. نگاهش مهربان بود یا اشتباه می دیدم؟
- راستی اسم اون دختره که مادرش رو نجات دادی چی بود؟
با نگرانی گفتم:
- نگار.
پوزخندی صدادار زد و گفت:
- آهان، نگار!
نزدیکم آمد و با صدایی آرام که داخل آن تاریکی ترسناک تر می شد گفت:
- این قیافه ی متنفر چه معنی ای میده؟ نکنه نتیجه ی محبتای نگار خانمه؟ آره؟
به طرف تاریکی برگشت و خندید. بلند و دیوانه وار...
- کسی رو پیدا کردی که بیشتر از من به رها شبیه باشه، نه؟
دوباره به طرفم برگشت و به چشم هایم چشم دوخت. این بار غمگین بود. از غم داخل چشم هایش دلم لرزید. از کجا در مورد رها می دانست؟ در حالی که نمی دانستم دقیقا با چه کسی رو به روئم پرسیدم:
- تو کی هستی؟
پوزخندی غمگین و صدادار زد و گفت:
- خودمم نمی دونم.
خواستم چیزی بگویم که ادامه داد:
- ولی تو می دونی.
اخم هایم روی صورتم نشست. نزدیک تر آمد. دست هایم را داخل دستش گرفت و بالا آورد. خواستم دستم را بکشم اما نتوانستم. می خواستم ببینم می خواهد چه کار کند. با دیدن دستانم اخم کرد اما چیزی نگفت. رهایشان کرد و بعد از مکثی کوتاه گفت:
- بیا. باید حرف بزنیم.
سپس از انبار بیرون رفت. پشت سرش راه افتادم. ضربان قلبم تند شده بود. دستانم را مشت کردم و نتیجه ای که در این مدت گرفته بودم را با خودم و در ذهنم تکرار کردم. رویا فقط شبیه به رهاست. فقط قیافه ی رها را دارد. او کسی نیست که بتواند برای من باشد. او کسی نیست که بتواند مالک احساسات من باشد.
سوار ماشینش شد. من هم سوار شدم و کنارش نشستم. خواستم چیزی بگویم که گفت:
- یه جایی رو می شناسم که آسمونش صافه. غروب آفتابش خیلی قشنگه. توش هیچ آلودگی ای نیست. می خوام برم اونجا.
سپس استارت زد و بدون حرف صدای آهنگ را بالا برد. حدس می زد که ماشینش شنود شود؟ برای همین داشت رمزی حرف می زد؟ فکم چفت شد. پس آن همه حرف هایی که با هم زده بودیم چه؟ آن ها اگر شنود شده بودند که پلیس بودن من فاش شده بود.
با قیافه ی سوالی به طرفش برگشتم. نگاهم نکرد اما غم، درون چشمانش هویدا بود. معلوم بود خودش هم سردرگم است. پریشانی از صورتش دیده می شد و مدام دستانش را روی فرمان فشار می داد.
آرنجم را روی پنجره گذاشتم و شستم را به لبم چسباندم. در این مدت کوتاه چه اتفاقاتی افتاده بود که این طور آشفته اش کرده بود؟ برایم اتفاقات مربوط به او دیگر مهم نبود اما حس سرکشی درونم می خواست از حرف عقلم سرپیچی کند.
نتوانستم ساکت بمانم.
- حالتون خوبه خانم؟
نیم نگاهی به طرفم روانه کرد و بعد دوباره نگاهش را به جاده داد. لب هایش را به زور کش داد و گفت:
- مثل همیشه ام.
نمی دانم چرا اما دلم به حالش می سوخت. از ناراحتی اش قلبم به درد آمد. ترجیح دادم بیشتر از این حرف نزنم تا سکوتش بر هم نخورد. احتمالاً این طوری راحت تر بود. در آرامش… در سکوت…!
«رویا»
رسیدیم. دو ساعت طول کشید اما بالاخره به همان دشت مورد علاقه ام رسیدیم. اشاره کردم که پیاده شود و بعد خودم پیاده شدم.
کفش هایم را درآوردم و روی کاپوت ماشین نشستم و به آسمان زل زدم. خورشید داشت غروب می کرد. زانوهایم را بالا آوردم و دستانم را دورشان حلقه کردم. او هم کنارم نشست. نیم نگاهی به طرفش روانه کردم و به آرامی گفتم:
- صدام رو ضبط کن. می خوام اعتراف کنم.
همان طور که به افق خیره شده بودم، تعجبش را از گوشه ی چشم می دیدم. آرام موبایلش را از داخل جیبش بیرون آورد و بعد از زدن چند ضربه ی آرام رویش، با شَک سرش را بالا آورد و گفت:
- نمی ترسی از اینکه بفهمن بهمون مدرک دادی؟ ممکنه اتفاق بدی برات بیفته.
آهی کشیدم و جواب دادم:
- همین حالاشم توی لجن گیر افتادم. از این لجن تر که دیگه نمیشه. شروع کن.
ضربه ی آرام دیگری روی گوشی اش زد و بعد گفت:
- می تونی اعترافاتت رو شروع کنی خانم مهرانفر.
نفس عمیقی کشیدم. با صدایی که اجازه ی لرزیدن نداشت شروع کردم به حرف زدن:
- من، رویا مهرانفر، امروز می خوام به هرکاری که کردم اعتراف کنم.
- پنج سال پیش بود. یه دفعه چشم باز کردم و دیدم که توی یه خانواده ی سرد و سنگدل و قاتلم.
به نیم رخش نگاه کردم. اخم کرده بود، سرش پایین بود و به جایی نامعلوم زل زده بود. بی وقفه ادامه دادم:
- تصادف کرده بودم. به خاطر همون تصادف فراموشی گرفتم. درست پنج سال قبل بود. وقتی چشم باز کردم و خودم رو توی بیمارستان دیدم، هیچ کسی رو نمی شناختم. حتی اسم خودم هم فراموشم شده بود.
از گوشه ی چشم بالا آمدن سرش را به وضوح دیدم. لبخند زَهرمانندی روی لبم نشست.
- بعد از اینکه مرخص شدم، بهم گفتن باید آدم بُکشم. من مجبور بودم. چاره ی دیگه ای نداشتم. رئیس کل باند یه فردی به اسم تاجیکه. نمی دونم این اسم واقعیشه یا نه اما به این اسم معروفه. تاجیک بابام رو مجبور کرده بود تا من رو یه قاتل تربیت کنه. شدم کسی که قراره بعد از تاجیک رئیس کل خاندان و کل مجموعه بشه. شدم قاتلی که مجبوره بُکشه و دم نزنه. هوشنگ سلطانی هم توی مجموعه مونه. یکی از کله گنده هاست.
پوزخند صداداری زدم و گفتم:
- هوشنگ سلطانی همون پدربزرگ سرگرد آرتا سلطانیه. بهم گفت کسی به اسم آرتا سلطانی، پلیس پرونده ی مربوط به باند دای رینگه. تحریکم کرد تا به خانواده اش نزدیک بشم. بهم گفت که شباهت فامیلی خودش با فامیلی آرتا فقط یه تصادفه. من نمی دونستم که آرتا نوه ی هوشنگه. با آیدا دوست شدم و کم کم با نقشه ی حساب شده، با خانواده اش ارتباط برقرار کردم. هدفم این بود که اونا رو به عنوان نقطه ی ضعف آرتا نزدیک به خودم داشته باشم اما همه چیز به هم خورد. من خانواده ای نداشتم و همه چیز برعکس شد. واقعاً باهاشون صمیمی شدم. جزوی از خانواده ی خودم شدن. شدن نقطه ی ضعفم. هوشنگ با استفاده از اونا مجبورم کرد به کسی تبدیل بشم که دیگه نتونم هیچ وقت از داخل باند فرار کنم و هیچ وقت جرات نکنم پیش پلیس برم و مجموعه رو لو بدم. فکر می کرد این طوری، وقتی بیشتر توی لجن فرو برم، دیگه نمی تونم به خاطر احساسات خودم کل مجموعه رو دور بندازم؛ آخه دیده بود که بعد از هر قتلی که انجام میدم چطوری تا خود صبح بیدار می مونم و نمی تونم تا چند روز خودم رو تحمل کنم. فکر می کرد اینجوری مجموعه در امان می مونه. بهم گفت باید برای تهدید کردن آرتا، آیدا رو بکشم. قرار بود من این کار رو بکنم. نمی تونستم دوستم رو بکشم. اون بهم اعتماد کرده بود، دوستم داشت، خواهرم بود، از طرف دیگه هیچ گناهی نداشت که بخواد بمیره.
آهی کشیدم.
- هوشنگ مسئول امنیت مجموعه است و برای همین اصلاً راضی نمی شد که نخواد آیدا رو بکشه. می گفت این برای امنیت خودمونه. مجبور شدم باهاش یه قرارداد ببندم. قراردادی که می گفت من باید در قبال نکشتن آیدا، به بیست دستور هوشنگ عمل کنم. همه ی دستوراتش هم کشتن بقیه بود. من فقط "مجبور" بودم که جادوی شب باشم. فقط مجبور بودم. اون دستور می داد که من مهره های سوخته ی باند رو از دور خارج کنم و من مجبور بودم بگم چشم.
حس خفگی می کردم. آب دهانم را قورت دادم و نفس گرفتم.
- کم کم سنگدل شدم. تونستم هر آدمی رو بکشم اما باز گاهی اوقات اون حس عذاب آور سراغم می اومد. تا اینکه گفت که باید آرتا سلطانی رو از بین ببرم. اون موقع دیگه فهمیده بودم که آرتا نوه ی هوشنگه. نمی خواستم دستورش رو اجرا کنم. اون همه قتل رو برای امنیت اون انجام داده بودم و دیگه نمی خواستم دوباره تکرارش کنم. اون یه آدم عوضیه. با نکشتن آیدا من رو مدیون خودش کرد و به یه قاتل زنجیره ای تبدیلم کرد و حالا می خواد با این بهونه که من عاشق یه پلیس شدم و به خاطر همین نمی خوام آرتا رو بکشم، دوباره من رو برده ی گوش به فرمان خودش بکنه. هنوزم که هنوزه دنبال همینه که آرتا رو بُکشم و نمی دونم چی توی گوش تاجیک خونده که خیالش از بابت جون خودش راحته و نمی ترسه که یه روزی توی خواب خفه شه.
دیگر آفتاب غروب کرده بود و هوا داشت تاریک می شد. صدای عوعوی سگ ها هم از فاصله های دور به گوش می رسید.
- کار مجموعه ی ما فقط مواد مخدر نیست. ما محموله های انسانی رو هم جا به جا می کنیم. با گول زدن کسایی که از خونه هاشون فرار می کنن و به بهونه ی مدلینگ شدن توی دبی، تعدادی از افراد رو انتخاب می کنیم و اعضای بدنشون رو به خارج از کشور انتقال می دیم. گاهی اوقات هم تعدادی از دخترای خوش قیافه رو به عرب ها می فروشیم. مخدر رو هم توی زباله ها یا کالاهای بازیافتی جا به جا می کنیم. دو تا از محموله های قبلی رو هوشنگ به پلیس لو داد تا من توی تَله ی مالی گیر بیفتم و مجبور بشم برم و ازش کمک بخوام. حتماً می پرسی چرا هوشنگ؟ چون هوشنگ تنها کسیه که تاجیک و بابا رو حمایت می کنه و جزو گروهشه. ما نمی تونیم از کسی از خارج از مجموعه ی خودمون پول یا چیز دیگه ای بخوایم چون ممکنه در قبالش تقاضای وحشتناکی ازمون بشه. دنیای خلافکارا خیلی وحشی و پر از کثافت کاریه. هوشنگم از همون دسته از آدماییه که خارج از مجموعه ی دای رینگن. سرمایه و قدرت زیادی داره و تنها فرقش با بقیه اینه که از تاجیک حمایت می کنه اما چون دنبال منه، می خواد به هر بهونه ای که شده مجبورم کنه همراهش باشم. وقتی من از هوشنگ کمک بخوام، دوباره می تونه من رو مدیون خودش کنه و این بار معلوم نیست دنبال چی باشه.
دوباره پوزخند زدم.
- تاجیک و بابا اصلاً توی این مسائل کمکم نمی کنن. به قول خودشون می خوان روی پای خودم وایسم و بزرگ شم تا بتونن راحت اداره ی همه چیز رو بسپرن دستم.
به طرف آرتا که سرخ شده بود و رگ گردنش بیرون زده بود برگشتم. به زور لبخندی زدم و گفتم:
- چیزی مونده که بخواید بپرسید سرگرد؟ هرچیزی که می دونستم رو گفتم.
به سختی گفت:
- مگه تاجیک خودش هیچ بچه ای نداره؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- فکر می کنم نمی خواد بچه های خودش توی لجن بیفتن. اما به این بهونه که بچه های خودش توانایی نگه داشتن مجموعه رو ندارن، می خواد من جانشینش باشم.
پرسید:
- گفتی پنج سال پیش تصادف کرده بودی و فراموشی گرفته بودی؟
سرم را تکان دادم و همان طور که زیر چشمی حواسم به حرکاتش بود جواب دادم:
- درسته. بهم گفتن که از پرورشگاه سرپرستیم رو قبول کردن. تازگیا هم فهمیدم که جنوب زندگی می کردیم اما بعد از تصادف من اومدیم تهران. اطلاعات بیشتری ندارم اما می خوام برم به اون پرورشگاه. باید بفهمم که واقعاً پرورشگاهی ام یا نه.
تیغه ی بینی ام را مالیدم و سرم را بالا آوردم. با صدایی بی تفاوت ادامه دادم:
- تازگیا فهمیدم شباهت خیلی زیادی با دو نفر دارم. باید بفهمم جریان چیه.
نگاهش روی صورتم می چرخید.
- ممنون از اطلاعاتی که بهمون دادی. دیگه سوالی ندارم.
سپس ضبط صدا را متوقف کرد و بی حرف به آسمان شب خیره شد.
- باید حرفات رو در مورد هوشنگ باور کنم؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
- دلیلی برای دروغ گفتن ندارم.
دستش را داخل موهایش کشید و از روی ماشین پایین رفت. از پشت به قامتش خیره شدم. عصبی بود. دستش را مشت کرده بود و داشت بی وقفه قدم رو می رفت. با یک حرکت به طرفم برگشت و در حالی که حرکاتش عصبی بود و عصبانیت از صورتش هم منعکس می شد گفت:
- نمی تونم باورت کنم.
پوزخند زدم و نگاهم را به اطراف گرداندم.
- حق داری!
به من خیره شده بود و جوابی برای گفتن نداشت. حتماً منتظر بود تا بخواهم از ادعایم دفاع کنم و بگویم که چرا این ها را می گویم اما حالا تیرش به سنگ خورده بود. چند بار دهانش را باز و بسته کرد که از روی ماشین پایین پریدم و در حال پوشیدن کفش هایم گفتم:
- من هر چیزی بگم باورت نمیشه، به هر حال من یه دروغگوی ماهرم.
کفشم را که پوشیدم، نگاهم را به چشمانش دادم.
- پس بهتره خودت بری و تحقیق کنی.
سوار ماشین شدم. صدای سگ ها هنوز به گوش می رسید. سوار نشدنش کمی طولانی شد. به سنگ های روی زمین ضربه می زد و محکم داخل موهای سرش دست می کشید، محکم به روی صورتش دست می کشید، محکم انگشت هایش را مشت می کرد، محکم قدم بر می داشت و محکم و گیج به این طرف و آن طرف می رفت.
حس می کردم الان است که بیاید و زیر مشت های محکمش دفنم کند. پوزخند زدم. هیچ وقت نمی خواستم که خودم کارهای هوشنگ را برای آیدا یا آرتا رو کنم اما مجبور شدم. باز هم به کاری که نمی خواستم انجام دهم مجبور شدم.
نیرویش که تحلیل رفت، با قدم های بی رمق سمت ماشین آمد. نشست و سرش را به صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست. صدایش انگار از اعماق دریا بود که به گوش رسید.
- نمی تونم قبول کنم.
- برام مهم نیست.
چشم هایش را باز کرد و نگاهش را به طرفم گرداند. من هم نگاهش کردم و گفتم:
- می تونی چند وقت تعقیبش کنی یا اسم های جعلیش رو پیدا کنی. شناسنامه های تقلبیش یا شاید حتی گاوصندوق خونه اش بتونن کمکت کنن تا هویت اصلیش رو پیدا کنی اما الان بحث ما چیز دیگه ایه. بهتره زودتر خودت رو جمع و جور کنی، چون من همیشه اینقدر صبور نیستم.
نگاهش همچنان بی رمق بود. نفسم را با فشار بیرون دادم و ادامه دادم:
- نیازی نیست با من بیای دبی.
اخم کرد و سرش را از تکیه به صندلی برداشت.
- و اونوقت چرا نباید بیام؟ داری چی رو ازم پنهان می کنی؟
به دقت نگاهش کردم. هنوز فکر می کرد من دارم چیزی را از او پنهان می کنم؟
- باید بری دنبال یه کار دیگه. بعداً برات توضیح میدم.
خواست چیزی بگوید که اشاره ای به ماشین کردم و تاکید کردم:
- بعداً.
نفسش را با حرص بیرون داد و خودش را دوباره روی صندلی ولو کرد. با نیشخندی سرد ماشین را استارت زدم و به طرف خانه راندم.
- خونه ات کجاست؟
پوزخند صداداری زد و گفت:
- چیه می خوای توی خواب سر به نیستم کنی؟
نیم نگاهی به طرفش روانه کردم و گفتم:
- نمی دونم، شاید.
سپس بعد از اینکه چیزی از جانبش نشنیدم، ادامه دادم:
- نگفتی؟
آدرس را که با بی میلی گفت، به طرف خانه اش راندم. کمی طول کشید تا رسیدیم. وقتی رسیدیم، جلوی دیوار خانه اش پارک کردم و ماشین را خاموش کردم. با تعجب نگاهم کرد که شانه ای بالا انداختم و بعد از برداشتن کیفم، از ماشین پیاده شدم.
او هم پیاده شد. با هول و در حالی که به اطراف و مخصوصاً یک خانه ی خاص نگاه می کرد که یک وقت کسی نباشد و من را نبیند، به طرفم آمد و گفت:
- داری کجا میای؟
با خونسردی به سر تا پایش نگاه کردم و گفتم:
- کسی ندونه فکر می کنه من یه "پسرم" که بی اجازه می خوام وارد خونه ی یه دختر شم.
به خانه ای که با اضطراب نگاهش می کرد، نگاه کردم و گفتم:
- اونجا خونه ی همون دخترست؟
پوزخندم روی لبم حک شده بود.
- اسمش نگار بود دیگه، نه؟ شبا مامانش رو توی بیمارستان تنها می ذاره و میاد خونه؟
با شَک گفت:
- چه نقشه ای داری باز؟
نگاهم را به سمتش برگرداندم. باز؟ به لفظ "باز" خندیدم و بعد، با جدیت گفتم:
- درِ خونه رو باز کن.
کمی مکث کرد و نگاهش را با تردید بین من و آن خانه ی کوچک گرداند و بعد به طرف در خانه رفت و کلیدش را داخل قفل انداخت. نگاهی پر از بی حسی به طرف خانه ی نگار روانه کردم و بعد از باز شدن در، وارد خانه شدم. از همین حالا تناقض عجیبی نسبت به آن دختر پیدا کرده بودم.
با خونسردی، به خانه ی محقر و حیاط کوچک خانه نیم نگاهی انداختم و بعد از باز شدن درِ داخل، کفش هایم را در آوردم و داخل رفتم. بدون توجه به اطراف خانه، دست هایم را داخل جیب هایم فرو کردم و بدون مکث، شروع به گفتن حرف هایم کردم.
- اون صدای ضبط شده رو همین الان برای همکارات می فرستی و هر چیزی رو هم که از من شنیدی بدون سانسور صورت جلسه می کنی. اگه بفهمم چیزی از کارای پدربزرگت رو حذف کردی ساکت نمی مونم.
با جدیت ادامه دادم:
- اون ویس می تونه هم برای تو دردسر بشه هم برای من. پس همین الان ارسالش کن و از شرش خلاص شو. هیچ کدوممون نمی دونیم قراره چی پیش بیاد پس بهتره اجازه بدی من این ماموریت رو هدایت کنم.
ابروهایش بالا رفتند. با تمسخر گفت:
- تو هدایت کنی؟
پوزخند زدم و گفتم:
- به هر حال من اعضای باندم رو بهتر از تو می شناسم و از طرفی مدت هاست که یه خلافکارم. باید این رو هم در نظر بگیری که اگه من نمی خواستم، تو الان وسط این ماموریت نبودی؛ نه جادوی شب رو پیدا می کردی نه رئیس دای رینگ رو می شناختی. به نفعته که به حرف های من عمل کنی و هر چیزی که شنیدی بدون سوال بگی چشم تا منم بتونم کمکت کنم.
ادامه دادم:
- من می تونم کمکت کنم و کاری کنم که هر دو تا پرونده رو ببندی؛ فقط کافیه بخوای.
بعد از گفتن این حرف، به طرف در رفتم و خواستم بدون گوش کردن به حرف هایش، آن را باز کنم که با صدایش ناخودآگاه ایستادم و دستم روی هوا متوقف شد.
- بهش فکر می کنم اما…
وقتی دید منتظرم ادامه داد:
- فکر می کنی توی ماشینت شنود گذاشته باشن؟
بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم:
- بهتره احتیاط کنیم.
می خواست چیزی بگوید، این را مطمئن بودم. برای همین باز منتظر ماندم تا ادامه بدهد. بعد از مکثی کوتاه گفت:
- گفتی نباید بیام دبی. چرا؟
لب هایم را به همدیگر فشار دادم. انتظار این را نداشتم. به طرفش برگشتم و گفتم:
- باید بری اهواز؛ برگه ی حضانتم رو بهت میدم. باید بری دنبال گذشته ام. باید ببینی پرورشگاهی که من رو ازش گرفتن وجود خارجی داره یا نه.
نمی خواستم بگویم، اما نگاهم را به یقه ی لباسش دادم و گفتم:
- توی این مدت که من نیستم هم می تونی در مورد هوشنگ تحقیق کنی. به هر حال جز چیزایی که خودم بهت گفتم، چیز دیگه ای توی دبی نیست که بخوای ببینی.
نفس عمیقی کشید و پرسید:
- کیا باهات میان؟
نگاهم دوباره به طرف چشمانش برگشت. رام شده بودم؟
- من و غنچه سرپرست گروهیم و چند تا از بادیگارد ها هم باهامون میان.
با حالتی معنادار پرسید:
- نمی ترسی که بخوایم اون آدما رو نجات بدیم؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- این کار رو نمی کنید.
- چرا؟
با همان پوزخند گفتم:
- شما هنوز به من نیاز دارید و من هم بهتون این اجازه رو نمی دم.
سپس بدون اینکه منتظر بقیه ی حرف هایش باشم، از خانه بیرون زدم. مطمئن بودم که آرتا و مامورانش نمی گذارند این محموله به سلامت از مرز خارج شود اما اجازه ی این کار را نمی دادم. من برای سر پا ماندن به این پول نیاز داشتم. حداقل تا وقتی که گذشته و خودم را پیدا نکرده باشم، نباید اجازه بدهم که بیشتر از این در کارهایم دخالت کند و وظایفم را به هم بریزد.
«آرتا»
بعد از بیرون رفتن رویا، کاری را که گفته بود کردم. حرف هایش منطقی بودند اما نه همه ی حرف هایش. او شاید مدت ها بود که خلافکار بود، شاید مجبور به خلاف کردن بود، شاید اعضای باندش را بهتر از من می شناخت؛ اما من هم مدت ها بود که پلیس بودم. نمی توانستم به همین راحتی اجازه ی خروج آن دختر و پسرهای بدبخت را بدهم. آن ها در انتظار روزهای شیرین آینده بودند اما نمی دانستند که بعد از خروج از کشور چه آینده ای در انتظارشان است. حرف های رویا را قبول کرده بودم اما پلیس بودنم من را مجاب می کرد که بخواهم از اعضای کشورم دفاع کنم.
بعد از صورت جلسه کردن تمام حرف هایمان، آن ها را به همراه صدای ضبط شده از رویا، برای اداره فرستادم. نمی خواستم، اما حتی اگر می خواستم که قسمتِ هوشنگ را خلاصه یا سانسور کنم هم نمی توانستم. چون حرف هایمان شنود می شد و هرگونه کوتاهی در مستنداتی که ارائه کرده بودم، نشانه ی بی دقتی یا خرابکاری یا حتی خیانت من بود. باید قدم به قدم پیش می رفتم و هویت اصلی هوشنگ را می فهمیدم. او پدربزرگم بود و به گردنم حق داشت، درست. اما حالا من باید او را به عنوان متهمم ببینم، نه پدربزرگم.
لیوانی که داخل دستم بود را فشردم. رگ گردن و پیشانی ام نبض می زد. حتی از کلمه متهم هم که به پدربزرگم نسبت می دادم خجالت می کشیدم. او همان پدربزرگی بود که روی پاهایش می نشستم و برایم از جوان مردی می گفت. از شاهنامه می خواد. از سعدی تعریف می کرد. او همان پدربزرگی بود که وقتی فهمیده بود می خواهم پلیس بشوم، به خوبی استقبال کرده بود و دل نگرانی های مامان را سرزنش کرده بود. او همان پدربزرگی بود که موهای آیدا را شانه می کرد و به من می گفت که باید مراقب خواهرم باشم. او همان پدربزرگی بود که در عین پیری، جوان بود و سرحال و سرزنده. حتی جوان تر از هم سن و سال های خودش. او پدربزرگ من بود اما حالا متهم شده بود به خلاف.
دندان قروچه ای کردم و با فکِ چفت شده، لیوان داخل دستم را به طرف دیوار پرتاب کردم. نفسم درست بیرون نمی آمد. صدای شکسته شدن لیوان در گوشم طنین و به حالِ بدم چنگ انداخت. گوشه ی دیوار نشستم و به دیوار رو به رویم که حالا ردِ خیسیِ چای رویش خودنمایی می کرد چشم دوختم. موبایلم را از جیبم بیرون آوردم و به پارسا زنگ زدم. اینگونه خودم را دلداری دادم که اگر آقابزرگ خلافی نداشته باشد، نمی توانم چیزی پیدا کنم که دال بر گناهکار بودنش باشد اما اگر چیزی پیدا کردم، آن وقت حقش است که مجازات شود و آن وقت است که حق دارم ناراحت باشم نه الان که هنوز هیچ چیزی معلوم نیست.
با شنیدن صدای پارسا، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم را آرام کنم.
- سلام بر پهلوان مرد تاریخ. سلام بر شیربرنجِ خودم. چطوری؟
- تو بهتری انگار.
- آره من توپ توپم. حالا چی شده صدات گرفته باز؟
بدون مقدمه چینی پرسیدم:
- تو هم میری دبی؟ همراه اون محموله؟
حق داشتم نتوانم به رویا اعتماد کنم، نداشتم؟
- آره، آرش گفته منم با چند نفر دیگه به عنوان بادیگارد باید برم. مگه نمیای؟
آرنجم را روی زانویم گذاشتم، دستم را داخل موهایم فرو کردم و چشم هایم را بستم.
- نه. من باید اینجا بمونم اما تو حتماً باید بری.
سرِ خود آمدن پارسا به این ماموریت، بهترین تصمیمش در کل زندگی اش بود.
- باشه ولی چرا نمی تونی بیای؟
لب هایم را به هم فشار دادم.
- رویا اجازه نداد. گفت که باید بمونم و برم سراغ یه سری کارای دیگه.
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- اونجا دقیقاً باید چی کار کنم؟
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به توضیح دادن:
- باید محل فروش دخترا رو برای اداره بفرستی. باید رئیس اونا رو پیدا کنی و وقتی پلیسای دبی ریختن اونجا، دخترا رو هم نجات بدی و برشون گردونی. نباید بذاری حتی یه مو از سرشون کم شه. با اداره هماهنگ می کنم که چند نفر دیگه رو هم برای کمک بهت بفرستن بین خریدارا.
- حله، فهمیدم. این خبرای جدید که برام ایمیل کردی راسته؟
تک کلمه ای گفتم:
- آره. ایمیلا رو بعد از دیدن پاک می کنی دیگه؟
انگار که به پارسا بر خورده باشد گفت:
- معلومه که پاک می کنم. نگران نباش.
- خیلی خب. خوبه.
سپس با به یاد آوردن چیزی گفتم:
- راستی…
- چیه؟
- باید اجازه بدی که رویا و غنچه فرار کنن. حواس نیروها رو ازشون پرت کن اما نباید هیچکس بفهمه که تو هم پلیسی، فهمیدی؟
- بله رئیس فهمیدم.
- عکس غنچه رو داری؟
- نه عکسی که فرستادی رو پاک کردم ولی قیافه اش یادمه.
- خوبه.
با شنیدن صدای ظریفی از پشت خط، عصبانیتم دوباره نمایان شد. غریدم:
- صدای کی بود؟ داری چه غلطی می کنی باز؟
سریع و بدون وقفه گفت:
- صدای هیچکسی نیست. همه ی کارایی که گفتی رو حل می کنم اما با اجازه ات فعلاً باید برم رئیس.
- وای به حالت اگه ماموریت لو بره، من می دونم و تو.
تلفن را که قطع کردم، روی زمین انداختمش. سرم را با تاسف تکان دادم و پوفی کشیدم. دستانم را روی زانوانم گذاشتم و با غرولند و عصبی از دست سر به هوایی های پارسا و کارهایی که می کرد و معلوم نبود چه هستند، از جایم بلند شدم تا تکه های لیوان شکسته شده را از روی زمین جمع کنم.
نمی دانستم باید به آقابزرگ فکر کنم یا به اینکه پنج سال پیش دقیقا چه اتفاقی افتاده بود. واقعا رویا می توانست همان رها باشد؟ یا فقط یک شباهت بود؟ شاید هم فقط یک دروغ بود؟
«رویا»
می خواستم بروم خانه اما پشیمان شدم. به طرف بیمارستان رفتم. ساعت ملاقات نبود اما گفتم که به عنوان همراه مریض آمده ام. نگرانِ بودنِ نگار نبودم چون می دانستم که در خانه است و احتمالاً می خواسته استراحتی کوتاه بکند و برگردد. از خالی بودن اتاق مادرش مطمئن بودم.
آرام در اتاق را باز کردم. احتمالاً تا چند روز دیگر مرخص می شد. خوابیده بود. زیر نور کم سوی پنجره، صورتش تابان شده بود. نزدیکش رفتم و آرام روی صندلی کنارش نشستم.
به صورتش زل زدم. مهربان بود انگار. لبخندی تلخ گوشه لبم نشست. توده ای آتشین و بزرگ در گلویم به وجود آمد و سوخت. دستم را روی دستش گذاشتم و پوست زبرش را نوازش کردم.
خوابش سبک بود و چشم هایش باز شدند. ترسیدم و خواستم بیرون بروم که فشار دستش دور دستم بیشتر شد و این بار او دستم را گرفت. به صورتش نگاه کردم. لبخندی پررنگ بر لب داشت.
- اومدی دخترم؟ چرا بیشتر نموندی خونه؟ یکم می خوابیدی تصدقت بشم.
چانه ام لرزید. قلبم گنجشک وار می کوبید. توده ی داخل گلویم شعله ور تر شد. دستش را بالا آورد و نوازش وار روی گونه ام گذاشت. به سختی نگاهم را از نگاه مهربانش گرفتم و از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون دویدم. صدای پُرسوال و متعجبش را شنیدم اما خودم را به نشنیدن زدم.
در را که بستم، بدون لحظه ای مکث به طرف در خروجی بیمارستان دویدم. راهروی اول را که رد کردم، با دیدن قیافه ی بقیه و نگاه متعجبشان روی خودم، سرم را پایین انداختم و با سرعت بیشتر از بیمارستان بیرون دویدم. حس خفگی لحظه ای رهایم نمی کرد.
با سرعت زیادی خودم را به خانه رساندم. قلبم می کوبید، محکم و بدون وقفه. به اتاقم که رسیدم، قدرتم از بین رفت. روی زمین افتادم. در حالی که عرق کرده بودم و نفس نفس می زدم، با پاهای لرزانم، خودم را به طرف تخت کشاندم و خودم را زیر پتو پنهان کردم. می لرزیدم و هوای کم و سنگین اطرافم را تند تند می بلعیدم.
کنترل اشک هایم دست خودم نبود. نباید به آن اتاق لعنتی می رفتم. نباید او من را با دخترش اشتباه می گرفت. نباید دستم را می گرفت. نباید اشتباه می کردم. نباید اشتباه کنم. نباید دوباره اشتباه کنم.
«روز بعد»
«آرتا»
با شنیدن صدای خروسی که صدای زنگ موبایلم بود، از خواب برخاستم. بعد از کشیدن خمیازه ای پر سر و صدا، ذهنم را آزاد کردم. بدون فکر کردن به چیزی از جایم بلند شدم. بعد از جمع کردن رخت خواب، نان و پنیری خوردم و پانسمانم را عوض کردم و از خانه بیرون زدم.
قبل از اینکه به عمارت مهرانفر بروم، باید به بیمارستان سر می زدم. مادر نگار در حالی که لباس های دلگیر بیمارستان را عوض کرده بود، روی تخت نشسته بود. می خواست زودتر از موعد از بیمارستان مرخص شود و انگار پزشکش هم بعد از معاینه کردنش، قبول کرده بود. با نگرانی پرسیدم:
- مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟
- نه پسرم برم خونه بهتره. خودم مراقبم. خسته شدم از این چهاردیواری. خیلی دلگیره. انگار دیوارای اتاق روح آدمو می خورن.
بعد از شنیدن این حرف، سرم را تکان دادم اما به بهانه ی اینکه می خواهم با پزشک صحبت کنم از اتاق بیرون رفتم و به طرف صندوق گام برداشتم. وضعیت مالیشان خوب نبود و چه کسی بیشتر از من از این موضوع خبر داشت؟
تسویه ی هزینه های بیمارستان کمی طول کشید. وقتی کارم تمام شد، با قدم های تند به اتاق برگشتم و بدون اینکه چیزی بگویم به قیافه مادر نگار نگاه کردم. رنگ و رویش کمی بازتر شده بود و دیگر رنگ پریده به نظر نمی رسید. دیگر رنجور نبود و برای این موضوع خوشحالی زیادی در وجودم غوطه ور شده بود.
- خدا خیرت بده پسرم. توی این مدت حسابی توی دردسر افتادی.
او از اینکه من کسی بوده ام که کلیه ام را اهدا کرده ام خبر نداشت. خودم خواسته بودم که خبردار نشود. نمی خواستم خودش را به من مدیون ببیند.
- نه بابا این چه حرفیه. به هر حال همسایه ایم.
نگار در حالی که رنگش به سفیدی گراییده بود و عرقی روی پیشانی اش نشسته بود، من من کنان گفت:
- مامان... یکم صبر کن تا من برم برای تسویه... زود میام بریم.
مادرش هم نگران شد و نگاهش را پایین انداخت. نمی خواستم معذبشان کنم اما انگار این کار را کرده بودم. در حالی که نمی دانستم باید چه کنم، شرمنده به طرف پنجره رفتم و به بیرون زل زدم. مادر نگار که نرگس نام داشت، قبل از رفتن دخترش، او را صدا کرد و بعد پچ پچ وار گفت:
- بیا این رو ببر. اگه هزینه های بیمارستان زیاد شده بود ببر بفروشش. آخرین چیز با ارزشیه که دارم.
نگار خواست مخالفت کند.
- اما تو این رو خیلی دوست داشتی مامان…
- ببرش. نذار شرمنده ی خلق بشیم.
انگار قبول کرد تا چیزی که مادرش گفته بود را ببرد که بدون گفتن حرف دیگری از در بیرون رفت. به طرف نرگس خانم برگشتم. جای خالی تنها النگوی داخل دستش، به قلبم خنجر زد.
- دختر خوبی دارین. خدا حفظشون کنه.
لبخندی تلخ زد و گفت:
- درسته واقعا دختر خوبیه. همیشه هوای من و باباش رو داشته. الانم که دیگه اون خدا بیامرز نیست بیشترِ مشکلای خونه روی دوش نگاره.
دلم را به دریا زدم و پرسیدم:
- فقط همین یه بچه رو دارین؟
سرش را تکان داد و نگاهش را پایین انداخت. گفت:
- آره دیگه. قسمت نبود بچه های بیشتری داشته باشیم.
سپس بعد از گفتن این حرف، سعی کرد حرف را عوض کند. پرسید:
- تو بگو پسرم. پدر و مادرت کجان؟ تنها زندگی می کنی؟
لبخندی زدم. نمی خواستم دروغ بگویم اما گفتم:
- فوت شدن. تنها زندگی می کنم.
کمی بعد نگار سراسیمه داخل اتاق آمد. در حالی که نفس نفس می زد و انگار که دویده بود گفت:
- یکی پول بیمارستان رو پرداخت کرده.
لبخندی زیر پوستی زدم. به مسئول آن بخش گفته بودم که نمی خواهم کسی بفهمد من پول بیمارستان را داده ام.
نرگس خانم با شَک نگاهم کرد و بعد رو به نگار گفت:
- کی؟
نگار شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم. بهم جوابی ندادن.
گفتم:
- حتماً می خواسته یه کار خیر کنه. دیگه درست نیست توی کارش دست ببریم و دنبال اسمش بگردیم. خدا حفظش کنه برای خونواده ش.
نرگس خانم در حالی که انگار فهمیده بود قضیه از چه قرار است، با دلخوری نگاهم کرد و گفت:
- ولی چرا هزینه ی بیمارستان ما رو داد؟ این همه آدم مستضعف. هنوز اونقدر فقیر نشدیم که بخوایم محتاج بقیه باشیم. آدمای گرفتارتر از ما هم هست.
کمی سعی کردم خودم را به شخصیت پارسا نزدیک کنم و درست همان طور که او از زیر بار توضیح فرار می کرد، از زیر بار توضیح فرار کنم. تند تند گفتم:
- تو رو خدا اینجوری نگید. شاید بهش الهام شده، شایدم ده بیست سی چهل کرده و یکی از اتاقا رو انتخاب کرده و خواسته هزینه رو پرداخت کنه.
سپس رو به نگار گفتم:
- تا من آژانس خبر می کنم مادرتون رو آماده کنید که بریم.
از در اتاق بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم. شماره ی آژانس را گرفتم و یک ماشین خواستم. دیشب رویا ماشینش را برده بود، برای همین امروز ماشین همراهم نبود و چقدر خوب تر می شد اگر همراهم بود.
بعد از رساندن نگار و نرگس خانم به خانه شان، آدرس عمارت را به راننده دادم و به طرف آنجا رفتیم. رویا خانم باز احضارم کرده بود و پیامک زده بود و گفته بود که راس ساعت یازده خودم را برسانم.
سعی کرده بودم دیروز را فراموش کنم چون اگر این کار را نمی کردم نمی توانستم درست تصمیم بگیرم. فقط باید چشم و گوشم بازتر از قبل می بود و افکارم دقیق تر. باید بیشتر حواسم را جمع می کردم و به دنبال مدارکی برای درست حل کردن پرونده می گشتم.
«رویا»
احساس می کردم سرم گیج می خورَد اما نادیده اش گرفتم. روی صندلی عقب نشسته بودم و در حالی که داشتم ایمیل هایم را چک می کردم، منتظر آرتا بودم. بالاخره رسید و روی صندلی راننده نشست. بدون اینکه سرم را از داخل تبلت بیرون بیاورم گفتم:
- برو عمارت تاجیک.
بعد از مکثی کوتاه، نفس عمیقی کشید و ماشین را روشن کرد و از حیاط بیرون رفتیم. معترضانه گفت:
- نمی فهمم وقتی خودتون رانندگی کردن بلدین چرا تا الان نرفتین. منتظر موندن راحت تر از رانندگی کردنه؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
- آره تا وقتی که راننده داشته باشی.
با تاسف تکان دادن سرش را از کناره ی چشمم دیدم و به آن توجهی نشان ندادم. می دانستم حالا می خواهد بپرسد که اصلاً چرا راننده دارم اما خودش را کنترل کرد و نپرسید و این چه قدر خوب بود. اصلاً حوصله ی حرف زدن و حرف شنیدن نداشتم.
می خواستم گزارش فعالیت های این مدتم را به تاجیک بدهم و به دبی رفتنم را برایش یادآوری کنم. تا آنجا که رفتم حتماً به کاوه هم سری می زنم. فکر هایی هم برای آرتا دارم. فکرهایی که همین امروز به سرم زدند و حالا داشتند کم کم یک لبخند شیطانی روی لبم می نشاندند.
وقتی رسیدیم منتظر ماندم تا در را برایم باز کند. تبلت را داخل ماشین گذاشتم و بعد از پیاده شدنم، با لبخندی کج رو به آرتا گفتم:
- انگار قراره تو هم انتظار رو تحمل کنی.
سپس به طرف ساختمان عمارت رفتم و بعد از گذشتن از پله ها، وارد شدم. مانتو پاییزه ام را به دست یکی از خدمه دادم و به طرف طبقه ی بالا حرکت کردم.
پله ها را که می گذراندم با شنیدن صدای شکسته شدن چیزی توجهم به طبقه ی پایین جلب شد. به نرده ها تکیه زدم و پایین را نگاه کردم. یکی از خدمه به یکی از مجسمه های گران قیمت و عتیقه ی تاجیک برخورد کرده بود و حالا هر دوی آن ها روی زمین افتاده بودند. یکی گیج و شوکه و دیگری پودر و متلاشی شده. پوزخندی زدم و برای دختر بیچاره آرزوی زنده ماندن کردم. از نرده ها فاصله گرفتم و به طرف اتاق تاجیک رفتم. با دیدن دختری که داشت از اتاق تاجیک بیرون می آمد پرسیدم:
- آقا توی اتاقشه؟
سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:
- نه خانم. ولی اگه خواستید می تونید توی اتاقشون منتظر بشید تا صداشون کنم.
نگاهم را به اطراف گرداندم، نچی کردم و گفتم:
- لازم نیست، فقط بگو کجاست؟
- ایشون الان جلسه دارن. نمی تونید ببینیدشون.
با جدیت نگاهش کردم و گفتم:
- خیلی خب. می تونی بری.
و با خودم و در ذهنم غریدم:
- از کی تا حالا اینا به خودشون اجازه میدن برای من تعیین تکلیف کنن؟
به طرف اتاق جلسه رفتم. حس می کردم از ابهتم کم شده که یک خدمتکار به خودش چنین اجازه ای می دهد. غرور کمرنگ شده ام را دوباره نمایان کردم. نباید این اجازه را به کسی بدهم که به من دستور بدهد. من هر کاری که دلم می خواهد می کنم.
رو به روی در ایستادم. کمی از لای در باز بود. دستم را بالا آوردم و خواستم در بزنم که با شنیدن صدای آشنای تاجیک که داشت در مورد من حرف می زد متوقف شدم.
- رویا نمی تونه همچین کاری بکنه. با اینکه خیلی دردسر درست کردی اما می دونه که بدون اجازه ی من نمی تونه کاری بکنه.
- اما اون من رو تهدید کرد.
صدای هوشنگ بود؟
- اون بهم گفت که نمی ذاره زنده بمونم.
این بار صدای آشنای دیگری به گوش رسید:
- انقدر پا روی دمش نذار که اونم تهدیدت نکنه. نمی دونم چه فکری با خودت کردی که اینقدر داری با صبرش بازی می کنی.
بابا بود؟ آن دو داشتند از من دفاع می کردند؟ این بار تاجیک گفت:
- نکنه فکر کردی عاشقته که کشتنت براش سخت باشه؟ می دونی که براش مثل آب خوردنه.
خودم را به دیوار کنار در چسباندم و حواسم را به اطراف جمع کردم. کسی نباید من را می دید. آن هم درست در وسط فالگوش ایستادنم.
- عاشقم نیست درست، اما من که هستم. اون مجبوره که با من باشه. حالا که قرار نیست کنار من باشه حقشه که زجر ببینه. اون قدر زجر ببینه که مجبور بشه بیاد پیش من و به پام التماس کنه. درست نیست که این رو میگم رئیس، اما اون دختر باید با من باشه، وگرنه معلوم نیست دیگه چه کارایی ازم سر بزنه.
احساس می کردم از صورتم آتش بیرون می زند. بدنم منقبض شده بود و دلم می خواست همین الان تا می توانم صورت بد قیافه اش را با مشت هایم خونین کنم. دندان قروچه ای کردم و زمزمه وار غریدم:
- پست فطرت.
بابا با فریاد گفت:
- می فهمی داری چی میگی؟ تو همسن پدربزرگشی.
- تو رئیس من نیستی که بخوای سرم داد بزنی احسان. حد خودت رو بدون.
تاجیک غرید:
- تمومش کنید.
صدای قدم هایی را از داخل اتاق شنیدم و خواستم فرار کنم اما بعد از شنیدن صدای صحبت نتوانستم جلوی کنجکاوی ام را بگیرم.
- این بحث رو همین جا تمومش می کنی هوشنگ. با اجازه ات من اجازه دارم سرت داد بزنم دیگه نه؟ حق نداری دیگه به رویا نزدیک بشی وگرنه این بار با من طرفی.
صدای پر از استهزای هوشنگ بلند شد.
- چیه رئیس؟ چرا عصبانی شدی؟ نکنه خودتم روش نظر داری و رو نمی کنی؟
صدای تاجیک پر از خشم و نفرت بود.
- ببند دهنتو. به احترام دوستیمون بهت چیز بیشتری نمیگم. همین الان گمشو از خونه ی من برو بیرون.
با شنیدن صدای قدم های محکمی که به طرف در می آمد به طرف اتاق کناری دویدم. در را باز کردم و داخل رفتم. پشت جسم بلند قد گلدان مانندی که کنار در بود قایم شدم.
فضای نسبتاً تاریک اتاق، ترس را بر وجودم انداخت اما خودم را نباختم و منتظر شدم تا زمان مناسبی برای بیرون رفتن فرا برسد اما با باز شدن در، عرق سردی بر کمرم نشست. اصلاً چرا داخل این اتاق آمدم؟ می توانستم کمی دورتر از اتاق بدوم و بعد طوری وانمود کنم که تازه رسیده ام. دستم را روی دهانم گذاشتم و به خودم لعنت فرستادم. با روشن شدن برق خودم را پشت گلدان مچاله کردم. مطمئن بودم که کسی من را نمی بیند.
صدای نفس های کسی که به زور بیرون می آمد را شنیدم. از پشت گلدان سرکی کشیدم. با دیدن اتاق، خشک شدم. نفسم حبس شد و چشمانم درشت شدند. نگاهم را روی قاب عکس هایی که روی دیوار بود گرداندم. باورم نمی شد. نمی توانستم بفهمم. روی دیوار با عکس هایی از من پر شده بود. بعضی هایشان را خودم هم داشتم و عکس ها را خودخواسته گرفته بودم و به دوربین نگاه می کردم و ژست داشتم و بعضی های دیگر، کاملاً اتفاقی گرفته شده بودند و تا به حال ندیده بودمشان.
با نگاهم به دنبال فردی که داشت به سختی نفس می کشید گشتم. وقتی دیدمش بدنم بی حس شد. تاجیک بود. یک دستش روی دیوار بود و به آن تکیه داده بود. دست دیگرش هم روی قلبش بود و فشارش می داد. به سختی نفس می کشید. به سختی روی پا ایستاده بود. حالا دیگر قامتش به نظر محکم و قدرتمند نمی آمد. خسته بود و خمیده و رنجور.
- من چیکار کردم؟
صدایش به سختی به گوشم رسید. منظورش چه بود؟ چرا عکس های من را به دیوار این اتاق زده بود؟ حالا یادم آمد. من قبلاً هم به این اتاق سر زده بودم اما درش قفل بود. به خاطر این عکس ها بود حتماً. اما این موضوع اصلاً الان مهم نبود. چیزی که مهم بود این بود که اگر تاجیک الان از اتاق بیرون می رفت، در آن را قفل می کرد و من این داخل می ماندم. اصلاً چرا این بار در این اتاق باز بود؟ چرا این بار باز بود و من وارد اتاق شدم؟ چرا این عکس ها را دیدم؟
فکر بدی به ذهنم هجوم آورد. یعنی تاجیک… یعنی طبق گفته ی هوشنگ، تاجیک به من نظر داشت؟ احساس کردم دنیا روی سرم آوار شد. برای همین نظر داشتنش، جلوی رفتار زننده ی هوشنگ ایستاده بود و کارش را اشتباه تلقی کرده بود؟ لبم را گاز گرفتم. حس بدی به وجودم چنگ انداخته بود. تاجیک خلافکار بود اما مثل هوشنگ دنبال دخترها نبود. او مثل هوشنگ نبود. دستانم را روی گوش هایم گذاشتم تا دیگر صداهای داخل سرم را نشنوم اما با خاموش شدن نور و بسته شدن در، با چشمان گشاد شده، ناخودآگاه دستانم از کنار گوش هایم پایین افتادند و از جایم بلند شدم.
صدای چرخش کلید و بعد از آن صدای تیک آخرش، نشان دهنده ی قفل شدن در بود. از پشت گلدان بیرون آمدم. با احساساتی متناقض به خودم لعنت فرستادم و چند دقیقه ای این پا و آن پا کردم. اضطراب زیادم باعث عرق کردن پیشانی ام شده بود. سعی کردم افکارم را جمع و کمی فکر کنم.
به طرف کلید برق که کنار در بود رفتم و چراغ اتاق را روشن کردم.
با دیدن عکس های داخل اتاق کلافه تر از قبل شدم. لبم را به دندان گرفتم و مشغول کندن پوستش شدم. موبایلم را از جیبم بیرون آوردم. بی وقفه شماره ی آرتا را گرفتم.
- بله خانم؟
با صدایی که سعی کردم آرام باشد و از اتاق بیرون نرود، گفتم:
- همین الان ماشین رو از عمارت می بری بیرون. دو کوچه اون طرف تر منتظر باش تا بهت خبر بدم. مراقب باش کسی نبیندت. نباید بفهمن من توی عمارتم. اگه کسی دیدت بگو… بگو اومده بودی از طرف من یه بسته ای رو به کاوه بدی و نمی دونی که توی بسته چی بوده؛ باهاش هماهنگ می کنم.
صدایش کمی نگران بود.
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
لبم را تر کردم و گفتم:
- بهت میگم.
سپس بعد از گفتن این حرف تلفن را قطع کردم و به کاوه زنگ زدم. با سرخوشی و سرحالی جواب داد:
- سلام رویاخانم. چی طوری؟
بدون توجه به سلام و احوال پرسی اش، گفتم:
- ببین بهت چی میگم کاوه.
سپس شروع کردم به توضیح دادن اتفاقاتی که افتاده بود اما قسمت حرف های آن سه نفر و چیزهایی که داشتم داخل اتاق می دیدم را سانسور کردم. با تعجب گفت:
- نه.
در ذهنم با پوزخند گفتم:
- تازه این که نصفشه. همه ش رو بشنوی چی میگی؟
و به زبان آوردم:
- باید بهم کمک کنی.
- ولی چجوری؟ من که نمی دونم کلیدش کجاست. چرا اونجا گیر افتادی آخه؟ یه اتاق دیگه نبود که تو توش گیر بیفتی؟
دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم. کاش اتاق، پنجره یا بالکنی چیزی داشت. این طوری می توانستم به راحتی بیرون بروم و به دیگران التماس نکنم.
- از اونجایی که می دونم تو عرضه ش رو نداری باید بری با کاملیا حرف بزنی. بهش بگو کلید این اتاق رو می خوای. فقط امیدوارم تاجیک یدونه کلید یدک این اتاق رو هم توی اتاقش گذاشته باشه.
پوفی کشید و با نگرانی گفت:
- فکر می کنی کمکت کنه؟
- فکر نکنم دیگه دشمنی خاصی بینمون بوده باشه. اگه قبول هم نکرد تو راضیش می کنی. عجله کن.
- خیلی خب رفتم.
تماس را که قطع کردم، صدای زنگ موبایل را کم کردم تا یک وقت
دردسر بیشتری برایم نسازد. بعد به اطرافم خیره شدم و دیوارهای پر از قاب عکس را نگاه کردم.
وسط اتاق هیچ چیزی نبود و تنها دو گلدان خیلی بزرگ، یکی در کنار در و دیگری در کنج دیوار و درست رو به روی در وجود داشت. روی شکم گلدان ها طرح هایی برجسته و زیبا از گرگ به چشم می خورد. داخل گلدان ها هم گل هایی مصنوعی کاشته شده بودند و ریسه های گل از گوشه و کنار گلدان پایین افتاده بود.
به عکس های خودم نگاه کردم. تصمیم گرفتم از اتاق فیلم برداری کنم. نمی توانستم مستقیم به تاجیک نشانش بدهم و از او جواب بخواهم اما شاید جایی به دردم می خورد. بعد از اینکه از اتاق فیلم گرفتم، چراغ را خاموش کردم. سپس سنجاق سرم را از روی موهایم باز کردم و به سراغ در رفتم. این قسمت از عمارت همیشه خلوت تر از بقیه ی جاها بود و همین موضوع به من جسارت بیشتری برای امتحان کردن می داد.
سعی کردم با سنجاق سرم، ناشیانه در را باز کنم اما با نگرفتن جوابی مطلوب، فحشی نثار خودم کردم و در حالی که داشتم از سرگیجه کلافه می شدم، پشت گلدان رفتم. به دیوار تکیه دادم و روی زمین سر خوردم. طوری پشت گلدان قرار گرفتم که اگر تاجیک دوباره وارد اتاق شد من را نبیند. گیج بودم و نمی توانستم ارتباطی مثبت، بین این اتاق و تاجیک پیدا کنم. خسته بودم. خیلی خسته. فقط خداخدا می کردم که کاوه بتواند زودتر کاملیا را پیدا کند و از این وضعیت رقت انگیز نجاتم بدهند.
«آرتا»
ماشین را بدون اینکه کسی ببیند از عمارت بیرون بردم و طبق گفته ی رویا، آن را دو کوچه پایین تر پارک کردم اما نتوانستم زیاد منتظر بمانم. فکر اینکه یعنی چه اتفاقی برای رویا افتاده مثل خوره به جانم افتاده بود.
کمربندم را باز کردم و از ماشین بیرون آمدم. تا خود عمارت دویدم و با نفس نفس زنگ را زدم. هوا طوری سرد بود که بخار نفس هایم داخل هوا می پیچید. کمی طول کشید تا یکی از خدمه جواب داد.
- بفرمایید.
- از طرف رویاخانم برای آقا کاوه یه پیغام دارم.
نمی توانستم با دست خالی، ادعا کنم که یک بسته آورده ام.
- باید صبر کنید ازشون بپرسم.
- خیلی خب.
امیدوار بودم که کاوه حواسش جمع باشد و با رویا حرف زده باشد. چند دقیقه ای طول کشید تا زن، دوباره آیفون را برداشت و اجازه داد داخل بروم. واقعاً به این همه سختگیری نیازی بود؟ واقعاً به آمدنم به عمارت نیازی بود؟ پشیمان شده بودم از آمدنم اما عقب نکشیدم.
از پله های ساختمان بالا رفتم و وارد خانه شدم. زنی جلوی در بود. گفتم:
- آقا کاوه کجاست؟
دستش را به طرف داخل نشان داد و با لحنی بی روح که درست شبیه لحن رویا یا شاید حتی بدتر از او بود گفت:
- راهنماییتون می کنم.
سپس خودش جلوتر به راه افتاد و من هم به دنبالش قدم برداشتم. سیخ و صاف راه می رفت؛ بدون ذره ای لرزش و لغزش و حتی بدون ذره ای تکان خوردن شانه هایش. با تعجب نگاهم را او گرفتم و به اطرافم دادم. پله ها را که بالا رفتیم و کتابخانه و کمی از راهرو را گذراندیم، جلوی اتاقی ایستاد و گفت:
- بفرمایید.
بعد هم خودش بدون حرف اضافه ی دیگر، مسیر طی شده مان را برگشت.
بی تامل در زدم و بعد از شنیدن «بیا تو.» داخل شدم. کاوه و کاملیا با حرکات عصبی و نگران داخل اتاق ایستاده بودند. با عجله در را بستم و گفتم:
- اتفاقی برای رویاخانم افتاده؟ چرا به من گفتن ماشین رو ببرم و بیرون از عمارت منتظرشون باشم؟
کاوه با کلافگی به کاملیا نیم نگاهی انداخت و بعد رو به من گفت:
- چقدر هم که خوب به حرفاش عمل کردی و منتظرش موندی.
خواستم توجیهش کنم.
- من فقط نگرانشون شدم…
اما وسط حرفم پرید:
- توی یه اتاق گیر افتاده.
ابروهایم بالا پریدند. با گیجی پرسیدم:
- چی؟
کاملیا با بی میلی توضیح داد:
- توی یه اتاق مهم گیر افتاده. ما نمی دونیم توی اون اتاق چیه اما خیلی برای بابا مهمه. برای همینم همیشه درش قفله. ولی این بار از سر شانس درش باز بود و رویا رفته داخلش اما حالا دیگه درش قفله و نمی تونه بیاد بیرون. و ما هم نمی تونیم از بابا اون کلید رو بخوایم چون معلوم نیست نتیجه اش چی میشه. همیشه همه ی ما از رفتن به اون اتاق محروم بودیم اما حالا رویا رفته و اونجا رو دیده. حالا رویا از راز بابا خبر داره و شاید این براش چندان خوب نباشه.
چشم هایم تنگ شدند.
- راز؟
کاوه روی مبل نشست و گفت:
- باید یه نقشه بکشیم و بریم اتاق بابا رو بگردیم. معلوم نیست تا کِی بتونه توی اون اتاق دووم بیاره. از طرفی ممکنه هر لحظه بابا بره و ببیندش. باید زودتر دست بجنبونیم.
کاملیا با نیشخند گفت:
- خب، من یه نقشه دارم.
سپس رو به من کرد و گفت:
- می خوای کمک کنی؟
با شَک نیم نگاهی به کاوه کردم و وقتی دیدم حواسش نیست سرم را تکان دادم و گفتم:
- اگه از دستم بر بیاد حتماً.
کاملیا دستش را به طرف مبل کنار کاوه نشان داد و گفت:
- پس بشین تا بگم.
بعد از اینکه نشستم شروع به توضیح دادن کرد. با شنیدن حرف هایش به کاوه نگاه کردم. او هم در حالی که متفکر بود، نگاهم کرد و شانه ای بالا انداخت.
- پس شروع کنیم.
من و کاوه از جایمان بلند شدیم. باید سر تاجیک را گرم می کردیم. از اتاق بیرون رفتیم. همان طور که داشتیم به طرف اتاقش می رفتیم به کاوه گفتم:
- در مورد چی حرف بزنیم؟
کمی فکر کرد و جواب داد:
- نمی دونم.
لب هایم را به هم فشار دادم. با چه کسی داشتم می رفتم داخل دل خطر؟ جلوی در که رسیدیم، گفتم:
- در مورد آب و هوا که نمی خوای حرف بزنی دیگه، نه؟
انگار به جواب مورد نظر رسید چون لبخندی بزرگ روی لبش شکفت! واقعاً در مورد آب و هوا می خواست حرف بزند؟ ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگویم.
در را که زد، با اجازه ی تاجیک وارد اتاق شدیم. فردی کنارش بود و داشتند حرف می زدند. احسان مهرانفر بود. خوب شده بود که قبلاً مهرانفر را دیده بودم وگرنه الان مثل گیج ها باید دنبال هویت او در ذهنم می گشتم.
با تاجیک دست داد و گفت:
- من دیگه میرم. انگار رویا هم قرار بود امروز برای آخرین گزارشش بیاد اینجا.
نگاه من و کاوه دوباره به طرف همدیگر رفت و بعد سریع سر جایش برگشت. در را بسته بودیم و همان جا ایستاده بودیم. من که استرس زیادی نداشتم اما دگرگونی حال کاوه را به وضوح می توانستم حس کنم. دل دل می کردم کاملیا بتواند سریع تر اتاق خواب تاجیک را بگردد. ما هم باید تاجیک را از اتاق کارش بیرون می بردیم تا کاملیا بعد از گشتن اتاق خواب، به سراغ این اتاق هم بیاید و داخلش را بگردد.
- پس چرا هنوز نیومده؟ تا یه ساعت دیگه قراره برم جلسه.
مهرانفر آهی کشید و گفت:
- نمی دونم. حتماً پشیمون شده. به هر حال دیگه مزاحمت نمی شم.
سپس به طرف در آمدند. در را برایشان باز کردم و منتظر ماندم تا تاجیک، مهرانفر را بدرقه کند. رفتار تاجیک با مهرانفر را زیر نظر گرفتم. دقیقاً مثل دو دوست بودند نه یک رئیس و یک شریک. درست همان طور که رویا گفته بود.
برایم سوال شده بود که چرا کاوه و مهرانفر با هم احوال پرسی نکردند. و خودم جواب خودم را دادم که حتماً کاوه با او آشنایی خاصی نداشت و او را صرفاً به عنوان همکار پدرش می شناخت که با هم حرفی نزدند.
از چهارچوب در که رد شدند، مهرانفر گفت:
- رویا جدیداً خیلی شکننده شده.
تاجیک جدی تر شد و همان جا جلوی در ایستاد. مهرانفر هم ایستاد. من هم نتوانستم در را ببندم. تاجیک پرسید:
- چطور؟
- نمی دونم چطور بگم… برگشته به اون روزایی که برای اولین بار به کسی شلیک می کرد. چند بار از پشتِ درِ اتاقش صدای گریه اش رو شنیدم. دوباره مثل قبل شده. هر شب زودتر از همیشه خونه میاد و می چپه توی اتاقش. دیگه حتی به زور تو روم نگاه می کنه. فکر می کنم من رو مسبب این زندگیش می دونه.
تاجیک گفت:
- می خوای بگی از زندگیش ناراضیه؟
صدای مهرانفر رفته رفته بیشتر تحلیل می رفت.
- مطمئن نیستم. اما مطمئناً خسته شده.
تاجیک مصمم جواب داد:
- این سفر براش خوبه. کِی میره دبی؟
- فکر کنم پس فردا.
- خوبه. بهش بگو بعد از تموم شدن کارش می تونه بیشتر اونجا یا هر جایی که خواست، بمونه و تفریح کنه. بالاخره نمیشه همه ش سر کار باشه. این مدت شبانه روز کار می کرد. حتماً خسته شده.
مهرانفر با من و من گفت:
- ولی تاجیک فکر نکنم بحث سر خستگی رویا باشه. نمی شه تجدید نظر کنی؟ ظاهرش سرد و خشنه اما اون چیزی که نشون میده نیست. خیلی دل نازکه. فکر نمی کنم رویا برای این کار مناسب…
تاجیک وسط حرفش پرید.
- هوشنگ کم گند زد به اعصابم که حالا تو می خوای دوباره یه بحث تکراری رو شروع کنی؟ مناسبتش رو من تشخیص میدم نه تو. فهمیدی احسان؟
بدون اینکه منتظر جوابش باشد، ادامه داد:
- اون فقط خسته شده. خستگیش که برطرف شد بر می گرده سر کارش.
سپس برگشت تا وارد اتاق شود که مهرانفر گفت:
- داری زیادی سخت می گیری رئیس.
سپس با تاسف سرش را تکان داد و رفت. تاجیک هم به راهش ادامه داد و همان طور که می خواست روی میزش بنشیند، رو به کاوه گفت:
- ببخش منتظر موندی پسرم. طوری شده؟
کاوه به طرف پدرش رفت و با شیطنت گفت:
- چند دقیقه وقت داری بریم حیاط؟ یکم پدر و پسری راه بریم و سیگار بکشیم؟
تاجیک با ابروهای بالا رفته گفت:
- از کی تا حالا سیگار می کشی؟
کاوه جواب داد:
- حالا شاید یه امتحانی کردم.
سپس دست پدرش را کشید و همان طور که او را از اتاق بیرون می برد، دور از چشم تاجیک به من چشمکی زد و به اتاق اشاره کرد. انگار باید توی اتاق می ماندم و داخلش را می گشتم. نگاه سوالی ام را روانه اش کردم و به طور نمایشی، پشت بندشان از اتاق بیرون رفتم. کاوه با نگاهی معنادار رو به من گفت:
- همین جا منتظر باش.
سرم را به علامت باشه تکان دادم و منتظر شدم تا از پیچ راهرو بگذرند و از دید خارج شوند. با دیدن کاملیا که به طرفم می دوید، گفتم:
- چیزی پیدا کردی؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه. هیچی.
به طرف اتاق پدرش اشاره کرد و گفت:
- تو چرا اینجا موندی؟ بابا و کاوه داخلن هنوز؟
- نه. کاوه رئیس رو برد و بهم گفت همینجا منتظر باشم. نمی دونم باید چیکار کنم. مگه قرار نبود شما برید و داخل اتاق رو بگردید؟
منتفکر گفت:
- حتماً نقشه ای داره. صبر کن.
کمی بعد، با زنگ خوردن موبایلم، آن را از جیبم بیرون آوردم و با دیدن شماره ی کاوه، با ابروهای بالا رفته رو به کاملیا گفتم:
- کاوه ست.
و سپس گزینه ی اتصال را لمس کردم و تلفن را کنار گوشم گذاشتم.
- بله کاوه خان.
- آرتا ببین من فِلَشم رو داخل اتاق بابا جا گذاشتم؟ یه فلش طلایی رنگه. هفته ی پیش گمش کردم. الان به ذهنم رسید شاید تو اتاق بابا باشه. ممکنه خدمتکارا توی کشوها گذاشته باشنش. پس خوب بگرد پیداش کن.
با لبخندی که کم کم داشت بر روی لبم می نشست گفتم:
- باشه باشه، حتماً. الان میرم می گردم.
سپس تلفن را قطع کردم. کاملیا گفت:
- چی میگه؟
- میگه ببین من فلشم رو داخل اتاق بابا جا گذاشتم یا نه.
در حالی که مثل من متعجب شده بود، هینی کشید و گفت:
- حالا یادم اومد. اتاق کار بابا دوربین داره. حواست باشه چجوری می گردی. من میرم اتاقم. پیداش کردی بیا اونجا.
بعد در حالی که می رفت، زمزمه وار گفت:
- از کاوه بعید بود.
آرام وارد اتاق و مشغول گشتنش شدم. تمام کشوها را زیر و رو کردم و وقتی هیچ کلیدی پیدا نکردم، به طرف قفسه ها رفتم. نمی فهمیدم چرا باید یک نفر کلید های یدکش را داخل قفسه ها پنهان کند اما عقل حکم می کرد که بخواهم آنجا را هم خوب زیر و رو کنم.
کاملیا گفته بود که باید به دنبال یک دسته کلید کوچک که چهار کلید دارد بگردیم. و گفته بود که جا کلیدی اش، یک خودکار طلایی سه سانتی کوچک دارد که می نویسد! باید آن دسته کلید را پیدا می کردم. فقط همین. قفسه ها را که گشتم و چیزی پیدا نکردم دوباره به سراغ کشوها رفتم. این بار با دیدن کشوی مخفی کم عرضی که پایین همه ی کشوها بود، آن را بیرون کشیدم. با دیدن دسته کلیدی که حالا جلویم قرار داشت شادمان آن را برداشتم. کشو را داخل هل دادم و همان طور که دسته کلید را داخل جیبم می چپاندم، فلشی که روی میز بود را هم برداشتم. انگار واقعاً فلشش را آنجا گذاشته بود تا دروغی هم نگفته باشد. نگاهی اجمالی و سرسری به همه جا انداختم و بعد خواستم بروم که با باز شدن در نفسم حبس شد و ضربان قلبم شدت گرفت.
زنی مغرور و خوش آرایش در جلوی در نمایان شد. در حالی که پشت چشمانش را نازک کرده بود، با تعجب و نگاهی مچ گیرانه سر تا پایم را برانداز کرد. ابرو بالا انداخت و آرام اما خطرناک جلو آمد. با همان خونسردی به فلش داخل دستم نگاهی انداخت و گفت:
- تو اینجا داشتی چی کار می کردی؟
خودم را جمع و جور کردم. من دلیل خوبی برای آمدن به اتاق داشتم و کاملاً با اجازه واردش شده بودم. فلش را داخل دستم چرخاندم و سر به زیر انداختم. بدون کوچک ترین حالت مضطربی، گفتم:
- جنابِ تاجیک از ورودم خبر دارن.
چشم هایش را تنگ کرد. پوزخندی صدادار و ناباور زد و گفت:
- جداً؟ پس چطوره بهشون خبر بدم که بیاد و ببینه توی اون فلش چی رو کپی کردی.
سرم را بالا نیاوردم و چیزی نگفتم که گفت:
- اون فلش رو بده به من.
شاید نباید مخالفت می کردم اما گفتم:
- شرمنده م. من از شما دستور نمی گیرم خانم. نمی تونم اطلاعات رئیسم رو در اختیارتون قرار بدم.
با ضربه ای که به صورتم خورد برق از سرم پرید. اول گیج بودم اما بعد اخم هایم در هم رفتند.
- چطور جرات می کنی با من اینجوری حرف بزنی؟ بخوام می تونم کاری کنم که جنازه ت توی یه خروار آشغالم پیدا نشه.
سرم که کج شده بود را به طرفش برگرداندم. با غیظ به صورتم خیره شده بود و فکش چفت شده بود. فلش را از دستم کشید و گفت:
- اگه تاجیک بفهمه که یه جاسوس اینجاست فکر نکنم خوشحال شه اما حتماً ازم تشکر می کنه.
جلوی نیشخندی که داشت روی صورتم می آمد را سد کردم. به صورت زنی که با نفرت در صورتم زل زده بود چشم دوختم. این زن میانسال که بود؟
با قدم های محکم به طرف در رفت و بادیگاردها را صدا کرد. صدای پاشنه ی کفش هایش روی مخم رژه می رفت. با نفرت گفت:
- حالا می فهمی از کی دستور می گیری.
همه ی بادیگاردها داخل اتاق ریختند. دو نفرشان منِ بی دفاع را از پشت گرفتند و روی زانو انداختند و دستانم را از پشت قفل کردند. اسلحه ای روی شقیقه ام نشست. باید می ترسیدم اما خیالم راحت تر از همیشه بود. شاید پشتم به تاجیکی گرم بود که ثانیه ای بعد رسید و با لحنی عصبی گفت:
- چه خبر شده ریختید توی اتاق من؟
از کنار بادیگاردهایی که دور تا دورم گارد گرفته بودند و اسلحه کشیده بودند گذشت و بالای سرم آمد. کاوه هم همراهش بود و با ترس و نگرانی نگاهم می کرد. گفت:
- چه خبره اینجا، چی شده؟
زن که حالا روی صندلی پشت میز که پشت سر من بود، نشسته بود، با فخر گفت:
- حواست باید بیشتر از اینا به کارکنانت باشه رئیس.
تاجیک که تازه حواسش به آن زن جمع شده بود و تازه او را دیده بود با شگفتی گفت:
- ماهی؟! تو کِی اومدی؟
صدای نیشخندش را شنیدم.
- بهتره اول به این دزد برسی بعد با هم حرف بزنیم.
تاجیک نگاهم کرد و کاوه با لحنی عصبی و مقتدر که واقعاً از او بعید بود، گفت:
- همه برید بیرون.
یکی از بادیگاردها خواست چیزی بگوید که دوباره غرید:
- گفتم برید بیرون. خودم حلش می کنم.
با رفتن همه، زن گفت:
- به چه حقی بیرونشون کردی؟
کاوه بدون توجه به زن آرام تر گفت:
- بابا این فلش برای منه. خودم ازت اجازه گرفتم که آرتا بیاد و برش داره.
از روی زمین بلند شدم و سرم را پایین انداختم. حس اطمینان خاصی در وجودم بود که نمی گذاشت نگران باشم اما دلیل وجودش را نمی دانستم.
زن با همان لحن مچ گیرانه اش گفت:
- از کجا معلوم که چیز دیگه ای بر نداشته باشه؟
کاوه گفت:
- مسئولیت آرتا با منه و منم بهش اعتماد کامل دارم. اگه میشه فلش رو بدید من باید برم خیلی کار دارم.
بعد جلوی میز آمد و دستش را جلوی زن دراز کرد و گفت:
- لطفاً.
زن با بی میلی فلش را داخل دست کاوه گذاشت و دیگر چیزی نگفت. فقط با بدگمانی نگاهم کرد و پشت چشم نازک کرد و با ناخن های مانیکور شده و بلندش روی میز ضرب گرفت.
کاوه رو به من گفت:
- یالا دیگه بریم.
پشت سرش به راه افتادم. هیچ از این وضعیت بادیگارد بودن خوشم نمی آمد. تحقیر شدن آن هم از طرف عده ای خلافکار؟ آن هم خلافکارهایی که از خلاف بقیه عصبانی می شوند!
در حالی که به طرف در می رفتیم، کاوه خطاب به پدرش گفت:
- تو هم انگار جلسه داشتی بابا.
بعد بدون انتظار برای جواب، از کنارش گذشتیم و بیرون رفتیم. بیرون که رفتیم، در کنارش قرار گرفتم و دیگر پشت سرش حرکت نکردم. زمزمه وار گفت:
- شانس آوردی که تونستم جمعش کنم.
وارد اتاقی شد و من هم پشت سرش وارد شدم. کاملیا که تا به الان داشت با نگرانی داخل اتاق قدم رو می رفت با دیدنمان به طرفمان دوید و وقتی به ما رسید گفت:
- چی شد؟
رو به من ادامه داد:
- چرا اینقدر دیر کردی؟ مشکلی که پیش نیومد؟ پیداش کردی؟
کاوه دستان خواهرش را گرفت. گفت:
- آروم باش. فعلاً همه چی اوکیه.
و بعد کاملیا را روی مبل نشاند. خودش هم کنارش نشست. کاملیا با استرسی که مشخص بود دارد، پرسید:
- یعنی چی فعلاً؟ چرا فعلاً؟
و رو به من ادامه داد:
- مگه پیداش نکردی؟ ماهی اومد توی اتاق؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم که پیدایش کرده ام. و بعد دسته کلید را که در جیب شلوارم چپانده بودم، بیرون آوردم و به دستش دادم. روی مبل دیگری روی به روی آن ها نشستم و به فضای قرمز و مشکی اتاق چشم دوختم. کاوه گفت:
- میگم فعلاً چون باید زودتر کلیدا رو برگردونیم سر جاشون. می ترسم بابا بفهمه که نیستن و اونوقت برای آرتا و من دردسر درست میشه. ماهی آرتا رو توی اتاق دید ولی من جمعش کردم. حالا چرا تو اینقدر نگران شدی؟ بهت نمیاد بخوای اینقدر بترسی.
پوفی حرصی کشید و کوسن مبل را در بغلش گرفت.
- وقتی داشتم می رفتم اتاقم، اون زنیکه رو دیدم اعصابم به هم ریخت. خیلی ترسیدم که نکنه بد موقعی بیاد توی اتاق و ببیندتون. برای همین خیلی سعی کردم معطلش کنم اما نشد و اومد.
با اخم هایی در هم پرسیدم:
- اگه بی ادبی نیست می خوام بپرسم که اون زن کیه؟
کاوه گفت:
- ما دیگه یه گروهیم. راحت باش.
کاملیا چینی به بینی اش داد و جواب داد:
- دوستِ باباست. اصلاً ازش خوشم نمیاد. از اوناییه که مو رو از ماست می کشه بیرون. خیلی وقت بود که آمریکا بود اما انگار برگشته. خیلی دلم می خواد زودتر بره گم شه. اصلاً حوصله ش رو ندارم.
کاوه گفت:
- منم دارم بر می گردم.
کاملیا که تا به حال به زمین زل زده بود، با تعجب به طرف کاوه که کنارش نشسته بود برگشت و گفت:
- واقعاً؟ چرا؟ تو که درسِت تموم شده.
کاوه لبخند زد و گفت:
- این بار برای کار میرم. تحمل اینجا رو ندارم. این محیط و این خونه زندگی.
کاملیا گفت:
- کِی میری؟
- احتمالاً ماه دیگه.
گفتم:
- حتماً رویا ناراحت می شه.
هر دو با تعجب نگاهم کردند که گلویم را صاف و خودم را جمع کردم اما بعد کاوه گفت:
- زود باهاش کنار میاد.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نمی ریم سراغ اتاق؟ زودتر رویا… رویاخانم رو بیاریمش بیرون و کلیدا رو برگردونیم راحت شیم.
کاملیا گفت:
- شما دو تا برید بیرون. ممکنه براتون مشکلی پیش بیاد. بقیه ش با من.
«رویا»
سرم را داخل دستانم گرفته بودم. احساس خفگی به وجودم چنگ می انداخت و حس بدی هم در دلم چنبره زده بود و باعث پیچ و تاب خوردن معده ام شده بود. معده ام می سوخت و درد، داشت سوراخش می کرد. دلیل این استفراغ کردن ها را نمی فهمیدم و اصلاً دلم نمی خواست از خودم داخل این اتاق اثری به جا بگذارم.
با شنیدن صدای چرخش کلید، داخل قفلِ در، سرم را بالا آوردم. نفسم حبس شد. اگر تاجیک بود چه؟ اگر او وارد می شد و من را می دید؟
با باز شدن در خودم را بیشتر از قبل پشت گلدان مچاله کردم. چراغ اتاق که روشن شد و در بسته شد، چشم هایم را بستم. با خودم فکر کردم که چرا دارم خودم را پنهان می کنم. کسی که باید جوابگوی این اتاق و محتویات داخلش باشد تاجیک است نه من. دلیلی ندارد که بخواهم چیزی را که به سبب تصادف دیده ام مخفی کنم. چشم هایم را باز کردم. دل دردم را عقب زدم و از جایم بلند شدم و از پشت گلدان بیرون آمدم. آماده بودم برای مسخره کردن و جواب خواستن و محاکمه کردن که با دیدن کاملیا جا خوردم.
- تو اینجا چی کار می کنی؟
کاملیا که از دیدن عکس ها مات شده بود و چشم هایش گشاد شده بودند، به طرفم برگشت. برای لحظه ای نتوانست دهان باز شده اش را تکان بدهد. اما بعد، از من رو گرفت و دوباره نگاهش را به اطراف داد.
- نکنه تو هم از این اتاق خبر داشتی؟ به خاطر این از من متنفر بودی، نه؟
با صدایی تحلیل رفته گفت:
- چرت نگو رویا.
دیگر به سیم آخر زده بودم. عصبانی بودم و درد معده ام اجازه نمی داد که بخواهم رفتارهایش را تحلیل کنم.
- پس چجوری اومدی اینجا؟ حتماً تو هم از دست گل بابات خبر داشتی که کلید داشتی و به این راحتی تونستی وارد اینجا بشی.
نگاهش را به صورتم داد. او هم عصبانی شده بود اما صدایش را کنترل کرد.
- چرا داری پرت و پلا میگی رویا؟ خودت به کاوه گفتی به من خبر بده بریم کلیدا رو پیدا کنیم. من چجوری باید از عکسای داخل یه اتاقی که همیشه درش قفله خبر داشته باشم؟ آره همیشه می خواستم بیام اینجا رو ببینم اما خیلی هم برام مهم نبود بدونم تو یه اتاقی که یه پیرمرد همیشه توش خلوت می کنه چه خبره. فکر می کردم حتماً یه چیزایی از مامان توش نگه می داره.
ساکت شدم. راست می گفت. خودم گفته بودم که بیاید. نگاهم را پایین انداختم. چرا بی خودی داشتم به کار نکرده محکومش می کردم؟ او برای نجات من آمده بود و من اینگونه جوابش را دادم. خودم را سرزنش کردم و سعی کردم حرف های چرندم را جبران کنم. با شرمندگی نگاهم را پایین انداختم و گفتم:
- معذرت می خوام. از وقتی این عکسا رو دیدم نمی تونم درست فکر کنم. معده دردمم شده قوز بالا قوز.
دستم را به دیوار گرفتم و ادامه دادم:
- بریم دیگه. ممکنه یکی بیاد.
بازویم را گرفت.
- چقدر رنگت زرد شده.
- حالم اصلاً خوب نیست.
بی صدا از اتاق بیرون رفتیم. در را که دوباره قفل کرد، کمکم کرد تا سالن نشیمن برویم. روی مبل نشاندم و گفت:
- به بابا بگم که می خوای گزارشت رو بهش بدی یا نمی تونی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- باید برم زودتر.
برگه هایی که باید به تاجیک می رساندم به دست کاملیا دادم و گفتم:
- این رو بهش بده و بگو وقتی اومدم حالم بد بوده. تمام مدت توی اتاقت بودم و نتونستم برم ببینمش.
با بلند شدن صدای زنی از پشت سرم حرفمان قطع شد.
- چقدر با هم صمیمی شدین شماها. از وقتی یادمه مثل سگ و گربه به هم می پریدین.
جرقه ی نفرتی که داخل وجودم زده شد، به حال بدم دامن زد. لبخندی مصلحتی روی لبم نشست. به سختی بلند شدم و به طرفش برگشتم. گفتم:
- مشتاق دیدارتون بودم ماهی خانم.
تاجیک هم وارد نشیمن شد. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چرا زودتر نیومدی رویا؟ دیگه باید برم جلسه.
کاملیا شروع به توضیحِ آنچه که برایش گفته بودم کرد. ماهی با لبخندی مرموز بر روی لبش، سر تا پایم را از نظر گذراند. نمی خواستم جلویش ضعف نشان بدهم اما واقعاً احوالم خوش نبود و نمی توانستم صاف بایستم. تاجیک بعد از شنیدن حرف های کاملیا، با کمی مکث نگاهم کرد و بعد گفت:
- حتماً به یه پزشک سر بزن.
ماهی با لحنی پر استهزا و نفرت انگیز گفت:
- دخترمون قوی تر از این حرف هاست. ماشالله به دکتر نیازی نداره. خودش خوب میشه.
به زور لبخندی زدم و در حالی که نگاهم پایین بود و سعی می کردم به هیچ کدامشان نگاه نکنم، خطاب به تاجیک گفتم:
- حتماً اگه نیازی بود میرم.
تاجیک سری تکان داد و بعد گفت:
- برگه ها رو بذار روی میزم. برگشتم نگاهشون می کنم.
و سپس رفت. ماهی هم گفت:
- منم مزاحمتون نشم دیگه.
و با همان لبخند مرموز از سالن بیرون زد. باید زودتر بیرون می رفتم. دیگر تحمل این عمارت را نداشتم. صدای کلافه و پر از خشم کاملیا پچ پچ وار به گوشم رسید.
- حالم از این زنه به هم می خوره. نمی فهمم چرا باز اومده اینجا. اَه.
دستان کاملیا را گرفتم. او که تا حالا با نفرت داشت به جای خالی ماهی نگاه می کرد، با تعجب به من و دستانمان خیره شد. گفتم:
- چقدر خوبه که اومدی تو تیم من و دیگه باهام دشمن نیستی.
لبخندی زد و شرمنده گفت:
- فهمیدم که واقعاً حق داشتی. تا حالا فکر می کردم از جایگاهت راضی هستی اما وقتی مشکلاتت رو بهم گفتی و فهمیدم اصلاً از وضعیتت خوشحال نیستی در مورد وظایفت بیشتر فکر کردم. فهمیدم زیادم جای خوبی نیست برای اینکه به خاطرش دعوا کنیم و دشمنی داشته باشیم. دیگه دلم نمی خواد جای تو باشم. دلم می خواد به کسی که از جنگیدن با همه خسته شده کمک کنم. نمی دونم، شاید واقعاً حق با تو باشه و بابا واقعاً به خاطر اینکه من و کاوه توی خلاف نباشیم می خواد تو جانشینش باشی. به نظرم این بی انصافیه. برای همینم می خوام کمکت کنم. هر چقدرم کمکم کوچیک باشه بازم نمی خوام تنها کسی که قراره قربانی کارای بابا بشه تو باشی.
در آغوشش گرفتم و زمزمه کردم:
- خوشحالم.
بعد هم هول هولکی و با یک خداحافظی کوتاه از عمارت بیرون رفتم. و با این فکر که شاید خنکی هوا کمی از حال بدم را تسکین بدهد، ترجیح دادم بعد از زنگ زدن به آرتا و پرسیدن جای پارک ماشین، تا آنجا پیاده بروم و رفتم.