نگاهش را دزدید. « با اجازه‌» ای زیر لب گفت و بی‌توجه به نیما سمت اتاق رفت. نیما سر به زیر انداخته و زیر چشمی، رفتن ستاره تا اتاق را دنبال کرد. غرورش او را به سکوت وا می‌داشت و در مقابل حسی درونش می‌جوشید که از ستاره برای ماندن در شرکت درخواست کند! حرف‌های هستی و فرصت تنگی که برای سر و سامان دادن به اوضاع شرکت داشت او را به نادیده گرفتن غرورش طلبید و با اندک درنگی سمت اتاق رفت. جلوی درب اتاق با هم رو به رو شدند. این بار ستاره بود که با اخم ملایم و پرسشگر نگاهش می‌کرد. نیما کمی این پا و آن پا کرد و گفت:

- اوم... چرا... چرا وقتی دلایلتون رو گفتید، نموندید تا جواب بدم؟! خب... خب حقیقتش این که... دلایل قانع کننده‌ای بود. من با شروع به کارتون توی شرکت مشکلی ندارم!

ستاره پوزخند محوی روی لبش نشست و نگاهش از کنار بازوی نیما عبور کرده و به نیکزاد خیره بود که کنجکاو نگاهشان می‌کرد.

- ممنون از لطفتون، اما من دیگه خودم مایل نیستم این‌جا باشم.

نیما تای ابرویش را بالا انداخت و سر جنباند:

- می‌شه بپرسم چرا؟!

دخترک نفسی بیرون داد و بند کیفش را داخل دست فشرد.

- به نظرم اصلا آشنایی خوبی نبود، با اتفاقات پیش اومده بهتره که دیگه این‌جا نباشم.

- اوم... کدوم اتفاقات؟ به نظرم چیز مهمی نبود!

نیشخندی زد و با طعنه ادامه داد:

- مهمترینش اون حرفای دوستتون راجع به من بود که اولا شما نبودید و اون خانوم گفتن. دوم هم من نشنیده می‌گیرم!

ستاره پوزخند کجی روی لب نشاند و زیرکانه جواب داد:

- نه آقای شهسوار، مهمترینش قضاوت شما در مورد من و فریادی که سرم کشیدین بود!

نیما فک فشرد و با غیظ آب دهانش را فرو برد، سیبک گلویش بالا و پایین رفت که دخترک با لبخند عمیقی ادامه داد:

- حالا من امشب فکر می‌کنم، شاید از فردا اومدم و شروع به کار کردم.

نیما طوری که سعی داشت عصبانیتش را پنهان کند، با لبخندی تظاهری لب زد:

- بله، درسته. ممنون.

- روز خوش، فعلا...

با قدم‌های بلند از کنار نیما عبور کرد و از شرکت بیرون رفت. نیهان تکیه‌اش را به ماشین زده و منتظر بود. با دیدن ستاره قدمی جلو آمد و گفت:

- چه دیر اومدی! رفتی یه کتاب بیاری آ!

ستاره نخودی خندید و پر شور ماجرا را تعریف کرد. نیهان بلند خندید و دست‌هایش را به هم زد.

- ایول ستاره دمت گرم. خوب ضایع کردیش آ! این‌جوری که تو جواب دادی انگار اصلا اون مهم نبوده و تو فقط واسه خودت ناراحت بودی! حالا بگو ببینم این همه انرژی رو از کجا آوردی که این‌جوری جواب دادی؟

ستاره سر کج کرد و با مسرت لب باز کرد:

- از اونجا که قراره با عمو حامد بریم دیدن مامانم!

***

نزدیک غروب بود و باد سرد و سوزناکی ابرهای کبود بارانی را با خود می‌آورد. نیهان کلید را توی قفل چرخاند و وارد خانه شد. با صدای بلند گفت:

- سلام طوبی‌جون... کجایی؟

صدای طوبی از اتاقش بلند شد:

- سلام عزیزم تو اتاقم.

سمت اتاق رفت و در را باز کرد، طوبی کنار پنجره‌ی اتاق روی صندلی نشسته بود و کتاب می‌خواند. عطر تلخ قهوه در مشامش پیچید و نگاهش به فنجان قهوه روی میز افتاد.

- به به... عجب صفایی! کنار پنجره، کتاب و قهوه، نم نم بارون. شاعرانه‌تر از اینم مگه می‌شه؟

طوبی لبخند ملایمی روی لب نشاند و عینک مطالعه‌ی مستطیلی‌اش را از روی چشم برداشت.

- قهوه می‌خوری واست بیارم؟

نیهان شال را از روی سرش برداشت و گفت:

- نه قربون چشات، خودم آماده می‌کنم!

نگاه طوبی با دیدن موهای دخترک ثابت ماند و با دهان باز از تعجب لب زد:

- نیها... ن، موهاتو کوتاه کردی؟!

نیهان لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد:

- آره، چند تا عکس و فیلم از دخترا دیدم با موهای بلند که کوتاه کردن و کلی تغییر کردن. منم هوس کردم موهامو پسرونه بزنم! خوب شدم؟

طوبی ابرو کج کرد و صدایش از زور تعجب و حرص، رفته رفته بلندتر می‌شد.

- نیهان چند ماه دیگه عروسیتونه، باید بری آرایشگاه، بعد رفتی موهاتو دو سانتی زدی؟! یعنی چی که آخه هوس کردی؟! نظر حسام رو پرسیدی و رفتی این کارو کردی؟

دخترک لبخند روی لبش خشکید و نگاه دلخورش را به طوبی دوخت، با صدایی ضعیف زمزمه کرد:

- عروس با موی کوتاهم داریم خیلی هم قشنگه، حسام مگه یه بار ریش می‌ذاره، یه بار می‌تراشه از من نظر می‌خواد که من واسه موهام ازش نظر بخوام؟

رو گرداند و با قهر از اتاق بیرون رفت، صدای طوبی را پشت سر شنید:

- مو با ریش خیلی فرق داره، ریش دو روزه بلند میشه. می‌ذاشتی عروسیتون تموم بشه می‌رفتی اصلا می‌تراشیدی!

بغض گلویش را می‌فشرد و بی آن‌که جوابی بدهد سمت اتاقش رفت. در اتاق را محکم کوبید و روی تخت چمباتمه زد. لحظه‌ای بعد تقه‌ای به در خورد و صدای طوبی بلند شد:

- می‌شه بیام داخل؟

اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:

- نه، می‌خوام بخوابم!

- لوس نشو دیگه نیهان، باشه معذرت می‌خوام صدامو بلند کردم. آخه حسام موهاتو خیلی دوست داشت، مطمئنم بفهمه ناراحت می‌شه!

نیهان با حرص لب گزید و صدایش را بالا برد:

- ناراحت بشه، اگه منو به خاطر موهام می‌خواد بذار ناراحت بشه. الانم می‌خوام بخوابم.

صدای آمیخته به دلخوری طوبی به گوش رسید:

- یعنی دیگه حرف نزنم آره؟ باشه، اما الان وقت خواب نیست.

نیهان دیگر حرفی نزد و صدای طوبی را هم نشنید. روی تخت دراز کشید و کتاب رمان را باز کرد و شروع به خواندن کرد. پلک‌هایش سنگین شد و رفته رفته خواب مهمان چشم‌هایش شد.

با حس قلقلک روی گردنش، سر کج کرد و بیشتر در خودش فرو رفت. این‌بار گرمای لب‌هایی را روی گونه‌اش حس کرد و فورا چشم باز کرد. چهره‌ی خندان حسام را مقابل خودش دید.

- عه...! آقا سیاوش ببخشید. مزاحم خوابتون شدم.

با یادآوری اتفاقات عصر، ابرو در هم تنید و لب زد:

- زهر مار سیاوش!

حسام ریز ریز خندید و گفت:

- آخه این چه کاری بود دختر خوب؟ نه یه ذره، نه دو ذره، رفتی پسرونه زدی آخه؟ الان من چجوری بغل بگیرمت خب شکل بابات شدی؟!

باز خندید و نیهان روی تخت نشست، بالش را به صورت حسام کوفت و با حرص لب باز کرد:

- درد، مگه بابام چشه؟ طوبی بهت خبر داد؟

حسام حینی که رد پای خنده در صدایش پیدا بود جواب داد:

- بابات خیلی هم خوبه منتها یه وقتایی که تو بغلم بگیرمت، بخوام ... شاید حسم بپره فکر کنم...

حرفش را تمام نکرده بود که نیهان با مشت به بازویش زد و اعتراض کرد:

- حسام لال شی، بی‌تربیت. تو مغزت فقط همین فکرا می‌چرخه.

حسام خنده کنان گفت:

- خداییش وقتی طوبی زنگ زد و گفت چکار کردی یه لحظه عصبانی شدم، ولی بعدش گفتم عیبی نداره عوضش جون می‌ده واسه بوسیدن.

به دنبال حرفش بی‌درنگ دستش را دور بازوهای دخترک حلقه کرد و او را سمت خودش کشید. بی‌وقفه صورتش می‌بوسید و نیهان با صدای بلند می‌خندید.

دست از بوسیدن که برداشت، نیهان خودش را عقب کشید و همان‌طور که خنده‌اش را جمع می‌کرد لب زد:

- ولی طوبی هم خوب مادرشوهر بازی بلده آ! چه زود بهت خبر داد.

- این‌جوری نگو نیهان. مامانم زنگ زد گفت تو ازش دلخوری بیام از دلت درآرم. گفت سرت داد کشیده و حالا پشیمونه. فقط همین!

نیهان دستی روی موهایش کشید و با جدیت پرسید:

- حالا واقعا بد شده؟

حسام با لبخند ملایمی جواب داد:

- نه، خوبه. تو هرجور باشی واسه من خوشگلی. الان هم پاشو از اتاق بریم بیرون که هم شام آماده‌اس، هم این که به طوبی قول دادم باهاش آشتی کنی.

نیهان زبان روی لب کشید و گفت:

- باشه، تو برو من الان میام.

حسام از جا برخاست و دستی به یقه‌ی پیراهن اسپرت و کرمی رنگش کشید.

- زود بیای آ!

عقب گرد کرد و تا نزدیک درب رفت که نیهان صدا زد:

- حسام...

روی پاشنه چرخید و سر جنباند:

- جانم؟

- امروز رفتم دیدن لعیا!

حسام با اخم کمرنگی لب زد:

- خب؟!

- این دفعه اصلان خونه بود، اون در رو باز کرد. هر دومون یه لحظه جا خوردیم. ولی یهو اخمای اصلان باز شد و با لبخند گفت بفرما، خوش اومدی! صدای لعیا رو شنیدم از تو خونه گفت:«کیه؟» که رفتم داخل.

حسام سمت نیهان برگشت و دو مرتبه کنارش لبه‌ی تخت نشست. نگاهش نگران بود و لب زد:

- نیهان من نگران این رفت و آمد توام! خصوصا با حرفای ویدا که گفته بود برزو دنبالته...

نیهان لب کج کرد و گفت:

- ولی من اصلا در مورد برزو نگران نیستم، بعید می‌دونم به ذهنش برسه من برگردم خونه اصلان. خودش می‌دونه چقدر از اصلان ترس داشتم. عوضش فکرم مشغول لعیاس. مطمئنم تو اون خونه یه خبرایی هست!

- مثلا چه خبرایی؟!

نیهان سوک لب به دندان گرفت و متفکرانه لب باز کرد:

- مثلا اصلان داره یه خلاف گُنده می‌کنه! مالخری و شرخری قبلا می‌کرد می‌دونم ولی الان... مثلا شاید مواد اینا جا به جا کنه!

حسام اخم‌آلود و کنجکاو پرسید:

- مگه چی دیدی ازش؟!

- می‌گم که... لعیا دستپاچه‌اس وقتی می‌رم اون‌جا، دلش نمی‌خواد من اون‌جا برم. این دفعه هم که اصلان تعارف زد و رفتم تو خونه، لعیا مدام می‌گفت چرا اومدی، مگه نگفتم نیا!

کمی مکث کرد و جلوتر خزید، دست‌های حسام را گرفت و پرهیجان ادامه داد:

- خداوکیلی لعیا ذاتش بد نبود، تا وقتی گرفتار مواد نشده بود نمی‌ذاشت اصلان اذیتم کنه. اصلان هم انگار واسه همین نشوندش پای بساط تا هروقت لعیا ساز مخالف زد بذاره تو خماری بمونه تا باهاش راه بیاد. لعیا ته دلش دوسم داره، یادته جلو محضر گریه کرد؟ خودت نگفتی لعیا اصلان رو راضی کرد که بیاد کلانتری بگه ما با هم عقد کنیم؟! پس الان که لعیا رو ترش می‌کنه و می‌گه نیا، چرا اومدی، یعنی تو اون خونه یه خبرایی هست که لعیا نمی‌خواد پای من گیر باشه!

حسام با ابروهایی در هم تنیده سر به زیر انداخته بود و فکر می‌کرد. نگاهش را بالا گرفت و با جدیت گفت:

- پس حالا که این‌جوریه منم بهت میگم، دیگه حق نداری بری اون‌جا! اصلا دوس ندارم اتفاقی واست بیفته.

نیهان معترض شد:

- عه... حسام! لعیا رو چکارش کنم؟ قرار بود برم باهاش حرف بزنم بگم کمکش می‌کنم ترک کنه، سر و سامونش بدیم!

حسام با حرص لب گزید و از جا برخاست، تشر زد:

- مگه نمی‌گفتی ازش متنفری؟ مگه بدت نمیومد؟ فکر کن لعیا از روی بی‌رحمی اذیتت می‌کرده نه خماری! بی‌خیال لعیا شو.

نیهان مقابلش ایستاد و لب‌هایش لرزید:

- نمی‌تونم خودم رو گول بزنم! حالا که دستم به دهنم می‌رسه و می‌دونم می‌شه کمکش کنم، نمی‌تونم بی‌خیال باشم.

صدای طوبی از بیرون اتاق بلند شد:

- نیهان جان، حسام جان... شام آماده‌اس، نمیاین؟

حسام صدایش را بالا برد:

- اومدیم مامان!

رو به نیهان با صدایی آرام و شمرده گفت:

- حالا که اینجوریه به باباتم می‌گم، ببینم دعوات می‌کنه یا نه!

نیهان پا روی زمین زد و با دست‌های مشت شده لب از لب برداشت:

- خیلی بدی حسام! خیر سرم شوهرمی، باهات در میون گذاشتم کمکم کنی نه اینکه به بابام بگی.

- آخه لج می‌کنی... میگم دلم شور می‌زنه، نرو اون‌جا. یه اتفاقی واست بیفته من چه غلطی کنم؟

دخترک سر روی شانه کج کرد و ملتمسانه انگشت سبابه‌اش را بالا برد و گفت:

- فقط یه بار دیگه! یه بار که لعیا تنها باشه بتونم از زیر زبونش حرف بکشم. باشه؟!

حسام با کلافگی نفسش را بیرون داد و ناچار لب زد:

- باشه، اما خیلی مواظب خودت باش. سر قولت هم باشی و فقط یه بار دیگه بری!

نیهان روی پنجه‌ی پاها بلند شد و گونه‌ی حسام را بوسید، متبسم و رضایتمند جواب داد:

- خیلی عشقی، باشه!

این بار صدای سیاوش بلند شد:

- روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد... بیاین بابا!

هر دو با لبخند و دوشادوش هم از اتاق بیرون رفتند.

***

اولین روز کاری ستاره بود، ماشینش را داخل پارکینگ ساختمان شرکت پارک کرد و پیاده شد. کیف قهوه‌ای رنگش را روی دوش جا به جا کرد و با بیرون دادن نفسش سمت آسانسور رفت. از فاصله‌ای دور متوجه نیما شد که سمت دیگری از پارکینگ، از ماشین پیاده شد. سر به زیر انداخت و قدم‌هایش را سمت آسانسور تندتر کرد، انگار که اصلا او را ندیده باشد.

دکمه را فشرد و درب آسانسور باز شد، داخل آسانسور رفت که صدای نیما را شنید.

- خانوم سپهری... صبر کن... یه لحظه وایسا...

ستاره دستپاچه و نگران از اینکه مبادا نیما سوار آسانسور شود و با او در کابین آسانسور تنها باشد و باز آن ترس و اضطراب مزخرف و غیر ارادی سراغش بیاید؛ وانمود به نشنیدن صدایش کرد و فورا درب را بست. لحظه‌ی آخر شنید که نیما گفت:

- آسانسور خرابه...!

قلبش هُری فرو ریخت، اما دیر شده بود و آسانسور حرکت کرد. به طبقه‌ی دوم رسیده بود که کابین تکان خورد و متوقف شد. دخترک با چشم‌های گرد شده و هراسان اطرافش را نگاه کرد. لب‌هایش لرزید و صدای مرتعشش را بالا برد:

- ک... ک... کمک... کمک... گیر افتادم!

خواست دوباره کمک بخواهد که صدای نیما را شنید، نفس زنان پرسید:

- خانوم سپهری... خوبید؟

با صدای بلند جواب داد:

- خوبم، یعنی نه... آسانسور گیر کرده!

- من که صداتون زدم، صبر نکردین. خواستم بگم آسانسور خرابه!

ستاره لب گزید و گفت:

- نشنیدم!

این‌ بار لحن نیما نیش دار بود و کنایه آمیز:

- باشه، باور کردم!

ستاره آب دهانش را فرو برد و با حرص پرسید:

- الان وقت این حرفاس؟ حالا چکار کنم؟!

- صبر کن، الان کمک میارم.

ستاره بغض‌آلود و هراسان تکیه‌اش را به کنج آسانسور زد و کیفش را بغل گرفت. مدام زیر لب زمرمه می‌کرد:

- من نمی‌ترسم، ترس نداره! الان کمک میاره... اصلا نمی‌ترسم!

اما برخلاف حرف‌هایش هر لحظه اضطرابش بیشتر می‌شد و بیشتر در خودش فرو می‌رفت. زیاد طول نکشید که صداهایی را شنید و بعد تقلاهایی برای باز کردن درب آسانسور. چشم دوخته بود به درب و منتظر باز شدنش بود.

درب باز شد و نگاهش به یک مرد غریبه، نگهبان و نیما افتاد که نیما پرسید:

- خوبید خانوم سپهری؟

سر جنباند و لب زد:

- بله، بله خوبم. ممنون!

به دنبال حرفش نفسی از سر آسودگی کشید؛ نگاهش را پایین انداخت و با قدم‌های تند از کابین بیرون رفت و سمت راه پله رفت که نیما دنبالش قدم برداشت. چند پله‌ای را بالا رفتند؛ نیما با پوزخند کجی که کنج لب داشت گفت:

- بله... بله خواهش می‌کنم، قابلی نداشت.

ستاره زیر چشمی نگاهی انداخت و ابرویش را بالا پراند:

- شما نبودی هم من زنگ می‌زدم کمک میومد!

- بله، اصلا هم نترسیده بودید! باشه، باشه قبول. فقط یه مسئله‌ای.

مقابل درب شرکت رسیده بودند و ستاره پرسشگر نگاهش می‌کرد که نیما تای ابرویش را بالا انداخت و با تأکید گفت:

- قانون شرکت اینه که هر کارمندی، هر چقدر دیرتر از ساعت مقرر بیاد، باید همون اندازه آخر وقت بیشتر تو شرکت بمونه. شما هم که یه چهل دقیقه‌ای تأخیر داشتی!

ستاره با حرص لب جوید و اعتراض کرد:

- اما شما که دیدی من به موقع اومدم،تو آسانسور گیر کردم!

نیما شانه بالا انداخت و با پوزخند لب باز کرد:

- مشکل خودتونه!

بی‌درنگ وارد شرکت شد و ستاره لب فشرد. با قدم‌های بلند دنبال نیما راه افتاد و اعتراض کرد:

- اصلا روز اول من چه کار مهمی دارم که بمونم شرکت؟

نیما همانطور که سعی در کنترل خنده‌اش داشت، بی آن‌که نگاهش کند لب باز کرد:

- اتفاقا چون روز اوله کار زیاد دارید. کلی متن واسه ترجمه هست.

پشت در اتاقش رسید و روی پاشنه چرخید، تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:

- اگر تمام اون متن‌ها رو ترجمه کردین اونوقت می‌تونید برید! بفرمایید اتاقتون، خانوم نیکزاد واستون میارن!

منتظر جواب نماند و وارد اتاق شد؛ در را که بست ستاره با غیظ لب زد:

- مریض روانی...!

عقب گرد کرد و سمت اتاقش رفت. اتاق کوچک، اما دلنشینی بود. میز کارش کنار پنجره بود و نمای محوطه‌ی شرکت و کاج‌های بلند و ساختمان‌ها در معرض دیدش بود. کنار پنجره ایستاد و نگاهی به آسمان شهر انداخت، به خاطر بارش‌های پاییزی کمی از آلودگی هوا کمتر شده بود، اما هنوز هم ردی از دود و غبار را می‌شد بر سر شهر دید.

اتاق تمیز و مرتب بود و تنها گلدان کریستال خالی روی میز بود که با دیدنش فکر کرد هر روز چند شاخه نرگس طبیعی و تازه داخلش بگذارد. مشغول وارسی کشوها، قفسه‌ها و گوشه کنار اتاق شد تا جای مشخص وسایل را بداند و اگر لازم بود جا به جا کند.

ساعتی بعد خانم نیکزاد با حجم قطوری از برگه‌ها وارد اتاق شد و آن‌ها را روی میز گذاشت. ستاره با دهان باز از تعجب نگاه کرد و اخم‌آلود پرسید:

- اینا رو باید امروز ترجمه کنم؟ واجبه؟!

نیکزاد شانه بالا انداخت و گفت:

- والا من زبانم زیاد خوب نیست، در حد همون کار با سیستم بلدم. اما بعید می‌دونم همه‌ی اینا واسه امروز واجب باشه.

ستاره که اخم‌هایش هرلحظه بیشتر در هم فرو می‌رفت، برگه‌ها را وارسی کرد. سر جنباند و لب زد:

- باشه، مشکلی نیست. انجام می‌دم!

با رفتن نیکزاد، پشت میز نشست و سیستم را روشن کرد. آنقدر عمیق مشغول کار بود که گذر زمان را حس نمی‌کرد. زمان کوتاهی از ظهر را صرف ناهار و استراحت کرد و باز مشغول به کار شد. نگاهش به پنجره افتاد و با دیدن آسمان سرخ و نارنجی غروب، متوجه زمان شد. یک ربع از پایان ساعت کاری گذشته بود. لب گزید و زمزمه کرد:« وای... خانجون!»

گوشی را برداشت تا خبر دیر برگشتن به خانه را بدهد، کتفش به شدت درد گرفته بود و کش و قوسی به تنش داد، صورتش از درد جمع شد. هنوز شماره نگرفته بود که صداهایی از بیرون اتاق به گوشش رسید. ابرو در هم کشید و گوش تیز کرد. با تصور اینکه آبدارچی شرکت باشد با خود غرولند کرد:« حتما کریم آقاس! ببین تو رو خدا به خاطر لجبازی با من، پیرمرد بنده خدا هم مجبور شده بمونه!» از جا برخاست و سمت در اتاق رفت. در را باز کرد و گفت:

- کریم آق...

با دیدن دو جوان با لباس‌های خاک‌آلود کارگری قلبش هُری فرو ریخت. هر دو جوان به هم نگاهی انداختند و باز به دخترک چشم دوختند. ستاره با تته پته لب باز کرد:

- اوم... ک... کریم آقا، کریم آقا نیست؟!

یکی از جوان‌ها نیشخندی زد و حینی که نگاهش سر تا پای ستاره می‌چرخید جواب داد:

- میاد حالا... به ما که گفتن شرکت تعطیله!

عرق سردی به تن دخترک نشسته بود و صدای تپش‌های قلبش را به وضوح می‌شنید. داخل اتاق برگشت، اما حس کرد سایه‌ای دنبالش آمد و...

***

چراغ قرمز شد و نیما ماشین را متوقف کرد، نگاهی به ثانیه شمار چراغ انداخت و نفسش را بیرون داد. دستش را داخل جیب برد تا گوشی‌اش را بردارد که متوجه شد گوشی نیست. هر دو دستش را روی جیب‌های کت و شلوارش کشید و خبری از گوشی نبود؛ یکباره پلک فشرد و با غیظ گفت:

- وا... ی، گوشیم رو جا گذاشتم! لعنتی...

به محض اینکه چراغ سبز شد، مسیرش را سمت شرکت عوض کرد. صدای آژیر آمبولانس را از پشت سرش می‌شنید و مجبور شد راه باز کند تا آمبولانس رد شود، با حرص روی فرمان زد و غرولند کرد:« حالا من دیرم شده، آمبولانس و ترافیک و تصادف و همه چی باید سر راهم باشه... اه...!»

لحظاتی بعد ترافیک کمتر شد. هر چقدر به شرکت نزدیکتر می‌شد، اخم‌هایش بیشتر در هم فرو می‌رفت. آمبولانسی که چند دقیقه‌ی قبل آژیرکشان از کنارش رد شد، مقابل شرکت بود. نزدیک شرکت توقف کرد و پیاده شد. ابروهایش در هم بود و پرسشگر و مبهوت مقابل را نگاه می‌کرد و جلو می‌رفت. نگهبان جلوی در بود و با دیدنش جلو آمد.

- آقای شهسوار کجا بودی شما؟ کریم آقا ده دفعه زنگ زد!

نیما مضطرب پرسید:

- چرا چی شده مگه؟ چه خبره؟

- یکی از کارمندای خانوم ظاهرا تو شرکت بوده و حالش بد شده!

دل نیما هُری ریخت و یاد ستاره افتاد که صبح از سر شوخی و لجاجت گفته بود باید در شرکت بماند. رنگ از رُخش پرید و لب گزید. با قدم‌های بلند سمت سالن شرکت رفت که همزمان تکنسین‌های اورژانس با برانکارد ستاره را آوردند و کریم‌آقا هراسان دنبالشان بود. نگاهش به دخترک افتاد که رنگ پریده و نیمه هوشیار با پلک‌هایی نیمه باز روی برانکارد است. کریم با دیدن نیما ابرو کج کرد و با استیصال لب باز کرد:

- آقای مهندس... کجا بودی شما؟ کلی زنگ زدم.

- چی شده کریم‌آقا؟ خانوم سپهری چی شده؟

پیرمرد سر تکان داد و با پریشانی گفت:

- والا به خدا خبر ندارم، فکر کردم شرکت کسی نیست. با دستور خانوم دادفر دو تا کارگر آورده بودم شرکت یه خورده تعمیرات داشت. رفتم بیرون اومدم دیدم خانوم سپهری جلو در اتاقش غش کرده!

- یعنی چی؟ مگه چی شده بود؟

- والا به خدا خبر ندارم، هیچی...!

سر تکان داد و با عجله پله‌ها را دو تا یکی بالا دوید و خودش را به طبقه‌ی شرکت رساند. نفس نفس زنان سمت اتاقش رفت و گوشی را از روی میزش برداشت.

***

ساعتی گذشته بود و نیما پشت در اتاق، منتظر دکتر بود. همزمان با دکتر که از اتاق بیرون آمد، حامد هم سراسیمه و با قدم‌های بلند خودش را رساند. قبل از اینکه حامد از نیما سؤالی بپرسد، نیما رو به دکتر لب باز کرد:

- چی شد دکتر؟

دکتر که زنی میانسال و با قدی متوسط بود، عینک را با نوک انگشت روی بینی استخوانی‌اش بالا زد و گفت:

- دچار حمله‌ی عصبی شده! شما چه نسبتی باهاشون داری؟

صدای حامد بلند شد که فورا جواب داد:

- من عموشم!

دکتر نگاه از نیما گرفت و سمت حامد پرسید:

- سابقه‌ی این‌جور حملات رو دارن؟ یا اتفاق خاصی افتاده واسشون؟

نیما کنجکاو و نگران نگاهش بین حامد و دکتر می‌چرخید. حامد با اخم ظریفی گفت:

- بله. قبلا هم این‌جوری شده، اما با دلیل! حتما یه مسئله‌ای باعث اضطرابش شده که باید از ایشون بپرسیم تو شرکت چه خبر بوده؟!

سؤالش را با حرص پرسید و به نیما نگاه کرد که گفت:

- ساعت کاری نبوده، من شرکت نبودم نمی‌دونم!

این بار حامد عصبانی‌تر از قبل دندان سایید و لب زد:

- اگر ساعت کاری نبوده، ستاره چرا باید شرکت می‌مونده؟! اونم وقتی تو شرکت پر از مرد باشه به خاطر تعمیرات؟!

نیما مات و مبهوت بی‌ آن‌که جوابی داشته باشد به حامد چشم دوخته بود که حامد ادامه داد:

- خانوم دادفر با من تماس گرفتن و گفتن چه اتفاقی افتاده! گفتن ساعت کاری نبوده، اما ستاره اونجا بوده. من از شما می‌پرسم، چرا؟!

نیما زبان روی لب کشید و ناچار جواب داد:

- من خواسته بودم، چون صبح...

حرفش را تمام نکرده بود که دکتر مداخله کرد:

- من وظیفه‌ی پزشکیم رو انجام دادم، مشکلی هست پلیس رو خبر کنید. من فقط می‌تونم تأیید کنم که به خاطر حمله‌ی عصبی غش کردن! با اجازه.

دکتر چند قدمی نرفته بود که حامد پرسید:

- می‌تونم ببینمش؟

- بله بفرمایید داخل اتاق، اما زیاد باهاش حرف نزنید!

حامد نگاهی شماتت بار به نیما انداخت و سمت اتاق رفت. ستاره روی تخت دراز کشیده و سِرُم به دست ظریفش وصل بود. چشم‌هایش سرخ بود و قطره اشکی گوشه‌ی چشمش می‌درخشید. حامد دست نوازش روی موهایش کشید و لب زد:

- خوبی عموجون؟ چیزی شد؟ کسی اذیتت کرد؟

ستاره لب به دندان گرفت و اشکی که گوشه‌ی چشمش بی‌قراری می‌کرد، لغزید و پایین آمد.

- نه... کسی اذیتم نکرد. فقط چون دیدم تو شرکت با چند تا مرد تنهام استرس گرفتم!

به دنبال حرفش با دستی که آزاد بود ملافه‌ی سفید را چنگ زد و تا روی سرش بالا کشید. بغضش شکست و صدای هق هقش در اتاق پیچید. نیما پشت در نیمه‌باز اتاق ایستاده بود و صدای گریه‌ی دخترک وجدانش را می‌خراشید. دستش چند بار تا نزدیک در رفت و باز پس کشید. صدای بم و زمخت حامد را شنید:

- ستاره جان... عزیزم بگو چی شد؟ واقعا فقط به خاطر اضطراب غش کردی؟

با اندک فاصله‌ای صدای خش دار ستاره میان گریه به گوشش رسید:

- آره، فقط به خاطر اون ترس و اضطراب بی‌خود و لعنتی! من که گفتم نمی‌تونم برم سر کار، برم توی محیطی که مرد داره. همین روز اولی این افتضاح بار اومد. دیگه نه میرم سر کار، نه هیچ جای دیگه!

- بیخود! اتفاقا باید بری تا به ترست غلبه کنی. اگه بیشتر از ساعت کاری نمی‌موندی که این‌جوری نمی‌شد! ‌مقصر خودت هم بودی.

نیما که از حرف‌هایشان چیزی متوجه نمی‌شد، مدام خودش را سرزنش می‌کرد و این‌بار تصمیم گرفت در بزند و وارد شود که صدای ستاره منصرفش کرد.

- تقصیر من بود یا اون مردک احمق و عقده‌ای که بهم گفت چهل دقیقه بیشتر باید بمونم؟!

با غيظ دندان‌هایش را روی هم فشرد و زیر لب غرولند کرد:

- احمق و عقده‌ای هم خودت... منو باش خواستم معذرت خواهی کنم!

روی پاشنه‌ی پا چرخید و عقب‌گرد کرد. روی صندلی آبی رنگ راهروی بیمارستان نشست و لب زیرینش را با حرص میان دندان‌ها می‌فشرد. با پا روی زمین ضرب گرفته و منتظر برگشتن حامد بود. طولی نکشید که حامد از اتاق بیرون آمد. هنوز نگاهش خصمانه و چهره‌اش در هم بود، زبان روی لب کشید و با لحنی نه چندان ملایم گفت:

- شما می‌تونید تشریف ببرید آقای شهسوار، حالش خوبه و شکایتی هم از کارگرا یا هیچکس نداره!

نیما از جا برخاست و سر جنباند، زیر لب زمزمه‌وار جواب داد:

- بله، ممنون. امیدوارم حالشون بهتر بشه. با اجازه!

حامد « به سلامت» ی زیر لب گفت و نیما با قدم‌های بلند از آن‌جا دور شد.

تمام مسیر رانندگی را به ستاره، حامد و حرف‌هایی که شنیده بود فکر می‌کرد. علت ترسی که ستاره از آن حرف می‌زد چه بود؟ بی‌ آن‌که خودش هم علتش را بداند تمام عصر تا اواخر شب را به ستاره و ماجراهای پیش آمده فکر کرد؛ از اولین دیدار و اضطراب محسوس ستاره تا حرف‌هایی که پشت در اتاق بیمارستان شنیده بود.

روی تراس ایستاده و نگاهش را به شهر دوخته بود که چراغ‌های ریز و درشتش همچون ستاره‌ها در دل آسمان شب می‌درخشیدند. گونه‌هایش از خنکی هوا سرد بود و لب‌هایش با هر پُک که به سیگار می‌زد، کمی گرم می‌شد. صدای آلما رشته‌ی افکارش را پاره کرد:

- نچایی یه وقت مهندس!

نگاهش را از رو به رو گرفت و سمت آلما چرخید. دخترک با ژاکت لیمویی رنگ و شلوار راحتی سفید مقابلش ایستاده بود و بازوهایش را بغل گرفته بود. موهای قهوه‌ای و مواجش را آزادانه روی شانه‌ها رها کرده و نگاهش گرم و مهربان بود.

- بد تو فکری امشب، چی شده؟!

نفسی بیرون داد و لب زد:

- چیزی نیست.

- اخمات میگه چیزی هست!

نیم نگاهی انداخت و با لبخند کجی گفت:

- یه خورده وجدان درد دارم!

آلما تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:

- وجدان درد؟ پس شنیدی پارمیس حالش بده؟!

نیما اخم‌هایش در هم فرو رفت و پرسید:

- پارمیس؟ چرا حالش بده؟!

ابروهای آلما بالا پرید و متعجب لب باز کرد:

- یعنی خبر نداری؟ پس واسه چی عذاب وجدان داری؟

- حالا تو بگو پارمیس چشه؟

دخترک با شیطنت جواب داد:

- نوچ... اول تو بگو!

نیما تک خنده‌ای کرد و گفت:

- از دست تو! هیچی بابا... یه دختره رو تازه استخدام کردیم شرکت. من صبح سر کل‌کل و این‌که بخوام اذیتش کنم، گفتم باید اضافه‌کار وایسه شرکت، اونم موند ولی...

با یادآوری صدای گریه‌های ستاره، ابروهایش در هم رفت و لحظه‌ای مکث کرد.

- ولی چی؟!

- ولی انگار حالش خوب نبوده و تو شرکت غش کرده بود. بردنش بیمارستان!

آلما چشم ریز کرد و دقیق‌تر نیما را از نظر گذراند.

- دوسش داری؟!

نیما با تمسخر نیشخندی زد و گفت:

- کلا سه چهار بار با هم برخورد داشتیم، می‌خواستی عاشقش بشم؟!

- مگه عاشقی به تعداد دفعات دیدنه؟ این‌جوری بود که هر کس رو بیشتر می‌دیدی بیشتر عاشقش می‌شدی! پس باید واسه پارمیس می‌مردی که از بچگی باهاش بزرگ شدی. گاهی وقتا آدما با یه بار دیدن، جوری دلشون می‌لرزه و عاشق میشن که انگار سال‌ها عاشق بودن... مثل دیدن یه آشنا بین کلی غریبه که یهو میگی ایناهاش! اصلا یه صدایی تو وجود آدم می‌گه این خودشه!

نیما فیلتر سیگار را داخل زیرسیگاری روی میز فشرد و با نیشخند گفت:

- نه بابا... چه حرفا می‌شنوم! خانوم خانوما عجب تخصصی داره توی عشق و عاشقی، چند بار عاشق شدی فندق!

گونه‌های آلما رنگ گرفت و ریز ریز خندید، میان خنده گفت:

- هیچی... همه چی که با تجربه‌ی خود آدم به دست نمیاد، گاهی تجربه‌ی اطرافیانه. بعدم تو اون دختر رو دوست داری، چون اخلاقت رو می‌دونم. سر کل‌کل برداری و بخوای طرفت رو اذیت کنی یعنی خوشت اومده ازش.

نیما سر روی شانه کج کرد و دست‌هایش را روی سینه در هم قلاب کرد:

- اینقدر مهملات به هم نباف آلما... عوضش بگو ماجرای پارمیس چیه؟

- مهملات نیست حقیقته، حالا می‌بینی!

نیما با کلافگی ابروهایش را بالا پراند و صدایش را کش آورد:

- میگی پارمیس چی شده یا نه!...

- هیچی بابا، اینقدر غذا نخورده و کم خورده که آخر سر معده درد شدید گرفته بردنش درمانگاه!

نیما بی‌تفاوت لب کج کرد و شانه بالا انداخت:

- خب این چه ربطی به من داره که عذاب وجدان بگیرم؟!

آلما با تأکید لب باز کرد:

- دیدی گفتم اون دختره رو دوسش داری؟ اون خودش حالش بد شده، غش کرده تو این‌جوری تو فکرشی؛ بعد پارمیس به خاطر تو حالش بد شده میگی به من چه ربطی داره؟!

نگاه چپ چپی به خواهرش انداخت و همانطور که سمت خانه می‌رفت دستش را در هوا تکان داد:

- برو بابا... زده به سرش! نصف شبی به زور می‌خواد انگ عاشقی بچسبونه بهم.

صدای آلما پشت سرش بلند شد:

- ببین کِی گفتم نیماخان... تو دوسش داری، شاید خودت خبر نداری هنوز!

***

عقربه‌های ساعت، هفت صبح را نشان می‌داد و خورشید امروز، پشت ابرها خوابیده بود. خبری از آفتاب نبود و آسمان تیره و غمگین بود. باران نرم و قطره قطره می‌ بارید، درست مثل بیشتر اوقاتی که ستاره همان اندازه بی‌صدا، غمگین و بغض‌آلود چشم‌هایش می‌بارید.

دخترک روی تخت به پهلو دراز کشیده و نگاهش به شیشه‌ی بخار گرفته‌ی پنجره بود. تقه‌ای به در خورد و حامد صدا زد:

- ستاره‌جان، بیداری عزیزم؟

صدایش را بالا برد و جواب داد:

- بله عموجون، بفرمایید داخل.

در باز شد و حامد تکیه‌اش را به درگاه اتاق داد و پرسید:

- شرکت نمیری ؟!

اخم‌هایش در هم فرو رفت و لب ورچید:

- نه... نمیرم!

حامد تکیه‌اش را از در گرفت و جلو آمد؛ لبه‌ی تخت نشست و طره‌ای از موهای دخترک را که روی گونه‌اش ریخته بود کنار زد و گفت:

- پاشو آماده شو. باید بری! باید بجنگی برای خوب شدنت، برای تبدیل شدن به همون ستاره‌ی اول. منم بعد از اون تصادف لعنتی از رانندگی می‌ترسیدم، حالمو بد می‌کرد، اما به ترسم غلبه کردم.

ستاره غلتی زد و نگاهش خیره شد به سقف، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش غلتید و لب زد:

- از نگهبان و آبدارچی و بقیه خجالت می‌کشم، نمیگن دختره‌ی غشی و...

حامد ملامت‌وار حرفش را قطع کرد:

- ستا... ره! اونا که نمی‌دونن تو چرا حالت بد شده! بگو فشارم افتاده بود. این که عیب نیست. تو هم داری دیگه خیلی به خودت سخت می‌گیری.

لحظه‌ای سکوت برقرار شد و حامد دست ستاره را میان دست فشرد و گفت:

- پاشو آماده شو خودم برسونمت، عصر هم میام دنبالت. بریم اون کافه سنتی که عاشقشی!

لبخند ملایمی روی لب‌های ستاره نشست و از جا برخاست.

***

صدای گریه‌ها و التماس‌های لعیا در خانه پیچیده بود. نیهان بی‌توجه به لعیا، هر گوشه‌ی خانه را بهم می‌ریخت و با عصبانیت می‌گفت:

- دِ بهت میگم کلید اون انباری کوفتی رو بده! بگو اصلان داره چه غلطی می‌کنه که تو این‌جوری می‌ترسی ازش، که نمی‌خوای من یه لحظه این‌جا باشم!

- چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟ برو پی زندگیت دختر... فکر کن ننه‌ات مُرده!

دخترک لجوجانه جواب داد:

- نمی‌خوام! مگه خودت باهام درد دل نمی‌کردی می‌گفتی یه آدم حسابی نبود زیر بال و پرم رو بگیره که مثل آدمیزاد زندگی کنم؟! من و حسام اون آدم حسابی‌ای که می‌خواستی. حالا چته نه میاری؟!

لعیا کلافه و ناچار فریاد زد:

- چون دیر شده، چون اونقدر قاطی کثافت کاریای اصلان شدم که دیگه محاله بذاره برم.

نیهان نگاهش به صندوقچه‌ی کوچک روی طاقچه افتاد، سمت صندوقچه رفت که صدای لعیا بلند شد:

- باشه، بهت می‌گم. نرو انباری!

لبخند کج و زیرکانه‌ای روی لب نیهان نشست و مطمئن شد، کلید داخل صندوقچه است.

- خب... بگو! اون کارتن‌ها چیه؟ اصلان چکار می‌کنه؟

لعیا با صدایی تحلیل رفته جواب داد:

- مواد میاره با هم بسته‌های کوچیک می‌زنیم، تو عروسک جاساز می‌کنیم. بعد کارتن‌های عروسک رو میبره تحویل می‌ده!

نیهان چشم درشت کرد و قلبش به تپش افتاد، صدایش را بالا برد و گفت:

- می‌دونی اگه بگیرنت چی می‌شه لعیا؟! می‌خوای بری پای چوبه‌ی دار؟

لعیا با درماندگی اشک ریخت و لب گزید. بینی‌اش را بالا کشید و لب زد:

- چکار کنم؟ یکی دو ماه بعد از این‌که تو از این خونه رفتی اصلان شروع به این کار کرد. اولین بار که مخالفت کردم اونقدر کتکم زد که دستم شکست. تو سرما منو از خونه انداخت بیرون و باز خمار که شدم اومدم گفتم غلط کردم! الان که از همه‌ی کاراش خبر دارم، اگه با تو بیام حتما منو می‌کشه. از ترس اینکه به تو یا کسی چیزی نگم!

به دنبال حرفش گریه کرد و با دست‌های لاغر و استخوانی‌اش صورتش را پوشاند. نیهان مقابلش نشست و دست‌هایش را گرفت و کنار زد، دلجویانه لب باز کرد:

- خب اول اصلان رو لو میدیم می‌ندازیم زندان، بعدش تو با من میای ها؟!

- نه مادر، اون آدمی که اصلان واسش کار می‌کنه خیلی دُم کلفت‌تر از این حرفاس. نمی‌ذارن اصلان اون تو بمونه، این‌جوری بدتر آزاد بشه میفته دنبال تلافی! تاره فکر کردی پای خودم گیر نیست؟ واسه همینه میگم این‌جا نیا برو پی زندگیت. همین الان اگه یهو مأمور بیاد چه خاکی به سرم بریزم و چجوری ثابت کنم تو بی‌گناهی؟! پاشو... پاشو برو دختر!

نیهان شانه‌هایش فرو افتاد و لب برچید، دلش برای لعیا می‌سوخت. نگاهی به ساعت انداخت، وقت رفتن بود. ناچار از جا بلند شد و گفت:

- من می‌رم، اما یه راهی پیدا می‌کنم. یه جوری بالاخره خلاصت می‌کنم از دست اصلان!

لعیا زانو بغل گرفته بود و نگاهش خیره به زمین بود، لب زد:

- راه خلاصی من مرگمه!

دخترک با حرص لب باز کرد:

- مرگ تو نه! مرگ اصلان سگ...

کیفش را برداشت و با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون رفت.

***

نور طلایی خورشید از لا به لای کرکره‌ی نیمه باز پنجره به داخل اتاق می‌تابید و گلبرگ‌های نرگس‌های روی میز را نوازش می‌داد. گلدان بلوری زیر نور مثل الماسی می‌درخشید و عطر گل‌ها مشام ستاره را پر کرده بود.

در این یک ماه که از مشغول شدنش به کار در شرکت می‌گذشت، به جزء خاطره‌ی بد روز اول کاری، مابقی روزها را در آرامش بود و به اتاق نقلی و باصفایش خو گرفته بود. حس می‌کرد از آن اتفاق به بعد هم شهسوار دیگر مثل اوایل سخت‌گیر و بداخلاق نیست.

تلفن روی میز زنگ خورد و نگاهش را از صفحه‌ی مانیتور گرفت. صدای نیکزاد از آن طرف خط به گوش رسید:

- خسته نباشید، خانوم دادفر با شما کار دارن لطفا تشریف ببرید اتاقشون.

- ممنون، بله حتما.

لیوان آب روی میز را برداشت کمی خورد، مقنعه‌ مشکی‌اش را روی سر مرتب کرد و از جا برخاست. خیلی زود از اتاق بیرون رفت و سمت اتاق مدیر عامل قدم برداشت. تقه‌ای به در زد و بعد از شنیدن صدای « بفرمایید» وارد اتاق شد.

هستی پشت میز نشسته و سرش روی برگه‌ها خم بود و چیزهایی می‌نوشت. طره‌ای از موهای عسلی‌اش را که به تازگی رنگ کرده بود از زیر شال بیرون خزیده و صورتش را پوشانده بود. آهسته سلام کرد و منتظر ایستاد تا هستی کارش را انجام دهد. نگاهش دور اتاق چرخید، همه‌ی وسایل ترکیبی از سفید و خاکستری تیره بود. خیره به قاب عکس دادفر روی دیوار بود که هستی خودکار را روی میز گذاشت و با بالا گرفتن سرش، موها را کنار زد و با لبخند گفت:

- بشین عزیزم، چرا وایسادی؟

ستاره سر جنباند و زیر لب تشکر کرد. روی اولین صندلی نشست و هستی تکیه‌اش را به صندلی داد:

- خواستم بیای تا در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم.

- بفرمایید، در خدمتم.

هستی دست‌هایش را در هم قلاب کرد و کمی صندلی را چرخاند.

- ببین عزیزم، عموی من تو سمنان شرکت داره. در واقع اون شرکت، شعبه‌ای از این‌جاست! یه جلسه‌ی مهم داریم با چند تا مهمون خارجی. قرار بود این‌جا باشه، اما خب به خاطر یه مشکلاتی که عموی من داشت و نمی‌تونست بیاد تهران، ما اون‌جا قرار جلسه رو گذاشتیم.

ستاره سر جنباند و لب زد:

- بله، درسته.

هستی ادامه داد:

- فردا سه تا از مهندسین شرکت با یه ماشین راهی سمنان میشن و خواستم که شما هم همراهشون برید. صبح حرکت می‌کنن، ظهر جلسه برگزار می‌شه و عصر برمی‌گردن تهران!

ستاره زبان روی لب کشید و همان‌طور که فکرش مشغول بود لب باز کرد:

- اوم... خب من... مشکلی ندارم می‌رم، اما با ماشین خودم. نه با ماشین شرکت!

- عزیزم من به این خاطر می‌گم که مسیر طولانیِ و ممکنه رانندگی مداوم خسته‌ات کنه، و یا مسیر رو گم کنی!

دخترک سرش را به طرفین تکان داد و گفت:

- نه، من پشت سر اون ماشین می‌رم تا خود اون شرکت و قول می‌دم گم نشم. خستگی هم نه... فکرشو نکنید، مشکلی نیست واسم.

هستی شانه‌ای بالا انداخت و لب زد:

- باشه، هرطور راحتی. پس ساعت حرکت رو با آقای شهسوار هماهنگ کن و فردا همراهشون برو.

- بله، چشم.

صبح روز بعد با وجود مخالفت‌های حامد و نگرانی‌های خانجون، ستاره با اشتیاق خودش را برای سفر آماده کرد. جاده، سفر و تنها بودن را دوست داشت و حس می‌کرد حال روحی‌اش خیلی بهتر شود.

هوا کمی سرد بود، اما خبری از بارش‌ها نبود و جاده برای سفر مساعد بود. یک ساعتی از حرکتشان می‌گذشت و دخترک با آرامش خاطر پشت سر ماشینی که مختص شرکت بود رانندگی می‌کرد و موزیک ملایمی در فضای ماشین در حال پخش بود.

لحظاتی بعد، ماشین مقابل چایخانه‌ای سنتی کنار جاده متوقف شد و ستاره هم با فاصله‌ی اندکی ایستاد. درهای ماشین باز شدند و نیما، راننده که مردی میانسال و لاغر اندام بود همراه دو مهندس جوان دیگر از ماشین پیاده شدند. افشین یقه‌ی کاپشنش را از دو طرف به هم نزدیک کرد و نیم نگاهی به ماشین ستاره انداخت، رو به نیما پرسید:

- این چرا پیاده نمی‌شه؟ مثل مجسمه نشسته نگامون می‌کنه!

نیما لب کج کرد و جواب داد:

- لابد گرسنه نیست خب!

کامبیز دست به کمربند شلوارش زد و کمی شلوارش را بالا کشید، چینی به دماغ گوشتی‌اش انداخت و گفت:

- نمی‌شد حالا این ژله‌ی توت فرنگی رو با خودمون نیاریم؟

ابروهای نیما بالا پرید و لب زد:

- ژله‌ی توت فرنگی؟!

افشین با صدای بلند خندید و گفت:

- اسمشو گذاشته ژله‌ی توت فرنگی... چون هم وقتی با آدم تنها می‌شه دست و پاش می‌لرزه هم رنگش سرخ می‌شه!

کامبیز سقلمه‌ای زد و با ابرو اشاره کرد:

- هیچی نگید بابا، پیاده شد! بریم... بریم داخل.

وارد چایخانه شدند، فضایی سنتی و دلنشین داشت. صدای آواز ترانه‌ای محلی به گوش می‌رسید و دور تا دور سالن، تختگاه و مخده‌ بود. پیشخدمت‌ها لباس‌های محلی داشتند و استکان‌های کمرباریک را در سینی‌های گرد و کوچک می‌آوردند. روی تختی نشستند و نیما زیرچشمی حواسش به ستاره بود. دخترک روی یکی از تخت‌های خالی کنار پنجره نشست. روسری زرشکی‌اش را کمی جلو کشید و شالگردن سفیدش را از دور گردن باز کرد.

افشین سرش را نزدیک برد و کنار گوش نیما پچ زد:

- بدجور زیر نظر داریش ناقلا؟ چشمتو گرفته؟!

نیما با لبخندی تصنعی گفت:

- حرف مفت نزن، امانته دستمون. خش بیفته روش، صد تا صاحب پیدا می‌کنه.

پیشخدمت برای سفارش گرفتن جلو آمد و رشته‌ی کلامشان بریده شد. نیما نگاهش به ستاره افتاد که از جا برخاسته بود و سمت انتهای سالن می‌رفت. با نگاه دنبالش کرد و پلاکی که رویش نوشته بود (سرویس بهداشتی) به چشمش خورد.

منتظر سفارش بودند که کامبیز با چشم و ابرو اشاره‌ای به در ورودی چایخانه کرد و لب باز کرد:

- نیما اون‌جا رو...!

نیما رد نگاه کامبیز را گرفت؛ پنج جوان با کاپشن‌های مشکی و سبز، هیکل‌های درشت و چهره‌هایی اخم‌آلود، که رد زخم روی صورتشان پیدا بود وارد چایخانه شدند. شرارت از چهره‌هایشان می‌بارید و با نگاه آتشین‌شان دور تا دور چایخانه را نگاه می‌کردند. نیما دل نگران لب زد:

- یا خدا... اینا دیگه کی‌ان؟ کجا رفت این خانوم...

حرفش به انتها نرسیده بود که یکی از لات‌ها سمت آشپزخانه رفت و عربده‌اش بلند شد:

- کجاست این پهلوون پنبه‌تون که واس ما شاخ و شونه می‌کشه؟!

به دنبال حرفش گلدان بزرگ سفالی کنار دیوار را با ضرب مشت شکست و چاقو از جیبش بیرون کشید. در چشم بر هم زدنی صدای جیغ و فریاد بلند شد و فضای چایخانه آشفته و درهم شد.

افشین با صدای بلند و دستپاچه گفت:

- پاشین... پاشین بریم بیرون!

نیما که از جا برخاسته بود و نگاه پریشانش دور تا دور سالن می‌چرخید لب باز کرد:

- شما برید تو ماشین، من برم دنبال سپهری!

بین اراذل و خدمه‌ی چایخانه درگیری شده بود و مشتری‌ها به زحمت از میان درگیری‌ها خودشان را خلاص می‌کردند و از چایخانه بیرون می‌رفتند. نیما هرطور که بود میان شلوغی خودش را به انتهای سالن رساند. راه پله‌ای باریک را پایین رفت که با ستاره رو به رو شد. دخترک هراسان پرسید:

- چی شده؟ بیرون چه خبره؟!

نیما بند کیف ستاره را توی مشت گرفت و گفت:

- دعوا شده، بدو بریم بیرون!

عقب گرد کرد و ستاره را به دنبال خودش کشاند، دو سه پله تا در ورودی بالای راه پله فاصله داشتند که در با صدای بلند و محکم بر هم کوبیده شد. نیما با قدم‌های بلند خودش را پشت در رساند و در را هل داد، اما در بسته بود. با لگد به در کوبید و فریاد زد:

- در رو باز کنید، اه... لعنتی...

ستاره که تمام تنش از ترس می‌لرزید، رنگ پریده و مضطرب به نیما چشم دوخته بود و صدای مرتعشش را بالا برد:

- چی شد؟ چرا در باز نمی‌شه؟!

نیما حینی که تقلا داشت در را باز کند، با رنگی سرخ شده از شدت تلاش‌هایش لب زد:

- نمی‌دونم، گیر کرده!

ابروهای ستاره بالا پرید و گفت:

- یعنی چی؟ هُلش بده، بازش کن!

نیما با غیظ گفت:

- منم دارم همین کار رو می‌کنم، ولی باز نمی‌شه!

هنوز صدای دعوا و عربده کشی و جیغ و شکستن شیشه‌ها از بیرون به گوش می‌رسید که صدایی فریاد زد:

- آتی... ش... آتیش گرفته، آشپزخونه آتیش گرفته...!

با شنیدن صدای فریادها، هر دو با چشم‌هایی گرد شده و دهانی باز از تعجب به هم خیره شدند. ستاره‌ چند پله‌ی باقی مانده را به سرعت بالا آمد و فریاد زد:

- یعنی چی که آتیش؟ الان می‌میریم این‌جا... باز کن این لعنتی رو!

با مشت به در می‌کوبید و فریاد می‌زد:

- کم... ک... کمک...

دود سیاه و غلیظی آرام آرام از زیر در وارد می‌شد و نیما هراسان نگاهی انداخت. یک پله پایین رفت و لب زد:

- بیا کنار دختر... بیا آتیش نزدیکه... این‌جا کنار آشپزخونه بود! ممکنه چیزی منفجر بشه، ممکنه در آتیش بگیره!

صدایش از شدت رعب و وحشت رفته رفته بلندتر می‌شد و پله‌ها را پایین‌تر می‌رفت. ستاره با گریه گفت:

- یعنی چی که منفجر بشه؟ یعنی چی که آتیش بگیره؟! می‌میریم، به خدا می‌میریم...

و باز رو به در فریاد زد:

- کمک...

نیما به عقب برگشت و با عجله داخل سرویس بهداشتی را گشت. درب تک تک توالت‌ها را باز کرد. انتهای سالن باریک و بلند، داخل یکی از توالت‌ها دریچه‌ای دید و فریاد زد:

- خانوم سپهری... ستاره خانو... م، بیا این‌جا!

ستاره پله‌ها را تند تند پایین رفت و گفت:

- هان، چیه؟ چی شده؟

نیما به دریچه‌ی بالای دیوار اشاره کرد و گفت:

- شیشه رو می‌شکنم، می‌ریم بیرون. سخته، خطرناکه ولی شدنیه!

ستاره به دریچه زل زد و ناامید گفت:

- قدمون نمی‌رسه که! اون بالاست... اصلا با چی بشکنیم؟

نیما سر جنباند و با تحکم لب زد:

- می‌شکنم... یه چیزی باید باشه.

از توالت بیرون رفت؛ دود هر لحظه بیشتر می‌شد و دخترک کم کم به سرفه افتاده بود. لحظه‌ای نگذشت که نیما با چوبی بلند سر رسید.

ستاره صورتش را با انزجار جمع کرد و لب از لب برداشت:

- اه... از این چوبای راه باز کن توالته؟!

نیما بی‌خیال جلو رفت و با غیظ گفت:

- می‌فهمی داریم می‌میریم؟!

مقابل دریچه ایستاد و تشر زد:

- برو بیرون شیشه نریزه رو سر و صورتت، بجنب!

ستاره فورا بیرون رفت و نیما با چوب به شیشه ضربه زد؛ همزمان با صدای شکستن شیشه، صدای مهیبی از بیرون هم به گوش رسید و دخترک جیغ کشید. نیما بیشتر تقلا کرد و خُرده شیشه‌ها را با چوب از اطراف دریچه صاف کرد. نفس نفس می‌زد و عرق از سر و رویش می‌ریخت. رو به ستاره خطاب کرد:

- بیا برو بالا... زود باش!

ستاره آب دهانش را فرو برد و گیج و گنگ سر تکان داد:

- چجوری برم؟!

نیما زیر دریچه ایستاد و گفت:

- من دستامو قلاب می‌کنم تو برو بالا، پاتو اول بذار رو دستام، بعد شونه‌‌ام، بعدم خودت رو بکشون بالا!

ستاره هرلحظه چشم‌هایش درشت‌تر می‌شد و زمزمه کرد:

- ن... نه... نه... محاله...

این‌بار نیما آنقدر بلند فریاد زد که رگ‌های گردنش سرخ و متورم شد:

- دِ لعنتی وضعیت رو درک می‌کنی؟ می‌فهمی تو خطریم؟ تو این شرایط تو بی لباس هم که باشی من هیچی حالیم نیست، چه برسه با این شلوار جین و پالتوی گنده‌ات... بیا برو لج نکن! به خدا ولت می‌کنم می‌رم.

ستاره با درماندگی تکیه‌اش را به دیوار زد و گریه سر داد؛ نیما دلسوزانه نگاهش کرد و با لحن ملایم‌تری گفت:

- تو رو خدا بیا برو بالا...

دخترک گونه‌هایش را پاک کرد و لب گزید؛ تصور آن همه نزدیکی به نیما، لرز به تنش میانداخت و از طرفی سر و صداهای بیرون و هرلحظه بیشتر شدن دود، وادارش می‌کرد به جلو قدم بردارد. بند کیف را از روی سرش رد کرد و روی شانه‌ی مخالف انداخت تا هنگام بالا رفتن از روی شانه‌اش نیفتد. رو به رویش ایستاد و لحظه‌ای نگاهشان خیره به هم شد که نیما فورا پلک بست و لب باز کرد:

- برو بالا... بجنب.

چشم‌هایش را بسته بود و روی هم می‌فشرد تا هر دو تمرکزشان بیشتر باشد. ستاره نگاهی به دست‌های قلاب شده‌ی نیما انداخت و نگاهی به کفش‌هایش، مردد پرسید:

- با کفش برم؟

نیما چشم باز کرد و نگاهی به پاهای ستاره انداخت، کف کفش‌های اسپرتش خیس و گل‌آلود بود. صورتش را جمع کرد و چندش‌وار گفت:

- من که چوب رو برداشتم، توام با کفش برو... چاره‌ای نیست!

دوباره پلک بست و آماده ایستاد. دخترک دست‌هایش را تا نزدیک شانه‌های پهن و ورزیده‌ی نیما برد و لحظه‌ای تعلل کرد.

- ستاره خانوم استخاره نکن، برو بالا!

این بار ستاره دست‌هایش را روی شانه‌های نیما گذاشت و همزمان پای راستش را روی قلاب دست‌هایش انداخت. نیما لب زیرینش را فشرد و سعی کرد محکم بایستد. دخترک با یک حرکت خودش را بالا کشید و دست‌هایش را از لبه‌ی دریچه گرفت. همزمان جیغ کشید و به گریه افتاد.

- چی شد؟!

نیما متعجب پرسید و ستاره گریه کنان لب زد:

- پر از خرده شیشه‌اس، دستام داغون شد.

- چاره‌ای نیست، خودت رو بکش بالا... زود باش.

ستاره پای راستش را روی شانه‌ی نیما گذاشت و خودش را بیشتر بالا کشید. نیما چشم باز کرد و لب می‌فشرد. رنگش به سرخی می‌زد و ساق پای دیگر ستاره را در دست گرفت و کمک کرد تا بالا برود. ستاره به هر سختی‌ای که بود خودش را بالا کشید و گریه‌کنان از دریچه بیرون خزید. نیما بالا را نگاه انداخت و صدایش را بلند کرد:

- خوبی؟!

- خوبم، حالا شما بیا بالا...

نیما اطرافش را نگاهی انداخت، چند قدمی عقب رفت تا بتواند کمی بپرد و دست‌هایش را لب دریچه بگیرد. کفش‌ها و جوراب‌هایش را با عجله از پا بیرون آورد. متوجه ستاره شد که تند تند با ته کیفش لبه‌ی دریچه را از خرده شیشه‌ها پاک می‌کند، لبخند محوی روی لبش نشست و جستی زد. سر انگشتانش به لبه‌ گیر کرد و ستاره فورا مچ دست‌هایش را گرفت. دیوار تا نیمه کاشی شده بود و نیما پاهایش را لبه‌ی کاشی‌ها گیر داد و خودش را کمی بالاتر کشید. ستاره از پشت یقه‌اش گرفت و کشید، کمک کرد تا زودتر بیرون بیاید.

هر دو نفس نفس می‌زدند، صورت‌هایشان خیس از عرق و دود گرفته بود. صدای آژیر پلیس، آمبولانس و آتش‌نشانی به گوش می‌رسید. وارد فضای باز پشت چایخانه شده بودند و نیما گفت:

- این‌جا خطرناکه، احتمال انفجار هست. بدو بریم...

هر دو دوان دوان از چایخانه فاصله گرفتند. دود سیاه و غلیظ به آسمان می‌رفت و آتش از پنجره‌ها شعله می‌کشید.

نزدیک ماشین ستاره رسیدند که با فاصله‌ی کمی از چایخانه، کنار درختی تنومند پارک شده بود. ستاره فورا سوئيچ را از جیبش بیرون آورد و درها را باز کرد. نیما دستش به دستگیره‌ی در ماشین نرسیده بود که تیزی چاقو را روی پهلویش حس کرد و ستاره هینی کشید. صدای بم و خشنی کنار گوش نیما پچ زد:

- بی سر و صدا و جلب توجه بشینید تو ماشین و راه بیفتید!

یکی از همان پنج جوان شرور بود که پشت درخت پنهان شده بود و دنبال راه فرار می‌گشت. نیما رو به ستاره با جدیت گفت:

- بشین!

دخترک ناچار نشست و بی‌صدا اشک می‌ریخت. مرد جوان همراه نیما روی صندلی‌های عقب جای گرفت و ماشین راه افتاد. همین که حرکت کردند با خشونت عتاب کرد:

- با سرعت برو... زود باش. چند متر جلوتر یه فرعیه... بپیچ سمت فرعی، زود باش.

ستاره که کف دست‌هایش زخمی و خون‌آلود بود به سختی فرمان را دست گرفته بود و لبش را بین دندان‌ها می‌فشرد تا صدای گریه‌اش بلند نشود. تیزی چاقو هنوز روی پهلوی نیما بود و او توان هیچ حرف و حرکتی نداشت. وارد مسیر فرعی شدند، چند کیلومتری رفتند تا به قسمتی از جاده رسیدند که اطرافش تپه‌های خاکی کوچک و بزرگ بود. مرد تشر زد:

- برو تو خاکی ببینم... برو پشت تپه... یالا!

پشت تپه که رسیدند، متوقف شد.

- پیاده شین... بجنبید!

دخترک پیاده شد و نگاه درمانده‌اش به مرد خیره بود که نیما را رو به جلو هل می‌داد. کف پاهای نیما زخمی شده بود و می‌سوخت.

ستاره همانطور که جلو می‌رفت، با نگاهش اطراف را می‌پایید تا سنگ، چوب یا وسیله‌ای پیدا کند و به مرد حمله کند. یک لحظه غفلت مرد کافی بود تا نیما چاقو را از دستش بگیرد. صدای زمخت مرد بلند شد:

- چشمات نگرده دنبال سنگ و چوب! دست از پا خطا کنید تا جفتتون رو نکُشم از این‌جا نمی‌رم!

ستاره هراسان نگاهش کرد و فهمید ناشینانه چشم‌هایش در اطراف می‌چرخیده و دستش رو شده. مرد نیما را به عقب هُل داد و روی زمین پرتش کرد. دخترک جیغ کشید و نیما دندان سایید. خواست حمله‌ور شود که جوان چاقوی بزرگتری از جیب داخلی کاپشن بیرون کشید و گفت:

- حالا جرأت دارید بیاید جلو تا سلاخی‌تون کنم!

هر دو بی‌حرکت مانده بودند و مرد شرور تشر زد:

- گوشیاتون رو بندازید بیاد، یالا!

نیما دست‌هایش را بالا برد و گفت:

- گوشی ندارم، بیا بگرد! گوشیم تو جیب کتم بود که تو چایخونه جا موند.

مرد با عصبانیت جلو رفت، جیب‌‌هایش را گشت و خبری از گوشی یا هیچ چیز دیگری نبود. رو به ستاره عتاب کرد:

- کیفت رو بنداز ببینم...

دخترک کیف را از روی شانه برداشت و جلوی پای مرد انداخت. مرد با همان دست آزاد، کیف را زیر و رو کرد و با دیدن گوشی و کیف پول، نیشخندی زد. کیف را روی دوش انداخت و عقب عقب رفت. سوار ماشین شد و در کسری از ثانیه با سرعت از آن‌جا دور شد.

با رفتنش نیما تمام خشم فروخورده‌اش را با فریاد بیرون داد.

- لعنتی... حیوو... ن. آشغال عوضی...

ستاره بغضش ترکید و روی زانوها نشست، با دست‌ها صورتش را پوشاند اشک گونه‌هایش را در بر گرفت. قطره‌های شور اشک روی زخم‌های دستش می‌ریخت و سوزش زخم‌ها را بیشتر می‌کرد. بعد از کمی گریه، نگاهش را بالا گرفت. نیما اخم‌آلود و عصبی روی زمین نشسته بود و نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود.

ستاره با غیظ فریاد زد:

- به توام میگن مرد؟! مثل ماست نگاش کردی تا همه چیز رو ببره! خیلی قشنگ و راحت...

نیما لب فشرد و متقابلا فریاد زد:

- چکار می‌کردم وقتی تو باهام بودی؟ اگه یه بلایی سرت میومد چی؟ جواب خانوادت رو چی می‌دادم؟ خودت دست و بالم رو بسته بودی وگرنه من یا می‌مُردم یا خلاص می‌شدم از دستش!

ستاره نگاه خیسش را از صورت برافروخته‌ی نیما گرفت و باز اشک ریخت. نیما با صدای ملایم‌تری گفت:

- اگه تو دستات زخمی شده، منم پاهام داغونه. تو یه پالتو داری من همونم تو چایخونه جا گذاشتم. به جای گریه کردن پاشو این مسیری که اومدیم رو برگردیم تا برسیم کنار جاده. بلکه یکی پیداش شد نجاتمون داد از این وضعیت!

ستاره فین فین کنان نگاهی به پاهای برهنه‌ی نیما انداخت، لب زد:

- حالا چرا کفش و جوراب در آوردی؟!

- از دیوار راست که با کفش و جوراب نمی‌شد بالا بیام، گفتم تا جای ماشین قراره بیام. چه می‌دونستم چی در انتظارمونه!

ستاره با دلسوزی نگاهی به نیما انداخت، بدون کت و با یک پیراهن و جلیقه در هوای سرد پاییزی با پاهای برهنه و زخمی! شالگردنش را از دور گردنش باز کرد و سمت نیما گرفت.

- غنیمته، بپیچ دور گردنت!

نیما پوزخندی زد و شال را گرفت، ستاره باز کمی فکر کرد و این‌بار کفش‌هایش را در آورد. نیما با اخم ظریفی نگاهش می‌کرد و پرسید:

- داری چکار می‌کنی؟!

- کفی کفشم ضخیمه! برای پاهات کوچیکه اما از هیچی بهتره. کفی رو بذار کف پات، جورابمم بکش روش. حداقل پات مستقیم رو سنگ و آشغال نمی‌ره زود زخمی بشه. مسیر طولانیه!

نیما با لبخند کجی گفت:

- جورابت آخه تا نصف پای منو می‌گیره جوجه؟

ستاره با اخم نگاهش کرد و لب زد:

- از خانوم سپهری رسیدم به جوجه؟!

نیما تای ابرویش را بالا انداخت و طعنه‌آمیز جواب داد:

- من چی؟ از آقای شهسوار رسیدم به ماست!

ستاره خنده‌اش را قورت داد و نگاه از نیما گرفت. بحث را عوض کرد.

- جورابم اسپرت و ساق بلنده، تا مچ می‌رسه حداقل!

کفی کفش و جوراب‌ها را به نیما داد و نیما همان‌طور که آن‌ها را پا می‌کرد گفت:

- موندم تو چرا امروز غش نکردی؟!

دل دخترک هُری فرو ریخت و فورا نگاهش را به نیما دوخت، گونه‌هایش سرخ شد و قلبش به تپش افتاد که نیما با نیم‌نگاهی تک خنده‌ای کرد:

- خب حالا... باز ژله توت فرنگی نشو! می‌دونم پای جون که بیاد وسط، آدم فوبیا و حساسیت و عادت و همه چی یادش می‌ره!

ستاره سر به زیر انداخت و لب به دندان گرفت. حرفی نزد و نیما با پوشیدن جوراب‌ها از جا برخاست. ستاره مقابلش ایستاد و نگاه هر دو سر تا پای دیگری را برانداز می‌کرد.

پیراهن سفید نیما پر بود از لکه‌های خاک و گل و خون! دست‌های زخمی ستاره هر جای تن نیما که نشسته بود رد خونش را به جا گذاشته بود. نگاهی به کف دست‌هایش انداخت که دیگر خونریزی نداشت اما به شدت می‌سوخت.

نیما نگاهش روی چهره‌ی آشفته، دود گرفته و گل‌آلود ستاره چرخید و خنده‌ای نرم نرمک روی لب‌هایشان خزید. هر دو پقی خندیدند. نیما سرش را به طرفین تکان داد و لب باز کرد:

- عجب جلسه‌ای! ناهار رو قرار بود تو یکی از بهترین رستوران‌ها باشیم. تو هتل استراحت کنیم و شب تهران باشیم. الان من با این قیافه و یه جفت جوراب زنونه وسط بیابون! راه بیفت... راه بیفت بریم.

هوا هر لحظه سردتر می‌شد، کف پاهای ستاره ذق ذق می‌کرد و دست‌ها و اجزای صورتش از سرما سرخ و بی‌حس شده بودند. هرچقدر بیشتر قدم برمی‌داشت، احساس تشنگی و گرسنگی‌اش بیشتر می‌شد. هنوز از جاده‌ی فرعی بیرون نرفته بودند و دخترک با ناامیدی روی زمین نشست و گریه سر داد. نیما با شنیدن صدای گریه، به عقب برگشت و متعجب لب باز کرد:

- چی شد؟! چرا نشستی گریه می‌کنی؟

دخترک معترضانه صدایش را بالا برد:

- نمی‌دونی؟ نمی‌دونی چرا گریه می‌کنم؟! پاهام تاول زد اینقدر راه رفتم، دستام بی‌حس شده، ماشین و گوشیم رو بردن، گشنمه، تشنمه، بسه یا بازم بگم؟

نیما نگاهی به اطراف انداخت و با اخم کمرنگی گفت:

- می‌تونست اوضاع خیلی بدتر باشه، من الان خیلی خوشحالم که دو نفری داریم با پای خودمون می‌ریم سمت جاده! اگه می‌کُشتمون چی؟ اگه به تو دست درازی می‌کرد چی؟حالا هر دلیلی که باعث شد این اتفاقا نیفته، به ما نشون می‌ده خیلی شانس آوردیم!

با لحن ملایم و محبت آمیزی ادامه داد:

پاشو بریم، چیزی نمونده تا به جاده‌ی اصلی برسیم. اون‌جا حتما یه ماشینی چیزی رد می‌شه کمکون می‌کنه.

قلب دخترک با شنیدن حرف‌های نیما فرو ریخت و یاد آن غروب سیاه افتاد که درست مثل حالا، کنار جاده رها شده بود، اما در شرایطی خیلی سخت‌تر! کوکادنه لب کج کرد و بغضش را فرو خورد، با پشت انگشت‌ها گونه‌‌هایش را از اشک پاک کرد و ایستاد. لبخند روی لب نیما نشست و شالگردن را کمی بالاتر کشید. دست‌هایش را توی جیب شلوار فرو برد و به مسیر ادامه داد.

دخترک سلانه سلانه پشت سرش قدم بر‌می‌داشت. نیما خواست کمی حرف بزند تا ستاره سرگرم شود و سختی راه را کمتر احساس کند.

- یه سؤال بپرسم ناراحت نمیشی؟

ستاره مشکوک نگاهش کرد و گفت:

- من که نمی‌دونم چی می‌خوای بپرسی! تو بپرس، ناراحت شدم جوابتو نمی‌دم.

نیما با نیمچه لبخندی پرسید:

- چرا وقتی با مرد غریبه تنها میشی اونقدر شدید مضطرب میشی؟ دیگه تقریبا همه‌ی مَردای شرکت می‌دونن که وقتی بیان تو اتاقت باید در رو باز بذارن، یا بالعکس وقتی تو میری تو اتاقشون!

ستاره ابرو در هم کشید و لب زد:

- جوابت رو نمی‌دم!

- آهان... یعنی ناراحت شدی؟

ستاره سکوت کرد و جوابی نداد، نیما ادامه داد:

- خواهر و برادر داری؟

دخترک با لحن تندی پرسید:

- این سؤالا چیه می‌پرسی؟ چکار به من داری؟

نیما شانه بالا انداخت و جواب داد:

- هیچی، خواستم سرگرم بشیم تا حال بدمون رو فراموش کنیم. همین!

ستاره که نیتش را فهمید، نفسی بیرون داد و گفت:

- یه برادر دارم. بیست و پنج سالشه! تو چی؟ خواهر و بردار داری؟

- یه خواهر به سن و سال تو دارم، اسمش آلماست. تقریبا باهاش صمیمی‌ام. خوبیم با هم.

ستاره با یادآوری سدرا و دلتنگی‌اش، آهی با حسرت کشید و لب زد:

- من داداشمو دوست دارم، ولی اون زیاد از من خوشش نمیاد! الان باز نپرسی برای چی که جوابتو نمی‌دم، ولی به جاش عموی خوبی دارم. همون که تو درمانگاه دیدیش!

نیما با لبخند دندان‌نمایی گفت:

- بله... همون که بهش گفتی منه احمق، عقده‌ای تو شرکت نگهت داشتم. فال گوش نایستادم آ! اتفاقی شنیدم.

ستاره با خجالت لب به دندان گرفت و لب باز کرد:

- ببخشید، عصبانی بودم اون موقع.

گرماگرم صحبت شدند و قدم‌زنان مسیر را طی کردند، به جاده‌ی اصلی نزدیک شدند و صدای عبور ماشین‌ها را می‌شد شنید. با دیدن ماشین‌هایی که تک و توک عبور می‌کردند امیدوارتر شدند و تندتر قدم برداشتند.

کنار جاده ایستادند و نیما برای ماشین‌ها دست تکان می‌داد. بعد از عبور دو سه ماشین، وانت آبی رنگ متوقف شد و مردی میانسال با کلاه و لباس‌های محلی روستایی از ماشین پیاده شد. نگاهی متعجب به سر تا پایشان انداخت و گفت:

- یا خدا... از کجا میاین؟ چرا سر و وضعتون این‌جوریه؟ کجا میرین؟

نیما سر کج کرد و لب از لب برداشت:

- ماجراش طولانیه حاجی، دزد زده بهمون. اگه می‌شه یا گوشی بدین زنگ بزنیم کمک بیاد، یا خودت مردونگی کن ما رو تا یه جایی ببر! حالمون خوب نیست.

مرد باز نگاهی به اوضاعشان انداخت و گفت:

- به پلیس زنگ بزنم بیاد کمکتون؟

نیما بلافاصله جواب داد:

- آره، ممنون میشم.

مرد تک خنده‌ای بی‌صدا کرد و دندان‌های نه چندان مرتب و سفیدش نمایان شد، لب زد:

- گوشیم خاموش شده، باتری نداره. این‌جوری گفتم تا ببینم از پلیس ترسی ندارید، کلکی تو کارِتون نباشه! سوار بشین ببرمتون تا یه جایی. روستای ما همین نزدیکه، بریم زنگ می‌زنم پلیس یا هر جا خودتون خواستید.

نیما و ستاره با لبخند نگاهی به هم انداختند و مرد سمت ماشین رفت. صندلی کنار راننده برای دو نفر جا داشت و مرد پتویی به نیما داد تا دور خودش بپیچد.

زمان زیادی نگذشت که وارد روستا شدند. ماشین جلوی خانه‌ای با دیوارهای آجری و دری کرمی رنگ متوقف شد. مرد از ماشین پیاده شد و در زد.

صدای زنی از داخل خانه به گوش رسید:

- بله؟

- منم شیرین خانوم... رجب!

زنی مسن با موهایی نقره‌ای، چشم‌هایی تک پلکی و ابروهایی با قوس کم و قهوه‌ای رنگ در را باز کرد، نگاهش مهربان و گرم بود.

- سلام، مهمون داریم.

رجب این را گفت و با چشم و ابرو به نیما و ستاره اشاره کرد. شیرین سر از درگاه بیرون آورد و نگاهی به ستاره و نیما انداخت. دیدن ظاهرشان ذهنش را پر از سؤال کرد، اما همین که دامادش آن‌ها را آورده بود باعث شد کنجکاوی‌اش را برای بعد بگذارد و با گشاده‌رویی لب باز کرد:

- سلام مادر، قدمتون روی چشم. بفرمایید.

نیما و ستاره با نگاهی به هم، آهسته رو به زن سلام کردند و در پی تعارف‌های شیرین و رجب، وارد حیاط خانه شدند. زن با جثه‌ی ظریفش جلوتر قدم برمی‌داشت و مدام تعارف می‌کرد که نیما و ستاره میانه‌ی حیاط ایستادند. حیاط پوشیده از سنگریزه و خاک بود. آغل مرغ و خروس و گوسفندها به چشم می‌خورد و گوشه‌ای از حیاط هم چهار دیواری کوچکی دیده می‌شد که ظاهرا توالت بود. زن به عقب برگشت و پرسید:

- پس چرا وایسادین؟!

ستاره اشاره‌ای به خودش و نیما کرد و خجالت‌زده جواب داد:

- ما خیلی گِلی و کثیفیم، فرشاتون کثیف می‌شه بیایم داخل!

شیرین لبخند مهربانی زد و گفت:

- طوری نیست، بشینید اول چای بخورید گرم بیاین. تا موقع من آب رو گرم می‌کنم حمام برید.

نیما که دیگر طاقت ایستادن روی پاهایش را نداشت، با اشاره‌ی سر به دخترک فهماند تا راه بیفتد. جوراب‌هایش را جلوی درب بیرون آورد و وارد خانه شدند. همان‌جا نزدیک به در، روی روفرشی نشستند. هرچقدر رجب تعارف کرد، روی فرش‌ها ننشستند. سالن با دو فرش دوازده متری پوشیده شده بود و بخاری کوچکی کنج خانه به چشم می‌خورد. رجب همراه شیرین به آشپزخانه رفت و صدای پچ پچ حرف زدنشان به گوش می‌رسید. مرد تمام آن چه را که میان راه از زبان نیما و ستاره شنیده بود را مو به مو برای مادرزنش گفت.

لحظاتی بعد، با دو لگن و یک پارچ استیل که پر از آب گرم بود وارد سالن شد و گفت:

- هنوز گاز نداریم، گفتن قراره همین زودیا وصل بشه! اجاقمون با کپسول روشنه، بخاریمون با نفت. دست و صورتتون رو همین‌جا بشورید تا آب گرم برای حمام آماده بشه.

نیما و ستاره آهسته تشکر کردند و ابتدا ستاره دست‌هایش را زیر آب گرم گرفت. جای زخم‌ها می‌سوخت و لب گزید. با نرمی و لطافت دست‌های آسیب دیده‌اش را شست و آبی به صورتش زد. رو به مرد گفت:

- چجوری با تهران تماس بگیرم؟ حتما تا الان خانوادم نگران شدن!

- گوشیم رو زدم به شارژ، تا یه چای بخورید میارم زنگ بزنید. خوب آنتن نمی‌ده ولی خب می‌شه حرف زد.

ستاره زیر لب تشکری کرد و نگاهش به نیما افتاد که پاهایش را توی لگن گذاشته و پلک‌هایش را با درد روی هم می‌فشارد. از دیدنش در آن وضعیت متأثر شد و ابرو در هم کشید. مرد رد نگاه ستاره را دنبال کرد و گفت:

- نگرانش نباش آبجی، الان واسش پماد میارم چرب کنه. می‌بندیم زخماشو!

نیما پلک باز کرد و نگاهش را به ستاره دوخت، دخترک نگاهش را دزدید و گونه‌هایش رنگ گرفت. لبخند محوی روی لب‌های نیما نشست و گرمایی خوشایند را آمیخته به حسی غریب در وجودش احساس می‌کرد. با ورود شیرین به سالن، نگاه از ستاره برداشت. سینی کوچکی حاوی دو استکان چای داغ، ظرفی از آبنبات و کشمش در دست داشت. سینی را مقابلشان روی زمین گذاشت و گفت:

- دامادم بهم گفت چی به روزتون اومده! خدا نگذره ازشون. باز خوبه رجب به خودش جرأت داده واستون نگه داره. آخه می‌دونید، همین چند وقت پیش یه زن کنار جاده برای ماشینا دست تکون می‌داده که آی کمک، شوهرم رو مار گزیده و از این حرفا! راننده بنده‌ی خدا همین که نگه داشته، زن و مرد دزد از آب در اومدن و ماشین مرد رو با هر چی که داشته و نداشته بردن. این روزا اعتماد کردن سخت شده.

ستاره با نیمچه لبخندی جواب داد:

- آره، راستش ما هم وقتی با ماشین آقا رجب وارد فرعی شدیم، ترس به دلمون افتاد، اما چاره‌ای جز اعتماد نداشتیم!

شیرین با خنده گفت:

- به دل نگیری مادر، منظور بدی نداشتم!

- نه... حقیقت رو گفتید. اعتماد کردن به آدما سخت شده!

شیرین استکان چای را مقابل دخترک گرفت و لب زد:

- بفرما دخترم، بخور سرد نشه.

ستاره دست دراز کرد و استکان را گرفت، قبل از این‌که بخواهد آبنبات بردارد، نیما ظرف کشمش را مقابلش گرفت و گفت:

- با کشمش بخور، بهتره!

***

ساعتی از ظهر گذشته بود که سجاد خسته از یک جلسه‌ی پر کشمکش دادگاهی، به خانه آمد. بعد از اتفاقی که برای دخترش افتاده بود، پرونده‌های دست درازی اعصابش را بیش از پیش بهم می‌ریخت و قلبش را به تلاطم می‌انداخت. عزمش را جزم کرده بود تا مردهایی را که با بی‌رحمی تمام و با خویی حیوانی، برای لذت زود گذر خود، روح زن یا دختری را می‌کشتند و تکه تکه می‌کردند را محکوم کند. هر کدام از زن‌ها و دخترهای این دست از پرونده‌ها را که می‌دید، چشم‌های اشک‌بار ستاره مقابلش جان می‌گرفت و قلبش را می‌فشرد. نگاه همه‌شان یخ زده بود و مرده‌ای بودند متحرک که فقط نفس می‌کشیدند. خالی از هر امید، انگیزه و حسی از زندگی.

دلتنگ ستاره بود، اما هربار که می‌خواست برای آشتی قدمی بردارد، نیش و کنایه‌ی اطرافیان توی گوشش پیچ و تاب می‌خورد و راه گلویش را می‌بست تا حرفی از آشتی نزند. وارد خانه که شد، ریحانه را روی مبل دید که صورتش را میان دست‌ها گرفته و با صدای بلند گریه می‌کند. کیفش را کناری گذاشت و آسیمه‌سر جلو رفت.

- ریحان... ریحانه جان... چی شده؟!

ریحانه سرش را بالا گرفت و هق هق کنان لب زد:

- راحت شدی سجاد... از دست دختر بی‌آبروت راحت شدی. آهت دامن دخترت رو گرفت آخر! عاقبت به خیر نشد بچه‌ام...

و باز گریه سر داد و سجاد تمام تنش به لرز نشست و با آشفتگی پرسید:

- چی میگی ریحانه؟ چی شده، درست حرف بزن!

ریحانه بلندتر گریه کرد و با فریاد گفت:

- ستاره مُرد... راحت شدی از دستش... دخترم مُرد!

سجاد دندان سایید و با غیظ ریحانه را به عقب هل داد و نفیرش ستون‌های خانه را لرزاند.

- دِ درست حرف بزن... ستاره چی شده؟ کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟

ریحانه روی مبل، در خودش جمع شد و ناله‌کنان گفت:

- با همکاراش رفته بوده یه سفر کاری... تو چایخونه آتیش‌سوزی می‌شه. خبری از ستاره و یکی از همکاراش نبود. یک ساعت پیش، پلیس گفت شواهد نشون می‌ده از دریچه‌ی توالت فرار کردن چون ماشین ستاره هم اون اطراف نبوده، هر چقدر بهت زنگ می‌زدم تا بیای بریم دنبالش در دسترس نبودی، حامد می‌خواست بیاد دنبالم که الان زنگ زد گفت که ماشین سوخته‌ی ستاره رو تو دره پیدا کردن.

نفس‌های سجاد به سختی بالا می‌آمد و تنش به عرق نشسته بود. اشک از گوشه‌ی چشمش لغزید و روی گونه‌اش راه گرفت. زیر لب زمزمه کرد:

- ستاره‌جان... بابا... دروغه، دخترم زنده‌اس... دروغه!

صدای زنگ‌های پی در پی آیفون، ریحانه را وادار کرد تا از جا بلند شود و در را باز کند. حامد همراه الهه، رنگ پریده و بهت‌زده، با قدم‌های لرزان خودش را به خانه‌ی سجاد رسانده بود.

وارد خانه که شد صدای گریه‌های ریحانه بلندتر شد و الهه را در آغوش کشید. حامد با اخم نهیب زد:

- صبور باش زنداداش، هنوز که چیزی معلوم نیست. چرا شلوغش کردی؟!

سجاد با درماندگی لب زد:

- تو بگو چی شده حامد؟ چه خبره؟!

حامد تکیه‌اش را به دیوار زد و با صدای ضعیف و بی‌جانی، در حالی که سعی داشت بغضش نشکند گفت:

- صبح زنگ زدم ستاره تا ببینم کجا رسیده و حالش چطوره که دیدم گوشی رو جواب نمی‌ده، نگران شدم و زنگ زدم به هستی تا پیگیری کنه. یه چند دقیقه بعد زنگ زد که مهندسای شرکت گفتن، بین راه تو چایخونه دعوا شده و ستاره اون لحظه توالت بوده. یکی از مهندسا می‌ره پی ستاره و بقیه از چایخونه میرن بیرون که اون‌جا آتیش سوزی می‌شه. اولش گفتن دریچه‌ی توالت شکسته و مشخصات ماشین رو هم که فرستادیم گفتن احتمالا فرار کردن. ولی بعدش زنگ زدن که اون ماشین رو با یه جنازه‌ی سوخته از تو دره پیدا کردن.

حریف اشک‌هایش نشد و کنار دیوار سُر خورد، سرش را روی زانوها گذاشت و شانه‌هایش از گریه می‌لرزید.

سجاد بهت‌زده فقط نگاه می‌کرد و توان حرف زدن نداشت. حامد سر از روی زانوها برداشت و گفت:

- پاشو داداش، پاشو بریم کلانتری. هنوز از اون همکار ستاره خبری نیست. اصلا شاید اون جنازه هم ستاره نباشه!

سجاد با رخوت از جا برخاست و دست‌هایش به وضوح می‌لرزید. عرق بر پیشانی‌اش نشسته بود و لب‌هایش به سفیدی می‌زد. حامد که ضعف و لرزش تن سجاد را دید، جلو رفت و بازویش را گرفت تا کمک کند قدم بردارد. چند قدمی نرفته بودند که گوشی حامد زنگ خورد. نگاهی به شماره‌ی ناشناس روی گوشی انداخت، بینی‌اش را بالا کشید و با صدایی خش دار جواب داد:

- بله؟

صدای آشنایی از پشت خط به گوش رسید که قلبش را لرزاند...

- الو... عموجون

بازوی سجاد را رها کرد و گوشی را بیشتر به گوشش چسباند، صدایش بالا رفت:

- ستاره... عموجون تویی؟

نگاه‌ها همه میخ حامد شد و نفس‌ها حبس شده بود.

- آره عموجون... منم، خواستم بگم...

صدا قطع و وصل می‌شد و حامد دستپاچه پرسید:

- ستاره... ستاره جان... کجایی؟ الو...

صدای ستاره که تقلا داشت حرف‌هایش را به گوش حامد برساند بلند شد.

- الو... الو عموجون... من تو یه روستام... من...

این‌بار تماس قطع شد و حامد با کلافگی و عصبانیت گفت:

- اه... قطع شد!

سجاد هولناک گفت:

- تو زنگ بزن، شماره‌شو بگیر...

این‌بار حامد شماره گرفت و طولی نکشید که صدای ستاره به گوش رسید.

- الو... عموجون...

صدای فریاد حامد بلند شد:

- ستاره... کجایی تو؟

- تو روستای(... ) ماشینم رو دزدیدن. من الان با همکارم تو یه روستاییم!

لب‌های حامد از شوق شنیدن صدای دوباره‌ی ستاره لرزید و پرسید:

- حالت خوبه عزیزم؟

- آره عموجون، نگران نباشید... به پلیس... خبر...

باز صدا قطع و وصل شد و حامد با کلافگی تلاش داشت تا حرف‌های ستاره را بشنود.

- تا دو ساعت دیگه احتمالا تهران باشیم...

تماس قطع شد و حامد نفسی از سر آسودگی کشید، سجاد بی‌طاقت پرسید:

- چی شد؟ کجاست؟

حامد سر تکان داد و لب زد:

- همین اندازه فهمیدم حالش خوبه، ماشینش رو دزدیدن. الان تو یه روستاست و تا چند ساعت دیگه برمی‌گرده تهران!

ریحانه نفس بیرون داد و با بی‌حالی زمزمه کرد:

- وای خدایا شکرت... خدایا شکرت...

دیگر توان ایستادن نداشت و بی‌رمق کنار دیوار سُر خورد. الهه سمت آشپزخانه دوید و پارچ آب سرد از یخچال برداشت. همراه لیوان آورد تا ریحانه و سجاد گلویی تازه کنند.

***

ستاره و نیما بعد از استراحتی کوتاه در خانه‌ی شیرین خانم، همراه رجب به کلانتری روستا رفتند و از آن‌جا با ماشین پلیس راهی تهران شدند. نیما با شلوار فاستونی گل‌آلود، کاپشن خلبانی و کفش‌های اسپورت میخی که از رجب گرفته بود، روی صندلی عقب ماشین کنار ستاره نشسته بود. دخترک نگاهی به سر تا پای نیما انداخت و لب‌هایش را روی هم فشرد تا خنده‌اش را قورت دهد. خنده‌ی فرو خورده‌اش از نگاه تیزبین نیما دور نماند و با اخم ظریفی آهسته پرسید:

- به من می‌خندی؟

ستاره زیر چشمی به پلیسی که صندلی جلو نشسته بود، نگاهی انداخت و سر جنباند.

- با شلوار پارچه‌ای و کفش اسپورت اونم میخی، خنده‌دار شدی، کاپشن خلبانی هم اصلا بهت نمیاد! کلا دیگه شبیه مهندسا و رئيسا نیستی...

بی‌صدا خندید و نیما سرش را جلو برد و لب زد:

- فردا که تو شرکت کلی کار ریختم سرت و چند ساعت اضافه کار نگهت داشتم می‌فهمی شبیه مهندسا هستم یا نه؟!

پلیس که صدای پچ پچ‌ و خنده‌های ریزشان را از پشت سر شنیده بود، اخم‌آلود نگاهی به آینه انداخت و با لحنی خشک و جدی پرسید:

- می‌دونید خانواده‌هاتون فکر می‌کردن شما مُردین؟ و الان با یه حال بد و نگران، تو کلانتری تهران منتظر شما هستن؟!

ستاره لب گزید و گونه‌هایش رنگ گرفت، سر به زیر انداخت و نیما خنده‌اش را قورت داد. تک سرفه‌ای کرد و لب از لب برداشت:

- اوم... بله. تو کلانتری باهاشون صحبت کردیم.

پلیس با تأیید سر جنباند و ستاره و نیما سکوت کردند و تا رسیدن به مقصد حرفی نزدند. چیزی تا تاریک شدن هوا نمانده بود که به تهران رسیدند. از ماشین پلیس که پیاده شدند نگاه دخترک به روبرو خیره ماند. پدرش را که دید، قلبش بنای تپیدن گرفت. تنش به لرز افتاد و در آن هوای سرد، طوری عرق بر بدنش نشسته بود و احساس خفگی و گرما می‌کرد که انگار زیر تابش مستقیم آفتاب در دل تابستان ایستاده است. از این‌که مقابل چشمان نیما تحقیر شود، هراس داشت. به سختی قدم برداشت و جلو رفت. نگاهش خیره به چشم‌های سرخ و برافروخته‌ی پدرش بود که با اخم غلیظی مقابلش ایستاده بود. روبرویش که ایستاد به زحمت آب دهانش را قورت داد و لب‌های لرزانش تکان خورد.

- س... س... سلام... سلام بابا!

فشرده شدن دندان‌های پدرش را با حرکت ریز فکش دید و مضطرب نگاهش می‌کرد. دست پدرش که بالا رفت، تکانی خورد و پلک بست. نفسش حبس شده بود که ناباورانه خودش را در آغوش پدرش احساس کرد. پلک باز کرد و سینه‌ی ستبر پدر را مقابل چشم‌هایش دید و دست‌هایی که با تمام توان او را در آغوش گرفته و می‌فشرد. صدای مرتعش سجاد را کنار گوشش شنید:

- خدا رو شکر، خدا رو شکر که یه بار دیگه بغلت کردم، صداتو شنیدم. عزیزم...

بهت‌زده و متعجب دست‌هایش را آهسته بالا برد، باور نداشت که این لحظات واقعیت باشد و حس می‌کرد اگر دست‌هایش پایین بیاید، جای خالی شانه‌ها را می‌بیند و از خواب می‌پرد. دست‌هایش را پایین آورد و به نرمی روی شانه‌های پدرش گذاشت. واقعیت را که لمس کرد، اشک شوق در چشم‌هایش نشست و با تمام وجود عطر آغوش پدر را به مشام کشید و دلتنگی‌هایش را با اشک‌های پی در پی بیرون ریخت.

صدای سرباز پدر و دختر را از رویای شیرین‌شان بیرون کشید.

- تشریف بیارید داخل، جناب سروان منتظرن!

هر دو از هم فاصله گرفتند، سجاد با نیمچه لبخندی گفت:

- بریم دخترم، پرونده رو تکمیل کنن می‌ریم خونه. حتما خیلی خسته‌ای.

ستاره با شوق و ناباوری دست پدرش را به گرمی فشرد و متبسم لب زد:

- بریم!

دوشادوش هم سمت درب ورودی ساختمان کلانتری می‌رفتند که نگاهش به نیما افتاد. آنقدر از دیدن پدرش و آن لحظه‌ی ناب غرق در هیجان و لذت شده بود که وجود نیما را به کلی فراموش کرده بود.

نیما کنجکاو و پرسشگر کنار درگاه ایستاده و نگاهشان می‌کرد. دخترک مسیر نگاهش را تغییر داد و سر به زیر دنبال پدرش قدم برداشت.

***

سکوتی سهمگین بر فضای خانه حاکم بود. سیاوش اخم‌آلود روی مبل نشسته و چشم دوخته بود به آن دست خط زشت و ناهمگون که روی شیشه‌ی ماشین نیهان پیدا کرده بود. روی کاغذ با خودکار مشکی نوشته شده بود:« پرنده بشی بری تو آسمون، آب بشی بری زیر زمین، من زهرم رو بهت می‌ریزم. نمی‌کشمت، اما کاری می‌کنم که روزی هزاربار آرزوی مرگ کنی! بچرخ تا بچرخیم نیهان پورسلیم!»

حسام که عصبی میان خانه قدم می‌زد و خون، خونش را می‌خورد با نهیبش سکوت خانه را در هم شکست و نیهان روی کاناپه در خودش فرو رفت.

- د آخه من به تو چی بگم؟ خوشی زده زیر دلت که میری چوب تو لونه زنبور می‌کنی؟ نگفتم پیگیر لعیا نشو؟ یه بلایی سرت بیارن من چه خاکی سرم بریزم؟!

نیهان با صدایی مرتعش از بغض، لب به اعتراض باز کرد:

- این کار برزویه، ربطی به اصلان و لعیا نداره! مگه یادتون رفته ویدا زنگ زد گفت برزو آزاد شده دنبال منه؟ حتما اون پیدام کرده.

حسام با غیظ از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:

- برزو یه زِر مفت زده، ما از اون خونه رفتیم چجوری می‌خواسته پیدات کنه؟ این کار اصلانه... زنش رو بردی کمپ خوابوندی، واسش دادخواست طلاق فرستادی معلومه که به خونِت تشنه‌اس!

سیاوش که تا آن لحظه سکوت کرده بود و بحث حسام و نیهان را تماشا می‌کرد گفت:

- اصلان یا برزو فرقی نداره، مهم اینه الان نیهان تو خطره و باید یه فکری کنیم. یه زنگ بزنین حامد، داداشش وکیله شاید راه حل قانونی جلو پامون بذاره برای شکایت.

رو به نیهان، انگشت سبابه‌اش را تکان داد و با تحکم خطاب کرد:

- خوب گوش کن دختر... تا وقتی این قضیه تموم نشده هیچ کجا تنها نمیری! حتما با من یا حسام میری، فهمیدی؟

نیهان سر به زیر لب زد:

- صبح باید برم کمپ، دیدن لعیا. دکتر گفت زود به زود بهش سر بزنم. بعدم کلاس دارم.

حسام روی کاناپه کنار دخترک نشست و نفسش را آزاد کرد.

- صبح میری لعیا رو از کمپ میاری بیرون، می‌فرستی بره سر خونه زندگیش. خودتم فراموش می‌کنی لعیایی بوده یا نه!

نیهان از جا پرید و نگاه خشمگینش را به حسام دوخت.

- می‌فهمی چی میگی؟! از ترس جون خودم، لعیای بدبخت رو که تازه به زندگیش امیدوار شده ول کنم تو اون جهنم؟ خیر می‌بینم از زندگیم؟ لعیا هر چی بوده، هر کار کرده، اول و آخرش مادرمه. چطور تو طوبی رو بخشیدی دارید خوب و خوش زندگی می‌کنید، من لعیا رو نبخشم؟ کمکش نکنم؟!

طوبی مسکوت و خاموش نشسته بود، اخم ظریفی بین ابروهایش نشست و نگاهش را به زمین دوخت. سیاوش مداخله کرد:

- چرا پای طوبی رو می‌کشی وسط نیهان؟ قضیه‌ی طوبی با لعیا زمین تا آسمون فرق داره. آره لعیا مادرته ولی به حسام حق بده نگران تو و زندگیش باشه.

اشک روی گونه‌های نیهان غلتید و گفت:

- کلی التماسش کردم تا قبول کرده ترککنه، تا جرأت کرد دادخواست طلاق بنویسه. طفلی اونقدر به زندگی امیدوار شده که آخرین بار رفتم ملاقاتش گفت می‌خواد خیاطی یاد بگیره بیاد بیرون کار کنه. حالا یهو فردا برم بگم برو همون سگ‌دونی که بودی! خود منو اگه یکی دوباره برگردونه تو همون لجن‌زاری که دو سال پیش بودم، چه حالی میشم؟!

با سرانگشتان اشک‌هایش را پاک کرد و رو به حسام لب زد:

- من تو رو مهربون‌تر از این حرفا می‌دونستم حسام، خیلی بی‌رحمی که میگی لعیا رو ول کنم به حال خودش!

از جا برخاست و با قهر سمت اتاقش رفت.

***

ساعتی از برگشتن ستاره به خانه‌اش بعد از ماه‌ها دوری می‌گذشت. دلش برای گوشه گوشه‌ی خانه و خاطراتش تنگ شده بود. بوی خوش شامی کباب در خانه پیچیده بود و صدای جلز ولز روغن به گوش می‌رسید.

دخترک بعد از یک حمام مفصل و بیرون بردن خستگی از تن، روی کاناپه کنار پدرش نشست. سجاد عینک مستطیلی مطالعه را روی چشم گذاشته بود و چند برگه‌ای را که در دست داشت به دقت مطالعه می‌کرد. دست زیر چانه گذاشت و با لبخند پدرش را نگاه می‌کرد.

- نشین این‌جا زُل بزن به من... حواسم پرت می‌شه! برو به مادرت کمک کن.

سجاد این را گفت و دخترک خیز برداشت سمت پدرش، دست‌هایش را دور گردنش قلاب کرد و گونه‌اش را محکم بوسید.

- می‌دونی چقدر دلم تنگ شده بود؟ هنوزم باورم نمی‌شه برگشتم خونه! بابا عاشقتم...

سجاد تلخندی زد و نگاهش را به ستاره دوخت.

- از این‌که برگشتی خوشحالم ستاره، اما...

حرفش را بلعید و نفس حبس شده‌اش را بیرون داد.

ستاره سگرمه‌هایش در هم رفت و سر به زیر انداخت، لب زد:

- اما هنوز از دستم ناراحتی آره؟

سجاد سرش را به طرفین تکان داد و گفت:

- ولش کن... اصلا نمی‌خوام دیگه در موردش حرف بزنیم. نمی‌شه فراموش کرد، اما می‌شه حرفش رو نزد. پاشو... پاشو برو یه کم به مادرت کمک کن.

دخترک با شانه‌هایی فرو افتاده از جا برخاست و سمت آشپزخانه رفت. چند خیار، گوجه و کاهوی شسته شده داخل ظرف، روی میز به چشم می‌خورد. چاقویی برداشت تا سالاد آماده کند که سدرا از راه رسید. کتش را که روی جالباسی جلوی در آویخت، صدای سلام گفتنش به گوش رسید. ستاره با خوشحالی از آشپزخانه بیرون رفت و با صدای بلند گفت:

- سلام داداش، خسته نباشی!

نگاه سدرا روی ستاره ثابت ماند و اخمی بین ابروهایش نشست، لب زد:

- برگشتی؟!

ریحانه آخرین شامی کباب را داخل ظرف گذاشت. زیر ماهیتابه را خاموش کرد و از آشپزخانه بیرون آمد؛ رو به سدرا گفت:

- وای سدرا نمی‌دونی امروز چی شد مادر! خدا ستاره رو دوباره بهمون داد. صبح بهم خبر دادن ستاره...

حرفش با صدای بلند و معترض سدرا در دهان یخ بست و نیمه کاره ماند.

- الان دیگه یعنی همه چی تموم شد، رفت دیگه آره؟ گند زد به آبرومون، گند زد به زندگی من، بعد برگشته خونه و شما هم ذوق کردین که خدا دوباره بهتون ستاره رو داده؟!

سجاد از جا برخاست و تشر زد:

- صداتو بیار پایین سدرا! این چه طرز حرف زدنه؟

رو به پدرش، دستش را در هوا تکان داد و پرسید:

- بابا این دختره این‌جا چی می‌خواد؟ رو چه حساب، با چه رویی برگشته؟

ریحانه متعجب و مستاصل نالید:

- سدرا! خواهرته... دختره چیه؟ چی میگی؟!

- میترا داره طلاقشو از من می‌گیره به خاطر این دختره‌... کدوم خواهر؟

با نفرت به ستاره خیره شد و فریاد زد:

- ازت متنفرم... می‌فهمی؟ ازت متنفرم. یا جای من تو این خونه‌اس یا تو!

با قهر سمت اتاقش رفت و شروع به جمع کردن وسایلش کرد. سجاد به دنبالش قدم برداشت و گفت:

- چکار می‌کنی سدرا؟ با رفتن تو چی درست می‌شه؟ هنوز که طلاقش ندادی، منم که دارم...

سدرا لباس‌هایی که از کمد برداشته بود را با ضرب روی تختش کوبید و فریاد زد:

- با موندنم درست می‌شه؟ تا حالا چکار کردین واسم؟ داره طلاقش رو می‌گیره و خلاص...

ستاره وارد اتاق شد. صورتش از اشک خیس بود و دست‌هایش می‌لرزید. هراسان و با احتیاط سمت سدرا رفت و ملتمسانه گفت:

- داداش... تو رو خدا آروم باش. خودم می‌رم با میترا حرف می‌زنم، درستش می‌کنم.

سدرا صورتش سرخ و رگ‌های گردنش برجسته شده بود. با خشونت ستاره را به عقب هل داد و نهیب زد:

- خفه شو... تو فقط تو زندگیم نباش! نبینمت! گند نزن به چیزی، نمی‌خواد درستش کنی.

باز مشغول جمع کردن وسایلش شد. ریحانه دخترش را در آغوش کشید و خواهشمند لب زد:

- آروم باش پسرم، بشین حرف می‌زنیم درستش می‌کنیم. کجا می‌خوای بری؟

سجاد بازوی ریحانه را گرفت و همراه ستاره به بیرون اتاق هدایتشان کرد. صدایش را بالا برد:

- بذار بره... بره ببینم تنهایی چکار می‌تونه بکنه؟ کجا رو داره بره؟ ولی سدرا اگه رفتی اینو مطمئن باش، میترا بفهمه نه تنها برنمی‌گرده که به تصمیمش مصمم‌تر از قبل می‌شه!

طولی نکشید که سدرا با چمدان کوچکی از وسایلش، از اتاق بیرون آمد. ستاره خودش را از حصار دست‌های مادر آزاد کرد و سمتش دوید.

- داداش تو بمون من می‌رم؛ به خدا همین الان می‌رم. برمی‌گردم خونه‌ی خانجون. باشه دیگه نمی‌بینیم، نرو داداش... تو رو خدا.

مچ دست برادرش را گرفت. سردی دست‌ها و لرزش محسوس دستانش، دل سدرا را لرزاند. نگاهش خیره به چشم‌های خیس از اشک و پرتمنای دخترک ماند. پلک‌ها را روی هم فشرد و سر به زیر انداخت. تنها یک کلمه به سختی از دهانش بیرون آمد:« بمون!»

این را گفت و سمت اتاقش برگشت. ستاره همان‌جا روی زانوها نشست و صورتش را با دست‌ها پوشاند و جز صدای گریه‌اش، صدایی به گوش نمی‌رسید.

خانه غرق در سکوت و اندوه بود. مقدار زیادی از شام دست نخورده ماند و ریحانه همه‌ی غذا را داخل یخچال گذاشت. هر کس گوشه‌ی اتاق خودش، خلوت کرده و زانوی غم بغل گرفته بود.

صبح فردا ستاره زودتر از روزهای دیگر از خانه بیرون رفت. قبل از اینکه ساعت کاری شرکت شروع شود، خودش را به آموزشگاه آرایشگری رساند که میترا آن‌جا مشغول کار بود.

اول وقت بود و جز آرایشگرها کسی در سالن نبود. میترا مشغول عوض کردن لباس‌هایش بود که ستاره را دید. متعجب ابروهای مشکی و پهنش را بالا پراند و همان‌طور که دکمه‌های روپوش را می‌بست جلو رفت و لب زد:

- ستا... ره! خودتی؟

ستاره با لبخند دندان نمایی جلو رفت و آغوشش را باز کرد:

- سلام... خوبی میتراجون؟!

میترا نیز متقابلا آغوش باز کرد و یکدیگر را بغل گرفتند.

- وای چقدر دلم برات تنگ شده بود ستاره... خوبی؟

ستاره نگاهش روی صورت میترا چرخید؛ به نظرش خیلی لاغرتر شده بود و حتی رنگ پریده به نظر می‌رسید. با این وجود هنوز هم زیبا بود و چشم‌های مشکی و شهلایش می‌درخشید.

- قربونت، خوبم. دل منم تنگ شده بود.

ستاره را به گوشه‌ای از سالن دعوت کرد تا بنشینند و صحبت کنند. روی صندلی‌ها نشستند و ستاره با لبخند محوی گفت:

- ببخشید میتراجون سرزده اومدم. زیاد نمی‌مونم که مزاحم کارت بشم.

- نه عزیزم، این چه حرفیه؟! اتفاقا خیلی خوشحال شدم.

ستاره نگاهش را پایین انداخت و آهسته گفت:

- راستش... من برگشتم خونه. یعنی... بابا باهام آشتی کرد!

لبخند روی لب‌های کوچک میترا کش آمد و با ذوق لب باز کرد:

- خیلی هم عالی! خیلی واست خوشحال شدم.

ستاره زبان روی لب کشید و با کمی مکث ادامه داد:

- الان غصه‌ی من سدراست... یعنی سدرا و تو! شما همو دوست داشتین...

میترا اجازه‌ی ادامه‌ی حرف زدن را به دخترک نداد و گفت:

- ببین ستاره، من از دیدنت خیلی خوشحالم. خیلی هم دوستت دارم و حساب تو از سدرا واسم جداست. اما اگر اومدی واسه قضیه‌ی بین من و سدرا، بهتره همین الان تمومش کنی و بری!

ستاره ابرو کج کرد و با نگاهی المبار لب باز کرد:

- میترا من عذاب وجدان دارم، من خودم رو مقصر می‌دونم. سدرا عاشقته... نمی‌دونی داره چه زجری می‌کشه! تو هم همین‌طور... تو اون میترای سابقی؟! چشات گود افتاده، رنگ پریده‌ای، می‌دونم تو هم داری عذاب می‌کشی.

میترا بغضش را فرو خورد و گفت:

- بهم حق بده ستاره... تو بودی جرأت داشتی با همچین مردی بری زیر یه سقف؟! سدرا خیلی بد کتکت زد، داشت می‌کشتت!

- خب بابا هم زد، ولی مگه مامانم تا حالا ازش کتک خورده؟ اون قضیه فرق داشت، غیرتشون تحریک شده بود!