ساعتی بعد، ماشین حسام مقابل خانه‌ی صفورا خانم متوقف شد و هردو پیاده شدند. باران بند آمده بود، اما عطرش هنوز در فضا استشمام می‌شد و هوا خنک و دلپذیر بود. حسام زنگ را فشرد و طولی نکشید صدای حامد از آیفون به گوش رسید:

- سلام مرغ عشقای آبی! خوش‌اومدین.

حسام لبخند کجی روی لبش نشست و گفت:

- سلام. بذار برسیم بعد تیکه بنداز.

صدای خنده‌ی ریز حامد به گوش رسید و نیهان جلوتر آمد:

- گور خودت رو کَندی حامد؛ امشب من می‌دونم با تو!

درب با صدای تیک باز شد و وارد حیاط شدند. جعبه‌ای از شکلات‌ دست نیهان بود و چند شاخه گل داوودی روی جعبه گذاشته بود. حامد متبسم به استقبال آمد و با دیدن جعبه‌ی شکلات‌ها لب باز کرد:

- آخ آخ... نگو که شکلات کاکائویی مغزداره!

نیهان تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:

- دقیقا همونه که گفتی.

خنده در صدای حامد موج زد و ادامه داد:

- لباساتون خیلی قشنگه، زوج جذابی شدین می‌دونستی؟

- اینو که می‌دونستم ولی تو هر چی هم بگی من این شکلاتارو واسه ستاره آوردم.

همانطور که بحث می‌کردند و حامد تقلا داشت تا با ترفندی جعبه را از نیهان بگیرد، وارد خانه شدند. صفورا روسری سفیدی زیر چانه سنجاق زده بود و پیراهن گلدار بلندی به تن داشت. الهه که مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی بود، از آشپزخانه بیرون آمد و همراه صفورا به استقبال آمدند و احوالپرسی کردند. نیهان گل‌ها را به صفورا داد و نگاهی به اطراف انداخت؛ پرسید:

- ستاره کجاست؟ نمی‌بینمش!

صفورا به راهروی اتاق‌ها اشاره کرد و گفت:

- خوابه! هر چقدر صداش می‌زنیم انگار نه انگار.

دخترک بی‌درنگ سمت راهرو رفت و آرام و بی‌صدا وارد اتاق ستاره شد. ستاره دمر روی تخت خواب بود و موهای پریشانش روی صورت ریخته بود. جعبه را روی پاتختی گذاشت و با شیطنت زبان روی لب کشید. پاورچین پاورچین جلو رفت و آهسته گوشی را از داخل کیفش بیرون آورد. در حالی که خودش را بین میز و صندلی مطالعه‌ی کنج اتاق پنهان کرده بود؛ صدایی که با ترکیبی از انواع جیغ‌ها میکس شده و تبدیل به آهنگ شده بود را با صدای بلند و ناگهانی در اتاق پخش کرد. ستاره گیج و هولناک از جا پرید.

- یا خدا...

وحشتزده سمت درب اتاق دوید. تاپ شلوارک نارنجی رنگی به تن داشت و موهایش آشفته بود. نیهان قهقه می‌زد و دنبالش دوید. همین که ستاره از اتاق بیرون رفت، به او رسید و دست‌هایش دور کمر ستاره حلقه شد. دخترک تعادلش را از دست داد و هر دو زمین افتادند. حامد با شنیدن صداها سمت راهروی اتاق‌ها دوید و مات و مبهوت نگاهشان می‌کرد.

- چی شده؟ چه خبره؟

ستاره، نیهان را از روی خودش کنار زد و با صدای خنده‌های نیهان تازه متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده. با مشت‌های آرام و پی در پی به بازوها و پشت نیهان می‌کوبید.

- زهرمار... دیوونه‌ی روانی. داشتم سکته می‌زدم.

حامد لب به دندان گرفته بود تا خنده‌اش را کنترل کند. هر دو از جا برخاستند و ستاره غرولندکنان به اتاق برگشت و نیهان پشت سرش واردشد.

ستاره رنگ پریده لبه‌ی تخت نشست و گفت:

- خیلی بدجنسی نیهان... می‌دونی قرص اعصاب می‌خورم باز شوخی خرکی می‌کنی!

نیهان جعبه‌ی شکلات‌ها را برداشت و چینی به دماغش انداخت:

- برو بابا قرص اعصاب می‌خورم... خجالت بکش با این سن کم! ‌بیا شکلات بخور سرحال بیای.

ستاره ابرو بالا پراند و چشم درشت کرد:

- آخ جون شکلات مغز فندقی؟

- بله... قابل شما رو نداره!

بلافاصله جعبه را باز کرد و یکی از شکلات‌‌ها را برداشت. پوستش را باز کرد و داخل دهانش گذاشت که نیهان گفت:

- خجالت نمی‌کشی تا الان خوابیدی الهه‌ی بدبخت توو آشپزخونه کمر بسته کار می‌کنه؟!

ستاره با دهان پر و لب‌های جمع شده جواب داد:

- اوم... م... دیشب اصلا خوب نخوابیدم. دیروز با نیما رفتیم روستا، شب هم همونجا موندیم. امروز برگشتم هلاک بودم از خستگی!

- نیما امشب میاد؟

ستاره نگاهی به ساعت انداخت که نزدیک هشت شب بود.

- آره، الان دیگه هر جا باشه باید کم کم پیداش بشه.

- پس پاشو آماده شو دیگه که وقتی اومد شکل هویج نباشی جلوش!

ستاره چپ چپ نگاهش کرد و خواست لب باز کند که گوشی‌اش زنگ خورد. شماره‌ی نیکزاد بود و پرسشگر ابرو در هم کشید تماس را وصل کرد. مشغول صحبت شد و نیهان با برداشتن چند دانه شکلات از اتاق بیرون رفت. صفورا با دیدنش جلو آمد و آهسته لب زد:

- دختر گلم، سجاد اینا دارن میان مادر... برو توو اتاق یواش یواش سر صحبت رو باز کن و به ستاره بگو سدرا اومد جار و جنجال نکنه یه وقت. رفیقشی ازت حرف شنوی داره!

نیهان با تلخندی جواب داد:

- هر چند تمام حق رو به ستاره می‌دم، اما چشم. به خاطر شما می‌رم راضیش می‌کنم.

صفورا پیشانی دخترک را بوسید و لب به عطوفت باز کرد:

- الهی خیر از جوونیت ببینی مادر. چشمت بی‌بلا.

نیهان با لبخند عمیقی شکلات‌ها را در دست صفورا گذاشت و گونه‌اش را بوسید. به اتاق که برگشت ستاره همزمان تماس را قطع کرد و نفسی بیرون داد.

- خانوم نیکزاد بود، منشی شرکت هستی اینا! کلی باهام گرم گرفت و گفت دلم تنگ شده، بیا سر بزن و از این حرفا!

نیهان رو ترش کرد و با انزجار گفت:

- می‌گفتی دمت گرم ولی حال نمی‌کنم بیام اون‌جا! قبلا یه هستی اونجا بود خونِ همه رو توو شیشه می‌کرد. حالا که پارمیس هم اضافه شده! سر در شرکت باید بنویسن شرکت از دماغ فیل افتاده‌ها!

- مگه پارمیس اونجاست؟ تو از کجا خبر داری؟!

نیهان با لبخند دندان‌نمایی گفت:

- هستی هر چی می‌شه میاد به شریفه می‌گه، منم از زیر زبون مهتاج می‌کشم بیرون!

ستاره لب گزید و با تک خنده‌ای لب زد:

- توو روحت نیهان! از اون عروسای فضولی‌آ! مهتاجم کشوندی تو راه واست خبر بیاره؟

نیهان نخودی خندید و پرسید:

- حالا به نیکزاد چی گفتی؟

- ستاره سمت کمد لباس‌هایش رفت و جواب داد:

- گفتم نمیام؛ آدرس این‌جا رو گرفت که فردا بیاد.

شومیز یشمی رنگ را از داخل کمد برداشت و رو به نیهان گفت:

- پاشو برو بیرون، لباس عوض کنم میام.

نیهان لجوجانه جواب داد:

- برو بابا... هر چی تو داری، منم دارم. عوض کن با هم بریم.

ستاره با کلافگی نفسی بیرون داد و لب زد:

- حداقل صاف روبروی من نشین، برگرد یه سمت دیگه!

نیهان پشت چشمی نازک کرد و روگرداند. دست زیر چانه گذاشت و همانطور که ستاره مشغول تعویض لباس‌هایش بود؛ لب از لب برداشت:

- می‌گم اگه سدرا بهت بگه غلط کردم، شکر خوردم می‌بخشیش؟

ستاره شومیز تن کرده و یقه‌اش را مرتب می‌کرد و جواب داد:

- صد سال سیاه... سدرا واسم مُرد!

- آره، حق داری. منم بودم همین‌و می‌گفتم، ولی یه وقتایی آدم به خاطر بقیه مجبوره اونی که ازش متنفره رو تحمل کنه. عزیز ما نیست‌آ، عزیز عزیزامونه! مثلا همین هستی...! پنج تا انگشتمم عسل کنم و بذارم دهنش آخرشم برمی‌گرده بهم می‌گه بی‌خانواده! به خودم بود می‌زدم شت و پتش می‌کردم ولی خب مادرش شریفه‌اس؛ مهربون‌ترین زن که توو تمام عمرم دیدم! من از هستی بدم میاد، شریفه که دوسش داره. منم چون شریفه دوسش داره پس دوسش دارم.

ستاره نفسی سنگین و پرصدا بیرون داد.

- خودتم میفهمی‌چی میگی نیهان؟! دوسش داره، دوسش دارم، عزیز عزیزامونه! مغزم‌و رگ به رگ نکن صاف برو سر اصل مطلب ببینم چی می‌خوای بگی که این حرفارو می‌زنی!

نیهان برگشت و رو به ستاره تند و بی‌وقفه گفت:

- اصل مطلب اینه که مامان بابات امشب با سدرا میان این‌جا تا آشتی‌تون بدن! صد در صد بهت حق می‌دم بگی نه، ولی بهم گفتن راضیت کنم.

ستاره بهت‌زده نگاهش به نیهان خیره ماند و زیر لب زمرمه کرد:

- سدرا خیلی غلط می‌کنه بیاد این‌جا!

از سالن صدای احوالپرسی به گوش می‌رسید و نیهان ابرو کج کرد:

- اومدن فکر کنم!

خون در رگ‌های ستاره می‌جوشید و صورتش از خشم سرخ بود.

- برو... برو بهشون بگو ستاره نمیاد؛ سدرا هم باید بره!

- بی‌خیال ستاره! حالا که خداروشکر ازدواج کردی و دیگه نه بابات، نه سدرا نمی‌تونن اذیتت کنن. اونم که به چیز خوردن افتاده. کوتاه بیا دیگه!

ستاره اختیار از کف داد و لب به اعتراض باز کرد:

- می‌فهمی چی ازم می‌خوای نیهان؟ سدرا منو کُشت! مرگ رو جلو چشام دیدم.

تقه‌ای به در خورد و صدای ریحانه به گوش رسید:

- ستاره‌جان... دخترم. اجازه هست بیام داخل؟

ستاره صدایش را بالا برد و عتاب کرد:

- نه! تا سدرا هست، نه!

نیهان از جا برخاست و زیر لب غرولند کرد:

- عه زشته دیوونه!

سمت درب رفت و با باز کردن درب، با ریحانه احوالپرسی کرد. ریحانه وارد اتاق شد و نگاه ملتمسش را به ستاره دوخت:

- مادر دورت بگرده؛ می‌دونم بهت بد کرده! تو ببخش، توخانومی کن!

لب‌های دخترک لرزید وبغض‌آلود لب زد:

- محاله... محاله ببخشمش!

- دخترم... به خدا سدرا حالت طبیعی نداشته؛ اما الان خوبه، خوبه و پشیمون. ترک کرده، داره جلسات مشاوره و روانشناسی می‌ره. حتی میترا هم گفته اگه دکتر تأیید کنه سدرا خوب شده، برمی‌گرده!

ستاره پوزخندی روی لب نشاند و ابرو بالا انداخت:

- میترا خبر نداره سدرا باهام چکار کرده مگه نه؟!

ریحانه خاموش ماند و لب به دندان گرفت. ستاره تک خنده‌ای مضحکانه سر داد و گفت:

- همینه! چون میترا گفته برمی‌گردم می‌خواین آشتی کنم. آشتی کنم تا سرپوش بذارید رو کارای سدرا!

ریحانه با درماندگی سر روی شانه خماند.

- تو بگو چکار کنم ستاره؟ هر طرف صورتم رو سیلی بزنم درد داره! تو پاره‌ی تنمی، سدرا هم هست. خودم‌و به آب و آتیش زدم تا ترک کرد، تا مشاوره رفت. التماس میترا کردم تا چند کلمه تلفنی به سدرا گفت اگه بری مشاوره و خوب بشی، برمی‌گردم. حالا که خودتم هزار مرتبه شکر، ازدواج کردی. بذار سدرا هم سر و سامون بگیره. بذار این مصیبت تموم بشه مادر. بخدا بُریدم...

بغضش شکست و همان‌جا کنار در نشست. میان گریه با صدایی مرتعش ادامه داد:

- حالا که خودت هم عاشقی، سدرا رو درک کن. اونم عاشق میترا بود، اونم دل خوش کرده بود بهش. وقتی ازش قهر کرد، بچه‌م داغون شد. نمی‌گم تو حق نداری، به خدا حق داری. اما سدرا رو به من ببخش، به خاطر من ببخش.

نیهان جلو رفت و دست روی شانه‌های ستاره گذاشت. کنار گوشش پچ زد:

- ستاره کوتاه بیا. جیگرم آتیش گرفت به خدا!

ستاره چشم‌هایش به اشک نشسته بود و بغضش را فرو خورد. زبان روی لب کشید و گفت:

- توو دلم هیچوقت نمی‌بخشمش؛ اما به خاطر شما کوتاه میام. وانمود می‌کنم بخشیدمش! فقط همین.

نیهان سمت ریحانه رفت و آهسته بازویش را گرفت. لب به عطوفت باز کرد:

- خودت رو اینقدر اذیت نکن خانوم سپهری... ان‌شالله درست می‌شه. پاشو بریم بیرون یه آبی به صورتت بزن. ستاره هم آرومتر بشه میاد.

ریحانه با رخوت از جا برخاست و همراه نیهان از اتاق بیرون رفت. ستاره لبه‌ی تخت نشست و صورتش را میان دست‌ها گرفت. بغض اسیر شده در قفس گلو را رها کرد و چشم‌هایش بارانی شد. باز شدن درب اتاق را حس کرد و همانطور سر به زیر گفت:

- نیهان تنهام بذار لطفا...

درب اتاق بسته شد و تصور کرد نیهان رفته باشد، اما تخت تکان خورد و متوجه شد که او هنوز نرفته و کنارش نشست. سر بلند کرد حرفی بزند که با دیدن نیما هینی کشید. لحظه‌ای سکوت کرد و لب‌هایش لرزید. نیما نگاه پر از تعشق و آرامش را به او دوخته بود و برایش آغوش باز کرد. دخترک بی‌معطلی در بغلش جای گرفت و سر روی سینه‌ی ستبرش گذاشت. پنجه‌های نیما لا به لای موهایش لغزید و کنار گوشش نجوا کرد:

- سدرا باهام حرف زد. می‌گه پشیمونه و می‌خواد بیاد باهات حرف بزنه.

ستاره سکوت کرده بود و نیما پرسید:

- بگم بیاد؟

دخترک سر از آغوش نیما بیرون کشید و لب زد:

- کنارم باش؛ نمی‌خوام باهاش تنها باشم.

نیما آهسته پلک زد و «باشه»ای گفت. خواست از جا بلند شود که یک آن منصرف شد و باز نشست. ستاره پرسشگرانه نگاهش می‌کرد که نیما چانه‌اش را میان انگشت اشاره و شست فشرد . سرش را که عقب برد، میان خنده زبان روی لب کشید و گفت:

- طعم کاکائو می‌دی!

ستاره خجول خندید و صورتش را با دست‌ها پوشاند. چندش‌وار لب باز کرد:

- ایی... ببخشید شکلات خورده بودم...!

نیما بلند خندید و لب باز کرد:

- اتفاقا خیلی هم عالی بود. مشتاق شدم طعم‌های دیگه‌ای رو هم امتحان کنم!

ستاره شرمگین لب به دندان گرفته بود و نیما تا نزدیکی در رفت. به پشت سر نگاه کرد و شیطنت‌وار گفت:

- طعم‌های دیگه... قسمت‌های دیگه!

ستاره جیغ خفه‌ای کشید و متکا را برداشت تا سمتش پرت کند که نیما از اتاق بیرون رفت. از جا برخاست و مقابل آینه ایستاد. دست روی گونه‌های تب دارش کشید و نفسی سنگین بیرون داد. رد بخیه را روی مچ دستش لمس کرد و قلبش بنای تپیدن گرفت. تقه‌ای به درب اتاق خورد و عرق به تنش نشست. درب آهسته باز شد و نیما و سدرا، شانه به شانه‌ی هم مقابلش ایستاده بودند. قلبش فرو ریخت و آب دهانش را فرو برد.

چشم‌های سدرا و نگاهش سرد، یخ زده و خالی از هر احساسی بود. خبری از آن علاقه‌ی خواهرانه در وجود ستاره نبود و مثل مجسمه‌ای بی‌احساس مقابلش ایستاده بود. سدرا قدمی جلو آمد و دخترک قدمی به عقب برداشت. سدرا ایستاد و به زحمت لب‌هایش را تکان داد:

- م... می‌بخشی؟ می‌بخشی منو؟!

ستاره بی‌حرف نگاهش می‌کرد و سرش آرام به طرفین جنبید. لب‌هایش با لرزشی محسوس از هم باز شد و گلایه‌مند گفت:

- اینکه کتکم زدی رو آره، می‌بخشم چون می‌تونم بفهمم چقدر حالت بد شد وقتی فهمیدی خواهرت بابت اعتماد بیجای خودش، چه ضربه‌ای به خودش و خانواده زده! اینکه باهام قهر بودی رو آره، حتی اینکه می‌خواستی از شرم خلاص بشی رو می‌تونم هضمش کنم و یه جوری بهت حق بدم تا ببخشمت، اما...

اشک روی گونه‌هایش راه گرفت و صدایش کمی بلندتر شد:

- اما هیچوقت... هیچوقت بابت تهمتی که بهم زدی نمی‌بخشمت! بابت اینکه گفتی من عوضی شدم! که گفتی با خیلیا هستم... این حرفات خیلی گرون تموم شد واسم سدرا. تو برادرم بودی، تو با من بزرگ شدی. منو این‌جوری شناختی؟

روی گونه‌هایش دست کشید و با اشاره به نیما که اخم‌آلود و مسکوت گوشه‌ای ایستاده بود، نهیب زد:

- نیما هفت پشت غریبه بود و وقتی جریانم رو فهمید گذاشت پای سادگی و خامی؛ اما تو که برادرم بودی چی؟! جای این بخیه هم روی زخمم پاک می‌شه ولی دلم هیچوقت ازت پاک نمی‌شه که اون حرفارو زدی.

سدرا سر به زیر لب زد:

- توو دعوا حلوا که خیرات نمی‌کنن. یه حرفی زدم تو عصبانیت! ‌حرف باد هواست... تو ببخش!

ستاره نیشخند زد و گفت:

- من با کسی دعوا نداشتم. من به خانواده‌ام پناه آورده بودم که فهمیدم هیچوقت، دیگه هیچوقت نباید به شماها تکیه کنم! نه تو، نه بابا و نه حتی مامان. همین که میگی حرف باد هواست، بیشتر بهم ثابت می‌کنه که شماها هیچوقت نفهمیدید من چه حالی داشتم. هیچکدومتون درکم نکردین.

نفسی تازه کرد و با لبخندی تصنعی گفت:

- این حرفا فایده‌ای نداره. شما می‌خواین من برگردم خونه و نذاریم کسی بفهمه تو با من چکار کردی؛ منم می‌گم باشه. من امشب میام خونه، اما اومدنم دلیل بر فراموش کردن اون رفتارا نیست. حالا هم با خیال راحت برو توو سالن پیش بقیه و مطمئن باش میترا هیچوقت نمی‌فهمه این جریان رو!

سدرا خواست حرفی بزند که نیما دست روی شانه‌اش زد ونگاه سدرا سمتش چرخید. نیما به بیرون اتاق اشاره کرد و گفت:

- لطفا برو...

سدرا ناچار لب‌هایش روی هم فشرده شد و بی‌حرف اتاق را ترک کرد. با رفتنش ستاره حرص‌آلود خندید و لب زد:

- می‌بینی نیما؟ می‌بینی چه راحت می‌گه حرف باد هواست؟ ‌منو له کرده می‌گه توو دعوا حلوا خیرات نمی‌کنن!

نیما جلو آمد و ستاره را در آغوش کشید و لب باز کرد:

- اینقدر حرص نخور دلبرک؛ می‌ترسم اتفاقی واست بیفته. می‌دونم فراموش نمی‌شه این تلخیا، اما می‌شه بهش فکر نکرد. به جاش دعا کن این دفعه فُرمی که پر کردم تأیید بشه و برم برای مصاحبه، بعدش هم به امید خدا استخدام بشم.

ستاره لبخند ملایمی روی لب نشاند و گفت:

- من که همیشه دعا کردم و مطمئنم بالاخره کار خوب گیرت میاد چون تو لیاقتش رو داری!

جو مهمانی سنگین بود و ستاره بیشتر لحظات خودش را در آشپزخانه مشغول می‌کرد. گاه گداری صدای خنده از سالن به گوش می‌رسید که آن هم به خاطر شوخی‌های نیهان و حسام با حامد و الهه بود. ساعتی بعد از شام، سجاد و ریحانه به قصد رفتن از جا برخاستند و ریحانه رو به دخترش لب باز کرد:

- ستاره‌جان امشب نمیای خونه؟

ستاره نگاهی گذرا به نیهان و الهه که کنار هم ایستاده بودند انداخت و رو به مادرش گفت:

- امشب نیهان و حسام این‌جا می‌مونن می‌خوایم دور هم باشیم. فردا که نیما خواست بره سر کار می‌گم قبلش منو برسونه خونه.

ریحانه به اجبار و از سر نارضایتی سر جنباند و « باشه»ای زیر لب گفت و رو به صفورا ادامه داد:

- شما که با ما میای خانجون!

نگاه‌ها متعجب سمت صفورا چرخید و نیهان لب باز کرد:

- خانجون اگه ما مزاحمیم شب راحت نمی‌خوابی خب ما می‌ریم. شما چرا خونه‌تو ول کنی بری؟!

صفورا نرم خندید و لب زد:

- نه مادر! تو و حسام با حامد و الهه هیچ فرقی واسم ندارید این چه حرفیه؟ من صبح زود قرار بود با ریحانه‌جان برم امامزاده صالح، می‌گم امشب همراهشون برم که صبح نخواد این همه راه بیاد دنبالم.

حامد رو به مادرش گفت:

- خب من خودم صبح می‌برمت دیگه، چرا زنداداش به زحمت بیفته؟

قبل از آنکه صفورا جوابی بدهد، ریحانه مداخله کرد:

- نه چه زحمتی؟ خودمم می‌خوام برم. خانجون شب بیاد خونه‌ی ما بهتره.

لحظه‌ای سکوت شد و صفورا گفت:

- من آماده‌ام، یه چادر بردارم الان میام.

سمت اتاقش رفت و رو به ستاره اشاره کرد:

- یه لحظه بیا ستاره‌جان.

ستاره به دنبال مادربزرگش راه افتاد و صفورا وارد اتاق شد. همانطور که چادر و کیفش را برمی‌داشت لب به سفارش باز کرد:

- اگه مثل اون دفعه قهر نکردین و زنونه مردونه جدا نخوابیدین؛ به نیهان و حسام بگو بیان توو اتاق من بخوابن. حواست به سماور باشه آبش تموم نشه، یادت نره شب خاموشش کنی. منم تا ظهر نمیام، راحت بخوابید.

سرش را جلوتر برد و با صدای ملایم‌تری گفت:

- کسی هم اگر خواست حموم بره، دو تا حوله‌ی تمیز تو کمد من هست مختص مهمون.

گونه‌های دخترک رنگ گرفت و لب به دندان گرفت.

- خانجون کی می‌خواد بره حموم؟ مگه می‌خوایم...

صفورا میان حرفش پرید و تشر ملایمی زد:

- تو فقط بگو چشم، توو حرف من نپر دختر! یکی شاید خواست خستگیش درآد رفت حموم، یکی شاید خواب‌نما شد خواست بره حموم، ای بابا! ببین بقیه‌ی سفارشام یادم رفت...

ستاره ریز ریز می‌خندید و صفورا سمت کمدش رفت و گفت:

- آهان! بیا یه شلوار راحتی و زیر پیراهنی هم خریدم واسه نیما که مثل اون دفعه شلوار حامد رو نپوشه، زشته!

ستاره لباس‌ها را گرفت و بوسه‌ای روی گونه‌ی صفورا نشاند.

- قربونت برم که فکر همه چی هستی. دستت درد نکنه.

صفورا تا لحظه‌ی آخر سفارش کرد و کمی بعد همراه سجاد و خانواده‌اش راهی شد. سوار ماشین شدند و همین که کمی از خانه دور شدند، سجاد ابرو در هم کشید و پرسید:

- نیما چند شب اونجا خوابیده خانجون؟ هر شب با ستاره کنار همن؟!

صفورا چادر را روی سرش مرتب کرد و لب زد:

- فقط همون شب عروسی نیهان خونمون موند، اونم حامد ازش خواست که ما تنها نباشیم. دیشبم که رفته بودن روستا. چطور؟

سجاد پشت چراغ قرمز متوقف شد و لب باز کرد:

- محرم کردیم که برای خرید و مقدمات عروسی با هم می‌رن مشکلی نباشه؛ نه اینکه شبا کنار هم باشن. شناسنامه‌ی ستاره هنوز سفیده!

صفورا تای ابرو بالا انداخت و گفت:

- ای ما... در! دخترت دوشیزه که نیست، گیرم کاری هم کردن. چه فرقی داره؟

- اومدیم و به هر دلیلی این ازدواج رسمیت نگرفت؛ اومدیم این دختر حامله شد. اونوقت...

صفورا میان حرفش پرید و لب گشود:

- دختر مردم از غریبه حامله می‌شه، عقد رو رسمی می‌کنن و خلاص... اینا که خاطرخواه همدیگه هستن. از چی می‌ترسی؟ حلال خدا رو تو حروم می‌کنی؟

سجاد نفسی با کلافگی بیرون داد و گفت:

- من نمی‌دونم خانجون؛ امشب رو به خاطر حضور حسام و خانومش سکوت کردم، اما ستاره بیاد اونجا دیگه نمی‌ذارم شب با نیما باشه تا وقتی عقد رسمی کنن.

ریحانه که صندلی عقب و کنار سدرا نشسته و تا آن لحظه سکوت کرده بود؛ لب به اعتراض باز کرد:

- سجا... د! باز ستاره می‌خواد بیاد و تو سخت‌گیری کنی که فراری بشه از خونه؟ به قول خانجون حلال خدا رو حروم می‌کنی؟ نیما ستاره رو دوست داره، ولش نمی‌کنه بره که نگران چیزی باشیم.

سدرا پوزخندی روی لب نشاند و طعنه زد:

- باباجون حرص چی‌و می‌خوری؟ آب که از سر گذشت، چه یه وجب چه صد وجب! ما آبرومون قبلا رفته دیگه حالا از چی بترسیم؟

ریحانه نگاه تندی به سدرا انداخت و تشر زد:

- باز شروع شد؟ هنوز ستاره نیومده باز گیر دادن و طعنه و کنایه شروع شد؟

صفورا در ادامه‌ی حرف عروسش تندی کرد:

- به خدا بدونم دختر رو اذیت می‌کنین نمی‌ذارم برگرده! بسه دیگه... شوهرم که داره باز دست از سرش برنمی‌دارید؟

سجاد با حرص لب به دندان گرفت و زیر لب غرولند کرد:

- برای هزار نفر توو دادگاه نسخه می‌پیچم اونوقت توو خونه‌ی خودم حرفم پشیزی ارزش نداره. روزی صد تا پرونده می‌بینم که داماد عاشق پیشه، زن و زندگیش رو ول کرده به امون خدا و رفته؛ اونوقت دختر خودم‌و با شناسنامه‌ی سفید فرستادم توو بغل یکی دیگه!

انگشتش را تهدیدوار تکان داد و خطاب به ریحانه و صفورا عتاب کرد:

- باشه کاری باهاشون ندارم، اما به خداوندی خدا اگر این‌بار رسوایی به بار اومد من می‌دونم و شماها... سادگی و یک‌دندگی شماها تمومی نداره.

***

با رفتن خانجون و بقیه، مهمانی برای ستاره تازه شروع شده و دور هم نشسته بودند. تا نیمه‌های شب را به بحث و خنده و پاسور بازی‌ گذراندند. وسط سالن پر بود از پوست تخمه، خُرده‌های چیپس و پفک و ظرف‌هایی پر از پوست میوه. نیما هر از گاهی به حیاط می‌رفت و بعد از کشیدن چند پُک سیگار به جمعشان برمی‌گشت.

دیروقت بود و هر کدام از زوج‌ها جداگانه توی اتاقی استراحت می‌کردند. الهه و حامد از فرط خستگی خیلی زود خوابشان برده و نیهان اما قصد خوابیدن نداشت؛ کنار حسام غلتیده و پر شور و انرژی شیرین زبانی می‌کرد و حسام یک دست زیر سر داشت و با دست دیگر موهای دخترک را نوازش می‌کرد. رفته رفته پلک‌هایش گرم شد و دیگر صدای نیهان را نشنید.

تنها چراغ اتاق ستاره روشن بود و هر دو روی تخت بیدار بودند؛ دخترک از برگشتن به خانه‌ی پدری و ترس از سدرا می‌گفت. نیما ستاره را در آغوش فشرد و کنار گوشش نجوا کرد:

- از هیچی نترس ستاره؛ هروقت از شبانه‌روز که لازم بود، کافیه بهم زنگ بزنی یا پیام بدی تا بیام پیشت. اگه بابات اجازه داد حتی گاهی بیا با هم بریم و شب پیش من باش. یه ماه، نهایت دو ماه دیگه این شرایط و سدرا رو تحمل کن، بعدش می‌ریم سر خونه زندگی‌مون و برای همیشه راحت میشی گلم.

پیشانی‌اش را بوسید و با لبخند پرسید:

- بخوابیم؟

ستاره کمی تووی بغلش جابجا شد و لب زد:

- خانجون واست لباس راحتی خریده، بذار بیارم عوض کنی بعد بخوابیم.

- دستش درد نکنه، به زحمت افتاد.

ستاره از جا برخاست و لباس‌ها را از کمد برداشت؛ آن‌ها را دست نیما داد. برای خودش هم به دنبال لباس راحتی مناسبی می‌گشت که دست‌های نیما دور کمرش حلقه شد.

پشت سرش ایستاده بود و چانه روی شانه‌اش گذاشت و کنار گوشش نجوا کرد:

- بازم باید پشت بهت وایسم تا لباس عوض کنی؟

ستاره لب به دندان گرفت و گفت:

- نه اینکه دفعه‌ی پیش از توو لپ تاپ نگام نکردی!

نیما سرخوش خندید و لب به شیطنت باز کرد:

- پس اصلا بذار ایندفعه خودم لباساتو عوض کنم.

ستاره خجول سمت نیما برگشت و سر روی سینه‌اش فشرد.

- نیما خیلی بی‌ادبی!

- کنار زنم بی‌ادب نباشم کجا بی‌ادب باشم هان؟!

بی‌درنگ دست به دو طرف لباس ستاره برد و بی‌هوا آن را از تنش بیرون کشید. ستاره جیغ خفه‌ای سر داد و نیما شیرین تشر زد:

- هیس! می‌خوای همه رو بیدار کنی؟

دخترک صورتش سرخ و ملتهب بود و لب‌هایش را روی هم می‌فشرد. نگاه از نیما گرفت و قلبش از شدت تپش‌ها هر آن می‌خواست از سینه بیرون بزند. دست‌های نیما، ستاره را نوازش می‌کرد و ستاره پلک روی هم گذاشت.

نیما چانه‌‌ی دخترک را میان دست گرفت و گفت:

- نگام کن ستاره!

دخترک پلک باز کرد، اما شرمگین نگاهش را به زمین دوخته بود که نیما باز تکرار کرد:

- می‌گم نگام کن ستاره!

نگاه ستاره نرم نرمک بالا رفت و نیما خیره به آن چشم‌های گیرا و تیله‌های قهوه‌ای طورش، لب باز کرد:

- یه لحظه هم پلک نبند دلبرک؛ چشاتو که می‌بندی ذهنت می‌ره اون‌جا که نباید بره... پس چشاتو نبند و نگام کن. ببین اونی که داره وجب به وجب تنت رو می‌پرسته منم. نیمای عاشق و دلباخته‌ی تو که حاضره خار به چشم خودش بره و توو پای تو نره. چشاتو نبند که بدونی، که ببینی نیما نمی‌خواد اذیتت کنه!

ستاره لب به دندان گرفت و نگاه مخمور نیما روی لب‌هایش لغزید. سرش را آهسته جلو برد و دست‌هایش دور تن نحیف دخترک حصار شد. ستاره بی‌هیچ تقلایی، خودش را به آغوش او سپرد...

عرق بر سر و رویشان نشسته و صدای نفس‌هایشان با تیک تاک ساعت رومیزی در هم آمیخته بود و سکوت شب را در هم می‌شکست. ابرهای سیاه بهاری باری دیگر در هم تنیده شدند و رعدشان شیشه‌های پنجره را لرزاند و برق‌شان دل آسمان را شکافت. روح و جسمشان با هم عجین شد و لحظاتی بعد از اولین هم‌آغوشی کنار هم آرام گرفتند و تنها صدای بوسه‌ی قطرات باران بر تن شیشه‌ی پنجره به گوش می‌رسید و هر دو خاموش سر روی بالش داشتند. بغضی در گلوی دخترک دل می‌زد و نم‌نمک آب شد. قطره اشکی از سوک چشمش راه گرفت و لب‌هایش را روی هم فشرد. نیما نگاهش به ستاره افتاد و ابرو در هم کشید. دل‌نگران لب باز کرد:

- ستاره! گریه می‌کنی؟ اذیت شدی؟ ستاره...

دخترک میان گریه لبخند زد و اشک از گونه‌اش برداشت. سرش را به طرفین تکان داد و لب زد:

- نه... نه نیما‌جون. خوشحالم، خوشحالم که تو رو دارم. که بغلت شده امن‌ترین جای دنیا برای من. که وقتی کنارتم، ترس، نگرانی، استرس و هیچ چیز دیگه‌ای برام معنی نداره. صدای تپش‌های قلبت، صدای نفسات از هر قرص آرامبخشی قوی‌تره و بیشتر آرومم می‌کنه. دوستت دارم نیما... خیلی دوستت دارم.

لبخند نیما هر لحظه عمیق‌تر می‌شد و قلبش با هر کلمه می‌لرزید. دستش نوازشگونه روی صورت دخترک لغزید و لب از لب برداشت:

- حرفات خطر بلعیده شدن داره‌آ! الان دلم می‌خواد مثل کروکدیل دهن باز کنم و درسته قورتت بدم. می‌ذاشتی نیم ساعت بگذره، یه نفس تازه کنم بعد این‌جوری نُقل و نبات می‌ریختی بیرون دلبرک!

ستاره نمکین خندید و سر روی سینه‌ی پهن نیما فشرد. نیما دست‌های زمخت و مردانه‌اش را بیشتر دور تن دخترک فشرد و گفت:

- ای جونم که هروقت خجالت می‌کشی میای بغلم... هلاک اون لحظه‌ایم که لپات گل میندازه و صورتت رو تو بغل من قایم می‌کنی!

خورشید ابرهای تیره را پس زده و شاهانه در دل آسمان می‌تابید. خاک باغچه هنوز از بارش‌های شب گذشته مرطوب بود و روی شکوفه‌ها و برگ‌های سبز تازه جوانه زده می‌شد قطرات به جا مانده از باران را دید.

حسام با عجله از اتاق بیرون آمد و دکمه‌های پیراهنش را می‌بست. دخترها هر کدام به کاری مشغول بودند. ستاره ظرف‌های کثیف به جا مانده از شب قبل را می‌شست، الهه سالن را مرتب می‌کرد و نیهان میز صبحانه را می‌چید. نگاه نیهان به حسام افتاد که موهایش پریشان و صورتش خواب‌آلود بود.

- چرا بیدارم نکردی نیهان؟ لنگ ظهره!

حسام این را با آشفتگی پرسید و نیهان لب زد:

- عه وا! دیشب تا دیروقت بیدار بودیم خب. کجا می‌خوای بری مگه؟

- حاضر شو بریم، باید بریم مطب!

نیهان لب‌هایش را یک طرف جمع کرد و کلافه گفت:

- روز سوم عید مطب کجا بود؟ مگه تعطیل نیست؟

- نه بابا... طرف دومادیش هفته‌ی دیگه‌اس. وقت گذاشتم واسش بیاد دندوناشو درست کنم.

- من الان نمیام؛ عصر بیا دنبالم.

حسام لحظه‌ای بی‌حرف نگاهش کرد که ستاره گفت:

- ببخشید دخالت می‌کنم‌آ! ولی اگه می‌شه نیهان بمونه. منم نیما عصر میاد دنبالم. آخه تا یه ساعت دیگه مهمون میاد واسم، دوستمه البته... دور هم باشیم بیشتر خوش می‌گذره!

حسام سر روی شانه کج کرد و لب از لب برداشت:

- باشه، پس من می‌رم. حامد کجاست؟

الهه همانطور که روی عسلی‌ها را دستمال می‌کشید لب زد:

- حامد خوابه هنوز!

حسام سری با تأیید جنباند و باز سمت اتاق رفت تا کتش را بپوشد. دقایقی بعد با عجله سمت درب می‌رفت و نیهان با لیوان شیر دنبالش بود.

- بیا اینو بخور ضعف نکنی.

حسام نزدیکی در روی پاشنه‌ی پا چرخید و لیوان شیر را گرفت. یک نفس سر کشید و دخترک لقمه‌ای که آماده کرده بود را دستش داد و حسام هول هولکی خداحافظی کرد و رفت.

***

صدای خنده و خوش و بش در سالن پیچیده و خانه‌ی انوش پر از مهمان بود. درب اتاق باز شد و شکوه همسر انوش پا به اتاق گذاشت. نگاه حرص‌آلودی به پارمیس انداخت که روی تخت زانو بغل گرفته و بغض‌آلود نگاهش را از پنجره به بیرون دوخته بود. دندان روی دندان سایید و جلو رفت. از بین دندان‌های کلید شده‌اش غرولند کرد:

- دِ آخه دختر چه مرگته؟! یه لباس قشنگ بپوش و از این اتاق بیا بیرون. بیا ببین پسر آقای فرخنده چه شاه پسریه! نیما ناخن انگشت کوچیکه‌ی اینم نمی‌شه. تاجر رو ول کردی و از غم یه شوفر تاکسی بی‌لیاقت زانوی غم بغل گرفتی؟! به خدا بیای ببینی یه دل نه صد دل عاشقش میشی. خوشگل، خوشتیپ، اصیل...

پارمیس با غیظ لب جوید و صدایش را بالا برد:

- مامان می‌شه دست از سرم برداری؟

شکوه هینی کشید و با صدایی خفه تشر زد:

- صداتو بیار پایین ورپریده! خونه پر از مهمونه. احمق این پسره از خارج بلند شده اومده این‌جا تو رو ببینه، بعد تو عین مادر مُرده‌ها...

گوشی روی تخت زنگ می‌خورد و پارمیس دیگر به حرف‌های مادرش توجه نکرد. نگاهش به شماره‌ی نیکزاد افتاد. فورا گوشی را برداشت و رو به مادرش عتاب کرد:

- برو بیرون مامان... برو می‌خوام با دوستم حرف بزنم.

شکوه غرولندکنان از اتاق بیرون رفت و درب را بست. پارمیس تماس را وصل کرد و شتابزده پرسید:

- الو... چه خبر طنین؟

- سلام پارمیس خانوم، الان خونه‌ی مادربزرگ ستاره بودم. زنعموش و این دوستش نیهان هم اونجا بودن. نتونستم زیاد ازش حرف بکشم، اما...

پارمیس بی‌تاب لب زد:

- اما چی؟

- مابین حرفامون نیهان یه حرفی زد که انگار نباید می‌گفت. حرف از عروسی شده بود و نیهان به ستاره گفت:«حالا ان‌شالله تا موقع عروسی‌تون زنداداشت آشتی می‌کنه و برای آرایش می‌ری پیش خودش!» حالا بعد به هر طریقی باشه، به یه بهانه‌ای آدرس آرایشگاه رو...

پارمیس با غیظ لب روی هم فشرد و دستش مشت شد. حرف نیکزاد را برید و نهیب زد:

- آدرس آرایشگاه زنداداش قهر کرده‌ی ستاره به چه درد من می‌خوره آخه؟! من گفتم از ستاره آتو بگیر‌، نه زن برادرش!

طنین لبخند کجی روی لب نشاند و گفت:

- وقتی می‌گه قهر کرده یعنی الان ازشون عصبانیه! هیچ کس هم مثل دشمنی که یه روز دوست بوده، پته‌ی آدم رو نمی‌ریزه رو آب! چون حتما زمان دوستی چیزای زیادی می‌دونسته. بهم فرصت بدین پارمیس خانوم، من دست پُر میام خدمتتون.

پارمیس با اندکی تأمل آرام‌تر شد و لب زد:

- کی خبر میاری واسم؟

- من تلاشمو می‌کنم زودتر ببینمش این میتراخانوم رو. خبری بشه حتما اطلاع می‌دم.

پارمیس بدون حرف، تماس را قطع کرد و گوشی میان دستش فشرده شد.

***

انواع لباس عروس‌ها از هر مدل و طرح در گوشه گوشه‌ی مزون به چشم می‌خورد و می‌درخشید. نیهان، ستاره و الهه با دقت لباس‌ها را نگاه می‌کردند و الهه گفت:

- یه لباس مثل لباس تو می‌خوام نیهان؛ خیلی باز نباشه و در عین حال شیک!

ستاره سمت لباسی رفت و آستین گیپوری‌اش را کمی بالا گرفت.

- ایناها... این یکی خیلی قشنگه.

توجه الهه و نیهان جلب شد و نیهان جلو آمد.

- مدلش قشنگه... ولی رنگش سفید نیست؛ شیری رنگه!

الهه سر جنباند و لب زد:

- آره من سفید دوست دارم.

نیهان ابرو در هم کشید و پرسید:

- اصلا ببینم این حامدخان کجاست؟ نمی‌خواد بیاد یه نظر بده؟!

الهه با چشم اطراف مزون را پایید و لب فشرد:

- اوناهاش... نشسته رو صندلی با بچه مردم بازی می‌کنه!

نیهان رد نگاه الهه را دنبال کرد و حامد را دید که گوشه‌ای از سالن نشسته و با دختربچه‌ای چهار_پنج ساله مشغول صحبت هست. لبخند ملایمی روی لب نشاند و گفت:

- حامد خیلی عشق بچه‌اس‌ آ! بر عکس من و حسام که من دلم بچه می‌خواد‌، اما حسام می‌گه تو خودت هنوز بچه‌ای!

ستاره خواست حامد را صدا بزند که گوشی‌اش زنگ خورد؛ کلافه دستی برای حامد تکان داد و گوشی را از کیفش برداشت. تصویر خندان نیما روی صفحه‌ی گوشی بود و لبخند روی لبش نشاند.

- جانم عزیزم؟

- جون و دلم فدات خانومی. کجایی؟

- با عمو حامد و الهه و ستاره اومدیم بازار. خرید عروسی!

- به سلامتی ایشالا...

اندکی مکث کرد و پرسید:

- ستاره یادته دو سه هفته پیش، خونه‌ی خانجونت بهت چی گفتم؟ در مورد کارم!

دخترک متفکرانه چشم ریز کرد و گفت:

- اوم... خونه خانجون... واسه کار!

سر جنباند و تند لب زد:

- گفتی یه جا فرم پر کردی، بری مصاحبه و این حرفا! آره؟

- آره، مصاحبه رو رفتم. امروزم بالاخره تماس گرفتن و گفتن پذیرفته شدم!

ستاره از سر شوق هینی کشید و نگاه بقیه را سمت خود کشاند. روی پنجه‌ی پاها بالا و پایین پرید و بی‌توجه به نگاه متعجب اطرافیان، ذوق زده می‌گفت:

- وا... ی، چه عالی... نیما عاشقتم. بهترین خبر بود!

نیما سرخوش و مردانه خندید.

- خیلی دلم می‌خواست بیام دنبالت و شام رو بریم بیرون. یه جشن کوچیک دو نفره، اما میگی دارین خرید می‌کنین!

ستاره با همان شور و اشتیاق جواب داد:

- خب بیا نیما... بیا بریم. منم خیلی دلم می‌خواد ببینمت.

- آخه می‌ترسم عموت اینا ناراحت بشن!

دخترک با بی‌خیالی لب باز کرد:

- نه بابا... این طفلیا خودشون دو نفری می‌خواستن بیان خرید. من و نیهان آویزونشون شدیم. بیا تو رو خدا نیما...

شادی در صدای نیما پیدا بود و لب زد:

- باشه گلم، آدرس رو پیامک کن میام.

ساعاتی بعد با تاریک شدن هوا، ستاره و نیما در محوطه‌ی جگرکی نشسته بودند. نور چراغ‌های رنگارنگ اریب بر سطح میز می‌تابید و بوی جگرهای کباب شده و دل و قلوه روی نان داغ، مشام را پر کرده بود. ریحان‌های تازه و خوشرنگ کنار گوجه‌های کبابی و ماست کوزه‌ای اشتها را دو چندان می‌کرد.

نیما لقمه‌ی جگر را مقابل دخترک گرفت و با لبخندی تخس گفت:

- بخور که واسه امشب حسابی جون داشته باشی!

ستاره لب گزید و اطراف را پایید. با صدایی نرم تشر زد:

- هیس! یکی می‌شنوه زشته. بی‌ادب... بعدم بابام قانون گذاشته فقط شب جمعه‌ها اجازه‌ی موندن داری. اونم با پادر میونی مامانم؛ بعد تو امشب چجوری می‌خوای بمونی؟

نیما ابروهایش را بالا پراند و لبخند دندان‌نمایی زد:

- نمی‌مونم! تو رو نمی‌برم خونتون. امشب کامبیز نیست. می‌برمت اون‌جا.

ستاره گونه‌هایش رنگ گرفت و لبخندش کش آمد:

- زشته نیما! فردا بابام...

نیما کلامش را بُرید:

- ضدحال نزن ستاره... حیف این شب قشنگ و پر خاطره نیست کنار هم نباشیم؟!

کمی از دوغ نوشید و ادامه داد:

- اصلا فکر نمی‌کردم همه چیز اینقدر خوب پیش بره. دم کامبیز گرم... خیلی هوامو داشت. پول سفته‌ها رو گردن گرفت. خونه هم که در اختیار گذاشته. ان‌شالله کار و بارم بگیره واسش جبران می‌کنم.

ستاره لقمه‌اش را قورت داد و با تحسر لب باز کرد:

- یعنی می‌شه نیما! می‌شه همین زودیا عروسی بگیریم، بریم سر خونه‌ زندگی‌مون؟ می‌شه دیگه برای یه شب کنار هم بودن استرس اخمای بابا و غرولندای سدرا رو نداشته باشم؟ می‌شه کارت اونقدر خوب پیش بره که بدهیت به کامبیز رو هم بدی و دیگه هیچ دغدغه‌ای نداشته باشیم؟

- به بزرگی خدا شک داری؟ مگه تا الان همه چی خوب پیش نرفته؟! یه وقتایی حس کردیم خیلی بد شانسیم، خیلی بد آوردیم ولی از اون‌جایی که فکرش رو نمی‌کردیم درست شد. مشکل سفته‌ها حل شد، مشکل خونه، الانم که کار پیدا شد. بقیه‌ی مشکلات هم حل می‌شه، مطمئنم. سختی تو زندگی همیشه بوده، هست، اما می‌گذره دلبرک. غصه نخور.

این‌بار ستاره لقمه‌ای برای نیما آماده کرد و سمتش گرفت. نیما نگاهی به لقمه‌ی کوچک انداخت و نخودی خندید:

- قربونت برم اینقدر لقمه‌های کوچولو می‌گیری!

لقمه را از دستش ستاند و با لذت در دهان گذاشت. نگاه پر تعشق ستاره به نیما بود و لبخند ملایمی روی لب داشت که گوشی‌اش زنگ خورد. نگاه از نیما گرفت و با خود زمزمه کرد:

- یا خدا... حتما مامانه!

نیما با عجله لقمه را فرو برد و گفت:

- اگه مامانت بود گوشی رو بده من، خودم می‌گم...

حرفش تمام نشده بود که ستاره گوشی را برداشت و نگاهش به صفحه افتاد.

- نه... مامانم نیست. طنینِ!

نیما ابرو در هم کشید و گنگ لب زد:

- طنین؟

- بابا همون نیکزاد، منشی شرکت دادفر!

نیما ابرو بالا پراند و «آهان» گفت. ستاره تماس را وصل کرد:

- الو... سلام عزیزم.

نیما مشغول خوردن شد و حواسش رفت پی کودک فقیری که همان اطراف پرسه می‌زد و از بین عابرین رد می‌شد. همه سرگرم تفریح و خوش و بش بودند و کسی حواسش به آن پسربچه‌ی هفت_هشت ساله‌ی ژولیده نبود. تلخندی روی لب‌هایش نشست و از جا برخاست. چند تکه از جگرها را روی نان گذاشت و همراه چند برگ ریحان در هم پیچاند. ستاره همانطور که با نیکزاد صحبت می‌کرد، اخم ظریفی بین ابروهایش نشست و رفتار نیما را با کنجکاوی زیر نظر گرفت.

نیما سمت پسربچه رفت و لقمه‌ی پیچیده شده را دستش داد. ستاره با دیدن آن صحنه، لب‌هایش به لبخندی گرم باز شد و دید که نیما اسکناسی را هم دست پسربچه داد و او با خوشحالی لبخند عمیقی روی لب نشاند.

تماس را قطع کرده بود که نیما برگشت و او متبسم خواست تحسینش کند؛اما نیما زودتر پرسید:

- چی می‌گفت نیکزاد؟

دخترک با همان لبخند نقش بسته بر لبانش گفت:

- هیچی، قبلا فهمیده بود زنداداشم آرایشگره. حالا زنگ زده که تو رو خدا اگه کارش خوبه، آدرس بده برم. میگه یه آرایشگر موهامو خیلی بد رنگ کرده، خراب شده و دنبال جای خوب می‌گردم.

- تو چی گفتی؟

ستاره شانه بالا انداخت و جواب داد:

- دادم آدرس رو ولی سفارش کردم چیزی نگه منو می‌شناسه و من معرفی کردم. گفتم همینطوری به عنوان مشتری بره.

***

تاریک روشن هوا بود و باد می‌وزید؛ با هر وزش باد خار و خس زمین خاک‌آلود در هم می‌پیچید. صدای زوزه‌ی گرگی خسته و پارس سگی خشمگین به گوش می‌رسید. سجاد با چهره‌ای خندان پیش آمد و مقابل دخترش ایستاد. چهره‌ی بشاش سجاد و فضای وهم‌انگیز اطراف هیچ تناسبی با هم نداشتند.

سجاد دست سرد ستاره را به گرمی فشرد و لب باز کرد:

- بیا دخترم... بیا ستاره‌جان... می‌خوایم اعدامش کنیم! اونی که باعث بدبختیای تو بود رو می‌خوایم اعدام کنیم. خوشحال نیستی بابا؟

دخترک را به دنبال خود کشاند و او بی‌اختیار قدم‌های بلند پدرش را دنبال می‌کرد. دربی بزرگ و فلزی با صدای قیز قیزی از هم باز شد و به چاردیواری مخوفی رسیدند که دیوار‌های دود گرفته‌اش سر به فلک کشیده بود و طناب دار درست وسط محوطه بود. جمعیتی سیاه‌پوش در اطراف بودند و چهره‌هایشان پیدا نبود. مابین آن سیاه‌پوش‌های سر به زیر انداخته، تنها یک زن با لباس‌هایی سراسر سپید ایستاده و چهره‌اش خندان و خوشحال بود. زن سپیدپوش نوزادی در آغوش داشت و با لبخندی ملایم خیره به ستاره بود. دخترک هراسان و رنگ پریده سمت طناب دار می‌رفت. گلویش خشکیده و نفس‌هایش چون کوه سنگین بود. رامین پشت به او ایستاده و طناب بر گردنش آویخته بود. صدای سجاد در گوشش پژواک می‌شد:

- چارپایه رو بکش... چارپایه رو بکش ستاره... ستاره...

هر لحظه نفس‌های هولناک دخترک کش‌دارتر و عمیق‌تر می‌شد. قطره‌های ریز عرق بر چهره‌اش نشسته و چشم‌هایش به خون غلتیده بود. سکوتی سهمگین بر فضا حاکم شد و جز صدای نفس‌هایش چیزی نمی‌شنید. دست‌های لرزانش جلو رفت و چارپایه را با هر دو دست گرفت. آب دهانش را به زحمت فرو برد و با یک حرکت چارپایه را از زیر پای او بیرون کشید.

نگاهش را که بالا گرفت، به جای رامین، سدرا را بالای دار دید که دست و پا می‌زند. جیغ بلندی کشید و دست‌هایش را برای کمک به سدرا بالا برد. صدای گریه‌ی نوزاد همراه قهقهه و خنده‌های شیطانی گوشش را کر کرد. نگاه بیمناکش به اطراف چرخید. حالا آن جماعت سیاه‌پوش چهره‌هایشان نمایان بود. گوهر، خشایار، پارمیس و... بلند و مضحکانه می‌خندیدند و با انگشت ستاره را به یکدیگر نشان می‌دادند.

- ستاره... ستاره جان... عزیزم چشاتو باز کن. دلبرکم چشاتو باز کن...

نیما دستپاچه و هراسان به صورت ستاره که نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمد، سیلی می‌زد. فک دخترک سفت شده و صورتش از عرق خیس بود.

نیما سراسیمه از اتاق بیرون دوید و لیوانی آب آورد. با پاشیدن آب به صورتش، دخترک نفسش آزاد شد و پلک از هم باز کرد. بغض به گلویش چنگ انداخته و خیال ترکیدن نداشت. نیما صورت آشفته و رنگ پریده‌ی ستاره را با دست‌ها قاب گرفت.

- چیزی نیست گلم... آروم باش... کابوس می‌دیدی. ببین من پیشتم... من کنارتم ستاره. نفس بکش دختر...

دخترک دل می‌زد و نفس‌هایش بریده بریده بالا می‌آمد. توده‌ی سفت و دردناک بغضش در گلو سر باز کرد و هق هق گریه‌اش بلند شد. سر روی سینه‌ی نیما گذاشت و با تمام توان خود را به آغوشش می‌فشرد. دست‌های نیما دور تن لرزانش چون پیچکی در هم فرو رفته و او را سخت به آغوش کشیده بود.

- جانم دلبرکم... عزیز دلم. آروم باش گلم. آروم...

لحظه‌ای بعد با نوشیدن کمی آب خنک، حالش مساعدتر شد و روی تخت دراز کشید. نیما دل‌نگران لبه‌ی تخت نشسته بود و لب باز کرد:

- دستات خیلی سرده ستاره، بریم درمانگاه؟

ستاره به سختی صدایش را آزاد کرد و لب زد:

- نه... خوب می‌شم.

- نگرانتم... رنگ به رو نداری دختر. این‌جوری نخواب.

دخترک با صدایی خش‌دار جواب داد:

- عادت دارم به این کابوسا و این حال... چیزیم نمی‌شه.

نیما از جا برخاست و با برداشتن گوشی از روی پاتختی سمت سالن رفت. شماره‌ی حامد را گرفت. طولی نکشید که صدای خواب‌آلود و در عین حال نگران حامد در گوشش پیچید:

- الو... نیما؟

- سلام حامدجان. ببخشید این وقت شب مزاحم شدم.

حامد دستپاچه جواب داد:

- خواهش می‌کنم؛ اتفاقی افتاده؟

- راستش ستاره باز کابوس دید و از خواب بیدار شد. الان به ظاهر آروم گرفته ولی دستاش خیلی سرده، رنگشم پریده. نگرانشم، خودشم نمیاد بریم درمانگاه.

- قرصی چیزی نخورده؟ قبل از خواب یا الان؟

نیما نیم نگاهی به داخل اتاق انداخت و گفت:

- نه. چند وقت می‌شه که دیگه قرص نمی‌خوره. حالش هم خیلی خوب بود، نمی‌دونم امشب چرا این‌جوری شد.

حامد با کلافگی نفسی بیرون داد و زمزمه کرد:

- کجایید الان؟ خونه‌ی سجاد؟

- نه، خونه‌ی دوستم.

- آدرس رو بفرست تا بیام.

حامد تماس را قطع کرد و الهه گیج و منگ با سرانگشتان پلک‌هایش را ماساژ داد و پرسید:

- کی بود؟ چخبره حامد؟

حامد دل‌نگران نگاهی به الهه انداخت و جواب داد:

- ستاره حالش بد شده. باید برم.

الهه صاف روی تخت نشست و ابرو کج کرد:

- منم میام!

حامد سر روی شانه خماند و دلجویانه لب از هم برداشت:

- خانجون رو نمی‌شه تنها گذاشت که گلم. دوتایی بریم حتما نگران می‌شه، خدایی نکرده فشارش بالا پایین می‌شه. زود برمی‌گردم!

الهه لب برچید و ناچار قبول کرد. حامد بی‌درنگ لباس عوض کرد و قبل از رفتن، پیشانی دخترک را نرم و کوتاه بوسید.

خیابان‌های خلوت نیمه‌شب، حامد را خیلی زود به مقصد رساند. همین که پا به خانه گذاشت، نیما پریشان‌خاطر به استقبالش آمد و گفت:

- از وقتی باهات تلفنی حرف زدم، یک کلمه هم باهام حرف نزده! چکار کنم؟

حامد سرش را به طرفین تکان داد و لب زد:

- خیلی اشتباه کردین که خودسرانه مصرف قرصا رو قطع کردین.

وارد اتاق شد. ستاره آنقدر شوکه و بهت‌زده بود که حال و روزش بی‌شباهت به اولین شب‌های وقوع آن اتفاق شوم نبود. روی تخت دراز کشیده و نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود. لبه‌ی تخت نشست و کیفش را باز کرد. حین معاینه‌، هر سؤالی که پرسید، ستاره سکوت کرد و فقط گاهی قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش می‌چکید. حامد با نگاهش، نیما را به صبر و آرامش دعوت می‌کرد و لحظاتی بعد نسخه‌ای نوشت. دستش را سمت نیما دراز کرد و گفت:

- سریع برو شبانه‌روزی و این نسخه رو تهیه کن. زود برگردی!

نیما بلافاصله نسخه را گرفت و با قدم‌های تند از اتاق بیرون رفت. حامد دستش را نوازشگونه در پیچ و تاب موهای دخترک کشید و لب به عطوفت باز کرد:

- ستاره جان... عزیزدلم... کسی اذیتت کرده؟ با نیما بحثت شده؟ هان؟

ستاره همچنان خاموش بود و حامد ادامه داد:

- می‌خوای دوباره بیای خونه‌ی خانجون؟ اذیتت می‌کنن؟ باهام حرف بزن قربونت برم. هر کاری ازم بر بیاد واست انجام می‌دم.

لحظه‌ای سکوت برقرار شد و لب‌های ستاره با لرزش خفیفی از هم باز شد.

- ع... عمو...

- جون دلم عزیزم؟

نفس‌هایش سنگین بود و به سختی لب از هم باز کرد:

- خواب بدی دیدم... خیلی بد...

اشک‌هایش شدت گرفت و زبانش باز شد:

- خواب دیدم... خواب دیدم می‌خوام اون عوضی رو اعدام کنم ولی...

هق می‌زد و حامد کمکش کرد تا بنشیند و سرش را روی سینه گذاشت. اشک از گونه‌هایش پاک می‌کرد و او میان هق هق ادامه داد:

- وقتی زیر پاشو خالی کردم، به جاش سدرا بالای دار بود. عمو جون می‌ترسم؛ خیلی می‌ترسم... نکنه برای سدرا اتفاقی بیفته؟! یا شاید چون بهش گفتم نمی‌بخشمش این خواب رو دیدم، آره؟ دلشو شکستم؟ نمی‌دونم چرا خانواده‌ی نیما سیاه‌پوش بودن. نیما توو خوابم نبود، نکنه نیما چیزیش بشه. عمو چکار کنم؟

حامد دخترک را بیشتر در آغوش فشرد و موهایش را بوسید:

- هیچ اتفاقی برای هیچکس نمیفته گلم. اون فقط یه خواب بوده... فراموشش کن.

قلبش با دیدن حال پریشان دخترک فشرده می‌شد و اشک به چشم‌هایش دویده بود.

ساعتی بعد، خواب مهمان چشم‌های خسته‌ی ستاره شد و حامد دستی که سِرم به آن وصل بود را آهسته بوسید. با نیما خداحافظی کرد و راهی خانه شد.

***

داماد دست عروس را گرفته و او را تا پایین پله همراهی می‌کرد. فیلمبردار جلوتر از آن‌ها قدم برمی‌داشت و چند نفری بدرقه‌شان می‌کردند و کِل می‌کشیدند.

طنین آهسته از کنار جمعیت عبور کرد و راه پله را بالا رفت. وارد سالن آرایشگاه شد و رو به دختری که پشت میز نشسته بود گفت:

- ببخشید، با میترا خانوم کار دارم. هنرجو هستن.

دخترک نگاهی انداخت و پرسید:

- مدل هستین؟

- نه‌، کار شخصی دارم.

دختر به انتهای سالن نگاه کرد و صدایش را کمی بالا برد:

- میتراجون... با شما کار دارن.

میترا که مشغول صحبت با دختر دیگری بود؛ سمت صدا برگشت و نگاه ناآشنایی به طنین انداخت. طنین با لبخندی تصنعی سر جنباند و آهسته سلام کرد.

- می‌شه چند لحظه وقت‌تون رو بگیرم؟

میترا سر جنباند و جلو آمد. طنین دست پیش برد و با خوشرویی گفت:

- خسته نباشی، ببخشید وقتت رو می‌گیرم. چند لحظه خصوصی باهات حرف داشتم.

میترا کنجکاو و گنگ، به سردی دستش را فشرد و چند قدمی همراهش شد و به گوشه‌ای از سالن رفتند.

- خواهش‌می‌کنم. بفرمایید... می‌شه خودتون رو معرفی کنید؟ بجا نمیارم!

طنین نیمچه لبخندی زد و مِن مِن کنان گفت:

- اوم... من... یعنی... شما منو نمی‌شناسی اگر هم اسمم رو بگم. من اومدم...

اندکی مکث کرد و نفسی بیرون داد.

- اومدم راجع به خانواده‌ی سپهری ازتون بپرسم!

میترا با ارتیاب پرسید:

- خانواده‌ی سپهری؟ چطور؟!

طنین کمی این پا و آن پا کرد و گفت:

- راستش چطور بگم...؟! امیدوارم ازم ناراحت نشی و درکم کنی. منم یه دخترم مثل خودت با هزار امید و آرزو. حقیقت اینکه...

میترا با کلافگی از آن همه مکث و کش دادن حرف؛ لب باز کرد:

- می‌شه حاشیه نرید و برید سر اصل مطلب؟

طنین زبان روی لب کشید و گفت:

- اصل مطلب اینه اومدم تحقیق! خانوم سپهری از من برای پسرش خواستگاری کرده. به من گفتن سدرا با شما که نامزد عقدی سابقش بودی، به خاطر تفاهم نداشتن سر موضوع کار و اشتغال و این حرفا بهم زده. به سختی آدرس‌ت رو پیدا کردم و اومدم از زبون خودت بشنوم که حقیقت داره یا شما به خاطر مسائل دیگه جدا شدی؟ خواهش می‌کنم حقیقت رو بگو و اگر سدرا مشکل اخلاقی یا مسئله‌ی حاد دیگه‌ای داره بگو.

خون در رگ‌های میترا می‌جوشید و صورتش از خشم سرخ شده بود. مشت‌های گره شده‌اش ناخن‌ها را به کف دست می‌فشرد و تیزی ناخن‌ها خراش به پوست سفیدش می‌انداخت. دندان قروچه‌ای کرد و سوک لب زیر دندان فشرد. رو ترش کرد و با غیظ گفت:

- چی؟ اومدن خواستگاریت؟! گفتن به هم زدیم به خاطر تفاهم نداشتن؟

طنین سر جنباند و لب زد:

- آره، گفتن چون اونا مخالف بودن با کار کردن شما و شما هم توجهی نکردی؛ نامزدی رو بهم زدن!

میترا با تمسخر و عصبانیت خنده‌ای کرد و غرید:

- خیلی پررو و بی‌شرفن! اونا تا دیروز التماس منو می‌کردن که پسر دیوونه‌شون رو آدم حساب کنم؛ حالا قیافه گرفتن که خودشون نامزدی رو بهم زدن؟ چه خزعبلاتی می‌شنوم!

طنین سرش را به طرفین تکان داد و پرسید:

- پس جریان چی بوده؟

میترا تای ابرو بالا انداخت و دستی به کمر زد:

- جریان اینه که پسرشون روانیه! من فقط خودم‌و از شر یه خانواده‌ی داغون راحت کردم. نگاه نکن باباشون وکیله، عموشون دکتر! بی‌فرهنگی توو این خانواده بیداد می‌کنه. دخترشون سر و گوشش می‌جنبید، آخرش هم خودش‌و بدبخت کرد. یه پسره بهش دست درازی کرده بود و ولش کرده بود کنار خیابون. شبی که گم شده بود، خاله‌هاش هم اون‌جا بودن. اگه فکر می‌کنی دروغ میگم برو از فامیلای مادری‌شون بپرس. این آبروریزی و فاجعه به کنار... سدرای وحشی طوری خواهرش رو می‌زد که من یاد شکنجه‌گرا و جلّادا میفتادم!

طنین مات و مبهوت با دهانی نیمه‌باز خیره به میترا بود که عصبی و افسارگسیخته هر آنچه از خانواده‌ی سپهری می‌دانست را روی دایره می‌ریخت.

حرف‌های میترا که تمام شد، دخترک لبخندی مصنوعی بر لب‌ها نشاند و آهسته گفت:

- من... من معذرت می‌خوام که شما رو عصبانی کردم. قصد بدی نداشتم، فقط خواستم مطمئن بشم. ممنون که حقیقت رو گفتی و من از یک قدمی بدبختی نجات دادی!

میترا آنقدر عصبی بود که حرف‌های طنین را نمی‌شنید و تنها برایش سر جنباند. طنین با لبخندی موذیانه و رضایتمند از نتیجه‌ای که گرفته بود؛ خداحافظی کرد و سالن را ترک کرد.

***

ساعت از هشت شب گذشته بود که حسام کلید را توی قفل چرخاند و وارد خانه شد. فضای تاریک و سوت و کور خانه، ابروهایش را در هم فرو برد. تنها چراغ آشپزخانه روشن بود. حینی که درب را می‌بست، صدا زد:

- نیهان... نیهان جان...

چراغ سالن را روشن کرد و جلوتر رفت که دخترک از آشپزخانه بیرون آمد؛ اما نه مثل شب‌های قبل، پرشور و پرانرژی. پژمرده و با چشم‌هایی غمگین نگاهش کرد و لب زد:

- سلام، خسته نباشی.

نگرانی در وجودش رخنه کرد و گنگ و زمزمه‌وار لب باز کرد:

- سلام. چی شده؟ چته؟

چشمه‌ی اشک دخترک جوشید و لب‌هایش لرزید:

- لعیا رفته... برای همیشه!

بغضش شکست و دست‌هایش دور گردن حسام حلقه شد. چون کودکی بی‌پناه و رنجیده در آغوشش اشک می‌ریخت. دست‌های حسام با اندک تعللی دور تن دخترک حلقه شد و پرسید:

- چی میگی؟ کجا رفته؟ کی؟ چرا؟!

نیهان میان گریه نالید:

- صبح که تو رفتی مهتاج اومد بالا و یه نامه از لعیا بهم داد. صبح خیلی زود و قبل از اینکه کسی بیدار بشه، گذاشته رفته.

- چرا از صبح بهم خبر ندادی که بیام خونه؟ ظهر که بهت پیام دادم، چرا هیچی نگفتی؟

- نمی‌خواستم از کار بیفتی؛ چون می‌دونستم بی‌فایده‌اس و لعیا وقتی بگه نگرد، پیدام نمی‌کنی نمی‌شه پیداش کرد.

- کارم به درک... حداقل میومدم کنارت می‌بودم که با این حال تنها نباشی! حالا چرا رفته؟

دخترک خودش را عقب کشید و سمت عسلی‌ کنار مبل رفت. کاغذی برداشت و سمت حسام گرفت. حسام نگاهی به کاغذ انداخت و شروع به خواندن کرد:

- سلام دختر قشنگم، مهربونم.

مادر فدای دل مهربون تو بشه که با تمام بدی‌هایی که در حقت کردم باز منو دوست داشتی و برای خوشبختی من تلاش کردی. هر کسی جز تو شاید اگر مادری مثل من می‌داشت؛ اونو برای همیشه ترک می‌کرد. تمام خوبی‌های تو برای همیشه خاطرم می‌مونه و با خاطراتت زندگی می‌کنم. عزیز دلم، خیلی خوشحالم پدرت سیاوش که یه مرد شرافتمند هست رو پیدا کردی، خوشحالم همسر لایقی مثل حسام داری. نمی‌خوام با بودنم توی زندگیت این خوشبختی‌ها ازت گرفته بشه. حضور من توی زندگیت مثل یه آفت تمام خوشبختی‌هات رو به گند می‌کشه. خودت می‌دونی چرا و چی میگم! پس از رفتنم ناراحت نشو! من می‌رم تا خطری تو رو تهدید نکنه. دنبالم نگرد چون پیدام نمی‌کنی. فقط زندگی کن. خوشبخت، شاد، مثل همیشه... دلم برای خنده‌هات، شیطنت‌هات، شیرین‌زبونیات و به قول شوهرت برای جیغ‌جیغات تنگ می‌شه. امیدوارم منو حلال کنی که هرچند می‌دونم حلال کردن آدم خطاکاری مثل من کار سختیه. بابت تمام سختی‌هایی که علتش بی‌لیاقتی من بود ازت معذرت می‌خوام. اگر روزی مطمئن باشم حضورم آسیبی بهت نمی‌زنه، حتما برمی‌گردم. دوستت دارم دختر مهربونم. خداحافظ.

حسام همراه با نفس سنگینی که از سینه بیرون می‌داد، کاغذ را روی مبل انداخت و نگاهش را به نیهان دوخت که روی مبل تک نفره، چمباتمه زده بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت. سمتش رفت و او را چون کودکی روی دست‌ها بلند کرد، خودش جای او نشست. دخترک را روی زانوها نشاند و با سر انگشتان اشک از گونه‌هایش برداشت.

- عزیز دلم، شک نکن اصلان تهدیدش کرده. همه می‌دونیم اون مرتیکه چه جونوری هست و هر کاری ازش بر میاد. لعیا مجبور شده بره!

نیهان با صدایی خش‌دار و مرتعش لب باز کرد:

- نمی‌دونم چرا همیشه یه حسرت باید گوشه‌ی دلم باشه. زندگیم مثل پازل شده که هر تیکه‌اش رو درست می‌کنم یه تیکه دیگه ازش گم می‌شه! یه عمر حسرت داشتن بابا رو داشتم و حالا که پیداش کردم، لعیا رو ندارم.

حسام نوازش‌وار پنجه میان موهای دخترک می‌کشید و دلجویانه گفت:

- دیدی که گفته بود شاید برگرده. امیدوارم خیلی زود اون اتفاق بیفته و مادرت برگرده. ناامید نشو گلم.

نیهان حرفی نزد و سر به زیر اشک می‌ریخت که حسام با نیمچه لبخندی ادامه داد:

- پاشو حاضر شو شام بریم بیرون؛ بعدش هم برای خواب بریم خونه‌ی بابات هان؟ موافقی؟

نگاه خیس از اشکش را بالا گرفت و سر جنباند:

- بریم، دارم دق می‌کنم.

- خدانکنه قربونت برم. برو آماده شو بریم.

نیهان رنجور و دلگیر سمت اتاقش رفت و خیلی زود در ساده‌ترین شکل ممکن آماده شد. شال روی سرش انداخت و با برداشتن کیف از اتاق بیرون آمد. پوزخندی روی لب نشاند و کنایه‌آمیز رو به حسام گفت:

- لعیا رفت، دیگه خوشحال باش که خطری تهدیدم نمی‌کنه. سوئيچ ماشینم رو بده تا از فردا خودم هرجا خواستم برم. چند ماه هرجا رفتم یکی‌و دنبالم فرستادی!

حسام از جا برخاست و همانطور که کت را روی شانه‌هایش مرتب می‌کرد لب زد:

- می‌بینم اخلاقای منو گرفتی! قیمه‌ها رو می‌ریزی تو ماستا... الان ناراحتی لعیا رفته داری سر من خالی می‌کنی؟

- مگه بد می‌گم؟ یعنی الان خوشحال نیستی؟!

- بده خوشحال باشم دیگه خطری تهدیدت نمی‌کنه؟

دخترک با کلافگی پوفی کشید و گوشی‌اش را از کیف برداشت.

- ولش کن حسام... حوصله‌ی کلکل ندارم.

شماره‌ی پدرش را گرفت و بعد از چند بوق تماس وصل شد.

- الو... سلام باباجون.

- سلام دختر گلم، خوبی بابا؟

نیهان دومرتبه بغض کرد و لب باز کرد:

- نه... خوب نیستم. آخرشم لعیا رفت!

سیاوش آن طرف خط، ابروهایش در هم رفت و پرسید:

- چرا دخترم؟ کجا رفت؟

- الان با حسام میام خونتون میگم بهتون. مزاحم که نیستیم؟

- نه دخترم چه مزاحمتی؟ اتفاقا طوبی هم دلتنگتون بود. بیاین خوشحال می‌شیم.

نیهان «باشه»ای گفت و تماس را قطع کرد. سیاوش نفس از سینه‌اش آزاد کرد و گوشی را روی مبل ڱذاشت. طوبی صدایش از آشپزخانه بلند شد:

- سیاوش‌جان بیا شام آماده‌اس.

- یه نیم ساعت صبر کن؛ حسام و نیهان دارن میان. بعید می‌دونم شام خورده باشن.

طوبی لب گزید:

- ای وای... چرا زودتر خبر ندادن؟! یه غذای بهتر درست می‌کردم. تازه کمم هست.

سیاوش لبخند روی لب نشاند و گفت:

- اول اینکه غریبه نیستن، تعارف داشته باشیم. دوم اینکه شام سبک‌تر بخوریم بهتره! سوم اگر خیلی کم بود یه نیمرو هم می‌ذاریم کنارش. پس الکی غصه نخور و بیا تا وقتی می‌رسن یه کم بشین کنار من و استراحت کن.

طوبی با لبخند ملیحی جواب داد:

- باشه، پس بذار دو تا چای بریزم الان میام.

طولی نکشید که با سینی کوچک چای خوش عطر و داغ به سالن برگشت. موهای بلوطی رنگش را با گل‌مو پشت سر بسته بود و بلوز دامنی خردلی به تن داشت. سیاوش سینی را از دستش ستاند و روی میز گذاشت. طوبی حینی که کنار سیاوش جای می‌گرفت پرسید:

- چی شده یهویی راهی این‌جا شدن؟

- نیهان زنگ زد و گفت لعیا گذاشته رفته؛ انگاری ناراحت بود و واسه همین می‌خواست بیاد.

- یعنی برای همیشه رفته؟

سیاوش شانه بالا انداخت و لب کج کرد:

- لابد دیگه!

طوبی فنجان چای را برداشت. کمی از چای نوشید و متفکرانه لب زد:

- تو چجوری با لعیا آشنا شدی؟ هیچوقت ازش بهم نگفتی. خانواده نداره کمکش کنن اینقد اصلان اذیتش نکنه؟!

سیاوش با لبخند ملایمی جواب داد:

- نگفتم که حساس نشی؛ ندونی هم بهتره!

طوبی ابرو بالا پراند و فنجان را روی میز گذاشت. دستش را روی شانه‌ی سیاوش گذاشت و پیش‌تر خزید؛ کنجکاو پرسید:

- یعنی چی که حساس نشم؟ بیشتر حساس شدم با این حرفت! یعنی دوسش داشتی؟ زودباش همه چی‌و بهم بگو.

سیاوش نخودی خندید و دستش را پشت او گذاشت. صورت‌هایشان به هم نزدیک بود و نفس‌های یکدیگر را حس می‌کردند.

- دوسش نداشتم، یه حس دلسوزی بود. زندگی سختی داشت.

نگاه از طوبی گرفت و غم توی صدایش نشست.

- لعیا وقتی دنیا میاد، مادرش میمیره. باباشم یه دائم‌الخمر بی‌مسئولیت بوده. یه عمه داشته که بچه‌دار نمی‌شدن. اون لعیا رو میبره پیش خودش و بزرگ می‌کنه. تا اینکه لعیا نوجوون می‌شه.

نفسی بر کشید و متأسف ادامه داد:

- توو نوجوونی شوهر عمه‌اش بهش دست درازی می‌کنه؛ بعدم تهدیدش می‌کنه که نباید به کسی بگه. لعیا طفلی بچه سال بوده و از ترس بی‌کسی و آواره نشدن حرفی نمی‌زنه.

طوبی لب گزید و متأثر غرق صحبت‌های سیاوش شده بود.

- اون بی‌شرف هم هرموقع فرصتی پیش میومده با زور و تهدید لعیا رو اجبار می‌کنه به خواسته‌هاش تن بده. لعیا می‌گفت اوایل خیلی گریه می‌کردم و عذاب‌وجدان داشتم، ولی بعد برام طبیعی شد و تبدیل به یه عادت شد. چند سال این اوضاع بوده و هروقت خواستگاری هم برای لعیا میومده، شوهر عمه‌اش فاز پدر دلسوز می‌گرفته و با بهانه‌های الکی رد می‌کرده. تا اینکه یه روز این عمه‌ی بخت‌برگشته می‌فهمه شوهرش داره چکار می‌کنه و جار و جنجال به پا می‌کنه. لعیا رو هم از خونه میندازه بیرون.

طوبی لب کج کرد و پشت چشمی نازک کرد:

- خداییش لعیا هم بد کرده به عمه‌ی بدبختش! هر چی نباشه اون واسش مادری کرده.

- دیگه نمی‌دونم... قضاوت با خداست. شایدم لعیا حق داشته بترسه از آوارگی. لعیا قلب مهربونی داشت، اما همیشه شرایط مجبورش کرد بد باشه. از پدر و مادرش یه آلونک کوچیک و قدیمی و داغون واسش مونده بود که بعد از خونه‌ی عمه‌اش می‌ره اونجا. با کار کردن توو خونه‌های مردم خرجش رو در میاورده.یه روز کلی خرید دستش بود و من رفتم کمکش؛ همین شد شروع آشنایی و بعدشم هر دو تا از سر تنهایی و بدبختی به هم پناه آوردیم. بین‌مون عشق نبود، دوست داشتن نبود. فقط خلاء‌های زندگی‌مون رو پر کردیم. که من باز نخواستم و یه مدت بعد ترکش کردم. بی‌خبر از اینکه یه بچه گذاشتم توو دامنش! بقیه‌اش رو هم که خودت می‌دونی. اصلان وارد زندگیش می‌شه و...

حرفش را ناتمام گذاشت و طوبی آهی کشید:

- بیچاره یه روز خوش توو زندگیش ندیده! چه سخت...

فنجان‌های چای سرد شده بود و صدای زنگ خانه خبر از رسیدن نیهان و حسام می‌داد.

***

طنین مقابل پارمیس نشسته بود و با لبخندی پیروزمندانه هر آنچه از ستاره فهمیده بود را برای او می‌گفت. پارمیس لبخند کجی روی لب داشت و تکیه به صندلی زده و پا روی پا انداخته بود. صحبت‌های نیکزاد که تمام شد، پارمیس یک چک سفید امضا را از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت. با همان لبخند کج گفت:

- این چک برای توئه، اما... اول مأموریتت رو تموم کن بعد صاحب این چک میشی!

طنین با دیدن چک سفید امضا چشمانش برقی زد و زبان روی لب کشید.

- دیگه باید چکار کنم؟

پارمیس کمی روی صندلی جابجا شد و لب باز کرد:

- من که نمی‌تونم این اطلاعات رو به عمه گوهرم بدم؛ این‌جوری از چشمش میفتم و فکر می‌کنه خیلی فضولم. بعد دیگه نیما با ستاره به هم بزنه به کار من نمیاد و اون از من بدش میاد. پس خودت الان با گوشی خودت یه زنگ به خونه‌ی عمه‌ی من بزن. بگو به نیما علاقه داشتی و اون تو رو ندیده! دشمنی تو با نیما به نفع اونا شد! بهش بگو عروست دختر نیست.

طنین لحظه‌ای مکث کرد و گفت:

- اما... شماره‌ی عمه‌ی شما...

پارمیس حرفش را ناتمام گذاشت و مداخله کرد:

- به خونشون زنگ می‌زنی که شماره‌شون توو دفتر تلفن شرکت هست!

طنین مردد نگاهش می‌کرد و با دلخوری لب زد:

- اما شرطمون این بود من فقط از ستاره آتو بدم که دادم؛ اگه زنگ بزنم و این حرفارو بگم ممکنه که برام بد بشه. آقای شهسوار اگر با ستاره بهم بزنه برمی‌گرده شرکت اونوقت من...

پارمیس چشم ریز کرد و دست‌هایش را روی میز ستون تن کرد.

- تو وقتی این چک رو نقد کنی دیگه چه احتیاجی به شندرغاز حقوق این شرکت داری؟ میری سراغ یه کار دیگه دیوونه!

طنین مسکوت و سر به زیر کمی فکر کرد و پارمیس با اندک تعللی پرسید:

- چکار می‌کنی؟ زنگ می‌زنی یا نه؟

دخترک آب دهانش را فرو برد و زمزمه کرد:

- بله، زنگ می‌زنم.

پارمیس لبخندش کش آمد و با آسودگی شماره‌ی منزل گوهر را به زبان آورد و طنین شماره‌گیری کرد. حینی که طنین با گوهر صحبت می‌کرد، پارمیس متبسم نگاهش می‌کرد و صندلی به طرفین پیچ و تاب می‌خورد. صحبتش که تمام شد چک را دستش داد و او خوشحال و راضی از اتاق بیرون رفت.

با رفتن طنین، پارمیس بغضی که ساعت‌ها در گلویش حبس کرده بود را آزاد کرد و اشک بر گونه‌هایش لغزید. زیر لب با خود پچ زد:

- تقصیر خودت بود نیما... من خوشبختی تو رو می‌خواستم. نباید باهام این کارو می‌کردی.

دست روی گونه‌هایش کشید و با بیرون دادن نفسش ادامه داد:

- من از این دختره‌ کمتر بودم؟! امیدوارم سرت به سنگ بخوره و برگردی. با اینکه خیلی دلمو شکستی، اما اگر برگردی می‌بخشمت. هیچکس تو رو اندازه‌ی من دوست نداره.

کنار پنجره ایستاد و پنجره را از هم باز کرد. بازدمش را بیرون داد و نگاهی به آسمان آبی انداخت که رو به غروب پیش می‌رفت. چیزی تا تعطیلی شرکت نمانده بود. پشت میز برگشت و کارهای عقب افتاده‌اش را کمی سامان داد.

لحظات پایانی ساعت کاری بود که گوشی روی میز را برداشت و شماره‌ی اتاق هستی را گرفت.

- بله؟ بفرمایید.

- خسته نباشید خانوم دادفر. من امروز دوربین اتاق رو فعال نکرده بودم و متأسفانه اونقدر بدشانسم که همین امروز یه چک خیلی مهم گم کردم! چک برای شرکت بود.

هستی متعجب گفت:

- جدی؟ مبلغ چقدر بوده؟

- سفید امضا بود!

هستی لب به دندان گرفت و با تأنی پرسید:

- کیا امروز اومدن اتاقتون؟ مطمئنید همه جا رو گشتید؟

- خیلیا رفت و آمد کردن؛ کاملا مطمئنم گم شده یا بهتره بگم دزدیده شده!

- آخه اصلا سابقه نداشته این موارد... کار کیه یعنی؟

لحظه‌ای سکوت کرد و ادامه داد:

- خب اشکالی نداره، چک رو سرقتی اعلام می‌کنیم تا وصول نشه. نگران نباشید ان‌شالله که پیدا می‌شه.

پارمیس لبخندی زد و با تشکری کوتاه، تماس را قطع کرد.

گل‌های الماس در دل آسمان می‌شکفتند و یک روز بهاری دیگر دامن‌کشان رو به پایان می‌رفت. پیشخدمت ظرف‌های فالوده‌ی مخصوص را روی میز گذاشت و نیما حینی که رشته‌های فالوده را با قاشق برمی‌داشت گفت:

- این هفته می‌دم خونه رو رنگ کنن تا نو نوار بشه. خودمونم می‌ریم دنبال تالار، آرایشگاه و خرید و ان‌شالله تا آخر ماه عروسی رو راه میندازیم.

ستاره به خاطر خوردن فالوده دهانش یخ زده بود و زبان روی لب‌های شیرینش کشید.

- عجله نکن نیما... الان تازه کار پیدا کردی. می‌ذاشتی حقوق خودت جمع بشه و عروسی بگیریم. دیگه چرا قرض کردی؟

نیما با بی‌خیالی سر جنباند و لب زد:

- می‌خوام زودتر ببرمت خونه خودم تا خیالم راحت بشه. بعد همون حقوقی که قرار بود جمع بشه رو می‌دم به بدهیام.

ستاره نمکین خندید و لب از لب برداشت:

- به خدا من فرار نمی‌کنم‌آ!

- تو فرار نمی‌کنی، اما من حوصله ندارم واسه کنارت بودن مدام التماس باباتو کنم. می‌خوام مال خود خودم بشی. توو خونه‌ی خودم، کنار خودم.

دخترک با اشتیاق نگاهش می‌کرد و عشق نیما را می‌ستود. گوشی‌اش زنگ خورد و نیما ابرو پراند و با اشاره به گوشی گفت:

- ایناها... ببین! واسه چند ساعت بیرون رفتن مدام زنگ می‌زنن. دیگه بریم سر خونه زندگی‌مون از این سؤال جوابا و استرس راحت میشیم.

ستاره نفسی بیرون داد و تأیید کرد:

- آره مامانمه! حتما می‌گه کی برمی‌گردی؟!

تماس را وصل کرد و با لبخند ملایمی لب زد:

- سلام مامان، جانم؟

صدای فریاد کر کننده‌ی سجاد قلبش را فرو ریخت و دهانش باز ماند.

- کدوم گوری هستی ستاره؟!

نیما متحیر به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دخترک خیره بود و او با لکنت جواب داد:

- م... من... من با نیما... با نیما بیرونم!

- زود برگرد خونه دختره‌ی دروغگوی دغلکار... من می‌دونم با توئه بی‌آبرو!

اشک به چشم‌هایش نشست و دستپاچه و حیران پرسید:

- بابا چی شده؟ چکار کردم مگه؟

- دیگه می‌خواستی چی کار کنی؟ چرا بهمون دروغ گفتی که خانواده‌ی نیما خبر دارن از گندکاریات؟ به عقل نداشته‌ات خطور نکرد که ماه پشت ابر نمی‌مونه و بالاخره می‌فهمن چه گ*و*هی خوردی؟! مادر نیما زنگ زد و هر چی که به دهنش اومد بهمون گفت. همینو می‌خواستی؟! آ... ره؟

کلام آخرش را طوری فریاد کشید که دخترک بی‌اختیار گوشی را از گوشش فاصله داد. آب دهانش را قورت داد و اشک از چشم‌هایش سرازیر شد. نیما سراسیمه گوشی را از ستاره گرفت و کنار گوش برد:

- الو...

و باز هم نفیر خشمگین سجاد بود که چون پتک بر سرش کوبیده می‌شد.

- الو و درد... مگه توی نامرد با من حرف نزدی؟ مگه نگفتی خانواده‌ام خبر دارن؟ این بود نتیجه‌ی اعتمادم؟! که منو سنگ روی یخ کنی؟ من دلم به صداقتت خوش بود. به اینکه مرد و مردونه اومدی باهام حرف زدی!

- آقای سپهری آروم باشید. چی شده مگه؟ کی حرفی زده؟

سجاد با غیظ دندان سایید و غرید:

- چی می‌خواسته بشه؟ مادرت زنگ زد و بهم گفت یه کلاهبردار شیادم که دختر مو قالب خانواده‌ی شما کردم!

نیما با آشفتگی و ملتمسانه گفت:

- اون زنیکه خیلی غلط کرد. تو رو خدا آروم باشید من میام با هم حرف می‌زنیم.

- من حرفی با تو ندارم. حرف باشه دیگه اعتمادی بهت ندارم. همین الان ستاره رو برگردون خونه و خودت برو و برای همیشه فراموشش کن.

- آقای سپهری...

تماس قطع شد و نگاه خشمگین و درمانده‌ی نیما به ستاره دوخته شده بود که اشک‌هایش پی در پی روی گونه می‌غلتید. میان هق هق گریه نالید.

- بابا منو می‌کشه نیما... امشب برم خونه زنده نمی‌ذاره منو!

- مگه الکیه...؟! چی میگی تو؟ ستاره ما با هم حرف زده بودیم مگه نه؟ می‌دونستیم یه همچین روزی می‌رسه درسته؟

ستاره سکوت کرد و نیما از جا برخاست.

- پاشو... پاشو بریم خونه‌تون من بابات حرف می‌زنم تا آروم بشه.

دخترک از جا برخاست و بی‌حرف دنبال نیما راه افتاد. خبری از حس و حال خوش چند لحظه‌ی قبل نبود. سوار ماشین که شدند، نیما قبل از آنکه ماشین را روشن کند سمت ستاره چرخید و دست روی گونه‌ی خیس از اشک دخترک گذاشت. نگاه جدی و مصممش را به چشم‌های ترسان و ناامید ستاره دوخت و لب زد:

- ستاره... هر اتفاقی که بیفته، من و تو از هم جدا نمی‌شیم. هیچی و هیچکس مانع ما دو تا نیست. فهمیدی؟

ستاره با تأیید سر جنباند و نیما ادامه داد:

- پس نه نگران باش، نه گریه کن. دلم می‌خواد قوی باشی. باشه؟

ستاره دست بر گونه‌هایش کشید و با زهرخندی لب باز کرد:

- باشه.

لبخند ملایمی بر لب‌های نیما نشست و کمان ابروی دخترک را بوسید. سر جایش برگشت و حینی که ماشین را روشن می‌کرد گفت:

- الان رفتیم اونجا تو میگی خودت هم بی‌خبر بودی! همه چی‌و بنداز گردن من... بگو نیما به منم گفته بود که به خانواده‌اش گفته!

ستاره لب به تندی باز کرد:

- نه نیما... دروغ بسه! حقیقت رو می‌گیم. هر چی شد هم پاش وامیستیم.

- آخه این‌جوری...

- آخه نداره نیما. ما به هم قول دادیم جا نزنیم. پس حقیقت رو می‌گیم. باشه؟

نیما سر روی شانه خماند و قبول کرد. ساعتی بعد به خانه رسیدند و ستاره با بیرون دادن نفسی عمیق از ماشین پیاده شد. نیما همانطور که ماشین را دور می‌زد و سمت دخترک می‌آمد لب زد:

- فقط من موندم از کجا فهمیدن؟!

- شاید تحقیق رفتن؛ مهم اینه همه چی لو رفته.

ستاره این را گفت و زنگ را فشرد. طولی نکشید که درب با صدای تیکی باز شد و هر دو پا به حیاط گذاشتند. ستاره با اضطراب دستش را دور بازوی نیما حلقه کرد و هم قدم با او سمت ساختمان خانه رفت. سدرا از درب سالن بیرون آمد و با دیدن ستاره دندان سایید. سمت دخترک هجوم آورد و او جیغ خفه‌ای کشید. خواست یقه‌اش را بگیرد که نیما سینه سپر کرد و مقابل سدرا ایستاد. سدرا صورتش سرخ بود و خشم در چشم‌هایش زبانه می‌کشید. نهیب زد:

- گند بزنن بهت که خودِ مصیبتی. بد قدم شوم... به خاطر اینکه پرده از کثافت‌کاریای تو بردارن، رفتن آرایشگاه میترا و بهش چرندیات گفتن. دیگه اگه یه درصد امید داشتم دود شد رفت هوا با این مسخره بازی!

نیما با هر دو دست به سینه‌ی سدرا کوبید و به عقب هولش داد. ابرو در هم کشید و غرید:

- کثافت‌کاری رو تو می‌کنی که به جای اینکه پشت خواهرت باشی و هواشو داشته باشی؛ مدام بی‌غیرتی خودت رو چوب می‌کنی و می‌زنی توو سر ستاره! نبینم انگشتت بهش خورده و ناخنت خش به تن ستاره انداخته باشه که خودم دستاتو قلم می‌کنم!

سدرا با نیشخندی چین به دماغش انداخت و گفت:

- بکش کنار باد بیاد؛ بذار اسمت بره تو شناسنامه‌اش بعد واسه من شاخ شونه بکش. که البته بعید می‌دونم دیگه این اتفاق بیفته. این بار آخره که همو می‌بینید!

نیما چشم ریز کرد و کنایه زد:

- اگه دوست داشتن و هوادار بودن به اون دو تیکه کاغذ باطله‌اس که توی بی‌وجود باید بیشتر هواشو می‌داشتی که اسم هردوتون شناسنامه‌ی باباتونو سیاه کرده.

پوزخندی زد و ادامه داد:

- شاید برای تو آخرین بار باشه ولی برای من نه!

صدای زمخت و دو رگه‌ی سجاد بحثشان را خاتمه داد:

- بیا کنار سدرا... بذار بیاد توو!

ستاره بازوی نیما را محکم‌تر چسبید و مسترس پا به خانه گذاشت. وارد سالن شدند؛ ریحانه روی مبل نشسته و چشم‌هایش دو تیله‌ی قهوه‌ای لرزان میان رگه‌های خون بود و گونه‌هایش از خیسی اشک برق می‌زد. سجاد با نگاهی سرخفام و شقیقه‌هایی که نبض می‌زد میان سالن ایستاده بود. رو به نیما لب به شماتت باز کرد:

- این رسمش بود؟ چطور تونستی توو چشام نگاه کنی و اونقدر راحت دروغ بگی؟ نگفتی راضی‌شون کردم به شرط اینکه رو پای خودم وایسم؟

نیما پلک بر هم زد و زبان روی لب کشید؛ با لحن ملایمی جواب داد:

- تونستم چون انگیزه‌ام ستاره بود. چون مطمئن بودم اگر اونقدر جدی و محکم اون دروغا رو نگم باید قید ستاره رو بزنم. شما خودتون دیدین زن‌بابام اون شب چه معرکه‌ای گرفته بود. این ماجرا رو نمی‌دونست و مدام نیش و کنایه می‌زد؛ چه برسه که می‌فهمید. اونوقت محال بود پا پیش بذارن.

ستاره که تا آن لحظه سکوت کرده و قدمی از نیما فاصله نگرفته بود به خودش جرأت داد و همراه با نفسی که بیرون داد گفت:

- بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! نیما قبل از همه‌ی اینا از ارث محروم شد، از خانواده طرد شد. منم که تا دم مرگ رفتم و برگشتم؛ دیگه بدتر از این می‌خواد چی بشه که باعث می‌شد ما از عاقبت پنهون‌کاری بترسیم؟!

سجاد خشمگین لبخند زد و تهدیدوار لب باز کرد:

- می‌خواد چی بشه؟ هیچی... اگر دختر منی، من میگم داماد بدون خانواده نمی‌خوام. اگر اجازه‌ی خواستگاری دادم، اگر عقدتون کردم به خاطر این بود که نیما با خانواده اومد جلو، هرچند ناراضی بودن اما اومدن! منم امید داشتم برای مراسم عقد و عروسی هم میان؛ اما حالا که زنگ زدن گفتن نیما دیگه پسر ما نیست، منم میگم دیگه داماد ما نیست.

ستاره دلش لرزید و ملتمسانه نالید:

- بابا...

سجاد با قاطعیت عتاب کرد:

- همین که گفتم! نیما یا باید خانوادشو راضی کنه یا دور تو رو خط بکشه. من توو مردم آبرو دارم. می‌خوام توو مراسم عروسی دخترم خانواده‌ی شوهرش باشن وگرنه ترجیح می‌دم بگن نامزدی بهم خورد!

رو گرداند تا سمت اتاقش برود. نیما دهان باز کرد حرفی بزند که سجاد انگشت اشاره‌اش را سمت ستاره تکان داد:

- اگر نیما رو بدون خانواده می‌خوای، خانواده‌تو فراموش کن. فکر کن پدر و مادرت مُردن!

سجاد بی‌توجه به التماس‌های ستاره و حرف‌های نیما سمت اتاق رفت و درب را به هم کوبید. دخترک زانوانش لرزید و همان‌جا وسط سالن با درماندگی نشست. صورتش را میان دست‌ها گرفت و اشک می‌ریخت. نیما روی زانو کنارش نشست و دست روی شانه‌اش گذاشت. دلجویانه کنار گوشش نجوا کرد:

- ستاره‌جان... عزیزدلم، بهت قول می‌دم اوضاع روبراه بشه. یا با پدرم میام یا پدرت رو راضی می‌کنم. هر چی که بشه، هرجور که بشه، تهش من و تو با همیم. قول می‌دم!

از جا برخاست و سمت ریحانه رفت. ریحانه نگاهش را از نیما دزدید و پر روسری‌اش را میان لب‌‌ها فشرد.

- ریحانه خانوم... شما یه چیزی بگو!

ریحانه بغضش را بلعید و گفت:

- قبل از اومدن شما، سجاد با من حجت تموم کرد. من هیچ دخالتی نمی‌کنم. کاری ازم بر نمیاد.

نیما ناامید نفسش را بیرون داد و سر به زیر لب زد:

- پس حواستون به ستاره باشه. من نمی‌ذارم اوضاع اینجوری بمونه.

خم شد و موهای دخترک را بوسید. کنار گوشش پچ زد:

- برمی‌گردم، غصه نخور.

ناچار و ناراضی با قدم‌های سست سمت درب رفت. بغض گلویش را می‌فشرد و نه خیال ترکیدن داشت و نه رفتن. با رفتن نیما، ستاره از جا بلند شد و به اتاقش برگشت. روی تخت نشست و زانو بغل گرفت. با نگاهی اشکبار لحظات تلخ چند لحظه‌ی پیش را در دل مرور کرد. یاد حرف سدرا افتاد:« به خاطر پرده برداشتن از کثافیت‌کاریای تو رفتن آرایشگاه میترا... » بلافاصله جرقه‌ای در ذهنش زد و تماس نیکزاد را به یاد آورد. با نفرت لب فشرد و گوشی‌اش را برداشت. شماره‌ی نیکزاد را گرفت اما طولی نکشید که صدای اپراتور در گوشش پیچید:« دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.»

با حرص تماس را قطع کرد و زیر لب گفت:

- آشغال عوضی...

***

صدای زنگ‌ پی در پی خانه، گوهر را کلافه کرد و با ترشرویی فریاد زد:

- آلما... برو ببین این اختر چرا آیفون رو جواب نمی‌ده؟ کدوم احمقی داره این‌جوری زنگ می‌زنه؟ اه...

آلما غرولندکنان از اتاق بیرون رفت و از بالای راه پله سرک کشید به سالن پایین و صدا زد:

- اختر... اختر خانوم...

اختر که زنی حدودا چهل ساله، زیبارو اما تکیده و رنجور بود دستکش‌هایش را از دست بیرون آورد و همانطور که سمت آیفون قدم تند می‌کرد، گفت:

- اومدم... اومدم خانوم جان ببخشید دستم بند بود.

دکمه را بی‌درنگ فشرد و رو به آلما گفت:

- آقا نیما هستن.

آلما لحظه‌ای تأمل کرد و لب زد:

- خدا بخیر بگذرونه!

سمت اتاق گوهر رفت و تقه‌ای به درب زد.

- هان؟ چیه چه خبره؟ اگه گذاشتین من استراحت کنم!

درب را باز کرد و گوهر را روی تخت دید. صورتش را با ماسک گیاهی سبز رنگی پوشانده و طاق باز دراز کشیده بود.

- نیماست...!

- من با اون پسره حرفی ندارم. بره گم شه!

- می‌خواستی بره گم شه چرا پا رو دُمش گذاشتی؟!

گوهر زهرآگین تشر زد:

- خُبه خُبه... تو برو سرت به کار خودت باشه تا پاشنه‌ی دهنمو نکشیدم و حرف بارت نکردم!

صدای فریاد نیما در خانه پیچید و آلما با چشم و ابرو اشاره کرد:

- بیا برو حالا جوابشو بده!

- گوهر... کجایی تو؟ بیا ببینم به چه حقی زنگ زدی خونه‌ی سپهری و چرندیات بارشون کردی؟

گوهر قهرآگین از جا پرید و از اتاق بیرون رفت. نیما بالای راه پله رسیده بود و چشم‌های خشمگین و آتشین هر دو به هم خیره ماند.

- هان... چیه؟ کوچیکتر بزرگتر یادت رفته! آبرو رو خوردی، حیا رو قی کردی. چه طرز حرف زدن با منه بی‌چشم و رو!

نیما انگشت سبابه‌اش را با تهدید و تأکید مقابل گوهر تکان داد:

- تا وقتی واسم عزت و احترام داشتی که پاتو توو کفش من نکرده بودی. از چشمم افتادی و دیگه با آشغال برام فرقی نداری. به تو چه که من با چه دختری ازدواج کردم که زنگ زدی و خودت رو نخود آش کردی؟

گوهر مضحکانه قهقهه‌ای زد و زمزمه کرد:

- دختر؟! کاش با دختر ازدواج می‌کردی! اینکه تو گرفتیش مثل لب ساحل همه باهاش خاطره دارن.

نیما دندان سائید و فریاد کر کننده‌اش تن گوهر و آلما را لرزاند.

- ببند دهنت رو تا خودم خفه‌ات نکردم. حق نداری راجع به ستاره این‌جوری حرف بزنی.

گوهر قدمی به عقب برداشت و نیما جلوتر آمد.

- پارمیسی که می‌خواستی به زور بچسبونی بهم خیلی آفتاب مهتاب ندیده بود؟ یا دست نخورده بود؟ نیم متر پارچه می‌پیچید دور خودش تو مهمونیا جلو چشم هزار نفر جولون می‌داد!

گوهر رو به آلما گفت:

- زنگ بزن بابات بیاد تکلیف منو با این روشن کنه. یک کاره بلند شده اومده این‌جا طلبشو ازم می‌خواد.

غرولندکنان سمت راه پله رفت و ادامه داد:

- اصلا زنگ زدم، خوب کردم زنگ زدم. نمی‌خوام فردا پس‌فردا یه عوضی بیاد توو این خونه و فامیلی شهسوار بذارن روش؛ پارمیس اگه جلو چشم هزار نفر جولون می‌ده این دختر با هزار نفر...

خون در رگ‌های نیما غلیان می‌کرد و آنقدر از زور حرص لبش را محکم به زیر دندان فشرد که شوری خون را در دهان حس کرد. مغزش به جوش آمده و حرارت تمام تنش را فرا گرفته بود. با قدمی بلند سمت گوهر خیز برداشت و بازویش را چنگ زد. نفیری از خشم سر داد و او را به عقب هول داد:

- ببند دهنت رو عجوزه...!

گوهر حینی کشید و پایش روی سرامیک سُر خورد. لبه‌ی پله‌ها ایستاده بود و تعادلش را از دست داد. قبل از اینکه دستش به نرده‌ی طلایی راه پله برسد، به پشت روی راه پله افتاد و پله‌های سنگی را با فریاد‌ی کوتاه، غلتان و اُفتان به پایین رفت. جیغ آلما بلند شد و نیما مات‌زده به گوهر خیره شد که روی پاگرد پله افتاده و تکان نمی‌خورد. خواهر و برادر سراسیمه پله‌ها را پایین رفتند و کنار گوهر نشستند. آلما پریشان صدا می‌زد:

- مامان... مامان خوبی؟

خون غلیظ و سرخی که از زیر سرش راه گرفت، قلب نیما را به تپش‌هایی تند و هراسان واداشت.

***

حوالی غروب بود؛ ستاره بی‌قرار و کلافه میان اتاق قدم می‌زد و با ناامیدی تماس را قطع کرد. بلافاصله شماره‌ی نیهان را گرفت. اشکش روی گونه‌اش سرازیر شد و حرص‌آلود زیر لب زمزمه می‌کرد.

- بردار تو رو خدا نیهان... جواب بده!

تماس وصل شد و صدای خواب‌آلود نیهان در گوشش پیچید.

- الو... بله...

هولناک و هیجان‌زده لب باز کرد:

- نیها... ن! کجایی تو؟

- خونه بابام. چی شده؟

ستاره هق زد و ملتمسانه گفت:

- نیهان تو رو خدا کمکم کن. دیشب بابام و خانواده‌ی نیما فهمیدن ما بهشون دروغ گفتیم.

نیهان متحیر لب زد:

- خب... چی شده حالا؟!

دخترک با گریه نالید:

- از دیشب هر چقدر تماس می‌گیرم گوشی نیما خاموشه! آلما هم جواب نمی‌ده. بابام منو توو خونه زندانی کرده می‌گه حق بیرون رفتن نداری. تو رو خدا تو پیگیری کن. ببین نیما کجاست؟! برو خونه‌شون یا برو خونه‌ی کامبیز. تو رو خدا نیهان...

- باشه... باشه عزیزم. گریه نکن، آروم باش. من همین الان می‌رم.

نیهان تماس را قطع کرد و از جا برخاست. لباس‌هایش را از داخل کمد برداشت و با عجله عوض کرد. موهای کوتاهش را چند بار پیاپی پنجه کشید و شال روی سرش انداخت. از اتاق بیرون رفت که با طوبی روبرو شد.

- کجا مادر؟ چرا لباس عوض کردی؟

- ستاره زنگ زد، یه کار واجب داشت. زود برمی‌گردم.

مقابل نگاه متعجب طوبی، سمت توالت رفت و لحظاتی بعد که با صورت خیس و شسته شده بیرون آمد؛ طوبی لب زد:

- دیر نیای دخترم؛ یکی دو ساعت دیگه حسام میاد.

هول هولکی صورتش را خشک کرد و بند کیف سرمه‌ایش را روی دوش انداخت و با بوسیدن گونه‌ی طوبی جواب داد:

- نگران نباش، خودم بهش زنگ می‌زنم ماجرا رو می‌گم. خداحافظ.

- خدا به همرات.

دلش آشوبی بپا بود. مدام دل‌نگران این بود که نیما زیر بار مشکلات مالی کمر خم کرده و دست از ستاره کشیده است؛ آن وقت تکلیف ستاره چه می‌شد؟! دختری که تمام امیدش نیما شده و به عشق او جانی دوباره گرفته بود.

با رفتن لعیا و کم شدن اضطراب حسام، بالاخره توانسته بود سوار ماشینش شود. پشت فرمان که نشست، لبخند محوی روی لب‌هایش آمد، اما خیلی زود با یادآوری حال رفیقش، لبخندش را جمع کرد و استارت زد. حین رانندگی شماره‌ی ستاره را گرفت و گوشی را روی حالت بلندگو گذاشت.

- الو...

نگاهش به خیابان بود و لب باز کرد:

- الو... ستاره‌جان من آدرس دقیق ندارم. الان راه افتادم. سریع واسم پیامک کن.

ستاره بغض‌آلود جواب داد:

- باشه نیهان. یه دنیا ازت ممنونم. فقط ببین اگه نیما رو پیدا کردی بهش بگو ستاره وسایلش رو جمع کرده. بگو نمی‌خواد خودش رو اذیت کنه و به بابای خودش، یا بابای من التماس کنه. بگو ستاره فکراشو کرده و می‌خواد باهات بیاد. بگو بیاد دنبالم نیهان.

- الهی من دورت بگردم... اینقدر اشک نریز دختر. چشم من بهش می‌گم، قول می‌دم تا پیداش نکردم برنگردم خونه. غصه نخور عزیزم حتما عصبانی بوده گوشیش رو خاموش کرده!

کمی ستاره را دلداری داد و تماس را قطع کرد. ساعتی بعد وارد محله‌ای شد که آدرس منزل شهسوار بود. درختان بلند و سر به فلک کشیده در دو طرف کوچه و کنار پیاده‌رو به چشم می‌خورد. درب‌های قهوه‌ای، مشکی و سفید بزرگ خانه‌های ویلایی کنار یکدیگر صف کشیده بودند با ساختمان‌هایی بلند و مجلل. سرعت ماشین را کم کرد و نگاهش به درب‌های خانه‌ها بود تا پلاک را پیدا کند که نگاهش به پلاک و خانه‌ی مورد نظر افتاد. آب دهانش را فرو برد و ماشین را متوقف کرد. دلشوره‌ای مداوم رهایش نمی‌کرد و از ماشین پیاده شد؛ با قدم‌های سست سمت درب رفت. سکوت غریبی در فضا بود و آسمان نارنجی غروب دلگیر بود. دست لرزانش دکمه‌ی آیفون را فشرد. منتظر ماند و جلوی درب قدم می‌زد. دلشوره‌اش هر لحظه بیشتر می‌شد و سیل افکار منفی بود که وجودش را به تلاطم میانداخت. عاقله زنی با پاکت‌های خرید جلو می‌آمد. کنار نیهان ایستاد و با اخم ظریفی، کنجکاو پرسید:

- دخترم با کی کار داری؟

نیهان ابرو بالا پراند و متعجب از سؤال زن، جواب داد:

- با خانوم شهسوار!

- شما چکارشون میشی؟

نیهان نیشخندی زد و سر جنباند:

- ببخشید شما مفتش محلی؟

زن ابرو در هم تنید و لب به تلخی باز کرد:

- چه بی‌ادب! فضول مردم نیستم دخترجون، اونجوری نگام نکن. از حرفات معلومه خبر نداری این‌جا چه اتفاقی افتاده پرسیدم بدونم چکارشون میشی که بهت بگم. حالا هم همین‌جا وایسا تا زیر پات علف سبز شه.

قدم تند کرد تا برود که نیهان با پشیمانی دنبالش قدم برداشت.

- ببخشید خانوم... خب به قول خودت من که خبر ندارم چی شده؛ فکر بد کردم دیگه. شرمنده‌ام، قهر نکن نوکرتم. بگو چی شده؟ اینا کجان؟

زن ایستاد و نفسی سنگین بیرون داد. نگاه چپ چپی به نیهان انداخت و لب زد:

- عجب گیری افتادم‌آ! فامیل درجه یک خانوم شهسوار نباشی پس بیفتی من بدبخت بشم!

نیهان چشم درشت کرد و گفت:

- مگه چی شده؟ نه بابا بگو... من دوست عروسشم!

نگاه زن با ارتیاب روی سر تا پای دخترک چرخید و چشم ریز کرد:

- عروسش؟ عروسش که میگن...

حرفش را ناتمام گذاشت و «استغفرالله»ی زیر لب گفت. لب و دهان کج کرد و ملامت‌وار لب باز کرد:

- دیشب خونشون دعوا و داد و بیداد بود. انگاری پسرش به خاطر همون دوست شما و به حساب عروسشون با مادرش دعوا می‌کنه. جر و بحثشون بالا می‌گیره و پسره مادرش رو از بالای پله هل می‌ده پایین!

نفس نیهان حبس شده بود و قلبش چهارنعل می‌تپید. دهانش باز بود و زن ادامه داد:

- صبح این‌جا مأمور بازاری بود. اومدن صحنه‌ی جرم رو چی چی میگن بهش... بررسی کردن، نمی‌دونم. خلاصه که خبر دادن بنده‌ی خدا فوت شده. آقانیما هم بازداشت کردن.

- یا فاطمه‌ی زهرا...

نیهان همراه نفسی که بیرون می‌داد این را گفت و زانوانش سست شد. کنار درب نشست و نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمد. زن جلو آمد و خریدهایش را روی زمین گذاشت. دست بر شانه‌ی دخترک گذاشت و دل‌نگران لب از هم برداشت:

- چی شد دخترجون؟ خوبی؟

نیهان نگاهش روی صورت زن دو دو می‌زد و انگار اصلا نمی‌دیدش. از جا برخاست و با حیرانی سمت ماشین رفت. پشت فرمان نشست و بهت‌زده اطرافش را نگاه می‌کرد. حالش را نمی‌فهمید، ذهنش قفل بود و هیچ چیز به فکرش نمی‌رسید که چکار کند؟

زن، کمی نگاهش کرد. سری با تأسف تکان داد و خریدهایش را برداشت و به راه افتاد. قطره اشکی از گوشه‌ی چشم دخترک بیرون لغزید و به خودش آمد. بغضش شکست و گوشی را برداشت. بی‌درنگ شماره‌ی حامد را گرفت.