میترا سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- بابات فقط دو سه تا سیلی زد! زیر مشت و لگد نگرفتت. سدرا...
حرفش را قورت داد. لبهایش لرزید و از جا برخاست. قطره اشکی که روی گونه غلتیده بود را فورا با سرانگشتان پاک کرد و زیر لب زمرمه کرد:
- لطفا برو ستاره...
ستاره از جا برخاست و نگاه ناامیدش را به میترا دوخت. آخرین تلاشش را کرد و تنها جملاتی که به ذهنش میرسید را به زبان آورد:
- جز اون دفعه، من هیچوقت نشده بود از سدرا کتک بخورم. شاید اون روز حالش خیلی بد بوده، خیلی سختش بوده که فهمیده من با سادگیم چجوری چوب حراج زدم به آبروی خانواده! شاید دیگه هیچوقت کسی اندازهی سدرا دوستت نداشته باشه. حداقل به سدرا، به خودت و عشقی که بینتون بوده فرصت بده. برید پیش مشاوره، شاید راهی جز جدایی باشه.
اینها را گفت و با خداحافظی کوتاهی سالن آموزشگاه را ترک کرد. باران نرم نرمک میبارید و دخترک قدمزنان مسیر را تا رسیدن به مترو طی کرد. وارد مترو شد و تکیهاش را به میلهی فلزی داخل واگن زد. نگاهش افتاد به دختر و پسری که کنار هم نشسته بودند و کنار گوش هم پچ پچ میکردند و ریز ریز میخندیدند. دختر، شاخه گلی سرخ در دست داشت و دست دیگرش میان دستهای پسر بود. خیره به آن دختر و پسر عاشق، ذهنش پر کشید به دوران عاشقی خودش و رامین... با مرور خاطرات قلبش فشرده میشد و اشک آرام آرام پشت پلکهایش خزید. با توقف مترو به خودش آمد و متوجه نگاه اخمآلود دختر، چهرهی متعجب پسر و گونههای خیس از اشک خودش شد. شرمگین از نگاه خیره و پرسشگر دیگران، سر به زیر انداخت و فورا اشکهایش را پاک کرد. از مترو بیرون رفت و اینبار با قدمهای تند و بلند از لا به لای جمعیت عبور کرد و سمت شرکت رفت. وارد شرکت که شد، نیکزاد با لبخند عمیقی از جا برخاست و گفت:
- وای خانوم سپهری... چقدر خوشحالم که صحیح و سالم میبینمتون. دیروز که زنگ زدن و گفتن شما و مهندس شهسوار گم شدین، همه نگرانتون بودن!
ستاره با لبخند جواب داد:
- ممنونم، آره روز پر ماجرا و سختی بود. خدا رو شکر بخیر گذشت.
با کمی خوش و بش با نیکزاد، کیفش را روی دوش جا به جا کرد و سمت اتاقش رفت. هر روز که با ماشین خودش میآمد، چند شاخه گل نرگس یا رز میخرید و داخل گلدان روی میزش میگذاشت، اما امروز خبری از گل نبود. مشغول به کار شد؛ حوالی ظهر بود که گوشی روی میزش زنگ خورد و ستاره چشم از مانیتور برداشت و گوشی را جواب داد:
- بله؟
- خانوم پورسلیم تشریف آوردن، میتونن بیان داخل؟
لبخند روی لبش نشست و لب زد:
- بله، تشریف بیارن.
لحظاتی نگذشت که در اتاق باز شد و نیهان پر سر و صدا وارد شد.
- ای نمیری ستاره که از دیشب هرچی زنگ میزنم گوشیت خاموشه! آخر به حامد زنگ زدم که گفت گوشیت رو به فنا دادی... گور به گور شه اون که این بلا رو سرتون آورد!
ستاره نرم خندید و گفت:
- اول سلام، بعدم بذار برسی بعد اینجوری شلوغ کن! اون بدبخت سوخت، جزغاله شد دیگه بسه نمیخواد گور به گور بشه!
نیهان روی صندلی نشست و کنجکاو لب باز کرد:
- خب سلام، حالا قشنگ تعریف کن ببینم چی شد دیروز؟!
ستاره تکیهاش را به صندلی زد و سمت نیهان چرخید.
- هیچی... عدو سبب خیر شد! چند تا لات و لوت ریختن تو چایخونه، اونجا رو به آتیش کشیدن. نگو یکیشون با اومدن پلیس یه گوشه قایم میشه و دنبال راه فرار میگشته. من و نیما که از چایخونه خودمون رو نجات دادیم، اونم ما رو خِفت کرد که از اونجا فراریش بدیم. خلاصه ما رو برد وسط بیابون ول کرد و خودش با ماشین رفت. نگو ماشین من ترمز بریده و بدبخت افتاده ته دره جزغاله شده! یعنی ماشین رو نبرده بود من و نیما مُرده بودیم!
نیهان هر لحظه چشمهایش درشتتر میشد و صافتر مینشست. با تمام شدن حرفهای ستاره، نیهان متعجب سرش را به طرفین تکان داد و لب از لب برداشت:
- شهسوار کی شد نیما؟! من و نیما...؟!
ستاره زبان روی لب کشید و کمی خودش را جمع و جور کرد. لبخند محوی روی لب نشاند و با تته پته گفت:
- اوم... خب... دیروز اصلا یه جوری بود که... که خود به خود یخمون باز شد. اصلا همه چی یادمون رفته بود، فقط فکر نجات جونمون بودیم! الانم پیش تو دارم میگم نیما اگر نه که ببینمش هنوز همون آقای شهسوار میگم!
نیهان با لبخندی شیطنتآمیز، چشمکی زد و پرسید:
- تنها شدین غش نکردی؟!
خاطرات تلخ و شیرین روز گذشته، مقابل چشمهای ستاره جان گرفت و با لبخند تلخی جواب داد:
- نه، غش نکردم. حالا توام گیر دادی به نکتههای انحرافی! اصلا نمیپرسی چی شد که اونجوری شد؟!
نیهان با سرخوشی خندید و گفت:
- خب کلیات رو از حامد پرسیدم، جزئیات رو نمیدونستم! ستاره که نمیخواست بیشتر از این حرف نیما باشد، بحث را عوض کرد.
- تو چه خبر؟ مامانت خوبه؟
نیهان نفسش را بیرون داد و گفت:
- چی بگم...؟! بدبختی ما رو ول نمیکنه. دلم خوش بود لعیا داره رو به راه میشه همه چی حله. نمیدونم اصلانه یا برزو که تهدیدم کرده بلا ملا سرم میاره. بابا و حسامم ترسیدن، گیر سه پیچ دادن دیگه حق ندارم تنها جایی برم. سوییچ ماشینم رو گرفتن. الانم حسام منو رسوند اینجا گفت یک ساعت دیگه میاد دنبالم!
ستاره نخودی خندید و لب زد:
- پس توام مثل من بیماشین شدی! حالا به پلیس گفتین؟
نیهان لب کج کرد و گفت:
- گفتیم ولی چه فایده؟ میگن تا جرمی صورت نگیره نمیتونیم کاری کنیم!
***
صدای آهنگ بیسدار خارجی در سالن باشگاه بلند بود و سالن تقریبا شلوغ بود. همه مشغول تمرین با دستگاهها بودند و نیما روی صندلی کنار سالن نشسته و بطری آب معدنی دستش بود. نگاهش خیره به نقطهای نامعلوم مانده بود و اخم به چهره داشت. دستی روی شانهاش نشست و صدای کامبیز بلند شد:
- اومدی تماشا؟! یه وزنه هم نزدی امشب، چته؟
نیما بیحوصله از جا برخاست و گفت:
- امشب حسش نیست ورزش کنم، میرم خونه.
سمت رختکن رفت و کامبیز دنبالش قدم برداشت.
- خب چی شده؟ حرف بزن!
دستش را در هوا تکان داد و لب زد:
- چیزی نیست...
کامبیز اما دست بر نداشت و مصرانه گفت:
- چیزی هست! رفیقیم ناسلامتی خب بگو دردت رو! به قضیهی دختر داییت ربط داره؟
وارد رختکن شدند؛ هودی کلاهدار خاکستریاش را از داخل کمد برداشت و حینی که میپوشید زیر لب گفت:
- بیربط نیست!
کامبیز روی صندلی نشست و صدایش را کلفت کرد:
- خب درد... مثل آدم بنال ببینم چه مرگته؟! چرا تیکه تیکه حرف میزنی؟!
پسر جوانی وارد رختکن شد و نیما با اشارهی چشم گفت:
- بریم تو راه بهت میگم!
هر دو لباس عوض کرده و کولههایشان را روی دوش انداختند. از باشگاه بیرون رفتند؛ خانههایشان نزدیک به هم و در عین حال نزدیک به باشگاه بود. قدمزنان مسیر را طی میکردند که که کامبیز بیطاقت پرسید:
- خب حالا اینم بیرون! میگی یا نه؟
نیما لبخند کجی روی لبش نشست و زمزمه کرد:
- هیچی... عاشق شدم!
کامبیز بلند قهقهه زد و بخار دهانش در هوای سرد پخش شد. دست روی شانهی پهن نیما زد و گفت:
- مبارکه... ولی دیگه چرا غمبرک زدی؟ خو برو خواستگاری! الحمدلله که دستت به دهنت میرسه.
نیما اما با جدیت و بدون لبخند جواب داد:
- مگه همهی مشکلات مالیه؟ دردم چیز دیگهاس! اول این که دو ماه نمیشه با پارمیس بهم زدم، هنوز همه ازم شاکیان. محاله کسی پا پیش بذاره و استقبال کنه. بعدم میدونی طرف کیه؟
کامبیز سر تکان داد و کنجکاو لب باز کرد:
- نه نمیدونم، کیه؟!
لبخند ملیحی روی لبهایش نشست و گفت:
- ستاره... ستاره سپهری!
باز قهقههی کامبیز بلند شد و توجه چند عابر را جلب کرد. با لحنی که خنده در آن موج میزد پرسید:
- ژله توت فرنگی؟
نیما فورا اخم کرد و تشر زد:
- عوی... حواست باشه از این به بعد جز خانوم سپهری از زبونت نشنوم وگرنه...
کامبیز ابروهایش را بالا انداخت و صدایش را کش آورد:
- اوهوک... عجب تهدیدم میکنه! اون روز چی گذشته بینتون که اینجوری عاشق سینه چاکش شدی؟
- فضولیش به تو نیومده.
کامبیز زبان روی لب کشید و گفت:
- خب حالا... مشکلت فقط قضیهی پارمیس خانومه؟
نیما نفسی بیرون داد و تای ابرویش را بالا انداخت.
- نه... یه مشکل دیگهام هست!
کمی مکث کرد و کامبیز کنجکاو چشم به دهان نیما دوخته بود.
- ذهنم خیلی مشغوله که ستاره چرا از مرد جماعت میترسه؟ معمولا اینجور ترسیدنا به خاطر داشتن یه تجربهی تلخ و خاطرهی بده! یعنی مشکلش چیه؟
کامبیز لحظاتی متفکرانه نگاهش کرد و نامفهوم لب کج کرد؛ سر دو راهی رسیده بودند و مسیرشان از هم جدا میشد. هر دو ایستادند و کامبیز تای ابروی پهنش را بالا انداخت و مردد گفت:
- خب... تنها حدسی که آدم میتونه بزنه و به فکرش میرسه اینه که شاید از تنها بودن با یه مرد، آسیب دیده!
نیما قلبش لرزید و اخمهایش غلیظتر شد.فکری که از آن میهراسید و آزارش میداد به ذهن کامبیز هم خطور کرده بود. لحظاتی در سکوت خیره به هم ماندند. نیما آهسته لب زد:
- به نظرت بهش دست درازی شده؟! اون آدم کی بوده مثلا؟
کامبیز سر تکان داد و پرسید:
- خب چرا باهاش حرف نمیزنی؟ از خودش بپرس.
نیما نگاهش را به ماشینهای در حال رفت وآمد دوخت و جواب داد:
- میخوام وقتی از علاقهام مطمئن شدم بهش بگم؛ من هنوز از خیلی چیزا بیخبرم که شاید وقتی بدونم نظرم عوض بشه و منصرف بشم.
کامبیز پوزخندی زد و گفت:
- هه... پس نگو عاشق شدی! آدم عاشق همینقدر دلش بره، رفته دیگه... با هیچ مشکلی جا نمیزنه! تو بگو خوشت اومده، میخوای ببینی همونی که میخوای هست یا نه؟!
حرفش به مذاق نیما خوش نیامد و اخمآلود لب زد:
- باشه. عاشق نشدم، خوشم اومده قبول؟ ممنون از راهنماییت. شب بخیر.
روی پاشنهی پا چرخید و چند قدمی دور شده بود که کامبیز صدایش را بالا برد:
- نظرم عوض شد رفیق... عاشق شدی، بدم عاشق شدی! چون میبینم عقلتو از دست دادی، حرف حالیت نمیشه... ببین منو... با خیال راحت برو ازش بپرس، مطمئنم نظرت عوض نمیشه!
نیما بیتوجه به حرفهای کامبیز، دستهایش را توی جیب فرو برده بود و خیابانهای خیس و بارانزده را گز میکرد. هوا سرد بود، اما سردی را حس نمیکرد. خودش هم نمیدانست کجای خاطرات آن روز، دلش را پیش ستاره جا گذاشت؟! شاید وقتی که گرمی دستهایش را روی شانهها حس کرد، شاید وقتی از هر چیزی مثل کفی کفش، جوراب و شالگردن برای گرم کردنش مضایقه نکرده بود یا لحظهای که نگران زخمهای کف پایش بود؛ وقتی قدمزنان مسیر را تا کنار جاده طی کردند و از هر دری با هم حرف زدند یا وقتی... با کلافگی نفسش را بیرون داد. بارها خاطرات آن روز را مرور کرد و به هیچ نتیجهای نرسید جز این که وقتی شب به خانه رسید؛ حس دلتنگی داشت. یاد ستاره که میفتاد لبخند روی لبش مینشست و فردای آن روز با دیدنش دلش هُری فرو ریخت. همینها کافی بود تا متوجه شود مهر ستاره در دلش افتاده است و باید فکری بکند.
غرق در افکارش بود که خود را جلوی خانه یافت؛ کلید را از جیب بیرون آورد و توی قفل چرخاند. بوی کباب در فضای حیاط پیچیده بود و پدرش زیر آلاچیق، کنار باربیکیوی آجری ایستاده و کباب آماده میکرد. با دیدن نیما صدایش را بالا برد:
- به به... آقا نیما! بیا که به موقع رسیدی، کباب آمادهاس. مامان خانومت امشب هوس کباب کرده بود. تو هوای سرد منو فرستاده حیاط.
نیما نیمچه لبخندی زد و گفت:
- سلام، زنگ میزدین آماده میاوردن خب!
- سلام باباجون، دِ همین دیگه... میگه آماده نه، خودمون درست کنیم.
تا نزدیک آلاچیق رفت، خشایار ظرفی از کباب را سمتش گرفت و لب زد:
- اینا رو با خودت ببر تا من بیام.
ظرف کباب را گرفت و سمت خانه رفت. وارد سالن که شد، گوهر غرولندکنان از پلهها پایین آمد.
- به درک... دخترهی زبون نفهم، نیا اصلا!
با شنیدن صدای گوهر، ابرو در هم کشید و لب باز کرد:
- سلام مامان، چی شده؟
گوهر سمت آشپزخانه رفت و دستش را در هوا تکان داد:
- هیچی... عصر تا حالا چپیده تو اتاقش بیرون نمیاد. چشاش اندازه عدس شده بس گریه کرده، حرفم نمیزنه که چه مرگشه؟! میگم بیا شام، داد میزنه!
نیما گنگ پرسید:
- کی؟ آلما؟!
گوهر روی پاشنه چرخید و حرصآلود جواب داد:
- نه پس... ننهی اژدر کور! مگه غیر از آلما دختر دیگهای هم تو این خونه هست؟
نیما نخودی خندید و همانطور که ظرف کباب را روی میز میگذاشت، خندهکنان لب زد:
- قربونت برم که وقت عصبانیت گوله نمک میشی، اژدر کور از کجا آوردی؟!
سرش را به طرفین جنباند و ادامه داد:
- میرم باهاش حرف میزنم.
پلهها را بالا رفت و کولهاش را از روی دوش برداشت. تقهای به در زد و صدایش را بالا برد:
- آلما خانوم اجازهی ورود دارم؟
جوابی نشنید و آهسته در را باز کرد.
- سکوت نشانهی رضایت است... یالله... اومدم!
داخل اتاق سرک کشید؛ آلما روی تخت چمباتمه زده بود. با قدمهای آهسته سمت تخت رفت و لبهی تخت نشست. لحنش آرام و محبتآمیز بود:
- چی شده آلما؟ مامان میگه عصر تا حالا حالت خوب نیست. کمکی ازم بر میاد؟
آلما بی آنکه نگاهش کند، لب روی هم فشرد و بغضش را قورت داد.
- کسی اذیتت کرده؟ بگو مشکلت چیه، حلش میکنیم.
دخترک تقلا کرد تا صدای خفه شده در گلویش را آزاد کند.
- خودتون امروز فردا میفهمید. خواهیم دید که حل میکنید یا گره رو گره میزنید!
- چرا با نیش و کنایه حرف میزنی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ ما امروز فردا از کجا میفهمیم؟ چی میفهمیم؟
آلما باز هم سکوت کرد. نیما نگاهش به دست قلاب شدهی آلما دور زانوهایش افتاد. پشت دستش خراشیدگی بود و دور مچش کمی کبود به نظر میرسید. دستش جلو رفت و دست آلما را گرفت.
- دستت چی شده؟!
نیما متعجب و نامفهوم این را پرسید و لبهای آلما لرزید. آهسته لب زد:
- حالم از آبتین بهم میخوره!
اخمهای نیما در هم رفت و با تندی پرسید:
- آبتین این کار رو کرده؟ چرا؟!
آلما فینفین کنان لب باز کرد:
- آشغالِ عوضی هیچوقت پیداش نیست، بعد برای من ادای داداشای غیرتی رو در میاره. با همکلاسیام رفته بودیم کافیشاپ؛ نمیدونم از کدوم گوری پیداش شد که مثل وحشیا مچ دستمو گرفت، گفت پاشو بریم دخترهی کثافت... بعدم با یکی از همکلاسیام که میخواست ازم دفاع کنه، دعواش شد. آبروم رفت...
گریهاش شدت گرفت و سر روی زانوها گذاشت. نیما دندانهایش را با حرص روی هم میفشرد و گفت:
- همکلاسی پسر دیگه، آره؟
آلما نگاه تند و تیزی انداخت و معترضانه صدایش را بالا برد:
- آره، پسر... مگه جُرمه؟! تنها که نبودم. سه تا دختر بودیم، دو تا پسر. بعدم مگه کجا رفتیم، چکار کردیم؟ نگفتم بدونید بدترش میکنید؟!
نیما بی آنکه حرفی بزند، دست آلما را گرفت و تشر زد:
- پاشو بیا ببینم...
آلما حریف دست قدرتمند نیما نبود و بیاختیار از جا برخاست و دنبالش راه افتاد. مدام دستش را عقب میکشید و در تقلا بود تا خودش را خلاص کند، اما بیفایده بود.
- وایسا نیما... چکار میکنی؟ میخوای چی بگی؟ نیما...
پلهها را پایین رفتند و سمت آشپزخانه قدم برداشت. صورتش از خشم سرخ و نگاهش آتشین بود. گوهر مشغول کشیدن غذا بود و خشایار پشت میز نشسته بود. نگاهشان به نیما و آلما خیره ماند. نیما آستین خواهرش را بالا زد و دستش را به گوهر نشان داد، عتاب کرد:
- آبتین به چه حقی دست رو خواهر من بلند میکنه؟! غلط میکنه بهش فوش بده! بیجا میکنه میاد آبروی آلما رو پیش دوستاش میبره!
آلما که بر خلاف تصورش، دفاع نیما را دیده بود دهانش از تعجب باز مانده و دیگر گریه نمیکرد. خشایار ابرو در هم کشید و نهیب زد:
- صداتو بیار پایین نیما! خجالت نمیکشی با مادرت اینجوری حرف میزنی؟
گوهر لبهایش لرزید و بغضآلود گفت:
- من از کجا بدونم این ورپریده چشه، از عصر چرا گریه میکنه؟! لال که نبود، میگفت آبتین غلط زیادی کرده، خودم پدرشو در میاوردم. ولی تا این یه کاری نکرده باشه، آبتین چرا باید بزنش؟
نیما با عصبانیت لب باز کرد:
- آلما هر کاری کرده باشه بابا داره، داداش داره. بیصاحاب نیست که اون به خودش اجازهی دخالت بده، که دهنش رو باز کنه به خواهر من لیچار بگه!
خشایار بلندتر از قبل، فریاد زد:
- نیما بار آخرِ بهت میگم درست صحبت کن! درست حرف بزنید ببینم ماجرا چی بوده؟
نیما لبهایش را به داخل روی هم فشرد و با نفسهای عمیق سعی داشت، آرام بگیرد. نفسی بیرون داد و گفت:
- آلما با همکلاسیاش رفته کافیشاپ، حضرت آقا سر رسیده آلما رو جلوی دوستاش دعوا کرده و با یکی از همکلاسیاش هم درگیر شده!
آلما نگاهش را از پدرش دزدید و سر به زیر انداخت. گوهر چشم درشت کرد و حق به جانب گفت:
- خب از اول بگید... نمیشناسی خواهرتو میره بیرون چطور نیشش تا بناگوش بازه؟! چقدر بلند بلند میخنده؟تا جلفبازی نکنه که آبتین وحشی نیست، دیوونه نیست که بیفته به جونش! بعدم یادت نره که اگه من آلما رو دنیا آوردم، آبتینم دنیا آوردم. اینکه فامیلی آبتین، شهسوار نیست دلیل نمیشه آلما رو خواهر خودش ندونه. حق داره غیرتی بشه! آلما رو برای تلافی خصومت شخصی خودت با آبتین بهونه نکن.
نیما نگاهش را به گوهر دوخت و با تحکم لب باز کرد:
- وقتی برادرش حساب میشه و حق داره غیرتی بشه که بیاد اینجا تو یه خونه با هم، کنار هم زندگی کنیم. بعدم مگه آلما دخترِ بابای من نیست؟ مگه دختر خشایار نیست؟ آبتین که نمیخواد بابا رو ببینه، غلط میکنه آلما رو خواهر خودش بدونه! این دفعه رو فقط به حرمت تو سکوت میکنم گوهر، دفعهی بعد اینجوری کوتاه نمیام!
خشایار از جا برخاست و دستهایش را روی میز غذاخوری کوبید. با تکان میز، ظروف بر هم خوردند و صدای جیرینگ جیرینگشان بلند شد. آلما یکهای خورد و بازوی نیما را گرفت و خودش را سمت نیما متمایل کرد. صدای فریاد خشایار با صدای بر هم خوردن ظروف در هم آمیخته بود.
- تمومش کنید...! همیشه باید یه بحثی تو این خراب شده باشه؟!
نیما روی پاشنهی پا چرخید و از آشپزخانه بیرون رفت. آلما سر به زیر و هراسان دنبالش قدم برداشت. با رفتنشان، گوهر بغضآلود و با چشمهای خیس از اشک، صندلی را عقب کشید و نشست. خشایار نفسش را بیرون داد و هوفی کشید. کنار گوهر روی صندلی جای گرفت که صدای مرتعش گوهر بلند شد.
- زنبابا که باشی، پنج تا انگشتت رو هم که عسل کنی و بذاری دهن بچه باز زنبابایی! بچه که بودن هر وقت پسرام با نیما دعوا کردن، من جانب نیما رو گرفتم. گفتم این مادر نداره، دل نازکتره، یه موقع کمبود حس نکنه...
پلک فشرد و اشک روی گونههایش غلتید و ادامه داد:
- اونقدر که به نیما توجه کردم، پسرای خودم حسودی کردن، گذاشتن رفتن. حالا ببین چجوری تو روم وامیسته!
خشایار دست گوهر را در دست فشرد و دلجویانه گفت:
- اون از آبتین ناراحت بود، با تو که دعوا نداشت. نیما دوستت داره. هر دوی ما زحمتای تو رو یادمونه و قدردونت هستیم. نیما جوونه، غرور داره، بهش بر خورده که آبتین خواهرشو دعوا کرده. مطمئنم میاد ازت معذرتخواهی میکنه.
دست دراز کرد و از جعبهی طلایی رنگ روی میز، دستمالی بیرون کشید و سمت گوهر گرفت. لبخندزنان ادامه داد:
- اشکاتو پاک کن، بیا با هم شام بخوریم. هوس کباب کرده بودی، از دهن افتاد!
گوهر سعی داشت گریه نکند، اما بیاختیار لبهایش میلرزید و اشک پشت اشک، روی گونهاش میغلتید. زبان روی لب کشید و از جا برخاست. سمت توالت رفت تا دست و صورتش را بشوید.
***
شهر در خواب بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. نور کمرنگ آباژور، کمی فضای اتاق را روشن کرده بود. نیهان سر روی سینهی پهن حسام گذاشته و همانطور که با انگشت خطوط نامفهوم و در هم بر هم روی تنش میکشید، لب زد:
- میگم حسام... ست اتاق خوابمون رو چه رنگی بگیرم؟ صورتی خوبه؟
حسام طاق باز خوابیده بود و یک دست زیر سر داشت و دست دیگرش نوازشگونه لا به لای موهای کوتاه نیهان در گردش بود. متعجب گفت:
- نیهان...! مگه اتاق بچهاس؟ کی بزرگ میشی تو دختر؟ صورتی هم شد رنگ؟
دخترک سرش را بالا گرفت و به حسام نگاه کرد:
- بزرگ هستم! مگه صورتی چشه؟ خیلی هم خوشگله، تو اینترنتم دیدم قشنگ شده بود ست صورتی!
- لازم نکرده، من بیام تو اتاق صورتی یاد مهد کودک میفتم. سفید قرمز بگیر آدم سر حال بیاد اومد تو اتاق. صورتی چیه؟
نیهان باز سر روی سینهاش گذاشت و چند تار موی روی سینه را میان انگشتها کشید و با حرص گفت:
- کج سلیقه! قرمز آدم رو یاد...
حرفش تمام نشده بود که صدای مهیب شکستن شیشه بلند شد و دخترک از ترس قالب تهی کرد و جیغ کشید. همزمان با شکستن شیشه، هوای سرد بیرون به داخل اتاق هجوم آورد. دستهای حسام دورش حلقه شد و با تنی مرتعش از خوف، در آغوشش جای گرفت. صدای طوبی از پشت در بلند شد:
- حسام... نیهان... چی شد؟ صدای چی بود؟
حسام با دیدن پاره آجری که وسط اتاق افتاده بود، فورا از جا برخاست و سمت پنجره رفت. صدای موتور سیکلتی که به سرعت از آنجا دور میشد به گوش رسید و قبل از اینکه حسام خودش را به پنجره برساند، موتور از خم کوچه گذر کرد.
- لعنتی...
با غیظ لب فشرد و ناچار کلید را زد و چراغ را روشن کرد. طوبی پی در پی به در اتاق میزد.
- حسام...خوبید؟
در را باز کرد و نفسش را بیرون داد. نگاه طوبی روی خرده شیشههای کف اتاق و پاره آجر ثابت ماند. بهت زده لب باز کرد:
- چی شده؟ این چیه؟
نیهان ملافه را دور خودش پیچیده بود و آهسته اشک میریخت. حسام اخمآلود لب زد:
- معلومه... کار هموناست که مدام تهدید میکنن! این اگه خورده بود به یکیمون اونوقت چی میشد؟!
سیاوش جلوی درگاه ظاهر شد و با اخمهایی در هم به اوضاع آشفتهی اتاق خیره بود.
طوبی از اتاق بیرون رفت و با لیوانی آب برگشت. با احتیاط از کنار خرده شیشهها عبور کرد و حینی که لیوان را به نیهان میداد با لحنی آهسته اما هراسان گفت:
- دیگه منم دارم از موندن تو این خونه میترسم! وقتی صاف زدن تو شیشهی پنجرهمون یعنی حتی میدونن کدوم واحدیم؟! بیرون مراقب نیهان هستین، بریزن تو خونه چی؟
سیاوش با کلافگی دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد؛ زیر لب گفت:
- حق با طوباست... اینجوری نمیشه، باید یه فکری کرد. یجوری باید مچشون رو گرفت و تحویل قانون داد!
حسام با عصبانیت غرولند کرد:
- نمیفهمم منتظر چی هستن تا شکایتمون رو قبول کنن؟! طرف علنی تهدید کرده بعد میگن تا جرم صورت نگیره، نمیشه اقدام کرد! باید حتما یه بلایی سر نیهان بیاد؟ بعد اونوقت پیگیری چه فایده داره؟
- آخه مشکل اینجاست که ما حتی مطمئن نیستیم اصلان باشه یا برزو؟! حق با پلیسه، نمیشه که بی سند و مدرک رفت به یکی دستبند زد رو حساب حدس و گمان!
لحظهای سکوت حاکم شد. صورت نیهان خیس از اشک بود و سردی اتاق لرز به تنش انداخت. صدای عطسهی بلندش سکوت را در هم شکست و نگاهها سمتش جلب شد. نیهان بیشتر در ملافه فرو رفت و آهسته لب زد:
- میشه برید بیرون؟! یخ زدم...
طوبی خندهاش را قورت داد و با نگاهش به سیاوش اشاره کرد تا اتاق را ترک کنند. طوبی همانطور که از اتاق بیرون میرفت، گفت:
- امشب رو بیاین تو سالن بخوابید، صبح اتاق رو تمیز میکنم. الان صدای جارو همسایهها رو اذیت میکنه. مراقب باشید دست و پاتون زخمی نشه.
با رفتن طوبی، حسام بلوز نیهان را از روی پاتختی برداشت و سمتش گرفت. لبخند کجی روی لب داشت و گفت:
- بگیرش... اینم سومینبار!
نیهان دست دراز کرد و با اخم ظریفی پرسید:
- سومین باره چی؟!
- که یه غلطی میکنیم، ملت میفهمن!
***
ترافیک صبحگاهی خیابانها باعث شده بود ستاره با تأخیر به شرکت برسد. با عجله و قدمهای تند وارد شرکت شد و بی آنکه توقف کند برای خانم نیکزاد سر تکان داد و سلام و علیک کوتاهی کرد. وارد اتاق شد و همین که در را بست؛ نگاهش به گلدان روی میز ثابت ماند. گلدان پر از گلهای رز سرخ بود!
ابروهایش در هم رفت و با اخم ظریفی نگاهشان کرد. روی پاشنه چرخید و از اتاق بیرون رفت.
- خانم نیکزاد... کی واسه گلدون روی میزم گل گرفته؟!
نیکزاد شانهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم... ندیدم کسی وارد اتاقتون بشه!
ستاره زیر لب گفت:
- بله، که اینطور...
کلافه و بینتیجه نفسی بیرون داد و سمت اتاقش برگشت. حین کار کردن مدام نگاهش به گلها میافتاد و فکرش مشغول میشد که چه کسی برایش گل خریده؟! آنقدر فکرش را درگیر کرده بود و حواسش را پرت میکرد که آخر از جا برخاست و گلدان را از مقابل چشمانش برداشت؛ پشت پنجره گذاشت و پرده را کشید.
تقهای به در خورد و کریمآقا وارد اتاق شد. سینی گرد و کوچکی در دست داشت و داخلش چند فنجان قهوه و استکانهای کوچک چای بود. با ورودش به اتاق، بوی تلخ قهوه در فضا پیچید. نیم نگاهی انداخت و آهسته سلام کرد. میدانست ستاره این وقت از روز را چای میخورد و قهوه عادت بعدازظهرش است. استکان چای را روی میز گذاشت و ستاره نگاهش را از مانیتور برداشت و پرسید:
- کریمآقا... امروز کی با گل رز اومد شرکت؟
کریم شانهای بالا انداخت و جواب داد:
- ندیدم والا... نمیدونم!
ستاره تکیهاش را به صندلی داد و تای ابرویش را بالا انداخت، نگاه دقیقی به کریم انداخت و گفت:
- ببینم کریمآقا... مگه شما اولین نفر نمیای شرکت؟ مگه هر کس میاد شما چشمتون به در نیست و مراقب نیستی؟ پس چطور میشه ندونی کی با دسته گل اومده؟! والا خوبه هروقت من با گل میومدم به به چه چه میکردی!
کریم ابرو کج کرد و با درماندگی لب زد:
- خانوم سپهری... بیخیال من شو! منو از نون خوردن ننداز. گفتن آمار ندم، فضولی نکنم.
ستاره لبخند پیروزمندانهای زد و لب باز کرد:
- پس میدونی کی آورده؟! نترس کریمآقا، شما بگو... من قول میدم حرفی نزنم. باشه؟
کریم با نگاه اشارهای به سینی کرد و جواب داد:
- اینا سرد میشن، من برم با اجازه!
ستاره دستش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد.
- کریم آقا! یه حدس میزنم فقط بگو آره یا نه؟!
کریم نگاهش را پایین انداخت و سرش را به طرفین تکان داد. زیر لب « لا اله الا الله» زمزمه کرد، که ستاره گفت:
- آقای شهسوار آورده؟
کریم لحظهای نگاهش ثابت ماند و آن نگاه خیره و ناچار، حقیقت را برملا میکرد. با اندک تعللی لب از لب برداشت:
- بله خانوم، حالا اجازه هست برم؟
قلب دخترک بنای تپیدن گرفت و کف دستهایش از عرق خیس شد. با حالی دگرگون سر جنباند:
- بله، بفرمایید. ممنون.
بیشتر از قبل ذهنش مشغول شد و تمرکز کار کردن نداشت. فکرش با سرکشی پر کشید سمت گذشته و روزی که اولین مرتبه رامین برایش گل خریده بود. یک شاخه گل رز همرنگ همین گلهای داخل گلدان...
- روز دختر مبارک، با عشق تقدیم به زیباترین و مهربونترین دختر دنیا، تک ستارهی آسمون عشقم، یکی یدونهی قلبم ستاره خانوم!
لبخندی عمیق روی لبهایش نشسته بود و گل را بویید، نازی دخترانه را چاشنی صدایش کرد و گفت:
- ممنون رامین، تو خیلی خوبی. اصلا فکر نمیکردم امروز واسم گل بگیری و بهم تبریک بگی!
- عجب... واسه چی اونوقت فکرشو نمیکردی؟ نمیدونی من همیشه دنبال بهانهام تا بهت یادآوری کنم که چقدر دوستت دارم؟! در ضمن هدیهات هم هنوز نگرفتی؛ چشاتو ببند و دستات رو بیار جلو...
پلکهای ستاره روی هم فشرده شد و اشکهای گرمش روی گونه غلتید. گردنبند ظریف نقرهای رنگی که آن روز برایش هدیه گرفته بود را به یاد آورد. رامین آن را با دستهای خودش به گردن دخترک آویخت و بعدها هم با دستهای خودش همان زنجیر را در گردنش از هم گسست. روزی که رامین دیگر رامین نبود و کفتاری بود گرسنه!
نفسهای ستاره عمیق و کشدار شد و روی سینهاش انگار وزنهای سنگین بود و توان نفس کشیدن نداشت. از جا برخاست و سمت پنجره رفت. پنجره را باز کرد و باد سرد به گونههای داغش خورد و کمی از حرارت درونش کم کرد. با حرص، شاخه به شاخه گلها را در دستش شکست و گلبرگهایشان را پر پر کرد و از پنجره بیرون انداخت. سمت گوشی روی میز رفت و شمارهی نیکزاد را گرفت. بغضش را قورت داد و تک سرفهای کرد.
- الو، خانوم دادفر امروز تشریف نیاوردن؟
- نه متأسفانه!
پوفی کشید و ناچار گفت:
- پس لطفا به آقای شهسوار بگید من امروز اصلا حال خوبی ندارم، باید برم خونه!
گوشی را گذاشت و سرش را میان دستها گرفت.
طولی نکشید که تقهای به در اتاق خورد.
- بفرمایید.
درب اتاق آهسته باز شد و قامت بلند نیما در چارچوب در ظاهر شد. با دیدن نیما و به اجبار برای احترام به منصبش از جا برخاست و آهسته سلام کرد. نیما جلوتر آمد و پرسید:
- حالت بده؟ کاری ازم برمیاد؟
ستاره نگاهش را پایین انداخته و لب زد:
- بله، لطفا اجازهی مرخصی بدین تا برم خونه.
با شنیدن لحن خشک و رسمی ستاره تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- برگشتیم سر خونهی اول؟ باز جمع میبندی!
ستاره زمخت و جدی پرسید:
- مگه کجا رسیده بودیم که حالا برگشتیم سر خونهی اول؟
نیما با پوزخندی کنایهآمیز جواب داد:
- رسیده بودیم به ماست و جوجه!
ستاره بیاختیار خندهاش گرفت، اما لب گزید و خندهاش را قورت داد و گفت:
- اون روز فرق داشت. یه استثنا بود!
نیما لحظهای سکوت کرد و قدمزنان تا کنار پنجره رفت. با نزدیک شدنش به پنجره، تپشهای قلب ستاره بالا رفت و مسترس کنج لبش را به دندان گرفت. زیر چشمی او را میپایید تا واکنشش را ببیند.
نیما کنار پنجره ایستاد و گلدان خالی و چند گلبرگ اطرافش را دید. ابرو در هم تنید و از پنجره به بیرون سرک کشید. شاخهای گل را روی سنگفرش حیاط دید و اخمهایش بیشتر در هم فرو رفت. دندان روی دندان سایید و روی پاشنه چرخید؛ همان طور که سمت درب اتاق بر میگشت لب از لب برداشت:
- اجازهی مرخصی نداری. کار زیاد داریم.
منتظر جوابی نماند و از اتاق بیرون رفت. ستاره لبهای لرزانش را روی هم فشرد و پاهایش سست شد. خودش را روی صندلی رها کرد و به چشمهایش اجازهی باریدن داد. با کلافگی و به زحمت مشغول کار شد. سرش درد گرفته بود و هر لحظه حالش بدتر میشد.
ظهر وقت استراحت بود که از جا برخاست تا سمت توالت برود. همانطور که قدم بر میداشت حس میکرد گاهی زیر پایش خالی میشود و بیاختیار دستش را به دیوار میگرفت. سرگیجه داشت و پلکهای متورمش میسوخت. توی سالن بود که این بار سرگیجهاش شدیدتر شد و کنار دیوار روی زانوها نشست. صدای نگران نیکزاد را شنید:
- خانوم سپهری، حالتون خوبه؟
دستی روی شانهاش نشست و نگاهش را بالا گرفت. آهسته لب زد:
- خوبم، یه کم سرم گیج میره!
نیکزاد بازویش را گرفت و گفت:
- پاشو بریم تو آبدارخونه، بگم کریم آقا آب قند درست کنه.
ستاره لب باز کرد تا حرفی بزند که نیما جلو آمد و با اخم کمرنگی پرسید:
- چی شده؟
ستاره اخم آلود نگاهش را دزدید و زیر لب غرولند کرد:
- مهم نیست، کار زیاد داریم امروز!
نیما نگاهی به نیکزاد انداخت و گفت:
- میشه لطفا آب سرد، آب قندی چیزی بیاری؟
نیکزاد پوزخندی روی لبش نشست و طوری که فقط ستاره شنید، آهسته پچ زد:
- آب یا نخود سیاه؟!
با تأنی سمت آبدارخانه رفت و نیما جلوتر آمد.
- نمیدونستم اینقدر حالت بده، بریم درمانگاه؟
ستاره دستش را به دیوار گرفت و از جا برخاست. نگاهش را دزدید و لب زد:
- نیازی نیست، خوب میشم.
نیما جلوتر آمد؛ مقابل ستاره و یک قدمیاش ایستاد. گرمای نفسها و عطر تلخش را میشد حس کرد. دخترک شهامت نگاه کردن به چشمهایش را نداشت؛ قدش تا سینهی نیما میرسید و نگاهش به دکمههای سفید پیراهنش بود. نیما دلجویانه و با ملاطفت پرسید:
- چکار کردم که خودم خبر ندارم؟ چرا اینقدر تلخ شدی و جوابای سربالا میدی؟! تو نبودی تو کلانتری وقت خداحافظی گفتی روز سختی بود، اما به خاطر حس امنیتی که بهم دادی، به خاطر رفتار خوبت، قابل تحمل و حتی قشنگ شد؟ من همون آدمم آ!
چشمهای ستاره باز به اشک نشست و از این همه بیچارگی خودش بیزار بود. نگاه درماندهاش را به نیما دوخت و خواست لب باز کند که صدایی مانع شد و باعث شد نیما چشم از ستاره بردارد و به پشت سر نگاه کند.
- سلام عرض شد آقای شهسوار!
پارمیس بود که با لبخند کج و پرمعنایی چند قدمیشان ایستاده بود و ملامتوار نیما را نگاه میکرد. نیما با دیدنش یکهای خورد و از ستاره فاصله گرفت. سر تکان داد و لب زد:
- سلام، خوبی؟ این طرفا؟!
پارمیس تای ابرویش را بالا انداخت و لب به طعنه باز کرد:
- چرا اینقدر جا خوردی؟ مثلا پدرم سهامدار این شرکته! خیلی جای تعجب داره من اینجام؟
نیما شانه بالا انداخت و گفت:
- نه... چون امروز جلسهای نداشتیم تعجب کردم از اومدنت. به هر حال خوش اومدی.
سمت اتاق اشاره کرد و ادامه داد:
- بفرمایید.
پارمیس اشارهای به ستاره کرد که هنوز آنجا ایستاده و با کنجکاوی نگاهشان میکرد.
- مزاحم اوقاتتون نمیشم، میرم اتاق خانوم دادفر!
نیکزاد با لیوانی آب سرد به سالن آمد و با سلامی کوتاه به پارمیس، سمت ستاره رفت.
نیما که نیش کلام پارمیس را به خوبی حس کرده بود، بیتوجه به حرفش، سمت اتاق رفت و گفت:
- خانوم دادفر تشریف ندارن، بفرمایید.
پارمیس با تأنی نگاه از ستاره گرفت و دنبال نیما قدم برداشت. نیکزاد لیوان آب را دست ستاره داد و غرولند کرد:
- باز سر و کلهی این دخترهی از دماغ فیل افتاده پیدا شد!
ستاره کمی از آب نوشید و آهسته لب زد:
- میشناسیش؟
نیکزاد بازوی ستاره را گرفت و سمت صندلیهای کنار سالن هدایتش کرد و گفت:
- بیا بشین رنگ به رو نداری؛ فقط همین اندازه میدونم نامزد آقای شهسواره، البته دختر داییش میشه و باباشم اینجا سهام داره!
قلب دخترک فرو ریخت و متعجب پرسید:
- مگه نامزد داره؟!
- آره خبر نداشتی؟ بشین تا واست بگم.
هر دو روی صندلی، کنار هم نشستند و نیکزاد با کمی تعلل و این پا، آن پا کردن گفت:
- راستش تازگی متوجه شدم که شهسوار نگاهش، رفتارش باهات عوض شده. آخه خیلی وقته میشناسمش و اخلاقاش رو میدونم. میخواستم بهت بگم، اما موقعیتش پیش نیومد. یه وقت گولش رو نخوری، این نامزد داره. لابد چشمش رو گرفتی میخواد یه ناخنکی بزنه وگرنه که...!
پشت چشمی نازک کرد و سر و گردنش را تابی داد:
- البته این آخریا یه بار شنیدم که نامزدیشون رو بهم زدن، ولی اگه حقیقت داشت الان پارمیس اینجا چی میخواد؟ من که میگم الکی چو انداخته که اگه خواست دختر بازی کنه کسی نگه عه تو که نامزد داری، عیبه، بده!
تپشهای قلب ستاره هر لحظه و با هر کلام نیکزاد بالاتر میرفت و دستهایش سرد و یخی شده بود. لیوان را روی میز مقابلش گذاشت و از جا برخاست. صدایش به سختی از پس آن تودهی حجیم در گلویش بیرون آمد و لب زد:
- ممنون که بهم گفتی، من... من...
نیکزاد ابروهایش بالا پرید و مردد پرسید:
- بهش علاقه داشتی؟!
ستاره با زهرخندی جواب داد:
- نه... نه اصلا! من اتقاقا از مَردا بدم میاد.
- خوبه! خیالم راحت شد. تو دختر خوبی هستی، حیفه بازیچهی دست این بچه فوفولا بشی!
دخترک سر جنباند و زمزمه کرد:
- ممنون، من میرم ناهار بخورم.
آنقدر گیج و منگ بود که صدای نیکزاد را نفهمید و با قدمهای سست از آنجا دور شد.
***
پاساژ شلوغ و پر رفت و آمد بود. نیهان دست در دست سیاوش، ما بین جمعیت قدم بر میداشت و نگاهش خیره به ویترینهای پر زرق و برق لوازم خانگی بود و گفت:
- بابا اون سرویس چینی رو ببین چه خوشگله! ساده و شیک.
سیاوش رد نگاه دخترش را گرفت و لب زد:
- آره قشنگه، اما مطمئنی جلوتر بریم نظرت عوض نمیشه؟ هنوز تازه اومدیم بازار، شاید مدلهای قشنگتر ببینی.
- نه باباجون، من رو انتخابم مطمئنم. یه چیزی چشممو بگیره دیگه محاله نظرم عوض شه!
سیاوش با لبخند نرمی سر کج کرد و گفت:
- باشه، من میخوام تو خوشحال بشی. هر کدوم رو بخوای میخرم!
- قربون مرامت برم، تکی به خدا.
وارد مغازه شدند؛ سیاوش مشغول صحبت با فروشنده بود که نیهان جلوتر رفت و برچسبهای قیمت را روی لوازم نگاه کرد. سرویس چینی که انتخاب کرده بود جزء گرانترین سرویسهای مغازه بود. لب گزید و نگاهش بین مابقی سرویسها چرخید. سرویسی با قیمت کمتر را پسندید و صدایش را بالا برد:
- باباجون یه لحظه میای؟
سیاوش نگاهی انداخت و با عذرخواهی از فروشنده سمت نیهان رفت.
- جانم بابا؟
- نظرم عوض شد... این یکی سرویس رو میخوام!
سیاوش چشم باریک کرد و به تقلید از نیهان گفت:
- یه چیزی چشممو بگیره دیگه محاله نظرم عوض شه! پس چی شد؟
دخترک نخودی خندید و لب زد:
- ببخشید، دیگه قول میدم نظرم عوض نشه. همین آخریشه!
سیاوش سرش را به طرفین تکان داد و سرویس چینی را از نظر گذراند که متوجه قیمتش شد. لحظهای تأمل کرد و چشم تنگ کرد پرسید:
- نیهان واسه قیمتش میگی؟!
نیهان سر جنباند و ابرو بالا انداخت:
- نه بابا... خب این خوشگلتره!
سیاوش با کلافگی نفسی بیرون داد و لب فشرد:
- نگفتم هر چی دوست داری بگو؟!
نیهان که فهمید دستش رو شده، لب گزید و گفت:
- بابا اون خیلی گرونه! من میدونم شما اونقدر درآمد و پسانداز نداری که اینجوری جهیزیه بخری!
سیاوش با صدایی که سعی داشت فقط نیهان بشنود، مؤکد لب باز کرد:
- ببین نیهان، اولش که من هجده سال از زندگیت رو بهت بدهکارم که باید خرجت رو میدادم و ندادم. دوم نمیخوام پیش شوهرت سرشکسته باشی و جهازت در شأن خونهی حسام نباشه و در آخر تو کاری به پولش نداشته باش، من وام گرفتم، لازم بشه بازم میگیرم!
نیهان قدمی جلوتر آمد، دست به کمر زد و با تحکم گفت:
- اولش اون هجده سال شما از وجود من بیخبر بودی، پس مقصر نیستی، دوم اون شوهری که سرکوفت جهیزیه رو به زنش بزنه رو باید شب ساعت نُه بذاری دم در و غیر از این باشه به بشریت خیانت کردی! سوم نمیشه که من برم سر خونه زندگیم و شما یه عمر قسط بدی!
صدای فروشنده بلند شد:
- چی شد آقا؟ کدوم سرویس را میبرید؟
سیاوش بیدرنگ رو به فروشنده گفت:
- همون اولی آقا، قربون دستت.
نیهان معترضانه لب زد:
- بابا...!
سیاوش انگشتش را بالا گرفت و اشاره کرد:
- هیس! حرف نباشه.
فروشنده کارتن بزرگ سرویس چینی را آماده کرد و نیهان رو به پدرش گفت:
- بابا سوئيچ رو بده تا شما کارتن رو میاری من برم ماشین رو بیارم جلو پاساژ.
سیاوش مردد نگاهی انداخت و لب از لب برداشت:
- نه... باشه با هم میریم.
دخترک هوفی کشید و گفت:
- بابا دیگه خیلی شلوغش کردین! تا اون طرف خیابون میخوام برم دیگه، اون سر دنیا که نیست!
سیاوش نگاهی به آن کارتن بزرگ انداخت و بیمیل رضایت داد. نیهان با خوشحالی سوئيچ را قاپید و با گفتن« دمت گرم» از مغازه بیرون رفت.
پله برقی پاساژ را پایین آمد و با شوق از پاساژ بیرون رفت. فکرش پیش رنگ وسایل آشپزخانه و مدل ظروفش بود و با تصور خانهای که در آیندهای نزدیک با حسام آنجا زندگی میکرد؛ قند توی دلش آب میشد. لبخند محوی روی لب داشت، غافل از چشمهایی که با دقت و نفرت از زیر کلاه کاسکت زیر نظرش داشت! چشمهای تیزبینی که برای ضربه زدن به او در پی شکار لحظهای بود!
دخترک بیهوا عرض خیابان را طی کرد و سمت ماشین رفت. چند قدمی تا ماشین فاصله داشت که متوجه پژوی سفید رنگی شد. ماشین با سرعت زیادی نزدیک میشد. لحظهای از ترس قالب تهی کرد و پاهایش بیحرکت ماند.
کمی آن طرفتر دختر و پسر جوانی، قصد عبور از خیابان را داشتند. ماشین فاصلهاش را به حاشیهی خیابان نزدیک کرده بود تا نیهان را بزند.
دخترک یک آن به خود آمد و خودش را سمت پیادهرو انداخت. مچ پایش پیچ خورد و درد در وجودش پیچید. صدای دلخراش تصادف و فریاد مردی بلند شد. نیهان نفس نفسزنان و با قلبی پر تپش، اطرافش را نگاه کرد.
دختر و پسر جوان، هر کدام سمتی افتاده و سر و صورتشان غرق در خون بود.
نفسش بالا نمیآمد و وحشتزده ازدحام جمعیت را تماشا میکرد. خواست از جا بلند شود که درد وجودش را در بر گرفت و فریادی دردناک کشید. صداها گنگ و نامفهوم و تصاویر تیره و تار شدند.
***
حسام با نگاهی خیس از اشک و چهرهای آشفته چشم به نیهان دوخته بود که با رنگ و روی زار و رنگ پریده روی تخت بود و سِرُم قطره قطره وارد رگهایش میشد.
پلکهایش لرزید و آهسته چشم باز کرد. لحظاتی که سیاوش او را در آغوش گرفت و داخل ماشین میبرد را کمابیش به یاد داشت و صدای همهمه در گوشش بود.
حسام را که دید لبهای خشکیدهاش باز و بسته شد و بیدرنگ لب زد:
- حسام... حسام... اون... اونا چی شدن؟
حسام آسیمهسر از جا برخاست و بازوهایش را گرفت، با لحنی ملایم گفت:
- کدوما نیهان؟ آروم باش. پاتو جراحی کردن!
نیهان بیتوجه به موقعیت خودش و دل نگران ادامه داد:
- اون دختر و پسر... اونا چی شدن؟
حسام پلک باز و بسته کرد و در حالی که سعی داشت نیهان را آرام کند، گفت:
- چیزی نیست، آروم باش! خوبن، هر دوشون خوبن.
دخترک قانع نشده بود و صدایش را بالا برد:
- دروغ میگی، ممکن نیست! دیدم سر و صورتشون پر از خون بود!
- میخوای بدونی که چی بشه؟ یه اتفاق بوده، الان باید به فکر خودت باشی تا زودتر حالت خوب بشه. رباط پات آسیب شدیدی دیده بود، جراحی شده.
چشمهای نیهان به اشک نشست و لبهایش لرزید:
- اون ماشین میخواست منو بزنه، به خاطر من اون اتفاق افتاد!
حسام با کلافگی پوفی کشید و به چشمهایش خیره شد.
- آره، مقصود ماشین تو بودی ولی تو که نخواستی اون اتفاق بیفته!
دخترک اشکهایش را با سرانگشتان پاک کرد و پرسید:
- زندهان؟ تو رو خدا راستشو بگو!
حسام با تأسف نگاهش کرد، زبان روی لب کشید و سرش را به طرفین تکان داد:
- فقط پسره... البته اونم هنوز بیهوشه!
نیهان دستهایش را روی صورت گرفت و بغضش شکست. نگاه حسام به دست نیهان افتاد که شلنگ سِرُم خونی شده بود. جلو رفت و گلایهمند گفت:
- نیهان ببین چکار میکنی! خون برگشت تو شلنگ، دستت رو ببر پایین.
دستهایش را از روی صورت کنار زد و حینی که نوازشش میکرد دلداری داد:
- آروم باش عزیزم، گریه نکن. تو مقصر نبودی!
نیهان میان گریه نالید:
- به خاطر من یه دختر بیگناه جوون مرگ شد... کاش خودمو میزد. الهی بمیرم!
- عه... نیهان! بسه اینقدر خودت رو اذیت نکن.
دخترک حریف اشکهایش نبود و با یادآوری صحنهی تصادف و آن دختر و پسر بیگناه قلبش فشرده میشد.
***
باد سردی میوزید و ستاره دستهایش را توی جیب پالتو فرو برده بود. نگاهش به سنگفرش پیادهرو بود و قدمزنان سمت مترو میرفت. صدای بوق ماشینی بلند شد و در پی آن صدای نیما را شنید:
- خانوم سپهری...
به عقب برگشت و نگاهی انداخت.
- بیا بشین، میرسونمت!
ابرو در هم کشید و با چهرهای عبوس جواب داد:
- ممنون، خودم میرم.
- لج میکنی چرا؟ من هنوز جواب حرفم رو نگرفتمآ!
دخترک تای ابرویش را بالا انداخت و تشر زد:
- شما مشکلی نداری که یه وقت نامزدتون بفهمه یه خانوم رو رسوندی خونشون؟!
نیما نامفهوم لب زد:
- کدوم نامزد؟ چی میگی؟ بیا بشین ببینم حرف حسابت چیه؟
رو گرداند و به راهش ادامه داد که نیما پیاده شد و صدایش را بالا برد:
- میگم بیا بشین، حرف میزنیم.
ستاره توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. نیما سوار شد و کمی جلوتر ماشین را نگه داشت. پیاده شد و با قدمهای بلند سمت ستاره رفت. از پشت سر، بند کیفش را گرفت و دخترک مجبور شد بایستد. نیما خیره به چشمهایش با تحکم گفت:
- حقمه بدونم چی شده نه؟ حقمه بدونم چرا داری اینجوری رفتار میکنی؟ باید از خودم دفاع کنم. درسته؟
ستاره نگاهش به اطراف چرخید و زیر لب گفت:
- کیفم رو ول کن، زشته دارن نگامون میکنن.
- پس بیا بشین حرف بزنیم.
پوفی کشید و ناچار دنبال نیما قدم برداشت. نیما درب جلو را باز کرد و دخترک با اکراه نشست. همین که راه افتادند نیما لب باز کرد:
- خب... میشنوم. اول بگو چی شده که رفتارت عوض شده، بعد هم کی گفته من نامزد دارم؟!
ستاره نگاهش به بیرون بود و گفت:
- چیزی نشده، ما یه روز رو به اجبار با هم گذروندیم شما دچار سوءتفاهم شدی و فکر کردی خبریه! بعدم من از کارمندای شرکت شنیدم که اون خانوم نامزدتون هستن!
نیما با حرص لب از لب برداشت:
- این که میگی فکر کردم خبریه به خاطر اون چند شاخه گل بود؟! فکر کردی رو چه حساب گرفتم؟
ستاره با غیظ روی صندلی جابجا شد و سمتش چرخید. دندان روی دندان سایید و گفت:
- یه مرد متأهل وقتی گل بگیره واسه همکارش رو چه حساب میخواسته باشه؟
- کی گفته من متأهلم؟! یه نامزدی در حد حرف بزرگترها بوده که از بچگی تو گوشمون خوندن نیما و پارمیس. حرفشون که جدی شد من گفتم نه، نمیخوام و خلاص! اگر میاد شرکت چون باباش جزء سهامدارای شرکتِ، همین!
ستاره نفسش را بیرون داد و لب زد:
- باشه قبول. اصلا نامزدم نداری، اما بازم گل گرفتن و خودمونی حرف زدن تو کَتَم نمیره و دلیلی براش نمیبینم.
نیما کنار خیابان متوقف شد و ستاره متعجب پرسید:
- چرا وایسادی؟
اشارهای به آن طرف خیابان کرد و جواب داد:
- به مترو رسیدیم!
دخترک لب فشرد و با غیظ خواست در را باز کند که نیما دستش را جلو برد و مانع شد. با لحنی آمیخته به خنده لب زد:
- وایسا ببینم شوخی کردم، حرف دارم باهات.
- مگه من باهات شوخی دارم؟! یعنی چی؟
نیما تای ابرویش را بالا انداخت و با لودگی لب باز کرد:
- آها... این شد. یه کم سر به سرت بذارم لحنت خودمونی میشه!
ستاره با استیصال سر روی شانه خماند و زمزمه کرد:
- بذار برم، من هیچ حرفی ندارم.
نیما لبخندش را جمع کرد و با جدیت گفت:
- اما من میخوام بیشتر با هم آشنا بشیم. بیشتر ازت بدونم!
قطره اشکی روی گونهاش غلتید و با درماندگی نگاهش کرد:
- من نمیخوام، تو هم ازم بیشتر بدونی منصرف میشی!
- منصرف نشدم چی؟
ستاره دست روی گونههایش کشید و نفسش را بیرون داد:
- بذار همون همکار و کارمند_رئیس بمونیم. من تو دنیای تنهاییم خوشحالترم، راضیترم. آرامشی که به سختی به دست آوردم رو ازم نگیر.
در را باز کرد و پیاده شد. نیما با شانههایی فرو افتاده و نگاهی متأثر رفتنش را تماشا میکرد. ستاره که از مقابل دیدش ناپدید شد، حرکت کرد. ساعتی بعد خسته و بیحوصله به خانه رسید. گوهر روی کاناپه دراز کشیده و روی صورتش ماسک بود؛ موزیک بیکلام ملایمی هم در فضا پخش میشد. میدانست گوهر وقتی ماسک دارد، کلامی حرف نمیزند. بیآنکه سلام کند از پله بالا رفت.
وارد اتاقش شد و کتش را روی تخت انداخت. صدای دخترک در گوشش پیچ و تاب میخورد و نگاه درماندهاش لحظهای از مقابل چشمهایش دور نمیشد. تقهای به در خورد و افکارش در هم ریخت. صدای آلما از پشت در بلند شد:
- اجازه هست داداش؟
- بیا تو
در باز شد و آلما با لبخند سرک کشید.
- خسته نباشی خانداداش.
لبخند ملایمی زد و جواب داد:
- ممنون، بیا بشین.
آلما وارد شد و لبهی تخت نشست.
- چه خبرا؟ اوضاع روبراهه؟
نیما بیحوصله شانه بالا انداخت و گفت:
- آره، خوبه. همه چی عادی و خوب. چطور؟
آلما لب به دندان گرفت و با تأنی لب باز کرد:
- پارمیس زنگ زد.
- خب؟!
دخترک با لبخندی تصنعی گفت:
- اوم... راستش...
نیما لبخند کجی زد و حرفش را برید:
- لابد گفته اومده شرکت و منو کنار یه دختر دیده آره؟
آلما نفسی بیرون داد و لب زد:
- راستش آره، میگفت دیدی پای کسی وسطه؟ وگرنه نیما منو دوست داشت. کسی زیر پاش نشسته.
نیما سرش را به طرفین تکان داد و پوفی کشید:
- نمیدونم پارمیس چرا تمومش نمیکنه! تو حرفاشو باور میکنی آلما؟
- نه... من قبولت دارم.
نیما از جا برخاست و کنار پنجره ایستاد. نگاهش به بیرون بود و گفت:
- دختر خوبیه، به دلم نشسته. منکر نمیشم که مهرش به دلم افتاده، اما باورکن زمانی که نامزدی رو بهم زدم این دختر هیچ کجای قلبم نبود و بیتقصیره. من از روزی به ستاره علاقهمند شدم که با هم تو راه سمنان گرفتار شدیم.
لبخند روی لبش نقش بست و دلش لرزید، ادامه داد:
- اون روز حس کردم چقدر مهربون و خواستنیه! شخصیتی که اون روز ازش دیدم با تصورات خودم زمین تا آسمون فرق داشت!
- اونم دوستت داره؟!
نیما شانه بالا انداخت و سر جنباند:
- نمیدونم! فقط میدونم یه مشکلی هست، یه مسئلهای هست که نمیذاره ستاره به هیچ کس فکر کنه. که از مرد جماعت دوری میکنه.
سمت آلما آمد و باز کنارش نشست. دستهای آلما را گرفت و خواهشمند لب باز کرد:
- میگم... تو... تو میری باهاش حرف بزنی؟ شاید با یه دختر راحتتر حرف بزنه. شاید دلیلش رو بهت بگه!
آلما کمی تأمل کرد و لب زد:
- کِی؟ کجا باهاش حرف بزنم؟
***
چیزی تا شب یلدا نمانده بود و آسمان با بارش اولین برف به استقبال زمستان میرفت. دانههای ریز و درشت برف چون کودکانی بازیگوش میان وزش باد این سو و آن سو میدویدند و بر زمین مینشستند.
نیهان روی تختش دراز کشیده بود و استراحت میکرد. صدای زنگ خانه بلند شد و لحظهای طول نکشید که صدای سیاوش به گوش رسید:
- طوبی جان... آقاحامد با خانومش و ستارهجان اومدن.
نیهان با شنیدن صدای پدرش نیمخیز شد و شال را از لبهی تخت برداشت. دستی میان موهایش کشید و شال را روی سرش انداخت. تقهای به در خورد و طوبی داخل اتاق سرک کشید:
- بیداری نیهانجان؟ اومدن عیادتت.
- آره، الان میام بیرون.
- اگه سختته بمون میگم بیان داخل اتاق.
دخترک سر کج کرد و لب زد:
- زشت نیست؟! ناراحت نشن.
- نه عزیزم، زشت چرا؟ میدونن پات درد میکنه.
با رفتن طوبی دو مرتبه دراز کشید و به پهلو غلتید. لحظاتی بعد صدای احوالپرسی و خوش و بش از سالن به گوش رسید. دلش طاقت نیاورد و خواست از جا بلند شود که در آهسته باز شد و ستاره سرش را از لای در وارد اتاق کرد:
- خوابی یا بیدار؟ مزاحم نمیخوای؟
نیهان تک خندهای کرد و گفت:
- شنیده بودم بگن مهمون نمیخوای، مزاحم نشنیدم. بیا تو...
ستاره وارد اتاق شد و با لبخند دنداننمایی گفت:
- خواستم متفاوت باشم مثلا! خوبی؟ باز چکار کردی با خودت؟!
نیهان پوفی کشید و معترضانه گفت:
- چی بگم؟ از خوش شانسیمه، به خدا اگه یه دونه سنگ از آسمون بیفته صاف میخوره وسط فرق سر من!
ستاره نخودی خندید و لب زد:
- خوبه حسام حریف شده و فرهنگ لغاتت رو تغییر داده. اولین بار یادته جلو من چی گفتی؟!
نیهان تک خندهای کرد و جواب داد:
- آره، یادمه... به جای سنگ گفتم چوبدستی، به جای فرق سر، اسم مبارک نشیمنگاه رو گفتم!
باز هر دو خندیدند و ستاره لبهی تخت نشست. نیهان خندهاش را بلعید و جدی شد. با نگاهی متأثر گفت:
- ولی خدایی خیلی بد شد. دو تا جوون بیگناه الکی الکی پر پر شدن. الهی بگردم میگفتن نامزد بودن!
چشمهی اشکش جوشید و سر توی بالش فرو برد. ستاره دستش را نوازشگونه روی سرش کشید و دلسوزانه لب گشود:
- عزیزم... خودت رو ناراحت نکن. میگن پیمانهی عمر آدم که پر بشه، به هر بهانهای از این دنیا میره. لابد قسمتشون همین بوده! تو که نزدی بهشون حالت اینقدر بده.
نیهان با صدایی خفه و بغضآلود نالید:
- حتما اونا هم مثل منو حسام عاشق بودن، پر از امید و آرزو بودن واسه عروسی، واسه آینده. حالم خیلی بده واسشون.
ستاره خم شد و موهایش را بوسید. از روی پاتختی پارچ و لیوان را برداشت و کمی آب ریخت. لیوان را دست نیهان داد و کمک کرد تا کمی آب بخورد. دخترک چند جرعهای به زحمت نوشید و لبهایش را از لیوان فاصله داد. با صدایی خشدار گفت:
- از همه بدتر اینه که شکایتمون به هیچ کجا نرسید. پلیس گفت از دو نفر مظنونی که اسم بُردیم برزو زندانه و آزاد شدنش دروغ بوده، اصلان هم یه هفتهاس رفته شهرستان و به کل تهران نیست! منه احمق هم هیچی از قیافهی راننده یادم نیست. شماره ماشینم که هیچکس برنداشته.
ستاره سگرمههایش در هم فرو رفت و با اندک تأملی لب زد:
- شاید به دستور اصلان بوده و واسه اینکه گیر نیفته عمدا رفته شهرستان واسه صحنهسازی!
نیهان بینیاش را بالا کشید و فین فین کنان جواب داد:
- آره، ما هم این حدس رو زدیم. پلیسم همین نظر رو داره ولی لامصب میگن باید سند و مدرک داشت واسه اثبات این ماجرا. قانون حدس و گمون قبول نمیکنه، مدرک میخواد.
لحظهای سکوت شد و ستاره متفکرانه لب باز کرد:
- میگم چرا باید همچین دروغی رو بهت بگن؟ همین قضیه هم بو داره!
نیهان شانه بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم... منم گیج شدم، شمارهی ویدا هم خاموشه. اما پلیس دنبالشونه. اونا هم میخوان همین رو بدونن.
ستاره خواست لب باز کند که صدای حامد کلامش را قطع کرد.
- یالله... اجازه هست؟
- بفرما داش حامد...
حامد و الهه لبخند زنان وارد شدند و مشغول احوالپرسی شدند. نیهان مشغول گپ و گفت با حامد و الهه بود و ستاره با لبخند ملیحی نگاهش میکرد. خلقیات نیهان برایش جالب بود؛ غم، اندوه، دلسوزی، اشک و لبخند و شیطنت همه را با هم و در یک زمان توی قلبش داشت. طوری با الهه و حامد میگفت و میخندید که انگار نه انگار همین چند لحظهی پیش داشت از غصههایش برای او میگفت. نیهان استاد خندههای تصنعی و شادی تظاهری بود؛ خصلتی که خودش هیچوقت نمیتوانست داشته باشد. غم وقتی توی قلبش مینشست دیگر حریف پنهان کردنش نبود! شاید دلیل رفتار نیهان گذشتهی تلخش بود، زندگیای که آنقدر زهرآگین بوده تا دخترک یاد بگیرد چطور خودش تلخیاش را کم کند و بیشتر بخندد.
لحظهای به نیهان غبطه خورد برای این حال خوبش، برای اینکه بلد بود بخندد! کاش خودش هم میتوانست حالا و میان اینهمه غم همین اندازه شاد وانمود کند. خصوصا حالا که غم نیما هم روی غمهای دلش نشسته بود!
حرف نیما مدام در سرش تکرار میشد و چهرهاش از مقابل نگاهش دور نمیشد.
تمام شب را به خودش و شرایطی که داشت فکر کرد. صبح روز بعد وقتی راهی شرکت شد تصمیمات تازهای گرفت. میخواست از کار توی شرکت استعفا بدهد و جای دیگری دنبال سرنوشتش برود. جایی شبیه آموزشگاه زبان دخترانهای که نزدیکی خانهشان بود.
پشت میز کارش نشسته بود و روی برگه مشغول نوشتن استعفا نامه بود. اشک تا پشت پلکهایش میدوید و با پلک زدنهای پی در پی بغضش را فرو میخورد. امضایش را پای برگه زد و با نفسی عمیق از جا برخاست. نگاهش هنوز روی برگه بود که تقهای به در اتاق خورد.
- بله؟
در آهسته باز شد و دختر جوانی با لبخند ملایمی در چارچوب در ظاهر شد.
- سلام، خانوم سپهری؟
نگاه گنگی انداخت و سر تکان داد:
- بله، بفرمایید.
- میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
ستاره نیمچه لبخندی زد و با اکراه گفت:
- عذر میخوام برای چه کاری؟ حقیقتش باید از قبل با منشی هماهنگ میکردین!
دخترک قدمی جلو آمد و لبخندش عمیقتر شد:
- با منشی که نه، اما با رئیس هماهنگ شده.
ستاره متعجب نگاهش کرد که دختر مقابل میزش ایستاد و دستش را پیش برد:
- من آلما شهسوار هستم، خواهر آقای شهسوار.
ستاره دستش را به سردی فشرد و با لبخندی خشک جواب داد:
- بله... بله خوشحالم از آشنایی باهاتون. بفرمایید در خدمتم.
آلما روی نزدیکترین صندلی به ستاره نشست و گفت:
- ببخشید که بدون هماهنگی اومدم. خیلی دلم میخواست یه قرار قبلی گذاشته میشد، اما خب احتمال یه درصد فکر اینکه شما مخالفت کنی و قرار ملاقات رو قبول نکنی باعث شد تا من تصمیم بگیرم شما رو تو عمل انجام شده قرار بدم و مجبورتون کنم به شنیدن حرفام!
ستاره لبخند کجی تحویل داد و لب زد:
- خب... حالا این حرفای مهم و اجباری در چه مورده؟
آلما بیتعلل و با صراحت جواب داد:
- راجع به نیما، در واقع راجع به علاقهی نیما به شما!
قلب دخترک لرزید و نگاهش را پایین انداخت. با گونههایی رنگ گرفته گفت:
- پس بهتره وقت هردومون بیجهت گرفته نشه، ایشون قبلا یه جورایی غیرمستقیم به خودم گفتن که میخوان بیشتر با هم آشنا بشیم، اما من اصلا شرایطش رو ندارم.
آلما متبسم و صبورانه نگاهش میکرد و تکیهاش را از صندلی گرفت. دستهایش را در هم قلاب کرد و با گذاشتن آرنجها بر زانو،کمی به جلو مایل شد و لب باز کرد:
- بذار راحتتر و بیتعارفتر باهات حرف بزنم. ببین ستارهجون بهتره موقعیتی مثل نیما را به راحتی و با تصمیم و تفکر یکطرفهی خودت از دست ندی!
نرم خندید و ادامه داد:
- سوءتفاهم نشه فکر کنی منظورم از موقعیتی مثل نیما شرایط مالی یا ظاهری هستش نه اصلا! همیشه گفتن به مالت نناز که به شبی بند است و به حسنت نناز که به تبی بند است! منظور من علاقهی نیماست! من برادرم رو میشناسم. رو تصمیمش استواره، قبلش بهش فکر کرده، خیلی هم فکر کرده و وقتی تصمیم میگیره جدی و محکمه! یه صحبتی چندین و چند سال پیش بین پدرم و داییم بود مبنی بر نامزدی و ازدواج نیما و دختر داییم، اما نیما همه چیو بهم زد. با اینکه از نظر مالی هم ضرر میکرد و برای موقعیت شغلیش هم یه جورایی بد شد، اما سر حرفش موند. گریه، دعوا، تهدید و هیچی نتونست نظرش رو عوض کنه! نیما وقتی ازت خواسته بیشتر آشنا بشین یعنی فکراشو کرده، یعنی میدونه اونقدری علاقه داره که شرایط تو نتونه نظرش رو عوض کنه. میخواد بدونه، میخواد بهش بگی چی باعث شده از مرد جماعت فراری باشی. اینارو بهم گفته. به نظرم این آدم ارزش ریسک کردن داره؛ اینکه تو از شرایط ناگفتهی خودت بهش بگی. حیف اینهمه علاقهی نیماست که نادیده بگیری و چشم بسته بهش جواب رد بدی!
ستاره سکوت کرده و چشم به زمین دوخته بود. ناخنهایش روی دستهی صندلی کشیده میشد و کنج لبش را میان دندانها میفشرد. بی آنکه نگاهش کند لب از لب برداشت:
- اینجور که شما میگی و آقا نیما تا این حد مصمم هست، پس من به راحتی نمیتونم با یه نه گفتن قضیه رو تموم کنم.
نفسش را بیرون داد و گفت:
- پس میگم تا هم خودم خلاص بشم و هم آقای شهسوار! مطمئنم با شنیدن حرفام متوجه میشه که تصمیمش اشتباه بوده و باید منو فراموش کنه!
آلما با لبخندی از سر رضایت سر جنباند و لب زد:
- خوبه... تصمیم خوبی گرفتی! میشنوم...
لبهای ستاره لرزید و عرق سردی به تنش نشست. هر بار یادآوری آن روزها و تکرارش همان اندازه زجرش میداد که لحظات آن روزها روح و جسمش را جریحهدار کرده بود. دانههای ریز عرق بر پیشانیاش نشست و با صدایی مرتعش لب باز کرد:
- من... من قبلا...
نفسش را پر صدا بیرون داد و نتوانست حرفی بزند که آلما پرسید:
- تو قبلا ازدواج کردی؟
لبخند تلخی بر لبان ستاره نشست و چشمهایش به اشک نشست. بغضآلود سرش را به طرفین تکان داد و لب زد:
- نه... من قبلا... تجربهی یه عشق کذایی رو داشتم! کسی تو زندگیم بود که درست مثل نیما با نقاب عشق اومد جلو و...
اشک روی گونههایش غلتید و حرفش ناتمام ماند. لحظاتی به سکوت گذشت و ستاره در مقابل نگاه پرسشگر آلما، نفس گرفت و ادامه داد:
- وقتی کاملا اعتمادم رو جلب کرد، به بهونهی یه کافیشاپ رفتن ساده منو سوار ماشینش کرد و...
تحمل نگاههای آلما را نداشت و نفسش به سختی بیرون میآمد. زبان روی لب کشید و آخرین جملات گیر کرده در گلویش را رها ساخت.
- به من دست درازی شده آلما خانوم! من نه میخوام و نه میتونم که به یه مرد فکر کنم. چون حتی اگر مردی هم باشه که شرایط من رو قبول کنه و واسش مهم نباشه، این منم که اونقدر مرد گریز شدم که امکان زندگی و سازش با یه مرد رو ندارم.
آلما با تأنی گفت:
- من هیچی نمیتونم بگم جز اظهار تأسف و اینکه یه جمله رو بین حرفات اصلاح میکنم؛ نیما نقاب عشق نزده، واقعا عاشق شده! این دلیلت رو اگر اجازه بدی به نیما میگم تا خودش تصمیم بگیره میخواد چکار کنه؟! فعلا با اجازه.
نگاهش را دزدید و از جا برخاست. خواست عقب گرد کند و برود که ستاره صدا زد:
- یه لحظه...
به عقب برگشت و نگاهش کرد. برگهای میان انگشتهای ظریف و کشیدهی دخترک، سمتش گرفته شده بود.
- این رو هم لطفا بدین به آقای شهسوار. استعفا نامهاس؛ قبل از اینکه شما بیاین خواستم بدم بهشون.
آلما برگه را گرفت و سری تکان داد.
- بله، حتما. ببخشید وقتت رو گرفتم.
تودهای سنگین راه نفس آلما را گرفته بود و با مشقت اشکهایش را پشت پلکها نگه داشته بود. همین که از اتاق بیرون آمد نفس سنگین شدهاش را بیرون داد و اشک روی گونههایش غلتید. مقابل نگاه متعجب و پُرسان نیکزاد سمت اتاق نیما رفت. لحظهای پشت در ایستاد و اشکهایش را پاک کرد. لب فشرد تا بغضش را مهار کند و آهسته در را باز کرد.
نیما میان اتاق قدم میزد و چشم انتظار برگشتن آلما بود. با دیدنش قدم تند کرد و جلو آمد:
- چی شد؟ گریه گردی؟!
آلما خودش را روی صندلی رها کرد و با صدایی خشدار گفت:
- آره، چون دلم براش سوخت!
دلش فرو ریخت و نگران مقابل آلما ایستاد. صندلی را پیش کشید و مقابلش نشست. آب دهانش را به زحمت فرو برد و دستهای آلما را گرفت.
- چرا؟ مگه چی گفت؟!
سوک لب به دندان گرفت و با تأنی جواب داد:
- چجوری بگم؟! حدست... حدست درسته. علت اون رفتاراش آسیب دیدن از یه مرد بوده!
انگار که سطلی آب یخ روی سرش ریخته باشند، خون در رگهایش منجمد شد و لب زد:
- یعنی... یعنی بهش دست درازی شده؟
آلما با تأیید سر جنباند و زیر لب گفت:
- آره!
- کی بوده؟ چجوری؟
آلما نگاهش را از چشمهای نیما گرفت و جواب داد:
- یه پسری بهش ابراز علاقه کرده و بعد از یه مدت که ستاره رو به خودش علاقهمند میکنه باهاش قرار میذاره برن بیرون، اما...
هر کلام چون دشنهای به قلب نیما فرو میرفت و ابروهایش در هم بیشتر گره میخورد. دستهایش مشت شد و با غیظ دندان روی دندان سایید. خشمآگین از جا برخاست و سمت پنجره رفت. نگاهش به شهر بود که رخت سفید به تن کرده و زیر آسمان کبود و سرد آرام گرفته بود. سکوت بر اتاق حاکم بود و آلما برای به زبان آوردن ادامهی حرفهایش تردید داشت. لبهایش چند بار بیصدا باز و بسته شد تا توانست صدایش را آزاد کند.
- گفت... گفت بهت بگم که حتی اگه تو مشکلی با این قضیه نداشته باشی، اون خودش نمیتونه هیچوقت به یه مرد نزدیک بشه!
نیما نگاهش را از پنجره گرفت و به تندی نگاهش کرد که آلما از جا برخاست. برگهی استعفا را مقابلش گرفت و با تأسف لب باز کرد:
- متأسفم نیما. این استعفا نامه رو هم داد که بدم بهت! البته قبل از اینکه من باهاش حرف بزنم اینو نوشته بود. ظاهرا از قبل تصمیمش رو داشته.
برگه را که نیما گرفت، زیر لب خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. عرق پیشانی نیما و رگهای برجستهی گردنش نشان میداد که چه اندازه حالش دگرگون شده و نیاز به تنهایی دارد.
با رفتن آلما، روی صندلی لم داد و با یک دست یقهی پیراهنش را باز کرد. هوا برای نفس کم آورده بود و حس خفگی داشت. نگاهی به برگه انداخت و سیگاری از جیب بیرون کشید و فندک زد...
دهها بار متن نوشته شده را خواند و هر بار تصمیمی میگرفت. بعد از کلنجاری طولانی با دلش، گوشی روی میز را برداشت و شمارهی داخلی اتاق ستاره را گرفت. صدای ستاره که در گوشش پیچید، قلبش به تلاطم افتاد و نفسش حبس شد.
- بله؟
لحظهای لب فشرد و آب دهانش را فرو برد.
- برای استعفا نامهای که نوشتید... خواستم بگم...
حرف در دهانش ماسید و گوشی را توی دست فشرد. لب گزید و ادامه داد:
- خواستم بگم موافقت میکنم، اما الان نه! باید صبر کنید تا کارمند جایگزین شما بیاد. نهایت تا یک ماه دیگه!
ستاره آن سوی خط پلک فشرد و صدای شکستن قلبش را به وضوح شنید. این موافقت یعنی رانده شدن از سمت نیما! یعنی بار دیگر به جرم سادگیاش تاوان دادن! لحن سرد و رسمی نیما تلخی کلماتش را بیشتر میکرد و روحش را میخراشید.
***
ساعت نزدیک هفت شب بود که ستاره کلید را توی قفل چرخاند و وارد حیاط خانه شد. ماشین سدرا توی حیاط پارک بود و نگاهش سمت پنجره کشیده شد. سدرا اخمآلود پشت پنجره ایستاده و نگاهش میکرد. همین که ستاره را دید پرده را رها کرد و از پنجره فاصله گرفت.
دخترک آرام و با احتیاط روی موزاییکهای یخ بستهی حیاط قدم برداشت و سمت خانه رفت. پلکهایش به خاطر گریههای امروز بود که میسوخت یا سرمای هوا، نمیدانست فقط همین اندازه میدانست که پاهایش دیگر تحمل وزنش را ندارد و سرش مثل توپی پر باد و سنگین است. با ورودش به سالن باد گرمی به گونههای سردش خورد و سر انگشتان دستش به گز گز افتاد. آهسته سلام کرد که مادرش دلنگران جلو آمد و لب به شکوه و گلایه باز کرد:
- کجا بودی دختر؟ ساعت هفت شب شده! گوشی نداری، نمیدونی دلنگرونت میشیم؟!
لب از لب برداشت تا حرفی بزند که فریاد سدرا چون پتک بر سرش خورد.
- تا این وقت شب کدوم یللی تللی بودی هان؟! کار میکنی پولت رو کدوم گوری خرج میکنی که یه گوشی واسه خودت نمیخری آدم زنگ بزنه ببینه زندهای یا مرده؟!
آن حجم از بغضی که توی گلویش مچاله شده بود را بلعید و حس کرد تمام گلو و فکش درد گرفت. دست سرد و بی حسش را از جیب پالتو بیرون آورد و گوشی را مقابل سدرا گرفت. با صدایی گرفته و حزنآلود لب زد:
- رفته بودم گوشی بخرم.
سدرا نیم نگاهی به گوشی انداخت و ذرهای از موضعش کنارهگیری نکرد، با همان لحن تلخ، عتاب کرد:
- نمیتونستی از شرکت زنگ بزنی بگی که بعدش میخوای کدوم جهنم درهای بری؟ با اون گذشتهی درخشانی که داری نمیدونی دیر میای ما هزار فکر و خیال میکنیم که باز ستاره خانوم سوار کدوم ماشین شد و رفت آبرومون رو کجا حراج کرد؟!
نیش و کنایههای سدرا چون نیش عقرب به تنش میخورد و تا مغز استخوانش را میسوزاند. لبهایش لرزید و چشمهی خشکیدهی اشکش غلیان کرد. با اولین قطرهای که روی گونهاش روان شد، سرش تیر کشید و صدای خش دارش بلند شد:
- بسه دیگه... تا کی، تا کجا باید تاوان بدم؟ چقدر دیگه باید عذاب بکشم؟ تا کی میخواین گذشته رو چماق کنید بزنید تو سرم؟
مشتش را بالا برد و روی سینهی خودش فرو آورد و ادامه داد:
- دِ چاقو بردار بیا بزن خلاصم کن! دیگه چرا زجر کشم میکنید؟ چرا ذره ذره دارید جونمو میگیرید؟ اگه تاوان اشتباهم مرگه یه بار دارم بزنید، خلاصم کنید چون من فقط یه بار اشتباه کردم. به خدا به مرگ راضیترم تا این زندگی!
دست سدرا برای سیلی زدن به خواهرش بالا رفت که ریحانه مچش را گرفت و مقابلش ایستاد. چشم به پسرش دوخت و به عقب راندش. نهیب زد:
- اگه میترا طلاق خواست، اگه گذاشت و رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد فقط به خاطر همین دستی بود که به ناحق روی خواهرت بلند شد. به جای این که رفتارت رو درست کنی و فکر حل مشکلت باشی، دنبال بهونه میگردی، دنبال مقصر میگردی؟! دفعهی آخر باشه وقتی من و بابات هستیم تو ستاره رو سؤال جواب میکنی که کجا بوده و کجا نبوده؟! فهمیدی؟
سدرا دستهایش را گره کرد و فکش منقبض شد. با حرص و بغض لب باز کرد:
- دلیلش هر کی بود، هر چی بود، من دیگه میترا رو ندارم. میترا رو که ندارم یعنی هیچی ندارم!
روی پاشنهی پا چرخید و سمت اتاقش رفت. ستاره گوشهی سالن چمباتمه زد و صدای گریهاش بلند شد. ریحانه سمتش رفت و کنار دخترک زانو زد و در آغوش کشیدش. با نجواهای مادرانه کنار گوشش او را تسلی میداد.
***
نیما روی کاناپه دراز کشیده و سیگار را میان دو انگشت گرفته بود. کام عمیقی از سیگار گرفت و دودش را بیرون نداده بود که لگد کامبیز به پایش خورد و به سرفهاش انداخت. کامبیز با ترشرویی تشر زد:
- پاشو جمع کن خودتو... خفه کردی منو، خونه بو گند گرفت انقدر سیگار کشیدی! اه اه اه...
در ادامهی حرفش سیگار را از دست نیما بیرون کشید و با غیظ توی ظرف روی میز فشرد. غرولندکنان ادامه داد:
- تو که دیدی دختره مرد میبینه چهار ستون بدنش میلرزه، باید فکر همچین اتفاقی رو هم براش میکردی! چیه...؟! نکنه فکر کردی مثلا یه مرد به جای عروسک و پاستیل واسش شمشیر پلاستیکی خریده و اینم فوبیا گرفته که اینجوری شوکه شدی؟! تا دیروز باهام حرف میزدی میگفتی عاشق رفتارش شدم، مهربونه، ساده دلِ، فلان بهمان... الان چی شد؟ شده میوهی گاز زده؟! شده دست خورده و...
نیما لب فشرد و حرصآلود با یک حرکت خودش را از کاناپه جدا کرد و مقابل کامبیز نشست. کامبیز یکهای خورد و حرف در دهانش ماسید.
نیما دندان سایید و کلمات را عصبانی و جویده جویده از بین لبهایش آزاد کرد:
- حرف مفت نزن کامبیز... ناراحتی من هیچ ربطی به دستخورده بودن و نبودنش نداره! میدونی چی داره مغزمو میخوره؟ این که اونقدر دوسش داشته، اونقدر اعتماد داشته که باهاش رفته... اینکه خدا میدونه قبلش چه روزایی رو با هم داشتن؟ کجا رفتن؟ چی گفتن و هزار تا سؤال دیگه...
کامبیز سکوت کرد و نگاهش را به فنجانهای خالی روی میز و چیپس و پفکهای ریخته در اطرافش دوخته بود. پوزخندی زد و کنایهآمیز لب باز کرد:
- هه...! دلیلت رو نمیگفتی سنگینتر بود داداش.
نگاهش را از میز گرفت و با همان پوزخند کج روی لبها گفت:
- از من میشنوی فاتحهی این عشق رو بخون. این فکرایی که تو سرِ تو میپیچه هر کدومش به تنهایی کافیه که یک رابطه رو به آتیش بکشه! اون یه ماه رو هم که الکی بهونه آوردی واسه بیشتر نگه داشتنش تو شرکت رو خط بگیر، همین فردا بفرستش بره.
فکر رفتن ستاره از شرکت قلبش را لرزاند و عرق به تنش نشاند. با درماندگی لب زد:
- کامبیز خیلی نامردی! از همه جا بریدم اومدم خونهی تو که یه راهی پیش پام بذاری بعد میگی فردا بفرستمش بره؟!
کامبیز دستهایش را مقابلش تکان داد و لب از لب برداشت:
- دِ آخه مردِ حسابی... این فکرا چیه میکنی؟! اگه نتونی با دلت کنار بیای و این چرندیات رو بیرون نریزی از سرت که نمیتونی باهاش زندگی کنی. یا اونقدر دوسش داشته باش که این چیزا واست مهم نباشه، یا پَرِش رو باز کن بِرِه.
نیما کلافه و سر در گم از جا برخاست، تا کنار پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. پنجهای میان موهای مجعدش کشید و نفسش را سنگین بیرون داد.
لحظهای سکوت حاکم شد و نیما با تأنی لب زد:
- گیرم که دلم رو صاف کردم و همهی فکر و خیالات رو ریختم بیرون... اونو چکار کنم؟ با دل ستاره چکار کنم که با دلم راه بیاد؟
کامبیز شروع به جمع کردن خرت و پرتهای روی میز کرد و گفت:
- اگر عشقت عشق باشه که دلت ازش صاف میشه، دل اونم بدست میاری. وگرنه بیخود تیریپ عاشقی بر ندار!
نیما با نیمچه لبخندی زهرآگین زیر لب زمزمه کرد:
- آنکه از جان دوستتر میدارمش
با زبان تلخ میآزارمش
گرچه او خود زین ستم دلخونتر است
رنج او از رنج من افزونتر است
کامبیز حینی که فنجانها را سمت آشپزخانه میبرد صدایش را بلند کرد:
- چیه با خودت حرف میزنی؟ مگه بد میگم؟ آدم عاشق که عیب طرفش رو نمیبینه!
- با خودم حرف نمیزنم، شعر خوندم. رو تختت بخوابم؟!
کامبیز از آشپزخانه به بیرون سرک کشید و تای ابرویش را بالا پراند:
- نخیر! من جای خوابم عوض بشه نمیتونم بخوابم. رو کاناپه لطفا!
نیما زیر لب غرولند کرد:
- بنازم مهموننوازیت رو!
کامبیز با نیشخندی گفت:
- میتونیم دو نفری بخوابیم.
نیما چندشوار صورتش را جمع کرد و همانطور که دکمههای پیراهنش را باز میکرد سمت کاناپه رفت و روی آن دراز کشید.
***
با صدای آلارم گوشی، ستاره چشم باز کرد و توی جا غلتید. دستش را روی سرش برد و گوشی را برداشت، با چشمهای بسته صدایش را قطع کرد. هنوز تنش خسته بود و میل خواب داشت؛ به زحمت چشم گشود و با بیمیلی از جا برخاست. حینی که چشمهایش را با سرانگشتان میمالید از اتاق بیرون رفت. نزدیک اتاق پدر و مادرش میشد و با دیدن در نیمهباز اتاق، نگاهش را به زمین دوخت. چند قدمی نرفته بود که صدای سجاد قدمهایش را متوقف کرد.
- ستاره باید با واقعیت کنار بیاد، اون دیگه یه دختر معمولی نیست!
ابروهایش در هم گره خورد و با نگاه گنگی آرام کنار دیوار ایستاد و گوشهایش را تیز کرد.
- آخه چهارده پونزده سال اختلاف سنی؟! ستاره تازه بیست و یک سالش شده!
مادرش بود که نگران و ناراضی اینها را گفت و بلافاصله صدای پدرش را شنید:
- چه اشکالی داره؟ پیرمرد پنجاه شصت ساله که نیست! زنش هم به رحمت خدا رفته، خودشه و یه دختر دو ساله! ستاره اگر عاقل باشه باید با دُمش گردو بشکنه که این موقعیت نصیبش شده. یه مرد جوون، ثروتمند و تحصیلکرده. هیچ مشکلی هم با ستاره نداره. مگه همین دختره نیهان، سیزده چهارده سال از شوهرش کوچیکتر نیست؟ خیلی هم به هم میان!
بغض گلوی ستاره را میفشرد و لبهایش روی هم میلرزید. صدای مرتعش مادرش را شنید:
- اونا فرق دارن، حسام ازدواج قبلی نداشت که! بعد هم عاشق شدن و ازدواج کردن.
- مگه ستاره مثل نیهان دختره که شوهر مجرد مثل حسام بخواد یا بشینه تا یکی عاشقش بشه و بیاد خواستگاری؟ اینا حرف من نیست، واقعیت جامعهاس!
دخترک با تمام قدرت دستش را روی دهان میفشرد تا صدای هق هقش بلند نشود. درد را در جای جای قلبش حس میکرد و نفسش حبس شده بود. چند قدمی عقب عقب برداشت و روی پاشنهی پا چرخید. وارد اتاقش شد و در را آهسته بست. با قدمهای بلند خودش را به تخت رساند و سر در بالش فرو برد. بغض فرو خوردهاش گلو را چنگ میزد. لحظهای نگذشت که تقهای به در اتاق خورد، پتو را روی سرش کشید و با صدایی خفه جواب داد:
- بله؟
در آهسته باز شد و ریحانه صدا زد:
- بیداری دخترم؟ دیرت نشه!
- بیدارم... الان میام.
با رفتن مادرش، پتو را کنار زد و نفسش را بیرون داد. روی گونههایش دست کشید و با چند بار پلک زدن سعی کرد سرخی و اشک چشمهایش را مهار کند.
ریحانه میز صبحانه را چیده و سجاد پشت میز نشسته بود. همانطور که لقمهاش را آماده میکرد پرسید:
- سدرا رو بیدار نمیکنی؟ نمیره سر کار؟
ریحانه با چهرهای در هم و ناخرسند لب باز کرد:
- بدبختی من یکی دو تا که نیست. بس که بدخلقی کرده از کار بیکار شده.
سجاد لقمهای را که تا نزدیک دهانش برده بود داخل ظرف برگرداند و حیران لب زد:
- جدی میگی؟
ریحانه سر جنباند و جواب داد:
- آره، دیروز اومد خونه گفت عذرم رو خواستن! ظاهرا با ارباب رجوع بحث کرده.
سجاد سری با تأسف تکان داد و زیر لب گفت:
- چکار میکنه این پسر با زندگیش؟! لجباز یه مشاوره هم نمیاد بریم.
همان دم ستاره وارد آشپزخانه شد و آهسته صبح بخیر گفت. نگاه متأثر ریحانه بین ستاره و سجاد چرخید و زیر لب جواب داد. سجاد اما با لبخندی عمیق صندلی کنارش را عقب کشید و لب از لب برداشت:
- صبح بخیر دخترم، بیا بشین.
ستاره همانطور که ایستاده بود؛ دست دراز کرد و لیوانی شیر از روی میز برداشت.
- ممنون بابا... دیرم شده. میرم شرکت صبحونه میخورم.
سجاد جرعهای چای نوشید و گفت:
- امروز نمیخواد با مترو بری؛ من میرسومنت، باهات حرف دارم. بیا صبحونه بخور!
دلش لرزید و شستش خبردار شد که موضوع از چه قرار است!
آسمان آبی و صاف بود و آفتاب بر تن سفیدپوش و یخ زدهی شهر میتابید. با تابش نور گرم خورشید بر یخها و برفها، بخاری برمیخاست و نرم نرمک آب میشدند. نگاه ستاره به قطره قطره آب شدن برفهایی بود که از شاخهی درختان، لبهی دیوار و ناودان چکه میکردند.
قلب یخ زدهاش مثل همین برفها به آغوش گرم خورشیدی نیاز داشت که او را از دنیای سرد و بیرحم اطرافش جدا کند. دستهایش را توی جیب پالتو فرو برده بود و منتظر پدرش بود تا ماشین را از حیاط بیرون بیاورد. با بیرون آمدن پدر، جلو رفت و داخل ماشین نشست.
سکوت کرده و منتظر شنیدن حرفهایی بود که میدانست قرار است چطور به روح و جانش زخم بزنند. کمی که از خانه دور شدند؛ سجاد همانطور که رانندگی میکرد، سر صحبت را باز کرد.
- از دانشگاهت چه خبر؟ تا کی میخوای تو مرخصی باشی و نری دانشگاه؟
آهسته جواب داد:
- خبری ندارم. یعنی اصلا نخواستم با خبر باشم. اون اطراف اصلا نمیخوام برم.
کمی سکوت شد و باز سجاد گفت:
- به نظرم تغییر دادن شرایطت بیشتر بهت کمک میکنه تا گذشته رو فراموش کنی. اینجوری که تو راه گوشهگیری و تنهایی رو در پیش گرفتی هرروز بدتر میشی!
ستاره که خوب میدانست این مقدمه چینیها برای چیست، با لبخند کجی پرسید:
- مثلا چجوری شرایط رو تغییر بدم؟
سجاد نفسی بیرون داد و لب از لب برداشت:
- راستش دیروز یکی از همکارام باهام صحبت کرد. اولش بگی نگی بهم بر خورد، ناراحت شدم از پیشنهادش؛ اما خب بیشتر که فکر کردم دیدم پر بیراه نمیگه! این همکارم یه برادر داره که خانومش نزدیک یک سال میشه فوت شده. یه دختر دو ساله داره. دیروز میگفت اگر اجازه بدیم بیان واسه خواستگاری و آشنایی بیشتر شما دو تا با هم. میدونم شاید الان داری فکر میکنی طرف زن داشته، بچه داره ولی سنش زیاد نیست... سی و پنج، شش سالشه. تازه قیافهاش خیلی هم جوونتر از سنش نشون میده.
نیم نگاهی به ستاره انداخت و با دیدن سکوتش ادامه داد:
- دخترم... با اون اتفاقی که واست افتاده، بعید میدونم خانوادهای واسه پسری که تا حالا ازدواج نکرده پا پیش بذارن. این مورد خوبیش اینه که طرف جوونه، زنش رو هم طلاق نداده که هرروز به بهانهی بچهاش بیاد تو زندگیتون سرک بکشه. به خدا اگه این چیزا بود که سنش بالا بود یا زنش رو طلاق داده بود خودمم نمیذاشتم، اما این مورد خوبه.
نگاه پرسشگری به ستاره انداخت که دخترک به زحمت لبخند روی لب نشاند و لب زد:
- من حرفی ندارم بابا، هر چی شما صلاح بدونی!
- پس اجازه بدم بیان؟!
ستاره حریف اشکهایش نشد و هالهای از اشک در چشمهایش نشست. با صدایی لرزان جواب داد:
- آره!
سجاد اشکها و ارتعاش صدایش را نادیده گرفت و گفت:
- باشه، برای پنجشنبه شب قرار میذارم.
ماشین مقابل شرکت متوقف شد و ستاره بیآنکه به پدرش نگاه کند، خداحافظی کرد و به سرعت پیاده شد. در آن هوای سرد و آزاد، حس گرما و خفگی داشت. نگاه اشکبارش اطراف را تار میدید و گاهی سرش گیج میرفت. نگاهش را به زیر انداخت تا چهرهی آشفتهاش، توجه عابرین را جلب نکند. با قدمهای تند وارد ساختمان شرکت شد. دستش به دکمهی آسانسور نرسیده بود که دست مردانهای جلو آمد و دکمه را فشرد. عطر آشنای تنش، قلب دخترک را مچاله کرد. نگاهش را چرخاند، نیما درست پشت سرش ایستاده بود. لحظهای نگاهشان در هم گره خورد و دخترک فورا نگاهش را دزدید. وارد کابین آسانسور شد و نیما به دنبالش قدم برداشت. آسانسور بالا میرفت و ستاره بند کیفش را توی دست میفشرد و چشم از زمین بر نمیداشت.
- خوبی؟
نیما بیمقدمه و با ملاطفت این را پرسید و قلب ستاره با شنیدن صدایش بیاختیار لرزید.
- ممنون، خوبم.
- گریه کردی؟
ستاره لب گزید و با صدایی ضعیف لب زد:
- نه، سرما خوردم.
آسانسور متوقف شد و نیما ناچار به بیرون قدم گذاشت. وارد شرکت شدند که دیدند دختری جوان و ناآشنا کنار نیکزاد نشسته و مشغول خوش و بش بودند. هر دو با دیدن نیما از جا برخاستند. نیکزاد با لبخند عمیقی گفت:
- سلام آقای شهسوار، صبح بخیر. ایشون خانوم صداقت هستن برای مصاحبهی مترجمی تشریف آوردن.
ستاره مات زده نگاهش بین دختر جوان و نیکزاد چرخید. نیما اخمهایش در هم رفت و با لحن تندی پرسید:
- من کی درخواست مترجم جدید دادم که خودم خبر ندارم؟
نیکزاد خندهاش را جمع کرد و آب دهانش را فرو برد. خودکار را توی دستش فشرد و جواب داد:
- از خانوم سپهری شنیدم قصد رفتن دارن، منم دوستم رو...
حرفش تمام نشده بود که نیما با تشر جلوی کلامش را گرفت.
- شما خیلی اشتباه کردی! هروقت من رسما اعلام کردم و درخواست دادم بعد شما اقدام کن.
نیکزاد سر به زیر انداخت و با گونههایی سرخ از خشم و شرم زمزمه کرد:
- بله... چشم! ببخشید.
نیما رو گرداند و با قدمهای بلند سمت اتاقش رفت.
***
نیهان مقابل تلوزیون نشسته و پای آسیب دیدهاش را روی میز گذاشته بود. طوبی بالشی کوچک و نرم آورد و گفت:
- عزیزم پاتو ببر بالا اینو بذارم زیرش.
دخترک تخمهای شکست و همانطور که پایش را جابجا میکرد لب زد:
- قربون دستت طوبی جون، خیلی بهتر شد.
همان لحظه موبایل نیهان روی میز زنگ خورد و نگاهی انداخت. شمارهی منزل صفورا خانوم بود. به هوای اینکه حامد پشت خط باشد، تماس را وصل کرد و گفت:
- سلام علیکم دکتر بدقول... مگه نگفتی میای این پای چلاقم رو نگاه میندازی که من این همه راه عنر عنر نَرَم بیمارستان!
بر خلاف انتظارش صدای گرفته و حزین ستاره را از پشت خط شنید.
- سلام نیهان جون، خوبی؟
صدایش تحلیل رفت و لب باز کرد:
- ستاره... تویی؟ چرا صدات اینجوریه؟ چی شده؟
ستاره آن سوی خط مکث کرد و لب فشرد تا صدایش بلند نشود. زبان روی لب کشید و نفسی بیرون داد.
- دلم خیلی گرفته... حالم خیلی بده نیهان!
- الهی دورت بگردم خب میومدی اینجا...
ستاره بینیاش را بالا کشید و گفت:
- از طوبی خانوم و آقاسیاوش خجالت کشیدم که منو با این حال ببینن. حوصلهی خونه رو نداشتم، اومدم خونهی خانجون.
- حتمی باز سدرا اذیتت کرده نه؟
ستاره سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نه...
بیصدا اشک میریخت و گوشی را میان دست میفشرد. نیهان دلنگران لب از لب برداشت:
- به خدا اگه پای لامصبم اینجوری نبود میومدم پیشت؛ چکار کنم خب؟! حداقل حرف بزن سبک بشی، میتونم گوش بدم که...
ستاره دستی روی گونههایش کشید و گفت:
- حس بدی دارم نیهان... فکر میکنم واسه هیچکس مهم نیستم. فکر میکنم هیچ ارزشی ندارم. از نیش و کنایهها خسته شدم، از قضاوتا خسته شدم. چرا هیچکس منو ندید؟ له شدنم رو ندید؟ من مهم نبودم؟ نیستم؟ آبرو و حرف مردم چقدر از من عزیزتره؟!
نیهان هر لحظه اخمهایش بیشتر در هم فرو میرفت و قلبش بیشتر فشرده میشد. دلجویانه لب زد:
- قربونت برم چی شده که این فکرا رو میکنی؟ این حرفا چیه میزنی؟!
ستاره نفسی گرفت و بغضآلود گفت:
- یکی از همکارای بابام واسه برادرش میخواد بیاد خواستگاری. طرف سی و پنج_شش سالشه... یه دختر داره و زنشم فوت شده. اونوقت بابام میگه موقعیت خوبیه!
نیهان متعجب چشم درشت کرد و پرسید:
- قبول که نکردی؟!
- چرا، قراره پنجشنبه شب بیان!
نیهان صدایش بالا رفت و متجب گفت:
- چی...؟! زده به سرت؟!
- میخوام تموم بشه نیهان... نیش و کنایهها تموم بشه. حرف و حدیث تموم بشه. اینو فهمیدم وجود منه ستاره مهم نیست، شرایطم مهمه! ستارهای که بدنام باشه رو کسی نمیخواد.
نیهان کلافه و عصبی تشر زد:
- چرند نگو ستاره... حامد میدونه میخوای چه خریتی بکنی؟
- نه، تو هم اگر بهش بگی به خداوندی خدا باهات قهر میکنم نیهان! بذار ازدواج کنم حداقل از حرف بقیه در امان باشم. به جهنم که تو دل خودم چی میگذره!
چشمهای نیهان به اشک نشست و لب باز کرد:
- دِ لامصب چرا صبر نمیکنی؟ قوی باش، گوش نکن به حرف مفت بقیه؛ به خدا پیدا میشه یکی که لیاقتت رو داشته باشه.
- یه بار منو پس زدن و با خاک یکسانم کردن بسه! دیگه نمیخوام دوباره این اتفاق بیفته. نمیخوام دوباره یه مرد بهم نه بگه و تحقیرم کنه.
نیهان ابرو در هم تنید و با تندی پرسید:
- کی همچین غلطی کرده؟ درست بگو حالیم بشه!
ستاره فین فین کنان جواب داد:
- نیما! خواهرش رو فرستاد واسه صحبت. هر چی بهونه میاوردم فایده نداشت. حقیقت رو هم که گفتم، نظرش عوض شد.
نیهان زیر لب غرولند کرد:
- مرتیکه اُزگل... اون لیاقت نداشته تو چرا خودت رو باختی؟!
ستاره حرفی نزد و تنها صدای آهستهی گریههایش به گوش میرسید. نیهان با تأثر خواهش کرد:
- ستاره پاشو بیا اینجا. به خدا دلم طاقت نمیاره با این حال تنهایی نشستی گریه میکنی. حامد گور به گوری کجاست که کنارت نیست؟
- نه نیهان جون ممنون. همین اندازه به حرفام گوش دادی حالم خیلی بهتر شد. کاری نداری؟!
نیهان ناچار آهی کشید و لب زد:
- نه، مراقب خودت باش.
با خداحافظی کوتاهی تماس قطع شد و همزمان الهه که تمام مدت از گوشی داخل سالن حرفهایشان را گوش میداد، آهسته گوشی را روی تلفن گذاشت.
***
حامد روی تخت دراز کشیده و الهه را در آغوش گرفته بود. دستش میان موهای مواج دخترک میلغزید و بوسهای نرم روی پیشانیاش نشاند. لبخند ملایمی روی لب داشت و پرسید:
- چی شده که الههی زیبایی من اینجوری تو فکره؟ از سر شب که اومدم مدام تو خودتی!