مهجور عشق ( فصل دوم خواهرخوانده)

صدای تیک تاک ساعت رومیزی تنها صدایی بود که در اتاق می‌شنید. اتاق غرق در سکوت بود و گاهی فقط هو هوی باد پاییزی از پنجره به گوش می‌رسید. ستاره روی تخت دراز کشیده و نگاهش به سقف بود، آب دهانش را قورت داد و پلک بست. با خوردن دو قرص آرامبخش باز هم خواب به چشم‌هایش نمی‌آمد و ساعت‌ها بود که از این پهلو به آن پهلو می‌چرخید. نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعت دیگر مراسم عقد برگزار می‌شد.

خسته از تلاش بیهوده‌اش برای خوابیدن از جا برخاست و اشارپ سفید را از روی جالباسی برداشت. از اتاق بیرون رفت و سمت حیاط قدم برداشت. در سالن را با احتیاط باز کرد و وارد حیاط شد. هوا سرد بود و دخترک بازوهایش را بغل گرفت، روی اولین پله‌ی ایوان نشست و اشک‌های داغش بی‌اختیار روی گونه‌های سردش جاری شد. صدای حامد در گوشش پیچید:« دلم می‌خواد لحظه‌ی عقد کنارم باشی ستاره! دلم می‌خواد تو بالا سر من و الهه قند بسابی و هربار که عاقد بگه آیا وکیلم؟ تو بگی عروس رفته گل بچینه... اجبار نیست عزیزم، فقط آرزوست! آرزوی من که دلم می‌خواد برادرزاده‌ام کنارم باشه، تو قشنگ‌ترین لحظه‌ی زندگیم.»

زبان روی لب کشید و با سر انگشتان اشک‌هایش را از گونه برداشت. صدای پدرش بود که در سرش چون ناقوس صدا می‌داد و برای محضر رفتن مثل سدی مقابلش بود. « ستاره... تو دیگه دختر من نیستی، برای من مُردی ستاره می‌فهمی؟ مُردی! ای کاش دیگه هیچوقت نبینمت!»

هق هق گریه‌اش بلند شد و لب به دندان گرفت و فشرد تا صدایش را در گلو خفه کند. باران نرم نرمک باریدن گرفت و دخترک از جا برخاست، به خانه برگشت. چراغ چشمک زن گوشی روی میز سبز بود. گوشی را برداشت و صفحه‌اش را باز کرد. پیامکی از نیهان بود:« جون هر کی دوست داری امروز بیا محضر، شاید بابات بعد از پنج ماه دیدت دلش تنگ شد، دلش نرم شد، چه می‌دونم شاید آشتی کردین! بیای ها منتظرم!»

دلتنگ بود برای پدر، مادر و سدرا! به خاطر دل خودش هم شده باید می‌رفت. بهانه‌ای بود برای دیدنشان، هرچند از واکنش خانواده‌اش هراس داشت!

نگاهی به ساعت انداخت، چهل دقیقه‌ی دیگر! این‌بار بی‌درنگ سمت اتاق رفت و مانتو شلوار مجلسی کرمی رنگش را از داخل کمد برداشت.

خیلی زود و در ساده‌ترین شکل ممکن آماده شد، سوئيچ را برداشت و راهی محضر شد. شدت باد و باران بیشتر شده بود و در دل دعا می‌کرد که به موقع برسد. هرچقدر به محضر نزدیک‌تر می‌شد، اضطرابش هم بیشتر می‌شد. مدام لب می‌گزید و هر از گاهی عرق کف دست‌هایش را با انگشت‌ها پاک می‌کرد. جلوی محضر که رسید، نفس حبس شده‌اش را بیرون داد و با برداشتن چتر از ماشین پیاده شد.

هنوز چند دقیقه‌ای مانده بود و پله‌ها را تند تند بالا رفت. زیر لب بسم‌الله گفت و وارد شد. با دیدن پدرش قلبش هری فرو ریخت و بغض به گلویش دوید. قلبش گرومب گرومب می‌زد و نگاهش آهسته دور تا دور سالن چرخید و به سختی لبخندی تصنعی روی لب‌ها نشاند تا مقابل مهمان‌ها حفظ آبرو کند. مشغول احوالپرسی شد و پدر و مادرش هم به حرمت جمع و مهمانی با لبخندهای زورکی زیر لب سلام گفتند. به جایگاه عروس و داماد که رسید، هردوشان از جا برخاستند و حامد با برقی که در نگاهش بود لب باز کرد:

- نمی‌دونی چقدر خوشحالم که اومدی ستاره! ازت ممنونم.

ستاره لبخند ملایمی روی لب نشاند و گفت:

- اومدم که فقط کنارت وایستم، دیگه زحمت قند سابیدن و گفتن عروس رفته گل بچینه با یکی دیگه!

هر دو بی‌صدا خندیدند و حامد پلک زد و جواب داد:

- باشه، می‌خواستی هم بعید می‌دونم نیهان بهت اجازه می‌داد.

کنار حامد ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت، هنوز قلبش ناآرام بود.

***

صدای بوق ممتد ماشین‌ها از خیابان به گوش می‌رسید و ترافیک سنگینی به وجود آمده بود. نیهان نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و لپ‌هایش را پر باد و خالی کرد، پوفی کشید. زیر لب غرولند کرد:

- درد بگیری حسام که منو این‌جا کاشتی یه ساعته!

دست توی جیب پالتوی کرمی‌اش برد و گوشی را برداشت، شماره‌ی حسام را گرفت و به محض این‌که صدای الو گفتنش را شنید، معترضانه گفت:

- الو و درد... مگه نگفتی پنج دقیقه دیگه جلو آرایشگاهم؟! الان یه ربع من این‌جا وایسادم، کجا موندی؟

حسام با کلافگی جواب داد:

- او... ه! چه خبرته؟ همون‌جا تو آرایشگاه می‌موندی خب، الان هم برگرد تو آرایشگاه! تو مسیر تصادف شده راه بند اومد تقصیر من چیه خب؟!

دخترک با حرص دندان سایید و پا کوبید روی زمین.

- هو... ف! کجا برگردم؟ بعد از من کلی مشتری اومد، شلوغ شد آرایشگاه. نگاه آرایشگره داد می‌زد که اون‌جا بودنم مزاحمت درست کرده واسشون!

- دندون رو جیگر بذار نزدیکم، الان می‌رسم.

ابروهایش را بالا انداخت و جواب داد:

- جیگرم جیگر زلیخا شد بس دندون گذاشتم! اومدی‌آ!

تماس را قطع کرد و کنار پیاده‌رو ایستاد. باد سردی وزید و یقه‌ی پالتواش را به هم نزدیک کرد. آسمان لحظه به لحظه کبودتر می‌شد و ابرهای سیاه در آسمان ظاهر می‌شدند. نرم نرمک باران شروع به باریدن کرد و نیهان غرولند کرد:

- همینو کم داشتم، فاتحه‌ی آرایشم خونده می‌شه! خیر سرم گفتم میام اصلاح یه ته آرایشم بکنه، هو... ف!

نفسش را بیرون داد و چشم به خیابان دوخت. باد می‌وزید و برگ‌های خشکیده و رنگارنگ درختان فرو می‌ریختند. فکرش پر کشید به پاییز سال قبل... همین موقع از سال بود که با حسام آشنا شد و چند ماه بعد، عقد یکدیگر بودند. لبخند روی لبش نشست و میان سوز و سرمای پاییزی وجودش به عشق حسام گرم شد. با صدای بوق ماشین از فکر و خیال بیرون آمد و متوجه حسام شد که داخل ماشین نشسته و برایش چراغ می‌زند.

سمت ماشین رفت و همین که داخل ماشین نشست گفت:

- اون درخت رو می‌بینی کنار خیابون؟

حسام نگاهی انداخت و متعجب گفت:

- معلومه که می‌بینم، کور که نیستم!

- اون نبود که... الان زیر پای من سبز شد بس که تو دیر اومدی!

حسام تک خنده‌ای کرد و لب زد:

- زهرمار... به جای سلام، چرت و پرت می‌گه. ببینمت تو رو!

نیهان نگاهش کرد که لبخند حسام کش آمد و گفت:

- به به... خوشگل بودی، خوشگل‌تر شدی! می‌گم بی‌خیال محضر شو، بریم خونه هان؟!

نیهان با غیظ جواب داد:

- حسام حرف نزن، راه بیفت محضر دیر شد!

- بی‌احساس...!

نگاه دلخورش را به روبرو دوخت و حرکت کرد، نیهان سمتش خم شد و با بوسیدن گونه‌اش گفت:

- قربونت برم قهر نکن، خب دیر شده دیگه! دلم می‌خواد لحظه‌ی عقدشون باشم.

حسام با لبخند ملایمی لب زد:

- می‌رسیم، نگران نباش!

***

سالن محضر پر بود از جمعیت خانواده‌ی عروس و داماد. الهه روی صندلی کنار حامد نشسته بود و سر به زیر با پر چادر سفیدش ور می‌رفت و مثل هر عروس دیگری برای لحظه‌ی عقد استرس داشت و در دل برای خوشبختی‌اش دعا می‌کرد. حامد نگاهی به ساعت انداخت و گفت:

- همه اومدن به جز حسام و نیهان!

الهه با صدای شرمگین و آهسته جواب داد:

- هرجا باشن دیگه باید برسن! بیرون هم بارون می‌باره شاید ترافیک شده.

حرف الهه تمام نشده بود که صدای شاد و بلند نیهان به گوش رسید. بی‌وقفه و پرشور با حضار احوالپرسی می‌کرد که حامد با لبخند کجی گفت:

- بلاخره اومدن، نرسیده محضر رو گذاشت رو سرش!

الهه ریز خندید که نیهان نزدیکشان شد و دستش را پیش آورد.

- به سلام علیکم عروس دوماد خوشگل و خوشتیپ خودمون! عقد که نکردین هنوز؟!

الهه با تک خنده‌ای، دستش را صمیمانه فشرد و جواب داد:

- سلام عزیزم، نه منتظر بودیم شما هم برسید.

- عا باریکلا... اصلا بدون حضور من عقدتون باطل بود!

حسام با خنده‌ای آمیخته به حرص و ملامت لب باز کرد:

- نیها... ن! بسه، بهتره بریم بشینیم و بیشتر از این جمع رو منتظر نذاریم.

تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:

- تو برو بشین، من کجا بیام؟ می‌خوام قند بسابم رو سر عروس خانوم!

حسام ناچار سمت یکی از صندلی‌ها رفت و کنار سیاوش و سهراب نشست. لحظاتی بعد، عاقد شروع به خواندن خطبه‌ی عقد کرد. نیهان قند می‌سابید و ستاره که دختری به سن و سال نیهان بود و الهام خواهر‌ الهه از دو طرف تور گرفته بودند. هربار که عاقد از عروس جواب بله می‌خواست، نیهان با صدای بلند می‌گفت:

- عروس رفته گل بچینه... عروس رفته گلاب بیاره!

و بعد از سومین مرتبه که عاقد سوال کرد، الهه با صدای زیر و لرزانی جواب داد:

- با توکل بر خدا، و با اجازه‌ی بزرگترها و آقاسهراب که برام مثل پدر بوده بله...!

صدای کف و سوت و کل کشیدن بلند شد و نم اشکی از شوق گوشه‌ی چشم‌های الهام و الهه نشست. دو خواهری که در یتیمی بزرگ شدند و الهام بعد از ازدواج با سهراب، الهه را هم برای زندگی پیش خودشان آورد.

سهراب که سال‌ها خودش به تنهایی از مادر مریضش پرستاری کرده بود، درد تنهایی و بی‌کسی دو خواهر را خوب درک می‌کرد و برای الهه از هیچ زحمتی فرو گذار نکرد.

نیهان کناری ایستاده و با لبخند ملیحی به عروس و داماد چشم دوخته بود که ستاره گفت:

- خیلی خوشحالم که عمو حامد بالاخره سر و سامون گرفت، همیشه نگرانش بودم!

نیهان چشم از روبرو برداشت و رو به ستاره لب باز کرد:

- چرا نگران؟!

ستاره زبان روی لب کشید و نفسش را بیرون داد، با تحسر لب زد:

- به خاطر اون خاطره‌ی تلخی که داشت، مرگ عمه‌ام خیلی داغونش کرده بود!

نیهان با تأثر سر جنباند و گفت:

- آره، واسم تعریف کرده.

تای ابرویش را بالا انداخت و پرسید:

- راستی به نظر تو هم من شبیه حنانه خدابیامرزم؟ یا فقط حامد این‌جوری حس می‌کنه؟!

نگاه ستاره روی صورت نیهان چرخید و لبخند روی لبش نشست.

- آره، عمه حنانه وقتی فوت کرد به سن و سال الان تو بود و همین شکل و شمایل رو داشت. جالبه که بعضی آدما با این‌که نسبتی بینشون نیست اما چهره‌هاشون شبیه همه!

البته حنانه این همه شیطنت نداشت.

به دنبال حرفش نخودی خندید و نیهان با لبخند دندان‌نمایی جواب داد:

- کودک درونم تخسه تقصیره من نیست!

هر دو ریز ریز خندیدند و صحبتشان گل انداخت.

***

مراسم به پایان رسیده بود، جلوی در محضر ستاره از نیهان خداحافظی کرد و با قدم‌های بلند سمت ماشینش رفت. قبل از اینکه بنشیند تا آن‌جا که پدر و مادرش از تیررس نگاهش خارج نشده بودند، نگاهشان کرد.

با حرکت کردن ماشین پدرش، داخل ماشین نشست.

- اینم از عمو حامد، حالا دیگه خاطرت جمع شد خانجون؟

صفورا خانم با لبخند ملیحی جواب داد:

- ان‌شالله که خوشبخت بشن، خاطر مادر هیچوقت جمع نیست، تا زنده‌اس غصه‌ی اولادش رو می‌خوره!

ستاره حینی که سعی داشت بغضش را مهار کند، ماشین را روشن کرد و راه افتاد. پس چرا مادر و پدر او نگرانش نبودند و غصه‌اش را نمی‌خوردند؟! چرا این‌قدر بی‌رحمانه طرد شده بود؟!

آن عصر شوم، آن روز تاریک، مقابل چشم‌هایش جان گرفت و برای خلاصی از آن افکار مشوش، دست پیش برد و آهنگ شادی گذاشت اما حتی صدای آهنگ را نمی‌شنید. صدای پژواک جیغ و فریادهای خودش بود که در گوشش می‌پیچید و سرش دنگ دنگ صدا می‌داد. لب فشرد و اشک جمع شده در چشم‌ها نگاهش را تار کرده بود و ناچار کنار خیابان متوقف شد.

- چی شد دخترم؟ ستاره... خوبی مادر؟

ستاره صورتش را با دست‌ها پوشانده بود و اشک می‌ریخت. دست خانجون روی شانه‌اش نشست و صدای مهربانش طنین انداز شد.

- دور سرت بگردم مادر، آروم باش دخترم. درست می‌شه، بهت قول می‌دم یه مدت بگذره مادر و پدرت دلشون نرم می‌شه و می‌بخشنت.

نگاهش را بالا گرفت و با دلخوری پرسید:

- می‌بخشنم خانجون؟ چی رو می‌بخشن؟ سادگیم رو؟ زود باوریم رو؟ چی رو؟ شما هم منو مقصر می‌دونی؟

- نه جان دل... بخدا من قبولت دارم، من باورت دارم. منظورم پدر و مادرت بود!

لحظه‌ای هر دو سکوت کردند و ستاره بی‌صدا اشک می‌ریخت. صفورا از ماشین پیاده شد و سمت سوپرمارکتی که حاشیه‌ی خیابان بود رفت تا برای ستاره آب معدنی بخرد.

***

حسام ماشین را مقابل آپارتمان پارک کرد و با غیظ رو به نیهان گفت:

- دختره‌ی لجباز! بیا اینم خونه‌ی بابات...

نیهان نخودی خندید و جواب داد:

- چکار کنم خب؟ بابا جدی جدی ناراحت میشه زیاد بیام اون‌جا، دیشب پیش هم بودیم دیگه!

حسام نگاه دلخور و ناراضی‌اش را به نیهان دوخت و زیر لب غرولند کرد:

- کی این شش ماه هم تموم بشه و من از این عز و جز واسه دیدن تو راحت بشم؟!

دخترک سمتش مایل شد و سر کج کرد:

- حالا قهر نکن، بیا بریم بالا یه قهوه با هم بخوریم.

حسام نفسی سنگین از سینه برکشید و در را باز کرد، هر دو از ماشین پیاده شدند. نیهان سمت در قدم تند کرد و زنگ آیفون را فشرد.

- کلید نداری مگه؟

دخترک رو به حسام جواب داد:

- یادم رفته بردارم!

چند ثانیه‌ای به انتظار گذشت و این‌بار حسام با کلافگی زنگ را دو مرتبه فشرد، اما باز هم خبری نشد. نیهان لب کج کرد و گوشی‌اش را از داخل کیف بیرون کشید. حینی که کنج لبش را به دندان گرفته بود و می‌فشرد، شماره‌ی پدرش را گرفت.

- الو... سلام باباجون، کجایین شما؟

- سلام عزیزم ما اومدیم خونه‌ی عزیزجون، تنهاست. عمو سهراب و خانومش با حامد و الهه‌خانوم شام رو رفتن بیرون!

نیهان ابرو کج کرد و لب زد:

- کی برمی‌گردین؟ من کلید یادم رفته بردارم!

حسام با فهمیدن ماجرا، لبخند دندان نمایی روی لب نشاند و بشکن زد!

- احتمالا تا برگردن آخرشب بشه، کجایی الان؟

نیهان خنده‌اش را قورت داد و گفت:

- الان با حسام جلوی در خونه‌ام، پس باهاش برمی‌گردم...

حرفش را تمام نکرده بود که سیاوش گفت:

- به حسام بگو بیاردت این‌جا!

دخترک ابرو بالا پراند و متعجب گفت:

- با... با...! حسام این همه راه منو تو این بارون و هوای سرد بیاره اون‌جا بعد باز خودش برگرده بره خونه‌ش؟ برم باهاش دیگه!

سیاوش پوفی کشید و لب باز کرد:

- یه جوری میگه بارون و هوای سرد که انگار برف و بوران شده! چهار قطره بارون اومده، هوا هم...

مابقی حرفش را بلعید و ناچار ادامه داد:

- باشه... برو خونه‌ی حسام.

نیهان با ذوق بالا و پایین پرید و گفت:

- دمت گرم بابایی، عاشقتم...

- خوبه حالا لوس نشو، فردا برای ناهار از سر کار میام خونه، دلم می‌خواد خونه ببینمت‌آ !

- ای به چشم قربان، هر چی شما بگی.

می‌توانست پدرش را تصور کند که بر خلاف لحن جدی‌اش لبخند نرمی روی لب دارد. با شیطنتی شیرین ادامه داد:

- سلام منو به عزیزجون و طوبی جونم برسون. خداحافظ

- باشه، مواظب خودت باش. خداحافظ

تماس را قطع کرد که حسام گفت:

- ایول... این شد! بزن بریم.

هر دو سمت ماشین قدم برداشتند و راهی خانه‌ی حسام شدند.

*

نیهان روی کاناپه نشسته و پا روی پا انداخته بود، آرنجش را به زانو تکیه داده و دست زیر چانه گذاشته بود و نگاهش دور تا دور خانه می‌چرخید که حسام با سینی کوچکی که دو فنجان قهوه داخلش بود از آشپزخانه بیرون آمد و کنارش نشست.

- به چی فکر می‌کنی؟

سینی را روی میز گذاشت و نگاه پرسشگرش را به دخترک دوخت که دست از زیر چانه برداشت و صاف نشست، نفسش را بیرون داد و گفت:

- حسام یه چیزی بگم؟

با لبخند کجی جواب داد:

- دو تا چیز بگو!

- حالا که قراره وسایل خونه رو عوض کنیم، تو می‌خوای با این وسایل‌ چکار کنی؟

حسام شانه بالا انداخت و لب زد:

- هیچی، سمسار میارم همه رو می‌فروشم، شایدم یه سری وسایل رو دادم خیریه.

نیهان لب‌هایش را یک طرف جمع کرد و مردد گفت:

- می‌دونم ولی...

باز سکوت کرد و حسام چشم تنگ کرد و پرسید:

- ولی چی؟

نیهان ابرو بالا انداخت و لب از لب برداشت:

- ببین حسام از نظر من که این وسایل همه‌اش خوبه، ولی خب به خاطر بابام که اصرار داره می‌خواد جهیزیه بده می‌خوایم اینا رو بفروشیم. حالا که تو اینارو لازم نداری اجازه میدی چند تا از این وسایل رو بدم به بعضیا که خودم می‌شناسم؟!

حسام اخم ظریفی بین ابروهایش نشست و سر جنباند.

- به کی مثلا؟!

نیهان سر به زیر انداخت و لب زد:

- مثلا لعیا!

لحظه‌ای سکوت شد و دخترک نگاهش را بالا گرفت.

- فرش خونه‌ی لعیا خیلی پوسیده و داغون شده بود، لباسشویی هم نداشت و با دست لباس می‌شست. میشه اینارو ببرم واسش؟

حسام لبخند محوی روی لبش نشست و با ملایمت گفت:

- چی شده یاد مادرت افتادی؟

بغض مهمان گلوی نیهان شد و زبان روی لب کشید.

- نمی‌دونم، هیچوقت فکر نمی‌کردم که دلم واسه لعیا تنگ بشه یا دلم واسش بسوزه، اما چند روزه همه‌اش یادش می‌کنم. دلم می‌خواد برم دیدنش! نمی‌دونم... شاید چون حس می‌کنم لعیا اگر مثل من که دو تا پشتیبان پیدا کردم، یکی می‌بود که هواشو داشت اونوقت اینقدر به لجن کشیده نمی‌شد!

حسام با نوک انگشت میانی بین ابروهایش را کمی خاراند و گفت:

- من مخالفتی ندارم که بری بهش سر بزنی‌، واسش چیزی ببری یا هواشو داشته باشی چون بالاخره مادرته، اما شک ندارم هر وسیله‌ای که واسش ببری اون اصلان‌خان می‌فروشه و دودش می‌کنه!

نیهان همانطور که فکرش مشغول بود لب زد:

- نمی‌ذارم؛ یعنی اگه ببینم خود لعیا می‌خواد زندگیش عوض بشه، حاضر بشه ترک کنه، من نمی‌ذارم دیگه اصلان اذیتش کنه!

حسام فنجان چای را مقابل دخترک گرفت و گفت:

- خیلی خوبه، رو کمک منم حساب کن!

نیهان لبخندی از سر رضایت روی لب نشاند و فنجان را گرفت.

***

« در اشتباهات دیروز خود نمان، زیرا که آن‌ها متعلق به گذشته‌اند. حالا که هدیه‌ای از یک روز جدید به تو داده شده، از آن یک روز خوب بساز... سلام و صبح بخیر خدمت تمام شنوندگان عزیز... » صدای خانم مجری بود که از رادیو پخش می‌شد و پر شور و انرژی صحبت می‌کرد. صفورا همانطور که گوش به رادیو سپرده بود، میز صبحانه را آماده می‌کرد که صدای حامد بلند شد.

- صبح بخیر مامان، خوبی؟

حامد صندلی را عقب کشید و حین نشستن پشت میز، دست دراز کرد و تکه‌ای از نان برشته شده‌ی روی میز برداشت و داخل دهان گذاشت.

- صبح بخیر عزیزم.

فنجان چای را مقابل حامد گذاشت و با کم کردن صدای رادیو، رو به روی حامد نشست.

- می‌گم حامد، یه فکری واسه ستاره نمی‌کنی؟

حامد با اخم کمرنگی پرسید:

- ستاره؟ چه فکری؟!

- تمام وقت تو خونه‌اس، به نظرم بره یه جایی سرگرم بشه واسش بهتره!

حامد لقمه‌ای کره و مربا برداشت و گفت:

- اگر می‌خواست جایی بره، همون دانشگاهش رو ادامه می‌داد، اما از همه جا بریده. دلش نمی‌خواد تو جمع باشه. جلسات مشاوره رو به اجبار می‌ره!

صفورا سر روی شانه خماند و با تأثر لب باز کرد:

- دانشگاه فرق می‌کنه، می‌ره یاد اون روزا میفته، یاد اون پسره‌ی نکبت، واسه همین ادامه نداد، اما شاید بره سر کار یا محیط جدید بهتر بشه!

حامد شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:

- من بازم باهاش صحبت می‌کنم، اگر قبول کنه که از خدامه.

صفورا کمی شکر داخل چای ریخت و حین هم زدن لب زد:

- یه بار نیهان اومده بود این‌جا راجع به ستاره حرف می‌زدیم، گفت می‌تونه به خواهرشوهرش بگه تو شرکتشون یه کاری واسه ستاره روبراه کنه!

حامد ابرو بالا انداخت و پرسید:

- شرکت دادفر؟

- آره، می‌خوای امروز رفتی مطب خودت با حسام صحبت کن هان؟

حامد مردد لب کج کرد و گفت:

- باشه، فکر بدی نیست. اما اول ببینم ستاره قبول می‌کنه؟

درب اتاق ستاره باز شد و با آمدنش بحث را خاتمه دادند. ستاره زیر لب صبح بخیر گفت و سمت توالت رفت. مثل بیشتر روزها صبحش را با سردرد شروع کرده و تمام شب را کابوس دیده بود. لحظاتی بعد که پشت میز صبحانه نشست، حامد با لبخند کمرنگی پرسید:

- خوبی عموجون؟ دیشب خوب خوابیدی؟

یاد کابوس‌های شب گذشته افتاد و با لبخندی تصنعی جواب داد:

- آره، خوبم.

صفورا نگاهش بین حامد و ستاره چرخید و لبخندش عمیق‌تر شد و گفت:

- حامد واست یه کاری در نظر گرفته، می‌گه اگه موافق باشی بره صحبت کنه! چی میگی مادر، قبول می‌کنی؟

حامد ابرو بالا پراند و متعجب نگاهی انداخت که مادرش آهسته سر جنباند و با نگاهش التماس کرد تا حرفی بزند.

مِن مِن کنان لب باز کرد:

- اوم... خب آره، شرکت آقای دادفر.

ستاره سر به زیر جواب داد:

- اما من الان اصلا آمادگی و تمرکز کار کردن ندارم!

- دردت به جونم مادر، چند ماهه خونه نشین شدی! این خودش باعث می‌شه حالت هرروز بدتر بشه. این شرکت مدیرش هستی خانومه و آشناست. خیلی فرصت خوبیه دخترم!

دخترک مسکوت انگشتش را لبه‌ی فنجان می‌کشید، نگاه منتظر حامد و خانجون به او دوخته شده بود که با اندک تعللی لب باز کرد:

- باشه، حالا تو صحبت کن عموجون تا ببینم اصلا شرایطشون چیه و باید چکار کنم؟

نگاه خندان صفورا و حامد به هم افتاد و حامد با خوشحالی رو به ستاره گفت:

- خیلی هم عالی، حتما امروز صحبت می‌کنم.

صبحانه را در سکوت خوردند و جز صدای بر هم خوردن ظرف و ظروف، صدایی نبود. صبحانه‌شان به انتها رسیده بود که صدای آیفون بلند شد. حامد تای ابرویش را بالا پراند و گفت:

- کیه این وقت صبح؟

از جا برخاست و سمت آیفون رفت، با دیدن تصویر زن‌برادرش متعجب لب زد:

- ستاره مامانته!

قلب دخترک لرزید و بی‌هوا از جا برخاست، دستش همان دم به فنجان خورد و ته مانده‌ی چای روی میز ریخت.

- سلام زنداداش. خوش اومدی بفرما داخل.

حامد دکمه را فشرد و صفورا با لبخندی از سر هیجان گفت:

- الهی شکر... حتما اومده دیدن ستاره!

ستاره دستی به موهای قهوه‌ای و روشنش کشید و با زبان لب‌هایش را تر کرد. سمت سالن رفت و به در ورودی نرسیده بود که مادرش وارد شد. صدای آهسته و لرزان سلامش به گوش رسید. با دیدن دخترش قدم تند کرد و آغوش باز کرد، بغض آلود لب گشود:

- الهی مادر دورت بگرده، قربون چشات برم.

ستاره که اشک چشم‌هایش را پر کرده بود، دلتنگ و بی‌قرار سمت مادرش به پرواز در آمد و به آغوشش پناه برد.

- مامانم، مامان جونم‌، چقدر دلتنگت بودم...

ریحانه صورت دخترش را میان دست‌ها گرفت و نگاهش روی جزء جزء صورتش چرخید. چشم‌های دخترک گود افتاده و استخوان‌های گونه‌ به خاطر لاغری، اندکی بیرون زده بود. رنج این چند ماه را به راحتی می‌شد در آن چهره‌ی رنگ پریده و پلک‌های ملتهب دید.

- به خدا دلم بی‌قرارت بود ولی جرأت اومدن نداشتم. تو محضر که دیدمت دلم آتیش گرفت، دلم می‌خواست بغل بگیرمت، اما نمی‌شد!

صفورا جلو آمد و در حالی که نم اشکی در چشم‌هایش دیده می‌شد با لبخندی ملایم گفت:

- خوش اومدی عروس گلم، بیا بشین.

ریحانه به خودش آمد و از ستاره فاصله گرفت، اما دستش را هنوز در دست داشت.

- خوبی شما خانجون؟ ممنون، زود باید برگردم. سجاد بفهمه اومدم دیدن ستاره قیامت بپا می‌کنه!

- یه چای که می‌تونیم با هم بخوریم، بیا مادر، بیا بشین.

با تعارف حامد، سمت کاناپه رفتند و مادر و دختر کنار هم نشستند. حامد رو به مادرش گفت:

- شما بشین، من چای میارم.

صفورا با لبخند تشکری کرد و مقابل عروسش نشست که ریحانه ابرو کج کرد و با تحسر لب باز کرد:

- امان از حرف مردم خانجون! شاید اگه سجاد این‌همه از اطرافیان زخم زبون نمی‌شنید راحت‌تر با قضیه کنار میومد. قهر میترا و اجرا گذاشتن مهریه‌اش هم که شده قوز بالای قوز.

آهی از سینه بیرون داد و صفورا سر تکان داد:

- میترا حق داره، نامزدش جلوی چشمش ستاره رو تا سر حد مرگ کتک زده. دختر ترسیده خب، با خودش گفته عروسی بگیریم برم سر خونه زندگی، تقی به توقی بخوره منم کتک می‌زنه! کار سدرا خوب نبود که ستاره رو اون جوری کتک زد.

ستاره سر به زیر انداخته و در خودش جمع شده بود. آن روز کذایی مقابل چشم‌هایش جان گرفت. چشم‌های پر شر و شور و به رنگ شب رامین، آن صورت به ظاهر معصوم و زیبا، که یکباره نقاب را پس زد و خود واقعی‌اش را نشان داد. چشم‌هایش، نگاهش، خنده‌هایش دیگر نه آرامبخش بود و نه گیرا و زیبا... بلکه دیو مانند شده بود و آلوده و زشت! نگاهی شبق‌آلود و چهره‌ای شیاد!

خودش را دانشجوی برق معرفی کرده بود و عاشق و دلباخته‌ی ستاره، اما...

در خود لرزید و صدای ریحانه او را از منجلاب افکارش بیرون کشید.

- ستاره‌جان دخترم، اینقدر غصه نخور مادر. بابات پیگیره، اون پسره‌ی بی همه چیز رو که پیدا کنه و بکشونه پای میز محاکمه، دلش آروم می‌گیره و مطمئنم تو رو هم می‌بخشه. از این حال در بیا و یه سرگرمی واسه خودت پیدا کن. کلاسی برو، سر کاری جایی تا حال و هوات عوض بشه.

حامد با سینی چای سمتشان آمد و گفت:

- اتفاقا امروز صحبتش بود که واسش کار پیدا کنم. خودش هم موافقت کرده.

***

حوالی ظهر بود و کوچه پر از هیاهوی دانش‌آموزانی که با شر و شور راهی مدرسه بودند. دخترک‌هایی با روپوش‌های آبی کاربنی و مقنعه‌های سفید که کنار گوش هم پچ پچ می‌کردند و بعد بلند بلند می‌خندیدند. پسرهایی که مدام با کتاب و کیف مدرسه‌شان به سر و کله‌ی هم می‌زدند و گاهی می‌دویدند و گاهی قدم می‌زدند. خبری از سرویس مدرسه و راننده‌ی شخصی نبود، مدرسه هم در همین کوچه پس کوچه‌ها بود و میان همین خانه‌های کوچک و نقلی چسبیده به هم.

دختربچه‌ای مشغول خوردن آبنبات چوبی‌اش بود و قدم‌زنان، به دور از شیطنت و چموشی دیگر بچه‌ها از کنار پیاده‌رو سمت مدرسه می‌رفت که با طعنه‌ی دختر دیگری، آبنبات از دستش رها شد و داخل جوی آب افتاد. دخترک لب برچید و نگاهش دنبال آن دختر بازیگوش کشیده شد.

- دیوونه‌... آبنباتم رو انداختی...

چشم‌هایش به اشک نشسته بود که نیهان دست روی شانه‌اش گذاشت و با لبخند گفت:

- فدای سرت خانوم کوچولو! بیا این دو تا شکلات کاکائویی مغزدار... بخور نوش جونت.

لبخند عمیق و نمکینی روی لب‌های دختربچه نشست و لب زد:

- دستت درد نکنه، اگه غریبه بودی نمی‌گرفتم ازت. ولی تو دختر خاله لعیایی مگه نه؟

- عا باریکلا... خیلی باهوشی آ! برو که دیرت نشه دختر طیبه خانوم!

طیبه خانم را با تأکید گفت و دخترک باز خندید؛ با دست‌های کوچک و ظریفش شکلات‌ها را گرفت و دوان دوان سمت مدرسه رفت.

انتهای کوچه، خانه‌ی اصلان بود؛ خانه‌ی کودکی‌های نیهان. پشت در رسید و نفسش را بیرون داد، زنگ را فشرد. دلهره‌ی دیدن اصلان را داشت. با اینکه می‌دانست حالا دیگر اصلان نمی‌تواند به او آسیبی برساند، اما دیدارش هم مثل کابوس وحشتناک بود.

صدای لعیا و لخ لخ دمپایی‌هایش روی برگ‌های خشکیده‌ی کف حیاط به گوش رسید.

- کیه؟ اومدم!

صدایش مثل همیشه گرفته و بی‌حال بود. در را که باز کرد با دیدن نیهان پشت در یکه‌ای خورد. سیگار بین دو انگشتش بود و دود می‌کرد. قدمی عقب رفت و چشم‌هایش را باریک کرد. با دقت بیشتری دخترک را از نظر گذراند. نیهان لبخند کجی روی لب نشاند و تکیه‌اش را از در گرفت.

- مهمون نمی‌خوای؟

لعیا لحظه‌ای مکث کرد و ابرو در هم کشید:

- هه... چی شده؟ فکر من افتادی! جلو در محضر نگفتی ازم متنفری؟ نگفتی نمی‌بخشیم؟

نیهان یاد روزهای تلخ گذشته افتاد و پلک بر هم زد، روی لبش زبان کشید و گفت:

- آره، گفتم. واقعا اون روزا ازت متنفر بودم، اما بعدش بهت فکر کردم. به اینکه می‌گفتی خودت نخواستی، می‌گفتی چشم که باز کردی نه پدری به خودت دیدی و نه مادری؛ گفتی بدبخت دنیا اومدی و بدبخت‌تر زندگی کردی. فکر کردم اگه تو هم یه پدر مثل پدر من یا یه شوهر مثل شوهر من تو زندگیت داشتی الان این‌جوری نبودی. می‌خوام حمایتت کنم، فقط کافیه خودت بخوای. کمکت می‌کنم!

لب‌های باریک و تیره‌ی لعیا لرزید و حرص و بغضش را با پکی به سیگار دود کرد و گفت:

- تو نمی‌خواد فکر منو بکنی، خودت خوشبخت شدی بسه.

- بذار بیام تو، حرف می‌زنیم.

لعیا سرش را به طرفین تکان داد و لب زد:

- اصلان بیاد تو رو این‌جا ببینه شر می‌شه. من آفتاب عمرم لب بوم رسیده، فرقی برام نداره دو روز آخر عمرم رو چجوری سر کنم!

نیهان جلوتر آمد و خیره به نگاه مات و سرد لعیا، با تحکم عتاب کرد:

- ولی برای من فرق داره...! یه عمر بابا نداشتم، حالا باید از تو فرار کنم؟ اول پنجاه سالگی، آخر عمره؟! دلم می‌خواد سالم ببینمت، به همه بگم مادر دارم، تو مراسم عروسیم باشی. چرا منه لعنتی همیشه یه جای زندگیم باید بلنگه؟

لعیا نگاهش را گرفت و پک دیگری به سیگار زد و لب باز کرد:

- برو پی زندگیت دختر، منم بذار به بدبختی خودم برسم.

دخترک لب فشرد و چشم‌هایش از فرط بغضی که در گلو نگه داشته، سرخ شده بود. با حرص و دندان‌هایی کلید شده غرید:

- از چی می‌ترسی لعیا؟ ول کن این اصلان بی‌پدر رو، بیا بریم مثل آدم زندگی کن، خودم قول خونه و زندگی میدم بهت!

پوزخندی کنج لب لعیا نشست و گفت:

- فکر کردی اصلان به همین راحتی بیخیال من می‌شه؟

نیهان نگاهی به کوچه انداخت، دو نفر از زن‌های همسایه جلوی در خانه‌ای ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند؛ کنار گوش هم پچ می‌زدند. نیهان چینی به دماغش انداخت و لعیا را آهسته به عقب هل داد و وارد حیاط شد.

- یه جوری میگی اصلان به همین راحتی بیخیال نمی‌شه که هر کی ندونه خیال می‌کنه لیلی و مجنون بودین! ندیدی منو چجوری فروخت؟ بهش پول می‌دم...

لعیا با کلافگی دستش را تکان داد و کلام نیهان را برید:

- بیا برو دختر الان اصلان میاد! فکرکن مادرت مرده، برو دیگه هیچ وقت هم این‌جا نیا!

سیگار را با غیظ کف حیاط انداخت و لگد کرد. نیهان نگاه تندی به مادرش انداخت و چانه‌اش لرزید.

- به درک... برو بمیر! بعد از شش ماه اومدم، مدام میگی برو... منه احمق رو بگو که دلم واسه تو سوخت.

بند کیف را توی دست فشرد و بغض‌آلود سمت در رفت. لعیا حرفی نزد و کنار در، منتظر رفتن نیهان ایستاده بود. نیم‌نگاهی به مادرش انداخت و چشم‌های خیس و اشک‌آلودش را از نظر گذراند. با دلخوری و بدون خداحافظی از حیاط بیرون رفت و در را به هم کوبید. تا سر کوچه را با قدم‌های تند و بلند رفت.

درست لحظه‌ای که خواست از کوچه بیرون برود، اصلان را دید که از سمت مخالف با موتورش وارد کوچه شد. کنار تیر برق مخفی شد و با دقت نگاهش کرد. ترک موتور پر از کارتن‌ بود و مقابل خانه که رسید، درب خانه فورا باز شد و اصلان داخل حیاط رفت.

اصلان را خوب می‌شناخت، آدم زحمت کشی نبود، همیشه لعیا بود که با نظافت خانه‌های مردم یا کار در کارخانه‌ها، مایحتاج خانه را فراهم می‌کرد. اصلان اگر دو روز کار می‌کرد، ده روز بیکار بود و نهایت تلاشش این بود که جنس‌های دزدی معتادها را آب می‌کرد و پولی هم توی جیب خودش می‌گذاشت. چند بار هم برای شرخری رفته بود.

به آن حجم از کارتن بسته‌بندی شده پشت موتور اصلان نگاه مشکوکی انداخت و لحظاتی که با لعیا حرف می‌زد را در ذهن مرور کرد. هراس لعیا از آمدن اصلان و اینکه اصرار به رفتنش داشت، چشم‌های خیس از اشک لعیا در لحظه‌ی آخر و نگاه درمانده‌ی او، ظنش را بیشتر کرد!

- ای اصلان پدرسوخته! پس بگو لعیا هی می‌گفت برو... نگو اصلان داره یه غلطایی می‌کنه!

دخترک این را زیر لب زمزمه کرد و هنوز نگاهش سمت خانه بود که گوشی توی کیفش زنگ خورد. چشم از خانه برداشت و گوشی را از کیف بیرون آورد.

- جانم ستاره؟

- سلام نیهان‌جان، خوبی؟

- قربونت، ممنون. تو چطوری؟

ستاره لحظه‌ای مکث کرد و گفت:

- خوبم... میگم نیهان، یه درخواست دارم!

نیهان لبخند ملایمی روی لب نشاند و جواب داد:

- شما امر بفرما مادمازل...

- او... م، میگم... من قراره برم شرکت دادفر. عمو حامد گفت تنها برم ولی واقعا نمی‌تونم! استرس دارم، میشه تو باهام بیای؟

نیهان نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و چند ثانیه سکوت کرد، مردد گفت:

- باشه میام، من الان بیرونم. با مترو یه نیم ساعت دیگه می‌رسم (... ) ، تو هم بیا اون‌جا که با هم بریم.

- باشه، ممنون. می‌بینمت.

با خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرد و سمت خیابان رفت.

ساعتی بعد، نیهان و ستاره مقابل ساختمان شرکت دادفر ایستاده بودند. نیهان سرش را بالا گرفت و نگاهی به نمای ساختمان انداخت. ساختمانی بلند، با نمای شیشه‌ای سکوریت، سوتی زد و گفت:

- او... ه عجب جای خفنی! نیومده بودم تا حالا، چه بزرگ و با کلاس.

ستاره اما استرس داشت و آب دهانش را قورت داد، لب زد:

- حالا بیا بریم داخل ببینیم چجوریه؟!

دوشادوش هم سمت ساختمان رفتند. طبقه‌ی همکف، جلوی در ورودی مردی میانسال با یونیفرم آبی رنگ نگهبانی روی صندلی نشسته و ستاره با لبخند ملایمی گفت:

- شرکت همایون‌ کدوم طبقه‌اس؟

مرد با انگشت اشاره کرد:

- چهارم، طبقه‌ی چهارم تشریف ببرید.

با تشکری کوتاه سمت آسانسور رفتند. برای پایین آمدن آسانسور کمی منتظر ماندند، به محض اینکه کابین آسانسور متوقف شد، مرد جوانی همان طور که با گوشی صحبت می‌کرد با عجله سمت آسانسور آمد و وارد کابین شد. دست نیهان و مرد جوان، همزمان سمت دکمه‌ها رفت که دخترک دستش را عقب کشید. مرد با نیم‌نگاهی به نیهان، دکمه‌ی چهار را فشرد.

- مادرِ من، میگم کلی کار سرم ریخته، گرفتارم شما میگی امشب مهمون دعوت کردی؟!

نیهان زیر چشمی مرد را نگاه می‌کرد و ستاره سر به زیر، بند کیفش را میان دست می‌فشرد.

- دادفر کی اومده و کی کار کرده که این دفعه‌ی دوم باشه؟ حالا امروز قول یه مترجم بهم داده، بلکه مترجم آوردن بدبختی من کمتر شد!

نیهان و ستاره با شنیدن حرف‌های مرد جوان، نگاهی به هم انداختند و نیهان نیشخندی زد. آسانسور متوقف شد و ابتدا مرد جوان و بعد دخترها وارد طبقه‌ی چهارم شدند. مرد بی‌توجه به آن‌ها و با قدم‌های بلند وارد شرکت شد. ستاره مسترس لب زد:

- وای نیهان، دیدی چی گفت؟! هستی خانوم اصلا شرکت نمیاد، نکنه من با این آقا یا یه آقای دیگه تو یه اتاق همکار باشم؟!

نیهان شانه بالا انداخت و گفت:

- خب باشی، آدمخوار که نیستن. کار می‌کنی دیگه!

- تو نمی‌دونی نیهان، من بعد از اون اتفاق از تنها شدن با یه مرد به شدت وحشت دارم، حتی عمو حامد که میاد اتاقم در رو باز می‌ذاره، می‌دونه دست خودم نیست و حالم بد می‌شه!

نیهان متعجب لب باز کرد:

- تو دیگه خیلی داغونی، حامد آخه؟!

ستاره با دلخوری نگاهی انداخت و سمت در ورودی شرکت رفت.

- ستاره قهر کردی؟ من که...

آهسته تشر زد و حرف نیهان را ناتمام گذاشت.

- هیس! بذار این‌جا کارم تموم بشه بعد حرف می‌زنیم. نه قهر نیستم!

وارد شرکت شدند، سمت چپ سالن میز منشی بود و دختر جوانی پشت میز نشسته بود. دو طرف سالن راهروهایی بود که چندین درب دیده می‌شد و کنار هر کدام از درب‌های اتاق‌ها، پلاک‌های طلایی رنگ راهنما روی دیوار نصب بود.

ستاره جلو رفت و لب باز کرد:

- سلام، روز بخیر. با خانوم دادفر هماهنگ کرده بودم برای استخدام.

منشی جوان، ابروی هلالی‌اش را بالا انداخت و لب زد:

- برای مترجمی، درسته؟

- بله.

منشی لب از لب برداشت تا حرفی بزند که صدایی مردانه توجه‌شان را جلب کرد.

- خانوم نیکزاد، فکس شرکت ماهان چی شد؟ این برگه‌ها رو هم ببر برای آقای نظامدوست امضا بزنن.

نیهان و ستاره نگاهشان به عقب برگشت؛ همان مرد جوان داخل آسانسور بود. منشی با تکان دادن سر جواب داد:

- بله حتما آقای شهسوار، فکس رو هم ارسال کردم.

و با اشاره به ستاره ادامه داد:

- این خانوم برای مترجمی از طرف خانوم دادفر معرفی شدن.

نگاهش سمت دخترها چرخید و با مکث کوتاهی گفت:

- بفرمایید داخل تا صحبت کنیم و فرم پر کنید.

ستاره لب زد:

- بله، حتما.

سمت اتاقش برگشت. ستاره و نیهان به دنبالش قدم برداشتند که منشی گفت:

- شما تشریف داشته باشید، فقط این خانوم!

نگاه نگران ستاره سمت نیهان چرخید و رو به منشی خواهشمندانه لب باز کرد:

- نمی‌شه با هم بریم؟

منشی با قاطعیت سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد و نیهان آهسته کنار گوشش پچ زد:

- یه صحبت کوتاه و ساده‌اس دیگه، برو من این‌جا منتظرتم.

- تشریف نمیارید خانوم محترم؟!

صدای آقای شهسوار فرصت فکر کردن را از ستاره گرفت و ناچار سمت اتاق قدم برداشت. وارد اتاق شد و بی‌اختیار نفسش تنگ شده و عرق به چهره‌اش دویده بود. در را نیمه باز گذاشت و روی اولین صندلی نشست. پلاک طلایی رومیزی را خواند:« نیما شهسوار، رئیس هیئت مدیره» و بعد از آن نگاهش روی صورت نیما لغزید. ابروهایی بلند و مشکی، پوستی گندمی، بینی کشیده و ته ریش ... همانطور که جزء جزء صورتش را آنالیز می‌کرد، نیما نگاهش را از برگه‌های روی میز برداشت و به ستاره نگاه کرد. دخترک خیلی زود، چشم به زمین دوخت. حالا نیما بود که گونه‌های سرخ و نگاه به زیر انداخته‌ی ستاره را از نظر گذراند و به در اتاق نگاه کرد که نیمه‌باز بود! باز نگاهش سمت ستاره چرخید و متوجه لرزش خفیف دست‌هایش شد.

- حالتون خوبه؟

ستاره آب دهانش را فرو برد و به سختی صدایش را آزاد کرد.

- بله، خوبم.

- شما خانومه؟

- ستاره... ستاره سپهری.

نیهان روی صندلی مقابل منشی نشسته بود و انتظار آمدن ستاره را می‌کشید. لحظاتی بعد ستاره از اتاق بیرون آمد و با همان نگاه اول، متوجه رنگ پریده و حال دگرگونش شد. فورا از جا برخاست و از منشی تشکر کرد، با خداحافظی کوتاهی هر دو از شرکت بیرون رفتند.

- چی شد ستاره؟ رنگت چرا پریده؟ حرفی زد؟!

ستاره چند قدمی از درب شرکت فاصله گرفت و اشک‌هایی که پشت پلک‌هایش بی‌قراری می‌کردند روی گونه‌هایش غلتیدند. فورا روی گونه‌هایش دست کشید و سرش را به طرفین تکان داد.

- از لحاظ کاری همه چی خوب بود، ولی من...

بغض کرد و با فرو بردن صدایش، سمت آسانسور اشاره کرد. وارد آسانسور شدند و نیهان مات‌زده و نگران پرسید:

- حرف بزن ستاره، تو چی؟

- من با این اوضاع روحی و عصبی بودنم چجوری این‌جا کار کنم؟ من که الان پشه‌ی نر رو هوا پر بزنه قلبم وامیسته چجوری بیام تو این شرکت؟ یه جوری جلو شهسوار به لرز افتاده بودم که هر چند لحظه یه بار حالم رو می‌پرسید، آخرش هم یه لیوان آب گذاشت جلو دستم.

نیهان با لب و لوچه‌ی آویزان گفت:

- حالا قبول شدی؟

آسانسور متوقف شد و با بیرون رفتن از آسانسور دخترک شانه بالا انداخت.

- گفت زنگ می‌زنن، بعید می‌دونم با این حالی که از من دید زنگ بزنه!

ستاره این را گفت و بطری آب را از داخل کیفش بیرون آورد، چند قلوپی خورد. از ساختمان شرکت بیرون رفتند و همان‌طور که قدم‌زنان سمت ماشین می‌رفتند ستاره لب باز کرد:

- می‌دونم الان پیش خودت داری فکر می‌کنی من الکی شلوغش کردم؛ بهت حق می‌دم درکم نکنی چون من و تو دو تا تجربه‌ی متفاوت داشتیم‌، تفاوتش زمین تا آسمونه!

قفل ماشین را باز کرد و هر دو نشستند، ستاره ادامه داد:

- تو عاشق حسام شدی چون بهت امنیت داده، مگه نه؟!

نیهان سر کج کرد و لب زد:

- آره خب، خیلی حال کردم که دستش بد نمی‌رفت، نگاهش بد نمی‌رفت. البته بعدش بهم گفت چون ذهن و فکرش یه جا دیگه بوده این‌جوری رفتار کرده ولی خب هر چی که بود من عاشقش شدم.

ستاره نفسش را با آهی عمیق بیرون داد و گفت:

- اما من برعکس تو... عاشقش شدم، بهش اعتماد کردم، دین و دنیام شده بود بعد یهو... تو اوج اعتماد و حس امنیت، تبدیل شد به یه هیولای بی‌رحم و اون بلا رو سرم آورد...

صدایش از بغض لرزید و لب گزید:

- هنوز صدای ضجه‌ها و التماس‌هام تو گوشمِ! چقدر التماس کردم و چقدر شوکه بودم از اینکه رامین داره همچین بلایی سرم میاره.

پلک فشرد و اشک روی گونه‌هایش غلتید، نیهان با تأثر دست پرسید:

- ناراحت نمیشی اگه بگم واسم کامل تعریف کنی چی شد؟ من از حامد و خانجونت یه چیزایی پراکنده شنیدم!

دخترک ابرو در هم کشید و سر جنباند:

- یه چهارراه بالاتر یه کافی‌شاپ هست، بریم یه قهوه بخوریم تا واست همون‌جا بگم.

ماشین را روشن کرد و حرکت کردند، چند دقیقه بعد مقابل کافی‌شاپ از ماشین پیاده شدند. باد سردی می‌وزید؛ ابرهای سیاه پیش می‌آمدند و خبر از بارش بارانی دیگر می‌دادند. بخار از فنجان‌های داغ قهوه بلند می‌شد و ستاره نگاهش خیره به فنجان بود. موزیک ملایم و بی‌کلام در فضا پخش می‌شد. ذهنش پر کشید به روزی که اولین مرتبه رامین را دید و لب از لب برداشت:

- نزدیک دانشگاه دیدمش، تو یه کتابفروشی. می‌گفت دانشجوی برق و منو چند بار تو محوطه‌ی دانشگاه و همون کتابفروشی دیده. اوایل زیاد تحویلش نمی‌گرفتم، اما اونقدر زبون ریخت و دلبری کرد که دلم رفت واسش. خوشگل بود، خوشتیپ بود و زبون چرم و نرمی هم داشت. بیشتر از چهره‌اش، حرفاش بود که منو عاشق کرد. وقتی حرف از خواستگاری و ازدواج زد دیگه خیلی بهش اعتماد کردم. آخرین مرتبه، مادرش زنگ زد خونمون و با مامانم قرار خواستگاری برای چند روز بعد گذاشت!

لب گزید و میان مکثی کوتاه، توده‌ی مزاحم گلویش را فرو برد و ادامه داد:

- از دانشگاه برمی‌گشتم که با ماشین اومد دنبالم، قرار خواستگاری گذاشته بودیم. بهش اعتماد کامل داشتم و سوار شدم. مثل خیلی وقتای دیگه که باهاش رستوران و کافی‌شاپ می‌رفتم. بهم آبمیوه تعارف کرد و منم خوردم. چند لحظه بعد تمام بدنم سست شد!

کمی از قهوه خورد تا حالش بهتر شود و نیهان خیره به ستاره با دقت گوش می‌داد.

- هوشیار بودم ولی توانایی هیچ کاری نداشتم، جونی تو بدنم نبود. منو برد یه خونه‌باغ بیرون شهر و...

گونه‌هایش از اشک خیس بود و نیهان دستش را به گرمی فشرد.

- الهی بمیرم برای دلت... تا اون‌جا که عاشقش بودی رو خوب درک کردم، بعد یهو فکر کردم حسام این‌ کار رو می‌کرد باهام... دیوونه می‌شدم به خدا!

ستاره نفسی سنگینش را بیرون داد و لب زد:

- آخر شب کنار جاده انداختم و رفت... بارون میومد، خیس، گِلی و بهم ریخته بودم. هیچ ماشینی واسم نگه نمی‌داشت! یه نفر هم که وایساد، حاضر نشد منو ببره یا صبر کنه کسی بیاد دنبالم. می‌گفت واسم دردسر میشی، فقط شماره‌ی بابامو گرفت و خبر داد من کجام.

با دستمال، بینی و گونه‌هایش را تمیز کرد و کمی دیگر قهوه خورد. نیهان اندوهگین گفت:

- اذیت میشی دیگه نگو ستاره جان!

- نه... اتفاقا سبک میشم وقتی درد و دل می‌کنم.

نفسی گرفت و ادامه داد:

- بابام و داداش سدرا با پلیس اومدن، شکایت که کردیم فهمیدم اصلا طرف دانشجو نبوده، ماشین سرقتی بوده و خدا می‌دونه اون زن که زنگ زده بود، کی بوده؟! خط هم خاموش بود. من مونده بودم با یه آبروی رفته و بدون هیچ مدرک و سر نخی! داداشم تا سر حد مرگ کتکم زد و بابام منو از خونه بیرون انداخت، می‌گفت آبروشون رو بردم! اگه عمو حامد اینقدر منطقی برخورد نمی‌کرد و هوامو نمی‌داشت نمی‌دونستم کجا برم و چکار کنم؟!

نیهان فنجان خالی قهوه را روی میز گذاشت و با لبخند کجی گفت:

- خداییش دم حامد گرم... آدم باحالیه، به منو حسامم خیلی کمک کرد.

- اوهوم، کاش یه ذره از شعور حامد رو خاله‌ام و باجناق‌های بابام می‌داشتن که اینقدر زخم زبون نمی‌زدن و آتیش بیار معرکه نمی‌شدن!

- درست می‌شه ستاره، غصه نخور. مامانت اومد آشتی‌کنون، بابا و داداشت هم چند وقت دیگه دلشون تنگ می‌شه میان سراغت. اون عوضی اگه قصدش این بود دیگه چرا اون همه نقش عاشقای دل خسته رو بازی کرد؟

ستاره تلخندی زد و گفت:

- می‌دونی چقدر به بهونه‌های مختلف ازم پول گرفت؟ چقدر براش خرج کردم!

***

ساعت نزدیک نه شب بود که نیما به خانه رسید، در مشکی رنگ خانه را با ریموت باز کرد و با ماشین وارد حیاط شد. سانتافه‌ی سفید دایی انوش داخل حیاط پارک بود و نیما با دیدنش لب فشرد و سرش را به طرفین تکان داد. نفسش را بیرون داد و زیر لب غرولند کرد:

- آخه وسط هفته وقت مهمونیه؟ مامان گوهر هم یه کارای عجیبی می‌کنه بعضی وقت‌ها!

از ماشین پیاده شد و دستی لبه‌ی کتش کشید. سمت خانه قدم برداشت. یکی از خدمتکارها با کت دامن سرمه‌ای و روسری زرشکی که روی سر داشت به استقبال آمد.

- سلام آقانیما، خسته نباشید.

سر جنباند و سلام کرد. کیف سامسونتش را دست خدمتکار سپرد و چشم تنگ کرد.

- فقط دایی انوش و خانومش هستن؟

- نه آقا، پارمیس خانوم هم تشریف آوردن. انگار دیروز از سفر برگشتن و خانوم هم به همین خاطر دعوتشون کردن.

نیما با کلافگی نفسش را فوت کرد و وارد سالن شد. انوش و پدرش خشایار یک سمت و گوهر و شُکوه هم سمت دیگر، روی مبل‌ها نشسته بودند. انوش با دیدن نیما، لبخند دندان‌نمایی زد و با چهره‌ای بشاش دست دراز کرد.

- به به... اینم از آقا نیمای گل که منتظرش بودین، خسته نباشید جناب مهندس!

نیما با گفتن سلام جلو رفت و مشغول احوالپرسی شد. شُکوه ابروی باریک تاتو شده‌اش را بالا انداخت و پشت چشمی نازک کرد و گفت:

- مهندس که صد البته‌، اما از این به بعد باید گفت آقای رئيس، آقای مدیر! ماشالله هزار ماشالله به این پیشرفت و نبوغ.

نیما با لبخندی تعارف مآبانه تشکر کرد.

- با اجازه من برم طبقه‌ی بالا، برمی‌گردم.

- برو دایی جون، برو راحت باش. پارمیس و آلماجان هم بالا هستن.

سر جنباند و سمت راه پله‌ رفت. پله‌های سنگ‌کاری با نرده‌های طلایی رنگ را بالا رفت و وارد راهروی اتاق‌ها شد. دستش به دستگیره‌ی درب اتاق نرسیده بود که صدای پارمیس را شنید:

- نیما... سلام، خسته نباشی.

روی پاشنه‌ی پا چرخید و پارمیس را دید که متبسم، با بلوز دامنی سبز رنگ که همخوانی زیبا و جالبی با رنگ چشمهایش داشت و موهای فندقی بافته شده نگاهش می‌کند. سر جنباند و با لبخند کمرنگی لب باز کرد:

- سلام، خوبی؟ رسیدن بخیر.

- ممنون، تو چطوری جناب رئيس؟ بهت تبریک می‌گم!

نیما با تک خنده‌ای جواب داد:

- خوبم، ممنون. چه بی‌خبر برگشتی! قرار بود دو روز دیگه تهران باشی!

دخترک شیرین و نخودی خندید، ابرویی بالا انداخت و گفت:

سورپریز بود، خواستم غافلگیرت کنم!

نیما نیمچه لبخندی زد و گفت:

- واقعا هم غافلگیر شدم. با اجازه من...

خواست از زیر نگاه‌های پر تعشق و ناز دخترک خودش را خلاص کند و وارد اتاقش شود، اما پارمیس حرفش را ناتمام گذاشت و با باز کردن درب اتاق گفت:

- تو برو توی اتاق، من الان میام. کلی حرف دارم باهات!

- باشه.

ناچار وارد اتاق شد، کتش را روی تخت انداخت و لبه‌ی تخت نشست. پارمیس برایش حسی گنگ و پر از دوگانگی را به همراه داشت. پنجه‌هایش را با کلافگی میان موها فرو برد و هوفی کشید. صدای زنگ موبایل رشته‌ی افکارش را پاره کرد. از داخل جیب کت، موبایل را برداشت.

- سلام خانوم دادفر، شبتون بخیر مچکرم.

مشغول صحبت با هستی بود که پارمیس وارد اتاق شد و کنارش نشست. حین صحبت، دخترک دست آزادش را گرفت و مشغول بستن دستبدی نقره‌ای دور مچش شد. تمام حواس نیما پی دستبند رفت و با حواس پرتی جواب داد:

- بله، بله... خوب بود. تأییدش می‌کنم، می‌تونید استخدامش کنید!... بله، مصاحبه کردم.

خیلی زود تماس را قطع کرد و هنوز لب باز نکرده بود که پارمیس با ذوق گفت:

- این دستبندا خیلی خاص و جذابن؛ ببین یه دونه‌اش رو خودم دارم. قلب‌های روی دستبند مغناطیسی‌ان و وقتی به هم نزدیک میشن همو جذب می‌کنن!

نیما لبخند محوی زد و مردد دستش را روی دستبند کشید.

- دوسش نداری نیما؟

با صدای ضعیف و بی‌ آن‌که نگاهش کند لب زد:

- چرا، قشنگه.

پارمیس جلوتر خزید و نگاهش را به نیما دوخت.

- اصلا سفر بهم خوش نگذشت... همه‌اش یاد تو بودم، دلتنگ بودم.

نیما سکوت کرده و با اخم ظریفی سر به زیر انداخته بود. دل دخترک آشوب بود و دست روی شانه‌‌ی نیما نشاند و گفت:

- چیزی شده نیما؟ چرا هیچی نمیگی؟

نیما نگاهش را بالا گرفت و به چشم‌های منتظر و نگران پارمیس خیره شد. آب دهانش را فرو برد و با تعلل لب از لب برداشت:

- پارمیس... من...

سکوت کرد و پارمیس نگران‌تر از قبل پرسید:

- تو چی نیما؟!

- من حس می‌کنم یه مدت باید مراسم نامزدی رو عقب بندازیم!

دل دخترک هُری فرو ریخت و قلبش لرزید. بهت زده خیره به نیما بود و آهسته و گنگ سرش را به طرفین تکان داد، تته پته کنان لب زد:

- چی...! چی میگی نیما؟! یعنی چی؟

نیما زبان روی لب کشید و کنج لب به دندان گرفت.

- پارمیس من از احساسم مطمئن نیستم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، بزرگترا از همون بچگی مدام کنار گوشمون گفتن نیما و پارمیس...! گاهی فکر می‌کنم حسی که بین من و توئه تحت تأثیر همون حرفاست و یه عشق واقعی نیست!

چشمه‌ی اشک دخترک جوشید و نفس‌هایش تند شده بود، ناباور گفت:

- نه... نه نیما... دروغ میگی، داری سر به سرم می‌ذاری. این شوخی مزخرف رو تموم کن. من به احساسم مطمئنم، به اینکه دوستت دارم، عاشقتم، که بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم. تو هم... تو هم همینطوری هستی، می‌دونم داری شوخی می‌کنی.

نیما دست‌های پارمیس را میان دست گرفت و با اطمینان لب باز کرد:

- نگام کن پارمیس!

دخترک نگاهش روی صورت نیما لغزید و با پلک‌زدنی اشک‌هایش سرازیر شد.

- ببین پارمیس، یه فرصت به هر دومون بده. یه مدت دوری و بی‌خبری! بذار از خودم، احساسم، مطمئن بشم. ازدواج شوخی نیست، بازی نیست. نمی‌خوام بعدش...

پارمیس با عصبانیت از جا بلند شد و حینی که تند تند اشک از گونه‌هایش پاک می‌کرد، با لحن تندی گفت:

- تمومش کن این مسخره بازی رو نیما، حتما پای کسی وسطه وگرنه تو همیشه به دوست داشتنت اعتراف کردی!

نیما مقابلش ایستاد، مستأصل و غمگین نگاهش کرد و گفت:

- قسم می‌خورم پای کسی در میون نیست پارمیس! فقط نمی‌خوام عجله کنیم و احساسی تصمیم بگیریم و بعد یه عمر پشیمون باشیم.

پارمیس سر به زیر انداخته و لحظه‌ای سکوت کرد. صدای آلما از پشت درب اتاق بلند شد:

- لیلی و مجنون تشریف بیارید، شام آماده‌اس. ما گشنه‌ایم به خدا!

نیما صدایش را بالا برد:

- اومدیم!

پارمیس با جدیت لب باز کرد:

- تو حق نداری به جای من تصمیم بگیری. من دوستت دارم! تو می‌خوای یه مدت دور باشی باش، اما من نه بیخیالت می‌شم، نه منصرف!

رو گرداند و از اتاق بیرون رفت، نیما کلافه و سردرگم لبه‌ی تخت نشست. دستبند را باز کرد و روی تخت انداخت.

- نیما... چیزی شده؟

نگاهش سمت درب چرخید، آلما با ابروهایی در هم رفته در چارچوب در ایستاده بود.

- پارمیس ناراحت بود!

نفسی سنگینش را بیرون داد و از جا برخاست.

- نه چیزی نیست آبجی، بریم شام.

***

باد تند پاییزی حیاط را از برگ‌های خشکیده‌ی درخت پر کرده بود و قطره‌های درشت و پی در پی باران تن درختان، پنجره‌ها و دیوارها را شستشو می‌داد. حامد ماشین را مقابل خانه پارک کرد و همین که از ماشین پیاده شد، یقه‌ی کاپشنش را بالاتر کشید و با قدم‌های تند وارد حیاط شد. طول حیاط را دوان دوان طی کرد.

- سلام... چه باد و بارونی شده امشب! تو این اوضاع کی برسم خونه‌ی سهراب؟!

حینی که کتش را روی جالباسی می‌گذاشت این‌ها را گفت و صفورا که مقابل تلوزیون نشسته بود، نگاهی انداخت و جواب داد:

- سلام مادر، زودتر میومدی خب! تا بری دوش بگیری آماده بشی که خیلی دیر می‌شه.

- می‌خواستم بیام، از خونه‌ی حاج‌خانوم مشکات زنگ زدن که حالش بده، رفتم خونشون!

صفورا از جا برخاست و سمت آشپزخانه رفت.

- خدا خیرت بده که هواشونو داری، تا من برات قهوه آماده می‌کنم برو یه دوش ده دقیقه‌ای بگیر و زود بیا.

دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کرد و لب باز کرد:

- شما و ستاره هم باید بیاین آ!

- ما دیگه چرا؟

لبخندی روی لب حامد نشست و زبان روی لب کشید:

- زنگ زدم به الهه و گفتم امشب میرم اون‌جا که گفت امشب چون عید حضرت زهراس، آقا سیاوش و اهل و عیالش هم میرن دیدن عزیزجون؛ واسه همین گفت شما و ستاره رو هم ببرم تا دور هم باشیم.

صفورا قهوه‌ساز را روشن کرد و گفت:

- تو باجناق سهرابی، سیاوش هم داداشش، شماها یه خانواده‌اید، من و ستاره بیایم کجا آخه؟

حامد پیراهنش را که از تن درآورده بود روی دوش انداخت و با بی‌حوصلگی لب زد:

- چه حرفایی می‌زنی آ مامان، فامیل شدیم خدایی نکرده. حاضر بشین تا من دوش می‌گیرم.

صفورا دستش را تکان داد و لب باز کرد:

- اصلا منم بیام، ستاره نمیاد! ظهر زنگ زده به باباش، نمی‌دونم چی گفته بهش که از همون موقع از اتاق بیرون نیومده. نشسته روی تخت، زانوی غم بغل گرفته!

حامد با کلافگی هوفی کشید و سمت اتاق ستاره رفت. تقه‌ای به در زد و آهسته صدا زد:

- ستاره... ستاره جان.

درب را با احتیاط باز کرد و داخل اتاق سرک کشید. ستاره روی تخت چمباتمه زده و نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخته بود. وارد اتاق شد و دخترک سرش را بالا گرفت. حامد با شلوار کتان مشکی و رکابی سفید مقابلش ایستاده بود. همین که ستاره با چشم‌های غبارش نگاه کرد، سر جنباند:

- چی شده ستاره جان؟

حرفی نزد و باز نگاهش را به زیر انداخت، حامد کنارش نشست و با ملایمت لب باز کرد:

- مامان گفت زنگ زدی به بابات، آره؟

اشک روی گونه‌اش غلتید و با تکان دادن سرش گفت:

- آره ... مثلا فردا روز مادره! نمی‌تونم مامان رو ببینم! زنگ زدم به بابا ولی مثل همیشه باهام تندی کرد و تشر زد. به خاطر من بابا هم این‌جا نمیاد، طفلی خانجون. مثل غده‌ی سرطانی شدم بلای جون همه.

حامد ابرو در هم تنید و لب به اعتراض باز کرد:

- این حرفا چیه ستاره؟ تو اشتباه کردی درسته، اما اشتباه بزرگتر از سجاده که راه قهر و کینه رو پیش گرفته. رو چه حساب به خاطر اینکه تو این‌جایی چند ماهه که دیدن مادرش نیومده؟! دم از آبرو می‌زنه، بعد تو رو خونه راه نمی‌ده! من تو این قضیه بیشتر از تو، سجاد رو مقصر می‌دونم.

از جا برخاست و ادامه داد:

- پاشو دختر... پاشو آماده شو امشب می‌ریم خونه‌ی آقا سهراب، نیهان هم با باباش اینا میاد. یه کمی از این حال و هوا در بیای. خودم فردا با مادرت هماهنگ می‌کنم یه ساعتی که سجاد و سدرا خونه نباشن می‌برمت ببینیش.

***

الهام و الهه توی آشپزخانه مشغول تدارک شام بودند. الهه ظرف‌های آماده‌ی سالاد را داخل یخچال گذاشت و گفت:

- هرسال یه همچین شبی واسم غمگین بود، تنهایی باعث می‌شد نبود مامان رو بیشتر حس کنم. امسال ولی فرق داره... خیلی خوشحالم دورهمی داریم.

الهام خورشت قورمه سبزی را هم زد و با لبخند عمیقی پرسید:

- واسه دورهمی خوشحالی یا اینکه قراره هدیه بگیری؟!

ریز ریز خندید و الهه معترض لب باز کرد:

- عه... چه بدجنسی الهام! هیچم به فکر هدیه نیستم، اصلا وجود خود حامد تو زندگیم از هر هدیه‌ای قشنگ‌تر و بهتره! ولی خداییش خودت خوشحال نیستی؟ از وقتی سیاوش و سهراب آشتی کردن و منم عقد کردم، این خونه شلوغ‌تر و پر سر و صداتر شده. قبلا سال به سال در این خونه رو کسی نمی‌زد! نه من و تو فامیل داشتیم نه آقا سهراب.

الهام نفسش را بیرون داد و با تحسر گفت:

- آره راست میگی، داشتیم می‌پوسیدیم تو این خونه از غصه و بی‌کسی!

زنگ خانه بلند شد و قلب الهه فرو ریخت. با شوق لب گزید:

- اومدن، خداکنه حامد باشه!

سهراب از اتاق بیرون آمد و سمت آیفون رفت. گوشی آیفون را برداشت و بله‌ای گفت. در را که باز کرد، حین گذاشتن گوشی گفت:

- سیاوش و طوبی هستن.

لب و لوچه‌ی الهه آویزان شد و شانه‌هایش فرو افتاد. دستی به لبه‌ی شال مرجانی‌اش کشید و کمی آن را روی سرش مرتب کرد. صدای احوالپرسی از سالن به گوش می‌رسید و الهام لب زد:

- بیا بریم یه سلام علیکی کنیم و برگردیم.

دو خواهر هم قدم با هم سمت سالن رفتند. الهه بعد از خوش و بش با طوبی پرسید:

- نیهان جون و آقا حسام نیومدن؟

طوبی لبخند ملایمی زد و جواب داد:

- میان... رفتن یه سر به شریفه خانوم بزنن.

باز هم صدای زنگ آیفون بلند شد و الهه بی‌اختیار حرف از دهانش پرید:

- این دفعه دیگه حامده!

الهام فورا سقلمه‌ای به خواهرش زد و طوبی ریز ریز خندید. سهراب نگاه عتاب‌آلودی به الهه انداخت و سمت آیفون رفت.

- بله... آقا حامده!

دخترک بی توجه به نگاه معترض سهراب، با لبخند شیرینی سمت در سالن رفت که سهراب ملامت‌وار گفت:

- بارون میاد الهه، نرو بیرون سرما می‌خوری!

- همین جلوی در وامیستم آقا سهراب.

الهه این را گفت و از در بیرون رفت. توی ایوان ایستاد و حامد را دید که چتر را بالای سر مادرش گرفته و دست توی دستش دارد. با احترام و قدم‌های نسبتا آرام سمت خانه می‌آوردش، بی‌توجه به اینکه خودش زیر باران خیس می‌شود تمام حواسش به مادرش بود. ستاره با قدم‌های تند و بلند زودتر خودش را به ایوان رساند و با الهه احوالپرسی کرد. بعد از اینکه حامد و صفورا خانم هم به ایوان آمدند، ستاره همراه مادربزرگش وارد خانه شد. حامد دست‌های الهه را گرفت و سر روی شانه خماند، با نگاهی پر مهر رو به الهه گفت:

- روزت مبارک عزیزم. چه خوشگل شدی، رنگ شال خیلی بهت میاد.

الهه نگاه پر عشقش را به حامد دوخته بود، چند تار موی مشکی و نم‌داری که روی پیشانی‌ حامد ریخته بود جذابیت چهره‌اش را بیشتر کرده و خواستنی‌ترش کرده بود. دست جلو برد و آن موهای پریشان را با پشت انگشت‌ها کنار زد، با لبخندی ملیح لب باز کرد:

- ممنون. دلم برات خیلی تنگ شده بود، زود به زود بیا!

حامد نرم خندید و لب زد:

- فقط سه چهار روز همو ندیدیم آ!

- ولی برای من اندازه‌ی یه ماه گذشت...

صدای سهراب از داخل خانه بلند شد:

- الهه... سرما می‌خورید...!

حامد نخودی خندید و همراه با چشمکی که زد گفت:

- امشب این‌جا می‌مونم، حسابی رفع دلتنگی می‌شه. فعلا بریم توو که سهراب اینقدر حرص نخوره.

دخترک گونه‌هایش رنگ گرفت، روی پنجه‌ی پا بلند شد و گونه‌ی حامد را نرم و کوتاه بوسید و وارد خانه شدند.

ساعتی بعد نیهان و حسام هم به جمعشان اضافه شدند. مردها گوشه‌ای از سالن مشغول گپ و گفت بودند و صفورا، طوبی و الهام هم سمت دیگری از سالن. عزیز که هوش و حواسش به جا نبود، هر از گاهی حسام را طاهر خطاب می‌کرد و سراغ مادرش را می‌گرفت. نیهان، ستاره و الهه هم داخل آشپزخانه مشغول کار بودند.

الهه همانطور که چای داخل فنجان‌ها می‌ریخت لب باز کرد:

- دقت کردین امشب فقط آقایونِ جمع، مادراشون هستن! دلم واسه خودمون می‌سوزه.

نیهان سیب سرخی را داخل ظرف میوه برداشت و گازی زد، سر جنباند:

- آره، ولی من فردا با حسام می‌رم دیدن لعیا. هرچند دفعه‌ی آخری که دیدمش روی خوش نشون نداد ولی می‌خوام برم.

باز نیشتری به قلب ستاره فرو رفت و حینی که پیش‌دستی‌ها را برمی‌داشت، برای عوض کردن بحث گفت:

- راستی نیهان، از شرکت باهام تماس گرفتن. از پس‌فردا می‌تونم برم سرکار.

- آهان، یادم رفت می‌خواستم بهت تبریک بگم. الان خونه‌ی دادفر بودیم هستی بهم گفت، خیلی خوشحال شدم.

الهام وارد آشپزخانه شد و معترض پرسید:

- دخترا چکار می‌کنید؟ بیاین دیگه سهراب میگه می‌خوام کادوی عزیزجون رو بدم دور هم باشیم!

به دنبال حرفش شیرینی‌ها را برداشت و خواست بیرون برود که نیهان تای ابرویش را بالا انداخت و با شیطنت گفت:

- آخ آخ... رسیدیم بخش هیجانی مهمونی! اولین سالی که روز زن قراره هدیه بگیرم. الهه بدو بریم که ببینیم شوهرامون چی چی خریدن؟!

با برداشتن سینی چای، ظرف میوه و شیرینی‌ها از آشپزخانه بیرون رفتند.

خانه مملو از صدای خنده و شادی بود، سیاوش، سهراب، حامد و حسام تک به تک هدیه‌هایشان را تقدیم کردند و تنها کسی که هنوز هدیه‌ای نگرفته بود و هر لحظه ناامیدتر می‌شد نیهان بود. به زحمت خنده را روی لب‌هایش حفظ کرده بود و حرفی نمی‌زد. بغض گلویش را می‌فشرد و به بهانه‌ی آب خوردن سمت آشپزخانه رفت. با رفتن نیهان، حامد سرش را به حسام نزدیک کرد و کنار گوشش پچ زد:

- حسام...! تو واسه نیهان هیچی نگرفتی؟!

حسام به زحمت خنده‌ی شیطنت‌ آمیزی که روی لب‌هایش نشسته بود را کنترل کرد و لب زد:

- گرفتم ولی می‌خوام اذیتش کنم!

حامد دندان فشرد و با غیظ و صدایی خفه تشر زد:

- زهرمار... من اگه جای سیاوش بودم گردنت رو می‌شکستم. یه هدیه می‌خوای بدی حتما باید از دماغش درآری؟!

حسام زبان روی لب کشید و با لبخند دندان‌نمایی در کمال خونسردی گفت:

- اتفاقا پیشنهاد خود آقا سیاوش بود! چون مطمئنیم نیهان چه بلبشویی راه میندازه تصمیم گرفتیم بعد از شام هدیه‌شو بدیم.

حامد چشم ریز کرد و با ارتیاب پرسید:

- مگه چی خریدی؟!

حسام ابرو پراند و لب زد:

- می‌بینی حالا!

- خب حداقل هماهنگ می‌کردین که ما هم بعد از شام هدیه بدیم تا این طفلی این‌جوری بغض نکنه!

- نگران نباش، هدیه‌شو که بگیره جبران می‌شه.

با برگشتن نیهان، بحثشان خاتمه یافت و حامد دیگر حرفی نزد. نیهان این بار کنار حسام ننشست و سمت ستاره رفت. همه مشغول گپ و گفت بودند و ستاره آهسته کنار گوش نیهان پچ زد:

- چرا نرفتی کنار حسام؟! داره نگات می‌کنه!

نیهان ابرو در هم کشید و لب زد:

- همین جا خوبه، حوصله‌شو ندارم.

- می‌دونم واست هدیه نگرفته و ناراحتی، ولی سعی کن یه جوری بهش حق بدی! مثلا به این فکر کن که شاید واسه شریفه‌خانوم و طوبی‌خانوم هدیه خریده و از طرفی به خاطر مجلس عروسیتون باید پول پس‌انداز کنه و واسه همین نتونسته واست هدیه بخره!

زورکی لبخندی زد و ادامه داد:

- توجیه جالبی نیست، ولی خب آدما گاهی مجبور میشن خودشون رو گول بزنن تا واقعیت نابودشون نکنه!

نیهان سر به زیر انداخت تا حریر اشک نشسته در چشمهایش را کسی نبیند و زمزمه کرد:

- اگه دور هم جمع نبودیم واسم مهم نبود ولی این‌جوری توی جمع خیلی کوچیک شدم، توهین شد بهم!

دستش را سمت پیاله دراز کرد و کمی تخمه برداشت، با حرص تخمه می‌شکست تا خشمش فروکش کند. گوشی داخل جیب مانتویش لرزید و آن را برداشت. با دیدن اسم حامد روی صفحه، ابروهایش بالا پرید و نگاهش دور تا دور سالن چرخید. حامد را توی سالن ندید و پیامک را باز کرد:

- آبجی گلم اونجوری بغض نکن اعصابم بهم می‌ریزه؛ این دیوونه واست هدیه خریده و داره اذیتت می‌کنه!

نرم نرمک خنده‌ای روی لب‌های نیهان نشست و نگاهش را بالا گرفت. چشمش به حامد افتاد که از راهروی اتاق‌ها بیرون آمد و با دیدن نیهان فورا نگاهش را دزدید. دخترک لب گزید و خنده‌اش را قورت داد. گوشی را داخل جیبش انداخت.

***

بعد از شام بود که ستاره نگاهی به مادربزرگش انداخت و گفت:

- خانجون بریم؟

صفورا سر جنباند و جواب داد:

- آره مادر، دیروقته... ولی حامد نمیاد، ماشینت رو نیاوردی که!

- زنگ می‌زنم آژانس.

صدای حسام توجه‌شان را جلب کرد و نگاه‌ها سمتش کشیده شد.

- یه لحظه صبر کنید من هدیه‌ی نیهان‌جان رو ندادم، هدیه‌اش رو بدم بعد با هم بریم!

سکوت بر جمع حاکم شد و نگاه‌ها سمت یکدیگر می‌چرخید. حسام از جا برخاست و جعبه‌ی کادویی کوچکی را مقابل نیهان گرفت:

- قابل تو رو نداره عشقم!

نیهان با نگاهی باریک گلایه‌مند گفت:

- ای بدجنس... دیگه داشتم ناامید می‌شدم!

همگی خندیدند و حسام با اشاره به جعبه لب زد:

- حالا بازش کن... نه اینکه حامد بهت نرسوند!

حامد نخودی خندید و دخترک چینی به دماغش انداخت و لب باز کرد:

- بازم معرفت داداش حامد، این کارِت رو تلافی می‌کنم حتما!

حسام دستش را روی جعبه گذاشت و مانع باز کردنش شد.

- یه لحظه وایسا...

انگشت اشاره‌اش را مقابل نیهان تکان داد و گفت:

- به جون خودم همه‌ی این جمع خبر داشتن به جز حامد دهن لق که می‌دونستم نخود تو دهنش خیس نمی‌خوره! یک ساعت آخر بهش گفتم که همونم ده دقیقه بعد بهت رسوند.

حامد روی مبل صاف نشست و متعجب رو به الهه پرسید:

- آره الهه؟! تو خبر داشتی و بهم نگفتی؟

الهه گونه‌هایش رنگ گرفت و زبان روی لب کشید، سر جنباند و تأیید کرد که سیاوش گفت:

- حالا تهدید و تلافی و گله و شکایت باشه برای بعد... دخترم باز کن هدیه‌ات رو!

نیهان با احتیاط جعبه‌ی کوچک را باز کرد. حدس می‌زد زنجیر پلاک، دستبند یا انگشتر باشد که با دیدن سوئيچ داخل جعبه دهانش باز ماند و مات و مبهوت حسام را نگاه کرد.

- حسام... این... این سوئيچه؟ واسه منه؟

حسام با خنده‌ای نمکین جواب داد:

- پس چیه؟ واسه کیه؟!

ستاره صدایش را بالا برد گفت:

- چرا ماتتون برده؟ کف نمی‌زنید؟!

صدای جیغ نیهان و سوت و کف و خنده‌های بلند و مردانه‌ی حسام و سیاوش در هم آمیخت. دخترک مثل فنر از جا پرید و دوان دوان سمت در رفت. طوبی با برداشتن پالتوی نیهان، صدا زد:

- نیهان سرما می‌خوری دختر، وایسا!

لحظه‌ای بعد همگی جلوی درب خانه بودند، نیهان دکمه را فشرد و چراغ‌های پرشیای سفید رنگی داخل کوچه روشن و خاموش شد. دخترک بلندتر از قبل جیغ کشید و بالا و پایین پرید؛ دست‌هایش را دور گردن حسام حلقه کرد و گونه‌اش را بوسید.

- وای حسام دمت گرم... مخلصم... ایول...

حسام می‌خندید و سیاوش عتاب کرد:

- عه نیها... ن! زشته دختر، آبرو واسه عموت نذاشتی تو محل!

نیهان بی‌توجه به خنده‌ها و حرف‌های بقیه سمت ماشین دوید. درب جلو را باز کرد و نشست، نگاهش دور تا دور ماشین می‌چرخید که گوشی‌اش زنگ خورد. گوشی را برداشت و نگاهی به شماره انداخت، ابروهایش در هم فرو رفت و زیر لب زمزمه کرد:

- چه شماره‌اش آشناست!

تماس را وصل کرد.

- الو...؟

صدای دخترانه و لوطی واری به گوشش رسید و چهره‌ی ویدا مقابل چشم‌هایش جان گرفت.

- ویدا تویی؟

ویدا آن سوی خط با عجله جواب داد:

- آره منم... ببین وقت ندارم زیاد توضیح بدم! خوب گوش کن چی میگم... این حرفایی که میگم فقط واسه جبران اینه که رضایت دادی و وحید آزاد شد. ببین نیهان، برزو لامصب آزاد شده! نمی‌دونم چجوری تونسته، اما آزاد شده و مثل یه افعی زخم خورده‌اس و تشنه‌ی انتقام...! به برزو گفته من دخل این دختره نیهان رو میارم. نمی‌دونم چی تو سرشه، اما گفتم که حواست باشه!

تمام خوشی دخترک از وجودش پر کشید و قلبش به تلاطم افتاد. صدای الو الو گفتن‌های ویدا در گوشش می‌پیچید و بی آن‌که جوابی بدهد، تماس را قطع کرد. لبخند روی لب‌هایش خشکیده و نگاهش خیره به روبرو بود. آسمان دست از باریدن کشیده بود، اما باد سرد پاییزی می‌وزید و همه‌ی آنهایی که جلوی در ایستاده و با لبخند نیهان را نگاه می‌کردند، با هر نفس از دهانشان بخار بیرون می‌آمد و دست‌هایشان را حصار تن کرده بودند.

با باز شدن درب ماشین، دخترک نگاه از روبرو برداشت و حسام را دید که دستش را به درب ماشین تکیه داده و با لبخند پرسید:

- مبارکت باشه عزیزم. دوسش داری؟

با تلخندی به زحمت جواب داد:

- ممنون... آ... آره، خیلی عالیه. خیلی دوسش دارم.

حسام نگاهش روی صورت دخترک دقیق‌تر شد و ابرو در هم تنید.

- چیزی شده نیهان؟

باز صدای ویدا در گوشش پیچید و لرز به تنش انداخت. بغضی که توی گلویش جمع شده بود، قطره قطره از چشم‌هایش جوشید و شاکی لب زد:

- خوشی بهم نیومده!

حسام گیج و گنگ نگاهش می‌کرد که سیاوش صدایش را بالا برد و پرسید:

- چیزی شده حسام؟!

نیهان با درماندگی سر روی فرمان گذاشت و هق هق گریه‌اش بلند شد.

- نیها... ن! حرف بزن دختر، چی شده؟

سیاوش سمت ماشین آمد. اخم‌آلود و متعجب پرسید:

- چی شده حسام؟ چرا گریه می‌کنه؟

- نمی‌دونم به خدا! چیزی نگفت.

سیاوش با اشاره‌ی دست، حسام را کنار زد و دستش را روی شانه‌ی دخترش گذاشت.

- نیهان‌ جان... دختر بابا... چی شده عزیزم؟

نیهان سرش را از روی فرمان برداشت و با چشم‌هایی خیس از اشک به پدرش چشم دوخت.

- ویدا زنگ زد... میگه برزو آزاد شده، میگه می‌خواد ازم انتقام بگیره!

سیاوش نامفهوم لب زد:

- برزو کیه؟!

حسام با حرص لب جوید و با لحنی تند گفت:

- مگه من مُردم؟! هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه، پیاده شو بیا برو یه آب به صورتت بزن. اینقدر هم الکی اشک نریز و خوشیت رو خراب نکن!

نیهان آهسته پیاده شد و سیاوش دوباره تکرار کرد:

- میگم برزو کیه؟ جریان چیه؟

همگی جلوی درب خانه کنجکاو و نگران ایستاده بودند و نگاه می‌کردند. طوبی جلو آمد و دل‌نگران سؤال کرد:

- چی شده؟ چرا نیهان گریه می‌کنه؟

- نمی‌دونم والا... به منم نگفتن!

حسام دستش را پشت کمر نیهان گذاشته بود و همانطور که سمت خانه هدایتش می‌کرد با اخم‌هایی در هم فرو رفته گفت:

- چیزی نیست، الکی ترسیده. بریم خونه میگم واستون.

سست و بی‌رمق سمت خانه رفتند. نگاه‌ها پُرسا و نگران به حسام دوخته شده بود. وارد خانه که شدند سهراب معترضانه لب از لب برداشت:

- ای بابا... یکی یه حرفی بزنه! نیهان چشه؟!

همگی روی مبل‌ها دور هم نشستند و حسام حینی که دست نیهان را در دست داشت و با شست نوازشگونه پشت دست ظریف دخترک انگشت می‌کشید لب باز کرد:

- جریان آشنایی من و نیهان این‌جوری بود که نیهان از دست یه دزد فرار می‌کرد. طلاهایی که اون یارو دزدیده رو ازش گرفته بود و تحویل داد به پلیس! طی یه جریاناتی هم من از اون شکایت کردم و دست پلیس افتاد و بازداشت شد. حالا انگار آزاد شده و تهدید کرده به انتقام گرفتن!

حامد ابروهایش در هم گره خورد و پرسید:

- همونایی که اومده بودن تو خونه‌ات و نیهان رو کتک زده بودن؟

حسام سر جنباند و تأیيد کرد:

- آره، دقیقا...!

سیاوش حرص‌آلود لب گزید و گفت:

- مگه شهر هرته؟ مثلا می‌خواد چه غلطی بکنه؟

حسام نگاهی به نیهان انداخت که بی‌صدا و هراسان، آهسته اشک می‌ریخت، رو به سیاوش لب باز کرد:

- منم همینو میگم، نیهان الکی ترسیده!

نیهان اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:

- الکی نترسیدم، برزو یه جونوره... یه حیوون وحشی و بی‌رحم! به قول خودش مثل سگ بو می‌کشه و زیر زمین باشی یا تو دل آسمون پیدات می‌کنه و زهرش رو می‌ریزه!اگه اون دفعه منو نکشت واسه این بود که امید داشت مُقر بیام که طلاها کجاست یا بهش باج بدم، ولی الان فقط می‌خواد یه بلایی سرم بیاره!

سیاوش سر روی شانه خماند و با تحکم لب زد:

- اون موقع با الان خیلی فرق داره! تو اون موقع نه شوهر داشتی، نه پدر، نه عمو و نه هیچکس دیگه که ازت حمایت کنه، اما حالا همه‌ی ما کنارتیم و اون یا هر کس دیگه غلط می‌کنه که چپ نگاهت کنه!

***

ساعت از یک نیمه شب گذشته و خانه غرق در سکوت و تاریکی بود. نیما کنار پنجره‌ی اتاقش ایستاده بود و حیاط را از آن بالا تماشا می‌کرد که تنها دو چراغ در دو طرف ورودی حیاط روشن بودند و کمی آن طرف‌تر سگ سیاه و درشت هیکلی غل و زنجیر بود.

صدای پارس سگ در حیاط پیچید. درب خانه با ریموت باز شد و ماشین پدرش وارد حیاط شد. نفسش را پر صدا بیرون داد و از کنار پنجره رفت.

نگاهش به جعبه‌ی سرمه‌ای مخملی رنگ و صدفی شکل افتاد که روی تخت بود. لبه‌ی تخت نشست و جعبه را باز کرد. با دیدن گردنبند طلایی طرح طاووس که دُمش با یاقوت‌های سرخ اشکی تزئين شده بود، لبخند تلخی روی لب‌هایش نشست. جعبه را بست و از جا برخاست، درب اتاق را باز کرد که با آلما روبرو شد.

- سلام داداش.

- سلام، خوش گذشت؟

آلما با نیمچه لبخندی جواب داد:

- جات خیلی خالی بود!

نگاهش به جعبه‌ی توی دست نیما افتاد و پرسید:

- اون چیه؟

نیما جعبه را بالاتر آورد و جواب داد:

- گردنبند واسه مامان گرفتم. البته اگه باهام آشتی کنه و ازم قبول کنه!

- وقتی آشتی می‌کنه که بدونه دل پارمیس رو به دست آوردی!

- دل خودم چی؟

لحظه‌ای سکوت حاکم شد و آلما ملامت‌وار لب زد:

- چرا زودتر فکراتو نکردی؟ چرا همون اول که دیدی داره حرف نامزدیتون جدی می‌شه اعتراض نکردی؟ الان که قول و قرار عقدتون رو گذاشتن تازه یادت اومده دوسش نداری و واست مثل خواهره؟

نیما سر به زیر، کنج لبش را به دندان گرفته بود و با صدایی خش‌دار گفت:

- اگه عقد می‌کردیم، اگه می‌رفتیم زیر یه سقف بعد می‌گفتم، اونوقت خوب بود؟ زودتر حرفی نزدم چون خودمم بهش فکر نکرده بودم. حرف عقد که شد، تازه به خودم اومدم و فکر کردم دارم چکار می‌کنم؟! کسی که طرفش رو دوست داشته باشه، عاشقش باشه واسه لحظه‌ی عقد روزشماری می‌کنی نه اینکه دلشوره بگیره و بره تو فکر که داره کار درستی انجام می‌ده یا نه؟!

صدای قدم‌هایی به گوش رسید، گوهر بود که از راه پله بالا می‌آمد. آلما سر جنباند و لب باز کرد:

- بعد با هم حرف می‌زنیم.

سمت اتاقش رفت و نیما منتظر گوهر ماند.

- سلام مامان.

گوهر نگاه دلخورش را از نیما گرفت و بی‌توجه به حضورش سمت اتاق قدم برداشت. نیما چند قدمی دنبالش رفت و با ملایمت لب از لب برداشت:

- چرا آخه باهام قهری؟ مگه حرف بدی زدم؟ به پارمیس حس واقعیم رو گفتم، گولش می‌زدم خوب بود؟

گوهر بدون حرفی، تند و قهرآلود قدم‌ برمی‌داشت و نگاهش به روبرو بود. وارد اتاقش شد، اما در را نبست و این یعنی به حرف‌هایش گوش می‌دهد.

نیما کنار چارچوب در ایستاد و سر کج کرد:

- دورت بگردم، باهام حرف بزن. بیا بزن توی گوشم، سرم داد بزن ولی این‌جوری سکوت نکن!

این‌بار گوهر سکوتش را شکست و همانطور که تند تند دکمه‌های پالتویش را با غیظ باز می‌کرد گفت:

- همین‌جوریشم زبون همه سرم درازه که گوهر زن‌باباس! وای به روزی که دستمم روت بلند بشه... وگرنه که دلم می‌خواست نه یکی، نه دو تا، که ده تا سیلی بزنم که یادت بمونه دختر مردم رو این‌جوری سرکار نذاری!

پالتو را با حرص از تنش بیرون آورد و گوشه‌ی اتاق پرت کرد. با تیشرت قهوه‌ای و شلوار جین مشکی که تن داشت لبه‌ی تخت نشست و تند و عصبی نفس می‌کشید. نیما لبخند روی لبش نشست و جلو آمد؛ روی زمین و مقابل پاهای گوهر دو زانو نشست و جعبه‌ی کادویی را کناری گذاشت. دست‌هایش را گرفت و دلجویانه لب باز کرد:

- همه غلط کردن که گوهر زن‌باباس! گوهر گوهره، جواهره، تاج سره... مگه مادری فقط دنیا آوردن و شیر دادنه؟ از بیست و هشت سال سنی که دارم فقط شش ماهش رو توو زندگیم نبودی. بیا هرچقدر دلت می‌خواد سیلی بزن و دلت رو خالی کن ولی قهر نکن!

لب‌های گوشتالو و کالباسی رنگ گوهر لرزید و بغض کرده گفت:

- ای خفه نشی که همیشه با زبونت خامم کردی! پدر سوخته...

لبخند نیما عمیق‌تر شد و جعبه را برداشت، بازش کرد و یاقوت‌های گردنبند مقابل چشم‌های قهوه‌ای گوهر درخشید.

- هدیه‌ی روز مادر، برای بهترین مادر دنیا!

گوهر عاشق جواهرات بود و همیشه دلش می‌خواست با هر لباسی که عوض می‌کند، سرویس جواهراتش هم عوض شود. با دیدن گردنبند لب‌هایش به خنده کش آمد و هینی کشید، با شور و شوق جعبه را گرفت. خبری از اخم‌های چند لحظه‌ی پیش نبود و نیما با لبخندی رضایتمند نگاهش را به او دوخته بود. این پایان ماجرا نبود و حتم داشت که باز هم گوهر حرف از پارمیس و ازدواج و آينده می‌زند، اما همین که چند کلمه‌ای حرف زر و خندید هم غنیمت بود. خیالش که راحت شد شب بخیر گفت و به اتاقش برگشت. روی تخت خزید و غرق در افکارش بود تا رفته رفته پلک‌هایش سنگین شد و خوابید.

***

آسانسور مثل بیشتر روزهای هفته مشکل داشت و باید از راه پله استفاده می‌کرد. پله‌ها را دو تا یکی و تند تند بالا رفت و وارد شرکت شد. منشی با دیدنش از جا برخاست و لب زد:

- سلام آقای شهسوار، صبح بخیر.

توقف نکرد و همانطور که سمت اتاقش می‌رفت، سر جنباند و گفت:

- صبح بخیر، لطفا برنامه‌ی کاری و قرارهای امروز رو واسم تا چند دقیقه‌ی دیگه بیار. به کریم‌آقا هم بگو قهوه‌ی امروز تلخ باشه!

وارد اتاقش شد، سیستم را روشن کرد و روی صندلی چرمی مشکی نشست. تقه‌ای به در خورد و نیکزاد با چند برگه که در دست داشت وارد اتاق شد. برگه‌ها را روی میز گذاشت و بعد از اینکه برنامه‌های کاری را گفت ادامه داد:

- و یه مورد دیگه اینکه خانوم سپهری تشریف آوردن، راهنمایی‌شون کردم اتاق کارشون و گفتم منتظر شما باشن تا بگید کارشون رو از کجا شروع کنن!

نگاه گنگی به منشی انداخت و ابروهایش به هم نزدیک شد.

- خانوم سپهری؟!

- بله، مترجمی که اون روز اومدن فرم پر کردن! خانوم دادفر تماس گرفتن و گفتن شما تأییدشون کردید منم باهاشون هماهنگ کردم که امروز بیان!

ابروهای نیما بالا پرید و متعجب پرسید:

- من تأیید کردم؟!

منشی سر جنباند و آهسته زمزمه کرد:

- بله، شما!

نیما لحظه‌ای سکوت کرد و با اندک تأملی یاد شبی افتاد که هستی تماس گرفته بود و او تمام فکر و ذهنش پیش پارمیس بود و آن دستبند و با حواس‌پرتی سپهری را تأیید کرده بود. پلک فشرد و سر تکان داد:

- بله... درسته!

با بیرون دادن نفسش ادامه داد:

- شما تشریف ببرید من با خانوم سپهری صحبت می‌کنم.

نیکزاد بله‌ای گفت و از اتاق بیرون رفت. همین که درب اتاق بسته شد نیما زیر لب غرولند کرد:

- دختره معلوم نیست مشکل عصبی داره، مشکل روانی داره، چشه که اون روز مثل بید می‌لرزید بعد منه احمق تأییدش کردم!

پوفی کشید و با برداشتن چند برگه‌ از لای پرونده‌‌ای، داخلی اتاق ستاره را شماره‌گیری کرد. هر چقدر منتظر ماند جوابی نشنید و این بار شماره‌ی منشی را گرفت، اما باز هم بی‌جواب ماند. با کلافگی از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. صندلی منشی خالی بود و با غیظ زیر لب گفت:

- انگار منشی هم باید عوض بشه!

با قدم‌هایی بلند سمت اتاق رفت و تقه‌ای به در زد، عصبی بود و منتظر جواب نماند. بی‌درنگ درب اتاق را باز کرد و وارد اتاق شد که نگاهش به ستاره افتاد.

دخترک با دهانی پُر و چشم‌هایی گرد شده به نیما خیره بود. هر دو هاج و واج به هم خیره بودند که صدایی به گوش رسید...

- این رئيس گور به گوریشون نیومد؟ علف زیر...

نیهان وارد اتاق شد و با دیدن نیما حرف در دهانش ماسید و ستاره به سرفه افتاده بود. اخم‌های نیما لحظه به لحظه بیشتر در هم فرو می‌رفت و رنگش به سرخی می‌زد. با عصبانیتی آشکار پرسید:

- معلوم هست این‌جا چه خبره؟!

نیهان فورا خودش را به ستاره رساند که سرفه‌هایش شدت گرفته بود، لیوان را پر از آب کرد و سمت ستاره گرفت. دخترک به زحمت سرفه‌اش را کنترل کرد و با نوشیدن چند جرعه آب، نفسی سنگینش را بیرون داد و آرام گرفت. به زحمت صدایش را بیرون داد و دستپاچه گفت:

- س... سلام... سلام آقای شهسوار! ببخشید من صبحونه نخورده بودم...

نیما با عصبانیت و تحکم حرفش را قطع کرد:

- چرا گوشی رو جواب نمی‌دادین؟ مگه این‌جا مهد کودکه که دوستتون رو هم آوردین؟ از همین روز اول مشخصه که چقدر توی کار نظم دارید و جدی هستید! بفرمایید تشریف ببرید خانوم محترم.

بدون هیچ تعللی روی پاشنه‌ی پا چرخید و با قدم‌های بلند از اتاق بیرون رفت. نی نی چشم‌های دخترک می‌لرزید و مات‌ و مبهوت به در نیمه باز اتاق زل زده بود. نیهان ابرو کج کرد و لب گزید:

- لال بشم الهی... تقصیر من شد!

ستاره بی‌حرف سرش را پایین انداخته و دست‌هایش را به لبه‌ی میز تکیه داده بود. کمی به جلو خم شده و صورتش از شرم و ناراحتی سرخ بود. نم اشکی گوشه‌ی چشم‌هایش نشست و لب فشرد.

- یه لحظه وایسا من برم یه چیزی بهش بگم و بعد بریم!

از پشت میز بیرون آمد که نیهان سد راهش شد.

- وایسا ببینم، تو کجا بری؟ چی بگی؟! من بهش گفتم گور به گوری، خودم می‌رم معذرت خواهی.

سرش را به طرفین تکان داد و معترض گفت:

- نه نیهان، گفتم وایسا الان میام. با این آبروریزی که شد دیگه خودم هم نمی‌خوام بمونم!

منتظر جواب نیهان نماند و از اتاق بیرون رفت. پشت درب اتاق نیما که رسید، نفس عمیقی کشید و آهسته در زد.

- بله؟

با احتیاط در را باز کرد و سر به زیر لب زد:

- اجازه هست؟

نیما اخم‌آلود نگاهش می‌کرد و جواب داد:

- بفرمایید.

چند قدمی جلو آمد و آب دهانش را قورت داد، دست‌هایش را در هم گره کرده و نگاهش میخ زمین بود. نفس‌هایش به زحمت بالا می‌آمد و کنترل لرزش صدایش سخت بود.

- گوشی رو جواب ندادم چون هنوز شروع به کار نکرده بودم و فکر می‌کردم شاید پشت خط کسی باشه که من هیچی ندونم و نتونم جوابش رو بدم! دوستم با من اومد، اما کار اصلیش با خانوم دادفر بود که با هم نسبت فامیلی دارن. به هر حال از آشنایی با شما خوشحال شدم و متأسفم که نشد با هم همکاری داشته باشیم. روز خوش!

تند و پیاپی پلک زد تا اشک‌هایش سرازیر نشود و بلافاصله از اتاق بیرون رفت. نیهان با سگرمه‌هایی در هم و لب و لوچه‌ی آویزان داخل راهرو منتظرش ایستاده بود. همین که ستاره را دید جلو آمد و پرسید:

- چی شد؟ چکار کردی؟

- هیچی... بریم!

وارد اتاق شدند، کیفش را از روی میز برداشت. نیهان به دنبالش قدم برمی‌داشت و گفت:

- یعنی چی؟ یعنی نیومده اخراج شدی؟! بابا بیخیال این چکاره‌اس؟! اصل کار هستیِ که مدیر عامل شرکته...

- گفتم که... خودمم نمی‌خوام بمونم، یه جوری گند زدیم که بخوام نخوام باید برم.

از اتاق بیرون آمدند و مقابل میز منشی رسیدند؛ صدای نیما از اتاق به گوششان رسید که مشغول جر و بحث با منشی بود. نیهان نیم نگاهی به اتاق انداخت و غرولند کرد:

- پسره دیوانه‌اس... پاچه همه رو می‌گیره. بدبخت کارمندای شرکت!

از شرکت بیرون رفتند. روی درب آسانسور برگه‌ای چسبانده بودند که با خط درشت نوشته شده بود:« خراب است!» ناچار سمت راه پله رفتند. صدای گوشی ستاره بلند شد، نگاهی به صفحه انداخت و با دیدن عکس خندان حامد، تماس را وصل کرد.

- سلام عموجون.

- سلام عزیزم، تا ساعت چند شرکتی؟

ستاره پوزخندی زد و گفت:

- شرکت نیستم عموجون، دارم میام خونه.

حامد متعجب پرسید:

- چطور؟!

- حالا میام خونه میگم.

- باشه، پس منم الان میام خونه که با هم بریم دیدن مادرت. زنگ زدم، گفت تا ساعت دو کسی خونه نیست.

لبخند عمیقی روی لب‌های دخترک نشست و قلبش فرو ریخت. دلش برای خانه و اتاقش تنگ شده بود.

- باشه عموجون، ممنون. پس من منتظرم!

***

نیکزاد با ابروهایی در هم، لب‌هایی لرزان و چشم‌های سرخ از اتاق بیرون رفت. با رفتنش نیما کنار پنجره ایستاد، نفس‌هایش تند و عصبی بود. رگ‌های گردن و شقیقه‌اش از فرط خشم برجسته و سرخ شده بودند. سیگار را از جیب کتش بیرون آورد و با فندک طلایی روشن کرد. بعد از اولین پُکی که زد پنجره را باز کرد، باد سردی به اتاق دوید و گونه‌های داغش را نوازش داد.

نگاه سر به زیر سپهری و چشم‌های دلخور و خیس از اشک نیکزاد مقابل چشم‌هایش جان گرفت؛ خودش خوب می‌دانست نه سپهری و نه نیکزاد هیچکدام سزاوار چنین رفتار تندی نبودند و او فقط دق و دلی‌اش را از اتفاقات چند روز اخیر سر آن‌ها خالی کرده بود! صدای ملتمس پارمیس در گوشش می‌پیچید:« من دوستت دارم نیما...»

تقه‌ای به در اتاق خورد و سیگارش را داخل زیر سیگاری سنگی روی میز فشرد.

- بله؟

در باز شد و هستی وارد اتاق شد. نگاهش دلخور و پرسشگر بود.

- سلام، روز بخیر.

سر جنباند و لب زد:

- سلام خانوم دادفر، روز بخیر. بفرمایید.

هستی با جدیت نگاهی انداخت و پرسید:

- مشکلی پیش اومده آقای شهسوار؟

نیما نفسش را بیرون داد و دستی به صورتش کشید.

- نه مشکلی نیست، من یه کمی عصبی بودم!

- خانوم سپهری کارشون رو شروع کردن؟

با به یادآورن سپهری، لب به دندان گرفت و گفت:

- اوم... خانوم سپهری... من عذرشون رو خواستم!

هستی لب فشرد تا عصبانیتش را کنترل کند، اما موفق نبود و اخم‌آلود عتاب کرد:

- اگر امروز عصبانی بودید و شرایط کار کردن نداشتید، خیلی بهتر می‌شد جلسات امروز رو کنسل کنید و به خودتون یه روز استراحت بدید تا اینکه اول صبح یکی یکی کارمندها رو پَر بدید. خانوم نیکزاد می‌خواد استعفا بده، خانوم سپهری هم نیومده اخراج شد! الان وسط این همه مشغله و اوضاع آشفته‌ی شرکت، من منشی و مترجم کاربلد از کجا بیارم؟ منشی‌ای که از زمان پدر مرحومم تو این شرکت بوده و به کارش تسلط کامل داره کجا و اون منشی که هیچ شناختی ازش ندارم و هیچی هم از شرایط شرکت نمی‌دونه کجا!

نیما دست‌هایش را دو طرف میز گذاشت و به جلو خم شد، با حرص لب باز کرد:

- با استعفای خانوم نیکزاد موافقت نمی‌کنیم و ایشونم حق نداره مثل بچه‌ها برای دو تا تشر من، به قول شما وسط این اوضاع آشفته ما رو دست تنها بذاره! خانوم سپهری هم نیومده چجوری تشخیص دادین کار بلده؟ این همه مترجم!

هستی قدمی جلوتر آمد و رو در رو با نیما به چشم‌هایش زُل زد و گفت:

- فرمی که پر کرده رو دیدم و اون فرم خودش گویای همه چیز هست! تو این سن کم تافل داره و یک سال هم تدریس تو یه آموزشگاه خصوصی داشته. رشته‌ی دانشگاهش هم کاملا مرتبطه به شرکت!

نیما سکوت کرد و سر به زیر انداخت. با اندک تأملی لب زد:

- من ایشون رو برمی‌گردونم شرکت، اگر نیومدن هم قول می‌دم تا دو روز آینده یه مترجم در حد ایشون یا خیلی بهتر رو استخدام کنم!

هستی سر جنباند و زمزمه کرد:

- امیدوارم همینطور که می‌گید باشه، وگرنه...

حرفش را بلعید و با غیظ روی پاشنه چرخید و با قدم‌های بلند از اتاق بیرون رفت.

نیما با حرص مشتش را به صندلی زد و گفت:

- اه... همین مونده منت اون دختره‌ی روان پریش رو بکشم که برگرده شرکت!

لحظه‌ای از رفتن هستی نمی‌گذشت که نیما به قصد صحبت با نیکزاد از اتاق بیرون رفت. ستاره را مقابل میز منشی دید. ابروهایش در هم رفت و با اخم ظریفی پرسشگر نگاهش کرد که دخترک فورا گفت:

- کتابم رو تو اتاق جا گذاشتم، اومدم که بردارم.