- بیچاره مهراد!

نیهان ریز خندید و لب زد:

- من خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیدم!

حسام زیر لب شماتت کرد:

- نیها... ن!

- مگه بد می‌گم؟ خداییش تو این جنگ مادرشوهر و عروس، مهراد از همه بیچاره‌تره!

بلافاصله سمت شریفه قدم برداشت و گونه‌اش را بوسید و ادامه داد:

- خوش به حال خودم که دو تا مادرشوهر دارم، یکی از اون یکی مهربون‌تر و خانوم‌تر...

هر سه ریز خندیدند و سمت خانه رفتند. نیهان با ورودش به سالن، با مهمانان احوالپرسی کرد و سمت آشپزخانه رفت. لعیا را مشغول چیدن میوه داخل ظرف دید و ابرو در هم کشید:

- مامان...! تو چرا داری کار می‌کنی؟

لعیا نگاهش را بالا گرفت و لبخند زد. دندان‌های یکدست سفید و مرواریدی‌اش که بعد از تَرک اعتیاد، حسام ترمیم‌شان کرده بود؛ نمایان شد.

- سلام دختر گلم، چه اشکالی داره؟ از بیکاری که بهتره.

نیهان لحظه‌ای نگاهش کرد و چشم باریک کرد:

- ببینم مامان... نکنه از وقتی اومدی این‌جا داری پا به پای مهتاج خانم کار می‌کنی هان؟ قرارمون این نبود آ! قرار بود با مهتاج تو یه خونه باشی تا وقتی ما واست خونه بگیریم نه اینکه...

لعیا بازوهای دخترک را در دست گرفت و لب به عطوفت باز کرد:

- عزیز دلم، من به میل خودم به مهتاج کمک می‌کنم. شریفه خانوم که خانوم این خونه‌اس گاهی که حوصله‌اش سر می‌ره یا بیکار باشه میاد کمک مهتاج، چه برسه من!

نخودی خندید و ادامه داد:

- دیروز هوس آش رشته کردیم، من رفتم سبزی تازه خریدم با مهتاج و شریفه نشستیم پاک کردن و حرف زدن... نمی‌دونی چه حس خوبی بود. خیلی وقت بود این‌جوری چند تا زن دور هم ننشسته بودیم و درد دل نکرده بودیم.

دخترک را در آغوش کشید و دستش نوازش‌وار روی سرش کشیده شد. صدایش لرزید و کنار گوشش نجوا کرد:

- دختری که یه روز در به در دنبال سقط کردنش بودم تا نیاد تو این دنیا و شریک بدبختیام نشه با قدرت موند. وقتی دنیا اومدی بهت گفتم چی داره این دنیا که بی‌خیالش نشدی؟ خوب شد اومدی وسط این همه بدبختی؟ حالا همون دختر مسیر خوشبختی رو برام باز کرد. تمام عمرم یه طرف،این روزایی که بدون اعتیاد، بدون فقر، لبخند می‌زنم و نفس می‌کشم یه طرف... الهی خیر ببینی مادر.

نیهان تند و پی در پی پلک زد تا بغضش را مهار کند. پره‌های بینی و لب‌هایش از فرط بغض فرو خورده‌اش می‌لرزید. خودش را از آغوش لعیا بیرون کشید و لب زد:

- بسه دیگه مامان اشکمو در آوردی. آب دماغ و اشکم اومد فاتحه خوند به کل آرایشم. اصلا هر چقدر دلت می‌خواد کار کن، تو فقط بخند، خوشحال باش، من خوشحالم.

بینی‌اش را بالا کشید که مهتاج از آن سوی آشپزخانه بغض کرده گفت:

- چی میگید مادر و دختری یه ساعته؟! نمیگین من دخترم شهرستانه، هوایی میشم!- او... ه! کاش نمیومدم آشپزخونه آ! چه آماده گریه بودین همتون. من می‌رم لباس عوض کنم، گرمم شد با این پالتو.

روی پاشنه‌ی پا چرخید تا برود که لعیا صدا زد:

- راستی نیهان...

به عقب نگاه کرد و سر جنباند:

- جان؟

- میگم دو سه روز پیش اصلان رو دیدم.

نیهان قدم‌های رفته را برگشت و ابرو در هم تنید. لب زد:

- خب؟

- کار خرده فروشی و حرومی خوب بهش افتاده.. دم دستگاهی بهم زده واسه خودش. سر و وضعش مثل آدمیزاد شده. می‌گفت برگردم سر خونه زندگی.

نی نی چشمان دخترک می‌لرزید و چشم به دهان لعیا دوخته بود که میوه می‌چید و گفت:

- منم بهش گفتم دست از سر کچلم بردار. گفتم تو که قیافه‌ات شبیه آدم حسابی‌ها شده برو زن بگیر. یکی مثل خودت بگیر که نون حروم از گلوش پایین بره.

نیهان با ارتیاب پرسید:

- حرفی از من نزد؟ آمار منو نگرفت؟

لعیا سیب سرخی تعارف نیهان کرد و لب زد:

- چرا اتفاقا... گفت دخترت چکار می‌کنه؟ گفتم زندگی می‌کنه، می‌خواسته چکار کنه؟ دید هر چی می‌پرسه جواب سر بالا می‌دم دیگه بی‌خیال شد و رفت.

نیهان آب دهانش را فرو برد و باز پرسید:

- تنها بود؟

- آره، چطور؟

نفس دخترک سنگینی می‌کرد و آهی از دل برکشید. چشمش در اطراف چرخید و آهسته گفت:

- هیچی... فقط به هیچ کس دیگه نگو اصلان رو دیدی. مخصوصا حسام!

لعیا نگاهش ثابت ماند و با تردید لب باز کرد:

- چرا نیهان؟ چیزی شده؟ بهم بگو خب.

نیهان با استیصال جواب داد:

- از من هیچی به اصلان نگو. راستش...

حسام داخل آشپزخانه سرک کشید و صدا زد:

- نیها... ن!

نگاهش به لعیا افتاد و احوالپرسی کوتاهی کرد و رو به نیهان ادامه داد:

- کجا موندی یه ساعته؟ بیا دیگه.

نیهان نگاهی گذرا به مادرش انداخت و لب زد:

- بعد با هم حرف می‌زنیم.

لعیا با تأیید سر جنباند و دخترک از آشپزخانه بیرون رفت.

***

در دل تاریکی و خاموشی شب، زیر سقف پرستاره‌اش، اشک‌ها و لبخندها، غم‌ها و شادی‌ها، عشق و تنفر هر کدام گوشه‌ای نمایان بودند. هستی در راه سفر، چشم‌هایش به نم نشسته بود و غم‌های دلش در سینه آب می‌شد و قطره قطره بر گونه‌هایش می‌چکید. نیهان سر بر بالین دلدارش گذاشته بود و عشق در رگ و خونشان غلیان می‌کرد.

ستاره روی تخت دراز کشیده بود و در جدال با اضطراب‌هایش از رسیدن فردا و فرداها سعی داشت پلک روی هم بگذارد و دمی آرام بگیرد. بی‌خبر از نیما که درست همان موقع، تک تک لحظات نابی که کنار ستاره داشت را در دل مرور می‌کرد و با لبخند ملیحی که روی لب داشت پلک‌هایش هر لحظه گرم‌تر می‌شد و به استقبال خواب می‌رفت. اما حال هیچکس به اندازه‌ی پارمیس در آن شب دیجور، آشفته نبود...

دخترک روی تختش چمباتمه زده و اشک‌های گرمش تند و پی در پی روی گونه‌ها می‌غلتید. با غیظ لب زیر دندان می‌فشرد و ناخن‌هایش کف دست را خراش انداخته بود. حرص‌آلود زیر لب زمزمه کرد:

- کور خوندی نیما... نمی‌ذارم... نمی‌ذارم آب خوش از گلوت پایین بره. من‌و به کی فروختی؟ یه دختر بی اصل و نسب و بد ترکیب رو به من... به پارمیسی که توو زیبایی رو دست نداره و هزارتا خواستگار داشته و داره، ترجیح دادی؟ کاری می‌کنم که به پام بیفتی، التماسم کنی که نگات کنم!

جنین‌وار روی تخت در خودش جمع شد و تمام خاطراتش را با نیما در ذهن مرور می‌کرد. اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش می‌غلتید و بالش زیر سرش را نم‌دار کرده بود. تک تک لحظاتی که برای آینده‌ی خودش و نیما رؤیابافی کرده بود، مقابل چشمانش به اهتزاز در آمده و حالا آتش به جان تمام آن خاطرات و رؤیاها افتاده بود. هنوز اما ناامید نشده بود؛ ستاره را رقیبی می‌دید که باید از میدان به در می‌کرد و نیما را دوباره به دست می‌آورد. اشک‌های گرم و پی در پی، پلک‌هایش را سنگین و متورم کرده و شب از نیمه گذشته بود که خواب مهمان چشم‌های بی‌قرارش شد. خوابش هم مثل بیداری‌هایش ناآرام و پر تنش بود. صبح در حالی بیدار شد که خستگی شب قبل هنوز در تنش مانده بود و سردرد شدیدی داشت.

خانه‌ای که مثل یک قصر، بزرگ و زیبا بود حالا چون قفسی تنگ و دلگیر برایش خفقان‌آور شده و احساس آرامش نداشت. لباس‌های مارک‌دار و ماشین مدل بالا هم برایش هیچ جذابیتی نداشت و حال دلش با هیچ تفریح، سفر و خریدی خوب نمی‌شد.

تنها با خوردن یک لیوان آبمیوه و بدون هیچ آرایشی از خانه بیرون آمد و مسیر شرکت را پیش رو گرفت. ساعتی بعد که به شرکت رسید؛ جلوی درب ورودی، پاهایش سست شد. نگاهی به ساختمان انداخت و زیر لب بغض‌آلود زمزمه کرد:

- چه حال غریبی داره شرکت، وقتی می‌دونم تو این‌جا نیستی!

با نفسی عمیق، بغضش را بلعید و وارد ساختمان شد. شرکت در سکوت و آرامش بود و تنها صدای برخورد پاشنه‌‌‌ی کفش‌های پارمیس بود که بر روی سرامیک‌ها به گوش می‌رسید. با نزدیک شدنش به میز نشی، دخترک آهسته از جا برخاست و با احترام لب گشود:

- سلام، خوش اومدین.

با اشاره‌ی سر به نیکزاد فهماند که بنشیند و خودش با سلام آهسته‌ای که زیر لب گفت، مقابلش نشست. نیکزاد نگاه کنجکاوش را به پارمیس دوخته و منتظر شنیدن کلامی بود که پارمیس صدایش را بالا برد:

- کریم‌آقا یه قهوه لطفا!

نیکزاد دستپاچه شد و لب باز کرد:

- ای وای ببخشید من...

پارمیس کلامش را قطع کرد و گفت:

- مشکلی نیست؛ بشین باهات حرف دارم.

دخترک پرسان و حیران نگاهش می‌کرد و او لب از لب برداشت:

- تو خیلی سال می‌شه که این‌جا کار می‌کنی، مگه نه؟

آهسته سر جنباند و لب زد:

- بله.

- و خوب می‌دونی که من نامزد نیما بودم؟!

- بله، می‌دونم.

پارمیس آهی از سینه برکشید و گفت:

- و یادت میاد که خیلی وقت‌ها میومدم شرکت و با نیما ناهار می‌خوردم یا با هم می‌رفتیم بیرون؛ درسته؟

نیکزاد آب دهانش را فرو برد و زمزمه کرد:

- درسته. یادم میاد!

کریم آقا سینی به دست جلو آمد و فنجان قهوه را مقابل پارمیس روی میز گذاشت. با رفتن کریم، دخترک ابرو در هم کشید و نگاه سبز پر از نفرتش خیره به چشمان پرسشگر نیکزاد بود و لب گشود:

- اما حالا ستاره‌اس که عقد نیما شده! ستاره‌ای که مثل مار خزید تو رابطه‌ی من و نیما و گند زد به همه چی!

اندکی مکث کرد و با لحنی غمبار ادامه داد:

- قبول کن این حق من نیست، حق نیما هم نیست که به خاطر اون عشق کذایی که چشمش رو کور کرده این‌جوری از کار و شغل و اعتبارش جدا بشه.

نیکزاد پلک زد و سرش را آرام به طرفین تکان داد:

- خب... چه کاری از من بر میاد؟

پارمیس چشم ریز کرد و زیرکانه گفت:

- من یه آتو می‌خوام؛ یه آتو از ستاره که ثابت کنم لیاقت نیما رو نداره. هیچکس بهتر از تو نمی‌تونه این کارو انجام بده.

زبان روی لب کشید و سرش را جلوتر برد:

- از هر طریقی که می‌تونی، کامبیز، هستی، رفاقت خودت با ستاره، از هر راهی... اون آتو رو برام بگیر. بهت قول شرف می‌دم که اگه کمکم کنی مشتلق خوبی داری. مشتلق من یکی دو تا تراول نیست‌آ! مشتلق بدست آوردن عشقم اونقدری هست که زندگیت رو تکون می‌ده!

پیشنهاد وسوسه‌انگیز پارمیس، نیکزاد را به فکر واداشت و با اندک تعللی لب زد:

- می‌تونم شمارتون رو داشته باشم؟

***

صدای ویبره‌ی گوشی، پلک‌های ستاره را لرزاند و چشم باز کرد. صورتش را جمع کرده و کشی و قوسی به تنش داد. خواب‌آلود نگاهی به اطراف انداخت و نگاهش به ساعت کوچک رومیزی افتاد که هشت و سی دقیقه‌ی صبح را نشان می‌داد. تماس قطع شد، اما بلافاصله دوباره گوشی لرزید. دست دراز کرد و گوشی را از بالای سر برداشت. با دیدن اسم نیما روی صفحه، خواب از چشم‌هایش پر کشید و ابرو بالا انداخت. تماس را وصل کرد و با صدایی خش دار و گرفته جواب داد:

- الو... سلام

- علیک سلام خانوم خوابالو...

لبخند روی لبش نشست و گفت:

- خوبی؟

- خوبم، اما اگه ببینمت عالی می‌شم.

دخترک تک خنده‌ای شیرین کرد و لب زد:

- ببینیم همو؟ کجا؟ کی؟!

نیما با اندک تعللی جواب داد:

- اگه الان از تخت خواب دل بِکَنی و بیای تا جای آیفون، اون دکمه‌ رو بزنی منو می‌بینی!

ستاره چشم درشت کرد و متعجب لب باز کرد:

- چی...؟! پشت دری؟

نیما نخودی خندید و گفت:

- با اجازه شما!

ستاره از جا پرید و دستپاچه از اتاق بیرون رفت. پاچه‌های شلوارش تا به تا و موهای باز و بلندش در هم ریخته و آشفته بود. شتاب‌زده سمت آیفون می‌رفت که نگاه متعجب حامد و صفورا به او خیره ماند. صفورا مشغول چای ریختن برای حامد بود و ابرو در هم کشید:

- ستاره! چی شده مادر؟

دخترک مقابل آیفون ایستاد و دکمه تصویر را فشرد. نیما متبسم و بشاش مقابل آیفون ایستاده و ستاره لب زد:

- نیما!

- دیدیم یا نه؟!

ستاره گیج و گنگ زمزمه کرد:

- آره، دارم می‌بینم!

- اونوقت نمی‌خوای درو باز کنی؟

ستاره نگاهی به سر تا پای خودش انداخت و دست لا به لای موهایش برد. با یادآوری موقعیتش هینی کشید و تماس را قطع کرد. بی‌درنگ سمت توالت دوید و با صدای بلند گفت:

- عمو درو باز کن!

حامد اخم‌آلود و گنگ لب کج کرد و رو به صفورا گفت:

- چشه این اول صبحی؟ کی پشت درِ؟!

از پشت میز بلند شد و سمت آیفون رفت. دخترک وارد توالت شد و شیر آب را باز کرد. با عجله صورتش را شست و شروع به مسواک زدن کرد. طولی نکشید که صدای احوالپرسی از سالن به گوشش رسید و لب گزید. پنجه میان موهایش فرو برد و سعی داشت با حرکت انگشت‌ لا به لای موها، کمی مرتبشان کند. لباس‌هایش را مرتب کرد و با لبخندی که از شرم بر لب‌هایش نشسته بود از توالت بیرون رفت. سالن به راهروی اتاق‌ها و توالت دید نداشت و ستاره فورا سمت اتاقش دوید. در را بست و بین لباس‌های کمدش دنبال لباس مناسب می‌گشت. پیراهنی بلند و سفید رنگ با گل‌های ریز صورتی را انتخاب کرد و فورا دست به دو طرف بلوزش برد تا از تن بیرون آورد و بلوز شلوار راحتی‌اش را با آن پیراهن عوض کند. دلش نمی‌خواست اولین مرتبه بعد از محرمیت و بدون حجاب او را آشفته و نامرتب ببیند.

آنقدر عجله داشت که یقه‌ی گرد و تنگ بلوز به گوشواره‌اش گیر کرد و صدای آخش بلند شد. دست‌هایش را از آستین‌ها بیرون کشید و سعی داشت یقه‌ای که به گوشواره و زیر بینی‌اش گیر کرده را آزاد کند که تقه‌ای به در خورد.

- ستاره خانوم... اجازه هست؟

با یقه‌اش درگیر بود و قبل از اینکه جوابی بدهد، در باز شد و ستاره فورا داخل کمد لباس‌هایش پرید. قلبش تند می‌تپید و عرق شرم به تنش نشسته بود.

نیما نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و صدا زد:

- ستاره... ستاره‌جان!

- نیما برو بیرون...

نیما بهت‌زده اطراف را پایید و پرسید:

- ستاره کجایی؟

- تو کمدم! برو بیرون تو رو خدا...

نیما با چهره‌ای متحیر و آمیخته به تبسم پرسید:

- تو کمد چکار می‌کنی؟

- داشتم لباس عوض می‌کردم، درو باز کردی!

نیما با خنده لب به دندان گرفت و دخترک ملتمسانه ادامه داد:

- برو بیرون دیگه، خفه شدم این‌جا!

نیما با ملایمت گفت:

- ستاره‌جا... ن! زشته هنوز نیومده برم بیرون. خانجونت چی فکر می‌کنه با خودش؟!

ستاره با درماندگی لب باز کرد:

- ببخشید عزیزم، ولی یه دقیقه پشت در وایسا از سالن که دید نداره!

- اما عمو حامدت اومد تو اتاقش می‌خواد آماده بشه بره سر کار.

دخترک لب برچید و گفت:

- دلم نمی‌خواد با این بلوز شلوار ببینیم خب.

- خب باشه، من پشت بهت وامیستم تو لباس عوض کن، خوبه؟

ستاره زبان روی لب کشید و با تأکید لب از لب برداشت:

- قول میدی برنگردی؟

- آره، قول.

نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و پشت به کمد ایستاد.

- بیا بیرون.

ستاره آهسته به بیرون سرک کشید. مضطرب و با احتیاط از کمد بیرون آمد و فورا بلوزش را از تن درآورد. حواسش به لپ تاپ نبود که روی میز مقابل نیما باز است و او با لبخندی عمیق و شیطنت‌آمیز در صفحه‌ی تیره و مشکی لپ تاپ نگاهش می‌کند. . لبخند بر لب‌های نیما خشکیده بود و خیره به صفحه‌ی لپ تاپ، آب دهانش را فرو برد و قلبش به تپش افتاده بود. گرمایی که زیر پوستش دویده و خونش را در رگ‌ها به غلیان انداخته بود، به خوبی حس می‌کرد.

ستاره لباس عوض کرد و با لبخندی شرمگین گفت:

- می‌تونی برگردی.

نیما نفس حبس شده ‌اش را پر صدا بیرون داد و سمت دخترک برگشت. با لبخندی نمکین چشم به او دوخته بود که ستاره خجالت‌زده دست به موهایش کشید و گفت:

- دوست نداشتم این‌جوری ببینیم. خیلی بدی سرزده اومدی!

نیما خندید و دست‌هایش را از هم باز کرد. ستاره جلو آمد و او با اشتیاق دخترک را در آغوش کشید. دست‌هایش را دور تن دخترک پیچیده و با ولع عطر تنش را به عمق ریه‌ها می‌فرستاد. ستاره آنقدر هولناک و خجول بود که نیما تپش‌های قلبش را به خوبی حس می‌کرد. دستش از پشت کتف‌‌های ستاره تا پشت کمرش لغزید و روی موهایش را بوسید. لب باز کرد:

- مسافر بهم خورد برای همین یه کوچه بالاتر از این‌جا. دیگه دلم نیومد نبینمت و برم. تازه الان که خیلی مرتب و خوشگلی!

ستاره خودش را عقب کشید و با لبخند لب از لب برداشت:

- ولی چشمام پُف داره!

نیما با لحنی که خنده در آن پیدا بود، جواب داد:

- تو هر جور باشی برای من قشنگ‌ترینی! صبحونه بخور با هم بریم جایی باهات کار دارم.

ستاره چشم درشت کرد و پرسید:

- کجا بریم؟!

- خونه‌ی کامبیز، گفته بودم سرایدرش بره می‌برمت خونه رو ببینی. اگر به دلت ننشست بگو که تا فرصت داریم من یه خونه اجاره کنم!

ستاره دستش را بالا برد و آن ته‌ریش زبر و دوست داشتنی را نوازش کرد. گونه‌اش را میان دو انگشت شست و اشاره به آرامی فشرد و لب زد:

- ندیده قبول دارم. زیر سقف این آسمون، کنار تو هرجا که باشم، خوشبختم.

دست‌های نیما کمر دخترک را فشرد و به خود نزدیک‌ترش کرد. آنقدر نزدیک که هرم نفس‌هایش گونه‌ی ستاره را قلقلک می‌داد. سرش را یک طرف خم کرد و کنار گوشش پچ زد:

- این‌جوری شیرین‌زبونی نکن دلبرک، فکر منه دلداده باش که همین‌جوری هم بی ناز و ادا با هر نگاه و باز و بسته شدن لبات، با هر کلام که میگی دلم واست غنج می‌زنه و نفسم بند میاد.

دخترک لب به دندان گرفت و گونه‌هایش سرخ و تب‌دار بود. نگاه‌هایشان به هم قفل بود و باز هم نیما به بوسه‌ای میان پیشانی رضایت داد و لب‌های لرزان از هیجانش را درست بین دو ابروی ستاره نشاند.

- می‌رم بیرون؛ زود آماده شو بیا بریم. صبحونه رو با هم بیرون می‌خوریم.

بدون تعلل دخترک را از خود جدا کرد و از اتاق بیرون رفت. ستاره‌ لحظه‌ای همان‌جا ایستاد و گرمای آغوش نیما را هنوز روی تنش حس می‌کرد. سمت کمد چرخید و پالتو و شلوار جین را برداشت که نگاهش به لپ تاپ افتاد. لحظه‌ای به تصویر خودش دقت کرد و با یادآوری لحظاتی که نیما رو به لپ تاپ ایستاده بود؛ دلش هُری فرو ریخت و دستش را مقابل دهان گرفت.

***

درب خانه باز شد و نیهان غرولندکنان وارد خانه شد. پایش کمی لنگ می‌زد و با بی‌حالی رو به طوبی که توی آشپزخانه مشغول آشپزی بود سلام کرد. اخم ظریفی بین ابروهای طوبی نشست و نیهان بی‌توجه به نگاه پرسشگر طوبی سمت اتاقش رفت. حسام با پاکت‌های ریز و درشت خرید وارد خانه شد و همه‌ی پاکت‌ها را همان‌جا جلوی درب گذاشت. نفسی از فرط خستگی بیرون داد و طوبی به استقبال رفت.

- سلام، خسته نباشی مادر. نیهان چش بود؟

- پاش اذیت می‌کرد؛ مدام درد می‌گرفت و نتونست زیاد راه بره واسه همین ناراحته، می‌گه ناقص شدم.

طوبی دلسوزانه ابرو کج کرد و لب زد:

- آخی، حق داره خب. نزدیک عروسیش هر روز خرید داره. دیشبم قرص خورد تا دردش آروم شد.

حسام کتش را درآورد و همانطور که آستین‌هایش را بالا می‌زد گفت:

- دکترش رو عوض می‌کنم. شاید دکترش خوب نیست که این‌جوریه!

طوبی با کنجکاوی خریدها را نگاهی انداخت و متبسم لب از لب برداشت:

- مبارکه... همه چی خریدین دیگه؟

- ممنون، نه بابا مگه هر چی می‌خریم تموم می‌شه! فکر کنم یکی دو نوبت دیگه باید بریم بازار.

حسام این را گفت و برای شستن دست‌هایش سمت توالت رفت. نیهان لباس عوض کرده بود و از اتاق بیرون آمد. لنگ لنگان سمت کاناپه آمد و بغض‌آلود گفت:

- خدا لعنتش کنه اونی که پامو این‌جوری کرد. من الان شب عروسیم چجوری کفش پاشنه بلند بپوشم، چجوری برقصم، اصلا اونروز من کلی کار دارم و مطمئنم خسته بشم دردم می‌گیره و لنگ می‌‌زنم.

گوشی‌اش را روی عسلی گذاشت و روی کاناپه نشست و اشک‌هایش سرازیر شد. طوبی همانطور که چای می‌ریخت نگاهی به نیهان انداخت و دلجویانه لب باز کرد:

- عزیزم غصه نخور. روز عروسیت کاری نداری گلم. میری آرایشگاه که روی صندلی نشسته‌ای. کفش هم زیاد پاشنه بلند نپوش. خودم هر کاری داشته باشی واست انجام می‌دم تو فقط بشین.

نیهان بغض کرده وساکت بود که پیامک ستاره دستش رسید.

- سلام، مزاحم نیستم اگر بیام.

اشک از گونه‌اش پاک کرد و نوشت:

- نه عزیزم، اتفاقا دلم گرفته. بیا خوشحال می‌شم.

دست حسام بی‌هوا دور گردنش حلقه شد و او را سمت خودش کشید. اشک از گونه‌هایش برداشت و با اخم کمرنگی پرسید:

- این اشکا واسه چیه؟ نیهان من فقط باید بخنده‌آ!

سوک‌ لب‌های نیهان رو به پایین کشیده شد و ابرو کج کرد:

- پشیمونم موهامو کوتاه کردم، مچ پامم که داغونه. یه لحظه فکر کن به شب عروسی‌مون! یه عروس با موهای کوتاه، لنگ می‌زنه، به خاطر کفشای پاشنه کوتاه، قدش تا زیر شونه‌ی دوماد! یعنی قول می‌دم همه‌ی مهمونا بگن دوماد حیف شده!

حسام لبخندی دندان‌نما زد و گفت:

- من دهن اون مهمونایی که بخوان واسه عشقم حرف بزنن رو گِل می‌گیرم. به شب عروسی هم که فکر می‌کنم یه عروس خوشگل و خوش خنده می‌بینم که یه حلقه‌ی گل روی موهای پرکلاغی‌شه، توو بغلی و ایده‌آل که منم واسه آخر شب و تنها شدن باهاش لحظه‌شماری می‌کنم.

در پی تمام شدن حرفش بی‌درنگ گاز ریزی از گونه‌ی دخترک گرفت و نیهان سرش را در یقه فرو برد و ریز ریز خندید.

- چه واسه خودش رنگ موهامم انتخاب کرده!

حسام «بله‌»ای بلند بالا گفت و پیش‌تر خزید. فاصله‌‌یشان هر لحظه کمتر می‌شد و ادامه داد:

- حتی به رنگ رژ و سایه‌ی چشاتم فکر کردم! چی فکر کردی، اون شب مال خودمی و کلی برنامه‌های دیگه‌ام ریختم که دیگه الان نمی‌شه گفت!

- نه اینکه الان مال تو نیستم! تو ماشین، مطب، آسانسور، ماشالله هیچ‌جا نمی‌ذاری وقتت تلف بشه!

حسام بلند قهقهه زد و سرش را در موهای دخترک فرو برد و نیهان بازوهایش را چنگ زد و فشرد. با غیظ گفت:

- بی‌تربیت وسط سالنیم، از مامانت خجالت بکش!

حسام فورا خودش را عقب کشید و پشت سرش را نگاه کرد، اما خبری از طوبی نبود. نیهان لب به دندان گرفت و متبسم لب زد:

- بیچاره خجالت کشیده لابد رفته تو اتاق!

حسام شیطنت‌وار لب به شوخی و کنایه باز کرد:

- خب می‌خوای وقت رو تلف نکنیم؟!

نیهان لب از لب برداشت تا جوابی بدهد که صدای چرخش کلید توی قفل، خبر از آمدن سیاوش داد. نیهان نگاهش سمت در چرخید و بلند خندید. حسام زیر لب غرولند کرد:

- یعنی خدایا می‌شه زودتر آخر هفته بشه، ما عروسی بگیریم بریم سر خونه زندگی‌مون؟!

***

ماشین نیما در نزدیکی خانه‌ی سیاوش متوقف شد و ستاره لبخندزنان گفت:

- ممنون عزیزم، کاری نداری؟

- قربونت، ساعت چند بیام دنبالت؟

ستاره گردن کج کرد و لب زد:

- نیما... تو باید با این ماشین کار کنی، راننده شخصی من که نیستی هی از کار بیفتی بیای دنبالم. با آژانس برمی‌گردم خودم.

- کی گفته راننده شخصی‌ت نیستم؟! من دربست مخلص و چاکرتم. تو هروقت این‌جا کارت تموم شد یه پیام بده منم هر جای شهر باشم خودمو می‌رسونم.

ستاره ناچار قبول کرد و لبخند زد:

- باشه؛ هرچی تو بخوای. هروقت خواستم برگردم بهت پیام می‌دم.

در پی حرفش، سمت نیما مایل شد و گونه‌اش را بوسید. خواست عقب برود که نیما بازویش را گرفت و به آغوش کشیدش.

- سهم من چی می‌شه پس خانوم خانوما؟!

بی‌درنگ لوپ دخترک را بوسید و لحظه‌ای نگاه مخمورش به چشم‌های او ثابت ماند و ستاره خودش را عقب کشید. همین که سر چرخاند، حسام را مقابل درب آپارتمان دید و چشم در چشم شدند. انگار که سطلی از آبجوش بر فرق سرش ریخته باشند تمام تنش از شرم داغ شد و به عرق نشست. حسام خنده‌اش را قورت داد و با تظاهر به ندیدن، سمت ماشین پارک شده‌اش رفت.

نیما متعجب رد نگاه شرمزده‌ی ستاره را دنبال کرد و با دیدن حسام، نخودی خندید و گفت:

- فدا سرت بابا... بوسیدمت مگه چکار کردیم؟

ستاره لب به دندان گرفت و شرمگین و حرص‌آلود لب زد:

- این شوهر نیهان بود، نیما! آبروم رفت...

نیما دقیق‌تر نگاهش کرد و گفت:

- او... ه؛ آره. راست میگی. برادرخونده‌ی خانوم دادفر. چند باری دیدمش!

- نگاهش نکن بذار بره... وای دیگه چجوری باهاش چشم تو چشم بشم؟

نیما زیرچشمی ماشین حسام را می‌پایید و با حرکت ماشینش بلند خندید.

- سرت رو بگیر بالا دختر... رفت.

ستاره نفسی بیرون داد و لب باز کرد:

- تو رو خدا دیگه همچین موقعیت‌هایی ابراز علاقه‌ی شدید نکن. آب شدم از خجالت!

نیما در جوابش خندید و دخترک با خداحافظی کوتاهی پیاده شد. سمت ساختمان رفت و نیما تا لحظه‌ای که ستاره وارد آپارتمان نشده بود، همان‌جا منتظر ماند و با بسته شدن درب، حرکت کرد.

ستاره وارد کابین آسانسور شد و دکمه‌ی طبقه‌ی دوم را فشرد. لحظاتی بعد مقابل درب خانه‌شان ایستاده بود و زنگ را به صدا درآورد. طولی نکشید که سیاوش در را باز کرد. احوالپرسی گرمی کردند و با تعارف سیاوش، وارد خانه شد. نیهان شلوار راحتی قرمز و تیشرت سفیدی که طرحی از یک گل رز براق روی سینه‌اش بود، به تن داشت و به استقبال آمد.

بعد از احوالپرسی با طوبی، هر دو سمت اتاق رفتند. به محض بسته شدن درب اتاق، ستاره همانطور که روی صندلی می‌نشست، گفت:

- وای نیهان نمی‌دونی چه آبروریزی شد!

نیهان نیمچه لبخندی زد و نامفهوم پرسید:

- چی شده؟

- توو ماشین، نیما منو بوسید. برگشتم پیاده بشم با حسام چشم تو چشم شدم!

نیهان با بی‌خیالی دستش را در هوا تکان داد و صدایش کش آمد:

- او... ه، من گفتم چی شده حالا! یه بوس بوده دیگه. پس من و حسام چی که روی کاناپه دراز کشیده بودیم و اینقدر بغل هم فرو رفته بودیم معلوم نبود چی به چیه که یهو در باز شد، طوبی و بابام اومدن تو خونه. تازه اونجا هنوز من تازه بابامو پیدا کرده بودم. رودروایسی داشتیم!

- وای من اگه جای تو بودم سکته می‌زدم.

نیهان سرخوش خندید و لب باز کرد:

- نه اتفاقا نیشم تا بناگوش باز بود. تازه اون شبی که با سنگ شیشه پنجره رو شکستن من فقط ملافه دور خودم پیچونده بودم که بابا و طوبی اومدن توو اتاق!

ستاره گونه‌هایش سرخ شده و لب به دندان گرفته بود. خنده‌ای شرمگین بر لبانش نشسته و متعجب خیره به نیهان بود که با چموشی گفت:

- تو با نیما در چه حالی؟ بیچاره رو بردی لب چشمه سیراب کردی یا هنوز جیگرش می‌سوزه؟

ستاره لب کج کرد و ناامید لب زد:

- نه... هنوز که هیچی. بی‌حیا امروز لباس عوض می‌کردم از تو صفحه‌ی لپ تاپ دید زده منو. ولی چیزی بهش نگفتم. بیچاره خودم رو که ندیده حداقل سایه‌مو ببینه!

نیهان با صدایی که رد پای خنده در آن پیدا بود، زیر لب گفت:

- بدبخت! تو هم خیلی بدی. کوتاه بیا دیگه.

- نمی‌تونم اصلا، دست خودمم نیست. همین که چشامو می‌بندم، رامین مثل هیولا میاد تو ذهنم، فکرمی‌کنم اون الان داره بهم دست درازی می‌کنه. بعد حالم بد می‌شه و نیما ازم فاصله می‌گیره. هر بار بغلم می‌گیره قلبم رو هزار می‌زنه.

نیهان اندکی تأمل کرد و با تأنی لب باز کرد:

- برو دکتر ستاره؛ زودتر درمان کن خودت رو. این‌جوری نیما خدایی نکرده یهو ازت سرد نشه!

- فکر کردی خودم نمی‌ترسم از این قضیه؟ اما باورکن نمی‌تونم. صبح منو برد خونه‌ای که قراره با هم زندگی کنیم. همین‌جوری که دنبالش می‌رفتم تو خونه، مدام یاد اون روز میفتادم که رامین...

نفسش حبس شد و لب روی هم فشرد. نگاهش به روبرو خیره ماند و صدایش تحلیل رفت:

- خدا نصیب هیچ زن و دختری نکنه! روزی که رفتم پزشکی قانونی، دو نفر دیگه‌ام به همین دلیل اونجا بودن. یکیش یه دختر پونزده ساله بود که مرد همسایه اون بلا رو سرش آورده بود. طفلی اونقدر مقاومت کرده بود مقابل اون مرد که دستش شکسته بود. یکی هم یه زن جوون حدودا سی ساله بود که می‌گفت حامله بوده و دو تا جوون می‌دزدنش. طفلی بچه‌اش سقط شده بود، از شوهرش هم بهت نگم بهتره! بنده خدا یه مُرده‌ی متحرک بود.

اشک گونه‌هایش را خیس کرده بود و نیهان با تأثر لب زد:

- نگو تو روخدا... حالم بد شد!

ستاره تلخندی زد و گفت:

- فقط شنیدی و حالت بد شد! من چه حالی دارم پس؟! بهم حق بده که نتونم زود با قضیه کنار بیام.

- خداوکیلی اونام مریضن‌آ؛ آخه یکی نیست بگه روانی، طرف دستش شکسته تو چه لذتی میبری؟!

صدای تق تق درب، رشته کلامشان را برید و طوبی صدا زد:

- نیهان جان... چای آوردم.

نیهان خواست از جا بلند شود که ستاره فورا برخاست.

- تو بشین پات درد می‌کنه، من می‌رم.

سینی که داخلش دو فنجان چای هل‌دار و ظرفی بیسکوییت‌ بود را از طوبی ستاند و تشکر کرد. سینی را روی میز مطالعه گذاشت و لب به خنده‌ای شیرین باز کرد:

- اینارو بی‌خیال... بگو شام عروسی رو کی می‌دین؟

نیهان با شوق جواب داد:

- ان‌شالله آخر همین هفته!

یاد خریدهایش افتاد و پر شور از جا برخاست. همانطور که سمت کمد می‌رفت گفت:

- وای بیا ببین چه لباسای قشنگی خریدم...

خریدهایش را آورد و صحبت‌شان گرم خرید، جهیزیه و عروسی شد.

***

روز و شب در پی یکدیگر می‌رفتند و می‌آمدند. شب عروسی نیهان و حسام فرا رسیده بود و دخترک مقابل آینه‌ی آرایشگاه ایستاده و برای آخرین‌بار، تا قبل از آمدن حسام خودش را نگاه کرد. همه چیز خوب و عالی بود؛ لباس عروسی که آستین‌های بلند داشت و روی سینه‌اش مروارید دوزی شده بود. تاج حلقه‌ای از گل‌های سفید همراه تور روی سرش بود و چتری‌های کوتاه و کج پرکلاغی‌اش با پوست سفید و بلوری‌اش تضاد زیبایی داشت. ستاره دست‌هایش را دور کمر نیهان حلقه کرد و با ذوق گفت:

- نیهان عزیزم مبارکه... خیلی خوشگل شدی. دلم می‌خواد یه عالمه ماچت کنم، اما می‌ذارم بمونی واسه حسام!

- قربونت، ایشالا عروسی تو و نیماخان! فقط زود عروسی بگیرید‌آ! من با بچه نیام عروسی.

- هر دو ریز خندیدند و آرایشگر گفت:

- آقا دوماد تشریف آوردن.

لعیا شنل عروس را برداشت و سمت نیهان آمد که دخترک لب به اعتراض باز کرد:

- عه مامان! شنل نمی‌خواد دیگه. لباسم که کامل پوشیده‌اس، موهامم که تور دارم معلوم نی!

لعیا شنل را پیش آورد و لب زد:

- آره مادر ولی بیرون سرده، تا جای ماشین هم که بری ممکنه سرما بخوری.

لحظه‌ای نگذشت که حسام با قامت بلند و خوش پوشش همراه فیلمبردار وارد سالن آرایشگاه شد. نگاه پر از تعشق‌شان خیره به زیبایی‌ هم بود و حسام دسته گل عروس را سمتش گرفت. طوبی کِل می‌کشید و نقل و اسکناس بر سر عروسش می‌ریخت. حسام مقابل عروس که ایستاد با دیدن صورت دلربایش، اختیار از کف داد و دخترک را به آغوش کشید و پیشانی‌اش را بوسید. دست در دست هم سالن را ترک کردند و چند پله‌ای را پایین رفتند. حسام درب ماشین را برای نیهان باز کرد و دامنش را بالا گرفت تا بنشیند. همین که پشت فرمان نشست با لبخند عمیقی گفت:

- بالاخره شب عروسی هم رسید. دیدی همه چی خوب پیش رفت اینقدر نگران بودی!

- آره همه چی خوبه، فقط پام داره ذق ذق می‌کنه. خدا کنه دردش زیاد نشه!

- ان‌شالله که زیاد نمی‌شه.

حسام این را گفت و نگاهش لحظه‌ای به دلبرش ثابت ماند و نیهان گفت:

- جلو رو بپا... نکشیمون!

نگاه حسام بین خیابان و دخترک در گردش بود.

- تقصیر خودته اینقدر خوشگل شدی حواس نمی‌ذاری واسم.

- تمام خوشگلی من قد جذابیت چشای تو نمی‌شه!

حسام بلند خندید و گفت:

- زبون نریز دختر، مسیر رو عوض می‌کنم به جای تالار می‌ریم خونه‌آ!

نیهان لب به خنده‌ای شیرین باز کرد و دست سمت پخش برد و صدای ترانه‌ی شاد را تا آن‌جا که می‌توانست بالا برد. دسته گل را توی دست می‌چرخاند و دست‌ها را رقص‌کنان تکان می‌داد. حسام صدایش را بالا برد:

- مگه نمیگی پات درد می‌کنه، خب آروم بگیر دختر!

خنده و شور در صدای دخترک موج می‌زد و در جواب حسام همراه با خواننده لب‌خوانی کرد:

- یه امشب شب عشقه... همین امشبو داریم... چرا قصه‌ی دردو واسه فردا نذاریم؟

هر دو خندیدند و نیهان تمام مسیر را با خواندن ترانه و رقص گذراند. جای رژ سرخش روی گونه‌ی حسام افتاده بود و مقابل تالار که رسیدند با سرانگشتان پاکش کرد. ماشین تزئين شده‌ی حسام مقابل تالار متوقف شد و سیاوش، شریفه، هستی و چندین نفر از مهمانان دیگر به استقبال عروس و داماد آمدند. بوی خوش اسپند و صدای کِل کشیدن در فضا پیچیده بود. نیهان دست در دست حسام با طمأنینه سمت ورودی تالار قدم برمی‌داشت. ورودی تالار آتش بازی بپا بود و همزمان با نورافشانی، صدای سوت و کف بلند شد. دخترک نگاهش روی صورت خندان و خوشحال تک تک اعضای خانواده‌اش می‌چرخید و خوشحال بود از داشتن پدری مثل سیاوش، از این که لعیا را با چهره‌ای شاد و به دور از غبار غم و گَرد اعتیاد می‌دید. در خیالش هم نمی‌گنجید که روزی مادربزرگ، عمو و زنعمو داشته باشد و در مراسم ازدواجش حضور داشته باشند.

هوای بیرون سرد و مه‌آلود بود. هرچند ده روز دیگر بیشتر تا نوروز باقی نمانده بود، اما آخرین شب‌های اسفند هنوز سرد و سوزناک بود.

وارد سالن شدند و سمت جایگاه عروس و داماد رفتند. نیهان متبسم، نگاهش بین جمعیت می‌چرخید که با دیدن مردی که جلوی درب ورودی با سیاوش صحبت می‌کرد قلبش فرو ریخت و لبخند روی لبش خشکید.

آن مرد قد بلند و سیهچرده اصلان بود که پا به تالار گذاشته و تپش‌های قلب دخترک را بالا برده بود. حسام رد نگاه نگران نیهان را دنبال کرد و با دیدن اصلان، متعجب لب زد:

- اصلان این‌جا چکار می‌کنه؟

لب‌های نیهان با ناباوری لرزید و گفت:

- ن... نمی‌... نمی‌دونم!

حسام با غیظ لب گزید و حرص‌آلود از جا برخاست.

- برم ببینم این خرمگس مزاحم چی می‌خواد؟!

دخترک دل‌نگران لب باز کرد:

- حسا... م!

حسام با قدم‌های بلند سمت درب رفت. اصلان با دیدنش لبخند دندان‌نمایی زد و دندان‌های سیاه و کرم‌خورده‌اش نمایان شدـ

- به به اینم شادوماد! من که حریف این سیاوش خان نمی‌شم، شما بیا بگو من چکاره‌ام؟

حسام با دندان‌هایی به هم ساییده و اخم‌آلود تشر زد:

- شما چکاره‌ای؟

اصلان پوزخندی زد و جواب داد:

- زکی! ناسلامتی من بابای عروسم‌آ!

سیاوش لب می‌فشرد و طوری که سعی داشت صدایش بالا نرود و مهمانان متوجه نشوند، غرید:

- مزخرف نگو مردک. زودباش برگرد و برو بیرون.

اصلان رو ترش کرد و گفت:

- یه عمر جور دخترت رو من کشیدم. تر و خشکش کردم، شکمش رو سیر کردم. حالا جنابعالی از راه نرسیده ادعای پدری داری؟

حسام قدمی جلو رفت. در حالی که رگ‌های گردن و شقیقه‌اش از فرط عصبانیت متورم و سرخ شده بود، کنار گوش اصلان پچ زد:

- مردک عوضی یادت رفته نیهان رو ازت خریدم؟ یادت رفته چک دادم و گفتم فراموش کن نیهانی هم بوده؟! تو که اونقدر مفت و آسون فروختیش الان چی زر زر می‌کنی؟

اصلان با خونسردی نیشخند زد و گفت:

- اونکه شیربها بود آق دکتر. الانم که کاری بهتون ندارم. اومدم شام عروسی دخترخونده‌ام رو بخورم، هدیه بدم و برم. نگران نباشید، کمر عروس رو می‌دم سیاوش خان ببنده!

خنده‌ی کریهی سر داد و سیاوش و حسام خشم‌آلود نگاهش می‌کردند. نیهان مضطرب و آشفته با لبخندی تصنعی چشم به در دوخته و لب می‌جوید. ستاره جلو آمد و با اخم کمرنگی گفت:

- نیهان خوبی؟ لبت رو دندون نگیر دختر آرایشش خراب می‌شه!

نیهان ملتمسانه رو به ستاره گفت:

- ستاره حامد کجاست؟ برو بهش بگو بره شر رو بخوابونه. اونکه جلوی در با حسام و بابام حرف می‌زنه ناپدریم اصلانِ!

رنگ از رخ ستاره پرید و نگاهش به سرعت سمت در چرخید. با دیدن چهره‌ی آشفته‌ی حسام و سیاوش، فورا از نیهان دور شد و پی حامد رفت. حامد کنار الهه، سهراب و همسرش دور میز کوچک شیشه‌ای نشسته بود و مشغول گپ و گفت بودند.

- عموجون...

ستاره این را با نگرانی گفت و نگاه‌ها سمتش چرخید. آب دهانش را فرو برد و مسترس لب زد:

- انگار ناپدر نیهان اومده، جلوی در آقا حسام و آقا سیاوش دارن باهاش حرف می‌زنن. نیهان نگرانه شر نشه!

سهراب و حامد ابرو بالا پراندند و از جا برخاستند. جلوی در کسی نبود و حسام اصلان را بیرون سالن تالار برده بود. از سالن بیرون رفتند که حسام و اصلان را مشغول جر و بحث دیدند. حامد فورا جلو رفت و مداخله کرد:

- چه خبره؟ حسام آروم باش!

- به این عوضی بفهمون باید گورش رو گم کنه و بره رد کارش!

حسام برافروخته و آتشین این را گفت و اصلان بلافاصله نهیب زد:

- عوضی تویی و هفت جد و آبادت که نمی‌ذاری تو عروسی دخترم باشم.

حسام دندان سایید و با عصبانیت حرف‌ها را زیر دندان جوید و سمت اصلان خیز برداشت:

- دِ ببند دهنت رو مرتیکه...

حامد و سهراب اما مانع درگیری شدند و سیاوش ناچار رو به حسام گفت:

- ولش کن حسام... بذار بیاد یه گوشه بشینه دلش خوش باشه آدم حسابش کردیم.

حسام چشم درشت کرد و لب به اعتراض گشود:

- چی چی‌و بیاد بشینه آقا سیاوش! شک ندارم اومده فتنه بپا کنه. بیکار نمی‌شینه تو مجلس!

سهراب لب از لب برداشت حرفی بزند که صدای زمخت و ناآشنایی نگاه‌ها را سمت خودش جلب کرد. پسری قد بلند و لاغراندام با موهای کوتاه فرفری و مشکی. کاپشن قهوه‌ای و شلوار جین داشت و ردی از زخم گوشه‌ی راست پیشانی‌اش به چشم می‌خورد. و کنارش جوان دیگری با هیکلی درشت‌تر و چهره‌ای عبوس ایستاده بود.

- چیه چهار نفری دوره کردین پیرمرد رو؟ مظلوم و بی‌کَس گیر آوردین؟

حسام چشم ریز کرد و سر جنباند:

- جنابعالیا؟

پسر جوان ناغافل سمت حسام حمله‌ور شد و فریاد زد:

- فعلا بیا برو قاطی باقالیا تا بعد بفهمی کی هستن این جنابعالیا!

قبل از آنکه جوان به حسام برسد و بخواهد ضربه‌ای بزند؛ صدای توبیخ‌گر اصلان بلند شد:

- قبا... د!

پسر جوان که حالا مشخص شد نامش قباد است، با شنیدن صدای اصلان چون چوب خشکیده‌ای در جا ایستاد و فکش از شدت خشم منقبض شده بود. لب می‌فشرد و نگاه به اصلان انداخت. اصلان قدمی جلو آمد و باز پوزخند روی لب نشاند:

- وقت شلوغ‌کاری نیست پسرجون! عروسی دخترعموت رو بهم نریز. ما فقط اومدیم تبریک بگیم مگه نه؟

قباد نگاه آتشینش را به چشم‌های سرخ و برافروخته‌ی حسام دوخت و با کف دست به سینه‌ی او کوبید و کنایه‌آمیز لب زد:

- آره، ولی انگار میزبانمون آداب معاشرت بلد نیست.

اصلان دستی به لبه‌ی کتش کشید و تهدیدوار گفت:

- فکر کنم دیگه یاد گرفتن... بریم توو.

اصلان سمت ساختمان قدم برداشت و حسام خواست مانعش شود که پنجه‌ی حامد مچ دستش را اسیر کرد.

- کتک کاری بشه عروسی می‌ریزه بهم! صبر کن پسرجون. من حواسم‌و می‌دم بهشون. نمی‌ذارم مجلس بهم بریزه.

حسام صورتش از عرق خیس بود و آتش خشم در چشم‌هایش زبانه می‌کشید:

- همین که اعصاب نیهان با دیدنشون بهم می‌ریزه بسه! همین که قشنگ‌ترین شب زندگیش زهر جونش می‌شه بسه! نمی‌خوام نیهان امشب ناراحت باشه.

صدای شریفه بلند شد که دلواپس و سراسیمه از تالار بیرون آمده بود و خطاب به مردها می‌گفت:

- کجایید شماها؟ چرا مهمونا رو ول کردین و این‌جا جلسه گرفتین؟!

سیاوش نفسش را بیرون داد و با کلافگی گفت:

- اصلان اومده، نزدیک بود دعوا بشه. می‌گه عروسی دخترمه می‌خوام باشم.

شریفه سر جنباند و متحیر لب زد:

- کجاست الان؟

- اومدن داخل!

شریفه نگاهش بین حسام و سیاوش چرخید و سر کج کرد:

- حسام ... مادر... شر به پا نکن! تا اونا کاری به مجلس ندارن سکوت کن.

حسام به سختی عصبانیتش را فرو می‌خورد و لب می‌جوید. بی‌آنکه حرفی بزند سمت ساختمان راه افتاد. گلویش خشک بود و به محض ورود به سالن لبخندی محو و ساختگی بر چهره نشاند. نگاهش دور تا دور سالن چرخید و پی اصلان و آن دو جوان می‌گشت. اصلان و جوان دیگر کنار میزی نشسته بودند، اما قباد... نگاهش سمت جایگاه عروس چرخید که نیهان را مقابل قباد دید. هر دو ایستاده و رخ به رخ یکدیگر حرف می‌زدند. صورت نیهان را نمی‌دید، اما خنده‌ی کریه قباد به قلبش نیشتر می‌زد. خون در رگ‌هایش غلیان کرد و نفسش تنگ آمد. قدم تند کرد و سمت سکو رفت. چند قدمی فاصله داشت که قباد لبخند بر لب از نیهان فاصله گرفت. حسام نگاهش به قباد بود و سمت نیهان رفت. چشم از قباد برداشت و با تندی پرسید:

- چی می‌گفت این عوضی؟

نیهان رنگ از رخش پریده بود و صدایش می‌لرزید.

- هی... هیچی... اوم... برادرزاده‌ی اصلانِ. اومد... اومد تبریک گفت!

نی نی چشم‌های حسام لرزید و گوشه‌ی چشم‌هایش چین افتاد:

- نگفته بودی هیچوقت ازش!

نیهان که تاب و توان ایستادن نداشت؛ ‌نشست و لب زد:

- حرفش نشده بود که بگم.

حسام کنارش روی صندلی نشست و دندان‌هایش فشرده می‌شد.

- نمی‌تونستی بتمرگی سر جات و با یک کیلو آرایش زُل نزنی بهش و چشم تو چشمش نشی؟!

نیهان متحیر لب باز کرد:

- حسا... م!

حسام نگاه تندی انداخت و حرص‌آلود گفت:

- حسام و درد... فقط ساکت شو!

کاسه‌ی چشم‌های دخترک به اشک نشسته و مدام پلک بر هم می‌زد تا اشک نریزد. مهمانان متوجه آشفتگی اوضاع بودند و گاهی کنار گوش هم پچ پچ می‌کردند و نگاهشان به عروس و دامادی بود که لبخندی تصنعی به لب داشتند و چشم‌هایشان پیاله‌هایی پر از خون بود.

الهه در تقلا بود، جو سنگین مجلس را عوض کند. استیج رقص برای عروس و داماد آماده شد و در فضایی نیمه‌تاریک با رقص نور و آهنگی ملایم، عروس و داماد را روی سن فراخواندند.

هر دو به اجبار از جا برخاستند و سمت سن رفتند. لب‌هایشان خاموش بود و نگاهشان غوغایی بپا کرده بود. نگاه‌هایی پر از حرف و گلایه. بغض بود که نیهان می‌بلعید و خشمی که در وجود حسام شعله‌ور می‌شد. دست در دست هم، ریتمیک و آهسته می‌رقصیدند. نیهان تلخندی روی لب نشاند و زمزمه کرد:

- ای زندگی تن و توانم همه تو

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

تو هستی من شدی از آنی همه من

من نیست شدم در تو از آنم همه من

قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش لغزید و روی گونه سُر خورد. حسام قلبش فشرده شد و آرام پلک بر هم گذاشت.

- چرا اجازه دادیم قشنگ‌ترین شب زندگیمون خراب بشه؟

حسام این را با تحسر پرسید و نیهان بلافاصله جواب داد:

- چون تو بازم ماستا رو ریختی توو قیمه‌ها!

حسام تک خنده‌ای کرد و گفت:

- هنوز تموم نشده مگه نه؟

نیهان پلک بر هم زد و لبخندش کش آمد. روی پنجه‌ی پا بلند شد و نرم و آهسته گونه‌اش را بوسید. صدای سوت و کف بلند شد.

ستاره میان جمعیت، لبخند و بغضش در هم آمیخت و حینی که اشک روی گونه‌اش راه گرفته بود، لبخند بر لب داشت. نیما با اخم کمرنگی دست ستاره را به نرمی فشرد و پرسید:

- چی شده ستاره؟ چه خبره؟

ستاره بغضش را قورت داد و لب از لب برداشت:

- هیچی، زهر کردن امشب رو به این عروس دوماد. طفلی نیهان!

- مگه چی شده؟

- ناپدری نیهان اومد، هیچکس ازش خوشش نمیاد. گند زد به حال خوبشون!

ساعات پایانی مجلس بود و میزها برای سرو شام آماده می‌شدند. موزیک بی‌کلام و ملایمی در فضا پخش می‌شد و زمزمه‌ی صحبت مهمانان و گاهی صدای خنده‌هایشان به گوش می‌رسید. ستاره به صندلی تکیه داده بود و نگاهش دور تا دور سالن می‌چرخید که نیما گفت:

- جالبه! یکی مثل نیهان، با سرگذشتی که ازش شنیدم شب عروسیش می‌شه این! یکی مثل من و تو...

حرفش ناتمام ماند و نفس سنگین و حبس شده اش را بیرون داد:

- اگه بابام باهام لج نمی‌کرد من خیلی بهتر از این عروسی رو...

ستاره معترضانه کلامش را قطع کرد و شیرین تشر زد:

- عه نیما...! اینا چیه که بهش فکر می‌کنی؟ مهم اینه من و نیهان هردو با کسی ازدواج کردیم که عاشقشیم، مهم آرامشی که کنار هم داریم. توام دیگه به این چیزا فکر نکن!

همان دم صدای خشمگین مردی از انتهای سالن حواس ستاره و نیما و دیگر مهمانان را پرت کرد و نگاه همه‌شان جلب شد به مردی که با عصبانیت یقه‌ی قباد را میان هر دو دست گرفته بود و فریاد می‌زد:

- تو خیلی گ*و*ه می‌خوری که به زن من چرت و پرت میگی.

قباد، بلند و لایعقل می‌خندید و جفنگیات بار مرد عصبانی می‌کرد و او بی‌درنگ و با غیظ مشتش را روی گونه‌ی قباد فرود آورد. همهمه‌ای بپا شد و اصلان و جوان لات دیگر، با چند مرد مهمان درگیر شدند. صدای جیغ زن‌ها و بچه‌ها بلند شده و فضای تالار آشفته و در هم بود. در آن گیر و دار، حسام، حامد، سیاوش و سهراب هر چه تقلا کردند تا آشوب را آرام کنند حریف کسی نمی‌شدند و با فحش‌های رکیک قباد و اصلان، جوان‌ها بیشتر تحریک به دعوا می‌شدند. زن‌ها و بچه‌ها یک سمت سالن پناه برده بودند و گوشه‌ای دیگر مجادله‌ی بین مردها بپا بود. اصلان و قباد آخر زهرشان را ریختند و مجلس را از هم پاشیدند. صدای جیغ الهام و صورت غرق از خون سهراب، توجه همه را جلب کرد. حواس‌ها پرت شده بود و اصلان و دو نوچه‌اش قبل از آنکه پلیس برسد، از تالار بیرون رفتند و طوری ناپدید شدند که انگار اصلا نبودند!

مهمان‌ها یکی پس از دیگری سالن آشفته و در هم ریخته‌ی‌ تالار را ترک می‌کردند و هر کس غرولندی می‌کرد. ستاره با چشم‌هایی اشک‌آلود خیره به وضعیت آشفته‌ی سالن بود و لب زیر دندان می‌فشرد. هستی را دید که غرولندکنان و بی‌آنکه از حال رفتن نیهان برایش اهمیتی داشته باشد، شال را روی سرش می‌انداخت و با قدم‌های بلند سمت درب خروجی می‌رفت و بلند بلند می‌گفت:

- وقتی زن از تو خیابون پیدا می‌کنه و نگاه نمی‌کنه کجا بزرگ شده، کس و کارش کی‌ان؟! نتیجه‌اش می‌شه این... می‌شه حضور اراذل اوباش و لاتای چاله میدون توو مجلس عروسیش و به باد دادن آبروی ما!

حامد نگاه چپ چپی به هستی انداخت و لب روی هم فشرد. عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود و چشم‌هایش شعله می‌کشید. رو به نیما که هاج و واج اوضاع در هم ریخته‌ی عروسی را نگاه می‌کرد گفت:

- نیماجان شما عزیز و خانجون و ستاره رو ببر خونه. من با الهه و الهام باید برم بیمارستان.

ستاره پریشان و مضطرب مخالفت کرد:

- نه عمو منم میام!

حامد نگاه تندی به دخترک انداخت و عتاب کرد:

- بچه نشو ستاره! اون دو تا پیرزن رو وسط این آشفته‌بازار به کی بسپریم؟ با نیما ببرشون خونه و حرف رو حرفم نیار!

ستاره بغض‌آلود چانه‌اش لرزید و حرفی نزد. دلش پیش نیهان بود که بی‌حال روی صندلی افتاده بود و شریفه شانه‌هایش را ماساژ می‌داد.

نیما بازوی ستاره را فشرد و مستأصل لب زد:

- بریم ستاره، خانجونت حالش خوب نیست!

نگاه ستاره سمت خانجون چرخید که صورتش از اشک خیس و کنار عزیز ایستاده بود. عزیز با تمام حواس‌پرتی و آلزایمرش، چشم‌هایش از ترس دو دو می‌زد و لب‌هایش روی هم می‌لرزید. ناچار سمتشان قدم برداشت و رو به خانجون لب باز کرد:

- بریم خانجون... بریم خونه!

- کجا بریم مادر؟ دل‌نگرانم!

ستاره کلافه سر تکان داد:

- خانجون عمو حامد خیلی عصبانیه، گفته شما و عزیز رو ببرم خونه. بریم تو رو خدا الان یه چیزی‌تون می‌شه زبونم لال.

صفورا با درماندگی بازوی پیرزن را گرفت و کمک کرد تا از جا بلند شود. عزیز مدام پسرهایش سیاوش و سهراب را صدا می‌زد و ستاره سعی داشت او را آرام کند.

- نمیام... سیاوش کجاست؟ سهرابم کو؟!

به هر زحمتی که بود او را سمت ماشین بردند و روی صندلی عقب نشاندند. ستاره دلش چنگ واچنگ می‌شد و تمام ذهنش پیش نیهان بود و حال بدی که داشت. تمام مسیر را بی‌صدا اشک ریخت و نیما عبوس و مشوش چشم به خیابان دوخته و سکوت کرده بود.

تاریکی شب با خاموشی و سرما عجین شده و چنگ می‌کشید بر افکار پریشان ستاره که دل‌نگران و آشفته کنار پنجره‌ی اتاقش چمباتمه زده و چشم به آسمان گرفته و مه‌آلود دوخته بود. گوشی‌اش زنگ خورد و فورا آن را برداشت. منتظر تماس حامد بود و بی‌درنگ تماس را وصل کرد.

- الو عموجون...

- چه خبر ستاره؟ خانجون و عزیز خوبن؟

- آره، نیما توو مسیر شام گرفت. شام‌شون رو خوردن و به هر دوشون قرص دادم و خوابیدن. دل‌نگران بقیه‌ام. نیهان، آقاسهراب، چی شدن؟

حامد هوفی کشید و جواب داد:

- نیهان و الهام خانوم زیر سِرُمن؛ سهرابم سرش را پانسمان کردیم تا یکی دو ساعت دیگه می‌ریم خونه.

ستاره برای نیهان بغض کرد و لب ورچید. حامد ادامه داد:

- به نیما بگو امشب همون‌جا بمونه تا من خیالم راحت باشه یه مرد پیشتون هست. من با آقاسهراب اینا می‌رم خونشون.

- چشم عموجون، خیالتون راحت.

با لحن غمباری خداحافظی کرد و تماس قطع شد. تقه‌ای به در خورد و نیما وارد شد.

- چی شد ستاره؟

- هنوز بیمارستانن؛ عمو گفت امشب این‌جا بمونی چون خودش برنمی‌گرده خونه!

نیما با تأیید سر جنباند و پرسید:

- حسام نرفته کلانتری واسه شکایت؟

ستاره بغض‌آلود و المبار لب زد:

- نمی‌دونم، نپرسیدم!

آهی کشید و نیما با تلخندی گفت:

- دیروقته ستاره‌جان، یه آرامبخش بخور بخواب.

دخترک زانو بغل گرفته بود و اشک روی گونه‌اش سُرخورد.

- نمی‌تونم بخوابم، طفلی نیهان الان چه حالی‌ داره؟! چجوری تو چشای حسام و بقیه نگاه کنه وقتی گذشته‌اش باعث این اتفاقات بوده؟ مدام به این فکر می‌کنم منم مثل نیهانم. منم به خاطر گذشته‌ی تلخم همیشه هراس دارم از خراب کردن لحظه‌های شیرین آینده!

نیما سمتش قدم برداشت و کنارش ایستاد. ستاره نگاهش را بالا گرفت و از جا برخاست؛ مقابلش ایستاد. دست‌های نیما قاب صورت ظریف دخترک شد و با شست‌ها اشک از گونه‌هایش برداشت.

- من وقتی اومدم سمت تو، وقتی باهات عهد بستم، فکر همه‌جاشو کردم. فکر کردم به تموم اتفاقایی که ممکنه پیش بیاد و به این مطمئنم که داشتن تو ارزش چشیدن تمام اون تلخیارو داره! حتما حسامم می‌دونسته داره با کی ازدواج می‌کنه و نیهان رو اونقدری دوست داره که الان تمام دغدغه‌اش حال بد نیهانِ... نه بهم خوردن مهمونی و حرف مفت بقیه!

عشقی که لا به لای تک تک کلمات صحبت‌های نیما پیچیده شده بود، آرامش را در بند بند وجود دخترک تزریق کرد و لب‌هایش به لبخندی گرم و پر تعشق کش آمد. نگاهشان قفل یکدیگر بود و ستاره پلک‌هایش را آرام بر هم گذاشت. دست‌هایش روی سینه‌ی ستبر نیما بود و آهسته بر پنجه‌ی پاها بلند شد. نیما پلک بر هم گذاشت و گرمی لبهای ستاره را روی گونهاش حس کرد .صورت دخترک هنوز میان دست‌هایش بود و بی‌اختیار گونه‌هایش را بیشتر می‌فشرد. دست‌های ستاره، تپش‌های تند و کوبنده‌ی قلب نیما را حس می‌کرد و پیراهنش را چنگ زد؛ طوری که انگار می‌خواست آن قلب عاشق و تپنده را میان دست بگیرد و ببوسد.

هر دو نفس‌زنان و با نگاه‌هایی مخمور از هم فاصله گرفتند و گونه‌های دخترک سرخ و تب‌دار بود. نیما با صدایی دو رگه و مرتعش لب باز کرد:

- می‌رم آب بخورم، بخوابیم که صبح زودتر باید برم.

ستاره زیر لب باشه‌ای گفت و نگاهش دنبال نیما کشیده شد که هنوز با پیراهن سفید و شلوار طوسی بود و فقط کتش را از تن درآورده بود. قدم به بیرون اتاق گذاشت و سراغ کمد لباس‌های حامد رفت. شلوار راحتی برداشت و به اتاق که برگشت، نیما را دید که با همان لباس‌ها روی تخت طاق‌باز دراز کشیده است.

- یه شلوار راحتی واست آوردم، البته اگه بدت نمیاد لباس کس دیگه‌ای رو بپوشی! مال عمو حامده.

نیما نگاهی به شلوار سفید رنگ در دست ستاره انداخت و نیمچه لبخندی زد.

- من بدم نمیاد، اما حامد ناراحت نشه!

- نه این‌جوری نیست؛ خیالت راحت.

نیما از جا برخاست و شلوار را که گرفت، ستاره فورا سمت تخت رفت و روی آن دراز کشید. سرش را زیر پتو برد و نیما لبخندی نمکین روی لب نشاند. لحظه‌ای بعد لبه‌ی تخت نشست و پتو را کشید.

- بیا بیرون دختر خفه شدی اون زیر! عوض کردم شلوارم رو.

ستاره لب به دندان گرفته بود و آرام پتو را کنار زد. نگاهش به نیما افتاد که پیراهنش را درآورده و رکابی سفید رنگی به تن داشت. بازوهای حجیم و تنومندش با آن شانه‌های پهن را برای اولین مرتبه می‌دید و گونه‌هایش گل انداخته بود. آب دهانش را قورت داد و زمزمه‌وار گفت:

- تخت یه نفره‌اس! بیا روی تخت بخواب، من می‌رم تشک میارم روی زمین می‌خوابم.

نگاه نیما روی تخت چرخید و لب از لب برداشت:

- می‌شه همین‌جا مهربونتر خوابید. رو زمین اذیت میشی.

ستاره دستپاچه لب زد:

- اوم... نه... می‌ترسم نصفه شب...

نیما کلامش را برید و از جا برخاست تا چراغ را خاموش کند:

- نصف شب هیچ اتفاقی نمیفته، از چیزی هم نترس!

- نه منظورم...

باز هم نیما مهلت حرف زدن نداد و گفت:

- منظورت هر چی که بود من کلی گفتم، از هیچی نترس و بخواب.

چراغ را خاموش کرد و سمت تخت برگشت. ستاره تا آن‌جا که می‌توانست خودش را عقب کشیده و به دیوار چسبیده بود. نیما روی تخت غلتید و دست پیش برد.

- بیا جلو ببینم. دلت میاد من این‌جام می‌ری تو بغل دیوار؟!

دستش را دور کمر دخترک انداخت و او را در آغوش کشید. نور مهتاب روشنایی اندکی بر چهره‌ی ستاره انداخته بود و نی‌نی لرزان چشمان نیما، روی جزء به جزء صورت دلربایش می‌لغزید. دلهره را در نگاه معصومانه‌ی دخترک می‌دید و سرش را جلو برد. پیشانی‌اش را به پیشانی دلدارش چسباند و سرمست از استشمام عطر خوش تنش، لب از لب برداشت:

- اینکه هرموقع بهت نزدیک میشم، دلهره داری رو خوب می‌فهمم. اینکه تقلا داری عادی باشی، اما بی‌اختیار ترس تو وجودت میاد رو خوب می‌فهمم. همیشه، درست همون لحظه‌ها این حرفمو یادت بیار که من هرگز بهت آسیب نمی‌رسونم. من تا خودت نخوای هیچوقت از حدم جلوتر نمیام. درست مثل همین بوسه‌ای که خودت برای اولین‌بار طعمش رو بهم چشوندی! پس آروم بگیر و راحت بخواب دلبرک.

دخترک با تبسمی شیرین، ترس‌هایش را در آغوش امن تکیه‌گاهش حل کرد و پلک بر هم گذاشت. آرام و فارغ از دلواپسی‌ها به خواب رفت. خوابی که شاید در همان لحظه، پلک‌های خسته و متورم نیهان آرزویش را داشت. آرامشی که از وجود دخترک پر کشیده بود و اضطراب سلول به سلول تنش را درنوردیده بود. در اولین شب زندگی‌ مشترک با صورتی که رد اشک بر چهره‌اش خطوط سیاه انداخته بود و چشم‌هایش کاسه‌ی خون بود، قدم به خانه‌اش گذاشته بود. چهره‌اش شباهتی به عروس خوشبختی نداشت که گونه‌هایش گلگون باشد و لبخند روی لب داشته باشد. بیشتر شبیه عزاداری بود که ساعت‌ها در عزای خاک شدن آرزوهایش اشک ریخته بود.

ورودی درب سالن تا اتاق خواب را با گلبرگ‌های سرخ و ریسه‌های سوزنی رنگارنگ تزئين کرده بودند. قدم‌هایش سست بود و با هر قدم، قطره اشکی بر گونه‌اش می‌چکید. وارد اتاق شد و نگاهش به حجله‌ای افتاد که برای ساختن شبی رؤیایی و خاطره‌انگیز آماده شده بود، اما...

بغضش ترکید و کنار دیوار نشست؛ سر روی زانوها گذاشت و صدای هق هق گریه‌اش در اتاق پیچید...

چیزی به سپیده‌ی صبح نمانده بود که حسام پژمرده و دژم روی به خانه برگشت. ماشین را داخل حیاط پارک کرد و پیاده شد. نگاهی به گل‌های ماشین انداخت و تلخندی روی لب‌هایش نشست. سلانه سلانه سمت ساختمان خانه قدم برداشت. جلوی درب خانه‌ی شریفه‌خانم که رسید، درب آهسته باز شد و شریفه پریشان خاطر از خانه به بیرون سرک کشید.

- سلام مادر؟ چی شد؟

حسام بی‌حوصله شانه بالا انداخت و المبار لب زد:

- سلام. هیچی، شکایت کردیم ولی مگه چیزی عوض می‌شه؟

شریفه توده‌ی جمع شده در گلویش را بلعید و غصه‌دار لب از لب برداشت.

- نیهان رو هرچقدر گفتم بیاد پایین نیومد. منم نذاشت برم بالا... گفت می‌خوام تنها باشم.

اشک به چشم‌های حسام دویده بود و لب باز کرد:

- حق داره!

سر به زیر انداخت و با رخوت پله‌ها را بالا رفت. نگاه شریفه مستأصل و متأثر به دنبالش کشیده شد. حسام کلید را توی قفل چرخاند و وارد خانه شد. خانه غرق در ظلمت و خاموشی بود. سمت اتاق خواب رفت و وارد اتاق شد؛ کلید را فشرد که به محض روشن شدن چراغ، نیهان روی تخت، چهره در هم کشید و گفت:

- خاموشش کن!

حسام ناچار چراغ را خاموش کرد و نفسش را سنگین و پرصدا بیرون داد. کتش را از تن درآورد و روی تخت انداخت. کراوات و پیراهنش را هم همان‌جا انداخت و تن خسته‌اش را روی تخت رها کرد. طاق باز دراز کشید و بغضش را بلعید. هیچکدام دلی برای دلداری دیگری نداشت. آوار غم قلبشان را مچاله کرده بود. صدای مرتعش نیهان، سکوت زهرآگین حاکم بر خانه را در هم شکست:

- خیال خام بود تصور خوشبختی! آرزوی محال بود... من هر جا برم، هر جا باشم باز همون نیهان بدبختم که اصلان سایه به سایه دنبالشه. که مثل بختک افتاده رو زندگیم و نمی‌خواد بره... همیشه باید تنم بلرزه که نیاد و از پشت بهم خنجر نزنه. دیدی حسام؟ دیدی زنت هم که باشم، کنارت هم که باشم بازم دست اصلان می‌رسه به قلبم؟ دستش می‌رسه بهم که شکنجه‌ام بده! اگه همیشه تنمو زخمی می‌کرد‌، اگه تا قبل از این رد زخمش رو تنم می‌موند...

اشک دیگر صبوری نکرد و هق هقش بلند شد و میان گریه ادامه داد:

- امشب جای زخمش تا ابد روی قلبم می‌مونه.

حسام سمتش چرخید و به آغوش کشیدش. دخترک سر در سینه‌ی پهن و مردانه‌اش فرو برده و اشک می‌ریخت. صدای حسام می‌لرزید و ملامت‌وار لب باز کرد:

- خاک بر سر من که نتونستم مواظبت باشم. که اجازه دادم شبی که اونقدر آرزوش رو داشتی و منتظرش بودی رو خراب کنن. بمیرم برای دلت نیهان... هیچوقت اینقدر از خودم بدم نیومده بود.

نیهان به زحمت نفس گرفت و تقلا کرد حرف بزند:

- نگو اینو حسام... تو تقصیری نداشتی. منم که ریشه تو لجن‌زار دارم و زندگی تو رو هم به گند کشیدم.

حسام دخترک را از خود جدا کرد و با غیظ از جا برخاست. کلید را زد و چراغ را روشن کرد. نگاه غضبناکش را به نیهان دوخت که با بلوز شلوار راحتی، روی تخت دراز کشیده و اشک‌آلود و متحیر نگاهش می‌کرد. سمتش رفت و بازویش را کشید و وادارش کرد به نشستن. خیره به چشم‌هایش تشر زد:

- ریشه‌ی کی تو لجن‌زاره؟ هان؟! تو یا من؟ ریشه‌ی تو سیاوشِ! مردی که باید سرت رو بالا بگیری و با افتخار بگی این مرد پدرمه! لازمه برات از زحمتاش، از سختی‌هایی که کشیده بگم یا خودت می‌دونی؟ حالا پدر من کی بوده؟ هان؟! حرف خودت رو یادت رفته؟ یادت رفته بهم گفتی اگه قراره کسی تاوان گناه پدرش رو بده اون تویی؟! گفتی پدر من باعث و بانی تمام بدبختیای سیاوش بوده.

نیهان شرمزده و نادم سر به زیر انداخته و لب به دندان گرفته بود. حسام درمانده و تهی از هر غروری، خون در رگ‌هایش غُل می‌زد و شقیقه‌هایش نبض گرفته بود. نفس در سینه‌اش می‌سوخت و لب از لب برداشت:

- تو رو خدا با گریه‌هات نمک به زخمم نپاش دختر. اگه کسی قراره این وسط سرزنش بشه اون منم، اگه کسی داره تاوان می‌ده اون منم، اگه کسی باید از خودش خجالت بکشه اون منم. پدرت، مادرمو از بدبختی نجات داد، پدرت به خاطر جنایت پدر من اون همه مصیبت کشید، ولی من برای دخترش چکار کردم؟ من برای تو که قول بهترین عروسی رو دادم چکار کردم؟ منم امشب توو زدن اون زخمی که گفتی جاش تا ابد رو قلبت می‌مونه شریک بودم.

سکوتی سهمگین بر فضا چیره شده بود و جز نفس‌های تند و خشمگین حسام صدایی به گوش نمی‌رسید. نیهان پشیمان و دلسوزانه نگاهش را بالا گرفت و دست‌هایش دور گردن حسام حلقه شد و او پلک بر هم فشرد. دخترک گونه‌هایش را بوسه باران کرد و گفت:

- حسام جونم ببخشید، الهی لال می‌شدم اون حرفارو نمی‌گفتم. تو رو خدا این حرفارو نزن. من کنارت خیلی خوشبختم. اصلا به درک، به جهنم به گور بابای اصلان و قباد که عروسی خراب شد. مهم اینه من و تو الان کنار همیم، که هیچی نمی‌تونه جدامون کنه.

خودش را از حسام جدا کرد و اشک از گونه‌های خودش و او پاک کرد. لبخند دندان‌نمایی بر لب‌ها نشاند و طوری مشتاقانه حرف می‌زد که انگار نه انگار تا همین چند دقیقه‌ی پیش، حرف‌های غم‌انگیزش چطور تا مغز استخوان حسام را می‌سوزاند.

- پاشو... پاشو بریم اول یه دلی از عزا درآریم که دیشب شام نخوردیم؛ حسابی گرسنه‌ام. بعدش بریم سراغ برنامه‌هایی که تو اون روز گفتی واسه شب عروسی تا خود صبح برنامه چیدی!

حسام بی‌اختیار خندید و نیهان را در آغوش کشید. دخترک اما باز خودش را عقب کشید و با همان اشتیاق و شور اصرار کرد:

- پاشو دیگه... پاشو حسام. تو یخچال اینقدر خوراکی‌های تزئين شده و خوشگل و خوشمزه هست که آدم نمی‌دونه کدومش رو بخوره. پاشو بریم...

حسام با لحنی که خنده در آن موج می‌زد لب از لب برداشت:

- به خدا نیهان جون توو تنم نیست. الان حوصله‌ی هیچی ندارم.

نیهان پنجه میان موهای حسام فرو برد و در هم ریختشان.

- من سر حال میارمت... اصلا پاشو دوتایی بریم دوش بگیریم. خستگی و غصه و همه چی یادمون می‌ره.

از جا برخاست و به اجبار حسام را دنبال خود بیرون کشاند...

***

تمام شب را لعیا بی‌قراری کرد و دلش آشوب بود. حال بد دخترش لحظه‌ای از مقابل چشم‌هایش دور نمی‌شد. بارها تا پایین راه پله رفت و خواست برود و با نیهان حرف بزند، اما هربار مهتاج مانعش شد. صبح علی‌الطلوع آماده شد. بی آنکه صبحانه بخورد، تنها یک استکان چای نوشید و از خانه بیرون رفت. اصلان از محله‌ی قدیمی‌شان رفته بود، اما آدرس جدیدش را به لعیا داده بود.

تاکسی زرد رنگ کنار خیابان متوقف شد و لعیا روی صندلی عقب نشست. کاغذ را دست راننده‌ی جوان داد و گفت:

- دربست ببر این آدرس آقا.

راننده نگاهی به کاغذ انداخت و حرکت کرد. ساعات اولیه‌ی صبح بود و ترافیک تقریبا سنگینی راه افتاده بود. ساعتی بعد، ماشین مقابل درب سفید خانه‌ای متوقف شد و لعیا روسری‌اش را روی سر مرتب کرد. از داخل کیف، کرایه را برداشت و سمت راننده گرفت:

- دست شما درد نکنه. می‌تونید یه نیم ساعت منتظر بمونید؟ باز برمی‌گردم. کرایه هرچقدر بشه حساب می‌کنم.

راننده نگاهی به ساعت انداخت و لب زد:

- مشکلی نیست. منتظر می‌مونم.

لعیا تشکر کرد و پیاده شد. زنگ خانه را فشرد و به انتظار ایستاد. طولی نکشید بی‌آنکه کسی از آیفون جواب بدهد، در باز شد.

با احتیاط در را باز کرد و داخل حیاط خانه سرک کشید. حیاط نه چندان بزرگی به چشم خورد که سمند نقره‌ای رنگی داخلش پارک بود. همانطور که نگاهش دور حیاط می‌چرخید درب سالن باز شد و اصلان با نیشخند از خانه بیرون آمد. پیژامه راه راه سفید خاکستری به پا داشت و زیر پیراهنی آبی رنگ.

- به به... ببین کی اومده! لعیا بلا... لعیا طلا...

مشمئزانه قهقهه زد و لعیا رو ترش کرد. در را پشت سرش بست و لب و دندان بر هم فشرد. سمت اصلان قدم تند کرد و صدایش را بالا برد.

- حیوون عوضی... چه کاری بود دیشب کردی؟ اومدی وسط مجلس جفتک انداختی که چی؟ چرا عروسی دخترم‌و...

مقابل اصلان رسیده بود و حرفش تمام نشده بود که اصلان با دست به شانه‌اش کوبید و به عقب هولش داد:

- ببند دهنت رو زنیکه‌ی مافنگی... اول صبحی گ* و* ه نزن تو اعصاب وامونده‌ی من که بد می‌بینی. بیا توو...

رو گرداند و لخ لخ کنان سمت خانه برگشت. لعیا ناچار به دنبالش راه افتاد.

- از جون دخترم چی می‌خوای؟ چرا دست از سر من برنمی‌داری؟!

اصلان روی مبل قهوه‌ای رنگ لمید و سیگارش را بین لب‌ها گذاشت. فندک را جلو برد و سیگار را روشن کرد. خونسرد پُکی به سیگار زد و دودش را بیرون داد:

- قبلا هم بهت گفتم؛ یا برمی‌گردی سر خونه زندگیت یا منتظر بدتر از این اتفاقا باش! این فقط هشدار بود.

- به همین خیال باش، نامردم اگه لو ندمت! اگه تو رو دست پلیس نندازم!

اصلان پوزخند زد و صدایش را بالا برد:

- قبا... د! بیا این‌جا ببینم.

درب اتاق باز شد و قباد در چارچوب در ایستاد. لبخند کجی روی لب داشت و دستش را تکیه‌گاه تن کرد. اصلان کام دیگری از سیگار گرفت و گفت:

- قباد رو کی انداخت زندان لعیا؟

لب‌های لعیا لرزید و با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد زمزمه کرد:« نیهان!»

دود سیگار را با نفسی تند بیرون داد و باز پرسید:

- حکمش چی بود؟

لعیا این‌بار سکوت کرد و اصلان لب زد:

- ابد بود مگه نه؟

لعیا با صدایی مرتعش جواب داد:

- آره!

اصلان از جا برخاست و چشم تنگ کرد:

- پس الان این‌جا چکار می‌کنه؟ هان؟!

لبخندش کش آمد و از کنار شانه‌ی لعیا عبور کرد و پشت سرش ایستاد. سرش را به گوش او نزدیک‌تر کرد و با تأکید گفت:

- این‌جاست چون عموش که من باشم با دُم کلفتا رفیق شده! چون پشتم به کوه بند شده! پس منو از زندون و هلفدونی نترسون لعیا!

لعیا را دور زد و سمت قباد رفت. اخم بین ابرو نشاند و پرسید:

- قباد تو گفتی با نیهان چکار می‌کنی؟ یادمه از زندان خلاص شدی گفتی...

حرفش تمام نشده بود که قباد با صدایی که نفرت در آن هویدا بود گفت:

- گفتم می‌فرستمش جایی که عرب نی انداخت. گفتم حکم حبس ابد رو واسه خودش می‌پیچم!

قلب لعیا به تپش افتاده و رنگ از رخش پریده بود. زانوانش می‌لرزید و اصلان گفت:

- می‌تونی بری توو اتاق قبادجان. همینا رو می‌خواستم لعیا از زبون خودت بشنفه!

قباد زیر لب گفت:

- چشم عموجون.

روی پاشنه چرخید و به اتاق برگشت. درب را که بست، اصلان روی مبل لمید و لب باز کرد:

- شنیدی که چی گفت؟! قباد رو هم خوب می‌شناسی حرف مفت نمی‌زنه؛ مرد عمله!

با سر به لعیا اشاره کرد و لب زد:

- بشین

لعیا ناچار مقابلش نشست و حیران نگاهش می‌کرد که اصلان پا روی پا انداخت.

- عاشق چشم و ابروت نیستم که می‌گم برگرد. کارم گرفته، تو برگردی بیشتر می‌گیره. توو کارم واسه پیشرفتم نیاز به یه زن دارم، ولی نه هر زنی! یه زن مثل تو کاربلد. یه زن که یه جور آتو ازش داشته باشم که منو نفروشه! به نفعته برگردی لعیا، به نفع هردومونه... تو برگرد تا دخترت راحت زندگی کنه. قباد گوش به فرمون منه! من بگم به نیهان کار نداشته باش، نداره.

لعیا بغض‌آلود نگاهش می‌کرد و اشک از سوک چشمش روی گونه سُر خورد. لب‌هایش لرزید و صدایش را از پس بغض اسیر شده در گلو آزاد ساخت.

- مگه نمیگی با دُم کلفتا رفیقی! از لو رفتن چی می‌ترسی لعنتی؟

- معلومه که رفیقم ولی اینم گفتم زن رو واسه پیشرفت می‌خوام. واسه جا به جایی‌هایی که من توانایی‌شو ندارم!

لعیا مستأصل نالید:

- من نمی‌تونم اصلان، توبه کردم!

اصلان زبانش را از بین لب‌هایش بیرون داد و فشرد؛ نفسش را پرصدا بیرون داد. چهره‌ در هم کشید و دهن کجی کرد:

- زر نزن... توبه کردم! واسه من جانماز آب نکش . انقدری که واسه نیهان نقش بازی کردی باورت شده طیب و طاهری نه؟! نیهان خبر داره توو خودت مواد جا می‌دادی می‌رفتی شهرستان؟ نیهان خبر داره بچه مُرده می‌دزدیدی تو شکمش مواد می‌ذاشتی می‌رفتی شهرستان؟ حالا واس من ادای قدیسه‌ها رو در میاری؟

لعیا صورتش را میان دست‌ها گرفت و بغضش شکست. میان هق زدن‌هایش گفت:

- تو مجبورم می‌کردی لعنتی، تو مجبورم می‌کردی!

اصلان ابروهایش را بالا انداخت و چین‌های پیشانی‌اش بیشتر شد. انگشت‌ اشاره‌اش را بالا گرفت:

- الانم من مجبورت می‌کنم! یا برگرد یا من تو و نیهان رو با هم می‌فرستم جهنم. اونقدر ازت مدرک دارم که بخوای گ*و*ه اضافی بخوری سرت رو بفرستم بالا دار... آب خنک که سهله! بهت چند وقت فرصت می‌دم. برگشتی که هیچ... برنگشتی حساب تو با منه، حساب نیهان با قباد!

لعیا با زانوان سست از جا برخاست و با درماندگی لب زد:

- ازت متنفرم اصلان... خدا ازت نگذره!

سر به زیر انداخت و با قدم‌های سست و بی‌جان خانه را ترک کرد.

***

آخرین دقایق سال بود و بوی بهار و تازگی به مشام می‌رسید. هفت‌سین سفید طلایی گوشه‌ای از سالن چیده شده بود و ماهی سرخ میان تنگ بلوری می‌رقصید. ستاره مقابل آینه‌ی قدی اتاق ایستاد و نگاهی به خودش انداخت. تاپ سفید و بندی تن داشت و دامن پلیسه‌ای که تا روی زانوها بود. موهای بلند و مواجش را آزادانه روی شانه‌ها ریخته بود و تل مروایدی روی سر داشت. آرایشش را با رژ لبی هلویی تکمیل کرد و کمی عطر به مچ دست‌ها، لاله‌ی گوش و روی سینه‌اش زد.

امسال به خاطر سدرا، از پدر و مادرش دور بود و خانجون و حامد هم برای لحظه‌ی تحویل سال منزل سهراب و الهام رفته بودند. دخترک در سالن قدم می‌زد و انتظار آمدن نیما را می‌کشید. زنگ خانه به صدا در آمد و دل ستاره هُری فرو ریخت. دست روی گونه‌های سُرخش کشید و سمت آیفون رفت. با دیدن تصویر نیما، دکمه را فشرد و در باز شد. لحظه‌ای بعد، نیما با دسته گلی از رزهای سرخ، جعبه‌ای شیرینی و یک بسته‌ی کادویی کوچک وارد خانه شد و ستاره به استقبالش رفت.

نیما دست‌هایش را از هم باز کرد و تن نحیف دخترک را در آغوش کشید.

- چه دیر اومدی! نیم ساعت دیگه سال تحویل می‌شه.

ستاره سر روی سینه‌ی پهن نیما داشت و این را گفت؛ نیما روی موهایش را بوسید و لب باز کرد:

- ترافیک بود عزیزم، نمی‌خوای اینا رو ازم بگیری؟

دست‌هایش را بالا برده بود و ستاره با لبخند از او فاصله گرفت. گل‌ها، شیرینی و بسته‌ی کادویی را از او ستاند.

- دستت درد نکنه، به زحمت انداختی خودت رو.

سمت آشپزخانه رفت و نیما نگاهش دنبال دخترک کشیده شد. پاهای برهنه و خوش تراشش با آن دامن کوتاه و پلیسه‌ای سفید؛ موهای مواجی که تا روی کمر آمده بود و با هر قدم دخترک روی کمر می‌لغزید لبخند روی لبش نشاند و گفت:

- مثل فرشته‌ شدی دلبرک! چه سفید بهت میاد.

ستاره گل‌ها را داخل گلدان کریستالی گذاشت و شیطنت‌بار تای ابرویش را بالا انداخت:

- فرشته کیه؟

نیما با تک خنده‌ای جواب داد:

- فرشته‌ی آسمونی رو میگم.

ستاره ریز خندید و گلدان کریستالی را همراه کادو آورد و روی میز هفت‌سین گذاشت. نیما کنار هفت سین نشسته بود و دخترک خواست به آشپزخانه برگردد که نیما دستش را گرفت.

- بشین کنارم ستاره، جایی نرو.

- برم شیرینی و شربت بیارم میام.

- الان هیچی جز حضورت رو نمی‌خوام، بشین لطفا.

نگاهش خیره به چشم‌های نیما ماند که غم را به وضوح می‌شد در عمق آن نگاه خسته دید. آهسته کنارش نشست و نیما بی‌درنگ او را در آغوش گرفت.

دخترک را در آغوش می‌فشرد و نفس‌های عمیق می‌کشید.

- نیما... چته؟

- چیزی نیست... دلتنگت بودم.

ستاره خوب می‌فهمید چیزی جز دلتنگی، نیما را اینقدر آشفته و بی‌قرار کرده، اما ترجیح داد در آن لحظه فقط سکوت کند و اجازه بدهد نیما کمی آرام بگیرد. از نیما فاصله گرفت و نگاهش روی چهره‌‌ی او به گردش افتاد. رگه‌های سرخی در چشم‌های نیما دیده می‌شد و استخوان‌های گونه کمی بیرون زده بود. محزون لب باز کرد:

- نیما... چه لاغر شدی!

نیما تک خنده‌ای کرد و گفت:

- بخدا معتاد نشدم؛ تازه سیگارمم کم شده!

ستاره خندید و با دو انگشت نوک بینی نیما را فشرد.

- نگفتم معتاد شدی، سیگارم باید به کل بذاری کنار. منظورم اینه زیادی کار می‌کنی. حالا عروسی‌مون یه خورده عقب بیفته آسمون زمین نمیاد.

خنده بر لب‌های نیما خشکید و گرد غم روی چهره‌اش نشست. ستاره با اخم ظریفی پرسید:

- چی شد؟ حرف بدی زدم؟

- نه... الان سال تحویل می‌شه. پاشو تلوزیون رو روشن کن. بعد حرف می‌زنیم.

ستاره مردد از جا برخاست و کنترل را آورد و تلوزیون را روشن کرد. نیما نگاهش به تلوزیون بود، اما حواسش جایی دیگر سیر می‌کرد. هر از گاهی اشک به چشم‌هایش می‌دوید و او با پلک زدن‌های پی در پی مهارش می‌کرد و هیچکدام از این تقلاها و خودخوری‌ها دور از چشم دخترک نمی‌ماند. سال تحویل شد و صدای موزیک شاد در فضا پیچید. یکدیگر را در آغوش گرفتند و با بوسه‌ای گرم و عاشقانه سال نو را به هم تبریک گفتند. نیما گونه‌اش را روی گونه‌ی دخترک گذاشت و حینی که نوازشش می‌کرد با بیرون دادن نفسی عمیق لب از لب برداشت:

- خیلی دوستت دارم ستاره... خیلی! فقط قول بده... قول بده توو هیچ شرایطی تنهام نذاری. باشه؟

دخترک متعجب لب زد:

- نیما...!

صدایش بغض داشت و ستاره به خوبی آن را حس می‌کرد. خودش را از آغوش نیما بیرون کشید و نگاهش کرد. می‌دید که فکش منقبض می‌شود و سیب گلویش تکان می‌خورد. بغض نشسته در گلوی نیما آنقدر سنگین بود که دخترک آشکارا حسش می‌کرد. دست لرزانش را بالا برد و آهسته روی گونه‌اش گذاشت:

- چی شده نیما؟

قطره اشک روی گونه‌ی نیما چکید و باز پرسید:- قول نمیدی؟

دخترک ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد و اشک نیما بند دلش را پاره کرد.

- چی میگی نیما؟ چرا باید تنهات بذارم؟ نفسم به نفس تو بنده. همه‌ی آرامشم رو از تو دارم. چی شده که این حرفارو می‌زنی؟

نیما تلخندی زد و گفت:

- شاید شرایطمون خیلی از این سخت‌تر بشه.

گنگ و نامفهوم سر جنباند:

- چطور؟

نیما نفس سنگینی بیرون داد و گفت:

- بابام توو شرکت لیست بدهی واسم درست کرده. مثل آدمای هفت پشت غریبه، می‌خواد سفته‌هایی که ازم داره رو بذاره اجرا!

ستاره ابرو در هم کشید و پرسید:

- مگه بدهی داشتی بهش؟

- پارسال از شرکت وام گرفته بودم و بابام اون موقع گفت فرمالیته و برای اینکه بگیم روند قانونی طی شده، چند تا سفته بده بهم که ضامنت بشم. منم با خیال راحت سفته دادم به بابا و گفتم همه عالم دشمنم بشن، بابام هوامو داره ولی الان...

ستاره دل‌نگران آب دهانش را فرو برد و لب به پرسش باز کرد:

- چقدره؟ سفته‌ها رو می‌گم.

نیما لحظه‌ای بی‌حرف نگاهش کرد و با نیمچه لبخندی گفت:

- نمی‌خوای هدیه‌تو باز کنی؟

ستاره ملتمسانه دنباله‌ی حرفش را گرفت و نالید:

- نیما... بگو چقدره؟

نیما پلک روی هم گذاشت و دستش را پیش برد:

- زود باش... عیدی منو بده!

قصد جواب دادن نداشت و ستاره با ناامیدی از جا بلند شد.

- الان میام.

سمت اتاق رفت و طولی نکشید که برگشت. نیما با دیدن پاکت کادویی دستش لبخند زد و گفت:

- هیچی مثل عیدی گرفتن منو سر ذوق نمیاره؛ چه برسه عیدی که از دست دلبرم باشه.

ستاره کنارش نشست و با نشاندن بوسه‌ای روی گونه‌ی نیما، هدیه را دستش داد. نیما بی‌درنگ پاکت را باز کرد و پیراهن اسپرت و سفید رنگ را از لا به لای پوشال‌های قرمز بیرون کشید.

- دستت درد نکنه. چه خوشگله!

- قابل تو رو نداره. امیدوارم دوسش داشته باشی. حالا من ببینم چی گرفتی؟!

لب به دندان گرفت و مشتاقانه جعبه‌ی کادویی را باز کرد و داخل جعبه‌ی دیگری یافت. گردن کج کرد و نفسش را بیرون داد:

- وای نیما! من که می‌دونم الان تو این جعبه هم یه جعبه ی دیگست... چند تا باید باز کنم؟

نیما با خنده جواب داد:

- می‌دونم خز شده ولی درب اون جعبه‌ی قبلی رو داخلش رو ببین!

داخل درب جعبه را نگاه کرد که نوشته شده بود:

- آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد...

پس بیا با عشق

فصل بغضمان را رد کنیم.

لبخندی نمکین بر لب‌های ستاره نقش بست و اشتیاقش برای باز کردن جعبه‌ی بعدی بیشتر شد. جعبه‌ای خالی که داخل دربش نوشته شده بود:

- به دنبال کسی بودم تا با او زندگی کنم

کسی را یافتم که بدون اون نمی‌توانم زندگی کنم.

هر جمله بیشتر ترغیبش می‌کرد و باز جعبه‌ی بعدی:

- منِ عاشق ز عشقت بی‌قرارم

تو چون لیلی و من مجنونم ای گل

و در نهایت جعبه‌ی آخر که روی تکه کاغذی سفید «دوستت دارم»ی ساده نوشته شده بود و یک جفت گوشواره‌ی ستاره نشان و کوچک طلایی داخلش بود. لب گزید و گفت:

- نیما...! تو این موقعیت چرا...؟

نیما سر کج کرد و مانع ادامه‌ی حرفش شد:

- باید واست سرویس طلا می‌گرفتم دلبرک، نه این گوشواره‌های کوچیک رو! ناقابله...

ستاره خوشحال و پرشور نیما را بغل گرفت و بوسیدش:

- این خیلی هم عالی و قشنگه، اصلا ازت توقع نداشتم.

الان دیگه برم شربت و شیرینی بیارم. بدون تعلل از جا برخاست و سمت آشپزخانه رفت. شربت زعفرانی و تکه‌های یخ را داخل لیوان‌ها ریخت و ظرف شیرینی را هم کنارشان داخل سینی نقره‌ای گذاشت. سینی را با احتیاط برداشت و وارد سالن شد که دید نیما روی کاناپه دراز کشیده و خوابش برده است. غم توی دلش نشست و لب‌هایش روی هم لرزید. انگار چند شبانه‌روز نخوابیده بود که اینقدر خسته و غرق در خواب بود.

بالشی آورد و کمی آن طرف‌تر، وسط سالن و روی قالی دراز کشید. دلش برای نیما می‌سوخت و عذاب وجدان داشت. خودش را باعث تمام سختی‌های این روزهای نیما می‌دانست. پلک‌هایش رفته رفته گرم شد و خوابش برد.

ساعتی بعد نیما روی کاناپه جا به جا شد و پلک باز کرد. نگاه گنگی به اطراف انداخت و یادش آمد برای تحویل سال پیش ستاره آمده بود. با یادآوری موقعیتش فورا روی کاناپه نشست و ستاره را وسط سالن غرق در خواب دید. دخترک به پهلو خوابیده و یقه‌ی تاپش به یک سمت افتاده و کمی تنش نمایان بود. پا روی پا انداخته و دامنش کمی بالا رفته بود. دیدن تن بلوری و خوش فرم دخترک، نفس را حبس کرده بود. آهسته از جا برخاست و کنارش نشست. لبخند محوی روی لب داشت و دست لرزانش آهسته پیش رفت، اما درست نزدیکی بازو‌ی دخترک متوقف شد. آب دهانش را به زحمت فرو برد و در سکوت محض خانه، صدای بالا و پایین رفتن سیب گلویش را هم شنید. صدایش را آزاد کرد و گفت:

- ستاره‌جان... ستاره خانوم... دلبرک...

پلک‌های ستاره لرزید و از هم باز شد. با دیدن نیما لبخند روی لب نشاند و به پشت غلتید.

- ببخشید، دیدم خوابیدی منم شب قبل خوب نخوابیده بودم،خوابیدم!

با پشت انگشت‌ها گونه‌اش را نوازش داد و لب زد:

- کار خوبی کردی، تو ببخش خوابم برد.

ستاره دست نیما را گرفت و سر از بالش برداشت. مقابلش نشست و گفت:

- الان دیگه بعد از خواب، چای می‌چسبه. بیارم؟

نیما نرم خندید و جواب داد:

- بیار.

از جا بلند شد و خمیازه کشان سمت آشپزخانه رفت. سماور داغ بود و فورا دو فنجان چای هل‌دار ریخت و به سالن برگشت. نیما با بالا تنه‌ی بی لباس ایستاده و دکمه‌های پیراهنی که ستاره هدیه داد بود را باز می‌کرد تا بپوشد. نگاهش را دزدید و جلو رفت. سینی را روی میز گذاشت و نیما همانطور که دکمه‌های پیراهن را می‌بست پرسید:

- چطور شدم؟

نگاهش را بالا گرفت و لبخند روی لبش کش آمد.

- عالی شدی... الان دیگه سِت شدیم و باید سلفی بگیریم کنار هفت‌سین!

- گوشواره‌هاتو دوس نداری؟

ستاره لب گزید و گفت:

- معلومه که دوست دارم، بیا خودت بنداز گوشم!

جلو رفت و نیما موهای دخترک را کنار زد. گوشواره‌های حلقه‌ای را از گوشش بیرون آورد و ستاره‌های کوچک را به گوشش آویخت. قفل دومین گوشواره را که بست، بوسه‌ی ریزی روی صورتش نشاند و ستاره پلک روی هم گذاشت. بوسه‌ی بعدی را هم زد و باز هم دخترک واکنشی نشان نداد. دست‌های نیما بی‌اختیار از روی شانه‌های ستاره سُر خورد او مست عطر خوش تن دلبرش شده بود و دست‌هایش جای جای تنش را نوازش می‌کرد. ستاره پلک روی هم می‌فشرد و تقلا داشت چون موم در دست‌های عاشق و پرخواهش نیما نرم باشد و آرام بگیرد؛ بلکه دل بی‌قرار نیما با این عشق‌بازی کمی قرار بگیرد. پیراهنش را چنگ زد. قلبش بی‌امان می‌تپید و نفس‌هایش تند شده بود. ناگهان سیاهی پیش چشمانش رنگ باخت و چهره‌ای برافروخته، نگاهی شبق‌آلود مقابل نگاهش جان گرفت و خنده‌هایی مشمئزکننده در گوشش پیچید. تمام تنش منقبض شد و لرز به جانش افتاد. تن ستاره زیر دست‌های نیما سرد شد و مثل تکه چوبی خشک! تمام حال خوشی که داشت از سرش پرید و دل‌نگران ستاره را نگاه کرد. دست‌هایش را عقب کشید و سیلی‌های نرم و پی‌در پی به صورت دخترک می‌زد، دل نگران و آشفته لب از لب برداشت:

- ستاره... ستاره جان... عزیزم نترس. ستاره ببخشید. ستاره نگام کن. چشاتو باز کن دلبرک... ستاره عزیز دلم. منم نیما! ببین منو...

ستاره با نفس‌های عمیق و کش‌دار که به سختی از سینه بیرون می‌آمد پلک از هم باز کرد و بغض وحشی چنگ به گلویش کشید و صدای هق هقش بلند شد.

- جانم عزیزم، جانم نفسم... بمیرم الهی... ببخش گلم!

دخترک سر به سینه‌ی نیما فشرد و اشک می‌ریخت. لحظاتی در سکوت گذشت و ستاره آرام گرفته بود. سر روی زانوی نیما گذاشته و صدایش خش دار و گرفته بود:

- ببخش نیما... خیلی سعی کردم آروم باشم، باهات همراهی کنم، اما نشد! دست خودم نیست.

نیما انگشت‌هایش را نوازشگونه لا به لای موهای دخترک می‌کشید و گفت:

- فدای سرت گلم، تو ببخش که ملاحظه نکردم. ببخش که حواسم به حال تو نبود و ازت غافل شدم. من بهت قول داده بودم کنارم امنیت داشته باشی.

- دارم نیما... امنیت دارم. قبولت دارم. بخدا دارم تمام تلاشمو می‌کنم تا عادی باشم، تا فراموش کنم. تا بتونم مثل هر دختر دیگه‌ای برای عشقم کم نذارم و اونو به...

انگشت اشاره‌ی نیما بر لب‌های دخترک نشست و مانع ادامه‌ی حرفش شد.

- هیس! تو برام کم نذاشتی ستاره! دارم می‌بینم... حال بدت رو می‌بینم، تلاشت رو هم می‌بینم. پس کم نذاشتی. شاید خیلیا که مثل تو باشن و حالشون بد بشه اینقدر به خودشون سختی ندن. می‌دونم، مطمئنم خیلی زود این مشکل رو هم شکست میدی!

لبخند ستاره عریض‌تر شد و لب زد:

- مثل ماجرای آرامبخشی که مصرفش رو خیلی کم کردم. بعضی شبا بدون قرص می‌خوابم، اما با فکر تو!

ریز خندید و ادامه داد:

- آرامبخش کی بودی تو؟!

هر دو نمکین خندیدند و نیما لب باز کرد:

- پاشو دختر... پاشو برو لباس بپوش. می‌خوام ببرمت یه جای خوب که مطمئنم بهت خوش می‌گذره!

ستاره متعجب پرسید:

- جای خوب کجاست؟ خوش بگذره؟

- حدس بزن!

ستاره لب‌هایش را جمع کرد و با اندک تأملی لب زد:

- روز اول عید که معمولا به بزرگترا سر می‌زنن. ولی اون‌جاها که خوب نیست!

نیما تک خنده‌ای مردانه سر داد و گفت:

- آره می‌دونم... خونه‌ی شما سدرا و خونه‌ی ما هم گوهر! پس با وجود این دو تا بهمون خوش نمی‌گذره. حالا بیشتر فکر کن.

ستاره شانه بالا انداخت و لب کج کرد:

- با این حساب فقط خونه نیهان یا پیش عمو حامد و الهه بهم خوش می‌گذره.

نیما گونه‌های دخترک را نوازش می‌کرد و گفت:

- بذار از اونجا بهت بگم... یه جا که برای من و تو پر از خاطره‌اس، خاطره‌های تلخ و شیرین. یه جا که قدم به قدمش بوی عشق میاد. جایی که برای اولین‌بار قلبم واست لرزید. جایی که با خودم گفتم خدایا این دختر چقدر مهربون و بی‌شیله پیله‌اس! چقدر دل گنده و مهربونه. جایی که حس کردم قلبم یه جور دیگه و متفاوت با تمام عمرم می‌تپه!

ستاره مشتاقانه رو به روی نیما نشست و دست‌هایش را بر هم زد.

- جاده... روستای شیرین‌خانوم اینا... رجب... آره نیما؟

نیما لب‌هایش به خنده‌ای سکرآور باز شد و پلک بر هم زد:

- آره، پاشو بریم خونه‌ی شیرین خانوم. مطمئنم بدونه نامزد کردیم خیلی خوشحال می‌شه.

***

باران بهاری باریدن گرفته و بوی نم خاک و سبزه از پنجره‌ی باز اتاق به داخل قدم گذاشته بود. لعیا مقابل نیهان نشسته و فنجان داغ قهوه میان دست‌های سرد از اضطرابش بود. این پا و آن پا داشت تا چطور حرفش را بزند و از رفتن بگوید. از اینکه اصلان برایش خط و نشان کشیده و قباد تهدیدش کرده. کمی از قهوه نوشید و نگاهی به نیهان انداخت که غرق در تماشای تلوزیون بود. مِن مِن‌کنان لب باز کرد:

- می‌گم مادر... قباد شب عروسی بهت چی گفت؟

نیهان چشم از سریال بر نداشت و پفکی از داخل پاکت درآورد و دهانش گذاشت.

- دیگه نمی‌خوام راجع به اون شب حرف بزنم مامان!

لعیا اندکی مکث کرد و گفت:

- اما مهمه! من از قباد، از برگشتنش می‌ترسم.

نیهان نگاهش کرد و با تحکم لب زد:

- نه مهمه، نه می‌ترسم ازش! قباد و اصلان خیلی موی دماغ بشن می‌فرستمشون همون‌جایی که پنج شش سال پیش قباد رو فرستادم.

- اون موقع شانسی شد نیهان؛ قباد داشت منو می‌زد تو از پلیس کمک گرفتی. اونم همون موقع توو ماشینش جنس داشت و گیر افتاد. الان اصلان پدرسوخته یاد گرفته چکار کنه که به دردسر نیفته. قبادم شده نوچه‌اش!

نیهان پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

- قباد شده نوچه یا اصلان؟ اصلان این کاره نبود؛ قباد یادش داده. یادت رفته می‌رفتی کلفتی! اصلان خیلی هنر می‌کرد و به خودش زحمت می‌داد جنس دزدی آب می‌کرد.

صدای اصلان در گوش لعیا چون ناقوس به صدا درآمد و لرز به تنش انداخت:« نیهان می‌دونه توو خودت مواد جا می‌دادی؟ نیهان می‌دونه؟...»

- من می‌خوام برگردم پیش اصلان! تهدیدم کرده اگه...

لعیا این را گفت و نیهان تند و عصبی نگاهش کرد. ابرو در هم کشید و عتاب کرد:

- برگردی که باز بشی همون لعیای همیشه خمار؟ این همه دردسر کشیدم آخرش هیچی؟ بهترین شب زندگیم خراب شد، به گند کشیده شد که باز بریم سر خونه اول؟ بخدا لعیا اگه بری هیچوقت... هیچوقت نمی‌بخشمت.

لعیا با استیصال گفت:

- به خدا نیهان بخاطر خودت می‌گم. نمی‌خوام دردسر بشم واست.

نیهان با غیظ از جا برخاست و پرده درانید:

- به خاطر من؟ یا خودت هوای مواد زده به سرت؟ من پام چلاق شد، عروسیم خراب شد، کوتاه نیومدم. دیگه چی می‌خواسته بشه؟

درب خانه باز شد و حسام با چند پاکت خرید وارد خانه شد. نگاهش بین چشم‌های سرخ و صورت خشمگین نیهان در گردش بود و پرسید:

- چی شده؟ چه خبره؟

نیهان خشمش را فرو خورد و لب زد:

- چیز مهمی نیست...

سمت حسام قدم برداشت و پاکت‌ها را از دستش گرفت.

- آماده نیستی که خانوم، توو ترافیک نمونیم.

نیهان پاکت‌ها را روی میز گذاشت و گفت:

- نه نمی‌مونیم؛ الان می‌رم آماده بشم بریم.

سمت اتاق می‌رفت و با صدای بلندتری پرسید:

- به جز من و تو مهمون دیگه‌ام دارن؟

حسام کتش را روی جالباسی آویخت و گفت:

- آره، خانواده‌ی سجاد رو هم دعوت کردن. می‌خوان سدرا و ستاره رو آشتی بدن. حامد گفت نیهان با ستاره رفیقه می‌تونه راضیش کنه.

نیهان نیمچه لبخندی زد و لب به تمسخر باز کرد:

- هه! بنده‌خداها خبر ندارن من برم اونجا اون داداش نامردش رو ببینم به ستاره می‌گم به نیما بگو تا می‌خوره بزنش عوضی وحشی رو! آشتی چه صیغه‌ایه؟!

حسام لب به ملامت باز کرد:

- چکار داری می‌خوای آتیش بیار معرکه بشی؟ سخته این‌جوری توو خانواده جدایی افتاده. خیلی وقته به خاطر سدرا و ستاره نتونستن همه دور هم جمع بشن.

نیهان درب اتاق را بست و لعیا از جا برخاست. رو به حسام گفت:

- پسرم من می‌رم پایین؛ کاری نداری؟

- نه. خوشحال می‌شدم بیشتر پیش‌مون باشید، اما داریم می‌ریم مهمونی.

لعیا لبخند نرمی روی لب نشاند و جواب داد:

- می‌دونم پسرم، راحت باشین.

نزدیک درب شد و حسام به دنبالش قدم برداشت. صدایش تحلیل رفت و زمزمه‌وار گفت:

- نمی‌دونم جریان چی بود، ولی نیهان شما رو خیلی دوست داره، گاهی تندی می‌کنه به دل نگیرید. من شرمنده‌ام اگر توو خونه‌ی من بهتون بی‌احترامی می‌شه.

لعیا تلخندی زد و به نرمی جواب داد:

- می‌دونم پسرم. من اینقدر بدهکار نیهان هستم که جایی برای به دل گرفتن این برخورداش نیست.

سر به زیر خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت. با رفتن لعیا، حسام سمت اتاق رفت و در را باز کرد. نیهان دکمه‌های مانتوی کاربنی رنگش را می‌بست و با لبخند به کت شلوار همرنگ مانتواش که روی تخت گذاشته بود، اشاره کرد:

- بیا این کت شلوار رو بپوش.

حسام دستش را به چارچوب در تکیه داد و لب زد:

- نیهان چی گفتی به مادرت اونجوری بغض کرده بود؟ دختر خوب تو که هواشو داشتی، کمکش کردی، احترامشم نگه دار دیگه!

نیهان لبخندش را جمع کرد و گفت:

- عصبانیم می‌کنه دیگه، بعدشم اون اخلاقمو می‌دونه. دلگیر نمی‌شه.

حسام قانع نشده بود و سرش را به طرفین تکان داد:

- درست نیست رفتارت نیهان.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

- می‌رم دوش بگیرم میام آماده می‌شم.