- الو...؟
بغضش را بلعید، اما حریف لرزش صدایش نشد:
- حامد کجایی؟
با صدای مرتعش و خشدار نیهان، اضطراب وجودش را فرا گرفت.
- نیهان... چی شده؟
- حامد باید ببینمت. تو کجایی؟
- من با الهه بازارم. بگو کجایی تا بیام.
نیهان بینیاش را بالا کشید و لب زد:
- نه، همون بازاری که هستی آدرس رو برام پیامک کن من میام.
- باشه، اما نگرانم. تا برسی اینجا که...
نیهان کلامش را برید:
- نه نگران نباش. آدرس بده من زود میام.
حامد ناچار قبول کرد و لب زد:
- باشه، منتظرتم.
تماس را قطع کرد که کسی به شیشهی ماشین زد. نگاهش را چرخاند. همان زن بود با لیوانی شربت زعفرانی. شیشه را پایین کشید که زن با عطوفت گفت:
- بیا دخترم، رنگت خیلی پریده. بخور حالت جا بیاد.
گلویش خشک و دلش بیحال بود. بیتعارف لیوان شربت را گرفت و یک نفس سر کشید. لیوان را که تحویل داد، لب زد:
- دمت گرم. خیلی معرفت داری. بابت اون حرفمم معذرت میخوام.
زن با نیمچه لبخندی جواب داد:
- اشکالی نداره دخترم. امیدوارم این ماجرا هم ختم بخیر بشه.
قدرشناسانه تشکر کرد و راه افتاد. ستارهها یکی پس از دیگری در دل آسمان پدیدار میشدند که نیهان به محل قرار رسید. کافی شاپی که نزدیکی پاساژ بود. حامد و الهه پشت میز مقابل نیهان نشسته و هر دو کنجکاو و دلنگران چشم به نیهان دوخته بودند که دخترک با تأنی گفت:
- شما از دیشب تا حالا ازآقاسجاد اینا خبر ندارین؟
حامد سری جنباند و لب زد:
- نه... این روزا سرمون خیلی شلوغه. واسه چی؟
نیهان سر به زیر انداخت و انگشتش را لبهی لیوان نسکافه، به بازی گرفته بود.
- راستش موضوع اون پسره رامین و جریاناتش رو ستاره به نیما گفته بود، اما خانوادهاش نه! یعنی خود نیما گفت که چیزی نگن بهتره. چون میگفت مطمئنه که قبول نمیکنن!
الهه لب به دندان گرفته بود و حامد نگاهش هر لحظه برافروختهتر میشد. نیهان نیم نگاهی به حامد انداخت و باز مسترس نگاهش را دزدید.
- دیشب آقاسجاد فهمیده... من نمیدونم دقیق چی شده، آخه هنوز ستاره رو ندیدم، اما...
اندکی مکث کرد و حامد اخمآلود پرسید:
- اما چی؟
- میدونم یه آشوب بپا شده. ستاره بهم گفت از نیما بیخبره و باباشم اجازه نمیده از خونه بره بیرون. ازم خواست پیگیر نیما بشم و منم رفتم خونهی نیما اینا.
الهه کنجکاو لب زد:
- خب؟
دخترک آب دهانش را قورت داد و گفت:
- همسایهشون گفت که دیشب نیما با زنباباش دعواش شده و انگاری نیما خواسته یا ناخواسته اونو از پلهها انداخته پایین. زنباباهه فوت شده و نیما هم بازداشته!
- وا... ی، نه!
الهه با ترس این را گفت و حامد پلک روی هم فشرد. نیهان لب زد:
- حالا من موندم که به ستاره چی بگم؟! پس میفته بفهمه به قرآن!
لحظاتی در سکوت گذشت و خشمِ سایه افکنده بر چهرهی حامد، جرأت حرف زدن را از دخترها گرفته بود. مشت گره خوردهی حامد روی میز شیشهای فشرده میشد و فکش منقبض شده بود. با غیظ و خشم لب باز کرد:
- به خدا که مقصر تمام این بلبشوها داداش خودمه! گفتم با نیما حرف بزن، گفتم مطمئن شو از همه چی. الانم که فهمیده بازم اشتباه کرده؛ خدا میدونه به نیما چی گفته که از کوره در رفته و کار به اینجا رسیده!
نیهان مردد پرسید:
- حالا به ستاره چی بگیم؟
حامد به تندی جواب داد:
- هیچی! بگید نیما قیدت رو زد. فراموشش کن!
نیهان چشم درشت کرد و صدایش متعجب بالا رفت:
- چی؟! دیوونه شدی حامد؟ میفهمی چی میگی؟
حامد با خشم دستهایش را روی میز گذاشت و خیره به چشمهای نیهان غرید:
- آره خوب میفهمم! تا اونجا که من میدونم این مدل قتل، قتل عمد حساب میشه. با تعریفی هم که نیما از خانوادهی زنباباش کرده بود؛ اونا نیاز مالی ندارن که به دیه راضی بشن. زن باباشم دو تا پسر داره که به گفتهی خود نیما، چشم دیدنش رو ندارن. پس شک نکن حکمش اعدامه! به ستاره بگیم نیما ولت کرده خیلی بهتره تا بگیم نیما سرش میره بالای دار. حداقل اینجوری ستاره از نیما متنفر میشه نه اینکه یه عمر عزادارش باشه. حالا فهمیدی چرا این حرفو میگم؟!
الهه سر جنباند و لب به اعتراض باز کرد:
- نه حامد! شاید الان بهتر باشه، اما بعدا آسیبش دو برابره. آخرش که چی؟ تا کی زندونیش میکنید؟ تا کی ازش پنهون میکنید. میفهمه... بعدش بدتر از همهی ما متنفر میشه به خاطر دروغمون.
نیهان با تأیید سر تکان داد و لب زد:
- یه دو تا آمپولی، آرامبخشی چیزی بذار کیفت پاشو بریم خونه آقاسجاد. یواش یواش بهشون بگیم. شاید بشه واسه نیما هم کاری کرد. زارتی خودمون نفرستیمش بالای دار بگیم تموم. یه راهی شاید داشته باشه.
حامد با کلافگی نفسی بیرون داد و گفت:
- خیلی نگران ستارهام. بلایی سر خودش نیاره خوبه!
بیآنکه چیزی خورده باشند از جا بلند شدند و سمت ماشینهایشان رفتند. نیهان لحظهای ایستاد و رو به حامد گفت:
- میگم من بیام یا نه؟ آخه مشکل خانوادگیه شاید ریحانه خانوم یا آقاسجاد راحت نباشن.
حامد با نوک انگشت، بین دو ابرویش را خاراند و مردد جواب داد:
- نمیدونم والا... من میگم ستاره باهات رفیقه، کنارش باشی بهتره!
اندکی متفکرانه مکث کرد و ادامه داد:
- ما بریم حتما اولش یه جار و جنجالی میشه. اونجا نباشی بهتره! برو خونه اما من یکی دو ساعت بعدش زنگ میزنم بیا پیش ستاره باش. میتونم حدس بزنم امشب چقدر حالش بد باشه.
نیهان باشهای گفت و با خداحافظی کوتاهی از هم جدا شدند.
ماشین سفیدرنگ حامد همزمان با ماشین سجاد مقابل درب پارک شد و هر دو برادر از ماشینها پیاده شدند. اخمهایشان در هم بود و چهرهها عبوس؛ الهه با صدای زیری لب زد:
- سلام آقاسجاد.
سجاد اخمآلود سرجنباند و جواب سلام زنبرادرش را زیر لب زمزمه کرد. حامد جلو رفت و با سلامی سرد، لب باز کرد:
- شنیدم باز بلوا بپا شده!
سجاد با ترشرویی تشر زد:
- تو رو خاک حنانه نگو که باز اومدی جانبداری ستاره رو بکنی! به خدا خسته شدم. بچههام شدن قاتل جونم.
حامد با عصبانیت عتاب کرد:
- خاک حنانه رو قسم نخور! درایت به خرج میدادی این الان حال روز ما و خودت نبود. از دامادت خبر داری؟
الهه گوشهی آستین حامد را با استرس کشید و لب از هم برداشت:
- هیس! زشته حامد. توو کوچهایم.
سجاد بیتوجه به آشفتگی و تقلای الهه برای ایجاد آرامش، به تندی جواب داد:
- بیخود اون پسرهی دروغگو رو به ریش من نبند؛ داماد کدومه؟! بگو قاتل! ستاره باید فراموشش کنه.
حامد پوزخندی روی لب نشاند و متأسف کنایه زد:
- پس خبر داری؟!
سجاد با لحن ملایمتری گفت:
- اومدن تحقیق، در موردش ازم پرسیدن. تو از کجا باخبر شدی؟
حامد با خشمی فرو خورده سوک لب زیر دندان میفشرد و پرسید:
- میخوای بگی به ستاره؟
- نمیشه نگم؛ ستاره هم بازجویی میشه تا صحت و سقم حرفای نیما مشخص بشه. اما بعدش ستاره باید فراموش کنه نیمایی هم بوده یا نه؟!
کلید را توی قفل چرخاند و درب را باز کرد. قدمی به عقب برداشت و رو به حامد و الهه تعارف کرد:
- بفرمایید داخل...
پژمرده و غمبار وارد حیاط شدند. یالله گویان طول حیاط را طی کردند و ریحانه به استقبال آمد. لبخندی تلخ و تصنعی بر لبها داشت و خوشامدگویی کرد.
خانه سوت و کور بود و سجاد حینی که کتش را از تن در میآورد پرسید:
- بچهها کجان؟!
ریحانه برای پذیرایی سمت آشپزخانه میرفت و با نیمنگاهی گفت:
- سدرا خونه نیست. ستاره هم توو اتاقشه. صبح تا حالا فقط برای دسشویی رفتن اومده بیرون.
سجاد کنار حامد نشست و صدایش را بالا برد:
- ستاره... ستاره.
نگاههای سنگین و پر از حرفشان بین هم در گردش بود و دخترک آهسته از اتاق بیرون آمد. بغض به گلوی الهه دوید و نگاهش را از ستاره دزدید.
نگاه سرخ ستاره و آماس صورتش خبر از ساعتها گریه و بیقراری میداد. با این حال لبخند روی لب داشت و با خوشرویی احوالپرسی کرد. کنار الهه نشست و آرام لب زد:
- خوشاومدین.
ریحانه با سینی شربت به سالن آمد و لیوانهای بلند بلوری و سرخ از شربت آلبالو را روی میز گذاشت. سجاد کمی از شربت نوشید و سعی داشت لحنش آرام و دوستانه باشد. با دو انگشت میانی و شست، نم کنج لبهایش را گرفت و گفت:
- ببین ستارهجان... جلو عمو حامدت دارم میگم! من بدخواه تو نیستم. هر چی که نباشه، دو تا پیراهن بیشتر از تو پاره کردم. این احساسات زودگذر جوونی را از خودت دور کن و عاقلانه فکر کن. نیما درست وقتی شرایط روحی سختی داشتی اومد سمتت و طبیعیه که حس وابستگی زیادی بهش داری. اما اون مرد مناسب زندگی نیست! آدمی که یه بار دروغ به این بزرگی رو بگه، بازم میگه. آدمی که یبار دست رو کسی بلند کنه بازم دست بلند میکنه!
ستاره تلخندی روی لب نشاند و با صدایی غمبار جواب داد:
- چطور سدرا هر خطایی کرد گفتید ببخش؟! زد... فحش داد... تهمت زد... خواست بکشه و خیلی اتفاقی موفق نشد؛ همهی اینا رو لاپوشونی کردین و باز رفتین سراغ میترا! حالا نیما به خاطر من، دروغ نگفته، پنهونکاری کرده اینجوری همگی مقابلش جبهه گرفتید؟!
از جا برخاست و نگاهش را به زمین دوخت.
- ببخش بابا که اینو میگم. یعنی مجبورم، خودتون مجبورم کردین. من... من بین شما و نیما... نیما رو انتخاب میکنم. وسایلمم جمع کردم. بیاد، باهاش میرم.
نفسش را بیرون داد و چند قدمی برداشت که سجاد با تحکم لب باز کرد:
- اگر نیمایی بود، باهاش برو...! تو اصلا فهمیدی من منظورم از دست بلند کردن چی بود؟
قلب دخترک لرزید و روی پاشنهی پا چرخید. نی نی چشمهایش میلرزید و هولناک و گنگ پدرش را نگاه میکرد. صدایش به زحمت آزاد شد:
- ن... نیما... نیما مگه کجاست؟!
سکوتی خوفناک بر فضا حاکم بود و سجاد پلک روی هم گذاشت.
- بازداشت شده!
ستاره آب دهانش را قورت داد و توان ایستادن نداشت. دستش را به لبهی کاناپه گرفت و نگاه سرد و یخ زدهاش را به سجاد دوخته بود.
- دیشب با گوهر جر و بحث کرده. نمیدونم عمد بوده یا نه، اما گوهر از پله سقوط کرده!
ریحانه دست پشت دست کوفت و لب زیر دندان کشید. سجاد ادامه داد:
- گوهر فوت شده!
گوشهای دخترک سوت میکشید و حس میکرد قلبش از حرکت ایستاده است. صدای پدرش چون پتک بر سرش کوبیده میشد و فکش منقبض شده بود. نفس اش زندانی شده بود و حس بیوزنی وجودش را فرا گرفت. چشمهایش جایی را ندید و مثل پر کاهی سبک، تنش رها و معلق شد...
*
نمیدانست شب است یا صبح؟ زمان در آن چهار دیواری تاریک برایش معنایی نداشت. عرقی سرد به تنش نشسته و سوک اتاق، رو به دیوار، جنینوار در خودش جمع شده بود. ساعتها پلک بر هم نگذاشته و نه حتی لقمه نانی خورده بود. تودهای سفت و سخت راه گلویش را بند آورده بود و هنوز هم امید داشت تمام آن لحظات شوم، کابوسی دلهرهآور باشد و پلک باز کند. صدای زندانی دیگری از اتاق مجاور به گوش میرسید که حجم دلتنگی و غم دلش را در صدایش ریخته بود و سوزناک و دلشکسته میخواند:
- دلم چقدر تنگه، هوای گریه داره.
اشک توی چشام و غرورم نمیذاره
رفته و تنها جلو چشای این شهر
ریخته تو قلبم همه غمای این شهر
گاهی میخوام تو زندگیم نباشی نباشی!
دلم میگه نه! آخه تو خداشی خداشی
میخوام بخونم بغضی تو گلومه
انگار خیالت دوباره روبرومه...
اشک داغ بر پوست سرد و یخزدهی نیما غلتید و شانههایش میلرزید. صداها در هم آمیخته و هر کدام از سویی به ذهنش هجوم آورده بود. صدای بازپرس، صدای فریادهای گوهر، صدای التماسهای خودش به بازپرس و صدای گریههای مستأصل ستاره: « چرا کُشتیش؟ نامادریت رو به عمد کُشتی، آره؟!... پرتش کردی؟ هُلش دادی... دختره مشکل داره.. خوب کردم زنگ زدم. ... نه به خدا... دوسش داشتم. مادرم بود، بعد از بهم خوردن نامزدیم رابطمون بد شد... به عمد نبود...» دستهایش را روی گوشها فشرد و با صورت خیس از اشک فریاد کشید. چشم بسته بود و فریاد میزد...
*
صدای ویبرهی گوشی این روزها سوهان روح آلما شده بود. مدام پیام تسلیت بود و یا کنجکاوی برای باخبر شدن از اوضاع نیما. بیشتر اوقات گوشیاش خاموش یا خارج از دسترس بود. با کلافگی گوشی را برداشت تا تماس را قطع کند که شمارهی رُند و آشنای روی صفحه، نگاهش را خیره کرد و قلبش هُری فرو ریخت. زبان روی لب کشید و مردد تماس را وصل کرد.
- بله؟ بفرمایید.
با اندک تعللی صدای دورگهی کامبیز در گوشش پیچید و دلش لرزید.
- سلام آلما خانوم.
آهسته و به سختی صدایش را آزاد ساخت:
- س... سلام آقا کامبیز.
- میخواستم... میخواستم همو ببینیم.
ابروهای دخترک بالا پرید و متعجب پرسید:
- همو ببینیم؟!
کامبیز دستپاچه گفت:
- میدونم... میدونم که الان حالتون اصلا خوب نیست. میدونم عزادار گوهر خانوم هستی و حال دلت خوب نیست؛ اما اگر شما مثل برادراتون دنبال قصاص نیما نیستی و جون نیما واست مهمه، لطفا سر این قرار بیا!
آلما با تأنی لب باز کرد:
- میام؛ ساعت و محل قرار رو برام پیامک کنید.
کامبیز «باشه»ای گفت و تماس را قطع کرد. قلبش انگار از تحمل آن همه غم، سنگین شده و دیگر توی سینه نمیگنجید. با رخوت از روی کاناپه بلند شد و سمت اتاقی رفت که همیشه درب آن بسته بود مگر برای اوقات دلتنگی. برای وقتهایی که میخواست با خاطرات پورانداخت حال دلش خوب شود. روی صندلی راک قدیمی، کنار قفسهی کتابها نشست و چادرنماز او را در آغوش کشید. بوی عطر آن چادر، کامبیز را میبرد به سالهای دور، اما نزدیک. شاید به رقم و شماره چیزی حدود بیست و دو سه سال میگذشت، ولی عطر و بو و رنگ آن خاطرات هنوز تازه و ناب بود. اشک از زیر پلکهایش جوشید و قُل زد. کتاب حافظ را برداشت و از هم بازش کرد. همان شعر همیشگی که با گلبرگهای یاس خشکیده، نشانگذاریاش کرده بود.
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز نالهی شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
فردای آن روز، کامبیز و آلما، زیر سایهی بید مجنون، روی نیمکت سفید پارک کنار هم با فاصلهای اندک نشسته بودند. چند بچه در فضای مقابلشان از سر و کول هم بالا میرفتند و تاب و سرسره بازی میکردند. صدای خندههایشان در فضا پیچیده بود.
کامبیز نگاهش را به نقطهای نامعلوم در روبرو دوخته و مقابل نگاه منتظر آلما، لب از لب برداشت:
- من هم قد و اندازهی همین بچهها بودم و تو اوج بچگی و خوشی که یهو زندگی واسم رنگ عوض کرد. ظاهرش قشنگتر و پر زرق و برقتر شد، اما طعم تلختر! اون غما انگار با خودم بزرگ میشدن، جون میگرفتن.
تلخندی روی لبهایش نشست و با نیمنگاهی به آلما ادامه داد:
- پنج سال پیش، وقتی اومده بودم خونتون و با نیما کار داشتم. اون یه مشت گل یاسی که گذاشتی کنج سینی و کنار فنجون چاییم، درست همون موقعی که فکر میکردم شاخ غم و غصههای زندگی رو شکستم؛ فیتیله پیچم کرد و کمرم شکست! عشقت سیب ممنوعه بود برام که تو تعارفش کردی. اللهوکیلی دل منم رفت واست ولی...
آلما که قلبش بنای تپیدن گرفته بود و حالش دگرگون شده بود، سرش را به دو طرف تکان داد و سدی شد مقابل مابقی حرفهای کامبیز و گفت:
- آقا کامبیز... قرار بود حرف از نیما باشه؛ نه کلنگ زدن به باغچهی قدیمی گذشته!
کامبیز حرفش را بلعید و زهرخندی ملایم بر لب نشاند.
- باشه آلما خانوم... میرم سر اصل مطلب، ولی خواستم قبلش بگم من اگه بیشتر از شما عاشق نبودم، کمترم نبودم. منم کمتر از شما نسوختم.
تکیهاش را از نیمکت گرفت و کمی به جلو مایل شد. آرنجها را بر زانوان گذاشت و پنجه در هم فرو برد.
- یه حرفایی هست که سالها توو دل بیصاحاب من چال بوده. به احدی نگفتم و نمیخواستمم که بگم، اما الان که پای جون نیما اومده وسط میخوام اون حرفا رو فریاد بزنم!
آلما ابرو در هم فرو برد و گنگ و متحیر پرسید:
- اون حرفا گرهای از کار نیما باز میکنه و جونش رو نجات میده که گفتین بیام سر قرار؟!
کامبیز سر جنباند و لب زد:
- نمیدونم... نمیدونم توو تصمیم قاضی تأثیری داره یا نه؟! اما مطمئنم برای نیما خوب میشه و مطمئنترم که...
مکث کرد و آلما کنجکاو پرسید:
- که چی؟!
- که برای شما بد میشه! گرون تموم میشه!
آلما لبخند کج و نامفهومی زد:
- اون چه حرفیه که ما خودمون نمیدونیم و شما میدونی؟ که دونستنش نیما رو نجات میده و منو ناراحت؟
کامبیز سر به زیر گفت:
- شرمنده آلماخانوم... اون حرفا رو فقط میخوام جلو خود قاضی بگم، اگه گفتم میخوام ببینمتون برای این بود که ازتون حلالیت بگیرم. مجبورم به خاطر دل نیما، دل شما رو بشکنم. با خودم گفتم بعد از اون جلسهی دادگاه دیگه شما محاله بخوای منو ببینی؛ گردنم از مو باریکتره به خدا... بعدش هر جور خواستی تقاصش رو ازم بگیر.
- من هیچی از حرفاتون نمیفهمم، فقط اینو بدونید من به خاطر آزادی نیما، جونمم میدم چه برسه دلم! چون به بیگناهی نیما ایمان دارم. چون رفتار خودخواهانهی مامان و بابا رو دیدم!
لحظاتی سکوت حاکم شد و دخترک بغضش را قورت داد.
- بابا برای نیما وکیل گرفته، اما این وسط کینهی دایی انوش از نیما سر قضیهی بهم خوردن نامزدیش با دختر یکی یدونهاش شر شده واسمون. وگرنه آبتین و آرتین، دار و ندارشون رو توو قمار باختن. پول این رو نداشتن مابالتفاوت دیه رو بِدَن به بابا که هیچ، از خداشونم بود به بهانهی مرگ مامان، پول گیرشون بیاد. اونا ذرهای ناراحت مامان نیستن؛ میخوان عُقدهای که از نیما دارن رو خالی کنن. دایی ازشون پشتیبانی مالی نمیکرد به راحتی میشد رضایت گرفت.
کامبیز نفسی سنگین بیرون داد و گفت:
- توکل به خدا؛ انشالله که درست میشه.
آلما بند کیف را روی دوش انداخت و از جا برخاست.
- اگه امری نیست من برم!
کامبیز مقابلش ایستاد و نگاهش را دزدید:
- عرضی نیست، فقط روز دادگاه... از من دلگیر نشو!
دخترک زبان روی لب کشید و مسترس لب روی هم فشرد:
- من فقط آزادی نیما رو میخوام. چون فقط اون برام برادر واقعی بوده؛ بقیهاش مهم نیست. بااجازه.
منتظر جواب نماند. روی پاشنه چرخید و دور شد.
***
مقابل آینه ایستاد. نگاهی به چهرهی آشفتهاش انداخت. موهایی که با بیحوصلی اسیر گلمویی تیره رنگ شده و پشت سر جمع شده بودند. هالهای از سیاهی زیر چشمهایش دیده میشد و بدنش استخوانی و لاغر شده بود. صورت سفید و نگاه یخیاش بیشباهت به میت نبود. دل و رودهاش انگار در هم میپیچید و دوان دوان از اتاق بیرون رفت. درب توالت را باز کرد و صدای عُق زدنهایش در خانه پیچید. ریحانه دلنگران از آشپزخانه بیرون دوید و خودش را به ستاره رساند.
دخترک نفس میزد و صورت خیس و شسته شدهاش را با حوله خشک میکرد که مادرش با گریه نالید:
- بس که هیچی نخوردی و گریه کردی شدی پوست و استخون! سه هفتهاس خودت رو توو اتاق حبس کردی. چرا به خودت رحم نمیکنی دختر؟ دو سه روز دیگه تازه اولین دادگاهشه! خدا بزرگه انشالله یه گرهای ازش باز میشه، از الان نکُش خودت رو!
بیحوصله و بیتوجه به مادرش به اتاق برگشت و درب را به هم کوبید. لبهی تخت نشست و نگاه بیجانش خیره به تقویم روبرو بود. ابروهایش اندک اندک به هم نزدیک شد و زیر لب زمزمه کرد:« امروز چندمه؟!»
حساب روز و شب از دستش رفته بود و گوشی را برداشت تا تاریخ را نگاه کند. لحظهای نگاهش به تاریخ خیره ماند و با اندک تعللی دست روی دهان گذاشت. قلبش به تپش افتاده و گوشی را روی تخت انداخت. دستش آهسته روی شکمش لغزید و پچ زد:
- خدایا... نه! یعنی حاملهام؟
فکری در سرش جرقه زد و بیدرنگ گوشی را برداشت. شمارهی نیهان را گرفت و همینکه صدایش را شنید با صدایی خفه و هولناک لب از لب برداشت:
- الو، نیهان کجایی؟
- خونهام، چیزی شده؟
ملتمسانه گفت:
- میتونی الان بیای خونمون؟
حال خراب این روزهای ستاره، مجوزی شده بود از سمت حسام برای نیهان تا هروقت که او خواست، کنارش باشد. بدون تأمل جواب داد:
- آره عزیزم، الان راه میفتم.
خواست تماس را قطع کند که ستاره پریشان، سفارش کرد:
- گوش کن نیهان... یه بیبی چک با خودت بیار!
نیهان لحظهای سکوت کرد و ماتزده پرسید:
- بیبی چک واسه چی؟
- فکر کنم حاملهام! پریود نشدم، حالمم بهم میخوره.
صدای مضطرب و متحیر نیهان به گوشش رسید و میتوانست حرص خوردنش را تصور کند که چطور دندان میساید.
- چرا مواظب نبودی دختر؟!
- حالا تو پاشو بیا... اینجا حرف میزنیم.
در جواب تأیید نیهان، خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد. بیتاب و بیقرار وسط اتاق قدم میزد و فکرش پریشان بود.گاهی مینشست و گاهی روی تخت دراز میکشید. هر دقیقه به ساعت نگاه میکرد و زمان انگار خیال گذر نداشت. کُند و کِشدار دقایق میگذشت و بالاخره صدای زنگ خانه بلند شد. فورا از اتاق بیرون رفت و قبل از آنکه ریحانه به آیفون برسد، صدایش را بالا برد:
- نیهانِ!
دکمه را فشرد و ریحانه نگاه پر ارتیابی به دخترش انداخت و به آشپزخانه برگشت. نیهان وارد سالن شد و با دستمال عرق از پیشانی برمیداشت. بعد از احوالپرسی گفت:
- بیرون جهنمه به خدا... هوا خیلی گرمه!
ریحانه لبخند زنان جواب داد:
- الان شربت خنک میارم.
- دست شما درد نکنه. آب سرد هم کفایت میکنه!
ستاره بیطاقت دست نیهان را کشید و به دنبال خودش سمت اتاق برد. همینکه درب را بست، دستش را پیش برد:
- آوردی؟ بده ببینم.
- زهرمار... مگه عصر حجره ناخواسته حامله شدی؟ یه قرصی، لباس کاری، کوفتی، دردی...!
ستاره بیتوجه به ملامتهای نیهان، بستهی کوچک را از دستش قاپید و از اتاق بیرون رفت. نیهان سری با تأسف تکان داد و روی صندلی نشست. دستش را به میز تکیه داد و نگاهش به قاب عکس ستاره روی میز بود که چهرهی شاداب و خندانش با آن نگاه گیرا و براق هیچ شباهتی به ستارهی این روزها نداشت. تقهای به درب خورد و ریحانه با سینی شربت و میوه وارد اتاق شد.
- ستاره کجاست؟
- رفت توالت... ممنون به زحمت افتادین.
نیهان در حالی که از جا برخاسته و سینی را از ریحانه میگرفت این را گفت و ریحانه با چهرهای پژمرده لب به درد دل باز کرد:
- میبینی روزگارم رو نیهانجان؟ باباش و سدرا که عین خیالشون نیست. راحت میگن نیما بمیره ستاره کم کم فراموشش میکنه، ولی من میگم نیما بمیره، ستاره هم میمیره. هنوز چیزی معلوم نیست این شده پوست و استخون. شبا خواب اعدام میبینه با جیغ و داد بیدار میشه. عقد محضری هم نبودن که بتونه بره ملاقات حداقل دلش آروم بگیره.
نیهان لب گزید و مردد گفت:
- ببخشیدآ ریحانه خانوم دخالت میکنم، ولی آقاسجاد داره خیلی بیانصافی میکنه. میتونست وکالت نیما رو عهده بگیره، میتونست یه پارتیبازی چیزی کنه این ستاره طفلی حداقل بتونه به قول شما نیما رو ببینه دلش آروم بگیره.
ریحانه آهی کشید و با استیصال لب زد:
- وکالت رو که خود شهسوار نمیذاره اصلا؛ خودش برای پسرش وکیل گرفته. از ما بدش اومده و میگه دیگه نسبتی با هم نداریم. اما سجاد هم پیگیر هیچی نیست. با ستاره سر لج افتاده و میگه این دختر با خودسریاش...
با باز شدن درب اتاق، حرف ریحانه ناتمام ماند و نگاهش سمت درب چرخید. ستاره وارد اتاق شد و ریحانه با لبخند نیمبندی گفت:
- اومدی؟ گفتم نیهان جان تنها نباشه. یه کم حرف زدیم.
رو به نیهان ادامه داد:
- برم که غذا ته نگیره!
با رفتن ریحانه، نگاه دخترها لحظهای به هم ثابت ماند. چند قدم نیهان و چند قدم ستاره برداشت. مقابل هم ایستاده بودند و نگاههای پر از حرفشان به هم خیره بود. ستاره خودش را در آغوش نیهان انداخت و آهسته گریست. میان گریه نالید:
- حاملهام نیهان... حاملهام!
نیهان آهسته دستهایش بالا رفت و دخترک را در آغوش فشرد. دلجویانه کنار گوشش نجوا کرد:
- غصه نخور. هنوز که جون نگرفته سقطش میکنی. من کمکت میکنم یه جای مطمئن پیدا کنی!
ستاره از آغوشش جدا شد و دست روی گونههای خیس از اشکش کشید.
- دیوونه شدی نیهان؟! من دارم اشک شوق میریزم. مگه نطفهی حرومه که سقطش کنم؟ دلم میاد؟!
لبخند ملایمی روی لبهایش نقش بست و نگاهش جان گرفته بود. دست روی شکمش کشید و زمزمه کرد:
- بچهی نیما... عشقم... یه تیکه از وجودش تو بدن منه! مگه احمقم بندازمش؟ الان که نیما ازم دوره این بچه برام یه امید، یه انگیزهاس.
نگاهش سمت سینی شربت و میوه کشیده شد و با قدمی بلند سمتش رفت. لیوان شربت را برداشت و با ولع چند جرعه نوشید. مقابل نگاه متعجب و خیرهی نیهان، لیوان را از لبهایش فاصله داد و با سرانگشتان نم کنج لبها را گرفت.
- از امروز مراقب تغذیهام هستم. این بچه باید بمونه برام!
نیهان به سختی لبهایش را تکان داد و آهسته گفت:
- از دست رفتی ستاره! رسما خُل شدی زده به سرت... توو این هیریویری هوس بچه کردی؟! بچهی بیبابا... بیشناسنامه...
نگاه تند و تیز ستاره سمتش چرخید و عتاب کرد:
- چرا بیبابا؟ چرا بیشناسنامه؟!
صدایش از بغض لرزید و لیوان را روی میز گذاشت:
- نیما آزاد میشه. باید آزاد بشه... من میدونم...
صورتش را با دستها پوشاند و اشک ریخت.
نیهان با تأثر سر روی شانه خماند و لب از هم برداشت:
- باشه ستارهجان... نگهش دار. گریه نکن سر جدت! ستاره با توام.
ستاره فین فین کنان نگاهش کرد و لب روی هم فشرد.
- نیهان کمکم میکنی؟ تو رو جون هرکی دوست داری کمکم کن. کمکم کن بتونم فرار کنم!
دهان دخترک باز ماند و نامفهوم سر جنباند:
- کجا فرار کنی؟!
ستاره رو در رویش ایستاد؛ دستهای نیهان را گرفت و با صدایی خیلی خفه گفت:
- شک نکن بابامو سدرا اگه بفهمن، کاری میکنن که بچه سقط بشه! عموحامدم که ازم دلخوره و روی دیدنش رو ندارم چون واسه عروسیش نرفتم. اصلا دلخورم نبود، تازه ازدواج کردن و نمیخوام مزاحمشون بشم. هر طور شده باید فرار کنم تا دست بابا و سدرا بهم نرسه.
نیهان اخم ظریفی بین ابروها داشت و سردرگم و حیران پرسید:
- آخه کجا بری؟ کجا بری که نتونن پیدات کنن؟ گیرم خونه حامد بری، خب میان سراغت!
ستاره متفکرانه سوک لب را به زیر دندان میفشرد و کمی قدم زد. یک آن ایستاد و بشکن زد:
- فهمیدم کجا برم!
- کجا؟
- خونه شیرین خانوم!
- شیرین خانوم کیه؟!
ستاره با هیجان گفت:
- یه پیرزن خوش قلب و مهربون که توو یه روستا زندگی میکنه. هیچ کس هم جز من و نیما اونجا رو بلد نیست.
- آخه تا کی اونجا باشی؟ یه روز دو روز نیست که!
ستاره با کلافگی لب زد:
- نمیدونم نیهان... نمیدونم! تا وقتی بچه دنیا بیاد، تا وقتی تکلیف نیما معلوم بشه یا خودم بتونم یه جا تنهایی زندگی کنم. نمیدونم... فقط الان باید برم.
نیهان هوفی کشید و دستش را در هوا تکان داد:
- من نمیدونم چی توو سرته ستاره، فقط بهت کمک میکنم. امیدوارم اتفاقی واست نیفته که از کمکم پشیمون بشم!
ستاره گونهی دوستش را محکم و پر مهر بوسید و گفت:
- به قول خودت دمت گرم...
- حالا چجوری میخوای بری؟
ستاره دستش را گرفت و هر دو لبهی تخت نشستند.
- تو میتونی منو ببری؟ رفت و برگشتت شاید سه ساعت طول بکشه!
نیهان متفکرانه با ناخن، کنج ابرویش را میخاراند و با تأنی گفت:
- دو سه روز دیگه تولد حسامه؛ میتونم به هوای خرید، وقتی حسام نیست برم بیرون و به شریفه هم بگم که چیزی نگه چون میخوام حسام سورپرایز بشه! بعدم جدی جدی خرید کنم تا چیزی مشکوک نباشه. ولی تو چجوری و به چه بهونهای میای بیرون؟
ستاره لب زیر دندان میگزید و چشم ریز کرد:
- بابا و سدرا که روزا خونه نیستن. مامانم گاهی وقتی میره خرید البته در حد سوپری و نونوایی. میتونم یه بهونه جور کنم خودم بفرستمش مغازه. یا خودم بگم میخوام برم مغازه! آخه میدونه من این روزا حال و حوصلهی هیچ کجا رو ندارم. هر بهونهای بیارم مشکوک میشه.
نیهان سر جنباند و لب زد:
- پس باهات هماهنگ میکنم. امیدوارم مشکلی پیش نیاد. فقط باید گوشیت رو گم و گور کنی که پیدات نکنن!
ستاره با کمی فکر، از جا برخاست و سمت کشوی میزش رفت. بعد از کمی جستجو بین خرت و پرتهایش سیمکارتی برداشت و برای نیهان آورد.
- این چیه؟
- میترسم با خط خودت برای فرار پیامک بدی و قرار بذاری، بابام پرینت بگیره و بفهمه. هر چی باشه وکیله میتونه قانونی کارش رو پیش ببره. این خط قبلی خودمه که بعد از قضیهی رامین گذاشتمش کنار و خط جدید گرفتم. حواست باشه رمزی و سربسته پیام بدی تا اگر هم کسی دید تابلو نباشه.
نیهان با نارضایتی آهسته گفت:
- ولی مامانت گناه داره ستاره! خیلی بده ازت بیخبر باشه.
دخترک زهرخندی روی لب نشاند و جواب داد:
- نگران نباش. یه نامه مینویسم و میذارم واسشون. همه چیز رو توضیح میدم مثل لعیاخانوم که گفت دنبالم نگردین!
نیهان تای ابرو بالا پراند و هوفی کشید:
- کار ننهی ما هم عجب بدآموزی داشتآ! فرار موجه یاد بچه مردم داد.
ستاره ریز خندید و با یادآوری نیما باز قلبش به درد آمد و لبخندش جمع شد. ملتمسانه گفت:
- فقط تو رو خدا پیگیر نیما باش و خبر بده نتیجهی دادگاه چی شده؟ از طریق حامد یا کامبیز پیگیر شو. شماره آلما رو هم میدم با اونم در ارتباط باش. دختر خوب و خوش قلبیه! رفتیم خونهی شیرین خانوم، اونجا شماره ازشون میگیرم که تو زنگ بزنی و خبرا رو بهم برسونی.
دخترها قول و قرارشان را گذاشتند. همه چیز برنامهریزی شده و دقیق بود.
دو روز گذشت و ساعت حوالی ده صبح بود که ریحانه حولهی تنیاش را پوشید و موهایش را خشک میکرد. از حمام بیرون آمد و سمت اتاقش رفت. همانطور که سشوار را به برق وصل میکرد، صدایش را بالا برد:
- ستارهجان یه قهوه آماده میکنی مادر؟!
صدای سشوار بلند شد و دیگر جوابی نشنید. دقایقی بعد، با پوشیدن شومیز یشمی رنگ و شلوار سفید از اتاق بیرون آمد. موهایش را مرتب شانه زده و به یک طرف ریخته بود.
- ستاره... ستارهجان...
خبری از قهوهی آماده و دخترک نبود. ابروهایش در هم رفت و سمت اتاق قدم برداشت. با تقهای به درب، باز صدا زد:
- ستاره... دخترم...
صدایی نشنید و دلنگران، با احتیاط درب را باز کرد. کسی در اتاق نبود. نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و چیزی که توجهاش را جلب کرد؛ موبایل ستاره بود. لب کج کرد و سمت توالت رفت. تقهای به درب زد، اما کسی جواب نداد. درب را باز کرد و آنجا هم نبود.
نگران شد و آب دهانش را مسترس فرو برد. قدمهایش را تندتر کرد و سمت درب سالن رفت که برگهای را دید. برگه با نوار چسب به درب وصل شده بود و دستخط ستاره روی آن به چشم میخورد. قلبش هُری فرو ریخت و برگه را فورا جدا کرد. دستهایش میلرزید و نامه را خواند:
- سلام مامان. ببخش که اینجوری ازت خداحافظی میکنم، اما من برای مدتی نامعلوم ترکتون کردم. شاید بابا و سدرا دیگه هیچوقت پذیرای من نباشن و دیگه نتونم برگردم، شایدم...
نمیدونم، الان هیچی نمیدونم جز اینکه باید میرفتم. من باردار بودم مامان، باردار بودم و میخواستم هرطور شده بچهی نیما رو نگه دارم و این کار، توی این خونهی ناامن برام ممکن نبود! برام ناراحت نباش چون جای بدی نرفتم و شرایط خوبی دارم. دوستت دارم مامان، خداحافظ.
اشک صورتش را خیس کرده بود و تند تند پلک میزد. دستپاچه و گیج و منگ، شال و مانتویش را از روی جالباسی برداشت و سمت حیاط دوید. قلبش بیقراری میکرد. سراسیمه این سو و آن سوی کوچه را نگاه میکرد و زیر لب صدا میزد:
- ستاره... ستارهجان...
کوچه خلوت بود و پرنده در آن پر نمیزد. بیتاب و آشفته باز به داخل خانه دوید. گوشی را برداشت و شمارهی سجاد را گرفت که اپراتور مثل تمام وقتهایی که سجاد، دادگاه بود جواب داد:« دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد»
با حرص تماس را قطع کرد و فریاد زد:
- برای همه وکیلی برای ما قاضی...
اشک از گونهاش پاک کرد و شمارهی سدرا را گرفت. چند بوق نخورده بود که رد تماس داد. صدای هق هق درماندهاش بلند شد و با زانوانی سست، کنار دیوار نشست.
- ستاره مادر برات بمیره... کجا رفتی با اون حال و روز... ای خدا چکار کنم؟!
صدای باز و بسته شدن درب سالن توجهاش را جلب کرد و هولناک نگاهش را بالا گرفت. گوشی را انداخت و سمت درب دوید و صدا زد:
- ستاره... مامان!
با دیدن سدرا که کفش از پا درمیآورد، شانههایش فرو افتاد و سر روی شانه کج کرد. نگاه سدرا به مادر آشفته و پریشانش خیره ماند و لب زد:
- چی شده؟ چه خبره؟
اشک روی گونهاش غلتید و لب باز کرد:
- ستاره رفته... من رفتم حموم وقتی اومدم دیدم نیست. یه نامه گذاشته، موبایلشم نبرده!
سدرا عبوس و خشمگین نگاه میکرد و با اشارهی ریحانه به کاغذی که روی زمین افتاده بود؛ سمت کاغذ رفت. آن را برداشت و حینی که میخواندش، نفسهایش تند و سنگینتر میشد. کاغذ را توی مُشت مچاله کرد و دندان سایید.
- به درک... بهتر... دخترهی کثیف! بهتر که رفت و شکمش اینجا بالا نیومد که بمونیم توو در و همسایه که این بچهی بیبابا مال کیه؟!
حرفهایش چون پُتک بر سر ریحانه میخورد و مشتهایش را در هم گره کرد. دندان قروچهای کرد و حرصآلود از جا برخاست. با عصبانیت سمت سدرا خیز برداشت و یقهاش را از دو طرف گرفت. فریادهای خشمگینش میان گریه، ستونهای خانه را لرزاند.
- خفه شو... ببند دهنت رو. همهاش به خاطر تو و بابات بود. به خاطر شماها رفت. به خاطر فکرای پوچ و مزخرفتون، به خاطر فکرای پوسیدهتون. نیما به خاطر شما زندان افتاد. ستاره به خاطر شما به این روز افتاد.
مقابل نگاه متعجب و چشمهای گرد شدهی سدرا، فریاد میزد و صورتش را سیلی زد.
- تمومش کنید... بسه... بسه... چند نفر دیگه باید تقاص بدن؟ چند نفر؟!
نفسش دیگر بالا نمیآمد و عرق بر تنش نشسته بود. حجم سنگینی را روی سینه حس میکرد و گلویش خشکیده بود. با خس خسی که از سینهاش برخاست، سفیدی چشمهایش بالا آمد و بدنش سست شد. خواست روی زمین بیفتد که سدرا فورا از بازوهایش گرفت.
***
خاکستر مرگ انگار که بر در و دیوار خانه پاشیده بودند. سدرا خشمگین و سرخورده، سجاد سردرگم و مستأصل و ریحانه غمگین و افسرده بود.
حامد هر جا که به ذهنش میرسید را پی ستاره گشته بود و هر چه بیشتر میگشت، کمتر پیدا میکرد.
صبح روز بعد بود که سجاد با تمام شدن صبحانهاش، از جا برخاست. حینی که کتش را از تکیهگاه صندلی برمیداشت و میپوشید، رو به سدرا گفت:
- من میرم کلانتری، پیگیر کارای ستاره بشم ببینم چجوری میشه پیداش کرد این دخترهی چشسفید رو! تو خونه بمون و مادرت رو تنها نذار. با من که قهره... باشه؟
سدرا با اکراه «باشه»ای گفت و سجاد خداحافظی کرد. ریحانه از اتاق بیرون نیامده بود و سدرا با رفتن پدرش از جا بلند شد. داخل سینی کوچکی، یک فنجان چای همراه پنیر، گردو و خرما، تکهای نان و شکرپاش گذاشت. سینی آماده شده را سمت اتاق برد و پشت درب ایستاد. صدا زد:
- مامان... مامان صبحونه آوردم.
صدای عصبانی ریحانه به گوش رسید:
- نمیخورم...
هوفی کشید و پلک روی هم فشرد.
- نمیشه که مامان... دیشبم شام نخوردی! بابا رفت پیگیر ستاره بشه. برمیگردونش!
صدای زنگ آیفون بلند شد و سدرا نگاهی سمت آیفون انداخت. سری به دو طرف تکان داد و سینی را همانجا پشت درب گذاشت. به طرف آیفون رفت. تصویر دختر جوانی را دید که اخمآلود ایستاده و منتظر است.
- بله؟
- سلام، ببخشید با ستارهجان کار دارم. من غزلم از دوستای دانشگاهش.
سدرا لب زیر دندان فشرد و جواب داد:
- سلام. ستاره نیست!
- کی برمیگرده؟ آخه گوشیشم جواب نمیده. کار واجب دارم.
سدرا کلافه و با غیظ لب باز کرد:
- نمیدونم خانوم. معلوم نیست کی برگرده.
دخترک مصرانه و ملتمسانه لب زد:
- شما چه نسبتی باهاش داری؟ میشه لطفا تشریف بیارید دم در؟ حرفام خیلی مهمه!
نفسش را بیرون داد و بیمیل گفت:
- باشه، الان میام.
گوشی را گذاشت. رکابی به تن داشت و بیحوصله پیراهنش را از روی دستهی مبل برداشت و پوشید. از خانه بیرون رفت وصدای لِخ لِخ دمپاییهایش روی موزاییکهای حیاط به گوش میرسید. درب را باز کرد و دختری به سن و سال و جثهی ستاره مقابلش ایستاده و شال گلبهیاش را روی سر مرتب کرد. لبخند ملایمی روی لب نشاند و سر جنباند:
- سلام، شما باید آقا سدرا باشید درسته؟
اخم بین ابروهایش جا خوش کرده بود و سرسنگین جواب داد:
- علیک سلام. بله، چطور؟
دخترک با تأنی لب از لب برداشت:
- خیلی سعی کردم که به خود ستارهجان بگم، اما خب گوشی که جواب نمیده دیروز تا حالا، الانم میگید معلوم نیست کی برگرده! میترسم دیر بشه!
سدرا، چشم داخل کاسهی سر چرخاند و لحنش کمی تند شد:
- میشه برین سر اصل مطلب؟
دخترک ابرو کج کرد و نگاهش دلگیر بود. لبهایش روی هم لرزید و گلایهمند گفت:
- عه وا... چه بداخلاق! حیف که ستاره واسم خیلی عزیزه وگرنه نمیگفتم بهتون.
پشت چشمی نازک کرد و نگاه از سدرا گرفت. لحن او هم حالا تند بود:
- خواستم بگم من دیروز خیلی اتفاقی اون پسره رامین رو توو بازار دیدم! همون لحظه چند بار با ستاره تماس گرفتم، اما جواب نداد. منم تعقیبش کردم و آدرس و شماره ماشین رو یادداشت کردم.
به دنبال حرفش تکه کاغذی را مقابل نگاه سرخ و برافروختهی سدرا گرفت که گیج و سردرگم نگاهش میکرد.
- خود خودش بود، فقط یه کم ریش گذاشته بود و مدل موهاشو تغییر داده بود. آخه من خوب میشناختمش، حتی یه بار که ستاره رو برد کافیشاپ منم باهاشون بودم!
خون در رگهای سدرا قُل میزد و فکش قفل شده بود. لب روی هم فشرد و با غیظ از بین دندانهای به هم فشردهاش صدا را آزاد کرد:
- پس مطمئنی آره؟
- آره، امیدوارم بتونید دستگیرش کنید و حقش رو بذارید کف دستش. حتما الان برید آگاهی و اطلاع بدین.
نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و گفت:
- دیگه باید برم. به ستارهجون سلام برسونید. خداحافظ.
منتظر جواب نماند و سمت ماشین پارک شدهاش رفت. نگاه سدرا روی کاغذ میچرخید و زیر لب غرولند کرد:
- بالاخره سر و کلهات پیدا شد کفتار نجس! زندهات نمیذارم.
روی پاشنه چرخید و قهرآلود با قدمهای بلند سمت خانه رفت. درب اتاق مادرش همچنان بسته بود و سینی صبحانه دست نخورده پشت درب بود. بیتوجه به اتاق مادرش، لباس عوض کرد و به دنبال آدرس رفت.
***
اتاقی بزرگ که یک سمت آن پنجرههایی سبزرنگ بود و پردههای سفیدش را کنار کشیده بودند. صندلیهای چوبی در دو طرف چیده شده و یک سمت آن آبتین، پارمیس، انوش، همسرش و وکیلشان نشسته و در سمت دیگر آن نیما، وکیلش، خشایار و آلما نشسته بودند.
نگاهها مضطرب و چهرهها آشفته بود. انوش و آبتین از نگاهشان کینه و خشم میبارید و پوزخندی پیروزمندانه کنج لب داشتند؛ مُصر بر طلب قصاص بودند.
نیما اما، با چهرهای تکیده و زرد رنگ نگاه پریشانش را به قاضی دوخته بود. آلما بیصدا اشک میریخت و هربار که نیما محکوم به عمدی بودن حادثه میشد قلبش از درد تیر میکشید.
دقایقی از شروع جلسهی دادگاه گذشته و قاضی شروع به پرسیدن سؤالات کرده بود و نیما تقلا داشت تا به قاضی اثبات کند که قصد آسیب رساندن و قتل گوهر را نداشته است، اما همه چیز بر علیه نیما بود.
- بخدا من گوهر رو مثل مادر واقعی خودم دوست داشتم. رابطهی ما فقط وقتی بد شد که من نامزدیم را با برادرزادهاش بهم زدم.
آبتین با عصبانیت گفت:
- آقای قاضی حرفاشو باور نکنید. دروغ میگه مادرمو دوست داشته. همیشه به چشم زنبابا دیدش نه مادر. بیچاره مادرم فقط به فکر این بود، دلسوزش بود که با یه دختر نجیب و خانوادهدار ازدواج کنه.
ما فقط قصاص میخوایم، چون مادرم دلسوزانه عمرشو گذاشت پای این نامرد، ولی این شد حقش!
قاضی اخمآلود، آبتین را تشر زد:
- نظم جلسه رو به هم نزن آقا... وگرنه باید بری بیرون!
وکیل مدافع نیما از جا برخاست و گفت:
- آقای قاضی، در طی مدت این یک ماه دو نفر به دفتر بنده مراجعه کردند و پرده از حقایقی برداشتند که شنیدن صحبتهاشون در دادگاه میتونه مسیر پرونده رو تغییر بده و بر رأی نهایی دادگاه مؤثر باشه. اجازهی ورود یکی از این شهود رو میخوام.
با تأیید و اجازهی قاضی، سربازی که کنار درب ایستاده بود بیرون رفت و همراه با کامبیز به اتاق برگشت. نگاهها همه سمت کامبیز چرخید و او با سلامی کوتاه سمت جایگاه رفت. در عمق نگاهش میشد اضطراب و تشویش را دید و ظاهر چهرهاش اما آرام و خونسرد بود. نگاهش رو به قاضی بود و از حضار چشم میگرفت تا راحتتر حرف بزند. آب دهانش را قورت داد و سیب گلویش بالا و پایین رفت. دستهایش را در دو طرف میز گذاشته و میفشرد تا بر خود و استرس درونش مسلط باشد. زبان روی لبهای لرزان و خشکیدهاش کشید و لب باز کرد:
- من کامبیز دلنواز، قسم میخورم جز به حقیقت حرفی نزنم.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- من یکی از مهندسین شرکت خصوصی همایون و همکار سابق آقای نیما شهسوار هستم. به ظاهر دوست و همکار بودیم در صورتی که من از خیلی قبلتر نیما رو میشناختم و از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم باهاش دوست صمیمی بشم تا بتونم بیشتر بهش نزدیک بشم و ازش بدونم.
پدر و مادر من هر دو خدمتکار یه خونهی اعیونی بودن. خانوم اون خونه یه پیرزن مهربون و تنها بود به اسم پوراندخت. پوراندخت همسر و فرزندش رو از دست داده بود و خانوادهی چهار نفرهی ما رو خیلی دوست داشت و طوری با هم راحت زندگی میکردیم که انگار نه انگار اون خانوم خونهاس و ما خدمتکار. من و برادرم توو اون خونه بزرگ شدیم و با حمایتهای اون زن بود که شدیم بالاشهر نشین و مهندس!
قاضی اخمی در چهره نشاند و کلافه گفت:
- آقای دلنواز لطفا برید سر اصل مطلب و وقت دادگاه رو نگیرید.
کامبیز سر جنباند و لب زد:
- بله آقای قاضی. اصل مطلب اینه که اون زن یه غم بزرگ توو پستوی دلش داشت که دهها سال بیشتر از سنش، پیرش کرده بود. پوراندخت فقط یه دختر داشت. دختری که میگفت توو جوونی عاشق شده بوده و مقابل مادر و پدرش ایستاده و یک کلام گفته یا خشایار یا هیچکس!
چشمهای درشت و متعجب همگی سمت خشایار چرخید که نگاهش میخ لبهای کامبیز بود و عرق بر پیشانیاش نشسته بود.
- آسیه دختر پوراندخت، با وجود مخالفتهای پدر و مادرش با خشایار ازدواج میکنه. پدر آسیه، بعد از رضایت به ازدواجشون، اون رو از خونه و خانواده طرد میکنه.
پدر و مادر هر دو از تنها دخترشون دست میکشن و باهاش قطع رابطه میکنن. اونا خشایار رو مرد نالایق و خوشگذرونی میدونستن که نمیتونسته دخترشون رو خوشبخت کنه، اما نتونستن مانع بشن.
خشایار معترضانه رو به قاضی گفت:
- این حرفا چه ربطی به این پرونده داره آقای قاضی؟!
- اجازهی صحبت ندارید آقای شهسوار، بشینید لطفا!
خشایار لب میجوید و با غیظ چشم به کامبیز دوخته بود.
- مدتی از زندگی آسیه با خشایار میگذره و اون قهر بین آسیه و پدر و مادرش برقرار بوده. تا اینکه یک روز آسیه، وقتی چند هفته بیشتر از تولد اولین بچهاش نمیگذشته، متوجه رابطهی نادرست همسرش با یه زن میشه و رابطهی خوب و عاشقانهاش با خشایار خراب میشه و حالا هر روز دعوا و جنجال داشتن. آسیه که از شوهرش ناامید شده بود و حس میکرده به ته خط رسیده، برمیگرده خونهی پدرش اما متأسفانه پدرش اونو با بچهی خشایار که همین نیما بوده قبول نمیکنه. شرط میذاره اگر میای بدون بچه بیا.
آهی سنگین بیرون داد و گفت:
- آسیه به خاطر فشار روحی شدیدی که داشته، متأسفانه خودکشی میکنه و با خوردن سم خودش رو میکشه. هرچند قصد کشتن نیما رو هم داشته، اما موفق نشده!
نیم نگاهی سمت حضار انداخت و چهرهی متعجب و حیران حضار را از نظر گذراند و رو به قاضی ادامه داد:
- مقتوله یا همون گوهر اون زنی بوده که آسیه به خاطر رابطهی اون با خشایار خودکشی کرده!
صدای فریاد معترض خشایار بلند شد:
- مثل سگ داره دروغ میگه آقای قاضی. این یه الف بچه خودش همسن و سال نیماس... چطور این چرندیات رو با اطمینان میگه؟ آسیه به خاطر افسردگی شدید بعد از زایمان خودکشی کرد.
آبتین از جا پرید و رو به کامبیز نهیب زد:
- تو گ*و*ه خوردی آشغال این چرندیات رو میگی دل ما برای نیما بسوزه، رضایت بدیم. کور خوندی!
صدای عتابآلود قاضی بلند شد:
- نظم دادگاه رو رعایت کنید وگرنه ختم جلسه رو اعلام میکنم.
سکوت با اندک تعللی برقرار شد که صدای گریههای آهستهی زنی توجه همه را جلب کرد. شکوه همسر انوش با دستمالی اشک از گونههایش پاک کرد و از جا برخاست. نگاهها سمتش چرخید که شکوه میان گریه گفت:
- آسیه خودکشی نکرد آقای قاضی، گوهر و خشایار کُشتنش!
صدای متعجب و معترض انوش و آبتین بلند شد:
- شکوه چی میگی؟!...
- زندایی!
وکیل مدافع نیما دوباره از جا بلند شد و لب از لب برداشت:
- نفر دومی که ازش حرف میزدم آقای قاضی، همین خانوم بودند. ایشون زن برادر مقتوله هستند که حرفهای مهمی دارند.
آبتین از جا برخاست و رو به وکیل تشر زد:
- میخواین با این حرفا چیو ثابت کنید؟ خون مادرمو پایمال کنید؟ با چه سند و مدرکی این اراجیف رو به هم میبافید؟
وکیل صدایش را بالا برد:
- در صورت ثابت شدن این ادعا، نیما خودش ولی دم مادرش میشه و گوهر و خشایار قاتل هستن.
و باز هم صدای قاضی بلند شد:
- برای بار آخر اخطار میدم تا نظم دادگاه رو به هم نزنید. خانوم شما بفرمایید به جایگاه و این رو مد نظر داشته باشید که برای اثبات حرفتون باید مدرک داشته باشید!
شکوه با قدمهای سست سمت جایگاه آمد و کامبیز روی یکی از صندلیها نشست. نگاهش به نیما افتاد که نگاه بهتزده و درماندهاش به جایگاه شهود خیره و صورتش از اشک خیس بود.
شکوه با دستهایی مرتعش پر روسریاش را بالا گرفت و اشک از سوک چشمهایش برداشت. صدایش میلرزید و لب از لب باز کرد:
- تمام این سالها من از ترس تهدیدهای گوهر، مُهر سکوت به لب زدم و نگفتم که چی شنیدم و چی دیدم. اما الان واقعا نمیتونم شاهد این ظلم باشم که نه تنها آسیه رو کشتن، که حالا پسرش رو هم بفرستن بالای دار.
قاضی با اخم ظریفی پرسید:
- از کجا میدونید خودکشی نبوده و قتل بوده؟
شکوه انگشتهایش را در هم پیچید و لب گزید.
- من با گوهر دوستی نزدیکی داشتم. از همهی مشکلات زندگی هم باخبر بودیم. میدونستم با شوهرش خوب نیست و حتی وقتی با خشایار آشنا شد گفتم کار درستی نیست، هر دو متأهل هستین و ممکنه دردسر درست بشه، اما گوشش بدهکار نبود. تا اینکه گوهر بچهی دوم رو باردار شد. دعواهاش با شوهرش خیلی بالا گرفته بود چون اون میگفت این بچه مال من نیست!
پوزخندی زد و ادامه داد:
- جالب این بود که خود گوهر هم به من گفت حق با شوهرمه و میدونم این بچهی خشایاره! تا اینکه شوهرش ترکش کرد و گوهر هم بعد از ده ماه بیخبری، طلاق غیابی گرفت. همون موقعها بود که آسیه پی به رابطهی این دو نفر برده بود.
با یادآوری آن لحظات چهرهاش متوحش شد وگفت:
- اون روزا من یه دوربین فیلمبرداری از انوش هدیه گرفته بودم و بیشتر لحظاتی که فکر میکردم خاطرهانگیزه واسه خودم ضبط میکردم. تولد آبتین بود و یه دورهمی کوچیک داشتیم. دوربین رو برداشتم و روشن کردم و توو خونه از این و اون فیلم میگرفتم و رفتم پشت در اتاق. گوهر توی اتاق داشت با گوشی صحبت میکرد و تمام حرفاش توو فیلم ضبط شده.
با دستمال، عرق از پیشانی برداشت و در ادامه گفت:
- داشت به خشایار میگفت حالا که خود آسیه واست نامه گذاشته و تهدید کرده خودکشی میکنه، خودت کارش رو تموم کن. من به گوهر نگفتم صداش ضبط شده، اما گفتم حرفاشو شنیدم. خیلی خواستم منصرفش کنم، نه تنها منصرف نشد که منو با تهدید وادار به سکوت کرد. دقیقا دو روز بعد خبر خودکشی آسیه اومد. به خاطر نامهای که خودش برای خشایار نوشته بود و گفته بود من خودمو میکشم فرضیهی خودکشی قوی شد و پلیس پیگیری نکرد. خصوصا اینکه پدر و مادر آسیه هم گفتن که دخترمون افسرده و عصبی بوده و بارها گفته من خودم رو میکُشم!
اشک صورت شکوه را خیس کرده بود و صدایش از بغض میلرزید:
- من بارها اون فیلم رو برداشتم تا به پلیس تحویل بدم، اما از گوهر ترسیدم. باردار بودم و دلم نمیخواست اتفاقی برای خودم یا بچهام بیفته. بعد از یه مدت هم دیدم خشایار و گوهر علنی ازدواج کردن و همه چی روبراهه. یه مدت عذابوجدان داشتم، کابوس میدیدم، اما کم کم برام عادی شد و اون راز سر به مُهر موند.
صورت خشایار از عرق خیس و نفسهایش تند شده بود. رنگ صورتش به سرخی میزد و دستش را روی سینه میفشرد. حجم سنگینی را روی سینه حس کرد و سیاهی دنیایش را گرفت.
با غش کردن خشایار، نظم دادگاه بر هم خورد و ولولهای بپا شد.
آبتین داد و فریاد راه انداخته و با عصبانیت منکر حرفهای شکوه بود. نیما مسکوت و متحیر روی صندلی نشسته بود و حتی توان اشک ریختن نداشت. نگاه نگران کامبیز دور تا دور اتاق میچرخید و خبری از آلما نبود. در آن آشفتهبازار یک گوشهی دلش پیش نیما بود و سوک دیگرش بیقرار آلما! قاضی ختم دادگاه و نیاز به تحقیقات بیشتر را اعلام کرده بود. کامبیز از اتاق بیرون دوید و با شتاب میان جمعیت داخل راهرو، دنبال آلما میگشت. پایین راه پله دیدش و با قدمهای بلند و سریع خودش را به او رساند.
- آلما... آلماخانوم...
دخترک با صورتی گلگون و خیس از اشک، به سختی میان آن سیل اشک و بغض، نفس گرفت و صدایش را آزاد کرد:
- من هیچ گلهای از شما ندارم آقا کامبیز، کاملا بهتون حق میدم و متوجه شدم که چرا اون سالها دست رد به سینهی من زدین و علاقهمو نادیده گرفتین! هیچ حرفی برای گفتن باقی نمونده، خداحافظ.
سر به زیر انداخت و مقابل نگاه درماندهی کامبیز، از آنجا دور شد.
کامبیز هرچه تقلا کرد نتوانست لب از لب بردارد و حرف در دهانش یخ بسته بود.
آبتین با حرص و جوش میان سالن قدم برمیداشت و لب میجوید. دندان سایید و غرید:
- اون آرتین بی همه چیز کدوم گوری بود که امروز نیومد! عوضی...
وکیل با اخم غلیظی، خاموش و بیصدا سر به زیر انداخته و نگاهش به موزاییکهای کف سالن بود. با همان چهرهی عبوس، نگاهش را به آبتین دوخت و لب از هم برداشت:
- ولی دم، اونایی هستن که از مقتول ارث میبرن! اگر این ادعای زنداییتون ثابت بشه، آرتین و آلما هر دو فرزند نادرست هستن. فرزند نادرست هم نه ارث میبره نه ولیدم میشه!
قلب آبتین به تپش افتاد و چشمهایش گرد شده بود. رگهای گردن و شقیقهاش بیشتر از قبل خودنمایی میکرد و سمت وکیل، هجوم آورد. با هر دو دست یقهی وکیل را چنگ زد و فریاد کشید:
- بهت پول دادیم که ازمون دفاع کنی، نه کُری بخونی واسمون مردک! اینا همه اراجیف و چرندیاتِ...وکیل با عصبانیت دستهای آبتین را کنار زد و عتاب کرد:
- گفتم اگر بتونن اثبات کنن! تاریخ طلاق مادر و پدرت بعد از به دنیا اومدن آرتینه! اگر از خشایار و آرتین دی ان ای بگیرن و آرتین بچهی خشایار باشه، اگر خشایار اقرار کنه، اگر شاهدای دیگهای برسن و خیلی چیزای دیگه... اگه بودنش ثابت میشه! زن متأهل هم اگر با مردی رابطه برقرار کنه، نه تنها به شوهر خودش حروم میشه، که با اون مرد هم هیچوقت نمیتونه ازدواج کنه! پس عقدشون باطلِ و آلما هم فرزند نادرست میشه.
آبتین مستأصل و ناچار نگاهش را به انوش داد که با رخوت سمتشان میآمد. سمت انوش، قدم تند کرد و پیش رفت. لب باز نکرده بود که انوش دستش را به معنای سکوت بالا برد و با تحکم لب زد:
- اگر حرفای شکوه ثابت بشه آبتین... من دیگه به قتل گوهر کاری ندارم!
***
نیما قدمهایش را به سستی برمیداشت و روزهی سکوت گرفته بود. راه گلویش انگار سد شده و حرفها،اشکها و عقدهها در سینهاش تلمبار شده بود. وارد بند زندان شد و مقابل نگاه پرسشگر و کنجکاو هم بندهایش، به سلول بازگشت. روی تخت خزید و رو به دیوار در خودش جمع شد که دست مرتضی روی شانهاش نشست.
- چی شد پسر؟ قصاص خواستن؟! زود خودت رو نباز رفیق... به همین زودی که اجرا نمیشه! هنوز خیلی وقت داری. خدا بزرگه...
صدای دیگری بلند شد:
- مثل من شجاع باش پسر... حکمم اومده و امروز فردا هم اجرا میشه ولی خدا وکیلی اگه ذرهای بترسم! سرَم داره میره بالای دار واسه خانوادم... قانون میگه من حق کشتن نداشتم، ولی من برگردم عقب باز میکُشم اونی که بخواد به خانوادم چه با نگاهش، چه با رفتارش، نظر بد داشته باشه!
نیما اما حرفهای هیچکدام را نمیشنید و تنها پژواک صدای شکوه و کامبیز بود که در سرش میپیچید. صدای خواندنِ خوشِ شهرام، دیگر هم سلولیاش بلند شد. کسی که هرگاه دل خودش یا بقیه گرفته بود، آنقدر زیبا و دلنشین شعر میخواند و دکلمه میگفت که سوز صدایش سنگ را آب میکرد. چه رسد به بغضهای کهنه و پوسیدهی به جا مانده در ته گلو...
دلتنگ شدم
نمیدانم شاید برای تو
شاید برای دیروزهایی که با تو گذشت
میخواهم از همینجا صدایت کنم
از همینجا صدایت کنم و تو
از همانجا بغلم کن
دلم گرفته... دلم عجیب گرفته!
نگران، منتظر، تنها، عصبانی، بهانهگیر...
همهی اینها این روزها من هستم
تو آرامم کن!
شانههای نیما با لرزشی اندک، تکان میخورد و اشک گونههایش را پوشانده بود. زیر لب زمزمه کرد:
- کجایی دلبرک... کجایی...؟!
***
عطر خوش سبزی خُرد شده و خیار پوست کنده در فضا پیچیده بود و مهتاج میز ناهار را آماده میکرد. نیهان وارد آشپزخانه شد و با دیدن ظرف پر از آبدوغخیار، دستهایش را بر هم کشید و زبان روی لبهایش چرخاند:
- مامان شریفه بیا ببین مهتاج جون چه کرده...! عجب ناهاری بشه امروز!
مهتاج با لبخند نیمبندی، زیر لب پچ زد:« نوش جون»
نیهان پشت میز نشست و شریفه متبسم وارد آشپزخانه شد.
- هوا که گرم میشه، ناهار فقط همین آبدوغخیار میچسبه که خنکه و بخوری حال بیای. دستت درد نکنه مهتاججون!
نیهان بلند خندید و شیطنتوار لب باز کرد:
- آباریکلا مامان شریفه، داری راه میفتی! جملهبندیت خیلی خوب بود فقط این آخری رو خراب کردی. به جا دستت درد نکنه باید میگفتی دمت گرم مهتاججون!
هر سه نخودی خندیدند و شریفه سری به طرفین تکان داد:
- از دست تو دختر!
نیهان اولین قاشق را در دهان نگذاشته بود که صدای درب بلند شد و مهتاج برای باز کردن درب رفت. حسام وارد خانه شد و نیهان اخم کمرنگی بین ابروها نشاند و لب زد:
- چرا الان اومد؟
از جا برخاست و به استقبال رفت. حسام، آشفته و پریشان به نظر میرسید. اخمهایش در هم بود و وقتی نگاهش را به دخترک داد؛ هالهای از اشک در چشمهایش دیده میشد. ترس در دل دخترک رخنه کرده بود و با دلهره لب زد:
- چی شده حسام؟
حسام آب دهانش را فرو برد. سیب گلویش تکان خورد و در سکوت مشوش خانه لب باز کرد:
- برادرزادهی حامد، کشته شده!
اشک از سوک چشمش روی گونه غلتید و شریفه لب گزید. نیهان وجودش به تلاطم افتاد و با چشمهایی درشت و متحیر زمزمه کرد:
- ب... برادرزاده...
حسام لبهایش روی هم لرزید و بغضدار گفت:
- سدرا، پسر سجاد! با یه نفر درگیر شده و چاقو خورده.
مهتاج با تأثر دست پشت دست کوفت:
- بمیرم برای دل مادرش. داغ جوون کمر میشکنه!
نیهان گلویش خشک شده و نفساش حبس شده بود. همانجا کنار دیوار سُر خورد و نشست. حسام اشک از گونه پاک کرد و رو به نیهان گفت:
- بیچاره ریحانه خانوم. از ستاره بیخبره، سدرا رو هم کشتن.
نیهان به سختی لبهای بیجانش را تکان داد و پرسید:
- با کی درگیر شده؟
حسام با کلافگی پنجه میان موهایش فرو برد و نفس سنگینش را بیرون داد.
- باورت نمیشه اگه بگم...
مکث کرد و نگاه منتظر شریفه، نیهان و مهتاج به او دوخته شده بود. زبان روی لب کشید و گفت:
- اون پسری که به ستاره دست درازی کرده، پسر کوچیکهی گوهر بوده! برادر ناتنی نیما...
کسی توان حرف زدن نداشت و تنها با دهان باز از تعجب و نگاه بهتزده، گنگ و نامفهوم به حسام خیره بودند.
- مشخص نیست چطوری، اما یه برگه که آدرس پسر گوهر توش نوشته شده بوده توو جیب سدرا پیدا شده. ظاهرا سدرا رفته برای انتقام از اون و باهاش درگیر شده. سدرا چاقو میخوره و میمیره، اون پسره هم بیهوشه.
شریفه سر تکان داد و پرسید:
- از کجا فهمیدن همون پسره؟ شاید سدرا به خاطر رضایتی چیزی رفته بوده سراغش و درگیر شدن.
حسام با سرانگشت گونهاش را خاراند و جواب داد:
- ریحانه خانوم شناخته پسره رو. قبلا ستاره یه عکس ازش نشون داده بوده بهش. اما حالا اینکه سدرا چطور پیداش کرده و رفته سراغش هنوز مشخص نیست!
نیهان بیآنکه حرفی بزند، کنج دیوار خشکیده بود و تنها به حرفهایشان گوش سپرده و فکرش پیش ستاره بود. به حضور ستاره نیاز بود، اما ستارهای که خودش زیر بار غصه له شده بود چطور تاب شنیدن این خبر را داشت؟ تلفنی نمیشد این خبر هولناک را به او داد و برای رفتن باید فرصتی پیدا میکرد. صدای حسام توجهاش را جلب کرد:
- آماده شو نیهان بریم خونهشون برای عرض تسلیت. توام در نبود ستاره پیش صفوراخانوم باشی بهتره.
شریفه از جا برخاست و نگاه آشفتهای به اطراف انداخت.
- م... میگم... منم میام. الان آماده میشم.
نیهان به سختی تن سست شدهاش را تکان داد و از جا بلند شد. حیران و سرگردان با قدمهای کوتاه از خانه بیرون رفت تا به طبقهی بالا برود و آماده شود. عذابوجدان به گلویش چنگ انداخته و جدالی در دلش برپا بود. مدام خودش را ملامت میکرد که ای کاش با کسی مشورت کرده بود و بیگدار به آب نمیزدند. ای کاش ستاره را فرسنگها از خانهاش دور و راه ارتباطی با آنها را قطع نمیکرد. هراسی از برملا شدن این راز در دلش آشیانه کرده بود و تک تک اطرافیان را تصور میکرد که با فهمیدن ماجرا چه برخوردی خواهند کرد؟!
خانهی سجاد و ریحانه قیامتی بپا بود و صدای ضجههای ریحانه گوش فلک را کر میکرد. نیهان خسته از این تقلای بیهوده برای یافتن راه چاره از جا برخاست و سمت الهه رفت.
- الهه... الهه جان...
الهه مشغول آماده کردن شربت خنک بود و نگاهش را بالا گرفت.
- جانم؟
- حسام با حامد رفته برای ردیف کردن مراسم ختم و اینا. زنگ زدم گوشیش رو جواب نداد. من میرم تا جایی کار واجب دارم و تا غروب برمیگردم. به حسام بگو نگران نباشه.
الهه «باشه»ای گفت و نیهان خداحافظی کرد. با ماشین حسام آمده بودند و مجبور شد در نبود حسام با تاکسی به خانه برگردد. دلش آشوبی بپا بود و برای گفتن خبر به ستاره، مضطرب بود. مدام کف دستهایش از عرق اضطراب مرطوب بود و لبش را به قدری زیر دندان فشرده بود که میسوخت.
ماشینش را از حیاط برداشت و راهی شد. از دلهرهی زیاد و حال غریبی که داشت، مدام اشک به چشمهایش میدوید و نگاهش را تار میکرد. برای پرت کردن حواسش و یافتن کمی آرامش، دست پیش برد تا موزیک ملایمی بگذارد. لحظهای نگاه از روبرو برداشت که صدای بوق بلند موتور سیکلتی تنش را لرزاند. ماشین سمت پیادهرو متمایل شده و موتورسوار کنار خیابان متوقف شد. نیهان کمی پایینتر ماشین را نگه داشت و پیاده شد. هولناک رو به دو جوانی که هر دو کلاه کاسکت داشتند پرسید:
- خوبید؟ ببخشید من یه لحظه...
پسر جوان تشر زد و کلامش را برید:
- ببخشید... یه لحظه... نزدیک بود ما رو بکشی! عُرضه رانندگی نداری غلط میکنی میشنی پشت فرمون با جون مردم بازی میکنی!
نیهان ابرو در هم تنید و لحن ملایمش حالا تند و غضبناک بود:
- هوی... حرف دهنت رو بفهم. تو رو سننه من چکار میکنم؟! کاش میزدم لهت میکردم که دیگه زر مفت نزنی.
- از مادر زاییده نشده بخواد با من اینجوری حرف بزنه. نزدیک بود ما رو بکشی هنوز دو قورت و نیمت هم باقیه؟!
مشاجرهشان بالا گرفت و لحظهای اطرافشان شلوغ شد. با مداخله و پا در میانی مردم، نیهان سمت ماشین برگشت و پشت فرمان نشست. نفسش را تند و عصبی بیرون داد و پیاپی پلک میزد. سوییچ را چرخاند و صدای چرخش لاستیکها بر آسفالت خیابان بلند شد. قلبش تند میتپید و حالش بدتر از قبل بود. با حس خشکی دهان و گرمای زیاد، کمی جلوتر ماشین را کنار خیابان پارک کرد. از ماشین پیاده شد و عرض خیابان را با احتیاط طی کرد. سمت آبمیوهفروشی آن سوی خیابان رفت و یک لیوان آبمیوهی خنک سفارش داد. منتظر ایستاده و اطراف را نگاه میکرد که متوجه ماشین پلیس شد. درست کنار ماشینش متوقف شد و مأمور نیز از ماشین پیاده شد.
نیهان ابرو در هم تنید و با ارتیاب به پلیسها خیره بود که گوشی توی جیبش لرزید و زنگ خورد. صدای فروشنده به گوشش رسید.
- بفرمایید خانوم، آبمیوهتون آمادهاس!
همانطور که نگاهش سمت پلیسها بود، گوشی را از جیبش بیرون کشید و بیآنکه به صفحه نگاهی بیاندازد، تماس را وصل کرد. صدای آشنا و هولناک زنی به گوشش رسید.
- الو... الو نیهان...
گیج و گنگ لب زد:
- لعیا... تویی؟!
- نیهان مادر... قباد توو ماشینت مواد گذاشته. نیهان...
صدایش قطع شد و نگاه دهشتناک دخترک به پلیس بود که دور ماشین میچرخید؛ اطراف را با سوءظن نگاه میکرد و دنبال پیدا کردن راننده بود.
- خانوم با شمام... آبمیوهتون حاضره!
آب دهانش را با ترس فرو برد و زیر لب زمزمه کرد:
- م... م... مواد!
چند قدمی آهسته به عقب برداشت. روی پاشنهی پا چرخید و قدمهایش را تندتر کرد. لحظهای بعد با تمام توان شروع به دویدن کرد و بین جمعیت بازار، خودش را پنهان کرد. نفس کم آورده بود و سینهاش میسوخت. تمام تنش به رعشه افتاده بود و عرق از سر و رویش میچکید. داخل کوچهای خلوت رسید و گوشیاش را برداشت. لعیا مدام در حال زنگ زدن بود. همراه با فریادی گلوسوز جواب داد:
- مگه دستم به اون قباد بی همه چیز نرسه... نامردِ عوضی. پلیس جای ماشینم بود.
به سرفه افتاد و لعیا دلنگران پرسید:
- کجایی الان دخترم؟
در جوابش نهیب زد:
- کجام؟ توو کوچه خیابون ولم... رفته بودم آبمیوه بخرم دیدم پلیس اومد جای ماشینم.
به گریه افتاد و میان گریه با استیصال نالید:
- الان من کجا برم؟ چکار کنم؟ دِ لعنتیا چجوری ثابت کنم بیگناهم؟
هق میزد و لعیا با اندک تعللی جواب داد:
- گوش کن چی میگم نیهان... آدرسی که میگم رو خوب توو مُخت فرو کن. بعدش گوشیتو خاموش کن تا از طریق گوشی پیدات نکنن. بیا اون آدرس، اونجا میبینمت.
نیهان با سرانگشتان اشک از گونههایش زدود و گوش تیز کرد. لعیا آدرس خانهای را داد و تماس را قطع کرد. فقط دو اسکناس ده تومانی توی جیب داشت که برای خرید آبمیوه از کیفش برداشته بود و کیف روی صندلی جلوی ماشین، جا مانده بود.
بیرمق قدم برداشت و تا کنار خیابان رفت. برای تاکسی دست تکان داد و با توقفش، تن خستهی خود را روی صندلی عقب ماشین رها کرد.
با خودش فکر میکرد ساعتی بعد که حسام تماس بگیرد و گوشی خاموش باشد چه حالی میشود؟! غروب که تمام شود و به خانه برنگردد حسام چکار میکند؟! ستاره حالا چقدر منتظر خبر دادگاه نیماس! با تک تک فکرها و تصور اتفاقات اشکها پی در پی روی گونهاش میغلتیدند.
ساعتی بعد مقابل درب کوچک قهوهای رنگی در یکی از محلههای شلوغ پایینشهر ایستاده بود و زنگ را فشرد. صدایی زمخت و گرفتهی زنی از حیاط به گوش رسید. نیهان این صداهای زنانه که با دود اعتیاد لطافتشان را باخته و خشن و خمار شده بودند را خوب میشناخت. درب باز شد و نگاه متحیرش به ویدا ثابت ماند. چشمهایش گود افتاده و گونههایش از شدت لاغری بیرون زده بود. با اینکه سن و سال خودش بود اما به چهرهی زنی کامل میماند که گویی آرام آرام دارد پا به میانسالی میگذارد. اعتیاد چهرهاش را نابود کرده بود!
نمیدانست متعجب باشد یا متنفر؟! لحظاتی با بهتی آمیخته به نفرت نگاهش کرد و نی نی چشمان ویدا لرزید و پا پس کشید تا درب را ببند که نیهان پا پیش گذاشت و مانع شد.
- بکش کنار مافنگی!
نیهان این را با غیظ گفت و درب را هُل داد. خودش را داخل حیاط انداخت و به یقهی ویدا چنگ زد. صدای ساییده شدن دندانهایش بر هم را از شدت خشم، میشنید و توپید:
- آشغال عوضی مگه تو به من زنگ نزدی گفتی به خاطر خوبیات بدهکارتم؟ مگه نگفتی برزو آزاد شده و دنبال انتقامه؟ پدرسگ چرا ذهن منو درگیر برزو کردی و خواستی فریبم بدی؟ هان؟ توی عوضی قباد رو از کجا میشناختی که واسش کار کردی؟ که از طرف اون زنگ زدی و چرندیات تحویلم دادی؟ بگو تا خفهات نکردم لعنتی!
ویدا را کشان کشان تا پای دیوار آجری برد و پشتش را با ضرب به دیوار کوفت. دخترک چهرهاش از درد جمع شد و با درماندگی جواب داد:
- میگم نیهان... میگم. ولم کن الان بهت میگم!
اشکش سرازیر شد و نیهان دستهایش را شُل کرد. ویدا هق زد و گفت:
- قباد و برزو توو زندان با هم آشنا شدن. حرف که زدن و رفیق شدن، قباد از تو گفته و برزو هم وقتی مشخصات کس و کارت رو داده فهمیدن هر دو تو رو میشناسن و هر دو هم از تو زخم خوردن و زندان افتادن. وقتی قباد میخواسته آزاد بشه این نقشه رو با هم کشیدن که پای من و وحید رو بکشن وسط. از اون به بعد دیگه قباد بیخیال من و وحید نشد و خونمون رو عوض کرد تا تو نشونی نداشته باشی!
نیهان چند قدمی عقب رفت و با شانههایی فرو افتاده لب پلهی ایوان نشست. آرنجها را به زنوان تکیه داد و دستهایش سست و بیحال رو به پایین افتاده بود.
- لعیا اینجا رو از کجا بلده که گفت بیام اینجا؟
ویدا بینی بالا کشید و درب نیمه باز را بست. لخ لخ دمپاییهای پلاستیکیاش بلند شد و کمی با فاصله از نیهان، کنار دیوار ایستاد و جواب داد:
- از وقتی تو رو ترک کرده باز افتاده توو دست و پای اصلان. الانم که قباد و اصلان و وحید همه با هم کار میکنن. گاهی وقتا لعیا با اصلان میاد اینجا.
نیهان پوزخندی زد و زیر لب غرولند کرد:
- لعیای بیلیاقت... حقشه توو همین لجنزار زندگی کنه!
صدای زنگ خانه بلند شد و ویدا سمت درب رفت. درب را که باز کرد لعیا فورا وارد شد و هراسان پرسید:
- نیهان قرار بود بیاد...
نگاهش به نیهان افتاد و نفسی از سر آسودگی کشید:
- اومدی مادر؟ خیلی نگرانت بودم.
نیهان چپ چپ نگاهی انداخت؛ چشم ریز کرد و گفت:
- بردمت پیش خودم که فقط بدبختی درست کنی واسم؟ حداقل میموندی پیشم میگفتم به جهنم، ارزش داره بدبختی کشیدن وقتی کنارمی. دِ لامصب تو که رفتی دیگه پس چرا راحتم نمیذارن؟! تو که از خدا خواسته باهاشون همکاسه شدی. فقط منو خواستی بندازی تو هچل؟
لعیا نگاه چپ چپی به ویدا انداخت و تشر زد:
- تو برو توو خونه. اینجا چی میخوای؟
ویدا تای ابرو بالا انداخت و چندشوار گفت:
- خوبه والا... مثل مغولا ریختن توو خونمون باز تعیین تکلیف هم میکنن!
نیهان رو ترش کرد و نهیب زد:
- میخوای پاشم نفست رو بِبُرَّم بدونی حملهی واقعی مغول چیه؟
ویدا زبان به دهان گرفت و لب روی هم فشرد. روی پاشنهی پا چرخید و وارد خانه شد. با رفتنش، لعیا کنار نیهان نشست و با لحن ملایمی، آهسته و نجواگونه گفت:
- دورت بگردم مادر... به خداوندی خدا باهاشون همراه شدم که تا میتونم ازشون آتو بگیرم. میخوام همهشون رو از دم بفرستم زندان. دو روز، فقط دو روز تو اینجا دووم بیار. بعدش من این آشغالا رو لو میدم. همه رو از شر این زالوها راحت میکنم. خودمم موادی که توو ماشینت بوده رو گردن میگیرم.
نیهان چشم درشت کرد و معترض شد:
- دو روز؟ دو روز حسام ازم بیخبر باشه؟ دو روز من حسامو نبینم؟ دختر مردم رو بردم اون سر دنیا ول کردم مادرش داره دق میکنه، من دو روز اینجا باشم؟
اشک به چشمهایش دوید و مشتهای گره شدهاش را به زانوها کوبید و حرصآلود ادامه داد:
- تو اصلا چجوری میخوای گردن بگیری وقتی مواد تو ماشین من بوده؟! مگه قبول میکنن؟ من اون قباد رو میشناسم، لابد اونقدری گذاشته که یا برم بالای دار یا حبس ابد بخورم!
لعیا دست دخترک را میان دستها گرفت و لب به مهربانی باز کرد:
- عزیز دلم مگه الکیه که تو رو بفرستن بالای دار و یا حبس ابد بزنن؟ وقتی نه سابقهای داره، نه اعتیاد نه هیچی. بعد اونوقت اینهمه هروئين رو میخواستی چکار؟ از کجا آوردی و کجا میخواستی ببری؟ هان؟ پس بیگناهیت راحت ثابت میشه وقتی منی که همه چیز رو میدونم بیام گردن بگیرم.
نیهان نگاهش دو دو میزد و با پوزخندی گفت:
- پس خبر داری چی گذاشتن و چقدر گذاشتن؟! تو که میدونستی چرا زودتر نگفتی که نیفتم توو این چاه؟
- بخدا دیر فهمیدم نیهان، اصلان داشت با تلفن حرف میزد شنیدم. همونجا هم بهت زنگ زدم.
نیهان بغضآلود لب بر هم فشرد و با درماندگی لب زد:
- اگه باور نکردن چی؟ چکار کنم؟ بعدش مگه تو مقصری که گردن بگیری و بیفتی زندان؟!
اشک بر گونههایش چکید و لعیا هم پا به پایش اشک ریخت. دست روی گونههای دخترک کشید و صدایش از بغض میلرزید:
- من حقمه نیهان... نمیشه آدم هر غلطی میخواد بکنه بعد با یه اسم توبه خط بکشه رو کاراش و بگه من پاک شدم. بیخیال تمام آدمایی که به خاک سیاه نشونده بره پی خوشبختی. آه اون آدما مثل بختک توو زندگی آدم هست تا وقتی تقاص پس بدی.
آهی برکشید و ادامه داد:
- نیهان تو خبر نداری، ولی من خیلی وقتا با اصلان مواد جا به جا کردم. جا به جایی مواد و بدبخت کردن جوونای مردم یه طرف، نوع جا به جایی و روشش یه طرف! من حقمه نیهان... تو فکر من نباش! جسمم از مواد پاک شده، بذار روحمم پاک بشه.
***
صدای پای شب به گوش میرسید و رنگ سرخفام آسمان عجیب با دلهای به خون نشسته و المبارشان همرنگ بود.
تیلههای آبیوش چشمهای حسام در کاسهای از خون میغلتید و اشک گونههایش را خیس کرده بود. دندانهایش روی هم قفل بود و نگاهش میخ آسمانی بود که لحظه به لحظه سیاهی را پیش میکشید و روشنی را پس میزد.
صدای قدمهایی را شنید و عطر آشنای طوبی مشامش را پر کرد. به لب بام نزدیکتر شد و با صدایی خشدار لب زد:
- داره شب میشه مامان... نیهانِ من دیشب کجا بوده؟ الان کجاست؟ امشب کجا رو داره؟!
شانههایش لرزید و دست گرم طوبی بر شانهاش نشست. صدای مادرانه و مهربانش گوش را نوازش داد:
- مادر دورت بگرده... پیدا میشه. نیهان شبای در به دری و تنهایی کم نداشته توو زندگیش. بلده از خودش مراقبت کنه. از پلیس ترسیده، فرار کرده. ما که میدونیم، مطمئنیم بیگناهه. انشالله برمیگرده و بیگناهیش ثابت میشه، میاد سر خونه زندگیش.
حسام بیصدا اشک میریخت. این اشکهای بیصدا و بغضهای فروخورده، همنشین این شبهای حسام، نیهان، نیما و ستاره بود. هر کدام به گونهای از یار دورافتاده و مهجور عشق بودند.
ستاره زانو بغل گرفته و کنج خانه نشسته بود. شیرین خانوم با سینی چای جلو آمد و کنارش نشست. عطر خوش چای هِل در فضا پیچید و شیرینیهای کوچک و نخودی دستپخت شیرین خانوم نیز توی ظرف بلوری کنار استکانهای چای به چشم میخورد.
- بیا مادر... بیا یه چای بخور اینقدر فکر و خیال نکن. آخر زنگ میزنه.
ستاره آهی کشید و گفت:
- نگرانم شیرین خانوم. نیهان بیوفا و بیمعرفت نبود که منو بیخبر بذاره. قرار بود نتیجهی دادگاه رو زنگ بزنه بهم بگه. حتما یه چیزی شده!
اندکی مکث کرد و ادامه داد:
- فردا خودم میرم تهران. نمیتونم اینجوری توو بیخبری بمونم.#۱۸۸
شیرین خانوم با لبخند ظرف شیرینی را مقابل ستاره گرفت و لب زد:
- فردا انشالله با هم میریم. درست نیست مادرت دلنگران باشه. خودم میام با پدرت حرف میزنم.
ستاره یک شیرینی نخودی کوچک برداشت و آهسته گفت:
- بابا آره، همیشه داد و قال داره ولی باز کوتاه میاد. میشه دلش رو نرم کرد؛ ولی سدرا نه...! کینهی شتری داره این پسر. کافیه یه لگد بزنه بهم تا بچهام نابود بشه، بعد چه خاکی بریزم سرم؟
شیرینی را در دهان گذاشت و طعم خوش آن در دهانش پیچید. با تحسر ادامه داد:
- کاش یه مو از عمو حامد توو تن سدرا بود. هرچقدر عمو منطق داره، مهربونه و دلرحم... سدرا برعکسشه. من که میرم پی زندگیم ولی دلم برای خودش میسوزه. اینجوری زندگی برای خودش سخته!
شیرین خانم کمی از چای نوشید و گفت:
- خدا انشالله همه رو هدایت کنه. همهی آدما عیب و نقص دارن، اشتباه دارن. خیلی مهمه بعد از اشتباه، دوباره و سه باره اشتباه نکنی! اما شماها هنوزم دارین ادامه میدین. فرارت اشتباهه ستاره. مثل کینهجویی برادرت، مثل قهر و لجبازی بیموقع پدرت با تو. همهتون دارین بازم اشتباه میکنید.
آه کشید و سری با تأسف تکان داد:
- چی بگم بخدا... یه عده هم انگار کار و زندگی ندارن که مدام سرشون توو زندگی بقیهی و حرف میزنن. شاید اگه حرف و حدیث مردم رو بابات در نظر نمیگرفت؛ الان این همه مشکلات نبود. این زبون، از صدتا چاقو و خنجر بدتره... دلو میشکنه، چشمو تر میکنه، آدم میکُشه... آدم!
***
صدای صوت قرآن، بوی اسپند و گلاب و حلوای خیرات... حجلهای که سر کوچه بپا بود و بنرهای تسلیت تمام کوچه و محله را عزادار نشان میداد. سجاد در این سه روز، قدر سی سال پیر شده بود و ریحانه چشمهی اشکش خشکیده و نایی برای مویه کردن نداشت. هر دو چشم به در داشتند و امید برگشتن ستاره را که حضورش تسلی دل زخمخوردهیشان باشد.
تاکسی زرد رنگ لحظه به لحظه به محله نزدیک میشد و ستاره بیخبر از این مصیبت، کنار شیرین خانم روی صندلی عقب نشسته و با اضطراب دست او را میفشرد. شیرین چادرش را پیش کشید و با اخم ملایمی گفت:
- آروم بگیر دختر، هنوز نرسیدیم که خودت بچهتو کُشتی مادر! نمیگی دوسش داری میخوای بمونه؟! پس آروم باش!
ستاره با نگرانی لب باز کرد:
- میترسم... از واکنش بابا و سدرا میترسم.
- من نمیذارم چیزی بشه عزیز دل. حتی اگه شده یکی دو روز اینجا پیشت میمونم یا دوباره با خودم میبرمت دِه؛ اما نمیذارم اتفاقی واست بیفته.
ستاره نگاه پر مهری به شیرینبانو انداخت و گونهاش را نرم بوسید.
- شما خیلی مهربونی، مثل خانجونم دوستتون دارم.
به کوچه نزدیک شدند و ستاره رو به راننده گفت:
- آقا همینجا نگه...
با دیدن حجله، حرف در دهانش ماسید و تنش یخ بست. ماشین متوقف شده و ستاره با دهان باز و چشمهای خیره به عکس سدرا بر حجله، در جایش میخکوب شده بود. شیرین نگاهش بین حجله و دخترک میچرخید و هراسان صدا زد:
- ستاره... ستارهجان مادر خوبی؟ عزیزم...
دهان دخترک بیصدا باز و بسته و رنگش هر لحظه سفیدتر میشد. دستش سست و بیرمق بالا آمد و به حجله اشاره کرد. در تقلا بود تا نفسش را آزاد کند.
- ا... ای... این...
نفس از سینهاش رها شد و لبهایش روی هم لرزید:
- د... دادا... داداشم... سدرا!
دستش روی دستگیره لغزید و درب را باز کرد. انگار که به هر کدام از پاهایش وزنهای چند کیلویی بسته بودند که آن اندازه سنگین و بیجان بود! به سختی از ماشین پیاده شد و پاهایش روی زمین کشیده میشد. کیف از روی دوشش افتاده و کنار ماشین بود. با قدمهای بیجان سمت حجله میرفت و نگاهش را لحظهای از عکس سدرا برنمیداشت. نزدیک که شد، دستش را بالا برد. گویی میخواست عکس و حجله را لمس کند تا ببیند واقعیت است یا توهم؟! قلبش سنگینی میکرد و فکش قفل شده بود.
زنی از زنان همسایه، ستاره را مقابل حجله دید. لحظهای ناباور نگاهش میکرد و به چشمهای خودش شک داشت. لبهایش بیصدا میجنبید و به سختی زمزمه کرد:
- س... ستاره... ستارهاس!
فورا عقب گرد کرد و دوان دوان خود را به نیمهی کوچه و مقابل خانهی سپهری رساند. طولی نکشید که سجاد و ریحانه پیشاپیش و مهمانان پشت سرشان قدم به کوچه گذاشتند. قیامتی بپا شده بود. چشمهای هیچ یک از مهمانان نبود که همراه چشمهای ستاره و مادرش اشک نریزد و دل کسی نبود که به حال و روزشان نسوزد و خون نشود.
ستاره آنقدر در آغوش مادرش ضجه زد و بیتابی کرد تا از حال رفت. ساعتی بعد که پلک باز کرد، خودش را روی تخت بیمارستان یافت. گیج و گنگ اطرافش را نگاه کرد و چهرهی اشکبار و محزون الهه را کنار خودش دید. گلویش از شدت فریادها میسوخت و به زحمت لب باز کرد:
- مامانم کجاست الهه؟
الهه با صدایی خشدار جواب داد:
- یه بخش دیگهاس، تو خونریزی داشتی آوردنت اینجا!
چهرهی ستاره مضطرب و درهم شد؛ قلبش به تپش افتاد و دلنگران پرسید:
- بچه سقط شد؟!
الهه فورا سرش را به دو طرف تکان داد و گونههای دخترک را نوازش داد و لب زد:
- نه... نه عزیزم، آروم باش. اگه میخوای اتفاقی واسش نیفته فقط آروم باش گلم. خونریزی داری، اما میشه نگهش داشت اگر خودت همکاری کنی و آرامشت رو حفظ کنی.
لبهای ستاره لرزید و با صدایی مرتعش لب باز کرد:
- سدرا چی شد الهه؟ توو حرفای مامان فقط فهمیدم گفت داداشت رو کُشتن!
الهه با درماندگی سر روی شانه کج کرد:
- چجوری بگم ستارهجان؟! دو سه روز نبودی، اما هزارجور اتفاق باور نکردنی افتاده. الانم بخدا میترسم بهت بگم باز حالت بد بشه.
ستاره زهرخندی روی لب نشاند و به تلخی گفت:
- هر اتفاقی که افتاده تهش ختم شده به مرگ سدرا؛ دیگه بدترش چیه؟ بگو الهه.
الهه با تأنی و تأثر لب باز کرد:
- روزی که تو فرار کردی، یکی از دوستای دانشگاهیت باهات تماس میگیره. ظاهرا خیلی اتفاقی رامین رو توی خیابون دیده بوده و تعقیبش کرده. میخواسته آدرسش رو بهت بده، اما تو جواب نمیدادی. اونم اومده در خونهتون...
الهه مکث کرد و ستاره ناباور سرش را جنباند و لب زد:
- نگو که اومده و آدرس رو به سدرا داده! نگو که رامین...
الهه پلک روی هم فشرد و اشک بر گونههایش جاری شد. متألم جواب داد:
- آره، سدرا رفته سراغ رامین و با هم درگیر شدن. پلیس از روی گوشی تو و تماس و پیامای دوستت متوجه شد ماجرا از چه قرار بوده!
ستاره بغضش را بلعید و با نفرت لب باز کرد:
- رامین... زندهاس؟
الهه نگاهش را به ملحفهی سفید روی تخت دوخت و با صدایی که به سختی شنیده میشد پاسخ داد:
- آره، بیمارستانِ. دیشب به هوش اومده، هنوز بازجویی نشده.
دستهای ستاره با خشم و نفرت مشت شد و ملحفه را چنگ زد. سرم در دستش کشیده شد و بیتوجه به سوزش عمیق پوستش اشک میریخت، دندان میفشرد و با غیظ میگفت:
- کثافت... حیوون پست... خودم میکُشمش... لاشخور پستفطرت.
الهه دخترک را در آغوش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
- آروم باش ستاره، آروم. نکن اینجوری با خودت...
- کاش به جای سدرا، رامین سینهی قبرستون بود. چرا داداش بیگناهه من؟! چرا رامین بازم بهم ضربه زد؟ این چه آتیشی بود که افتاد وسط زندگیمون الهه؟! خدا منو لعنت کنه، خدا منو نبخشه که پای این جوونور رو به زندگیمون باز کردم.
ستاره هق میزد و با ناله حرفهایش را میگفت. الهه دلجویانه لب باز کرد:
- خودت رو سرزنش نکن. تو که نمیدونستی رامین چه ذات پلیدی داره. تو که قصدت بد نبود. سدرا باید میرفت سراغ پلیس، نه رامین. حالا هم خدا رو شکر اینبار رامین توو چنگمونه. تقاص باید پس بده این کفتار!
پرستار وارد اتاق شد و با دیدن ستاره که در آغوش الهه میگریست، ابرو در هم تنید و به نرمی تشر زد:
- عه عه عه... گریه چرا؟ مگه بچهتو نمیخوای؟ هان؟ ببین خون برگشته تو سرم!
ستاره خودش را عقب کشید و همانطور که فین فین میکرد، نگاهی به پرستار جوان انداخت.
- دخترِ خوب احتمال سقط جنینت خیلی بالاست! یه کم دیگه به این کارات ادامه بدی بچه رو از دست میدی. پس به خودت رحم کن!
آمپولی داخل سرم تزریق کرد و رو به الهه گفت:
- قراره شما اینجا بهش آرامش بدی گلم، نه اینکه ذکر مصیبت بخونی اینجوری اشک بریزه. اگه میخواد ادامه داشته باشه، اتاق رو ترک کن عزیزم.
الهه سر جنباند و لب زد:
- نه... ببخشید. چشم، مراقبش هستم.
با بیرون رفتن پرستار، الهه کمی آب برای ستاره ریخت. لیوان را دستش داد و دخترک جرعهای نوشید و لبها و گلوی خشکیدهاش را تر کرد. رو به الهه گفت:- از نیما چه خبر؟ دادگاهش چی شد؟
الهه با درماندگی گفت:
- وای خدا... آخه حالت خوب نیست؛ دیدی که پرستار چی گفت! به قول اون باز من ذکر مصیبت بخونم واست؟ فقط همین اندازه بگم احتمال اینکه نیما اعدام بشه خیلی کم شده، خیلی!
ستاره با هیجان، کمی جا به جا شد و گفت:
- خب اینکه خیلی خوبه! پس چرا میگی ذکر مصیبت؟ بگو تو رو قرآن.
الهه نفسی سنگین بیرون داد و گفت:
- دیروز آلما اومده بود که باهات حرف بزنه و فهمید تو فرار کردی. خیلی ناراحت شد و میخواست با خودت حرف بزنه و همه چی رو تعریف کنه. الانم فکر کنم هیچکس بهتر از اون نمیتونه بهت بگه. من شمارشو دارم، یعنی خودش دیروز داد بهم. زنگ میزنم تا خودش بیاد اینجا همه چی رو بهت بگه.
منتظر جواب ستاره نماند و خواست از اتاق بیرون برود که پرسید:
- نیهان کجاست؟ ازش خبر نداری!
الهه اندکی تعلل کرد و با نیمچه لبخندی جواب داد:
- خوبه... میاد حالا!
اتاق را ترک کرد و ستاره نفسش را با کلافگی بیرون داد. دستش را نوازشگونه روی شکم کشید و لب باز کرد:
- کوچولوی بندانگشتی من... فسقلی دوست داشتنی، بمون برام. تو رو خدا نرو. دلخوشیم باش، انگیزه و امیدم باش. با هم انتظار بکشیم برای برگشتن بابا نیما!
قطره اشکی از زیر پلک بیرون پرید و روی تیغ بینی راه گرفت.
- میدونم دنیا جای قشنگ و دوستداشتنیای نیست. میدونم اینجا زیاد به آدما خوش نمیگذره، اما همین بودن کنار هم، میتونه لذتبخشش کنه. من الان خیلی تنهام... خیلی... تو برام بمون.
ساعتی بعد درب اتاق باز شد و ستاره همانطور که پشت به درب، روی تخت دراز کشیده بود گفت:
- چه دیر اومدی الهه! من کی میتونم برم؟ میخوام برم پیش مامان. بریم سر خاک...
منتظر جواب الهه بود که صدای گرفته و غمبار آلما در گوشش پیچید:
- سلام ستارهجان.
آهسته به پشت غلتید و نگاهش را به آلما دوخت که در چارچوب درب ایستاده بود و محزون نگاهش میکرد. خواست نیمخیز شود که آلما با قدمی بلند خودش را به تخت رساند و از شانههایش گرفت:
- راحت باش ستارهجون، استراحت کن.
دخترک دوباره سر روی بالشت گذاشت و با زهرخندی پرسید:
- خوبی آلماجون؟
آلما به تلخی لبخند زد و گفت:
- خوبم، به خاطر سدرا متأسفم و تسلیت میگم.
اندکی مکث کرد و ادامه داد:
- بعدش هم تبریک میگم؛ شنیدم توو راهی داری!
ستاره لبخندی نیمبند زد و لب باز کرد:
- ممنون. خدا مادر تو رو هم بیامرزه.
با بیرون دادن نفسش گفت:
- اگه برام بمونه آره!
آلما روی صندلی کنار تخت نشست و ستاره لب به پرسش باز کرد:
- دادگاه چی شد؟ برای نیما چکار کردین؟
آلما زبان روی لب کشید وآهی بیرون داد. سر به زیر گفت:
- دادگاه...
با اندک تعللی ادامه داد:
- دادگاه نبود که... طوفان بود، زلزله بود! همه چی آوار شد رو سرم.
نگرانی و اضطراب در چهرهی دخترک رنگ گرفت و لب زد:
- الهه که میگفت احتمال اعدام نیما خیلی کم شده، پس چرا...؟
آلما با تأیید سر جنباند و پلک زد:
- آره، آره. برای نیما خوب بود. یعنی بهتره بگم فقط برای حکم نیما خوب بود. اما اون روز من و نیما حقایقی رو فهمیدیم که اصلا جالب نبود.
ستاره گیج و گنگ نگاهش میکرد و اشک به چشمهای آلما نشست. پیاپی پلک زد و ادامه داد:
- اون روز کامبیز دوست و همکار نیما گفت که...
نفسش بالا نمیآمد و حالا اشکها بیقرارتر از قبل بر گونههایش میچکید.
- گفت قبلا نیما رو میشناخته و به عمد اومده توو اون شرکت و درخواست استخدام داده و بعد هم با نیما رفاقت کرده. چون مادربزرگ مادری نیما بهش خیلی خوبی کرده بوده و کامبیز میخواسته یه جورایی رفاقتی هوادار نیما باشه.
نفسی بیرون داد و اشک از گونهها برداشت.
- میگفت... میگفت گوهر مادر من، زندگی مامان بابای نیما رو خراب کرده و مامان نیما هم که خیلی زندگیش رو دوست داشته وقتی فهمیده شوهرش با گوهر خوب شده، تهدید به خودکشی میکنه.
باز گونههایش خیس شد و نگاهش را از چشمهای کنجکاو و پرسشگر ستاره دزدید.
- اما بعدش زنداییم که توو دادگاه بود، شهادت داد که مادر نیما خودکشی نکرده، مامان بابای من اونو کشتن!
سرش را لبهی تخت گذاشت و گریه میکرد که ستاره آب دهانش را قورت داد و ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد:
- نه... چی میگی؟!
آلما با نفسهایی عمیق، سعی بر کنترل گریهاش داشت و گفت:
- بابا اون روز قلبش گرفت و از حال رفت. وقتی به هوش اومد خودش به خاطر عذاب وجدانی که این همه سال داشته، طاقتش طاق شد و به همه چی اعتراف کرد. گفت آره، من زنم رو کشتم... من بهش سم دادم تا بمیره...
در جدال با اشکهای لجوجش، لب میگزید و دندان میفشرد. تاب نگاه به چشمهای ستاره را نداشت. پر شال را میان مشت میفشرد.
- بابا الان بازداشتِ... دایی انوش گفته دیگه پیگیر قتل مامانم نیست و آرتینم که دیگه ولی دم نیست. مونده یه آبتین که اونم پول این رو نداره تا حکم قصاص برای نیما بگیره. واسه همین به احتمال زیاد طلب دیه کنه!
ستاره آنقدر شوکه و بهتزده بود که دقایقی را در سکوت فقط به آلما خیره بود و حرفهایش را در ذهن حلاجی میکرد. با ارتیاب و تأمل پرسید:
- چرا آرتین ولی دم نیست؟!
دخترک با تأثر و تأسف لب فشرد و گفت:
- هنوز قطعی نشده، چون باید تحقیقات تکمیل بشه و مراحل قانونی انجام بشه، اما آرتین بچهی شوهر سابق گوهر نیست. بچهی خشایار پدر منه. چون رابطهشون قبل از طلاق گوهر بوده، میشه بچهی نادرست و توو قانون این نوع بچه وارث و ولی دم نیست!
و باز ستاره بیشتر از قبل حیرتزده شد و با کمی مکث لب باز کرد:
- من خیلی گیج و شوکهام آلما! آخه...
آلما کلامش را برید و گفت:
- حق داری، منم هنوز شوکهام. منم باورم نمیشه. با وکیلمون حرف زدم، میگفت ثابت کردن ادعای این موضوع خیلی سخت و زمان بَره، اما من کاری به مراحل قانونی ندارم. همین که بابا جلو من اعتراف کرد که آره، رابطه داشتن واسم کافیه و من دیگه هرگز نمیخوام بابامو ببینم. وکیلمون میگفت اگر رابطهی گوهر و خشایار درست نبوده پس عقدشون از نظر شرعی باطل بوده و اینجوری منم مثل آرتین یه بچهی...
مابقی حرف در دهانش ماسید و بغضش اجازه نداد.
- میدونم حالت بده برای فوت داداشت... میدونم سخته که عشقت ازت دوره. اما شرایط تو خیلی بهتر از منه ستاره. برادر خیلیها فوت میکنه و جای خالی خیلی از عزیزا کنج دل آدم تا ابد داغ میمونه. نیما هم مطمئنا دیر یا زود آزاد میشه؛ اما من هیچوقت خانواده ندارم! منی که حالا فهمیدم یه بچهی بیهویت و بیریشهام. شاید از نظر قانونی نشه ثابت کرد و ظاهر قضیه مشکلی نداشته باشه، اما همین که خودم مطمئنم برام بسه تا زندگی برام جهنم باشه و از خودم بیزار باشم. اینو بهت میگم تا قوی باشی.تا امیدوار باشی به زندگیت و بدونی شرایط بدتری هم هست. من حتی نمیدونم کجا و با کی زندگی کنم؟
ستاره دلجویانه دست آلما را فشرد و لب به عطوفت باز کرد:
- یه مدت بیا خونهی ما...
آلما پلک زد و تکخندهای دردناک بر چهره نشاند.
- بعید میدونم پدر و مادرت از من خوششون بیاد!
- اونا چکار به این قضایا دارن؟ تو خواهر نیمایی.
آلما با دست چشمهایش را پوشاند و لحظاتی مکث کرد. با نفسی عمیق، دست از صورتش برداشت و گفت:
- من خواهر آرتینم هستم! متأسفم که اینو میگم ستاره، اما آرتین...
- آرتین چی؟