الهه بیشتر در آغوش حامد فرو رفت و سر روی سینهاش گذاشت. آهسته جواب داد:
- اگه بگم بهم نمیگی فضول و خبرچین؟!
حامد خندید و حلقهی دستهایش دور الهه تنگتر شد.
- چرا باید اینو بگم؟! مگه چی شده؟
الهه سر از روی سینهاش برداشت و دستش را زیر چانه، ستون کرد. خیره به چشمهای حامد لب باز کرد:
- به خدا قصدم خیره! میدونم تو ستاره رو خیلی دوست داری و مطمئنم اگه بعد بفهمی خبر داشتم و چیزی بهت نگفتم ازم دلخور میشی.
لبخند از لبهای حامد گریخت و اخمهایش در هم آمیخت:
- مگه چی شده؟ واضح حرف بزن الهه!
الهه روی تخت نشست و سر به زیر با انگشتهای دستش ور میرفت. با تأنی گفت:
- راستش من عصر میخواستم باهات تماس بگیرم. گوشی خودم به شارژ وصل بود و گوشی خونه رو برداشتم که صدای ستاره به گوشم خورد. داشت با اون یکی گوشی از توی اتاق با کسی حرف میزد. خواستم قطع کنم ولی وقتی صدای گریهشو شنیدم کنجکاو شدم و قطع نکردم!
حامد دستهایش را زیر سر قلاب کرده و با اخم ظریفی به الهه خیره بود.
- خب؟!
- با نیهان داشت حرف میزد! حرفاش اصلا خوب نبود.
حامد با کلافگی مقابلش نشست و گفت:
- چرا تیکه تیکه حرف میزنی؟ لُب کلام رو بگو ببینم. چی میگفت؟ چرا گریه میکرد؟!
- میگفت یه خواستگار داره، ظاهرا داداشت موافقه و ستاره هم نه نگفته! قراره پنجشنبه شب بیان خواستگاری.
حامد سر جنباند و پرسید:
- خواستگارش کیه؟
الهه لب به دندان گرفت و جواب داد:
- ستاره میگفت طرف داداش همکار آقاسجاده! سی و شش سالشه و زنش فوت شده، یه بچه هم داره!
حامد لبهایش را با حرص روی هم فشرد و عصبی غرید:
- غلط کرده که بیاد خواستگاری مردک خوش اشتها!
الهه یکهای خورد و خودش را به عقب کشید. ساکت و ترسان به حامد چشم دوخته بود که با خودش میجوشید و میغرید:
- منو باش که دلم خوشه داداشم وکیله، تحصیلکردهاس، راسته که میگن تحصیلات شعور نمیاره!
الهه ابرو کج کرد و خواهشمند لب باز کرد:
- هیس! ستاره نفهمه... به خدا ازم بدش میاد اینجوری. آروم باش تا یه راه منطقی و درست پیدا کنیم.
حامد حرصآلود جواب داد:
- دِ آخه یه اشتباه رو دارن با یه اشتباه بزرگتر پاک میکنن!
الهه تای ابرویش را بالا انداخت و لب به شکایت باز کرد:
- بازم حرف داشتم، ولی اونقدر بد برخورد کردی که دیگه هیچی بهت نمیگم!
با قهر رو گرداند و زانوهایش را بغل گرفت. حامد هوفی کشید و خشمش را فرو خورد؛ با لحن ملایم و دلجویانه گفت:
- باشه قهر نکن. سعی میکنم خودم رو کنترل کنم. حالا بگو دیگه چی شده؟
الهه با تأکید پرسید:
- قول دادی دیگه؟!
حامد پلک زد و با لبخند ملیحی جواب داد:
- آره، قول دادم.
- یه نفر به اسم نیما انگار خواستگارش بوده، خواهرش رو میفرسته برای صحبت با ستاره. اما وقتی حقیقت رو میفهمه نظرش عوض میشه! از حرفای ستاره فهمیدم این جریان خیلی روحیهشو خراب کرده. واسه همینم میخواد به این خواستگارش جواب مثبت بده.
نگاه متفکرانه حامد به الهه بود و زیر لب زمزمه کرد:
- نیما... نیما... نیما شهسوار! آره، احتمال زیاد همون باشه که تو راه سمنان با هم بودن.
باز مکث کرد و با اندک تأملی پرسید:
- نفهمیدی ستاره هم دوسش داشته یا نه؟!
الهه شانه بالا انداخت و لب زد:
- نه، چیزی نگفت. نمیدونم.
هر دو در سکوت به فکر فرو رفته بودند. الهه سکوت را در هم شکست و گفت:
- ستاره باهات رفیقه، نمیتونه خیلی مقابلت مقاومت کنه. برو باهاش سر درد دل و صحبت رو باز کن. مطمئنم خودش لو میده همه چی رو؛ مخصوصا الان که اینقدر دلش گرفته و نیاز به همصحبتی داره!
حامد سر جنباند و تأیید کرد:
- آره، اولش از همین ترفند استفاده میکنم ولی اگه ببینم داره پنهون میکنه و بهم نمیگه مجبورم بگم همه چی رو میدونم. حرف یه عمر زندگیه!
الهه با نارضایتی اعتراض کرد:
- خیلی بدی، منو پیشش خراب نکن! نمیگه چه زنعموی فضولی دارم.
- نترس، ستاره رو میشناسم میدونم چجوری بگم که ناراحت نشه.
حامد این را گفت و خیره ماند به صورت خوش فرم الهه. لبخندی شیطنتبار روی لبهایش نشست و سرش را پیش برد تا بوسهای بزند که صدای هراسان و مضطرب صفورا بلند شد و نگاه هر دو سمت در چرخید.
- حامد... حامد... الهه...
هر دو مثل تیری که از چله رها شده باشد از جا پریدند و از اتاق بیرون رفتند. درب اتاق ستاره باز بود و صدای صفورا از آنجا به گوش میرسید. سمت اتاق دویدند؛ صفورا لبهی تخت نشسته و دخترک را در آغوش داشت و آهسته به صورتش سیلی میزد. ستاره چشمهایش بسته بود و نفسهایش به سختی بالا میآمد. عرق از سر و رویش میبارید و تنش بیرمق بود.
- الهه آب بیار...
حامد این را گفت و سراسیمه سمت تخت قدم برداشت. کابوسهای گاه و بیگاه شبانه و حملات عصبی ماهها بود که گریبانگیر دخترک بود. آب به صورتش پاشیدند و پلکهایش را آهسته باز کرد. با دیدن چهرهی نگران مادربزرگش اشک از گوشهی چشمش جاری شد و بغضش شکست. خودش را در آغوش صفورا جای داد و با نفسهایی بریده بریده هق هق کرد. کمی که آرام گرفت، حامد با چشم و ابرو به الهه اشاره کرد تا مادرش را از اتاق بیرون ببرد. الهه بازوی صفورا را گرفت و با قدمهای کوتاه اتاق را ترک کردند. ستاره روی تخت جنینوار در خودش جمع شده بود. رد پای اشک بر گونههایش پیدا بود و گاهی نفس میزد. حامد دستش را نوازشگونه لا به لای موهایش کشید و گفت:
- خواب دیدی؟
صدای خشدار دخترک زمزمهوار به گوش رسید:
- آره، مثل همیشه... خواب نه، کابوس!
- از چی ناراحتی ستاره؟ کسی اذیتت کرده؟حرفی زده؟! اینکه امروز اومدی اینجا، این کابوس و بدخوابی دلیل خاصی داره؟
- نه!
حامد نه گفتنش را نشنیده گرفت و ادامه داد:
- بهم بگو ستاره، هر چیزی که باعث میشه بهم بریزی رو بگو. قول میدم نه قضاوت کنم، نه سرزنش! فقط میخوام کمکت کنم. دوستانه، رفاقتی، قول میدم از اعتمادت پشیمون نشی.
لحظاتی به سکوت گذشت و حامد منتظر نگاهش میکرد. ستاره آب دهانش را فرو برد و صدای گرفته و لرزانش، بیرمق و آرام به گوش رسید:
- بچه که بودم بابا واسم شعر میخوند... یه دختر دارم، شاه نداره. صورتی داره ماه نداره، از خوشگلی تا نداره.
بغض گلویش را فشرد و اشکهای گرم گونههایش را در بر گرفت. نفسی بیرون داد و گفت:
- دختری که واسش میخوند رفیق بابا، یار بابا، به راه دورش نمیدم، به حرف زورش نمیدم چی شد که حالا میخواد از شرش خلاص شه؟! که شده لکهی ننگ؟ من همون ستارهام، من الان بیشتر از هر وقتی بهشون احتیاج دارم. چرا منو نمیخوان؟!
سرش را توی بالش فرو برد و حامد با چشمهای خیس از اشک موهای دخترک را بوسید و کنار گوشش زمزمه کرد:
- عمو قربونت بره، معلومه هنوز واسمون همون ستارهای. وجودت شر نیست که کسی بخواد ازش خلاص شه.
ستاره سر از بالش برداشت و نگاهش کرد. گریهکنان لب زد:
- هست... بابا میخواد من ازدواج کنم. خواستگار اومده، میگه قبول کن!
حامد دست روی گونههایش کشید و لب به عطوفت باز کرد:
- نگران نباش. من نمیذارم، همین فردا صبح اول وقت میرم با پدر و مادرت حرف میزنم. اونا دوستت دارن، فقط شاید فکر میکنن ازدواج کردن به صلاحت باشه و حالت خوب بشه. من باهاشون حرف میزنم و قانعشون میکنم که دارن اشتباه فکر میکنن. تو خیالت راحت باشه.
- نه عموجون چیزی نگید؛ منم میخوام قبول کنم. خودمم خسته شدم از این وضعیت. اسم یه مرد که بالا سرم باشه دیگه همه یادشون میره قبلش چی شده و چی به سرم اومده.
حامد با اخم ظریفی، آهسته تشر زد:
- تو غلط میکنی. مگه زندگی شوخیه؟ مگه یه روز دو روزه؟ میخوای از چاله درآی بیفتی تو چاه؟!
ستاره حرفی نزد و نگاهش خیره به مقابل بود. حامد دست دخترک را میان دستها به گرمی فشرد و سکوت را شکست.
- مثل روز واسم روشنه، یه روز این سختیها تموم میشه و تو به این همه ناامیدی که داشتی میخندی. به غصههای الانت میخندی و میگی چه الکی اشک ریختم! زندگی تموم نشده ستاره، به آخر نرسیده.
باز هم ستاره حرفی نزد و این بار حامد پنجهای میان موهای دخترک کشید و زیرکانه و متبسم پرسید:
- از شرکت چه خبر؟ اوضاع روبراهه؟
ستاره نیم نگاهی انداخت و لب زد:
- خوبه.
- تا کی میخوای اونجا کار کنی؟ کی درست رو ادامه میدی؟
ستاره مردد نگاهی انداخت و لب باز کرد:
- راستش... تا یه ماه دیگه یا کمتر. چون استعفا دادم، رئيس شرکتم گفته یه ماه بمونم تا جایگزین بیاد بعد برم.
حامد سر جنباند و گفت:
- چرا استعفا؟
- میخوام تو یه محیط زنونه کار کنم. مثلا آموزشگاه دخترونه!
حامد با نیمچه لبخندی گفت:
- پس اوضاع روبراه نیست!
ستاره نگاهش را دزدید و گونههایش رنگ گرفت. سر به زیر لب زد:
- چرا خوبه ولی...
حامد حرفش را قطع کرد و ملامتوار گفت:
- ستا... ره! قرار بود چیزی ازم پنهون نکنی!
دخترک لب به دندان گرفت و آهسته جواب داد:
- شهسوار...
سکوت کرد و حامد منتظر نگاهش میکرد. نفسی بیرون داد و گفت:
- شهسوار میگفت میخواد بیشتر با هم آشنا بشیم. مخالفت کردم ولی باز خواهرش رو فرستاد. منم ناچار گفتم چه اتفاقی واسم افتاده!
اشک دویده به چشمهایش را پس زد و ادامه داد:
- وقتی رفتارش باهام عوض شد و بلافاصله با استعفام موافقت کرد... وقتی دیگه اصرار به آشنایی نداشت، خیلی بهم بر خورد! خیلی تحقیر شدم!
سرش را توی بالش فرو برد و سعی داشت بغضش را مهار کند. حامد اخمهایش در هم بود و با تأنی لب باز کرد:
- فردا شرکت نرو... من صبح اول وقت میرم شرکت برای تسویه حساب. بعدش هم میرم خونتون تا با سجاد و زنداداش حرف بزنم. لازم باشه دوباره یه مدت اینجا نگهت میدارم.
ستاره روی تخت نشست و دلنگران لب باز کرد:
- یعنی چی که دیگه شرکت نرم؟ اینجوری که بد میشه!
حامد با جدیت جواب داد:
- یعنی هر جایی که روح و روانت رو بهم میریزه نباید بری! وقتی قیافهی اون مرتیکه رو میبینی حالت بد میشه و فکر میکنی تحقیر شدی چرا باید بری شرکت؟
ستاره با لب و لوچهی آویزان سر به زیر، ملحفهی روی تخت را میان انگشتان به بازی گرفته بود و زیر لب گفت:
- اما دوست دارم فعلا شرکت رو برم تا یه کار دیگه پیدا میکنم. بیکار تو خونه باشم بیشتر اذیت میشم!
- ساعت رو ببین! یه ساعت دیگه اذان صبحه؛ تا الان بیدار بودی بخوای هم صبح نمیتونی بری شرکت و درست کار کنی. فعلا یه فردا رو نرو تا ببینیم چی میشه.
دخترک «چشم»ی گفت و حامد با بوسیدن پیشانیاش از جا برخاست.
***
ریحانه میز صبحانه را آماده میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. سجاد از توالت بیرون آمده بود و همانطور که دست و صورتش را با حولهی کوچک شیری رنگ خشک میکرد، ابرو در هم کشید و لب زد:
- کیه این وقت صبح؟!
ریحانه لب کج کرد و شانه بالا انداخت.
- نمیدونم، خیره انشالله!
سجاد سمت آیفون رفت و گفت:
- حامده!
بیآنکه گوشی را بردارد دکمه را فشرد و ریحانه سمت اتاق رفت تا روسری سر کند. لحظهای بعد حامد یالله گویان وارد خانه شد و با سجاد احوالپرسی کرد.
- خوشاومدی داداش. خیره انشالله... این وقت صبح؟
حامد خندید و ظرف حلیم را بالا گرفت.
- گفتم با هم حلیم بخوریم یه گپی هم بزنیم.
سجاد ظرف را از دستش گرفت و با لبخند جواب داد:
- خیلی هم عالی، ممنون.
ریحانه از اتاق بیرون آمد و احوالپرسی کرد. دور میز صبحانه جمع شدند و ریحانه حلیم را داخل پیالهها کشید و کنار چای داغ و نان تازه و پنیر و گردو روی میز گذاشت.
حامد کمی از حلیم خورد و پرسید:
- چه خبر داداش؟
سجاد با نیمچه لبخندی گفت:
- خبر سلامتی؛ شما بگو چه خبر؟ میدونم فقط واسهی حلیم این وقت صبح نیومدی!
حامد با تک خندهای جواب داد:
- شنیدم آخر هفته مهمون داری، گفتم بیام ببینم دعوتم یا نه؟!
- حدس میزدم که ستاره اومده اونجا بهت گفته باشه.
حامد لبخندش را جمع کرد و با جدیت لب زد:
- داداش واقعا میخوای با این ازدواج موافقت کنی؟
سجاد نگاهش به میز صبحانه بود و کمی اخم کرد:
- چرا باید مخالف باشم؟ مگه چشه؟ از نزدیک هم دیدمش، جوون خوب و برازندهایِ!
حامد لقمهاش را قورت داد و با آرامش گفت:
- مگه من میگم شرایطش بده؟ میگم مناسب هم نیستن، جور نیستن!
سجاد تای ابرویش را بالا انداخت و لحنش کمابیش تند بود:
- واسه فاصله سنیشون اگر میگی، نمونهی بارزش رفیق خودت! خوبه که عاشقیشون زبونزد همهاس.
حامد با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و لب باز کرد:
- داداشِ من، عزیز من... فاصله سنی مهم نیست؛ شرایط مهمه! حسام یه پسر تنها و غمگین بود که به یه نفر مثل نیهان احتیاج داشت. یکی همون اندازه سرزنده و شاد تا اونو از مشکلاتش دور کنه. اصلا واسه همینم عاشقش شد، خودش میگفت کنار نیهان همه چی یادم میره. اما این بندهی خدا که خواستگار ستارهاس، جوونیاشو کرده، تفریحاتش رو رفته. عشق و عاشقی کرده و حتی پدر شده. الان دیگه یه مرد جا افتاده حساب میاد که فکر آیندهی بچه و زندگیشه! ولی ستاره چی؟ تو یه بحران روحی که نیاز به محبت و توجه شدیدی داره. به نظرت اون آدم میتونه ستاره رو از این حال در بیاره؟
لحظهای سکوت حاکم شد و ریحانه به پشتیبانی از حامد لب گشود:
- منم همینو میگم؛ اون فردای عقد یه بچه میندازه گردن ستاره میره دنبال کار و زندگیش! بچهم دق میکنه به خدا.
بغض گلوی ریحانه را گرفت و صدایش لرزید. سجاد هوفی کشید؛ چشم درشت کرد و معترض گفت:
- شما دو تا تضمین میکنید اینو رد کنیم یه آدم حسابی بیاد خواستگاری ستاره؟ من تو دادگاههایم، من از این مملکت خبر دارم. به خدا اینجور دخترا یا ازدواج نمیکنن یا زن دوم میشن یا طرف سن باباشونو داره. منم پدرم، منم جیگرم میسوزه واسه دخترم ولی چاره چیه؟ میخواین هم بفرستینش دکتر، دهنمونم گِل میگیریم میدیمش به هفت پشت غریبه تا ندونه چی به سر ستاره اومده، ولی گندش در بیاد چکار میکنید؟!
ظرفهای حلیم سرد شده و دست نخورده روی میز مانده بود و سکوت تلخی بر فضا حاکم بود. قطره اشکی روی گونهی ریحانه لغزید و سجاد پلک روی هم فشرد. حامد با ملایمت گفت:
- بخدا خودتون دارید سخت میگیرید. دختر دسته گلتون صحیح و سالم هیچی هم از ارزشش کم نشده. مگه خوشبختی فقط تو ازدواج کردنه؟ نه سر مردم رو کلاه بذارید، نه راضی به ازدواجش با آدم نامناسب بشید! زیر بال و پرش رو بگیرید، بهش بیشتر از قبل محبت کنید بذارید درس بخونه، پیشرفت کنه. آدم مناسب و هم کفو پیدا شد ازدواج میکنه، نشد راه درس و ورزش و هنر رو پیش میگیره.
سجاد با دو انگشت پلکهایش را فشرد و دستش را تا روی محاسن کشید. چشمهای سرخش نشان از اشکهای سرکوب شدهاش داشت. حامد با صدایی دو رگه و محزون بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
- ستاره حال روحی خوبی نداره. طفلی دیشب باز حملهی عصبی داشت. فکر میکنه دیگه دوسش ندارید، حس حقارت داره، حس تنهایی داره. عروسش کنید دق میکنه این دختر به خدا! بیشتر از این نمیدونم چی بگم، اما میتونید با محبت بهش عزت نفسش رو برگردونید، روحش رو زنده کنید؛ میتونید هم به مرگ بگیریدش که به تب راضی بشه. انتخاب با خودتون!
از پشت میز برخاست و ریحانه گفت:
- کجا آقا حامد؟ چیزی نخوردین!
حامد کتش را از پشت صندلی برداشت و گفت:
- ممنون، اشتها ندارم. باید برم جایی کار دارم. دیر میشه!
***
گوهر مقابل آینه ایستاد و شال قرمز رنگ را روی سرش انداخت. چتریهای پر کلاغیاش را مرتب کرد و غرولندکنان گفت:
- مردم دختر دارن منم دختر دارم، امروز آرایشگاه جای سوزن انداختن نبود. همهی دخترا از فرق سر تا ناخن پاشون رو هزار جور آرایش و گریم و اصلاح و رنگ و کوفت و درد میکردن که امشب یلداست؛ بعد دختر من با شلوار راحتی گلدار پای کامپیوتر نشسته تخمه میشکنه!
خشایار حینی که کرواتش را میبست لب زد:
- حالا نیما فعلا نمیخواد با انوش روبرو بشه، آلما چرا نمیاد؟
گوهر رژ قرمزش را روی لبها کشید و جواب داد:
- چه میدونم والا... میگه حال ندارم، مریضم، از این بهونهها!
- ولش کن، خودت رو ناراحت نکن! اصلا بهتر... خیلی وقته دو نفری مهمونی نرفتیم.
گوهر نگاه از آینه گرفت و رو به خشایار لب باز کرد:
- ولی کاش نیما میومد، کاش سر عقل بیاد برگرده سمت پارمیس. به خدا حیفه! امشب جیگرم آتیش میگیره پارمیس رو تنها ببینم.
- میشه یه امشب غصهی هیچی رو نخوری گوهرجان؟! بذار بهمون خوش بگذره، بیا بریم.
شانه به شانهی هم از اتاق بیرون رفتند. گوهر صدایش را بالا برد و گفت:
- نیما... آلما... ما رفتیم. کاری ندارید؟
- به سلامت... سلام برسونید...
نیما و آلما از اتاقهایشان این را گفتند و گوهر و خشایار راهی شدند. لحظاتی از رفتنشان میگذشت که آلما از اتاق بیرون آمد و از پله پایین رفت. کنار شومینه، میز کوچکی گذاشت و روی آن را با ظرفی از دانههای سرخ و یاقوتی انار، کمی آجیل، کتاب حافظ و دو فنجان چای داغ و زعفرانی چید. با لبخند رضایتبخشی به میز نگاه کرد و از پله بالا رفت. پشت درب اتاق ایستاد و در زد:
- بیداری؟ بیام داخل؟
- بیا تو آلما.
دخترک در را باز کرد و وارد شد. نیما روی تخت طاق باز دراز کشیده و گوشی موبایل دستش بود. بیهدف صفحات مجازی را بالا و پایین میرفت و فکرش مشغول بود. آلما با لبخندی دنداننما گفت:
- پاشو... پاشو بریم پایین میز رو آماده کردم. انار دون شده با گلپر، آجیل مشکل گشا و یه چای تازه دم و دبش!
نیما اخمآلود جواب داد:
- حوصله ندارم آلما، بیخیال.
آلما لبهی تخت نشست و مصرانه گفت:
- بیا دیگه... میدونم دلت گرفته و حوصله نداری ولی من به خاطر تو نرفتم مهمونی. بیا بریم فال حافظ بگیریم، شعر بخونیم.
دستش را گرفت و با اصرار او را از جا بلند کرد. نیما به اجبار از جا برخاست و همراه آلما رفت. نگاهش که به میز کوچک و چیده شده افتاد لبخند ملیحی روی لبهایش نشست. مقابل هم نشستند و نیما دانهای انار برداشت و توی دهان انداخت. دانهی ترش انار را که میان دندانهایش فشرد، چشم ریز کرد و لب زد:
- چه تُرشه!
آلما کتاب حافظ را مقابلش گرفت و گفت:
- بیا فال بگیر ببینم حافظ چی میگه واسه داداش عاشقم!
نیما با اخم ظریفی نگاهش کرد و کتاب را با کمی تعلل گرفت. دستش روی صفحات کتاب لغزید و پلک بست. چهرهی ظریف و معصومانهی ستاره مقابل چشمهایش رنگ گرفت و حس دلتنگی وجودش را فرا گرفت. انگشت میانیاش ما بین صفحات کشیده شد و کتاب را باز کرد. با صدایی دو رگه و خشدار شعر را آهسته زمزمه کرد:
- کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منوّر گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
صدایش تحلیل رفت و بغضآلود به کتاب خیره ماند. آلما با تأثر پرسید:
- نیما... خوبی؟
نیما بیتوجه به سؤال آلما، بیآنکه نگاهش کند لب زد:
- سه روزه ندیدمش! عموش اومد گفت دیگه نمیاد. انگار از جریان خبر داشت چون گفت جایی که حال برادرزادهام بد باشه نمیذارم بیاد. اونقدر تو صداش و نگاهش تحکم و طلبکاری بود که لال شده بودم.
لب گزید و پلک بر هم زد و اجازهی لغزیدن اشکهای لجوجش را روی گونه نداد و ادامه داد:
- لال شدم و نتونستم بگم این یه ماه فرصت واسه دل بیصاحاب خودمه که با خودم کنار بیام. که به خودم قول بدم اونقدر مرد باشم که اگه پا پیش گذاشتم دیگه جا نزنم، به روش نیارم.
آلما با تأسف نگاهش کرد و دلسوزانه گفت:
- نیما فراموشش کن! مامان بابا محاله بذارن تو با ستاره ازدواج کنی.
اخم غلیظی بین ابروهای نیما نشست و با لحن تند و معترض لب باز کرد:
- فراموشش کنم؟! سه روزه ندیدمش دارم دیوونه میشم. قرار نیست مامان بابا بفهمن که بعد بخوان مخالفت کنن.
آلما چشم درشت کرد و متعجب پرسید:
- چی میگی نیما؟ چی تو سرته؟
- این مدت کافی بود تا بدونم هیچ جوره نمیتونم بیخیالش بشم. اینم میدونم که مامان بابا نمیذارن. ولی از کجا میخوان بفهمن؟ وقتی حرفی از اون موضوع نباشه کی میخواد بفهمه؟ صد سال پیش نیست که پشت در حجله وایستن؛ به ستاره هم میگم میدونن و حرفی ندارن. دیگه اونا که نمیان شب خواستگاری حرفشو بزنن.
- دیوونگیه محضِ نیما! تو الان فقط میخوای به ستاره برسی، حالا به هر قیمتی... دیگه فکر نمیکنی اگه بابا بفهمه یا خود ستاره بفهمه که بهش دروغ گفتی چه فاجعهای میشه!
نیما با کلافگی کتاب را روی زمین انداخت و سرش را میان دستها گرفت. مستأصل لب باز کرد:
- میگی چکار کنم؟ همینجوریشم مدام به خودم میگم اون گفته از مرد جماعت بیزاره، نمیتونه ازدواج کنه، اگه نه بگه چی؟! بعد این وسط بدونه خانوادهام مخالفن دیگه عمرا بله بگه.
آلما انگشتش را لبهی فنجان کشید و لب زد:
- من نمیدونم میخوای چکار کنی، ولی خیلی احتیاط کن. ممکنه اگه ستاره بفهمه بهش دروغ گفتی، به کل ازت متنفر بشه.
نیما نفسش را بیرون داد و گفت:
- فردا به بهونهی تسویه حساب و یه سِری کارای دیگه میکشونمش شرکت، باهاش حرف میزنم.
آلما مشتی آجیل مقابلش گرفت و با لبخند گفت:
- اینقدر فکرش رو نکن، من که میگم اونم دوستت داره. بقیهی مشکلاتم انشالله درست میشه.
نیما دست دراز کرد و آجیلها را گرفت، با اخم ظریفی پرسید:
- دوسم داره؟
آلما سر جنباند و جواب داد:
- آره، اگه نداشت یه همچین مشکلی رو به من نمیگفت. هر طور شده بود ردت میکرد. نیازی نبود رازش رو بگه! حس میکنم دوستت داشت که گفت تا هم خودش راحت بشه، هم ببینه با این وجود تصمیم تو چیه؟!
نیما با اندک تأملی پرسید:
- چرا زودتر این فکرت رو نگفتی؟ تو که الان میگفتی فراموشش کنم!
- چون میخواستم بدونم تصمیم خودت چیه، چقدر دوسش داری؟! اینکه پا پس نمیکشی خوبه، اما هنوزم با روشی که میخوای پیش بگیری مخالفم. بهش دروغ نگو!
نیما سر در گم و مشوش بود. گاهی تصمیم میگرفت حقیقت را بگوید و گاهی ترس از نشدن و نرسیدن دلش را میلرزاند و تصمیم به سکوت میگرفت. یلدای آن شب طولانیتر از هر شب و هر سال دیگر بود. ثانیهها و دقایق انگار کش میآمدند و شب خیال صبح شدن را نداشت. دلش بیقرار رفتن به شرکت و پیدا کردن بهانهای برای تماس با ستاره بود!
صبح زودتر از روزهای دیگر راهی شرکت شد و بعد از کریمآقا اولین نفری بود که وارد شرکت میشد. منتظر آمدن نیکزاد نماند و پشت میز منشی نشست. از داخل دفتر روی میز شمارهی ستاره را پیدا کرد و تماس گرفت. بعد از چند بوق، صدای خوابآلود ستاره به گوش رسید:
- بله؟
دلش با شنیدن صدای دخترک هری فرو ریخت و لبخند روی لبش نشست. زبان روی لب کشید و گفت:
- سلام، صبح بخیر.
ستاره آن سوی خط مکثی کرد و ابروهایش در هم رفت. گوشی را از گوشش فاصله داد و چند بار پیاپی پلک زد تا خوابآلودگیاش کمتر شود و شماره را واضحتر ببیند. نگاهش خیره به شماره بود که صدای نیما دوباره بلند شد:
- الو، خانوم سپهری...
آب دهانش را فرو برد و دستپاچه لب زد:
- اوم... ب... بله... بله سلام.
قلب نیما بیمحابا میتپید و دلش از شنیدن صدای دخترک غنج میرفت.
- ببخشید، انگار بدموقع زنگ زدم. خواب بودین؟
- آره... یعنی نه. عه یعنی آره خواب بودم ولی بدموقع زنگ نزدین!
نیما خندهاش را قورت داد و گفت:
- خواستم بگم میتونید تشریف بیارید شرکت؟
ستاره با صدایی ضعیف و متعجب پرسید:
- شرکت؟! واسه چی؟
- خب... خب آخه، یهو گذاشتین رفتین خب... برای حساب کتاب و توضیح واسه کارایی که نصفه نیمه مونده!
ستاره با ناامیدی لب کج و جواب داد:
- بله، چشم. میام سر فرصت.
نیما مردد گفت:
- میشه... میشه لطفا امروز بیاین؟ اصلا الان بیاین! تا یکی دو ساعت دیگه!
ستاره با حرص لب گزید و ناخن شستش را به انگشت میانی فشرد:
- چه عجلهای دارید! مترجم جدید اومده؟
نیما هولناک لب باز کرد:
- نه... نه اصلا! اوم... راستش... راستش باهاتون حرف دارم.
- آهان، باشه. تا یه ساعت دیگه میام.
- ممنون، منتظرم.
با لبخند دنداننمایی تماس را قطع کرد و نگاهش را که بالا گرفت؛ نیکزاد را با نگاهی پرسشگر و متعجب بالای سرش دید.
- سلام...
لبخندش را جمع کرد و از جا برخاست. بیتوجه به تعجب و کنجکاوی نیکزاد سلامی زیر لب گفت و سمت اتاقش رفت.
***
ستاره تماس را قطع کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. وسط اتاق بین نیهان و الهه دراز کشیده بود. یلدا را تا دیروقت دور هم بودند. سجاد، سهراب و سیاوش با همسرانشان رفته بودند و نیهان و حسام به اصرار ستاره شب را منزل صفوراخانم مانده بودند. آهسته از زیر پتو بیرون خزید و با احتیاط از کنار الهه قدم برداشت. روسری روی سرش انداخت و آهسته درب اتاق را باز کرد.
پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفت و وارد سالن شد. حامد و حسام توی سالن خواب بودند. وارد آشپزخانه شد و صفورا مشغول دم گذاشتن چای بود.
- صبح بخیر خانجون.
- صبح بخیر عزیزم، چرا اینا جدا خوابیدن؟ تا کی بیدار بودین؟
ستاره با یادآوری شب گذشته نیشخندی زد و گفت:
- تا نزدیک ساعت سه بیدار بودیم، سر یه قضیهای دخترا دلخور شدن اومدن تو اتاق جدا خوابیدن.
صفورا ابرو بالا پراند و پرسید:
- یعنی قهر کردن؟!
- یه جورایی آره!
صفورا ابرو در هم تنید و نگران پرسید:
- مگه چی شد؟
ستاره خندهاش را فرو خورد و با صدایی خفه گفت:
- داشتیم فیلم میدیدیم یه دختر از این سانتال مانتالا نشون داد، حسامم کنار گوش حامد یه چیزی گفت بعد بلند خندیدن. الهه و نیهانم گیر دادن چرا خندیدین؟ کی بود و چی بود از این حرفا و آخرشم بحث شد و قهر کردن. آشتی میکنن شما نگران نباش!
صفورا آهی کشید و زیر لب غرولندی کرد، رو به ستاره پرسید:
- حالا تو کجا میری؟ مگه نمیگی دیروقت خوابیدین؟
- میرم شرکت، زنگ زدن گفتن واسه توضیح کارای نصفه نیمهای که ول کردم برم. زود برمیگردم.
صفورا دو فنجان چای روی میز گذاشت و گفت:
- داره برف میاد، لباس گرم خوب بپوشی. سرما نخوری!
ستاره زیر لب «چشم» گفت و از آشپزخانه بیرون رفت تا آماده شود. ساعتی بعد به شرکت رسید. به خاطر سرمای هوا و مسیری که پیاده آمده بود، گونهها و نوک بینیاش کمی سرخ شده بود. بعد از چند روز شرکت نیامدن، حس دلتنگی داشت و با دیدن محیط کار لبخند ملایمی روی لبهایش نشسته بود. احوالپرسی گرمی با نیکزاد کرد و سمت اتاق نیما رفت. پشت درب اتاق که ایستاد، تپشهای قلبش بالا رفت و با بیرون دادن نفسش تقهای به در زد.
- بفرمایید.
آهسته در را باز کرد و وارد شد. نگاه گذرایی به نیما انداخت و سر به زیر سلام کرد. نیما با لبخند نرمی جواب داد و با دست اشاره کرد تا بنشیند. با دیدن صورت سرخ ستاره، بیدرنگ گوشی را برداشت و گفت:
- دو تا قهوه لطفا!
گوشی را گذاشت و سعی داشت شور و شوقش را پنهان کند و با ملایمت پرسید:
- خوب هستین خانوم سپهری؟
نگاه ستاره همچنان پایین بود و لب زد:
- ممنون، خوبم. گفتین باهام حرف دارین!
نیما مکثی کرد و کنج لبش را به دندان گرفت. مردد لب باز کرد:
- یعنی برم سر اصل مطلب؟!
ستاره بی تعلل جواب داد:
- بله دقیقا! چون باید زودتر برگردم.
نیما نفسش را بیرون داد و تک سرفهای کرد. خواست حرفی بزند که کریمآقا وارد اتاق شد. فنجانهای قهوه را مقابل ستاره و نیما گذاشت و زیر چشمی نگاهی به هر دو انداخت که سکوت کرده بودند و منتظر بیرون رفتنش بودند. با رفتن کریم، نیما دستی لا به لای موهایش کشید و گفت:
- راستش... حقیقت این که... حساب کتاب و کارای نصفه نیمه بهانه بود. من... من خواستم تشریف بیارید تا...
کلمات توی ذهنش در هم ریخته بود و توان حرف زدن نداشت. پوفی کشید و با کلافگی ادامه داد:
- میشه راحتتر حرف بزنم؟ مثل دفعهی پیش، سوءتفاهم نمیشه که فکر کنید دارم پامو از گلیمم درازتر میکنم؟
صدای ضعیف ستاره زمزمهوار به گوش رسید.
- مشکلی نیست، بفرمایید.
نیما خیره به نیمرخ شرمگین ستاره با تعلل لب باز کرد:
- وقتی خواهرم اون حرفا رو در موردت گفت، خیلی بهم ریختم. اون یه ماه که خواسته بودم بمونی یه جور بهانه بود و فرصت برای خودم. میخواستم با خودم، با دلم کنار بیام. دلم نمیخواست وقتی پا پیش میذارم ذرهای به اون اتفاق فکر کنم، برام مهم باشه یا بخوام سؤالی در موردش بپرسم. این چند روز دوری، بهم ثابت کرد که هیچی جز خودت واسم مهم نیست.
قلب دخترک بنای تپیدن گرفت و گونههایش بیش از پیش سرخ شد. با صدایی لرزان گفت:
- ولی... ولی من فکر نمیکنم... فکر نمیکنم اونی باشم که بتونه شما رو خوشبخت کنه. من دختری نیستم که...
بغض راه گلویش را سد کرده بود و لبهایش رو هم فشرده شد. همراه با نفسی که بیرون داد گفت:
- من اونقدر مشکلات روحی پیدا کردم که کسی نمیتونه کنار من آرامش بگیره. من...
نیما تکیهاش را از صندلی گرفت و دستهایش را روی میز گذاشت. کمی به جلو خم شد و کلامش را برید:
- به اون مشکلات فکر نکن و اونا رو در نظر نگیر. من الان فقط این برام مهمه که بدونم، جدای از اون مشکلات، خود من رو چقدر قبول داری؟ دلت باهامه یا نه؟
سکوتی سنگین بر فضا حاکم بود و نیما با نگاهی مسترس و منتظر چشم به لبهای ستاره دوخته بود. ستاره زبان روی لب کشید و چند بار لبهایش بیصدا باز و بسته شد و صدا در گلویش خفه شده بود.
- من... من الان نمیتونم حرفی بزنم. فرصت میخوام.
نیما نفسی بیصدا از سر آسودگی بیرون داد و با لبخند محوی لب زد:
- همین که فرصت خواستی، همین که میخوای فکر کنی برام جای امیدواری داره. من تا هروقت بخوای صبر میکنم.
ستاره از جا برخاست و شهامت نگاه کردن به چشمهای نیما را نداشت.
- اگر امری نیست من برم.
نیما فورا از جا بلند شد و گفت:
- شماره همراهمو داری؟
ستاره سر جنباند و جواب داد:
- آره، کارت ویزیت شرکت رو دارم، روی اون نوشته.
- پس منتظر جوابت هستم.
ستاره « بله»ای زیر لب گفت و با خداحافظی کوتاهی از اتاق بیرون رفت. آنقدر مضطرب و گیج بود که خداحافظی از نیکزاد و کریمآقا را فراموش کرد. با قدمهای تند از شرکت بیرون رفت. برف نرم نرمک میبارید و با این حال تن دخترک داغ بود و حس گرمای شدیدی داشت. شال را از زیر گلویش کمی آزاد کرد و چند بار عمیق نفس کشید. روی سنگفرش سفید پوش پیادهرو قدم برمیداشت و نگاهش به رد پای عابرین روی تن برف بود.
***
الهه و نیهان میز ناهار را آماده میکردند و صفورا وارد آشپزخانه شد. رو به نیهان گفت:
- نیهانجان دخترم پات اذیت نشه راه افتادی کار میکنی. تو بشین مادر.
- نه خانجون دیگه خیلی تنبل شدم؛ الان دیگه بدون عصا میتونم راه برم.
الهه سالاد را روی میز گذاشت و پرسید:
- بخیههاشو کشیدی؟
نیهان همانطور که دوغ را داخل پارچ میریخت جواب داد:
- نه، گفتن نیازی نیست. چی چی میگن به این بخیه، جذب میشه از اوناست. میدونی پامو میذارم زمین خوبه ها زیاد درد نداره ولی نمیدونم چرا یکی دو روزه جای خود بخیه قرمز شده میسوزه!
الهه ابرو بالا پراند و لب باز کرد:
- نکنه عفونت کرده! حامد اومد حتما بگو یه نگاه بندازه.
نیهان با خندهای نمکین پرسید:
- آشتی کنیم باهاشون؟
الهه لب کج کرد و با نیمچه لبخندی گفت:
- راه دیگهام داریم؟ هر چی بود مال دوره مجردیشون بوده!
صفورا ابرو در هم تنید و کنجکاو پرسید:
- راستی جریان دیشب چی بود؟
نیهان صندلی را عقب کشید و نشست، جواب داد:
- هیچی خانجون، دیشب یه دختره رو تو فیلم دیدن انگار یاد خاطرات مجردیشون افتادن. جالب اینجاست همزمان با هم دهن باز کردن حسام گفت منشی حامد بوده، حامد گفت منشی حسام بوده! دیگه هر چی بود خودشون لو دادن.
الهه بشقابها را روی میز چید و در ادامهی حرف نیهان لب باز کرد:
- صبح حامد قسم میخورد که هیچ چیز خاصی نبوده. میگفت دختره یه مدت منشی حسام بوده، انگار سر و گوشش که چه عرض کنم کل هیکلش میجنبیده؛ حسام هم عذرش رو خواسته. اون موقع حامد هم تازه رفته بوده اون مطب و دنبال منشی بوده که این دختره باز میره همون طبقه پایین. چند وقت کار کرده و بعد حامدم اخراجش کرده. حالا اون مدت چی گذشته بینشون که بعد از چند سال یه دختر شبیه اون دیدن اینجوری گل از گلشون شکفت، فقط خدا میدونه!
صفورا دیس پلو را کشید و روی میز گذاشت و گفت:
- سخت نگیرید، به قول خودتون هر چی بوده مال دورهی مجردی بوده. همهی پسرا تو مجردیشون یه شیطنتایی دارن، جَوونن دیگه!
نیهان تای ابرویش را بالا انداخت و لب به اعتراض باز کرد:
- حالا خانجون ما که آشتی میکنیم. به قول الهه چارهای نداریم. کلا دیشبم فقط میخواستیم حرصشون رو درآریم سر کل کل جدا خوابیدیم وگرنه من که قبل ازدواج نه تنها منشی حسام بودم که همخونهام بودم. میدونم نه حسام نه حامد اهل این برنامهها نبودن ولی بدتون نیاد آ سؤاله واسم! چطور دخترا تو مجردی دست از پا خطا کنن میشن انگشتنما و گاو پیشونی سفید، ولی واسه پسرا میگن جوونی کردن، شیطنت کردن؟!
خانجون ابرو بالا پراند و دستپاچه گفت:
- نه به خدا نیهانجان! سوءتفاهم نشه مادر. من به قول خودت از حامدم خبر دارم میدونم این کاره نیست. این شیطنتی که گفتم در حد همون چند کلام حرف و شوخی بوده وگرنه برای من دختر و پسر فرقی نداره. دختر اگر عفت و حیا باید داشته باشه، پسرم باید داشته باشه.
همان لحظه در باز شد و همزمان هوای سرد بیرون به داخل پا گذاشت و ستاره وارد سالن شد. در را بست و با صدایی گرفته سلام کرد. صفورا با لبخند جواب داد:
- سلام دخترم، به موقع اومدی. ناهار آمادهاس!
ستاره سر به زیر انداخت و سمت اتاق رفت. زیر لب گفت:
- ممنون، اشتها ندارم. شما بخورید.
نیهان سگرمههایش در هم رفت و تشر زد:
- لوس نشو ستاره، لباس عوض کن بیا ناهار. خیر سرم امروز اینجا مهمونتم آ!
ستاره بدون هیچ واکنشی سمت اتاق رفت و در را بست. نیهان لب کج کرد و دلخور گفت:
- چرا اینجوری کرد؟!
الهه شانهای بالا انداخت و لب زد:
- نمیدونم به خدا. حتما یه چیزی شده!
صفورا دلنگران رو به الهه پرسید:
- قضیهی اون خواستگار که منتفی شد مگه نه؟!
الهه سر جنباند و جواب داد:
- آره خانجون، آقا سجاد ردش کرد. هرچی شده الان که بیرون بوده پیش اومده!
صدای ماشین حامد به گوش رسید که وارد حیاط میشد. نیهان از جا برخاست و گفت:
- من برم ببینم چی شده؟
با رفتن نیهان، حامد و حسام وارد خانه شدند. هر کدام شاخه گلی رز سرخ در دست داشتند و خانجون با دیدنشان نخودی خندید.
- به به... مراسم آشتی کنون داریم؟
حسام با تک خندهای جواب داد:
- نه خانجون مراسم منت کشی داریم، اگر خدا خواست و مورد عفو قرار گرفتیم بعد انشالله آشتی کنون!
حامد سمت آشپزخانه رفت و شاخه گل را مقابل الهه گرفت. با لبخند و نگاهی سرشار از تعشق لب باز کرد:
- الههی من عفو میفرمایند؟
الهه با لبخند گل را از حامد ستاند و حسام نگاهش دور تا دور خانه چرخید. با اخم ظریفی پرسید:
- جیغ جیغوی من کجاست؟
صفورا خواست حرفی بزند که نیهان با چهرهای آشفته از اتاق بیرون آمد.
- نمیدونم ستاره چشه! لباساش خیسه انگار خیلی زیر برف راه رفته. حالشم هیچ خوب نیست.
حامد اخمآلود پرسید:
- مگه نرفته بود دانشگاهش سر بزنه؟
صفورا لب گزید و گفت:
- صبح به من گفت میره شرکت واسه تسویه حساب و کارای نصفه نیمهاش. من دیدم تو حساسی به شرکت رفتنش گفتم رفته دانشگاه!
حامد چشم درشت کرد و ملامتوار لب زد:
- خانجو...ن! این چه کاریه؟
با دلخوری نگاه از مادرش گرفت و سمت اتاق ستاره رفت.
ستاره چشم بسته و روی تخت دراز کشیده بود. خودش را میان اتاقی تاریک بدون درب و پنجره میدید. صداهایی گنگ و نامفهوم به گوش میرسید که مدام اسمش را تکرار میکردند. احساس گرمای شدیدی داشت و نگاهش به دور تا دور اتاق افتاد که همه جا را آتش فرا گرفته بود. سعی داشت فریاد بزند و کمک بخواهد اما صدا در گلویش خفه شده بود و توان نفس کشیدن هم نداشت. حس سبکی و بیوزنی وجودش را فرا گرفت و انگار مثل فرشتهای با دو بال از میان مهلکه رها شد و به دنبال نوری از زمین جدا شد.
پلک که باز کرد خودش را توی اتاق خانهی خانجون دید. آب دهانش را فرو برد و گلویش بشدت سوخت و درد گرفت. با صورتی جمع شده از درد اطرافش را نگاه کرد. سِرُم به دستش وصل بود و آهسته نیم خیز شد. نیهان را دید که کف اتاق روی تشک دراز کشیده و خواب است. سوزن توی دستش کشیده شد و آخی گفت. نیهان فورا پلک باز کرد و لب زد:
- بیدار شدی؟ خوبی ستاره؟
دخترک گیج و گنگ اطرافش را نگاه کرد و پرسید:
- چی شده نیهان؟ چرا بهم سِرُم زدن؟
نیهان بغض کرد و قلبش از دیدن حال بد ستاره به درد آمد.
- از بیرون اومدی یادت نیست؟ داشتی تو تب میسوختی، همش هذیون میگفتی. میگفتی آتیش و این حرفا. حامد بهت آمپول زد تا آروم گرفتی و خوابیدی.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- منم بخیهی پام عفونت کرده بود، حامد مجبور شد عفونت رو بکشه بیرون. دوباره پامو بخیه زد. یه خورده بیحال شدم، کنارت خوابیدم تا حالم جا بیاد و مراقب تو هم باشم.
ستاره تازه به یاد آورد که صبح کجا رفته و بعد از آن تا ظهر را زیر برف قدم زده. با یادآوری حرفهای نیما باز بغض همیشگی مهمان گلویش شد.
- چی شده ستاره؟ صبح رفتی شرکت نیما چی گفته که باز بهم ریختی؟!
اشک از گوشهی چشمش لغزید و لب باز کرد:
- خیلی بدبختم نیهان... خیلی بدبختم که میترسم اعتماد کنم به کسی! که میترسم کسی این حالتهای منو ببینه، منو پس بزنه، نخواد یا تحقیر بشم. یکی نیست به دل واموندهی من بگه تو مگه چیزی ازت مونده که واسه کسی میتَپی؟ که میلرزی از دیدنش؟! یه بار له شدی بس نیست؟!
***
صدای بلند هستی دادفر که پایان جلسه را اعلام کرد، رشتهی افکار مشوش نیما را از هم گسست. نگاه گنگی به اطراف انداخت و مهندسین و مدیران شرکت را دید که یک به یک از پشت میز بلند میشوند و از اتاق بیرون میروند. کامبیز سمت نیما آمد و گفت:
- میخوای چکار کنی؟ ورشکست نکنه شرکت!
نیما ابرو در هم کشید و ماتزده لب زد:
- هان؟ چیو چکار کنم؟
کامبیز پوزخندی زد و لب به تمسخر باز کرد:
- هه! رئيس هيئت مدیرهی ما رو باش! حتما ورشکست نمیشه شرکت با این وضع...
صدایش را بالاتر برد و نهیب زد:
- یعنی اصلا گوش ندادی دادفر یک ساعت چی بلغور کرد؟! کجایی عمو؟ میگم دادفر هی چپ چپ نگات میکرد، سؤالم ازت نپرسید؛ نگو فهمیده تو باغ نیستی!
نیما بیتوجه به بحث جلسه و شرکت، از جا برخاست و همانطور که سالن را ترک میکرد زیر لب گفت:
- یه هفتهاس چشمم به گوشی خشک شده که ستاره خبر بده، جرأتم ندارم پیام بدم یا زنگ بزنم. میترسم باز شاکی شه بهش بر بخوره، کار خرابتر بشه.
کامبیز روی شانهاش زد و پرسید:
- اصلا میفهمی الان شرکتی؟ فهمیدی من چی گفتم؟!
اینبار نیما صدایش را بالا برد و تشر زد:
- ای بابا... ولمون کن حضرت عباسی! زنگ میزنم با خانوم دادفر حرف میزنم دیگه حالا... اه...
کامبیز مشغول غرولند بود و پشت سرش قدم برمیداشت که گوشی نیما زنگ خورد. دستپاچه گوشی را از جیبش برداشت و با دیدن شمارهی ناشناس ناامیدانه شانههایش فرو افتاد و تماس را وصل کرد.
- بله، بفرمایید.
صدای نازک و زنانهای از آن سوی خط به گوش رسید:
- الو... آقای شهسوار؟
- بله، خودم هستم. بفرمایید.
- سلام عرض شد، خسته نباشید. بنده خلیلزاده هستم مشاور خانوم سپهری!
با شنیدن فامیلی ستاره، چشمهایش گرد شد و هول هولکی جواب داد:
- سلام، متشکرم. بله بله... بفرمایید.
- خواستم بگم اگر امکانش هست تشریف بیارید دفتر بنده تا در مورد مسائلی باهاتون صحبت کنم.
نیما آب دهانش را قورت داد و فورا جواب داد:
- بله حتما! آدرستون رو لطف میکنید؟ الان میتونم بیام؟
زن که عجولی و دستپاچگی شدید نیما را حس کرد، خندهاش گرفت و لب زد:
- بله... مشکلی نداره. میتونید تشریف بیارید. من الان آدرس رو واستون با پیامک میفرستم.
- خیلی ممنون. لطف میکنید. الساعه خدمت میرسم.
تماس را قطع کرد و با قدمهایی تند سمت اتاق رفت. کامبیز پشت سرش صدا زد:
- کجا دیوونه؟ بیا برو اتاق خانوم دادفر...
نیما دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- کار واجب دارم، برمیگردم.
تند و با شتاب وسایلش را از اتاق برداشت و از شرکت بیرون رفت. دفتر مشاوره فاصلهی زیادی تا شرکت نداشت و خیلی زود آنجا رسید. برای پیدا کردن جای پارک کمی به مشکل بر خورد و مجبور شد انتهای خیابان، ماشین را پارک کند. مسیر باقی مانده را پیاده و با قدمهای تند طی کرد. آنقدر سریع قدم برداشته بود که با وجود هوای سرد و باد سوزناکی که میوزید، عرق به تنش نشسته بود. هر لحظه که میگذشت اضطرابش بیشتر میشد. نگران شنیدن حرفهایی بود که نمیدانست برایش خوشایند است یا نه؟! بعد از هماهنگی با منشی، وارد اتاق مشاور که شد، با زنی حدودا چهل و پنج_شش ساله روبرو شد که صورت ظریف و کشیدهای داشت. عینک مستطیلی روی چشم داشت و چهرهای معمولی و به دور از هر آرایشی. مقابلش روی صندلی نشسته و منتظر شنیدن حرفهایش بود. چند ثانیهای به سکوت گذشت و زن مشغول خواندن چند برگه بود. برگهها را کناری روی میز گذاشت و با لبخندی مهربان و لحنی ملایم شروع به صحبت کرد:
- خب آقای شهسوار، این هفته ستارهجان اومد پیش منو تمام ماجراها رو برام تعریف کرد. از اونجا که صحبت کردن در مورد یه سری از مسائل مهم واسش سخت بود، از من خواست که با شما در میون بذارم.
نیما کنجکاو و دلنگران سر جنباند و لب زد:
- بله، سرا پا گوشم. بفرمایید میشنوم.
زن تک سرفهای کرد و برگههایی را که تا چند لحظهی پیش مطالعه میکرد مقابل نیما گذاشت و گفت:
- قبل از هر صحبتی این برگهها رو یه نگاهی بندازین بد نیست. این مدارکی هست که درستی حرف ستاره و اون ماجرای دست درازی رو ثابت میکنه.
نیما نگاهی به برگهها انداخت و تأیید پزشکی قانونی را روی برگهها در مورد اوضاع جسمی ستاره دید. اخم ظریفی بین ابروهایش نشست و زمزمه کرد:
- بله، کاملا درسته.
خانم خلیلزاده دستهایش را روی میز در هم قلاب کرد و ادامه داد:
- خب... حالا که جای شک و شبههای برای اون اتفاق نموند، من میرم سر اصل مطلب! شما به عنوان کسی که خواستار ازدواج با ستاره شدین، طبیعتا باید از مشکلات و مسائلی که برای ستاره پیش اومده با خبر باشید تا بدونید اصلا میتونید این مسائل رو هضم کنید، باهاش کنار بیاید یا نه؟
نیما سر جنباند و لب باز کرد:
- من این مدارک رو ندیده بودم هم حرفش رو باور کرده بودم، به خودش هم گفتم هیچ مشکلی با این قضیه ندارم.
زن لبخندی زد و گفت:
- اجازه بدید؛ قضیه به اون راحتی که شما فکر میکنی نیست! ببینید آقای شهسوار، ستاره بعد از اون اتفاق دچار مشکلات روحی زیادی شده.
با اشارهی انگشت شروع به بیان مشکلات کرد:
- اول این که شبها کابوس میبینه و معمولا خواب ناآرومی داره. دوم گاهی حتی پیش اومده به خاطر ترس شدید توی خواب دچار شب ادراری شده! که این مسئله رو حتی بعضی از نزدیکترین اعضای خانوادهاش هم نمیدونن! و اینکه قرص مصرف میکنه و بدون آرامبخش نمیتونه بخوابه.
نیما سر به زیر انداخته و اخمآلود و متألم گوش به حرفهای دردناک مشاور سپرده بود.
- من از این قبیل مراجعین زیاد دارم. آثار روحی مخربی که سالها گریبانگیر قربانیان هست خیلی زیاده که ستاره هم با بعضی از اون مسائل درگیر شده. من حتی مراجعینی دارم که دچار وسواس شدن؛ فکر میکنن همیشه تنشون نجسه و اونقدر خودشون رو میشورن که پوستشون زخم میشه! ستاره نسبت به بعضیها شرایط خیلی بهتری داره و تقریبا خوب تونسته با موضوع کنار بیاد، اما باز هم مسائلی که باهاش درگیر شده رو نمیشه نادیده گرفت.
نفسی بیرون داد و کمی آب داخل لیوان ریخت، سمت نیما تعارف کرد و ادامه داد:
- ممکنه ستاره بعد از عقد، نتونه تن به خواستتون بده. طبیعی که شما بعد از ازدواج نیازها و خواستههایی داری ولی آیا اگر ستاره نتونه تا مدتی جوابگوی شما باشه، شما اونقدر صبر داری تا به مرور زمان ستاره درمان بشه؟! زمان درمان هم اصلا مشخص نیست و من هیچ تضمینی نمیتونم بدم که مثلا تا فلان مدت اگر صبر کنی بعد این دختر خوب میشه! ممکنه یک هفته بعد با قضیه کنار بیاد، ممکنه یک ماه و حتی یک سال!
نیما کمی از آب نوشید و تکیهاش را به صندلی زد. زن نگاهی به سکوت متفکرانهی نیما انداخت و گفت:
- آقای شهسوار، اگر شما با وجود این مشکلات باز هم حرفتون عوض نشه اینو یادتون باشه که رفتارتون فوقالعاده روی روند بهبودی ستاره تأثیر داره! اگر سنجیده و منطقی با مشکلاتش برخورد کنید، میتونه به مراحل درمان و برگشتش به زندگی عادی سرعت ببخشه و برعکس کوچکترین رفتار نسنجیدهی شما میتونه وضعیت روحی این دختر رو بدتر از قبل کنه.
نیما نفسی سنگین شده اش را بیرون داد و لب از لب برداشت:
- ستاره نظرش راجع به من مثبته و نگرانیش فقط همین مسائله؟
زن سر جنباند و پلک بر هم زد، با تأیید گفت:
- آره، ستاره هم به شما علاقهمنده اما نگران اینه که مبادا شما مشکلاتش رو ببینی ازش دلسرد بشی، نتونی باهاش ادامه بدی و بیشتر از این آسیب ببینه!
***
نیهان با کلافگی کتاب را بست و هوفی کشید. لب و دهان کج کرد و گفت:
- خدایی مُخم پوکید! بابا دیگه نمیکِشم... اصلا چه اجباریه من همین امسال کنکور بدم. سال بعد کنکور بدم آسمون زمین میاد؟!
ستاره لب فشرد و سر خم کرد:
- اینقدر تنبل نباش نیهان، زبان که خیلی شیرین و آسونه!
- نمردیم معنی شیرینم فهمیدیم... اینو با یه من عسلم نمیشه خورد! موندم تو چجوری حوصله داشتی اینهمه زبان خوندی؟!
ستاره با لبخند گفت:
- من از بچگی عاشق زبان بودم. پنج سالگی کلاس زبان رفتنم شروع شد. کنار درس و مدرسه همیشه این کلاسارو هم دنبال میکردم.
آهی از روی حسرت کشید و ادامه داد:
- اگه این جریان پیش نمیومد الان زبان فرانسهام تکمیل بودم. همه چی رو گذاشتم کنار!
- خب اشتباه میکنی؛ دنیا که به آخر نرسیده. بازم برو دنبال علایقت!
طوبی آهسته در زد و با سینی کوچکی که داخلش دو فنجان سفید قهوه و ظرفی از چند بُرش کیک بود وارد اتاق شد. متبسم لب زد:
- خسته نباشید. خوب پیش میره همه چی؟
نیهان سینی را از طوبی ستاند و گفت:
- عا... لی! انشالله کنکور سال بعد.
ستاره ریز خندید و طوبی سر تکان داد با لبخند گفت:
- از دست تو نیهان! کنکور امسال رو شرکت نکنی سال دیگه عمرا بتونی. این حسام که من میبینم توی گوشیش این همه عکس و فیلم از بچه داره، سال دیگه یه بچه میذاره بغلت مگه میتونی درس بخونی؟
نیهان ابرو بالا انداخت و لب باز کرد:
- او...ه اونجوری حساب کنید، من دانشجویم بشم با بچه که نمیتونم درس بخونم. خب چه کاریه؟ کلا بیخیال کنکور، دیپلم بسه دیگه هان؟!
ستاره بلند خندید و گفت:
- انگار تو هم بدت نمیاد آ! من گفتم الان سرخ و سفید میشی میگی من خودم بچهام، کو تا بچه آوردنم؟
نیهان چهار زانو روی تخت نشست و با ذوق دستهایش را بهم کوبید:
- نه اتفاقا هم من تنها بودم، هم حسام! فکر کن پنج شش تا بچه میاریم. خونمون حسابی شلوغ بشه. چه حالی میده! تازه لعیا رو هم میخوام بیارم با خودمون زندگی کنه. اونم هست کمکم میکنه تو بچه داری!
طوبی با اخم ظریفی رو به نیهان گفت:
- راستی گفتی لعیا... چطوره؟ کی مرخص میشه انشالله؟!
- خوبه، دیروز حسام رفته بهش سر زده. انشالله همین هفته مرخص میشه.
طوبی سر جنباند و زمزمه کرد:
- خوبه، به سلامتی... مزاحمتون نباشم. فعلا.
ستاره بابت کیک و قهوه تشکر کرد و طوبی از اتاق بیرون رفت. مشغول خوردن کیکهای خانگی و خوش طعمی شدند که طوبی آماده کرده بود و بوی خوشش در فضا پیچیده بود. صدای گوشی ستاره بلند شد و دخترک با نوشیدن جرعهای از قهوه، دهان و گلو صاف کرد تا جواب بدهد. با دیدن شمارهی نیما قلبش فرو ریخت و زبان روی لب کشید. نگاهش خیره به صفحهی گوشی بود که نیهان گفت:
- وا... خو جواب بده دیگه!
ستاره به خودش آمد و تماس را وصل کرد.
- بله؟
صدای بم و گیرای نیما در نهایت آرامش به گوشش رسید:
- سلام، خوبی؟
نفسی بی صدا و آرام بیرون داد و لب زد:
- سلام، ممنون. شما خوبین؟
نیما با اندک تعللی جواب داد:
- من که خوبم، بقیه رو نمیدونم!
اخم ظریفی بین ابروهای ستاره نشست و گنگ لب زد:
- بقیه؟
صدای نیما آمیخته به شوخی و خنده بلند شد:
- آره دیگه، میگی شما خوبین؟! من یه نفر خوبم، بقیه رو نمیدونم!
ستاره تک خندهای خجل روی لب نشاند و حرفی نزد. نیما که سکوت ستاره را دید، ادامه داد:
- زنگ زدم بگم من چند روز پیش رفتم با خانوم خلیلی... خلیلزاده... یادم نیست حالا، رفتم باهاشون صحبت کردم.
تپشهای قلب دخترک بالا رفت و کف دستهایش از عرق خیس شد.
- بله، در جریان هستم.
لحظاتی دلهرهآور در سکوت گذشت و نیما لب باز کرد:
- راستش... این چند روز خیلی فکر کردم. زنگ زدم تا بگم...
قلب دخترک در گلویش انگار میتپید و تمام وجودش گوش شده بود برای شنیدن حرفهای نیما.
- بگم که هر چی فکر میکنم، هر چی با خودم و دلم کلنجار میرم میبینم شدنی نیست! نمیشه!
امید از دل دخترک پر کشید و بغضی افسار گسیخته به گلویش دوید. کلام نیما را قطع کرد تا بیش از این تحقیر نشود و با صدایی لرزان لب از لب برداشت:
- میدونستم نتیجه غیر از این چیزی نیست! من که گفتم دختری نیستم که بتونم شما رو خوشبخت کنم. از اینکه...
اشک به چشمهایش دویده بود که نیما کلامش را بُرید و صدایش را کمی بالا برد:
- او...ه ترمز کن ستاره خانوم، بذار حرفم تموم بشه بعد...!خواستم بگم هر چقدر فکر میکنم و با دلم کلنجار میرم میبینم نمیشه بیخیالت بشم و فراموشت کنم. خلاصه که پایهی همه چی هستم تا آخرش!
اشکهایی که تا ثانیههایی پیش از ناامیدی و عصبانیت به چشمهایش هجوم آورده بود حالا از سر شوق روی گونههایش میغلتید. نیهان مات و مبهوت به ستاره خیره بود.
- فقط ازت یه کم فرصت میخوام ستارهجان، یه فرصت کوتاه تا با خانوادهام صحبت کنم برای خواستگاری!
دخترک تقلا داشت تا اشکهایش را از نیما پنهان کند. آب دهانش را فرو برد و صدایش را آزاد ساخت تا لرزشش کمتر شود.
- اشکالی نداره... هی... هیچ عجلهای نیست!
نیما آن طرف، لبخند روی لبش نشسته بود و هر کلامی که از ستاره میشنید چون شهدی گوارا در جانش مینشست و بیقرارش میکرد.
- از فردا برمیگردی شرکت؟
ستاره گیج و دستپاچه لب زد:
- فردا؟ شرکت... شرکت که نه، یعنی آره ولی فردا نه!
نیما آگاه به هول شدن ستاره، نخودی خندید و لب باز کرد:
- میخوای بعد دوباره زنگ بزنم حرف بزنی؟
دخترک نفسش را سنگین بیرون داد و لب زد:
- آره، خیلی خوبه.
- باشه، پس فعلا خداحافظ.
ستاره تماس را قطع کرد و نفسش را پر شور و حرارت بیرون داد. نگاهش گیج و مات به نیهان بود و آب دهانش را به زحمت فرو برد. قلبش هنوز میتپید و تنش لرزش خفیفی داشت. نیهان گنگ سرش را به طرفین تکان داد و بهتزده لب زد:
- نگو که نیما بود!
ستاره سر جنباند و با صدایی که به زحمت شنیده میشد جواب داد:
- نیما بود. گفت... گفت هیچ مشکلی... هیچ مشکلی با شرایطم نداره.
نیهان با شوق جیغ کشید:
- هورا...
از روی تخت پایین پرید. درد در مچ پایش پیچید و تعادلش را از دست داد. ستاره هراسان سمتش خیز برداشت و در آغوش کشیدش. نیهان بیتوجه به درد پا، گونهی ستاره را بوسید و ذوق زده گفت:
- نمیدونی چقدر خوشحالم، مطمئن بودم کسی که لیاقتت رو داشته باشه پیدا میشه.
ستاره لب گزید و با صدایی خفه لب باز کرد:
- هیس! هنوز هیچی نشده آدم و عالَم رو خبر دار نکن! گفت هنوز با خانوادش حرف نزده.
کمک کرد تا نیهان روی تخت بنشیند و دخترک دستش را با بیخیالی در هوا تکان داد و گفت:
- برو بابا... وقتی خودش گفته مشکلی نیست یعنی نیست دیگه، مبارکه.
ستاره گردن کج کرد و لب زد:
- نگفت نیست، گفت نداره! خودش مشکل نداره، خانوادش چی؟ پس هنوزم شاید به هم بخوره ماجرا!
- ای بابا، توام همش آیه یأس بخون.
ستاره لبهی تخت نشست و ناخنهایش را به بازی گرفت:
- تا همه چی اوکی نشه و نیان خواستگاری، نه دل میبندم نه هیچی. دیگه نمیخوام دوباره شکست بخورم!
نیهان نیشخندی زد و لب به طعنه باز کرد:
- الان هنوز دل نبستی یعنی؟ یه دقیقه صحبت کردی ده بار رنگت عوض شد، چشمات خیس شد، نفست در نمیومد، رو ویبره بودی، بازم بگم یا همینا واسه علائم عاشقی کافیه؟
لبخند ستاره کش آمد و گونههایش رنگ گرفت. سر به زیر لب گزید و نیهان زبان در دهان چرخاند و پیش آمد:
- حالا بیا بگو کی عاشق شدی ناقلا؟ دقیقا دفعه اول کی دلت لرزید واسش؟
ستاره خجل خندید و چشمکی زد، گفت:
- اولین باری که دلم واسش لرزید از سر عاشقی نبود، یه کوچولو چشم چرون بازی در آوردم.
نیهان ابرو بالا پراند و چشمهایش گرد شد:
- بیتربیت! کجاشو مگه نگاه کردی؟!
ستاره جیغ و خندهاش در هم آمیخت و میان خنده تشر شیرینی زد:
- احمق منظورم این نبود... اولین بار دستامو گذاشتم رو شونههاش تا از قلاب دستاش برم بالا، اونجا که تو دسشویی گیر افتاده بودیم. اینقدر که بَر و بازوش پهن و ورزیده بود دلم لرزید. ولی خب...
مکث کرد و نیهان کنجکاو پرسید:
- خب چی؟!
- اصلا یه حال عجیبی بود اون روز... همهی احساساتم در هم بر هم بود. اون ترس لعنتی همه جا ناغافل سر میرسه. میدیدم نیما کاری بهم نداره آ، باز بیخودی ترس برم میداشت.
نیهان با تحسر آهی سر داد:
- هو...م، خوش به حالت عشقتون دو طرفهاس. من اولا یه طرفه عاشق بودم؛ خیلی حس بدی بود.
ستاره با سر انگشتان به پیشانی دخترک زد و لب باز کرد:
- خوبه حالا توام. یه جوری بغض کرده انگار همچنان در هجران عشق به سر میبره. خوبه حسام الان دیوونهوار عاشقته.
نیهان نگاهی به قهوه و کیکهای نیمخورده انداخت و گفت:
- اینا هم از دهن افتاد.
ستاره بیتوجه به حرف نیهان، فکرش سمت نیما رفته بود و با نگاهی خیره به زمین، لب زد:
- به نظرت به عمو حامد چی بگم که باز برگردم شرکت؟ نمیخوام فعلا بدونه بینمون چی پیش اومده.
نیهان لب کج کرد و متفکرانه جواب داد:
- نمیدونم والا... اوم... مثلا بگو...
یک آن فکری به ذهنش خطور کرد و صدایش را بالاتر برد:
- آهان! بگو هستی ازم خواهش کرده گفته برگرد. بگو منم تو رو دروایسی موندم قبول کردم. بگو فعلا اوضاع شرکت خوب نیست، دلم نیومد رد کنم.
***
شب از نیمه گذشته و نیما روی تخت طاق باز دراز کشیده بود؛ خواب به چشمهایش نمیآمد. با کلافگی به پهلو چرخید؛ دست دراز کرد و گوشی را از روی پاتختی برداشت. لحظهای یاد ستاره از فکر و ذهنش دور نمیشد. دلشوره داشت، دلشورهی واکنش پدر و مادرش را!
وارد تلگرام شد و شمارهی ستاره را جستجو کرد. با دیدن پروفایلش، لبخند کجی روی لبش کش آمد. عکس پروفایل، ستارهای در دل آسمان تیرهی شب بود. آنلاین بود و نیما را ترغیب میکرد به پیام دادن. دستش روی صفحه لغزید و تایپ کرد: « سلام عزیزم... نخوابیدی؟»
نگاهی به جملهی تایپ شده انداخت و باز دل دل کرد برای ارسال؛ نکند از کلمهی «عزیزم» خوشش نیاید! متن را ویرایش کرد و باز با وسواس آن دو کلمهی باقیمانده را مرور کرد. آخر به یک سلام ساده دلش راضی شد و ارسال کرد. لحظهای طول کشید تا پیامش را ببیند و نیما چشم به صفحهی گوشی دوخته بود.
پیام که دیده شد و بالای صفحه «در حال نوشتن...» به چشم خورد، ضربان قلبش بالا رفت و لبخندش عمیقتر شد.
- سلام.
- خوبی؟
- ممنون، ببخشید که عصر نتونستم صحبت کنم.
نیما فورا خودش را از تخت جدا کرد و چهار زانو نشست. گوشی را میان هر دو دستی که ستون زانوانش شده بود گرفته و لحظهای به وضعیت خودش خندید. درست مثل پسرهایی که تازه به جوانی رسیدهاند و برای اولین مرتبه از سمت دختری مورد توجه قرار میگیرند، ذوق کرده بود و هیجان داشت.
- اشکالی نداره، اتفاقا به نظرم اینجوری بهتر میتونیم حرف بزنیم.
- درسته.
نیما لب به دندان گرفت و برای گفتن حرفش تردید داشت. پیام را تا نصفه مینوشت و باز پاک میکرد. با کلافگی پلک روی هم فشرد و نفسش را بیرون داد نوشت:
- قبل از اینکه با خانوادهام حرف بزنم باید یه بار با خودت حرف بزنم. میای صحبت کنیم؟
ستاره میان تاریکی اتاق، با سر در گمی خیره به پیام بود که دوباره پیام آمد.
- هر جا که خودت بگی، شرکت، کافیشاپ، رستوران!
دخترک خاطرهی خوشی از این قرارهای یواشکی و پنهانی نداشت. اعتماد کردن برایش سخت بود و تردید داشت. مردد انگشتش روی کلمات بازی میکرد و در نهایت نوشت:
- میام شرکت.
نیما بلافاصله پرسید:
- فردا؟
- معلوم نیست، اما خبر میدم.
استیکر شب بخیر را فرستاد و آفلاین شد. به خودش که آمد دستهایش خیس از عرق بود و بغض گلویش را میفشرد. زهر خاطرات گذشته، حلاوت این لحظات را به کامش تلخ کرده بود. خودش هم نفهمید مرغ سرکش خیالش چه وقت به بام خاطرات گذشته پریده و صدای رامین در گوشش میپیچید:« تا با هم آشنا نشیم، تا از خودمون واسه هم نگیم که نمیتونم به مادرم بگم بریم خواستگاری. بگم بریم خواستگاری کی؟ کسی که خودمم زیاد ازش نمیدونم! خندهدار نیست؟ پس بهم اعتماد کن ستاره، این رفت و آمد من و تو واجبه. حرف یه عمر زندگیه آ!»
قلبش هُری فرو ریخت و گوشی را روی تخت رها کرد. قطرههای ریز و درشت عرق بر جای جای صورتش نشسته و قلبش بیمحابا میتپید. زیر لب با صدایی خفه و لرزان پچ زد:« داری چکار میکنی ستاره؟! باز اعتماد میکنی؟»
حالش از این همه ظن و تشویش بد شد و از جا برخاست. قوطی کوچک و سفید رنگ قرصهایش را برداشت و یکی از آن دانههای ریز سبز رنگ را با جرعهای آب در دهانش فرو برد و روی تخت دراز کشید. پلک بست و اشکهای گرم نرم نرمک از زیر پلک بیرون لغزیدند و با افکاری آشفته و صورتی خیس از اشک به عالم بیخبری رفت.
***
نیما روی صندلی اداریاش لمیده و با پای راستش روی زمین ضرب گرفته بود. پنجهی مربعی کفش را ریتمیک و پیوسته به سرامیکها میزد و خودکار را سوک لبش میفشرد. کامبیز نفسش را پر صدا بیرون داد و لب به اعتراض گشود:
- ای درد... بسه دیگه هی تِق تِق تِق!
نیما با بیخیالی صندلی را چرخی داد و لب زد:
- ناراحتی برو تو اتاقت، من استرس داشته باشم همینم.
کامبیز حینی که باز مشغول کار میشد و به صفحهی لپ تاپ خیره بود زیر لب غرولند کرد:
- زهرمار همینم! گوساله.
گوشی روی میز زنگ خورد و نیما روی میز خم شد؛ فورا جواب داد:
- بله؟
نیکزاد آن طرف خط گفت:
- خانوم سپهری تشریف...
حرفش تمام نشده بود که نیما هول هولکی جواب داد:
- بله بله... تشریف بیارن داخل.
و بیآنکه منتظر جواب باشد گوشی را روی تلفن گذاشت. دستپاچه رو به کامبیز گفت:
- پاشو پاشو جمع کن برو اتاقت، ستاره اومد.
کامبیز ابرو بالا پراند و لب زد:
- احمق کارای شرکت مونده تو عشقت رو دعوت کردی با هم گل بگید گل بشنوید؟! خانوم دادفر...
نیما مهلت حرف زدن نداد و از پشت میز برخاست. لپ تاپ را از روی میز برداشت و همانطور که آن را دست کامبیز میداد، تشر زد:
- جمع کن برو بهت میگم عه!
تقهای به در خورد و نیما یقهی پیراهنش را از دو طرف صاف کرد و با تک سرفهای جواب داد:
- بفرمایید.
بلافاصله با چشم و ابرو به کامبیز اشاره کرد که اتاق را ترک کند. کامبیز سری به طرفین تکان داد و از جا برخاست. لپ تاپ و چند برگه دستش بود و ستاره وارد اتاق شد. احوالپرسی سَرسَری با هم کردند و کامبیز بیرون رفت. نیما زبان روی لب کشید و با لبخندی ملایم سمت صندلیها اشاره کرد:
- خوش اومدی، بشین.
ستاره نگاهش را دزدید و با شرمی که همیشه چاشنی نگاه و رفتارش بود سمت صندلی رفت و نشست. نیما پشت میز نرفت و به فاصلهی یک صندلی کنار ستاره نشست و سمتش چرخید.
- ممنون که قبول کردی بیای.
دخترک آهسته جواب داد:
- خواهش میکنم، اما این آخرین مرتبهاس. قرار بعدی رو حتما باید خانوادهام مطلع باشن.
نیما با لبخند گفت:
- چشم، حتما! قهوه یا چای؟
- فرقی نداره، بیشتر مشتاقم زودتر اون حرفای مهم رو بشنوم.
نیما از جا برخاست، نرم خندید و پنجهای میان موهایش کشید:
- عجله نکن، حرفام زیاد خوشحال کننده هم نیست!
سمت گوشی رفت و قهوه سفارش داد. دوباره سر جایش برگشت و پا روی پا انداخت با تأنی لب باز کرد:
- خواستم امروز بیای تا بیشتر از من بدونی. یه حرفایی رو لازم بود الان بهت بگم، قبل از اینکه حتی با خانوادهی خودم صحبت کنم.
ستاره نیم نگاهی انداخت و سر جنباند:
- میشنوم.
نیما نگاهش را پایین انداخت و همراه با نفسی که بیرون میداد لب زد:
- مادر من بعد از به دنیا اومدنم فوت شده و من جز چند تا عکس و یه سنگ قبر، هیچی ازش ندیدم و ندارم.
ستاره نگاهش متأثر شد و زیر لب زمزمه کرد:
- خدا رحمتش کنه.
نیما که سر به زیر، غرق در گذشته و گرم صحبت بود متوجه صدای آرام دخترک نشد و ادامه داد:
- چند ماه بعد پدرم ازدواج میکنه و من از وقتی یادم میاد گوهر رو دیدم و اونو مادر خودم میدونم. گوهر از شوهر سابقش دو تا پسر داشت. یکی تقریبا سن و سال خودم و یکی هم دو سال بزرگتر. پسرای گوهر هر چقدر بزرگتر میشدن، اختلاف و دعواهاشون با من و بابام بیشتر میشد. اونا حتی آلما رو هم که مادر خودشون دنیا آورده بود، زیاد دوست نداشتن چون پدرش، پدر من بود! جنگ و دعواهای ما تمومی نداشت تا اینکه پسر بزرگتر گوهر رفت سربازی و وقتی برگشت با برادرش از اون خونه رفتن. بعد از اون زندگیمون کمی رنگ آرامش گرفت. اما الان باز مدتیه که هر از گاهی تو خونه بحث و جنجال میشه. اونم بین من و پدر و مادرم.
ستاره ابرو در هم کشید و پرسشگر نگاهش کرد، لب زد:
- چرا؟!
نیما با لبخند کجی جواب داد:
- به خاطر پارمیس، همون که یه بار اومد شرکت و دیدیش! قبلا هم بهت یه چیزایی گفتم در موردش. همیشه میگفتن پارمیس و نیما برای هماند.
با اندکی مکث خواست ادامه دهد که تقهای به در خورد. کریم وارد شد و لبخند معناداری روی لب داشت. نگاهش بین ستاره و نیما میچرخید و نیما با اخم ظریفی به کریم فهماند تا لبخندش را جمع کند. کریم خجول لب به دندان گرفت و قهوهها را روی میز گذاشت. با رفتنش نیما ادامه داد:
- اوایل فکر میکردم دوسش دارم، از همون نوجوونی بیرون رفتنامون با هم شروع شد. گاهی مهمونی و تفریح میرفتیم با هم، اما هر چقدر بزرگتر میشدم و به ازدواج بیشتر فکر میکردم، میدیدم پارمیس دختری نیست که ایده آل من باشه و من عاشقش باشم. حسی که به پارمیس داشتم مثل حسم به آلما بود. کنارش خوش بودم، ناراحتیش ناراحتم میکرد اما در حد همون خواهر. هیچ کششی سمتش نداشتم و هیچوقت لحظاتی که بشه اسمش رو عاشقانه گذاشت کنارش نداشتم. بیشتر برام یه دوست بود تا عشق! این شد که وقتی از احساسم مطمئن شدم سفت و سخت پای حرفم وایسادم و گفتم ازدواج نمیکنم. نه گفتن من، شروع تَنِش تو خانواده بود.
فنجان قهوه را برداشت و سمت ستاره تعارف کرد:
- بخور سرد نشه، قهوه داغش میچسبه!
دخترک فنجان را از نیما گرفت و به لبهایش نزدیک کرد. نیما لحظهای نگاهش روی صورت ستاره چرخید و فورا آن را دزدید. آرامشی که در چهرهی ستاره دیده میشد؛ لبخند روی لبش نشاند. جرعهای از قهوه نوشید و با تعلل ادامه داد:
- اینا همه مقدمهای بود تا برم سر اصل مطلب. که بگم...
نگرانی به چهرهی دخترک دوید و فنجان را از لبهایش فاصله داد.
- که بگی چی؟!
- نیما ابروهایش را بالا انداخت و کلافه دو انگشت میانی را روی ابروها کشید و به سمت بالا برد. آه سردی کشید و لب باز کرد:
- که بگم همینجوری هم، با وجود اینکه از ماجرای تو خبر ندارن مطمئنم که حرفت رو بزنم نه میارن! چه برسه که بدونن چه اتفاقی واست افتاده.
ستاره نگاهش نگران و مستأصل بود، حرفهای نیما را در ذهن حلاجی میکرد و سرش را به طرفین تکان داد:
- خب... یعنی باید... باید چکار کنم؟
نیما لبهایش را به داخل جمع کرد و آهسته فشرد، ابروهایش در هم گره خورده بود و با صدایی بم لب زد:
- نباید خانوادهام از این موضوع باخبر بشن!
ستاره چشم درشت کرد و ناباور سر جنباند، فنجان را روی میز گذاشت و با تحکم گفت:
- نه... نه محاله!
نیما با استیصال سر کج کرد و لب به التماس باز کرد:
- به خدا راهی نیست ستاره، من اینقدر به این قضیه فکر کردم که مغزم رگ به رگ شد؛ راه نداره به خدا!
ستاره با درماندگی نگاهش کرد و لب از لب برداشت:
- این پیشنهاد هم برای من راه نداره! من نمیتونم برای بار دوم پیش خانوادهام خراب بشم. اگر بفهمن خیلی برام بد میشه!
- چجوری میخوان بفهمن؟ یه موضوعیه بین من و تو، تا من صدام در نیاد، حرفی نزنم کی میخواد بفهمه بین ما چی گذشته؟
ستاره فکرش پریشان و چهرهاش آشفته بود. با اندک تعللی لب باز کرد:
- نه، یه در صد اگه تو مراسمات و مهمونیا از گوشه و کنار و اقوام متوجه موضوع بشن خیلی برام گرون تموم میشه!
نیما جلوتر آمد و ستاره کمی خودش را جمع و جور کرد، نگاهش را دزدید و سر به زیر انداخت. نیما خیره به چهرهی شرمگین دخترک لب گشود:
- اگه حقیقت رو نگیم، تهش اینه که بعد از عقد یا عروسی یا هر وقت دیگهای خانوادهی من بفهمن، یه بلبشو بشه و فوقش قهر کنن. من که جا نمیزنم، من که کنارتم، نمیتونن که جدامون کنن! اما اگر حقیقت رو بگیم مطمئن باش هیچوقت و هرگز نمیان خواستگاری و منم تنها و بدون خانواده نمیتونم بیام جلو که اگر بیام هم صد در صد پدرت اجازهی ازدواج نمیده. حالا تو بین گفتن حقیقت و نگفتن، بین قهر خانوادهمو و هرگز نرسیدن کدوم رو انتخاب میکنی؟
ستاره سگرمههایش در هم بود و مغموم نگاهش میکرد. یاد فریادهای پدرش و روزهای سخت طرد شدنش افتاد. خودش را میدید که باری دیگر با سهلانگاری با آبروی پدرش بازی کرده و باز هم خشمش را برانگیخته است. مو به تنش راست شد و دلش هری فرو ریخت. از جا برخاست و مصمم گفت:
- نمیتونم، واقعا نمیتونم این ریسک رو قبول کنم. اینبار محاله بابام منو ببخشه!
نیما مقابلش ایستاد و شانههایش فرو افتاد. مثل برفی زیر آفتاب وا رفت و نگاهش کرد. ناباورانه لب باز کرد:
- یعنی نرسیدن رو انتخاب میکنی و به همین راحتی فراموشم میکنی؟!
مقابل نگاه مسکوت ستاره پوزخندی زد و قدمی به عقب برداشت. روی پاشنه چرخید و پنجه میان موهایش فرو برد، لب به کنایه باز کرد:
- فکر میکردم توام عاشق شدی؛ فکر میکردم توام مثل من هیچجوره نمیتونی بیخیال بشی، هه...! من میتونستم بهت هیچی نگم، اما نخواستم با دروغ بیام جلو. برای خودم متأسفم.
دخترک دندان رو دندان فشرد و بغضش را قورت داد. عقل و احساسش در جدال با یکدیگر، چنگ به روح و جانش میکشیدند. قطره اشکی لجوج روی گونهاش غلتید و سر به زیر با صدایی که به زحمت شنیده میشد پچ زد:
- متأسفم!
با گامهایی سست از اتاق بیرون رفت و صدای بر هم خوردن درب، پلکهای نیما را روی هم فشرد و لبش را طوری به زیر دندان کشید که شوری خون را در دهانش حس کرد.
دی ماه بود و سرما تا مغز استخوان فرو میرفت. گونههای خیس و یخ زدهی دخترک با هر وزش باد سوزناک، بیحس و کرختتر میشد. بیتوجه به نگاه متعجب و پرسان عابرین، پیادهرو را قدم میزد و سردرگم بود. کنار خیابان روی نیمکت سرد فلزی نشست و کیفش را در آغوش فشرد. گوشی مدام توی جیبش زنگ میخورد و کلافهاش کرده بود. آب دهانش را فرو برد و گوشی را برداشت. شمارهی نیهان بود و نتوانست رد تماس بدهد. تماس را وصل کرد و با صدایی مرتعش لب زد:
- الو نیهان...
- کجایی دختر؟ دل نگران شدم. رفتی شرکت؟ شیری یا روباه؟!
اشکهایش بیش از پیش شدت گرفت و لبهایش روی هم لرزید. میان گریه نالید:
- هیچی... من هیچی نیستم جز یه بدبخت فلکزده! یه آشغال، یکی که مثل تفاله پرت شده بیرون... رامین کجای این شهر و زیر سقف آسمون داره نفس میکشه و زندگی میکنه وقتی زندگی رو برای من جهنم کرده؟ وقتی راه نفس کشیدنم رو بسته؟!
هق میزد و صدای نیهان نگران به گوشش میرسید. گوشی از گوشش فاصله گرفته بود و حرفهایش را گنگ و نامفهوم میشنید. دستی روی شانهاش نشست و زنی کنارش ایستاد. لب به عطوفت باز کرد:
- دخترم... خوبی؟ کمکی ازم بر میاد؟!
ستاره تنها سری تکان داد و زن با نارضایتی و نگاهی متأثر از کنارش دور شد. تماس را قطع کرد و با رخوت از جا برخاست. پاهایش بیرمق بود و روی زمین کشیده میشد. پژواک صدای نیما مدام در گوشش تکرار میشد:« فکر کردم توام عاشقمی... هه... برای خودم متأسفم!»
سمت مترو قدم برداشت. پیامک نیهان دستش رسید:« تو رو خدا بیا خونمون، نگرانت شدم!»
***
اتاق غرق در سکوت بود و جز صدای تیک تاک ساعت شنیده نمیشد. ستاره زانوهایش را بغل گرفته و خیره به مقابلش، کنار نیهان چمباتمه زده بود. نیهان دراز کشیده، دستی زیر سر داشت و دست دیگر را روی پرزهای پتو میکشید و خطوط نامفهوم ایجاد میکرد. حرفهای ستاره را از زبانش شنیده بود و جز سکوتی المبار جوابی برایش نداشت.
صدای خشدار ستاره سکوت سهمگین اتاق را در هم شکست.
- رامین اونقدر چربزبونی کرد، اونقدر دون پاشید واسم تا به دلم راه پیدا کرد. برای رفتنش هم که باز خودش کاری کرد که نفرت ازش تو تک تک سلولهای تنم بشینه، اما نیما...
مکث کرد و آهی از سینه برکشید.
- لعنت به اون سفر لعنتی که همه چی از اونجا شروع شد. از اون موقع که ساعتها کنارش بودم و یه بار نگاه بد ننداخت بهم. که وقتی تو بیابون با هم تنها شدیم قدماشو جوری برداشت که نه کنارم باشه یا پشت سرم که من معذب باشم، نه اونقدر ازم جلوتر راه بره که تنها باشم و خطری تهدیدم کنه. منه گریزون، منه دلزده، منه بیزار از هر چی مرد و جنس نر رو جوری با رفتارش رام کرد، که اون لحظه کنارش حس امنترین جای دنیا رو داشتم. یادته میگفتی عاشق حسام شدی چون بهت حس امنیت داد؟ اون روز با تمام وجود اون حس خوب تو رو درک کردم. وقتی میبینی یکی حواسش بهت هست. به تو، حریمت، وجودت احترام میذاره. ولی حیف... حیف که این آدم خیلی دیر وارد زندگیم شد!
غم در صدای نیهان موج میزد و دلش برای ستاره خون میشد.
- ستاره، تو دلت بدجوری رفته واسه نیما و خودت خبر نداری. از من میپرسی پیه اون بلبشو رو به تنت بمال و پیشنهاد نیما رو قبول کن. چون اگه ردش کنی، دیگه زندگی نمیکنی... فقط زندهای! عشق الکی نیست از سرت بپره؛ جای خالیش سوهان روحت میشه، پیرت میکنه، آبت میکنه.
همان لحظه که ستاره کنار تنها رفیقش نشسته و خواهرانه با او درد دل میکرد؛ نیما روی کاناپه در سالن خانه لمیده و تمام فکرش پیش ستاره بود. سیگار را میان دو انگشت شست و اشاره گرفته و عمیق و حرصآلود کام میگرفت. آلما آهسته و با احتیاط کنار مبل روی زمین نشست. لبخند ملایمی کنج لب داشت و با وجود اخمهای در هم کشیدهی نیما و سکوت سنگینش برای حرف زدن تردید داشت. تک سرفهای کرد و مردد لب باز کرد:
- چیزی میخوری بیارم؟
- نه!
آلما سر به زیر با انگشتهای دستش ور رفت و لب زد:
- یه خورده عذاب وجدان دارم. دلم برای مامان سوخت. درسته من از پسراش متنفرم و اصلا داداش خودم قبولشون ندارم ولی خب اون مادره دیگه! دوسشون داره. از وقتی فهمید میخوان برای همیشه از ایران برن همش گریه میکرد، ولی من حتی یه بارم نتونستم باهاش همدردی کنم که بماند اصلا خوشحال بودم که دارن میرن!
نیما فیلتر سیگار را توی زیرسیگاری فشرد و غرولند کرد:
- من جای گوهر بودم نه فرودگاه میرفتم نه یه قطره اشک میریختم. میخواد چکار اون پسرای بیمعرفت رو که سال به سال ازش یه حالی نمیپرسن. حالا مثلا ایران بودن خیلی سر میزدن بهش؟
آلما لب و لوچهاش را کج کرد و با صدایی آرام زمزمهوار گفت:
- الان حتما از فرودگاه برگرده حالش خیلی بده!
نیما حرفی نزد و سیگار دیگری از پاکت بیرون کشید. سیگار را میان لبهایش گذاشت و فندک زد که دست آلما جلو رفت و سیگار را از بین لبهایش قاپید. اخم روی پیشانی نشاند و تشر زد:
- بسه دیگه نیما! چرا یه ذره فکر خودت نیستی؟ شام نخوردی، بعد هی سیگار پشت سیگار!
نیما سگرمههایش بیشتر در هم فرو رفت و با درماندگی لب باز کرد:
- بیخیالم شو آلما، کاری به کارم نداشته باش!
- چته باز؟ با ستاره حرف زدی؟
بغضی ته گلویش میجنبید و خون در رگهایش قُل میزد. به سختی آن حجم سنگین از بغض و عصبانیت را در صدایش اسیر کرده بود و لب زد:
- میگه باید خانوادهات بدونن! محاله آلما، محال...
آلما دستش را لا به لای موهای بلند نیما کشید و لب دلداری باز کرد:
- دردت به جونم، خب حق داره طفلی. خیلی ریسک بزرگیه!
- مگه میگم حق نداره؟ حق داره، خوبم داره ولی خودت بگو راهش چیه؟ تو که مامان بابا رو میشناسی، تو که اخلاقشون دستته، به نظرت قبول میکنن؟ همینجوری هم من از ستاره حرف بزنم دنیا رو سرم آوار میکنن چه برسه بگم مشکلش چیه.
آلما دستش را به لبهی مبل تکیه داد و ستون سر کرد. ابروها و لب را کج کرد و گفت:
- این که فکر کنید تمام عمر میشه این موضوع رو پنهان کنید هم محاله، دیر یا زود گندش در میاد. تو فکر اونجاشو کردی؟!
نیما تای ابرویش را بالا انداخت و گنگ پرسید:
- فکر اونجای کیو؟
آلما دستش را روی پیشانی کوبید و چشمهایش را پوشاند. گونههایش رنگ گرفت و لب باز کرد:
- خیلی خنگ و بیتربیتی نیما، اونجای کسی رو نگفتم. میگم فکر اون روزی که دروغتون لو بره رو کردی؟
- آها... خب آره. به ستاره هم گفتم وقتی عقد کنیم و بعد بفهمن نهایتش باهامون قهر کنن. دیگه طلاقمون رو که نمیتونن بگیرن. تموم میشه میره!
دخترک نفسی بیرون داد و زمزمه کرد:
- تو فقط فکر رسیدنی نیما، آتیش عشقت تنده و هیچی نمیبینی. ولی به این سادگی نیست که میگی. مشکلات بزرگتری ممکنه واستون پیش بیاد.
نیما سمت خواهرش متمایل شد و با ارتیاب نگاهش کرد، چشم باریک کرد و سر جنباند:
- مثلا چه مشکلاتی؟ تو چیزی میدونی آلما؟
به وضوح دستپاچگی دخترک را دید و او لب زد:
- نه... نه همینجوری گفتم.
- منو دور نزن آلما، چشمات داد میزنه که داری یه چیزی رو ازم پنهون میکنی!
آلما لب به دندان گرفت و نگاهش را دزدید.
- آلما! چیزی میدونی بهم بگو. بذار بدونم دور و برم چه خبره و چه گِلی باید به سر بگیرم؟
آلما ناخن روی ناخن میکشید و با تأنی لب باز کرد:
- قول میدی مامان و بابا نفهمن که بهت گفتم؟
- من و تو تا حالا کم با هم حرف زدیم؟ کم درد دل کردیم؟ حرفی بینمون بوده که فاش شده باشه؟!
آلما مظلومانه نگاهش کرد و گفت:
- آخه ممکنه عصبی بشی اینو بشنوی!
نیما بیشتر کنجکاو و کلافه شد. روی مبل نشست و بازوی دخترک را میان دست آهسته فشرد.
- آلما میگی یا نه؟
آلما آب دهانش را قورت داد و با تردید و تعلل لب از لب برداشت:
- صبح خیلی اتفاقی شنیدم که مامان پبشنهاد داد تا بابا از لحاظ کاری روت فشار بیاره. میگفت دیگه حمایت کاری و مالی نداشته باشی تا بدونی چقدر سهام داشتن بابا و دایی تو شرکت روی پیشرفتت تأثیر داشته. بلکه اینجوری برگردی سمت پارمیس!
نیما لحظاتی گنگ و اخمآلود آلما را نگاه کرد و رفته رفته اخمهایش از هم باز شد. پوزخندی کنج لب نشاند و زمزمه کرد:
- هه! این همه جون کندن و تلاش باعث پیشرفت نبود و سهام اونا باعثش بود؟ عجب! میدونستم میخوان چند سال بعد منت بذارن از همون اول...
صدای نگران و معترض آلما حرفش را ناتمام گذاشت و باز دستش سمت پاکت سیگار روانه شد.
- نگفتم عصبانی میشی! قرار بود چیزی نگیآ!
سیگار را روشن کرد و سر جنباند:
- دارم با خودت حرف میزنم، اونا بیان چیزی نمیگم نگران نباش. برو دو تا چای بردار بیار.
دخترک غرولندکنان از جا برخاست.
- اه، باز سیگار روشن کرد. میگی بالا چشمت ابرویه، سیگار روشن میکنه!
***
عقربههای ساعت دیوارکوب و طلایی رنگ، ده و چهل دقیقهی شب را نشان میداد که ستاره کلید را توی قفل چرخاند و وارد حیاط شد. نگاهش به پنجره افتاد و مادرش را دلنگران پشت پنجره دید. دلش هری فرو ریخت و قدمهایش را سمت خانه تندتر کرد. وارد سالن که شد ریحانه سراسیمه جلو آمد و قبل از اینکه حرفی بزند ستاره گفت:
- سلام، من که گفتم دیر میام. به خدا خود حسام با نیهان اومدن منو رسوندن.
ریحانه بغضآلود لب باز کرد:
- میدونم مادر، الان طوبی خانومم زنگ زد گفت که راه افتادین. من نگران سدرایم!
دخترک ابروهایش در هم رفت و گنگ لب زد:
- سدرا؟ مگه چی شده؟!
ریحانه از پس پردهی ضخیم اشکهایش صدای مرتعشش را آزاد کرد:
- با بابات سر شبی دعواشون شد. از خونه زده بیرون. بابات تو اتاقه و سدرا هم گوشیش خاموش و خودشم نمیدونم کجاست! بچهام تو هوای سرد کجا رفته؟
هق زد و تن خستهاش را روی مبل رها کرد. ستاره کنار مادرش جای گرفت و دستش را نوازشگونه روی شانههای او کشید.
- الهی فدات بشم مامان، غصه نخور. بچه که نیست، مراقب خودشه و حتما تا یه ساعت دیگه برمیگرده. تو این هوای سرد جایی نداره که بره!
ریحانه باز گریه سر داد و میان گریه لب از لب برداشت:
- مراقب خودشه؟ اصلا میدونی چرا دعواشون شد؟ پسرم داره از دست میره ستاره! بابات از تو وسایلش مواد پیدا کرده. میبینی چه خاکی به سرم شده؟!
لابه و زاری میکرد و ستاره شوکه و گنگ به مادرش چشم دوخته بود. درب اتاق باز شد و سجاد با صورتی سرخ و نگاهی آتشین از اتاق بیرون آمد. نهیبش تن مادر و دختر را لرزاند:
- بسه دیگه! چه خبرته گریه و زاری راه انداختی؟ به جای این کارا دنبال راه چاره باش.
- دوای دردش میتراس! از وقتی میترا ولش کرده هم بیکار شده و هم داره مواد مصرف میکنه. میترسم آخر خودش رو بکُشه!
سجاد روی مبل نشست و سرش را میان دستها گرفت. آشفته و مستاصل لب باز کرد:
- اونقدر که تو آسایش و رفاه بار آوردیمش این شده نتیجهاش! سدرا پسره، بچهی اول، ارشد، نوهی بزرگ خانوادهی سپهری... هر چی خواست فراهم بود، هر جا رفت و هر کاری کرد حمایت شد. حالا اونقدر ضعیف بار اومده که تا به مشکل خورده اینجوری داره خودش و همه کس رو نابود میکنه. اینه نتیجهی بهای بیش از حد دادن!
نی نی لرزان چشمان دخترک، محزون و اشکآلود بین پدر و مادرش میچرخید و لبهایش میلرزید. خودش را ملامت میکرد و مقصر تمام این جنجالها میدانست. صدای کوبیده شدن در به گوش رسید و نگاهها سمت حیاط چرخید. سجاد زیر لب گفت:
- اومد!
ریحانه لب به تمنا باز کرد:
- تو رو خدا سجاد بهش حرفی نزن. به خدا تندی و دعوا راه حل هیچ مشکلی نیست. وضع رواز این بدتر نکن!
سجاد سر جنباند و با ملایمت جواب داد:
- باشه، گریه نکن. کاری ندارم بهش.
درب سالن باز شد و هوای سرد پا به خانه گذاشت. سدرا عبوس و برافروخته وارد سالن شد. زیر لب سلامی کرد و نگاه نفرتانگیزش لحظهای روی ستاره خیره ماند. سمت اتاقش رفت و باز در را بر هم کوبید.
ستاره از جا برخاست و سمت آشپزخانه رفت. با پارچ اب سرد و لیوان به سالن برگشت و همانطور که برای مادرش آب میریخت گفت:
- پاشو مامان، پاشو قربونت برم. یه قرص بخور برو بخواب. دیدی که سدرا هم اومد.
سجاد نفس حبس شدهاش را بیرون داد و با رخوت از جا بلند شد. سمت اتاق میرفت که دخترک لب زد:
- بابا آب نمیخوای؟
سجاد سری به نشانهی نه تکان داد و وارد اتاقش شد.
***
ابرها در هم میتنیدند و رعدشان شیشههای اتاق را میلرزاند. قطرات درشت باران خود را بر تن شیشه میکوبیدند و خواب آشفتهی ستاره را بیشتر بر هم میزدند. دخترک با نفسهایی تند و کشدار از خواب پرید و نگاه هولناکش دور تا دور اتاق چرخید. عرق سردی به تنش نشسته بود و آب دهانش را فرو برد. تنش سست و بیرمق بود و آرام پتو را کنار زد و از جا بلند شد. کنار پنجره رفت و پرده را کنار زد. باد لا به لای شاخههای خشک و بیبار درختان میپیچید و باران غسلشان میداد. پرده را کشید و سمت کمد لباسهایش قدم برداشت و حولهی تنی سفیدش را برداشت. از اتاق بیرون رفت؛ قدم به سالن گذاشت و مادرش را صدا زد.
- مامان... مامان جون...
نگاهش به سدرا افتاد که روی مبل لمیده و کنترل تلوزیون را در دست میچرخاند. با صدایی بم و خشدار گفت:
- نیست، رفته بیرون.
نگاهش را از چشمهای سرخ و غضبناک سدرا دزدید. حمام انتهای راهروی اتاقها بود و با حولهای که در دست داشت سمت حمام رفت. در را بست و بلوزش را با یک حرکت از تن بیرون آورد و داخل سبد رخت چرکها انداخت. که یکدفعه درب حمام به شدت باز و به دیوار کوبیده شد. ستاره هینی کشید و دستهایش را سپرخود کرد تا خود را کمی بپوشاند. سدرا با نگاهی مشتعل و صورتی خیس از عرق، دندان روی دندان میسایید و لبهایش قفل بود. دم و بازدمهای تندش را از بینی بیرون میداد و در را پشت سرش بست و قفل کرد. ستاره حیران و گنگ نگاهش میکرد و تنش به رعشه افتاده بود. گلویش خشک شده و زبان در دهانش نمیچرخید.
- د... دا... داداش... چ... چی...
سدرا حرفهای بریده بریدهی ستاره را نشنید و صورت رنگ پریده و نگاه ملتمس خواهرش را نمیدید. تنها نفرت بود که مقابل چشمهایش شعله میکشید و لهیب آن وجودش را در بر میگرفت و قدم به قدم نزدیک شد. چانهی دخترک را میان دست گرفت و آنقدر محکم فشرد که ستاره حس میکرد تمام دندانهای فک پایینش در حال خُرد شدن است. منزجر و مشمئز غرید:
- ای کاش میمردی که اینجوری مایهی ننگ و بدبختی ما نشی عوضی! زندگیمو به آتیش کشیدی. هیچی برای از دست دادن ندارم که از کُشتنت بترسم . به هوای شرکت و خونهی نیهان و خانجون فقط خدا میدونه کجا میری ؟! خودم با دستای خودم میکُشمت و همینجا سلاخیت میکنم.
ستاره آنقدر ترسیده بود که توان هیچ حرف یا حرکتی را نداشت. قفسهی سینهاش از شدت نفسهای تند و هراسان بالا و پایین میرفت و با چشمهایی که هر آن میخواست از حدقه بیرون بزند، گنگ و ناباور برادرش را نگاه میکرد. لبهایش را باز و بسته کرد تا حرفی بزند که سدرا چنگ به بازویش انداخت و دخترک را به انتهای حمام و سمت وان هُل داد. ستاره تعادلش را از دست داد و روی سرامیکهای سخت و سرد حمام افتاد و درد در وجودش پیچید. فریاد دردمندش بلند شد و جنینوار در خودش جمع شد. به سختی تنش را تکان داد و دراز کشید. پاهایش خمیده بود و بغضش شکست، لب به التماس باز کرد:
- سدرا تو رو خدا... تو رو جون مامان...
سدرا اما دیوانه شده بود و هیچ تعادلی بر رفتارش نداشت. دسته تیغ را از داخل شلف حمام برداشت و ستاره وحشتزده جیغ کشید و با وجود دردی که بدنش داشت خواست از جا بلند شود و فرار کند. دستش به دستهی اهرمی شیر خورد و دوش باز شد. صدای شُر شُر آب در حمام پیچید و سدرا چنگ به گلویش انداخت و دخترک دوباره روی زمین افتاد. روی دخترک خیمه زد و هر دو دستش را با یک دست محکم بالای سرش نگه داشت.
- سدرا تو رو خدا... داداش تو رو قرآن... سدرا غلط کردم. به خدا دیگه از خونه بیرون نمیرم. سدرا...
تقلاهای ستاره بیفایده بود و حریف هیکل تنومند برادرش نمیشد. سنگینی تن سدرا توان پاهایش را از بین برده بود. سدرا تیغ را بیرحمانه روی رگ ظریف مچ دست دخترک کشید و خون بیرون جهید. درد و سوزشی عمیق مچ دست دخترک را در هم پیچید و گرمی خون، نفس را در سینهی ستاره حبس کرد و دهانش از بهت باز ماند. متوحش و ناباور با چشمهایی گرد شده سدرا را نگاه میکرد و دیگر تقلایی نداشت. خیره به چشمهایی بود که روزی همبازی کودکیهایش بود، دستهایی را به خون نشانده بود که روزی با عشقی برادرانه بر سرانگشتانش بوسه زده بود. باورش نمیشد سدراست که اینطور با سختدلی جانش را میستاند.
صداهایی از بیرون شنیده شد و صدای ریحانه به گوش رسید.
- سدرا... ستاره... ستاره جان...
سدرا با شنیدن صدای مادرش فورا تیغ را کناری پرت کرد و دستش را روی دهان ستاره فشرد. دخترک بیدفاع و مظلومانه، بدون هیچ تقلایی برادرش را نگاه میکرد و خون هر لحظه بیشتر کفپوش سفید حمام را سرخ میکرد. نگاه سدرا به چشمهای خیس از اشک ستاره خیره ماند و اشک به چشمهایش دوید. آهسته و بغضدار لب زد:
- دیگه تموم میشه... داره همه چی تموم میشه. ستاره جاش تو آسمونه، نه روی زمین!
لحظاتی قبل ریحانه وارد خانه شده بود، چتر خیس و بارانزدهاش را جلوی ورودی درب سالن از جالباسی آویزان کرد و کیسههای خرید را روی میز غذاخوری گذاشت. صدای آب از حمام به گوش میرسید. صدا زد:
- سدرا... ستاره... ستارهجان...
صدایی نشنید. سمت اتاق ستاره رفت و در را باز کرد. کمد لباسهایش باز بود و حدس زد ستاره داخل حمام باشد. درب اتاق را بست و سمت اتاق سدرا رفت.
- سدرا پسرم بیداری؟
جوابی نشنید؛ تقهای به در زد و آهسته در را باز کرد. سدرا توی اتاق نبود! ابروهایش در هم رفت و لحظهای تأمل کرد. ستاره حمام است یا سدرا؟ ماشین سدرا توی حیاط پارک بود پس... سمت حمام قدم تند کرد و پی در پی درب را کوبید:
- سدرا... ستاره... کی تو حمومه؟!
هیچ صدایی جز صدای آب به گوش نمیرسید. فکری موحش و خطرناک چون تیر از مغزش عبور کرد. دلش شور زد و قلبش به تپش افتاد. محکمتر به در کوبید: