با ناخن شست، نوک انگشت سبابه را فشرد و لب زد:

- ‌آرتین همون رامین، همون کلاهبردار دست درازی به توئه!

تاب نگاه‌های ستاره را نداشت و بی‌درنگ از اتاق بیرون رفت. الهه پشت درب به انتظار ایستاده بود و آلما مقابل نگاهش، با صورتی سرخ رنگ و خیس از اشک دور شد.

آسمان، شهر، آدم‌ها، هیچکدام برای آلما زیبا نبودند. زندگی برایش بوی مرگ می‌داد‌، بوی تعفن، بوی خیانت و دروغ. از خودش، تنش، وجودش، بیزار بود. فراری بود.

***

نیهان و لعیا مقابل ساختمان کلانتری، آن سوی خیابان ایستاده و چشم به کلانتری دوخته بودند. لعیا آهسته دست دخترش را فشرد و گفت:

- نیهان‌جان عزیزم، یادت که نرفته باید چی بگی هان؟ احساساتی نشی حرف اضافه بزنی‌آ!

نیهان بغض‌آلود چانه‌اش لرزید و لب به التماس باز کرد:

- خب چه کاریه که تو گردن بگیری لعیا؟ تو که صبح همه رو گیر پلیس انداختی؛ الان که اصلان و قباد و همه‌ی اون بی‌پدر مادرا دست قانونن، خب میگیم کار خود لاکردارشون بوده.

لعیا با کلافگی پوفی کشید و گفت:

- وا... ی نیهان! چرا نمی‌فهمی؟ تا بخوای ثابت کنی پاپوش بوده یه مدت باید این توو باشی. من نمی‌خوام حتی یه ساعت بازداشت باشی می‌فهمی؟ میای میگی با هم بودیم، موادم مال من بوده. تو هم فقط چون ترسیدی فرار کردی. الانم با اصرار من اومدی چون بهت اطمینان دادم آزاد می‌شی و کاریت ندارن! افتاد؟

نیهان لحظه‌ای بغض کرده نگاهش کرد و با اندک تعللی خودش را در آغوش لعیا جا داد. با عشق می‌بوییدش و او را در آغوش می‌فشرد. لعیا با صدایی مرتعش و خش‌دار کنار گوش دخترک زمزمه کرد:

- عزیز دل مادر... ببخش منو که برات مادری نکردم. که سختی کشیدی توو زندگی با من.

نیهان از مادرش فاصله گرفت و دست‌های لرزانش را حصار صورت تکیده‌ی او کرد و لب از لب برداشت:

- مامانم... مامان لعیا... همیشه دوستت داشتم. همیشه حسرت رو دلم بود که چی می‌شد معتاد نبودی، زن اون اصلان نامرد نبودی، مثل خیلی‌های دیگه یه زندگی آروم می‌داشتیم. اون مدتی که اومدی خونه‌ی شریفه و کنار هم بودیم اندازه‌ی تمام عمر زندگی بهم چسبید، حال کردم. هیچوقت اون روزا رو یادم نمی‌ره. هیچوقت فداکاری امروزت رو یادم نمی‌ره. نوکرتم به خدا.

هق زد و دست‌هایش دور گردن لعیا گره شد. حال کودک شیرخواری را داشت که از آغوش مادرش جدا می‌شد. میان گریه و بغض، صورت و دست‌های لعیا را بوسید. لعیا اشک می‌ریخت و برای آخرین‌بار دخترکش را در آغوش فشرد. اشک از گونه‌های دخترش پاک کرد و همپای با هم سمت کلانتری رفتند. هر لحظه اضطراب نیهان بیشتر می‌شد و ریتم تپش‌های قلبش تندتر می‌شد. لعیا وارد اتاقی شد و نیهان بیرون روی ردیف صندلی‌ها نشسته بود. لحظاتی بعد، نیهان را به اتاق خواندند. وارد اتاق که شد، لعیا با لبخند ملایمی نگاهش کرد و نگاه دخترک سمت مأموری افتاد که پشت میز نشسته و اخم‌آلود پرونده را بررسی می‌کرد. با همان نگاه تند، رو به نیهان گفت:

- بشین.

دخترک کنار مادرش جای گرفت و نگاه شک‌آلود مرد به او خیره شد و با تحکم پرسید:

- مواد رو از کی گرفته بودی؟ کجا می‌بردی؟

نیهان ابرو بالا پراند و نیم‌نگاهی به لعیا انداخت که مرد جوان تشر زد:

- منو نگاه کن و جوابمو بده!

آب دهانش را فرو برد و حرف‌های لعیا را به یاد آورد. با تأنی لب زد:

- مال من نبود! اصلا نمی‌دونستم توو ماشین مواده.

مأمور بلافاصله پرسید:

- پس چرا فرار کردی؟

- ترسیدم خب!

- تو که گفتی نمی‌دونستی توو ماشین مواده، از کجا فهمیدی پلیس برای چی کنار ماشینت اومده؟

مِن مِن کنان جواب داد:

- لعیا گفت...

تای ابروی مرد بالا پرید و پرسید:

- لعیا؟

- همین مادرمو می‌گم؛ لعیا صداش می‌زنم. با هم رفته بودیم آبمیوه بخوریم که دیدم پلیس اومد کنار ماشینم. لعیا ترسید و گفت فرار کنیم. وقتی پرسیدم چرا؟ برام تعریف کرد چکار کرده!

مأمور نگاهش را عمیق به چشم‌های دخترک دوخت و پرسید:

- اول فرار کردین، بعدا واست تعریف کرد یا اول تعریف کرد بعد فرار کردی؟

نیهان مردد مانده بود که چه جوابی بدهد و نفس اش حبس شده بود که لعیا مداخله کرد:

- چرا اصول دین می‌پرسی جناب سرگرد، معلومه که تا تعریف...

مأمور به تندی نهیب زد:

- مگه از تو پرسیدم؟ بذار خودش بگه؟

نیهان آب دهانش را با دستپاچگی فرو برد و گفت:

- اول تعریف کرد، اما خلاصه. فقط گفت بدو بریم که توو ماشینت مواد بوده لو دادن‌مون!

چشم‌های مأمور درشت شد و با اشاره به لعیا عتاب کرد:

- مادرت که یه چی دیگه می‌گفت!

نیهان با درماندگی و اضطراب سکوت کرد و اشک به چشم‌هایش دوید. لعیا که دید دستشان رو شده و فکر نمی‌کرد به دام بیفتند؛ ملتمسانه میان گریه نالید:

- جناب سرگرد... به پیر، به پیغمبر، به جون همین یه دونه دخترم که این طفل معصوم بی‌گناهه! اینو بفرستی دادسرا، بره بازداشتگاه الکی الکی واسش سابقه می‌شه. به جوونیش رحم کن. امسال می‌خواد کنکور بده بچه‌ام، می‌خواد بره دانشگاه، بره دنبال آینده‌اش. چرا می‌خوای بی‌خودی آینده‌اش خراب بشه؟ تنها گناه دخترم اینه مادرش منه بی‌لیاقتم! تازه ازدواج کرده، تازه داره قاطی آدم حسابی‌ها می‌شه. نفرستش بازداشت. نفرست بیچاره‌اش نکن!مرد اخم‌هایش می‌لرزید و دلش به رحم آمده بود، اما همچنان اصرار داشت بداخم و جدی نشان دهد. لب به قاطعیت باز کرد:

- اینکه با هم ساخت و پاخت کردین واسم مثل روز روشنه! برای من مثل آب خوردن می‌مونه بفهمم کدوم ماجرا و حرف ساختگی و کدوم واقعیت؟ پس حقیقت رو بگید تا کمکتون کنم.

نیهان با استیصال به گریه افتاد و گفت:

- ناپدریم، شوهر لعیا می‌خواست واسم پاپوش درست کنه. من رفتم آبمیوه بخرم که لعیا زنگ زد و گفت فرار کنم.

لعیا بیچاره و دلواپس به التماس افتاد:

- به خدا تا بخوایم به قاضی و دادگاه ثابت کنیم پاپوش بوده دخترم حداقل شش ماه زندانی می‌شه. اما من اگه برم خیالی نیست. من کم کمش اندازه‌ی ده سال مواد جا به جا کردم و گیر نیفتادم. پس اگه نتونم ثابت کنم پاپوش بوده، اگه حبس بخورم، اگه اعدام بشم هیچ خیالی نیست چون باید تقاص اون سال‌ها رو بدم. به دخترم گفتم به شما هم می‌گم جسمم پاک شده، می‌خوام روحمم پاک بشه. ولی خداوکیلی، حضرت عباسی این دختر رو بذار بره که اگه یه روز به خاطر کارای من بازداشت باشه من تمام عمر خودم‌و نمی‌بخشم. بسشه هرچی چوب کارای منو خورد. این پرونده رو به نام من رد کن، بذار دخترم بره.

نگاه مردد و متفکرانه‌ی مأمور روی مادر و دختر چرخید و خودکار را میان انگشت‌ها بازی می‌داد. نوک خودکار را روی کاغذ رها کرد و گفت:

- شماره شوهرت رو بگو تماس بگیرم بیاد.

لعیا مسترس پرسید:

- آزاده؟

مرد با تأیید سر جنباند و نیهان گریه‌اش شدت گرفت. دلش برای لعیا می‌سوخت و می‌تپید که می‌خواست جانفدای او شود و لعیا اما راضی و خوشحال، نیهان را در آغوش کشید و بوسید.

***

با صدای بلند صلوات، دعای پایانی نماز جماعت نیز تمام شد و افراد یکی یکی از درب مسجد بیرون می‌رفتند. کامبیز نگاهش به روحانی بود که اطرافش را چند نفری گرفته بودند و مشغول صحبت بودند. همین که اطرافش خلوت شد قدم تند کرد و سمتش رفت. یقه‌ی پیراهنش را دستی کشید و گفت:

- سلام علیکم حاج‌آقا. ببخشید می‌شه چند لحظه وقت‌تون رو بگیرم؟

روحانی با لبخند ملایمی که بر لب داشت آهسته پلک زد و گفت:

- علیک سلام پسرم. خواهش می‌کنم، در خدمتم.

کامبیز گلویی صاف کرد و لب زد:

- خدمت از ماست، لطف دارید. راستش حاج‌آقا سؤالم یه خورده...

مردد بود و این پا و آن پا می‌کرد. روحانی نگاهش را به زمین دوخته بود تا کامبیز راحت‌تر حرف بزند و صبورانه منتظر شنیدن حرف‌هایش بود.

- چجوری بگم... من خاطرخواه یه دختری شدم که نباید می‌شدم. اینکه میگم نباید دلیلش اینه من‌و برادرم رو یه خانومی حمایت کرد وخیلی بهش مدیونیم. حالا این دختر‌، شما فرض کن دختر دشمن همون خانومه! دلم رفته واسش ولی برادرم میگه این بی‌چشم و رویی و نامردیِ که بری دختر کسی رو بگیری که باعث بدبختیای حامی ما بوده.

زبان روی لب کشید و با مکث کوتاهی ادامه داد:

- حالا این قضیه به کنار... مشکل بزرگتر اینه که این دختر خانوم دنیا اومدنش مشکل شرعی داره. عقد پدر و مادرش از اول باطل بوده و این به من ثابت شده‌اس! موندم حاج‌آقا... بین دلم و وجدانم، بین دلم و ایمانم. خیلی سر در گمم...

روحانی با آرامش به حرف‌هایش گوش سپرده بود و با طمأنینه جواب داد:

- پسرم یه سؤالی ازت دارم.

- بفرمایید حاج‌آقا.

مرد دستی به محاسن نقره‌‌گون و تقریبا بلندش کشید و پرسید:

- خود اون دختر خانوم به تنهایی، خدایی نکرده مشکلی توی رفتارش، عفتش و حیاش هست؟

- نه والا حاج‌آقا. اگه این‌جوری بود که دل من اسیرش نمی‌شد. خودش یه پارچه خانومه.

- خب پسرم با این حال من تعجب می‌کنم از حرفت که چرا میگی بین دلت و وجدانت موندی؟ بین دلت و ایمانت موندی؟ مگه این دختر، اختیاری داشته روی انتخاب پدر و مادرش یا رفتارهای اونا؟! پدرش با اون خانوم حامی شما دشمنی داشته نه این دختر بی‌نوا!

کامبیز با تردید و مِن مِن کنان پرسید:

- خب حاج‌آقا... اینکه... اینکه بچه‌ی نادرستی چی؟ اصلا درسته ازدواج با این بچه‌ها؟ یا مثلا فردا که بشه مادر بچه‌های من، اون بچه‌ها ذاتشون پاکه؟

روحانی اخم‌ ظریفی بین ابروهایش نشست و گفت:

- خداوند هیچوقت، هرگز بنده‌ای رو به خاطر امری که خارج از اختیار آدمیزاد بوده مؤاخذه نمی‌کنه پسرم! این بچه‌ها هیچ تفاوتی با مابقی بچه‌ها ندارن. تنها و تنها دو فرق بین‌شون هست یکی اینکه نمی‌تونن امام جماعت بشن و دوم اینکه وارث پدر و مادر نامی و ظاهری خودشون نیستن، فقط همین! آدم‌های زیادی هستن که حلال‌زاده هستن اما قلبشون سیاهِ، ظالمن، جنایتکارن و بالعکس هستن اونایی که این طوری به دنیا اومدن اما خیلی انسان‌های خوب و درستکاری هستن. ما حق اینکه خدایی نکرده اونا رو تحقیر کنیم، سرزنش کنیم و بد صدا بزنیم نداریم یا بخوایم قضاوتشون کنیم. اونا به خاطر شرایط ناخواسته‌ای که دارن گناهکار نیستن؛ گناهکار افرادی هستن که با نوع رفتار، با کلامشون، با نگاهشون باعث شکستن دل و گوشه‌گیری و تنهایی این بچه‌ها میشن.

نیمچه لبخندی زد و دست روی شانه‌ی کامبیز نشاند. با شوخ طبعی و ملایمت گفت:

- باباجان شما به خاطر ازدواج با این دخترخانوم با وجدان و ایمانت درگیر نباش، بلکه به خاطر این فکری که راجع بهش داشتی با وجدانت درگیر باش و طلب مغفرت کن!

کامبیز مات‌زده نگاهش می‌کرد و مرد روحانی با خداحافظی کوتاهی از او دور شد.

***

سکوت سهمگین بر فضای خانه حاکم بود و در اوج گرمای هوا، تن افراد این خانه در تنهایی و غم یخ بسته بود. سجاد روی کاناپه نشسته و چشم به تلوزیونی داشت که صدایش بسته بود و گوینده اخبار می‌گفت.

ریحانه سینی کوچکی چای و خرما با خود آورد و روی میز عسلی گذاشت. لحظه‌ای نگاه متألمش را به عکس سدرا دوخت که روی میز بود. آهی برکشید و لب باز کرد:

- سجاد... نمی‌خوام سرزنش کنم. حرفم چیز دیگه‌اس.

سجاد همچنان در سکوت و بی‌تفاوت خیره به روبرو بود. ریحانه ادامه داد:

- اون وقتا هر چقدر گفتم بین ستاره و سدرا درست مدیریت کن. یه کاری کن، یه جوری حرف بزن آتیش سدرا بخوابه و خواهرش رو مقصر ندونه، باز تو گفتی خب حق با سدراس. ای کاش حتی اگه حق با اون بود، بهش می‌گفتی باباجون ستاره اشتباه کرده قبول؛ اما هر اشتباهی قد خودش تاوان داره.

سجاد بداخم و عبوس با نگاه خیره‌اش لب زد:

- تا این‌جا که سرزنش بود؛ برو سر اون حرفی که چیز دیگه بود.

ریحانه زبان بر لب کشید و گفت:

- حرفم اینه، ایندفعه به حرفم گوش کن. سدرا از دست رفت، نذار ستاره هم از دست بره. به قول شیرین خانوم از حرومی که حامله نیست! گناه که نکرده عاشق شده! بیا و عقدشون رو محضری کن تا بتونه قانونی بره ملاقات نیما. الحمدالله که فهمیدیم اعدامی نیست. صبر می‌کنیم تا آزاد بشه و بعد میرن سر خونه زندگی‌شون.

سجاد نگاه تندی به ریحانه انداخت و تشر زد:

- کفن سدرا خشک شده که ستاره رو روی تخت بنشونیم؟ که سور و سات عروسی راه بندازیم؟

ریحانه با تعجب و حیرت صدایش را کش آورد:

- من کی گفتم عروسی؟ کی گفتم سور و سات؟ فقط بریم زندان، چهار تا امضا بزنن و عقد قانونی بشن. این‌جوری ستاره هرهفته می‌تونه بی‌دردسر بره ملاقات و اینقدر زجر دوری از نیما رو نمی‌کِشه!

سجاد لب‌هایش لرزید و بغضش آب شد. با صدایی مرتعش گفت:

- به خاطر اشتباه ستاره، پسرم جوون‌مرگ شد. مگه اون عاشق میترا نبود؟ مگه اون حق زندگی نداشت؟ از زندگی سیر شدم ریحانه، جیگرم داره می‌سوزه. مدام فکر می‌کنم سدرا زنده‌اس، الان برمی‌گرده خونه. یادم که میاد با دست‌های خودم زیر یه خروار خاک گذاشتمش همه‌ی وجودم آتیش می‌گیره.

ریحانه اشک ریخت و دست سجاد را به گرمی فشرد.

- سجاد... به خدا قسم منم بهتر از تو نیستم. منم روز و شب ندارم. اما قبول کن من و تو هم مقصر بودیم. فقط ستاره نبود! حتی خود سدرا هم مقصر بود. بی‌انصافیه همه کاسه کوزه‌ها سر ستاره بشکنه. حالا هم که کار به این‌جا کشید. حالا که من و تو موندیم و جای خالی سدرا و یه داغ همیشگی رو دلمون. به خدا می‌ترسم ستاره رو هم از دست بدیم. اونم عذاب وجدان داره و بارها دیدم عکس سدرا رو برمی‌داره و با گریه باهاش حرف می‌زنه. بیا و خودت برو باهاش حرف بزن و بهش دلگرمی بده. بدونه من و تو ازش ناراحت نیستیم. بیا و یه کاری کن تا زبونم لال چند وقت دیگه نگیم ای کاش با ستاره چنین می‌کردیم، چنان می‌کردیم.

سجاد صورتش را میان دست‌ها گرفت و اشک از گونه‌هایش پاک کرد. نفسی بیرون داد و از جا برخاست.

- باشه، شب باهاش حرف می‌زنم. الان فقط می‌خوام تنها باشم. حالم هیچ خوش نیست. برای عقد هم عجله نکن؛ بذار حکم قطعی بیاد. فعلا پیگیر می‌شم نامه بگیرم بره ملاقات.

سالن را ترک کرد و نگاه ریحانه خیره ماند به چای سرد شده و دست‌نخورده روی میز.

ساعت ملاقات، سالن پر بود از زندانی‌هایی که چشم انتظار دیدن عزیزانشان برای دقایقی بودند. نیما روی صندلی نشست و با دیدن آلما در پشت شیشه، لبخند روی لبش نقش بست و گوشی را برداشت.

- سلام عزیزم.

آلما نگاهش را پایین انداخت و لب به دندان گرفت. با تأنی گفت:

- سلام... هنوزم می‌تونم... داداش بگم بهت؟

نیما ابرو در هم کشید و لحنش تند شد:

- نگام کن ببینم! این چرت و پرتا چیه میگی دختر؟ هان؟! گذشته هیچ ربطی به من و تو نداره. تو هنوزم آبجی یکی یدونه‌ی خودمی!

دخترک نگاه بغض‌دارش را بالا گرفت و نیما تشر زد:

- گریه نکن‌آ! این دقیقه‌ها رو هم حروم نکن. بگو چه خبر؟

آلما نفسی تازه کرد و گفت:

- خبر زیاد دارم. خوب و بدم قاطیه! تو بگو اول کدوماشو بگم؟

نیما نیمچه لبخندی زد و جواب داد:

- اول خبر بدا رو بگو. بعدش اون خوبا رو بگو که حال بد رو بشوره ببره!

آلما با لبخند لب باز کرد:

- چون می‌ترسم وقت کم بیارم بدون مقدمه‌چینی و ملاحظه میگم. سعی کن ری‌اکشنات کوتاه باشه که فرصت داشته باشیم.

هر دو نرم خندیدند و آلما زبان روی لب کشید:

- حال بابا خوب نیست. سکته رد کرده الانم...

نیما میان حرفش پرید و گفت:

- خب این خبر ابنقدر بی‌اهمیتِ که حیف دقایق ملاقات که واسش بره. برو خبر بعدی!

آلما اندکی با تأسف سکوت کرد و ادامه داد:

- ادمی که به ستاره دست درازی کرده هم دستگیر شده!

نگاه نیما به خواهرش خیره ماند و منتظر ادامه‌ی حرفش بود. دخترک لب فشرد و گفت:

- نمی‌دونم چجوری بهت بگم. خیلی شوکه کننده‌اس! آرتین... اون همون رامین قلابی بوده...

گوشی میان پنجه‌ی نیما فشرده می‌شد و تند و عصبی نفس می‌کشید. آلما هراسان نگاهش کرد و ملتمسانه گفت:

- آروم باش نیما! می‌دونم خیلی واست سنگینه هضم این قضیه، ولی خوبیش اینه الان باید تقاص پس بده و دست قانونه! حکمش بی برو برگرد اعدامه!

نیما دندان می‌فشرد و عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود. با غیظ لب زد:

- کمه... اعدام کمشه... بی‌شرفِ...

لب روی هم فشرد تا مقابل آلما فحاشی نکند. آلما مسترس آب دهانش را قورت داد و شهامت این را نداشت تا از مرگ سدرا بگوید. لبخندی اجباری بر لب‌ها نشاند و گفت:

- بذار از خبرای خوب بهت بگم بشوره ببره هان؟

لبخندش را عمیق‌تر کرد و گفت:

- دایی انوش از وقتی فهمید گوهر چکار کرده، پا پس کشیده. شاکی‌ت فقط آبتینِ، اونم پول لازمه. پول اینم نداره واست حکم قصاص بگیره. باهاش حرف زدم گفت طلب دیه می‌کنه. از اون طرفم آقا حامد و آقا حسام و حتی پدرخانوم حسام، همه گفتن ما گلریزون می‌کنیم دیه جور بشه.

نیما در جواب لبخند سردی روی لب نشاند و لب زد :

- خوبه.

آلما گردن کج کرد و پرسید:

- فقط همین؟ خوشحال نشدی؟

نیما به اجبار تلخندی زد و گفت:

- چرا... گفتم که خیلی خوبه.

دخترک با شیطنت و لبخندی دندان‌نما گفت:

- پس بذار یه خبر دیگه بدم که کلا همه چی‌و فراموش کنی و از خوشحالی بال در بیاری!

نیما پوزخندی زد و گفت:

- توو قفس بال هم که در بیاری نمی‌شه پرواز کرد!

آلما تای ابرویش را بالا انداخت و لب باز کرد:

- حالا می‌بینیم...

لب گزید و بی‌درنگ ادامه داد:

- داری بابا می‌شی!

ابروهای نیما در هم تنیده شد و گنگ نگاهش کرد.

- چی؟!

- میگم داری بابا می‌شی... ستاره حامله‌اس!

آب دهانش را فرو برد و سیبک گلویش بالا و پایین رفت. خیره به آلما بود و حرفش را مدام در دل تکرار می‌کرد. اشک شوق نرم نرمک به چشم‌هایش دوید و گوشی را پایین برد و شروع به گریه کرد.

- عه نیما... نیما!

به شیشه زد و او سرش را بالا گرفت. اشاره کرد گوشی را کنار گوشش بگیرد.

- گریه نکن دیگه... به خدا ستاره اینقدر خوشحاله! اون بچه بهش کلی امید داده.

نیما به زحمت گریه‌اش را کنترل کرد و لب زد:

- کاش می‌دیدمش. کاش این‌جا بود؛ خیلی دلتنگشم.

آلما بی‌هوا گفت:

- حالا فعلا عزادارن...

حرفش را بلعید و با مکث کوتاهی گفت:

- حالا فعلا عزا نگیر این‌جوری... ان‌شالله باباش یه کاری می‌کنه، نامه‌ای چیزی می‌گیره تا ملاقات کنید.

نیما با ارتیاب نگاهش کرد و گفت:

- گفتی عزادارن! عزادار کی؟

آلما دستپاچه شد و این آشفتگی دور از چشم نیما نماند.

- نه... اشتباه شنیدی!

نیما مضطرب گفت:- عزادار کی‌ان؟ حرف بزن آلما الان وقت تموم می‌شه...!

آلما به گریه افتاد و ناچار لب باز کرد:

- آرتین با سدرا دعواش شده و سدرا کشته شده!

وقت ملاقات تمام شده بود و نیما میان بهت و حیرت خیره به آلما بود که با چشم‌های گریان خداحافظی کرد و از جا بلند شد. تمام مسیر را به نیما فکر کرد و تنهایی‌اش... به اینکه حالا با شنیدن این حجم از خبرهای تلخ و شیرین چه حالی دارد؟ نه شانه‌ای برای اشک ریختن به وقت غم و دلتنگی دارد و نه آغوشی برای بغل گرفتن به وقت شادی و خوشحالی.

نزدیک خانه بود که به راننده گفت متوقف شود تا چند قدمی را پیاده‌روی کند. کنار پیاده‌رو اخم‌آلود و متفکرانه قدم می‌زد که با صدای زنگ گوشی از عالم فکر و خیال جدا شد و آن را از داخل کیف برداشت.

- سلام ستاره‌جون.

- سلام عزیزم. رفتی دیدن نیما؟ چی شد؟ خوب بود؟

تلخندی روی لب نشاند و جواب داد:

- خوبه عزیزم نگرانش نباش. بهش گفتم داره بابا می‌شه، از خوشحالی زیاد گریه می‌کرد.

ستاره آن سوی خط اشک می‌ریخت و آلما ادامه داد:

- ستاره تو رو خدا گریه نکن. می‌دونی که غم و غصه چقدر برای بچه بده! من از روی پدر و مادرت خجالت می‌کشم بیام خونتون. تو تاکسی بگیر بیا.

دخترک بغض‌آلود گفت:

- دلم می‌خواد، اما دکتر گفته زیاد راه نرم. هنوز کامل خوب نشدم و ممکنه بچه طوریش بشه.

- دختر خوب، تو که اینقدر بچه رو دوست داری خب فکر روحیه‌ی خودتم باش دیگه. به روزای خوب فکرکن. به آزادی نیما... به زندگی مشترک. همین زودی‌ها هم ان‌شالله می‌ری ملاقاتش.

به خانه نزدیک شد و با دیدن ماشین کامبیز مقابل درب خانه‌یشان قدم‌هایش کند شد.

- ستاره‌جون من باید قطع کنم. زنگ می‌زنم بهت.

گوشی را توی کیف انداخت و جلوتر رفت که کامبیز از ماشین پیاده شد. نفسش را آهسته بیرون داد. بند کیف را توی دست فشرد و سر به زیر انداخت. گونه‌هایش داغ شده و عرق سرد به تنش نشسته بود.

- سلام آلما خانوم.

نگاهش به سنگفرش پیاده‌رو بود و جواب داد:

- سلام.

تته پته می‌کرد و زبان در دهانش نمی‌چرخید. با دستمالی عرق از جبین برداشت و صدایش را آزاد کرد:

- اوم... می‌گم... من...

لب گزید و مردد ادامه داد:

- من اگه بگم غلط کردم، شکر خوردم، چیزی عوض می‌شه؟

ابروهای دخترک گنگ و نامفهوم در هم رفت و پرسید:

- واسه چی؟ چی عوض بشه؟

- منظورم اینه شما می‌شی همون آلمای چند سال قبل که خاطرخواه بود؟ که کنار سینی چای گل یاس می‌ذاشت؟ هنوزم مهری از من توو دلت هست یا...؟

مکث کرد و آلما نگاهش نرم‌نرمک بالا رفت. چهره‌ی زمخت و مردانه‌ی کامبیز را از نظر گذراند و باز سر به زیر انداخت. چهره‌ی کامبیز با آن چشم‌های بادامی و بینی تقریبا گوشتی و لب‌های کلفت شاید در نگاه خیلی از دخترها معمولی بود؛ اما آرامش نگاهش، لحن پر محبت و گیرایی که داشت و معرفت و رفاقت صادقانه‌اش، سیرتی زیبا از او ساخته بود که ارتعاش آن چهره‌اش را هم در نگاه آلما زیبا و بی‌نقص می‌نمایاند. لب‌هایش روی هم لرزید و جواب داد:

- عشق اگر واقعی باشه؛ کافیه فقط توو دلت جوونه بزنه. ریشه می‌کنه توو وجودت و بعدش دیگه هیچی نمی‌تونه اون رو از دلت بیرون کنه.

کامبیز لبخند شیطنت آمیزی روی لب نشاند و تای ابرویش بالا پرید.

- الان با این مثال‌تون قشنگ برام جا افتاد چرا به بچه میگن میوه‌ی دل! قضیه همین جوانه‌اس که آبیاری می‌شه، برگ و بار می‌گیره بعدش میوه می‌ده!

گونه‌های آلما رنگ گرفت و لبش را خجول و سخت گزید. دستپاچه و با صدای مرتعش از شرم و اضطراب گفت:

- نه... فقط می‌خواستم بگم من هنوزم...

مکث کرد و نگاهش به چشم‌های مشتاق کامبیز خیره ماند.

- هنوزم چی؟

کامبیز این را پرسید و او با تأنی و نرمی لب زد:

- دوستت دارم!

نگاهش را دزدید و کامبیز قدمی جلوتر آمد. مقابلش ایستاد و گفت:

- من بیشتر...! قول می‌دم اینبار جبران کنم. اینبار رفوزه نشم. بی‌صبرانه منتظر آزادی نیمام.

روی پاشنه چرخید تا سمت ماشین برود که به عقب نگاه کرد و گفت:

- راستی می‌دونی این بلبشو رو کی راه انداخته؟

آلما نامفهوم سرش را به دو طرف تکان داد و کامبیز گفت:

- پارمیس! ‌یه چک سفید امضا داده به نیکزاد که واسش آتو بگیره از ستاره و نیما. نیکزاد هم رفته جریان ستاره رو بهش گفته، اما وقتی فهمیده به خاطر فضولیاش، آدم کشته شده عذاب وجدان گرفته. رفته همه چی رو به خانوم دادفر گفته و چک رو تحویل داده.

آلما متحیر و ناباور نگاه می‌کرد و کامبیز با پوزخند ادامه داد:

- جالب این‌جاست خود پارمیس خانوم هم باز اعلام مفقودی کرده تا هروقت نیکزاد رفت دنبال چک، به جرم سرقت گیر بیفته!

آلما لب روی هم فشرد و زیر لب با غیظ زمزمه کرد:

- دست شیطون رو بسته این دختر!

و صدایش را کمی بالاتر برد و پرسید:

- خانوم دادفر چکار کرده؟

- نیکزاد رو که اخراج کرد. پارمیس هم خودش خیلی وقته نمیاد شرکت؛ از همون بعد از فوت مادر شما!

آلما نفسش را بیرون داد و گفت:

- نکبت این همه تلاش کرد به نیما برسه؛ حالا که تهش رسید به زندانی شدن نیما، می‌خواد ازدواج کنه از ایران بره.

- درسته نیما اذیت شد، ولی خوبیش این بود فهمید مادرش کشته شده و حقش را می‌گیره حالا! به نظرم ارزشش رو داشت.

دستش را لبه‌ی درب ماشین تکیه داد و سوئيچ را میان انگشت‌های دست به بازی گرفت:

- می‌گم... تا تکلیف نیما مشخص بشه، تنها زندگی می‌کنی؟

آلما شانه بالا انداخت و لب زد:

- خب... آره.

- اوم... میگم من... من باید تا آزاد شدن نیما، برای خواستگاری و به جا آوردن رسم و رسوم صبر کنم؟

دخترک نگاهش را پایین انداخت و گفت:

- خب فعلا بزرگترم نیماس؛ و البته تنها کسی که نظرش و رضایتش برام مهمه. پس اگه صبر کنیم بهتره.

کامبیز به لبخندی نرم پاسخ داد:

- باشه، صبر می‌کنم. فقط اگه تو این مدت هر کاری داشتین، تو هر ساعت از شبانه روز که بود فقط کافیه به پیام بدی یا زنگ بزنی.

- ممنونم، حتما.

***

کنار پنجره‌ی باز اتاق و زیر نور ماه، نیهان زانو بغل گرفته و نشسته بود. صدای جیرجیرک به گوش می‌رسید و سکوت شب را در هم شکسته بود. حسام کنارش ایستاد و دست روی شانه‌اش گذاشت.

- نمیای بخوابی؟

دخترک دلگیر و غمبار لب زد:

- خوابم نمیاد.

- تو بیا رو تخت، خودم می‌خوابونمت.

نیهان بی‌تفاوت به شیطنت و شوخی حسام جواب داد:

- حوصله ندارم.

- چرا؟

لب‌هایش لرزید و متألم جواب داد:

- دلم پیش لعیاس... گناه داره به خاطر من افتاد زندون.

حسام موهای دخترک را نوازش کرد و گفت:

- با حامد حرف زدم. داداشش وکالت لعیا رو قبول می‌کنه. تمام تلاشمو می‌کنم کمترین مجازات را براش در نظر بگیرن.

نیهان همچنان نگاه غمگینش را به آن سوی پنجره دوخته بود و حرفی نزد.

- چکار کنم حالت خوب بشه نیهان؟ بریم سفر؟ می‌خوای با بابات هماهنگ کنم چهار نفری بریم؟

صدای «نوچ» گفتن دخترک به گوش رسید و حسام گفت:

- می‌خوای الان بریم پیاده‌روی؟ یا بریم هر جا تو میگی! هرچی بگی قبول می‌کنم فقط این‌جوری توو خودت نباش نیهان.

نیهان با تعلل نگاهش را بالا گرفت و لب باز کرد:

- هر چی بگم؟

حسام پلک بر هم زد و تأیید کرد:

- هر چی بگی!

لب‌های نیهان به لبخندی شیرین باز شد و گفت:

- بچه می‌خوام.

حسام لحظه‌ای بی‌حرف نگاهش کرد و ابروهایش اندک اندک به هم نزدیک شد:

- سوءاستفاده می‌کنی از موقعیت؟

نیهان لب برچید و رو گرداند:

- پس الکی نگو هر چی بگم قبول می‌کنی!

چند ثانیه‌ای به سکوت گذشت و نیهان عبوس و قهرآلود نگاهش را به بیرون دوخته و حسام مردد بالای سرش ایستاده بود. یک آن خم شد و دست زیر زانوهایش برد و با یک حرکت او را روی دست‌ها بلند کرد و سمت تخت‌خواب می‌برد. نیهان مشت‌های کوچکش را به سینه‌ی حسام کوبید و پاهایش را تکان داد:

- ولم کن... قهرم باهات... اصلا دوسم نداری که ازم بچه نمی‌خوای.

حسام با اخم شیرینی تشر زد:

- بچه لب پنجره می‌خوای؟ جلو چشم ملت؟

نیهان لحظه‌ای مات و بی‌حرکت نگاهش کرد. حسام او را روی تخت خواباند و دست‌هایش دو طرف سر دخترک روی تخت بود. نگاه شیطنت‌بارش را به چشم‌های او دوخته بود که نیهان با مرور حرف‌های حسام، مشتاق و پر شور دست‌هایش را دور گردن حسام حلقه کرد و او را در آغوش کشید.

- وای حسام عاشقتم... خیلی خوبی. دیوونتم.

حسام میان خنده و خوشحالی دلبرش، دست سمت کلید اتاق برد و چراغ را خاموش کرد.

نسیم خنک صبحگاهی از لای پنجره‌ی نیمه‌باز به اتاق می‌وزید و صدای آلارم گوشی، حسام را بیدار کرد. دستش را سمت پاتختی کنارش دراز کرد و با لمس صفحه‌ی گوشی صدا را قطع کرد. نگاهش به نیهان افتاد که موبایل به دست، پشت به او دراز کشیده و سرگرم است.

- بیداری چرا زنگ گوشیم رو قطع نمی‌کنی خب؟

نیهان بی‌آنکه برگردد، جواب داد:

- خب باید بیدار می‌شدی دیگه! مگه نمی‌خوای مطب بری؟

- صبحونه آماده‌اس؟

دخترک با کلافگی، لب به طعنه باز کرد:

- آره، زیر ملافه واست چای شیرین، پنیر درست کردم.

حسام با لبخند کجی گفت:

- با صبحونه زیر ملافه هم موافقم! به نظر خوشمزه میاد.

نیهان جوابی نداد و حسام با کنجکاوی نیمخیز شد و چشم ریز کرد تا ببیند اول صبح چه چیزی دخترک را سرگرم کرده است؟! چند بار پی در پی پلک زد تا چشم‌های خواب‌آلودش صفحه‌ی گوشی را بهتر ببیند. بالای صفحه نوشته شده بود( علائم اولیه‌ی بارداری...) با خواندن موضوع سرچ شده صدای شلیک خنده‌اش بلند شد و قهقهه می‌زد. نیهان گوشی را کنار گذاشت و نهیب زد:

- ای درد... ترسوندیم! به چی می‌خندی؟

به زحمت خنده‌اش را کنترل کرد و میان خنده گفت:

- نیهان خیلی باحالی...! دیشب مراعات نکردی، کله صبح پاشدی علائم بارداری سرچ می‌کنی؟!

و باز قهقهه‌اش در اتاق پیچید.

- خب کوفت... می‌خوام ببینم شده یا نه؟

حسام با تمسخر دستش را روی شکم نیهان گذاشت و با صدایی که خنده در آن موج می‌زد گفت:

- بذار ببینم لگد نمی‌زنه؟! پاشو جمع کن خودت رو دختره‌ی دیوونه برو صبحونه حاضر کن. مگه خمیر نون گذاشتی که یک ساعته آماده بشه؟ شاید تا یک سال هم خبری از بچه نباشه!

نیهان لب ورچید و گفت:

- بیخود... من زود بچه می‌خوام! اصلا امروز می‌رم دکتر، قرص بده که زود حامله بشم.

حسام روی تخت غلتید و نخودی خندید.

- ببین نیهان... کاری که از من بر میومده انجام دادم دیگه خودت می‌دونی و...

قهقهه‌اش مانع ادامه‌ی حرف شد و اشکی که از فرط خنده‌ی زیاد سوک چشمش نشسته بود را با سرانگشتان پاک کرد و گفت:

- نمیری دختر، دل و روده‌ام بهم پیچید از بس خندیدم. برو چای دم بذار دیرم شد.

نیهان قهرآلود از روی تخت بلند شد و تشر زد:

- به من چه اصلا... خودت برو صبحونه آماده کن. من می‌رم دوش بگیرم بعدشم منو ببر خونه‌ی ستاره اینا.

از اتاق بیرون رفت و حسام نگاهش دنبال او کشیده شد و ریز ریز می‌خندید.

یک ماه بعد...

حامد سوزن سِرُم را داخل رگ زد و ستاره با درد صورتش را جمع کرد. ریحانه دستش را نوازشگونه روی صورت ستاره کشید و رو به حامد گفت:

- خدا خیرت بده حامدجان که میای و زحمت سِرُم‌هاشو می‌کِشی. بچه‌ام خیلی ضعیف شده. مدام حالش بهم می‌خوره.

- وظیفه‌اس زن‌داداش. همه‌اش ویار بارداری نیست، به خاطر جوش و غصه‌ها هم ضعیف شده.

ریحانه نگاهی شماتت‌بار به دخترش انداخت و گفت:

- با این حالش باز راه افتاده دنبال باباش که بره دادگاه اون پسره‌ی عوضی.

حامد اخم‌آلود لب باز کرد:

- اصلا شما توو دادگاهش حاضر نشین. سجاد خودش همه‌ی کارارو پیش می‌بره. شما اونو اعدام شده فرض کنید. دادگاه رفتن و دیدن اون فقط حالتون رو بد می‌کنه.

رو به ستاره پرسید:

- مرتب دکتر می‌ری؟ وضعیت بچه خوبه؟

دخترک نگاهش را دزدید و محزون جواب داد:

- میگه ضعیفم، باید بیشتر تقویت بشم.

حامد لب فشرد و طعنه زد:

- خوبه دیگه... بگو دو کیلو اشک، نیم کیلو حرص و جوش، یک کیلو هم غمبرک مصرف هر روزه دارم.

صدای بسته شدن درب سالن و در پی آن صدای سجاد از سالن به گوش رسید:

- ریحانه... ریحان...

ریحانه با تأثر سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. درب اتاق را بست و رو به سجاد گفت:

- سلام، خسته نباشی. چه زود اومدی؟!

سجاد جواب سلام بی‌جانی داد و ریحانه سمت آشپزخانه رفت.

- باز ستاره حالش بد شد، زنگ زدم آقا حامد اومد. گوش که نمی‌گیره... میگه دست خودم نیست. دادگاه نیما هم نزدیکه، استرس داره. چه خبر از دادگاه؟ نتیجه چی شد؟

همانطور که گرم حرف زدن بود به پشت سر نگاه کرد و سجاد را دید که روی مبل نشسته و سرش را میان دست‌ها گرفته است. متعجب و نگران پرسید:

- سجاد... چیزی شده؟ دادگاه چی شد؟

سجاد نگاهش را بالا گرفت و چشم‌هایش از اشک خیس بود. انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و لب زد:

- هیس!

ریحانه سراسیمه سمت سجاد قدم تند کرد و کنارش نشست.

- چی شده؟!

سجاد با صدای خفه‌ای پچ زد:

- ستاره نفهمه... هیچی نگی بهش. به قول خودت حالش بده، بدتر می‌شه!

ریحانه آشفته زمزمه کرد:

- نیما چیزیش شده؟

سجاد سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:

- نه... نه نیما خوبه. ابتین...

- ابتین چی؟

سجاد لب روی هم فشرد و با نفرت و تحسر گفت:

- توو زندان خودکشی کرده. مُرده!

ریحانه هاج و واج نگاهش می‌کرد و سجاد لب به دندان گرفته بود و مشت‌های گره شده‌اش روی دسته‌ی مبل فشرده می‌شد.

***

رأی دادگاه کیفری استان

پس از نقض رأی اولیه‌ توسط دیوان عالی کشور و ارجاء پرونده به شعبه‌ی دیگری از دادگاه کیفری استان تهران؛ هیئت دادگاه با حضور پنج قاضی پس از رسیدگی عمل ارتکابی از سوی نیما شهسوار وی را به استناد ماده دویست و نود و پنج قانون مجازات اسلامی قتل شبه عمد تشخیص داده و مجازات او را به پرداخت دیه‌ی کامل زن مسلمان و دو سال حبس تبدیل می‌کند.

ختم جلسه!...

ستاره با چشم‌های خیس از اشک کنار مادرش نشسته و با بلند شدن نیما از روی صندلی، فورا از جا برخاست. سرباز، نیما را سمت درب می‌برد که ستاره مانعش شد.

- آقا یه لحظه... خواهش می‌کنم یه دقیقه بذار حرف بزنیم.

با پیش آمدن سجاد، سرباز ایستاد و نگاه اشکبار ستاره و نیما به هم خیره ماند.

- بابا داره کارارو پیگیری می‌کنه تا توو زندان عقد کنیم. بعدش دیگه هر هفته راحت می‌تونم بیام ملاقات. خودتو نباز نیما... ما منتظرتیم! منو این بچه...

اشک‌هایش پی در پی روی گونه می‌چکید و نیما بغض‌آلود نگاهش می‌کرد.

- یادته روی جعبه‌های عیدی واسم چی نوشته بودی؟نوشتی آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد. پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم.

نیما پلک زد و قطره اشکی روی گونه‌اش راه گرفت. صدای خش‌دار و بغض‌آلودش بلند شد:

- آره یادمه... خیلی مراقب خودت باش. ببخش که این روزای سخت، کنارت نیستم.

سرباز دستش را کشید و گفت:

- بریم آقا، وقت نیست.

نیما دور می‌شد و ستاره از پس پرده‌ی حریر اشک‌ها نگاهش می‌کرد. ریحانه دستش را فشرد و دلجویانه گفت:

- بیا بریم دخترم... می‌خوای باز حالت بد بشه؟ قول دادی آروم باشی.

دخترک اشک از چشم‌هایش زدود و با تحسر گفت:

- کاش تا بیرون دادگاه باهاش می‌رفتم.

- شلوغه دخترم، اونا هم تند راه میرن. کم پله نداره که این خراب شده! همین اندازه هم راه اومدی می‌ترسم چیزیت بشه. بیا بریم.

با قدم‌های کوتاه و آهسته به راه افتادند. سجاد حالا برای تنها فرزند و یکدانه دخترش می‌خواست سنگ تمام بگذارد. هر چند باز هم وجود ستاره‌ی باردار در خانه‌اش بدون شوهر شده بود نقل مجالس فامیل و دوست و همسایه و آشنا؛ اما حالا یاد گرفته بود برای خوشحالی دل خودش و خانواده‌اش زندگی کند نه برای حرف‌های تمام نشدنی مردم! بهای سختی داد تا بفهمد این مردم همیشه دنبال سوژه‌ی جدیدی برای حرف زدن هستند. بهای بدست آوردن این تجربه، از دست دادن پسرش بود. از دست دادن جگرگوشه‌اش. حالا برای نگه داشتن تنها ثمره‌ی زندگی‌اش تقلا داشت تا او خوشحال و امیدوار به زندگی باشد. مراحل قانونی طی شده بود و حیاط زندان را آماده کرده بودند برای اجرای مراسم عقد. چند صندلی چیده شده بود که صفورا، ریحانه، حامد، الهه، آلما و کامبیز نشسته بودند و عاقد و سجاد کنار عروس و داماد بودند. عروس و داماد هر چند لبخند روی لب داشتند، اما ته مایه‌ای از غم و رد پای رنج را می‌شد در عمق نگاه و چهره‌های رنجورشان دید. اشک‌هایی که از سر شوقی آمیخته به حسرت و افسوس روی گونه‌ها می‌لغزید و نگاه‌هایشان شاهد این عقد غریبانه و در عین حال عاشقانه بود. همان روز کامبیز، آلما را از نیما خواستگاری کرد و نیما نه تنها موافقت کرد، بلکه خیالش راحت شد که حالا آلما تکیه‌گاه و پناهی دارد.

هجده ماه بعد...

صدای خنده‌های کودکانه‌ی مانلی در فضای خانه پیچیده و ستاره با شور و شوق او را در آغوش می‌فشرد و می‌بوسید. برای دخترک شکلک درمی‌آورد و او قاه قاه می‌خندید. ریحانه درب اتاق را باز کرد و به چارچوب درب تکیه زد. متبسم گفت:

- نمی‌خوای آماده بشی ستاره جان؟ مهمونی دیر می‌شه آ!

ستاره نگاه از دخترش برداشت و گفت:

- چشم مامان، الان آماده می‌شم.

ریحانه از اتاق بیرون رفت و ستاره رو به مانلی با لحن کودکانه‌ای گفت:

- بریم لباس قشنگامونو بپوشیم؟ آره دخترم؟ می‌خوایم بریم خونه آیهان کوچولو...

مانلی کودکانه و شیرین تکرار کرد:« آیان... آیان...»

- آره قشنگم، آیهان جون دندون درآورده! خاله نیهان مهمونی گرفته!

از جا برخاست و سمت کمد لباس‌ها رفت. مانلی نیز دستش را لبه‌ی تخت گرفت و روی پاها ایستاد. آهسته و کوتاه قدم برداشت و خودش را به مادرش رساند. چنگ به دامنش زد و زانوانش را خم و راست می‌کرد.

- آیان... آیان... دَدَ...

ستاره به شیرین‌زبانی دخترک می‌خندید و مانتوی اسپرت سفیدش را برداشت. برای مانلی هم پیراهن سفید رنگی برداشت و ساعتی بعد هر دو حاضر و آماده، همراه سجاد و ریحانه از خانه بیرون رفتند.

منزل حسام و نیهان همهمه‌ای بپا بود و مهمانان دور تا دور سالن نشسته بودند. ستاره بعد از احوالپرسی با مهمانان سمت نیهان رفت و با اخم ظریفی پرسید:

- حسام کجاست؟ ندیدمش؟

نیهان لبخند زد و همراه با چشمکی گفت:

- میاد الان... رفته مهمون ویژه بیاره!

ابروهای دخترک بالا پرید و پرسید:

- مهمون ویژه؟

نیهان گونه‌اش را بوسید و لب زد:

- آره، میاد حالا می‌بینیش.

به دنبال گریه‌ی آیهان، نیهان از ستاره فاصله گرفت و سمت فرزندش رفت. لحظاتی نگذشته بود که مهتاج وارد خانه شد و با صدای بلند گفت:

- آقا حسام اومدن!

شریفه فورا از جا برخاست و سمت آشپزخانه رفت. به دنبال او، بقیه‌ی مهمان‌ها نیز بلند شدند و سمت درب سالن رفتند. بوی دود اسپند بلند شد و ستاره هاج و واج اطرافیان را نگاه می‌کرد. گویی همگی این مهمان ویژه را می‌شناختند جز او!

ریحانه دست دخترش را گرفت و او را جلو برد. شریفه جلوتر و با سینی اسپند می‌رفت و بقیه به دنبالش قدم برمی‌داشتند. وارد حیاط شدند که نگاه ستاره خیره به درب حیاط ماند و پاهایش از حرکت ایستاد. صدای صلوات در حیاط پیچیده بود و قامت بلند نیما میان چارچوب درب پیدا بود. الهه و الهام گلبرگ و نقل و نبات می‌ریختند و حامد دسته گلی را دست ستاره داد:

- نمیری استقبالش عموجون؟!

حلقه‌ی اشک در چشمان ستاره پیدا بود و نفس اش حبس شده بود. دست‌های سرد و لرزانش به نرمی بالا آمد و دسته گل را ستاند. چند قدمی را آهسته و ناباور رو به جلو برداشت و نیما با نگاه خیس از اشک، دست‌هایش را به دو طرف باز کرد. آغوش باز نیما، جان به پاهای دخترک داد و او بی‌محابا سمتش دوید. یکدیگر را در آغوش کشیدند و هق هق گریه‌شان بلند شده بود. اشک دید‌ه‌های حضار را تار کرده و شور و شوق وجودشان را در بر گرفته بود. صدای مرتعش و بغض آلود آلما به گوش ستاره رسید.

- شش ماه باقی‌مونده رو عفو خورد. خواستیم سورپرایزت کنیم.

ستاره از نیما فاصله گرفت و صورتش را با دست‌ها قاب گرفت. میان اشک شوق زمزمه کرد:

- خدایا شکر... خدایا شکر...

ستاره یک دستش روی شانه‌ی نیما بود و برگشت رو به جمعیت، فین فین کنان گفت:

- دست همتون درد نکنه، خیلی خوشحال شدم. بهترین سورپرایز زندگیم بود. فقط چرا واسه شوهرم گوسفند قربونی نکردین؟

نیما اشک از گونه پاک کرد و با لبخند نیم‌بندی جواب داد:

- خودم خواستم ستاره‌جان. نمی‌خوام این‌جور صحنه‌ها رو ببینم. اینقدر توو این مدت حرف از اعدام و کشتن و این چیزا بوده که جون دادن هیچ موجود زنده‌ای رو نمی‌خوام ببینم.

چهره‌ها به غم نشست و کامبیز برای عوض کردن جو، صدایش را بالا برد و گفت:

- برای سلامتیش صلوات...

صدای صلوات بلند شد و بار دوم بلند گفت:

- برای خوشبختی‌شون صلوات...

باز همگی صلوات فرستادند و بار سوم کامبیز گفت:

- بی‌خود و بی‌جهت صلوات...

این بار صلوات آمیخته به خنده بود و اشک‌ها را پاک کرد. نیهان، مانلی را در آغوش داشت و جلو آمد.

- آقا نیما... مانلی‌جون رو نمی‌خوای؟ فقط ستاره؟

نیما نمکین خندید و آغوشش را برای دردانه‌اش باز کرد.

به سالن برگشتند و محفل‌شان گرم شد. نیهان کنار حسام نشسته و آهسته و با تحسر نجوا کرد:

- کی بشه جشن آزادی مامانم‌و بگیریم؟ کاش اونم عفو بخوره. ده سال خیلی زیاده!

حسام دست دخترک را به گرمی فشرد و دلداری‌اش داد:

- ان‌شالله عفو می‌خوره. توکل به خدا.

آلما سمت نیما آمد و کنارش نشست. با لبخند پرسید:

- ستاره کجا رفت؟

- رفت پوشک مانلی رو عوض کنه. میاد الان.

دخترک نفسی بیرون داد و گفت:

- خیلی خوشحالم نیما. خیلی... هستی خانوم گفته می‌تونی برگردی سر کارت. این عالیه!

نیما متبسم لب باز کرد:

- آره، ان‌شالله بزودی زندگی‌ سه نفره‌مون شروع می‌شه. روزای خوش بالاخره رسید. می‌خوام اول بریم یه مسافرت خوب؛ ستاره طفلی عروسی که نداشت، حداقل یه سفر خوب و خاطره‌انگیز ببرمش.

آلما با اندک تعللی پرسید:

- یه چیزی بپرسم ناراحت نمی‌شی؟

- نه عزیزم، بپرس.

آلما با تردید و تأنی لب زد:

- فردا بریم بهشت زهرا؟ سالگرد باباست!

نیما ابرو در هم کشید و سکوت کرده بود که آلما ادامه داد:

- حالا که دستش از دنیا کوتاهه حلالش کن. خودش آخر عمری خیلی عذاب کشید. توو تنهایی و زندان هم سکته‌ی آخر رو زد و غریبانه هم دفن شد. بسشه دیگه!

نیما تلخندی زد و گفت:

- بریم. خیلی وقته بخشیدمش... حلال کردم. بابا، گوهر، ابتین... هیچکس به من بدی نکرد. همه به خودشون بدی کردن. من خوشبختم، آرامش دارم، کنار ستاره، مانلی، تو... این مدت هم تاوان عصبانیت بی‌موقع خودم رو دادم. اونا هم تاوان گناه خودشون رو دادن.

به نظرش غیبت ستاره طولانی شد و از جا برخاست. سمت اتاق رفت و تقه‌ای به درب نیمه باز اتاق زد.

- دلبرک این‌جایی؟

صدای خش‌دار ستاره به گوشش رسید:

- بیا توو عزیزم

وارد اتاق شد و دخترک را با چشم‌های نمناک دید و متأثر لب زد:

- چی شده خانومم؟

ستاره خودش را در آغوش نیما جای داد و سر روی سینه‌اش گذاشت.

- جلو بقیه مجبور شدم زود ازت جدا شم. نتونستم اصلا گریه کنم. دلم نمی‌خواد از بغلت بیرون برم. باورم نمی‌شه برگشتی، کنارمی، می‌مونی... خیلی خوشحالم.

دست‌های نیما دور تنش حلقه شد و دخترک را در آغوش فشرد.

- عزیز دلم منم خوشحالم، منم حس و حال تو رو دارم. حتی یه لحظه نمی‌خوام ازت جدا باشم. فقط خدا می‌دونه این یک سال و نیمی که گذشت چجوری شبامو صبح کردم. چقدر تو حسرت نبودنت با دلتنگی اشک ریختم. هر وقت که میومدی ملاقات، همون اندازه که خوشحال می‌شدم، بعد از رفتنت همونقدر دلتنگ و هوایی می‌شدم.

گرم حرف‌های عاشقانه بودند و غافل از آیهان که چهار دست و پا خودش را به اتاق رسانده و کنار مانلی نشسته بود. مانلی کشوی کمد را باز کرده و هر چه لباس زیر رنگارنگ از نیهان بود را بیرون کشیده و به سر و صورت خودش و آیهان آویزان کرده بود. قزن لباس زیری که بندش دور گردن آیهان بود به گوشواره‌ی مانلی گیر کرده و می‌کشید. صدای گریه‌ی هر دو کودک بلند شد و رشته کلام ستاره و نیما را بُرید.

- خاک بر سرم...

ستاره این را گفت و دست پشت دست زد. نیهان و حسام با شنیدن صدای گریه سمت اتاق دویدند.

نیما با دیدن لباس‌ها لب گزید و صورتش از شرم سرخ شد. با قدم‌های بلند اتاق را ترک کرد. ستاره و نیهان به زحمت خنده‌ی‌شان را کنترل کرده بودند و با عجله لباس‌ها را داخل کشو می‌انداختند و حسام آیهان را بغل گرفته و بلند بلند می‌خندید.

با بیرون رفتن حسام از اتاق، دخترها پقی خندیدند و صدای خنده‌یشان در اتاق پیچید.

نه تو می‌مانی و نه اندوه

و نه هیچ‌یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه‌ی شادی که گذشت

غصه هم می‌گذرد

آنچنانی که فقط خاطره‌ای خواهد ماند

لحظه‌ها عریانند

به تن لحظه‌ی خود

جامه‌ی اندوه مپوشان هرگز

«پایان»