- کی تو حمومه... سدرا... ستاره...
مطمئن شد اتفاقی افتاده است. با مشت به در میکوبید و فریاد میزد. دستگیره را بالا و پایین میداد اما بیفایده بود...
ستاره هر لحظه بدنش سستتر و سبکتر میشد. دست سدرا نفسش را تنگ آورده بود و درد از مچ دستش میگرفت و تمام سر و پاهایش را نشانه میرفت. پلکهایش لحظه به لحظه به هم نزدیکتر میشد و صدای شر شر آب و فریادهای مادرش دور و دورتر میشد. اشکهای سدرا از تیغ بینی راه میگرفت و روی گونههای سرد و لطیف دخترک و دست زمخت خودش میچکید. پلکهای ستاره که بسته شد، از روی تن بیجانش برخاست. حمام دور سرش میچرخید و نفسش بند آمده بود. تنش میلرزید و حس سرمای شدیدی داشت. گیج و منگ، تلو تلو خوران سمت در رفت و در را باز کرد. ریحانه با صورتی غرق در اشک و عرق، شوکه از دیدن چهرهی پریشان و جنونوار سدرا جیغ خفهای کشید. لبهای سدرا لرزید و صدایش گنگ از گلو بیرون آمد:
- کُ... کُشت...
نفسش بالا نمیآمد و جان کند تا لب زد:
- کُشتمش!
تنش کنار درب حمام سر خورد و نفیر گوشخراش ریحانه ستونهای خانه را لرزاند.
***
حوالی ظهر بود و آسمان دست از باریدن کشیده بود. صوت دلنشین قرآن در فضای قبرستان پیچیده بود و همه گرداگرد قبر ایستاده بودند. حامد سر به زیر و با دستهایی قفل شده روی سینه، از پس عینک آفتابی نگاهش را به روبرو دوخته و کنار الهه، حسام و نیهان ایستاده بود. صدای گریهی آهستهی هستی و شریفه خانوم به گوش میرسید. حسام نفسش را سنگین بیرون داد و آهسته زیر لب گفت:
- مثل یک پلک زدن، یک سال گذشت. پارسال این موقع با نیهان تو سفر بودیم که خبر سکتهی آقای دادفر رو دادن.
- خدا رحمتش کنه، مرد خوبی...
حامد این را در جواب حسام گفت و هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد. فورا دست توی جیب کت برد و صدای گوشی را قطع کرد. نگاهی به صفحهی گوشی انداخت و با دیدن اسم سجاد از جمعیت فاصله گرفت. تماس را وصل کرد و لب زد:
- الو، سلام داداش.
صدای گرفته و حزین سجاد به گوشش رسید:
- الو... حامدجان...
قلبش به تلاطم افتاد و صورتش مچاله شد:
- سجاد... چی شده؟ گریه میکنی؟
- حامد بیا که ستارهام داره از دست میره، بیچاره شدم.
قلبش میان گلو دل میزد و صدایش به لرزه افتاده بود. صدای گریهی مردانهی سجاد روحش را میخراشید.
- سجاد کجایی؟ حرف بزن، ستاره چی شده؟!
- بیا بیمارستان(... ) حامدجان. فقط بیا.
تماس قطع شد و حامد به سختی آب دهانش را فرو برد. حسام از بین جمعیت نگاهش به چهرهی آشفته و رنگ پریدهی حامد افتاد و سمتش قدم برداشت. الهه و نیهان نیز متوجه اوضاع شدند و به دنبال حسام راهی شدند.
- حامد جان، کی بود؟ چی شده؟
حامد که احساس میکرد هرلحظه ممکن است قلبش از تپش بایستد و زانوهایش تاب و توان نگه داشتن تنش را ندارند، زبان را در دهان خشکیدهاش چرخاند و گفت:
- سجاد... سجاد گفت... گفت ستاره بیمارستانه!
این را گفت و بیدرنگ رو گرداند و سمت ماشین پارک شدهاش قدم تند کرد. نیهان و الهه متعجب و سردرگم نگاهش کردند که حسام تشر زد:
- چرا وایسادین نگاه میکنید؟ راه بیفتین بریم.
دنبال حامد میرفتند که حسام رو به الهه گفت:
- الهه خانوم شما حالت خوبه، میتونی پشت فرمون بشینی؟ حامد با این حالش نشینه بهتره.
الهه سر جنباند و آب دهانش را فرو برد.
- آره، آره خوبم. بریم.
ساعتی بعد، با گذراندن لحظاتی پر از تشویش و اضطراب ماشین حامد و حسام مقابل بیمارستان متوقف شد و هر چهار نفر سراسیمه سمت ساختمان بیمارستان قدم برداشتند. نیهان کمی لنگ میزد و دستش را دور بازوی حسام پیچیده بود تا تندتر راه برود. جلوی درب ورودی ساختمان اورژانس نگهبان جوان و قد بلندی ایستاده بود و ابروهای پهن و زمختش را در هم کشید. مقابل درب ایستاد و گفت:
- کجا آقا؟ مریضتون کیه با کی کار دارید؟
حامد دستپاچه جواب داد:
- برادرزادم رو آوردن اینجا... ستاره سپهری.
مرد دیگری که پشت پیشخوان نشسته بود صدایش را بالا برد:
- همونی که رگش رو زده بود؟
قلبهایشان به تپش افتاده بود و گیج و گنگ نگاه میکردند.
- دو نفر همراهی داشت، منتظر بمونید.
حامد اختیار از کف داد و صدایش بالا رفت:
- من باید برم داخل آقا، یعنی چی منتظر بمونیم، حال برادرم خوب نیست!
نگهبان چهرهاش بیشتر در هم رفت و خواست حرفی بزند که حسام مداخله کرد:
- آقا ایشون خودشون پزشک هستن، اجازه بدین برن داخل، باشه ما منتظر میمونیم.
حامد کلافه و عصبی دستش را توی جیب برد و کیف جیبی چرمی را بیرون کشید. کارت پزشکی را نشان داد و با اشارهی نگهبان وارد شد.
ریحانه و سجاد با چهرههایی خیس از اشک و پریشان پشت درب اتاقی نشسته و منتظر پزشک بودند. ریحانه نگاهش به حامد افتاد و اشکهایش با سرعت بیشتری روی گونه راه گرفت. همین که حامد نزدیک شد و خواست حرفی بزند، دکتر از اتاق بیرون آمد و نگاههای هولناک و آشفتهیشان سمت دکتر چرخید.
- چی شد دکتر؟ حال دخترم چطوره؟!
دکتر که زنی میانسال بود و چهرهای اخمآلود و جدی داشت، روسری را روی موهای طلاییاش جلوتر کشید و لب باز کرد:
- خوشبختانه به تاندونهای دست آسیب نرسیده بود و فقط بخیه نیاز داشت. بریدگی عمیق نبوده؛ بیهوشی به خاطر ترس و اضطراب زیاد اتفاق افتاده و البته خون کمی هم از دست نداده. فشارش هم به شدت افت کرده بود. باید منتظر باشیم تا به هوش بیاد.
دکتر این را گفت و مقابل نگاه حیران سجاد و همسرش از آنجا دور شد. ریحانه پاهایش سست شد و تنش را روی صندلی رها کرد. حامد گیج و منگ لب زد:
- م... می... میخواسته... خودکشی کنه؟!
ریحانه صورتش را با دستها پوشاند و هق زد، سجاد دلنگران و درمانده جواب داد:
- نه... سدرا... سدرا میخواسته بکشتش!
نی نی چشمان حامد لرزید و متحیر، خیره به سجاد بود. سرش گیج و منگ بود و روی صندلی کنار ریحانه نشست. اگر میشنید ستاره خودکشی کرده است برایش بیشتر قابل درک بود تا شنیدن این خبر!
بیرمق لب زد:
- الان کجاست؟
ریحانه در تقلا بود تا حرف بزند و بغضش را مهار کند. چند نفس کوتاه و پی در پی بیرون داد و لب باز کرد:
- خودش هم حالش خیلی بد بود. من بیرون بودم، رفته بودم خرید. وقتی برگشتم دیدم سدرا رفته تو حموم سراغ ستاره! با تیغ رگشو زده بود. خودش هم کنار در حموم از حال رفت. الان زیر سِرُمه!
همسایهها صدای جیغ و دادم رو شنیده بودن و اومدن کمک.
***
صدای کشیده شدن پردهی اتاق، پلکهای ستاره را از هم باز کرد. نیهان پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد. تلألو آفتاب سرد زمستانی همراه هوای خنک به داخل اتاق هجوم آورد و دخترک چند شاخه گل طبیعی که میدانست مورد علاقهی ستاره است را داخل گلدان پر از آب و کریستالی پشت پنجره گذاشت. لبخند روی لب داشت و گفت:
- سه روزه در و پنجرهی اتاق بستهاس، هواشم خفه! چه وضعیه؟!
ستاره پتو را تا زیر چانه بالا کشید، اما از استشمام بوی گلها و نفس کشیدن در هوای خنک و تازهی بیرون لذت برد. کمی که هوای اتاق عوض شد، نیهان پنجره را بست و لبخندزنان سمت ستاره آمد. لبهی تخت نشست و آهسته دستش را میان دستها گرفت.
- خوبی؟ بهتری؟
ستاره سر به زیر سر تکان داد و لب زد:
- آره.
نیهان پوفی کشید و با نگاهی رقتبار لب از لب برداشت:
- نمیخوای به جز آره و نه، حرف دیگهای بزنی؟! سه روزه که فقط یه کلمه حرف میزنی و تموم! دِ لامصب حداقل گریه کن، نریز اینجوری تو خودت دق میکنی.
باز هم ستاره حرفی نزد و نگاهش را از گلهای ریز و درشت پتو برنداشت. نیهان نفسی سنگین برکشید و ادامه داد:
- منم یه بار مثل الان تو شده بودم. اون شبی که اصلان نامرد دو نفر رو آورده بود سروقتم تا ازشون پول بگیره. من به هیچی فکر نکردم و فقط فرار کردم. حیرون و سیرون نصفه شب و تو هوای سرد، تو خیابونایی که دهها اصلان دیگه توش پرسه میزد! اشکم در نمیومد. صدام بیرون نمیومد. نفسم بالا نمیومد! فقط تو دلم میگفتم خدایا چکار کنم؟ کجا برم؟ کجا پناه ببرم؟
لبهای ستاره هر لحظه بیشتر میلرزید و ابروهایش در هم فرو میرفت. بغضی که چند روز در سینه حبس کرده بود، نرم نرمک داشت آب میشد و از سوک چشمهایش بیرون میغلتید. صدایش از پس حصار بغض آزاد شد و با نالهای محزون و دردمند خودش را در آغوش نیهان جای داد.
دخترک او را در آغوش فشرد و دستش نوازشگونه روی موهایش میلغزید.
- ای جانم... عزیز دلم... گریه کن آبجی، گریه کن رفیق. حرف بزن باهام...
ستاره میان لابههای دردمندش، کلمات را بریده بریده و المبار کنار گوش دخترک نجوا میکرد:
- تو بگو نیهان... بگو من چکار کنم؟ کجا برم؟ کجا پناه ببرم؟ کجا برم که کسی نیاد و تیغ نکشه رو رگم! که نگه کثیفم؟! که نگه حقت مرگه!
دستهای نیهان قاب صورت ستاره شد و لب به عطوفت باز کرد:
- ستاره جون غصهی چیو میخوری وقتی حامد مثل کوه پشتته؟! خودم دیدم جلوی بیمارستان به بابات گفت دیگه نمیذاره تو پاتو اونجا بذاری تا سدرا درمان بشه. امنتر از اینجا، خونهی خانجون کجا؟
- تا کی اینجا باشم؟ چند ماه؟ چند سال؟ سدرایی که من دیدم، اون دیوونهی وحشی تا زهرِش رو بهم نریزه بیخیالم نمیشه!
خودش را از نیهان جدا کرد و زانو بغل گرفت. از فرط گریهی زیاد نفسش بریده بریده بالا میآمد و صدایش گرفته بود.
- الان اینجوریه، الهه و عمو حامد عید نوروز عروسی میگیرن. قراره الهه بیاد تو این خونه زندگی کنه تا خانجون تنها نشه، بعد من این وسط خیلی زیادی میشم! حس بدی دارم، حس مزاحمت. تازه الهه چه گناهی کرده که زندگی مشترکش رو اینجوری شروع کنه؟! اونم من که بیشتر شبا به خاطر کابوس با داد و بیداد، هم خودم بیدار میشم و هم بقیه رو بدخواب میکنم.
لبهایش لرزید و سر روی زانوها گذاشت. زمزمهوار حرفها را کنار هم و زیر لب میچید.
- شدم یه اضافی، یه اضافی دیوونه، یکی که نه کسی واسش مونده و نه جایی داره واسه رفتن.
نیهان درمانده و متألم نگاهش میکرد. ستاره چون پرندهی کوچک بارانزدهای به او پناه آورده بود و او راه آرام کردن و تسلی دادنش را بلد نبود. اشکهایش همراه سوز دل روی گونهها غلتید. لحظهای به سکوت گذشت و نیهان بیهوا، بیآنکه عواقب پیشنهادش را در نظر داشته باشد، رو به ستاره گفت:
- چرا پیشنهاد نیما رو رد کردی؟
ستاره یکهای خورد و سرش را بالا گرفت. نگاهش خیرهی نگاه متفکر نیهان بود و پرسید:
- منظورت چیه؟
- مگه چند نفر تو زندگی پیدا میشه که آدم دوسشون داشته باشه؟ مگه چند نفر پیدا میشه که آدم رو دیوونهوار دوست داشته باشه؟ چرا با این شرایطی که داری، نیمایی که اینقدر عاشقت بود و عاشقش بودی رو رد کردی؟ نگفتم پیه اون بلبشو رو به تن بمال و شرط نیما رو قبول کن؟ به جای اینکه ریسک کردی و نیما رو رد کردی تا حالا شاید، یه روزی، یکی پیدا بشه قد نیما عاشق، همه چی تموم و به دل تو هم بشینه، ریسک کن و بگو یا خانوادهاش میفهمن یا نه و عوضش نیما رو واسه خودت نگه دار!
نگاههای پر تردیدشان به هم خیره بود و صدای نیهان در گوش دخترک پیچ و تاب میخورد. تا پای مرگ رفته بود و بالاتر از سیاهی برایش رنگی نبود. شاید میان این ورطهی هولناک زندگیاش، نیما برای او بهترین تکیهگاه و پناه بود. آب دهانش را فرو برد و آهسته لب زد:
- شمارشو از گوشیم پاک کردم!
نیهان که متوجه تصمیم ستاره شد، لبخند کجی کنج لبش نشست و زبان روی لب کشید.
- خودم شمارشو واست گیر میارم، دیگه بهونهات چیه؟!
***
مچ دستش از پشت کشیده شد و آلما با عصبانیت مقابلش ایستاد و تشر زد:
- وایسا دیگه نیما! بهت میگم اینجوری و اینجا نه؟ بابا الان به خاطر بهم خوردن میونهاش با دایی انوش عصبانیه، بعد تو میخوای بری در مورد ستاره باهاش حرف بزنی؟
نیما دندان روی دندان سایید و عتاب کرد:
- میگی چکار کنم؟ تا کی صبر کنم که دایی انوش دست از لجبازیاش برداره تا من حرف بزنم؟
آلما سرانگشتان شست و اشارهاش را به هم نزدیک کرد و چشم باریک کرد، گفت:
- اینقدر اگر شانس داشته باشی و احتمال داشته باشه که مامان و بابا شرایط ستاره رو بپذیرن و برن خواستگاری، اگه الان تو این موقعیت بگی همون شانس رو هم نداری!
نیما مضحکانه خندید و سر روی شانه خم کرد. به تقلید از آلما چشم ریز کرد و جواب داد:
- اینقدر شانسی که میگی رو اگر ستاره اون مشکل رو هم نداشت باز من شانسش رو نداشتم.
صاف ایستاد و با جدیت ادامه داد:
- دخترجون تو فکر کردی من الان امید به رضایت مامان بابا دارم؟ ستاره گفته باید پدر و مادرت خبر داشته باشن، منم میخوام برم بهشون بگم. بعد هم حجت تموم که کردم، تنهایی برم پیش پدر ستاره و باهاش حرف بزنم!
آلما نیشخندی زد و ردیف دندانهای سفید و مرواریدیاش را به نمایش گذاشت؛ دست به کمر زد و لب به تمسخر باز کرد:
- آره... بابای ستاره هم میگه کی از تو بهتر و دختر یکی یدونهاش رو دو دستی تقدیمت میکنه!
نیما با حرص لب جوید و دستهایش را کلافه و مستأصل رو به خواهرش تکان داد:
- ستاره میگه باید پدر و مادرت بدونن، تو میگی الان نه... پس دقیقا من الان چه غلطی کنم؟
آلما لب باز کرد تا حرفی بزند که درب اتاق باز شد و چهرهی عبوس و پُرسان گوهر در چارچوب در ظاهر شد. نیما و آلما متحیر و بهتزده مادرشان را نگاه میکردند و گوهر پرسید:
- ستاره کیه؟ جریان چیه؟!
نیما زبان روی لب کشید و پنجه میان موهایش فرو برد. خواست حرفی بزند که آلما مداخله کرد:
- کسی نیست، ستاره نگفتیم ما!
گوهر ابرو در هم کشید و تشر زد:
- منو احمق فرض نکن آلما! خودم شنیدم نیما گفت'' ستاره میگه مامان بابات باید بدونن!'' ستاره کیه؟ چیو ما باید بدونیم؟
نیما اضطراب را دور ریخت و نفسی بیرون داد. با تحکم لب زد:
- ستاره دختریه که من بهش علاقه دارم. میخوام باهاش ازدواج کنم.
آلما ابرو کج کرده و مسترس لب به دندان گرفت. ابروهای گوهر به هم نزدیک و نزدیکتر میشد. زبان روی لب کشید و گوشهی چشمهایش چین خورد. سر جنباند و لب از لب برداشت:
- چی گفتی؟ بهش علاقه داری و میخوای باهاش ازدواج کنی؟
نیما نیمچه لبخندی زد و با خونسردی گفت:
- چیز عجیبی گفتم؟ فکر کنم تو این سن و با این شرایط کاملا طبیعیه!
گوهر رنگ چهرهاش به سرخی میرفت و نفسهایش تند و عصبی بود. با غیظ لبها را روی هم فشرد و گفت:
- پس اون دختری که قاپت رو دزدید و خودشو انداخت وسط رابطهی تو و پارمیس این ستاره خانومه! پارمیس گفته بود یکی این وسط موش دوونده من باور نمیکردم!
نیما چشم درشت کرد و رگهای گردن و پیشانیاش نبض گرفت و ملتهب شد. لب به اعتراض باز کرد:
- چی میگی مامان گوهر؟ به هم خوردن نامزدی من و پارمیس هیچ ربطی به ستاره نداره! اون موقع که من گفتم نه، اصلا ستاره رو ندیده بودم!
گوهر رو گرداند و همانطور که راهرو را زیر پا میگذاشت و سمت پلهها میرفت، صدایش را بالا برد و گفت:
- آره جون خودت... تو همین چند ماه دیدیش و عاشقش شدی و تصمیم به ازدواج هم گرفتی!
نیما به دنبالش راه افتاد و مصمم جواب داد:
- آره، مگه حتما باید یه عمر ببینی طرف رو تا یه دفعه عاشقش بشی؟ من یه دفعه دیدم و برای تمام عمر عاشقش شدم!
پلهها را پایین میرفتند و گوهر با حرص از بین دندانهای به هم قفل شدهاش میغرید:
- عاشقش شدم... عاشقش شدم...! چی اون دختر از پارمیس بهتره؟ باباش چکارهاس؟ اصل و نسبشون چیه؟ خونهی باباش اونقدر سیر بوده که چشمش دنبال مال و اموالت نباشه؟
نیما چند پلهی باقی مانده را دو تا یکی پایین رفت و روی آخرین پله، راه را برای گوهر سد کرد:
- این چه حرفایی که میزنی آخه مادر من؟ مگه من گفتم پارمیس بده که حالا بگم ستاره از اون بهتره؟ جوابش خیلی راحته... پارمیس به دلم ننشسته، اما ستاره خواب و خوراک رو بهم حروم کرده!
گوهر رو ترش کرد و چین به دماغش انداخت:
- بیا برو کنار ببینم...
نیما را کنار زد و سمت آشپزخانه رفت. لب و دهان کج کرد و ادامه داد:
- خواب و خوراک رو بهم حروم کرده! هر کی ندونه انگار دختر شاه پریون پیدا کرده. انگاری واقعا از دل آسمون واسش افتاده! کوری که اون همه خوشگلی پارمیس و خانومیش رو ندیدی!
خشایار داخل نشیمن و روی صندلی راک نشسته و روزنامه میخواند. عینک مطالعهاش را روی بینی پایینتر کشید و اخم به چهره نشاند، پرسید:
- چه خبره باز؟ آرامش حروم شده بهمون نه؟!
گوهر دستش را با اعتراض بالا برد و تکان داد:
- هیچی... شازده یه دل نه صد دل عاشق شده! خدا میدونه تو کدوم کوچه خیابونی دختره رو دیده، میگه میخوام باهاش ازدواج کنم!
نیما اختیار از کف داد و نهیب زد:
- احترام خودت رو نگه دار! نه من ولگردم نه اون کوچه خیابونی که همو تو خیابون دیده باشیم.
خشایار روزنامه را با عصبانیت روی میز کنار شومینه گذاشت و از جا برخاست. جلو آمد و تندی کرد:
- باز تو صداتو بردی بالا نیما؟ کوچه خیابونی نیست، بگو کجا دیدیش؟ چقدر میشناسیش؟ کیه اصلا؟
نیما خشمش را فرو خورد و نفسش را بیرون داد. لبهایش را کمی فشرد و حینی که در تکاپوی کنترل عصبانیتش بود لب باز کرد:
- تو شرکت کار میکنه. ستاره سپهری! اونقدری ازش میدونم که مطمئن بشم کنار هم خوشبختیم. دختر ندیده و کم سن و سال هم نیستم که تصمیمم رو بذارید رو حساب هیجانات و تب تند عشق!
لحظهای سکوت حاکم شد و خشایار خواست حرفی بزند که آلما دستهایش را به نردههای پله چسباند و خودش را به جلو خم کرد، صدا زد:
- نیما... نیما... بدو بیا بالا! نیما یه لحظه بیا...
نیما نیم نگاهی به بالا انداخت و با لحن تند جواب داد:
- داریم حرف میزنیم.
- نیما خیلی مهمه!
خشایار بیتوجه به صدا زدنهای آلما، پرسید:
- اونم دوستت داره؟
گوهر پوزخندی زد و گفت:
- هه...! سادهای خشایار. دختره خودش دلبری کرده واسه نیما؛ بعد تو میپرسی دوسش داره؟!
آلما که دید صدا زدنهایش بیفایده است، پلهها را پایین آمد. نیما در جواب پدرش لب زد:
- آره، دوسم داره.
آلما حالا کنار نیما ایستاده بود و روی پنجهی پا بلند شد. یک دستش را دور گردن نیما حلقه کرد و سرش را کنار گوش نیما برد. دستش را مقابل دهان گرفت و کنار گوشش پچ پچ کرد:
- ستاره پیام داده داداش!
گره از ابروهای نیما باز شد و قلبش به تپش افتاد. نگاه گنگی به آلما و انداخت و گوهر بازوی آلما را میان پنجه فشرد و رو به عقب کشید. اخمآلود عتاب کرد:
- عه خجالت بکش! یعنی چی که جلوی منو بابات زیر گوشش پچ میزنی؟!
تای ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
- حالا جریانی که منو پدرت باید بدونیم چیه؟!
نگاه حیران نیما و آلما بین هم چرخید و نیما با تعلل لب باز کرد:
- اوم... عه من...
پیام ستاره را نخوانده بود و نمیدانست حرفش را بگوید یا نه؟! با اندک تعللی مِن مِن کنان گفت:
- هی... هیچی ... اون میگفت برای ادامهی آشناییمون و حرفامون باید پدر و مادرامون در جریان باشن و بدونن!
خشایار پوزخندی روی لب نشاند و دستی به سبیلش کشید. نگاهش را به نیما دوخت و گفت:
- که گفتی همو دوست دارین و به تصمیم و انتخابت هم کاملا مطمئنی، آره؟
نیما سر جنباند و آهسته لب زد:
- بله!
خشایار رو گرداند و سمت کاناپه رفت. همان حین که قدمهای کوتاهش را برمیداشت و روی کاناپه لم میداد، لب باز کرد:
- من حرفی ندارم، هر جا که تو بگی به عنوان پدر میام خواستگاری، وظیفمه!
گوهر چشم درشت کرد و صدای متعجبش کش آمد:
- خشایا...ر!
خشایار دستش را بالا برد و رو به گوهر اشاره کرد تا سکوت کند، ادامه داد:
- اما... من رو حساب رفاقتم با انوش و اینکه گمون میکردم دخترش قراره عروس این خانواده بشه، زیر بال و پر تو رو گرفتم تا پیش انوش سرفراز باشم. تو به خودی خودت فقط یه مهندسی، اما با اعتبار من تو اون شرکت خصوصی و معروف مشغول کار شدی. با سهام و پول و پسانداز من شدی رئيس هیئت مدیره! من به خاطر سن و سالم و اوضاع جسمی از کار کناره گرفتم وگرنه خودم باید الان پشت اون میز میبودم!
بادی به غبغب انداخت و پا روی پا گرداند. نیما با غیظ مشتهایش را گره کرده و نگاهش خیره به پدرش بود.
- حالا من میام خواستگاری هر دختری که تو بخوای. ولی باید تو جلسهی خواستگاری بگی که هیچ شغلی نداری، بیکاری و تنها سرمایهات هم همون ماشینته! ضمن اینکه تمام مخارج عقد و عروسی هم با خودته.
نیما لبخند زهرآگینی روی لب نشاند و زبان روی لب کشید. خون در رگهایش میجوشید و نفسهایش تند و عصبی بود. با سر انگشت اشاره، تاج ابرویش را خاراند و همانطور که پوزخند روی لب داشت، گفت:
- خیلی ممنون از اینکه قبول کردین بیاین خواستگاری! باشه. من هیچ مشکلی با شرط و شروط شما ندارم. از همین فردا هم دیگه شرکت نمیرم!
پر عتاب رو گرداند و سمت راه پله رفت که خشایار صدایش را بالا برد و چون پتک بر سرش کوبید:
- به اون دختر بگو رو ارث و میراثت هم حساب باز نکنه، چون از ارث هم محروم میشی!
نیما پایین پله رسیده بود و دستش روی نرده فشرده شد. لب به زیر دندان کشید و فشرد. وجودش پر از فریاد بود، اما تنها یک جمله گفت و از پله بالا رفت.
- ستاره رو پول و ارث و میراث من حسابی باز نکرده بود!
پلهها را پرشتاب بالا رفت و وارد اتاقش شد. نگاه شعلهورش دور تا دور اتاق میچرخید و گلدان سفالی روی قفسهی کتابهایش را برداشت. تمام خشمش را با کوبیدن گلدان به آینهی میز توالت از وجود بیرون ریخت و صدای مهیب شکستن آینه و گلدان در اتاق پیچید. تنش را روی تخت رها کرد و صدای آشفتهی آلما از پشت در به گوش رسید.
- داداش... داداش خوبی؟ بیام...
صدایش را بالا برد:
- تنهام بذار آلما!
نگاهش به چراغ چشمکزن گوشی افتاد. دست دراز کرد و گوشی را برداشت. پیامک ستاره روی گوشی بود و دیدن اسمش روی صفحه، مثل آب خنکی بر وجود مشتعل و پر حرارتش بود و او را از تب و تاب انداخت. لبخند روی لبش نشست و پیام را باز کرد:
- سلام، اگر شرایط تماس داشتی زنگ بزن.
لبخندش بیشتر کش آمد و بیدرنگ تماس گرفت. طولی نکشید که صدای ظریف دخترک در گوشش پیچید و با شهد صدایش، تلخی اوقاتش را به فراموشی سپرد.
- سلام
با ملایمت و تعشق لب زد:
- سلام، خوبی؟
لحظهای سکوت حاکم شد و صدای نفسهای لرزان دخترک را میشنید. ابروهایش در هم فرو رفت و پرسید:
- داری گریه میکنی؟ چیزی شده؟
ستاره به زحمت صدایش را از گلو آزاد کرد و جواب داد:
- میخواستم... میخواستم بگم...
قلب و غرور دخترک در هم پیچیده و هر دو با هم در وجودش مچاله میشدند وقتی کلمات را به زبان میآورد:
- میخواستم بگم با شرطت موافقم. دیگه نمیدونم چی غلطه، چی درسته؟! فقط هر راهی که یه درصد امید توش باشه برای خلاصی از شرایط بدم، اون راه رو میرم!
نیما از جا برخاست و بیقرار وسط اتاق قدم میزد. دلجویانه لب باز کرد:
- نمیدونم چی شده؟ کی اذیتت کرده؟ چه اتفاقی اینجوری تو رو خسته کرده و اشکت رو در آورده، ولی قسم میخورم تمام تلاشم رو بکنم که اشکاتو دونه دونه تبدیل به لبخند کنم.
- امیدوارم همه چی همون اندازه که تو بهش خوشبینی پیش بره. من همه چیز رو سپردم به تقدیر!
نیما تلخندی روی لب نشاند و کنار پنجره ایستاد. چشم به آسمان دوخت و لب از لب برداشت:
- امشب از ارث محروم شدم، امشب از کار هم برکنار شدم. حالا حاضری زن یه مهندس بیکار بشی که تمام داراییش ماشینشه؟!
دخترک گریهاش را کنار گذاشته و متعجب پرسید:
- محروم شدی؟ چرا؟
- آره، پدرم گفت با هر دختری جز پارمیس ازدواج کنی از همه چی محروم میشی!
ستاره سکوت کرده بود و نیما مردد لب باز کرد:
- چی شد؟ پشیمون شدی؟!
- نه اصلا، ولی...
حرف در گلویش مانده بود و مسترس لب میفشرد.
- ولی چی؟
گوشی در دست دخترک فشرده شد و صدای مرتعشش را آزاد کرد:
- ولی من ارزش این همه سختی رو ندارم!
لحن نیما دلخور بود و ملامتوار گفت:
- این چه حرفیه ستاره؟! نشنوم دیگه خودت رو اینقدر کم ببینی! ارزشت خیلی بیشتر از ایناست و من واسه خاطر تو هر کاری میکنم.
نجواهای عاشقانهی نیما، ضربان قلبش را بالا میبرد و عرق به تنش نشسته بود. با تأنی پرسید:
- یه سؤالی خیلی ذهنمو درگیر کرده! میتونم بپرسم؟
- چرا که نه، بپرس.
نفسش را بیرون داد و آب دهانش را فرو برد. شمرده و با تردید پرسید:
- چرا؟ چرا منو انتخاب کردی و میخوای این همه سختی رو به جون بخری به خاطر من؟! اون همه ثروت...
تک خندهی نمکین نیما کلامش را برید و ستاره خجالتزده لب به دندان گرفت.
- منظورت دقیقا اینه چرا اینقدر عاشقت شدم، آره؟
- اوهوم!
نیما عقب گرد کرد سمت تخت، که تیزی خرده شیشهای کف اتاق، پایش را مخدوش کرد. « آخ» ریزی گفت و لب گزید. حواسش پرت شده و فراموش کرده بود چند لحظهی پیش چطور آینه را شکست!
- چیزی شد؟
نرم خندید و بیتوجه به سوزش زخم، گفت:
- نه... چیزی نیست. برای جواب سؤالت فقط یاد یه شعر میفتم. شنیدی شعری که گفته:'' تو مو میبینی و مجنون پیچش مو؟''
ستاره لب کج کرد و جواب داد:
- یه چیزایی از کتابای درسی یادمه، دقیق نه!
تقهای به درب اتاق ستاره خورد و دستپاچه شد. مضطرب لب باز کرد:
- من باید قطع کنم، کاری نداری؟
- باشه، مراقب خودت باش!
صدای حامد از پشت درب اتاق به گوش رسید:
- ستاره جان...
هول هولکی لب زد:
- اوم... شما... یعنی توام مراقب خودت باش. خداحافظ.
منتظر جواب نماند و تماس را قطع کرد. گلویی صاف کرد و لب از لب برداشت:
- بله عموجون... بفرمایید.
درب آهسته باز شد و حامد متبسم همراه با لیوانی پر از آب پرتقال وارد اتاق شد.
- خانجون گفت یکی دو ساعته تو اتاقی، گفتم واست آبمیوه بیارم. به فکر خودت باش دخترجون، داری خیلی ضعیف میشی.
ستاره لیوان آبمیوه را از دست حامد ستاند و تشکر کرد. حامد روی صندلی نشست و گفت:
- نوش جونت. دستت بهتره؟
دخترک نگاهی به مچ دستش انداخت. زخم دستش نه، زخم دلش سوخت و به درد آمد. تلخندی زد و زمزمه کرد:
- آره، بهتره!
یاد شعری که نیما گفته بود افتاد و بیهوا پرسید:
- عموجون شما شعری که میگه تو مو میبینی و مجنون پیچش مو رو بلدی؟
حامد با لبخندی ملیح جواب داد:
- آره، اما چی شده یهو یاد اون شعر افتادی؟
ستاره کنار حامد ایستاد و تکیهاش را به لبهی میز مطالعه داد. لیوان را روی میز گذاشت و با لحنی پر شور گفت:
- برام میخونیش؟
حامد زبان روی لب کشید و لب باز کرد:
- نگفتی چرا یهو یاد این شعر افتادی؟! ولی میخونم.
لحظهای مکث کرد و با اندک تعللی شروع به خواندن کرد:
- به مجنون گفت روزی عیبجویی/ که پیدا کن به از لیلی نکویی.
که لیلی گرچه در چشم تو حوریست/ به هر جزوی ز حسن او قصوریست.
ز حرف عیبجو مجنون برآشفت/ در آن آشفتگی خندان شد و گفت.
اگر در دیدهی مجنون نشینی/ به غیر از خوبی لیلی نبینی.
تو قد بینی و مجنون جلوهی ناز/ تو چشم و او نگاه ناوک انداز.
تو مو بینی و مجنون پیچش مو/ تو ابرو و او اشارتهای ابرو.
کسی که او تو لیلی کردهای نام/ نه آن لیلیست کز من برده آرام.
ستاره محو در ابیات شعر بود و سعی داشت جواب سؤالش را در بین آن بیتهای ناب پیدا کند که حامد شعر را تمام کرد و با خنده گفت:
- فکر کنم چند بیتی رو جا انداختم. در همین حد یادم بود!
***
صدای گریهی آهستهی آلما در اتاق پیچیده بود و نیما با کلافگی پیراهنش را توی چمدان گذاشت. حرصآلود عتاب کرد:
- وا...ی آلما! بس کن دیگه. نمردم که اینجوری گریه زاری راه انداختی.
آلما با دستمال کاغذی بینیاش را تمیز کرد و لب زد:
- خیلی بدی که میخوای بری و فکر هیچکس نیستی! دلم تنگ میشه واست.
- مگه کجا میخوام برم؟ چند تا کوچه اونورتر خونهی کامبیزم. بعدش مگه قرار نیست ازدواج کنم؟ مگه اول و آخرش نباید از این خونه میرفتم؟!
- چرا؛ ولی بابا که بیرونت نکرده. تا قبل ازدواجت میموندی خب!
نیما باز شروع به جمع کردن وسایلش کرد و گفت:
- تا دیروز خودم کار میکردم بابا اینجوری منت گذاشت سرم، حالا که فعلا بیکارم لابد یه لقمه نونی هم که بخورم منتش رو میذاره. میرم تا دیگه حرفی نباشه.
چمدان را بست و نزدیک چند کارتن از وسایلش که پشت درب اتاق گذاشته بود، برد. مقابل آلما که تکیهاش را به دیوار داده بود ایستاد و پیشانیاش را بوسید. دخترک دستهایش را دور کمر نیما حلقه کرد و او برادرانه کنار گوشش نجوا کرد:
- نه گریه کن و نه نگرانم باش. قول میدم زود به زود بیام بهت سر بزنم. اتفاقا خوبه که دارم میرم، میرم و رو پاهای خودم وامیستم. قویتر از اینی که هستم میشم. ماشینم رو میفروشم و یه ماشین معمولی میخرم و یه خونه هم اینجاها نه، یه جای معمولیتر رهن میکنم. اونوقت تو هر وقت دلت خواست بیا خونهی من.
آلما سر از سینهی پهن برادر برداشت و لب کج کرد:
- واسه شغلت چکار میکنی؟ بابا تو هر شرکتی، به هر دوست و آشنایی که داشته سپرده بهت کار ندن! میخواد اونقدر بهت فشار مالی بیاره تا تو پشیمون بشی و برگردی.
نیما با تمسخر لبخندی زد و گفت:
- کور خوندن! کارگری مردم رو میکنم، اما دیگه از بابا کمک نمیخوام. نون خالی که دسترنج خودم باشه، خوشمزهتر از کبابی که بابا با منت جلوم بذاره!
نفسی سنگینی برکشید و از آلما فاصله گرفت. چمدان را برداشت و از اتاق بیرون رفت که با گوهر رو برو شد. بیتوجه به گوهر، سمت راه پله میرفت که زن لب به کنایه و طعنه باز کرد:
- آره، آفرین برو... برو ببینم تنهایی چطور از پس زندگیت بر میای؟ برو ببینم دست خالی که بری خواستگاری، دختره بهت جواب میده؟ بازم میگه دوستت داره؟! برو یه کم تنها باش، ببینم خودت تنهایی چقدر، برای چند نفر ارزش داری؟!
نیما نیمنگاهی غضبناک سمت گوهر انداخت و نهیب زد:
- میرم و میبینی که تنهایی از پس زندگیم بر میام، میبینی که ستاره منو با پراید و خونه اجارهای هم میخواد. میبینی که این روزای سخت تموم میشه و فقط من خوب یادم میمونه که باهام چکار کردین!
فریاد گوهر، قلب آلما را لرزاند و پاهای نیما را از حرکت متوقف کرد.
- چکار کردیم؟! چکار کردیم لعنتی؟ جز این که میخوایم چشاتو باز کنی و دور و برت رو ببینی. که قدر خودت رو بدونی. که بفهمی لیاقتت خیلی بیشتر از ایناست. احمق هر پسری اگه تو موقعیت تو بود به دخترای ثروتمند هم محل نمیذاشت چه برسه به دختر دانشجوی زپرتی که باباش یه وکیل سادهاس! یه ذره غرور داشته باش، یه ذره قدر خودت رو بدون.
نیما رو به گوهر با تحکم لب باز کرد:
- گوهر بار آخر باشه به ستاره توهین میکنی، به خاک مادرم دفعهی بعد حرمت هیچی رو نگه نمیدارم! همین اندازه هم که دارم میبینم غرور و ثروت از تو و بابا چی ساخته برام کافیه. نمیخوام تجربهاش کنم!
گوهر بد و بیراه میگفت و غرولند داشت. آلما کنار دیوار ایستاده و رفتن نیما را تماشا میکرد. نیما بیتوجه به نیش و کنایههای گوهر، وسایلش را از خانه بیرون برد و داخل ماشین گذاشت. قبل از اینکه پشت فرمان بنشیند، نگاهی به ساختمان خانه انداخت. آلما را پشت پنجره با چشمهای اشکبار دید؛ سر انگشتانش را بوسید و با لبخند دستش را سمت پنجره گرفت و آهسته فوت کرد. دلش از اندوه لبریز بود، اما باز به خاطر آلما لبخند میزد و بعد از بوسهای که برایش فرستاد، دست تکان داد و پشت فرمان نشست. همانطور که دنده عقب از حیاط بیرون میرفت و از خانه فاصله میگرفت، به این فکر میکرد که ای کاش همان اندازه که خانهشان بزرگ و زیبا هست، زندگیشان هم زیبا بود.
دقایقی بعد مقابل خانهی کامبیز متوقف شد. سرایدار مسن خانه در را باز کرد و نیما ماشین را داخل حیاط برد. کامبیز گرمکن سفیدی به تن داشتن و روی بهارخواب به انتظارش ایستاده بود. از ماشین پیاده شد و لبخندزنان سمت کامبیز رفت:
- سلام، اومدم کنگر بخورم و لنگر بندازم. فقط خداوکیلی برای خواب یه تخت بهم بده!
کامبیز خندید و به استقبال رفت. دستش را گرفت و برادرانه در آغوش کشیدش.
- خوش اومدی مزاحم همیشگی! تخت خودم بیصبرانه در انتظارته منتها بغلم باید بخوابی!
نیما میان خنده گفت:
- دیگه داره باورم میشه بهم نظر داری!
قهقههی کامبیز در فضای حیاط پیچید. همراه هم وارد خانه شدند. اوضاع خانه مثل همیشه مرتب و روبراه بود. نگاهش دور تا دور خانه چرخید و لب باز کرد:
- دختر میشدی چی میشدی؟ همیشه خونهات تمیزه!
- خدا واسم خواست که دختر نشدم؛ فکر دماغمو نمیکنی؟
نیما روی کاناپه نشست و گفت:
- چارهاش یه عمل زیبایی بود، وگرنه با بقیهی خصوصیات زن زندگی بودیآ!
- راست میگیآ، به آرزومم میرسیدم تو بغلم میخوابیدی!
نیما با صدایی که خنده در آن موج میزد « زهرمار»ی زیر لب گفت و کامبیز سمت آشپزخانه رفت. همانطور که نسکافه را آماده میکرد، گفت:
- مادر خدابیامرزم خیلی روی تمیزی خونه حساس بود. راضی هم نمیشد کارگر بیارم، میگفت باب دلم تمیز نمیشه! یکی دو سال آخر که خیلی حالش بد شده بود من بیشتر کارا رو انجام میدادم. دیگه شد جز اخلاقم و بعدش هم نذاشتم اوضاع خونه بهم بریزه!
- چرا زن نمیگیری کامبیز؟ اوضاعت که روبراهه، از این تنهایی در میای!
کامبیز آهی بر کشید و فنجانها را داخل سینی گذاشت.
- دلم گیره ولی میدونم نمیشه. واسه همین کلا قید ازدواج رو زدم!
- نیما تای ابرویش را بالا انداخت و سر تکان داد:
- از کجا میدونی نمیشه؟! تا این حد مطمئنی که خواستگاری نرفته، قید ازدواج رو زدی؟
کامبیز سینی را برداشت و سمت سالن برگشت. لبخند محوی روی لب داشت.
- بگذریم... از خودت بگو. تصمیمت چیه؟ بیکار چجوری میخوای بری خواستگاری ستاره خانوم؟
نیما فنجان داغ نسکافه را برداشت و نگاهش به بخار ملایمی بود که از فنجان برمیخواست.
- نمیدونم! با فروش ماشین میتونم یه ماشین مدل پایین ساده بگیرم و فوقش یه آپارتمان نقلی هم اجاره کنم. ولی کار و هزینهی مجلس ندارم. که خب باید اول کار پیدا کنم، بعد شروع کنم پسانداز!
کامبیز نیشخندی تحویل داد و کنایهآمیز گفت:
- که بعدش هم انشالله بعد ده سال، بری خواستگاری! البته امیدوارم تا اون موقع ستاره خانوم مامان چند تا بچهی گوگولی نشده باشه.
نیما اخمآلود تشر زد:
- عه... کامبیز!
کامبیز خندهاش را جمع کرد و جرعهای از نسکافه نوشید و لب از لب برداشت:
- یه پیشنهاد واست دارم به شرط اینکه بهت بر نخوره!
نیما با ارتیاب نگاهش کرد و سر جنباند:
- چه پیشنهادی؟!
- اگه به اختیار خودم بود داداش، این خونه قابل تو رو نداشت و کلید میدادم با خانوم آیندهات بیای اینجا، اما خب میدونم برادرم اعتراض میکنه.
نیما لبخندی ملایم روی لب نشاند و گفت:
- ممنون، ازت توقعی ندارم. تو رفاقت همیشه واسم سنگ تموم گذاشتی.
- دِ نه دیگه، هنوز حرفم تموم نشده! زیر زمین خونه، همهی امکانات رو داره. حموم، اتاق خواب، آشپزخونه، خیلی هم تمیز و مرتب و که الان هم سرایدار زندگی میکنه؛ اما میخواد بره شهرستان و میگه دیگه برنمیگرده.
لحظهای مکث کرد و نیما مسکوت گوش به حرفش سپرده بود. کامبیز با نیمچه لبخندی که روی لب داشت، ادامه داد:
- اگه ناراحت نمیشی و خانومت هم قبول میکنه، بیاین طبقه پایین. اینجوری حداقل اون پولی که دستت میمونه رو میری حلقه و وسایل اولیهی ازدواجت رو میخری زودتر میری خواستگاری! برای کار هم دو سه جا آشنا داشتم سپردم انشالله که همین زودیا کار هم پیدا میشه. موافقی؟
نیما سوک لب به دندان گرفته و متفکرانه سر به زیر انداخته بود که کامبیز ادامه داد:
- حداقل اینجا منطقهاش که خوبه. اصلا بری اون سر شهر خونه بگیری خودت دلت میاد تنهاش بذاری بری سر کار؟
نیما لبخندش کش آمد و لب زد:
- چه واسه خودت بریدی و دوختی و تا اونجاها رو هم فکر کردی! فعلا که نه کار دارم، نه خواستگاری رفتم، نه بله گرفتم!
- درست میشه نیما، غصه نخور. خودم هوادارتم. نگفتی؟ میاین اینجا؟!
نیما لبخند گرم و قدرشناسانهای روی لب نشاند و دست روی شانهی کامبیز نشاند.
- ممنون رفیق. باید برم خونه رو ببینم، اگر به نظر خودم خوب بود بعدش به ستاره میگم.
کامبیز مابقی محتوای فنجان را سر کشید و با دو انگشت شست و سبابه، کنج لبهایش کشید و گفت:
- قربونت، صبح بریم یه نگاه بنداز. فعلا هم کتابخونه رو واست ردیف کردم، وسایلت رو اونجا بذاری و اتاقت باشه.
- کامبیز از اتاقا گفتی، یه سؤال بدجور رو مخم رژه میره!
کامبیز ابرو در هم کشید و پرسید:
- چه سؤالی؟
- میدونم فضولیه ولی خیلی کنجکاوم! این خونه چهار تا اتاق داره؛ یکی اتاق خودت، یکی کتابخونه، یکی هم اتاق مادر خدابیامرزت که میگی نمیخوام دست بخوره و درش همیشه قفله! اون یکی اتاق چرا همیشه بستهاس؟
کامبیز لب کج کرد و شانه بالا انداخت.
- چیز خاصی نیست؛ پر از خرت و پرت. وسایلای داداشم، بابام. از اینجور چیزا!
***
سوسوی چراغهای ریز و درشت شهر در شب، همچون آسمانی پر ستاره به چشم میآمد که نیهان و حسام بر بلندای بام تهران نظارهگرش بودند. هر دو کنار هم روی نیمکت نشسته و ظرفی از لبوهای سرخ و شیرین و داغ دستشان بود. نیهان چشم از منظرهی روبرو برداشت و رو به حسام لب زد:
- دمت گرم حسام. خدایی خیلی امشب باحال بود. خوش گذشت بهم!
حسام شیطنتوار خندید و تای ابرویش را بالا انداخت.
- قربونت خانومی، قابل شما رو نداشت اما تشکر اینجوری فایده نداره آ!
دخترک لب فشرد و ملامتوار نگاهش کرد.
- ای درد به جونت نیاد که از هر موقعیتی میخوای استفاده کنی! الان این بالا من چجوری به اون مدل که تو میخوای ازت تشکر کنم؟!
حسام لبخند دنداننمایی زد و چشمکی زد:
- تو ماشینم قبوله!
نیهان چشم درشت کرد و ابرو بالا پراند:
- خیلی پررویی حسام!
حسام سرخوش و مردانه قهقهه زد و دست نیهان را به آرامی فشرد:
- پاشو... پاشو بریم. هیچ راه دیگهای نداره جون تو!
دخترک لب گزید و خندهای خجول در صدایش موج میزد:
- حسام زشته!
- شیشههای ماشین دودیان! بعدش اصلا کسی نیست این وقت شب؛ آیا یکی دو نفر رد بشن یا نه. پاشو دختر!
نیهان از جا برخاست و به دنبال حسام قدم برمیداشت. تکهای لبو داخل دهانش گذاشت و گفت:
- ولی به یه شرط!
- آدم برای تشکر هم شرط میذاره؟
حسام با اخم کمرنگی آمیخته به مزاح این را پرسید و نیهان با شیرین زبانی جواب داد:
- تشکری که این مدلی و زوری باشه، آره!
- خب باشه، بگو.
- امشب بریم خونهی خانجون بخوابیم؟ دلم میخواد پیش ستاره باشم.
حسام کمی تأمل کرد و مردد لب زد:
- دیروقته... زشته این وقت شب.
- ستاره بیداره، مطمئنم بدونه میرم اونجا خوشحال میشه. بریم دیگه...!
- پیام بده اگر بیدار بودن، باشه.
دخترک با ذوق چند قدمی را لی لی کنان آمد و پرشور لب باز کرد:
- آی قربونت، دمت خیلی گرم!
حسام ریز خندید و لب زد:
- درست راه برو دختر، زشته یکی ببینه.
- عه...! چطور واسه تشکر دلخواه شما، کسی نیست و خلوته؛ آیا کسی رد بشه یا نه! بعد واسه بازی و تفریح من زشته، یکی میبینه!
حسام آهی بیرون داد و نگاهش را به آسمان دوخت، لبخند کنج لبش داشت و با استهزا گفت:
- خدایا شکرت که زنم هنوز پی بازیه!
دقایقی بعد دستهای نیهان بیهوا دور گردنش پیچیده شد و روی پنجهی پا بلند شد. لبهایش را به گونهی حسام رساند و خواست ببوسد که آخرین لحظه هوای شیطنت به سرش زد و گاز گرفت. حسام میان خنده، «آخ» گفت و دستش را دور کمر باریک دخترک حلقه کرد. دست دیگرش را زیر زانوهایش برد و با یک حرکت از زمین جدایش کرد. ظرف لبوها از دستش رها شد و روی زمین افتاد. به ماشین نزدیک شده بودند.
- چکار میکنی حسام؟ بذار زمین منو... حسا...م!
دخترک تقلا داشت برای خلاصی و حسام او را سمت ماشین میبرد.
- گاز میگیری آره؟! الان همه جا تو کبود میکنم.
- حسام غلط کردم، ببخشید. الان یکی میاد خب...
کنار ماشین ایستاد و پاهای نیهان را روی زمین گذاشت. جثهی دخترک در مقابلش آنقدر ریز بود که تنهاش را به او چسبانده و مانع فرارش بود. یک دستش کمر نیهان را میفشرد و دست دیگر را داخل جیب فرو برد تا سوئيچ را بردارد. نیهان بین ماشین و حسام فشرده میشد و مشتهای ظریفش روی سینهی پهن و بازوهای قوی حسام میخورد.
- ولم کن... له شدم دیوونه... آی...
چراغ نور گردان و قرمز رنگ پلیس گشت روی ماشین چرخید و هر دو به عقب برگشتند. حسام آب دهانش را فرو برد و فورا نیهان را رها کرد. دخترک شالش را که دور گردنش افتاده بود روی سر بالا کشید و دستی به پالتواش کشید.
مأمور پلیس با هیکل درشت و قامت بلندش از ماشین پیاده شد و نگاه برافروختهاش را به حسام دوخت و عتاب کرد:
- چه کار میکردی آقا؟ چه نسبتی داری با این خانوم؟
حسام و نیهان هر دو همزمان لب باز کردند:
- خانوممه!
- نامزدمه!
ارتیاب نگاه مرد، بیشتر شد و نی نی چشمانش بین دو نفرشان چرخید.
- بلاخره کدومش؟
نیهان لب گزید و حسام با لبخندی تصنعی جواب داد:
- چه فرقی داره حالا جناب سروان؟ مهم اینه غریبه نیستیم.
مرد لب به ملامت و کنایه باز کرد:
- جدی؟! مدارک شناساییتون رو لطف کنید بدین تا فرقش رو بگم خدمتتون!
حسام بیحرف دست توی جیب کاپشنش برد و کیف چرمی و کوچک مدارک را برداشت. پلیس مدارک را از حسام گرفت و همانطور که با اخم ظریف نشسته بین ابروهایش آنها را نگاه میکرد، گفت:
- اینکه فقط کارت شناسایی و مدارک ماشینه! نسبتتون چیه؟
نیهان مداخله کرد:
- ای بابا... شناسنامه که با خودمون راه نمیبریم. اینا این حلقههامون، زن و شوهریم دیگه!
پلیس نگاه تندی به دخترک انداخت و تشر زد:
- ترفند حلقه دست انداختن خیلی قدیمی شده خانوم محترم! زن و شوهر هستین چرا اینجا، اونم به زور میخواست سوار ماشینت کنه؟ دیشبم یه زن و شوهر بردیم کلانتری که بعد فهمیدیم اسم ننه بابای همو نمیدونن!
حسام با کلافگی لب به اعتراض باز کرد:
- آقا شما خودت داری میگی ترفند حلقه! خب اگه با میل خودش بوده که به زور نمیخواستم سوار کنم! اگر به زور بوده، حلقه چرا؟ خیابون خلوت بود، داشتیم شوخی میکردیم.
نیهان گوشی را از جیب پالتو بیرون آورد و سمت مأمور گرفت:
- خودتون گوشیم رو نگاه کنید؛ نوشته باباجون. زنگ بزنید بابام بگید نسبت نیهان و حسام چیه؟!
بیآنکه خودش به گوشی نگاهی بیاندازد؛ صفحهی گوشی را روشن کرد و مقابل مأمور گرفت. نگاه گذرای مرد به صفحه افتاد و با دیدن پیامکی که روی صفحه به چشم میخورد، ابروهایش بیشتر در هم فرو رفت. نگاه تیز و تندش را به گوشی دوخت و دستش آهسته سمت گوشی رفت. پیامکی به اسم ستی که خط اول متن مشخص و نوشته شده بود:
- به ساقیت بگو برای منم جنس بیاره؛ از همونا که...
گوشی را بیدرنگ توی جیب انداخت و دستبند را از کمرش باز کرد و دور مچ نیهان انداخت. سربازی که تا آن لحظه ساکت و بیحرف کنار ماشین ایستاده بود، با دیدن صحنهی مقابلش فورا جلو آمد و بازوی حسام را گرفت. نیهان و حسام با دهان باز از تعجب گفتند:
- چکار میکنی آقا؟ دستبند چرا آخه؟! عجب کاریِ آ!
مأمور خشمگین تشر زد:
- همه کاراتون مشکوکه! بریم کلانتری مشخص میشه. اون از خفت کردن این خانوم کنار ماشینت؛ اینم از پیامکی به اسم ستی که نوشته برای منم از ساقیت جنس بگیر!
حسام چشم درشت کرد و صدای متعجبش کش آمد:
- نیها... ن!
نیهان بیاختیار خندهاش گرفته بود و مدام لب میفشرد تا نخندد. خندهای فرو خورده در نگاهش موج میزد و مصرانه میگفت:
- آقا به خدا ستاره دوستمه، شوخی داریم با هم!
- میریم کلانتری مشخص میشه. بشین تو ماشین، بشین خانوم.
*
نیهان مقابل سیاوش نشسته بود و لبهایش روی هم میلرزید و فشرده میشد. سرش را تا آنجا که ممکن بود پایین گرفته و سعی داشت نخندد. سیاوش در خود میجوشید و غرولند میکرد:
- انگار نه انگار حسام سی سال رو رد کرده! آخه کنار جاده، وقت بغل گرفتن زنه؟ جا قحط بود؟ نصفه شبی همه رو زا به راه کردن! اصلا وسط هفته، هوای به این سردی، شما بام تهران رفتنتون چی بود؟!
طوبی متعجب لب باز کرد:
- وا سیاوش! چرا اینقدر غیر منطقی حرف میزنی؟ عقد همن، مگه تفریح و عاشقی کردن وسط هفته و آخر هفته میشناسه؟
- بغل گرفتن و شوخیهای خاکبرسری کردن چی؟ جا و مکان نمیشناسه؟
نیهان دیگر حریف خندهی انباشته در گلویش نشد و پقی خندید؛ از جا برخاست و دستهایش را دور گردن سیاوش حلقه کرد. گونهاش را بوسید و با چربزبانی و میان خنده گفت:
- الهی دورت بگردم که اینقدر جوش آوردی، واسه قلبت بده آ! قول میدم دیگه تو خیابون سنگین و باوقار باشیم، خوبه؟
سیاوش خشمش را فرو خورد و نفسی بیرون داد. اخمهایش لرزید و تشری شیرین زد:
- زهرمار با این خندههای بیموقع! قشنگ معلوم بود که سروانه لجش گرفته بود که اینطوری سختگیری میکرد. حسام گفت که بهش خندیدی!
طوبی با لبخندی از سر رضایت گفت:
- خب الهی شکر که بالاخره آروم شدی و خندیدی. پاشین بریم بخوابیم، صبح شد! الهی بگردم دور بچهام، بدجور ضد حال خورده بود که رفت خونهاش!
نیهان از جا برخاست و سمت اتاقش رفت. قبل از اینکه وارد اتاق شود، رو به پدرش چشمکی زد و ریز خندید. مقابل نگاه اخمآلود سیاوش به اتاقش پناه برد و روی تخت دراز کشید. مچ پایش درد گرفته بود و ذق ذق میکرد. دستش را پایین برد و باند کشی دور مچ را باز کرد و صورتش از درد جمع شد. کمی جای زخم را ماساژ داد که صدای پیامک گوشی بلند شد. با دیدن اسم ستی، لبخند روی لبش نشست.
- نیهان چرا جواب نمیدی؟ قضیه حل شد؟ نگرانم.
انگشتانش روی صفحه لغزید و جواب داد:
- آره بابا، اومدم خونه. ولی حسام عصبانی بود؛ بد تو پرش خورده بود!
- خدا رو شکر بخیر گذشت. با عمو حامد تماس گرفتن و فهمیدم چی شده، عذاب وجدان گرفتم که براتون دردسر درست کردم.
نیهان دمر روی تخت دراز کشید و نوشت:
- نه بابا، بیشتر به خاطر شوخی خودمون بود تا پیامک تو؛ حالا بگذریم... از نیما چه خبر؟
- ماشینش رو فروخته یه پژو مدل پایین خریده، یه شرکت هم فردا قراره بره برای مصاحبه که امیدوارم قبولش کنن.
نیهان لبخند روی لبش نشست و با ذوق نوشت:
- ظاهر قضیه خیلی تأسفباره که بیکار شده، ماشین فروخته و این حرفا ولی خداییش دم نیما گرم، ایول داره جنمش!
ستاره آن سوی خط لبخندش کش آمد و دلش غنج زد برای عاشقی نیما.
- ماشین و خونه و پول خواستگاری و مخارج اولیه جور شده. فقط دعا کن کارش هم جور بشه تا زودتر بیاد خواستگاری.
- توام هولی آ!
ستاره ابرو در هم کشید و لب کج کرد. دلش کمی رنجید، اما به نیهان حق داد که درکش نکند همانطور که خودش هیچوقت دردهای نیهان را نفهمید. با اندک تعللی نوشت:
- هول نیستم، خستهام. خیلی خستهام از وضعیتم. از وقتی سدرا باهام اون کارو کرده خیلی بدتر شدم. تو امشب تفریح بودی که تا الان بیداری، من هرشب بیخوابم. کابوس سدرا به کابوس رامین اضافه شده!
نیهان اما قبل از اینکه پیامک ستاره دستش برسد، پلکهایش سنگین شده و خوابش برده بود.
آفتاب سرد زمستانی شهر را در آغوش کشیده و نسیم ملایم و خنکی، گونهها را نوازش میداد. نیما با نومیدی آخرین پلهی شرکت را پایین آمد و نفسش را کلافه و پرصدا بیرون داد. دو هفتهی تمام را دنبال کار گشته بود و هربار ناامیدتر از قبل میشد. از اینکه خانهی کامبیز بود و سر سفرهاش مینشست حس بدی داشت. هرچقدر بیشتر سختی میکشید، بیشتر قلبش فشرده میشد و احساسش هر روز نسبت به گوهر و پدرش مکدر و تیرهتر میشد.
بارها و بارها با خودش فکر کرده بود که چرا؟ به کدام جرم تا این حد تنها و سرگردان است؟! قدمهایش روی زمین کشیده میشد و اخمهایش در هم بود. سوار ماشین شد و سوئيچ را چرخاند؛ آنقدر بیحوصله و کلافه بود که حوصلهی رانندگی را هم نداشت. نگاهش به آینهی جلوی ماشین افتاد و به چشمهای خسته و مأیوس خودش خیره ماند. بغض سنگین در گلویش دل میزد و کاسهی چشمهایش سرخ شده بود. تق تقی که از شیشهی ماشین برخاست، حواسش را پرت کرد و نگاهش سمت پنجره چرخید. پیرزنی با صورتی تکیده و چروک، چادر مشکیاش را جلو کشیده و سمت پنجره خم شده بود. شیشه را پایین کشید. پیرزن لبهای باریکش را از هم باز کرد و گفت:
- مادر دو تا چهارراه بالاتر میرم، میبری؟
لحظهای مات و گنگ نگاهش کرد و پیرزن باز پرسید:
- کجایی مادر؟ هوا سرده، میبری یا نه؟
آب دهانش را فرو برد و آهسته لب زد:
- بشین مادر.
پیرزن زیر لب دعایش کرد و درب را باز کرد. روی صندلی جلو نشست و کیسهی خریدهایش را روی زانوها گذاشت.
خواست حرکت کند که جوان دیگری اشاره کرد:
- مستقیم؟
گیج بود و باز لحظهای خیره نگاهش کرد. با اندک تعللی جواب داد:
- بشین داداش.
با نشستن جوان پا را روی پدال فشرد و حرکت کرد. بیآنکه لحظهای از قبل به این کار فکر کرده باشد؛ تمام روز را مسافرکشی کرد. خیابانهای شهر را بالا و پایین رفت و حتی قیمت کرایهها را نمیدانست و هر مسافری خودش قیمت را تعیین میکرد. ساعت نزدیک ده شب بود که خسته و کوفته به خانه برگشت. کمی میوه و تنقلات خریده بود و پاکتهای خرید را روی میز غذاخوری گذاشت. صدای شرشر آب از حمام به گوش میرسید و کامبیز داخل حمام بود. تن خستهاش را روی کاناپه رها کرد و نفسش را سنگین بیرون داد. گوشی را از داخل جیب بیرون کشید و نگاهی به صفحهاش انداخت. تصویر زمینهی گوشی عکس همان ستارهی آسمانی بود که روی پروفایل محبوبش دیده بود. چقدر دلتنگ ستاره بود، اما دخترک آنقدر از گذشتهی تلخش هراسان بود که حاضر به قرارهای خیابانی و تماسها و پیامکهای پی در پی نمیشد و همین دوری و دلتنگی بیشتر آتش اشتیاق به وصل را در وجودش شعلهور میکرد.
- کجا بودی تا این وقت شب؟ کار پیدا کردی؟
با صدای کامبیز رشتهی افکارش از هم گسست و پوزخند زد. بدون نگاه به کامبیز که بالای سرش ایستاده بود؛ کنایهآمیز جواب داد:
- آره، سر کار بودم. برای روز اول درآمدم خوب بود شکر خدا.
کامبیز کاناپه را دور زد و با حولهی تنی یشمی رنگ مقابلش ایستاد.
- جدی میگم؛ کجا بودی؟
- مگه شوخی دارم باهات؟ سر کار بودم. مسافرکشی کردم.
کامبیز مات و متأثر نگاهش کرد و با تأنی لب زد:
- میخوای همینجوری بری خواستگاری؟! بگی اینجانب فوق لیسانس و با پژو مسافربری میکنم؟!
- آره. دزد و قاچاقچی که نیستم عارم بیاد؛ اینم موقته، پیگیر کار هستم. فعلا از بیکاری بهتره.
کامبیز نگاهی به خریدهای روی میز انداخت و با نیمچه لبخندی گفت:
- چه ولخرجی هم کرده روز اولی!
اسفند ماه، تهتغاری سال هم از راه رسیده بود و آفتاب ظهرش بوی بهار میداد. نسیمش عطر تازگی داشت و مثل عطر چای بعد از کار به جان آدمی مینشست و خستگی از تن بیرون میبرد. حوالی ظهر بود که نیما بعد از رساندن آخرین مسافرش به اطراف زعفرانیه راهی خانهی پدری شد. یک ماه از روزی که از آن خانه رفته بود میگذشت و تنها چند مرتبهی انگشت شمار با پدرش یا گوهر تماس گرفته بود تا حالی از آنها بپرسد. هر بار هم در پی هر تماس، تنها ملامت شده بود و سرزنش که فکر ستاره را از سرش بیرون کند و برگردد. برگردد تا دوباره صاحب تمام آن ثروت شود.
ماشین مقابل خانه متوقف شد و نیما چند شاخه گلی که برای آلما خریده بود را دست گرفت و از ماشین پیاده شد. دو باغبان در حیاط خانه مشغول چیدن شاخ و برگ اضافی درختان بودند و کارگری برگهای زرد و خشکیدهی روی سنگفرش حیاط را جارو میزد. طول حیاط را با قدمهای بلند طی کرد و همین که وارد سالن شد آلما با آغوش باز به استقبالش آمد. دستهایش را دور تن نیما حلقه کرد و سر روی سینهاش گذاشت.
- سلام داداشی، خوشاومدی.
پیشانیاش را بوسید و دو شاخه گل را سمتش گرفت.
- سلام عزیزم، خوبی؟ قابل شما رو نداره خانومی.
آلما شاخه گلها را گرفت و قدمی به عقب برداشت. نگاهش روی صورت نیما چرخید و سگرمههایش در هم رفت.
- چه لاغر شدی نیما!
بغضآلود این را گفت و نیما حرفش را نشنیده گرفت. تلخندی زد.
- گوهر خونهاس؟
صدای تق تق کفشهایش به گوش رسید و با طمأنینه از پله پایین آمد. نگاه پر غرورش را به نیما دوخته و با لبخند کجی گفت:
- سلام آقا نیما! برگشتی بالاخره؟
- سلام، آره اومدم تا باهاتون حرف بزنم. بابا گفته بود وظیفهشو در قبالم انجام میده.
گوهر آخرین پله را پایین آمد و نامفهموم لب زد:
- کدوم وظیفه؟
نیما لبخند محوی زد و جواب داد:
- خواستگاری! اومدم از بابا بخوام قرار خواستگاری بذاره.
گوهر سمت کاناپه رفت و صدایش را بالا برد:
- هنوز سرت به سنگ نخورده نه؟!
- چرا... اتفاقا اون روزی که منو به خاطر انتخابم از همه چی محروم کردین سرم به سنگ خورد. فهمیدم روی هیچکس نباید حساب کرد!
گوهر متعجب و عصبی سمت نیما برگشت. لب به شماتت باز کرد:
- نیما واقعا میخوای بری خواستگاریش؟
نیما با تمسخر خندید و گفت:
- هنوز باورم نکردین؟ فکر میکنید بچه بودم یه چی گفتم و بعد از سرم میپره؟ ماشینم رو فروختم یه ماهه دارم مسافرکشی میکنم. پول ماشین رو برای چی پسانداز کردم؟
کاغذی از جیب کتش بیرون آورد و روی عسلی گذاشت.
- این شماره تماس آقای سپهری، پدر ستاره. قرار خواستگاری رو گذاشتید خبرم کنید. فقط دو شب مهلت دارید بعدش اگر خبری نشه خودم میرم با پدرش حرف میزنم.
مقابل نگاه حیران گوهر روی پاشنه چرخید و سالن را ترک کرد.
گوهر با حرص لب میجوید و عصبی میان سالن قدم میزد. آلما نیشخندی زد و با لودگی گفت:
- آخجون خواستگاری! چی بپوشم حالا؟
دلش برای نیما سوخته بود و به عمد میخواست مادرش را کفری کند. بلکه آبی ریخته شود بر سوز دلش. موفق هم بود؛ گوهر خونش به جوش آمد و فریادش گوشهای دخترک را کر کرد:
- ببند دهنت رو آلما!
آلما چهرهای مظلومانه به خود گرفت و لب ورچید:
- وا مگه چی گفتم؟ خواهر دامادم خب!
گوهر قدمی جلو آمد و تهدیدوار عتاب کرد:
- میبندی دهنت رو یا خودم گِل بگیرمش؟
همان دم درب سالن باز شد و خشایار وارد خانه شد. نگاهش بین مادر و دختر چرخید و پرسید:
- دو مرتبه چه خبره؟ چی شده؟
آلما لبخندزنان به استقبال پدرش رفت و گفت:
- سلام باباجون. هیچی به خدا... مامان الکی جوش آورده. نیما اومده بود میگفت بریم خواستگاری؛ منم از مامان پرسیدم چی بپوشم؟!
خشایار ابروهایش پرسشگر در هم فرو رفت و لب زد:
- کجا؟ خواستگاری؟!
گوهر قدم تند کرد و تکه کاغذ را با غیظ از روی میز چنگ زد و از بین دندانهای به هم فشردهاش غرید:
- بله، چشمت روشن خشایارجان... بریم خواستگاری همون دخترهی دهاتی. ایناها اینم شمارهی باباش!
خشایار با خونسردی کتش را روی جالباسی جلوی درب آویخت و کاغذ را گرفت. با نگاه به شماره، پوزخند کجی کنج لبش نشست و گفت:
- عیبی نداره، زنگ میزنم.
گوهر چشم درشت کرد و متعجب صدایش را بالا برد:
- چی؟ زنگ میزنی؟ خوبه والا! چه عجله هم داری!
خشایار روی کاناپه نشست و دستی لابلای موهای جو گندمیاش کشید.
- بیا بشین گوهرجان تا بهت بگم چه برنامهای دارم!
گوهر کنارش جا گرفت و گنگ لب زد:
- قضیه چیه؟
خشایار پا روی پا انداخت و لب باز کرد:
- یکی دو بار که نیما بهم زنگ زد، از زیر زبونش جسته گریخته حرف کشیدم. دختره از ایناست که تا محرم نشن خودش رو قایم میکنه. البته ترفندشه تا نیما رو تشنه نگه داره. فعلا آتیش عشق نیما تنده؛ جنگیدن باهاش بیفایدهاس. الان فقط عطش رسیدن داره! براش میریم خواستگاری و من همون شبی که بله رو گرفتیم میگم تا وقت عروسیشون بخواد بشه موقتا یه صیغهی محرمیت بخونیم تا این دو تا جوون میخوان کارای عروسیشون رو انجام بدن، برای رفت و آمد به هم محرم باشن.
گوهر مضحکانه خندید و گفت:
- آفرین! عقد کنن که نیما بیشتر از قبل عاشقش بشه و هیچجوره بیخیالش نشه!
خشایار تای ابرویی بالا انداخت و سمت گوهر متمایل شد:
- دِ نه دیگه! وقتی بیشتر عاشق میشه که شرایطش خوب باشه و بهش خوش بگذره. اما الان اوضاع مالی نیما چندان تعریفی نداره، یه برنامههایی هم دارم که فشار بیشتری روش بیارم. نیما هم که به دختره محرم بشه و طعمش رو بچشه بعد از یه مدت فشار زندگی باعث میشه این تب تندش سرد بشه و بیخیال دختره بشه. اینجوری ترجیح میده دختره رو ول کنه و باز بیاد سمت خودمون!
پوزخندی کنج لبش نشست و ادامه داد:
- همیشه گفتن گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره! از نیما که چیزی کم نمیشه گوهر؛ دختر که نیست بگن دست خورده شده. بهت قول میدم همونقدر که چند دفعهای با دختره باشه آتیشش خاموش بشه و سر عقل بیاد!
آلما که تا آن لحظه روی مبل نشسته و مسکوت گوش به حرفهایشان سپرده بود؛ هر لحظه مشتهایش بیشتر فشرده میشد و قلبش از شدت خشم تند میتپید. صدایش از فرط عصبانیت میلرزید و گفت:
- میخواین پسرتون یه عوضی بشه؟ یه عوضی که دختر مردم را عقد کنه و بعد هم قبل از اینکه عقدشون محضری بشه با شناسنامهی سفید، طلاقش بده؟ کاش خواب نه، کابوس باشه که دارم میبینم پدر و مادرم یه همچین نقشهی شومی برای دختر مردم کشیدن!
گوهر نگاه تند و تیزی به آلما انداخت و نهیب زد:
- درست حرف بزن آلما؛ منو پدرت صلاح نیما رو میخوایم. دوسش داریم که برای نجات آیندهاش داریم به هر دری میزنیم تا سر عقل بیاد. اگر نامزدیش با پارمیس رو بهم نمیزد میدونی چه آیندهی درخشانی داشت؟ انوش میخواست وکالت نصف سهم خودش از شرکت رو هم به نیما بده. اما حالا چی؟ شده یه راننده تاکسی... میفهمی این یعنی چی؟
دخترک چون تیری که از کمان رها شده از جا پرید. کنترلی روی صدایش نداشت و هر لحظه صدای مرتعشش بالاتر میرفت.
- نه... نمیفهمم یعنی چی؟! نمیفهمم وقتی چیزی از مال دنیا کم ندارید دیگه حرص چیو میزنید؟ بیشتر از اینو میخواین چکار کنید؟ ولی میفهمم این کار نامردیه، در حق نیما، در حق اون دختر! میفهمم که اصلا دوست ندارم یه نفر این کار رو با خود من کنه؛ که براش مهم نباشه بعدش چی به سر من و زندگیم میاد.
گوهر روبه روی دخترش ایستاد و خیره به چشمهای شعلهورش با حرص و جوش جواب داد:
- چیزی کم نداریم و بیشتر از اینم نمیخوایم، اما نمیخوایم تمام زحمات منو خشایار هم اینجوری به باد بره. تو فکر کردی پدرت واقعا میخواد نیما رو از ارث محروم کنه؟ ما فقط میخوایم نیما سر عقل بیاد. نمیخوایم اون دخترهی بی اصل و نسب به اسم عاشقی وارث این همه ثروت بشه.
هیستریک خندید و دستهایش را تکان داد:
- تو فکر کردی اون واقعا عاشقه؟ نه... باور کن فقط تور پهن کرده!
آلما که حالا کاسهی چشمهایش از اشک پر بود، چانه لرزاند و لب زد:
- اونو نمیدونم، ولی مطمئنم نیما عاشقه! مطمئنم و دلم براش کبابه!
خشایار با لحن ملایمی گفت:
- آلماجان اینقدر احساسی به قضیه نگاه نکن دخترم! من و مادرت مطمئنیم نیما یه حس زودگذر داره و اون دخترم فقط به خاطر موقعیت نیما براش دلبری کرده. نگاه نکن که الان شرایط فعلی نیما رو پذیرفته، اون داره با ما میجنگه! با خودش میگه عقد که کنیم، واسشون بچه که بیارم پدر و مادرش کم کم منو میپذیرن و بعدم یه زندگی راحت و مرفه نصیبم میشه، اما کور خونده که به هدفش برسه. من خودش رو نقره داغ میکنم تا دیگه به هوای مال و منال پسر مردم رو تور نکنه!
شعلههای آتش شومینه زبانه میکشیدند و ستاره زانو بغل گرفته و نگاهش به شرارههای سرخ آتش بود. فنجان چای با عطر گل محمدی و تکهای نبات کنارش بود و کتاب رمانی روی میز به چشم میخورد.
حامد با یک فنجان از همان چای تازه دم و خوشعطر سمت ستاره آمد و کنارش روی زمین نشست. ستاره نگاهش را بالا گرفت و کمی پاهایش را جمع کرد و مقابل حامد مؤدبانهتر نشست.
لبخند ملیحی روی لبهای حامد نشست و گفت:
- امروز سجاد بهم زنگ زد.
دخترک آب دهانش را قورت داد و با تأنی لب زد:
- خب... چی گفت؟
حامد نگاهش روی صورت ستاره چرخید و سرش را به طرفین تکان داد:
- چرا بهم چیزی نگفتی در مورد اون همکارت، نیما شهسوار!
ستاره نگاهش را پایین انداخت و لب گزید. حامد نفسی بیرون داد و گفت:
- از اتفاقی که واست افتاده خبر دارن؟
قلب دخترک هری فرو ریخت و دلنگران پرسید:
- چطور؟
- ظاهرا مادرش یه کلام حرف میزده، چهار تا تیکه مینداخته! راضی نیستن نه؟!
ستاره لحظهای سکوت کرد و ناخنهایش را از فرط استرس به کف دست میفشرد. هیچوقت به حامد دروغ نگفته بود و این بار به اجبار باید حقیقت را پنهان میکرد. قلبش در گلو میتپید و نفسش حبس شده بود. مِن مِن کنان لب باز کرد:
- نه، اما قبول کردن بیان خواستگاری و تو مراسمات عقد و عروسی حاضر باشن! ولی...
حامد با اخم ظریفی پرسان و کنجکاو نگاهش میکرد:
- ولی چی؟
- از ارث محروم شده. کارش رو هم ازش گرفتن. ولی میگه دنبال کار هست، درست میشه.
حامد پوزخندی زد و گلایهمند گفت:
- پس در مورد همه چه خودتون با هم حرف زدین و به توافق رسیدین. درسته؟!
ستاره شرمگین سکوت کرد و حامد با اندک تعللی لب از لب برداشت:
- ستاره مطمئن باشم همه چی رو بهم گفتی؟ به نیما و خانوادهاش گفتی؟ تو که به من دروغ نمیگی هان؟!
نگاه ماتزده و مسکوتش، شک را به جان حامد انداخت و باز پرسید:
- پدر و مادرش از همه چی خبر دارن؟
اشک پشت پلکهایش بیقراری میکرد و دخترک به زحمت سد راهشان شده بود. لبهایش لرزید و سر جنباند. زمزمهوار گفت:
- خبر دارن!
حامد با کلافگی هوفی کشید و فنجان چای را برداشت. حینی که فنجان را به لبش نزدیک میکرد لب زد:
- فردا آماده باش ببرمت خونتون. فردا ساعت شش میان خواستگاری.
ستاره فورا نگاهش را بالا گرفت و هراسان گفت:
- سدرا باشه من نمیام. نمیخوام ببینمش، میترسم ازش!
حامد نگاهش به روبرو بود و عمق نگاهش نگرانی و تردید موج میزد. انگار که هنوز حرفهای دخترک را باور نداشت. جرعهای از چای نوشید و جواب داد:
- سدرا نیست؛ یعنی من میارمش اینجا. تویی و خانجون و مادر و پدرت.
ثانیهها و دقایق کُند و کِشدار بودند. عقربههای ساعت به سان دشنهای تیز و برّان بر تن و روح دخترک خش میانداخت و زخم بر زخمش مینشاند. لحظاتی بس دلهرهآور بود و پر استرس. بیقرارتر از هر شب دیگر تا صبح را با پریشانی گذراند و قرصهای آرامبخش هم حریف حال آشفتهی دخترک نمیشدند. تنها برای دقایقی کوتاه به خواب میرفت و همین که پلکهایش گرم میشد کابوسهای همیشگی چشمهایش را باز میکرد و قلبش را به تپش وامیداشت.
باز در خانهی پدری بود و خاطرات تلخ مقابل چشمانش قد علم میکرد؛ حتی از نگاه کردن به آن گوشه از خانه که سدرا نفسش را میگرفت، بیم داشت و عرق بر تنش مینشست. راه گلویش سد میشد مقابل بغض کهنهاش.
لباسهای تنش ترکیبی از سفید و یاسی بود. شال سفید را روی سرش مرتب کرد و ساق دستهای سفید را زیر آستینهای تونیک یاسی رنگش پوشید تا مبادا آستین تونیک بالا برود و جای بخیه روی رگش نمایان شود. صورتش ساده و به دور از هر آرایشی بود. مقابل آینه ایستاد و خودش را رنگ و رو پریده و پژمرده دید. ناچار کمی از رژ صورتی کمرنگی که تفاوت زیادی با رنگ لب نداشت را روی لبهایش کشید و اندکی ریمل به مژههایش کشید تا کمی خستگی و سردی چشمانش را کمرنگ کند.
صدای زنگ خانه، قلبش را به تلاطم انداخت و نفسش را تنگ آورد. ریحانه وارد اتاق شد و با دیدن چهرهی آشفتهاش گفت:
- آروم باش مادر، اضطراب از سر و روت میباره! بیا برو تو آشپزخونه.
آب دهانش را فرو برد و سر جنباند:
- چشم.
ریحانه عقب گرد کرد تا از اتاق بیرون برود که دخترک صدا زد:
- مامان...
روی پاشنه چرخید و لب زد:
- جانم؟
دل دل میکرد برای ادامهی حرفش؛ وقت تنگ بود و نفسش را بیرون داد:
- ممکنه مادرش نیش و کنایه بزنه...
حرفش تمام نشده بود که خانجون دستپاچه وارد اتاق شد.
- بیاین دیگه، تو حیاطن. الان میان تو خونه!
ریحانه لُب کلام را گرفته بود و پلک بر هم زد:
- میدونم مادر؛ نگران نباش.
به دنبال مادرش از اتاق بیرون رفت و فورا خودش را به آشپزخانه رساند. روی صندلی و جایی که از قسمت پذیرایی به آشپزخانه دید نداشته باشد نشست.
صدای احوالپرسی از سالن به گوش میرسید و ستاره با تشویش پر شالش را میان انگشتان میفشرد. سینی نقرهای رنگ با حاشیهی طلایی روی میز بود و داخلش گل رزی کنار استکانهای بلوری گذاشته شده بود. ریحانه وارد آشپزخانه شد و گفت:
- پاشو چای رو بریز یه چند دقیقهی بعد صدات میزنم. دستت نلرزه مادر! مراقب باشی.
منتظر جواب ستاره نماند و به سالن برگشت. نیما مرتب و آراسته با کت و شلواری ذغالی رنگ روی مبل نشسته و برخلاف ستاره، آرام و خونسرد بود. گوهر اخم آلود و با لبخندی که تصنعی بودنش کاملا هویدا بود کنار آلما نشسته و پا روی پا انداخته بود. خشایار بعد از کمی خوش و بش با سجاد، لب باز کرد:
- خب این عروس خانومی که دل از پسر ما برده نمیخواد تشریف بیاره؟! مشتاق دیدار و آشنایی هستیم.
گوهر پوزخندی زد و لبخند تمسخرآمیزش از نگاه ریحانه دور نماند. قلب زن از دیدن رفتار تحقیرآمیز گوهر فشرده میشد و چارهای جز صبر و سکوت نداشت. صدایش را بالا برد:
- ستارهجان دخترم...
نیما بیاختیار تکانی خورد و کمی صافتر نشست. انگار که اولینبار است میخواهد دلدارش را ببیند و بیقرارش بود. ستاره که وارد سالن شد، لبخند محوی روی لب نیما نشست. دخترک با دیدن نیما، تمام اضطرابی که داشت از وجودش پر کشید و موجی از آرامش در قلبش سرازیر شد.
گوهر تای ابرو بالا انداخت؛ چون خریداری که قصد خرید کالایی دارد، دخترک را نگاهی انداخت و سرش را کنار گوش آلما برد. با غیظ کنار گوشش پچ زد:
- نیما عاشق چیه این شده آخه؟ قدش به صد و شصت نمیرسه، نه چشم رنگیه نه بر و رویی داره. حیف از پارمیس نبود که مثل مدلینگای خارجیه؟!
الما با حرص دندان روی دندان فشرد و زیر لب با صدایی خفه گفت:
- هیس...! زشته مامان، میشنون.
- به درک.
گوهر این را گفت و تکیهاش را به مبل داد. دستهایش را در دو طرف مبل قرار داده بود و با گردنفرازی به روبرو نگاه میکرد. پایش مدام تکان میخورد و ستاره مقابلش ایستاد. مثل دیگر مراسم خواستگاری، خبری از تعریف و تمجید مادر و پدر داماد نبود و سکوتی سنگین بر فضا حاکم بود. دخترک سینی را پیش آورد و چای تعارف کرد که گوهر با لبخند کجی گفت:
- ممنون، من چای میل ندارم.
ستاره صدای شکستن قلبش را شنید و به زحمت لبخند روی لب نشاند. از مقابلش عبور کرد و به آلما چای تعارف کرد. آلما لبخندی دنداننما تحویل داد و با شور و شوق لب از لب برداشت:
- قربون عروس قشنگمون برم من؛ مرسی عزیزم، این چای خوردن داره.
استکان چای را برداشت و چشمکی به ستاره زد:
- مامانم کلا چای نمیخوره، اهل قهوهاس! تقلب بهت رسوندم آ! یادت بمونه.
در پی حرفش ریز خندید و ستاره کمی آرام شده بود.
- الان قهوه هم میارم.
مابقی چای را تعارف کرد و سمت آشپزخانه رفت. با رفتنش گوهر لب به کنایه باز کرد:
- میگم این دو تا جوون که قبلا حرفاشون رو زدن، مگه منو حاجخانوم بریم تو اتاق حرف بزنیم!
صفورا خندهای نمکین سر داد و بیدرنگ جواب داد:
- آره دیگه، دورهی من و شما تموم شد که داماد رو سر سفرهی عقد میدیدیم. از اون مراسم سن و سال من و شما خیلی وقته گذشته، جوونای امروز همه اینجورین!
نیش کلام صفورا به تن گوهر نشست و لب به زیر دندان کشید. پیرزن، گوهر را هم دورهی خودش خوانده بود و خون در رگهایش به جوش آمد. نیما تک سرفهای کرد و رو به سجاد گفت:
- ستاره خانوم تقریبا شرایط من رو میدونن. درسته پدرم دارایی خیلی زیادی داره، اما من خودم فعلا مناسب با مدرک تحصیلیم ندارم و با یه پژو، مسافرکشی میکنم. صفر تا صد هزینههای ازدواج هم پای خودمه!
سجاد دستی به محاسنش کشید و روی مبل جا به جا شد. سر به زیر و با لبخند ملایمی لب از لب برداشت:
- این خیلی عالیه که مستقلی و میخوای رو پای خودت بایستی! شاید واست جالب باشه که بدونی من و برادرم حامد با دسترنج همین مسافرکشی بزرگ شدیم و من وکیل شدم و برادرم دکتر! پدر خدابیامرز من سواد چندانی نداشت و همین شغل رو داشت و ما رو به اینجا رسوند.
این بار آلما بود که نیشخندی زد و سرش را کنار گوش گوهر برد. لب به کنایه و تمسخر باز کرد:
- هه...! بابای اینا وکیل و دکتر تحویل جامعه داده و بابای مهندس ما...
با چشمغرهی گوهر، حرف در دهانش ماسید و خودش را کنار کشید. ستاره با سینی قهوه به سالن برگشت...
سینی کوچک که داخلش یک فنجان سفید قهوه، ظرف کوچکی از شکلات و بیسکوییت بود را روی میز مقابل گوهر گذاشت. بعد از آن کنار مادرش نشست و برای لحظهای نیما را از نظر گذراند که مشغول گفتگو با پدرش بود. با تمام شدن حرفهای نیما و سجاد در مورد شغل، خانه و درآمد، خشایار گلویی صاف کرد و رو به سجاد گفت:
خب آقای سپهری؛ این دو تا جوون اصل کار هستند که حرفاشون رو قبلا زدن و هم رو پسندیدن. این جلسه بیشتر برای آشنایی خانوادهها بود تا عروس و داماد! ظواهر امر پیداست که شما و حاجخانوم هم مشکلی با شرایط آقا نیما ندارید. ما هم که قبلا سنگامون رو با آقا پسرمون واکندیم و به خواستهاش احترام گذاشتیم. اگر شما شرط و شروط خاصی نداری، بریم سر موضوع زمان عقد و عروسی!
سجاد نگاهی به همسر و دخترش انداخت. در نگاههایشان رضایت و نگرانی در هم آمیخته بود. با اندک تعللی نگاه از ریحانه برداشت و رو به خشایار لب باز کرد:
- بله، حق با شماست. حالا که هر دو جوون راضی هستند ما چرا نه بیاریم. ریش و قیچی دست شما، هر برنامهای که در نظر دارید ما هم قبول داریم.
خشایار نیمچه لبخندی زد و لب از لب برداشت:
- شما لطف داری. من پیشنهاد دارم یه ماه و نیم یا نهایت دو ماه دیگه مراسم عقد و عروسی رو با هم برگزار کنیم. تو این مدت هم خریدها و تشریفات عروسی و ما بقی کارا انجام بشه. اما چون قراره تو این مدت با هم رفت و آمد داشته باشن و کارای عروسی رو پیگیری کنن؛ اگر اجازه بدید امشب یه صیغهی محرمیتی بینشون خونده بشه تا مشکل شرعی هم در بین نباشه.
سجاد مردد و نگاه ریحانه نگران بود. لحظهای سکوت حاکم شد و سجاد با لبخند محوی رو به خشایار گفت:
- اگر اجازه بدید من یه لحظه از حضورتون مرخص بشم و با خانومم یه مشورتی داشته باشیم.
- هر طور صلاح میدونید. اجازهی ما دست شماست.
سجاد زیر لب «ببخشید» گفت و از جا برخاست. زن و شوهر هر دو وارد آشپزخانه شدند. ریحانه چادر سفید با گلهای ریز و درشت سُرمهای را کمی باز کرد و دستش را زیر چانه برد. گره روسری را شُلتر کرد و نفس حبس شده در قفس سینه را بیرون داد. عرق به تنش نشسته بود و دلهره امانش را بریده بود. سجاد مقابلش ایستاد و با نگاه به چشمان ریحانه، لب به عطوفت باز کرد:
- چته ریحانه؟ چرا اینقدر به هم ریختهای؟
چانهی زن لرزید و سعی داشت اشکش سرازیر نشود. با صدایی خفه و مرتعش لب از لب برداشت:
- جیگرم برای ستاره داره میسوزه سجاد؛ دختره دسته گلم به جرم کدوم گناه نکرده اینجوری خار شده! زنیکه طوری طلبکار نشسته و نیشخند میزنه، طوری پشت چشم نازک میکنه انگار پسر خودش از آسمون افتاده و دختر من...
بغضش ترکید و حرفش ناتمام ماند. پر چادر را محکم جلوی دهانش فشرد تا صدایش بالا نرود. سجاد دست روی بازوی ریحانه گذاشت و دلجویانه لب زد:
- خانومم... ریحانه جان... به جای توجه به رفتار پدر و مادرش، به خود پسره توجه کن که چجوری عاشق و دلباختهی ستارهاس. از اون همه ثروت، از کار و شرکت، از همه چی دست کشیده تا به ستاره برسه. خودش بهم زنگ زد قبل از اینکه بیان خواستگاری. در جریان تمام مشکلات ستاره هست و همینجوری قبولش داره.
ریحانه نفسی عمیق کشید و اشک از گونههایش برداشت. بینی و چشمهایش سرخ بود و لب باز کرد:
- میترسم بعدها زن باباش خیلی اذیت کنه دخترم رو!
- نگران نباش، چیزی نمیشه. دیدی که پدرش گفت ما سنگامون رو با پسرمون واکندیم و به انتخابش احترام گذاشتیم. همین که میدونن مشکل ستاره چیه و باز اومدن خواستگاری، الهی شکر. اینم که پشت پسرشون رو برای تنبیه خالی کردن، مهم نیست چون نیما خودش ثابت کرده میتونه رو پای خودش وایسه.
لحظهای سکوت حاکم شد و سجاد پرسید:
- بخونم امشب صیغهی محرمیت رو؟
ریحانه با تردید و دو دلی نگاهش میکرد و سجاد ادامه داد:
- نیما جوون خوبیه، ستاره دوسش داره. بذار این کابوس تموم بشه ریحانه. اسم شوهر بیاد رو ستاره تمام حرف و حدیث مردم تموم میشه.
ریحانه نفسش را سنگین بیرون داد و گفت:
- توکل به خدا، عقدشون کن.
سجاد لبخند ملایمی روی لب نشاند و دست ریحانه را به نرمی فشرد. از آشپزخانه بیرون رفتند و نگاه منتظر بقیه سمتشان کشیده شد. سجاد متبسم سمت خشایار رفت و کنارش نشست.
- ما موافقیم آقای شهسوار، میتونن امشب به هم محرم بشن.
قلب ستاره هُری فرو ریخت و نیما لبخند به چهرهاش آمد. گوهر باز دشنهی کلامش را برداشت و به قلب ریحانه نشاند:
- آره خب، تا تنور گرمه باید نون رو چسبوند!
صبر ریحانه لبریز شد و نتوانست این حجم از حقارت و توهین را تحمل کند. لبهایش لرزید و با نگاه برزخیاش خواست حرفی بزند که آلما شستش خبردار شد و دستپاچه مداخله کرد:
- گل گفتی مامان جون! اینقدر عروسمون خوشگل و خواستنیه میترسیم دست دست کنیم نظرش خدایی نکرده عوض بشه و ما دیگه کجای دنیا یه عروس به این نازی پیدا کنیم.
ریحانه لب روی لب گذاشت و خشمش را فرو خورد. نفسی بیرون داد که خشایار پرسید:
- خب به میمنت و سلامتی انشالله. پس خودتون صیغه رو جاری میکنید آقای سپهری؟
سجاد با جنباندن سر تأیید کرد و زیر لب « بله» گفت. با اشارهی سجاد، ستاره از جا برخاست و روی کاناپه کنار نیما جای گرفت. سر به زیر انداخته و عرق سردی به تنش نشسته بود. لبهایش را از داخل آنقدر زیر دندان فشرده بود که میسوخت. قلبش طوری به سینه میکوبید که حس میکرد هر آن ممکن است قفس تنگ سینه را بشکافد و بیرون بزند. خطبهی عقد که جاری شد، آلما اولین نفری بود که با خوشحالی کف زد و از جا برخاست. پیشانی ستاره را بوسید و لب زد:
- مبارکه عزیزم، انشالله خوشبخت بشین.
سجاد دستهایشان را در دست هم گذاشت و برایشان آرزوی خوشبختی کرد. دست گرم نیما، انگشتهای نحیف و سرد دخترک را به آرامی فشرد. میدانست گوهر امشب برایش مادری نمیکند؛ انگشتر ظریفی را برای نشان خریده بود و از جیب بیرون آورد. درب جعبهی کوچک را که باز کرد، انگشتر طلایی با نشان ماه و ستاره روی آن، داخل جعبه خودنمایی میکرد. انگشتر را دست دخترک انداخت و لبخند گرمی به صورتش پاشید.
لحظات غریبی بود. احساساتی ضد و نقیض در هم تنیده بودند. شوق وصال و بیم جدایی، شیرینی عشق و تلخی حقیقت، گرمای قلب و سردی دستها...
آلما کنار گوش پدرش نجوا کرد:
- مامان که لج کرده هیچی نمیگه. شما حداقل اجازه بگیر چند لحظه برن تو اتاق حرف بزنن. چرا اینجوری میکنید شما آخه؟
خشایار لبخندی تصنعی روی لب نشاند و به اجبار لب باز کرد:
- آقای سپهری اگر اجازه بدید چند لحظہای ستاره خانوم و این شازده پسر ما برن با هم حرف بزنن.
- بله حتما. مشکلی نیست.
سجاد این را گفت و رو به ستاره ادامه داد:
- دخترم، آقا نیما رو راهنمایی کن.
ستاره آرام از جا برخاست و با نگاهی شرمزده و سر به زیر، نیما را سمت اتاقش راهنمایی کرد.
کنار درب اتاق ایستاد و به نیما تعارف کرد تا وارد شود. نیما لبخند ملایمی روی لب داشت و پا به اتاق گذاشت. نگاهش دور تا دور اتاق که با دکوراسیونی از ترکیب رنگهای سفید و گلبهی بود چرخید. میز مطالعه و قفسهی کوچکی از کتابها سمت چپ اتاق و کنار کمد دیواری به چشم میخورد. تخت خواب نزدیک به پنجره و میز توالت نزدیک به تخت و سمت راست اتاق بود. صدای آهسته و شرمگین ستاره گوشش را نوازش داد:
- بشین نیما جان!
به پشت سر نگاه کرد و دستش را پیش برد. دخترک لبخندش عمیقتر شد و با تأنی دستش را در دست نیما گذاشت. هر دو سمت تخت رفتند و لبهی آن نشستند. دخترک نگاهش را به زیر انداخته بود و نیما شستش را نوازشگونه روی دست او کشید و لب زد:
- چرا اینقدر دستات سرده ستاره؟
ستاره نگاهش را بالا گرفت و گفت:
- خب استرسم بالاست. هر لحظه نگرانم که...
نیما انگشتش را روی لبهای دخترک گذاشت:
- هیس...! حیف این لحظههای قشنگ نیست که خراب بشه. حرفای خوب بزنیم، باشه؟ میدونی الان چه حسی دارم؟ رو ابرام از خوشحالی. باورم نمیشه تویی که الان کنارم نشستی، دستت تو دستمه. اونقدر بهت نزدیکم که صدای نفساتو میشنوم. این قشنگترین لحظهی زندگیمه.
ستاره گونههایش سرخ و تبدار بود . سر به زیر انداخت و نیما دستش را پشت سر او گذاشت و کمی پیش کشیدش. نرم و آهسته پیشانی دخترک را بوسید. لبخند کجی کنج لبش نشست و دستش تا گونهی دخترک جلو آمد. خیره به چشمهای لبریز از عشق او لب باز کرد:
- اینقدر تو این مدت بهت فکر کردم، یه پا شاعر شدم واسه خودم.
ستاره لبهایش به لبخندی سکرآور از هم باز شد و گفت:
- جدی؟ بخون واسم؟
نیما نمکین خندید و زبان روی لب کشید. با اندک تعللی جواب داد:
- تقدیر من رقم خورد در این سه واژه
پاییز و سفر و ستاره
تا ابد و یک روز دل از تو برندارم
که دردهای مرا هست با تو چاره
ستاره با همان لبخند شیرین نشسته بر لبهایش گفت:
- من خودم نمیتونم شعر بگم، اما از حافظ بلدم بخونم...
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- از من جدا مشو که توام نور دیدهای
آرام جان و مونس قلب رمیدهای
غرق در نگاه بیقرار و شیدای یکدیگر، اشک به چشمهایشان دوید و دل نیما غنج میزد برای چشیدن شهد دلربایش و در آغوش کشیدن محبوبش، اما هراس داشت از اینکه مبادا ستاره حس ناامنی کند. قول داده بود که برایش قبل از همسر، همراه و دوست باشد. تنها دست ظریف دخترک را میان دست فشرد و بوسهاش را عمیق و عاشقانه بر سرانگشتانش نشاند.
تقهای به در نیمه باز اتاق خورد و صدای آمیخته به شیطنت آلما به گوش رسید:
- داداش قرار بود بیاین یه صحبت کوتاه آ! لباس عوض کردی، شب بخوابی؟
ستاره خجول لب به دندان گرفت و نیما خندهای نخودی سر داد و صدایش را کمی بالا برد:
- ای خروس بیمحل... وقت اومدن بود الان؟
- خواهرشوهر نیاد به این لحظهها گند نزنه، کی بیاد؟ پاشو بریم دیر شد.
- برو اومدم.
هر دو از جا برخاستند و نیما پای رفتن نداشت. دست دخترک را لحظهای رها نمیکرد و گفت:
- یه امشب رو مجبورم برم، اما بابات پشیمون میشه که اجازهی محرمیت داد. فردا صبح من جلو در خونتونم!
هر دو ریز و بیصدا خندیدند. دخترک تمنا و خواهش را در عمق چشمان بیتاب نیما دید و قدمی جلو برداشت. آهسته سر روی سینهی ستبر نیما گذاشت و عطر تلخ پیراهنش را با نفسی عمیق به ژرفای وجودش کشاند. تپشهای قلب نیما را حس میکرد و آرامش به بند بند وجودش تزریق میشد. دستهای نیما آرام و مرتعش بالا آمدند و حصاری دور تن نحیف دخترک شدند. به نرمی در آغوش فشردش و با نفسی عمیق روی سرش را بوسید.
ستاره سر از سینهی فراخش برداشت و لب زد:
- خیلی دیر شد، زشته. بریم.
***
صدای جیغ بلند نیهان، حسام را از جا پراند و هولناک ماشین را کنار خیابان کشید و متوقف شد. بوق ماشینی به نشانهی اعتراض بلند شد و از کنارشان سبقت گرفت. حسام چشمهایش درشت شده و هراسان پرسید:
- چیه؟ چته چرا جیغ میزنی الان تصادف کرده بودیم!
دخترک دستهایش را دور گردن حسام حلقه کرد و گونهاش را پیاپی میبوسید.
- وای وای وای عقد کردن... خدایا شکرت... عقد کردن!
حسام گنگ و نامفهوم سرش را به طرفین تکان داد:
- کی؟ چی؟ کجا؟
نیهان دستهایش را به هم زد و با ذوق گفت:
- ستاره و نیما عقد کردن. الان بهم پیام داد گفت یه ساعت پیش عقد کردن!
حسام ابرو در هم کشید و پرسان لب زد:
- چطور حامد چیزی بهم نگفت؟! یعنی امشب مراسم عقدکنون داشتن؟
- نه بابا، فکر کنم خود حامد هم هنوز خبر نداشته باشه. رفتن بله رو گرفتن و همونجا هم یه صیغه محرمیت خوندن تا دو ماه دیگه مراسم عقد و عروسی رو با هم بگیرن.
تای ابروی حسام بالا پرید:
- چه عجلهای بود حالا؟!
نیهان ابرو در هم کشید و گفت:
- وا، خب میخوان این یکی دو ماه با هم رفت و آمد داشته باشن!
حسام نفسی بیرون داد و زیر لب زمزمه کرد:
- انشالله که خوشبخت بشن...
حرکت کرد و نیهان با شوق لب باز کرد:
- بذار بهش زنگ بزنم، اینجوری میمیرم از فضولی!
بدون تعلل شمارهی ستاره را گرفت و طولی نکشید که تماس وصل شد. دخترک پر شور و هیجان لب از لب برداشت:
- ستا... ره! مبارکہ عزیز دلم. نمیدونی چقدر ذوق کردم شنیدم.
ستاره آن سوی خط، زیرچشمی پدر و مادرش را پایید که مشغول صحبت بودند و سمت اتاقش رفت:
- قربونت، ممنون عزیزم. اما شب پر استرسی بود!
نیهان نگاهی به حسام انداخت و صدایش را پایین برد، زمزمهوار پرسید:
- خرابکاری و سوتی و اینا که چیزی پیش نیومد، هان؟
- نه خدا رو شکر. ولی مادرش خیلی نیش و کنایه میزد.
نیهان با اشمئاز صورتش را جمع کرد و گفت:
- ول کن اون زنیکہ رو... زن باباس دیگه. نیش نزنه که نمیشه!
حسام نیم نگاهی به نیهان انداخت و قلب دخترک فرو ریخت. لب به دندان گرفت و مِن مِن کنان ادامه داد:
- اوم... عه... البته زن بابای خوبم داریمآ! ولی خب این جنسش خرابه.
زبان روی لب کشید و بحث را عوض کرد:
- بگذریم؛ همه چیز خوب بود حالا؟
- آره، تیکههای گوهرخانوم رو فاکتور بگیریم بقیهاش خوب بود. تو کجایی؟
نیهان نفسی بیزدن داد و لب زد:
- خب الهی شکر. من و حسام داریم میریم خونه شریفه خانوم. هستی و مهراد امشب پرواز دارن، میرن ماه عسل!
- عه! به سلامتی، مبارکه. عروسی نگرفتن؟
- نه، هستی گفت چون بابام نیست دلم نمیاد عروسی بگیرم. میگفت تو مراسم جای خالیش اذیتم میکنه، سفر راحتتر و بهتره واسم.
ستاره لب کج کرد و با تأثر لب باز کرد:
- آخی... آره خب طفلی حق داره.
صدای صفورا از سالن بلند شد:
- ستاره جان، مادر بیا بریم. حامد منتظره!
ستاره لب گزید و خطاب به نیهان گفت:
- نیهان جان من باید قطع کنم. فردا عصر شاید اومدم دیدنت. فعلا کار نداری؟
- نه قربونت، برو به سلامت. سلام به خانجون برسون.
تماس را قطع کرد و لحظاتی سکوت بر فضا حاکم بود. حسام دنده عوض کرد و لحنش گلایهمند بود:
- مامان من تا حالا اذیتت کرده نیهان؟
نیهان ابرو کج کرد و لب به ندامت باز کرد:
- حسام جون... به خدا طوبی اینقدر خوبه که من یادم رفت اصلا اونم زنباباس. منظوری نداشتم به جون خودم.
حسام لبخند محوی زد و گفت:
- جون خودت رو قسم نخور؛ میدونم. ولی همیشه یادت باشه خوب و بد آدما ربطی به نسبتشون نداره. خوب و بدشون به ذات بستگی داره. یه زن اگر ذات و باطنش خوب باشه، اگر قلب مهربونی داشته باشه، مادر باشه، زنبابا باشه، مادرزن باشه یا مادرشوهر در هر حال زن خوبیه و به طرف مقابلش خوبی میکنه. اگر هم بدجنسی تو ذاتش باشه مطمئن باش نزدیکترین افراد بهش هم از آزارش در امان نیستن.
نیهان متفکر و متأثر لب زد:
- هوم... حق با توئه! ببخشید اون حرف رو زدم.
حسام مهربان و گرم خندید.
- نگفتم معذرتخواهی کنی. میدونم منظور بدی نداشتی، گفتم تا یادت باشه آدما رو اینجوری قضاوت نکنی.
دقایقی بعد به منزل شریفهخانم رسیدند. همین که وارد حیاط شدند هستی و شریفهخانم را دیدند که روبروی هم ایستاده و با صدایی که سعی دارند بالا نرود بحث میکنند. نیهان و حسام صدایشان را کمی بالا بردند و سلام گفتند که بحثشان خاتمه یافت و شریفه لبخندی تصنعی روی لب نشاند.
- سلام عزیزای دلم، خوبی نیهان جان؟ خوشاومدی.
حسام نگاه پرسشگرش بین هستی و شریفه چرخید.
- چیزی شده مامان شریفه؟ کمکی ازم بر میاد؟
شریفه سر روی شانه کج کرد و لب از لب برداشت:
- چی بگم والا...؟! خانوادهی شوهرش امشب نمیان اینجا!
نیهان اخمآلود و متعجب پرسید:
- وا! چرا آخه؟
شریفه نفسی بیرون داد و گفت:
- مادرشوهرش سر لج افتاده، نمیاد. میگه من یه دونه پسر داشتم، دلم میخواسته مجلس عروسی میگرفتیم. یعنی چی که میخوان برن سفر؟! هستی از مادرشوهرش لجبازتر، اون از هستی لجبازتر. بخدا موندم چکار کنم!
حسام شانه بالا انداخت و لب باز کرد:
- خب چرا قبلا به توافق نرسیدین که الان، امشب بحث راه انداختین؟
هستی دندان روی هم سایید و با غیظ گفت:
- قبلا راضی شده بود؛ نگو نقشه داشته دقیقا همین امشب نیاد که آبروی ما رو ببره. الان من جلوی چهار تا دوست و آشنا که برای شام دعوت کردیم چجوری سر بلند کنم؟ عفریتهی عوضی!
شریفه تشر زد:
- عه هستی؟!
نیهان با بیخیالی گفت:
- هستی جون از خدات باشه که نیومده! من جای تو بودم خیلی هم خوشحال میشدم. اون اگه میومد که از اول تا آخر مجلس تیکه و کنایه بارِت میکرد. خیلی ریلکس و بیخیال برو بشین تو مهمونی حالشو ببر. حیف این سفر توپ و مَشتی نیست که به خاطر مادرشوهرت به خودت زهر میکنی؟
چند ثانیهای سکوت شد و هستی لب باز کرد:
- نیهان راست میگه؛ حالا انگار اگر میومد تاج روی سرم میذاشت. اصلا به درک، بهتر که نیومد.
رو گرداند و با قهر سمت خانه رفت. شریفه سری به طرفین تکان داد و نفسش را بیرون داد: